عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴۴
هزار توبه شکسته ست زلف پر شکنش
کجا به چشم در آید شکست حال منش؟
دل شکسته اگر زلف او بیا غالی
کم از هزار نیابی به زیر هر شکنش
مرا دو دیده ز حسرت سپید گشت چنانک
فرج نیابم از آن جز به بوی پیرهنش
چنین که با سر زلفش روان من خو کرد
چگونه اِلف بود روز حشر با بدنش؟
همیشه اشک چو باران ز دیده می بارم
مگر که تازه بماند رخ چو نسترنش
دلم زچاه زنخدان او چگونه رهد
چو دست در نتوان زد به عنبرین رسنش؟
در آب دیده ی من غرق شد چو نیلوفر
خیال قدّ چو شمشاد و روی چون سمنش
از آن چو دایره غم در میان گرفت مرا
که راه نیست خرد را به نقطه دهنش
عجب تر اینکه بباید گشاد هر ساعت
به مدح شاه جهان اردشیربن حَسنش
خدایگانی کاقبال سرمدی داده ست
به دست حکم عنان ممالک زمنش
سهیل اگر نه زدیوان او برد خطش
مثال عزل دهند از ولایت یمنش
وگر شهاب نه با نام او رود ز فلک
میان راه به دم بفسراند اهرمنش
وگر نسیم خلافش رسد به مهر گیاه
چه طعنه ها که توان زد به سبزه دمنش
زهی مثال تو را بر زمانه آن قدرت
که پست کرد بکلی بنای مکر و فنش
فلک ز دست تو بر کاینات مشرف بود
به شرط آنک بر افتد قواعد فتنش
برون نیامد از آن عهده لاجرم تا حشر
نهاد قهر تو بر سینه آتشین لگنش
گرت زانجم و پروین یکی خلاف کنند
برون کشند به عنف از میان انجمنش
هر انکسی که نه با کسوت هوای تو زاد
چو کرم پیله نخستین لباس شد کفنش
اگر عدو چو قلم پیش تو به سر ندود
دو نیمه کن چو قلم تا میان و سر بزنش
وگر به حکم تو طوبی فرو نیارد سر
تو راست دست تصرف ز بیخ و بن بکنش
سپهر بر نکشد بامداد خنجر صبح
اگر به شب نزند همت تو بر مسنش
ز تفّ کین تو دشمن به ارزو خواهد
که خون ز رهگذر خوی برون شود ز تنش
درخت جاه تو را برگ و بار چندان است
که نیست ممکن جز گلشن فلک چمنش
نهاد پیش تو بنده چو آب سر بر خاک
مدد فرست ز باران لطف خویشتنش
اگر نه هریک از آن قطره گوهری گردد
که هیچ فرق نباشد ز گوهر عدنش
از آن سپس که ز خاکش چو ابر برگیری
اگر به چرخ رسیده ست بر زمین فکنش
همیشه تا نفسی شاد برنیارد کس
که عاقبت نکند روزگار ممتحنش
دوام عمر تو با دور چرخ مقرون باد
به شادی ای که نباشد مخافت حزنش
خیال تیغ تو در چشم روزگار چنانک
زمانه باز ندارد ز رمح ذوالیزنش
کجا به چشم در آید شکست حال منش؟
دل شکسته اگر زلف او بیا غالی
کم از هزار نیابی به زیر هر شکنش
مرا دو دیده ز حسرت سپید گشت چنانک
فرج نیابم از آن جز به بوی پیرهنش
چنین که با سر زلفش روان من خو کرد
چگونه اِلف بود روز حشر با بدنش؟
همیشه اشک چو باران ز دیده می بارم
مگر که تازه بماند رخ چو نسترنش
دلم زچاه زنخدان او چگونه رهد
چو دست در نتوان زد به عنبرین رسنش؟
در آب دیده ی من غرق شد چو نیلوفر
خیال قدّ چو شمشاد و روی چون سمنش
از آن چو دایره غم در میان گرفت مرا
که راه نیست خرد را به نقطه دهنش
عجب تر اینکه بباید گشاد هر ساعت
به مدح شاه جهان اردشیربن حَسنش
خدایگانی کاقبال سرمدی داده ست
به دست حکم عنان ممالک زمنش
سهیل اگر نه زدیوان او برد خطش
مثال عزل دهند از ولایت یمنش
وگر شهاب نه با نام او رود ز فلک
میان راه به دم بفسراند اهرمنش
وگر نسیم خلافش رسد به مهر گیاه
چه طعنه ها که توان زد به سبزه دمنش
زهی مثال تو را بر زمانه آن قدرت
که پست کرد بکلی بنای مکر و فنش
فلک ز دست تو بر کاینات مشرف بود
به شرط آنک بر افتد قواعد فتنش
برون نیامد از آن عهده لاجرم تا حشر
نهاد قهر تو بر سینه آتشین لگنش
گرت زانجم و پروین یکی خلاف کنند
برون کشند به عنف از میان انجمنش
هر انکسی که نه با کسوت هوای تو زاد
چو کرم پیله نخستین لباس شد کفنش
اگر عدو چو قلم پیش تو به سر ندود
دو نیمه کن چو قلم تا میان و سر بزنش
وگر به حکم تو طوبی فرو نیارد سر
تو راست دست تصرف ز بیخ و بن بکنش
سپهر بر نکشد بامداد خنجر صبح
اگر به شب نزند همت تو بر مسنش
ز تفّ کین تو دشمن به ارزو خواهد
که خون ز رهگذر خوی برون شود ز تنش
درخت جاه تو را برگ و بار چندان است
که نیست ممکن جز گلشن فلک چمنش
نهاد پیش تو بنده چو آب سر بر خاک
مدد فرست ز باران لطف خویشتنش
اگر نه هریک از آن قطره گوهری گردد
که هیچ فرق نباشد ز گوهر عدنش
از آن سپس که ز خاکش چو ابر برگیری
اگر به چرخ رسیده ست بر زمین فکنش
همیشه تا نفسی شاد برنیارد کس
که عاقبت نکند روزگار ممتحنش
دوام عمر تو با دور چرخ مقرون باد
به شادی ای که نباشد مخافت حزنش
خیال تیغ تو در چشم روزگار چنانک
زمانه باز ندارد ز رمح ذوالیزنش
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴۵
دادیم دل به دست تو در پای مفکنش
غافل مشو ز ناله و زاری و شیونش
چون دست در غمت زد و پا استوار کرد
گر دست می نگیری در پا میفکنش
ما عهد اگر نه با سر زلف تو بسته ایم
بی هیچ موجبی چو سر زلف مشکنش
هر دل که هست بسته زنجیر زلف تو
نتوان نگاه داشت به زنجیر در تنش
نگرفت دست فتنه گریبان هیچ کس
تا در نبست عشق تو دامن به دامنش
تنگ آمد از فراق تو بر من همه جهان
مسکین کسی که جز در تو نیست مسکنش
تا کی شکار عشق تو باشد دلی که هست
درگاه شاه عالم عادل نشیمنش
صاحب قران مظفر دین خسرو عجم
گر چرخ سر کشید فرو کوفت گردنش
شاهی که از برای گل افشان بزم اوست
هر گل که مرغزار سپهرست گلشنش
بر هر مبارزی که نه از نام اوست حرز
از سطح آب کم بود اطراف جوشنش
ای همت تو ساکن آن بقعه کز علو
بالای هفت خطه چرخ است بر زنش
رای تو رایضی است که در زیر ران حکم
هر روز رامتر بود ایام توسنش
بر هر که تافت روزی خورشید لطف تو
خورشید همچو ذره برآید ز روزنش
آتش فروغ رای تو دارد از این قبل
در بر گرفته اند چو جان سنگ و آهنش
آزاده ایست لطف تو شاها که هر زمان
خطی به بندگی رسد از سرو و سوسنش
گر جرم ماه با تو به یک جو کند خلاف
هم در زند شکوه تو آتش به خرمنش
تا شب ز اختران بگشاید کمین مهر
بر هم زند مصادمت روز مکمنش
باد از مصادمات حوادث تو را امان
کامروز هر که هست در توست مامنش
بر دشمنت گشاده کمین اختران نحس
وز هیبت تو تیره چو شب روز روشنش
غافل مشو ز ناله و زاری و شیونش
چون دست در غمت زد و پا استوار کرد
گر دست می نگیری در پا میفکنش
ما عهد اگر نه با سر زلف تو بسته ایم
بی هیچ موجبی چو سر زلف مشکنش
هر دل که هست بسته زنجیر زلف تو
نتوان نگاه داشت به زنجیر در تنش
نگرفت دست فتنه گریبان هیچ کس
تا در نبست عشق تو دامن به دامنش
تنگ آمد از فراق تو بر من همه جهان
مسکین کسی که جز در تو نیست مسکنش
تا کی شکار عشق تو باشد دلی که هست
درگاه شاه عالم عادل نشیمنش
صاحب قران مظفر دین خسرو عجم
گر چرخ سر کشید فرو کوفت گردنش
شاهی که از برای گل افشان بزم اوست
هر گل که مرغزار سپهرست گلشنش
بر هر مبارزی که نه از نام اوست حرز
از سطح آب کم بود اطراف جوشنش
ای همت تو ساکن آن بقعه کز علو
بالای هفت خطه چرخ است بر زنش
رای تو رایضی است که در زیر ران حکم
هر روز رامتر بود ایام توسنش
بر هر که تافت روزی خورشید لطف تو
خورشید همچو ذره برآید ز روزنش
آتش فروغ رای تو دارد از این قبل
در بر گرفته اند چو جان سنگ و آهنش
آزاده ایست لطف تو شاها که هر زمان
خطی به بندگی رسد از سرو و سوسنش
گر جرم ماه با تو به یک جو کند خلاف
هم در زند شکوه تو آتش به خرمنش
تا شب ز اختران بگشاید کمین مهر
بر هم زند مصادمت روز مکمنش
باد از مصادمات حوادث تو را امان
کامروز هر که هست در توست مامنش
بر دشمنت گشاده کمین اختران نحس
وز هیبت تو تیره چو شب روز روشنش
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴۶
نهی زلفین عنبر بار بر دوش
حدیث ما نیاری هیج در گوش
خروش ما زخواری ناشنیده
چرا خیره نهی زلفین بر گوش؟
چو تا با من سخن گویی ز شادی
چو مرزنگوش گردم سر به سر گوش
چو من با تو غمی خواهم که گویم
نداری ای عجب گویی مگر گوش؟
به احوال من سرگشته شاید
کز این به بازداری ای پسر گوش
مرا کز جور تو نالان چو نایم
چه مالی چون ربابی سیم بر گوش
رسید از تو به گوشم مژده وصل
اگر ممکن بود جای بصر گوش
سگ کوی تو باشم گر چه ندهی
به روبه بازیم چون خواب خرگوش
تو فارغ پنبه اندر گوش کن شو
خروش من فلک را گو بدر گوش
مرا بی طلعت تو باد تر چشم
مرا بی نعمت تو باد کر گوش
به خنده آن زمانم لب شود باز
