عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۵۲
محیط کوه و قار آفتاب ابر عطا
که آسمان بزرگی و اختر دادی
رسوم ظلم و قوانین عدل در عالم
به تیغ و کلک تو برداشتی و بنهادی
ز دست خیل سخایت که عادت کان کرد
نشسته دست گهر در حصار پولادی
خدایگانا یکبارگی بیفتادم
ز ضعف حال و تو با حال من نیفتادی
کنون زمانه که شاگرد رای توست مرا
ز درگه تو جدا می‌کند به استادی
ز خانه‌های عناکب خلل پذیرتر است
مرا سزای اقامت ز سست بنیادی
قبول کرده ازین بنده کش کنی آزاد
به جان خواجه که دیشب نخفتم از شادی
پس از غلامی ده ساله گشته‌ام راضی
به بندگیت به یک سطر خط آزادی
بسان سوسن اگر بنده را کنی آزاد
به صد زبان کنم از بندگیت آزادی
همیشه تا که جهان و جهانیان باشند
پناه و پشت جهان و جهانیان بادی
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۵۴
ای وزیری که گر ز کلک تو ابر
داشتی مایه در چکانیدی
گر عیال کف تو گشتی آز
از گداییش وارهاندی
بر تو گر نیستی مدار جهان
چرخ گرد جهان نگردیدی
دوش گفتند درد پایی هست
خواجه را کاش بنده نشنیدی
درد چشمش اگر امان دادی
آمدی پای خواجه بوسیدی
به سرو دیده آمدی پیشت
دیده بر پای خواجه مالیدی
دیده خویش را دوا کردی
درد پایش به دیده بر چیدی
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۵۵
ایا دریای جود و کان همت
که گردون مروت را مداری
ترا زان گوهر نایاب کان است
به رنگ لعل و بوی مشک تاری
کرم کن پاره‌ای بفرست پنهان
اگر داری و می‌دانم که داری
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶
ای سایه سنبلت سمن پرورده،
یاقوت تو را در عدن پرورده،
همچون لب خود مدام جان می‌پرور
ز آن راح که روحی است بدن پرورده
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱
شاها ز تو چشم سلطنت را نور است
در سایه چتر تو جهان معمور است
المتنه الله که عدو مقهور است
بر رغم عدوی تو ولی منصور است
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۰
شاها به خطای اسب اگر شاه ز زین
گردید و جدا گشت، چه افتاد ازین؟
حاشا که تو افتی و نیفتد هرگز
مانند تو شهسوار در روی زمین
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در مدح دلشاد خاتون
آب آتش رنگ ده ساقی که می‌بخشد صبا
خاک را پیرانه سر پیرایه عهد صبا
فرش خاکی می‌برد اجرام علوی را فروغ
روح نامی می‌دهد ارواح قدسی را صفا
از طراوت می‌پذیرد آسمان عکس زمین
وز لطافت می‌نماید بر زمین رنگ سما
عکس رخسار گل و گلبانگ بلبل می‌دهد
گلشن نیلوفری را گونه گون برگ و نوا
دود از آتش می‌دماند لاله آتش لباس
پر ز پیکان می‌نماید گلبن پیکان نما
زهره بر گردون ستاند غازه از عکس هلال
لاله در نیسان نماید صورت قلب شتا
بوی آن می‌آید از لطف هوا کاندر چمن
مرده را چون غنچه بخشد قوت نشو و نما
صبحدم بشنو که در بستان سرای روزگار
داستانی می‌سراید بلبل دستان سرا
کم مباش از نرگسی، هر گه که خیزی جام گیر
کم نئی از دانه‌ای، هر جا که افتی خوش برا
غنچه هر برگی که کرد آورد گل بر باد داد
چون کند مسکین، ندارد اعتمادی بر بقا
سعی کن کز سفره گل هم به برگی در رسی
کز چمن زد بلبل سر مست گلبانگ صلا
می‌گشاید غنچه را دل قوت یاقوت و زر
آری آری، خود زر و یاقوت باشد دلگشا
چون بنفشه، بر زبان در عمر خود حرفی نراند
پس زبانش را چرا بیرون کشیدند از قفا؟
گل که در شب خارگرد آرد چو حمال حطب
عاقبت دانم که خواهد بودنش آتش جزا
از گل خوشبوی اگر خاری نبود بر دلی
نازنینی کی به چندین خار بودی مبتلا؟
ابر هر ساعت، دهان لاله می‌شوید به مشک
تا گشاید لب به مدح داور فرمانروا
آفتاب عاطفت بدر الدجی، بحر الخضم
آسمان مکرمت، کهف الام، طود العلا
کعبه ارکان دولت، قبله ارباب دین
ناصر شرع پیمبر، سایه لطف خدا
عصمت دنیا و دین، دلشاد بلقیس اقتدار
مریم عیسی نفس، قید اف داراب را
آن خداوندی که فراشان قدرش می‌زنند
بر سر خرگاه گردون بارگاه کبریا
طاق ایوان رفیعش را، محل آسمان
خاک درگاه معینش را، خواص کیمیا
شادی اندر نام او مد غم چو در صهبا نشاط
همت اندر ذات او مضمر چو در انجم ضیا
گوهر شمشیر او گر عکس بر کوه افکند
سرخ گرداند به خون لعل، روی کهربا
رای او گر تکیه کردی بر سپهر بی ثبات
بالش خورشید بودی در خور او متکا
ای جهان جاه را قدر تو چرخ بی‌ثبات
وای سپهر عدل را رای تو خط استوا
گوهر ذات تو عقد سلطنت را واسطه
خاک درگاه تو چشم مملکت را توتیا
در عبارات تو توضیحات منهاج نجات
در اشارات تو کلیات قانون را شفا
آهوی از پشتی عدلت می‌رود در کام شیر
بوم، از اقبال بختت می‌دهد فر شما
از کفایت، حضرتت را صاحب کافی غلام
وز سخاوت، مجلست را حاتم طایی گدا
بر چراغ عمر اگر حفظ تو دامن گسترد
تا به نفخ صور ایمن گردد از باد فنا
گر سها در سایه رایت رود، چون آفتاب
بعد ازین چشم و چراغ آسمان باشد، سها
زهره را از عفتت گر زانکه آگاهی دهند
بر نیاید بعد ازین، الا که در ستر خفا
تا نخواند خطبه بلبل، در زمان عفتت
بر ندارد برقع از رخسار گل، باد صبا
گرد خنگت بر فلک می‌رفت و می‌کفت آفتاب:
مرحبا ای سرمه اعیان دولت مرحبا
پادشاهان جهان را با تو گفتن نسبتی
جز به رسم پادشاهی عقل کی دارد روا
در کتابت با کیا باشد گیا یکسان ولی
از گیا هرگز کی آید در جان کار کیا
نافه مشکین دمم، تا کی خورم خون جگر؟
بلبل دستان سرای، چند باشم بی‌نوا؟
مه نیم، تا کی خرامم در لباس مستعار؟
گل نیم، زین رو بدان رو چند گردانم قبا؟
کافرم گر هیچکس روزی به آبی تازه کرد
کشت امید مرا جز آب احسان شما
کرده‌ام چون باد آمد شد به هر در لیک نیست
ز آستان هیچکس بر دامنم گردد عطا
عالم از انعام سلطان گشته، مالامال و من
چشم امید از نوال کس چرا دارم چرا؟
چون شبه بادم سیه رو گر به غیر حضرتت
بسته‌ام بر هیچ صاحب دولتی در ثنا
من به اجمال افاضل، در بسیط ملک نظم
مقتدایان سخن را هستم اینک، مقتدا
شعر من شعرست و شعر دیگران هم شعر لیک
ذوق نیشکر کجا یابد مذاق از بوریا
جاهل از یاقوت، مرجان باز نشناسد ولی
جوهری داند به حد خویش هر یک را بها
گر کسی را اعتراضی، هست بر دعوی من
حضرت فضل است حاضر، بنده اینک گو بیا
بکر فکرم را درین دعوی گواهست از سخن
خود که خواهد بود مریم را به عیسی از گوا؟
این سخن بر کوه اگر خوانم به اقبالت ز کوه
صد هزار « احسنت » برخیزد به جای هر صدا
ای فلک بر من تو هر جوری که می‌خواهی بکن
من نخواهم رفت ازین حضرت به صد چندین جفا
