عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۶
بگویم با تو تا حق را که دیده است
کدامین قطره در دریا رسیده است
هر آنکس در حقیقت راه بین شد
بمعنی واقف اسرار دین شد
به دین مصطفی او راه جوید
حقیقت رو بسوی شاه جوید
تو دین مصطفی را راه میرو
ز سر مرتضی آگاه میشو
سخن از مصطفی و مرتضی گو
دلیل ره براه مرتضی جو
بدانی مظهر انوار حق را
ز پیر راه جوئی این سبق را
ترا اندر حقیقت ره نماید
ز اسرار ولی آگه نماید
چو دانی بر ره تسلیم او شو
ز هر راهی که فرماید برو شو
پس آنگه اختیار خویش بگذار
بهر امری که گوید گوش میدار
بدو ده دست و برهم نه دو دیده
که تا درحق رسی ای آفریده
بمعنی چونکه اندر حق رسیدی
بدریا همچو قطره آرمیدی
بدیدی در حقیقت روی دلدار
شوی اندر حقیقت واقف کار
شناسائی شود ناگاه حاصل
شوی چون قطره اندر بحر واصل
شناسا شو چو قطره اول بار
که تا گردی ز بحر او خبردار
ترا از هر دو عالم آفریدند
بمعنی از دو عالم برگزیدند
هر آنچه هست پیدا در دو عالم
همه موجود شد در ذات آدم
درو موجود شد پیدا و پنهان
نمودار دو عالم گشت انسان
ولی انسان کسی باشد در این دار
که او باشد ز حال خود خبردار
ز حال خویشتن آگاه باشد
بمعنی در طریق شاه باشد
درین ره خاک پاک مرتضی شو
ز خود بیگانه با او آشنا شو
محمد هست انوار شریعت
ولیکن مرتضی بحر حقیقت
سخن در راه دین مصطفی گوی
طریق راه دین از مرتضی جوی
چنین کردند دانایان حکایت
ز عبدالله عباس این روایت
که در جنگ جمل آن شاه مردان
میان هر دو صف چون شیر غران
ستاده بود و وصف خویش می‌کرد
دل آن کافران را ریش می‌کرد
نخست گفتا منم شاه دو عالم
پناه جمله آفاق و آدم
منم گفتا حقیقت بود الله
که کردم از دو عالم دست کوتاه
ظهور اولین و آخرینم
من از انوار رب العالمینم
منم بر هرچه می‌بینی همه شاه
بفرمان من از ماهیست تا ماه
محبان مرا باشد بهشتم
خوارج را به دوزخ می‌فرستم
گنه کاری که عذر آرد پذیرم
چو آرد توبه او را دست گیرم
کسی کو در ره ما برد زحمت
کنم بر وی به لطف خویش رحمت
چو کفار این سخن از وی شنیدند
به قصد شاه مردان در دویدند
کشید آن گاه حیدر تیغ کین را
سراسر کشت کفار لعین را
بجز آن کس که او آورد ایمان
نبرد از کافران دیگر کسی جان
نفرمود این سخن حیدر ببازی
ندانی این حکایت‌ها مجازی
تفکر کن در این گفتار ای یار
که باشد این سخن‌ها جمله اسرار
باسرار علی گر راه بینی
حقیقت را همه در شاه بینی
در او بینی بمعنی نور یزدان
شوی اندر ره عقبی خدا دان
هم او باشد بمعنی شاه و سرور
هم او باشت حقیقت راه و رهبر
تو او را از دل و جان باش مأمور
که تا گردد سر و پایت همه نور
مرا جان و دل از وی زنده باشد
دل و جانم مرا او را بنده باشد
مرا قدرت نباشد وصف آن شاه
که وصف او دراز و عمر کوتاه
ز وصف خود سخن را اندکی گفت
سخن از صدهزاران او یکی گفت
نیاید وصف او از صد هزاران
رود گر عمر جاویدان بپایان
اگرگویم حدیث از سر حیدر
جهان بر هم زنم جمله سراسر
بگوید نی حدیث سر آن شاه
برآید ناله و فریاد از چاه
بگوید از زبان بی زبانی
حدیث او بود سر نهانی
من آن گویم که ای نور منور
توی اندر حقیقت شاه سرور
توی بر هرچه می‌بینم همه شاه
توی از هرچه بینم جمله آگاه
توی فرمانده اندر هر دو عالم
سلیمان یافت از تو ملک و خاتم
تو دادی جنت الماوی به آدم
بطوفان نوح را بودی تو همدم
خلیل الله را نمرود بی دین
در آتش چون فکندش از ره کین
در آن دم مر ترا خواند از دل و جان
شد آتش در وجود او گلستان
ترا می‌خواند موسی در مناجات
برآوردی مر او را جمله حاجات
ترا عیسی و مریم بود بنده
به نامت مرده را می‌کرد زنده
محمد هم ترا می‌خواند ناگاه
که شق شد ماه از انگشت آن شاه
تو شاه اولین وآخرینی
تو نور آسمان و هم زمینی
تو بودی در بلندی و به پستی
تو بودی و تو باشی و تو هستی
توی در دیدهٔ من نور بینا
توی اندر زبان بنده گویا
توی اندر میان عقل و جانم
از آن گوهر فشان گشته زبانم
مرا از فضل و رحمت دستگیری
خطای رفته را اندر پذیری
در اسرار بر رویم گشادی
بکوی رحمت خود راه دادی
نپرسی از کم و از بیش ما را
رسانی در وجود خویش ما را
ترا شد بخشش و رحمت مسلم
سخن کوتاه شد والله اعلم
دگر پرسی مسلمانی کدام است
چرا در پیش دین پرنده رام است
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۱۰
کسی از زهد و تقوی شد مسلم
که پشت پا زد او بر هر دو عالم
نباشد غیر حق اندر دل او
مقام قرب وحدت منزل او
شناسد از ره وحدت خدا را
امیر خویش داند مرتضی را
نباشد یک نفس بی امر آن شاه
ز نا فرمانیش استغفرالله
بامرش هرچه کردی آن حلالست
ولی بی امر او بر تو وبالست
نتابی سر دمی از امر و فرمان
که تا کافر نمیری ای مسلمان
بر آنکس مال این دنیا حرامست
که غیر مرتضی او را امامست
حرامست اهل دنیا را زن و زر
که او را نیست راه و رسم حیدر
نماز و روزه بی مهرش خطا دان
چه داری حب او بر خود روا دان
ندانی گر طریق مرتضی را
ندانی از ره معنی خدا را
شوی گر واقف اسرار حیدر
بر آری نعرهٔ الله اکبر
عبادت را بدانی گر تو یکسر
بود بی امر حیدر خاک بر سر
اگر طاعت کنی بی او تو صد سال
نیابی ذرهٔ نه شوق ونه حال
تو طاعت را به امر اولیا کن
بترک غفلت و روی و ریا کن
هر آنکس کو ریائی شد یقین است
برو هم مالک دوزخ نگین است
تو هرچه گفت حیدر آن چنان کن
طریق مخلصان مؤمنان کن
تو حرمت دار قول انبیا را
تو برپادار فعل اولیا را
ز هر چیزی که حق بیزار باشد
یقین میدان که او مردار باشد
تو ایمان با کسی آور که حق گفت
ترا از راه این معنی سبق گفت
چه ایمان آوری گردی همه نور
زنی لاف انا الحق همچو منصور
اناالحق گفت آن پاک منور
شراب شوق خورد از دست حیدر
بجان و دل سرشتم مهر حیدر
بخوردم شربتی از دست حیدر
حلال این دانم و دیگر ندانم
بود مستی شوق او بجانم
دگر پرسی که راه حق کدام است؟
که را گوئی که اندر دین تمام است؟
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۱۱
محمد چون ز پیش خلق برخاست
