عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۸
شانه بر زلف پریشان زده ای به به به
دست بر منظرۀ جان زده ای به به به
آفتاب از چه طرف سر زده ای امروز که سر
به من بی سر و سامان زده ای به به به
صف دل ها همه بر هم زده ای ماشاءاله
تا به هم آن صف مژگان زده ای به به به
صبح از دست تو پیراهن طاقت زده چاک
تا سر از چاک گریبان زده ای به به به
من خراباتیم از چشم تو پیداست که دی
باده در خلوت رندان زده ای به به به
تو بدین چشم گر عابد به فریبی چه عجب
گول صد مرتبه شیطان زده ای به به به
تن یک لائی من بازوی تو سیلی عشق
تو مگر رستم دستان زده ای به به به
بود پیدا ز تک و پوی رقیب این که تواش
همچو سگ سنگ به دندان زده ای به به به
عارف این گونه سخن از دگران ممکن نیست
دست بالاتر از امکان زده ای به به به
دست بر منظرۀ جان زده ای به به به
آفتاب از چه طرف سر زده ای امروز که سر
به من بی سر و سامان زده ای به به به
صف دل ها همه بر هم زده ای ماشاءاله
تا به هم آن صف مژگان زده ای به به به
صبح از دست تو پیراهن طاقت زده چاک
تا سر از چاک گریبان زده ای به به به
من خراباتیم از چشم تو پیداست که دی
باده در خلوت رندان زده ای به به به
تو بدین چشم گر عابد به فریبی چه عجب
گول صد مرتبه شیطان زده ای به به به
تن یک لائی من بازوی تو سیلی عشق
تو مگر رستم دستان زده ای به به به
بود پیدا ز تک و پوی رقیب این که تواش
همچو سگ سنگ به دندان زده ای به به به
عارف این گونه سخن از دگران ممکن نیست
دست بالاتر از امکان زده ای به به به
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۲۰
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۲۲
امروز ای فرشتۀ رحمت، بلا شدی
خوشگل شدی، قشنگ شدی، دلربا شدی
پا تا به سر کرشمه و سر تا به پای ناز
زیبا شدی، لوند شدی، خوش ادا شدی
خود ساعتی در آینه اطوار خود ببین
من عاجزم از این که بگویم چه ها شدی
به به چه خوب شد که گرفتار چون خودی
گشتی و خوبتر که تو هم مثل ما شدی
ما را چه شد که دست به سر کرده ای مگر
از ما چه سر زد این که تو پا در هوا شدی
خوشگل شدی، قشنگ شدی، دلربا شدی
پا تا به سر کرشمه و سر تا به پای ناز
زیبا شدی، لوند شدی، خوش ادا شدی
خود ساعتی در آینه اطوار خود ببین
من عاجزم از این که بگویم چه ها شدی
به به چه خوب شد که گرفتار چون خودی
گشتی و خوبتر که تو هم مثل ما شدی
ما را چه شد که دست به سر کرده ای مگر
از ما چه سر زد این که تو پا در هوا شدی
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۳۵
بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد
از اینکه دلبر دمی به فکر ما نباشد
در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن
که جنگ و کین با من حزین روا نباشد
صبحدم بلبل، بر درخت گل، به خنده می غمگفت:
مه جبینان را، نازنینان را، وفا نباشد
اگر تو با این دل حزین عهد بستی
حبیب من با رقیب من، چرا نشستی؟
چرا عزیزم دل مرا از کینه خستی؟
بیا برم شبی از وفا ای مه الستی
تازه کن عهدی که با ما بستی
به باغ رفتم دمی به گل نظاره کردم
چو غنچه پیراهن از غم تو پاره کردم
روا نباشد اگر ز من کناره جوئی
که من ز بهر تو از جهان کناره کردم
ای پری پیکر، سرو سیمین بر، لعبت بهاری
مهوشی جانا، دلکشی اما، وفا نداری
به باغ رفتم چو عارضت گلی ندیدم
ز گلشنت از مراد دل گلی نچیدم
به خاک کوی تو لاجرم وطن گزیدم
ببین در وطن از رفیقانت
وز رقیبانت در وطن خواهی چه ها کشیدم
ز جشن جمشید جم دلی نمانده خرم
از آن که اهرمن را مکان بود به کشور جم
به پادشاه عجم بده ز باده جامی
مگر که پادشه عجم ز دل برد غم
خسرو ایران، باد جاویدان، به تخت شاهی
دشمنش بی جان، ملکش آبادان، چنانکه خواهی
ز جنگ بین الملل مرا خبر نباشد
ز بارش تیر آهنین حذر نباشد
مرا به غیر از غمت غم دگر نباشد
تو شاه منی، با ولای تو، با صفای تو
از رقیبانم حذر نباشد
از اینکه دلبر دمی به فکر ما نباشد
در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن
که جنگ و کین با من حزین روا نباشد
صبحدم بلبل، بر درخت گل، به خنده می غمگفت:
مه جبینان را، نازنینان را، وفا نباشد
اگر تو با این دل حزین عهد بستی
حبیب من با رقیب من، چرا نشستی؟
چرا عزیزم دل مرا از کینه خستی؟
بیا برم شبی از وفا ای مه الستی
تازه کن عهدی که با ما بستی
به باغ رفتم دمی به گل نظاره کردم
چو غنچه پیراهن از غم تو پاره کردم
روا نباشد اگر ز من کناره جوئی
که من ز بهر تو از جهان کناره کردم
ای پری پیکر، سرو سیمین بر، لعبت بهاری
مهوشی جانا، دلکشی اما، وفا نداری
به باغ رفتم چو عارضت گلی ندیدم
ز گلشنت از مراد دل گلی نچیدم
به خاک کوی تو لاجرم وطن گزیدم
ببین در وطن از رفیقانت
وز رقیبانت در وطن خواهی چه ها کشیدم
ز جشن جمشید جم دلی نمانده خرم
از آن که اهرمن را مکان بود به کشور جم
به پادشاه عجم بده ز باده جامی
مگر که پادشه عجم ز دل برد غم
خسرو ایران، باد جاویدان، به تخت شاهی
دشمنش بی جان، ملکش آبادان، چنانکه خواهی
ز جنگ بین الملل مرا خبر نباشد
ز بارش تیر آهنین حذر نباشد
مرا به غیر از غمت غم دگر نباشد
تو شاه منی، با ولای تو، با صفای تو
از رقیبانم حذر نباشد
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۳۶
باد صبا بر گل گذر کن
(گل گذر کن، گل گذر کن)
از حال گل ما را خبر کن
ای نازنین، ای مه جبین
با مدعی کمتر نشین
بیچاره عاشق، ناله تا کی
یا دل مده یا ترک سر کن (ترک سر کن)
شد خون فشان چشم تر من
پر خون دل شد ساغر من
ای یار عزیز مطبوع و تمیز
در فصل بهار با ما مستیز
آخر گذشت آب از سر من
ببین چشم تر من
گل چاک غم بر پیرهن زد
(پیرهن زد پیرهن زد)
از غیرت، آتش در چمن زد
(در چمن زد، در چمن زد)
بلبل چو من شد در چمن
دستان سرا بهر وطن
دیدی که ظالم تیشه اش را
(تیشه اش را)
آخر له چای خویشتن زد
(آخر به پای خویشتن زد)
ایرانیان از بهر خدا
یک دل شوید از صدق و صفا
تا چند غرض؟ تا کی دودلی؟
تا چند نفاق؟ تا کی دغلی؟
آخر بس است این کج عملی
بس است این منفعلی
(گل گذر کن، گل گذر کن)
از حال گل ما را خبر کن
ای نازنین، ای مه جبین
با مدعی کمتر نشین
بیچاره عاشق، ناله تا کی
یا دل مده یا ترک سر کن (ترک سر کن)
شد خون فشان چشم تر من
پر خون دل شد ساغر من
ای یار عزیز مطبوع و تمیز
در فصل بهار با ما مستیز
آخر گذشت آب از سر من
ببین چشم تر من
گل چاک غم بر پیرهن زد
(پیرهن زد پیرهن زد)
از غیرت، آتش در چمن زد
(در چمن زد، در چمن زد)
بلبل چو من شد در چمن
دستان سرا بهر وطن
دیدی که ظالم تیشه اش را
(تیشه اش را)
آخر له چای خویشتن زد
(آخر به پای خویشتن زد)
ایرانیان از بهر خدا
یک دل شوید از صدق و صفا
تا چند غرض؟ تا کی دودلی؟
تا چند نفاق؟ تا کی دغلی؟
آخر بس است این کج عملی
بس است این منفعلی
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳
حلقه زلف یار ، دام بلاست
دل درو بسته ایم عین خطاست
کار دل بهتر است کو شب و روز
در تماشا گه نسیم صباست
جان بر لب رسیده را بتر است
کز مقیمان آستان عناست
تا بُت من به دلبری بنشست
قلم عافیت زما برخاست
بارها گفتمش که کسوت عشق
برقد هر کسی نیاید راست
دست در خصل می کنی هش دار
مهره در ششدر و حریف دغاست
گرچه معهود آسمان، ستم است
ورچه آیین روزگار، جفاست
چشم شوخش که روزگار وَش است
خط سبزش که آسمان آساست
در جفا و ستم چنان شده اند
کانچه ایشان کنند عدل و وفاست
جور ایشان زحد گذشت کنون
نوبت عدل سیدالرؤساست
صدر عالی بهاء دین بوبکر
که از او ملک را هزار بهاست
آنک در پیش فیض احسانش
از خجل ماندگان یکی دریاست
وانک بر آستان میمونش
از کمر بستگان یکی جوزاست
مسند قدر و کامرانی اوست
که زبر دست قبّه خضراست
پیش خورشید همتش خورشید
از تحیّر چو دیده حرباست
چرخ را امتثال فرمانش
در بد و نیک مقصد اقصاست
همت اوست عالمی که درو
هر دو عالم چو ذرّه ناپیداست
ای خضر سیرتی که همچو کلیم
در معانی تو را ید بیضاست
از نسیم صبای دولت تو
گلبن مَکرُمت به نشو و نماست
گر زبان قضا فرو بندد
نوک کلک تو ترجمان قضاست
ور کمین فنا گشاده شود
دولتت راضمان دفع فناست
نام و آوازه مکارم تو
در جهان همره صباح و مساست
فتنه در عهد باز ایوانت
از اسیران چنگل عنقاست
ای فلک در هوای تو یکتا
پشتم از بار منّت تو دو تا ست
مَکرُمَتها همی کنی بی آنک
از منت هیچ التماسی جزاست
من به مدحت زبان نداده هنوز
کرمت عذر صد قصیده بخواست
نفرتی داشت خاطرم از شعر
زانک این نقض منصب فضلاست
غرضم مدحت تو بود ارنی
شاعری از کجا و او ز کجاست
من که خلوت سرای قدر تو را
جان من در مقام او ادناست
چون تفاخر کنم به علم از آنک
نام من در جریده شعر است
شعر در نفس خویش هم بد نیست
ناله من ز خست شرکاست
تا اسیران دست حادثه را
آسمان قبله ثنا و دعاست
ورد خلقان دعای جان تو باد
کاستان تو آسمان سخاست
دل درو بسته ایم عین خطاست
کار دل بهتر است کو شب و روز
در تماشا گه نسیم صباست
جان بر لب رسیده را بتر است
کز مقیمان آستان عناست
تا بُت من به دلبری بنشست
قلم عافیت زما برخاست
بارها گفتمش که کسوت عشق
برقد هر کسی نیاید راست
دست در خصل می کنی هش دار
مهره در ششدر و حریف دغاست
گرچه معهود آسمان، ستم است
ورچه آیین روزگار، جفاست
چشم شوخش که روزگار وَش است
خط سبزش که آسمان آساست
در جفا و ستم چنان شده اند
کانچه ایشان کنند عدل و وفاست
جور ایشان زحد گذشت کنون
نوبت عدل سیدالرؤساست
صدر عالی بهاء دین بوبکر
که از او ملک را هزار بهاست
آنک در پیش فیض احسانش
از خجل ماندگان یکی دریاست
وانک بر آستان میمونش
از کمر بستگان یکی جوزاست
مسند قدر و کامرانی اوست
که زبر دست قبّه خضراست
پیش خورشید همتش خورشید
از تحیّر چو دیده حرباست
چرخ را امتثال فرمانش
در بد و نیک مقصد اقصاست
همت اوست عالمی که درو
هر دو عالم چو ذرّه ناپیداست
ای خضر سیرتی که همچو کلیم
در معانی تو را ید بیضاست
از نسیم صبای دولت تو
گلبن مَکرُمت به نشو و نماست