که از آواز تو یابد خبر گوش
ز دیدار تو گردد پر قمر چشم
ز گفتار تو گردد پر شکر گوش
کنی در گوش حلقه مهر و مه را
چو آرایی به مروارید و زر گوش
ز گوشت حلقه یابد زینت و حسن
تو را از حلقه یابد زیب و فر گوش
مگر چشم تو با گوشت به جنگ است؟
که دارد چشم تو تیر و سپر گوش؟
زره پوشد ز زلفت زانک باشد
ز تیر غمزه تو بر حذر گوش
رسید آوازه عشق من و تو
چو مدح خسرو غازی به هر گوش
شه آفاق سلطانشه که دارند
به امر او ملوک بحر و بر گوش
جهانگیری کز اخبار فتوحش
شهانراهست دایم پر سمر گوش
نه چون او دیده هرگز پادشا چشم
نه مثل او شنیده دادگر گوش
سمندش چون کند جولان بگیرد
ز بیم شیهه او شیر نر گوش
بیارایند چون خوبان به حلقه
زنعل مرکبش هر تاجور گوش
نیابد بی لقای او ضیا چشم
ندارد بی ثنای او خطر گوش
درِ او شه ره آمد خسروان را
چنان کآواز را شد رهگذر گوش
روانش آلت الهام و وحی است
چو لحن وصوت را جای ممر گوش
ایا نشنیده هرگز در دو عالم
شهی مانند تو نیکو سیر گوش
خلاصه از چهار ارکان تو گشتی
چنان کز پنج حس شد معتبر گوش
ز الفاظ تو ای دریای افضال
صدف کردار گردم پُر دُرر گوش
جهان دانشی زان بازداری
به اهل فضل و ارباب هنر گوش
از آن شادی که مرغ نظم را صید
کند سمعت برآوردست پر گوش
ز بهر خدمت صورت مدیحت
گشاده دیده و بسته کمر گوش
الا تا دیده بان تن بود چشم
الا تا حجره سور است در گوش
به فرمان تو بادا خسروانرا
ز حد قیروان تا باختر گوش
حدیث ما نیاری هیج در گوش
خروش ما زخواری ناشنیده
چرا خیره نهی زلفین بر گوش؟
چو تا با من سخن گویی ز شادی
چو مرزنگوش گردم سر به سر گوش
چو من با تو غمی خواهم که گویم
نداری ای عجب گویی مگر گوش؟
به احوال من سرگشته شاید
کز این به بازداری ای پسر گوش
مرا کز جور تو نالان چو نایم
چه مالی چون ربابی سیم بر گوش
رسید از تو به گوشم مژده وصل
اگر ممکن بود جای بصر گوش
سگ کوی تو باشم گر چه ندهی
به روبه بازیم چون خواب خرگوش
تو فارغ پنبه اندر گوش کن شو
خروش من فلک را گو بدر گوش
مرا بی طلعت تو باد تر چشم
مرا بی نعمت تو باد کر گوش
به خنده آن زمانم لب شود باز
که از آواز تو یابد خبر گوش
ز دیدار تو گردد پر قمر چشم
ز گفتار تو گردد پر شکر گوش
کنی در گوش حلقه مهر و مه را
چو آرایی به مروارید و زر گوش
ز گوشت حلقه یابد زینت و حسن
تو را از حلقه یابد زیب و فر گوش
مگر چشم تو با گوشت به جنگ است؟
که دارد چشم تو تیر و سپر گوش؟
زره پوشد ز زلفت زانک باشد
ز تیر غمزه تو بر حذر گوش
رسید آوازه عشق من و تو
چو مدح خسرو غازی به هر گوش
شه آفاق سلطانشه که دارند
به امر او ملوک بحر و بر گوش
جهانگیری کز اخبار فتوحش
شهانراهست دایم پر سمر گوش
نه چون او دیده هرگز پادشا چشم
نه مثل او شنیده دادگر گوش
سمندش چون کند جولان بگیرد
ز بیم شیهه او شیر نر گوش
بیارایند چون خوبان به حلقه
زنعل مرکبش هر تاجور گوش
نیابد بی لقای او ضیا چشم
ندارد بی ثنای او خطر گوش
درِ او شه ره آمد خسروان را
چنان کآواز را شد رهگذر گوش
روانش آلت الهام و وحی است
چو لحن وصوت را جای ممر گوش
ایا نشنیده هرگز در دو عالم
شهی مانند تو نیکو سیر گوش
خلاصه از چهار ارکان تو گشتی
چنان کز پنج حس شد معتبر گوش
ز الفاظ تو ای دریای افضال
صدف کردار گردم پُر دُرر گوش
جهان دانشی زان بازداری
به اهل فضل و ارباب هنر گوش
از آن شادی که مرغ نظم را صید
کند سمعت برآوردست پر گوش
ز بهر خدمت صورت مدیحت
گشاده دیده و بسته کمر گوش
الا تا دیده بان تن بود چشم
الا تا حجره سور است در گوش
به فرمان تو بادا خسروانرا
ز حد قیروان تا باختر گوش
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۱
نماز خفتن بیگاه،مست لا یعقل
درآمد از درم آن ماه روی مهر گسل
همه شمایل دیوانگان گرفته و لیک
به زیر هر خم زلفش روان صد عاقل
ز بهر عربده خود را خراب کرده و من
گرفته ماتم عمر خراب بی حاصل
در اوفتاده ز اندیشه ها به در یایی
چو روزگار نه غورش پدید و نه ساحل
چو دید واقعه کز دست خویشتن شده ام
ز سرگذشت مرا آب و پای ماند به گل
ز راه جد و یقینش،درست شد که شده ست
دل شکسته من بر فراق او حامل
ز گرد راه فرو ریخت قصه های دراز
چو زلف خویش پریشان چو کار من مشکل
گهی زبان ملامت گشاده کز تو سزد
که حق صحبت دیرینه را کنی باطل؟
گهی ز راه نصیحت در آمده که مباش
ز حفظ جانب یاران و دوستان غافل
به صبر کوش و یقین دان که عاقبت ز جهان
به کام دل برسی خود کدام صبر و چه دل؟
جواب دادم وگفتم چشیده ام یک چند
شرابهای خوش از دست لعبتان چگل
کنونک وقت خمارست می بباید خورد
ز دست هجر تو ناکام شربتی قاتل
مرا بحل کن و بگذر ازین حدیث که شد
جفای اهل خراسان میان ما حایل
بجست بی خبر از جای خویش گفت و مباد
که هیچ دل به هوای شما شود مایل
دلم ببردی و در هجر نیز می کوشی
اگر به دل بحلی نیستی به هجر بحل
وداع کردمش القصه و گرفتم پیش
رهی چو روز قیامت کشیده و هایل
ز بند عشق گشاده دل و کمر بسته
به عزم بندگی شاه عالم عادل
سپهر جاه و جلالت ستوده نصرة دین
که پیش دست و دلش هست بحر و کان مدخل
قضا شکاری تقدیر حمله ای که کند
خیال خنجر او شخص فتنه را بسمل
میان خوف و رجا عدل او بود حاکم
میان باطل و حق رای او بود فاصل
به کامکاری او می دهد ملک اقرار
به شهریاری او می کند زمانه سجل
به چشم کبک ز انصاف او شده ست حقیر
شکوه حمله شاهین و سطوت طغرل
ایا شهی که سرا پرده معالی تو
ورای طارم علی سزد به صد منزل
جهان زمان تصرف به دست ملک تو داد
هنوز گردون از روی همّت تو خجل
دل حفوظ تو دیوان غیب را مشرف
کف کریم تو اموال رزق را عامل
مسببان سخای تو را ز دخل جهان
هزار ساله عطا بر جهانیان فاضل
اساس ملک تو چون مرکز زمین ثابت
ولیک حکم تو چون روزگار مستعجل
اگر فلک بدرد روزنامه اقبال
بود وظیفه جود تو نعمتی شامل
وگر زمانه بسوزد جریده اعمار
بود صحیفه تیغ تو نسختی کامل
عنایت تو جهان را نصاب امکان داد
وگرنه از چه قبل شد وجود را قابل؟
خدایگانا شعر مرا چه وزن بود
به مجلس تو که سحبان در او شود باقل؟
نه مجلسی فلکی کاندر او ز بس دهشت
بود عطارد اُمّی و مشتری جاهل
قضا میان تواضع ببسته چون شاگرد
قدر زبان تضرع گشاده چون سایل
و لیک چون به تو اقبال ره نمود مرا
اگر عزیز و ذلیلم تویی معزّ و مذل ّ
همیشه تا ندهد هیچ متقّی بر باد
برای نعمت عاجل سعادت آجل
تو در سعادت و نعمت بمان که مقرون شد
عذاب آجل خصمت به محنت عاجل
ربوده صرصر قهر تو مسند فغفور
فکنده صولت تیغ تو افسر هِرقِل
درآمد از درم آن ماه روی مهر گسل
همه شمایل دیوانگان گرفته و لیک
به زیر هر خم زلفش روان صد عاقل
ز بهر عربده خود را خراب کرده و من
گرفته ماتم عمر خراب بی حاصل
در اوفتاده ز اندیشه ها به در یایی
چو روزگار نه غورش پدید و نه ساحل
چو دید واقعه کز دست خویشتن شده ام
ز سرگذشت مرا آب و پای ماند به گل
ز راه جد و یقینش،درست شد که شده ست
دل شکسته من بر فراق او حامل
ز گرد راه فرو ریخت قصه های دراز
چو زلف خویش پریشان چو کار من مشکل
گهی زبان ملامت گشاده کز تو سزد
که حق صحبت دیرینه را کنی باطل؟
گهی ز راه نصیحت در آمده که مباش
ز حفظ جانب یاران و دوستان غافل
به صبر کوش و یقین دان که عاقبت ز جهان
به کام دل برسی خود کدام صبر و چه دل؟
جواب دادم وگفتم چشیده ام یک چند
شرابهای خوش از دست لعبتان چگل
کنونک وقت خمارست می بباید خورد
ز دست هجر تو ناکام شربتی قاتل
مرا بحل کن و بگذر ازین حدیث که شد
جفای اهل خراسان میان ما حایل
بجست بی خبر از جای خویش گفت و مباد
که هیچ دل به هوای شما شود مایل
دلم ببردی و در هجر نیز می کوشی
اگر به دل بحلی نیستی به هجر بحل
وداع کردمش القصه و گرفتم پیش
رهی چو روز قیامت کشیده و هایل
ز بند عشق گشاده دل و کمر بسته
به عزم بندگی شاه عالم عادل
سپهر جاه و جلالت ستوده نصرة دین
که پیش دست و دلش هست بحر و کان مدخل
قضا شکاری تقدیر حمله ای که کند
خیال خنجر او شخص فتنه را بسمل
میان خوف و رجا عدل او بود حاکم
میان باطل و حق رای او بود فاصل
به کامکاری او می دهد ملک اقرار
به شهریاری او می کند زمانه سجل
به چشم کبک ز انصاف او شده ست حقیر
شکوه حمله شاهین و سطوت طغرل
ایا شهی که سرا پرده معالی تو
ورای طارم علی سزد به صد منزل
جهان زمان تصرف به دست ملک تو داد