امامت خلق عالم را ازو راست
ز بعد مصطفی حیدر امام است
ترا ایمان و دین از وی تمام است
امام است مرتضی و آل یاسین
طریق راه ایشانست در دین
علی اندر جهان مقصود راهست
سراسر رهروان را او پناهست
دلیل راه حق دان مرتضی را
براه او شناسا شو خدا را
چراغ مهر او در دل برافروز
طریق دین حق از وی بیاموز
امامان ره دین را یکی دان
که این باشد طریق اهل ایمان
بظاهر گرده و دو هادیانند
ز بعد مصطفی صاحب زمانند
ولی فرمود احمد اصل ایجاد
فدای جان او جانهای ما باد
که ما را اول و آخر محمد
محمد دان وسط از حکم سرمد
بظاهر چارده معصوم مائیم
همه یک نور از نور خدائیم
ز اول هم ز اوسط تا بآخر
یکی باشیم ما اندر مظاهر
امامان ره دین را یکیدان
که این باشد طریق اهل ایمان
بحق در سلسله میرو در این راه
که تا گردی ز اصل کار آگاه
یکی میدان ز روی ذات انوار
بظاهر گرچه می‌بینی تو بسیار
ظهوری دارد اندر هر زمانی
مقامی دارد اندر هر مکانی
گهی طفل و گهی پیرو جوانست
گهی درویش و گه شاه جهانست
گهی در مصر و گاهی در عراقست
بدو خود مؤمنان را اشتیاقست
زمین و آسمان را او ستونست
تو در ظاهر نمیدانی که چونست
بباطن دانمش اندر همه جا
نباشد منزلی او را و مأوا
بدین معنی همیشه در جهان است
گهی پیدا و گاهی در نهان است
ازین رو گفته‌اند مظهر عجایب
که ظاهر سازد آثار غرایب
به دنیا نایب او رهبرانند
محبان علی جمله برآنند
شناسا شو بدو تا راه یابی
بمعنی مظهر الله یابی
اگر بشناسی او را ای برادر
چه می‌پرسی ز ترسا و ز کافر
بگویم نام آن سلطان سرمد
که پا بنهاد بر دوش محمد
امیرالمؤمنین شاه معظم
امیرالمؤمنین اسرار آدم
امیرالمؤمنین ورد زبانم
امیرالمؤمنین روح وروانم
طفیل اوست از مه تا بماهی
بجو او را بهر جائی که خواهی
خدا را در جهان مقصود او بود
همیشه عابد و معبود او بود
اگر دانی به غیر او امامی
نیابی در مسلمانی تو نامی
یکی دان نور حیدر را و احمد
بود هم اول و آخر محمد
سخن کوتاه کن عطار میدان
مگو با ناکسان اسرار پنهان
معاد خلق دان او را به عالم
سخن کوتاه کن والله اعلم
دگر پرسی که ناجی کیست در راه
درین ره کیست از اسرار آگاه
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۱۶
بگویم با او سر عدل ای دوست
اگر دانی طریق عدل نیکوست
کسی را عدل باشد اندر این راه
که او باشد ز اصل کار آگاه
گزیند او طریق مصطفی را
بداند در حقیقت مرتضی را
شریعت را شعار خویش سازد
طریقت را دثار خویش سازد
حقیقت را مقام قرب داند
وجود خود بدین منزل رساند
عدالت این بود کاگاه باشی
بمعنی بر طریق شاه باشی
عدالت آن بود کانرا بدانی
چه باشی مبتلا او را بخوانی
عدالت آن بود ای مرد آگاه
که برداری وجود خویش از راه
عدالت آن بود ای یار انوار
که باشد در دل تو حبّ حیدر
عدالت آن بود گر راز جوئی
سخن جز حیدر صفدر نگوئی
عدالت آن بود گر راز بینی
که در کونین جز حیدر نه بینی
عدالت آن بود گر خنده باشی
میان عارفان فرخنده باشی
عدالت آن بود گر راه جوئی
طریق ملت آن شاه جوئی
تو عادل دان که دارد حب حیدر
مطیع مرتضی باشد چو قنبر
تو عادل دان که راه مرتضی رفت
نه همچون جاهلان راه خطا رفت
اگر دانی علی را عادلی تو
وگر نه در حقیقت جاهلی تو
اگر عادل شوی بر راه باشی
که در ملکش بود چه دادخواهی
اگر تو عدل ورزی زنده باشی
میان عارفان فرخنده باشی
ترا گر عدل باشد راه جوئی
حقیقت مظهر الله جوئی
بخواه از عدل هر چیزی که خواهی
نهی از عدل بر سر تاج شاهی
ز جهل جاهلان این سر نهان کن
ولی نزدیک دانایان عیان کن
چه دارد این جهان اغیار بسیار
تو از اغیار سرّ خود نگهدار
بود هفتاد و سه ملت بعالم
یکی را دین حق باشد مسلم
دگر هفتاد و دو اغیار باشند
نه ایشان در خور اسرار باشند
بگفت منصور سر لو کشف را
عیان می‌کرد سرّ من عرف را
شنودی جاهلان با او چه کردند
چه نادانی به آن حق گو که کردند
اگر من باز گویم ای برادر
جهان زیر و زبر گردد سراسر
نگو دانم همه اسرارها را
طریق مصطفی و مرتضی را
باسرار معانی راه بینم
ولی این ره بسوی شاه بینم
درون پرده دل راز دارد
در رحمت برویم باز دارد
نکو بینم همه اسرار حیدر
بود نور دلم ز انوار حیدر
درون پردهٔ دل مهر حیدر
ز مهوش خانهٔ دل شد منور
درون پردهٔ دل شاه باشد
حقیقت از همه آگاه باشد
موانع از دل خود دور گردان
که تا بینی تو در دل نور یزدان
بود نزدیک او اما تو دوری
نمی‌بینی به چشم دل چه کوری
درون پردهٔ دل اوست مستور
که می‌گوید اناالحق همچو منصور
درون پردهٔ دل شهریاریست
مرا جز عشق او دیگر چه کاریست
درون دل چه خالی شد ز اغیار
نماند در دل تو غیر آن یار
پس آنگاهی بنورش محو مانی
بمانی در بقایش جاودانی
دگر پرسی بیان بحر و قطره
بگویم فاش تا یابی تو بهره
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۱۹
مسلّم گشت او را ملک و خاتم
بفرمانش درآمد هر دو عالم
بفرمانش همه دیو و پری بود
مر او را از بهشت انگشتری بود
علی را بود بنده همچو سلمان
از آن بر هر دو عالم داشت فرمان
بفرما آن که فرمانی دهندت
ترا ملک سلیمانی دهندت
اگر فرمان بری فرمان شه بر
بسوی درگه آن شاه ره بر
اگر فرمان بری یابی تو خاتم
بفرمانت شود ملک دو عالم
اگر فرمان بری گردی سلیمان
ترا دیو و پری باشد بفرمان
اگر فرمان بری گردی همه نور
حقیقت میشوی نور علی نور
اگر فرمان بری اسرار یابی
رموز حیدر کرار یابی
بفرمان علی میباش آباد
بفرمان علی میباش دلشاد
اگر فرمان بری او را چو سلمان
شوی اندر حقیقت چون سلیمان
ز فرمان علی گر سر بتابی
بهر دو کون بیشک ره نیابی
تو فرمان بر که تا مقصود یابی
رضای حضرت معبود یابی
علی را بنده بودن اصل دین است
بنزد من سلیمانی همین است
علی را بنده شو تا راه یابی
بمعنی مظهر الله یابی
علی را بنده شو مانند سلمان
که تا فرمان دهی همچو سلیمان
بخوان نزدیک دانا این سبق را
بگردان نزد جاهل این ورق را
ز یک فرمان که آدم کرد بد دید
بلا و محنت و اندوه و غم دید
مر او را خوردن گندم زبون کرد