گر زبان قضا فرو بندد
نوک کلک تو ترجمان قضاست
ور کمین فنا گشاده شود
دولتت راضمان دفع فناست
نام و آوازه مکارم تو
در جهان همره صباح و مساست
فتنه در عهد باز ایوانت
از اسیران چنگل عنقاست
ای فلک در هوای تو یکتا
پشتم از بار منّت تو دو تا ست
مَکرُمَتها همی کنی بی آنک
از منت هیچ التماسی جزاست
من به مدحت زبان نداده هنوز
کرمت عذر صد قصیده بخواست
نفرتی داشت خاطرم از شعر
زانک این نقض منصب فضلاست
غرضم مدحت تو بود ارنی
شاعری از کجا و او ز کجاست
من که خلوت سرای قدر تو را
جان من در مقام او ادناست
چون تفاخر کنم به علم از آنک
نام من در جریده شعر است
شعر در نفس خویش هم بد نیست
ناله من ز خست شرکاست
تا اسیران دست حادثه را
آسمان قبله ثنا و دعاست
ورد خلقان دعای جان تو باد
کاستان تو آسمان سخاست
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴
یک امشبم که خم ابروی تو محراب است
چرا به گرد من از آب دیده غرقاب است
مرا که با تو نشینم گریستن بر چیست
اگر نه بخت بد وعاشقی زیک باب است
چرا هوای لبت خون من به جوش آورد
اگرنشاندن خون از خواص عنّاب است
شراب در تو اثر کرد وشمع جمله بسوخت
تو آن مبین که مرا از رخ تو مهتاب است
بیا که بهتر از این فرصتی نخواهم یافت
که چشم مست تویعنی که فتنه در خواب است
بیا که غمزه جادو بیارمید از خشم
اگر چه طرۀ فتان هنوز درتاب است
خط ار به گرد عذرات همی نیارد گشت
عجب مدار که مژگانت تیر پرتاب است
متاب سر ز وفا گرچه در زمانه تو
وفا چو فتنه به عهد امیر نایاب است
قوام مُلک،نظام جهان،بهاءالدین
که بر سرآمدِ اسلاف وفخر اعقاب است
عمر بگو وبرستی که ملک و دولت را
تفاخر است به نامش چه جای القاب است
یگانه ای که فلک آفتاب قدرش را
در ارتفاع معالی کمین سُطر لاب است
زبهر خدمتش آید به کارگاه رَحِم
هرآن لطیفه که در مُستقرِّ اصلاب است
زجام همّت او آز را رسد هر دم
همان خلل که خرد را زباده ناب است
ایا رسیده بدان منزلت که هر ساعت
به دولت تو جهان را هزار اعجاب است
فلک به خاک جناب تو انتساب کند
که این نسب به حقیقت بهین انساب است
عقاب چرخ که گیتی شکار مِخلَب اوست
به دور تو چو کبوتر اسیر مضراب است
زتف قهر توشد خشک باغِ عمرِ عدوت
اگرچه لافش ازین برکشیده دولاب است
زباد سرد بد اندیش توست پنداری
که سال وماه فلک در لباس سنجاب است
اگر زفضل وهنر ماند درجهان رمقی
سبب تویی که در تو سرای اسباب است
همیشه تا زشفق روی چرخ سیمابی
به سان خنجر رستم زخون سرخاب است
زخون دل چو شفق باد روی دشمن تو
که اشکش از فزع خنجرت چو سیماب است
چرا به گرد من از آب دیده غرقاب است
مرا که با تو نشینم گریستن بر چیست
اگر نه بخت بد وعاشقی زیک باب است
چرا هوای لبت خون من به جوش آورد
اگرنشاندن خون از خواص عنّاب است
شراب در تو اثر کرد وشمع جمله بسوخت
تو آن مبین که مرا از رخ تو مهتاب است
بیا که بهتر از این فرصتی نخواهم یافت
که چشم مست تویعنی که فتنه در خواب است
بیا که غمزه جادو بیارمید از خشم
اگر چه طرۀ فتان هنوز درتاب است
خط ار به گرد عذرات همی نیارد گشت
عجب مدار که مژگانت تیر پرتاب است
متاب سر ز وفا گرچه در زمانه تو
وفا چو فتنه به عهد امیر نایاب است
قوام مُلک،نظام جهان،بهاءالدین
که بر سرآمدِ اسلاف وفخر اعقاب است
عمر بگو وبرستی که ملک و دولت را
تفاخر است به نامش چه جای القاب است
یگانه ای که فلک آفتاب قدرش را
در ارتفاع معالی کمین سُطر لاب است
زبهر خدمتش آید به کارگاه رَحِم
هرآن لطیفه که در مُستقرِّ اصلاب است
زجام همّت او آز را رسد هر دم
همان خلل که خرد را زباده ناب است
ایا رسیده بدان منزلت که هر ساعت
به دولت تو جهان را هزار اعجاب است
فلک به خاک جناب تو انتساب کند
که این نسب به حقیقت بهین انساب است
عقاب چرخ که گیتی شکار مِخلَب اوست
به دور تو چو کبوتر اسیر مضراب است
زتف قهر توشد خشک باغِ عمرِ عدوت
اگرچه لافش ازین برکشیده دولاب است
زباد سرد بد اندیش توست پنداری
که سال وماه فلک در لباس سنجاب است
اگر زفضل وهنر ماند درجهان رمقی
سبب تویی که در تو سرای اسباب است
همیشه تا زشفق روی چرخ سیمابی
به سان خنجر رستم زخون سرخاب است
زخون دل چو شفق باد روی دشمن تو
که اشکش از فزع خنجرت چو سیماب است
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵
بگشاد عشق روی تو چون روزگار دست
دست غمت ببست مرا استوار دست
در پای محنت تو از آن دست می زنم
تا برنگیری از سر من دل افکار دست
پیش لبت به کدیه یک بوسه هر شبی
دل چون چنار پیش کشد صدهزار دست
گربنده در وصال لبت دست یابدی
بردی نشاطم از می انده گسار دست
من خواهمی که بر تو مرا دست با شدی
تدبیر چه چو می ندهد روزگار دست؟
هردم چو گل کنی رخ و گویی مرا به طنز
کز جستن تو گشت مرا پر زخار دست
در پای غم فکند مرا دست عشق تو
زین طنز ها برای دل من بدار دست
دل بی قرار گشت مرا در هوای تو
تازد بر آن دو سلسله بی قرار دست
نتوان زدن به زلف تو را دست تا نزد
دل در رکاب دولت صدر کبار دست
مخدوم شرق صاحب دنیا ضیاء دین
کو راست گاه جود چو ابر بهار دست
عبدالرشید آنک کشید آسمان به عجز
پیش یمین او زبرای یسار دست
آن صدر و سروری که جهان گاه مکرمت
در پای او زند زپی افتخار دست
گردون که هر شبی به جهان پایمال اوست
گفتش که دار بر سر من زینهار دست
ای دست برده رای تو از جرم آفتاب
وی داده بر زمانه تورا کردگار دست
هر کس که بر بساط رفیعت نهاد پای
برد از جهان سرکش ناپایدار دست
هر بامداد صبح منوّر ز آسمان
بوسد رکاب پای تو را شرمسار دست
گر بر جدار خواند داعی ثنای تو
بیرون جهد چو برگ درخت از جدار دست
چون خاطرم به کنه مدیحت نمی رسد
طبعم زعجز برد سوی اختصار دست
همواره تا گراید بهر دعای خیر
در فضل بارگاه تواضع به کار دست
دست سخا به جیب کرم بر برای من
کامسال بس تهی است مرا همچو پار دست
دست غمت ببست مرا استوار دست
در پای محنت تو از آن دست می زنم
تا برنگیری از سر من دل افکار دست
پیش لبت به کدیه یک بوسه هر شبی
دل چون چنار پیش کشد صدهزار دست
گربنده در وصال لبت دست یابدی
بردی نشاطم از می انده گسار دست
من خواهمی که بر تو مرا دست با شدی
تدبیر چه چو می ندهد روزگار دست؟
هردم چو گل کنی رخ و گویی مرا به طنز
کز جستن تو گشت مرا پر زخار دست
در پای غم فکند مرا دست عشق تو
زین طنز ها برای دل من بدار دست
دل بی قرار گشت مرا در هوای تو
تازد بر آن دو سلسله بی قرار دست
نتوان زدن به زلف تو را دست تا نزد
دل در رکاب دولت صدر کبار دست
مخدوم شرق صاحب دنیا ضیاء دین
کو راست گاه جود چو ابر بهار دست
عبدالرشید آنک کشید آسمان به عجز
پیش یمین او زبرای یسار دست
آن صدر و سروری که جهان گاه مکرمت
در پای او زند زپی افتخار دست
گردون که هر شبی به جهان پایمال اوست
گفتش که دار بر سر من زینهار دست
ای دست برده رای تو از جرم آفتاب
وی داده بر زمانه تورا کردگار دست
هر کس که بر بساط رفیعت نهاد پای
برد از جهان سرکش ناپایدار دست
هر بامداد صبح منوّر ز آسمان
بوسد رکاب پای تو را شرمسار دست
گر بر جدار خواند داعی ثنای تو
بیرون جهد چو برگ درخت از جدار دست
چون خاطرم به کنه مدیحت نمی رسد
طبعم زعجز برد سوی اختصار دست
همواره تا گراید بهر دعای خیر
در فضل بارگاه تواضع به کار دست
دست سخا به جیب کرم بر برای من
کامسال بس تهی است مرا همچو پار دست
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶
گفتار تلخ از آن لب شیرین نه در خورست
خوش کن عبارتت که خطت هرچه خوشتر است
بگشای لب به پرسش من گرچه گفته ام
کان قفل لعل بابت آن درج گوهر است
تا بر گرفتی از سر عشاق دست مهر
هرجا که در هوای تو دستی است بر سر است
آن دل که سفره فلک چنبری نشد
که در چنبر دو زلف تو اکنون مسخر است
زلف تو افکند رسنش هر زمان دراز
داند که عاقبت گذرش هم به چنبر است
آمد قیامتی به سرم تا بدیدم آنک
رویت در بهشت ولبت آب کوثر است
چشمت به جادوی بدل چاه بابل است
زلفت به کافری عوض حصن خیبر است
گرچه نه جای کافر و جادو بود بهشت
وین وجه نزد اهل حقیقت مصور است
رخسار خوب وخرم همچون بهشت تو
آرامگاه جادو و مأوای کافر است
آمد خط سیاه به لالایی رخت
وین نیز منصبی است که لالاش عنبر است
معزول کی شود رخت از نیکوی به خط؟
زیرا که برتو ملک ملاحت مقرر است
طغرای ابروی تو به امضا ی نیکوی
برهان قاطع است که آن خط مزور است
تا آمده ست وصف لبت در دهان من
الفاظم از لطافت آن همچو شکر است
در هر صفت که چون کمرت بر تو بسته ام
همچون میانت معنی باریک مضمر است
گفتم که رنجه شو به تماشای عیدگاه
کامروز عید را رخ نیکوت در خور است
بر هم زدی به غمزه جهانی به رغم من
وین روز عید نیست کنون روز محشر است
بازار ماه و زهره ز روی تو کاسد است
پهلوی زهد وتوبه ز حُسن تو لاغر است
هرجا که می روی قدمت از نثار خلق
پر اشک همچو لؤ لؤ و رخسار چون زر است
چرخ از نسیم خلق تو خوش می کند مشام
گویی غبار موکب شاه مظفر است
قطب ملوک نصرت دین کز عُلُوّ قدر
چون چرخ بر سر آمده ی هفت کشور است
سلطان نشان اتابک اعظم که عدل او
معمار دین ایزد وشرع پیمبر است
بوبکر نام و سیرت،عثمان حیا وحلم
کز عدل وعلم همبر فاروق و حیدر است
شاهی که هفت مهره ی گردون زشش جهت
دایم ز زخم پنجه ی او در مُشَشدَر است
چشم فلک ندید و نبیند به عمر خویش
آن کارها که دولت او را میسر است
هر فتح کاسمان نهدش منتهای کار
چون بنگری مقدّمه فتح دیگر است
آن صفدری که بخت جوان چون سپهر پیر
براستان حکم تو دیرینه چاکر است
روی زمین ز رونق عدلت مُزّین است
مغز فلک ز نَکهت خُلفت معطر است
آنکس که تربیت زقبول تو یافته است
همچون چنار وبید همه دست وخنجر است
در پیش حمله تو کجا ایستد عدو ؟
روباه را چه طاقت زور غضنفر است ؟
بنیاد ملک و دین همه معمور شد چنانک
با سقف آسمان ز بلندی برابر است
هرجا که بی عنایت لطف تو در جهان
تابوت و دار بود کنون تخت و منبر است
در جنب آنک از تو ضمان می کند فلک
این منزلت که یافته ای بس مُحقّر است
