عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 عطار نیشابوری : سی فصل
                            
                            
                                بخش ۲۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز مظهر گوئیم آگاه گردان
                                    
مرا واقف ز پیر راه گردان
ترا واقف کنم از سر آن راه
که تا گردی ز سر راه آگاه
رسول الله پیر راه باشد
ز سر هر دو کون آگاه باشد
محمد اندرین ره پیر راهست
ولی حیدر ترا پشت و پناهست
تو پیر راه میدان مصطفی را
ز خود آگاه میدان مرتضی را
ز تو آگاه باشد او بعالم
بتو همراه باشد او بعالم
در او بینی حقیقت نور معنی
برون آئی ز فکر و کذب و دعوی
اگر او را بیابی اندرین راه
ز سرّ کارگردی خوب آگاه
که پیر تست مظهر بس عجایب
در او بینی تو آثار غرایب
ترا پیر است مظهر گر بدانی
غنیمت دانی و او را بخوانی
برو مظهر بخوان و کامران باش
بجو مظهر پس آنگه شادمان باش
که رهبر با تو از اسرار گوید
رموز حیدر کرار گوید
مرا در عشق پیر راه اوشد
درین ره سالکان را شاه او شد
تو نور او درون جان جان بین
تو او را برتر از کون و مکان بین
تو او را پیر ره دان در طریقت
تو او را مظهر حق دان حقیقت
چه میگویم کنون شاه ولایت
دو عالم را ازو باشد هدایت
توی اندر میان جان هویدا
توی از راه معنی در زبانها
توی مظهر توی سرور توی جان
توی گه آشکارا گاه پنهان
توی ایمان توی غفران تو در جان
توی سرور توی شاه و تو سلطان
توی نجم و توی مهر و توی ماه
توی ز اسرار هر دو کون آگاه
توی عصمت توی رحمت تو نعمت
توی اندر حقیقت دین و ملت
توی حنان توی منان تو سبحان
توی مذهب توی ملت تو ایمان
توی اول توهم آخر تو سرور
توی ظاهر توی باطن تو مظهر
توی آدم توی شیث و توی نوح
تو ابراهیم و تو موسی و توی روح
ترا میخواند آدم هم به آغاز
رسید او را بهشت و نعمت و ناز
خلیل الله ترا چون خواند از جان
شد آتش بر وجود او گلستان
ترا میخواند هم موسی عمران
مظفر گشت بر فرعون و هامان
ترا عیسی مریم بود بنده
بنامت مرده را میکرد زنده
محمد هم بنامت شد مظفر
بعالم بر تمامی اهل کافر
سلیمان یافت از تو حشمت و جاه
بفرمانش ز ماهی بود تا ماه
بدشت ارژنه سلمان ترا خواند
در آن دم کو بدست شیر درماند
شدی حاضر رهاندی از بلایش
تو بودی در ره دین رهنمایش
توی در دل تو اندر دیده بینش
ز نور تو مدار آفرینش
گهی با یوسف مصری بچاهی
گهی در مصر عزت پادشاهی
گهی طفلی و گاهی چون جوانی
گهی پنهان شوی گاهی عیانی
گهی درویشی و گه پادشاهی
برآئی تو بهر صورت که خواهی
بظاهر گه به روم و گه به چینی
به باطن در همه روی زمینی
تو ای اندر جهان پیوسته قائم
جهان مینازد از ذات تو دایم
توی بیشک مراد از هر دو عالم
نمیدانم جز این والله اعلم
دگر پرسی کدام است زندگانی
بگو با من بیان این معانی
                                                                    
                            مرا واقف ز پیر راه گردان
ترا واقف کنم از سر آن راه
که تا گردی ز سر راه آگاه
رسول الله پیر راه باشد
ز سر هر دو کون آگاه باشد
محمد اندرین ره پیر راهست
ولی حیدر ترا پشت و پناهست
تو پیر راه میدان مصطفی را
ز خود آگاه میدان مرتضی را
ز تو آگاه باشد او بعالم
بتو همراه باشد او بعالم
در او بینی حقیقت نور معنی
برون آئی ز فکر و کذب و دعوی
اگر او را بیابی اندرین راه
ز سرّ کارگردی خوب آگاه
که پیر تست مظهر بس عجایب
در او بینی تو آثار غرایب
ترا پیر است مظهر گر بدانی
غنیمت دانی و او را بخوانی
برو مظهر بخوان و کامران باش
بجو مظهر پس آنگه شادمان باش
که رهبر با تو از اسرار گوید
رموز حیدر کرار گوید
مرا در عشق پیر راه اوشد
درین ره سالکان را شاه او شد
تو نور او درون جان جان بین
تو او را برتر از کون و مکان بین
تو او را پیر ره دان در طریقت
تو او را مظهر حق دان حقیقت
چه میگویم کنون شاه ولایت
دو عالم را ازو باشد هدایت
توی اندر میان جان هویدا
توی از راه معنی در زبانها
توی مظهر توی سرور توی جان
توی گه آشکارا گاه پنهان
توی ایمان توی غفران تو در جان
توی سرور توی شاه و تو سلطان
توی نجم و توی مهر و توی ماه
توی ز اسرار هر دو کون آگاه
توی عصمت توی رحمت تو نعمت
توی اندر حقیقت دین و ملت
توی حنان توی منان تو سبحان
توی مذهب توی ملت تو ایمان
توی اول توهم آخر تو سرور
توی ظاهر توی باطن تو مظهر
توی آدم توی شیث و توی نوح
تو ابراهیم و تو موسی و توی روح
ترا میخواند آدم هم به آغاز
رسید او را بهشت و نعمت و ناز
خلیل الله ترا چون خواند از جان
شد آتش بر وجود او گلستان
ترا میخواند هم موسی عمران
مظفر گشت بر فرعون و هامان
ترا عیسی مریم بود بنده
بنامت مرده را میکرد زنده
محمد هم بنامت شد مظفر
بعالم بر تمامی اهل کافر
سلیمان یافت از تو حشمت و جاه
بفرمانش ز ماهی بود تا ماه
بدشت ارژنه سلمان ترا خواند
در آن دم کو بدست شیر درماند
شدی حاضر رهاندی از بلایش
تو بودی در ره دین رهنمایش
توی در دل تو اندر دیده بینش
ز نور تو مدار آفرینش
گهی با یوسف مصری بچاهی
گهی در مصر عزت پادشاهی
گهی طفلی و گاهی چون جوانی
گهی پنهان شوی گاهی عیانی
گهی درویشی و گه پادشاهی
برآئی تو بهر صورت که خواهی
بظاهر گه به روم و گه به چینی
به باطن در همه روی زمینی
تو ای اندر جهان پیوسته قائم
جهان مینازد از ذات تو دایم
توی بیشک مراد از هر دو عالم
نمیدانم جز این والله اعلم
دگر پرسی کدام است زندگانی
بگو با من بیان این معانی
                                 عطار نیشابوری : بیان الارشاد
                            
                            
                                آغاز سخن
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تمامت طول و عرض آفرینش
                                    
ز بهر تست اگر داری تو بینش
بهشت و دوزخ و رضوان و مالک
فروع واصلش از منها و ذلک
برای تست جمله آفریده
ترا از بهر حضرت برگزیده
اگرچه بس شریفت آفریدند
پی شغل بزرگت پروریدند
ببازی در میاور کار خود را
شناسا شو تو از خود نیک و بد را
بجان ودل شنو ا زمن سخن را
بجو از اصل اصل خویشتن را
نگر تادر چه شغل و در چه کاری
مکن با جان خود زنهار خواری
ببین تا خود چه چیزی وز کجائی
بجو از خویش اصل آشنائی
بچشم باطن خود خویش را بین
به ریش وسبلتی ای مرد مسکین
نه چشمی نه سری نه دست ونه پا
بمعنی زین همه هستی مبرا
بصورت آنی از چه غیر اینی
تو معنی بین اگر مرد یقینی
توئی تو گر تو خود را بازیابی
مقام فخر و عز و ناز یابی
نه چشم و صورتی ای مرد ره رو
تو صورت بین مشو زنهار بشنو
توئی اعجوبهٔ صنع الهی
توئی مقصود صنع پادشاهی
توئی و تونهٔ جانا تو بشنو
نداند این سخن جز مرد رهرو
طلسم بند وزندانست صورت
از آن زندان برون شو بی ضرورت
تو جسم و صورت خود را قفس دان
چو بشکستی شدی فی الحال پران
اگر هستی کبوتر ور خودی باز
قفس بشکن بجای خویش شو باز
چو این آلات را از بهر صورت
بتو دادند ترا شد این ضرورت
که تا تخم سعادت را نشانی
که چون آنجا رسی بی پر نمانی
نباید در شقاوت خرج کردن
از آن دوزخ نباید درج کردن
کمال خویش اینجا کسب کن هان
تو خود را از طلسم جسم برهان
مزین کن بحکمت جان خود را
که تا عارف شوی هر نیک و بد را
وجود خود بحکمت کن تو گلشن
که تا احوال گردد بر تو روشن
بچشم باطن خود گوش میدار
که تا کج بین نگردی آخر کار
حقیقت راه خود را باز بینی
مبادا باطل از حق برگزینی
تو راه شرع را ره دان حقیقت
که تا باشی تو از اهل طریقت
خلاف شرع جمله باطل آمد
وزان بیحاصلیها حاصل آمد
اگر خواهی که یابی نزد حق بار
سرکوی شریعت را نگهدار
سر موئی مگر دان از شریعت
که تا یابی تو ذوقی از حقیقت
ز خواب و خوردو خفت و گفت زنهار
بتدریج اندک اندک کم کن ای یار
که تا صافی شوی خود را بدانی
کزان دانش فزائی زندگانی
بچشم خود جمال خویش بنگر
که هستی تو در این ویرانه درخور
غریبی اندرین ویرانه گلخن
فراموشت شد آن آباد گلشن
بخود بازآی و عزم آن سفر کن
بمحسوسات بر یکسر گذر کن
وطنگاه نخستین تو آنست
که ازچشم سرت دایم نهانست
اگر تو دوست داری آن وطنگاه
شوی از خاصگان حضرت شاه
چو تو با معدن اصلی روی زود
خدا گردد در این حال از تو خوشنود
مشو زنهار گرد آلود این خاک
که تا راهت بود بالای افلاک
ز لذات بهیمی روی برتاب
که تا خوشرو شوی چون تیر پرتاب
ملک را خدمت دیوان مفرمای
ملک را کار در دیوان مفرمای
که تا مستوجب هر بدنگردی
سزای جای دیو و دد نگردی
رفیقان بد و نیکند با تو
همه چون دانه و ریگند با تو
چو کبر و بخل و حرص و شهوت و آز
همان مکر و حسد پس کبر و پس ناز
ز نیکان چون تواضع پس قناعت
پس آنگاهی سخا و جود و طاعت
چو علم و حکمت و پرهیزکاری
پس آنگه پیشه کن در بردباری
مبدل کن تو آنها را باینها
که تا سودت شود جمله زیانها
چو شد تبدیل اخلافت میسر
شوی صافی و روحانی و انور
بفکرت چشم معنی را کنی باز
شود معلومت آنگه سر هر راز
هر آن چیزی که در کون و مکانست
نشان هر یک اندر تو عیانست
درونت جوهری بر جمله افزون
بود اصلش ورای هفت گردون
تو تادانای آن جوهر نگردی
ز توظاهر نگردد هیچ مردی
شناسش چون یکی را حاصل آمد
حقیقت دان که آنکس واصل آمد
بود مقصود ره دانستن اوی
چو دانستی بری از این مکان روی
همه سختی اعمال و عبادت
شدن مرتاض و کردن ترک عادت
منازل قطع کردن ره بریدن
شب وروز اندر آن وادی دویدن
مراد آنست کان جوهر بدانی
خوری زان دانش آب زندگانی
چو علمت با خبر انباز گردد
عمل با هر دو آن دمساز گردد
مدد بخشد خدایت از هدایت
شوی صاحب قدم اندر هدایت
ز هستیهای خود درویش گردی
شناسای وجود خویش گردی
چو زان دانش کنی حاصل ضیا را
بقدر خویش بشناسی خدا را
اگرچه هست آن جوهر گزیده
حقیقت دان که هست آن آفریده
زبان عاجز شود از شرح ذاتش
ولی بعضی توان گفت از صفاتش
ورا بخشید معبود یگانه
ز لطف خود صفات بیگانه
بود یک رویش اندر حضرت پاک
شود زان روی دیگر او طربناک
ز روی دیگر او کار تو سازد
بنور خویش جسمت را نوازد
نه خارج از بدن باشد نه داخل
نداند این سخن جز مرد کامل
شناسائی گهر کار عزیز است
نداند هر کسی کان خود چه چیز است
بتازی آن گهر را روح خوانند
ازو مردم به جز نامی ندانند
ورای روح سرّی هست دائم
که روح از سرّ آن نور است قائم
نظام سرّ و روح از سرّ سر دان
کزان نورند دائم هر دو گردان
تو سرّ سر بخوانش یا خفی دان
ز هر کس این حکایت مختفی دان
تمامت انبیا زنده بدانند
که آن سر خفی را میبدانند
مزین اولیا زان نور باشند
از آن پیوسته زان مسرور باشند
نداده هیچکس را دیگر آن نور
تمامت گشتهاند زان نور مهجور
بنور قلب و عقل و روح عامی
شود پیدا چو دارد نیکنامی
بدان هر کس که شد زنده نمیرد
فنا دیگر گریبانش نگیرد
سخن چون منغلق خواهید ای یار
نباید گفت منکر گردد اغیار
بلی سرّ خفی را جز که ابرار
نداند دیگری از جمع احرار
نیابد هیچکس زان جمله بنیاد
سرای آن گهر جز آدمی زاد
سزای روح قدسی آدم آمد
که فخر ملّک و تاج عالم آمد
بصورت قبلهٔ روحانیان شد
بمعنی پیشوای انس و جان شد
مزیّن چون بدان گوهر شد آدم
امانت داشتن گشتش مسلم
بدان گوهر کشیدن شاید آن یار
که بود آدم بدان جوهر سزاوار
چون دارد نسبتی با حضرت پاک
بدان نسبت کشید آن یار چالاک
چوآدم گشت از آن جوهر مُزّین
امانت داشتن را شد مبیّن
یقین گشتش که در باب فتّوت
امانت داشتن هست از مروت
چو آدم شد بدان خلعت مکّرم
از آن گنج مروّت گشت خرّم
بجان میداشت آدم پاس آن گنج
که تا از دشمنش ناید بدو رنج
امین آن امانت آدم آمد
که ثابت در دیانت آدم آمد
امانت داشتن کاری عظیمست
دل سنگین کوه از وی دو نیم است
زمین و آسمان را نیست یارا
پذیرفتن نهان و آشکارا
بجان و دل کند آدم قبولش
گهی خواند ظلوم و گه جهولش
گهی عاصی و گه عادیش خوانند
بصورت دورش از جنت برانند
چو بیند کو شکسته شد ز عصیان
بخواهد عذر او کش عذر نسیان
عتابی ظاهرا بر وی براند
براه باطنش با خویش خواند
خراب آباد گردد او بصورت
باشگ چشم شوید آن کدورت
شود گنج امانت را سزاوار
که تا پوشیده میدارد ز اغیار
خرابی جای گنج پادشاه است
چه دانی تا خرابی خود چه جاه است
عتاب دوستان خورشید جانست
بسا صلحی که اندر وی نهانست
بنای دوستی خود بر عتابست
عتاب اندر محبت فتح بابست
محبت چون که بر آدم اثر کرد
بکلی خویش را از خود بدر کرد
قبول منصب علم اسامی
همان حور و قصور شاد کامی
خوشیهای بهشت هشتگانه
همان عیش و حیات جاودانه
نعیم هشت خلد از کارسازی
بیک گندم بداد از پاکبازی
تمامت طوق و تاج و تخت جنت
نهاد اندر ره عشق و محبت
یقین بودش که با آن برگ و آن ساز
نشاید عشقبازی کردن آغاز
فداکردی همه اندر ره عشق
که تا بارش بود بر درگه عشق
مجرد شد از آن جمله علایق
برو مکشوف شد جمله حقایق
نظر افتادش اندر گوهر فقر
گمان برد او که باشد رهبر فقر
زبان حال خواجه گفتش ای باب
بدست من شود مفتوح این باب
بمعنی زان سبق بردم ز اخوان
که من برداشتم این گوهر از کان
چوخاص ماست این گوهر توئی باب
بیاری زن قدم این نکته دریاب
تمامت انبیا جویای آنند
در این ره جمله از ما باز مانند
چو آمد اختصاص ماش مانع
ببویش هر یکی گشتند قانع
دل خود را برون آور از آن بند
ببوی فقر قانع باش و خرسند
نیارد کرد کس آن را تمنا
که اقطابند و خاص حضرت ما
بود در امتم هر جا غریبی
ازین گوهر بود او را نصیبی
بهین امتان از بهر اینند
که اندر حفظ این گوهر امینند
بسمع دل چو بشنید این ندا را
گزید از بهر خود راه مدارا
بدانست آدم از راه نبوت
که خاص او نیامد این فتوت
طریق عشقبازی کرد آغاز
گهی با راز میبد گاه با ناز
امانت را بجان میداشت پاسی
ز حوطی قرب مینوشید کاسی
                                                                    
