عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۶
بوقت صبح ندانم چه شد که مرغ چمن
هزار نالهٔ شبگیر بر کشید چو من
مگر چو باد صبا مژدهٔ بهار آورد
بباد داد دل خسته در هوای سمن
در آن نفس که برآید نسیم گلشن شوق
رسد ببلبل یثرب دم اویس قرن
میان یوسف و یعقوب گر حجاب بود
معینست که نبود برون ز پیراهن
ز روی خوب تو دوری نمیتوانم جست
اگر چنانکه شوم فتنه هم بوجه حسن
ز خوابگاه عدم چون بحشر برخیزم
روایح غم عشق تو آیدم ز کفن
کند بگرد درت مرغ جان من پرواز
چنانکه بلبل سرمست در هوای چمن
ز سوز سینه چو یک نکته بر زبان آرم
زند زبانه چو شمع آتش دلم ز دهن
چو نور روی تو پرتو برآسمان فکند
چراغ خلوت روحانیان شود روشن
میان جان من و چین جعد مشکینت
تعلقیست حقیقی بحکم حب وطن
حدیث زلف تو میگفت تیره شب خواجو
برآمد از نفس او نسیم مشک ختن
هزار نالهٔ شبگیر بر کشید چو من
مگر چو باد صبا مژدهٔ بهار آورد
بباد داد دل خسته در هوای سمن
در آن نفس که برآید نسیم گلشن شوق
رسد ببلبل یثرب دم اویس قرن
میان یوسف و یعقوب گر حجاب بود
معینست که نبود برون ز پیراهن
ز روی خوب تو دوری نمیتوانم جست
اگر چنانکه شوم فتنه هم بوجه حسن
ز خوابگاه عدم چون بحشر برخیزم
روایح غم عشق تو آیدم ز کفن
کند بگرد درت مرغ جان من پرواز
چنانکه بلبل سرمست در هوای چمن
ز سوز سینه چو یک نکته بر زبان آرم
زند زبانه چو شمع آتش دلم ز دهن
چو نور روی تو پرتو برآسمان فکند
چراغ خلوت روحانیان شود روشن
میان جان من و چین جعد مشکینت
تعلقیست حقیقی بحکم حب وطن
حدیث زلف تو میگفت تیره شب خواجو
برآمد از نفس او نسیم مشک ختن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۷
هر کس که برگرفت دل از جان چنانکه من
گو سر بباز در ره جانان چنانکه من
لؤلؤ چو نام لعل گهر بار او شنید
لالای او شد از بن دندان چنانکه من
کو صادقی که صبح وصالش چو دست داد
غافل نگردد از شب هجران چنانکه من
وان رند کو که بر در دردیکشان درد
از دل برون کند غم درمان چنانکه من
ای شمع تا بچند زنی آه سوزناک
یکدم بساز با دل بریان چنانکه من
حاجی بعزم کعبه که احرام بستهئی
در دیده ساز جای مغیلان چنانکه من
دل سوختست و غرقهٔ خون جگر ز مهر
دور از رخ تو لالهٔ نعمان چنانکه من
مرغ چمن که برگ و نوایش نمانده بود
دارد دگر هوای گلستان چنانکه من
گر ذوق شکر تو سکندر بیافتی
سیرآمدی ز چشمهٔ حیوان چنانکه من
زلف تو چون من ار چه پریشان فتاده است
کس را مباد حال پریشان چنانکه من
ابروت از آن کشید کمان بر قمر که او
پیوسته شد ملازم مستان چنانکه من
دیوانهئی که خاتم لعل لب تو یافت
آزاد شد ز ملک سلیمان چنانکه من
هر کس که پای در ره عشقت نهاده است
افتاده است بی سر و سامان چنانکه من
ایوب اگر ز محنت کرمان بجان رسید
هرگز نخورده انده کرمان چنانکه من
خواجو کسی که رخش بمیدان شوق راند
گو جان بباز بر سر میدان چنانکه من
گو سر بباز در ره جانان چنانکه من
لؤلؤ چو نام لعل گهر بار او شنید
لالای او شد از بن دندان چنانکه من
کو صادقی که صبح وصالش چو دست داد
غافل نگردد از شب هجران چنانکه من
وان رند کو که بر در دردیکشان درد
از دل برون کند غم درمان چنانکه من
ای شمع تا بچند زنی آه سوزناک
یکدم بساز با دل بریان چنانکه من
حاجی بعزم کعبه که احرام بستهئی
در دیده ساز جای مغیلان چنانکه من
دل سوختست و غرقهٔ خون جگر ز مهر
دور از رخ تو لالهٔ نعمان چنانکه من
مرغ چمن که برگ و نوایش نمانده بود
دارد دگر هوای گلستان چنانکه من
گر ذوق شکر تو سکندر بیافتی
سیرآمدی ز چشمهٔ حیوان چنانکه من
زلف تو چون من ار چه پریشان فتاده است
کس را مباد حال پریشان چنانکه من
ابروت از آن کشید کمان بر قمر که او
پیوسته شد ملازم مستان چنانکه من
دیوانهئی که خاتم لعل لب تو یافت
