عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - در صفت شیر و مدح آن وزیر
بگشاد خون ز چشم من آن یار سیم بر
چون بر بسیج رفتن بستم همی کمر
او آفتاب و همچو مطر اشکش و مرا
در آفتاب نادره آمد همی مطر
گه روی تافت گاه ببوسید روی من
گه بر بکند و گاه گرفت او مرا به بر
گه گفت اگر توانی ایدر مقام کن
گه گفت اگر توانی با خود مرا ببر
گفتم که حاجتم به تو افزون کنون از آنک
حاجت فزون بود به مه ای ماه در سفر
نه نوگلی و شکر دانم که چاره نیست
از آفتاب و باران کس را به راه در
ترسم ز آفتاب فرو پژمری چو گل
بگدازی ای نگار ز باران تو چون شکر
و ایدر مقام کردن دانی که چاره نیست
چون داد روی سوی سفر نازش بشر
بدرود کردم او را وز وی جدا شدم
در پیش برگرفتم راهی پر از عبر
در بیشه ای فتادم کاندر زمین او
مالیده خون جانوران و بریده سر
نه ز انبهی تواند آمد به گوش بانگ
نه ز دیدگان تواند رفتن برون نظر
چون سرگذشت مجنون پر فتنه و بلا
چون داستان وامق پرآفت و خطر
زان آمدم شگفت که از بس بلا و شور
در وی چگونه یارد رستن همی شجر
شد بسته مرکبان را دم از برای آن
کامد به گوش ایشان آواز شیر نر
آمد برون ز بیشه یکی زرد و سرخ چشم
لاغر میان و اندک دنبال و پهن سر
رویش چراست زرد نترسیده او ز کس
چشمش چراست سرخ نبودش شبی سهر
می جست همچو تیر و دو چشمش همی نمود
مانند کوکب سپر از روی چون سپر
مانند آفتاب همی رفت و بر زمین
همچون مجره پیدا از پنجه هاش اثر
از سهم روی و بانگ نخیز و گریز او
هر زنده چشم و گوش همی داشت کور و کر
آنجا که قصد کرد بسان قضاش دید
وانچش مراد بود بیامدش چون قدر
آتش نهاد و خیره بود در میان آب
خورشید رنگ و تیره از او جان جانور
ماننده خور است همیشه به طبع گرم
آری شگفت می نبود گرم طبع خور
از بهر چیست تارک جوشان و ترش روی
چون یافته است دانم بر جانور ظفر
در سهم و جنگ داند رفتن همی چو تیر
وز بد چو تیغ کرد نداند همی حذر
هست او قوی دل و جگرآور ز بهر آنک
باشد طعام او همه ساله دل و جگر
گشت او دلیر و نامور از بهر آنکه او
بسیار برد جان دلیران نامور
خورشید رنگ و فعل شهابست بهر آنک
در مرغزار چون فلک او را بود ممر
گفتم که یارب او را بگمار و چیره کن
بر دشمنان صاحب کافی پر هنر
منصوربن سعید بن احمد که در جهان
چون فضل نامور شد و چون جود مشتهر
گر طول و عرض همت او را داردی سپهر
خورشید کی رسیدی هرگز به باختر
ور آفتاب بودی چون مهر او به فعل
جز جانور نبودی در سنگ ها گهر
ای مدحتت به دانش چون طبع رهنمای
وی خدمتت به دولت چون بخت راهبر
جز خدمت تو خدمت کردن بود ریا
جز مدحت تو مدحت گفتن بود هدر
جودت به خاص و عام رسیده چو آفتاب
فضلت چو روزگار گرفته ست بحر و بر
چرخی و از تو باشد چون چرخ نیک و بد
بحری و از تو خیزد چون بحر نفع و ضر
با رتبت تو گردون بی قدر چون زمین
با هیبت تو آتش بی تاب چون شرر
در جسم ها هوای بقای تو چون روان
در چشم ها جمال لقای تو چون بصر
من مدحت تو گفت ندانم همی تمام
مانند تو تویی و سخن گشت مختصر
معشوق تا چو زر ز کف من جدا شده ست
او را همی بجویم در خاک همچو زر
از فضل خویش دایم رنجور مانده ام
شاخ درخت رنج بود دایم از ثمر
یک همت تو حاصل گرداندم همم
یک فکرت تو زایل گرداندم فکر
از آتش فراق دل آتشکده شده ست
وز آب این دو دیده کنارم همی شمر
از بس سمر که گفته ام اندر فراق دوست
همچون فراق گشته ام اندر جهان سمر
چون مهرباد روز بقای تو بی ظلام
چون چرخ باد ساعت عمر تو بی عبر
ماه تو با جلالت و عز تو با ثبات
عمر تو با سعادت و عیش تو با بطر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - باز در ستایش او
چو روشن شد از نور خور باختر
شد از چشم سایه زمین زاستر
بر آورد خورشید زرین حسام
فرو رفت مه همچو سیمین سپر
چو خورشید تابان و سرو روان
نگارین من کرد بر من گذر
به دست اندرون بی روان نوان
ز من در غم عشق نالنده تر
ز تیمار آن لعبت زهره فعل
ز هجران آن روی خورشید فر
بدو گفتم ای بهتر از جان و دل
چو بردی دل من کنون جان ببر
دلم همچو زهره است در احتراق
تنم همچو خورشید اندر سفر
چرا هر شبی ای دلارام یار
چرا هر زمان این نگارین پسر
به دشت دگر بینمت خوابگاه
ز حوضی دگر بینمت آبخور
تو را ای چو آهو به چشم و بتگ
سگانند در تک چو مرغی بپر
چرا با تو سازند کاهو و سگ
نسازند پیوسته با یکدگر
تو را شب به صحرا نمد پوششست
تو را روز بر که فلاخن کمر
چو خورشید رنجت نیاید ز سیر
چو نرگس زیانت نداری سهر
مهی تو که هرگز نترسی ز شب
گلی تو که تازه شوی از مطر
چو نیلوفر انس تو با جوی آب
چو لاله همی جای تو در خضر
بریده به حکمت سراپای تو
بسفته به نیرنگ پهلو و بر
به حیلت کنند از شکر نی جدا
تو مقرون کنی نی همی با شکر
نی ناتوان چون درنگ آورد
دل اندر نشاط و تن اندر بطر
چون در سفته وز آب زاده چو در
چو زر زرد و از خاک زاده چو زر
شد او کهربا رنگ چون گشت خشک
زمرد صفت بود تا بود تر
چو شخصیست در وی نفس چون روان
چو شاخیست زو شادمانی ثمر
بسی بوده همشیره با شاخ گل
بسی بوده همخوابه با شیر نر
چو شخص دلیران همه پر ز زخم
چو دست عروسان همه در صور
سرش گوش گشتست و چشمش دهان
سراید به چشم و نیوشد به سر
چو عاقل همی تا نگوید سخن
ازو هیچ پیدا نیاید هنر
چو بلبل شد او بر گل روی دوست
نوا می زند وقت شام و سحر
تو گویی که طوطیست اندر سخن
که از آب گردد همی گنگ و کر
چو قمری همی نالد و همچو او
ز گردنش طوقی به گردنش بر
زبان نیست او را و جان نی ولیک
ز دست تو گویاست چون جانور
دم تو مگر مدحت صاحب است
کز او گنگ گویا شد و با خطر
عمیدی که اخبار او همچو دین
رسیده است در هر بلاد و کور
ابونصر منصور کاندر جهان
شده نام او چون هنر مشتهر
ازو خلق او چون ز گردون نجوم
وزو لفظ او چون ز دریا درر
ز حرص عطا خواهد اندامهاش
که هر یک شود دست و پا شد گهر
چنان کز پی شکر او مادحش
زبان خواهد اندام ها سر به سر
بزرگا سزد گر کنی افتخار
که بی شک جهان را تویی مفتخر
تو را صدق بوبکر و علم علی
تو را فضل عثمان و عدل عمر
تویی در تن سرفرازان روان
تویی در سر کامکاری بصر
که کرد از حوادث سپر جاه تو
که تیر قضا شد بر او کارگر
بنامت که زد دست در شاخ خشک
که چون نخل مریم نیاورد بر
چو مدح تو را گفت نتوان تمام
هیم جای کردم سخن مختصر
همی چون سکندر بگشتم از آنک
بماند به هر شهر از من اثر
سکندر ندید آب حیوان و من
همی بینم اینک به جام تو در
گر از مجلس تو بیایم قبول
بسان سکندر شوم بی مگر
به تاریکی روزگار اندرون
به دست آیدم کان گوهر دگر
بزی تا بتابد همی مهر و ماه
بمان تا بماند همی بحر و بر
به چشم بقا روی اقبال بین
به پای طرب فرش دولت سپر
بپای و ببال و ببار و بتاب
چو کوه و چو سرو و چو ابر و چو خور
مراد و نشاط و خزینه جهان
بیاب و ببین و بپاش و بخور
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - مدیح دیگر از آن بزرگ
دوال رحلت چون بر زدم بر کوس سفر
جز از ستاره ندیدم بر آسمان لشکر
چو حاجیان ز می از شب سیاه پوشیده
چو بندگان زمجره سپهر بسته کمر
به هست و نیست در آرد عنان من در مشت
چو دو فریشته ام از دو سو قضا و قدر
مباش و باش ز بیم و امید با تن و جان
مجوی و جوی ز حرص و فتوح در دل و سر
مرا به چون شود و کاشکی و شاید بود
حذر نگاشته در پیش چشم یک دفتر
اگر چه خواند همی عقل مرمرا در گوش
قضا چو کارگر آمد چه فایده ز حذر
گه از نهیبم گم شد همی چو ماران پای
گهم ز حرص برآمد همی چو موران پر
تن از درنگ هراس و دل از شتاب امید
به طؤ و سرعت کیوان همی نمود و قمر
چو خار و گل ز گل و خار روی و غمزه دوست
ز تف و نم لب من خشک بود و مژگان تر
وگرنه گیتی خشک از تف دلم بودی
ز اشگ چشمم بر خنگ زیورم زیور
بدان دم اندر راندم همی ز دیده سرشگ
دل از هوا رنجور و تن از بلا مضطر
به لون زر شده روی من از غبار نیاز
به رنگ می شده چشم من از خمار سهر
نه بوی مستی در مغز من مگر زان می
نه رنگ هستی در دست من مگر زان زر
رهی چو تیغ کشیده کشیده و تابان
اثر ز سم ستوران بر او به جای گهر
اگر چه تیغ بود آلت بریدن من
همی بریدم آن تیغ را به گام آور
وگر به تیزی گردد بریده چیز از تیغ
ازو همی به درازی بریده گشت نظر
چو آفتاب نهان شد نهان شد از دیده
نیام او شب دیرنده تیره بود مگر
مخوف راهی کز سهم شور و فتنه او