هنوز گردون از روی همّت تو خجل
دل حفوظ تو دیوان غیب را مشرف
کف کریم تو اموال رزق را عامل
مسببان سخای تو را ز دخل جهان
هزار ساله عطا بر جهانیان فاضل
اساس ملک تو چون مرکز زمین ثابت
ولیک حکم تو چون روزگار مستعجل
اگر فلک بدرد روزنامه اقبال
بود وظیفه جود تو نعمتی شامل
وگر زمانه بسوزد جریده اعمار
بود صحیفه تیغ تو نسختی کامل
عنایت تو جهان را نصاب امکان داد
وگرنه از چه قبل شد وجود را قابل؟
خدایگانا شعر مرا چه وزن بود
به مجلس تو که سحبان در او شود باقل؟
نه مجلسی فلکی کاندر او ز بس دهشت
بود عطارد اُمّی و مشتری جاهل
قضا میان تواضع ببسته چون شاگرد
قدر زبان تضرع گشاده چون سایل
و لیک چون به تو اقبال ره نمود مرا
اگر عزیز و ذلیلم تویی معزّ و مذل ّ
همیشه تا ندهد هیچ متقّی بر باد
برای نعمت عاجل سعادت آجل
تو در سعادت و نعمت بمان که مقرون شد
عذاب آجل خصمت به محنت عاجل
ربوده صرصر قهر تو مسند فغفور
فکنده صولت تیغ تو افسر هِرقِل
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۴
چو ماه یکشبه بنهفت چهره از نظرم
مه دو هفته درآمد به تهنیت ز درم
بداد مژده عید از لطف چنانک گرفت
ز فرق تا به قدم جمله در گل و شکرم
مرا به شادی رویش به سینه باز آمد
دلی که مرده و زنده نبود ازو اثرم
چو خاک در کف پایش فتادم از خواری
اگر چه از سر تحقیق سر به سر گهرم
به لابه گفتمش آخز زمانکی بنشین
مگر به وصل تو بنشیند آتش جگرم
یک امشبی تو به مهمان من بباش که من
ز روی خوب تو مهمان زهره وقمرم
ز اهل عشق تکلف طمع نباید داشت
به پیش خدمت توست آنچه هست ماحضرم
دلم حمایتی زلف توست از او بگذر
که نیست زهره آنم که سوی او نگرم
حدیث جان نکنم کان کرای آن نکند
فدای یک قدمت گر بود صد دگرم
بسنده کن به لب خشک و چشم تر با من
که در دو گیتی از این بیش نیست خشک و ترم
مرا امید وصال تو زنده می دارد
وگرنه بی تو نه عینم بماند و نه اثرم
بسی بگفتم ازین جنس و هیچ سود نداشت
کز اشک چهره همی دید نقد سیم وزرم
بخاست ناله و زاری زمن چو او برخاست
برفت و بر اثر او برفت دل ز برم
رخش که تابش قندیل روزه داران داشت
گذاشت چون علم عید در جهان سمرم
چگونه قصه من در جهان سمر نشود؟
که هرکجا که نشینم بدین فسانه درم
ز بهر خدمتی عید خود همین قصه ست
که من به نزد جهان پهلوان به قصه برم
ملک نشان عضدالدین که از مدایح او
همیشه بر سر گنج جواهر و دررم
طغانشه بن مؤید که گوید و رسدش:
که هست منطقه چرخ حلقه کمرم
من آن تهمتن دریا دلم که وقت صبوح
بود ذخیره کانها عطای مختصرم
سها چو برق زند گوهری ست بر تیغم
قمر چو نور دهد قبه ای ست بر سپرم
جهان مقرّ شد و ایام اعتراف آورد
که من خلاصه تایید و مایه ظفرم
منم که بر رخ گیتی چو روز مشهور ست
همه فضایل جد و مناقب پدرم
اگر سپهر بپوشد ز رای من رازی
چو جیب صبح همه پرده های او بدرم
بیفکنند پر و بال کرکسان فلک
هر آن زمان که ببینند تیر چار پرم
به پیش من صف دشمن چگونه دارد پای؟
که لحظه لحظه ز افبال می رسد حشرم ؟
چو عون و عصمت ایزد مرا سپر باشد
ز زخم حادثه حاجت نیوفتد حذرم
ز حرص زر چوشهان نام نیک بفروشند
منم که ملک جهان را به نیم جو نخرم
به پیش من ز تواضع به ساعتی صدره
زمانه خاک شود تا مگر برو سپرم
هرآنچه گویم ازین جنس لاف و دعوی نیست
که هست فر الهی گواه معتبرم
خدایگانا هر چند زحمتت باشد
ز حال و قصه خود چند حرف بر شمرم
گمان نبود مرا پیش ازین که باقی عمر
بود ز خاک جناب تو حاجت سفرم
کنون زمانه برآنست کز غبار درت
کند گسسته به کلی وظایف بصرم
ز نان برآمدم اکنون و روی آن دارد
که گر نطق بزنم تا به جان بود خطرم
اگر ضرورت ازین سان نگیردم دامن
چگونه دل دهدم کز در تو درگذرم
به آرزو طلبیدم همیشه خدمت تو
روا مدار کزین آرزو رسد ضررم
مرا به چربک صاحب غرض زبیخ مکن
که من به باغ فصاحت درخت بارورم
ز جوی لطف و کرم آب ده مرا و ببین
که عاقبت تو چه برها خوری ز بار و برم
ز من ملوک جهان نام نیک زنده کنند
به قول مرده دلان بر میان مزن بترم
مرا تو با همه عیبی خریده ای مفروش
که چون به کوی حقیقت روی همه هنرم
اگر به چیز دگر سرافرازیم نرسد
همین بس است که بر آستان توست سرم
به حضرت تو من از بهر نان نیامده ام
که جایگاه دگر نیز بود این قدرم
مبر به پیش خود آب رویم از پس ازین
حدیث نان به زبان آورم ز سگ بترم
تو بر بخور ز جوانی و پادشاهی خویش
که من به دولت تو زهر چون شکر بخورم
مه دو هفته درآمد به تهنیت ز درم
بداد مژده عید از لطف چنانک گرفت
ز فرق تا به قدم جمله در گل و شکرم
مرا به شادی رویش به سینه باز آمد
دلی که مرده و زنده نبود ازو اثرم
چو خاک در کف پایش فتادم از خواری
اگر چه از سر تحقیق سر به سر گهرم
به لابه گفتمش آخز زمانکی بنشین
مگر به وصل تو بنشیند آتش جگرم
یک امشبی تو به مهمان من بباش که من
ز روی خوب تو مهمان زهره وقمرم
ز اهل عشق تکلف طمع نباید داشت
به پیش خدمت توست آنچه هست ماحضرم
دلم حمایتی زلف توست از او بگذر
که نیست زهره آنم که سوی او نگرم
حدیث جان نکنم کان کرای آن نکند
فدای یک قدمت گر بود صد دگرم
بسنده کن به لب خشک و چشم تر با من
که در دو گیتی از این بیش نیست خشک و ترم
مرا امید وصال تو زنده می دارد
وگرنه بی تو نه عینم بماند و نه اثرم
بسی بگفتم ازین جنس و هیچ سود نداشت
کز اشک چهره همی دید نقد سیم وزرم
بخاست ناله و زاری زمن چو او برخاست
برفت و بر اثر او برفت دل ز برم
رخش که تابش قندیل روزه داران داشت
گذاشت چون علم عید در جهان سمرم
چگونه قصه من در جهان سمر نشود؟
که هرکجا که نشینم بدین فسانه درم
ز بهر خدمتی عید خود همین قصه ست
که من به نزد جهان پهلوان به قصه برم
ملک نشان عضدالدین که از مدایح او
همیشه بر سر گنج جواهر و دررم
طغانشه بن مؤید که گوید و رسدش:
که هست منطقه چرخ حلقه کمرم
من آن تهمتن دریا دلم که وقت صبوح
بود ذخیره کانها عطای مختصرم
سها چو برق زند گوهری ست بر تیغم
قمر چو نور دهد قبه ای ست بر سپرم
جهان مقرّ شد و ایام اعتراف آورد
که من خلاصه تایید و مایه ظفرم
منم که بر رخ گیتی چو روز مشهور ست
همه فضایل جد و مناقب پدرم
اگر سپهر بپوشد ز رای من رازی
چو جیب صبح همه پرده های او بدرم
بیفکنند پر و بال کرکسان فلک
هر آن زمان که ببینند تیر چار پرم
به پیش من صف دشمن چگونه دارد پای؟
که لحظه لحظه ز افبال می رسد حشرم ؟
چو عون و عصمت ایزد مرا سپر باشد
ز زخم حادثه حاجت نیوفتد حذرم
ز حرص زر چوشهان نام نیک بفروشند
منم که ملک جهان را به نیم جو نخرم
به پیش من ز تواضع به ساعتی صدره
زمانه خاک شود تا مگر برو سپرم
هرآنچه گویم ازین جنس لاف و دعوی نیست
که هست فر الهی گواه معتبرم
خدایگانا هر چند زحمتت باشد
ز حال و قصه خود چند حرف بر شمرم
گمان نبود مرا پیش ازین که باقی عمر
بود ز خاک جناب تو حاجت سفرم
کنون زمانه برآنست کز غبار درت
کند گسسته به کلی وظایف بصرم
ز نان برآمدم اکنون و روی آن دارد
که گر نطق بزنم تا به جان بود خطرم
اگر ضرورت ازین سان نگیردم دامن
چگونه دل دهدم کز در تو درگذرم
به آرزو طلبیدم همیشه خدمت تو
روا مدار کزین آرزو رسد ضررم
مرا به چربک صاحب غرض زبیخ مکن
که من به باغ فصاحت درخت بارورم
ز جوی لطف و کرم آب ده مرا و ببین
که عاقبت تو چه برها خوری ز بار و برم
ز من ملوک جهان نام نیک زنده کنند
به قول مرده دلان بر میان مزن بترم
مرا تو با همه عیبی خریده ای مفروش
که چون به کوی حقیقت روی همه هنرم
اگر به چیز دگر سرافرازیم نرسد
همین بس است که بر آستان توست سرم
به حضرت تو من از بهر نان نیامده ام
که جایگاه دگر نیز بود این قدرم
مبر به پیش خود آب رویم از پس ازین
حدیث نان به زبان آورم ز سگ بترم
تو بر بخور ز جوانی و پادشاهی خویش
که من به دولت تو زهر چون شکر بخورم
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۱
ای کرده گرد ماه ز شب خرمن
گریان ز حسرت تو چو باران من
آری دلیل قوت بارانست
آنجا که گرد ماه بود خرمن
ای هندوان زلف تو ترک آیین
وی آهوان مهر تو شیر اوژن
تشویر خورده لب تو لاله
و آزاد کرده رخ تو سوسن
بنمای روی و عقل به غارت ده
بگشای زلف و شهر به هم بر زن
من پیش عشق سینه سپر کردم
تا دل بود ز حادثه در مامن
لیکن به پیش ناوک مژگانت
مانع نمی شود سپر و جوشن
ای با زمانه حکم تو آن کرده