ز صدر جنت المأوا برون کرد
مپیچ از راه فرمان سر چو ابلیس
بفرمان باش دایم همچو ادریس
ز امرش گشت پیدا این دو عالم
سخن کوتاه شد والله اعلم
دگر پرسی ز حال احتسابم
چرا مانع شوند اندر حسابم
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۲
حقیقت اولیا خورشید راهند
سراسر خلق عالم را پناهند
تمام اولیا اسرار بینند
بمعنی روشنی در راه دینند
حقیقت چون کلام الله دانند
بسوی معنی او راه یابند
بمعنی رهبران راه یزدان
خدابین و خداخوان و خدادان
خدا را اولیا باشند بمعنی
تو معنی را از ایشان جوی یعنی
بمعنی چون شناسی اولیا را
بدانی امر اسرار خدا را
تمام اولیا یک نور باشند
ز چشم جاهلان مستور باشند
جهان از اولیا خالی نباشد
جهان نبود اگر والی نباشد
جهان قائم بذات اولیا دان
نیامد ز اولیا یک مثل انسان
محمد گفت کاصحابم نجومند
گهی در مکه و گاهی به رومند
یکی گر زانکه ناپیدا نماید
تعاقب دیگری آن دم برآید
بدین معنی همیشه در جهانند
ز نسل و نسبت یک خاندانند
تو گر خواهی که بینی اولیا را
بظهر ساز میکن التجا را
بمظهر بس عجایب‌ها که بینی
رموز آسمانها و زمینی
ترا آن دم ازو باشد حیاتی
درو بینی تو نور بی صفاتی
تمام اولیا در آن کتابند
ولی این سر اکنون نه نمایند
بدور آخرین پیدا شود این
طمع دارد زتو عطار تحسین
ترا از اولیا آگاه سازد
ز راه برّیان هم باز دارد
درو از اولیا اسرار باشد
رموز حیدر کرار باشد
ولی نادان کند انکار اسرار
نیارد طاقت اظهار اسرار
بود ظالم که اسرار ولایت
کند انکار از جهل و بطالت
برو ظالم که حق بیزار از تو
دل عطار بس افگار از تو
تو دین مصطفی تغییر دادی
بدریای ضلالت در فتادی
نداری در حقیقت دیدهٔ دید
گرفتی راه بی راهی به تقلید
مرا از اولیا اسرار و معنی
تولاّ از همه گفتار و معنی
بگویم با تولاّ رمز و اسرار
دگر رمزی برندت بر سر دار
ز جعفر میشنو اسرار منصور
بدو گفتا زجاهل دار مستور
بآخر آشکارا کرد اسرار
ببردند جاهلانش بر سر دار
نداند جاهل اسرار ولی را
به غفلت میرود راه نبی را
بگویم با تو راه حق کدامست
امام هادی مطلق کدامست؟
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۳
بود هادی دین بی شک پیمبر
امام انس و جن خود هست حیدر
بود حیدر حقیقت واقف حق
درو پیدا نماید وجه مطلق
تو گر راهی روی راه علی رو
رموز حیدر از عطار بشنو
درین ره رو که تا دلشاد باشی
زهر درد و غمی آزاد باشی
درین ره رو که تا اسرار دانی
رموز حیدر کرار دانی
درین ره اولیا جمله ستاده
درین ره انبیا هم سر نهاده
درین ره رو که تا بینی خدا را
بدانی سر جملهٔ اولیا را
درین ره محرمان افتاده بر خاک
درین ره گشته است سرگشته افلاک
درین ره عاقلان دیوانه باشند
درین ره ناقلان افسانه باشند
درین ره سر منصور است بسیار
درین ره می‌روند هم بر سر دار
درین ره رهنما همراه باشد
درین ره مرتضی آگاه باشد
درین ره غیر بعد مصطفی نیست
درین ره غیر شاه مرتضی نیست
درین ره مصطفی بهبود باشد
درین ره مرتضی مقصود باشد
درین ره مرتضی بعد محمد
درین ره مرتضی سلطان سرمد
درین ره مظهر الله باشد
دل مظهر به معنی شاه باشد
فرستادند از آن پیغمبران را
که راه حق نمایند غافلان را
بسوی ملت حق ره نمایند
زره این بیرهان آگه نمایند
ز اعلائی چرا اسفل فتادی
چه شیطان لعنتی برخود نهادی
هر آنچت مصطفی گفتا نکردی
ز جامش شربت کوثر نخوردی
چه خواهی گفت اندر روز محشر
که کردی رخنه در دین پیمبر
چه خواهی گفت فردا مصطفی را
بخواهی دید روی مرتضی را
بهمراهی شیطان میروی تو
براه گمرهان تا کی روی تو
چو گم کردی تو ره کی راه یابی
تو کی راه همه در چاه یابی
تو راه جمله ابر ار برگیر
پس آنگه مذهب عطار برگیر
که بنماید بتو آن راه حق را
ز نادانان نهان کن این سبق را
برو عطار این سر را نگه دار
که اغیارند در آفاق بسیار
چه جوش عشق باشد در روانم
مگر این عشق دارد قصد جانم
چه سنجد قطره‌ها در پیش دریا
خداوندا توای دانا و بینا
توی در راه حق پشت و پناهم
توی اندر معانی پادشاهم
مرا یک راه و یک جانست و یک دل
درین جان مرتضی کرده است منزل
حقیقت مهر او در دل سرشتم
همیشه درگل و باغ بهشتم
طریق مرتضی باشد مسلم
بگفتم راستی والله اعلم
کجا دارد تو گوئی عشق منزل
بگو با من کنون این سر مشکل
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۴
بتو این سر مشکل باز گویم
ز عشق و منزل او راز گویم
مقام عشق باشد در همه جا
و از او خالی نباشد هیچ مأوا
مقام او زمین و آسمانست
مقام او فراز لامکانست
مقام او بود اندر دل و جان
بنور عشق باشد زنده انسان
بهر جائی که باشی درحضور است
ولی نادان ز سر عشق دور است
ز سر او اگر آگاه باشی
بهر دو کون بیشک شاه باشی
چه منزل اندرون جان کند عشق
هزاران خانمان ویران کند عشق
بجز عشق از درون جان بدر کن
بسوی قرب وحدت تو گذر کن
بشوقش ساز ویران خانهٔ تن
دو عالم را تو پشت پای میزن
ز هجرانش چرا رنجور باشی
بنان و شربت و انگور باشی
تو تن پرور شوی از چرب و شیرین
نمی‌دانی طریق ملت و دین
تن تو هست بیشک دشمن تو
بلای جان تو باشد تن تو
کسی دشمن نه پرورده است هرگز
همی کن از وجود خویش پرهیز
بکوی عشق جانان کی رسی تو
که گلخن تاب تن همچون خسی تو
گذر کن در لباس گلخن تن
چه مردان در ره عشقش قدم زن
بمنزلگاه عشقش عاشقانند
سراسر عاشقان عارفانند
چه با خود عشق را همخانه یابی
درین ره عقل را دیوانه یابی
میان عاقلان صورت پرستی
میان عاشقان شوقست و مستی
درین ره عاقلان بیگانه باشند
درین ره عاشقان دیوانه باشند
میان عاقلان زهر است و فریاد
میان عاشقان مستی و بیداد
میان عاقلان زهد و نماز است
میان عاشقان راز و نیاز است
میان عاقلان تکرار باشد
میان عاشقان اسرار باشد
میان عاقلان تقلید باشد
میان عاشقان توحید باشد
ز عشاقان شنیدم سر توحید
گذشتم از میان عقل و تقلید
سبق از عاشقان دین بیاموز
چه عود از آتش عشقش همی سوز
ز اسرارش اگر آگاه گردی
همیشه مقبل درگاه گردی
درین درگه همیشه عاشقانند