از صد گلت یکی نشکفته است باش تو
کاکنون هنوز گلبن بخت تو نو بر است
تو مملکت به لشکر و عُدّت نیافتی
این قسمت از مبادی فطرت مقدر است
آن را که عون و عصمت ایزد مدد کند
افلاک جمله عدت و اجرام لشکراست
تا اختلاف عنصر و اختر ز روی عقل
اندر زمانه موجب معروف و منکر است
جاوید زی که قوت خشم و رضای تو
برتر زفعل عنصر وتاثیر اختر است
خوش کن عبارتت که خطت هرچه خوشتر است
بگشای لب به پرسش من گرچه گفته ام
کان قفل لعل بابت آن درج گوهر است
تا بر گرفتی از سر عشاق دست مهر
هرجا که در هوای تو دستی است بر سر است
آن دل که سفره فلک چنبری نشد
که در چنبر دو زلف تو اکنون مسخر است
زلف تو افکند رسنش هر زمان دراز
داند که عاقبت گذرش هم به چنبر است
آمد قیامتی به سرم تا بدیدم آنک
رویت در بهشت ولبت آب کوثر است
چشمت به جادوی بدل چاه بابل است
زلفت به کافری عوض حصن خیبر است
گرچه نه جای کافر و جادو بود بهشت
وین وجه نزد اهل حقیقت مصور است
رخسار خوب وخرم همچون بهشت تو
آرامگاه جادو و مأوای کافر است
آمد خط سیاه به لالایی رخت
وین نیز منصبی است که لالاش عنبر است
معزول کی شود رخت از نیکوی به خط؟
زیرا که برتو ملک ملاحت مقرر است
طغرای ابروی تو به امضا ی نیکوی
برهان قاطع است که آن خط مزور است
تا آمده ست وصف لبت در دهان من
الفاظم از لطافت آن همچو شکر است
در هر صفت که چون کمرت بر تو بسته ام
همچون میانت معنی باریک مضمر است
گفتم که رنجه شو به تماشای عیدگاه
کامروز عید را رخ نیکوت در خور است
بر هم زدی به غمزه جهانی به رغم من
وین روز عید نیست کنون روز محشر است
بازار ماه و زهره ز روی تو کاسد است
پهلوی زهد وتوبه ز حُسن تو لاغر است
هرجا که می روی قدمت از نثار خلق
پر اشک همچو لؤ لؤ و رخسار چون زر است
چرخ از نسیم خلق تو خوش می کند مشام
گویی غبار موکب شاه مظفر است
قطب ملوک نصرت دین کز عُلُوّ قدر
چون چرخ بر سر آمده ی هفت کشور است
سلطان نشان اتابک اعظم که عدل او
معمار دین ایزد وشرع پیمبر است
بوبکر نام و سیرت،عثمان حیا وحلم
کز عدل وعلم همبر فاروق و حیدر است
شاهی که هفت مهره ی گردون زشش جهت
دایم ز زخم پنجه ی او در مُشَشدَر است
چشم فلک ندید و نبیند به عمر خویش
آن کارها که دولت او را میسر است
هر فتح کاسمان نهدش منتهای کار
چون بنگری مقدّمه فتح دیگر است
آن صفدری که بخت جوان چون سپهر پیر
براستان حکم تو دیرینه چاکر است
روی زمین ز رونق عدلت مُزّین است
مغز فلک ز نَکهت خُلفت معطر است
آنکس که تربیت زقبول تو یافته است
همچون چنار وبید همه دست وخنجر است
در پیش حمله تو کجا ایستد عدو ؟
روباه را چه طاقت زور غضنفر است ؟
بنیاد ملک و دین همه معمور شد چنانک
با سقف آسمان ز بلندی برابر است
هرجا که بی عنایت لطف تو در جهان
تابوت و دار بود کنون تخت و منبر است
در جنب آنک از تو ضمان می کند فلک
این منزلت که یافته ای بس مُحقّر است
از صد گلت یکی نشکفته است باش تو
کاکنون هنوز گلبن بخت تو نو بر است
تو مملکت به لشکر و عُدّت نیافتی
این قسمت از مبادی فطرت مقدر است
آن را که عون و عصمت ایزد مدد کند
افلاک جمله عدت و اجرام لشکراست
تا اختلاف عنصر و اختر ز روی عقل
اندر زمانه موجب معروف و منکر است
جاوید زی که قوت خشم و رضای تو
برتر زفعل عنصر وتاثیر اختر است
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷
رویت از حسن در جهان سمر است
عقد زلفت نشیمن قمر است
زان رخ تازه ولب شیرین
همه آفاق پر گل وشکر است
تا دلم زان گل و شکر بچشید
هر زمان از قضا ضعیف تر است
تنگ روزی دلا که روزی او
به دهان تو و لب تو در است
عمر در عشق تو به سر بردم
دل ز حسرت هنوز تا به سر است
گفتی از دست عشق جان نبری
الحق این خود بشارتی دگر است
تن قضا را نهاده ام چکنم ؟!
که نه بیدار تو همین قدر است
در فراق تو هرکجا که دلی است
تا به گردن در آتش جگر است
نقد رایج به رسته غم تو
اشک چون سیم وچهره چو زر است
عاشقان را بهینه دستاویز
آه شبگیر وناله سحر است
با غمت دست در کمر کردم
زان دو دستم همیشه در کمر است
روی من در غمت چو دامن ابر
دایم از موج آب دیده تر است
چشم من در فراق چهره تو
کان یاقوت ومعدن گهر است
راست گویی که در افاضت جود
دست دربار شاه دادگر است
شاه عادل اتابک اعظم
که جهان با عطاش مختصر است
آنک نزدیک سمع مظلومان
نام او همچو مژده ظفر است
وانک در نسبت جهات کمال
آسمان زیرو قدر او زبر است
صیت اقبال او بگرد جهان
روز وشب همچو ماه در سفر است
ظلمت ظلم را اشارت او
چون تباشیر صبح پرده در است
ای که خلوت سرای قدرت را
چرخ چون حلقه از برون در است
نیست رایی برون پرده غیبت
که نه رای تو را از آن خبر است
سعی تیغ تو در معونت خلق
چون مقامات دِرّه عمر است
خاک درگاه تو به حکم شرف
افسر صد هزار تاجوَر است
آن همایست همتت که مقیم
بیضه آسمانش زیر پر است
هر کجا موکب تو نهضت کرد
بخت چون بندگانش بر اثر است
آتش فهر توست آنک به حجم
هفت دوزخ به جنب او شرر است
فیض احسان توست آنک به قدر
هفت دریا به نزد او شمر است
نظر همّت تو را هر شب
برتُتُقهای آسمان گذر است
مدتی شد که بر امید قبول
بنده در انتظار آن نظر است
شهریارا تو منگر آن کامروز
شعر من در زمانه مشتهر است
این نگه کن که نزد دانش من
شعر عیبست اگر چه هم هنر است
تا در ادراک چشم پیکر ماه
گاه چون نعل وگاه چون سپر است
چون سپر باد پشت جاهت پهن
که حسودت چو نعل پی سپر است
عقد زلفت نشیمن قمر است
زان رخ تازه ولب شیرین
همه آفاق پر گل وشکر است
تا دلم زان گل و شکر بچشید
هر زمان از قضا ضعیف تر است
تنگ روزی دلا که روزی او
به دهان تو و لب تو در است
عمر در عشق تو به سر بردم
دل ز حسرت هنوز تا به سر است
گفتی از دست عشق جان نبری
الحق این خود بشارتی دگر است
تن قضا را نهاده ام چکنم ؟!
که نه بیدار تو همین قدر است
در فراق تو هرکجا که دلی است
تا به گردن در آتش جگر است
نقد رایج به رسته غم تو
اشک چون سیم وچهره چو زر است
عاشقان را بهینه دستاویز
آه شبگیر وناله سحر است
با غمت دست در کمر کردم
زان دو دستم همیشه در کمر است
روی من در غمت چو دامن ابر
دایم از موج آب دیده تر است
چشم من در فراق چهره تو
کان یاقوت ومعدن گهر است
راست گویی که در افاضت جود
دست دربار شاه دادگر است
شاه عادل اتابک اعظم
که جهان با عطاش مختصر است
آنک نزدیک سمع مظلومان
نام او همچو مژده ظفر است
وانک در نسبت جهات کمال
آسمان زیرو قدر او زبر است
صیت اقبال او بگرد جهان
روز وشب همچو ماه در سفر است
ظلمت ظلم را اشارت او
چون تباشیر صبح پرده در است
ای که خلوت سرای قدرت را
چرخ چون حلقه از برون در است
نیست رایی برون پرده غیبت
که نه رای تو را از آن خبر است
سعی تیغ تو در معونت خلق
چون مقامات دِرّه عمر است
خاک درگاه تو به حکم شرف
افسر صد هزار تاجوَر است
آن همایست همتت که مقیم
بیضه آسمانش زیر پر است
هر کجا موکب تو نهضت کرد
بخت چون بندگانش بر اثر است
آتش فهر توست آنک به حجم
هفت دوزخ به جنب او شرر است
فیض احسان توست آنک به قدر
هفت دریا به نزد او شمر است
نظر همّت تو را هر شب
برتُتُقهای آسمان گذر است
مدتی شد که بر امید قبول
بنده در انتظار آن نظر است
شهریارا تو منگر آن کامروز
شعر من در زمانه مشتهر است
این نگه کن که نزد دانش من
شعر عیبست اگر چه هم هنر است
تا در ادراک چشم پیکر ماه
گاه چون نعل وگاه چون سپر است
چون سپر باد پشت جاهت پهن
که حسودت چو نعل پی سپر است
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۶
دلم که در همه عالم غم تو کرده مراد
امید ده که ز وصل تو کی رسد به مراد؟
منم که می سپرم سال و ماه راه غمت
جز اشک دیده و خون جگر نه آب،نه زاد
گرفته نقش هوایت دو رویه تخته دل
بر آن مثال که بر پشت دست وَشمِ سواد
هر آن خبر که بود در جهان ز رنج و عنا
زبان راوی عشقت بدو کند اِسناد
چه خواهم از دل بیچاره ستمکش اگر
شده ست حکم هوای تو را به جان منقاد ؟
کسی که صورت خوب تو دید و فتنه نشد
به نزد عقل نباشد جز از حساب جماد
مرا به ششدر غم بسته در هزاره عشق
زیاده می کنی از جور یک یکم چو زیاد
مده ز آتش عشق آب روی من بر باد
اگر چه پیش تو هستم چو خاک کوی کساد
به خون من چه دهی رخصه زلف و عارض را
چو خواست غمزه ات این شغل را به استبداد
زنوک ناوکش آن دیده ام که در جنبش
به مرهمی شمرم زخم نشتر فصاد
زپیکرش که نشاید نگاشتن به قلم
در آرزوش منم تیره روزتر ز مداد
به دلفروزی و خوبی توراست چون شه را
به تاج بخشی وکشور ستانی استعداد
حسام دولت و دین کز پی صلاحش کرد
خدای عزّوجلّ حافظ بلاد و عیاد
جم عجم ملک اعظم اردشیر دوم
که اوست افسر اسلاف ومفخر اجداد
شهی که روشنی چشم کاینات آمد
برای رغم اعادی و کوری حساد
رسید مایه بذلش به هر غنی و فقیر
کشید سایه عدلش به هر دیار و بلاد
به جنب رای درفشان و درفشان دستش
نه مهر و ماه منیر و نه ابر و بحر جواد
زهی رسیده زتیغ تو بر مخلاف دین
عقوبتی چو در ایام هود بر سر عاد
حریم ملک تو آمد مصون ز رَیب مَنون
چنانکه نسرسپهر از تعرض صیاد
به هر مکان که رسد نور روز و ظلمت شب
گرفته است بر او صیت جاه تو مرصاد
اگر ز ملک سلیمان کسی سوال کند
فلک نفاذ تو را آورد به استشهاد
وجود خصم تو جز کثرت سوادی نیست
چنانک هیبت صفر از میانه اعداد
مراد و کام تو خواهد سپهر در دوران
ثنا و حمد تو خواند فر شته در اوراد
به نور پر نشدی زآفتاب کیل هلال
گر از ضمیر منیرت نکردی استمداد
بدان خدای که از روی کبریا و جلال
منزه است ز اکفا مقدس از اندا د
نه ذات بی بدلش راست تهمت از اشباه
نه ملک لم یزلش راست و صمت از اضداد
که خسروی چو تو بیدار بخت عالیقدر
به خواب نیز نبیند سرای کون وفساد
شها چه موسم نوروز فراخ آمده است
که تا به لهو و طرب عقل را کند ارشاد
به خواه باده نوشین و داد وقت بده
که روز رفته نگردد به هیچ حال معاد
بهشت وار یکی بزم ساز نوروزی
چنانک هست ز آیین خسروان معتاد
که تا به تهنیه در پای بزمت افشانم
طویلهای دُر،از بحر خاطر و قاد
منم که یافته ام چیرگی و پیروزی