ذره از خورشید و ظل از کوه بتوان دور کرد
لیک از خاک درش نتوان مرا کردن جدا
تا نشاند بر کمر یاقوت کوه سرفراز
تا فشاند بر سر کافور باد مشکسا
کژ نهد نرگس کله بر طرز ترکان طراز
خم کند سنبل، کله بر شکل خوبان خطا
روز نوروزت مبارک باد و هر روز از نوت
ابتدای دولتی کان را نباشد انتها
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در مدح شیخ حسن نویان
ای قبله سعادت و ای کعبه صفا
جای خوشی و نیست نظیر تو هیچ جا
هر طاقی از رواق تو، چرخی زمین ثبات
هر خشتی از اساس تو، جامی جهان نما
در ساحت تو مروخه جنبان بود، شمال
در مجلس تو مجمره گردان بود، صبا
از جام ساقیان تو خورشید را، فروغ
وز ساز مطربان تو ناهید را، نوا
دارالسلام را بوجود تو افتخار
ذات‌العماد را به جناب تو التجا
بر طایران سدره نشین بانگ می‌زنند
در بوستان سرای تو مرغان خوش سرا
بر گوشه‌های کنگره‌ات، پاسبان به شب
صد بار بیش بر سر کیوان نهاده پا
در مرکز حضیض بماند چنان حقیر
از اوج تو فلک، که بر اوج فلک سها
بعد از هزار سال به بام زحل رسید
گر پاسبان ز بام تو سنگی کند رها
این آن اساس نیست که گردد خلل پذیر
لودکت الجبال، او انشقت السما
چون روضه بهشت، زمین تو روح بخش
چون چشمه حیات، هوای تو جانفزا
داری تو جای آنکه نشاند بجای جام
در تابخانه تو فلک آفتاب را
بیرون و اندرون تو سبز است و نور بخش
اول خضر لقایی وانگه خضر بقا
خورشید ذره‌وار اگر یافتی مجال
خود را به روزن تو درافکندی از هوا
از عشق نیم ترک تو بیم است کاسمان
این طاق لاجوردی، اطلس کند قبا
در زیر طاق صفه‌ات، ارکان دولتمند
همچون ستون ستاده به یک پای دایما
خرم‌تر از خورنقی و خوشتر از سریر
وانگه برین سخن درو دیوار تو گوا
از رشح برکه تو بود، بحر را ذهاب
وز دود مطبخ تو بود، ابر را حیا
رکن مبارکت چو برآورد سر ز آب
بگذشت ز آب و خاک به صد پایه از صفا
اضداد چارگانه عالم به اتفاق
گفتند: شد پدید صفایی میان ما
بازار خود ز سایه او سرد در تموز
پشت زمین به پشتی او گرم، در شتا
از شرم این سواد که او جان عالم است
تبریز در میانه خوی زد مراغه‌ها
از آب روی دجله دگر بر جمال مصر
نیل کشیده را نبود، زینت و بها
در تیره شب، ز بس لمعان چراغ و شمع
بر روی صبح دجله زند خنده از صفا
بغداد خطه‌ای است معطر که خاک او
ارزد به خون نافه مشکین دم خطا
یا حبذا عراق که، از یمن این مقام
امروز شرق و غرب جهان راست، ملتجا
دراج بوم او، همه شاهین کند شکار
و آهوی دشت او، همه سنبل کند چرا
گاهی نسیم بر طرف دجله، درع باف
گاهی شمال بر گذر رقه، عطرسا
ماهی تنان و ماهر خان در میان شط
چون عکس مه در آب و چو ماهی در آشنا
روی شط از سفینه، سپهریست پر هلال
در هر هلال، زهره نوایی قمر لقا
شبها که ماهتاب فتد در میان آب
پیدا شود هزار صفا در میان ما
بغداد سایه بر سر آفاق ازان فکند
کافکند سایه بر سر او سایه خدا
سلطان نشان خسرو اقلیم سلطنت
بالا نشین منصب ایوان کبریا
دارای عهد، شیخ حسن، آفتاب ملک
نویین خصم بند خدیو جهان گشا
گر در میان تیر فتد عکس تیغ او
اعضای توامان شود از یکدگر جدا
تابان ز پرچم علمش نصرت و ظفر
کالبدر فی الدجیه، کالشمس فی الضحی
ای نعل بارگیر تو قدر گوشوار
وی خاک بارگاه تو را فعل کیمیا
سلطان کبریای تو را روز عرض و بار
بالای گرد بالش خورشید متکا
خاک در سرای تو کاکسیر دولت است
در چشم روشنان فلک گشته توتیا
تو آفتاب ملکی و هر جا که می‌روی
دولت تو را چو سایه دوان است در قفا
رای منور تو سپهری همه قرار
ذات مبارک تو جهانی همه وفا
من مادح سرای تو و وین شاه بیت را
سلمان صفت مدیح سرایی بود سزا
روز و شب تو ما طلع الشمس و القمر
صبح و مسات، اختلف الصبح و المسا
بادا همه مبارک و اقبال و شادیت
پیوسته خواجه تاش و غلامان این سرا
گردون به لاجورد ابد بر کتابه‌اش
تحریر کرده « دام لک العز و البقا »
هجرت گذشته هفتصد و پنجاه و چار سال
کین بیت شد تمام بر ابیات این بنا
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در مدح شیخ اویس
ای منزل ماه علمت، اوج ثریا
روی ظفر از آیینه تیغ تو پیدا
چون تیغ تو بذل تو گرفته همه عالم
چون صیت تو عدل تو رسیده به همه جا
گر سپهت خال زند بر رخ خورشید
موج کرمت آب کند زهره دریا
در آخر منشور ابد عهد تو تاریخ
در اول احکام ازل نام تو طغرا
ای خان زمان شیخ اویس آنکه ز تعظیم
شاهان جهان را در تو کعبه علیا!
یک شمه به ایوان تو خورشید منور
یک خیمه در اردوی تو گردون معلا
که مار سنان تو گزیده دل دشمن
گه شیر لوای تو دریده صف هیجا
در گور به عهد تو بنازد دل بهرام
در عدل به عهدت بفرازد سر دارا
کاووس و کی نوذر و هوشنگ و فریدون
کرده چو سعادت به جناب تو تولا
ای دیده ادراک تو ار منظر امروز
ناظر شده بر کارگه عالم فردا!
وی همت والای تو بیرون زده خیمه
از پردهسرای فلک اطلس والا!
عقل از روش رای تو آموخته قانون
روح از اثر طلف تو اندوخته احیا
در سجده درگاه تو خواهند که باشند
اجرام به یکسر دو سر از حرص و چو جوزا
چترت به فلک گفت که بالا مرو ای چرخ!
زیرا که مرا می‌رسد این منصب والا
برداشتن تیغ و کمند ار چه گناه است
در عهد تو هست این همه در گردن اعدا
بدخواه سبکسار تو را وعده مرگ است
زان گرز گرانش به سر آمد به تقاضا
انصاف ز شمشیر تو با این همه تیزی
با خصم ستمکار بسی کرد مدارا
آن لحظه که از زخم سر و نیزه پیکار
چون خانه زنبور شود، سینه اعدا
از بس که برآید به فلک گرد دو لشگر
چون توده غبرا شود، این قبضه خضرا
از زخم صداع فزع کوس و صدایش
فریاد بر آید ز ذل صخره صما
آن روز همه روز زبان و لب شمشیر
باشند به اوصاف ایادی تو گویا
چون دید پراز باد سری خصم تو را تیغ
چون شمع به گردن زندش، کرد مدارا
روزی مه رایت اگر آری سوی گردون
رایت بگشاید به مهی قلعه مینا
گر قلعه هفتم نسپارد به تو کیوان
صدبار فرود آری ازین قلعه زحل را
ای مصعد اعلای ملایک گه پرواز!
مرغ حرم فکر تو را مهبط ادنا
ای سایه حق پرتو انوار الهی!
در ناصیه توست چو خورشید هویدا
بی‌دردسر نیزه و آمد شد پیکان
بی‌آنکه لب زیر کند تیغ به بالا
اطراف بلاد تو شد از امن، مزین
اسباب مراد تو شد از فتح، مهیا
المنه لله که درین فتح نداری
جز منت لله تبارک و تعالی
شاها! چو سر گنج لال معانی
بگشوده ضمیرم به ثنای تو در اثنا
ناگاه خیال صنم در نظر آمد
مهر رخ او سر زد ازین مطلع غرا
کای کار مرا زلف تو انداخته در پا!