که هر دم جان به جانان برفشانند
به ظاهر عشق را درگاه باشد
نه هر کس را بدرگه راه باشد
اگر خواهی که ره یابی بدرگاه
بعشق مرتضی میباش همراه
ز عشق مرتضی گردی همه نور
اناالحق گوئی و گردی تو منصور
ز عشق مرتضی باشی سلیمان
دهی بر جن و انس و طیر فرمان
ز عشق مرتضی اسرار دانی
بیابی زندگانی جاودانی
ز عشق مرتضی یابی تو بهره
روی در بحر وحدت همچو قطره
ز عشق مرتضی درویش باشی
بنزد جاهلان خاموش باشی
ز عشق مرتضی در باز جان را
وداعی کن همه ملک جهان را
ز عشق مرتضی گر در خروشی
ز دستش شربت کوثر بنوشی
ز عشق مرتضی خورشید باشی
حقیقت زندهٔ جاوید باشی
ز عشق مرتضی عطار باشی
مطیع حیدر کرار باشی
نشسته عشق او با جان عطار
بگویم سر او را بر سر دار
دگر از من ز پیر راه پرسی
سخن از مظهر الله پرسی
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۵
ز مظهر گوئیم آگاه گردان
مرا واقف ز پیر راه گردان
ترا واقف کنم از سر آن راه
که تا گردی ز سر راه آگاه
رسول الله پیر راه باشد
ز سر هر دو کون آگاه باشد
محمد اندرین ره پیر راهست
ولی حیدر ترا پشت و پناهست
تو پیر راه میدان مصطفی را
ز خود آگاه میدان مرتضی را
ز تو آگاه باشد او بعالم
بتو همراه باشد او بعالم
در او بینی حقیقت نور معنی
برون آئی ز فکر و کذب و دعوی
اگر او را بیابی اندرین راه
ز سرّ کارگردی خوب آگاه
که پیر تست مظهر بس عجایب
در او بینی تو آثار غرایب
ترا پیر است مظهر گر بدانی
غنیمت دانی و او را بخوانی
برو مظهر بخوان و کامران باش
بجو مظهر پس آنگه شادمان باش
که رهبر با تو از اسرار گوید
رموز حیدر کرار گوید
مرا در عشق پیر راه اوشد
درین ره سالکان را شاه او شد
تو نور او درون جان جان بین
تو او را برتر از کون و مکان بین
تو او را پیر ره دان در طریقت
تو او را مظهر حق دان حقیقت
چه می‌گویم کنون شاه ولایت
دو عالم را ازو باشد هدایت
توی اندر میان جان هویدا
توی از راه معنی در زبانها
توی مظهر توی سرور توی جان
توی گه آشکارا گاه پنهان
توی ایمان توی غفران تو در جان
توی سرور توی شاه و تو سلطان
توی نجم و توی مهر و توی ماه
توی ز اسرار هر دو کون آگاه
توی عصمت توی رحمت تو نعمت
توی اندر حقیقت دین و ملت
توی حنان توی منان تو سبحان
توی مذهب توی ملت تو ایمان
توی اول توهم آخر تو سرور
توی ظاهر توی باطن تو مظهر
توی آدم توی شیث و توی نوح
تو ابراهیم و تو موسی و توی روح
ترا می‌خواند آدم هم به آغاز
رسید او را بهشت و نعمت و ناز
خلیل الله ترا چون خواند از جان
شد آتش بر وجود او گلستان
ترا می‌خواند هم موسی عمران
مظفر گشت بر فرعون و هامان
ترا عیسی مریم بود بنده
بنامت مرده را میکرد زنده
محمد هم بنامت شد مظفر
بعالم بر تمامی اهل کافر
سلیمان یافت از تو حشمت و جاه
بفرمانش ز ماهی بود تا ماه
بدشت ارژنه سلمان ترا خواند
در آن دم کو بدست شیر درماند
شدی حاضر رهاندی از بلایش
تو بودی در ره دین رهنمایش
توی در دل تو اندر دیده بینش
ز نور تو مدار آفرینش
گهی با یوسف مصری بچاهی
گهی در مصر عزت پادشاهی
گهی طفلی و گاهی چون جوانی
گهی پنهان شوی گاهی عیانی
گهی درویشی و گه پادشاهی
برآئی تو بهر صورت که خواهی
بظاهر گه به روم و گه به چینی
به باطن در همه روی زمینی
تو ای اندر جهان پیوسته قائم
جهان می‌نازد از ذات تو دایم
توی بیشک مراد از هر دو عالم
نمی‌دانم جز این والله اعلم
دگر پرسی کدام است زندگانی
بگو با من بیان این معانی
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۶
بگویم بهر تو ای مرد دانا
کنم با تو بیان این معما
بمعنی زندگی دنیا محال است
که این عالم همه خواب و خیال است
حقیقت زندگانی هست ایمان
تو ایمان را کمال زندگانی دان
برو ای سالک ره راه یزدان
تو همچون خضر مینوش آب حیوان
که تا یابی حیات زندگانی
بمانی تا ابد در جاودانی
حقیقت آب حیوان راه یزدان
مراد از راه یزدان تو علی دان
باو ایمان و دین تو تمام است
بمعنی هر دو عالم را امام است
به نور او بمعنی راه میجو
تو سرش از دل آگاه میجو
ز اسرارش شوی آنگاه آگاه
که برداری حجاب خویش از راه
چه ره بردی بنورش زنده مانی
وزو یابی بقای جاودانی
تو آن آب حیات اسرار میدان
همه مقصود خود آن یار میدان
بود تاریکی این آب ای یار
مثل پنهانیش از چشم اغیار
چه ره یابی بسویش در معانی
بیابی در حقیقت کامرانی
اگر او را نیابی مردهٔ تو
میان زندگان افسردهٔ تو
اگر او را بیابی زنده باشی
میان مؤمنان فرخنده باشی
چه ره یابی شوی مانند خورشید
بمانی در بقایش زنده جاوید
حجاب خویشتن از راه کن دور
که تا گردی بمعنی همچو منصور
ولی اسرار مستوری همین دان
ز جاهل این سخنها کن تو پنهان
شنیدی تو که با منصور حق گو
ز نادانی چها کردند با او
شده بود از دو عالم بر کرانه
نمی‌دانسته جز حق آن بیگانه
برآورد از وجود خویشتن گرد
سجود درگه حق را چنان کرد
سجود اهل دید از دل باشد
سجود دیگران تقلید باشد
تو سجده آنچنان کن آن دلی را
کهٔ سجده بود آخر دم علی را
بگویم با تو اسرار سجودش
که چون با حق تعالی راز بودش
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۷
شنیدستم ز دانایان اسرار
که در جنگ احد سلطان کرار
یکی تیری چه تیر نوک پیکان
به پای مرتضی گردید پنهان
میان استخوان پنهان همی بود
علی از درد آن نالان همی بود
ز بیرون کردنش بودند عاجز
ز دردش مرتضی می‌کرد پرهیز
به پیش مصطفی جراح برگفت
که شد پیکان او با استخوان جفت
بباید پای او بشکافت اکنون
که تا آید ز پایش تیر بیرون
نمی‌شاید مرا این کار کردن
چنان دردی بپای او نهادن
نبی گفتا بدست ماست درمان
بسازم بر تو این دشوار آسان
به هنگامی که حیدر در نماز است
چنان مستغرق دریای راز است
که او را از کس و از خود خبر نیست
غم پیکان و هم درد دگر نیست
بزن چاک و بکش پیکان ز پایش
که گشته غرق دریای رضایش
چو بشنید این سخن را از پیمبر
بشد جراح تا نزدیک حیدر
ستاده دید شه را در نماز او
بحق برداشته روی نیاز او
بپای شه در افتاد و ثنا گفت