آزاد شد ز ملک سلیمان چنانکه من
هر کس که پای در ره عشقت نهاده است
افتاده است بی سر و سامان چنانکه من
ایوب اگر ز محنت کرمان بجان رسید
هرگز نخورده انده کرمان چنانکه من
خواجو کسی که رخش بمیدان شوق راند
گو جان بباز بر سر میدان چنانکه من
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۸
گهیکه جان رود از چشم ناتوان بیرون
گمان مبر که رود مهر او ز جان بیرون
ندانم آن بت کافر نژاد یغمائی
کی آمدست ز اردوی ایلخان بیرون
درآن میان دل شوریده حال من گمشد
که آردم دل شوریده زان میان بیرون
نشان دل بمیان شما از آن آرم
که از میان شما نیست این نشان بیرون
سپر چه سود که در رو کشم ز تقوی و زهد
کنون که تیر قضا آمد از کمان بیرون
ز بسکه آتش دل خونش از جگر پالود
زبان شمع فتادست از دهان بیرون
حدیث زلف تو تا خامه بر زبان آورد
فکنده است چو مار از دهن زبان بیرون
چگونه قصه شوق تو در میان آرم
که هست آیت مشتاقی از بیان بیرون
چو در وفای تو خواجو برون رود ز جهان
برد هوای رخت با خود از جهان بیرون
گمان مبر که رود مهر او ز جان بیرون
ندانم آن بت کافر نژاد یغمائی
کی آمدست ز اردوی ایلخان بیرون
درآن میان دل شوریده حال من گمشد
که آردم دل شوریده زان میان بیرون
نشان دل بمیان شما از آن آرم
که از میان شما نیست این نشان بیرون
سپر چه سود که در رو کشم ز تقوی و زهد
کنون که تیر قضا آمد از کمان بیرون
ز بسکه آتش دل خونش از جگر پالود
زبان شمع فتادست از دهان بیرون
حدیث زلف تو تا خامه بر زبان آورد
فکنده است چو مار از دهن زبان بیرون
چگونه قصه شوق تو در میان آرم
که هست آیت مشتاقی از بیان بیرون
چو در وفای تو خواجو برون رود ز جهان
برد هوای رخت با خود از جهان بیرون
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۹
ای سر زلف تو لیلی و جهانی مجنون
عالمی بر شکن زلف سیاهت مفتون
خسروان شکر شیرین سخنت را فرهاد
عاقلان طرهٔ لیلی صفتت را مجنون
خال زنگیت سیاهیست بغایت مقبل
زلف هندوت بلالیست بغایت میمون
سر موئیست میان تو ولی یکسر موی
در کنار من دلخسته ترا نیست سکون
از میان تو هر آن نکته که صورت بستم
بجز این معنی باریک نیامد بیرون
کاف و نون پیش من آنست که خود ممکن نیست
مگر آن زلف چو کاف و خم ابروی چو نون
چشم خونخوار تو چون تشنه بخون دل ماست
هست دور از تو مرا چشمی و صد چشمهٔ خون
چون فغان من دلسوخته از گردونست
میرسانم همه شب آه و فلک بر گردون
هست یاقوت تو چون گفتهٔ خواجو شیرین
مهر رخسار تو چون محنت او روز فزون
عالمی بر شکن زلف سیاهت مفتون
خسروان شکر شیرین سخنت را فرهاد
عاقلان طرهٔ لیلی صفتت را مجنون
خال زنگیت سیاهیست بغایت مقبل
زلف هندوت بلالیست بغایت میمون
سر موئیست میان تو ولی یکسر موی
در کنار من دلخسته ترا نیست سکون
از میان تو هر آن نکته که صورت بستم
بجز این معنی باریک نیامد بیرون
کاف و نون پیش من آنست که خود ممکن نیست
مگر آن زلف چو کاف و خم ابروی چو نون
چشم خونخوار تو چون تشنه بخون دل ماست
هست دور از تو مرا چشمی و صد چشمهٔ خون
چون فغان من دلسوخته از گردونست
میرسانم همه شب آه و فلک بر گردون
هست یاقوت تو چون گفتهٔ خواجو شیرین
مهر رخسار تو چون محنت او روز فزون
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۲
سنبل سیه بر سمن مزن
لشکر حبش بر ختن مزن
ابر مشکسا بر قمر مسا
تاب طره بر نسترن مزن
تا دل شب تیره نشکند
زلف را شکن بر شکن مزن
از حرم ببستانسرا میا
طعنه بر عروس چمن مزن
آتشم چو در جان و دل زدی
خاطرم بدست آر وتن مزن
روح را که طاوس باغ تست
همچو مرغ بر بابزن مزن
مطربا چو از چنگ شد دلم
بیش ازین ره عقل من مزن
ساقیا بدان لعل آتشین
خنده بر عقیق یمن مزن
دود سینه خواجو ز سوز دل
همچو شمع در انجمن مزن
لشکر حبش بر ختن مزن
ابر مشکسا بر قمر مسا