زبندگی تو بر جمله مطلب و مرتاد
به خدمت تو امان یا فته ز صرف زمان
چنانکه از اثر سعی مرتضی مقداد
به ابر مرحمت و افتاب عاطفتت
رسید خوشه امّید من به وقت حصاد
میان زمره اقرانم از عنایت محض
تو کردی او حد از آن پس که بودم از آحاد
ز تربیت چو کنی بیشتر نیایم کم
به نظم ونثر ز صابی و صاحب عباد
همیشه تا که به تقدیر صنع بی علت
بود فراخته این چهار طاق سیع شداد
سرادقات جلالت کشیده باد چنان
که از بقاش طناب آید از دوام اوتاد
قبای مدت دوران تو بدان قد باد
که دامنش ز درازی رسد به روز معاد
امید ده که ز وصل تو کی رسد به مراد؟
منم که می سپرم سال و ماه راه غمت
جز اشک دیده و خون جگر نه آب،نه زاد
گرفته نقش هوایت دو رویه تخته دل
بر آن مثال که بر پشت دست وَشمِ سواد
هر آن خبر که بود در جهان ز رنج و عنا
زبان راوی عشقت بدو کند اِسناد
چه خواهم از دل بیچاره ستمکش اگر
شده ست حکم هوای تو را به جان منقاد ؟
کسی که صورت خوب تو دید و فتنه نشد
به نزد عقل نباشد جز از حساب جماد
مرا به ششدر غم بسته در هزاره عشق
زیاده می کنی از جور یک یکم چو زیاد
مده ز آتش عشق آب روی من بر باد
اگر چه پیش تو هستم چو خاک کوی کساد
به خون من چه دهی رخصه زلف و عارض را
چو خواست غمزه ات این شغل را به استبداد
زنوک ناوکش آن دیده ام که در جنبش
به مرهمی شمرم زخم نشتر فصاد
زپیکرش که نشاید نگاشتن به قلم
در آرزوش منم تیره روزتر ز مداد
به دلفروزی و خوبی توراست چون شه را
به تاج بخشی وکشور ستانی استعداد
حسام دولت و دین کز پی صلاحش کرد
خدای عزّوجلّ حافظ بلاد و عیاد
جم عجم ملک اعظم اردشیر دوم
که اوست افسر اسلاف ومفخر اجداد
شهی که روشنی چشم کاینات آمد
برای رغم اعادی و کوری حساد
رسید مایه بذلش به هر غنی و فقیر
کشید سایه عدلش به هر دیار و بلاد
به جنب رای درفشان و درفشان دستش
نه مهر و ماه منیر و نه ابر و بحر جواد
زهی رسیده زتیغ تو بر مخلاف دین
عقوبتی چو در ایام هود بر سر عاد
حریم ملک تو آمد مصون ز رَیب مَنون
چنانکه نسرسپهر از تعرض صیاد
به هر مکان که رسد نور روز و ظلمت شب
گرفته است بر او صیت جاه تو مرصاد
اگر ز ملک سلیمان کسی سوال کند
فلک نفاذ تو را آورد به استشهاد
وجود خصم تو جز کثرت سوادی نیست
چنانک هیبت صفر از میانه اعداد
مراد و کام تو خواهد سپهر در دوران
ثنا و حمد تو خواند فر شته در اوراد
به نور پر نشدی زآفتاب کیل هلال
گر از ضمیر منیرت نکردی استمداد
بدان خدای که از روی کبریا و جلال
منزه است ز اکفا مقدس از اندا د
نه ذات بی بدلش راست تهمت از اشباه
نه ملک لم یزلش راست و صمت از اضداد
که خسروی چو تو بیدار بخت عالیقدر
به خواب نیز نبیند سرای کون وفساد
شها چه موسم نوروز فراخ آمده است
که تا به لهو و طرب عقل را کند ارشاد
به خواه باده نوشین و داد وقت بده
که روز رفته نگردد به هیچ حال معاد
بهشت وار یکی بزم ساز نوروزی
چنانک هست ز آیین خسروان معتاد
که تا به تهنیه در پای بزمت افشانم
طویلهای دُر،از بحر خاطر و قاد
منم که یافته ام چیرگی و پیروزی
زبندگی تو بر جمله مطلب و مرتاد
به خدمت تو امان یا فته ز صرف زمان
چنانکه از اثر سعی مرتضی مقداد
به ابر مرحمت و افتاب عاطفتت
رسید خوشه امّید من به وقت حصاد
میان زمره اقرانم از عنایت محض
تو کردی او حد از آن پس که بودم از آحاد
ز تربیت چو کنی بیشتر نیایم کم
به نظم ونثر ز صابی و صاحب عباد
همیشه تا که به تقدیر صنع بی علت
بود فراخته این چهار طاق سیع شداد
سرادقات جلالت کشیده باد چنان
که از بقاش طناب آید از دوام اوتاد
قبای مدت دوران تو بدان قد باد
که دامنش ز درازی رسد به روز معاد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۸
تا غمزه ی تو تیر جفا بر کمان نهاد
خوی تو رسم خیره کشی در جهان نهاد
بس جان نازنین که بلا را نشانه شد
زان تیرها که غمزه ی تو بر کمان نهاد
صبری که در میان غمم دستگیر بود
از دست محنت تو قدم بر کران نهاد
عیشی که چشم عقل بدوزد ز تیرگی
دست زمانه در سر زلفت عیان نهاد
و اندیشه ای که گم شود زلطف در ضمیر
گردون به راز با کمرت در میان نهاد
بر ره نشست دیده که تا چون وفا شود
آن وعده ها که لطف تو در گوش جان نهاد
در خط شَوَم ز سبزه ی خط ّتو هر زمان
تا لب چرا بر آن لب شکر فشان نهاد
بر سر زنم ز غیرت زلف تو کز چه وجه
سر بر کنار تازه گل و ارغوان نهاد
زین گونه مشکلات که در راه عشق توست
دل بر وفای عهد تو مشکل توان نهاد
دانم یقین که نشکند الا ثنای شاه
مهری که عشوه ی تو مرا بر زبان نهاد
منت خدای راکه به نام خدایگان
بر چرخ پیر مسند بخت جوان نهاد
دست زمانه ی گوهر شاهی به فال نیک
در آستین حکم قزل ارسلان نهاد
شاه جهان مظفر دین خسرو عجم
کز فخر پای بر سر هفت آسمان نهاد
در تنگنای بیضه ز تدبیر عدل او
نقاش طبع پیکر مرغ آشیان نهاد
قدرش رکاب با فلک اندر رکاب شد
فرمانش با زمانه عنان در عنان نهاد
ای خسروی که در صف هیجا تو را خرد
همتای پیل جنگی وشیر ژیان نهاد
از انتقام عدل تو با ضعف خویش کبک
در چشم باشه و دل باز آشیان نهاد
چشم بنفشه صورت قهرت به خواب دید
سر چون عدوت بر سر زانو از آن نهاد
بر بام هفت قلعه ی گردون هزار شب
حزم تو پای بر زبر پاسبان نهاد
تو بی قرینی از همه اقران از آن قبل
نامت زمانه خسرو صاحب قران نهاد
دستت سبک مخالف دین را بباد داد
زان بادها که بر سر گرز گران نهاد
جاه تو اسب بر سر مهر و سپهر تاخت
جود تو داغ بر دل دریا و کان نهاد
جز سرمه اجل نبرد حیرتی که دهر
در چشم دشمن تو به نوک سنان نهاد
تیر تو مُسرِعی است که پیش از زه کمان
تقدیر مژده ظفرش در دهان نهاد
آن سر که چرخ از خط تکلیف بر گرفت
در امتثال حکم تو بر آستان نهاد
تا در قبول عقل نیاید که آدمی
دل بر بقای مملکت جاودان نهاد
جاوید زی که نوبت ملک تو را قضا
در وجه دفع فتنه آخر زمان نهاد
خوی تو رسم خیره کشی در جهان نهاد
بس جان نازنین که بلا را نشانه شد
زان تیرها که غمزه ی تو بر کمان نهاد
صبری که در میان غمم دستگیر بود
از دست محنت تو قدم بر کران نهاد
عیشی که چشم عقل بدوزد ز تیرگی
دست زمانه در سر زلفت عیان نهاد
و اندیشه ای که گم شود زلطف در ضمیر
گردون به راز با کمرت در میان نهاد
بر ره نشست دیده که تا چون وفا شود
آن وعده ها که لطف تو در گوش جان نهاد
در خط شَوَم ز سبزه ی خط ّتو هر زمان
تا لب چرا بر آن لب شکر فشان نهاد
بر سر زنم ز غیرت زلف تو کز چه وجه
سر بر کنار تازه گل و ارغوان نهاد
زین گونه مشکلات که در راه عشق توست
دل بر وفای عهد تو مشکل توان نهاد
دانم یقین که نشکند الا ثنای شاه
مهری که عشوه ی تو مرا بر زبان نهاد
منت خدای راکه به نام خدایگان
بر چرخ پیر مسند بخت جوان نهاد
دست زمانه ی گوهر شاهی به فال نیک
در آستین حکم قزل ارسلان نهاد
شاه جهان مظفر دین خسرو عجم
کز فخر پای بر سر هفت آسمان نهاد
در تنگنای بیضه ز تدبیر عدل او
نقاش طبع پیکر مرغ آشیان نهاد
قدرش رکاب با فلک اندر رکاب شد
فرمانش با زمانه عنان در عنان نهاد
ای خسروی که در صف هیجا تو را خرد
همتای پیل جنگی وشیر ژیان نهاد
از انتقام عدل تو با ضعف خویش کبک
در چشم باشه و دل باز آشیان نهاد
چشم بنفشه صورت قهرت به خواب دید
سر چون عدوت بر سر زانو از آن نهاد
بر بام هفت قلعه ی گردون هزار شب
حزم تو پای بر زبر پاسبان نهاد
تو بی قرینی از همه اقران از آن قبل
نامت زمانه خسرو صاحب قران نهاد
دستت سبک مخالف دین را بباد داد
زان بادها که بر سر گرز گران نهاد
جاه تو اسب بر سر مهر و سپهر تاخت
جود تو داغ بر دل دریا و کان نهاد
جز سرمه اجل نبرد حیرتی که دهر
در چشم دشمن تو به نوک سنان نهاد
تیر تو مُسرِعی است که پیش از زه کمان
تقدیر مژده ظفرش در دهان نهاد
آن سر که چرخ از خط تکلیف بر گرفت
در امتثال حکم تو بر آستان نهاد
تا در قبول عقل نیاید که آدمی
دل بر بقای مملکت جاودان نهاد
جاوید زی که نوبت ملک تو را قضا
در وجه دفع فتنه آخر زمان نهاد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۲۱
دل همی خواهد از آن پسته که شکّر گیرد
جان طمع دارد از آن لعل که گوهر گیرد
پسته تنگ تو از بهر علاج دل من
ای بسا ورد شکفته که به شکّر گیرد
روی من از پی طرف کمرت هر لحظه
ای بسا گوهر ناسفته که در زر گیرد
جان من وقت بخور سر مشکین زلفت
از دل و سینه من مجمر و آذر گیرد
سرو تو بر ز سمن دارد و دل می خواهد
که از آن سرو قدت برگ سمن بر گیرد
تن من شد چو رسن زلف تو چنبر،چه شود
که رسن باز دلم گوشه چنبر گیرد؟
دم هر روزه گرمم چو به تو در نگرفت
آه هر صبحی سر دم به تو کی در گیرد ؟
هرکه خواهد که سمن باردهد سرو او را
پای یار چو تو سرو سمنی بر گیرد
در رکاب غم تو دل به مرادی نرسد
گر نه فتراک شهنشاه مظفر گیرد
شیر سرخ آنک اگر دست دهد آهو را
از سر قوت دل پای غضنفر گیرد
چون سکندر شود آن روز که بر تخت شود
آب حیوان کشد آنگاه که ساغر گیرد
ای فلک قدر که گر از تو اجازت یابد
نسر طائر سر تیر تو به شهپر گیرد
بخت از ین خیمه سر بافته سیم طناب
بر سر فرق فلک سای تو افسر گیرد
ماه از این بحر گرانمایه ناسفته دُرَر
گردن ملک تو را حجله به زیور گیرد
تویی آن شاه هنرمند که تیغ تو چو صبح
ملک عالم به یکی ضربت خنجر گیرد
یک شَرر ز آتش خشم تو اگر چرخ اثیر
پیش این گنبد گردنده اخضر گیرد
فلک از هیبت آن جنبش زیبق یابد
اختر از شعله آن سوزش اخگر گیرد
عنفت ار پای نهد دود ز دریا خیزد
لطفت از دست کشد در ز سمندر گیرد
گر چه بیگانه بود مهر چو روی تو بدید
نکند هیچ تکلف در خاور گیرد
ورچه گمراه بود خصم که زخمت بخورد
نکند هیچ توقف ره محشر گیرد
لشکرت -حاطهم الله - چو پی خصم روند
بخدا گر رهشان سدّ سکندر گیرد
این شود رعد گه مشعله چون نعره زند
وان شود برق گه حمله چو خنجر گیرد
وز نشان و اثر میخ سم مرکبشان
چون فلک روی زمین صورت اختر گیرد
شهریارا خبر باد قران می دادند
که همه روی زمین زعزع و صر صر گیرد
باد در عهد تو کی زهره آن داشت که او
خاک پای تو نه چون تاج بسر بر گیرد ؟!