کاسیب مهرگان به گل و گلشن
وی دوستان زمهر تو آن دیده
کزکین مقتدای جهان نشمن
فرزانه صدر دین که همی سازند
بر درگهش صدور زَمن مسکن
آن سروری که طوق مرادش را
گردون سر گرفته نهد گردن
در سایه تحکم او کرده
خورشید پای زان سوتر از روزن
وز امتلای نعمتش آتش را
چون آب به فرق آمده از روغن
زین پیش بی ریاضت حکم او
ایام تند بود و فلک توسن
امروز سرو با همه آزادی
در می دهد به بندگیش گردن
ای آستان قدر تورا هرگز
ناگشته هیچ وهم به پیرامن
ای جان جن وانس به تو خرم
وای چشم ماه ومهر به تو روشن
در گوش دشمن تو قضای بد
کرده نفیر حزن که لاتامن
وامال در دماغ مطیع تو
داده ندای امن که لا تحزن
گشتند نیک نام به عهد تو
گردون سفله و فلک ریمن
قهرت چنان بکوفت مخالف را
در هر طریق و هر سخن و هر فن
کامروز اگرچه بر سر غربال ست
صدره توانش بیخت به پرویزن
لعل از نشاط خدمت انگشتت
رخساره برفروخته از معدن
وز شرم باد سرد بد اندیشت
کرده عرق جبین دی و بهمن
جز مدح تو نزاد درین دوران
طبعی که شد ز نابغه آبستن
ز آسیب سنگ و آهن اگر گفتم
کاتش جهد صواب بود این ظن
از صدمت شکوه تو می ریزد
خون از عروق سنگ و دل آهن
تا در کف زمانه کند خرقه
ایام از مُشَهَّره پیراهن
پیراهن بقای تورا بادا
بر فرق روزگارکشان دامن
عیدت خجسته باد که شد دایم
عید عدوی تو ز عنا شیون
گریان ز حسرت تو چو باران من
آری دلیل قوت بارانست
آنجا که گرد ماه بود خرمن
ای هندوان زلف تو ترک آیین
وی آهوان مهر تو شیر اوژن
تشویر خورده لب تو لاله
و آزاد کرده رخ تو سوسن
بنمای روی و عقل به غارت ده
بگشای زلف و شهر به هم بر زن
من پیش عشق سینه سپر کردم
تا دل بود ز حادثه در مامن
لیکن به پیش ناوک مژگانت
مانع نمی شود سپر و جوشن
ای با زمانه حکم تو آن کرده
کاسیب مهرگان به گل و گلشن
وی دوستان زمهر تو آن دیده
کزکین مقتدای جهان نشمن
فرزانه صدر دین که همی سازند
بر درگهش صدور زَمن مسکن
آن سروری که طوق مرادش را
گردون سر گرفته نهد گردن
در سایه تحکم او کرده
خورشید پای زان سوتر از روزن
وز امتلای نعمتش آتش را
چون آب به فرق آمده از روغن
زین پیش بی ریاضت حکم او
ایام تند بود و فلک توسن
امروز سرو با همه آزادی
در می دهد به بندگیش گردن
ای آستان قدر تورا هرگز
ناگشته هیچ وهم به پیرامن
ای جان جن وانس به تو خرم
وای چشم ماه ومهر به تو روشن
در گوش دشمن تو قضای بد
کرده نفیر حزن که لاتامن
وامال در دماغ مطیع تو
داده ندای امن که لا تحزن
گشتند نیک نام به عهد تو
گردون سفله و فلک ریمن
قهرت چنان بکوفت مخالف را
در هر طریق و هر سخن و هر فن
کامروز اگرچه بر سر غربال ست
صدره توانش بیخت به پرویزن
لعل از نشاط خدمت انگشتت
رخساره برفروخته از معدن
وز شرم باد سرد بد اندیشت
کرده عرق جبین دی و بهمن
جز مدح تو نزاد درین دوران
طبعی که شد ز نابغه آبستن
ز آسیب سنگ و آهن اگر گفتم
کاتش جهد صواب بود این ظن
از صدمت شکوه تو می ریزد
خون از عروق سنگ و دل آهن
تا در کف زمانه کند خرقه
ایام از مُشَهَّره پیراهن
پیراهن بقای تورا بادا
بر فرق روزگارکشان دامن
عیدت خجسته باد که شد دایم
عید عدوی تو ز عنا شیون
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۲
شبی به خیمه ی ابداعیان کن فیکون
حدیث حسن تو می رفت و الحدیث شجون
نشان زلف و رخت یک به یک همی دادند
که بند و حلقه آن چند و حیله این،چون
چنان نمود که گفتی به عکس می بینند
مثال طلعت تو در سپهر آینه گون
از آن دو عارض دلجوی تو دوصد بی دل
بر آن دو گیسوی مفتول تو دوصد مفتون
خرد چو رونق دیوانگان عشق تو دید
به صد بهانه برآورد خویشتن به جنون
دلم حکایت زنجیر زلف تو بشیند
عقال عقل بیفکند والجنون فنون
مرا ز ضعف تن و سوز دل از آن شب باز
نه طاقت حرکت ماند و نه مجال سکون
ز عشق چشمه ی نوش تو اندرین مدت
برفت بر رخم از آب دیدگان جیحون
هنوز آتش سودا همی زنم در دل
هنوز دامن مژگان همی کشم در خون
ز سوز سینه ی من شعله ای و صد وامق
ز جام محنت من جرعه ای و صد مجنون
کنون ز مستی من بیش ازین دو حرف نماند
دلی چو چشمه میم و قدی چو حلقه نون
رخ تو می نهد این نوع زخم را مرهم
لب تو می دهد این جنس درد را معجون
اگر به مرهم و معجون علاج نپذیرد
من و مدایح صاحب قران شرع کنون
خدایگان صدور زمانه صدرالدین
که قامت فلک از بار شکر اوست نگون
بسی نماند که گردد ز بس عمارت عدل
چهار ربع زمین در پناه او مسکون
ز حفظ اوست که اجرام عالم علوی
ز استحالت جوهر مسلمند و مصون
ز شوق اوست که دوشیزگان قصر عدم
سر از دریچه ی امکان همی کنند برون
زهی ضمیر تو هر شب به یک اشارت رای
گشاده در تتق غیب روی صد خاتون
به رسم خدمتی اندر پی جنیبت تو
فکنده دهر ز روز اطلس و ز شب اکسون
به دست حکم تو اجرام آسمان عاجز
به چنگ قهر تو احداث روزگار زبون
هوای طاعت توست آن نسیم جان پرور
که از میانه ی آذر بروید آذریون
زمین بغض تو آن تربت وبِّی وعَفِن
که آورد طمع اندر هوای او طاعون
به جنب گوشه ی دستار و رکن مسند تو
چه جای افسر دارا و تخت افریدون؟
به علم اگرچه قیاست ز انبیا گیرند
به عقل نیز بهی از هزار افلاطون
توراست معجزه سروری به استقلال
نه چون نبوت موسی به شرکت هرون
هر آن سخن که تو گویی برای ضبط جهان
هزار لشکر جرار باشدش مضمون
اگر چه حادثه یک شب به خواب امن و قرار
نمی نهد مژه بر هم ز بس فتور و فتون
زمان زمان قلمت شربتیش آمیزد
که در مجاری مغزش پراکند افیون
فلک ز عقد عمامه ات حسابها برداشت
که حشو و بارز آفاق را تویی قانون
به مهر توست اگر قطره ای ست در دریا
به داغ توست اگر ذره ای ست بر هامون
بزرگوارا بعد از هزار قرعه فال
مرا زمانه به صدر تو بود راهنمون
دوسال شد که برین فرخ آستانه مرا
شده ست دست تفکر به زیر روی ستون
چنان مکن که مرا با هزار گنج هنر
به روزگار تو حاجت بود به مشتی دون
همه به دعوی عصمت برآمده چو ملک
ولیک بوده چو ابلیس در ازل ملعون
به فعل چون عثرات زمانه نامضبوط
به طبع چون حرکات سپهر ناموزون
کشیده سر سوی گردون ز کبر چون نمرود
فرو شده به زمین در ز بخل چون قارون
اگر متابع ایشان بود فلک چه عجب؟
بجز متابعت گاو کی کند گردون؟
منم که پار درین روز،هم درین مجلس
همین تظلم و فریاد کرده ام کاکنون
ولیک زین همه فریاد هیچ فایده نیست
چو پیش می ننهد گام روزگار حرون
جهان به کام تو بادا که جز درین معنی
دعای من به اجابت نمی شود مقرون
طلوع کوکبه عید بر تو میمون باد
وهست طلعت تو بر جهانیان میمیون
مخالف تو چو بدر از خسوف در کم و کاست
ولیک دولت تو چون هلال روزافزون
حدیث حسن تو می رفت و الحدیث شجون
نشان زلف و رخت یک به یک همی دادند
که بند و حلقه آن چند و حیله این،چون
چنان نمود که گفتی به عکس می بینند
مثال طلعت تو در سپهر آینه گون
از آن دو عارض دلجوی تو دوصد بی دل
بر آن دو گیسوی مفتول تو دوصد مفتون
خرد چو رونق دیوانگان عشق تو دید
به صد بهانه برآورد خویشتن به جنون
دلم حکایت زنجیر زلف تو بشیند
عقال عقل بیفکند والجنون فنون
مرا ز ضعف تن و سوز دل از آن شب باز
نه طاقت حرکت ماند و نه مجال سکون
ز عشق چشمه ی نوش تو اندرین مدت
برفت بر رخم از آب دیدگان جیحون
هنوز آتش سودا همی زنم در دل
هنوز دامن مژگان همی کشم در خون
ز سوز سینه ی من شعله ای و صد وامق
ز جام محنت من جرعه ای و صد مجنون
کنون ز مستی من بیش ازین دو حرف نماند
دلی چو چشمه میم و قدی چو حلقه نون
رخ تو می نهد این نوع زخم را مرهم
لب تو می دهد این جنس درد را معجون
اگر به مرهم و معجون علاج نپذیرد
من و مدایح صاحب قران شرع کنون
خدایگان صدور زمانه صدرالدین
که قامت فلک از بار شکر اوست نگون
بسی نماند که گردد ز بس عمارت عدل
چهار ربع زمین در پناه او مسکون
ز حفظ اوست که اجرام عالم علوی
ز استحالت جوهر مسلمند و مصون
ز شوق اوست که دوشیزگان قصر عدم
سر از دریچه ی امکان همی کنند برون
زهی ضمیر تو هر شب به یک اشارت رای
گشاده در تتق غیب روی صد خاتون
به رسم خدمتی اندر پی جنیبت تو
فکنده دهر ز روز اطلس و ز شب اکسون
به دست حکم تو اجرام آسمان عاجز
به چنگ قهر تو احداث روزگار زبون
هوای طاعت توست آن نسیم جان پرور
که از میانه ی آذر بروید آذریون
زمین بغض تو آن تربت وبِّی وعَفِن
که آورد طمع اندر هوای او طاعون
به جنب گوشه ی دستار و رکن مسند تو