تاب طره بر نسترن مزن
تا دل شب تیره نشکند
زلف را شکن بر شکن مزن
از حرم ببستانسرا میا
طعنه بر عروس چمن مزن
آتشم چو در جان و دل زدی
خاطرم بدست آر وتن مزن
روح را که طاوس باغ تست
همچو مرغ بر بابزن مزن
مطربا چو از چنگ شد دلم
بیش ازین ره عقل من مزن
ساقیا بدان لعل آتشین
خنده بر عقیق یمن مزن
دود سینه خواجو ز سوز دل
همچو شمع در انجمن مزن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۴
ای ز سنبل بسته شادروان مشکین بر سمن
راستی را چون قدت سروی ندیدم در چمن
زنگیان سودائی آن هندوان دل سیاه
و آهوان نخجیر آن ترکان مست تیغ زن
رویت از زلف سیه چون روز روشن در طلوع
جسمت اندر پیرهن چون جان شیرین در بدن
تا برفت از چشمم آن یاقوت گوهر پاش تو
میرود آب فرات از چشم دریا بارمن
بسکه برتن پیرهن کردم قبا از درد عشق
شد تنم مانندیک تار قصب در پیرهن
گر صبا بوئی ز گیسویت بترکستان برد
مشک اذفر خون شود در ناف آهوی ختن
صبحدم در صحن بستان گر براندازی نقاب
پیش روی چون گلت بر لاله خندد نسترن
تاگرفتار سر زلف سیاهت گشتهام
گشتهام مانند یک مو وندران مو صد شکن
گر نسیم سنبلت برخاک خواجو بگذرد
همچو گل بر تن ز بیخویشی بدراند کفن
راستی را چون قدت سروی ندیدم در چمن
زنگیان سودائی آن هندوان دل سیاه
و آهوان نخجیر آن ترکان مست تیغ زن
رویت از زلف سیه چون روز روشن در طلوع
جسمت اندر پیرهن چون جان شیرین در بدن
تا برفت از چشمم آن یاقوت گوهر پاش تو
میرود آب فرات از چشم دریا بارمن
بسکه برتن پیرهن کردم قبا از درد عشق
شد تنم مانندیک تار قصب در پیرهن
گر صبا بوئی ز گیسویت بترکستان برد
مشک اذفر خون شود در ناف آهوی ختن
صبحدم در صحن بستان گر براندازی نقاب
پیش روی چون گلت بر لاله خندد نسترن
تاگرفتار سر زلف سیاهت گشتهام
گشتهام مانند یک مو وندران مو صد شکن
گر نسیم سنبلت برخاک خواجو بگذرد
همچو گل بر تن ز بیخویشی بدراند کفن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۶
هر زمان آهنگ بیزاریش بین
عهد و پیمان وفاداریش بین
گر ندیدی نیمشب در نیمروز
گرد ماه آن خط زنگاریش بین
زلف مشکین چون براندازد رخ
روز روشن در شب تاریش بین
حلقههای جعدش از هم باز کن
نافههای مشک تاتاریش بین
آن لب شیرین شورانگیز او
در سخنگوئی شکر باریش بین
چشم مخمورش که خونم میخورد
گر چه بیمارست خونخواریش بین
این که خود را طرهاش آشفته ساخت
از سیه کاریست طراریش بین
بار غم گوئی دلم را بس نبود
درد تنهائی بسر باریش بین
چارهٔ خواجو اگر زور و زرست
چون ندارد زور و زر زاریش بین
عهد و پیمان وفاداریش بین
گر ندیدی نیمشب در نیمروز
گرد ماه آن خط زنگاریش بین
زلف مشکین چون براندازد رخ
روز روشن در شب تاریش بین
حلقههای جعدش از هم باز کن
نافههای مشک تاتاریش بین
آن لب شیرین شورانگیز او
در سخنگوئی شکر باریش بین
چشم مخمورش که خونم میخورد
گر چه بیمارست خونخواریش بین
این که خود را طرهاش آشفته ساخت
از سیه کاریست طراریش بین
بار غم گوئی دلم را بس نبود
درد تنهائی بسر باریش بین
چارهٔ خواجو اگر زور و زرست
چون ندارد زور و زر زاریش بین
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۷
زهی خطی به خطا برده سوی خطهٔ چین
گرفته چین بدو هندوی زلف چین بر چین
نموده لعل لبت ثلثی از خط یاقوت
بنفشهات خط ریحان نوشته بر نسرین
چو صبحدم متبسم شدی فلک پنداشت
که از قمر بدرخشید رشتهٔ پروین
ز لعل دختر رز چون مراد بستانم
که کشف آن نکند محتسب برای رزین
عجب ز جادوی مستت که ناتوان خفته
نهاده است کمانش مدام بر بالین
چه شد که با من سرگشته کینه میورزی
ز دره مهر نباشد بهیچ رو در کین
اگر چه رفت بتلخی درین طلب فرهاد
نرفت از سر او شور شکر شیرین
گل ار چه هست عروس تتق نشین چمن
گلی چو ویس نباشد بگلستان رامین