هزاران شاه دین را مرحبا گفت
شکافی زد بپای شاه مردان
ز خود بیخود برون آورد پیکان
جراحت را بزد دارو و بر بست
برفت آنگاه جراح سبکدست
به نزد مصطفی آمدکه این راز
بلطف و مرحمت با من بگو باز
بگفتا او بحق چون وصل دارد
چه پروائی ز فرع و اصل دارد
چنان مستغرقست در ذات یزدان
که اورا نه خبر از جسم و از جان
نه پروای زمین و آسمانش
نه فکر این جهان و آن جهانش
چه رو آرد بدرگاه خداوند
ببرد از وجود خویشتن پیوند
اگر زیر و زبر گردد دو عالم
نگرداند سر از درگاه آن دم
همه با حق بود گفت و شنودش
برای حق بود جود و سجودش
بدین معنی خوش و خورسند باشد
مر او را با خدا پیوند باشد
چنین باید عبادت مر خدا را
چنین میر و طریق مرتضی را
کسی را کین عبادت یار باشد
دلش منزلگه دلدار باشد
چنین میکن عبادت ای برادر
ولی میدار در دل حب حیدر
اگر صد سال باشی در عبادت
نیابی تا بشاه دین ارادت
عبادت آن زمان حق را قبول است
که در دل حب اولاد رسول است
امیرالمؤمنین را گربدانی
بیابی در حقیقت کامرانی
بنورش راهبر شو در معانی
که تا اسرار یزدانی بدانی
بدو واصل شوی چون بحر و قطره
بیابی از وجود خویش بهره
بنورش زندهٔ جاوید باشی
بمعنی بهتر از خورشید باشی
دگر پرسی که علم دین کدامست
معلم در ره و آیین کدامست
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
بسم الله الرحمن الرحیم
پناه من بحیّی کو نمیرد
بآهی عذر صد عصیان پذیرد
قدیم لم یزل معبود بیچون
پدید آرندهٔ این هفت گردون
برافرازندهٔ چرخ مدور
برافروزندهٔ خورشید انور
قدیم و قادر و گویا و بینا
سمیع و عالم و بی مثل و همتا
کریم و راحم و غفار و ستار
کبیر و حاکم و قهار و جبار
منزه ز احتیاج جفت و فرزند
مبرا از شریک و شبه و مانند
نه برجا و نه خالی گشته از جا
ازو قایم وجود جمله اشیا
هموشد کردگار عرش و کرسی
هم او دان خالق جنی و انسی
خرد را دانش آموزی هم او داد
تمامت خلق را روزی هم او داد
ز مخلوقاتش از مه تا بماهی
دهد بر پاکی دانش گواهی
اگر فاجر اگر از اهل برّند
همه بر وحدت ذاتش مقرّند
چو خواهی سرّ توحید عیانی
جز او کس را مبین ار میتوانی
بجز او نیست چیز دیگر ای دوست
ازو میدان اگر مغزست اگر پوست
بجز او ظاهر و باطن دگر کیست
چه باشد دل دماغت کو جگر چیست
اگر صورت اگر معنی است ای یار
از او باشد وجود هر دو در کار
چو وصفی بشنوی ز اوصاف ذاتش
دران یک وصف جامع دان صفاتش
چو ذاتش را حقیقت کس نداند
یقین وصفش بوصف کس نماند
زهر ذره اگر تو باز خواهی
ز بیچونی او یابی گواهی
چو لطفش عاصیان را پاس دارد
همه عصیانشان طاعت گذارد
چو عفوش بر مطیعان خورده گیرد
همه کردارشان ناکرده گیرد
بستاری چو پوشاند گنه را
نماید نیک هر حال تبه را
چو عفوش دست گیرد مجرمان را
بپای مزد می‌بخشد جنان را
سحاب لطف از یک قطره بارد
دو عالم را پر از رحمت بدارد
چو قهرش ذرهٔ پیدا کند دود
شود صد ملک ازو زیر و زبر زود
نسیم لطفش ار بر دوزخ آید
درو صد چشمه حیوان گشاید
سموم قهرش ار بر جنت آید
سرای درد و رنج و محنت آید
بهشت از فیض جودش رشحهٔ دان
جحیم از تف قهرش شعلهٔ خوان
بکرد از لطف و قهر خود معیّن
دو فرقت اندرین عالم مبین
تمامت را بقدرت کرد پیدا
ز پشت آدم و از بطن حوا
گروهی را بلطف خود نوازد
بقهر خویش قومی را گدازد
نه آنها جسته در فطرت پناهی
نه اینها در ازل کرده گناهی
ز جمله بر کشیده اولیا را
وز ایشان بر گزیده انبیا را
قلوب انبیا را جمله یکسر
بنور لطف خود کرده منور
بدان نورند یکسر گشته بینا
شده پنهان بر ایشان آشکارا
بدو بینند هر حرفی که خوانند
ازو دانند هر علمی که دانند
ازو یابند هر چیزی که جویند
بدو گویند هر لطفی که گویند
بدو گشته غنی از خود فقیرند
بدو زنده شوند از خود بمیرند
چشاند هر یکی را از محبت
شراب قربت از کاس مودت
نهد بر فرق هر یک تاج خلت
از آن تاجند گشته شاه ملت
کند گویا زبانهاشان بحکمت
شود آسوده جانهاشان بحکمت
هر آن نعمت که با ایشان عطا کرد
همه ازبهر جاه مصطفی کرد
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در نعت حضرت سید المرسلین(ص)
درود از حضرتش بر جان آن کس
که نامد در جهان مانند او کس
ملایک تا بشر جمله طفیلش
نبوده با کسی پیوند و میلش
مهین و برترین آفرینش
سر و چشم خرد را تاج و بینش
خرد دانا بنور روی او شد
معطر از نسیم کوی او شد
زمین و آسمان و عرش و کرسی
بهشت ودوزخ و جنی انسی
ز بهر اوست بشنو از دل پاک
بدین روشن دلیلی هست لولاک
مرفه انبیا در زیر جاهش
مشرف اولیا از خاک راهش
بجودش انبیا گشتند محتاج
ز گفتش اولیا بر سر نهند تاج
فتوح انبیا و اولیا زوست
چگویم گر بدانی جمله خود اوست
درین عالم هر آنکو برتری یافت
ز خاک درگه او سروری یافت
ازان از آفرینش برتر آمد
که بر جمع دل او سرور آمد
شنیدی در شب اسری کجا شد
همه تابع بدند او مقتدا شد
گهی کرد او بیک انگشت چون سیم
بشمشیر اشارت مه بدو نیم
دلیل معجزش گه سوسماری
گهی بد عنکبوتش پرده داری
بمعنی بد مقدم بر همه کس
اگرچه صورت او آمد از پس
هنوز آدم میان آب و گل بود
در آن حضرت بجان حاضر بدل بود
بصورت آدم او را گر پدر بود
بمعنی او پدر آدم پسر بود
عملها را بحضرت رابطه اوست
اگر مقبول گردد واسطه اوست
برای حمد حق او در خور آمد
تمامت رهروان را بر سر آمد
محمد نام او دان در شریعت
که تا نامش بدانی در حقیقت
خدا را در الوهیت احد خوان
نبی را در عبودیت یکی دان
چو حق اندر خدائی فرد وداناست
نبی در بندگی بیمثل و همتاست
تو تقریر معانی کن درین کار
بجان و دل معانی گوش میدار
معانی را مهم وقت خود دان
که معنی از تو می‌جویند مردان
ازان حالت بخود چون بازگشتم
بمعنی با خرد همراز گشتم
بجان گفتم شدم منقاد رایش
سرم بادا فدای خاک پایش
منم ذره وجود او چو خورشید
دل و جانم از آن حضرت پر امید
وجود ذره‌ام گر شد هویدا
هم ازخورشید ذاتش گشت پیدا
چو یکسر عالم معنی گرفتم
بدورانی برو ناید شگفتم
وگرنه هیچکس را درپذیرد
وجود ذرهٔ عالم بگیرد