کشید دست نیارست کوهسار و کور
که از جگر جگر من چون خون دل گشته
گهی ز خون دلم خون شده دل اخگر
گهی چو خاک پراکنده دل ز باد بلا
گهم چو پوست ترنجیده دل ز آتش حر
شهاب وار به دنبال دشمنان چو دیو
فرو بریدم صد کوه آسمان پیکر
گهی به کوه شدی هم حدیث من پروین
گهی به دشت شدی هم عنان من صرصر
بسان نقطه موهوم دل ز هول بلا
چو جزء لایتجزا تن از نهیب خطر
ولیک از همه پتیاره ایمن از پی آنک
مدیح صاحب خواندم همی چو حرز زبر
عماد دولت منصور بن سعید که یافت
فلک ز فرش قدر و جهان ز قدرش فر
به باغ انس که رویش چو گل شکفته شود
ز بهر سایل و زایر سعادت آرد بر
به قوت نعم و پشت نعمت اویست
امید یافته بر لشگر نیاز ظفر
کجا سفینه عزمش بر آب حزم نشست
نشایدش مگر از مرکز زمین لنگر
شکوه جاهش گر دیده را شدی محسوس
سپهر و انجم بودی ازو دخان و شرر
ز ماده بودن خورشید را مفاخر تست
که طبع اوست معانی بکر را مادر
ز بهر آنکه به اصل از گیاست خامه او
باصل هم ز گیا یافتند زهر و شکر
به نعت موجز تیغش زمانه را ماند
که بر ولی همه نفع است و برعد و همه ضر
بزرگوار کریما چو طبع تو دریاست
شگفت نیست ز طبع تو گوهر و عنبر
مکارم تو اگر زنده ماند نیست شگفت
که مجلس تو بهشت است و دست تو کوثر
ندید یارد دشمن مصاف جستن تو
اگر چه سازد از روز و شب سپاه و حشر
نکرد یارد بی رای تو ممر و ممار
سپهر زود ممار و نجوم تیز ممر
به حل و عقد همی حکم و امر نافذ تو
رود چو ابر به بحر و رسد باد به بر
اگر نباشد فرمان حزم تو مقبول
ابا کند ز پذیرفتن عرض جوهر
وگر ز عزم و ز حزم تو آفریده شدی
به طبع راجع و مایل نیامدی اختر
بساختند چهار آخشیج دشمن از آن
که رأی تست به حق گشته در میان داور
به چرخ و بحر نیارم تو را صفت کردن
که چرخ با تو زمین است و بحر با تو شمر
ز بهر روی تو خورشید خواستی که شدی
شعاع ذره ش چون نور دیده حس بصر
به روز بخشش تو ابر خواستی که شدی
ز بهر جود کف تو چو قطره های درر
بهی ز خلق و هم از خلقی و عجب نبود
که هم ز گوهر دارند افسر گوهر
به نعمت تو که تا غایبم ز مجلس تو
نکرد در دل من شادی خلاص اثر
ببند گو در عمرم زمانه را چو نعم
نمی گشاید از مجلس تو بر من در
در آب و آذرم از چشم و دل به روز و به شب
نه هیچ جای مقام و نه هیچ جای مقر
ولیک مدح و ثنای تو را به خاطر و طبع
چو چندن اندر آبم چو عود بر آذر
ز شوق طلعت و حرص خیال تو هستم
به روز چون حربا و به شب چو نیلوفر
رضا دهی به حقیقت که کارم اندر دل
مگر به سر برم این عمر نازنین به مگر
ز فرق تا به قدم آتشم مرا دریاب
که زود گردد آتش به طبع خاکستر
به مجلس تو ز من نایب این قصیده بس است
که هیچ حاجت ناید به نایب دیگر
نمی توانم خواندنش به نام در یتیم
که عقل و فکرش امروزه مادرست و پدر
ز شرق و غرب ز رایت همی امان خواهد
که هست او را بر طبع و خاطر تو گذر
همیشه تا ماه از قرب و بعد چشمه مهر
گهی چو چفته کمان گردد و گهی چو سپر
زمانه باشد آبستنی به روز و به شب
سپهر باشد بازیگری به خیر و به شر
به پای همت بر فرق آفتاب خرام
به چشم نعمت در روی روزگار نگر
شراب شادی نوش و نوای لهو نیوش
لباس دولت پوش و بساط فخر سپر
ولیت سرو سهی باد سرکشیده به ابر
عدوت سرو مسطح که برنیارد سر
ز دست طبع همیشه به تیغ اره صفت
بریده باد چو ناخن عدوت را حنجر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - در مدح عارض لشکر
ای جهان فضل و بحر رادی و کان هنر
روشنت روزست و صافی آب و با قوت گوهر
خواب کرده از تو امن و ملک در یک خوابگاه
آب خورده از تو دین و عدل در یک آبخور
رفعت از قدر تو باید چرخ از آن باشد رفیع
نسبت از حلم تو دارد کوه از آن دارد کمر
فتنه را از هیبت تو گم شود چون مار پای
حرص را از بخشش تو بر شود چون مور پر
شرک را ایمان تو چون کوه دارد مغز خشک
ظلم را انصاف تو چون ابر دارد دیده تر
بی مثال نافذ تو بر ندارد عدل گام
با شکوه سایس تو بر ندارد چرخ سر
دست حزم تو همی گیرد کمرگاه صواب
تیغ عزم تو همی درد جگرگاه خطر
ذکر مجدت در جهان محمدت سازد مسیر
نجم جودت بر سپهر مفخرت گیرد ممر
آفتاب رفعت تو بر کمال افکند نور
نوبهار دولت تو بر ثنا گسترد فر
وقت عفو تو درآید انگبین و می به جوی
روز خشم تو برآید آفتاب از باختر
نیست چون گفتار ملک آرای تو نفع سماع
نیست جز دیدار روز افزای تو نور بصر
چشم سر تو ببیند صورت هر نیک و بد
همچو چشم سر که اندر آئینه بیند صور
بوی گل در بوستان هم طبع اخلاق تو شد
ابر دامن کش نثار او را از آن آرد درر
دستبرد حشمت تو یک نمونه ست از قضا
کارکرد همت تو یک نموده ست از قدر
بر سپهر کامگاری هست قادر عزم تو
چیر دستی را عطارد تیزپایی را قمر
دهر هر حکمی که بیند از تو دارد پیش چشم
چرخ هر امری که یابد از تو گیرد پیش بر
دیده نرگس به رنگ روی بدخواه تو شد
از نهیب آن همی در روز باشد در سهر
چون توان کوشیدن افزون زین که می کوشد عدوت
در نبردت ساخته ست از جان و دل تیر و سپر
تا چو بر و بحر عقل و فضل تو گیتی گرفت
کثرت و بسطت ندارد آب و خاک و بحر و بر
گر تو ابر و آفتابی در جهان ویحک چرا
در عطا خالی نهادی بحر و کان از در و زر
مهر تو چشم امل را نور گرداند ظلام
کین تو کام بلا را زهر گرداند شکر
تا مزین شد به تو دیوان عرض شهریار
عرض کرد اقبال پیشت لشکر فتح و ظفر
از بداندیشان و بدخواهان نماند اندر جهان
یک تن پیکار جوی و یک سر پرخاشخر
کرد و گردانید بانگ خشم و قهر و کین تو
چشم هر بی رسم کور و گوش هر بی راه کر
سطوت بأس و نهیبت آب گردانید و خون
در سر طغیان دماغ و در تن عصیان جگر
کامگاری را دلیل وهم تو بنمود راه
نامداری را علو جاه تو بگشاد در
ای ز کفت زاد بحر جود را آب حیات
وی طبعت رسته باغ علم را شاخ هنر
بر سواران سخن میدان دعوی تنگ نیست
مرکب میدان همی باید که گیرد کر و فر
شاید ار باطل کنی گفتار هر بیداد جوی
چون تو اصحاب خرد را داوری و دادگر
روزها از گفت های من یقین گشتست گمان
سالها از کرده های من عیان گشتست خبر
تا همی روز آرد از شب کلک سحر آرای من
کار دشمن شد چو کار ساحران زیر و زبر
ضحکه را یارب مجال این سپهر سفله بین
سخره را ویحک مجال این سپهر دون نگر
نور تحفه کرد سوی مهر پرتابش سها
آب هدیه برد نزد بحر بی پایان شمر
ای شگفتی از برای چه همی خنجر کشید
آنکه می ز اندوه زد بر پشت پای خوب تبر
فتنه انگیزد همی آن کش نیارد یک بها
آتش افروزد همی آنکش بسوزد یک شرر
عاشقی افتاد در دل خرس را با آن لقا
رهبری کرد آرزو خفاش را با آن صور
گفتم آخر بی محابا من همی ترسم ز خصم
گر بترسد هرگز از روباه ماده شیر نر
تا همی خورشید و ابر روشن و تاریک را
از طبیعت باشد اندر عالم علوی اثر
بادت از خورشید و ابر تخت و جاه اندر جهان
روز دولت نورمند و شاخ نعمت بارور
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹ - باز در ثنای او
آلت رامش بخواه گوهر شادی بیار
رعد مثال این بزن ابر نهاد آن ببار
خلق همی بنگری روز و شب اندر نشاط
جز طرب اندر جهان نیز ندارند کار
خاک نبینی به ره خرده نقره بساط
ابر نبینی ازو ریزه کافوربار
شهر ز دیبای روی نغزتر از بوستان
راه ز خوبان شهر خوبتر از قندهار
روی چو دوزخ زمین گشت ز سبزه بهشت
فصل گرفته جهان شد به زمستان بهار
نز پی شادی همی هیچ دلی را ملال
نز پی مستی همی هیچ سری را خمار
تابد چون مه همی روی بت خوش سخن
خندد چون گل همی جام می خوشگوار
دانی امسال چیست جهان به سورست شاد
که ساخته سازش همی گردون پیرار و پار
عمده پاینده ملک خاصه خسرو رشید
آمد باز از عراق شاد دل و شاد خوار
جاه و بزرگی عدیل عز و سعادت ندیم
دولت و تایید جفت نصرت و اقبال یار
فتح و ظفر همرکاب فخر و شرف هم عنان
یمن رفیق یمین یسر قرین یسار
داشته در زیر ران سرسبکی خوش خرام
رهبر و هامون نورد که برو دریا گذار
چرخی و در زیر او تابان شکل هلال
کوهی و بر روی او رخشان زر عیار
کشتی شوریده بحر کوکب تاریک شب
قلعه روز نبرد آهوی وقت شکار
باد تکش کوفته بر تپش برق تیغ
رعد دمش خاسته در دل ابر غبار
خاصه سلطان بر او مهر صفت از بها
وان فلک آسای رخش چون فلک اندر مدار
ساعت ساعت بر او رأی ملک را نظر
منزل منزل برو سعد فلک را نثار
دیده ز چرخ کمال مهری بس نورمند
یافته از بحر ملک دری بس شاهوار
داد به شهزاده ای زاده شاهی چنو