                            ز بهر تست اگر داری تو بینش
بهشت و دوزخ و رضوان و مالک
فروع واصلش از منها و ذلک
برای تست جمله آفریده
ترا از بهر حضرت برگزیده
اگرچه بس شریفت آفریدند
پی شغل بزرگت پروریدند
ببازی در میاور کار خود را
شناسا شو تو از خود نیک و بد را
بجان ودل شنو ا زمن سخن را
بجو از اصل اصل خویشتن را
نگر تادر چه شغل و در چه کاری
مکن با جان خود زنهار خواری
ببین تا خود چه چیزی وز کجائی
بجو از خویش اصل آشنائی
بچشم باطن خود خویش را بین
به ریش وسبلتی ای مرد مسکین
نه چشمی نه سری نه دست ونه پا
بمعنی زین همه هستی مبرا
بصورت آنی از چه غیر اینی
تو معنی بین اگر مرد یقینی
توئی تو گر تو خود را بازیابی
مقام فخر و عز و ناز یابی
نه چشم و صورتی ای مرد ره رو
تو صورت بین مشو زنهار بشنو
توئی اعجوبهٔ صنع الهی
توئی مقصود صنع پادشاهی
توئی و تونهٔ جانا تو بشنو
نداند این سخن جز مرد رهرو
طلسم بند وزندانست صورت
از آن زندان برون شو بی ضرورت
تو جسم و صورت خود را قفس دان
چو بشکستی شدی فی الحال پران
اگر هستی کبوتر ور خودی باز
قفس بشکن بجای خویش شو باز
چو این آلات را از بهر صورت
بتو دادند ترا شد این ضرورت
که تا تخم سعادت را نشانی
که چون آنجا رسی بی پر نمانی
نباید در شقاوت خرج کردن
از آن دوزخ نباید درج کردن
کمال خویش اینجا کسب کن هان
تو خود را از طلسم جسم برهان
مزین کن بحکمت جان خود را
که تا عارف شوی هر نیک و بد را
وجود خود بحکمت کن تو گلشن
که تا احوال گردد بر تو روشن
بچشم باطن خود گوش میدار
که تا کج بین نگردی آخر کار
حقیقت راه خود را باز بینی
مبادا باطل از حق برگزینی
تو راه شرع را ره دان حقیقت
که تا باشی تو از اهل طریقت
خلاف شرع جمله باطل آمد
وزان بیحاصلیها حاصل آمد
اگر خواهی که یابی نزد حق بار
سرکوی شریعت را نگهدار
سر موئی مگر دان از شریعت
که تا یابی تو ذوقی از حقیقت
ز خواب و خوردو خفت و گفت زنهار
بتدریج اندک اندک کم کن ای یار
که تا صافی شوی خود را بدانی
کزان دانش فزائی زندگانی
بچشم خود جمال خویش بنگر
که هستی تو در این ویرانه درخور
غریبی اندرین ویرانه گلخن
فراموشت شد آن آباد گلشن
بخود بازآی و عزم آن سفر کن
بمحسوسات بر یکسر گذر کن
وطنگاه نخستین تو آنست
که ازچشم سرت دایم نهانست
اگر تو دوست داری آن وطنگاه
شوی از خاصگان حضرت شاه
چو تو با معدن اصلی روی زود
خدا گردد در این حال از تو خوشنود
مشو زنهار گرد آلود این خاک
که تا راهت بود بالای افلاک
ز لذات بهیمی روی برتاب
که تا خوشرو شوی چون تیر پرتاب
ملک را خدمت دیوان مفرمای
ملک را کار در دیوان مفرمای
که تا مستوجب هر بدنگردی
سزای جای دیو و دد نگردی
رفیقان بد و نیکند با تو
همه چون دانه و ریگند با تو
چو کبر و بخل و حرص و شهوت و آز
همان مکر و حسد پس کبر و پس ناز
ز نیکان چون تواضع پس قناعت
پس آنگاهی سخا و جود و طاعت
چو علم و حکمت و پرهیزکاری
پس آنگه پیشه کن در بردباری
مبدل کن تو آنها را باینها
که تا سودت شود جمله زیانها
چو شد تبدیل اخلافت میسر
شوی صافی و روحانی و انور
بفکرت چشم معنی را کنی باز
شود معلومت آنگه سر هر راز
هر آن چیزی که در کون و مکانست
نشان هر یک اندر تو عیانست
درونت جوهری بر جمله افزون
بود اصلش ورای هفت گردون
تو تادانای آن جوهر نگردی
ز توظاهر نگردد هیچ مردی
شناسش چون یکی را حاصل آمد
حقیقت دان که آنکس واصل آمد
بود مقصود ره دانستن اوی
چو دانستی بری از این مکان روی
همه سختی اعمال و عبادت
شدن مرتاض و کردن ترک عادت
منازل قطع کردن ره بریدن
شب وروز اندر آن وادی دویدن
مراد آنست کان جوهر بدانی
خوری زان دانش آب زندگانی
چو علمت با خبر انباز گردد
عمل با هر دو آن دمساز گردد
مدد بخشد خدایت از هدایت
شوی صاحب قدم اندر هدایت
ز هستیهای خود درویش گردی
شناسای وجود خویش گردی
چو زان دانش کنی حاصل ضیا را
بقدر خویش بشناسی خدا را
اگرچه هست آن جوهر گزیده
حقیقت دان که هست آن آفریده
زبان عاجز شود از شرح ذاتش
ولی بعضی توان گفت از صفاتش
ورا بخشید معبود یگانه
ز لطف خود صفات بیگانه
بود یک رویش اندر حضرت پاک
شود زان روی دیگر او طربناک
ز روی دیگر او کار تو سازد
بنور خویش جسمت را نوازد
نه خارج از بدن باشد نه داخل
نداند این سخن جز مرد کامل
شناسائی گهر کار عزیز است
نداند هر کسی کان خود چه چیز است
بتازی آن گهر را روح خوانند
ازو مردم به جز نامی ندانند
ورای روح سرّی هست دائم
که روح از سرّ آن نور است قائم
نظام سرّ و روح از سرّ سر دان
کزان نورند دائم هر دو گردان
تو سرّ سر بخوانش یا خفی دان
ز هر کس این حکایت مختفی دان
تمامت انبیا زنده بدانند
که آن سر خفی را میبدانند
مزین اولیا زان نور باشند
از آن پیوسته زان مسرور باشند
نداده هیچکس را دیگر آن نور
تمامت گشتهاند زان نور مهجور
بنور قلب و عقل و روح عامی
شود پیدا چو دارد نیکنامی
بدان هر کس که شد زنده نمیرد
فنا دیگر گریبانش نگیرد
سخن چون منغلق خواهید ای یار
نباید گفت منکر گردد اغیار
بلی سرّ خفی را جز که ابرار
نداند دیگری از جمع احرار
نیابد هیچکس زان جمله بنیاد
سرای آن گهر جز آدمی زاد
سزای روح قدسی آدم آمد
که فخر ملّک و تاج عالم آمد
بصورت قبلهٔ روحانیان شد
بمعنی پیشوای انس و جان شد
مزیّن چون بدان گوهر شد آدم
امانت داشتن گشتش مسلم
بدان گوهر کشیدن شاید آن یار
که بود آدم بدان جوهر سزاوار
چون دارد نسبتی با حضرت پاک
بدان نسبت کشید آن یار چالاک
چوآدم گشت از آن جوهر مُزّین
امانت داشتن را شد مبیّن
یقین گشتش که در باب فتّوت
امانت داشتن هست از مروت
چو آدم شد بدان خلعت مکّرم
از آن گنج مروّت گشت خرّم
بجان میداشت آدم پاس آن گنج
که تا از دشمنش ناید بدو رنج
امین آن امانت آدم آمد
که ثابت در دیانت آدم آمد
امانت داشتن کاری عظیمست
دل سنگین کوه از وی دو نیم است
زمین و آسمان را نیست یارا
پذیرفتن نهان و آشکارا
بجان و دل کند آدم قبولش
گهی خواند ظلوم و گه جهولش
گهی عاصی و گه عادیش خوانند
بصورت دورش از جنت برانند
چو بیند کو شکسته شد ز عصیان
بخواهد عذر او کش عذر نسیان
عتابی ظاهرا بر وی براند
براه باطنش با خویش خواند
خراب آباد گردد او بصورت
باشگ چشم شوید آن کدورت
شود گنج امانت را سزاوار
که تا پوشیده میدارد ز اغیار
خرابی جای گنج پادشاه است
چه دانی تا خرابی خود چه جاه است
عتاب دوستان خورشید جانست
بسا صلحی که اندر وی نهانست
بنای دوستی خود بر عتابست
عتاب اندر محبت فتح بابست
محبت چون که بر آدم اثر کرد
بکلی خویش را از خود بدر کرد
قبول منصب علم اسامی
همان حور و قصور شاد کامی
خوشیهای بهشت هشتگانه
همان عیش و حیات جاودانه
نعیم هشت خلد از کارسازی
بیک گندم بداد از پاکبازی
تمامت طوق و تاج و تخت جنت
نهاد اندر ره عشق و محبت
یقین بودش که با آن برگ و آن ساز
نشاید عشقبازی کردن آغاز
فداکردی همه اندر ره عشق
که تا بارش بود بر درگه عشق
مجرد شد از آن جمله علایق
برو مکشوف شد جمله حقایق
نظر افتادش اندر گوهر فقر
گمان برد او که باشد رهبر فقر
زبان حال خواجه گفتش ای باب
بدست من شود مفتوح این باب
بمعنی زان سبق بردم ز اخوان
که من برداشتم این گوهر از کان
چوخاص ماست این گوهر توئی باب
بیاری زن قدم این نکته دریاب
تمامت انبیا جویای آنند
در این ره جمله از ما باز مانند
چو آمد اختصاص ماش مانع
ببویش هر یکی گشتند قانع
دل خود را برون آور از آن بند
ببوی فقر قانع باش و خرسند
نیارد کرد کس آن را تمنا
که اقطابند و خاص حضرت ما
بود در امتم هر جا غریبی
ازین گوهر بود او را نصیبی
بهین امتان از بهر اینند
که اندر حفظ این گوهر امینند
بسمع دل چو بشنید این ندا را
گزید از بهر خود راه مدارا
بدانست آدم از راه نبوت
که خاص او نیامد این فتوت
طریق عشقبازی کرد آغاز
گهی با راز میبد گاه با ناز
امانت را بجان میداشت پاسی
ز حوطی قرب مینوشید کاسی
                                 عطار نیشابوری : بیان الارشاد
                            
                            
                                در شرح دل فرماید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بجدّ و سعی خود آن را طلب کن
                                    
اگر یابی دل آنگاهی طرب کن
همی جو دل اگر دل باز یابی
که خود را محرم هر راز یابی
چو روی دل ببینی شادگردی
بیکره از خودی آزاد گردی
برآید جملهٔ کار تو از دل
مراد تو شود زو جمله حاصل
تو جان از دل به جز نامی ندانی
که در قالب همیشه قلب خوانی
مدان جانا تو دل آن گوشت پاره
که کافر را بود چون سنگ خاره
بود هر خوک و سگ را آنچنان دل
از آن دل هیچ نتوان کرد حاصل
بود دل نور الطاف الهی
نماید از سپیدی تا سیاهی
بود منزلگهش آن گوشت بیشک
نگیرد نور او از پوست تا رگ
همان نور لطیف روشن پاک
بدین منزل فرود آمد بدین خاک
جمالش چونکه بنماید ز بالا
درین منزل شود نورش هویدا
بود چون قالبی آن قلب روحش
بود زان روح هر دم صد فتوحش
منور گردد اعضاها از آن نور
وجود تو شود زان نور مسرور
نماید نورش اول پاره پاره
پس آنگه جمع گردد چون ستاره
پس آنگه همچو مهتابی نماید
درو هر لحظه نوری میفزاید
به بینی آنگهی چون آفتابش
شود روشن وجود از نور تابش
بگیرد نور او نزدیک و هم دور
شود کار تو زان نور علی نور
فرو گیرد تمامی سینهٔ تو
شود شادی غم دیرینهٔ تو
بود آئینه وجه الهی
درو بینی هر آن چیزی که خواهی
نزول لطف حق را منزل اوست
اگر تو طالبی دل را دل اوست
چو وسعت یابد از نور الهی
بود منظور لطف پادشاهی
گهی ارضی بود گاهی سمائی
گهی صدقی بود گاهی صفایی
از آن خوانند قلب او راکه هر دم
بگردد صد ره اندر گرد عالم
ز وجهی قلب انوار آمد آن نور
بدین اسم او شد اندر جمع مشهور
هم او شد ملک خاص حضرت شاه
نباشد دیو را هرگز در او راه
بود آئینه کل ممالک
نماید اندرو رضوان و مالک
ز روح او روح مییابد پیاپی
پس آنگه عقل راحت یابد از وی
هر آنکس را که بخشیدند آن دل
مراد او شود یکسر بحاصل
اگر داری خبر از دل تو مردی
وگرنه از معانی جمله فردی
وجودی راکه ازخود آگهی نیست
سزای حضرت شاهنشهی نیست
بدل یابی خبر از سرّ هر کار
بدل گردی قرین جمله احرار
تو صاحب دل شو ای مرد معانی
که تا اسرار هر کاری بدانی
بگوش دل شنیدن جمله اسرار
بچشم عقل دیدن سر هر کار
اگر آن چشم و آن گوشت نباشد
بجز شیطان در آغوشت نباشد
اگر از اهل دل آگه نباشی
یقین میدان که جز گمره نباشی
تو غافل دان هر آنکس را که پیوست
بود از حب مال و جاه سرمست
بجمع مال دنیا هر که کو شد
چینن کس چشم عقل خویش پوشد
تو عاقل آن کسی را دان که عقبی
گزیند بر نعیم و ملک دنیا
بدنیا دار اگر معلول باشد
بکار آخرت مشغول باشد
تو آنکس را که او آساید از کبر
همیشه خویش را بزداید از کبر
بجان و دل شود جویای دنیا
زبانش دائماً گویای دنیا
چنین کس را نشاید خواند عاقل
بود دیوانه و مجنون و غافل
ازان عالی تر آمد جوهر عقل
که باشد هر سری اندر خور عقل
نخستین گوهر پاک گزیده
که هست ایزد تعالی آفریده
                                                                    
                            اگر یابی دل آنگاهی طرب کن
همی جو دل اگر دل باز یابی
که خود را محرم هر راز یابی
چو روی دل ببینی شادگردی
بیکره از خودی آزاد گردی
برآید جملهٔ کار تو از دل
مراد تو شود زو جمله حاصل
تو جان از دل به جز نامی ندانی
که در قالب همیشه قلب خوانی
مدان جانا تو دل آن گوشت پاره
که کافر را بود چون سنگ خاره
بود هر خوک و سگ را آنچنان دل
از آن دل هیچ نتوان کرد حاصل
بود دل نور الطاف الهی
نماید از سپیدی تا سیاهی
بود منزلگهش آن گوشت بیشک
نگیرد نور او از پوست تا رگ
همان نور لطیف روشن پاک
بدین منزل فرود آمد بدین خاک
جمالش چونکه بنماید ز بالا
درین منزل شود نورش هویدا
بود چون قالبی آن قلب روحش
بود زان روح هر دم صد فتوحش
منور گردد اعضاها از آن نور
وجود تو شود زان نور مسرور
نماید نورش اول پاره پاره
پس آنگه جمع گردد چون ستاره
پس آنگه همچو مهتابی نماید
درو هر لحظه نوری میفزاید
به بینی آنگهی چون آفتابش
شود روشن وجود از نور تابش
بگیرد نور او نزدیک و هم دور
شود کار تو زان نور علی نور
فرو گیرد تمامی سینهٔ تو
شود شادی غم دیرینهٔ تو
بود آئینه وجه الهی
درو بینی هر آن چیزی که خواهی
نزول لطف حق را منزل اوست
اگر تو طالبی دل را دل اوست
چو وسعت یابد از نور الهی
بود منظور لطف پادشاهی
گهی ارضی بود گاهی سمائی
گهی صدقی بود گاهی صفایی
از آن خوانند قلب او راکه هر دم
بگردد صد ره اندر گرد عالم
ز وجهی قلب انوار آمد آن نور
بدین اسم او شد اندر جمع مشهور
هم او شد ملک خاص حضرت شاه
نباشد دیو را هرگز در او راه
بود آئینه کل ممالک
نماید اندرو رضوان و مالک
ز روح او روح مییابد پیاپی
پس آنگه عقل راحت یابد از وی
هر آنکس را که بخشیدند آن دل
مراد او شود یکسر بحاصل
اگر داری خبر از دل تو مردی
وگرنه از معانی جمله فردی
وجودی راکه ازخود آگهی نیست
سزای حضرت شاهنشهی نیست
بدل یابی خبر از سرّ هر کار
بدل گردی قرین جمله احرار
تو صاحب دل شو ای مرد معانی
که تا اسرار هر کاری بدانی
بگوش دل شنیدن جمله اسرار
بچشم عقل دیدن سر هر کار
اگر آن چشم و آن گوشت نباشد
بجز شیطان در آغوشت نباشد
اگر از اهل دل آگه نباشی
یقین میدان که جز گمره نباشی
تو غافل دان هر آنکس را که پیوست
بود از حب مال و جاه سرمست
بجمع مال دنیا هر که کو شد
چینن کس چشم عقل خویش پوشد
تو عاقل آن کسی را دان که عقبی
گزیند بر نعیم و ملک دنیا
بدنیا دار اگر معلول باشد
بکار آخرت مشغول باشد
تو آنکس را که او آساید از کبر
همیشه خویش را بزداید از کبر
بجان و دل شود جویای دنیا
زبانش دائماً گویای دنیا
چنین کس را نشاید خواند عاقل
بود دیوانه و مجنون و غافل
ازان عالی تر آمد جوهر عقل
که باشد هر سری اندر خور عقل
نخستین گوهر پاک گزیده
که هست ایزد تعالی آفریده
                                 عطار نیشابوری : بیان الارشاد
                            
                            
                                دربیان و شرح عقل فرماید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خرد شد کاشف سرّ الهی
                                    
بنور او شود روشن سیاهی
خرد شد پیشوای اهل ایمان
هم او شد رهنمای جمله نیکان
خرد شد قهرمان خانهٔ تن
اگرچه هست او بیگانهٔ تن
ازو گر نور نبود در دماغت
ز نادانی خلل گیرد چراغت
ندانی خالق خود را نه خود را
شناسا مینگردی نیک و بد را
دلیل و رهبر آمد مرد ره را
بنور او توانی دیده ره را
نگردد هیچ چیزش مانع نور
بود روشن برو نزدیک و هم دور
گهی شعله زند بالای افلاک
گهی گردد بگرد تودهٔ خاک
نهایتها بنور خود ببیند
سعادتهای هر یک برگزیند
بپای خود بپوید گرد عالم
گشاید مشکلاتش را بیک دم
کند معلوم اسرار معانی
شود روشن برو راز نهانی
بود محکوم احکام شریعت
شود منعم بانعام شریعت
بنور علم عقل آگاه باشی
اگر نه تا ابد گمراه باشی
تو با روحانیان همره بعقلی
مرایشان را تو اندر خور بعقلی
بدان جوهر هرانکو نیست قایم
بود اندر صف جمع بهایم
تو محکوم شریعت بهر آنی
که داری در دماغ از در کانی
جدا گر مانی از وی روزگاری
شریعت را نباشد با تو کاری
زهی گوهر که او محکوم شرع است
اساس بندگی زان اصل و فرع است
سزای معرفت از بهر آنی
که آن جوهر تو داری در نهانی
همان جوهر اگر یادت نبودی
بدرگاه خدا یادت نبودی
عجب نوریست نور عقل و ای جان
شود پیدا ز نورش جمله پنهان
همه چیزی بنور خود بداند
مگر در راه عشق او خیره ماند
خوشا مرغی که اصل کیمیا شد
بصورت درد و در معنی دوا شد
نشاید زندگی بی عشق کردن
نه هرگز بندگی بی عشق کردن
                                                                    
                            بنور او شود روشن سیاهی
خرد شد پیشوای اهل ایمان
هم او شد رهنمای جمله نیکان
خرد شد قهرمان خانهٔ تن
اگرچه هست او بیگانهٔ تن
ازو گر نور نبود در دماغت
ز نادانی خلل گیرد چراغت
ندانی خالق خود را نه خود را
شناسا مینگردی نیک و بد را
دلیل و رهبر آمد مرد ره را
بنور او توانی دیده ره را
نگردد هیچ چیزش مانع نور
بود روشن برو نزدیک و هم دور
گهی شعله زند بالای افلاک
گهی گردد بگرد تودهٔ خاک
نهایتها بنور خود ببیند
سعادتهای هر یک برگزیند
بپای خود بپوید گرد عالم
گشاید مشکلاتش را بیک دم
کند معلوم اسرار معانی
شود روشن برو راز نهانی
بود محکوم احکام شریعت
شود منعم بانعام شریعت
بنور علم عقل آگاه باشی
اگر نه تا ابد گمراه باشی
تو با روحانیان همره بعقلی
مرایشان را تو اندر خور بعقلی
بدان جوهر هرانکو نیست قایم
بود اندر صف جمع بهایم
تو محکوم شریعت بهر آنی
که داری در دماغ از در کانی
جدا گر مانی از وی روزگاری
شریعت را نباشد با تو کاری
زهی گوهر که او محکوم شرع است
اساس بندگی زان اصل و فرع است
سزای معرفت از بهر آنی
که آن جوهر تو داری در نهانی
همان جوهر اگر یادت نبودی
بدرگاه خدا یادت نبودی
عجب نوریست نور عقل و ای جان
شود پیدا ز نورش جمله پنهان
همه چیزی بنور خود بداند
مگر در راه عشق او خیره ماند
خوشا مرغی که اصل کیمیا شد
بصورت درد و در معنی دوا شد
نشاید زندگی بی عشق کردن
نه هرگز بندگی بی عشق کردن
                                 عطار نیشابوری : بیان الارشاد
                            