چه جای افسر دارا و تخت افریدون؟
به علم اگرچه قیاست ز انبیا گیرند
به عقل نیز بهی از هزار افلاطون
توراست معجزه سروری به استقلال
نه چون نبوت موسی به شرکت هرون
هر آن سخن که تو گویی برای ضبط جهان
هزار لشکر جرار باشدش مضمون
اگر چه حادثه یک شب به خواب امن و قرار
نمی نهد مژه بر هم ز بس فتور و فتون
زمان زمان قلمت شربتیش آمیزد
که در مجاری مغزش پراکند افیون
فلک ز عقد عمامه ات حسابها برداشت
که حشو و بارز آفاق را تویی قانون
به مهر توست اگر قطره ای ست در دریا
به داغ توست اگر ذره ای ست بر هامون
بزرگوارا بعد از هزار قرعه فال
مرا زمانه به صدر تو بود راهنمون
دوسال شد که برین فرخ آستانه مرا
شده ست دست تفکر به زیر روی ستون
چنان مکن که مرا با هزار گنج هنر
به روزگار تو حاجت بود به مشتی دون
همه به دعوی عصمت برآمده چو ملک
ولیک بوده چو ابلیس در ازل ملعون
به فعل چون عثرات زمانه نامضبوط
به طبع چون حرکات سپهر ناموزون
کشیده سر سوی گردون ز کبر چون نمرود
فرو شده به زمین در ز بخل چون قارون
اگر متابع ایشان بود فلک چه عجب؟
بجز متابعت گاو کی کند گردون؟
منم که پار درین روز،هم درین مجلس
همین تظلم و فریاد کرده ام کاکنون
ولیک زین همه فریاد هیچ فایده نیست
چو پیش می ننهد گام روزگار حرون
جهان به کام تو بادا که جز درین معنی
دعای من به اجابت نمی شود مقرون
طلوع کوکبه عید بر تو میمون باد
وهست طلعت تو بر جهانیان میمیون
مخالف تو چو بدر از خسوف در کم و کاست
ولیک دولت تو چون هلال روزافزون
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۲
زان زلف عنبرین که به گل بر نهاده ای
صد گونه داغ بر دل عنبر نهاده ای
مخمور عشق را نبوده چاره ای که تو
مهر عقیق بر می و شکر نهاده ای
از اشک لعل ساغر چشمم لبالب است
تا لب چرا بر آن لب ساغر نهاده ای
خود از برای سر زره از بهر تن بود
تو ماه روی عادت دیگر نهاده ای
در بر گرفته ای دل چون خود آهنین
وان زلف چون زره را بر سر نهاده ای
سر بر نمی کنی ز تکبر مگر که پای
بر آستان شاه مظفر نهاده ای
آن شاه شاهزاده که اقبال گویدش
کز فخر پای بر سر اختر نهاده ای
بوبکربن محمد کاندر دیار کفر
آتش هزار بار چو حیدر نهاده ای
دولت به توست زنده و ملت به توست شاد
کایین هر دو لایق و در خور نهاده ای
با آنک در بدایت عمری هزار بار
پا بر سر سپهر مُعَمَّر نهاده ای
کس را فراز خویش نبینی چو از عُلُوّ
منبر فراز گنبد اخضر نهاده ای
زان دم که از لب تو بشسته ست دایه شیر
لب را به مهر بر لب خنجر نهاده ای
هر کس که با مناقب حیدر ببیندت
داند که جسر بر در خیبر نهاده ای
تا کرده ای زبانه سنجق سوی هوا
تکبیر در زبان دو پیکر نهاده ای
دیرست تاهم از تک اسب و ز گرد راه
رخت مسیحیان همه بر خر نهاده ای
دیرست تا به جای صلیب و کلیسیا
محراب راست کرده و منبر نهاده ای
زُنّار بست خصم تو چون دید کز ظفر
تو داغ بر جبین مه و خور نهاده ای
اقبال با تو زاد برابر به یک شکم
خود را به دیگران چه برابر نهاده ای؟
دانند همکنان که تو تنها به ذات خویش
صد لشکری،چو روی به کافر نهاده ای
فر خدای با تو و اعجاز مصطفی
بر خود چرا مؤونت لشکر نهاده ای؟
پشت و دلت همیشه قوی باد بهر آنک
بنیاد ملک هر چه قوی تر نهاده ای
صد گونه داغ بر دل عنبر نهاده ای
مخمور عشق را نبوده چاره ای که تو
مهر عقیق بر می و شکر نهاده ای
از اشک لعل ساغر چشمم لبالب است
تا لب چرا بر آن لب ساغر نهاده ای
خود از برای سر زره از بهر تن بود
تو ماه روی عادت دیگر نهاده ای
در بر گرفته ای دل چون خود آهنین
وان زلف چون زره را بر سر نهاده ای
سر بر نمی کنی ز تکبر مگر که پای
بر آستان شاه مظفر نهاده ای
آن شاه شاهزاده که اقبال گویدش
کز فخر پای بر سر اختر نهاده ای
بوبکربن محمد کاندر دیار کفر
آتش هزار بار چو حیدر نهاده ای
دولت به توست زنده و ملت به توست شاد
کایین هر دو لایق و در خور نهاده ای
با آنک در بدایت عمری هزار بار
پا بر سر سپهر مُعَمَّر نهاده ای
کس را فراز خویش نبینی چو از عُلُوّ
منبر فراز گنبد اخضر نهاده ای
زان دم که از لب تو بشسته ست دایه شیر
لب را به مهر بر لب خنجر نهاده ای
هر کس که با مناقب حیدر ببیندت
داند که جسر بر در خیبر نهاده ای
تا کرده ای زبانه سنجق سوی هوا
تکبیر در زبان دو پیکر نهاده ای
دیرست تاهم از تک اسب و ز گرد راه
رخت مسیحیان همه بر خر نهاده ای
دیرست تا به جای صلیب و کلیسیا
محراب راست کرده و منبر نهاده ای
زُنّار بست خصم تو چون دید کز ظفر
تو داغ بر جبین مه و خور نهاده ای
اقبال با تو زاد برابر به یک شکم
خود را به دیگران چه برابر نهاده ای؟
دانند همکنان که تو تنها به ذات خویش
صد لشکری،چو روی به کافر نهاده ای
فر خدای با تو و اعجاز مصطفی
بر خود چرا مؤونت لشکر نهاده ای؟
پشت و دلت همیشه قوی باد بهر آنک
بنیاد ملک هر چه قوی تر نهاده ای
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۳
نباشدت نفسی در سر آن کله داری
که سر به کلبه احزان فرود آری
بدین قدر دل ما هم نگه نخواهی داشت
چه دلبری که ندانی طریق دلداری؟
ز حسن خویش بدین مایه گشته ای خرسند
که سینه ای بخلی یا دلی بیازاری
مرا که پشت من از بار محنت است دو تاه
فراق روی تو در می خورد به سرباری؟
بیا ببین که ز بهر نثار مقدم تو
دو چشم من ز چه سان می کند گهر باری
بدانچه از رگ من خون چکد دریغی نیست
که هرچه با تو کند جنس آن سزاواری
تکلُّفی نبود لایق بزرگی تو
اگر به خیره نگیری و عیب نشماری
زخون دیده بر آنم که شربتی سازم
که چشم شوخ تو را عادت است خونخواری
مُزَوِّرِ هوسی نیز می پزم حالی
که در دو چشم تو پیداست ضعف بیماری
تو را به ناله زیرست میل و این عجب است
که دست می نرسد جز به ناله و زاری
ز لطفها که تو با من کنی یکی اینست
که یکزمانم بی این سماع نگذاری
یکی غم از دل من پای باز پس ننهد
که دست دست به دیگر غمیم نسپاری
به هر جفا که کنی بر زمانه بندی جرم
کسی زفعل تو آگاه نیست پنداری!
عنان فتنه رها کرده ای و این خوشتر
که عذر لنگ برون می بری به رهواری
زمانه را همه دانند کو نیارد کرد
به روزگار جهان پهلوان جفا کاری
پناه ملت اسلام،فخر دولت و دین
که کرد دولت و دین را به تیغ معماری
ز چشم دولت او تا بجست خواب عدم
دگر به خواب ندیده ست فتنه بیداری
به دور او ز بس آثار عدل نتوان کرد
مگر به زلف بتان نسبت ستمکاری
ایا رسیده به جایی که گر جهان نبود
ز بهر همَّت خود قطره ای کم انگاری
کلاه گوشه قدر تو از طریق نفاذ
ربوده از سر گردون کلاه جبّاری
فتاده جِرم زمین با همه ثبات قدم
به جنب حلم تو در تهمت سبکساری
درآمده ز ازل زیر سقف همت تو
چهار عنصر عالم به چار دیواری
ز عصمت تو چنان تنگ شد فضای جهان
که هست دم زدن دشمنت به دشواری
تویی که تا ابد از رنگ و بوی دولت تو
چمن به رنگرزی شد صبا به عطاری
ز دست ساقی لطف تو یک پیاله بود
که نرگس افکند از دست جام هشیاری
ز صوت بلبل رفق تو یک نوا باشد
که گل به پای در آرد لباس زنگاری
به یک سخن دهن ظلم را فرو بندی
به یک سخا شکم آز را بینباری
به قهر،آب فنا بر سر فلک ریزی
به لطف،تخم وفا در دل جهان کاری
زخار حادثه تا بشکفد گل انصاف
به چشم خصم تو گل را مباد جز خاری
تو را ذخیره عمری که چون بقای ابد
ورای عقد تصرف بود ز بسیاری
که سر به کلبه احزان فرود آری
بدین قدر دل ما هم نگه نخواهی داشت
چه دلبری که ندانی طریق دلداری؟
ز حسن خویش بدین مایه گشته ای خرسند
که سینه ای بخلی یا دلی بیازاری
مرا که پشت من از بار محنت است دو تاه
فراق روی تو در می خورد به سرباری؟
بیا ببین که ز بهر نثار مقدم تو
دو چشم من ز چه سان می کند گهر باری
بدانچه از رگ من خون چکد دریغی نیست
که هرچه با تو کند جنس آن سزاواری
تکلُّفی نبود لایق بزرگی تو
اگر به خیره نگیری و عیب نشماری
زخون دیده بر آنم که شربتی سازم
که چشم شوخ تو را عادت است خونخواری
مُزَوِّرِ هوسی نیز می پزم حالی
که در دو چشم تو پیداست ضعف بیماری
تو را به ناله زیرست میل و این عجب است
که دست می نرسد جز به ناله و زاری
ز لطفها که تو با من کنی یکی اینست
که یکزمانم بی این سماع نگذاری
یکی غم از دل من پای باز پس ننهد
که دست دست به دیگر غمیم نسپاری
به هر جفا که کنی بر زمانه بندی جرم
کسی زفعل تو آگاه نیست پنداری!