در هنر مملکت دیده نبد روزگار
ز پشت آن شهریار که زیر دور سپهر
دیده دولت ندید روی چنو شهریار
آن پسر تاجدار تا که برافراخت تاج
هر دم بوسد زمین پیشش هر تاجدار
جود بدو چیره دست مجد بدو شاد کام
عقل بدو زورمند ملک بدو کامگار
ای به بر مهر تو مهر فروزان سها
وی به بر کین تو آتش سوزان شرار
با ادب و عقل تو چرخ نباشد قوی
با تلف جود تو کوه ندارد یسار
تا تو به فرخنده فال رفتی از پیش شاه
نداد حضرت فروغ نیافت دولت قرار
پنجه سبز چنار لرزان بود از دعا
دیده نرگس به باغ زرد شد از انتظار
گشتی مانند ابر بر سرکه های تند
رفتی مانند باد در دل شبهای تار
نه باکت آمد ز شیر نه ترس بودت ز تیغ
نه مانده گشتی ز کوه نه رنجه گشتی ز غار
بودت هر خار زار تازه تر از گلستان
گشتت هر سنگلاخ نرمتر از مرغزار
بوم خراسان بدید بر کف تو جام زر
شرم زد و می برست لاله از لاله زار
هر که همی مدح خواست داد بدان مدح زر
آمد و مدح تو گفت کرد بدان افتخار
لابد چونین بود کافی و بسیار فن
بی شک زینسان رسد محتشم نامدار
طبع چو دریا فراخ رای چو گردون بلند
عزم چو شمشیر تیز حزم چو کوه استوار
با ادب دلپسند با سخن جان فروز
با خرد بیکران با هنر بی شمار
با همه عالم جواد وز همه گیتی فزون
در همه میدان تمام بر همه دانش سوار
آنکه به صد ناز شاه بر کشدش پیش تخت
وانکه به صد فخر ملک پروردش برکنار
تا تو بیاراستی حضرت عالی به فر
گشت جهان پر بخور گشت زمین پر بخار
رود ز خوبان دهر جست بر رود زن
می ز بتان طراز خواست کف می گسار
روی زمین کوفتی نام نکو یافتی
اینت ستوده سفر اینت گزین اختیار
کاری کردی بزرگ تا که بماند جهان
ماند اندر جهان قصه آن یادگار
همسر شکر شده ست مدح تو بر هر زبان
همتک بادست و ابر نام تو در هر دیار
ای ز همه مفخرت عرض تو بسته حلی
وی ز همه مکرمت نفس تو کرده شعار
دانم پوشیده نیست بر دل بیدار تو
که من چه بینم همه در فزع این حصار
چو بوم خسبم ز بیم در شکم این مضیق
چو زاغ خیزم ز ترس بر سر این کوهسار
دو لبم از باد خشک دو رخم از اشک تر
گونه ام از درد زرد پیکرم از غم نزار
چو رعد هر شامگاه نالم از رنج سخت
چون ابر هر بامداد گریم از درد زار
بگرددم سر چو باد بخیزدم دم چو دود
بلرزدم دل چو برگ بپیچدم تن چو مار
شخص نوانم ز ضعف بر نسق چفته نال
چهره ز خون سرشک بر شبه کفته نار
کار ز سختی چو سنگ عیش به تلخی چو زهر
جای به تنگی چو کور روز به ظلمت چو قار
قامتم از بار رنج همچو کمان تو گوژ
سینه ز تیر بلا چون هدف تو فگار
داری جاه عریض مرتبت سرفراز
به نزد سلطان حق خسرو خسرو تبار
هست محلی تمام عالی چون آسمان
هست زبانی فصیح بران چون ذوالفقار
به حق داد آفرین به نعمت شاه زمین
که برکشی مر مرا زین غم و زین اضطرار
امید عالی تویی وفا کن امید من
زانکه امیدم به تست جمله پس از کردگار
تا بفروزد زمین چشمه گیتی فروز
تا بنگارد جهان چرخ زمانه نگار
دست به رادی گشای طبع به شادی زدای
روز به دولت شمر عمر به راحت گذار
بساط ایوان ملک به پای رتبت سپر
عنان فرمان شاه به دست اقبال دار
مهری چون مهر تاب چرخی چون چرخ گرد
سروی چون سرو بال ابری چون ابر بار
داده و انگیخته مجلس بزم تو را
جام بلورین فروغ مجمر زرین بخار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰ - مدح جمال الملک رشید
چون ببستم کمر به عزم سفر
آگهی یافت سرو سیمین بر
رنجه و تافته به رسم وداع
اندر آمد چو سرو و ماه از در
گه به فندق همی شخود سمن
گه به لؤلؤ همی گزید شکر
مر مرا گفت ای عزیز رفیق
همه با رنج و محنتی تو مگر
از تو بازیچه ای عجب کرده ست
گردش این سپهر بازیگر
گاه سنگت کند همی بر کوه
گاه بادت کند به صحرا بر
گاه با دیو داردت هم رخت
گاه با شیر داردت همبر
گاه در حبس ها بداری پای
گاه در دشت ها برآری پر
گه یکایک به طبع بربندی
از پی رزم همچو نیزه کمر
گه بجوشد بر تو در جوشن
گه بتفسد سر تو در مغفر
ای عجب لااله الاالله
بخت باشد از این مخالف تر
گیرم از من به عجز بشکیبی
یا ندارد بر تو عشق خطر
خدمت مجلس جمال الملک
چون توانی گذاشت نیک نگر
مفخر و زینت زمانه رشید
که نیارد چنو زمانه دگر
آنکه او را خدای عزوجل
داد علم علی و عدل عمر
آنکه آثار همتش بسته ست
گردن دین و ملک را زیور
آنکه با خلق او ندارد بوی
نافه مشک و بیضه عنبر
خرم از جود او بهار عطا
روشن از عدل او جهان هنر
رای او را سها بود خورشید
خشم او را شرر بود آذر
بر ندارد سخای کفش را
بحر پر در و کان پر گوهر
بر نتابد نهیب بأسش را
مرکز خاک و چنبر محور
مهر او کرد شکر از حنظل
کین او ساخت حنظل از شکر
دهر با عزم او ندارد زور
مهر با رای او ندارد فر
قدر او چرخ گشت و چرخ زمین
طبع او بحر گشت و بحر شمر
به کمالش همی ببالد ملک
تاب جودش همی بکاهد زر
جان او پیش جان خلق جهان
گشته از تیر روزگار سپر
عدل شافی او به هر بقعه
رای کافی او به هر کشور
هیبت او چو شیر وقت نخیز
بسته بر نائبات راه گذر
ظلم را همچو باز دوخته چشم
فته را همچو مار کوفته سر
ای جهان را به مکرمت ضامن
وی خرد را به راستی داور
باز گردون گوژپشت سپرد
دل و جانم به انده بی مر
از قضا پیش من نهاد رهی
که در او وهم کور گردد و کر
آب حوضش به طعم چون ز قوم
برگ شاخش به شکل چون نشتر
من درین ره نهاده تن به قضا
وز توکل سپرده دل به قدر
به سم باره باز خواهم کرد
هر زمانی صحیفه های عبر
همه شب بر ستاره خواهم بست
به طلوع و غروب وهم و نظر
راست مانند ابر و باد مرا
رفت باید همی به بحر و به بر
از فراق هوای مجلس تو
با لب خشک و با دو دیده تر
رویم از گریه همچو روی زریر
دلم از سوز چون دل مجمر
ژاله گشته سرشک من ز عنا
لاله گشته دو چشم من ز سهر
از پی نور در شبان سیاه
آرزومند طلعت تو بصر
مدح های تو حرز جان و تنم
در بیابان و بیشه و کردر
ساخت خواهم ز نام تو تیغی
از پی جنگ شیر شرزه نر
راند خواهم ز گفته هات مثل
گفت خواهم ز کردهات سمر
تا ببینمت آفتاب نهاد
اندر آن صدر آسمان پیکر
بود خواهم ز هجر تو همه روز
بی قرار و نوان چو نیلوفر
دیده بی تو نخواهدم نعمت
دست بی تو نگیردم ساغر
بر من از فرقتت حرام بود
ناله نای و نغمه مزمر
دوری بزم تو بخواهد بر
زآتش طبع من فروغ و شرر
زنگ خواهد زد از جدایی تو
خاطر آبدار چون خنجر
عز من بی تو بود خواهد ذل
نفع من بی تو گشت خواهد ضر
بی توام شادیی نخواهد بود
ای شگفتی که داردم باور
تا همی باشدم به مدح و به شکر
طبع و خاطر قوی و کاریگر
مدح های تو بارم از خامه
شکرهای تو خوانم از دفتر
گر بدانجا کشد زمانه مرا
که برو سودمند نیست حذر
والله ار در جهان چو من یابی
هیچ مداح و بنده و چاکر
تا بتابد ز آسمان پروین
تا بروید به بوستان عرعر
به جلالت عنان دولت گیر
به سعادت بساط فخر سپر
دورها جشن های دولت بین
قرن ها سالهای عمر شمر
بر تن تو ز خرمی کسوت
بر سر تو ز فرخی افسر
گشته گردون به حلم تو گردان
داده گردن به امر تو اختر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - مرثیه عمادالدوله ابوالقاسم و گریز به ستایش سلطان ابراهیم
گمان بری که وفا داردت سپهر مگر
تو این گمان مبر اندر وقاحتش بنگر
نهد چو چشمه خورشید بچه ای در خاک
چو نوعروسان بندد ز اختران زیور
نه شرمش آید ویحک همی ز کف خضیب
نه باک دارد از اکلیل بر نهاده به سر
فغان ز آفت آن روشنان تاری فعل
همه مخالف یکدیگر از مزاج و صور
سروی این بره سالخورده بر گردون
به زخم تیزتر از حد رمح و تیغ و تبر
کدام قصر برآورده سر ز گاو فلک
که آن نه باز شد تا نکرد زیر و زبر
دو پیکریست برین اژدهای پیکرخوار
عزیز و خوار نخواهد گذاشت یک پیکر
مجوی خیره ز خرچنگ کژرو کژ چنگ
مسیر راست گزین و مریز خون جگر
چه باشی ایمن ازین خفته در نخیز که هست
ستنبه شیری نعمت شکار عمر شکر
ز خوشه ای که برین مرغزار گردونست
چنانکه خواست به کوشش که هرگز بر
ترازوییست که آن را قضا همی سنجد
سبک به پله خیر و گران به پله شر
بهش که بر سر تو کژدمی است زود گزای
که گشت نیشش چون به زندگانی بر
از این کمان کشیده چرا نداری باک
که تیر ناوکش آسان کند ز کوه گذر
بزیست ماده درین بیشه دوازده بخش
که هست خرده بسی جان شیر شرزه نر
بسا که تشنه ازین دلو خشک دولابی
چو آب خواست به زهر آب گشت کامش تر
ز ماهیی که درین آبگون بی آبست
بترس و او را خونی یکی نهنگ شمر