                            
                                در بیان مرد دین و شرح پیر فرماید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو دولت همنشین مرد باشد
                                    
همیشه او قرین درد باشد
چو درد دین نماید وی ترا راه
شوی از خواب غفلت زود آگاه
پدید آید ترا در سینه شوقی
که یابد نفس تو زان شوق ذوقی
پس آنگه شوق و ذوقت سوز گردد
شبت زان سوز همچون روز گردد
شوی طالب که تا خود کیستی تو
درین دنیا ز بهر چیستی تو
شب و روزت بود این درد دایم
وجود تو بود زین درد قایم
مشایخ درد دین دانند این درد
کنند از جمله آلایش ترا فرد
عجب دردیست این درد مبارک
بود در خورد هر مرد مبارک
مبادا هیچکس زین درد خالی
که ماند از سعادت فرد و خالی
دوای جملهٔ انسی و جنی
همین درد است میباید که دانی
خوشا دردا که آخر او دوا شد
تمامت رنجها را او شفا شد
همان دل کو ز دین بی درد باشد
یقین دان کو ز معنی فرد باشد
درونت گر دمی از وی جدا شد
بصد گونه بلاها مبتلا شد
اگرچه نفست از وی در عذابست
ولیکن جان و دل را فتح بابست
چو درد دین ترا در دل اثر کرد
ز خویشت خواجگی باید بدر کرد
بباید یک نظر کردن در آفاق
تفکر کردن اندر عهد و میثاق
پس آنگه زان نظر باید بریدن
تمامت پرده هستی دریدن
بفکرت باید اندر خود نظر کرد
پس آنگه بیخود اندر خود سفر کرد
چو آن چیزی که تو جویای آنی
برون از تو نباشد تا تودانی
در آفاقش نیابی گرچه جوئی
ولی در خود بیابی گر بجوئی
ولی تنها ندانی کار کردن
بباید این سفر ناچار کردن
بخود گر برنشینی گم کنی راه
بدان این تا نیفتی در بن چاه
بسا طالب که بر خود برنشستند
تمامت راه را بر خود ببستند
نشاید بیدلیلی رفتن این راه
که درهومنزلش باشد دو صد چاه
در آن هر یک بود غولی خطرناک
شده در رهزدن گستاخ و چالاک
بآواز خوشت خواند فراچاه
نهد بر دست و پایت بند از آن چاه
در آنچاه طبیعت ار بمانی
شود یکباره تلخت زندگانی
بباید رهبر چابک طلب کرد
که او داند ترا در ره ادب کرد
برایش خویشتن تسلیم میکن
رسوم و راه از آن تعلیم میکن
شریعت ورز باشد مرد هشیار
شده مکشوف بروی جمله اسرار
قدم اندر شریعت داشته او
نه هرگز سنتی بگذاشته او
نکرده یک نفس با او مدارا
همه آفاق بر وی آشکارا
شده او مطمئن اندر همه حال
بکرده ترک نفس و جاه با مال
نه هرگز ره زده بر وی هوائی
نه صادر گشته زاعمالش ریائی
گذشته از مقامات و ز تلوین
شده قایم بحالات و بتمکین
منازل قطع کرده ره بریده
تمامت پردهٔ هستی دریده
اجازت یافته در کارها او
بجان ودل کشیده بارها او
علوم ظاهر و باطن برش جمع
گدازان گشته اندر راه چون شمع
که تا با او دراین ره در بدایت
بنور شمع او یابی هدایت
صلاح کار او یکسر بجوید
ز نفست زنگ خود بینی بشوید
ترا در ره بهمّت پاس دارد
منازل یک بیک بر تو شمارد
بگوید آفت هر منزلی چیست
همان همره ترا در هر قدم کیست
نشان قرب و بعدو وصل هجران
از آن یکسر بیاموزی او ای جان
چو دولت پایمرد کار باشد
همان بخت تو هر دم یار باشد
بدست آور چنین صاحب دلی را
که بگشائی ازو هر مشکلی را
همان چیزی که فرماید تو زنهار
بجان و دل کن استقبال آن کار
ز دست ظاهر او خرقه در پوش
بباطن رو بجان و دل همی کوش
                                                                    
                            همیشه او قرین درد باشد
چو درد دین نماید وی ترا راه
شوی از خواب غفلت زود آگاه
پدید آید ترا در سینه شوقی
که یابد نفس تو زان شوق ذوقی
پس آنگه شوق و ذوقت سوز گردد
شبت زان سوز همچون روز گردد
شوی طالب که تا خود کیستی تو
درین دنیا ز بهر چیستی تو
شب و روزت بود این درد دایم
وجود تو بود زین درد قایم
مشایخ درد دین دانند این درد
کنند از جمله آلایش ترا فرد
عجب دردیست این درد مبارک
بود در خورد هر مرد مبارک
مبادا هیچکس زین درد خالی
که ماند از سعادت فرد و خالی
دوای جملهٔ انسی و جنی
همین درد است میباید که دانی
خوشا دردا که آخر او دوا شد
تمامت رنجها را او شفا شد
همان دل کو ز دین بی درد باشد
یقین دان کو ز معنی فرد باشد
درونت گر دمی از وی جدا شد
بصد گونه بلاها مبتلا شد
اگرچه نفست از وی در عذابست
ولیکن جان و دل را فتح بابست
چو درد دین ترا در دل اثر کرد
ز خویشت خواجگی باید بدر کرد
بباید یک نظر کردن در آفاق
تفکر کردن اندر عهد و میثاق
پس آنگه زان نظر باید بریدن
تمامت پرده هستی دریدن
بفکرت باید اندر خود نظر کرد
پس آنگه بیخود اندر خود سفر کرد
چو آن چیزی که تو جویای آنی
برون از تو نباشد تا تودانی
در آفاقش نیابی گرچه جوئی
ولی در خود بیابی گر بجوئی
ولی تنها ندانی کار کردن
بباید این سفر ناچار کردن
بخود گر برنشینی گم کنی راه
بدان این تا نیفتی در بن چاه
بسا طالب که بر خود برنشستند
تمامت راه را بر خود ببستند
نشاید بیدلیلی رفتن این راه
که درهومنزلش باشد دو صد چاه
در آن هر یک بود غولی خطرناک
شده در رهزدن گستاخ و چالاک
بآواز خوشت خواند فراچاه
نهد بر دست و پایت بند از آن چاه
در آنچاه طبیعت ار بمانی
شود یکباره تلخت زندگانی
بباید رهبر چابک طلب کرد
که او داند ترا در ره ادب کرد
برایش خویشتن تسلیم میکن
رسوم و راه از آن تعلیم میکن
شریعت ورز باشد مرد هشیار
شده مکشوف بروی جمله اسرار
قدم اندر شریعت داشته او
نه هرگز سنتی بگذاشته او
نکرده یک نفس با او مدارا
همه آفاق بر وی آشکارا
شده او مطمئن اندر همه حال
بکرده ترک نفس و جاه با مال
نه هرگز ره زده بر وی هوائی
نه صادر گشته زاعمالش ریائی
گذشته از مقامات و ز تلوین
شده قایم بحالات و بتمکین
منازل قطع کرده ره بریده
تمامت پردهٔ هستی دریده
اجازت یافته در کارها او
بجان ودل کشیده بارها او
علوم ظاهر و باطن برش جمع
گدازان گشته اندر راه چون شمع
که تا با او دراین ره در بدایت
بنور شمع او یابی هدایت
صلاح کار او یکسر بجوید
ز نفست زنگ خود بینی بشوید
ترا در ره بهمّت پاس دارد
منازل یک بیک بر تو شمارد
بگوید آفت هر منزلی چیست
همان همره ترا در هر قدم کیست
نشان قرب و بعدو وصل هجران
از آن یکسر بیاموزی او ای جان
چو دولت پایمرد کار باشد
همان بخت تو هر دم یار باشد
بدست آور چنین صاحب دلی را
که بگشائی ازو هر مشکلی را
همان چیزی که فرماید تو زنهار
بجان و دل کن استقبال آن کار
ز دست ظاهر او خرقه در پوش
بباطن رو بجان و دل همی کوش
                                 عطار نیشابوری : بیان الارشاد
                            
                            
                                در تحقیق مقامات اهل سلوک
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مراد رهروان در فعل و طاعات
                                    
مقاماتست و اوقاتست و حالات
مقامات اختصاص خاص باشد
که صاحب وقت خاص الخاص باشد
چو صاحب حال گشت و مرتبت یافت
ورای فقر ذوق و مسکنت یافت
چو مسکین گشت و شد یکباره آزاد
بیارد از زمان و از مکان یاد
تصوف رو بحال او نهد رود
شود حضرت ازو راضی و خوشنود
شود صاحب سخن اندر معانی
بود قوتش چو آب زندگانی
ز خورد و گفت و خفت و کردو کارش
شود یکباره بیرون اختیارش
عدوی خسروان زو دفع گردد
تمامت فتنهها زو رفع گردد
برند ارواح قوت خود ز جودش
بود آسایش خلق از وجودش
همه احوال او از اصل تا فرع
بود مستحسن اندر ظاهر شرع
بود نادر چنین مرد یگانه
بدو ناجی شوند اهل زمانه
نداند هیچکس از حیرت او را
که پوشد حق قبای غیرت او را
تمامت رهروان هفتادگانه
ببوسند خاکپایش عاشقانه
نباید پیش او چون و چرا گفت
که هر چیزی که او گوید خدا گفت
مقاماتش همه درجات گوید
همه اوقات از حالات گوید
خلافی نیست ای جان در مناجات
میان رهروان اندر مقامات
مفصل نام هر یک گر بخوانی
یکایک را بحال خود بدانی
ولی در وقت و در حالت خبرهاست
که هر یک را درین معنی نظرهاست
بسی گفتند در اوقات و حالات
ز سر خویشتن هر یک مقالات
بر من آن بود کان شاه گوید
من آن گویم که آن دلخواه گوید
بر او صاحب وقت آن زمان است
که بر وقت خودش حکمی روانست
چو همت بر زمان خود گمارد
همان ساعت برنگ خود گذارد
نباشد هرگز او را انتظاری
ز بهر وقتی وز بهر کاری
هر آن کو انتظار وقت دارد
که تا وقتش برنگ خود برارد
چو وقت اندر درون او اثر کرد
چو برقی زود از تیری گذر کرد
بیابد او ز وقت خویش ذوقی
زیادت گرددش زان ذوق شوقی
دگر ره منتظر باشد همان را
که تا کی باز یابد آن زمان را
درین گفتن بسی سرها عیانست
همی گویم ته این معنی نهانست
همی دان هست صاحب حال آنکس
که بیند حالها از پیش و از پس
تمامت حال ز اول تا آخر
بود بر وی همه مکشوف و ظاهر
در آن حالت که او بودست در حال
وقوفی باشدش بر جمله احوال
برون زین او نه صاحب حال باشد
بود کز جملهٔ ابدال باشد
چو شرط اختصار آمد ز اول
نمیگویم سخنهای مطول
هر آن چیزی که او اصلست گفتم
فروع هر یک اندر وی نهفتم
اگر اهلی تو و جویای آنی
شود مکشوف بر تو این معانی
اگر ذوقی ازین معنی نداری
حدیثم را همه بازی شماری
شناس این معانی هست مشکل
کسی داند که باشد صاحب دل
سخن بنگر که ما را میکشد زور
که تا پیدا شود این راز مستور
چو اهل این معانی را ندیدم
عنان این سخن با خود کشیدم
بجان و دل شنو هر دم ندا را
سه فرقت دان تو اصحاب هدی را
                                                                    
                            مقاماتست و اوقاتست و حالات
مقامات اختصاص خاص باشد
که صاحب وقت خاص الخاص باشد
چو صاحب حال گشت و مرتبت یافت
ورای فقر ذوق و مسکنت یافت
چو مسکین گشت و شد یکباره آزاد
بیارد از زمان و از مکان یاد
تصوف رو بحال او نهد رود
شود حضرت ازو راضی و خوشنود
شود صاحب سخن اندر معانی
بود قوتش چو آب زندگانی
ز خورد و گفت و خفت و کردو کارش
شود یکباره بیرون اختیارش
عدوی خسروان زو دفع گردد
تمامت فتنهها زو رفع گردد
برند ارواح قوت خود ز جودش
بود آسایش خلق از وجودش
همه احوال او از اصل تا فرع
بود مستحسن اندر ظاهر شرع
بود نادر چنین مرد یگانه
بدو ناجی شوند اهل زمانه
نداند هیچکس از حیرت او را
که پوشد حق قبای غیرت او را
تمامت رهروان هفتادگانه
ببوسند خاکپایش عاشقانه
نباید پیش او چون و چرا گفت
که هر چیزی که او گوید خدا گفت
مقاماتش همه درجات گوید
همه اوقات از حالات گوید
خلافی نیست ای جان در مناجات
میان رهروان اندر مقامات
مفصل نام هر یک گر بخوانی
یکایک را بحال خود بدانی
ولی در وقت و در حالت خبرهاست
که هر یک را درین معنی نظرهاست
بسی گفتند در اوقات و حالات
ز سر خویشتن هر یک مقالات
بر من آن بود کان شاه گوید
من آن گویم که آن دلخواه گوید
بر او صاحب وقت آن زمان است
که بر وقت خودش حکمی روانست
چو همت بر زمان خود گمارد
همان ساعت برنگ خود گذارد
نباشد هرگز او را انتظاری
ز بهر وقتی وز بهر کاری
هر آن کو انتظار وقت دارد
که تا وقتش برنگ خود برارد
چو وقت اندر درون او اثر کرد
چو برقی زود از تیری گذر کرد
بیابد او ز وقت خویش ذوقی
زیادت گرددش زان ذوق شوقی
دگر ره منتظر باشد همان را
که تا کی باز یابد آن زمان را
درین گفتن بسی سرها عیانست
همی گویم ته این معنی نهانست
همی دان هست صاحب حال آنکس
که بیند حالها از پیش و از پس
تمامت حال ز اول تا آخر
بود بر وی همه مکشوف و ظاهر
در آن حالت که او بودست در حال
وقوفی باشدش بر جمله احوال
برون زین او نه صاحب حال باشد
بود کز جملهٔ ابدال باشد
چو شرط اختصار آمد ز اول
نمیگویم سخنهای مطول
هر آن چیزی که او اصلست گفتم
فروع هر یک اندر وی نهفتم
اگر اهلی تو و جویای آنی
شود مکشوف بر تو این معانی
اگر ذوقی ازین معنی نداری
حدیثم را همه بازی شماری
شناس این معانی هست مشکل
کسی داند که باشد صاحب دل
سخن بنگر که ما را میکشد زور
که تا پیدا شود این راز مستور
چو اهل این معانی را ندیدم
عنان این سخن با خود کشیدم
بجان و دل شنو هر دم ندا را
سه فرقت دان تو اصحاب هدی را
                                 عطار نیشابوری : بیان الارشاد
                            
                            
                                در دستور اربعین اول فرماید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو کردی اربعین اول آغاز
                                    
ز هر کس تا توانی پوش آن راز
در آن مدت که آن خواهی برآورد
بکم خوردن ترا باید سرآورد
بباید احتیاط طعمه کردن
پس آنگه لقمهها بر خود شمردن
کنی هر شب بتدریج اندکی کم
که تا از نفس ناید بر دلت غم
شب اول دو صد درهم خورش کن
بدان خوردن تنت را پرورش کن
بدین ترتیب هر شب میفکن پنج
که تا قوتت شود پنجاه بیرنج
همان پنجه مقرر تا بآخر
که تا ضعفی نگردد در تو ظاهر
اگر میلت بشیرین باشد و چرب
مشو با نفس خود پیوسته در حرب
بهر هفته بخور شیرین و چربی
درین معنی مکن با نفس حربی
ولی باید که یک گوشه گزینی
نداند کس که تو گوشه گزینی
اگر جفت حلالت هم نداند
ترا بهتر که آن پوشیده ماند
بپوشی از خلایق حال خود را
که کس واقف نگردد نیک و بد را
اگر معروف خواهی شد برین کار
برون جمع باید شد بناچار
یکی گوشه گزین از بهر خلوت
که تا یابد دلت آرام و سلوت
چنان جائی که باشد تنگ و تاریک
در او اندیشهها میکن تو باریک
ولی پوشیده باید آن ز هر کس
چنانکه آن جای را تو دانی و بس
اگر پیرت نشاند باک نبود
دم او بر تو جز تریاک نبود
بهرجائی که او گوید تو بنشین
صلاح کار خود یکسر در آن بین
مکن ترک جماعت وان جمعه
بری شو از ریا و ذوق سمعه
برون میرو ولی از خلق مگریز
بصورت با کسی اندر میامیز
همیشه با وضو و ذکر میباش
بجان آنگه بدل با فکر میباش
بنصف آخر شب پاس میدار
تطوع میگذار و اشک میبار
شب هر جمعهٔ میدار زنده
بجان بشنو تو ای مرد رونده
اگر نوری بهبینی یا خیالی
نظر با آن مکن در هیچ حالی
اگر پیرت بود از پیر میپرس
بهر مشکل ازو تعبیر میپرس
بصورت گر بود پیرت ز تو دور
مدار احوال خود از پیر مستور
اگر ممکن بود اعلام کردن
به پیر خویشتن پیغام کردن
مدار احوال خود پوشیده از پیر
که پیرت خود بسازد جمله تدبیر
چو پیر آنجا نباشد ذکر میکن
درین معنی همیشه فکر میکن
همان احوال را پوشیده میدار
که خود مکشوف گردد بر تو اسرار
به عشر اولین تسبیح کن ذکر
بگو عشر دوم تمجید با فکر
در تهلیل باید بعد از آن سفت
که تهلیلست ازتو بهترین گفت
بدین شیوه که شد گفته نگهدار
ز خواب و خورد و وز گفت وز کردار
اگر دولت بود یار و قرینت
بآخر آید اول اربعینت
                                                                    
                            ز هر کس تا توانی پوش آن راز
در آن مدت که آن خواهی برآورد
بکم خوردن ترا باید سرآورد
بباید احتیاط طعمه کردن
پس آنگه لقمهها بر خود شمردن
کنی هر شب بتدریج اندکی کم
که تا از نفس ناید بر دلت غم
شب اول دو صد درهم خورش کن
بدان خوردن تنت را پرورش کن
بدین ترتیب هر شب میفکن پنج
که تا قوتت شود پنجاه بیرنج
همان پنجه مقرر تا بآخر
که تا ضعفی نگردد در تو ظاهر
اگر میلت بشیرین باشد و چرب
مشو با نفس خود پیوسته در حرب
بهر هفته بخور شیرین و چربی
درین معنی مکن با نفس حربی
ولی باید که یک گوشه گزینی
نداند کس که تو گوشه گزینی
اگر جفت حلالت هم نداند
ترا بهتر که آن پوشیده ماند
بپوشی از خلایق حال خود را
که کس واقف نگردد نیک و بد را
اگر معروف خواهی شد برین کار
برون جمع باید شد بناچار
یکی گوشه گزین از بهر خلوت
که تا یابد دلت آرام و سلوت
چنان جائی که باشد تنگ و تاریک
در او اندیشهها میکن تو باریک
ولی پوشیده باید آن ز هر کس
چنانکه آن جای را تو دانی و بس
اگر پیرت نشاند باک نبود
دم او بر تو جز تریاک نبود
بهرجائی که او گوید تو بنشین
صلاح کار خود یکسر در آن بین
مکن ترک جماعت وان جمعه
بری شو از ریا و ذوق سمعه
برون میرو ولی از خلق مگریز
بصورت با کسی اندر میامیز
همیشه با وضو و ذکر میباش
بجان آنگه بدل با فکر میباش
بنصف آخر شب پاس میدار
تطوع میگذار و اشک میبار
شب هر جمعهٔ میدار زنده
بجان بشنو تو ای مرد رونده
اگر نوری بهبینی یا خیالی
نظر با آن مکن در هیچ حالی
اگر پیرت بود از پیر میپرس
بهر مشکل ازو تعبیر میپرس
بصورت گر بود پیرت ز تو دور
مدار احوال خود از پیر مستور
اگر ممکن بود اعلام کردن
به پیر خویشتن پیغام کردن
مدار احوال خود پوشیده از پیر
که پیرت خود بسازد جمله تدبیر
چو پیر آنجا نباشد ذکر میکن
درین معنی همیشه فکر میکن
همان احوال را پوشیده میدار
که خود مکشوف گردد بر تو اسرار
به عشر اولین تسبیح کن ذکر
بگو عشر دوم تمجید با فکر
در تهلیل باید بعد از آن سفت
که تهلیلست ازتو بهترین گفت
بدین شیوه که شد گفته نگهدار
ز خواب و خورد و وز گفت وز کردار
اگر دولت بود یار و قرینت
بآخر آید اول اربعینت
                                 عطار نیشابوری : بیان الارشاد
                            