از دور رخت، راز دل من شده رسوا!
هم لعل تو جامی است، لبالب همه گوهر
هم زلف تو دامی است، سراسر همه سودا
از باد سحر شام دو زلف تو مشوش
وز شام پریشان تو خورشید مجزا
افتاده به هر حلقه‌ای از زلف تو، آشوب
برخاست به هرگوشه‌ای از چشم تو، غوغا
بنشاند تجلی جمال تو به یکدم
در زیر فلک شمع جهان تاب، مسیحا
وز شوق جمال تو دلم خون شد و هر دم
بر منظره چشم من آید به تماشا
درد دل عشاق ترا صبر، مداواست
دردا و دریغا که مرا نیست مداوا
آنجا که رخت دل زستم برده به غارت
صد جان لب شیرین تو آورد به یغما
مژگان تو برهم زده هر دم دل احباب
چون قلب عدو تیغ شهنشه گه هیجا
شاها! منم آن بحر معانی که به مدحت
شد حلقه به گوش سخنم، لولو لالا
نظام گوهر پرور طبعم به ثنایت
در نظم رساند سخنم را به ثریا
تا آب رخ مملکت و آینه عدل
از گرد سپاه و دم تیغ است، مصفا
بادا همگی نقش مراد تو مصور
در ناصیه این فلک آیینه سیما
چشم فلک از گرد سپاه تو، مکحل
روی ظفر از خون عدوی تو، مطرا
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مدح سلطان اویس
زکان سلطنت لعلی سزای تاج شد، پیدا
که لولو با همه لطف از بن گوشش شود، لالا
مهی گشت از افق طالع که پیش طالع سعدش
کمر چون توامان بسته است، خورشید جهان‌آرا
قضا تا مهد اطفال فلک را می‌دهد جنبش
نخوابانید ازین ماهی، درین گهواره مینا
قبای اطلس گردون، به قد قدرش اربودی
بریدندی قماط او، ازین نه شفه والا
همایون مقدم این ماه میون فال فرخ پی
مبارک باد! بر سلطان، معز الدین و الدنیا
جهان سلطنت، سلطان اویس این شاه کو دارد
جهان در سایه فرخ همای چتر گردون سا
شهنشاهی که در تشریح اعضای بداندیشان
به شرح گوهر پاکش زبان تیغ شد گویا
سحاب همت او گرفکندی بر جهان سایه
زمین را بودی از خورشید و گردون نیز، استغنا
چو در معراج فکرت رو به منهاج کمال آرد
ملایک دردمند آواز «سبحان الذی اسری»
ز مهرش صبح دم می‌زد دم مرا شد صدق او روشن
که صدق اندرونی را توان دانست از سیما
چو در هیجا کمان گیرد چو در مسند قدح خواهد
تو گویی مشتری در قوس و خورشیدست در جوزا
ضمیر پیش بین او روان چون آب می‌خواند
ز لوح چهره امروز نقش صورت فردا
چنان احکام شرعی بر طریق عقل می‌داند
که اندر سر نمی‌آید کمیت خوشرو صهبا
برای او بود پیوسته میل اختران آری
به سوی کل چو در باشد همیشه جنبش اجزا
زدست دست طبع او شب و روز است، متواری
گهر در قلعه پولاد و زر در خانه خارا
زرای دین پناه او حربا گر خبر یابد
نسازد قبله از خورشید رخشان بعد ازین حربا
دعای دولتش باشد، جهان راورد پنج ارکان
ثنای حضرتش باشد، فلک را حرز هفت اعضا
دو سلطانند در ملک مروت دست و طبع او
که داد آن ابر را ادرار و راند این بحر را اجرا
به عهدش داد گل بر باد مستوری خود زان رو
کشندش بر سر سرباز و ریزندش آبرو، رسوا
ایا شاهی که تیغ تیز آهن روی رویین تن
نیارد کرد از امر تو سرمویی گذر قطعا!
تو عین لطفی و دریای اعظم آب مستعمل
تو نور محضی و گردون گردون دود مستعلا
سواد سایه چتر تو نور دیده دولت
غبار نعل شبذیر تو نیل چهره حورا
جلالت از گریبان سپهر آورد سر بیرون
مانت دامن آخر زمان را می کشد در پا
گذشته روز و شب آب حسامت از سر دشمن
نشسته سال و مه سهم خدنگ بر دل اعدا
بساط مجلس عدلت، جهان را ملجا و مرجع
بسیط عالم قدرت، ملک را مولد و منشا
چو خیزد شعله تیغت، نشیند آب بر آتش
چو خندد ساغر بزمت، بگرید آب بر دریا
کجا خیل بداندیشان چو مور و مار شد جوشان
سنانت، آن ید بیضا، نمود از چوب اژدرها
خرابی می‌شود، ورنه به عون عدل دیندارت
شریعت چار مادر را جدا کردی ز هفت آبا
الا تا قطه نیسان، که از صلب سحاب افتند
کند در یتیمش در صدف دریای گوهرزا
به یمن همت ذات شریفت، منتظم بادا!
عقود رشته پیوند نسل آدم و حوا
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - در مدح سلطان اویس
آن ماه، رو اگر بنماید شبی به ما
در وجه او نهیم دل و جان به رو نما
رویش مه مبارک و مویش لیال قدر
خود قدر آن لیال که داند به غیر ما؟
آن خد دلفریب تو بر قد دلکشت
چون ماه چارده شب، بر خط استوا
بگشا به پرسشم لب لعل و رسان به کام
جان را از آن مفرح یاقوت دلگشاد
چون در، بر آستان توام بر امید بار
باری بگو که حلقه بگوش منی در را
بر غره صباح مبارک که عارضت
هر دم به طیره طره همچون منامسا
گردد خیال دوست همه گرد چشم من
آری، خیال دوست بگرداند آشنا
من می‌روم که روی بتابم ز کوی تو
موی تو می‌کشد ز قفا باز پس مرا
مجموع می‌روی تو و آشفته عالمی
چون مویت او فتاده شب و روز در قفا
از باغ وصل توست چو سروم به دست باد
پایم به گل فرو شده، سر رفته در هوا
باری هوای روی تو خواهد به باد داد
ما را اگر عنایت سلطان کند رها
خورشید هفت کشور گردون سلطنت
جمشید چار بالش ایوان کبریا
سلطان، معز دولت و دین پادشاه اویس
آن بر جهان عدل به تحقیق آشنا
آن سایه خدای، که گردون ندیده است
در آفتاب گردش از آن سایه خدا
طاس سپهر را همه صیتش بود، طنین
کاخ زمانه را همه شکرش بود، صدا
از چرخ دوخت بر قد قدرش قبای قدر
لیکن نداد همت او تن در آن قبا
ای آستان حضرت تو مطلع امل!
وی آستین کسوت تو قالب سخا!
هم ذروه کمال تو افزون ز کم و کیف
هم سدره جلال تو بیرون ز منتها
شخص حسود رادم تیغت بردد مار
شاخ امید را نم کلکت بود نما
گر در سر حسود خیال بلا رکت
آید به خاصیت، سرش از تن شود جدا
ملک آن توست و تیغ گران است در میان
بر خصم خویش می‌گذران هر زمان، گوا
گر چوب رایتت ز عصای کلیم نیست
بهر چه گاه چوب نماید، گه اژدها؟
دار السلام ملک تو عفویست بس فصیح
زان سان که محو می‌شود از نسختش، خطا
ای آنکه چار بالش زربفت آفتاب
شد زیر دست قدر تو بر رسم متکا!