گرد از باد برانگیزی اگر فرمانت
نه چو فرمان سلیمان پیمبر گیرد
کامکارا چو ظهیر از شرف نظم لطیف
به گه مدحت تو خامه و دفتر گیرد
بهر او دست زمان دفتر افلاک آرد
پیش او تیر فلک خامه و محور گیرد
لیکن این هر دو مُسخّر شده فرمانت
خوش نباشد که چو من ذره مسخر گیرد
هرکجا دور فلک تیر جفا اندازد
سپر سینه او دهر برابر دارد
تا یقین باشد بر خلق که شیر و شمشیر
خصم بی مر شکند آهوی بی مر گیرد
تیغ قهر تو چنان باد که خاقان شکند
شیر نام تو چنان باد که قیصر گیرد
جان طمع دارد از آن لعل که گوهر گیرد
پسته تنگ تو از بهر علاج دل من
ای بسا ورد شکفته که به شکّر گیرد
روی من از پی طرف کمرت هر لحظه
ای بسا گوهر ناسفته که در زر گیرد
جان من وقت بخور سر مشکین زلفت
از دل و سینه من مجمر و آذر گیرد
سرو تو بر ز سمن دارد و دل می خواهد
که از آن سرو قدت برگ سمن بر گیرد
تن من شد چو رسن زلف تو چنبر،چه شود
که رسن باز دلم گوشه چنبر گیرد؟
دم هر روزه گرمم چو به تو در نگرفت
آه هر صبحی سر دم به تو کی در گیرد ؟
هرکه خواهد که سمن باردهد سرو او را
پای یار چو تو سرو سمنی بر گیرد
در رکاب غم تو دل به مرادی نرسد
گر نه فتراک شهنشاه مظفر گیرد
شیر سرخ آنک اگر دست دهد آهو را
از سر قوت دل پای غضنفر گیرد
چون سکندر شود آن روز که بر تخت شود
آب حیوان کشد آنگاه که ساغر گیرد
ای فلک قدر که گر از تو اجازت یابد
نسر طائر سر تیر تو به شهپر گیرد
بخت از ین خیمه سر بافته سیم طناب
بر سر فرق فلک سای تو افسر گیرد
ماه از این بحر گرانمایه ناسفته دُرَر
گردن ملک تو را حجله به زیور گیرد
تویی آن شاه هنرمند که تیغ تو چو صبح
ملک عالم به یکی ضربت خنجر گیرد
یک شَرر ز آتش خشم تو اگر چرخ اثیر
پیش این گنبد گردنده اخضر گیرد
فلک از هیبت آن جنبش زیبق یابد
اختر از شعله آن سوزش اخگر گیرد
عنفت ار پای نهد دود ز دریا خیزد
لطفت از دست کشد در ز سمندر گیرد
گر چه بیگانه بود مهر چو روی تو بدید
نکند هیچ تکلف در خاور گیرد
ورچه گمراه بود خصم که زخمت بخورد
نکند هیچ توقف ره محشر گیرد
لشکرت -حاطهم الله - چو پی خصم روند
بخدا گر رهشان سدّ سکندر گیرد
این شود رعد گه مشعله چون نعره زند
وان شود برق گه حمله چو خنجر گیرد
وز نشان و اثر میخ سم مرکبشان
چون فلک روی زمین صورت اختر گیرد
شهریارا خبر باد قران می دادند
که همه روی زمین زعزع و صر صر گیرد
باد در عهد تو کی زهره آن داشت که او
خاک پای تو نه چون تاج بسر بر گیرد ؟!
گرد از باد برانگیزی اگر فرمانت
نه چو فرمان سلیمان پیمبر گیرد
کامکارا چو ظهیر از شرف نظم لطیف
به گه مدحت تو خامه و دفتر گیرد
بهر او دست زمان دفتر افلاک آرد
پیش او تیر فلک خامه و محور گیرد
لیکن این هر دو مُسخّر شده فرمانت
خوش نباشد که چو من ذره مسخر گیرد
هرکجا دور فلک تیر جفا اندازد
سپر سینه او دهر برابر دارد
تا یقین باشد بر خلق که شیر و شمشیر
خصم بی مر شکند آهوی بی مر گیرد
تیغ قهر تو چنان باد که خاقان شکند
شیر نام تو چنان باد که قیصر گیرد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۲۲
چو سنبل تو سر از برگ یاسمین بر زد
غمت به ریختن خونم آستین بر زد
رخ تو از عرق و نازکی بدان ماند
که ابر قطره باران به یاسمین بر زد
چو پیش روی تو زلفت نقاب پره کشد
امیر زنگ تو گویی به شاه چین بر زد
دلم به مجلس وصلت رسید بار نیافت
بتافت رو و بر ابرو هزار چین بر زد
دمی به وصل تو گفتم که شادمانه شوم
غم فراق تو ناگه سر از زمین بر زد
خلاص جان من از هجر تو یقین شده بود
و لیک دود شک از روزن یقین بر زد
دلم به شیشه آمال خویش سنگ نیاز
زبهر عشق تو دلدار نازنین بر زد
سپاه عشق تو چون بر دلم کمین بگشاد
ثنای صدر معالی بدان کمین بر زد
چو تشنه ای که زند ناگهان به آب زلال
دلم به مدح خداوند مجددین بر زد
محمد بن علی اشعث آنک همت او
سرای پرده به ایوان هفتمین بر زد
بر آستانه او تا فلک نهاد جبین
هزار لمعه نورش سر از جبین بر زد
بزرگ فدرا ! آنی که در کمال هنر
فلک تو را به سر کل عالمین بر زد
از آن وضیع و شریفت به جان خریدارند
که مُهر مُهر تو گردون به هر نگین بر زد
گرفت باز به مهر آسمان تو را در بر
زمانه با تو اگر یک نفس به کین بر زد
دروغ گفته نیامد که هم درین حسرت
فلک هزار دم سرد با انین بر زد
مخالف تو به مکر زمانه دل در بست
چنانک تکیه مقامر به کعبتین بر زد
ز باد سرد حسودت سپهر گرم دماغ
به زیر جبه مصقول پوستین بر زد
بدان خدای که در صحن خلد خال جمال
به دست لطف به رخسار حور عین بر زد
گشاد عقد مودت به عهد صاحب شرع
وزان سپس گره محکم متین بر زد
عنایتش علم ساکنان گردون را
طراز اِنّ علیکم لحافظین بر زد
برای شربت دلهای تشنه در جنّت
نواله او به می و شیر و انگبین بر زد
که از تعطّش آب زلال همّت او
همای ملک بسی پر به پارگین بر زد
همیشه تا مدد عقل گیردش دامن
هر آنک سر زگریبان اربعین بر زد
فنا ز دامن عمر تو دست کوته باد
که آستین، فلک از بهر دفع این بر زد
غمت به ریختن خونم آستین بر زد
رخ تو از عرق و نازکی بدان ماند
که ابر قطره باران به یاسمین بر زد
چو پیش روی تو زلفت نقاب پره کشد
امیر زنگ تو گویی به شاه چین بر زد
دلم به مجلس وصلت رسید بار نیافت
بتافت رو و بر ابرو هزار چین بر زد
دمی به وصل تو گفتم که شادمانه شوم
غم فراق تو ناگه سر از زمین بر زد
خلاص جان من از هجر تو یقین شده بود
و لیک دود شک از روزن یقین بر زد
دلم به شیشه آمال خویش سنگ نیاز
زبهر عشق تو دلدار نازنین بر زد
سپاه عشق تو چون بر دلم کمین بگشاد
ثنای صدر معالی بدان کمین بر زد
چو تشنه ای که زند ناگهان به آب زلال
دلم به مدح خداوند مجددین بر زد
محمد بن علی اشعث آنک همت او
سرای پرده به ایوان هفتمین بر زد
بر آستانه او تا فلک نهاد جبین
هزار لمعه نورش سر از جبین بر زد
بزرگ فدرا ! آنی که در کمال هنر
فلک تو را به سر کل عالمین بر زد
از آن وضیع و شریفت به جان خریدارند
که مُهر مُهر تو گردون به هر نگین بر زد
گرفت باز به مهر آسمان تو را در بر
زمانه با تو اگر یک نفس به کین بر زد
دروغ گفته نیامد که هم درین حسرت
فلک هزار دم سرد با انین بر زد
مخالف تو به مکر زمانه دل در بست
چنانک تکیه مقامر به کعبتین بر زد
ز باد سرد حسودت سپهر گرم دماغ
به زیر جبه مصقول پوستین بر زد
بدان خدای که در صحن خلد خال جمال
به دست لطف به رخسار حور عین بر زد
گشاد عقد مودت به عهد صاحب شرع
وزان سپس گره محکم متین بر زد
عنایتش علم ساکنان گردون را
طراز اِنّ علیکم لحافظین بر زد
برای شربت دلهای تشنه در جنّت
نواله او به می و شیر و انگبین بر زد
که از تعطّش آب زلال همّت او
همای ملک بسی پر به پارگین بر زد
همیشه تا مدد عقل گیردش دامن
هر آنک سر زگریبان اربعین بر زد
فنا ز دامن عمر تو دست کوته باد
که آستین، فلک از بهر دفع این بر زد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۲۶
هر گز صبا ز زلف تو یک تار نشکند
تا قدر چین و قیمت تاتار نشکند
جز در مثال بردن خطی ز عارضت
نقاش عشق را سر پرگار نشکند
دعوی خوبی تو چو باطل نشد به خط
معلوم شد که رونق گل خار نشکند
در کیش غمزه تو شد انداختن حرام
هر ناوکی که در دل افکار نشکند
بیمار نرگس تو چو مایل به خون ماست
تن در دهیم تا دل بیمار نشکند
نبود دمی که در قدمت از پی نثار
چشم هزار لؤلؤ شهوار نشکند
تو با دل چو سنگ و مرا راه صبر پیش
آنجا چه آبگینه که در بار نشکند
یک بوسه از لب تو به یک جان توان خرید
گر عشق را ز حسن تو بازار نشکند
روزی به لطف در رخم آخر نظر کنی
گر قدر زر از آن کف دربار نشکند
اعنی کف جواد شهنشه که جاه او
از مهر و مه به پایه و مقدار نشکند
ای خسروی که تا ز نهم چرخ نگذرد
کس پیش حضرت تو صف بار نشکند
بی مایه مجاهز خلق تو باد صبح
نرخ عبیر و رونق عطار نشکند
الاّ به بوی لطف تو مشاطه چمن
زلف بنفشه بر رخ گلزار نشکند
بر نردبان رفعت تو وهم کی شود؟
تا صد هزار پایه پندار نشکند؟!
با جود بی دریغ تو نسبت درست کرد
نقدی که در ترازوی معیار نشکند
عهدی که با تو بست سعادت به هیچ دور
تا روز حشر گنبد دوار نشکند
شاخی که سایه داری خلقش دهد خدا
از تند باد حادثه ها خار نشکند
در خانه ای که گرز تو کوبد در اجل
الا سر عدوی تو دیوار نشکند
با تو کدام خصم نهد رو به کارزار؟
کز کار کرد حمله تو زار نشکند ؟!
کوس تو زخمه نکند تا صدای کوه
از هیبت تو در دم کهسار نشکند
زنهار!نیزه تو چه ماری است کز زبانش
جز در دهان خصم تو زنهار نشکند
تیغ تو صف دشمن و حکم تو دست چرخ
آسان اگر ببندد دشوار نشکند
شب نگذرد که صورت قهرت خیال خواب
اندر دماغ فتنه بیدار نشکند
حاضر به خوان مکرُمتت کی شود طمع؟
کانجاش آز،معده ناهار نشکند
پشت فلک ز بهر ربودن کجا خمد
تا نعل نقره،خنگ تو مسمار نشکند؟
هرصبح جز برای سر افسار ابلقت
گردون درم نریزد و دینار نشکند
شاها اگر چه پایه فضل مرا رواج
سرمایه بضاعت اشعار نشکند
جز بهر نظم زیور مدح تو هر نفس
نطقم در خزانه اسرار نشکند
تا نقش بند کسوت این چار کارگاه
این هفت آلت است که در کار نشکند
دایم اساس عمر چنان بادت استوار
کز هفت در نگردد و از چار نشکند
تا قدر چین و قیمت تاتار نشکند
جز در مثال بردن خطی ز عارضت
نقاش عشق را سر پرگار نشکند
دعوی خوبی تو چو باطل نشد به خط
معلوم شد که رونق گل خار نشکند
در کیش غمزه تو شد انداختن حرام
هر ناوکی که در دل افکار نشکند
بیمار نرگس تو چو مایل به خون ماست
تن در دهیم تا دل بیمار نشکند
نبود دمی که در قدمت از پی نثار
چشم هزار لؤلؤ شهوار نشکند
تو با دل چو سنگ و مرا راه صبر پیش
آنجا چه آبگینه که در بار نشکند
یک بوسه از لب تو به یک جان توان خرید
گر عشق را ز حسن تو بازار نشکند
روزی به لطف در رخم آخر نظر کنی
گر قدر زر از آن کف دربار نشکند
اعنی کف جواد شهنشه که جاه او
از مهر و مه به پایه و مقدار نشکند
ای خسروی که تا ز نهم چرخ نگذرد
کس پیش حضرت تو صف بار نشکند
بی مایه مجاهز خلق تو باد صبح
نرخ عبیر و رونق عطار نشکند
الاّ به بوی لطف تو مشاطه چمن
زلف بنفشه بر رخ گلزار نشکند
بر نردبان رفعت تو وهم کی شود؟
تا صد هزار پایه پندار نشکند؟!