                            
                                در بیان دستور اربعین رابع
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو کردی اربعین دیگر آغاز
                                    
بکلی خویش را از خود بپرداز
درین نوبت دگرگون گردد احوال
که خواهی گشت ای جان صاحب حال
شوی مرده ز هستیها به یکبار
که بر تو ناید از هستی دگربار
بترک ذکر و فکر خود بگوئی
بیکره دست ودل زانجمله شوئی
چنان مستغرق مذکور گردی
که صد فرسنگ از خوددور گردی
مگر وقت ادای هر نمازی
ترا با خود دهند از بهررازی
بجز یک قطره آبی وقت افطار
درونت از خورش ندهد دگر بار
بیابی تو عنایت را عطائی
بیابد نفست از خوردن رهائی
دگر هرگز خبر از خود نداری
که تا این اربعین را برسرآری
مگر در صبح آخر روز ناچار
هم از خود باخبر گردی هم از یار
چنین گر بر سر آید اربعینت
بسا دولت که با جان شد قرینت
بدین دولت نیابد هر کسی راه
مگر آنکس که باشد خاص درگاه
درین امت کسان هستند مستور
بمعنی دائماً از خلق مهجور
که روزی را که بگذارند در صوم
بود فاضلتر از چل روز آن قوم
سه روز ایام بیضی را که دارند
از ایشان اربعینها درگذارند
هر آن کشفی که ایشان را بچل روز
شود حاصل بجد و جهد دلسوز
بر اینها کشف گردد آن بیکدم
از آن باشند بر جمله مقدم
ازین بگذر فلان ساز دگر ساز
که با هر کس نشاید گفتن این راز
چو این چار اربعین آمد بانجام
دگرگون ریزم اندر حلق تو جام
                                                                    
                            بکلی خویش را از خود بپرداز
درین نوبت دگرگون گردد احوال
که خواهی گشت ای جان صاحب حال
شوی مرده ز هستیها به یکبار
که بر تو ناید از هستی دگربار
بترک ذکر و فکر خود بگوئی
بیکره دست ودل زانجمله شوئی
چنان مستغرق مذکور گردی
که صد فرسنگ از خوددور گردی
مگر وقت ادای هر نمازی
ترا با خود دهند از بهررازی
بجز یک قطره آبی وقت افطار
درونت از خورش ندهد دگر بار
بیابی تو عنایت را عطائی
بیابد نفست از خوردن رهائی
دگر هرگز خبر از خود نداری
که تا این اربعین را برسرآری
مگر در صبح آخر روز ناچار
هم از خود باخبر گردی هم از یار
چنین گر بر سر آید اربعینت
بسا دولت که با جان شد قرینت
بدین دولت نیابد هر کسی راه
مگر آنکس که باشد خاص درگاه
درین امت کسان هستند مستور
بمعنی دائماً از خلق مهجور
که روزی را که بگذارند در صوم
بود فاضلتر از چل روز آن قوم
سه روز ایام بیضی را که دارند
از ایشان اربعینها درگذارند
هر آن کشفی که ایشان را بچل روز
شود حاصل بجد و جهد دلسوز
بر اینها کشف گردد آن بیکدم
از آن باشند بر جمله مقدم
ازین بگذر فلان ساز دگر ساز
که با هر کس نشاید گفتن این راز
چو این چار اربعین آمد بانجام
دگرگون ریزم اندر حلق تو جام
                                 عطار نیشابوری : بیان الارشاد
                            
                            
                                در شرح کشف اولیاء
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سه کشف است اندرین ره تا بدانی
                                    
به علمی و خیالی و عیانی
بود علم نخستین کشف اسرار
اگر با او عمل باشد ترا یار
وجودت از خودی چون گشت خالی
پس آنگه کشفها باشد خیالی
مشو ایمن درین هر دو ز شیطان
درین هر دو بود راهش یقین دان
بلی اندر عیانی ره نیابد
در آن راز نهانی ره نیابد
تو بازیهای او را نیک بشناس
که تا ضایع نگردد بر تو انفاس
چو دانستی کمینگاه عزازیل
نبندد بر تو بر راه عزازیل
بود هر کشف را ظاهر نهانی
کزو پیدا شود روشن معانی
نشان کشف علمی را تو بشناس
که تا داری همیشه پاس انفاس
شود بینا روان تو بحکمت
همان گویا زبان تو بحکمت
بود جاری حقایق بر زبانت
بسی پوشیدههای گردد عیانت
بدان اوصاف چون موصوف گردی
اگر گوئی سخن موقوف گردی
هوائی باشد این گفتن تو میدان
زبان را اندرین گفتن مجنبان
بلی ذوقیست در گفتن هوائی
نداند این به جز مرد خدائی
کمینگاهی است شیطان را درین ذوق
که میل نفس را بفریبد آن ذوق
چنان مستغرق گفتن شود مرد
که گردد خالی او از خواب و از خورد
بود عشقی زبانش را بگفتن
که گفتن را نه بتواند نهفتن
زبانت اندرین دم بسته باید
که کار و بار تو یکسر گشاید
تو گفتن را شوی مانع به یک چند
زبان خویش را داری تو در بند
شود پیدا ترا کشف خیالی
بسی صورت درو بینی تو حالی
بسی آوازها آید بگوشت
که آید دل در آن حالت بجوشت
بسی احوال غیبی را بدانی
که باشد جمله از راه معانی
مخور لقمه بشبهت اندرین راه
که تا بسته نگردد بر تو آن راه
نشان آن باشد آن کس را در آن حال
بگردد در درونش جمله احوال
شود نوری قرین چشم ظاهر
که ربانی بود آن نور طاهر
بهر کس گر نظر کرد اندر آن حال
بگردد در درونش جمله احوال
در آن حالت بصورت درنماند
حقیقت معنی هر یک بداند
بداند آنکسی کو را سعید است
هم آنکس را که از حضرت بعید است
قیامت نقد او گردد در آن حال
که بر وی کشف گردد جمله احوال
به بیند صورت ابلیس را هم
شناسا گردد آن تلبیس را هم
بگوش آواز تحمید ملایک
همان تسبیح و تمجید ملایک
همان تسبیح حیوانات یکسر
شود معلوم او را ای برادر
سراسر بشنود آن را بداند
از آن آواز حیران بماند
نشان چشم و سمع جان همین است
کسی داند که او صاحب یقین است
اگر خواهد که آرد در عبارت
و یا رمزی بگوید در اشارت
در آن سر وقت او بیهوش گردد
یقین بیطاقت و مدهوش گردد
که تا این حالش پوشیده ماند
کسی از وقت و حال او نداند
چو عالی گردد آن کشف عیانی
بخواهد دید سید را نهانی
شود نوری قرین چشمش از شرع
بدان بینا شود از اصل تا فرع
وجود خویش بیند سنگ یاقوت
همه عالم شده همرنگ یاقوت
درون خود خنک یابد از آن ذوق
شود بیخویشتن حیران از آن ذوق
بخود چون باز آید کشته و خوش
همه عالم همی بیند چو آتش
در ان عالم تن خود غرق بیند
برون از حیلت و از زرق بیند
درونش سرد باشد اندر آن حال
فرو ماند زبان از قیل و از قال
پس آنگه با خود آید او دگر بار
وجودخویش بیند همچو زنگار
همه عالم شده بس سبز و روشن
جهان یکسر شده بر وی چو گلشن
درین عالم تمامت آفرینش
چو شخصی بیند او از روی بینش
چو آن شخص لطیف روشن پاک
نوشته بیند او خطی که لولاک
پس آنگه بیند او نور گزیده
که خیره گردد اندر وی دو دیده
منقش باشد آن نور مطهر
توان آن نقش را خواندن سراسر
هر آن نقشی کز آن نور مبین است
تمامت رحمة للعالمین است
یکی صورت شود پیدا از آن نور
که چشم بد بود پیوسته زان دور
که باشد معنوی آن صورت پاک
که اندر وصف او گفتند لولاک
بود آن صورت زیبای خواجه
همی آن طلعت زیبای خواجه
در آن حضرت برآید جمله کامش
برند از زمره احباب نامش
بباشد دیو نفسش هم مسلمان
هم او مالک شود در ملک ایمان
شود نومید ازو شیطان بیکبار
نیاید نزد او هرگز دگر بار
مشاهد گردد آن کس پس یقین بین
طلاق هر دو عالم داده با این
پس آنگه از خودی فارغ شود مرد
شود از ماسوی الله جملگی فرد
چو حیدر فرد باید شد ز جمله
که تا گردی خلاص از هر طعمه
پس آنگه از فنا هم فانی آید
بصورت هم چو نقش مانی آید
حیاتی یابد از حی یگانه
کز آن باقی بماند جاودانه
پس آنگه بیند او نوری چو مینا
نداند این سخن جز مرد دانا
نهانیها عیان بیند در آن نور
بسی نام ونشان بیند در آن نور
بهمت بگذرد زان جمله برتر
بود خلق جهان را جمله برسر
سلوک راه حق دشوار باشد
کسی داند که او هشیار باشد
بود هم جمع هم ظاهر چنین مرد
وجود او بود در عصر خود فرد
فروزین است منزلهای بس دور
که آرد در نظر آن جمله مستور
نشانی را نشاید باز گفتن
که این توحید میباید نهفتن
درین فصل از طریق رمز و ایجاز
بگفتم شرح او را جملگی باز
تو تا از هستی خود در حجابی
نشانی زینکه گفتم درنیابی
مقید تا بعلم و عقل خویشی
ازین ره نه یکی باشی نه بیشی
مگر علمی ببخشندت خدائی
که یابی از خودی خود رهائی
از آن علم ار ببخشندت حیاتی
که یابی در ره دین زان ثباتی
شود مکشوف بر تو این معانی
بدانی یکسر آن راز نهانی
چو سالک نیستی وز اعتقادی
رساند اعتقادت با معادی
بدین گر اعتقاد نیک داری
نخست اندر بیابی رستگاری
مشو زانها که گویند هرچه جارا
نباشد آن نباشد پادشا را
که باشد این سخن عین حماقت
مشو مستغرق شین حماقت
مشو منکر تو بر احوال ایشان
که تادینت نگردد زان پریشان
بخود نتوانی این ره را بریدن
بسر باید بر ایشان دویدن
بود مکشوف و گرددبر تو احوال
شوی فارغ هم از جاه و هم از مال
اگر کشفت نمیگردد میسر
بنه رخ را بر آن خاک مطهر
که تا آزاد گردد از کبایر
ببخشندت همه سهو و صغایر
لباس مغفرت پوشی در آن حال
ولی پوشیده باشد بر تو احوال
بوقت مرگ دانی آن معانی
که روشن گرددت راز نهانی
کز آن حضرت کرامتها چه دیدی
چو شربتهای معنی را چشیدی
چو پر کردی ز حضرت جام وصلت
نماند در درونت هیچ علت
هر آنکس گر کند بر تو سلامی
اگر او خود بود محروم و عامی
سعادت یابد و اقبال و توبه
که چون بروی رسد از یار روضه
بسی دارم ازین در معانی
نمیگویم که تو نه اهل آنی
زیادت زین نمیآرم دگر گفت
درین معنی در تصدیق را سفت
اگر محرم شوی روزی بدانی
شود مکشوف بر تو این معانی
ز آلایش دماغت چون شود پاک
گل تحقیق را بوئی ازین خاک
شود معلومت آنگه سرّ این کار
نماند در درونت هیچ انکار
چو منکر باشی این افسانه خوانی
درین گفتن مرا دیوانه دانی
چو بربستی بخود فرزانگی را
ندانی ذوق این دیوانگی را
منم دیوانه ای مرد یگانه
نخواهم ترک کردن این فسانه
چو دانم ای برادر این فسون را
بجان ودل خریدم این جنون را
طلاق عقل دادم علم بر سر
که باشد این جنون ما را میسر
مبارک بر تو این فرزانگی باد
قرین عالم این دیوانگی باد
تو این معنی ندانی ای برادر
ارادت دار و خوش برخوان و بگذر
بمسکینی توان دانستن این راز
چو مسکین نیستی رو کار خود ساز
چو بربستم در فرزانگی من
بگویم رمزی از دیوانگی من
اگر اهلی ز من این نکته بشنو
بگوش دل یقین ای مرد رهرو
مثال او چو قرص آفتابست
وجودش دائماً پر نور و تابست
ز نورش اهل معنی را قوام است
زبانش اهل صورت را نظام است
حجاب از جانب شخص است دائم
که باشد از غذای نفس قائم
از آن جانب همیشه نور و تاب است
چه جای پرده و جای حجاب است
اگر یک دم حجابی پیش گردد
هزاران فتنه ظاهر بیش گردد
محیط بحر او موجی برآرد
هزاران در و گوهر بر سرآرد
ز بحرش بحر حیوان چون روان کرد
بهر قالب که در شد جان جان کرد
بجای هر گلی دلجوی باشد
چو بینی آب او زین جوی باشد
الف یکتاست لیک اندر معانی
ندانی هیچ تا او را ندانی
معانی جمله موقوفست بروی
نهانی جمله مکشوف است بروی
از آن خالی نباشد هیچ حرفی
معانی دان وجودش را چو ظرفی
بباطن زو بود ترتیب کلمه
ازو ظاهر شودترتیب کلمه
نباشد یک الف یک حرف یک طرف
نه معنی و نه صورت بس کن این حرف
که این از فهم هر غیری بعید است
قریب این سخن اهل سعید است
اگر زین شیوه گویم تا بمحشر
بود یک قطره از آن بحر اخضر
از این شیوه بپردازم سخن را
بنوعی دیگر آغازم سخن را
                                                                    
