عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۲
برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو
خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو
به سراپردهٔ آن ماهت اگر راه بود
برفکن پرده از آنروی که من دانم و تو
تا ببینی دل شوریدهٔ خلقی در بند
بگشا تابی از آن موی که من دانم و تو
در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند
بشنو از برگ گل آن بوی که من دانم و تو
در دم صبح به مرغان سحر خوان برسان
نکهت آن گل خودروی که من دانم و تو
حال آن سرو خرامان که ز من آزادست
با من خسته چنان گوی که من دانم و تو
ساقیا جامهٔ جان من دردیکش را
بنم جام چنان شوی که من دانم و تو
چه توان کرد که بیرون ز جفاکاری نیست
خوی آن دلبر بدخوی که من دانم و تو
آه اگر داد دل خستهٔ خواجو ندهد
آن دلازار جفا جوی که من دانم وتو
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۳
ای شب قدر بیدلان طرهٔ دلربای تو
مطلع صبح صادقان طلعت دلگشای تو
جان من شکسته بین وین دل ریش آتشین
ساخته با جفای تو سوخته در وفای تو
خاک در سرای تو آب زنم بدیدگان
تا گل قالبم شود خاک در سرای تو
گر چه بجای من ترا هست هزار معتقد
در دو جهان مرا کنون نیست کسی به جای تو
می‌فتم و نمی‌فتد در کف من عنان تو
می‌روم و نمی‌روم از سر من هوای تو
چون بهوای کوی تو عمر بباد داده‌ام
خاک ره تو می‌کنم سرمه بخاکپای تو
در رخم از نظر کنی ور بسرم گذر کنی
جان بدهم بروی تو سر بنهم برای تو
روضه خلد اگر چه دل بهر لقا طلب کند
روضهٔ خلد بیدلان نیست به جز لقای تو
گر چه سزای خدمتت بندگی نکرده‌ام
چیست گنه که می‌کشم این همه ناسزای تو
خواجو اگر چه عشق را صبر بود دوا و بس
دردی دردکش که هم درد شود دوای تو
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۴
ای چراغ دیدهٔ جان روی تو
حلقهٔ سودای دل گیسوی تو
صد شکن بر زنگبار انداخته
سنبل زنگی وش هندوی تو
مهره با هاروت بابل باخته
نرگس افسونگر جادوی تو
شیر گیران پلنگ پیلتن
صید روبه بازی آهوی تو
طره‌ات نعلم بر آتش تافتست
زان شدم شوریده دور از روی تو
شادی آن هندوی میمون که او
می‌تواند گشت همزانوی تو
از پریشان حالی و آشفتگی
در گمانم این منم یا موی تو
هر که را با می پرستان سرخوشست
خوش بود پیوسته چون ابروی تو
از سرشکم پای در گل می‌رود
ورنه بیرون رفتمی از کوی تو
آنکه دل در بند یکتائیت بست
کی گشادی یابد از پهلوی تو
ز ا برویش خواجو بیک پی گوشه گیر
کان کمان بیشست از بازوی تو
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۵
ای طبیب دل ریش از سر بیمار مرو
خسته مگذار مرا وز سر تیمار مرو
بجفا بر سر یاران وفادار میا
بوفا از پی خصمان جفا کار مرو
چند گوئی که روم روزی و ترک تو کنم
مکن ای یار ز من بشنو و زنهار مرو
ای دل ار شور شکر خندهٔ شیرین داری
همچو فرهاد بده جان و بکهسار مرو
تیره شب در شکن طرهٔ دلدار مپیچ
و گرت راه غلط شد به شب تار مرو
بگذر از خالش و گیسوی سیاهش بگذار