با جود بی دریغ تو نسبت درست کرد
نقدی که در ترازوی معیار نشکند
عهدی که با تو بست سعادت به هیچ دور
تا روز حشر گنبد دوار نشکند
شاخی که سایه داری خلقش دهد خدا
از تند باد حادثه ها خار نشکند
در خانه ای که گرز تو کوبد در اجل
الا سر عدوی تو دیوار نشکند
با تو کدام خصم نهد رو به کارزار؟
کز کار کرد حمله تو زار نشکند ؟!
کوس تو زخمه نکند تا صدای کوه
از هیبت تو در دم کهسار نشکند
زنهار!نیزه تو چه ماری است کز زبانش
جز در دهان خصم تو زنهار نشکند
تیغ تو صف دشمن و حکم تو دست چرخ
آسان اگر ببندد دشوار نشکند
شب نگذرد که صورت قهرت خیال خواب
اندر دماغ فتنه بیدار نشکند
حاضر به خوان مکرُمتت کی شود طمع؟
کانجاش آز،معده ناهار نشکند
پشت فلک ز بهر ربودن کجا خمد
تا نعل نقره،خنگ تو مسمار نشکند؟
هرصبح جز برای سر افسار ابلقت
گردون درم نریزد و دینار نشکند
شاها اگر چه پایه فضل مرا رواج
سرمایه بضاعت اشعار نشکند
جز بهر نظم زیور مدح تو هر نفس
نطقم در خزانه اسرار نشکند
تا نقش بند کسوت این چار کارگاه
این هفت آلت است که در کار نشکند
دایم اساس عمر چنان بادت استوار
کز هفت در نگردد و از چار نشکند
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۲۸
زلف سر مستش چو در مجلس پریشانی کند
جان اگر جان نیندازد گرانجانی کند
عقلها را از پریشان زیستن نبود گریز
اند آن مجلس که زلف او پریشانی کند
تا پریشان نیست بر سوسن همی ساید عبیر
چون پریشان گشت بر گل عنبر افشانی کند
کی روا دارد ز روی عقل اندر کافری
آنچه زلف کافر او با مسلمانی کند؟
از تکبر نرگس جادوی خون آشام او
سوی عاشق یک نظر با صد پشیمانی کند
عشق عالم گیر او چون عالم دل را گرفت
کس نداند تا در آن عالم چه ویرانی کند
ای نگاری کز کمال حسن تو اندر جهان
هر که خواهد تا بیان صنع ربانی کند
بوسه پیش طلعت تو ماه گردونی زند
سجده پیش قامت تو سرو بستانی کند
نا بود زلف تو چون چوگان دل عشاق را
عشق دامنگیر او کوی گریبانی کند
دیده من ابر نیسانیست و رویت گلستان
گلستان را تازه رشح ابر نیسانی کند
کوی دل می افکنم در عرصه میدان عشق
تا مگر آن گوی را زلف تو چو گانی کند
چنگ در فتراک عدل شامل سلطان زنم
گر دل سخت تو با من سست پیمانی کند
ظل حق سلطان اعظم شه سلیمان رکن دین
آنک گردونش خطاب اسکندر ثانی کند
آنک در دیوان او قیصر به حشمت دم زند
وانک بر درگاه او فغفور دربانی کند
آنک از طبع لطیفش گر مدد یابد صبا
در زمان جسمانیان را جمله روحانی کند
صف زند دیو وپری هر لحظه تا بر تخت ملک
شاه رکن الدین و الدنیا سلیمانی کند
روضه فردوس شد ایوان ز فر طاعتش
شاید ار دربان او دعوی رضوانی کند
جام او بر کوثر و تسنیم افسوس آورد
نام او برنامه تعظیم عنوانی کند
یافه باشد بر قیاس رمح و گرزش گر کسی
ذکر رمح رستم و گرز نریمانی کند
در صلابت همچو موسی گشت شاید گر کنون
رمحش اندر دیده اعداش ثعبانی کند
خسرو اگر کین تو بر آسمان سازد مقام
مشتری بهرام گردد زهره کیوانی کند
رای اعلای تودایم ملک و دبن را تربیت
از کمال نصرت و تایید ربانی کند
ساکنان ربع مسکون را که منقاد تواند
مهر تو در دل مکان چون روح حیوانی کند
هر مبارز کو به هیجا تیغ خونخوار تو دید
پیکرش را پرنیان خودی و خفتانی کند
تیغ تو ابری ست خون افشان که موج سیل او
هر زمان در کشور خصم تو طوفانی کند
بر درت خورشید اگر جبهت نهد وقت خسوف
جبهتش را خاک درگاه تو نورانی کند
خصم شیطان سیرت تو گر کند با تو خلاف
آن خلاف الحق هم از وسواس شیطانی کند
تیر عزمت از کمال فتح چون گردد جدا
موی بر اعضای اعدای تو پیکانی کند
مادح جاه تو بنده کرد غربت اختیار
تا درین حضرت به مدح تو ثنا خوانی کند
خاطری دارد که گر در امتحانش افکنی
شاعری نه ساحری نه بلکه سحبانی کند
گر رود بر لفظ میمونت که کردیمت قبول
گاه نظم و نثر سحبانی و حسانی کند
تا وجود عقل کامل جهل را نقصان دهد
تا بقای عدل شامل ظلم را فانی کند
باش باقی در جهان تا پاس باس و هیبتت
دین ودولت را به فرّ تو نگهبانی کند
جان اگر جان نیندازد گرانجانی کند
عقلها را از پریشان زیستن نبود گریز
اند آن مجلس که زلف او پریشانی کند
تا پریشان نیست بر سوسن همی ساید عبیر
چون پریشان گشت بر گل عنبر افشانی کند
کی روا دارد ز روی عقل اندر کافری
آنچه زلف کافر او با مسلمانی کند؟
از تکبر نرگس جادوی خون آشام او
سوی عاشق یک نظر با صد پشیمانی کند
عشق عالم گیر او چون عالم دل را گرفت
کس نداند تا در آن عالم چه ویرانی کند
ای نگاری کز کمال حسن تو اندر جهان
هر که خواهد تا بیان صنع ربانی کند
بوسه پیش طلعت تو ماه گردونی زند
سجده پیش قامت تو سرو بستانی کند
نا بود زلف تو چون چوگان دل عشاق را
عشق دامنگیر او کوی گریبانی کند
دیده من ابر نیسانیست و رویت گلستان
گلستان را تازه رشح ابر نیسانی کند
کوی دل می افکنم در عرصه میدان عشق
تا مگر آن گوی را زلف تو چو گانی کند
چنگ در فتراک عدل شامل سلطان زنم
گر دل سخت تو با من سست پیمانی کند
ظل حق سلطان اعظم شه سلیمان رکن دین
آنک گردونش خطاب اسکندر ثانی کند
آنک در دیوان او قیصر به حشمت دم زند
وانک بر درگاه او فغفور دربانی کند
آنک از طبع لطیفش گر مدد یابد صبا
در زمان جسمانیان را جمله روحانی کند
صف زند دیو وپری هر لحظه تا بر تخت ملک
شاه رکن الدین و الدنیا سلیمانی کند
روضه فردوس شد ایوان ز فر طاعتش
شاید ار دربان او دعوی رضوانی کند
جام او بر کوثر و تسنیم افسوس آورد
نام او برنامه تعظیم عنوانی کند
یافه باشد بر قیاس رمح و گرزش گر کسی
ذکر رمح رستم و گرز نریمانی کند
در صلابت همچو موسی گشت شاید گر کنون
رمحش اندر دیده اعداش ثعبانی کند
خسرو اگر کین تو بر آسمان سازد مقام
مشتری بهرام گردد زهره کیوانی کند
رای اعلای تودایم ملک و دبن را تربیت
از کمال نصرت و تایید ربانی کند
ساکنان ربع مسکون را که منقاد تواند
مهر تو در دل مکان چون روح حیوانی کند
هر مبارز کو به هیجا تیغ خونخوار تو دید
پیکرش را پرنیان خودی و خفتانی کند
تیغ تو ابری ست خون افشان که موج سیل او
هر زمان در کشور خصم تو طوفانی کند
بر درت خورشید اگر جبهت نهد وقت خسوف
جبهتش را خاک درگاه تو نورانی کند
خصم شیطان سیرت تو گر کند با تو خلاف
آن خلاف الحق هم از وسواس شیطانی کند
تیر عزمت از کمال فتح چون گردد جدا
موی بر اعضای اعدای تو پیکانی کند
مادح جاه تو بنده کرد غربت اختیار
تا درین حضرت به مدح تو ثنا خوانی کند
خاطری دارد که گر در امتحانش افکنی
شاعری نه ساحری نه بلکه سحبانی کند
گر رود بر لفظ میمونت که کردیمت قبول
گاه نظم و نثر سحبانی و حسانی کند
تا وجود عقل کامل جهل را نقصان دهد
تا بقای عدل شامل ظلم را فانی کند
باش باقی در جهان تا پاس باس و هیبتت
دین ودولت را به فرّ تو نگهبانی کند
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳۰
سپیده دم که صبا مژده بهار دهد
دم هوا مدد نافه تتار دهد
دل مرا که فراموش کرد عهد وصال
نسیم باد صبا بوی زلف یار دهد
ز آب دیده به موجی دراو فتم که به جهد
خیال را سوی بالین من گذار دهد
ز دست ناخوشی آنکس رهاندم کان دم
به دست من می صافی خوشگوار دهد
ز گرم طبعی می باشد ار بدین سره وقت
معاشران را درد سر خمار دهد
کنون چو سر و سهی هر کجا که آزادی ست
عنان لهو و طرف سوی جویبار دهد
به مرغزار نگه کن که هر دمش گویی
زمانه خلعت دیبای سبزکار دهد
هم از کرامت مرغان صبح خیز بود
که خضر حله اخضر به مرغزار دهد
مرا شکوفه خوش آید کز ابتدای بهار
زمانه را به نوی زینت نگار دهد
نه همچو گل که چو در مهد غنچه بنشیند
دو هفته دگر از ناز انتظار دهد
پس از شکوفه چمن جای ار غوان باشد
گل ست گو برود جای خود به خار دهد
شکوفه را نبود برگ آن که بر سر شاخ
قرار گیرد تا گل ز غنچه بار دهد
خوشا که یار سمن بر میان سبزه و باغ
به وقت بوسه مرا وعده کنار دهد
ز عکس چهره او تازه نقشبند بهار
طراوتی به گلستان و لاله زار دهد
سحاب را ز برای نثار موکب گل
جهان زگفته من در شاهوار دهد
ز بهر گوش بنفشه که مدح شاه شنید
ز عقد پروین ناهید گوشوار دهد
سرای پرده قوس قزح فراز افق
نشان طارم ایوان شهریار دهد
حسام دولت و دین آنک در مقام نبرد
قرار ملک به شمشیر بی قرار دهد
ستوده خسرو عالم که خاک درگه او
سپهر سر زده را تاج افتخار دهد
سپهر خرقه بر اندازد از طرب چو به ضرب
زبان خنجر او شرح کار زار دهد
ایا شهی که یمینت به گاه بخشش و جود
به کان و دریا سرمایه یسار دهد
حمایت تو شب تیره را اگر خواهد
ز زخم خنجر خورشید زینهار دهد
بخفت بخت حسودت چنانک پنداری
زمانه روز و شبش کو ک وکوکنار دهد
سنان رمح تو از چرخ سرکشید چنانک
سهیل را به ستم رخصت جوار دهد
اگر به دشمن ناکس فرو نیارد سر
همان بود که ثباتت به روزگار دهد
میان خلق فراموش چون شود ملکی
که ملک را خلفی چون تو یادگار دهد؟
در آن زمان که بد اندیش روز کور تو را
قضا به میل سنان اغبر غبار دهد
سپاه بی عددت بیم آن بود هر دم
که هفت قلعه افلاک را حصار دهد
عروس مملکت آن در کنار گیرد تنگ
که بوسه بر لب شمشیر آبدار دهد
نهال تیغ تو کز جوی فتح آب خورد
به وقت حمله سر بدسگال بار دهد
ریاضتی بنهی چرخ تند را که به طوع