                            به علمی و خیالی و عیانی
بود علم نخستین کشف اسرار
اگر با او عمل باشد ترا یار
وجودت از خودی چون گشت خالی
پس آنگه کشفها باشد خیالی
مشو ایمن درین هر دو ز شیطان
درین هر دو بود راهش یقین دان
بلی اندر عیانی ره نیابد
در آن راز نهانی ره نیابد
تو بازیهای او را نیک بشناس
که تا ضایع نگردد بر تو انفاس
چو دانستی کمینگاه عزازیل
نبندد بر تو بر راه عزازیل
بود هر کشف را ظاهر نهانی
کزو پیدا شود روشن معانی
نشان کشف علمی را تو بشناس
که تا داری همیشه پاس انفاس
شود بینا روان تو بحکمت
همان گویا زبان تو بحکمت
بود جاری حقایق بر زبانت
بسی پوشیدههای گردد عیانت
بدان اوصاف چون موصوف گردی
اگر گوئی سخن موقوف گردی
هوائی باشد این گفتن تو میدان
زبان را اندرین گفتن مجنبان
بلی ذوقیست در گفتن هوائی
نداند این به جز مرد خدائی
کمینگاهی است شیطان را درین ذوق
که میل نفس را بفریبد آن ذوق
چنان مستغرق گفتن شود مرد
که گردد خالی او از خواب و از خورد
بود عشقی زبانش را بگفتن
که گفتن را نه بتواند نهفتن
زبانت اندرین دم بسته باید
که کار و بار تو یکسر گشاید
تو گفتن را شوی مانع به یک چند
زبان خویش را داری تو در بند
شود پیدا ترا کشف خیالی
بسی صورت درو بینی تو حالی
بسی آوازها آید بگوشت
که آید دل در آن حالت بجوشت
بسی احوال غیبی را بدانی
که باشد جمله از راه معانی
مخور لقمه بشبهت اندرین راه
که تا بسته نگردد بر تو آن راه
نشان آن باشد آن کس را در آن حال
بگردد در درونش جمله احوال
شود نوری قرین چشم ظاهر
که ربانی بود آن نور طاهر
بهر کس گر نظر کرد اندر آن حال
بگردد در درونش جمله احوال
در آن حالت بصورت درنماند
حقیقت معنی هر یک بداند
بداند آنکسی کو را سعید است
هم آنکس را که از حضرت بعید است
قیامت نقد او گردد در آن حال
که بر وی کشف گردد جمله احوال
به بیند صورت ابلیس را هم
شناسا گردد آن تلبیس را هم
بگوش آواز تحمید ملایک
همان تسبیح و تمجید ملایک
همان تسبیح حیوانات یکسر
شود معلوم او را ای برادر
سراسر بشنود آن را بداند
از آن آواز حیران بماند
نشان چشم و سمع جان همین است
کسی داند که او صاحب یقین است
اگر خواهد که آرد در عبارت
و یا رمزی بگوید در اشارت
در آن سر وقت او بیهوش گردد
یقین بیطاقت و مدهوش گردد
که تا این حالش پوشیده ماند
کسی از وقت و حال او نداند
چو عالی گردد آن کشف عیانی
بخواهد دید سید را نهانی
شود نوری قرین چشمش از شرع
بدان بینا شود از اصل تا فرع
وجود خویش بیند سنگ یاقوت
همه عالم شده همرنگ یاقوت
درون خود خنک یابد از آن ذوق
شود بیخویشتن حیران از آن ذوق
بخود چون باز آید کشته و خوش
همه عالم همی بیند چو آتش
در ان عالم تن خود غرق بیند
برون از حیلت و از زرق بیند
درونش سرد باشد اندر آن حال
فرو ماند زبان از قیل و از قال
پس آنگه با خود آید او دگر بار
وجودخویش بیند همچو زنگار
همه عالم شده بس سبز و روشن
جهان یکسر شده بر وی چو گلشن
درین عالم تمامت آفرینش
چو شخصی بیند او از روی بینش
چو آن شخص لطیف روشن پاک
نوشته بیند او خطی که لولاک
پس آنگه بیند او نور گزیده
که خیره گردد اندر وی دو دیده
منقش باشد آن نور مطهر
توان آن نقش را خواندن سراسر
هر آن نقشی کز آن نور مبین است
تمامت رحمة للعالمین است
یکی صورت شود پیدا از آن نور
که چشم بد بود پیوسته زان دور
که باشد معنوی آن صورت پاک
که اندر وصف او گفتند لولاک
بود آن صورت زیبای خواجه
همی آن طلعت زیبای خواجه
در آن حضرت برآید جمله کامش
برند از زمره احباب نامش
بباشد دیو نفسش هم مسلمان
هم او مالک شود در ملک ایمان
شود نومید ازو شیطان بیکبار
نیاید نزد او هرگز دگر بار
مشاهد گردد آن کس پس یقین بین
طلاق هر دو عالم داده با این
پس آنگه از خودی فارغ شود مرد
شود از ماسوی الله جملگی فرد
چو حیدر فرد باید شد ز جمله
که تا گردی خلاص از هر طعمه
پس آنگه از فنا هم فانی آید
بصورت هم چو نقش مانی آید
حیاتی یابد از حی یگانه
کز آن باقی بماند جاودانه
پس آنگه بیند او نوری چو مینا
نداند این سخن جز مرد دانا
نهانیها عیان بیند در آن نور
بسی نام ونشان بیند در آن نور
بهمت بگذرد زان جمله برتر
بود خلق جهان را جمله برسر
سلوک راه حق دشوار باشد
کسی داند که او هشیار باشد
بود هم جمع هم ظاهر چنین مرد
وجود او بود در عصر خود فرد
فروزین است منزلهای بس دور
که آرد در نظر آن جمله مستور
نشانی را نشاید باز گفتن
که این توحید میباید نهفتن
درین فصل از طریق رمز و ایجاز
بگفتم شرح او را جملگی باز
تو تا از هستی خود در حجابی
نشانی زینکه گفتم درنیابی
مقید تا بعلم و عقل خویشی
ازین ره نه یکی باشی نه بیشی
مگر علمی ببخشندت خدائی
که یابی از خودی خود رهائی
از آن علم ار ببخشندت حیاتی
که یابی در ره دین زان ثباتی
شود مکشوف بر تو این معانی
بدانی یکسر آن راز نهانی
چو سالک نیستی وز اعتقادی
رساند اعتقادت با معادی
بدین گر اعتقاد نیک داری
نخست اندر بیابی رستگاری
مشو زانها که گویند هرچه جارا
نباشد آن نباشد پادشا را
که باشد این سخن عین حماقت
مشو مستغرق شین حماقت
مشو منکر تو بر احوال ایشان
که تادینت نگردد زان پریشان
بخود نتوانی این ره را بریدن
بسر باید بر ایشان دویدن
بود مکشوف و گرددبر تو احوال
شوی فارغ هم از جاه و هم از مال
اگر کشفت نمیگردد میسر
بنه رخ را بر آن خاک مطهر
که تا آزاد گردد از کبایر
ببخشندت همه سهو و صغایر
لباس مغفرت پوشی در آن حال
ولی پوشیده باشد بر تو احوال
بوقت مرگ دانی آن معانی
که روشن گرددت راز نهانی
کز آن حضرت کرامتها چه دیدی
چو شربتهای معنی را چشیدی
چو پر کردی ز حضرت جام وصلت
نماند در درونت هیچ علت
هر آنکس گر کند بر تو سلامی
اگر او خود بود محروم و عامی
سعادت یابد و اقبال و توبه
که چون بروی رسد از یار روضه
بسی دارم ازین در معانی
نمیگویم که تو نه اهل آنی
زیادت زین نمیآرم دگر گفت
درین معنی در تصدیق را سفت
اگر محرم شوی روزی بدانی
شود مکشوف بر تو این معانی
ز آلایش دماغت چون شود پاک
گل تحقیق را بوئی ازین خاک
شود معلومت آنگه سرّ این کار
نماند در درونت هیچ انکار
چو منکر باشی این افسانه خوانی
درین گفتن مرا دیوانه دانی
چو بربستی بخود فرزانگی را
ندانی ذوق این دیوانگی را
منم دیوانه ای مرد یگانه
نخواهم ترک کردن این فسانه
چو دانم ای برادر این فسون را
بجان ودل خریدم این جنون را
طلاق عقل دادم علم بر سر
که باشد این جنون ما را میسر
مبارک بر تو این فرزانگی باد
قرین عالم این دیوانگی باد
تو این معنی ندانی ای برادر
ارادت دار و خوش برخوان و بگذر
بمسکینی توان دانستن این راز
چو مسکین نیستی رو کار خود ساز
چو بربستم در فرزانگی من
بگویم رمزی از دیوانگی من
اگر اهلی ز من این نکته بشنو
بگوش دل یقین ای مرد رهرو
مثال او چو قرص آفتابست
وجودش دائماً پر نور و تابست
ز نورش اهل معنی را قوام است
زبانش اهل صورت را نظام است
حجاب از جانب شخص است دائم
که باشد از غذای نفس قائم
از آن جانب همیشه نور و تاب است
چه جای پرده و جای حجاب است
اگر یک دم حجابی پیش گردد
هزاران فتنه ظاهر بیش گردد
محیط بحر او موجی برآرد
هزاران در و گوهر بر سرآرد
ز بحرش بحر حیوان چون روان کرد
بهر قالب که در شد جان جان کرد
بجای هر گلی دلجوی باشد
چو بینی آب او زین جوی باشد
الف یکتاست لیک اندر معانی
ندانی هیچ تا او را ندانی
معانی جمله موقوفست بروی
نهانی جمله مکشوف است بروی
از آن خالی نباشد هیچ حرفی
معانی دان وجودش را چو ظرفی
بباطن زو بود ترتیب کلمه
ازو ظاهر شودترتیب کلمه
نباشد یک الف یک حرف یک طرف
نه معنی و نه صورت بس کن این حرف
که این از فهم هر غیری بعید است
قریب این سخن اهل سعید است
اگر زین شیوه گویم تا بمحشر
بود یک قطره از آن بحر اخضر
از این شیوه بپردازم سخن را
بنوعی دیگر آغازم سخن را
                                 عطار نیشابوری : بیسرنامه
                            
                            
                                بخش ۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        این سخن را از ره مردی شنو
                                    
تا نمانی در قیامت در گرو
جوهر عشق از تو پیدا میشود
هر دوعالم در دلت یکتا شود
بی تو در شک نامده درّ یقین
بگذری ازکفر و از اسلام و دین
آن زمان تو عشق را لائق شوی
عشق حق را عاشق صادق شوی
گر مرا از عشق تو باشد خبر
مرتدی باشیم و در ره بی خبر
آن چنان خواهم که کلی گم شوی
تا ز پستی آدم مردم شوی
ورنه همچون زاهدان کور و کر
چون ز هستی خودت باشد خبر
کی توانم کرد پنهان دود را
من نه زهر کاشته نمرود را
بحر معنی بینهایت آمده
لاشکی بی حد و غایت آمده
یافتم یک قطره از بحر صفا
ز آن بر آمد هر زمانی موجها
راه توحید عیانی داشتم
گنج اسرار نهانی داشتم
راه حق را صادق عشق آمدم
حق حق است حق مطلق آمدم
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بیسر نامه را پیدا کنم
عاشقان رادرجهان شیدا کنم
                                                                    
                            تا نمانی در قیامت در گرو
جوهر عشق از تو پیدا میشود
هر دوعالم در دلت یکتا شود
بی تو در شک نامده درّ یقین
بگذری ازکفر و از اسلام و دین
آن زمان تو عشق را لائق شوی
عشق حق را عاشق صادق شوی
گر مرا از عشق تو باشد خبر
مرتدی باشیم و در ره بی خبر
آن چنان خواهم که کلی گم شوی
تا ز پستی آدم مردم شوی
ورنه همچون زاهدان کور و کر
چون ز هستی خودت باشد خبر
کی توانم کرد پنهان دود را
من نه زهر کاشته نمرود را
بحر معنی بینهایت آمده
لاشکی بی حد و غایت آمده
یافتم یک قطره از بحر صفا
ز آن بر آمد هر زمانی موجها
راه توحید عیانی داشتم
گنج اسرار نهانی داشتم
راه حق را صادق عشق آمدم
حق حق است حق مطلق آمدم
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بیسر نامه را پیدا کنم
عاشقان رادرجهان شیدا کنم
                                 عطار نیشابوری : هیلاج نامه
                            
                            
                                در اسرار عشق الهی فرماید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دلا اکنون شدی از خواب بیدار
                                    
رهائی یافتی از خواب بیدار
ز غفلت آمدی بیرون حقیقت
بسی خوردی در اینجا چون حقیقت
بغفلت روزگاری بسپریدی
درین گام بلا کامی ندیدی
ندیدی هیچ کامی سوی دنیا
بماندی غافل اندر کوی دنیا
اگرچه دادهای جان اندرین راه
که از رازی کنون درمانده درچاه
بمنزل در رسیدی مانده درچاه
اگرچه دادهٔ جان اندرین راه
بمنزل در رسیدی باز مانده
هنوز از شوق صاحب راز مانده
دم عرفان زدی اینجا بیکبار
ترا جانان نموده عین دیدار
ز اصل دوست برخورد ار عشقی
چو منصور این زمان بردار عشقی
ترا از عشق بد چندین ملامت
که خوردی حسرت و رنج و ندامت
قدم چون سوی این گلشن نهادی
ندانستی و در گلخن فتادی
درین گلخن بماندی مدتی باز
گهی درسوز بودی گاه در ساز
چه خواهی کرد گلخن جای تو نیست
قبای خاک بر بالای تو نیست
توی از جوهر بالا گزیده
مقام عالم بالا ندیده
سفر کردی ندیدستی ره خود
بکلی مینگشتی آگه خود
سفر کردی سوی منزل رسیدی
دمی وصلت ز نور خود ندیدی
سفر کردی تو با اینسان در اینجا
ندیدی هیچ همراهان در اینجا
سفر کردی ز دریا سوی عنصر
سفر ناکرده گوهر کی شود در
سفر را گرچنین قدری نبودی
مه نو بر فلک بدری نبودی
نخستین قطرهٔ باران سفر کرد
وز آن پس قعر دریا پرگهر کرد
توی کرده سفر در عین دریا
چرا میمانی اندر قعر دریا
تو در دریای عشقی پروریده
کمال خود در این دریا ندیده
کمال خود ندیدی در جواهر
که اسرارت شود اینجای ظاهر
طلب کن جوهرخودسوی دریا
چرا ماندستی اندر قعر دریا
طلب کن جوهر ای دانای اسرار
صدف را بشکن و گوهر برون آر
توئی دریا و جوهر در نشان نه
ترانامی ولی نام ونشان نه
توی اندر صدف ساکن بمانده
ز دامن پاک خود ایمن بمانده
تو دست شاه لایقتر نمائی
تو بیشک رازدار پادشائی
چرا تو اندرین دریای خونخوار
بجنگ این صدف ماندی گرفتار
صدف را بشکن و بنمای هم رخ
تو از دریا شنو پیوسته پاسخ
نظر کن در خود اکنون چون شکستی
صدف بشکن که کلی خود تو هستی
تو داری نور پاک هفت گلشن
تو در دریا شده پیوسته روشن
کنار بحر روشن از تو باشد
حقیقت هفت گلشن از تو باشد
الا ای جوهر بی منتها تو
حقیقت بیشکی نور خدا تو
الا ای خانهٔ راز الهی
عجایب جوهری جوهر نمائی
نه در کونین و نی در عالمینی
که سرگردان بین اصبعینی
الا ای جوهر قدسی کجائی
نه در عرشی نه در فرشی کجائی
درین دریا اگر دریا به بینی
تو خود را محو و ناپیدا به بینی
نه جای تست این دریا و بگذر
درین دریای بیپایان تو بنگر
اگرچه ماندهٔ این دم بغرقاب
کمال خویش هم اینجا تو دریاب
کمال خویش بشناس اندر اینجا
که تا زینجا رسی در عین اینجا
چه میدانی در اینجا تا تو چونی
توئی آن جوهری که ذوفنونی
تو را خواهند بردن تا برشاه
که تا شه گردد از راز تو آگاه
حقیقت پیش شه خواهی شدن باز
تو باشی در کف سلطان باعزاز
تو خواهی بود باز و بند سلطان
چوداری حکم بازوبند سلطان
کمالت آنگهی افزاید از یار
که سلطانت بود از جان خریدار
خریدار تو سلطانست از عشق
در اینجا راز پنهانست ار عشق
دریغا چون ندانستی چه گویم
دوای درد بیدرمان چه جویم
دوای درد خود هستم حقیقت
وزین زندان برون جستم حقیقت
برون جستم ازین زندان ظلمات
شدم آزاد اندر حضرت ذات
مرا در سوی آن حضرت برد باز
که تا از راز او گردم سرافراز
بیابم حضرت بیچونش ای دل
که مقصود منست اینجای حاصل
مرا اینجاست عز و قدر و قیمت
در اینجا دیدن جانان حقیقت
غنیمت دان که در اینجا دو روزی
مثال عاشقان سازی بسوزی
چو با عشاق صاحب درد باشم
نه چون زن همچو مردان مرد باشم
مرا با درد جانان آشنائیست
دوای دردم از صورت جدائیست
دریغا درد مادرمان ندارد
حقیقت راه ما پایان ندارد
ندارد درد من درمان دریغا
بمانم بیسر و سامان دریغا
سر و سامان ندارم در ره جان
بماندم خوار در بازار جانان
مرا تا درد باشد جان ندارم
در اینجا جز رخ جانان ندارم
مرا مقصود جانانست دیدن
پس آنگه درکمال جان رسیدن
سر من بهر این راز است سرباز
که یابد عاقبت اسرار ما باز
ازین معنی نگردم یک زمان من
که تا اینجا رسم در جان جان من
نخواهد بود اینجا نطق خاموش
که دل چون دیگ در آتش زند جوش
دلم در دیگ سودای معانی
چنان پخته که آن پیر نهانی
در آنچه گفت خواهم آنچه او گفت
که حق دید و وزو دید و نکو گفت
هر آن چیزی که از حق گفت خواهی
دری باشد که بیشک سفت خواهی
ز حق چندانکه گوئی بیش از آنست
کسی اسرار او کلی ندانست
ز حق گوی و ز حق بشنو بتحقیق
که از حق میرسد پیوسته توفیق
ز توفیق وی اینجا جوی طاعت
که در طاعت بیابی استطاعت
ترا آنجاکمال عشق شاه است
چه غم داری چو شه در بارگاهست
مدد از شاه جوی و خرمی کن
مگردان روی از شه همدمی کن
چو فرمودت ترا در عین فرمان
ببر فرمان او خود را مرنجان
چنان میدان که شاه آفرینش
ترا پیداست اندر آفرینش
کمال شاه و فرّ شاه با تست
حقیقت هم دل آگاه با تست
همه در دل شناس و دل عیان بین
درون جان جمال بی نشان بین
ترا در دل جمال ماهروئیست
بلای عشق در هر لحظه سوئی است
تو از اوئی و با اوباش اینجا
توی نقش رویت نقاش اینجا
ترا او نقش بسته آخر کار
کند خود این همه نقشت بیکبار
تو چندینی چرا خود دوست داری
به مغزی در حقیقت پوست داری
ترا مغز است و در خود ماندی ای دوست
از آن مغزی ندیدستی به جز پوست
ترا چون مغز اینجا گه نباشد
چو مردانت دل آگه نباشد
دل آگه باید در میانه
که تا یابد کمال جاودانه
هر آن غم کاندرین منزل نهادند
حقیقت بار آن بر دل نهادند
ز بحر وصل جانها بیقرار است
مکان وصل در دارالقرار است
اگر دارالقرار اینجا بدانی
بیابی وصل و اسرار نهانی
حقیقت باید اینجا گه قرارت
که پنهان نیست خود دیدار یارت
ترا دیدار جانانست اینجا
ولی در پرده پنهانست اینجا
وصال او اگر میبایدت دوست
برون میباید آمد پاک از پوست
همه گفتارها از بهر این است
که در مردن یقین عین الیقین است
اگر مردی برستی از جهان تو
یقین یابی بهشت جاودان تو
در آنجا دایماً عین وصالست
که اینجا خانهٔ رنج و وبال است
در این محنت سرای عالم کل
کجا آید مراد کل بحاصل
خوشستی زندگانی و کشستی
اگر نه مرگ ناخوش در پی استی
فراق آخر کار است ما را
وصالش دیدن یار است ما را
فراق سخت در راهست آخر
کسی یابد که آگاهست آخر
ز بعد آن وصال جاودانست
همه دیدار با آن جان جانست
ولی اینجا فراق اندر فراقست
همه دوری ز درد اشتیاق است
مراد اینجا تمنا دان حقیقت
در او پنهان و پیدا دان حقیقت
دم آخر همه اسرار یابند
کسانی کاندر این دم یار یابند
جهانی پر زاندو هست و ماتم
که ما را مینماید غم دمادم
بلا و رنج بیحد یافتستم
اگرچه مویها بشکافتستم
دل و جان در بلای قرب جانانست
چنین اسرار گفتن کی چنانست
دل و جان رازدار پادشاهند
حقیقت دایماً نور الهند
چه حاجت بود چندینی ز گفتن
چو میبایست اندر خاک خفتن
چه میجوئی ز چندین سر اسرار
که ما گفتیم و هم آمد پدیدار
وصال جان جان از جان بگویم
به هر اسرار صد برهان بگویم
از اول درد مییابد حقیقت
دوم تقوی در اسرار شریعت
سوم جز آنگهی معشوق دیدن
چهارم وصل آنگه سر بریدن
نظر در کار این کردم بیکبار
نداند این سخن جز صاحب اسرار
جهان و هرچه در هر دو جهانست
نیرزد پرّ کاهی گرچه جانست
بجز جانان در این عالم ندانی
به بینی گر تو هم صاحب یقینی
بجز جانان مجو ای جان و دل تو
وگرنه عاقبت گردی خجل تو
جز او آخر چه باشد هیچ باشد
جهان نقش و طلسم و پیچ باشد
حقیقت جملهٔ مردان که بودند
کزو گفتند وهم از وی شنیدند
همه گفتار ایشان بود از یار
یکی دیدند اینجاگه نگهدار
چنان دیدند در این جایگه باز
که گوئی جان ایشان بد یکی راز
طلب کردند تا آخر رسیدند
بوصل اصل جانان باز دیدند
رهی دور است این راه خطرناک
چه داند کرد اندر ره کف خاک
رهی دور است و بس راهیست مشکل
که یارد رفت آنجا سوی منزل
رهی دور است باید رفت ناچار
ترا میگویمت اکنون خبردار
خبردار از سوال دوست ای دل
جواب او یقین با اوست ای دل
ترا باید شدن واقف ز اسرار
شوی و وارهی از گیر و از دار
ترا تا صورت اینجا باز باشد
دلت پر غصه و پر راز باشد
چه خواهی یافت از دیدار صورت
که باید زو گذشت آخر ضرورت
دو روزی کاندرین صورت اسیری
مجو چیزی به جز عشق و فقیری
فقیری کن طلب در قعر جان کوش
لباس نیستی در فقر درپوش
فقیر اینجا ملامت شوق داند
هزاران دوزخ آمد ذوق داند
چه سرما و چه گرما در فقیری
بر عاشق یکی باشد اسیری
ز صورت دان و گرنه فقر یا راست
در او اسرارهای بیشمار است
اگر فقر و فنا خواهی در این راز
تکبر از نهاد خود بینداز
تکبر پاک کن از جان و از دل
که تا مقصود خود آری بحاصل
ترا اینجا برای عجز آورد
که تا باشی در اینجا صاحب درد
چو ما را داد ماهم جان فشانیم
بر معشوق دایم بی نشانیم
حقیقت حق شناسی چیست تسلیم
شدن فارغ ز هر اندوه و هر بیم
اگر مردی حقیقت او شوی تو
ببین خود تا حقیقت خودشوی تو
همه در خود خداوند جهان بین
به هرچه اندر به بینی جان جان بین
ره او بسپر اینجا همچو مردان
که خدمتکارت آید چرخ گردان
ترا چون چرخ گردون بنده باشد
مه و مهرت بجان تابنده باشد
فلک گردان تست و می ندانی
همه ملک آن تست و می ندانی
قدم زن بهتر از دوران افلاک
که سرگردان تست این کرهٔ خاک
ترا سرّی ورای اوست بنگر
اگر رویت نماید دوست بنگر
توانی یافت وصل اینجا حقیقت
اگر میبسپری راه شریعت
شریعت بسپر آنگه از نمودار
بگویم رازها آنکه خبردار
عمل میبایدت کردن در اینجا
پس آنگه گوی خود بردن در اینجا
عمل کن تا ستانی مرد کارت
عمل باشد در اینجا یادگارت
عمل کردند مردان اندرین راه
بترس از آه موری در بن چاه
عمل چون هست در علمت عمل کن
پس از علم و عمل اسرار حل کن
اگر علمت بود در اول کار
عمل آید ترا اینجا خریدار
ترا دو چیز میباید ز کونین
بدانستن عمل کردن شدن عین
طلب باید که تا در برگشاید
پس آگاهی بمطلوبت نماید
دریغا کین طلب در دست کس نیست
درین وادی کسی فریادرس نیست
نه فریادت رسد جز جان در اینجا
که جان دیده است مر جانان در اینجا
کمال عشق اگر آید پدیدار
بچشم تو نه درماند نه دیوار
دلی باید ز عشق یار در جوش
بماند تا ابد او مست و مدهوش
نشاید عشق را هر ناتوانی
بباید کاملی و کاردانی
الا تا در مقام عشق بازی
تو پنداری مگر این عشق بازی
که داند بردره در معدن عشق
چنان برگشتهٔ از مامن عشق
حقیقت عقل چون طفلی به پیشش
همیشه میخورد از شوق پیشش
کجا دارد ابا او پایداری
سزد گر عشق با جان پایداری
به پیش کار گه چون رخ نمودند
در آخر این چنین پاسخ شنودند
                                                                    