چو شوخ جانورانیم راست پنداری
ندیده ایم حوادث نخوانده ایم عبر
چمیده ایمن بعضی به صیدگاه بلا
نشسته بهری ساکن به زخم جای خطر
بهایمیم وخوشیم نی این و نه آن
که در بهایم حزم است و درو حوش حذر
فساد چرخ نبینیم و نشنویم همی
که چشم ها همه کورست و گوشها همه کر
بسا کسا که مه و مهر باشدش بالین
به عاقبت ز گل و چوب گرددش بستر
چه فایده ز زره با گشاد شست قضا
چه منفعت ز سپر بانفاذ زخم قدر
اگر ز آهن و فولاد تفته حصن کنی
چو حال آید دست اجل بکوبد در
به روشنی و به خوشی عیش غره مشو
که ظلمت از پس نورست و زهر زیر شکر
دری که بر تو گشاید در هوا مگشای
رهی که با تو نماید ره هوس مسپر
دم تو ناگه خواهد گسست سخت مدم
بر تو دشمن خواهد درود رنج مبر
سپهر گشت دایه گریز ازین دایه
زمانه بودت مادر شکوه ازین مادر
به راهت اندر چاهست سر نهاده متاز
به جامت اندر زهرست ناچشیده مخور
عیار چرخ بگیر و نهاد دهر ببین
بساط حرص به پیچ و لباس آز بدر
گمان یقین شد طبع تو را میار مثل
خبر عیان شد چشم تو را مگوی سمر
اگر ز عبرت خواهی که صورتی بینی
به مرگ خاصه سلطان روزگار نگر
عماد دولت ابوالقاسم آنکه حشمت او
نهاد خواست جهان را همی نهاد دگر
برآمدش گه کین گرد تیره از دریا
بخاستش گه مهر آب روشن از آذر
به طوع هر که به خدمت نکرد چنبر پشت
به کره گردن او را کشید در چنبر
نه لفظ همت او برده بود نام سپاس
نه چشم نعمت او دیده بود روی بطر
بزرگوارا بر هر کس از مصیبت تو
همان رسید کز الماس تیز بر گوهر
بجست هوش دل از درد این عظیم عنا
بخست گوش سر از رنج این مهیب خبر
ز غم وفات تو در مغزها زد آتش موج
همی بخیزد در دیده ها ز آب شرر
ز صولت تو نرستی هژبر آهن چنگ
ز هیبت تو نجستی عقاب آتش پر
فلک دعای تو را همچو حرز داشت عزیز
جهان ثنای تو را همچو ورد خواند از بر
چو نیست لفظ تو رنجست گوش را ز سماع
چو نیست روی تو در دست هوش را ز بصر
دریغ روی تو از فرو نور چون خورشید
دریغ قدر تو در برزو زیب چون عرعر
اجل براند سحر بر تو شام حور به غدر
چنانکه نیز نپیوست شام تو به سحر
نبود سودی جان تو را ز حمله مرگ
ز بیکرانه سلاح و ز بی عدد لشکر
اگر نه تیر قضا بی حجاب سفتی جان
هزار جان گرامی فزون شدیت سپر
چو میل تو به سفر بود هم ز راه تو را
بزرگ همت تو داشت بر بزرگ سفر
تو آن بلند محل بودی و بزرگ عطا
که چرخ با تو زمین بود و بحر با تو شمر
صفات جاه تو را هندسی نکردی حد
خصال خوب تو را فلسفی نکردی مر
نه باک داشت همی خنجر تو از الماس
ببرد گوی همی باره تو از صرصر
نبود حزم تو ناگشته همنشین صواب
نخاست عزم تو نابوده همعنان ظفر
پس از وفات تو بازار نوحه گر دارد
چو در حیات تو بازار داشت خنیاگر
سزد که هست ز تو ماتمی به هر خانه
که بود فضله انعام تو به هر کشور
به مجلس تو بریده نشد صله ز صله
به درگه تو گسسته نشد نفر به نفر
شریف صدر تو بودی ملاذ هر مفلس
رفیع رأی تو گشتی پناه هر مضطر
هنرنمای نبیند به از تو خواسته باش
سخن فروش نیابد به از تو مدحت خر
همه هنر بگذارد کنون هنرپیشه
همه ثنا بنوردد کنون ثناگستر
نه بیش یازد نیکو سخن به نظم و به نثر
نه بیش تازد صاحب غرض به بحر و به بر
نماند رزمی کان را سیه نشد شوکت
نماند بزمی کان را نگون نشد ساغر
روا بود که پس از روز تو نتابد مهر
سزا بود که پس از جود تو نروید زر
پس از وفات تو از کاشکی چه خیزدمان
که در حیات تو سودی نبودمان ز مگر
عجب نباشد اگر صبر ما هزیمت شد
که آب دیده به پیکار او کشید حشر
نه آگهی که عزیزان تو به ماتم تو
به چشم و سینه همه لاله اند و نیلوفر
سیاه روزان چون بر تو ریختند سرشک
عجب نریخت سپهر و سیه نشد اختر
کدام تن که ازو این فزع نبرد قرار
کدام دل که در او این جزع نکرد اثر
به جایگاهی بودی ز کبریا و علو
که پایگاه ندیدست وهم از آن برتر
نبود قطع تو در دانش فلک پیمای
نگشت مرگ تو در خاطر ستاره شمر
به نعمت تو که این بس عظیم سوگندست
که این خبر چو شنیدم نداشتم باور
که دیده بود که کوهی برآید از بنیاد
که گفته بود که چرخی در افتد از محور
چو شب سیاه شود نور روز در تابش
چو خاک خشک شود آب بحر بی معبر
برو که روضه اقبال گشت پژمرده
برو که آتش امید گشت خاکستر
مباد چرخ که با چون تویی کند پیکار
مباد دهر که بر چون تویی کشد خنجر
تو را کمال و هنر هیچگونه سود نداشت
که خاک و آب سیه بر سر کمال و هنر
بزرگی تو بماند و تو رفتی و عجبست
که کس عرض را قایم ندید بی جوهر
بنای سنت پیغمبر از تو بود آباد
بود شفیع تو پیش خدای پیغمبر
همه جهان را سیراب داشتی به عطا
به روز محشر سیراب گردی از کوثر
نبود چون تو نشگفت از آنکه چون تو نبود
که پرورنده تو بود شاه دین پرور
ظهیر دولت و دین بوالمظفر ابراهیم
که دین و دولت ازو یافتند زینت و فر
به عدل شاهیش آراسته ست هر بقعه
به نام فرخش افروخته ست هر منبر
فلک نیارد هرگز چنو فلک همت
جهان نبیند هرگز چنو جهان داور
سپهر داد بدو ملک تا به جاویدان
خدای ملک بدو وقف کرد تا محشر
فدای جاهش جاه همه جهان یکدست
نثار جانش جان همه جهان یکسر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۳۲ - مدح نجم الدین شیبانی
ای غزا کار حیدر صفدر
وی سخا پیشه حاتم سرور
قطب ملت زریر شیبانی
مفخر آل و زینت گوهر
چون تو نا کرده گردش ایام
چون تا ناورده گردش اختر
به غزا رفته با هزار نشاط
آمده باز با هزار ظفر
به توکل ز دل بدر کرده
نظر زهره و اتصال قمر
بوستانیت گشته لشکرگاه
مرغزاریت بوده راهگذر
اندرین ره هزار بتکده بیش
کرده ویران به جنبش لشکر
واندران غزو صد حصار افزون
به پی پیل کرده زیر و زبر
تو کشیده سپه به نار آیین
ماکوه از تو در گریز و حذر
وز شکوه تو روشنایی روز
تیره گشته بر اهل کالنجر
لب کفر از نهیب نهب تو خشک
چشم شرک از هراس بأس تو تر
خلق را ساخته معسکر تو
صورتی شد ز عرصه محشر
یک رمه کو دید هرگز کس
که روان شد به روی صحرا بر
هر یکی در میانه دو ستون
اژدهایی فرو فکنده ز سر
گرد رفتارشان به کوه و به دشت
بانگ آیینه شان به بحر و به بر
گر ندیدی که من همی گویم
پیش لشکرگه تو گو بنگر
تا ببیند گزیده پنجه پیل
همه هامون نورد و دریا در
همه عفریت شخص و صاعقه فعل
همه خارا سرین و سندان بر
وآنکه شاهست بر همه پیلان
ای عجب هیکلی است بس منکر
بی ستونیست با چهار ستون
گه برآرد گه دویدن پر
که تکش کرده ساده را کهسار
که پیش کرده کوه را کردر
چون بگردد برادر نکباست
چون تک آورد خواهر صرصر
زو ببیند اگر بنهراسد
چون بر او افکنند ژرف نظر
صورت چرخ و صورت مریخ
صولت باد و نعره تندر
گذر یشکهاش بر پولاد
همچو بر چوب سست زخم تبر
اثر پایهاش بر خارا
همچو بر خاک نرم شکل سپر
عدت ملک پادشاه اینست
حشواتست هر چه هست دگر
سنگ دارد ز بهر خرجش سیم
خاک دارد ز بهر جودش زر
بحر هدیه همی کند لؤلؤ
کوه تحفه همی دهد گوهر
از پی بزم او به ترکستان
بچگان پرورد همی مادر
وز پی رزم او به هندستان
کان همی زاید آهن خنجر
می دوانند رومیان خفتان
می رسانند روسیان مغفر
مرکب از بادیه همی آرند
ادهم و ابرش اشهب و اشقر
کسوت و فرش را پسنده بود
روم و بغداد و بصره و ششتر
به همه وقت ها ازین اجناس
هر کس آرد بضاعتی در خور
که تواند که زنده پیل آرد
تو توانی تو ای یل صفدر
چون تو باید سپاه سالاری
کاین چنین آمد از غزات و سفر
آفرین باید آفرین بر تو
هر زمانی ز ایزد داور
شادزی شادزی خداوندا
کز بزرگی و جاه چون تو پسر
تربت بو حلیم شیبانی
روضه ای شد ز خلد یا کوثر
ملکانه است هدیه تو بر او
راه حضرت به فرخی بسپر
تو مر این هدیه را تباه مکن
از دگر جنس هیچ هدیه مبر
تا ببینی که شهریار جهان
چون فزاید تو را محل و خطر
جای تو در گذارد از اقران
جاه تو برفرازد از محور
تا بیفزاید از زمین آهن
تا بیفروزد از هوا آذر
دولتت باد همدل و هم پشت
نصرتت باد همره و همبر
طلعت دانش تو چون خورشید
قامت رامش تو چون عرعر
کردگارت به فضل یاری ده
روزگارت به طوع فرمانبر
بر تو فرخنده و همایون باد
عمل و شغل و جاه و جای پدر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - مدح سلطان مسعود
بادی مسعود شاه دولت یار
تا ابد کامگار و برخوردار
شهریاری که چرخ بر نامش
گاه دولت کند سعود نثار
کرد عزم غزا و عزمش را
ظفر و فتح بر یمین و یسار
گشته بر مرکب فلک جولان
همچو خورشید نوربخش سوار
از بر آفتاب طلعت او