عنان حکم به دست تو شهریار دهد
ز صد دلیر یکی باشد آن که تو فیقش
حسام قاطع و بازوی کامگار دهد
اگر بنای امل منهزم شود یزدان
ز حفظ خویش تو را حصن استوار دهد
عدوت مثل تو آنگه شود که خنجر تو
به روز معرکه آثار ذوالفقار دهد
همیشه تا که مر این چرخ بد معامله را
برات دار فنا مهلت مدار دهد
تو پایدار بمانی که جای آن داری
که کردگار تو را عمر پایدار دهد
دم هوا مدد نافه تتار دهد
دل مرا که فراموش کرد عهد وصال
نسیم باد صبا بوی زلف یار دهد
ز آب دیده به موجی دراو فتم که به جهد
خیال را سوی بالین من گذار دهد
ز دست ناخوشی آنکس رهاندم کان دم
به دست من می صافی خوشگوار دهد
ز گرم طبعی می باشد ار بدین سره وقت
معاشران را درد سر خمار دهد
کنون چو سر و سهی هر کجا که آزادی ست
عنان لهو و طرف سوی جویبار دهد
به مرغزار نگه کن که هر دمش گویی
زمانه خلعت دیبای سبزکار دهد
هم از کرامت مرغان صبح خیز بود
که خضر حله اخضر به مرغزار دهد
مرا شکوفه خوش آید کز ابتدای بهار
زمانه را به نوی زینت نگار دهد
نه همچو گل که چو در مهد غنچه بنشیند
دو هفته دگر از ناز انتظار دهد
پس از شکوفه چمن جای ار غوان باشد
گل ست گو برود جای خود به خار دهد
شکوفه را نبود برگ آن که بر سر شاخ
قرار گیرد تا گل ز غنچه بار دهد
خوشا که یار سمن بر میان سبزه و باغ
به وقت بوسه مرا وعده کنار دهد
ز عکس چهره او تازه نقشبند بهار
طراوتی به گلستان و لاله زار دهد
سحاب را ز برای نثار موکب گل
جهان زگفته من در شاهوار دهد
ز بهر گوش بنفشه که مدح شاه شنید
ز عقد پروین ناهید گوشوار دهد
سرای پرده قوس قزح فراز افق
نشان طارم ایوان شهریار دهد
حسام دولت و دین آنک در مقام نبرد
قرار ملک به شمشیر بی قرار دهد
ستوده خسرو عالم که خاک درگه او
سپهر سر زده را تاج افتخار دهد
سپهر خرقه بر اندازد از طرب چو به ضرب
زبان خنجر او شرح کار زار دهد
ایا شهی که یمینت به گاه بخشش و جود
به کان و دریا سرمایه یسار دهد
حمایت تو شب تیره را اگر خواهد
ز زخم خنجر خورشید زینهار دهد
بخفت بخت حسودت چنانک پنداری
زمانه روز و شبش کو ک وکوکنار دهد
سنان رمح تو از چرخ سرکشید چنانک
سهیل را به ستم رخصت جوار دهد
اگر به دشمن ناکس فرو نیارد سر
همان بود که ثباتت به روزگار دهد
میان خلق فراموش چون شود ملکی
که ملک را خلفی چون تو یادگار دهد؟
در آن زمان که بد اندیش روز کور تو را
قضا به میل سنان اغبر غبار دهد
سپاه بی عددت بیم آن بود هر دم
که هفت قلعه افلاک را حصار دهد
عروس مملکت آن در کنار گیرد تنگ
که بوسه بر لب شمشیر آبدار دهد
نهال تیغ تو کز جوی فتح آب خورد
به وقت حمله سر بدسگال بار دهد
ریاضتی بنهی چرخ تند را که به طوع
عنان حکم به دست تو شهریار دهد
ز صد دلیر یکی باشد آن که تو فیقش
حسام قاطع و بازوی کامگار دهد
اگر بنای امل منهزم شود یزدان
ز حفظ خویش تو را حصن استوار دهد
عدوت مثل تو آنگه شود که خنجر تو
به روز معرکه آثار ذوالفقار دهد
همیشه تا که مر این چرخ بد معامله را
برات دار فنا مهلت مدار دهد
تو پایدار بمانی که جای آن داری
که کردگار تو را عمر پایدار دهد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳۱
شرح غم تو لذت شادی به جان دهد
شکر لب تو طعم شکر وادهان دهد
طاوس جان به جلوه درآید زخرمی
گر طوطی لبت به حدیثی زبان دهد
شمعی ست چهره تو که هر شب ز نور خویش
پروانه عطا به مه آسمان دهد
خلقی ز پرتو تو چو پروانه سو ختند
کس نیست کز حقیقت رویت نشان دهد
زلفت به جادوی ببرد هر کجا دلی ست
وانگه به چشم و ابروی نامهربان دهد
هندو ندیده ام که چو ترکان جنگ جوی
هرچه آیدش بدست به تیر و کمان دهد
جز زلف و چهره تو ندیدم که هیچکس
خورشید را زظلمت شب سایه بان دهد
مقبل کسی بود که چو خورشید عارضت
هجرانش تا به سایه زلفت امان دهد
گر در رخم بخندی بر من منه سپاس
کان خاصیت همی رخ چون زعفران دهد
ماییم و آب دیده که سقای کوی دوست
ده مشک از این متاع به یک تای نان دهد
وقت است اگر لب تو به عهد مزوّری
بیمار عشق را شکر و ناردان دهد
و آن بخت کو که عاشق رنجور قوتی
با این دل ضعیف و تن ناتوان دهد؟
وان طاقت از کجا که صدایی ز درد دل
در بارگاه خسرو خسرو نشان دهد
فریاد من ز طارم گردون گذشت و نیست
امکان آنک ز حمت آن استان دهد
نه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پای
تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان دهد
در موضعی که چون دم روح القدس ز باد
نصرت همای رایت او را روان دهد
تیغش ز کله سر بی مغز دشمنان
نسرین چرخ را چو همای استخوان دهد
در برگریز عمر عدو صرصر اجل
نوروز را طبیعت فصل خزان دهد
اطراف باغ معرکه را تیغ آب رنگ
از خون کشته رنگ گل ارغوان دهد
تر دامنی دشمنش از روی خاصیت
رنگ از برون جوشن و برگستوان دهد
راه نجات بسته شود بر زمین چنانک
مرگ از حذر نشان به ره کهکشان دهد
هر سرگرانیی که کند خصم او به عمر
بازوش وقت حمله به گرز گران دهد
ای خسروی که حفظ تو از راه اهتمام
گوگرد را زصولت آتش امان دهد
هر جا که رایت از در تدبیر در شود
تقدیر بر وساده حکمش مکان دهد
پیرند چرخ واختر وبخت تو نو جوان
آن به که پیر دولت خود با جوان دهد
فرّ همای سلطنت آن را بود به حق
کش حکم تو به سایه چتر آشیان دهد
هرآهنی که بر سر چوبی کنند راست
چون رُمح تو چگونه قرار جهان دهد ؟
اعجاز موسوی نبود هرکجا کسی
چوبی شعیب وار به دست شبان دهد
صد قرن بر جهان گذرد تا زمام ملک
اقبال در کف چو تو صاحب قران دهد
در رزم رستمی تو و در بزم حاتمی
گردون تو را عنان و قدح بهر آن دهد
با بحر برزنی چو به پیشت قدح نهد
وز مهر کین کشی چو به دستت عنان دهد
هر کو چو تیغ با تو زبان آوری کند
قهرت جواب او به زبان سنان دهد
در گرد بارگاه تو کیوان شب یتاق
تا روز بوسه بر قدم پاسبان دهد
شاها خلایق از تو عزیز و توانگرند
درویشیم سزد که به دست هوان دهد؟
پوشیده زُهره جامه زربفت و مشتری
محتاج خرقه ای است که بر طلیلسان دهد
در عهد چون تو شاهی کز فضله سخات
هر روز چرخ راتب دریا و کان دهد
شاید که بعد خدمت یکساله در عراق
نانم هنوز خسرو مازندران دهد؟!
تا آسمان چو کسوت شب را رفو کند
گاه از شهاب سوزن و گه ریسمان دهد
بادی چنانک کسوت عمر تو را قضا
یک سر طراز مملکت جاودان دهد
شکر لب تو طعم شکر وادهان دهد
طاوس جان به جلوه درآید زخرمی
گر طوطی لبت به حدیثی زبان دهد
شمعی ست چهره تو که هر شب ز نور خویش
پروانه عطا به مه آسمان دهد
خلقی ز پرتو تو چو پروانه سو ختند
کس نیست کز حقیقت رویت نشان دهد
زلفت به جادوی ببرد هر کجا دلی ست
وانگه به چشم و ابروی نامهربان دهد
هندو ندیده ام که چو ترکان جنگ جوی
هرچه آیدش بدست به تیر و کمان دهد
جز زلف و چهره تو ندیدم که هیچکس
خورشید را زظلمت شب سایه بان دهد
مقبل کسی بود که چو خورشید عارضت
هجرانش تا به سایه زلفت امان دهد
گر در رخم بخندی بر من منه سپاس
کان خاصیت همی رخ چون زعفران دهد
ماییم و آب دیده که سقای کوی دوست
ده مشک از این متاع به یک تای نان دهد
وقت است اگر لب تو به عهد مزوّری
بیمار عشق را شکر و ناردان دهد
و آن بخت کو که عاشق رنجور قوتی
با این دل ضعیف و تن ناتوان دهد؟
وان طاقت از کجا که صدایی ز درد دل
در بارگاه خسرو خسرو نشان دهد
فریاد من ز طارم گردون گذشت و نیست
امکان آنک ز حمت آن استان دهد
نه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پای
تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان دهد
در موضعی که چون دم روح القدس ز باد
نصرت همای رایت او را روان دهد
تیغش ز کله سر بی مغز دشمنان
نسرین چرخ را چو همای استخوان دهد
در برگریز عمر عدو صرصر اجل
نوروز را طبیعت فصل خزان دهد
اطراف باغ معرکه را تیغ آب رنگ
از خون کشته رنگ گل ارغوان دهد
تر دامنی دشمنش از روی خاصیت
رنگ از برون جوشن و برگستوان دهد
راه نجات بسته شود بر زمین چنانک
مرگ از حذر نشان به ره کهکشان دهد
هر سرگرانیی که کند خصم او به عمر
بازوش وقت حمله به گرز گران دهد
ای خسروی که حفظ تو از راه اهتمام
گوگرد را زصولت آتش امان دهد
هر جا که رایت از در تدبیر در شود
تقدیر بر وساده حکمش مکان دهد
پیرند چرخ واختر وبخت تو نو جوان
آن به که پیر دولت خود با جوان دهد
فرّ همای سلطنت آن را بود به حق
کش حکم تو به سایه چتر آشیان دهد
هرآهنی که بر سر چوبی کنند راست
چون رُمح تو چگونه قرار جهان دهد ؟
اعجاز موسوی نبود هرکجا کسی
چوبی شعیب وار به دست شبان دهد
صد قرن بر جهان گذرد تا زمام ملک
اقبال در کف چو تو صاحب قران دهد
در رزم رستمی تو و در بزم حاتمی
گردون تو را عنان و قدح بهر آن دهد
با بحر برزنی چو به پیشت قدح نهد
وز مهر کین کشی چو به دستت عنان دهد
هر کو چو تیغ با تو زبان آوری کند
قهرت جواب او به زبان سنان دهد
در گرد بارگاه تو کیوان شب یتاق
تا روز بوسه بر قدم پاسبان دهد
شاها خلایق از تو عزیز و توانگرند
درویشیم سزد که به دست هوان دهد؟
پوشیده زُهره جامه زربفت و مشتری
محتاج خرقه ای است که بر طلیلسان دهد
در عهد چون تو شاهی کز فضله سخات
هر روز چرخ راتب دریا و کان دهد
شاید که بعد خدمت یکساله در عراق
نانم هنوز خسرو مازندران دهد؟!