                            رهائی یافتی از خواب بیدار
ز غفلت آمدی بیرون حقیقت
بسی خوردی در اینجا چون حقیقت
بغفلت روزگاری بسپریدی
درین گام بلا کامی ندیدی
ندیدی هیچ کامی سوی دنیا
بماندی غافل اندر کوی دنیا
اگرچه دادهای جان اندرین راه
که از رازی کنون درمانده درچاه
بمنزل در رسیدی مانده درچاه
اگرچه دادهٔ جان اندرین راه
بمنزل در رسیدی باز مانده
هنوز از شوق صاحب راز مانده
دم عرفان زدی اینجا بیکبار
ترا جانان نموده عین دیدار
ز اصل دوست برخورد ار عشقی
چو منصور این زمان بردار عشقی
ترا از عشق بد چندین ملامت
که خوردی حسرت و رنج و ندامت
قدم چون سوی این گلشن نهادی
ندانستی و در گلخن فتادی
درین گلخن بماندی مدتی باز
گهی درسوز بودی گاه در ساز
چه خواهی کرد گلخن جای تو نیست
قبای خاک بر بالای تو نیست
توی از جوهر بالا گزیده
مقام عالم بالا ندیده
سفر کردی ندیدستی ره خود
بکلی مینگشتی آگه خود
سفر کردی سوی منزل رسیدی
دمی وصلت ز نور خود ندیدی
سفر کردی تو با اینسان در اینجا
ندیدی هیچ همراهان در اینجا
سفر کردی ز دریا سوی عنصر
سفر ناکرده گوهر کی شود در
سفر را گرچنین قدری نبودی
مه نو بر فلک بدری نبودی
نخستین قطرهٔ باران سفر کرد
وز آن پس قعر دریا پرگهر کرد
توی کرده سفر در عین دریا
چرا میمانی اندر قعر دریا
تو در دریای عشقی پروریده
کمال خود در این دریا ندیده
کمال خود ندیدی در جواهر
که اسرارت شود اینجای ظاهر
طلب کن جوهرخودسوی دریا
چرا ماندستی اندر قعر دریا
طلب کن جوهر ای دانای اسرار
صدف را بشکن و گوهر برون آر
توئی دریا و جوهر در نشان نه
ترانامی ولی نام ونشان نه
توی اندر صدف ساکن بمانده
ز دامن پاک خود ایمن بمانده
تو دست شاه لایقتر نمائی
تو بیشک رازدار پادشائی
چرا تو اندرین دریای خونخوار
بجنگ این صدف ماندی گرفتار
صدف را بشکن و بنمای هم رخ
تو از دریا شنو پیوسته پاسخ
نظر کن در خود اکنون چون شکستی
صدف بشکن که کلی خود تو هستی
تو داری نور پاک هفت گلشن
تو در دریا شده پیوسته روشن
کنار بحر روشن از تو باشد
حقیقت هفت گلشن از تو باشد
الا ای جوهر بی منتها تو
حقیقت بیشکی نور خدا تو
الا ای خانهٔ راز الهی
عجایب جوهری جوهر نمائی
نه در کونین و نی در عالمینی
که سرگردان بین اصبعینی
الا ای جوهر قدسی کجائی
نه در عرشی نه در فرشی کجائی
درین دریا اگر دریا به بینی
تو خود را محو و ناپیدا به بینی
نه جای تست این دریا و بگذر
درین دریای بیپایان تو بنگر
اگرچه ماندهٔ این دم بغرقاب
کمال خویش هم اینجا تو دریاب
کمال خویش بشناس اندر اینجا
که تا زینجا رسی در عین اینجا
چه میدانی در اینجا تا تو چونی
توئی آن جوهری که ذوفنونی
تو را خواهند بردن تا برشاه
که تا شه گردد از راز تو آگاه
حقیقت پیش شه خواهی شدن باز
تو باشی در کف سلطان باعزاز
تو خواهی بود باز و بند سلطان
چوداری حکم بازوبند سلطان
کمالت آنگهی افزاید از یار
که سلطانت بود از جان خریدار
خریدار تو سلطانست از عشق
در اینجا راز پنهانست ار عشق
دریغا چون ندانستی چه گویم
دوای درد بیدرمان چه جویم
دوای درد خود هستم حقیقت
وزین زندان برون جستم حقیقت
برون جستم ازین زندان ظلمات
شدم آزاد اندر حضرت ذات
مرا در سوی آن حضرت برد باز
که تا از راز او گردم سرافراز
بیابم حضرت بیچونش ای دل
که مقصود منست اینجای حاصل
مرا اینجاست عز و قدر و قیمت
در اینجا دیدن جانان حقیقت
غنیمت دان که در اینجا دو روزی
مثال عاشقان سازی بسوزی
چو با عشاق صاحب درد باشم
نه چون زن همچو مردان مرد باشم
مرا با درد جانان آشنائیست
دوای دردم از صورت جدائیست
دریغا درد مادرمان ندارد
حقیقت راه ما پایان ندارد
ندارد درد من درمان دریغا
بمانم بیسر و سامان دریغا
سر و سامان ندارم در ره جان
بماندم خوار در بازار جانان
مرا تا درد باشد جان ندارم
در اینجا جز رخ جانان ندارم
مرا مقصود جانانست دیدن
پس آنگه درکمال جان رسیدن
سر من بهر این راز است سرباز
که یابد عاقبت اسرار ما باز
ازین معنی نگردم یک زمان من
که تا اینجا رسم در جان جان من
نخواهد بود اینجا نطق خاموش
که دل چون دیگ در آتش زند جوش
دلم در دیگ سودای معانی
چنان پخته که آن پیر نهانی
در آنچه گفت خواهم آنچه او گفت
که حق دید و وزو دید و نکو گفت
هر آن چیزی که از حق گفت خواهی
دری باشد که بیشک سفت خواهی
ز حق چندانکه گوئی بیش از آنست
کسی اسرار او کلی ندانست
ز حق گوی و ز حق بشنو بتحقیق
که از حق میرسد پیوسته توفیق
ز توفیق وی اینجا جوی طاعت
که در طاعت بیابی استطاعت
ترا آنجاکمال عشق شاه است
چه غم داری چو شه در بارگاهست
مدد از شاه جوی و خرمی کن
مگردان روی از شه همدمی کن
چو فرمودت ترا در عین فرمان
ببر فرمان او خود را مرنجان
چنان میدان که شاه آفرینش
ترا پیداست اندر آفرینش
کمال شاه و فرّ شاه با تست
حقیقت هم دل آگاه با تست
همه در دل شناس و دل عیان بین
درون جان جمال بی نشان بین
ترا در دل جمال ماهروئیست
بلای عشق در هر لحظه سوئی است
تو از اوئی و با اوباش اینجا
توی نقش رویت نقاش اینجا
ترا او نقش بسته آخر کار
کند خود این همه نقشت بیکبار
تو چندینی چرا خود دوست داری
به مغزی در حقیقت پوست داری
ترا مغز است و در خود ماندی ای دوست
از آن مغزی ندیدستی به جز پوست
ترا چون مغز اینجا گه نباشد
چو مردانت دل آگه نباشد
دل آگه باید در میانه
که تا یابد کمال جاودانه
هر آن غم کاندرین منزل نهادند
حقیقت بار آن بر دل نهادند
ز بحر وصل جانها بیقرار است
مکان وصل در دارالقرار است
اگر دارالقرار اینجا بدانی
بیابی وصل و اسرار نهانی
حقیقت باید اینجا گه قرارت
که پنهان نیست خود دیدار یارت
ترا دیدار جانانست اینجا
ولی در پرده پنهانست اینجا
وصال او اگر میبایدت دوست
برون میباید آمد پاک از پوست
همه گفتارها از بهر این است
که در مردن یقین عین الیقین است
اگر مردی برستی از جهان تو
یقین یابی بهشت جاودان تو
در آنجا دایماً عین وصالست
که اینجا خانهٔ رنج و وبال است
در این محنت سرای عالم کل
کجا آید مراد کل بحاصل
خوشستی زندگانی و کشستی
اگر نه مرگ ناخوش در پی استی
فراق آخر کار است ما را
وصالش دیدن یار است ما را
فراق سخت در راهست آخر
کسی یابد که آگاهست آخر
ز بعد آن وصال جاودانست
همه دیدار با آن جان جانست
ولی اینجا فراق اندر فراقست
همه دوری ز درد اشتیاق است
مراد اینجا تمنا دان حقیقت
در او پنهان و پیدا دان حقیقت
دم آخر همه اسرار یابند
کسانی کاندر این دم یار یابند
جهانی پر زاندو هست و ماتم
که ما را مینماید غم دمادم
بلا و رنج بیحد یافتستم
اگرچه مویها بشکافتستم
دل و جان در بلای قرب جانانست
چنین اسرار گفتن کی چنانست
دل و جان رازدار پادشاهند
حقیقت دایماً نور الهند
چه حاجت بود چندینی ز گفتن
چو میبایست اندر خاک خفتن
چه میجوئی ز چندین سر اسرار
که ما گفتیم و هم آمد پدیدار
وصال جان جان از جان بگویم
به هر اسرار صد برهان بگویم
از اول درد مییابد حقیقت
دوم تقوی در اسرار شریعت
سوم جز آنگهی معشوق دیدن
چهارم وصل آنگه سر بریدن
نظر در کار این کردم بیکبار
نداند این سخن جز صاحب اسرار
جهان و هرچه در هر دو جهانست
نیرزد پرّ کاهی گرچه جانست
بجز جانان در این عالم ندانی
به بینی گر تو هم صاحب یقینی
بجز جانان مجو ای جان و دل تو
وگرنه عاقبت گردی خجل تو
جز او آخر چه باشد هیچ باشد
جهان نقش و طلسم و پیچ باشد
حقیقت جملهٔ مردان که بودند
کزو گفتند وهم از وی شنیدند
همه گفتار ایشان بود از یار
یکی دیدند اینجاگه نگهدار
چنان دیدند در این جایگه باز
که گوئی جان ایشان بد یکی راز
طلب کردند تا آخر رسیدند
بوصل اصل جانان باز دیدند
رهی دور است این راه خطرناک
چه داند کرد اندر ره کف خاک
رهی دور است و بس راهیست مشکل
که یارد رفت آنجا سوی منزل
رهی دور است باید رفت ناچار
ترا میگویمت اکنون خبردار
خبردار از سوال دوست ای دل
جواب او یقین با اوست ای دل
ترا باید شدن واقف ز اسرار
شوی و وارهی از گیر و از دار
ترا تا صورت اینجا باز باشد
دلت پر غصه و پر راز باشد
چه خواهی یافت از دیدار صورت
که باید زو گذشت آخر ضرورت
دو روزی کاندرین صورت اسیری
مجو چیزی به جز عشق و فقیری
فقیری کن طلب در قعر جان کوش
لباس نیستی در فقر درپوش
فقیر اینجا ملامت شوق داند
هزاران دوزخ آمد ذوق داند
چه سرما و چه گرما در فقیری
بر عاشق یکی باشد اسیری
ز صورت دان و گرنه فقر یا راست
در او اسرارهای بیشمار است
اگر فقر و فنا خواهی در این راز
تکبر از نهاد خود بینداز
تکبر پاک کن از جان و از دل
که تا مقصود خود آری بحاصل
ترا اینجا برای عجز آورد
که تا باشی در اینجا صاحب درد
چو ما را داد ماهم جان فشانیم
بر معشوق دایم بی نشانیم
حقیقت حق شناسی چیست تسلیم
شدن فارغ ز هر اندوه و هر بیم
اگر مردی حقیقت او شوی تو
ببین خود تا حقیقت خودشوی تو
همه در خود خداوند جهان بین
به هرچه اندر به بینی جان جان بین
ره او بسپر اینجا همچو مردان
که خدمتکارت آید چرخ گردان
ترا چون چرخ گردون بنده باشد
مه و مهرت بجان تابنده باشد
فلک گردان تست و می ندانی
همه ملک آن تست و می ندانی
قدم زن بهتر از دوران افلاک
که سرگردان تست این کرهٔ خاک
ترا سرّی ورای اوست بنگر
اگر رویت نماید دوست بنگر
توانی یافت وصل اینجا حقیقت
اگر میبسپری راه شریعت
شریعت بسپر آنگه از نمودار
بگویم رازها آنکه خبردار
عمل میبایدت کردن در اینجا
پس آنگه گوی خود بردن در اینجا
عمل کن تا ستانی مرد کارت
عمل باشد در اینجا یادگارت
عمل کردند مردان اندرین راه
بترس از آه موری در بن چاه
عمل چون هست در علمت عمل کن
پس از علم و عمل اسرار حل کن
اگر علمت بود در اول کار
عمل آید ترا اینجا خریدار
ترا دو چیز میباید ز کونین
بدانستن عمل کردن شدن عین
طلب باید که تا در برگشاید
پس آگاهی بمطلوبت نماید
دریغا کین طلب در دست کس نیست
درین وادی کسی فریادرس نیست
نه فریادت رسد جز جان در اینجا
که جان دیده است مر جانان در اینجا
کمال عشق اگر آید پدیدار
بچشم تو نه درماند نه دیوار
دلی باید ز عشق یار در جوش
بماند تا ابد او مست و مدهوش
نشاید عشق را هر ناتوانی
بباید کاملی و کاردانی
الا تا در مقام عشق بازی
تو پنداری مگر این عشق بازی
که داند بردره در معدن عشق
چنان برگشتهٔ از مامن عشق
حقیقت عقل چون طفلی به پیشش
همیشه میخورد از شوق پیشش
کجا دارد ابا او پایداری
سزد گر عشق با جان پایداری
به پیش کار گه چون رخ نمودند
در آخر این چنین پاسخ شنودند
                                 عطار نیشابوری : هیلاج نامه
                            
                            
                                جواب منصور در خطاب حق سبحانه و تعالی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چویارم این پیامم دوش گفتست
                                    
در اسرار با ما دوش سفته است
نیندیشم من از دست و زبانم
اناالحق آینه شرح و بیانم
نیندیشم ز دست و سر بیکبار
ببازم جسم و جان اندر بر یار
مرا تا یار آنجا یار باشد
اناالحق دمبدم دیدار باشد
حقیقت آنکه جانان گفت با من
ز دستم شد در اینجا راه روشن
وگر دانم زبانم راز گوید
اناالحق همچو دستم باز گوید
ز سر تا پای من گوئی در آنجا
حقیقت دوست بگرفتست ما را
ز سر تا پای من بنگر تو مطلق
که بیشک میزند اینجا اناالحق
همه ذرات من جان شد یقین بین
حقیقت نور مطلق شد یقین بین
همه ذرات من جانست امروز
ولیکن بار اعیانست امروز
همه ذرات من در بود بودند
ز حق گفتند و از حق میشنودند
همه ذرات من جان و جهانند
کنون از پرده صورتت جهانند
شب دوشم حقیقت وصل دلدار
نمود و گفت کلی اصل دلدار
شب دوشم همه راز نهان گفت
مرا یکسر یقین اندر بیان گفت
چو خواهد گشت محبوبم بزاری
کنم در عشق شیخا پایداری
چو خواهد گشت محبوبم یقین باز
بگویم راز او با پیش بین باز
بخواهم گفت راز او بیکبار
که خواهد کرد اینجا ناپدیدار
مرا تا او بماند من نمانم
چو بیشک من نمانم او بمانم
حقیقت حق شناسی کرد منصور
به اینجا ناسپاسی کرد منصور
چه باشد حق شناسی جان بدادن
درون جان و دل منت نهادن
دمادم یار میآید بر من
که او آمد حقیقت رهبر من
کنون جانت چو من باشد سخنگوی
از آن برد از سخنگویان سخن گوی
همه گفتارها جان و جهان است
چگویم گر از این صورت جهانست
نخواهم صورت اینجا گاه دانم
از آن صورت در اینجا در نهانم
چو یار من یقین با صورت آمد
نمود عشق را بیصورت آمد
نماند با من این صورت بآخر
تو بشنو هان ز منصورت بظاهر
ندارد صورت جانان در اینجا
ولیکن صورت پنهان در اینجا
ندارد صورتی در دید توحید
که یارد مرو را اینجایگه دید
که یارد دید جانان بینشانست
نمود ذات اودر جسم و جانست
اگر صورت نبودی او نبودی
نمودی بود بودی و شنودی
سخن او از حقیقت سر اسرار
نگر آنکو در این آمد خبردار
خبر هرگز درین صورت نیابد
حقیقت سر منصورست نیابد
چو صورت رفت ما مانیم و جانان
اگر خواهم بنمائیم جانان
همه در فتنه و ما در بر دوست
حقیقت صورت ما صورت اوست
از این صورت شدم در اصل واصل
حقیقت آمدیم از اصل واصل
منم جان جنید پاک سیرت
یقین میداند این شیخ کبیرت
که من با او ز پیش این راز گفتم
ابا خود کشتن خود باز گفتم
ابا او روز و شب این گفتهام من
در اسرار با او سفتهام من
ابا او گفتهام در ماه و در سال
حقیقت بود خود او را به هر حال
نه چندان بودهام در خدمت او
که او میداند اینجا قربت او
که داند بیشکی جز ذات منصور
گدای او بود ذرات منصور
که باشم من که دارالملک شیراز
بر من آمد او از بهر این راز
چه مهمانی کنم من در خور او
که باشد اندر اینجا رهبر او
حقیقت هم سزا و بود باشد
که او در جسم و جان معبود باشد
کنم قربان او پا و سر ودست
که عشق او نباشد از سر دست
کنم قربان او خود را در آنجا
که او از ذات خود بگزید ما را
کنم قربان او خود را حقیقت
که او کل صاحب اسرار شریعت
هزاران جان کنم قربان پایش
بجا آرم در اینجاگه وفایش
هزاران جان کنم قربان این دم
که چون او کس ندید از نسل آدم
هزاران جان کنم ایثار اینجا
که من میبینمش جانان در اینجا
هزاران جان کنم قربان دیدش
بخاصه در سرگفت و شنیدش
حقیقت شیخ ما را ذات پاکست
دگر صورت فنا گردد چه باکست
مرا کار است با ذاتش در اینجا
که بر میخوانم آیاتش در اینجا
مرا کار است با دیدار او کل
که گویم نزد او اسرار او کل
مرا کار است با این پاک اکبر
که هست او سالکان را پیر و رهبر
مرا کار است تا او راز بیند
ز اول تا بآخر باز بیند
جمال کعبهٔ جانست پیدا
حقیقت جان جانانست پیدا
حقیقت کعبهٔ عشاق شیخ است
بمعنی و بصورت طاق شیخ است
هزاران کعبه سرگردان بودش
حقیقت آفرینش در سجودش
هزاران کعبه سرگردان ذاتش
بمانده اندرین عین صفاتش
هزاران دور میباید در اسرار
که تا شیخی چنین آید پدیدار
وصال کعبه جانست بیشک
از آن او جان جانانست بیشک
که اصل کعبه باشد اندر اینجا
گشاده بیند او ما را در اینجا
در من زان گشادند از حقیقت
که بسپردم بکل راز شریعت
جنیدا در شریعت کام میران
که خواهد گشت این ترکیب ویران
جنیدا در شریعت بین حقیقت
حقیقت در طبیعت بد شریعت
ره خوف و خطر افتاد دنیا
عجب زیر و زبر افتاد دنیا
تمامت انبیا اینجا هلاکش
کشیدند و شدند در عین آتش
تمامت سالکان کار دیده
شدند اینجا ز عشقش سر بریده
تمامت عارفان در گفت و گویش
تمامت عارفان در جستجویش
همه جانها درین حیرت خرابست
همه دلها از این حسرت کباب است
که داند کاین سپهر کوژ رفتار
چگونه اصل این افتاد در کار
بجز منصور کین جا کار بشناخت
ز عشق دوست بود خویش در باخت
حقیقت شیخ دین اصلم در امروز
به بین بیدست و پا وصلم در امروز
وصال شاه دارد در برابر
منم چون ذره او مانندهٔ خور
نظر کرده است خوردر ذرهٔ خویش
مرا کردهست اینجا غرهٔ خویش
کنون این ذره خورشید است بنگر
حقیقت عین جاوید است بنگر
نباشد مثل این دیگر بیانی
از این خوریاب اندر جان نشانی
                                                                    