حلم تو را چه باک «ولو بست الجبال»
ملک تو را چه بیم «ولو دکت السما»
بحر محیط کفچه کند، چون سفینه، دست
آنجا که همت تو کشد چون سفینه پا
با سیر لشگر تو دود آسمان به گرد
در روز موکب تو برآید زمین زجا
خورشید را که صفت اکسیرکار اوست
داد التفات رای تو تسلیم کیمیا
کاری که برخلاف رضای تو رفته است
امروز آن قضیه قدر می‌کند قضا
نصرت ندای دعوت کوست شنید و گفت:
«انی اجیب دعوه داعی اذا دعا»
بی‌حکم نافذ تو نیارد ستاند بوی
از کاروان نافه چین، لشگر صبا
با سایه‌ات چه پایه سلاطین عهد را؟
آنجا که طوبی است، چه سبزی دهد گیا؟
انوار آفتاب چو پیدا شود ز شرق
پیدا بود که چند بود رونق سها
گر چتر همتت فکند سایه بر زمین
دیگر به آسمان نکند خاک التجا
طبع جواد تو محیطی است، همه کرم
ذات شریف توست سپهری همه علا
شاها مخدرات جهان را نظاره کن
کاورده‌ام به پیش تو در کسوت بها
من جان دهم به رشوه که در گوش شه کنم
این گوهر نفیس، که دریست بی‌بها
بی‌مدح توست، گوهر منظوم من، هدر
بی‌ذکر توست، لولوی منثور من، هبا
شاها! از دست و پای خودم در بلا و رنج
کامد ز درد پای بسی در سرم بلا
درد سر غریم و تقاضا بسم نبود
کاورد چرخ بر سر این درد، درد پا
تا هست چهار کن جهان بر چهار طبع
این چهار صفه راست لقب خانه خدا فنا،
دولت‌سرای جاه تو پاینده باد و دور
گرد فنا ز گرد فناهای این سرا!
سال و مهت مبارک و عیدت خجسته باد
کز روی توست عید همه روزه ملک را
بر خور زرای پیروز بخت جوان که کرد
پیر خرد به بخت جوان تو اقتدا
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در طلب بخشش از سلطان
ای سران ملک را شمشیر تو مالک رقاب!
باغ عدل از جویبار تیغ سبزت خورده آب!
با شکوه کوه حلمت، ابر گریان بر جبال
با وجود جود دستت، برق خندان بر سحاب
می‌خورد تیهو به عهدت طعمه از منقار باز
می‌برد رو به عونت پنجه از شیران غاب
جود دستت بحر را نگذاشت آبی در جگر
بحر را کی با وجود جود دستت، بود آب
شام قهرت گر شبیخون آورد بر خیل روز
تا به روز حشر ماند تیغ صبح اندر قراب
ور مدار چرخ جز بر آب شمشیرت بود
آسیای آسمان یکبارگی گردد خراب
گوهر تیغ تو گر عکس افکند بر جرم کوه
روی خارا را به خون لعل گرداند خضاب
ساقی بزم تو چون بر خاک ریزد جرعه‌ای
زهره گوید بر فلک «یا لیتنی کنت التراب»
اعتدال نو بهار خلقت اندر مهرجان (مهرگان)
سبزه از آتش دماوند آب حیوان از سراب
خسروا! در روضه بزمت، که رشک جنت است
مدتی شد تا رهی نیست را راه از هیچ باب
من ز اهل جنت بزم تو بودم پیش ازین
چون شدم بی‌موجبی مستوجی چندین عذاب
گویی آن دولت کجا شد کز سر زلف و کرم
با منت هر ساعتی بودی خطاب «مستطاب»
آنچه من دیدم تصور بود، آیا یا خیال؟
و اینکه می‌بینم به بیداری است، یارب، یا به خواب؟
آفتاب عالم افروزی و من آن ذره‌ام
کز فروغ طلعت خورشید باشد در حجاب
آفتابا گر گناهی دیده‌ای از ما بپوش!
ور به تیغم می‌زنی سهل است روی از من متاب!
آسمان رحمتی دارم زرایت چشم مهر
حاش لله کاسمان با خاک فرماید عتاب
من خطایی خود نکردم، ور خطایی نیز رفت
همچنان امید عفو م هست از آن عالی جناب
آفتاب مهربان چون گرم گردد در عتاب
ای دل مجرم کجا داری تو تاب آفتاب!
هم به لطفش التجا کن، کز تف خورشید قهر
عاصیان را نیست، الا سایه یزدان ماب
گر گناهی کرده‌ام، «الاعتذار الاعتذار»
ور خطایی رفت ازآن «الاجتناب الاجتناب»
من حوالت می‌کنم خشم تو را با لطف تو
خود که جز لطفت تواند گفت خشمت را جواب؟
در جهان رسمی قدیم است از بزرگان مرحمت
وز فرودستان خطا و« الله اعلم بالصواب»
تا برای سایبان روز فراش قدر
می‌دهد خیط الشعاع شمس را هر روز تاب
خیمه عمر تو را اوتاد عالم باد میخ!
محور گردون ستون و مدت گیتی طناب
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - در مدح سلطان اویس
ز سیم برف، زمین شد چون قلزم سیماب
بیا و کشتی دریای لعل را دریاب
بیا و یک دو قدح کش چه می‌کنی آتش
که در شتا نرسد هیچ آتشی به شراب
زآب سرخ می‌افتاد با زال خرد
ازین محیط تلوح ار خروج می‌طلبی
چه جای زال که رستم بیفتد از سرخاب
کسی برون نرود جز به کشتی می‌ناب
تن زمین همه در آهن است غرق که چرخ
سهام دی مهی و از قوس می‌کند پرتاب
رود بباد چو دست چنار پنجه مرد
نعوذبالله اگر آورد برون زثیاب
میان برف بود پای راهمان قدرت
که دست و پنجه مفلوج راست در سیماب
فلک کبود شد و آفتاب می‌لرزد
ز ابر اگرچه نهانند هردو در سنجاب
چنان مزاج هوا سردتر شدست اکنون
که از دهن شب و روزش روانه است لعاب
نمی‌کند نظر مهر آسمان به زمین
که در میانه هر دو کدورت است و حجاب
گذار بر کره گل نمی‌کند خورشید
ز بیم آنکه مبادا فرو رود به خلاب
چگونه نور به مردم رسد؟ که عین زمین
همه بیاض گرفه است با سواد سحاب
زمانه خاک سیه خواست تا کند بر سر
زدست ابر، ولی بر زمین نیافت تراب
شدست حیله طاووس روز، فاخته رنگ
کنون که رنگ حواصل گرفت، بال غراب
من آسیاب فلک پر دقیق می‌یابم
اگرچه فکر دقیقم نماند و رای صواب
ازین ذقیق چه حاصل سپهر را چو ازان
نه قرص مهر برآید، نه گرده مهتاب
نمی‌کند اثری آفتاب و ممکن نیست
که با چنین تعبی آفتاب دارد تاب
عظیم کوته و تلخ است و سرد روز امروز
چو روزگار بداندیش شاه عرش حباب
جمال روی تو نقشی عجب زدست برآب!
ز آتشت برآب حیات بسته نقاب
بر آب چشم من ابروی توست بسته پلی
چو نیست در نظرش بس پلی است زان سوی آب
خیال چشم تو در خواب می‌توان دیدن
خیال چشم تو دارم، ولی ندارم خواب
بحسن و عارض و خط تو برده‌اند پناه
بهشت طوبی و «طوبی لهم و حسن مآب»
مرا به دور لبت شد یقین که جوهر لعل
پدید می‌شود از آفتاب عالم تاب
بهار شرح جمال تو داده در یک شرح
بهشت ذکر جمیل تو کرده، در هر باب
دل مرا سر زلف تو کرده، خانه سیاه
غم تو از دل تنگم شدست، خانه خراب
بسوخت این دل خام و به کام دل نرسید
بکام اگر برسیدی بریختی خوناب
لب و دهان تو را ای بسا حقوق نمک
که هست بر جگر ریش و سینه‌های کباب
هزار صید به هر موی می‌کشی در قید
کمند طره به هر سو که می‌کنی پرتاب
محیط کوه رکاب، آفتاب برق عنان
جم سپهر بساط آسمان عرش جناب
معز دینی و دین پادشاه، شیخ اویس
کش آفتاب ملوک از ملایک است، خطاب
نجوم کوکبه شاهی که در جمیع امور
کواکب از در او یافتند فتح الباب
زهی زمین زوقار تو کسب کرده درنگ
زهی سپهر عزم تو طرف بسته شتاب
نواهی تو فلک را ببسته راه مسیر
اومر تو زمین را گشاده پای ذهاب
به قلعه‌ای که رسی ور حصار گردون است
به دولتت بگشاید «مفتح الا بواب»
به هرچه سعی کنی، ور برون زامکان است
به همت تو بسازد «مسبب الاسباب»
به پر تیز تو پرد همای فتح و ظفر
چنان که طایر کیش آشیان به پر عقاب
ز باد عزم تو خندید ملک را گلبن
به آب تیغ تو گردیده چرخ را دولاب
قضاد قایق فکر تو تا بدید اول
بساخت از زر و از نقره این دو اسطرلاب
شمال رافت توست آنکه کشتی محتاج
برد به ساحل رحمت، ز موج خیز عذاب
عطای دست تو تا ابر دید با سایل
فکند بر رخ دریا هزار باره لعاب
چه حاجت است که سایل کند سوال از تو؟
به بر سوال، کفت را مقدم است جواب
عدو بلارکت آبی تنک تصور کرد
چو پای پیش نهاد از سرش گذشت آن آب
به روزگار تو ابر از محیط آبی خواست
کفت تو گفت به افظی چو لولوی خوشاب
تو ابر تشنه لب تیره روز را بنگر
که آب می‌طلبد با وجود ما، ز سراب
اگر ز سهم تو غیبت کند، عدو چه عجب!