چو در سخن ید بیضا نمودهئی خواجو
چگونه نسبت شعرت کنم بسحر مبین
گرفته چین بدو هندوی زلف چین بر چین
نموده لعل لبت ثلثی از خط یاقوت
بنفشهات خط ریحان نوشته بر نسرین
چو صبحدم متبسم شدی فلک پنداشت
که از قمر بدرخشید رشتهٔ پروین
ز لعل دختر رز چون مراد بستانم
که کشف آن نکند محتسب برای رزین
عجب ز جادوی مستت که ناتوان خفته
نهاده است کمانش مدام بر بالین
چه شد که با من سرگشته کینه میورزی
ز دره مهر نباشد بهیچ رو در کین
اگر چه رفت بتلخی درین طلب فرهاد
نرفت از سر او شور شکر شیرین
گل ار چه هست عروس تتق نشین چمن
گلی چو ویس نباشد بگلستان رامین
چو در سخن ید بیضا نمودهئی خواجو
چگونه نسبت شعرت کنم بسحر مبین
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۸
ای شام زلفت بتخانهٔ چین
مشک سیاهت بر لاله پرچین
بزم از عقیقت پر شهد و شکر
وایوان ز رویت پرماه و پروین
شمع شبستان بنشست برخیز
و آشوب مستان برخاست بنشین
سنبل برانداز از طرف بستان
ریحان برافشان از برگ نسرین
دلها ربایند اما نه چندان
دستان نمایند اما نه چندین
جز عشق دلبر مگزین که خوشتر
از ملک کسری مهر نگارین
مجنون نبوید جز عطر لیلی
خسرو نجوید جز لعل شیرین
ویس ار ز رامین بیزار گردد
گل خار گردد در چشم رامین
بینم نشسته سروی در ایوان
یا مست خفته شمعی ببالین
یار از چه گردد با دوست دشمن
مهر از چه باشد با ذره در کین
خواجو چه خواهی اورنگ شاهی
گلچهر خود را بنگر خورآئین
مشک سیاهت بر لاله پرچین
بزم از عقیقت پر شهد و شکر
وایوان ز رویت پرماه و پروین
شمع شبستان بنشست برخیز
و آشوب مستان برخاست بنشین
سنبل برانداز از طرف بستان
ریحان برافشان از برگ نسرین
دلها ربایند اما نه چندان
دستان نمایند اما نه چندین
جز عشق دلبر مگزین که خوشتر
از ملک کسری مهر نگارین
مجنون نبوید جز عطر لیلی
خسرو نجوید جز لعل شیرین
ویس ار ز رامین بیزار گردد
گل خار گردد در چشم رامین
بینم نشسته سروی در ایوان
یا مست خفته شمعی ببالین
یار از چه گردد با دوست دشمن
مهر از چه باشد با ذره در کین
خواجو چه خواهی اورنگ شاهی
گلچهر خود را بنگر خورآئین
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۹
تحیتی چو هوای ریاض خلد برین
تحیتی چو رخ دلگشای حور العین
تحیتی چو شمیم شمامهٔ سنبل
تحیتی چو نسیم روایح نسرین
تحیتی چو تف آه عاشقان دلسوز
تحیتی چو دم صبح صادقان مشکین
تحیتی گهر آگین چو دیدهٔ فرهاد
تحیتی شکر افشان چو پستهٔ شیرین
تحیتی همه زاری چو نامهٔ ویسه
تحیتی همه یاری چو پاسخ رامین
تحیتی چو فروغ جمال شمع چگل
تحیتی چو خط مشک رنگ لعبت چین
تحیتی که بود حرز بازوی افلاک
تحیتی که بود ورد جان روح امین
تحیتی که کند نفس قدسیش تقریر
تحیتی که کند جان علویش تلقین
تحیتی که ازو ملک دل شود معمور
تحیتی که ازو کام جان شود شیرین
تحیتی که شود زخم سینه را مرهم
تحیتی که دهد درد خسته را تسکین
کدام پیک همایون رساند از خواجو
بحضرتی که بنضرت بود بهشت برین
تحیتی چو رخ دلگشای حور العین
تحیتی چو شمیم شمامهٔ سنبل
تحیتی چو نسیم روایح نسرین
تحیتی چو تف آه عاشقان دلسوز
تحیتی چو دم صبح صادقان مشکین
تحیتی گهر آگین چو دیدهٔ فرهاد
تحیتی شکر افشان چو پستهٔ شیرین
تحیتی همه زاری چو نامهٔ ویسه
تحیتی همه یاری چو پاسخ رامین
تحیتی چو فروغ جمال شمع چگل
تحیتی چو خط مشک رنگ لعبت چین
تحیتی که بود حرز بازوی افلاک
تحیتی که بود ورد جان روح امین
تحیتی که کند نفس قدسیش تقریر
تحیتی که کند جان علویش تلقین
تحیتی که ازو ملک دل شود معمور
تحیتی که ازو کام جان شود شیرین
تحیتی که شود زخم سینه را مرهم
تحیتی که دهد درد خسته را تسکین
کدام پیک همایون رساند از خواجو
بحضرتی که بنضرت بود بهشت برین
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۰