در پی مهره بسر در دهن مار مرو
گر بود برگ گل سوریت از خار مترس
ور هوای چمنت نیست بگلزار مرو
اگرت خرقه سالوس شود دامنگیر
با مرقع به در خانهٔ خمار مرو
اگر از کعبه بمیخانه کشندت خواجو
برو ای خواجه و از میکده هشیار مرو
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۶
صبحست ساقیا می چون آفتاب کو
خاتون آب جامهٔ آتش نقاب کو
چون لعل آبدار ز چشمم نمی‌رود
از جام لعل فام عقیق مذاب کو
در مانده‌ایم با دل غمخواره می کجاست
در آتشیم با جگر تشنه آب کو
اکنون که مرغ پردهٔ نوروز می‌زند
ای ماه پرده ساز خروش رباب کو
دردیکشان کوی خرابات عشق را
بیرون ز گوشهٔ جگر آخر کباب کو
گفتم چو بخت خویش مگر بینمت بخواب
لیکن ز چشم مست تو پروای خواب کو
خواجوکه یک نفس نشدی خالی از قدح
مخمور تا بچند نشیند شراب کو
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۹
که بر ز سرو روان تو خورد راست بگو
براستی که قدی زین صفت کراست بگو
بجنب چین سر زلف عنبر افشانت
اگر نه قصهٔ مشک ختن خطاست بگو
فغان ز دیده که آب رخم برود بداد
ببین سرشک روانم وگر رواست بگو
ز چشم ما به جز از خون دل چه می‌جوئی
وگر چنانکه ترا قصد خون ماست بگو
کنون که دامن صحرا پر از گل سمنست
چو آن نگار سمن رخ گلی کجاست بگو
کجا چو زلف کژش هندوئی بدست آید
چو زلف هندوی او گژ نشین و راست بگو
چو آن صنوبر طوبی خرام من برخاست
چه فتنه بود که آن لحظه برنخاست بگو
اگر نه سجده برد پیش چشم جادویش
چرا چو قامت من ابرویش دو تاست بگو
کدام ابر شنیدی بگوهر افشانی
بسان دیدهٔ خواجو گرت حیاست بگو
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۰
ای صبا حال جگر گوشهٔ ما چیست بگو
در دل آن مه خورشید لقا چیست بگو
صبر چون در مرض خسته دلان نافع نیست
درد ما را به جز از صبر دوا چیست بگو
اگر از مصر بدین جانبت افتاد گذار
خبر یوسف گمگشتهٔ ما چیست بگو
هرگز از صدر نشینان سلاطین با تو
هیچکس گفت که احوال گدا چیست بگو
از برای دلم ای هدهد میمون آخر
عزم بلقیس چه و حال سبا چیست بگو
گرنه آنست کزو مشک ختا می‌خیزد
چین گیسوی تو ای ترک ختا چیست بگو
آخر ای ماه پریچهره اگر نیست هلال
آن خم ابروی انگشت نما چیست بگو
بجز از آن که برم مهر و وفای تو به خاک
بر من ای دلبر بی مهر و وفا چیست بگو
قصد خواجو چه نمائی و نترسی ز خدا
جرم این خسته دل از بهر خدا چیست بگو
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۱
نفحهٔ گلشن عشق از نفس ما بشنو
وز صبا نکهت آن زلف سمن سا بشنو
خبر درد فراق از دل یعقوب بپرس
شرح زیبائی یوسف ز زلیخا بشنو
همچنان ناله فرهاد بهنگام صدا
چون بهکسار شوی از دل خارا بشنو
حال وامق که پریشان تر از او ممکن نیست
از سر زلف پراکندهٔ عذرا بشنو
اگر از باد صبا وصف عروسان چمن
نکند باورت از بلبل گویا بشنو
چون ختائی بچگان بزم صبوح آرایند
بوی مشک ختن از ساغر صهبا بشنو
هر نفس کز خط مشکین تو رانم سخنی
از لبم رایحهٔ عنبر سارا بشنو
روز و شب چون نروی از دل تنگم بیرون