که از نهیب تو ضغیم گذاشت مسکن خواب
سپهر مرتبه شاها چو رفت یرلغ شاه
که بنده باز نماند ز پای بوس رکاب
اگرچه برگ و نوایی نداشتم لیکن
شدم به حکم اشارت مصاحب اصحاب
چو عزم بود که باشم مقیم در طرفی
مقام بنده به بغداد دید شاه صواب
مقیم را همه‌جای از سه چیز نیست گریز
نخست خرج و دوم خانه و سوم اسباب
حقق است شما را که بنده را چه قدر
ازین سه چیز نصیب است وزین سه نوع نصاب
امید هست که نوعی کند عنایت شاه
که باشم ایمن و آسوده در همه ابواب
بدولتت شود آزاد گردنم از قرض
به همتت شود آسوده خاطرم زعقاب
همیشه تا بیاض نهار می‌آرند
مسودات لیال از برای ضبط حساب
حساب عمر و بقای تو باد چندانی
که در محاسبه عاجز شوند، کلک و کتاب
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - در شكایت از روزگار
سقی الله لیلا، کصدغ الکواعب
شبی عنبرین خال مشکین ذوایب
فلک را به گوهر مرصع، حواشی
هوا را به عنبر مستر، جوانب
درفش بنفش سپاه حبش را
روان در رکاب از کواکب مواکب
برآراسته گردن و گوش و گردون
شب از گوهر شب چراغ کواکب
مطالع زنور طوالع، منور
مشارق ز ضو مصابیح، ثاقب
شده جبهه صاعد، سعودش مقدم
شده ثور طالع، ثریاش غارب
بنات از بر مرکز قطب گردان
چو بر خاطر روشن، افکار صایب
درین حال من با فلک در شکایت
ز رنج حوادث، ز جور نوایب
ز فقد مراد و جفای زمانه
ز بعد دیار و فراق صواحب
ز تزویرهای جهان مزور
ز بازیچه‌های سپهر ملاعب
فلک را همی گفتم: از دور جورت
چرا اختر طالعم گشت غارب؟
چرا گشت با من زمانه مخالف؟
چرا گشت با من ستاره مغاضب؟
کنون پنج ماه است تا من اسیرم
به بغداد در، در بلا و مصایب
پریشان جمعی و جمعی پریشان
گرفتار قومی و قومی عجایب
نه جای قرارم، زجور اعادی
نه روی دیارم، ز طعن اقارب
مرا هر نفس، غصه بر غصه زاید
مرا هر زمان، گریه بر گریه غالب
فلک چون شنید این عتاب و شکایت
مرا گفت: بس کن که طالع المعایب!
اگرچه تو را هست جای شکایت
ولی هست شکرانه‌ات نیز واجب
که داری چو درگاه صاحب پناهی
مقر مقاصد، محل مآرب
کنون عزم تقبیل درگاه او کن
به اقبال او شو «سعید العواقب»
مشو یک زمان غافل از آستانش
که هرکس غایب شد او هست خایب
فلک با من اندر حکایت که ناگه
برآمد زکه رایت صبح کاذب
قمر چهرگان شبستان گردون
کشیدند رخ در نقاب مغارب
به گوشم رسید از محل قوافل
صهیل مراکب، غطیط نجایب
دلم را نشاط سفر خواست، ناگه
شدم چست بر مرکب عزم راکب
رهی پیشم آمد که از هیبت آن
بینداختی پنجه شیر محارب
سموم غمومش، وزان در صحاری
حمیم جمیمش، روان در مشارب
زلالش ملوث به سم افاعی
حجارش به حدت چو نیش عقارب
مزلزل زمین از ریاح عواصب
مستر هوا از غبار غیاهب
هوایش ز فرط حرارت به حدی
که چون موم می‌شد دل سنگ ذایب
چنان بد که شمشیر چون قطره پرآب
فرو می‌چکید از کف مرد ضارب
همی راندم اندر بیابان و وادی
گهی با ارنب، گهی با ثعالب
گهی برفرازی که نعل مه نو
همی سود در دست و پای مراکب
گهی در نشیبی که اموال قارون
همی برگذشت از رکاب رکایب
همه ره در اندیشه تا کی برآید؟
ز درگاه صاحب ندای مراحب
جهان معانی، سپهر وزارت
محیط مکارم، سحاب مواهب
بریده به آن سر که از حکم خطش
بگردد به یک موی چون خط کاتب
وزیرا به حق خدایی که صنعش
نهد جوهر روح در درج قالب
به تقدیر و تدبیر سلطان حاکم
به الای و نعمای رزاق واهب
به تعظیم احمد، که، با آن جلالت
نگه داشتن در حصار عناکب
به یاری یاران احمد که بودند
ز راه هدایت نجوم ثواقب
که تا شد سرم ز آستان تو خالی
نشد آستین من از اشک غایب
ثنایت به کارم درآورد ورنه
به یکبارگی بودم از شعر تایب
اگر مدح جاه تو گویم نگویم
بامید مرسوم و حرص مواجب
ولی چشم دارم که از دولت تو
مراتب فزاید مرا بر مراتب
الا تا گشایند خوبان مه‌رو
خدنگ بلا از کمان حواجب
سرای تو را باد، ناهید مطرب
جناب تو را باد، خورشید حاجب
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - درمصیبت كربلا
خاک، خون آغشته لب تشنگان کربلاست
آخر ای چشم بلابین! جوی خون بارت کجاست؟
جز به چشم و چهره مسپر خاک این ره، کان همه
نرگس چشم و گل رخسار آل مصطفاست
ای دل بی‌صبر من آرام گیر اینجا دمی
کاندر اینجا منزل آرام جان مرتضاست
این سواد خوابگاه قره‌العین علی است
وین حریم بارگاه کعبه عز و علاست
روضه پاک حسین است این که مشک زلف حور
خویشتن را بسته بر جاروب این جنت سراست
شمع عالم تاب عیسی را درین دیر کهن
هر صباح از پرتو قندیل زرینش ضیاست
زاب چشم زایران روضه‌اش «طوبی لهم»
شاخ طوبی را به جنت قوت نشو و نماست
مهبط انوار عزت، مظهر اسرار لطف
منزل آیات رحمت، مشهد آل عباست
ای که زوار ملایک را جنابت مقصد است
وی که مجموع خلایق را ضمیرت پیشواست
نعل شبرنگ تو گوش عرشیان را گوشوار
گرد نعلین تو چشم روشنان را توتیاست
صفحه تیغ زبانت عاری از عیب خلاف
روی مرات ضمیر صافی از رنگ ریاست
ناری از نور جبینت، شمع تابان صباح
تاری از لطف سیاهت، خط مشکین مساست
نا سزایی کاتش قهر تو در وی شعله زد
تا قیامت هیمه دوزخ شد و اینش سزاست
بهره جز آتش چه دارد هر که سر برد به تیغ؟
خاصه شمعی را که او چشم و چراغ انبیاست
هر سگی کز روبهی با شیر یزدان پنجه زد
گر خود او آهوی تاتارست، در اصلش خطاست
تا نهان شد آفتاب طلعتت در زیر خاک
هر سحر پیراهن شب در بر گیتی قباست
در حق باب شما آمد «علی بابها»
هر کجا فضلی درین باب است، در باب شماست
تا صبا از سر خاک عنبرینت برد بوی
عاشق او شد به صد دل زین سبب نامش صباست
هر کس از باطل به جایی التجایی می‌کند
زان میان ما را جناب آل حیدر ملتجاست
کوری چشم مخالف، من حسینی مذهبم
راه حق این است و نتوانم نهفتن راه راست
ای چو دریا خشک لب، لب تشنگان رحمتیم
آب رویی ده به ما کاب همه عالم‌تر است
خواهشت آب است و ما می‌آوریم اینک به چشم
خاکسار آنکس که با دریا به آبش ماجراست
بر لب رود علی، تا آب دلجوی فرات
بسته شد زان روز باز افتاده آب از چشمهاست
جوهر آب فرات از خون پاکان گشت لعل
این زمان آن آب خونین همچنان در چشم ماست
سنگها بر سینه کوبان، جامها در نیل عرق
می‌رود نالان فرات، آری ازین غم در عزاست
آب کف بر روی ازین غم می‌زند، لیکن چه سود؟