                            در اسرار با ما دوش سفته است
نیندیشم من از دست و زبانم
اناالحق آینه شرح و بیانم
نیندیشم ز دست و سر بیکبار
ببازم جسم و جان اندر بر یار
مرا تا یار آنجا یار باشد
اناالحق دمبدم دیدار باشد
حقیقت آنکه جانان گفت با من
ز دستم شد در اینجا راه روشن
وگر دانم زبانم راز گوید
اناالحق همچو دستم باز گوید
ز سر تا پای من گوئی در آنجا
حقیقت دوست بگرفتست ما را
ز سر تا پای من بنگر تو مطلق
که بیشک میزند اینجا اناالحق
همه ذرات من جان شد یقین بین
حقیقت نور مطلق شد یقین بین
همه ذرات من جانست امروز
ولیکن بار اعیانست امروز
همه ذرات من در بود بودند
ز حق گفتند و از حق میشنودند
همه ذرات من جان و جهانند
کنون از پرده صورتت جهانند
شب دوشم حقیقت وصل دلدار
نمود و گفت کلی اصل دلدار
شب دوشم همه راز نهان گفت
مرا یکسر یقین اندر بیان گفت
چو خواهد گشت محبوبم بزاری
کنم در عشق شیخا پایداری
چو خواهد گشت محبوبم یقین باز
بگویم راز او با پیش بین باز
بخواهم گفت راز او بیکبار
که خواهد کرد اینجا ناپدیدار
مرا تا او بماند من نمانم
چو بیشک من نمانم او بمانم
حقیقت حق شناسی کرد منصور
به اینجا ناسپاسی کرد منصور
چه باشد حق شناسی جان بدادن
درون جان و دل منت نهادن
دمادم یار میآید بر من
که او آمد حقیقت رهبر من
کنون جانت چو من باشد سخنگوی
از آن برد از سخنگویان سخن گوی
همه گفتارها جان و جهان است
چگویم گر از این صورت جهانست
نخواهم صورت اینجا گاه دانم
از آن صورت در اینجا در نهانم
چو یار من یقین با صورت آمد
نمود عشق را بیصورت آمد
نماند با من این صورت بآخر
تو بشنو هان ز منصورت بظاهر
ندارد صورت جانان در اینجا
ولیکن صورت پنهان در اینجا
ندارد صورتی در دید توحید
که یارد مرو را اینجایگه دید
که یارد دید جانان بینشانست
نمود ذات اودر جسم و جانست
اگر صورت نبودی او نبودی
نمودی بود بودی و شنودی
سخن او از حقیقت سر اسرار
نگر آنکو در این آمد خبردار
خبر هرگز درین صورت نیابد
حقیقت سر منصورست نیابد
چو صورت رفت ما مانیم و جانان
اگر خواهم بنمائیم جانان
همه در فتنه و ما در بر دوست
حقیقت صورت ما صورت اوست
از این صورت شدم در اصل واصل
حقیقت آمدیم از اصل واصل
منم جان جنید پاک سیرت
یقین میداند این شیخ کبیرت
که من با او ز پیش این راز گفتم
ابا خود کشتن خود باز گفتم
ابا او روز و شب این گفتهام من
در اسرار با او سفتهام من
ابا او گفتهام در ماه و در سال
حقیقت بود خود او را به هر حال
نه چندان بودهام در خدمت او
که او میداند اینجا قربت او
که داند بیشکی جز ذات منصور
گدای او بود ذرات منصور
که باشم من که دارالملک شیراز
بر من آمد او از بهر این راز
چه مهمانی کنم من در خور او
که باشد اندر اینجا رهبر او
حقیقت هم سزا و بود باشد
که او در جسم و جان معبود باشد
کنم قربان او پا و سر ودست
که عشق او نباشد از سر دست
کنم قربان او خود را در آنجا
که او از ذات خود بگزید ما را
کنم قربان او خود را حقیقت
که او کل صاحب اسرار شریعت
هزاران جان کنم قربان پایش
بجا آرم در اینجاگه وفایش
هزاران جان کنم قربان این دم
که چون او کس ندید از نسل آدم
هزاران جان کنم ایثار اینجا
که من میبینمش جانان در اینجا
هزاران جان کنم قربان دیدش
بخاصه در سرگفت و شنیدش
حقیقت شیخ ما را ذات پاکست
دگر صورت فنا گردد چه باکست
مرا کار است با ذاتش در اینجا
که بر میخوانم آیاتش در اینجا
مرا کار است با دیدار او کل
که گویم نزد او اسرار او کل
مرا کار است با این پاک اکبر
که هست او سالکان را پیر و رهبر
مرا کار است تا او راز بیند
ز اول تا بآخر باز بیند
جمال کعبهٔ جانست پیدا
حقیقت جان جانانست پیدا
حقیقت کعبهٔ عشاق شیخ است
بمعنی و بصورت طاق شیخ است
هزاران کعبه سرگردان بودش
حقیقت آفرینش در سجودش
هزاران کعبه سرگردان ذاتش
بمانده اندرین عین صفاتش
هزاران دور میباید در اسرار
که تا شیخی چنین آید پدیدار
وصال کعبه جانست بیشک
از آن او جان جانانست بیشک
که اصل کعبه باشد اندر اینجا
گشاده بیند او ما را در اینجا
در من زان گشادند از حقیقت
که بسپردم بکل راز شریعت
جنیدا در شریعت کام میران
که خواهد گشت این ترکیب ویران
جنیدا در شریعت بین حقیقت
حقیقت در طبیعت بد شریعت
ره خوف و خطر افتاد دنیا
عجب زیر و زبر افتاد دنیا
تمامت انبیا اینجا هلاکش
کشیدند و شدند در عین آتش
تمامت سالکان کار دیده
شدند اینجا ز عشقش سر بریده
تمامت عارفان در گفت و گویش
تمامت عارفان در جستجویش
همه جانها درین حیرت خرابست
همه دلها از این حسرت کباب است
که داند کاین سپهر کوژ رفتار
چگونه اصل این افتاد در کار
بجز منصور کین جا کار بشناخت
ز عشق دوست بود خویش در باخت
حقیقت شیخ دین اصلم در امروز
به بین بیدست و پا وصلم در امروز
وصال شاه دارد در برابر
منم چون ذره او مانندهٔ خور
نظر کرده است خوردر ذرهٔ خویش
مرا کردهست اینجا غرهٔ خویش
کنون این ذره خورشید است بنگر
حقیقت عین جاوید است بنگر
نباشد مثل این دیگر بیانی
از این خوریاب اندر جان نشانی
                                 عطار نیشابوری : هیلاج نامه
                            
                            
                                در ذات و صفات و عین الیقین فرماید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کجائی تو که دربود و جودی
                                    
تمامت را در اینجا بود بودی
حقیقت من رآنی گفتهٔ تو
مرا این جوهر کل سفتهٔ تو
تو جانی از همه اینجا مبرا
حقیقت درنهان و جمله پیدا
خدائی در حقیقت تا بدانند
همه اهل شریعت تا بدانند
تو درجان من اینجا کدخدائی
حقیقت مر خدائی مینمائی
توی اینجا اناالحق گوی جانا
نمودستی بمن راز نهان را
توی الله لیکن کس نداند
بجز منصور اینجا کس نداند
توی الله در دیدار منصور
که اورا کردهٔ درخویش مشهور
توی الله ای ذات همه تو
حقیقت عین ذرات همه تو
نخواهم گفت بیش از این چگویم
توی با من کنون دیگر چه جویم
حقیقت شیخ احمد مینگر نور
کنون اندر درون جان منصور
حقیقت مدح گو تا زنده گردی
چو خورشید یقین تابنده گردی
چنینش مدح گو تا ره بری تو
که در دیدار کل پیغمبری تو
چنانش مدح کردی در دو عالم
که تا بنمایمت دیدار مردم
چنینش مدح گو تا رخ نماید
ترامانند من پاسخ نماید
چنینش مدح گو تا شاه عشاق
ترا اینجا کند دلخواه عشاق
چنینش مدح گو گر سالکی تو
که بنماید ترا صدهالکی تو
چنینش مدح گو چون من درین دار
که گرداند ترا از خود خبردار
چنینش مدح گو تا با او اینجا
ترا در جان درینجا گاه پیدا
اباتست این زمان ای شیخ احمد
ترا بنمود منصور و مؤید
اباتست این زمان در کوی عالم
رسانیده ترا در سوی عالم
اباتست این زمان گر تو به بینی
ورا مانند من صاحب یقینی
اباتست این زمان گر یار خواهی
نظر کن رویش ار دلدار خواهی
بجز رویش مبین در عالم خاک
که تا باشی تو در هر دو جهان پاک
بجز رویش مبین اینجا تو در تن
که گرداند ترا چون ماه روشن
بجز رویش مبین اینجا تو درجان
که دیدارت کند اینجای اعیان
بجز رویش مبین اینجای در دید
که بنماید عیانت سرّ توحید
بجز رویش مبین اینجا ز ذرات
که گرداند ترا در جملگی ذات
بجز رویش مبین تا در عیانت
نماید بیشکی جان و جهانت
بجز رویش مبین گر کاردانی
تو میباید که او را یار دانی
تو او را بازدان چون یار کل اوست
حقیقت در همه دیدار کل اوست
تو او را باز بین اینجا حقیقت
مرو بیرون تو از سرّ شریعت
ترا یکسان کند در وصل اینجا
نماید دید خود در اصل اینجا
ز دیدش برخور اینجا همچو مردان
رخ از آثار شرع او مگردان
ز دیدش هر که در اینجا یقین شد
چو منصور اندر اینجا پیش بین شد
از آن من پیش بین واصلانم
که جز او در اناالحق میندانم
از آن من در یقین دیدار دارم
که چون او مونس و غمخوار دارم
مرا با شرع او اینجاست اسرار
ز شرع او مرا کردست بردار
مرا با شرع او جان در میانست
ابا دیدش چه جای دید جانست
مرا با شرع او بسیار راز است
که شرع او مرا کل کارساز است
حقیقت شیخ من بسیار گفتم
تو یاری من همه با یار گفتم
حقیقت چون تو یاری پس چه جویم
تو درجان منی پس باز گویم
یقین بشناس احمد در شریعت
که آخر بازدانی از حقیقت
یقین بشناس احمد را ز تقوی
که احمد آمده دیدار مولا
بجز او نیست اینجا تا بدانی
ورا میزیبد این صاحبقرانی
بجز او نیست اندر هر دو عالم
که دمدم میدمد از جان ودل من
وصال او خدا میدان تو ای شیخ
که جز حق نیست اندر جسم و جان شیخ
ز هر سری که میگوئی ازو گوی
درون جزء و کل دیدار او جوی
هر آن سالک که اینجا او عیان دید
ازو دید ار ذات جان جان دید
هر آن سالک که خاک درگهش شد
به آخر ار نمودی آگهش شد
هر آن سالک که بیند جمله احمد
شود در عشق منصور و مؤید
در او زن اگر مرد رهی تو
اگر از دیدش اینجا آگهی تو
محمد حق شناس ای سالک اینجا
که تا بینی مر او را هالک اینجا
چو منصور است دیدار محمد
ز عشقش رفته بردار محمد
تو گر شیخا دم بسیار گوئی
در این منزل تو دید یارجوئی
بجز احمد در کس را مزن باز
ز احمد گرد اینجاگه سرافراز
سرافرازت کند گر در ره او
چو من باشی حقیقت آگه او
ازو آگاه شو گر یار خواهی
ورا میبین اگر دیدار خواهی
همه دیدار پاک مصطفایست
از آن عالم پر از نور و ضیایست
دو عالم پر ز نور اوست امروز
مرا در جان و دل او هست امروز
درون دل چو خورشید منیر است
مرا در پایداری دستگیر است
درون دل نموده عین دیدار
مرا آورده اینجاگه بگفتار
ویم گفتار در عین زبانست
ویم اسرار در شرح و بیانست
زنم بیخود درینجاگه اناالحق
ازو گفتم بر تو سر مطلق
حقیقت مصطفی دانم خدا را
درون خویش بیچون و چرا را
دلم در واصلی بهره ازو یافت
ز دیدش هرچه دیداینجا نکو یافت
دلم در واصلی او نهان شد
در او گم گشت و آنجاجان جان شد
دلم در واصلی یکتای اویست
از آن در جزء و کلی جای اویست
همه جائیست اینجا حاضر ماه
ز سرّ جملگی او هست آگاه
درون جمله اشیا نگر تو
حقیقت نور او بین سر بسر تو
سراسر نور اودارد جهان بین
درون جان و دل بگشا جهان بین
بچشم دل ببین نی چشم صورت
که نور اوست جان اندر حضورت
بچشم دل ببین دیدارش اینجا
حقیقت جملگی اسرارش اینجا
بچشم دل نظر کن ذات پاکش
عیان گشته در این اسرار خاکش
بچشم دل ببین و کن نظر باز
که بنموده ترا انجام و آغاز
خبر کردت ندانستی تو او را
از آن افتادهٔ در گفت و گو را
تمامت واصلان در وصل اینجا
محمد یافتندش اصل اینجا
وصال مصطفی اینجا بدیدند
از آن پنهانیش پیدا بدیدند
وصال احمد ایشان را خبر کرد
شدند اندر ره شرعش همه فرد
اگر مرد رهی با درد اوباش
در اینجا از دل و جان مرد اوباش
اگر با درد او آئی دوائی
در آنجا دم زنی اندر خدایی
ترا تا درد او نبود حقیقت
نه بسیاری درو راه شریعت
کجا این سر میسر گردد ای یار
کاناالحق گوی از عین الیقین یار
ترا آن لحظه آن آید میسر
که آیی از نمود خویش بر در
فنائی در بقائی باز بینی
یقین انجام با آغاز بینی
از اول پاکی راهست تقوی
ز بعد دید تقوی عین مولا
درین ره پاکبازان پاکبازند
برو جان را درین ره پاک بازند
درین ره پاکبازان گوی بردند
که از بود وجود خود بمردند
درین ره پاکبازان راه دیدند
حقیقت خویشتن بردار دیدند
درین ره پاکبازان محرمانند
که جز جانان ز عالم میندانند
درین ره پاکبازان ذات گشتند
بری از جمله ذرات گشتند
درین ره پاکبازان دید دیدند
که در پاکی سوی منزل رسیدند
درین ره پاکبازی کرد منصور
چنین کاری نه بازی کرد منصور
درین ره پاکبازی کرد و جانداد
ز جانان داد تا درد ار جان داد
درین ره پاکبازی زاد راهست
پس آنگه در میان دیدار شاهست
درین ره پاکبازی کن که رستی
درون پردهٔ جانان نشستی
درین ره پاکبازی کن که ذاتی
گمان کم کن که در عین حیاتی
چو کردی پاکبازی در بر شاه
کند ز اسرار کل آن جات آگاه
براه پاکبازان زن قدم تو
که ناگه خود به بینی درحرم تو
براه پاکبازارن رو که توفیق
ترا باشد وز آن بینی تو توفیق
اگر تو پاکباز آئی درین راه
چو ما بیشک رسی نزدیک آن شاه
اگر در پاکبازی سر ببازی
مثال انبیا سر برفرازی
از آن در پاکبازی سرفرازم
که از کون و مکان من بینیازم
دم پاکان زدم در آشنائی
در اینجا یافتم دید خدائی
دم پاکان زدم تا کل شدم من
حقیقت در حقیقت کل بدم من
از آنم کل که اندر پاکبازی
برفتم بر سر عشق مجازی
مرا در عشق کل شرح و بیانست
به هر لحظه هزاران داستان است
مرا در عشقبازی پاکبازیست
از آن ذاتم حقیقت بینیازیست
چو ساقی ازل با ماست امروز
درین جام دلم پیداست امروز
چو ساقی ازل دادست این جام
ازین مستی همی بینم سرانجام
                                                                    