از سویدای دلم قصه سودا بشنو
چون حدیث از لب جانبخش تو گوید خواجو
از دمش نکهت انفاس مسیحا بشنو
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۲
آن عید نیکوان بدر آمد بعیدگاه
تابنده رخ چو روز سپید از شب سیاه
مانند باد می‌شد و می‌کرد دمبدم
در آب رود مردمک چشم من شناه
او باد پای رانده و ما داده دل بباد
او راه برگرفته و ما گشته خاک راه
بودی دو هفته کز بر من دور گشته بود
بعد از دو هفته یافتمش چون دو هفته ماه
فارغ ز آب چشم اسیران دردمند
ویمن ز دود آه فقیران داد خواه
از خط سبز او شده چشم امید من
چون چشم عاصیان سیه از نامهٔ گناه
من همچو صبح چاک زده جیب پیرهن
او را چو آفتاب ز دیبای چین قباه
من در گمان که ماه نواست آنکه بینمش
برطرف جبهه یا خم آن ابروی دوتاه
چون تشنه کو نظر کند از دور در زلال
می‌کرد چشمم از سر حسرت درو نگاه
ناگه در آن میانه بخواجو رسید و گفت
کز عید گه کنون که رخ آری بخانگاه
باید که قطعه‌ئی بنویسی و در زمان
از راه تهنیت بفرستی ببزم شاه
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۳
ای سنبلهٔ زلف تو خرمن زده بر ماه
وی روی من از مهر تو طعنه زده بر کاه
خورشید جهانتاب تو از شب شده طالع
هندوی رسن باز تو بر مه زده خرگاه
افعی تو در حلقه و جادوی تو در خواب
خورشید تو در عقرب و پروین تو بر ماه
صورت نتوان بست چنین موی میانی
بر موی کمر بسته و مو تا بکمرگاه
ساقی به عقیق شکری می‌خوردم خون
مطرب به نوای سحر می‌زندم راه
در سلسلهٔ زلف رسن تاب تو پیچم
باشد که دل خسته برون آورم از چاه
همچون دل من هست پریشان و گرفتار
در شست سر زلف گره گیر تو پنجاه
آئینه رخسار تو زنگار برآورد
از بسکه برآمد ز دل سوختگان آه
خواجو نبرد ره به سراپردهٔ وصلت
درویش کجا خیمه زند در حرم شاه
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۴
ای روانم بلب لعل تو آورده پناه
دلم از مهر توآتش زده در خرمن ماه
از سر کوی تو هر گه که کنم عزم رحیل
خون چشمم بدود گرم و بگیرد سر راه
چون قلم قصهٔ سودای تو آرد بزبان
روی دفتر کند از دیده پر از خون سیاه
بسکه چون صبح در آفاق زنم آتش دل
نتواند که برآید شه سیاره پگاه
می‌کشم بار غم فرقت یاران قدیم
می‌شود پشت من خسته از آنروی دو تاه
محرمی کو که بود همسخنم جز خامه
مونسی کو که شود همنفسم الا آه
گر نسیم سحری بنده نوازی نکند
نکند هیچکس از یار و دیارم آگاه
چشم خونبارم اگر کوه گران پیش آید
بر سرآب روان افکندش همچون کاه
بگذرد هر نفس آن عمر گرامی از من
وز تکبر نکند در من بیچاره نگاه
آب چشمت که ازو کوه بماند خواجو
روز رحلت نتوان رفت برون جز به شناه
فرض عینست که سازی اگرت دست دهد
سرمهٔ دیدهٔ مقصود ز خاک در شاه
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۵
مه بی مهر من ز شعر سیاه
روی بنمود بامداد پگاه
کرده از شام بر سحر سایه
زده از مشک بر قمر خرگاه
دل من در گو زنخدانش
همچو یوسف فتاده در بن چاه
آه کز دود دل نیارم کرد
پیش آئینه جمالش آه
بجز از عشق چون پناهی نیست