کف زدن بر سر کنون کاندر کفش باد هواست
یا امام المتقین! ما مفلسان طاعتیم
یک قبولت صد چو ما را تا ابد برگ و نواست
یا شفیع المذنبین! در خشکسال رحمتیم
زابر احسان تو ما را چشم باران عطاست
یا امیر المومنین! عام است خوان رحمتت
مستحق بی‌نوا را بر درت گوش صلاست
یا امام المسلمین! از ما عنایت وا مگیر
خود تو می‌دانی که سلمان بنده آل عباست
نسبت من با شما اکنون درین ابیات نیست
مصطفی فرمود سلمان هم زاهل بیت ماست
روضه‌ات را من هوادارم بجان قندیل‌وار
آتشین دل در برم دایم معلق زین هواست
خدمتی لایق نمی‌آید ز من بهر نثار
خرده‌ای آورده‌ام وان در منظوم ثناست
هرکسی را دست بر چیزی، و ما را بر دعا
رد مکن چون دست این درویش مسکین بر دعاست
یا ابا عبدالله! از لطف تو حاجات همه
چون روا شد حاجت ما گر برآید هم رواست
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - در مدح دلشاد خاتون
مصور ازل از روح، صورتی می‌خواست
مثال قد تو را برکشید و آمدراست
بنفشه سنبل زلفت به خواب دید شبی
علی الصباح پریشان و سرگران برخاست
همه خیال سر زلف بار می‌بندم
شب دراز و برانم که سر به سر سوداست
خیال سرو بلندت در آب می‌جویم
زهی لطیف خیالی که در تصور ماست
به ناز اگر بخرامد درخت قامت تو
ز جای خود برود سرو، اگرچه پابرجاست
جهان حسن تو خوش عالمی است ز آنکه درو
شمال بر طرف آفتاب، غالیه ساست
تراست بی‌سخن اندر دهان نهان گوهر
نشان گوهر پاک تو در سخن پیداست
بیا به حلقه دیوانگان عشق و ببین
کز آن سلاسل مشکین چه فتنه‌ها برپاست
فتادگان سر کوی دوست بسیارند
ولیکن از سر کویت چو من فتاده نخاست
چو نیم مرده چراغی است آتشین، جانم
که در هوای تو بر رهگذر باد صباست
هر آن نظری که نه در روی توست، عین خطاست
هر آن نفس که نه بر یاد توست، باد هواست
رخ تو چشمه مهرست و گرد چشمه مهر
دمیده سبزه خطت، مثال مهر گیاست
فتاده خال تو بر آفتاب می‌بینم
مگر که سایه چتر رفیع ظل خداست
خدایگان سلاطین بحر و بر، دلشاد
که آسمان بزرگی و آفتاب عطاست
دلش به چشم یقین از دریچه امروز
همه مشاهد احوال عالم فرداست
ز شادی کف دستش مدام در مجلس
امل به قهقه خندان، چو ساغر صهباست
قصور عقل ز درک کمال رفعت او
مثال چشمه خورشید، و چشم نابیناست
به بوی آنکه دماغ ملوک تازه کند
غبار اشهب او، گشته عنبر ساراست
بدان امید که در سلک خادمانش کشند
کمینه حلقه به گوش تو، لولو لالاست
ز تاب پرتو انوار روی روشن او
پناه جسته نظیرش به سایه عنقاست
ایا ستاره سپاهی که برج عصمت را
فروغ قبه مهد تو غره غراست!
تو عین لطفی و دریا، غدیر مستعمل
تو نور محضی و گردون، غبار مستعلاست
رفیع قدر تو چرخی همه ثبات و قرار
شریف ذات تو بدری، همه دوام و بقاست
زمانه را ز تو خطی که جسم را ز حیات
وجود را به تو راهی که چشم را به ضیاست
به کوشش آمده بر سر حسام تو در رزم
به بخشش آمده برتر کف تو از دریاست
بیاض تیغ تو آیینه جمال و ظفر
زبان کلک تو دندانه کلید رجاست
کف به بسط، بسیط جهان گرفت و تو را
کف آیتی است که آن بر کفایت تو گواست
تمکن تو سراپرده در مقامی زد
که زهره با همه سازش، کنیز پرده‌سراست
دلت نوشته بر اقطار ابر را ادرار
کف تو رانده در آفاق بحر را اجراست
ز روی و رای تو خورشید، با هزار فروغ
ز زبم عیش تو ناهید، با هزار نواست
به عهد عدل تو اسم خلاف بر بیداست
ازین مخالفتش افتاده لرزه بر اعضاست
به مرده‌ای که رسد مژده عنایت تو
چو غنچه در کفنش آرزوی نشو و نماست
سرای جاه تو دار الشفا پنداری
به خاک پای تو کان خون‌بهای مشک خطاست
ز باغ تیغ زمرد لباس خون ریزت
علامت یرقان بر جبین کاهرباست
ز چین ابروی خوبت به چشم خسرو چین
فضای عرصه چین تنگ‌تر ز چین قباست
هلال نعل ستاره ستام گردون سیر
جهان نورد و زمان سرعت و زمین پیماست
بلند پایه چو همت، فراخ رو چو طمع
گران رکاب چو حلم و سبک عنان چو ذکاست
شب سعادت ارباب دولت است مگر
که روشنی سحر در مبادیش پیداست؟
ز روز و شب بگذشتی اگر نه آن بودی
که روز روشنش از روی و تیره شب زقفاست
ز اشتیاق سمش رفته نعل در آتش
شکال از آرزوی دست بوس او برپاست
به سعی و قوت سیرش، رسیده خاک زمین
هزار پی ز حضیض سمک بر اوج سماست
شدن به جانب بالا سحاب را ماند
ولی عرق نکند آن و این غریق حیاست
جوان چو دولت سلطان روان چو فرمانش
جهنده همچو اعادی رسیده همچو قضاست
شها، حسود ترا گر نمی‌تواند دید
تو زشادی که سبب کوربختی اعداست
مدار باک زکید عدو که در همه وقت
مدار دور فلک بر مدار رای شماست
اگر چه دشمن آتش نهاده سوخته دل
ز تاب تیغ تو در سنگ خاره ساخته جاست
کنون ببین که ز تاپیر نعل شبرنگت
بسان لمعه آتش، بجسته از خاراست
برآب زد سر جهل دشمنت نقشی
گهی کز آتش شمشیر توامان می‌خواست
بسان مردمک چشم خود چون بدید، صورت بست
که خود هرآینه اینجای بهترین ملجاست
زبان چرب تو اینک برآورد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آینه تصور ماست
عدوی خیبریت گر به قلعه جست پناه
شکوه حیدریت منجنیق قلعه گشاست
فلک جناب شها، با جناب عالی شاه
مرا ز گردش گردون دون شکایت‌هاست
سوار گرم رو آفتاب پنداری
کشیده تیغ زر از بهر مردم داناست
جهان اگرچه سراپای رنگ و بوست همه
ولی نه رنگ مروت درو، نه بوی وفاست
تو خوی و رسم سپهر و ستاره از من پرس
نه در سپهر محابا، نه در ستاره حیاست
نه آخر از ستم، طبع دهر بی‌مهرست؟
نه آخر از سبب، چرخس سرکش رعناست
که بی‌اردات و اختیار قرب دو ماه
کمینه بنده شاه از رکاب شاه جداست
تنم بکاست از این غم چو شمع و نیست عجب
که سینه همدم سوز است و دیده جفت بکاست
ز خدمت ار چه جدا بوده‌ام و لیک مرا
همیشه در عقب شاه لشگری ز دعاست
قوافل دعوت از زبان من همه وقت
رفیق کوکبه صبح و کاروان صباست
منم که نیست مرا در سخات هیچ سخت
تویی که در سخن امروز خاتم الشعراست
ز روی آینه زرنگار روشن روز
همیشه تا نفس پاک صبح زنگ زداست
ز گرد خاطر و زنگ کدورت ایمن باد
درون پاک تو کایینه خدای نماست
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در مدح سلطان اویس
ای که روی تو به صدبار، ز گل تازه‌ترست
از حیایت به عرق، روی گل تازه‌ترست
یا رب این شعر سیاه تو چه خوش بافته‌اند!