آن لب شیرین همچون جان شیرین
وان شکنج زلف همچون نافهٔ چین
جان شیرینست یا مرجان شیرین
نافهٔ مشکست یا زلفین مشکین
عاقلان مجنون آنزلف چو لیلی
خسروان فرهاد آن یاقوت شیرین
عارضش بین بر سر سرو ار ندیدی
گلستانی بر فراز سرو سیمین
من بروی دوست میبینم جهانرا
وز برای دوست میخواهم جهان بین
شمع بنشست ای مه بی مهر برخیز
نالهٔ مرغ سحر برخاست بنشین
سنبل سیراب را از برگ لاله
برفکن تا بشکند بازار نسرین
دلبران عاشق کشند اما نه چندان
بیدلان انده خورند اما نه چندین
جان بتلخی میدهد خواجو چو فرهاد
جان شیرینش فدای جان شیرین
وان شکنج زلف همچون نافهٔ چین
جان شیرینست یا مرجان شیرین
نافهٔ مشکست یا زلفین مشکین
عاقلان مجنون آنزلف چو لیلی
خسروان فرهاد آن یاقوت شیرین
عارضش بین بر سر سرو ار ندیدی
گلستانی بر فراز سرو سیمین
من بروی دوست میبینم جهانرا
وز برای دوست میخواهم جهان بین
شمع بنشست ای مه بی مهر برخیز
نالهٔ مرغ سحر برخاست بنشین
سنبل سیراب را از برگ لاله
برفکن تا بشکند بازار نسرین
دلبران عاشق کشند اما نه چندان
بیدلان انده خورند اما نه چندین
جان بتلخی میدهد خواجو چو فرهاد
جان شیرینش فدای جان شیرین
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۳
نسیم صبح کز بویش مشام جان شود مشکین
مگر هر شب گذر دارد بر آن گیسوی مشک آگین
اگر در باغ بخرامد سهی سرو سمن بویم
خلایق را گمان افتد که فردوسست و حور العین
چو آن جادوی بیمارش که خون خوردن بود کارش
ندیدم ناتوانی را کمان پیوسته بر بالین
مرا گر داستان نبود هوای گلستان نبود
که بی ویس پری پیکر ز گل فارغ بود رامین
طبیبم صبر فرماید ولی کی سودمند آید
که چون فرهاد میمیرم بتلخی از غم شیرین
چو آن خورشید تابانرا بوقت صبح یاد آرم
ز چشم اختر افشانم بیفتد رستهٔ پروین
مگوی از بوستان یارا که دور از دوستان ما را
نه پروای چمن باشد نه برگ لاله و نسرین
چرا برگردم از یاران که در دین وفاداران
خلاف دوستان کفرست و مهر دوستان از دین
کجا همچون تو درویشی بوصل شه رسد خواجو
که نتواند شدن هرگز مگس همبازی شاهین
مگر هر شب گذر دارد بر آن گیسوی مشک آگین
اگر در باغ بخرامد سهی سرو سمن بویم
خلایق را گمان افتد که فردوسست و حور العین
چو آن جادوی بیمارش که خون خوردن بود کارش
ندیدم ناتوانی را کمان پیوسته بر بالین
مرا گر داستان نبود هوای گلستان نبود
که بی ویس پری پیکر ز گل فارغ بود رامین
طبیبم صبر فرماید ولی کی سودمند آید
که چون فرهاد میمیرم بتلخی از غم شیرین
چو آن خورشید تابانرا بوقت صبح یاد آرم
ز چشم اختر افشانم بیفتد رستهٔ پروین
مگوی از بوستان یارا که دور از دوستان ما را
نه پروای چمن باشد نه برگ لاله و نسرین
چرا برگردم از یاران که در دین وفاداران
خلاف دوستان کفرست و مهر دوستان از دین
کجا همچون تو درویشی بوصل شه رسد خواجو
که نتواند شدن هرگز مگس همبازی شاهین
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۴
سرو را گل یار نبود گر بود نبود چنین
سرو گل رخسار نبود ور بود نبود چنین
دیدمش دی بر سر گلبار و گفتم راستی
سرو در گلبار نبود ور بود نبود چنین
طره هندوش بین کاندر همه هندوستان
هندوئی طرار نبود ور بود نبود چنین
در ختن چون زلف چین بر چین مشک آسای او
نافهٔ تاتار نبود ور بود نبود چنین
مردهٔ بیمار چشم مست مخمور توام
مردهئی بیمار نبود ور بود نبود چنین
فتنهٔ بیدار مستان نرگس پرخواب تست
خفتهئی بیدار نبود ور بود نبود چنین
با وجود مردم آزاری چو چشم آهویت
مست مردم دار نبود ور بود نبود چنین
جز لب یاقوت شکر بار شورانگیز تو
لعل شکر بار نبود ور بود نبود چنین
دوش خواجو چون عذارت دید گفت اندر چمن
هیچ گل بیخار نبود ور بود نبود چنین
سرو گل رخسار نبود ور بود نبود چنین
دیدمش دی بر سر گلبار و گفتم راستی