سخن زانجاست ای مرد یگانه
بهانه دان مرا اندر میانه
بجان و دل شنو از من تو مطلق
نگوید کس سخن زین بهتر الحق
سخن بی طرز او ناساز آید
اگر گوئی بکاری باز ناید
اگر بر طرز او گوئی سخن را
دو صد طعنه زند درّ عدن را
اجازه چونکه شد از حضرت پاک
همی گویم سخن گستاخ و چالاک
چو زانحضرت اجازت شد چه باکم
نکو آید سخن از طبع پاکم
چو از غیبست پس بی عیب باشد
کسی داند که مرد غیب باشد
چنان گویم که هر عارف که خواند
نثار جان و دل بر وی فشاند
چو عالی قیمت آمد مرد معنی
نچیند هرگز الا درد معنی
سخن گوراست اندر معنی خویش
که جویای معانی گشت درویش
سخن را چون معانی راست باشد
ز گوینده چرا واخواست باشد
بلی اهل سخن باید که خواند
که تا مقصود گوینده بداند
کسی کاهل سخن نبود بخندد
ز تو هر کس سخن را کی پسندد
چو او نااهل باشد وقت او خوش
ز انکارش نباید شد مشوش
اگر با هندوئی گوئی بتازی
بخندد بر تو و گیرد ببازی
نباید شد بانکار وی از جای
که او سرباز می‌نشناسد از پای
کسی کو زین سخن بیگانه باشد
بر او سر بسر افسانه باشد
مرنج از وی که هست او مرد عادت
نیاید مستعد این سعادت
سعادت در ازل مقسوم کردند
مگر او را ازو محروم کردند
شقاوت بر شقی شیرین چنانست
که گوید صد رهش خوشتر زبانست
عبارت جوی خواند خندد این شعر
یقین دانم که او نپسندد این شعر
بود اهل تکلف را عبارت
که باشد دائماً اندر عمارت
خراب آباد شد طبع وی از پیش
عبارت ناید از وی هیچ مندیش
ز درویشان عبارت کس نجوید
خرابی را عمارت کس نجوید
عبارت در سخن وانگاه درویش
مگر آنکس که باشد رهزن خویش
مقفی گر نباشد بیتکی چند
چو عذرش گفته شد آنرا تو مپسند
نباشم جاهل وزن و قوافی
درین شیوه مرا طبعی است کافی
ولی چون اختیارم یار نبود
مرا با لفظ و صورت کار نبود
معانی بین که چون درّ ثمین است
محقق را همه مقصود اینست
من از انکار اغیاران سرمست
بخواهم رفتن ای جان و دل از دست
اگر منکر و گر باشد مریدم
ز قول و فعل هر دو مستفیدم
ز ظن حاسد و از طعن جاهل
نشد ایمن یقین دان هیچ عاقل
وصیت کردم ای یار یگانه
که از نااهل پوشی این ترانه
تو جوهر رابنزد جوهری بر
که باشد او بجان جویای جوهر
اگر اهلت بدست افتد همی خوان
که باشد نزد او شیرین تر از جان
وگر نااهل باشد پوش از او راز
مده گنجشک راتو طعمهٔ باز
بدان از جان و دل ای طالب راه
که تا گردی ز سرّ کار آگاه
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در شرح نفس فرماید
نباید بود ازو غافل زمانی
اگر غافل شوی یابی زیانی
بصورت گرچه او بیگانهٔ تست
بمعنی در میان خانهٔ تست
چو خصم اندر میان خانه باشد
ازو غافل مگر دیوانه باشد
هزاران مکر و تلبیس آورد پیش
که گرداند ترا از صورت خویش
مخالف باش و با او جنگ میکن
بجنگش هر نفس آهنگ میکن
مگر با تو براه تو درآید
مسلمان گردد و کارت برآید
اگر از خواب غفلت گردد آگاه
بسا یاری کزو یابی درین راه
اگر از طبع تو میلش بگردد
بسا منزل که با تو در نوردد
بضرب چوب تقوایش ادب کن
پس آنگاهی ازو یاری طلب کن
بسا زحمت کز اول رو نماید
بآخر چون درآید خوش برآید
ولی تا گردد او مرتاض در راه
بسی زحمت نماید گاه و بیگاه
نشاید از خود او رادور کردن
صفتهای ورا نتوان شمردن
ولیکن اصل آن اوصاف بسیار
بصر باشد برادر گوش میدار
چو باشد دشمنت اماره باشد
ز دستش هر کسی بیچاره باشد
خلاف او همی کن در همه کار
ولیکن بر طریق شرع زنهار
تو تقوی با شریعت یار میکن
برین تقوی تو با او کار میکن
مخالف چون شدی میلش بگردد
بساط دشمنی اندر نوردد
بگیرد بر تو هر دم صد غرامت
کند گاهیت جنگ و گه ملالت
بود لوامه نامش اندرین وقت
بری خواهد شدن از کبر و از مقت
لجام تقویش در کش توای دوست
که در اصل اوست تند و سرکش ای دوست
بدست دل عنانش سخت میدار
مبادا روی برگرداند از کار
درین منزل بماند مدت دیر
بکلی گردد او از طبع خود سیر
ز تقوی و شریعت کار گیرد
وزین هر دو بتن او بار گیرد
مسلمان گردد او بر دست جانت
رساند او بکام دوستانت
پس آنگه مطمئن و رام گردد
بکام قلب تو خوشکام گردد
تو او را مطمئن میخوان درین حال
که گر دیدست بر وی یکسر احوال
بود هم یار و هم پشتت درین راه
شوی از خاصگان حضرت شاه
مقامات آورد در زیر معراج
نهد پای اضافت بر سر تاج
ندای خاص حضرت را بشاید
چو بشنید این ندا یک دم نپاید
بسی قول خلافست اندرین باب
سخن را من نگهدارم ز اطناب
چو مختار خداوند من این است
بدین گفته هزاران آفرین است
من آن گویم که او را اختیار است
ترا با قول دیگر کس چکار است
سخن شد مبتلا از اول کار
مبادا تا که خورده گیرد اغیار
نباشد کار درویشان بترتیب
کند هر گونهٔ در گفت ترکیب
ازین شیوه دمی اندر گذشتم
ورق را زین نمط اندر نوشتم
دهم از نوع دیگر ساز این کار
بگوش دل تو بشنو راز این کار
سخن بر نوع دیگر ساز کردم
ز من بشنو که چون آغاز کردم
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
نباید بود ازو غافل زمانی
بدان ای دل اگر هستی تو عاقل
که یک دم می‌نشاید بود غافل
بروز و شب عبادت کرد باید
دل و جانت قرین درد باید
از آن بخشیدت ای جان زندگی را
که تا بندی کمرمر بندگی را
براه بندگی چون اندر آیی
بقدر وسع خود جهدی نمایی
کلید معرفت آمد عبادت
بشرط آنکه گوئی ترک عادت
عبادت را اساس راه دین دان
عبادت بود مقصودش یقین دان
چو مرد از اصل فطرت مستعد است
همه کار وی اندر دین مجد است
چوگشتی مستعد این سعادت
مکن تقصیر در عین عبادت
عبادت چون کنی از علم باید
که تا کاری ترا ز آنجا گشاید
اگر بی علم باشد کار و بارت
یقین بر هیچ پاید روزگارت
حقیقت دان اگر هستی تو غافل
ولی هرگز نگردد مرد جاهل
نه او کامل بود اندر عبادت
پرستشها کند لیکن به عادت
چو رو آری برین ره علم آموز
که بی علمت شود تیره شب و روز
بکارت هرچه آمد ظاهر شرع
بیاموز از فقیهی اصل تا شرع
وضو وغسل و ارکان طهارت
تمامت فهم کن اندر عبادت
همان حکم نماز و روزهٔ خویش
بخوان و فهم کن آنگه بیندیش
همان حکم زکوة و حج یکسر