عنان فتنه رها کرده ای و این خوشتر
که عذر لنگ برون می بری به رهواری
زمانه را همه دانند کو نیارد کرد
به روزگار جهان پهلوان جفا کاری
پناه ملت اسلام،فخر دولت و دین
که کرد دولت و دین را به تیغ معماری
ز چشم دولت او تا بجست خواب عدم
دگر به خواب ندیده ست فتنه بیداری
به دور او ز بس آثار عدل نتوان کرد
مگر به زلف بتان نسبت ستمکاری
ایا رسیده به جایی که گر جهان نبود
ز بهر همَّت خود قطره ای کم انگاری
کلاه گوشه قدر تو از طریق نفاذ
ربوده از سر گردون کلاه جبّاری
فتاده جِرم زمین با همه ثبات قدم
به جنب حلم تو در تهمت سبکساری
درآمده ز ازل زیر سقف همت تو
چهار عنصر عالم به چار دیواری
ز عصمت تو چنان تنگ شد فضای جهان
که هست دم زدن دشمنت به دشواری
تویی که تا ابد از رنگ و بوی دولت تو
چمن به رنگرزی شد صبا به عطاری
ز دست ساقی لطف تو یک پیاله بود
که نرگس افکند از دست جام هشیاری
ز صوت بلبل رفق تو یک نوا باشد
که گل به پای در آرد لباس زنگاری
به یک سخن دهن ظلم را فرو بندی
به یک سخا شکم آز را بینباری
به قهر،آب فنا بر سر فلک ریزی
به لطف،تخم وفا در دل جهان کاری
زخار حادثه تا بشکفد گل انصاف
به چشم خصم تو گل را مباد جز خاری
تو را ذخیره عمری که چون بقای ابد
ورای عقد تصرف بود ز بسیاری
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۵
هر کجا تازه بخندید گل رخساری
بر رخم بشکفد از خون جگر گلزاری
عشق بازی به جهان کار چو من بی کاریست
که جزین کار ندانم من ومشکل کاری
بر دل از عشق حرج نیست که نادر یابی
آب بی تیرگی و آینه بی زنگاری
گر تنی داری جانیت بباید ناچار
ور دلی داری نگزیردت از دلداری
اندرین واقعه تنها نه منم در عالم
هر کسی را به حد خویش بود تیماری
همه آفاق دربن حادثه یارند مرا
وین عجیب تر که در آفاق ندارم یاری
چشم من چون گلوی کشته شد از خونین اشک
تا فتادم به کف خیره کشی خونخواری
تا به بازرار غمش دست به سودا بردم
داستانی ست ز من بر سر هر بازاری
طره او ز دو چشمم به حیل خواب ببرد
دل به امید چه دادم به چنان طراری؟
شهر بر هم زد و از شحنه و والی امروز
هیچ کس نی که کند دفع چنان عیاری
بارها در دلم آمد که من این مظلمه را
به در صدره آفاق برم یکباری
قبله و قدوه شاهان جهان نورالدین
که ندارد دو جهان پیش کفش مقداری
آنک حفظش ز پی دفع حوادث هر روز
گرد معموره اسلام کشد دیواری
وانک در کشف حقایق چو زبان بگشاید
آسمان بر در تاویل زند مسماری
ای به وجود تو توانگر شده هر درویشی
وی به توفیق تو آسان شده هر دشواری
بسته چون طوق کبوتر ز مبادی وجود
طوق فرمان تو در گردن هر جباری
عاشق ذکر جمیلی تو و شاهان جهان
در حدیث درمی یا سخن دیناری
چرخ با آن عظمت گشت به جاه تو مقر
بس بود خاصه ز خصمان قوی اقراری
نی غلط می کنم او کیست که خصم تو بود
کوژ پشتی،خرفی،خیره کشی،غداری
حال بدخواه تو گر چون گل نارست رواست
زود باشد که شود در دلش آن گل خاری
آسمان تازه نهالی بدماند ز زمین
آن چه دانی تو که تختی کندش یا داری
سالها حاصل کان ار به هم آرد خورشید
کم ز یک روزه عطای تو بود بسیاری
لاف دریا چه زنم قاعده کان چه نهم؟
گر حدیث کرم و جود تو گویم آری
جاودان فتنه سر از خواب فنا برنارد
تا در آفاق چو حزم تو بود بیداری
پیش رای تو خرد با همه هشیاری خویش
همچنان است که مستی به بر هشیاری
صفت گلبن جاه تو دریغ است دریغ
جز به الحان چو من بلبل خوش گفتاری
شعر بُندار که گفتی به حقیقت وحی است
این حقیقت چو ببینی بود آن پنداری
در نهانخانه طبعم به تماشا بنگر
تا ز هر زاویه ای عرضه دهم بُنداری
این سخن گرچه در او صورت دعوی ست ولیک
عقل داند که برینش نرسد انگاری
یارب این کفر ببین باز که گویی افلاک
بسته اند از بر هر منطقه ای رُنّاری
من که بر خلق به صد گونه هنر دارم فخر
سخره بی هنران گشته نباشد عاری
آب روی از پی نان بیهده دادم بر باد
کاتشم باد چرا خاک نخوردم باری
بعد از ین چون به جناب تو تَولَا کردم
چشم دارم که زچرخم نرسد آزاری
بخت،هر حادثه ای را نهد اکنون عذری
واسمان هر گنهی را کند استغفاری
تا چنان پست نگردد در و دیوار وجود
که نماند ز رسوم و طللش آثاری
خانه عمر تو معمور بماناد که نیز
به ز عدل تو جهان را نبود معماری
بر رخم بشکفد از خون جگر گلزاری
عشق بازی به جهان کار چو من بی کاریست
که جزین کار ندانم من ومشکل کاری
بر دل از عشق حرج نیست که نادر یابی
آب بی تیرگی و آینه بی زنگاری
گر تنی داری جانیت بباید ناچار
ور دلی داری نگزیردت از دلداری
اندرین واقعه تنها نه منم در عالم
هر کسی را به حد خویش بود تیماری
همه آفاق دربن حادثه یارند مرا
وین عجیب تر که در آفاق ندارم یاری
چشم من چون گلوی کشته شد از خونین اشک
تا فتادم به کف خیره کشی خونخواری
تا به بازرار غمش دست به سودا بردم
داستانی ست ز من بر سر هر بازاری
طره او ز دو چشمم به حیل خواب ببرد
دل به امید چه دادم به چنان طراری؟
شهر بر هم زد و از شحنه و والی امروز
هیچ کس نی که کند دفع چنان عیاری
بارها در دلم آمد که من این مظلمه را
به در صدره آفاق برم یکباری
قبله و قدوه شاهان جهان نورالدین
که ندارد دو جهان پیش کفش مقداری
آنک حفظش ز پی دفع حوادث هر روز
گرد معموره اسلام کشد دیواری
وانک در کشف حقایق چو زبان بگشاید
آسمان بر در تاویل زند مسماری
ای به وجود تو توانگر شده هر درویشی
وی به توفیق تو آسان شده هر دشواری
بسته چون طوق کبوتر ز مبادی وجود
طوق فرمان تو در گردن هر جباری
عاشق ذکر جمیلی تو و شاهان جهان
در حدیث درمی یا سخن دیناری
چرخ با آن عظمت گشت به جاه تو مقر
بس بود خاصه ز خصمان قوی اقراری
نی غلط می کنم او کیست که خصم تو بود
کوژ پشتی،خرفی،خیره کشی،غداری
حال بدخواه تو گر چون گل نارست رواست
زود باشد که شود در دلش آن گل خاری
آسمان تازه نهالی بدماند ز زمین
آن چه دانی تو که تختی کندش یا داری
سالها حاصل کان ار به هم آرد خورشید
کم ز یک روزه عطای تو بود بسیاری
لاف دریا چه زنم قاعده کان چه نهم؟
گر حدیث کرم و جود تو گویم آری
جاودان فتنه سر از خواب فنا برنارد
تا در آفاق چو حزم تو بود بیداری
پیش رای تو خرد با همه هشیاری خویش
همچنان است که مستی به بر هشیاری
صفت گلبن جاه تو دریغ است دریغ
جز به الحان چو من بلبل خوش گفتاری
شعر بُندار که گفتی به حقیقت وحی است
این حقیقت چو ببینی بود آن پنداری
در نهانخانه طبعم به تماشا بنگر
تا ز هر زاویه ای عرضه دهم بُنداری
این سخن گرچه در او صورت دعوی ست ولیک
عقل داند که برینش نرسد انگاری
یارب این کفر ببین باز که گویی افلاک
بسته اند از بر هر منطقه ای رُنّاری
من که بر خلق به صد گونه هنر دارم فخر
سخره بی هنران گشته نباشد عاری
آب روی از پی نان بیهده دادم بر باد
کاتشم باد چرا خاک نخوردم باری
بعد از ین چون به جناب تو تَولَا کردم
چشم دارم که زچرخم نرسد آزاری
بخت،هر حادثه ای را نهد اکنون عذری
واسمان هر گنهی را کند استغفاری
تا چنان پست نگردد در و دیوار وجود
که نماند ز رسوم و طللش آثاری
خانه عمر تو معمور بماناد که نیز
به ز عدل تو جهان را نبود معماری
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۹
در این هوس که من افتاده ام به نادانی
مرا به جان خطر است از غم تو تا دانی
مزاج دل به تأمل بدیدم اینک زود
کند چو زلف تو سر در سر پریشانی
فیاس دیده گرفتم ز دور و نزدیک ست
که بر سر آوردش موجهای طوفانی
تو مرد آن نه که روزی -نعوذبالله-اگر
کسی ز پای درآید سری بجنبانی
چنین که اسب جفا را تو برکشیدی تنگ
به وقت حمله گردون عنان نگردانی
کم اوفتد چو تو چابک سوار در ره عشق
که هرچه می رودت چون زمانه می رانی
چو بلبلان ضمیرم نوای عشق زنند
ز لوح چهره من حرف حرف بر خوانی
بدین صفت که تو دانی زبان مرغان را
عجب که می نکنی دعوی سلیمانی
به خشم گفتی زودت ز دست برگیرم
چگویمت که به دستت درست و بتوانی
کمینه دست نشان تو در جهان فتنه ست
بمانده بر سر پا تا کجاش بنشانی
مباش غره بدان زلف کافرت که قوی ست
به عهد شاه جهان بازوی مسلمانی
سر ملوک جهان تاج بخش روی زمین
که ختم گشت بر او تا ابد جهانبانی
شهنشهی که ببیند درون پرده غیب
ضمیر روشن او رازهای پنهانی
گذشت گوشه چتر جلالش از عیوق
فرو نیامده هرگز سرش به سلطانی
ایا شهی که به هر لحظه روشنان فلک
نهند پیش تو بر خاک تیره پیشانی
تویی که دامن همت به عرض گاه هنر
به روی جمله ملوک جهان برافشانی
تو را به حجت دیگر چه حاجت اندر ملک؟
که در جبین تو پیداست فَرِّ یزدالی
به قدر،عمده ترتیب هفت افلاکی
به عدل،زبده ترکیب چار ارکانی
در ان مقام که آیند خسروان در عقد
تو باشی اول اگر چه نباشدت ثانی
اگر به کلی ملک جهان درآری سر
نبایدت مدد از هیچ انسی و جانی
اشانی به سر تازیانه بس باشد
نگویمت که به سویی عنان بپیچانی
ز کیمیای بقا آفریده اند تو را
به التفات تو ارزد زمانه فانی؟!