سرو در گلبار نبود ور بود نبود چنین
طره هندوش بین کاندر همه هندوستان
هندوئی طرار نبود ور بود نبود چنین
در ختن چون زلف چین بر چین مشک آسای او
نافهٔ تاتار نبود ور بود نبود چنین
مردهٔ بیمار چشم مست مخمور توام
مردهئی بیمار نبود ور بود نبود چنین
فتنهٔ بیدار مستان نرگس پرخواب تست
خفتهئی بیدار نبود ور بود نبود چنین
با وجود مردم آزاری چو چشم آهویت
مست مردم دار نبود ور بود نبود چنین
جز لب یاقوت شکر بار شورانگیز تو
لعل شکر بار نبود ور بود نبود چنین
دوش خواجو چون عذارت دید گفت اندر چمن
هیچ گل بیخار نبود ور بود نبود چنین
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۵
صید شیران میکند آهوی روبه باز او
راه بابل میزند هاروت افسون ساز او
هر شبی بنگر که بر مهتاب بازی میکند
هندوان زلف عنبر چنبر شب باز او
از چه روی ابروی زنگاری کمان او کمان
می کشد پیوسته بر ترکان تیرانداز او
گفتم از زلفش بپوشم ماجرای دل ولیک
چون نهان دارم ز دست غمزهٔ غماز او
بیدلانرا احتمال ناز دلبر واجبست
وانکه باشد نازنینتر بیش باشد ناز او
مطرب سازنده گو امشب دمی با ما بساز
ورنه چون دم برکشم در دم بسوزم ساز او
بلبل خوش نغمه تا گل بر نیندازد نقاب
نشنود کس در جهان آوازهٔ آواز او
فارغ البالست هر کس کو نشد عاشق ولیک
مرغ بیدل در هوا خوشتر بود پرواز او
حال خواجو از سرشک چشم خونبارش بپرس
کو روان چون آب میخواند دمادم راز او
راه بابل میزند هاروت افسون ساز او
هر شبی بنگر که بر مهتاب بازی میکند
هندوان زلف عنبر چنبر شب باز او
از چه روی ابروی زنگاری کمان او کمان
می کشد پیوسته بر ترکان تیرانداز او
گفتم از زلفش بپوشم ماجرای دل ولیک
چون نهان دارم ز دست غمزهٔ غماز او
بیدلانرا احتمال ناز دلبر واجبست
وانکه باشد نازنینتر بیش باشد ناز او
مطرب سازنده گو امشب دمی با ما بساز
ورنه چون دم برکشم در دم بسوزم ساز او
بلبل خوش نغمه تا گل بر نیندازد نقاب
نشنود کس در جهان آوازهٔ آواز او
فارغ البالست هر کس کو نشد عاشق ولیک
مرغ بیدل در هوا خوشتر بود پرواز او
حال خواجو از سرشک چشم خونبارش بپرس
کو روان چون آب میخواند دمادم راز او
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۶
ترک من خاقان نگر در حلقه عشاق او
ماه من خورشید بین در سایهٔ بغطاق او
خان اردوی فلک را کافتابش مینهند
بوسه گاهی نیست الا کوکب بشماق او
گر چه چنگز خان بشمشیر جفا عالم گرفت
اینهمه قتل و ستم واقع نشد در جاق او
ار چه در تابست زلفش کاین تطاول میکند
گوئیا جور و جفا شرطست در میثاق او
چون بتم آیاق برلب مینهد همچون قدح
جن بلب میآیدم از حسرت آیاق او
هر امیری را بود قشلاق و ییلاقی دگر
میر مادر جان بود قشلاق و دل ییلاق او
هر دم از کریاس بیرون آید و غوغا کند
جان کجا بیرون توانم برد از شلتاق او
در بغلتاق مرصع دوش چون مه میگذشت
او ملول از ما و ما از جان و دل مشتاق او
گفتمش آخر بچشم لطف در خواجو نگر
زانکه در خیلت نباشد کس باستحقاق او
ماه من خورشید بین در سایهٔ بغطاق او
خان اردوی فلک را کافتابش مینهند
بوسه گاهی نیست الا کوکب بشماق او
گر چه چنگز خان بشمشیر جفا عالم گرفت
اینهمه قتل و ستم واقع نشد در جاق او
ار چه در تابست زلفش کاین تطاول میکند
گوئیا جور و جفا شرطست در میثاق او
چون بتم آیاق برلب مینهد همچون قدح
جن بلب میآیدم از حسرت آیاق او
هر امیری را بود قشلاق و ییلاقی دگر
میر مادر جان بود قشلاق و دل ییلاق او
هر دم از کریاس بیرون آید و غوغا کند
جان کجا بیرون توانم برد از شلتاق او
در بغلتاق مرصع دوش چون مه میگذشت
او ملول از ما و ما از جان و دل مشتاق او
گفتمش آخر بچشم لطف در خواجو نگر
زانکه در خیلت نباشد کس باستحقاق او
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۷