تا آسمان چو کسوت شب را رفو کند
گاه از شهاب سوزن و گه ریسمان دهد
بادی چنانک کسوت عمر تو را قضا
یک سر طراز مملکت جاودان دهد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳۲
به حلقه ای که سر زلف یار بگشاید
زمانه را و مرا هر دو کار بگشاید
ز دست رفتم و دستم نرفت در زلفش
کزان گره گرهی یادگار بگشاید
چو وصل او در امید در جهان بر بست
چه سود از آنک در انتظار بگشاید ؟
به نا امیدی وصلش امیدوار شدم
که هر چه بسته شود استوار بگشاید
به عمر خویش دمی زنده وان زمان مرده
که من کناره کنم او کنار بگشاید
مرا که صحبت آن تازه گلبن آید یاد
زخار هر مژه صد لاله زار بگشاید
نگر که تیز بدان کرد نوک مژگان را
که خون از ین مژه اشکبار بگشاید
ز خون من چه گشاید و لیک از محنش
بس آب دیده که در هر دیار بگشاید
خزینه خواست زمن کم وجوه یک جو نیست
مگر ز غیب دری کردگار بگشاید
غرض عنایت بخت ست کاندرین سختی
حصول این غرض از شهریار بگشاید
خدایگان سکندر هنر مظفر دین
که سهمش از جگر یخ شرار بگشاید
جهانگشای قزل ارسلان دریا دل
که خاتمش ز سلیمان شعار بگشاید
پناه ملک شهنشه اتابک اعظم
که چشم فتح به چون او سوار بگشاید
شهنشهی که به هنگان قهر اگر خواهد
ز هفت قلعه گردون حصار بگشاید
تهمتنی که چو در راه دین قبا بندد
کمر ز قیصر زنار دار بگشاید
در آن مصاف که تدبیر او طلایه کند
به یُمن و یُسر، یمین ویسار بگشاید
برین دو رومی و زنگی گر اعتماد کند
ز روم تا به در زنگبار بگشاید
به سنت اسد الله دو نیم گردد خصم
در آن مصاف که او ذوالفقار بگشاید
چنان رود ز سنان خون دشمنش در رزم
که بول سوخته خون از زهار بگشاید
نسیم او که صدف را به آب دندان کشت
زلال خضر ز دندان مار بگشاید
اگر بخواهد رایش به گاه کینه و قهر
از آسمان به مدارا مدار بگشاید
در آن رصد که کند ارتفاع طالع او
هزار سعد میان بسته بار بگشاید
گرش یکی سر موی از قرار بر گردد
ولایت از فلک بیقرار بگشاید
و گرنه از پی سنجیدن رضاش بود
فلک ز برج ترازو عیار بگشاید
زهی بهشت صبوحی که جرعه جامت
ز مستی سر دنیا خمار بگشاید
اگر نه سکته حیرت بود حسودت را
ز یک خلاف تو صد زینهار بگشاید
وگر مثل چو غباری شود مخالف تو
شکنجه های تو خون از غبار بگشاید
نمای گلبن قدر تو در قبول زکات
هزار پنجه ز دست چنار بگشاید
به خلق بر چو ببستی در ضرورت را
خدای بر تو در اختیار بگشاید
یکی نفس به من ار لطفت التفات کند
علاقه نظر روزگار بگشاید
زبان زهره فریبم به سحر هاروتی
ز زهره یاره زمه گوشوار بگشاید
اگر ز بزم تو دورم بقای بزم تو باد
که گر ببندد یک در هزار بگشاید
به قدر آنک به وقت شمار دست بهار
عقیقهای گل از عقد خار بگشاید
سیاقت عددی باد حدّ عمرت را
که عقد های شمار از شمار بگشاید
زمانه را و مرا هر دو کار بگشاید
ز دست رفتم و دستم نرفت در زلفش
کزان گره گرهی یادگار بگشاید
چو وصل او در امید در جهان بر بست
چه سود از آنک در انتظار بگشاید ؟
به نا امیدی وصلش امیدوار شدم
که هر چه بسته شود استوار بگشاید
به عمر خویش دمی زنده وان زمان مرده
که من کناره کنم او کنار بگشاید
مرا که صحبت آن تازه گلبن آید یاد
زخار هر مژه صد لاله زار بگشاید
نگر که تیز بدان کرد نوک مژگان را
که خون از ین مژه اشکبار بگشاید
ز خون من چه گشاید و لیک از محنش
بس آب دیده که در هر دیار بگشاید
خزینه خواست زمن کم وجوه یک جو نیست
مگر ز غیب دری کردگار بگشاید
غرض عنایت بخت ست کاندرین سختی
حصول این غرض از شهریار بگشاید
خدایگان سکندر هنر مظفر دین
که سهمش از جگر یخ شرار بگشاید
جهانگشای قزل ارسلان دریا دل
که خاتمش ز سلیمان شعار بگشاید
پناه ملک شهنشه اتابک اعظم
که چشم فتح به چون او سوار بگشاید
شهنشهی که به هنگان قهر اگر خواهد
ز هفت قلعه گردون حصار بگشاید
تهمتنی که چو در راه دین قبا بندد
کمر ز قیصر زنار دار بگشاید
در آن مصاف که تدبیر او طلایه کند
به یُمن و یُسر، یمین ویسار بگشاید
برین دو رومی و زنگی گر اعتماد کند
ز روم تا به در زنگبار بگشاید
به سنت اسد الله دو نیم گردد خصم
در آن مصاف که او ذوالفقار بگشاید
چنان رود ز سنان خون دشمنش در رزم
که بول سوخته خون از زهار بگشاید
نسیم او که صدف را به آب دندان کشت
زلال خضر ز دندان مار بگشاید
اگر بخواهد رایش به گاه کینه و قهر
از آسمان به مدارا مدار بگشاید
در آن رصد که کند ارتفاع طالع او
هزار سعد میان بسته بار بگشاید
گرش یکی سر موی از قرار بر گردد
ولایت از فلک بیقرار بگشاید
و گرنه از پی سنجیدن رضاش بود
فلک ز برج ترازو عیار بگشاید
زهی بهشت صبوحی که جرعه جامت
ز مستی سر دنیا خمار بگشاید
اگر نه سکته حیرت بود حسودت را
ز یک خلاف تو صد زینهار بگشاید
وگر مثل چو غباری شود مخالف تو
شکنجه های تو خون از غبار بگشاید
نمای گلبن قدر تو در قبول زکات
هزار پنجه ز دست چنار بگشاید
به خلق بر چو ببستی در ضرورت را
خدای بر تو در اختیار بگشاید
یکی نفس به من ار لطفت التفات کند
علاقه نظر روزگار بگشاید
زبان زهره فریبم به سحر هاروتی
ز زهره یاره زمه گوشوار بگشاید
اگر ز بزم تو دورم بقای بزم تو باد
که گر ببندد یک در هزار بگشاید
به قدر آنک به وقت شمار دست بهار
عقیقهای گل از عقد خار بگشاید
سیاقت عددی باد حدّ عمرت را
که عقد های شمار از شمار بگشاید
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳۹
کراست زهره که با این دل ز صبر نفور
در افکند سخنی از وداع نیشابور
اگر چه می شنود ناله غراب و لیک
چگونه فهم کند آدمی زبان طیور
ندانم این چه دلیری ست گوییا که غراب
زالف خویش نبودست هیچ شب مهجور
غراب را چه خبر زانک هر شب از غم هجر
چگونه می گذرد حال این دل رنجور
حدیث هجر توان گفت با کسی که بود
چون زلف یار مشوَّش چو چشم او مخمور
نه یک شب از لب لعلش چشیده طعم شکر
نه یک دم از سر زلفش گرفته بوی بخور
گمان من همه این بود پیش ازین کاخر
چنین که دورم ازو از درش نمانم دور
دلم زگیتی چندان حساب کژ برداشت
که راه یافت بدو صد هزار گونه کسور
مگر ز پرده برون اوفتاده ناله من
که می دهد فلکم گوشمال چون طنبور
یکی ز بوالعجبیهای روز و شب اینست
که روز روشن من کرد چون شب دیجور
عجب تر آنک درین غم هنوز دلشادم
بدان امید که سعیی کند فلک مشکور
که یادگار نماند نشان چهره من
بر استانه شاه مظفر منصور
طغانشه بن مؤید که شاه انجم چرخ
زماه رایت او عاریت ستاند نور
کفش چنانک به وقت سخا فرو ریزد
به روی دست نهانخانه جبال و بحور
دلش چنانک به هنگام کینه پست کند
به زیر پای برآورده سنین و شهور
در آن دیار که افکند عدل او سایه
به قدر ذره بود آفتاب وقت ظهور
در آن مقام که بگشاد حزم او دیده
خرد ضعیف بصر باشد و فلک شبکور
خدایگانا بر وفق رای افلاطون
تو را خدای زبهر مصالح جمهور
بیافرید ز اقبال صورتی پس از ان
حلول کرد درو جان بهمن و شاپور
چنانکه باده به جسم پیاله نقل کند
پس از مفارقت او ز قالب انگور
به روزگار تو آن انتظام یافت جهان
که از حمایت جو،بی نیاز شد کافور
عجب نباشد اگر کژدم فلک در دم
نهان کند ز نهیب تو نیش چون زنبور
ز گرد خیل تو مشاطگان عالم قدس
کشند غالیه حسن گرد عارض حور
زمانه حکم تو را چاکری بود منقاد
فلک مثال تو را بنده ای بود مامور
ایا ریاض امانی به جود تو خرم
و یا جهان معانی به جاه تو مقصور
اگرچه قاصرم از کنه نعمتت خواهم
که روزگار کنم بر ثنای تو مقصور
ولیک دست حوادث چنان گلو گیرست
که هست دم زدنم جمله نفثه مصدور
سخن شکایت گردون شده ست و عذر این است
وگرنه عقل ندارد مرا درین معذور
در این قصیده که در پیش نظم الفاضش
چو آب حل شود از شرم لولو منثور
مزید شهرتم آنگه بود که بر خوانی
زهی به جود تو ایام مکرمت مشهور
همیشه تا نشود کار عالم از فترات
چنان بزی که خردمند را کند مغرور
بگیر عالم و بر خور ز مملکت که نماند
برون زچشم بتان در زمانه هیچ فتور
برید صیت تو را دست در عنان صبا
رسول حکم تو را پای در رکاب دبور
در افکند سخنی از وداع نیشابور
اگر چه می شنود ناله غراب و لیک
چگونه فهم کند آدمی زبان طیور
ندانم این چه دلیری ست گوییا که غراب
زالف خویش نبودست هیچ شب مهجور
غراب را چه خبر زانک هر شب از غم هجر
چگونه می گذرد حال این دل رنجور
حدیث هجر توان گفت با کسی که بود
چون زلف یار مشوَّش چو چشم او مخمور
نه یک شب از لب لعلش چشیده طعم شکر
نه یک دم از سر زلفش گرفته بوی بخور
گمان من همه این بود پیش ازین کاخر
چنین که دورم ازو از درش نمانم دور
دلم زگیتی چندان حساب کژ برداشت
که راه یافت بدو صد هزار گونه کسور
مگر ز پرده برون اوفتاده ناله من
که می دهد فلکم گوشمال چون طنبور
یکی ز بوالعجبیهای روز و شب اینست
که روز روشن من کرد چون شب دیجور
عجب تر آنک درین غم هنوز دلشادم
بدان امید که سعیی کند فلک مشکور
که یادگار نماند نشان چهره من
بر استانه شاه مظفر منصور
طغانشه بن مؤید که شاه انجم چرخ
زماه رایت او عاریت ستاند نور
کفش چنانک به وقت سخا فرو ریزد
به روی دست نهانخانه جبال و بحور
دلش چنانک به هنگام کینه پست کند
به زیر پای برآورده سنین و شهور
در آن دیار که افکند عدل او سایه
به قدر ذره بود آفتاب وقت ظهور
در آن مقام که بگشاد حزم او دیده
خرد ضعیف بصر باشد و فلک شبکور
خدایگانا بر وفق رای افلاطون
تو را خدای زبهر مصالح جمهور
بیافرید ز اقبال صورتی پس از ان
حلول کرد درو جان بهمن و شاپور
چنانکه باده به جسم پیاله نقل کند
پس از مفارقت او ز قالب انگور
به روزگار تو آن انتظام یافت جهان
که از حمایت جو،بی نیاز شد کافور
عجب نباشد اگر کژدم فلک در دم
نهان کند ز نهیب تو نیش چون زنبور
ز گرد خیل تو مشاطگان عالم قدس
کشند غالیه حسن گرد عارض حور
زمانه حکم تو را چاکری بود منقاد
فلک مثال تو را بنده ای بود مامور
ایا ریاض امانی به جود تو خرم
و یا جهان معانی به جاه تو مقصور
اگرچه قاصرم از کنه نعمتت خواهم
که روزگار کنم بر ثنای تو مقصور
ولیک دست حوادث چنان گلو گیرست
که هست دم زدنم جمله نفثه مصدور
سخن شکایت گردون شده ست و عذر این است
وگرنه عقل ندارد مرا درین معذور
در این قصیده که در پیش نظم الفاضش
چو آب حل شود از شرم لولو منثور
مزید شهرتم آنگه بود که بر خوانی
زهی به جود تو ایام مکرمت مشهور
همیشه تا نشود کار عالم از فترات
چنان بزی که خردمند را کند مغرور
بگیر عالم و بر خور ز مملکت که نماند
برون زچشم بتان در زمانه هیچ فتور
برید صیت تو را دست در عنان صبا
رسول حکم تو را پای در رکاب دبور