کش حریر سمن و اطلس گل آسترست
برقع عارض تو عافیت دلها بود
عافیت باز بر افتاده دور قمرست
سر راز سر زلفت نگشود است کسی
ظاهرا بویی از آن برده نسیم سحرست
از ره دیده دلم رفت به خال و خط تو
کرده مسکین ز پی سود به دریا سفرست
دامنت دود دل عود گرفت و خوش شد
تا بدانی که دم سوختگان را اثرست
عجب آنکس که به دور لب تو مست می است
مگر از باده لعل لب تو بی‌خبرست؟
چشم ترک تو به تیر نظر انداخت مرا
چشم ترک توام انداخته باز از نظرست
همه رهگذر آتش رخساره اوست
مردم چشم مرا آبی اگر در جگرست
شمه حاصل مشکم است ز زلف و آن نیز
نیست از باد هوا لیک زخون جگرست
پسته را گوکه دهن باز مکن، مغز مبر
پیش آن پسته دهن کش سخن اندر شکرست
چون میان تو تنم گرچه خیالی شده است
همچنان این دل مسکین به خیال تو درست
کی تواند دلم از موی میان تو گذشت
که شبی تیره و باریک و رهی درکمرست
سرکشی نیست چو زلف تو و او نیز چو من
از بن گوش به عشق تو درآورده سرست
چشم دارد که چو چشم تو بود نرگس مست
واندرین هیچ نظر نیست چه جای نظرست
لب خشک و مژه تر ز تو دارم حاصل
در جهان نیست جزین هرچه مرا خشک و ترست
سایه زلف تو بر چشمه خورشید افتاد
خم زلف تو مگر چتر شه دادگرست؟
بحر زخار کرم، آنکه گه موج عطا
بحر پیش کف دستش ز شمار شمرست
ناصر دین نبی، شاه اویس، آنکه دلش
عالم علم علی، عادل عدل عمرست
روح محض است تنش، عقل مجرد ذاتش
که جز این هر دو سراپا لطف و هنرست
ای که خاک کف پایت فلک کحلی را
نیل پیشانی مهر و مه کحل بصرست
خط فرمان تو، طغرای مناشیر جهان
حکم دیوان تو، امضای مثال قدرست
فتنه را دیده به دوران تو اندر خواب است
تیغ را دست ز انصاف تو اندر کمرست
طره پرچم و ماه علم منصورت
آن شب قدر شرف این همه عید ظفرست
در هوا ابر ز ادرار کفت راتبه خوار
در زمین آب ز اجزای درت بهره‌ورست
خیمه قدر تو را، فلکه ز سقف فلک است
چمن طبع تو را زهره به جای زهر است
آفتابی تو و راتب خور خوان تو، مه است
آسمانی و برآورده رای تو، خورست
در اموری که پی سد طریق فتن است
در مقامی که گه قطع مهام بشرست
خامه ملهم تو ثانی ذوالقرنین است
خنجر سبز لباس تو، بجای خضرست
زان جهت در دل خصمت شده این عین حیات
زین سبب در ظلمات آن شده گوهر سیرست
آبگون پیکر خود شعشه دشنه تو
جگر تشنه اعدای تو را آبخورست
نسخه نامیه از خلق تو حاصل گردد
داده تفضیل ازان برقلم و نیشکرست
ظالمانند به دوران تو انجم زان روی
روز و شب خانه ایشان همه زیر و زبرست
ملکت از امن چو اطراف سپهرست درو
رفته آهو بره در چشم و دل شیر نرست
هرکه را گوهر نام تو برآید به زبان
دهنش چون دهن سکه لبالب ز زرست
همه کس را شرف و فخر به علم و هنرست
تویی آنکس که به تو علم و شرف مفتخرست
آن سرافراز نهالیست سنان تو به رزم
که سر و سینه بدخواه تواش بارو برست
هر کجا سرزده در قلب سماک رمحت
در دم رمح تو سربرزده نجم ظفرست
باد از آن در کف آب است به زندان حباب
که به عهد تو به ابکار چمن پرده درست
هست با داغ ولای تو و طوق مننت
هر چه امروز در اطراف جهان جانورست
تانه افلاک پدر، چار طبیعت مادر
باشد و آدم از آن هر دو نخستین پسرست
وارث مادر گیتی همگی ذات تو باد
که حقیقت خلف دوده این نه پدرست
باد عید تو مبارک که جهان را امروز
دیدن ما هچه چتر تو، عیدی دگرست
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در مدح سلطان الوزرا محمد زكریا
سرو با قد تو خواهد که کند بالا راست
راستی نیستش این شیوه که بالای تو راست
چشم سرمست تو را عین بلا می‌بینم
لیکن ابروی تو چیزی است که در بالای بلاست
سرو می‌خواست که با قد تو همسایه بود
سایه قد تو دیدم زکجا تا به کجاست
تو جم ملک جمالی، دهن انگشتریت
مشکل این است که انگشتریت نا پیداست
بخت برگشته من رفته چو چشمت در خواب
کار آشفته‌ام افتاده چو زلفت در پاست
شاهد ماهرخ من همه چیزی دارد
بجز از زیور یک حسن که آن حسن وفاست
روی بنما به من ای آینه حسن و جمال
که جمال تو ز آینه دل زنگ زد است
هست مشاطه باغ از رخ و قد تو خجل
که چمن را به گل و لاله و شمشاد آراست
ملکت حسن تو را بر طرف چشمه مهر
چیست آن سبزه نورسته مگر مهر گیاست
شب ز سودای تو بر سینه سیمین صباح
هر سحر پیرهن شعر سیه کرده قباست
من گرفتم که به پولاد دلی آینه‌ای
گرچه پولاد دل است، آینه هم روی نماست
زیب دور قمر آمد چو خط آصف دهر
سر زلف تو که بر برگ سمن غالیه ساست
روی زیبای تو چون رای جهانگیر وزیر
عالم آراسته از حسن ممالک آراست
خواجه شمس الحق والدین که اگر تابدروی
رایش از شمس فتد، همچو قمر در کم و کاست
پادشاه وز را میر زکریا که زقدر
آستان در او مسند جای وز راست
آنکه در کار ممالک قلم و دستش را
قوت دست « کلیم الله » و اعجاز عصاست
سجده درگه او نور جبین می‌بخشد
هم از آن سجده شما را اثری در سیماست
قلمت زرد و نثار است و بسی در دارد
این از آن است که آمد شدنش بر دریاست
شاید ار زانچه غلامیش کمر بسته بود
آفتاب فلک آنگه که مقامش جوزاست
همت عالی اوراست مقامی که فلک
با وجود عظمت در نظرش کم ز سهاست
ای سرا پرده عصمت زده بالای فلک
زهره زاهره‌ات مطربه بی سروپاست
نظر رای تو از منظره امروزی
کرده نظاره احوال جهان فرداست
ذات تو پیرو عقل است مصور گشته
که سراپا همه علم و هنر و ذهن و ذکاست
شده از عشق عبارات و خطت دیوانه
آب با سلسله بنهاده سر اندر صحراست
عدلت از روی جهان تیغ و تبر بر می‌داشت
آن مظالم همه در گردن شوم اعداست
در هم آمیخته اعضای عدوی تو به کین
تیغ ایام ز یکدیگرشان کرده جداست
با کفت ابر، سیه روی شد و کرد عرق
هیچ شک نیست که این دو ز آثار حیاست
خرد مصلحت اندیش هر اندیشه که عرض
نکند بر نظر رای صواب تو خطاست
زیر دست تو فلک می‌طلبد منصب خویش
خویشتن را همگی برده فلک بر بالاست
رای عالی نظرت، مطلع انوار یقین
ذات فرخ اثرت، مظهر الطاف خداست
گشت در شرح ثنایت، قلمم سرگردان
روزگاری است که تا در سر کلک این سوداست
صاحبا غیر رهی بنده پنجه ساله
نیست این بنده ز درگاه تو محروم نیست چراست؟
می‌کنم شکر که در طبع دعا گوی تو نیست
هیچ از آن چیز که در طبع خسیس شعر است
بدن و جان مرا عارضه‌ای هست آن عرض
می‌کنم بر تو که تدبیر تو قانون شفاست
کارم از شوخی نظم است چنین نامنظوم
خاک بر فرق هنر، کان رنج و عناست
آب، خاشاک چو بر خاطر خود دید چه گفت؟
گفت: شک نیست که هر چیز که بر ماست زماست
با چنین عارضه و ضعف تمنای نجات