اگر مالت بود بر خوان ز دفتر
همان حکم حلال و هر حرامی
همی خوان تا که یابی نیکنامی
ز شخص عالم این یکسر بیاموز
که تا روزت شود پیوسته فیروز
ز غیر حق تبری کن تو جانا
که تا بینا شوی در راه و دانا
که پیش سالکان توبه همین است
چنین توبه اساس راه دین است
بدان ارکان نیت پنج چیز است
وزان هر پنج دین تو عزیز است
سه باشد عام و دو خاص ای برادر
بترک هر یکی سوزی بر آذر
شهادت با نماز و روزه عام است
که کار خلق از آنها با نظام است
زکوة و حج خاص مالدار است
چو بگذاری از آن بهتر چه کار است
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در توحید و در بیان آنکه باب توبه نبندد که موجب ختم ولایت نباشد
خداوند جهان دانای اکبر
برافزایندهٔ این شمع خاور
بقدرت چون پدید آورد عالم
ز بهر مسکن اولاد آدم
بعلم و حکمت خود کرد داور
بقای این جهان چندان مقدر
که ماند انبیا و اولیایش
نیاید بعد از آن دیگر بقایش
یقین میدان که تا باشند ایشان
نخواهد شد کس از محشر پریشان
ز بهر آدمیزادست گیتی
بایشان دان که آباد است گیتی
دو فرقت آدمی را باشد ای جان
بمعنی و بصورت گشته انسان
گروه اولی زان انبیایند
که خاص بارگاه کبریایند
دوم فرقه از ایشان اولیاء دان
بود داخل در ایشان اهل ایمان
جز اینها جمله چون انعام باشند
ز معنی غافل و بیکام باشند
نه از خود گفته شد این نکته ای جان
ز من گر نشنوی بشنو ز قرآن
بصورت آدمی بسیار باشند
که در محشر سزای نار باشند
بمعنی آدمی می‌بایدت بود
که تا برناورد دوزخ ز تو دود
بود امت نبی را همچو فرزند
بمعنی باشد او را یار و پیوند
کسی باید که او این حال داند
که خواجه امتان را آل خواند
بمعنی هر که از آدم دهد بو
بود فرزند او دلخواه و دلجو
شد از معنی بصورت راه بسیار
بحشر اندر ز معنیها کند کار
ز من بشنو تو از روی ارادت
یقین میدان که تا یابی سعادت
که تا مفتوح باشد باب توبه
ولایت را نباشد قطع نوبه
بهر وقتی و هر دور و زمانی
بود صاحب دلی در هر مکانی
که باشد آن زمان از وی مشرف
همان جا و مکان ازوی مشرف
وجود او بلاها می‌کند دفع
بجمله مردمان از وی رسد نفع
نباشد ختمشان تا روز محشر
که گردد این جهان یکسر مکدر
بصورت تا یکی گردد ز ایشان
نگردد گیتی از محشر پریشان
چو ایشان رخت بربندند یکسر
شود پیدا علامت‌های محشر
چو بردارند تمامت اولیا را
قیامت کشف گردد آشکارا
کسی کو غیر ازین بیند خیال است
وگر گویند ایشان را وبال است
بدین قول اتفاق اهل دین است
یقین میدان که این گفته چنین است
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان مواظبت بریاضت و چهار اربعین و کیفیت آن
مربّی باید ای جان اندر این راه
که او باشد ز سر کار آگاه
تن اندر راه دین باید در آورد
چهارت اربعین باید سر آورد
ترا در اربعینت پیر باید
که هر خواب ترا تعبیر باید
طبیب معنی آمد پیر این کار
بدین دعوی مکن انکار زنهار
طبیب حاذقت باید براندیش
تو معلولی هزاران علتی پیش
اگر بی پیر باشد اربعینت
بود شیطان در او یار و معینت
تو ربانی ز شیطانی ندانی
درین معنی فرو مانی بمانی
هوائی را خدائی خوانی آنگاه
فرو بندند بر تو یکسر آن راه
اگر باهستی و همدست کردی
بزیر پای شیطان پست گردی
بمانی در خیالات هوائی
بعمر اندر نیابی زو روائی
علاجت بعد ازاین دیگر نشاید
که غول مستیت از ره رباید
مجو از پیر خود زنهار دوری
تو میکن دایماً با او صبوری
بمعنی حاضر درگاه او باش
مدام اندر پناه جاه او باش
بصورت گر شوی از پیر خود دور
بمعنی زو مشو یک لحظه مهجور
بمعنی چون شوی همراه و حاضر
بود پیوسته پیرت در تو ناظر
چو غایب صورتی حاضر صفت باش
که تا بیرون شوی از صف اوباش
بمعنی چونکه غایب گشتی ای یار
برون رفتی یقین از جمع احرار
بصورت حاضر وغایب بمعنی
همه زرق است و تلبیس است و دعوی
بزرق و حیلت ودعوی و تلبیس
نگردد از تو راضی جز که ابلیس
بمعنی حاضر وغایب بصورت
اگر وقتی تو کردی از ضرورت
ندارد غیبت صورت زیانی
چو معنی نیست غایب یک زمانی
نمی‌گویم که صورت معتبر نیست
که کار صورت ای جان مختصر نیست
ولی چون تابع معنی است ای یار
بکسب معنی خود می‌کند کار
نباشد این چنین کار همه کس
خبرداران معنی را بود بس
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در مناجات و ختم کتاب فرماید
خداوندا چو توفیقم فزودی
ره تحقیق را با من نمودی
همی خواهم بدین راهم بداری
بفضل خویش آگاهم بداری
که تا گردد نهانیها عیانم
بفضل خویش گویا کن زبانم
بنور حق چو بینا شد مرا چشم
نیاید باطلم دیگر فرا چشم
بحکمتها مزین کن دلم را
گشاده کن تمامت مشکلم را
بده در راه شرعم استقامت
که تا یابم در آن امن و سلامت
مرا منعم کن از مال شریعت
مپوشان بر من احوال شریعت
بر اسرار شریعت ده وقوفم
مکن موقوف یکسر در حروفم
منور کن بنور شرع چشمم
مقدر از عبودیت کن اسمم
ز چرک شرک صافی کن تو دینم
زیادت کن تو هر لحظه یقینم
مگردانم مقید در خیالات
بفضل خود رسان جانم بحالات
رفیق راه من گردان عنایت
که تا بفزایدم هر دم هدایت
جدائی ده وجودم را ز هستی
رهائی ده مرا از خودپرستی
حیاتم بخش از آب معانی
که تا باشم ز ارباب معانی
ملغزان پای جهدم را در این راه
بفضل خود مرا میدار آگاه
شناسم ده بسلطان حقیقت
که هست او گوهر کان حقیقت
شناسا کن مرا با حضرت او
که برد او در جهان از سالکان گو
کسی را کو شناسش حاصل آمد
یقین دان کان رونده واصل آمد
نیارد نام او بردن زبانم
که بس آلوده می‌بینم دهانم
ز من عاصی تری چندان که بینم
درین امت نباشد شد یقینم
نکردم یک عمل هرگز خدائی
که از دوزخ بیابم زان رهائی
بجز کان اولیا را دوست دارم
محبان خدا را دوست دارم
کنم بر دیدهٔ دل جای ایشان
سرم باشد بزیر پای ایشان
تمامی عاصیان را چون پناهند
گناهم را مگر ایشان بخواهند
خداوندا بحق جان خواجه
بحال و حرمت ایمان خواجه
بفرزندان و پاکان صحابش
نگهداری مرا از تاب آتش
کسانی را که اندر عصر مایند
اگر بیگانه و گر آشنایند
ز مشرق تا بمغرب برّو فاجر