باز شد چتر آسمان کردار
شده خاک زمین به بوی عبیر
گشته فصل خزان به طبع بهار
تازیان باد گشته زیر عنان
بختیان ابر گشته زیر مهار
دست دولت همی کشد لشکر
چشم نصرت همی برد هنجار
در همه بوم هند هیبت شاه
لرزه افکنده بر جبال و قفار
نیست بر جای مانده یک مردم
نیست بر پای مانده یک دیوار
منهزم گشته هر چه بود سپاه
منهدم گشته بوته پیکار
وان تف تابدار در کوشش
نصرت و فتح را گرفته عیار
در پس این به چند روز کنند
تیغ او کوه و دشت را گلزار
پشت شاهان شود خمیده چو شاخ
دل رایان شود کفیده چو نار
باز در حمله گرز مسعودی
بر کشد سر به زخم همچون مار
بر شود گرد تیره از هر کوه
در شود خون تازه از هر غار
بدرد کفر پیرهن در بر
بگسلد شرک از میان زناز
باز پنهان کند به گرد و به خون
کافری در همه بلاد و دیار
سطوت آن عقاب عمر شکر
ضربت آن نهنگ جان اوبار
شود از تیغ ابر پیکر او
تربت گنگبار دریا بار
مرکبش را چه آب گیر و چه بحر
خنجرش را چه یک تن و چه هزار
ای به روی آفتاب ملک افروز
وی برای آسمان ملک نگار
کرد از همت تو گردون فخر
همت تو کند ز گردون عار
عزم تو در جهان ستاره مسیر
رای تو بر زمین سپهر آثار
رتبت تو که مرکز ملک است
برتر آمد ز گنبد دوار
در بزرگی تو سپهر محیط
کمتر آمد ز نقطه پرگار
صورتی کرد چرخ کلک تو را
تیر گفتار و مشتری دیدار
ساز او از قضا جهان ایمن
امر او در جهان قضا رفتار
عدل را ملک تو پناه و ملاذ
ملک را عدل تو شعار و دثار
عدل معشوق ملک تست به مهر
ملک عدل تو را گرفته کنار
طبع پهن تو بحر گوهر موج
دست راد تو ابر لؤلؤ بار
خورد زنهار جود تو بر گنج
داد رای تو خلق را زنهار
هست ممکن که آب و آتش را
ببرد لطف و عنف تو از کار
هر دو بی ره شوند و نبود نیز
بچه این و آن حباب و شرار
ترس جود تو در کف ضراب
حرص تاج تو در دل کهسار
لعل کردست گونه یاقوت
زرد کردست گونه دینار
گر بجنبد سموم هیبت تو
برنیاید ز آب بحر بخار
ور ببارد سحاب بخشش تو
برنخیزد ز خاک دشت غبار
عدل تو کرد حمله هیبت
تا تن ظلم را نماند قرار
داد تیغ تو شربت ضربت
تا تن فتنه را گرفت عیار
کوه را چون همی نگاه کنم
نیست با بخشش تو دستگزار
چرخ را چون همی نگاه کنم
نبود با محل تو مقدار
بخشش تو ولی دولت را
گنج ها داده بی قیاس و شمار
کوشش تو عدوی ملت را
در دل و دیده کوفته مسمار
هر که راندش ز پیش هیبت تو
ندهدش نزد خویش دولت بار
هر کرا دولت تو کرد عزیز
روزگارش نکرد یارد خوار
تا به باغ جلالتت بشکفت
مملکت را شکوفه ها هموار
عدل چون گل همی بخندد خوش
ظلم چون ابر می بگرید زار
هیچ بیمار و یک شکسته نماند
در جهان ای شه از صغار و کبار
به جز ار آنکه دلبران را هست
زلف و چشم شکسته و بیمار
همه کردارهای نیک تو دید
در جهان هر که بود بدکردار
رسم و کردارهای نیک آورد
شد ز کردارهای بد بیزار
در زمین از هراس و بأس تو بیش
نخورد شیر بره را زنهار
ساخته هر دو با همند چنانک
بره و شیر چرخ آینه وار
تو خداوندی و به جان کردند
همه شاهان به بندگیت اقرار
مرغزار تو گشت روی زمین
مر یکی شاه را در او مگذار
شه شکاری تو چون نماند شه
به ضرورت شوی تو شیر شکار
پیش دارنده زمان و زمین
همه شب برگرفته اند ابرار
از برای دعای دولت تو
دستها همچو پنجه های چنار
اندرین غزو و در چنین صد غزو
کردگار جهانت باشد یار
حاصل آید ز کردگار جهان
کامهای تو اندک و بسیار
شاخ هایی دمد ز همت تو
که همه فتح و نصرت آرد بار
تا بود خاک را به ذات سکون
تا بود چرخ را به طبع مدار
به ظفر شاه بند و شهرگشای
به هنر ملک ران و گیتی دار
شب و روز تو باد خرم و خوش
تا بود روز روشن و شب تار
هر موافق که باشدت بر صدر
هر مخالف که باشدت بردار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - ستایش پادشاه و دعوی ترتیب کتابخانه سلطنتی
جهان دارا به کام جهان دار
جهان جز بر سریر ملک مگذار
چو نام تست بخت تو همیشه
که هستش جفت سعد چرخ دوار
خداوندا زبان بنده تو
به شکر تو چو ابری شد شکربار
نگه کن تا عروسان ثنا را
چگونه تیز خواهد کرد بازار
ز خوبی بوستان مدحت تو
همه قصر تو خواهد کرد فرخار
هزار آوای بزمت بود خواهد
که خواهد کرد بزمت را چو گلزار
به جان خواهد ستودت زانکه جانش
تو دادی از پس یزدان دادار
به جان درمانده بود و کرده بر وی
زمانه روز روشن را شب تار
تن او ز انده و تیمار بی جان
چو مار گرزه اندر آهنین غار
به یک فرمان که فرمانت روان باد
رهانیدش از آن اندوه و تیمار
همی گردد همی در حضرت امروز
عزیز و سرفراز و نام بردار
همش هر جشن جاه و خلقت شاه
همش هر روز عز خدمت بار
همش توقیع سیم و غله بوده
بیاسوده دلش زاندوه پیکار
نه زن گوید که بر تن نیست جامه
نه گوید بچه بر سر نیست دستار
دعای شاه چون تسبیح گویند
عیال بی حد و اطفال بسیار
کنون این وام ها ماند و نماند
چو بر نقدی روانش کرد ادرار
که بگذارد بچاره یک یک این وام
برون آرد ز پایش یک یک این خار
بیاراید کنون دارالکتب را
به توفیق خدای فرد جبار
ز هر دارالکتب کاندر جهانست
چنان سازد که بیش آید به مقدار
به شادی برجهد هر بامدادی
بروبد خاک هر حجره به رخسار
به جان آن را عمارت پیش گیرد
که چون بنده نباشد هیچ معمار
دهد هر علم را نظمی که هر کس
بود از علم نوعی را خریدار
کند مشحون همه طاق و رف آن
به تفسیر و به اخبار و به اشعار
گر این گفتار او باور نیاید
تو را ظاهر شود زین پس به کردار
چه مردست آنکه همچون هم نباشد
مر او را در جهان گفتار و کردار
قوی دل گردد آنکه کاندرین باب
بود توقیع سلطان جهاندار
همیشه تا ز دور چرخ گردان
به گیتی شاهی و شادی بود یار
ز شاهی شاد بادی زانکه امروز
تویی شاهی و شادی را سزاوار
تو بر تخت جلالت شاد و شاهان
میان بسته به پیشت بنده کردار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷ - مدیح ملک ارسلان
بر صفه پادشاه بگذر
و آرایش تخت و ملک بنگر
تا بینی در سرای سلطان
طوبی و نعیم و حوض کوثر
بر تخت نشسته خسرو شرق
منصور مؤید و مظفر
سلطان ملک ارسلان مسعود
تاج ملکان عصر یکسر
بی رنج به کام دل رسیده
از یاری بخت و عون کرکر
بسپرده به پای هفت گردون
آورده به دست هفت کشور
ای نازش کلک و قوت تیغ
ای رتبت بخت و عز افسر
روزی که شد از بلا چو دوزخ
هامون ز سپاه و روز محشر
پر تف سر هر مه سرافراز
پر خون دل هر یل دلاور
پوشیده تن مبارک تو
از نصرت و فتح درع و مغفر
افکنده همای بر تو سایه
زآن رایت سعد ماه پیکر
اندر صف رزم تاختی رخش
ای شاه جهان گشای صفدر
در زیر تو تابدار باره
در دست تو آبدار خنجر
خیزان خیزان چو شیر شرزه
گردان گردان چو باد صرصر
نصرت سپه تو را پیاپی
با رایت تو ظفر برابر
وآن لحظه ز بهر خدمت تو
خورشید پدید شد ز خاور
بر چتر و علامت تو افشاند
هر نور که داشت چشمه خور
آورد عنان تو گرفته
با مرکز ملک سعد اکبر
شد ملک به ساعتی مهیا
شد فتح به لحظه ای میسر
چون قدرت یافت دست دولت
بر چرخ نهاد پای منبر
بخشایش دیده اهل گیتی
از جود تو شاه جودپرور
وآسایش یافت خلق عالم
از داد تو شاه دادگستر
از دولت تو جهان دولت
بفزود جمال و زینت و فر
بر گوهر شب چراغ شد تاج
از گوهرت ای چراغ گوهر
رحمت کردی و فضل چندانک
چون دید زمان نداشت باور
ای آنکه چو تو نبود و نبود
یک شاه دگر به عالم اندر
نه چرخ به پیش تو تواناست
نه کوه به نزد تو توانگر
تو شاه بسنده ای جهان را
حاجت نبود به شاه دیگر
امروز بهار عالم آمد
تا تازه بهار ملک در خور
شد باغ چو بارگاه خر خیز
شد راغ چو کارگاه ششتر
از ابر همه زمین ملون
از باد همه هوا معطر
آراسته تن تذرو رنگین
بر قمری جفت بر صنوبر
هر سر و بنی به رنگ طوطی
در سایه ابر چون کبوتر
شست ابر به اشک روی گیتی
ساقی برجه به سوی ساغر
شد ملک ز سر جوان و تازه
پر کن قدح نبید تا سر
ای شاه به تخت ملک بنشین
می خواه و به یاد ملک می خور
آفاق به دست قهر بستان
افلاک به پای قدر بسپر
ایمای تو را جهان متابع
فرمان تو را فلک مسخر
جاه تو ز عرض عالم افزون
رای تو ز طول چرخ برتر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - هم در ستایش او
ای ماه دو هفته منور
این هفته منه ز دست ساغر
برخیز و طرب فزای و می ده
بنشین و نشاط جوی و می خور
کاقبال خدایگان عالم
از چرخ مرا کشید برتر
خورشید ملوک جای من کرد
با زهره و مشتری برابر
ای روی تو سوسن شکفته