آب آتش میرود زان لعل آتش فام او
میبرد آرامم از دل زلف بی آرام او
خط بخونم باز میگیرند و خونم میخورند
جادوان نرگس مخمور خون آشام او
حاصل عمرم در ایام فراقش صرف شد
چون خلاص از عشق ممکن نیست در ایام او
گر چه عامی را چو من سلطان نیارد در نظر
همچنان امید میدارم بلطف عام او
کام فرهاد از لب شیرین چو بوسی بیش نیست
خسرو خوبان چه باشد گر برآرد کام او
گر خداوندان عقلم نهی منکر میکنند
پیش ما نهیست الا گوش بر پیغام او
بلبلان از بوی گل مستند و ما از روی دوست
دیگران از ساغر ساقی و ما از جام او
نام نیک عاشقان چون در جهان بدنامی است
نیک نام آنکو ببدنامی برآید نام او
خواجو از دامش رهائی چون تواند جست از آنک
پای بند عشق را نبود نجات از دام او
میبرد آرامم از دل زلف بی آرام او
خط بخونم باز میگیرند و خونم میخورند
جادوان نرگس مخمور خون آشام او
حاصل عمرم در ایام فراقش صرف شد
چون خلاص از عشق ممکن نیست در ایام او
گر چه عامی را چو من سلطان نیارد در نظر
همچنان امید میدارم بلطف عام او
کام فرهاد از لب شیرین چو بوسی بیش نیست
خسرو خوبان چه باشد گر برآرد کام او
گر خداوندان عقلم نهی منکر میکنند
پیش ما نهیست الا گوش بر پیغام او
بلبلان از بوی گل مستند و ما از روی دوست
دیگران از ساغر ساقی و ما از جام او
نام نیک عاشقان چون در جهان بدنامی است
نیک نام آنکو ببدنامی برآید نام او
خواجو از دامش رهائی چون تواند جست از آنک
پای بند عشق را نبود نجات از دام او
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۸
خوشا کشته برطرف میدان او
بخون غرقه در پای یکران او
خدنگی که گردد ز شستش رها
کنم دیده را جای پیکان او
بشمشیر کشتن چه حاجت که صید
حریصست بر تیر باران او
برآنم چو شرطست درکیش ما
که قربان شوم پیش قربان او
مرا در جهان خود دلی بود و بس
کنون خون شد از درد هجران او
ره کعبهٔ وصل نتوان برید
که حدی ندارد بیابان او
گرت جوشن از زهد و تقوی بود
ز جان بگذرد تیر مژگان او
به دوران او توبهٔ اهل عشق
ثباتی ندارد چو پیمان او
ز مستان او هوشمندی مجوی
که مستند از چشم مستان او
مگر او کنون دست گیرد مرا
که از دست رفتم ز دستان او
گرم چون قلم تیغ بر سر زند
نپیچم سر از خط فرمان او
شهیدست و غازی بفتوی عشق
چو شد کشته خواجو بمیدان او
چه حاجت که پیدا بگوید که اشک
گواهست بر درد پنهان او
بخون غرقه در پای یکران او
خدنگی که گردد ز شستش رها
کنم دیده را جای پیکان او
بشمشیر کشتن چه حاجت که صید
حریصست بر تیر باران او
برآنم چو شرطست درکیش ما
که قربان شوم پیش قربان او
مرا در جهان خود دلی بود و بس
کنون خون شد از درد هجران او
ره کعبهٔ وصل نتوان برید
که حدی ندارد بیابان او
گرت جوشن از زهد و تقوی بود
ز جان بگذرد تیر مژگان او
به دوران او توبهٔ اهل عشق
ثباتی ندارد چو پیمان او
ز مستان او هوشمندی مجوی
که مستند از چشم مستان او
مگر او کنون دست گیرد مرا
که از دست رفتم ز دستان او
گرم چون قلم تیغ بر سر زند
نپیچم سر از خط فرمان او
شهیدست و غازی بفتوی عشق
چو شد کشته خواجو بمیدان او
چه حاجت که پیدا بگوید که اشک
گواهست بر درد پنهان او
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۹
به آفتاب جهانتاب سایه پرور تو
بتاب طره مهپوش سایه گستر تو
که من بمهر رخت ذرهئی جدا نشوم
گرم بتیغ زنی همچو سایه از بر تو
بخال خلدنشینت که روز و شب چو بلال
گرفته است وطن بر لب چو کوثر تو
که طوطی دل شوریدهام بسان مگس
دمی قرار نگیرد ز شور شکر تو
به لحظهئیکه کشد تیغ تیز پیل افکن
دو چشم عشوه گر شیر گیر کافر تو
که همچو تشنه که میرد ز عشق آب حیات
بود دلم متعطش به آب خنجر تو
بدان خط سیه دود رنگ آتش پوش
که در گرفت بگرد مه منور تو
که من بروز و شب آشفته و پریشانم
از آن دو هندوی گردنکش دلاور تو