دارم اما همه موقوف اشارات شماست
آن حقوقی که در آفاق رهی را به سخن
هست بر بارگه سلطنت امروز کراست؟
تا عماری فلک راست غلاف اطلس
تا قبای بدن کوه گران از خار است
از بقای ابدی باد بقای قد تو
که بقا خود به خود وجود تو مزین، چو قباست
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - در مدح سلطان اویس
باز این منم که دیده بختم منورست
زان خاک ره، که سرمه خورشید انوار است
باز این منم که قبله گهم ساخت آسمان
زان آستان که قبله خاقان و قیصر است
باز این منم نهاده سر طوع و بندگی
در پای این سریر که با عرش همسر است
باز این منم برابر این کعبه کز جلال
با منتهای سدره مقامش برابر است
ای دل شکایتی که ز دوران روزگار
داری نهان مدار که درگاه داور است
ای بنده حاجتی اگرت هست عرض کن
کاین بارگاه پادشه بنده پرور است
دارای شرق و غرب، شهنشاه بحر و بر
کاو صاف ذات جودش از اندیشه برتر است
خورشید تیغ زن که به تیغ گهرنمای
از شرق تا به غرب جهانش مسخر است
سلطان اویس، سایه حق کز کمال عدل
ذاتش معز دولت و دین پیمبر است
شاهی که از برای صلاح جهانیان
پیوسته تخت و افسر و اسب و مغفر است
یاجوج فتنه قاصد ملک است و تیغ شاه
اندر میان کشیده چو سد سکندر است
در دور او به خاک فرو رفته است، دار
وز آسمان گذشته به صد پایه منبر است
روز ولادتش چو نظر کرد مشتری
انصاف داد و گفت که او سد اکبر است
گردون به چار رکن جهان پنج نوبه زد
کین پادشاه شش جهت و هفت کشور است
دولت سرای سلطنتش رایه بهر سر
در گوش کرده حلقه و چون حلقه بر در است
ای از شرف سرآمده کل کاینات
ذات مبارک تو که عقل مصور است
چتر تو نقطه‌ای است درین سبز دایره
کان نقطه بر محیط کرم سایه گستر است
تیر تو طایریست همایون که روز رزم
خط فراق بال جهانیش، بر سر است
تا خطبه عروس ممالک به نام توست
نام تو بسته بر زر و بر روی زیور است
ماند مخیم تو به لشگر گه نجوم
کز شرق تا به غرب خیام است و لشکر است
فی‌الجمله خود به عدت لشگر گه نجوم
آن را که عون و نصرت حق یار و یاور است
گر لشگر عدو شود از ذره بیشتر
روز مصاف پیش تو از ذره کمتر است
گو راه خانه گیر و حکایت مکن طویل
با آنکه ده هزار کسش چو تو چاکر است
منصوبه حیل نتوان باخت با کسی
کز جاه کعبتین، نجومش مسخر است
آب مخالفان مده الا زجوی تیغ
کابشخور مخالف از حد خنجر است
آنجا که نام و نامه عدل تو می‌رود
آرامگاه گور و کنام غضنفر است
در روز عرض لشگر منصورت از عراق
تا حد شوشتر، همه جند است و لشگر است
شاهین که کبک خواب نکردی ز بیم او
بالش تذرو راشده بالین و بستر است
وقتی که همت تو دهد ساغر نوال
یک جرعه از یمین تو دریای اخضر است
جایی که رفعت تو زند خیمه جلال
یک فلکه از خیام تو، خورشید خاور است
ارزاق را حواله به دیوان همتت
کردند و تا به روز حساب این مقدر است
با عود شکر اگرچه ندارد قرابتی
دایم به بوی خلق تو با او بر آذر است
شاها، منم به مدح تو آن طوطی فصیح
کز لفظ من دهان جهان پر ز شکر است
از بحر مدح من به ثنایت درین محیط
هرجا سفینه‌ای است، کنون غرق گوهر است
من این معز دین خدا را معزیم
کش صد غلام همچو ملکشاه و سنجر است
دوری ز حضرتت که گناهی است بس بزرگ
از بنده نیست، این ز سپهر ستمگر است
گردون مدام باعث حرمان بنده است
این خوی در طبیعت گردون مخمر است
دوری به اختیار نجستم ز حضرتت
خود ذره را ز مهر جدایی چه در خور است؟
سوگند می‌خورم به بهشت و قصور و حور
وانگه به خاک پای تو، کان حوض کوثر است
کز مدت فراق تو روزی که رفته است
پندار کرده‌ام که مگر روز محشر است
تا در میان گلشن گردون دهان شیر
فواره مرصع این چشمه زر است
منصور باد رایت فتح تو، کافتاب
طالع ز برج این علم شیر پیکر است
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح امیر شیخ حسن
تا باد خزان رانگ رز رنگرزان است
گویی که چمن کارگه رنگرزان است
بر برگ رز اینک به زر آب است نوشته
کانکس که چنین رنگ کند رنگرز آن است
رفت آنکه به زنگار و بقم سبزه و لاله
گفتی که سم گور و لب رنگرزان است
امروز چو چشم اسد و شاخ غزال است
گر شاخ درخت است و گر رنگرزان است
بر برگ رزان قطره باران شده ریزان
اشکی است که بر چهره عشاق روان است
در آب شمر آن همه ماهی زراندود
بید از پی آن ریخت که به راه یرقان است
تا ابر سر خوان فلک دیده پر از برگ
از ذوق فرود آمده آبش به دهان است
یاران سبک روح معطل منشینید
امروز که روز طلب و رطل گران است
ماه رمضان رفت، دگر عذر میارید
خیزید و می‌آرید که عیدست و خزان است
در غره شوال محرم نبود، می
آن رفت که گویند رجب یا رمضان است
عمر از پی دنیا مگذارید به سختی
خوش می‌گذرانید که دنیا گذران است
نای است فرو رفته دم آواز دهیدش
کو گوش به ره دارد و چشمش نگران است
از دست مغان چنگ از آن رو که زنندش
در بارگه شاه برآورده فغان است
دارای زمان، شیخ حسن، آنکه به تحقیق
دارای زمین است و خداوند زمان است
بحری است که در وقت سکون، کوه رکاب است
ابری است که گاه حرکت، برق عنان است
آن نیست قضا کز سخن او به درآید
هرچیز که او گفت چنین است چنان است
ای شیر شکاری که دل شیر زبیمت
همچون دل آهوی فلک در خفقان است
جود تو محیطی است که بی غور و کنار است
جاه تو جهانی است که بی حد و کران است
قدر تو درختی است که طاووس فلک را
پیوسته بر اغصان جلالش طیران است
عدل تو چو رسم ستم اسباب جدل را
برداشته یکبارگی از روی جهان است
در مملکتت آنچه بگویند کسی هست
کز بهر جدل تیز کند تیغ فسان است
ناداده به عهد تو کسی آب حسامت
انصاف تو مالیده بسی گوش کمان است
ورنه چه سبب میل کمان است به گوشه
خود را ز چه رو تیغ کشیده ز میان است
الا که سنان همچو حسام از گهر بد
در مملکتت طعنه زدن کس نتوان است
امروز از ایشان که به مجموع مذاهب
مستوجب حدند و حسام است و سنان است
هر چیز تنی دارد و جانی و روانی
تو جان و تن ملکی و حکم تو روان است
بخت از هوس صحبت تو خواب ندارد
زان روز و شبش خاک جناب تو مکان است
گر بخت شود عاشق روی تو عجب نیست
تو وجه حسن داری و بخت تو جوان است
شاها چو دعا گوت بسی‌اند دعاگو
تا ظن نبری کو ز قبیل دگران است
در راه هوا، مجمره و شمع دمی گرم
دارند ولی این به دم و آن به زبان است
جایی که درآید به زبان بلبل طبعم
آنجا شکرین نکته طوطی، هذیان است
من ختم سخن می‌کنم اکنون به دعایت
کامین ملایک ز میان دل و جان است
تا هست جهان در کنف امن و امان باد
ذات تو که او واسطه امن و امان است