وی چشم تو نودمیده عبهر
در عبهر تو ز سحر سرمه
بر سوسن تو ز مشک چنبر
این بزم چو روی خویش بنگار
بنشین و به روی عقل بنگر
تا جان و روان خویش بندم
در خدمت شهریار صفدر
سلطان ملک ارسلان مسعود
تاج ملکان هفت کشور
آن شاه که وقف کرد یزدان
بر نامش ملک تا به محشر
ای رتبت جاه و خطبه تو
بر اوج سپهر برده منبر
از جزم تو رسته کوه بابل
در عزم تو زاده باد صرصر
از تیغ تو یافت عدل قوت
وز عدل تو یافت ملک زیور
بر روی زمین نماند درویش
از جود تو شاه جود پرور
وز خلق جهان نماند مظلوم
از داد تو شاه دادگستر
ناهید به پیش همت تست
بر چرخ به کف گرفته مزمر
از بهر عطای بندگان هست
در قصر تو ای به جاه قیصر
در بسته میان هزار دربان
بر کار شده هزار زرگر
در ساحت بزم تو زمین را
جود تو تهی نشاند از زر
بر عرصه ملک تو جهان را
تیغ تو کند به جان توانگر
جان خورده ز کوشش تو هیبت
کان برده ز بخشش تو کیفر
زان تا هم دولت تو پاید
بر گردون جفت شده دو پیکر
خورشید به ابر درکشد روی
چون بر سر تو ببیند افسر
از شادی روی تو بیفروخت
در تاج تو رنگ روی گوهر
وز هیبت بأس تو بیفسرد
در صفحه خنجر آب خنجر
تا امر هوای تو نباشد
گردون نشود به دور محور
تا حکم رضای تو نخواهد
قائم نبود عرض به جوهر
ای بزم تو خلد پر ز نعمت
گویی تو به صحن خلدی اندر
از امن تو رست شاخ طوبی
وز جود تو زاد حوض کوثر
وز عدل تو هیچ خسته دل را
ای شاه نگشت یارد آذر
در دست تو تیغ چون بخندد
خون گرید زار درغ و مغفر
ای بر عالم به حق خداوند
وی در گیتی به عدل داور
آن یافتم از شرف که هستند
در حسرت آن ملوک یکسر
تا ماند بنده ثناگوی
در وصف تو ای شخ ثناخر
پر مدح کند هزار دیوان
پر شکر کند هزار دفتر
ای بخت به فر تو مزین
وی تاج به روی تو منور
سرهنگ محمد علی را
شغلی دادی بزرگ و در خور
آن مرد که هست شیر شرزه
وان شیر که هست مرد منظر
از حشمت این ستوده بنده
وین قلعه به آسمان کشد سر
زین پس همه در مصالح ملک
دارد شب و روز را برابر
بر کار بود به روز چون چرخ
بیدار بود به شب چو اختر
وان چیست ز رای تو که اقبال
آن را نبود به طبع رهبر
امروز ربیع تو چو بفزود
این رتبت و این سعادت و فر
در هند کشد سپاه بی حد
در غزو کند فتوح بی مر
امسال محمد سپهبد
کوهست ربیع را برادر
از مرکز خویش تا سرندیب
یکسر بکشد سپاه و لشکر
در هند ورا به دولت تو
صد فتح قوی شود میسر
در غزو به خدمتت شتابد
منصور مؤید و مظفر
آرد ملکا به رسم خدمت
پیلان جهان گشای منکر
صد پیل دگر بیارد امثال
از پیل ملک پسند بهتر
هر جا که روند هر دو بادند
در نصرت ایزد گرو گر
زیرا که چنین دو بنده نیک
هرگز نبود به گیتی اندر
تا گوی زمین بود معلق
تا چرخ فلک بود مدور
جز برگه غز و ناز منشین
جز فرش نشاط و لهو مسپر
ایمای تو را قضا متابع
فرمان تو را قدر مسخر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۳۹ - ستایش سیف الدوله محمود
چه مرکبست که او را نه خفتن ست و نه خور
چو چرخ پر ز ستاره چو کان پر ز گهر
بسان صورت مانی ز خامه مانی
بسان لعبت آزر ز رنده آزر
رخش بسان رخ من ز عشق آن گلرخ
دلش بسان دل من ز هجر آن دلبر
برو ز دست حکیمان روزگار نشان
درو ز عارض و زلفین آن نگار اثر
غذا دهند مر او را و چون نیافت غذا
ز یافتنش بیابند جای دور خبر
از آن دهند مر او را که چار طبع جهان
بپرورندش تا شد به چنگ دریا در
و یا از آنکه بود دیده چند گاه حصار
حصار گرد آن گرد و نواحی بربر
بسان عشق که پنهانش کرد نتوانند
بسان فضل که هر جایگه شود مضمر
عزیز دارند او را همی همه عالم
که می نسب کند از خلق خسرو صفدر
خدایگان جهان خسرو زمان محمود
که نزد شاهان چون نزد خلق پیغمبر
خرد چو جسمی و نامش درو بسان روان
هنر چو چشمی و ذاتش درو بسان بصر
هزار نکته به هر لفظش اندرون پیدا
هزار فضل به هر نکته اش درون مضمر
به عمر خوش نخفتی شبی سکندر هیچ
اگر بدیدی در خواب تیغش اسکندر
به هیچ حال نگشتی ز بهر آب حیات
اگر بیافته بودی ز جود شاه مطر
چگونه گیرد آرام خان ترکستان
چگونه باشد ایمن به روم در قیصر
که چنگ ویشک بپوشد به پنجه و بتیفوز
ز سهم تیغش در بیشه شیر شرزه نر
ز بیم تیغش بر خویشتن کند نوحه
هر آهنی که کند بدسگال او مغفر
به عالم اندر کس فتح را به نستودی
اگر نبودی با فتح رایتش همبر
چراست از پی شمشیر او ظفر دایم
اگر نه بنده شمشیر او شدست ظفر
اگر نه باد وزانست اصل مرکب او
چرا چو باد وزان باشد او به بحر و به بر
وگرنه بست گرو با فلک چرا چو فلک
به گاه جولان کند به میدان در
وگرنه بنده او شد هلال و بدر چرا
یکیش زیر کف است و یکی به جبهت بر
چهار طبع جهان باشد او به چهار مکان
چهار وقت مخالف برین شگفت نگر
به گاه بودن خاک و به گاه جستن باد
سوی نشیب چو آب و سوی فراز آذر
ایا مظفر پیروز بخت روزافزون
بگیر گیتی و در وی بساط دین گستر
که گشت رای رزین تو را قضا بنده
که گشت امر روان تو را قدر چاکر
همیشه تا که بتابد زمین ز سیر فلک
همیشه تا که بتابد ز آسمان اختر
ز بخت خویش بناز و به ملک در بگراز
به کام خویش بزی و ز عمر خود برخور
به جای باد مقیم آسمان دولت تو
ز آفتاب سعدت بادی همیشه باد انور
به کامگاری بادی گشاده دایم دست
به پادشاهی بادی همیشه بسته کمر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴۰ - صفت فیل و مدح آن پادشاه
همی گذشت به میدان شاه کشور
عظیم شخصی قلعه ستان و صفدر
بسان گردون رفتار و رنگ و فعلش
چو ماه بر روی آئینه منور
چو چرخ و عقدش تابان بسان انجم
چو ابر و برقش غران به جای تندر
نه باد لیکن در جنگ باد صولت
نه کوه لیکن در حمله کوه پیکر
بسان مرکز بر مرکز معلق
به زیر گنبد چون گنبد مدور
به پای گرد برآرد ز کوه بابل
به یشک خاک برآرد ز حصن خیبر
به گاه رفتن ماننده سماری
چهار پایش مانند چار لنگر
گه دویدن مانند اسب تازی
رونده اسبی از نیکویی مصور
زمین نوردی زین خنگ زیور اسبی
که هست زیور اسبان خنگ زیور
سرین و گردن و پشت و برش مسمن
میان گرده و پای و رخش مضمر
به گاه جستن مانند برق لامع
گه دویدن مانند باد صرصر
به شکل چنبر ناوردگاه سازد
وگر بخواهی بیرون جهد ز چنبر
چو چرخ محور گردد به گاه جولان
چنانکه گردد زو خیره چرخ محور
نه از مؤخر پیدا ورا مقدم
نه از مقدم پیدا ورا مؤخر
زوهم پیش شود او گه دویدن
اگر کنندش با وهم هیچ همبر
چنان دود چو دوانی برابر او را
که پای بیرون بنهد ز خط مسطر
ز هیچ چیز نترسد بسان نیزه
ز هیچ باک ندارد بسان خنجر
چگونه خنجری آن خنجری که وصفش
همی نگنجد کس را به خاطر اندر
سپهر صورت تیغی که از صحیفه ش
به جای زهره و تیر و نجوم دو پیکر
هزار کوکب مریخ گشته پیدا
که حکمشان همه نحسست بر عدو بر
چو وهم لابد اندر شود به هر دل
چو عقل ناچار اندر شود به هر سر
ز گونه گونه عرضهاست پر جواهر
ولی جواهر او را عرض چو جوهر
چنین شنیدم از مردمان دانا
که می بسنبد الماس گوهرآور
دروست گوهر و الماس طبع تیغش
چرا نسنبد الماس وار گوهر
چو چرخ و نورش مانند نور کوکب
چو آب و فعلش مانند فعل آذر
ز نور او شده روز حسود مظلم
ز صفوتش شده عیش عدو مکدر
چو وصل شاه جهان یافت او ز شادی
عروس وار بیاراست تن به زیور
چو نوعروسان زین روی دایم اکنون
گهی لباسش احمر بود گه اخضر
هر آن تنی که بدین تیغ گشت بی جان
نباشد او را هول نکیر و منکر
غذای او همه مغز عدوی بی دین
لباس او همه از خون مرد کافر
چو آتشست و بسوزد دل مخالف
وز آب گردد افزون فروغ اخگر
هر آنکه روزی در دهر گشت کشته
ازو طلب کند او جان به روز محشر
اگر نداری باور همی حدیثم
ازو بری به گه کارزار کیفر
همیشه باشد ازو مملکت به رونق
چو کلک باشد با او همیشه یاور
چگونه کلکی کلکی کزو بزاید
هزار معنی چون زاید ز مادر
چو یار دلبر معشوق و سرو قامت
چو مرد بیدل گریان و زرد و لاغر
چو کار گیتی بسته گره ز گیتی
چو رنگ خورشید رنگش ز تابش خور
بسان ماه و چو پیدا شد از سپهرش
به نور معنی گردد سپهرش انور
چو از سپهر فرو شد چو ماه روشن
شود سپهرش تاری و تیره یک سر
به رنگ زر شده بیماروار و او را
ز مشک بالین و ز سیم ناب بستر
اگر ز بالین تیره شود سر او را
ولیک تنش به بستر همه منور
ز بیم آنکه سر او چو تنش گردد
همی خضاب کند سر به مشک اذفر
بسان مستان از ره رود به یک سو
ز باده گویی خورده ست یک دو ساغر
از آنکه در خم مانند رنگ و بویش