بخاک پای تو کانرا بجان و دل خواهد
که تاج سر کند آنکس که باشدش سر تو
که چون بخاک برند از در تو خواجو را
بهیچ باب نجوید جدائی از در تو
بتاب طره مهپوش سایه گستر تو
که من بمهر رخت ذرهئی جدا نشوم
گرم بتیغ زنی همچو سایه از بر تو
بخال خلدنشینت که روز و شب چو بلال
گرفته است وطن بر لب چو کوثر تو
که طوطی دل شوریدهام بسان مگس
دمی قرار نگیرد ز شور شکر تو
به لحظهئیکه کشد تیغ تیز پیل افکن
دو چشم عشوه گر شیر گیر کافر تو
که همچو تشنه که میرد ز عشق آب حیات
بود دلم متعطش به آب خنجر تو
بدان خط سیه دود رنگ آتش پوش
که در گرفت بگرد مه منور تو
که من بروز و شب آشفته و پریشانم
از آن دو هندوی گردنکش دلاور تو
بخاک پای تو کانرا بجان و دل خواهد
که تاج سر کند آنکس که باشدش سر تو
که چون بخاک برند از در تو خواجو را
بهیچ باب نجوید جدائی از در تو
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۰
ایکه چو موی شد تنم در هوس میان تو
هیچ نمیرود برون از دل من دهان تو
از چمن تو هر کسی گل بکنار میبرند
لیک بما نمیرسد نکهت بوستان تو
گر ز کمان ابرویت عقل سپر بیفکند
عیب مکن که در جهان کس نکشد کمان تو
چون تو کنار میکنی روز و شب از میان ما
کی به کنار ما رسد یک سر مو میان تو
تا تو چه صورتی که من قاصرم از معانیت
تا تو چه آیتی که من عاجزم از بیان تو
کی ز دلم برون روی زانکه چو من نبودهام
عشق تو بوده است و بس در دل من بجان تو
صد رهم ار بستین دور کنی ز آستان
دستم و آستین تو رویم و آستان تو
گر چه بود به مهر تو شیر فلک شکار من
رشک برم هزار پی بر سگ پاسبان تو
خواجو از آستان تو کی برود که رفته است
حاصل روزگار او در سر داستان تو
هیچ نمیرود برون از دل من دهان تو
از چمن تو هر کسی گل بکنار میبرند
لیک بما نمیرسد نکهت بوستان تو
گر ز کمان ابرویت عقل سپر بیفکند
عیب مکن که در جهان کس نکشد کمان تو
چون تو کنار میکنی روز و شب از میان ما
کی به کنار ما رسد یک سر مو میان تو
تا تو چه صورتی که من قاصرم از معانیت
تا تو چه آیتی که من عاجزم از بیان تو
کی ز دلم برون روی زانکه چو من نبودهام
عشق تو بوده است و بس در دل من بجان تو
صد رهم ار بستین دور کنی ز آستان
دستم و آستین تو رویم و آستان تو
گر چه بود به مهر تو شیر فلک شکار من
رشک برم هزار پی بر سگ پاسبان تو
خواجو از آستان تو کی برود که رفته است
حاصل روزگار او در سر داستان تو
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۱
ای هیچ در میان نه ز موی میان تو
نا دیده دیده هیچ بلطف دهان تو
گفتم که چون کمر کشمت تنگ در کنار
لیکن ضرورتست کنار از میان تو
هیچ از دهان تنگ تو نگرفته کام جان
جانرا فدای جان تو کردم بجان تو
هر لحظه ابروی تو کند بر دلم کمین
پیوسته چون کشد دل ریشم کمان تو
تا دیدهام که چشم تو بیمار خفته است
خوابم نمیبرد ز غم ناتوان تو
باز آی ای همای همایون که مرغ دل
پر میزند در آرزوی آشیان تو
در صورت بدیع تو چندین معانیست
یا رب چه صورتی که ندانم بیان تو
ای باغبان ترا چه زیان گر بسوی ما
آید نسیمی از طرف بوستان تو
خواجو اگر چو تیغ نباشی زبان دراز
عالم شود مسخر تیغ زبان تو
نا دیده دیده هیچ بلطف دهان تو
گفتم که چون کمر کشمت تنگ در کنار
لیکن ضرورتست کنار از میان تو
هیچ از دهان تنگ تو نگرفته کام جان
جانرا فدای جان تو کردم بجان تو
هر لحظه ابروی تو کند بر دلم کمین
پیوسته چون کشد دل ریشم کمان تو
تا دیدهام که چشم تو بیمار خفته است
خوابم نمیبرد ز غم ناتوان تو
باز آی ای همای همایون که مرغ دل
پر میزند در آرزوی آشیان تو
در صورت بدیع تو چندین معانیست
یا رب چه صورتی که ندانم بیان تو
ای باغبان ترا چه زیان گر بسوی ما
آید نسیمی از طرف بوستان تو
خواجو اگر چو تیغ نباشی زبان دراز
عالم شود مسخر تیغ زبان تو