برم از عشق هم بعشق پناه
موی رویم سپید گشت و هنوز
می‌کشد خاطرم به زلف سیاه
شاخ وصل تو ای درخت امید
بس بلندست و دست من کوتاه
در شب هجر ناله‌ام همدم
در ره عشق سایه‌ام همراه
روز خواجو قیامتست که هست
بر دلش بار غم چو بار گناه
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۸
ای حبش بر چین و چین در زنگبار انداخته
بختیارانرا کمندت باختیار انداخته
دسته دسته سنبل گلبوی نسرین پوش را
دسته بسته بر کنار لاله زار انداخته
رفته سوی بوستان با دوستان خندان چو گل
وز لطافت غنچه را در خار خار انداخته
هندوانت نیکبختانرا کشیده در کمند
واهوانت شیر گیرانرا شکار انداخته
گرد صبح شام زیور گرد عنبر بیخته
تاب در مشگین کمند تابدار انداخته
آتش از آب رخ آتش فروز انگیخته
خواب در بادام مست پرخمار انداخته
هر که گوید گل برخسار تو ماند یا بهار
آب گل بردست و بادی در بهار انداخته
حقهٔ یاقوت لل پوش گوهر پاش تو
رستهٔ لعلم ز چشم در نثار انداخته
وصف لعلت کرده ساقی وز هوای شکرت
آتش اندر جان جام خوشگوار انداخته
قلزم چشمم که از وی آب جیحون می‌رود
موج خون دیده هر دم بر کنار انداخته
پای دار ار عاشقی خواجو که در بازار عشق
هر زمان بینی سری در پای‌دار انداخته
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۹
قدحی ده ای برآتش تتقی ز آب بسته
که به آفتاب ماند ز قمر نقاب بسته
نظری کن ای ز رویت دل نسترن گشاده
گذری کن ای ز بویت دم مشک ناب بسته
قمرت بخال هندو خطی از حبش گرفته
شکرت بخط مشکین تب آفتاب بسته
شه عرصهٔ فلک را به دو رخ دو دست برده
رخ ماه چارده را بدو شب حجاب بسته
بامید آنکه روزی کشم از لب تو جامی
من دل شکسته دل در قدح شراب بسته
لب لعل آبدارت شکری فتاده در می
سر زلف تابدارت گرهی بر آب بسته
دو گلالهٔ معنبر شده گرد لاله چنبر
تتقی بر ارغوانت ز پر غراب بسته
دل هر شکسته دل را بفریب صید کرده
من زار خسته دل را بکرشمه خواب بسته
من خسته چون ز عالم دل ریش در تو بستم
بسرت بگو که داری درم از چه باب بسته
بگشای عقدهٔ شب بنمای مه ز عقرب
که شد از نفیر خواجو گذر شهاب بسته
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۰
ای از شب قمرسا بر مه نقاب بسته
پیوسته طاق خضرا برآفتاب بسته
از قیر طیلسانی بر مشتری کشیده
بر مهر سایبانی از مشک ناب بسته
جعد تو هندوانرا بر دل کمین گشوده
چشم تو جادوانرا بر دیده خواب بسته
اشک محیط سیلم خون از فرات رانده
و آه سهیل سوزم ره بر شهاب بسته
از روی لاله رنگم بازار گل شکسته
وز لعل باده رنگت کار شراب بسته
زلفت بدلگشائی از دل گره گشوده
خطت بنقشبندی نقشی برآب بسته
آن سرکشان هندو وان هندوان جادو
راه خطا گشاده چشم صواب بسته
ساغر ز شوق لعلت جانش بلب رسیده
وز شرم آبرویت آتش نقاب بسته
خواجو بپرده سوزی نای رباب خسته
مطرب به پرده سازی زخم رباب بسته
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۱
ای چیده سنبل تر در باغ دسته بسته
و افکنده شاخ ریحان بر لاله دسته دسته