به رنگ لعل بدخشی و بوی عنبر
به جامی از وی گردد غمی نشاطی
به جرعه از وی گردد جبان دلاور
به جام زرین همچون گل موجه
درونش احمر باشد برونش اصفر
گهی چو مرد معمر ولیکن از او
شود به طبع جوان مردم معمر
معین من به گه مدح شاه عالم
که هست بر همه شاهان دهر سرور
امیر غازی محمود سیف دولت
خدایگان جهان شاه دادگستر
شهی که دارد ظاهر چو پاک باطن
شهی که دارد مخبر چو خوب منظر
مراد او را گشته قضا متابع
هوای او را گشته قدر مسخر
زمین ز پایه تختش فزود رتبت
فلک ز عالی قدرش گرفت مفخر
شده ز سهمش تاری هزار خانه
شده ز نامش روشن هزار منبر
سپید گشته به مدحش هزار خاطر
سیاه گشته ز شکرش هزار دفتر
به گاه بخشش مانند حاتم طی
به گاه کوشش مانند رستم زر
نه با سنانش جوشن بود چو جوشن
نه با حسامش مغفر بود چو مغفر
به خواب دید غضنفر حسام او زآن
ز تب نباشد خالی تن غضنفر
ز بس که شاهان بوسند فرش او را
شدست فرشش ز آثار لب مجدر
به پیش خاطر او آفتاب تاری
به نزد همت او آسمان محقر
شها ز عدل تو چونان شدست گیتی
که باز جفت شد از بیم با کبوتر
شده نگون ز نهیب تو تاج کسری
شده خراب ز بیم تو قصر قیصر
منور است به رأی تو هفت گردون
مزین است به روی تو هفت کشور
فراخته ست برای تو چتر و رایت
فروخته ست به فر تو تخت و افسر
ز نور روی تو عالم شدست روشن
ز بوی خلق تو گیتی شده معطر
همی سعود بود حکم نجم زهره
چو گشت رای تو شاها برو مجاور
بلند گردون با همتت زمین است
بزرگ دریا با فک تست فرغر
ز ذوالفقار تو آن دیده اند شاهان
که خلق دیدند از ذوالفقار حیدر
به نزد خلق ظفر زآن ستوده باشد
که مر حسام و سنان تراست رهبر
اگر چه شعر رهی نیست شهریارا
به لفظ و معنی با شعرها برابر
ز دق مسلم باشد ز عیب خالی
نباشد از سخن هیچ کس مزور
چو بنده پیش تو مدحت کند روایت
دهان بنده به مدحت شود معنبر
هر آن مدیح که خالی بود ز نامت
بودش معنی منحول و لفظ ابتر
سخن به مدح تو نازد خدایگانا
چنانکه اخبار از هاشمی پیمبر
نکرد شاها بنده هیچ وصف نادر
که در صفات معانی نشد مکرر
تمام کرد یکی مدحتی چو بستان
ز وزن و معنی لاله ز لفظ عبهر
چنانکه راشدی استاد این صناعت
کند فضایل آن پیش شه مفسر
بدیهه گفته ست اندر کتابخانه
به فر دولت شاهنشه مظفر
بدان طریق بنا کردم این که گوید
حکیم راشدی آن فاضل سخنور
رونده شخصی قلعه گشای و صفدر
پناه عسکر و آرایش معسکر
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فع
ز وزن مجتث باشد به وزن کمتر
خدایگانا امروز راشدی را
به فر دولت سلطان ابوالمظفر
رسید شعر به شعری و شد به گیتی
چو جود کف تو اشعار او مشهر
ز شعر اوست همه شعرهای عالم
چنانکه هست همه فعل ها ز مصدر
چو نثر او نبود نثر پر معانی
چو نظم او نبود نظم روح پرور
اگر نباشد پیشت رهی مصدق
وگر نداری مر بنده را تو باور
حدیث کردن بی حشو او نگه کن
بدین قصیده که امروز خوانده بنگر
دهند بی شک افاضل بدان گواهی
اگر به فضلش سازد رهیت محضر
هر آنکه یارش اقبال شاه باشد
طریق شعر بود نزد او میسر
خدایگانا می خور به شاد کامی
به لحن چنگ و به آرامی نای و مزمر
به روی حوری رویش چو نقش مانی
ز دست ترکی قدش چو سرو کشمر
به روی ماه تمام و به چشم نرگس
به زلف عنبر ناب و به قد صنوبر
به آب رویش نور جمال پیدا
به خم چشمش سحر حلال مضمر
زیاد بادت از بخت هر زمان عز
فزونت بادا در ملک هر زمان فر
همیشه تا ز زمین بردمد بنفشه
همیشه تا ز فلک می بتابد اختر
به فر و شادی و لهو و نشاط بنشین
ز عمر و دولت و شادی ملک بر خور
همیشه دولت تو یاور و مساعد
همیشه ناصر تو ایزد کروگر
زمانه رای تو را گشته همچو بنده
سپهر قدر بلند تو را چو چاکر
همیشه چتر تو را یمن و فتح همره
همیشه تیغ تو را نصر و سعد همبر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱ - باز در مدح او
آن لعبت کشمیر و سرو کشمر
چو ماه دو هفته درآمد از در
با زیور گردان کارزاری
با مرکب تازی و خنگ زیور
در زلف دوتایش جمال پیدا
در چشم سیاهش دلال مضمر
سینه ش چو ز سیم سپید تخته
جعدش چو ز مشک سیاه چنبر
بنشست چو یک توده گل به پیشم
بربود دل من بدان دو عبهر
گفتا که همایونت باد و فرخ
این عید و صد عید و جشن دیگر
بخت تو چو نام تو با سعادت
روز تو چو رخسار من منور
گفتم که بوم با سعادت و عز
با دولت و اقبال و نصرت و فر
آن بنده که هر روز بامدادان
بوسد ز می قصر شاه صفدر
محمود شهنشاه سیف دولت
تاج سر شاهان هفت کشور
آن شاه مظفر امیر غازی
فرزند شهنشاه ابوالمظفر
در دولت عالی چو روح در تن
در ملکت باقی چو عقل در سر
ای دست بزرگی تو نهاده
بر تارک دولت ز عدلت افسر
ای کشتی خشم تو را همیشه
حلم تو به دریای عفو لنگر
بر کف تو فرضست مال دادن
زیرا که شدست از سخا توانگر
با عز کف تو بیافت باده
چون روی ولی تو گشت احمر
تا زر بر تو خوار دید خود را
چون روی عدوی تو گشت اصفر
مؤمن ز حسام تو گشته ایمن
کافر ز سنان تو برده کیفر
گردون به بر همت تو مرکز
دریا به بر کف تو چو فرغر
هر خامه که نامت نبشت خواهد
بدود به سر و دیده روی دفتر
هر خطبه که نام تو برد روزی
گردون شود از افتخار منبر
گویی که قضا را خدایگانا
با خنجر تو کرده اند همبر
هر جا که قضا رفت خنجر تو
آنجا برسد با قضا برابر
از بس که بر او مهر نصرت تست
ماننده کان گشت پر ز گوهر
وز بس که بر او فتح داده بوسه
رویش همه شد سر به سر مجدر
شاها تو سلیمان روزگاری
مرغان تو تیرهای با پر
چون باد تو را مرکبان تازی
با باد همه همعنان و همبر
آمد ملکا عید و رفت روزه
بنشین به مراد و بخواه ساغر
در دولت و اقبال باش دایم
بگذار جهان و ز جهان بمگذر
میمون و همایونت عید تازی
عید رمضان و سنت پیمبر
مقبول کناد از خیر و طاعت
روزی ده خلق ایزد اکبر
بادات مصون بقای دولت
تا هست همیشه فلک مدور
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲ - هم در ستایش آن شهریار
چو شد فروزان از تیغ کوه رایت خور
بسان رایت سلطان خدایگان بشر
هوا ز تابش خورشید بست کله نور
زمین ز نورش پوشیده جامه اصفر
شب از ستاره برافکنده بد شمامه سیم
فرو فکند جلاجل خور از نسیج بزر
مصاف لشکر روز و مصاف لشکر شب
چو روم و زنگ در آویخته به یکدیگر
ولیک گشت هزیمت ز پیش لشکر روم
سپاه زنگ و معسکرش گشت زیر و زبر
بسان لشکر بدخواه دین حق که شود
هزیمت از سپه پادشاه دین پرور
سرای پرده شب را بسوخت آتش روز
شب از نهیبش بدرید قیرگون چادر
نگار خود را دیدم که اندر آمد شاد
چو ماه مشکین خال چو سرو سیمین بر
ز روی خوب برافروخته دو لاله سرخ
پدید کرده به بیجاده در دو عقد درر
سلام کرد و مرا گفت کاین نشستن چیست
مگر نداری ازین مژده بزرگ خبر
که قطب ملت محمود سیف دولت و دین
نهاد روی سوی هند با هزار ظفر
چو این خبر ز دلارام خویش بشنیدم
ز جای خویش بجستم نهاده روی به در
نشستم از بر آن برق فعل رعد آوا
بجست زیر من آن بادپای که پیکر
ز جای خویش برآمد بسان باد وزان
نهاد روی سوی ره بسان مرغ بپر
بدین صفات همه راه رفت نعره زنان
به قصد خدمت دستور شاه شیر شکر
چو من بدیدم فرخنده درگه شاهی
بدان کمال برافراخته به کیوان سر
شدم پیاده و بر خاک برنهادم روی
به شکر پیش خداوند خالق الاکبر
همی دویدم روبان زمین به راه دراز
به روی تا به بر شاه خسرو صفدر
خجسته طلعت خسرو بدیدم اندر صدر
چو آفتاب و چو زهره ز هر دو روشن تر
تبارک الله گفتم بدین پدید آمد
کمال قدرت دادار ایزد داور
خدایگان جهان پادشاه گیتی دار
که رای او به سر ملک بر نهاد افسر
بدو بنازد شاهی و تخت و تاج و نگین
چنان که دین خدای جهان به پیغمبر
خرد چو جسمی و نامش درو بسان روان
هنر چو چشمی و رایش درو بسان بصر
هزار نکته به هر لفظش اندرون پیدا
هزار لفظ به هر نکته اش درون مضمر
نیام تیغ جهانگیر او دو چشم قضا
غلاف خشت عدو مال او دهان قدر
صریر تیرش دارد دو چشم زهره ضریر
خروش کوسش دارد و گوش گردون کر
به رزمگاه کمان و سپر به گاه جدال
به دست خسرو ناگه بگرید ابرو قمر
به عمر خویش نخفتی شبی سکندر اگر
بدیده بودی در خواب تیغش اسکندر
به هیچ حال نگشتی ز بهر آب حیات
اگر بیافته بودی ز جود شاه مطر
چگونه گیرد آرام خان ترکستان
چگونه باشد ایمن به روم اسکندر
به جنگ یشک بپوشد به پنجه و به نقود
ز بانگ یوزش در بیشه شیر شرزه نر
نفیر و شعله در دشمنان شاه افتد
هنوز رایت منصور او مقیم لطر