جهان و هرچه در او هست آن محل داد
که تو ضمیر مبارک بدان برنجانی؟!
مثال ذات تو اندر جهان کون و فساد
همان حکایت گنج است و کنج ویرانی
هر آن صفت که فلک را نظر بدو نرسد
چو بنگری به حقیقت هزار چندانی
به تندیی که کند خصم تو چه پندارد
که بازگردد ازو بأس تو به آسانی
درخت اگرچه برش تر بود بدان نرسد
که ارِّه دست بدارد ز تیز دندانی
تو را به رغم عدو عمر باد چندانی
که روزگار نماند تو همچنان مانی
گشاده دست مراد تو در جهان تا،گاه
به لطف بدهی و،گاهی به عنف بستانی
مرا به جان خطر است از غم تو تا دانی
مزاج دل به تأمل بدیدم اینک زود
کند چو زلف تو سر در سر پریشانی
فیاس دیده گرفتم ز دور و نزدیک ست
که بر سر آوردش موجهای طوفانی
تو مرد آن نه که روزی -نعوذبالله-اگر
کسی ز پای درآید سری بجنبانی
چنین که اسب جفا را تو برکشیدی تنگ
به وقت حمله گردون عنان نگردانی
کم اوفتد چو تو چابک سوار در ره عشق
که هرچه می رودت چون زمانه می رانی
چو بلبلان ضمیرم نوای عشق زنند
ز لوح چهره من حرف حرف بر خوانی
بدین صفت که تو دانی زبان مرغان را
عجب که می نکنی دعوی سلیمانی
به خشم گفتی زودت ز دست برگیرم
چگویمت که به دستت درست و بتوانی
کمینه دست نشان تو در جهان فتنه ست
بمانده بر سر پا تا کجاش بنشانی
مباش غره بدان زلف کافرت که قوی ست
به عهد شاه جهان بازوی مسلمانی
سر ملوک جهان تاج بخش روی زمین
که ختم گشت بر او تا ابد جهانبانی
شهنشهی که ببیند درون پرده غیب
ضمیر روشن او رازهای پنهانی
گذشت گوشه چتر جلالش از عیوق
فرو نیامده هرگز سرش به سلطانی
ایا شهی که به هر لحظه روشنان فلک
نهند پیش تو بر خاک تیره پیشانی
تویی که دامن همت به عرض گاه هنر
به روی جمله ملوک جهان برافشانی
تو را به حجت دیگر چه حاجت اندر ملک؟
که در جبین تو پیداست فَرِّ یزدالی
به قدر،عمده ترتیب هفت افلاکی
به عدل،زبده ترکیب چار ارکانی
در ان مقام که آیند خسروان در عقد
تو باشی اول اگر چه نباشدت ثانی
اگر به کلی ملک جهان درآری سر
نبایدت مدد از هیچ انسی و جانی
اشانی به سر تازیانه بس باشد
نگویمت که به سویی عنان بپیچانی
ز کیمیای بقا آفریده اند تو را
به التفات تو ارزد زمانه فانی؟!
جهان و هرچه در او هست آن محل داد
که تو ضمیر مبارک بدان برنجانی؟!
مثال ذات تو اندر جهان کون و فساد
همان حکایت گنج است و کنج ویرانی
هر آن صفت که فلک را نظر بدو نرسد
چو بنگری به حقیقت هزار چندانی
به تندیی که کند خصم تو چه پندارد
که بازگردد ازو بأس تو به آسانی
درخت اگرچه برش تر بود بدان نرسد
که ارِّه دست بدارد ز تیز دندانی
تو را به رغم عدو عمر باد چندانی
که روزگار نماند تو همچنان مانی
گشاده دست مراد تو در جهان تا،گاه
به لطف بدهی و،گاهی به عنف بستانی
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۸۰
ای ماه سروقامت و ای سرو ماه روی
وصل تو تا نموده مرا چند گاه روی
شکلم چو نال شد ز هوای تو و توراست
با شکل سرو قامت و بانور ماه روی
تا بی حجاب دیده به رویت نگاه کرد
پر آب دیده دارم زان یک نگاه روی
آیینه دلم سیه از آه سینه شد
آیینه را سیه شود آری ز آه روی
بگرفت خطه دلم اینک سپاه عشق
و آورد سوی عالم جان آن سپاه روی
رویم ز تاب عشق تو زردست و بس بود
بر وفق این حدیث که گفتم گواه روی
روی تو از لطافت محض آفرید حق
زان خوبتر که وهم نخواهذ مخواه روی
اندر شب فراق تو شاید که روز وصل
بنمایدم زچاه مقنع چو ماه روی
جان مرا که عاجز هجران توست نیست
جز بارگاه مجلس عالی پناه روی
فرخنده مجد ملک سپهر دول که هست
ایام را ز هیبت او همچو کاه روی
عالی محمدبن علی اشعث آنک بخت
بنمودش از دریچه تمکین شاه روی
با روی و رای او نبود مهر و ماه را
زین پس بجز نهادن تاج و کلاه روی
اقبال با جلالت قدرش سپید کار
خورشید بی عنایت رایش سیاه روی
افکنده بر موافق او عیش بهر چشم
پوشیده از مخالف او عزّ و جاه روی
شرم از گناه باشد و خورشید در کشد
هر شب ز شرم طلعت او بی گناه روی
ای پشت دین و مامن حق بارگاه تو
بخت ابد نهاده بدین بارگاه روی
راهی که موکب تو بدانجا گذر کند
اقبال برنگیرد از آن خاک راه روی
جور و عنا چو روزه بر ایوب روز و شب
خصم تو را نموده گهی پشت و گاه روی
جایی رسید کار حسودت که از ضمیر
دارد همی نهفته ز مردم گیاه روی
تا خسروان دهر و ملوک زمانه را
باشد مدام یاره و دیهیم و گاه روی
از گردش زمانه عدوی تو را مباد
جز روزگار ناخوش و عیش تباه روی
وصل تو تا نموده مرا چند گاه روی
شکلم چو نال شد ز هوای تو و توراست
با شکل سرو قامت و بانور ماه روی
تا بی حجاب دیده به رویت نگاه کرد
پر آب دیده دارم زان یک نگاه روی
آیینه دلم سیه از آه سینه شد
آیینه را سیه شود آری ز آه روی
بگرفت خطه دلم اینک سپاه عشق
و آورد سوی عالم جان آن سپاه روی
رویم ز تاب عشق تو زردست و بس بود
بر وفق این حدیث که گفتم گواه روی
روی تو از لطافت محض آفرید حق
زان خوبتر که وهم نخواهذ مخواه روی
اندر شب فراق تو شاید که روز وصل
بنمایدم زچاه مقنع چو ماه روی
جان مرا که عاجز هجران توست نیست
جز بارگاه مجلس عالی پناه روی
فرخنده مجد ملک سپهر دول که هست
ایام را ز هیبت او همچو کاه روی
عالی محمدبن علی اشعث آنک بخت
بنمودش از دریچه تمکین شاه روی
با روی و رای او نبود مهر و ماه را
زین پس بجز نهادن تاج و کلاه روی
اقبال با جلالت قدرش سپید کار
خورشید بی عنایت رایش سیاه روی
افکنده بر موافق او عیش بهر چشم
پوشیده از مخالف او عزّ و جاه روی
شرم از گناه باشد و خورشید در کشد
هر شب ز شرم طلعت او بی گناه روی
ای پشت دین و مامن حق بارگاه تو
بخت ابد نهاده بدین بارگاه روی
راهی که موکب تو بدانجا گذر کند
اقبال برنگیرد از آن خاک راه روی
جور و عنا چو روزه بر ایوب روز و شب
خصم تو را نموده گهی پشت و گاه روی
جایی رسید کار حسودت که از ضمیر
دارد همی نهفته ز مردم گیاه روی
تا خسروان دهر و ملوک زمانه را
باشد مدام یاره و دیهیم و گاه روی
از گردش زمانه عدوی تو را مباد
جز روزگار ناخوش و عیش تباه روی
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۳
عالی رضی دین تویی آن شمع دل که هست
لفظ شکرفشان تو پیرایه صواب
با شمع دولت تو بر افروخت روزگار
درکام آرزو چو شکر گشت صبر و صاب
چون بخت در رخ تو شکرخنده زد چو صبح
گو تیره شو ز غصه آن شمع آفتاب
بشنو حکایتی ز شکر خوشتر و بدانک
چون شمع نیم مرده نه تن دارم و نه تاب
یاری که شمع مجلس انسست در جمال
با من برای و شکر کرد دی عتاب
جاری زبان من ز عتاب چو شکرش
افتاد چون زبانه شمع اندر اضطراب
تدبیر چیست کز پی تدبیر آن کنون
چون شمعم اندر آتش و چون شکر اندر آب
لفظ شکرفشان تو پیرایه صواب
با شمع دولت تو بر افروخت روزگار
درکام آرزو چو شکر گشت صبر و صاب
چون بخت در رخ تو شکرخنده زد چو صبح
گو تیره شو ز غصه آن شمع آفتاب
بشنو حکایتی ز شکر خوشتر و بدانک
چون شمع نیم مرده نه تن دارم و نه تاب
یاری که شمع مجلس انسست در جمال
با من برای و شکر کرد دی عتاب
جاری زبان من ز عتاب چو شکرش
افتاد چون زبانه شمع اندر اضطراب
تدبیر چیست کز پی تدبیر آن کنون
چون شمعم اندر آتش و چون شکر اندر آب
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۵
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۷
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۹
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۳۲
جمال دین سر احرار روزگار حسن
ایا به جنب بزرگیت صحن عالم خرد
تویی که منشی فرمان تو به دست نفاذ
حروف حادثه از روی آسمان بسترد
هر آن شمار که خصم تو از جهان برداشت
فذلکش نفس چند بود هم بشمرد
اگر چه پشت مرا از قبول تو گرم است
دلم ز سردی دوران آسمان بفسرد
یکی غم از دل من پای باز پس نکشید
مگر دست به دستش به دیگری بسپرد
اگر چه عاشق بزم توام گرانی خویش
سبک سبک به کریمان نمی توانم برد
مرا دلیست ز صد گونه درد مالامال
ز لطف تو سر آن درد ریز جامی درد