ریحان مشک بیزت آب بنفشه برده
یاقوت قند ریزت نرخ شکر شکسته
زلف شکسته بسته در حلق جان جمعی
وانگه چنین پریشان ما زان شکسته بسته
دائم خیال قدت بر جویبار چشمم
چون سرو جویباری برطرف چشمه رسته
با حاجبان ابرو ذکر کمان چه گوئی
باید که گوشه گیری زان شست زه گسسته
برخیز تا ببینی قندیل آسمان را
چون شمع صبحگاهی پیش رخت نشسته
اکنون که در کمندم فرصت شمر که دیگر
مشکل بدامت افتد صیدی ز قید جسته
گر پسته با دهانت نسبت کند دهانرا
برخیز و مشت پر کن بشکن دهان پسته
خواجو بپرده سازی دست از رباب برده
مطرب به تیز چنگی نای رباب خسته
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۲
ای سنبل تازه دسته بسته
و افکنده برآب دسته دسته
خط تو بنفشه‌ئی نباتی
قد تو صنوبری خجسته
آن هندوی پر دل تو در چین
بس قلب دلاوران شکسته
در دیدهٔ من خیال قدت
چون سرو ز طرف چشمه رسته
پیش دهن شکر فشانت
بی مغز بود حدیث پسته
چون زلف تو در کشاکش افتاد
شد رشتهٔ جان ما گسسته
دریاب که باز کی دهد دست
صیدی که بود ز قید جسته
برخیز و چراغ صبحگاهی
زاه سحرم نگر نشسته
خواجو دل خسته را بزنجیر
در جعد مسلسل تو بسته
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۴
ای سر زلف تو درحلقه و تاب افتاده
چنبر جعد تو از عنبر ناب افتاده
بی نمکدان عقیق لب شور انگیزت
آتشی در دل بریان کباب افتاده
چشم مخمور ترا دیده و برطرف چمن
همچو من نرگس سرمست خراب افتاده
تا غبار خط ریحان تو برگل دیده
ورق مردمک دیده در آب افتاده
دلم از مهر رخت سوخته وز دود دلم
آب در دیدهٔ گریان سحاب افتاده
سوی گیسوی گرهگیر تو مرغ دل من
بهوا رفته و در چنگ عقاب افتاده
قدح از دست تو در خنده و از لعل لبت
هوسی در سر پر شور شراب افتاده
بی نوایان جگر سوخته را بین چون دعد
دل محنت زده در چنگ رباب افتاده
شد ز سودای تو موئی تن خواجو و آن موی
همچو گیسوی تو در حلقه و تاب افتاده
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۵
ای ملک دلم خراب کرده
در کشتن من شتاب کرده
پیش لب لعلت آب حیوان
خود را ز خجالت آب کرده
رخسارهٔ لاله و سمن را
از سنبل تر نقاب کرده
جز زلف و رخت که دید روزی
شب سایهٔ آفتاب کرده
پیرامن ماه خط سبزش
نقشیست ز مشک ناب کرده
جعد تو نسیم صبحدم را
سرمایهٔ اضطراب کرده
خون جگرم بغمزه خورده
بنیاد دلم خراب کرده
ساقی غمت ز خون چشمم
می در قدح شراب کرده
برآتش لعل آبدارت
خواجو دل و جان کباب کرده
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۷
ای لبت خنده بر شراب زده
چشم من بر رهت گلاب زده
شب مه پوش و ماه شب پوشت
طعنه بر ابر و آفتاب زده
هر شبی جادوان بابل را
چشم مست تو راه خراب زده
خط سبز تو از سیه کاری
باز نقشی دگر بر آب زده
هر دمم آن عقیق شورانگیز
نمکی بر دل کباب زده
گنج لطفی و چون توئی حیفست
خیمه بر این دل خراب زده
لعل ساقی نگر بوقت صبوح
آب برآتش شراب زده
مطرب نغمه ساز پرده‌سرای
چنگ در پردهٔ رباب زده
جان خواجو به آتش بار
شعله در آبگون حجاب زده