سفر کند ز تن حاسدانش جان و روان
چو کرد همت عالیش عزم و قصد سفر
چو تیغ شاه مجرد شود به گاه وغا
ز وهم و هیبت او در وغا بلرزد سر
زیان نبودی از مرگ خسروا خداوندا
بگیر گیتی و در وی بساط دین گستر
اگر چو قدر تو بودی بر آسمان به علو
زحل نمودی از آن صد هزار چندان خور
به عالم اندر هر فتح را به دستوری
اگر نبودی با فتح گشتنش همسر
ز بیم تیغش بر خویشتن کند نوحه
هر آهنی که کند بدسگال از آن مغفر
اگر نه همت تو داردی گرفته حصار
بر آسمان شودی نامت از سر منبر
خدای باری شب را و روز روشن را
شها ز خشم و ز مهر تو آفرید مگر
بدان دلیل درستست این حدیث که هست
یکی چو خشم تو مظلم یکی چو مهر انور
به مهر و خشم تو شاها همی کند نسبت
به گاه مهر بهشت و به گاه خشم سقر
بهشت و دوزخ دعوی همی کنند چنین
من این نگویم هرگز نه این کنم باور
که گر ز مهر و ز خشمت بدی نعیم و جهیم
نشان ندادی کس در جهان یکی کافر
اگر نه کف تو در بزم زر پراکندی
چنان فتادی ما را گمان که هست مطر
اگر کفت را گویم شها که چو دریاست
از آن که دارد دریا دو چیز نفع و ضرر
درست باشد قول رهی بدانکه گفت
به گاه بخشش نفع است و گاه کوشش ضر
بدان بلرزد شاه زمین که یاد آرد
از آن عمود گران سنگ و حمله منکر
یکی بلرزد بر خویشتن ز هیبت آن
ولیک باز براندیشد او ز حلم تو بر
اگر نه حلم تو بودی بدان که جرم زمین
ز سهم گر ز تو گشتی همه هبا و هدر
مباد شاها هرگز سپاه بی تو از آنک
حشر به تو سپه است و سپه بی تو حشر
ایا ز عدل وز انصاف بر نهاده کلاه
و یا ز رادی و مردانگی ببسته کمر
به سوی حضرت عالی شده به طالع سعد
سلامتت همراه و سعادتت همبر
خجسته بودت و میمون شدن به حضرت شاه
خجسته بادت باز آمدن بدین کشور
به پیشت آمده شاها پذیره ابر و هوا
نثار کرد به پیشت به جمله در و گهر
همیشه تا بود این آفتاب تابنده
گهی بتابد از باختر گه از خاور
گهی ببار و بتاب و گهی بگیر و بده
گهی بدار و رها کن گهی بیار و ببر
بتاب همچون ماه و ببار همچون ابر
بگیر ملک شهان و بده به هر چاکر
بدار ملک و رها کن ز بندگانت گناه
بیار رایت قیصر ببر ز ملکش فر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳ - مدحی دیگر از آن پادشاه
ای آذر تو بافته از غالیه چادر
اندر دل عشاق ز دست آذرت آذر
زلفین تو ریحان دل عشاق تو جنت
دیدار تو خور دیده عشاق تو خاور
نه سرو سهی چون تو و نه لاله خودرو
نه طرفه چین چون تو و نه لعبت آذر
اندر دل عشاق تو آنست ز عشقت
کاندر دل حساد شهنشاه ز خنجر
سیف دول آن شاه که از رای رفیعش
گشتست جهان هنر و رادی انور
ای شاه سخی دست که درگاه سخاوت
لفظت درر افشاند دستت در و گوهر
ای شاه تو خورشیدی زیرا که چو خورشید
نور تو رسیدست به آفاق سراسر
لرزان شده از بیم سر تیغ تو فغفور
ترسان شده از هول سر گرز تو قیصر
تو شاه جهانگیری ای شاه جهاندار
تو خسرو صفداری ای خسرو صفدر
ای چتر تو را نصرت و تأیید شده یار
وی تیغ تو را فتح و سعادت شده یاور
در صدر چو خاقانی و در قدر چو هوشنگ
در عدل چو نوشروان در جنگ چو نوذر
حیران شود از وصف تو وصاف سخنگوی
عاجز شود از نعمت تو دانای سخنور
فرخنده کناد ایزد روی تو چو رایت
یار تو خداوند جهاندار کروگر
گه کار تو این نزهت و این کشتن کفار
در دست تو گه خنجر و گه زرین ساغر
رخسار نکوخواه تو چون لاله خود رنگ
رخسار حسود تو شده چون گل اصغر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴ - باز در ستایش او
شاه محمود سیف دولت و دین
هر کجا باشد او به بحر و به بر
جفت بادش سر و رو دولت و بخت
رهبرش فتح و یمن و نصر و ظفر
شاه پیروز بخت فرخ پی
ملک عادل فرشته سیر
آنکه آراستست مجلس ازو
وانکه پیراستست ازو لشکر
ملک دولت گرفته زو رونق
پادشاهی بدو شده انور
آفتاب جهانش خوانم از آنک
هست پر نور از آن همه کشور
رای او جسم فضل را چون جان
رسم او چشم عقل را چو بصر
به مثل پای گر نهد بر سنگ
سنگ گردد به پیش پایش زر
پادشاهی که سهم او گه صید
جان ستاند ز شیر شرزه نر
به مصاف اندرون به وقت نبرد
در سر سرکشان کشد معجر
بند محکم همه گشاده شود
چون ملک بر میان ببست کمر
بر رهی کو گذر کند نکنند
شرزه شیران بدان حدود گذر
قبضه تیغ او شده ست قضا
تا که پیکان او شده ست قدر
این رود همچو فکرت اندر دل
وان بود همچو دانش اندر سر
به گه جنگ در میان مصاف
چون برد حمله شاه را بنگر
به برگرد افکنست و شیر شکار
شیر مرد اوژنست و ببر شکر
کافران پیش او چنان باشند
که نی و چوب خشک بر آذر
ای سنان تو را رفیق فتوح
وی حسام تو را ظفر رهبر
ای ز گرزت همیشه ترسان ترس
وی ز شمشیر تو حذر به حذر
آفرین گوی ملک تو شده اند
به گه حمله در مصاف اندر
گرز و زوبین و خشت و نیزه و تیر
سپر و تیغ و ناچخ و خنجر
چون که امسال رای غزو افتاد
به سعادت شدی به سوی سفر
کاشکی چشم من زمین بودی
تا بر آن داشتی مقام و ممر
بنده گر در سفر به خدمت نیست
به نپرداخت از دعا به حضر
برو ای شه که یار تست خدای
در همه کارت اوست یاریگر
جان به پیشت نثار کرد و سبیل
یله گاوان فربه و منکر
این دلیلست کت ظفر باشد
بر عدوی خدای و پیغمبر
زود باز آی ای ملک به مراد
با دل شاد و نصرت بی مر
بگشایی به دوستاران بر
چون بیایی به لهو و شادی در
شاد بادی ز بخت و دولت خویش
ای به تو شاد دوستان یکسر
باش باقی تو تا جهان باقیست
از جوانی و مملکت بر خور
سر تو سبز و تاج بر سر تو
دشمنت را برید سر ز تبر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴۵ - هم در تمحید سلطان محمود
بهست قامت و دیدار آن بت کشمیر
یکی ز سرو بلند و یکی ز بدر منیر
بتی که هست رخ و زلف او به رنگ و به بوی
یکی شبیه عقیق و یکی بسان عبیر
دل و برش به چه ماند به سختی و نرمی
یکی به سخت حدید یکی به نرم حریر
ببرد عارض و زلفینش از دو چیز دو چیز
یکی سپیدی شیر و یکی سیاهی قیر
دلم شد و تن ازو تا جدا شدم من ازو
یکی ز رنج غنی و یکی ز صبر فقیر
دو چیز دانم اصل نشاط و راحت خویش
یکی وصال نگار و یکی ثنای امیر
امیر غازی محمود کش دو چیز سزاست
یکی همایون تاج و یکی خجسته سریر
شهی که بینی دو دست جود او باشد
یکی چو بحر طویل و یکی چو بئر قعیر
شهی که هست دل و دست او به گاه سخا
یکی چو بحر محیط و یکی چو ابر مطیر
ببرد طلعت و فهم وی از دو چیز سبق
یکی ز زهره از هر یکی ز تیر دبیر
معین اوست فلک چون مشیر اوست جهان
یکی چه نیک معین و یکی چه نیک مشیر
قضا مساعد او و قدر مسخر او
یکی چو گشته رهین و یکی چو گشته اسیر
همی گشاید کشور همی ستاند ملک
یکی به عزم درست و یکی به رای بصیر
همیشه دولت و اقبال سوی او بینی
یکی به فتح مبشر یکی به سعد بشیر
خدایگانا همواره قدر و همت تست
یکی سنی و رفیع و یکی بلند و خطیر
ز هیبت تو برانداختند ببر و هژبر
یکی ز بیشه نشست و یکی ز دشت مسیر
ز بهر مجلست ای شاه ابر و باد آمد
یکی ز کوه بلند و یکی ز بحر قعیر
نثار مجلست آورد ابر و باد روان
یکی ز دریا در و یکی ز کوه عبیر
درخت و مرغ شدند از پی تو باغ به باغ
یکی گشاده نقاب و یکی کشنده صفیر
نشاط کن ملکا باده مروق نوش
یکی به مجلس حزم و یکی به نعمت زیر
همیشه باد دو دست تو تا جهان باشد
یکی به مشکین زلف و یکی به لعلی شیر
همیشه باد شها نیکخواه و بدخواهت
یکی به بزم نشاط و یکی به رنج زحیر
همیشه دولت و اقبال با تو باد به هم
یکیت باد ندیم و یکیت باد وزیر
همیشه باد سر و دیده بداندیشت
یکی بریده به تیغ و یکی خلیده به تیر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - مدح امیر ابونصر پارسی
بونصر پارسی سر احرار روزگار
هست از یلان و رادان امروز یادگار
آبیست از لطافت و بادیست از صفا
بحریست از مروت و کوهیست از وقار
همت به روی و رایش بفراخت چون قمر
فضل از نصیب خلقش بشکفت چون بهار
ایوان به وقت بزم نبیند چنو سخی
میدان به گاه رزم نبیند چنو سوار
عنفش همی بر آب روان افکند گره
لطفش همی بر آتش سوزان کند نگار
از خشم و عنف او دو نشانست روز و شب
از مهر و کین او دو نمونست نور و نار
بر دشمنان بگشت به قهر آسمان نهاد
بر دوستان بتافت به جود آفتاب وار
تا در میان باغ بخندد همی سمن
تا در کنار جوی ببالد همی چنار
خندیده باد نزهت او را لب طرب
بالیده باد نعمت او را تن یسار
چون اوج چرخ دولت عالیش مهروار
چون بیخ کوه حشمت باقیش پایدار