تو سایه افکن و انگار کافتاب نماند
تو شاد زی و چنان دان که روزگار بمرد
ایا به جنب بزرگیت صحن عالم خرد
تویی که منشی فرمان تو به دست نفاذ
حروف حادثه از روی آسمان بسترد
هر آن شمار که خصم تو از جهان برداشت
فذلکش نفس چند بود هم بشمرد
اگر چه پشت مرا از قبول تو گرم است
دلم ز سردی دوران آسمان بفسرد
یکی غم از دل من پای باز پس نکشید
مگر دست به دستش به دیگری بسپرد
اگر چه عاشق بزم توام گرانی خویش
سبک سبک به کریمان نمی توانم برد
مرا دلیست ز صد گونه درد مالامال
ز لطف تو سر آن درد ریز جامی درد
تو سایه افکن و انگار کافتاب نماند
تو شاد زی و چنان دان که روزگار بمرد
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۴۷
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۷۴
ظهیرالدین فاریابی : ترکیبات
شمارهٔ ۱
عشق چون دل سوی جانان می کشد
عقل را در زیر فرمان می کشد
شرح نتوان داد اندر عمرها
آنچه جان از جور جانان می کشد
تا کشید از خط مشکین گرد ماه
دل قلم بر صفحه جان می کشد
چرخ بر دوش از مه نو،غاشیه
از بن سیّ و دو دندان می کشد
کور دل ماها که می بیند رخت
وانگهی از نیل چوگان می کشد
کوه همرنگ لبت لعلی نیافت
تیغ در خورشید رخشان می کشد
چشم من در تشنگی زان غرقه شد
کاب از ان چاه زنخدان می کشد
با چنین حسن ار وفایی داشتی
کار ما آخر چنین نگذاشتی
دست گیر ای جان که فرصت در گذشت
پایمردی کن که آب از سر گذشت
روی چون خورشید بنمای از نقاب
کابم از سر همچو نیلوفر گذشت
ای بسا کز هجرت آب چشم من
همچو باد مهر جان بر زر گذشت
گفتی از پس مرگ تو باشد وصال
هم نبود و مدتی دیگر گذشت
چند گویی سرگذشت دل بگوی
کار دل اکنون گذشت از سرگذشت
از لب تو بلعجب تر پاسخت
کان چنان تلخست و بر شکر گذشت
وای توکت خون من در گردنست
ورنه نیک و بد مراهم درگذشت
جان چو سنگین بود تاثیری نکرد
ورنه هجران تو تقصیری نکرد
سلسله بر طرف دنیا افکند
تا مرا در بند سودا افکند
سرکشی بر دست گیرد هر زمان
تا مگر این کار در پا افکند
دل به حیله می برد از عاشقان
وانگهی در قعر دریا افکند
گاه وعده دانم از بهر امید
بر ره امروز و فردا افکند
از فراقش ذره ای گر کم شود
آفتابش سایه بر ما افکند
دل اگر از دست او آهی زند
آتش اندر سنگ خارا افکند
خود نیندیشد که روزی عاشقش
باوری با صدر دنیا افکند
رکن دین مسعود سعد روزگار
کز وجودش خاست سعد روزگار
ای زلطفت جان اغانی یافته
وی زجودت از امانی یافته
ای رسیده قدر تو تا عالمی
کو نشان از بی نشانی یافته
نه سپهر از دور اول چون تو دید؟
نه جهانت هیچ ثانی یافته؟
زیر هر حرفی ز تو گاه سخن
جان دانش صد معانی یافته
باد از لطفت سبک روح آمده
خاک از حلمت گرانی یافته
سوسن آزاد اندر مدح تو
از طبیعت ده زبانی یافته
در جهان امروز بُردابُرد توست
دولت و اقبال تیغ آورد توست
از بیانش در مکنون می جهد
وز بنانش گنج قارون می جهد
معنی روشن ز لفظ درفشانش
همچو برق از ابر بیرون می جهد
از نهیبش قطره قطره جوی جوی
از مسام دشمنش خون می جهد
عاریت دارد ز رای روشنش
شعله ای کز مهر گردون می جهد
با کف گوهرنشان او حباب
چون عرق بر روی جیحون می جهد
کار او بین فلک چون می رود
خصم او بین کز جهان چون می جهد
باش تا گردد شکفته گلبنش
کاین صبا بر غنچه اکنون می چهد
دست و طبعش آن چنان راد آمدند
کان و بحر از وی به فریاد آمدند
منبر از وعظت ممکن می شود
مسند از دستت مزین می شود
تا تو سر بیرون زدی از جیب غیب
پای فتنه زیر دامن می شود
روز بدعت از تو تیره می شود
چشم ملت از تو روشن می شود
هرکجا تو برگشادی روز نطق
گوهر از لفظ تو خرمن می شود
هر سری کز چنبرت بیرون شده ست
ریسمانش طوق گردن می شود
پیش تیغ تیز تو آتش ز شرم
در درون سنگ و آهن می شود
هم ز فر دولت توست این که خود
مدح تو منظوم بی من می شود
صبح اگر بی رای تو یک دم زند
خشم تو افلاک را بر هم زند
یارب این دولت چنین پاینده باد
آفتابت بر جهان تابنده باد
همچو ابر از قهر تو بگریست خصم
چون دهان گل لبت پر خنده باد
گوش این چرخ صدف شکل تهی
پر ز در لفظ تو آگنده باد
تند باد خشم و قهرت از جهان
بیخ عمر دشمنت برکنده باد
آفتاب دین تو رخشنده شد
سایه تو تا ابد پاینده باد
روز تو عیدست قربان تو خصم
این چنین عیدی تو را فرخنده باد
تا زچرخ آمد دورنگی روز و شب
روزگارت رام و چرخت بنده باد
یارب این صدر جهان منصور باد
چشم بد از روزگارش دور باد
عقل را در زیر فرمان می کشد
شرح نتوان داد اندر عمرها
آنچه جان از جور جانان می کشد
تا کشید از خط مشکین گرد ماه
دل قلم بر صفحه جان می کشد
چرخ بر دوش از مه نو،غاشیه
از بن سیّ و دو دندان می کشد
کور دل ماها که می بیند رخت
وانگهی از نیل چوگان می کشد
کوه همرنگ لبت لعلی نیافت
تیغ در خورشید رخشان می کشد
چشم من در تشنگی زان غرقه شد
کاب از ان چاه زنخدان می کشد
با چنین حسن ار وفایی داشتی
کار ما آخر چنین نگذاشتی
دست گیر ای جان که فرصت در گذشت
پایمردی کن که آب از سر گذشت
روی چون خورشید بنمای از نقاب
کابم از سر همچو نیلوفر گذشت
ای بسا کز هجرت آب چشم من
همچو باد مهر جان بر زر گذشت
گفتی از پس مرگ تو باشد وصال
هم نبود و مدتی دیگر گذشت
چند گویی سرگذشت دل بگوی
کار دل اکنون گذشت از سرگذشت
از لب تو بلعجب تر پاسخت
کان چنان تلخست و بر شکر گذشت
وای توکت خون من در گردنست
ورنه نیک و بد مراهم درگذشت
جان چو سنگین بود تاثیری نکرد
ورنه هجران تو تقصیری نکرد
سلسله بر طرف دنیا افکند
تا مرا در بند سودا افکند
سرکشی بر دست گیرد هر زمان
تا مگر این کار در پا افکند
دل به حیله می برد از عاشقان
وانگهی در قعر دریا افکند
گاه وعده دانم از بهر امید
بر ره امروز و فردا افکند
از فراقش ذره ای گر کم شود
آفتابش سایه بر ما افکند
دل اگر از دست او آهی زند
آتش اندر سنگ خارا افکند
خود نیندیشد که روزی عاشقش
باوری با صدر دنیا افکند
رکن دین مسعود سعد روزگار
کز وجودش خاست سعد روزگار
ای زلطفت جان اغانی یافته
وی زجودت از امانی یافته
ای رسیده قدر تو تا عالمی
کو نشان از بی نشانی یافته
نه سپهر از دور اول چون تو دید؟
نه جهانت هیچ ثانی یافته؟
زیر هر حرفی ز تو گاه سخن
جان دانش صد معانی یافته
باد از لطفت سبک روح آمده
خاک از حلمت گرانی یافته
سوسن آزاد اندر مدح تو
از طبیعت ده زبانی یافته
در جهان امروز بُردابُرد توست
دولت و اقبال تیغ آورد توست
از بیانش در مکنون می جهد
وز بنانش گنج قارون می جهد
معنی روشن ز لفظ درفشانش
همچو برق از ابر بیرون می جهد
از نهیبش قطره قطره جوی جوی
از مسام دشمنش خون می جهد
عاریت دارد ز رای روشنش
شعله ای کز مهر گردون می جهد
با کف گوهرنشان او حباب
چون عرق بر روی جیحون می جهد
کار او بین فلک چون می رود
خصم او بین کز جهان چون می جهد
باش تا گردد شکفته گلبنش
کاین صبا بر غنچه اکنون می چهد
دست و طبعش آن چنان راد آمدند
کان و بحر از وی به فریاد آمدند
منبر از وعظت ممکن می شود
مسند از دستت مزین می شود
تا تو سر بیرون زدی از جیب غیب
پای فتنه زیر دامن می شود
روز بدعت از تو تیره می شود
چشم ملت از تو روشن می شود
هرکجا تو برگشادی روز نطق
گوهر از لفظ تو خرمن می شود
هر سری کز چنبرت بیرون شده ست
ریسمانش طوق گردن می شود
پیش تیغ تیز تو آتش ز شرم
در درون سنگ و آهن می شود
هم ز فر دولت توست این که خود
مدح تو منظوم بی من می شود
صبح اگر بی رای تو یک دم زند
خشم تو افلاک را بر هم زند
یارب این دولت چنین پاینده باد
آفتابت بر جهان تابنده باد
همچو ابر از قهر تو بگریست خصم
چون دهان گل لبت پر خنده باد
گوش این چرخ صدف شکل تهی
پر ز در لفظ تو آگنده باد
تند باد خشم و قهرت از جهان
بیخ عمر دشمنت برکنده باد
آفتاب دین تو رخشنده شد
سایه تو تا ابد پاینده باد
روز تو عیدست قربان تو خصم
این چنین عیدی تو را فرخنده باد
تا زچرخ آمد دورنگی روز و شب
روزگارت رام و چرخت بنده باد
یارب این صدر جهان منصور باد
چشم بد از روزگارش دور باد