ز ترسا و یهود و گبر و کافر
بفضل خود نکو کن کار ایشان
به نیکی کن بدل احوال ایشان
بلطف خود برآور کام هر یک
برحمت تیز کن بازار هر یک
عطار نیشابوری : بی‏سرنامه
بخش ۱
من بغیر از تو نه‌بینم درجهان
قادرا پروردگارا جاودان
من ترا دانم ترا دانم ترا
حق ترا کی غیر باشد ای خدا
چون به جز تو نیست در هر دو جهان
لاجرم غیری نباشد در میان
اولین و آخرین وای احد
ظاهرین و باطنین و بی عدد
این جهان و آن جهان و در نهان
آشکارا در نهان و در عیان
هم عیان و هم نهان پیدا توئی
هم درون گنبد خضرا توئی
در ازل بودی و باشی همچنان
تا ابد هستی و باشی جاودان
ای ز تو پیدا شده کون و مکان
ای ز تو پیدا شده جان و جهان
ای ز تو عالم پر از غوغا شده
جان پاکان در رهت یغما شده
ای ز تو چرخ فلک گردان شده
صدهزاران دل ز تو حیران شده
ای ز وصلت عاشقان دلسوخته
جامهٔ وصل تو هر دم دوخته
ای ز وصلت کار بازار آمده
همچو ابراهیم در نار آمده
ای ز وصلت جانها اندر فغان
همچو موسی درجواب لن تران
ای ز وصلت جانها بریان شده
همچو اسمعیل صید قربان شده
ای ز وصلت زاهدان در تهنیت
همچو داود نبی در تعزیت
ای ز وصلت عالمان در گیر و دار
چون سلیمان پادشاهی ملک دار
ای ز وصلت جان ما تاراج یافت
چون محمد یک شب معراج یافت
ای ز وصلت عاشقان آشفته کار
همچو عیسی آمده از پای دار
ای ز وصلت آسمان گردان شده
اندرین ره راه بی‌پایان شده
ای ز وصلت کوکبان اندر طلب
می‌نیاسایند هرگز از تعب
ای ز وصلت آفتاب اندر سما
غلط غلطان می‌رود بی سر و پا
ای ز وصلت خاک را خون در جگر
هر زمان سردگر کرده بدر
ای ز وصلت آب در کار آمده
هر زمان هر سو پدیدار آمده
ای ز وصلت شد فریدت غرق خون
هر زمان در خاک افتد سرنگون
ای ز وصلت آتش از غم سوخته
اندر آن دم سنگ بر سر کوفته
ای ز وصلت هر زمان حیران شدم
در تحیر سر بسر گردانشدم
ای ز وصلت غرق توحید آمدم
لاجرم در عین تجرید آمدم
من توام تو من نه من جمله توئی
محو کردم در تو مائی و توئی
خود یکی بود و نبود او را دوئی
از منی هر چیز هم اینجا توئی
من بوصلت عارفی مطلق شدم
عارفی رفته تمامی حق شدم
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سرنامه را پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
صد هزاران خلق حیران مانده‌اند
اندرین ره نوح گریان مانده‌اند
صد هزاران عارفان در گفتگو
اندرین ره لوح دل در شست و شو
عاشقان آتش زنند در هر دو کون
تا رهی زین نقشهای لون لون
نقشها را جمله در آتش بسوز
بعد از آن شمع وصالش برفرور
چون نماند نقشها اندر نهان
آن زمان نقاش را بینی عیان
با تو گویم سر اسرار نهان
ای برادر نقش را نقاش دان
چون ترا باشد کمال دین به حق
خویش را هرگز نبینی جز به حق
جملگی اعضای تو ای بی خبر
ذات کلی این جهان را سر به سر
عرش و فرش و لوح کرسی و قلم
از توشان شد اسم در عالم علم
گوهری جان در هوس تو کردهٔ
با سگی و جاهلی خوکردهٔ
دادهٔ بر باد عمر جاودان
یک زمان آگه نهٔ از سرجان
چون شوی آگه ز سر خویشتن
ترک گیری ازحدیث ما و من
جمله را یک بینی ای مرد خدای
تا نه‌بینی ای پسر رشته دوتای
گر تو راه عشق را مایل شوی
یک ره و یک کعبه و یک دل شوی
ننگری در هیچ سوای مردکار
دایما در عشق باشی بی‌قرار
عشق جانان جوهر جان آمده است
لاجرم از خلق پنهان آمده است
هست پیدا نیک تنها از شما
کی بود خفاش را تاب ضیا
این جهان و آن جهان با هم ببین
بگذر از راه گمان و از یقین
عشق با انسان و آن آمیخته
روح اندر خاک دان آویخته
گفتم ای آرام جان عاشقان
هم شوی درمان درون جسم و جان
ای جمالت عاشقان نشناخته
مرکب معنی درین ره تاخته
ای وصالت سالکان را رهروان
جمله در آیند از ره بی نشان
ای وصالت صادقان صادق شده
در طریق عشق خود لائق شده
ای وصالت عالمان درهای و هوی
در ره تقلید بشکافند موی
ای وصالت اولیا را داد حال
دأب ایشان ماورای قیل و قال
ای وصالت آسمان و هم زمین
هست در تسبیح رب العالمین
ای وصالت شمس را دریافته
نور او در جمله عالم یافته
ای وصالت ماه را هاله زده
گاه بدروگه هلالی بر زده
ای وصالت باد و آتش را به هم
داد وصلت از ره لطف و کرم
ای وصالت بحر را بگداخته
هر زمان درد دگر پرداخته
ای وصالت کرد آب و خاک را
داد قدسی روح قدس پاک را
ای وصالت کوه را در گل زده
صد هزاران عاربش بر دل زده
ای وصالت سر دریای قدم
صد هزاران درّ آرد از عدم
ای وصالت آشکارا و نهان
ای وصالت بی بیان و بی عیان
ای وصالت انبیا و اولیا
ای وصالت عاشقان و اصفیا
ای وصالت زاهدان و مخلصان
ای وصالت نیستی و هستیان
ای وصالت هست گشته در جهان
ای وصالت هست پیدا ونهان
ای وصالت از جهان بیرون شده
ای وصالت عالم بیچون شده
ای وصالت هر دو عالم سوخته
ای وصالت خان و مانم سوخته
عالمان در علم اودرمانده‌اند
عارفان از عرف او وامانده‌اند
عاشقان از عشق او حیران شدند
هر دم از نوعی دگر بی جان شدند
زاهدان از زهد او رسوا شدند
در خیال زهد او شیدا شدند
بعد پنجه سال او اسرار یافت
از فریدالدین لقب عطار یافت
سر بیسرنامه را پیدا کنم
عاشقان رادرجهان شیدا کنم
عطار نیشابوری : بی‏سرنامه
بخش ۶
این سخن را از ره مردی شنو
تا نمانی در قیامت در گرو
جوهر عشق از تو پیدا می‌شود
هر دوعالم در دلت یکتا شود
بی تو در شک نامده درّ یقین
بگذری ازکفر و از اسلام و دین
آن زمان تو عشق را لائق شوی
عشق حق را عاشق صادق شوی
گر مرا از عشق تو باشد خبر
مرتدی باشیم و در ره بی خبر
آن چنان خواهم که کلی گم شوی
تا ز پستی آدم مردم شوی
ورنه همچون زاهدان کور و کر
چون ز هستی خودت باشد خبر
کی توانم کرد پنهان دود را
من نه زهر کاشته نمرود را
بحر معنی بی‌نهایت آمده
لاشکی بی حد و غایت آمده
یافتم یک قطره از بحر صفا
ز آن بر آمد هر زمانی موج‌ها
راه توحید عیانی داشتم
گنج اسرار نهانی داشتم
راه حق را صادق عشق آمدم
حق حق است حق مطلق آمدم
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بیسر نامه را پیدا کنم
عاشقان رادرجهان شیدا کنم