                            تمامت را در اینجا بود بودی
حقیقت من رآنی گفتهٔ تو
مرا این جوهر کل سفتهٔ تو
تو جانی از همه اینجا مبرا
حقیقت درنهان و جمله پیدا
خدائی در حقیقت تا بدانند
همه اهل شریعت تا بدانند
تو درجان من اینجا کدخدائی
حقیقت مر خدائی مینمائی
توی اینجا اناالحق گوی جانا
نمودستی بمن راز نهان را
توی الله لیکن کس نداند
بجز منصور اینجا کس نداند
توی الله در دیدار منصور
که اورا کردهٔ درخویش مشهور
توی الله ای ذات همه تو
حقیقت عین ذرات همه تو
نخواهم گفت بیش از این چگویم
توی با من کنون دیگر چه جویم
حقیقت شیخ احمد مینگر نور
کنون اندر درون جان منصور
حقیقت مدح گو تا زنده گردی
چو خورشید یقین تابنده گردی
چنینش مدح گو تا ره بری تو
که در دیدار کل پیغمبری تو
چنانش مدح کردی در دو عالم
که تا بنمایمت دیدار مردم
چنینش مدح گو تا رخ نماید
ترامانند من پاسخ نماید
چنینش مدح گو تا شاه عشاق
ترا اینجا کند دلخواه عشاق
چنینش مدح گو گر سالکی تو
که بنماید ترا صدهالکی تو
چنینش مدح گو چون من درین دار
که گرداند ترا از خود خبردار
چنینش مدح گو تا با او اینجا
ترا در جان درینجا گاه پیدا
اباتست این زمان ای شیخ احمد
ترا بنمود منصور و مؤید
اباتست این زمان در کوی عالم
رسانیده ترا در سوی عالم
اباتست این زمان گر تو به بینی
ورا مانند من صاحب یقینی
اباتست این زمان گر یار خواهی
نظر کن رویش ار دلدار خواهی
بجز رویش مبین در عالم خاک
که تا باشی تو در هر دو جهان پاک
بجز رویش مبین اینجا تو در تن
که گرداند ترا چون ماه روشن
بجز رویش مبین اینجا تو درجان
که دیدارت کند اینجای اعیان
بجز رویش مبین اینجای در دید
که بنماید عیانت سرّ توحید
بجز رویش مبین اینجا ز ذرات
که گرداند ترا در جملگی ذات
بجز رویش مبین تا در عیانت
نماید بیشکی جان و جهانت
بجز رویش مبین گر کاردانی
تو میباید که او را یار دانی
تو او را بازدان چون یار کل اوست
حقیقت در همه دیدار کل اوست
تو او را باز بین اینجا حقیقت
مرو بیرون تو از سرّ شریعت
ترا یکسان کند در وصل اینجا
نماید دید خود در اصل اینجا
ز دیدش برخور اینجا همچو مردان
رخ از آثار شرع او مگردان
ز دیدش هر که در اینجا یقین شد
چو منصور اندر اینجا پیش بین شد
از آن من پیش بین واصلانم
که جز او در اناالحق میندانم
از آن من در یقین دیدار دارم
که چون او مونس و غمخوار دارم
مرا با شرع او اینجاست اسرار
ز شرع او مرا کردست بردار
مرا با شرع او جان در میانست
ابا دیدش چه جای دید جانست
مرا با شرع او بسیار راز است
که شرع او مرا کل کارساز است
حقیقت شیخ من بسیار گفتم
تو یاری من همه با یار گفتم
حقیقت چون تو یاری پس چه جویم
تو درجان منی پس باز گویم
یقین بشناس احمد در شریعت
که آخر بازدانی از حقیقت
یقین بشناس احمد را ز تقوی
که احمد آمده دیدار مولا
بجز او نیست اینجا تا بدانی
ورا میزیبد این صاحبقرانی
بجز او نیست اندر هر دو عالم
که دمدم میدمد از جان ودل من
وصال او خدا میدان تو ای شیخ
که جز حق نیست اندر جسم و جان شیخ
ز هر سری که میگوئی ازو گوی
درون جزء و کل دیدار او جوی
هر آن سالک که اینجا او عیان دید
ازو دید ار ذات جان جان دید
هر آن سالک که خاک درگهش شد
به آخر ار نمودی آگهش شد
هر آن سالک که بیند جمله احمد
شود در عشق منصور و مؤید
در او زن اگر مرد رهی تو
اگر از دیدش اینجا آگهی تو
محمد حق شناس ای سالک اینجا
که تا بینی مر او را هالک اینجا
چو منصور است دیدار محمد
ز عشقش رفته بردار محمد
تو گر شیخا دم بسیار گوئی
در این منزل تو دید یارجوئی
بجز احمد در کس را مزن باز
ز احمد گرد اینجاگه سرافراز
سرافرازت کند گر در ره او
چو من باشی حقیقت آگه او
ازو آگاه شو گر یار خواهی
ورا میبین اگر دیدار خواهی
همه دیدار پاک مصطفایست
از آن عالم پر از نور و ضیایست
دو عالم پر ز نور اوست امروز
مرا در جان و دل او هست امروز
درون دل چو خورشید منیر است
مرا در پایداری دستگیر است
درون دل نموده عین دیدار
مرا آورده اینجاگه بگفتار
ویم گفتار در عین زبانست
ویم اسرار در شرح و بیانست
زنم بیخود درینجاگه اناالحق
ازو گفتم بر تو سر مطلق
حقیقت مصطفی دانم خدا را
درون خویش بیچون و چرا را
دلم در واصلی بهره ازو یافت
ز دیدش هرچه دیداینجا نکو یافت
دلم در واصلی او نهان شد
در او گم گشت و آنجاجان جان شد
دلم در واصلی یکتای اویست
از آن در جزء و کلی جای اویست
همه جائیست اینجا حاضر ماه
ز سرّ جملگی او هست آگاه
درون جمله اشیا نگر تو
حقیقت نور او بین سر بسر تو
سراسر نور اودارد جهان بین
درون جان و دل بگشا جهان بین
بچشم دل ببین نی چشم صورت
که نور اوست جان اندر حضورت
بچشم دل ببین دیدارش اینجا
حقیقت جملگی اسرارش اینجا
بچشم دل نظر کن ذات پاکش
عیان گشته در این اسرار خاکش
بچشم دل ببین و کن نظر باز
که بنموده ترا انجام و آغاز
خبر کردت ندانستی تو او را
از آن افتادهٔ در گفت و گو را
تمامت واصلان در وصل اینجا
محمد یافتندش اصل اینجا
وصال مصطفی اینجا بدیدند
از آن پنهانیش پیدا بدیدند
وصال احمد ایشان را خبر کرد
شدند اندر ره شرعش همه فرد
اگر مرد رهی با درد اوباش
در اینجا از دل و جان مرد اوباش
اگر با درد او آئی دوائی
در آنجا دم زنی اندر خدایی
ترا تا درد او نبود حقیقت
نه بسیاری درو راه شریعت
کجا این سر میسر گردد ای یار
کاناالحق گوی از عین الیقین یار
ترا آن لحظه آن آید میسر
که آیی از نمود خویش بر در
فنائی در بقائی باز بینی
یقین انجام با آغاز بینی
از اول پاکی راهست تقوی
ز بعد دید تقوی عین مولا
درین ره پاکبازان پاکبازند
برو جان را درین ره پاک بازند
درین ره پاکبازان گوی بردند
که از بود وجود خود بمردند
درین ره پاکبازان راه دیدند
حقیقت خویشتن بردار دیدند
درین ره پاکبازان محرمانند
که جز جانان ز عالم میندانند
درین ره پاکبازان ذات گشتند
بری از جمله ذرات گشتند
درین ره پاکبازان دید دیدند
که در پاکی سوی منزل رسیدند
درین ره پاکبازی کرد منصور
چنین کاری نه بازی کرد منصور
درین ره پاکبازی کرد و جانداد
ز جانان داد تا درد ار جان داد
درین ره پاکبازی زاد راهست
پس آنگه در میان دیدار شاهست
درین ره پاکبازی کن که رستی
درون پردهٔ جانان نشستی
درین ره پاکبازی کن که ذاتی
گمان کم کن که در عین حیاتی
چو کردی پاکبازی در بر شاه
کند ز اسرار کل آن جات آگاه
براه پاکبازان زن قدم تو
که ناگه خود به بینی درحرم تو
براه پاکبازارن رو که توفیق
ترا باشد وز آن بینی تو توفیق
اگر تو پاکباز آئی درین راه
چو ما بیشک رسی نزدیک آن شاه
اگر در پاکبازی سر ببازی
مثال انبیا سر برفرازی
از آن در پاکبازی سرفرازم
که از کون و مکان من بینیازم
دم پاکان زدم در آشنائی
در اینجا یافتم دید خدائی
دم پاکان زدم تا کل شدم من
حقیقت در حقیقت کل بدم من
از آنم کل که اندر پاکبازی
برفتم بر سر عشق مجازی
مرا در عشق کل شرح و بیانست
به هر لحظه هزاران داستان است
مرا در عشقبازی پاکبازیست
از آن ذاتم حقیقت بینیازیست
چو ساقی ازل با ماست امروز
درین جام دلم پیداست امروز
چو ساقی ازل دادست این جام
ازین مستی همی بینم سرانجام
                                 عطار نیشابوری : هیلاج نامه
                            
                            
                                هم در این معنی بنوع دیگر فرماید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چنان مستم کنون در روی ساقی
                                    
که درمستی نخواهم ماند باقی
چنان مستم که پای از سر ندانم
بجز ساقی در این رهبر ندانم
چنان مستم که ساقی پیش بینم
ولیکن دید ساقی خویش بینم
چنان مستم درینجان فنا من
که میبینم همه عین بقا من
ز مستی در همه کون و مکانم
اناالحق میزند عین العیانم
حقیقت شیخ ازین می باز خور تو
گذر کن بعد از این از ماه و خور تو
حقیقت شیخ ازین یک جرعه کن نوش
بجز او جملگی گردد فراموش
حقیقت شیخ از این جرعه خبردار
که در مستی به بینی روی دلدار
منم مست و شده ازدست اینجا
از آنم جام بشکسته است اینجا
بده جامی دگر ساقی به از این
نه جای تلخ جای خوب و شیرین
اگر من جام بشکستم تو جامی
دگر ده تا بیابم زود نامی
اگر من جام بشکستم دراینجا
تو جامی ده در اینجا گه مصفا
اگر من جام بشکستم حقیقت
درون جام دیدم دید دیدت
درون جام میبینم ترا من
کشیدم از تو پر جور و جفا من
درون جام میبینم رخ تو
همی بینم ز جام فرخ تو
توی جانا اناالحق گوی ما را
که گردان کردهٔ چونگوی ما را
توی جانا درون جان نهانی
اناالحق میزنی باقی تو دانی
ز مستی شیخ ما را دار معذور
که طاقت طاق شد درجان منصور
ز مستی شیخ هستی یافتستم
یقین جانان ز مستی یافتستم
ز مستی شیخ من عین عیانم
از آن اندر نشان بینشانم
زمستی در صفاتم بیشکی ذات
ز ذاتم مست کرده جمله ذرات
همه ذرات من از مستی عشق
اناالحق میزنند از هستی عشق
همه ذرات من از روی جانان
بماندستند مست روی جانان
همه ذرات من اینجا عیانند
ازین مستی حقیقت جان جانند
همه ذرات من درتست اعیان
نخواهد ماند یاد دوست پنهان
از آن جرعه که ساقی داد بشکست
حقیقت نیست شد دیگر شده هست
دمادم جام خواهم خورد اینجا
که ازمستی بمانده فرد اینجا
دمادم جام خواهم من از این خورد
که خواهم بود دائم در جهان فرد
دمادم جام خواهم خورد معنی
کزین جامم بکل دیدار مولا
دمادم نوش خواهم کرد این جام
که میبینم در او آغاز و انجام
نظرکن هان و جام آخر به بینم
که به آمد ز جام اولینم
ز ساقی مر مرا جام است اینجا
ز ساقی مر مرا کامست در کام
چو کام دل ز ساقی یافتستم
در اینجا خویش باقی یافتستم
بخواهد خواند آخر تا ابد من
حقیقت فارغ از هر نیک و بد من
نخواهم ماند اینجا گاه باقی
ولکین مینخواهد ریخت ساقی
درین حیرت که منصور است سرمست
نگاهی میکند اندر سرمست
بدست یار دست خویش بیند
حقیقت جام می در پیش بیند
چنان درپاکی او مست آمد
که دست یارش اندر دست آمد
چو من از روی جانان زار و مستم
بت خود در بر جانان شکستم
بت من لاجرم بشکست و جان شد
حقیقت بت پرست اینجا عیان شد
بت ما لاجرم بشکست دلدار
پس آنگه بت پرست آمد پدیدار
چنان مستم که بت بشکسته بینم
حقیقت خویش را پیوسته بینم
منم شیخا حقیقت بت شکسته
ز ننگ و نام دنیا باز رسته
درین معنی منم هشیار معنی
قلندروار اندر دار دنیا
قلندر در جهان منصور آمد
که از جان و جهان او دور آمد
چو رخت افکندهام این لحظه بر در
از آنم در ره معنی قلندر
قلندر وار اینجا پاکبازم
که در پاکی حقیقت پاکبازم
میان پاکبازان در خرابات
گذشتم من ز تقلید خرافات
میان پاکبازان رند و مستم
کزو گردم حقیقت هر چه هستم
خرابات فنادان و درو رو
ز من این نکتههای بکر بشنو
اگر خواهی شدن سوی خرابات
نمیگنجد در اینجا عین طامات
اگر خواهی شدن جان بر کف دست
نهٔ دلدار چون گردی تو سرمست
بجانی جرعهٔ اینجا به جز تو
اگر میشایدت کلی بخور تو
بصد جان جرعهٔ اینجا فروشند
همه تقلید اینجا چون بپوشند
در آن خمخانه کان منصور دیده است
که غمهاراسرار نور دیده است
اگر راهت دهند آنجا حقیقت
نگنجد اندر آنجا گه طبیعت
در آن خمخانه چون رفتی فنا شو
ز بود خویش آنگه آشنا شو
چو ساقی اندر آن خمخانه بینی
تو عقل و دین و دل دیوانه بینی
بجز از دست ساقی می مخور باز
که گرداند ترا ساقی سرافراز
ز دست ساقی ار جامی بنوشی
زمانی تن زن آنجا درخموشی
خموشی کن مرو بیرون ز خود تو
وگر نه میبریزی خون خود تو
در آن خمخانه بنگر جمله عشاق
که ایشان گشته ازمستی می طاق
در آن خمخانه بنگر سالکان را
فداکردی بکلی جسم و جان را
در آن خمخانه بنگر واصل ای یار
یقین منصور آنجا واصل یار
چو منصور است ساقی بسکه باشد
بجز او اندر اینجاگه چه باشد
میی دارد در آن خمخانهٔ عشق
که بیشک آن خورد دیوانهٔ عشق
میی دارد که گر خوردی نمیری
اگر تو خود گدا یا شاه و میری
میی دارد که جان بخش حیاتست
در آن می بیشکی دیدار ذاتست
میی کان هر که خورد از خود برون شد
اگر عاقل بود عین جنون شد
میی کان هر که خورد از دید معنی
برون تا زد ز جان دردید معنی
میی کان هر که خورد از عین دیدار
شود از هر دوعالم ناپدیدار
میی کان هر که خورد از لاعیان شد
ولی در صورت اینجاگه عیان شد
میی کان هر که خورد از گفت و گو رست
بماند تا ابد اینجایگه مست
میی کان هر که خورد از خود فناشد
پس آنگه در فنا دید خدا شد
میی کان هر که خورد اینجای الحق
زند مانند من هم او اناالحق
حقیقت هر که را این آرزویست
درین معنی چه جای گفت و گویست
در اینجا گفتگو گر میکنی باز
درون شو تا به بینی ای سرافراز
                                                                    
                            که درمستی نخواهم ماند باقی
چنان مستم که پای از سر ندانم
بجز ساقی در این رهبر ندانم
چنان مستم که ساقی پیش بینم
ولیکن دید ساقی خویش بینم
چنان مستم درینجان فنا من
که میبینم همه عین بقا من
ز مستی در همه کون و مکانم
اناالحق میزند عین العیانم
حقیقت شیخ ازین می باز خور تو
گذر کن بعد از این از ماه و خور تو
حقیقت شیخ ازین یک جرعه کن نوش
بجز او جملگی گردد فراموش
حقیقت شیخ از این جرعه خبردار
که در مستی به بینی روی دلدار
منم مست و شده ازدست اینجا
از آنم جام بشکسته است اینجا
بده جامی دگر ساقی به از این
نه جای تلخ جای خوب و شیرین
اگر من جام بشکستم تو جامی
دگر ده تا بیابم زود نامی
اگر من جام بشکستم دراینجا
تو جامی ده در اینجا گه مصفا
اگر من جام بشکستم حقیقت
درون جام دیدم دید دیدت
درون جام میبینم ترا من
کشیدم از تو پر جور و جفا من
درون جام میبینم رخ تو
همی بینم ز جام فرخ تو
توی جانا اناالحق گوی ما را
که گردان کردهٔ چونگوی ما را
توی جانا درون جان نهانی
اناالحق میزنی باقی تو دانی
ز مستی شیخ ما را دار معذور
که طاقت طاق شد درجان منصور
ز مستی شیخ هستی یافتستم
یقین جانان ز مستی یافتستم
ز مستی شیخ من عین عیانم
از آن اندر نشان بینشانم
زمستی در صفاتم بیشکی ذات
ز ذاتم مست کرده جمله ذرات
همه ذرات من از مستی عشق
اناالحق میزنند از هستی عشق
همه ذرات من از روی جانان
بماندستند مست روی جانان
همه ذرات من اینجا عیانند
ازین مستی حقیقت جان جانند
همه ذرات من درتست اعیان
نخواهد ماند یاد دوست پنهان
از آن جرعه که ساقی داد بشکست
حقیقت نیست شد دیگر شده هست
دمادم جام خواهم خورد اینجا
که ازمستی بمانده فرد اینجا
دمادم جام خواهم من از این خورد
که خواهم بود دائم در جهان فرد
دمادم جام خواهم خورد معنی
کزین جامم بکل دیدار مولا
دمادم نوش خواهم کرد این جام
که میبینم در او آغاز و انجام
نظرکن هان و جام آخر به بینم
که به آمد ز جام اولینم
ز ساقی مر مرا جام است اینجا
ز ساقی مر مرا کامست در کام
چو کام دل ز ساقی یافتستم
در اینجا خویش باقی یافتستم
بخواهد خواند آخر تا ابد من
حقیقت فارغ از هر نیک و بد من
نخواهم ماند اینجا گاه باقی
ولکین مینخواهد ریخت ساقی
درین حیرت که منصور است سرمست
نگاهی میکند اندر سرمست
بدست یار دست خویش بیند
حقیقت جام می در پیش بیند
چنان درپاکی او مست آمد
که دست یارش اندر دست آمد
چو من از روی جانان زار و مستم
بت خود در بر جانان شکستم
بت من لاجرم بشکست و جان شد
حقیقت بت پرست اینجا عیان شد
بت ما لاجرم بشکست دلدار
پس آنگه بت پرست آمد پدیدار
چنان مستم که بت بشکسته بینم
حقیقت خویش را پیوسته بینم
منم شیخا حقیقت بت شکسته
ز ننگ و نام دنیا باز رسته
درین معنی منم هشیار معنی
قلندروار اندر دار دنیا
قلندر در جهان منصور آمد
که از جان و جهان او دور آمد
چو رخت افکندهام این لحظه بر در
از آنم در ره معنی قلندر
قلندر وار اینجا پاکبازم
که در پاکی حقیقت پاکبازم
میان پاکبازان در خرابات
گذشتم من ز تقلید خرافات
میان پاکبازان رند و مستم
کزو گردم حقیقت هر چه هستم
خرابات فنادان و درو رو
ز من این نکتههای بکر بشنو
اگر خواهی شدن سوی خرابات
نمیگنجد در اینجا عین طامات
اگر خواهی شدن جان بر کف دست
نهٔ دلدار چون گردی تو سرمست
بجانی جرعهٔ اینجا به جز تو
اگر میشایدت کلی بخور تو
بصد جان جرعهٔ اینجا فروشند
همه تقلید اینجا چون بپوشند
در آن خمخانه کان منصور دیده است
که غمهاراسرار نور دیده است
اگر راهت دهند آنجا حقیقت
نگنجد اندر آنجا گه طبیعت
در آن خمخانه چون رفتی فنا شو
ز بود خویش آنگه آشنا شو
چو ساقی اندر آن خمخانه بینی
تو عقل و دین و دل دیوانه بینی
بجز از دست ساقی می مخور باز
که گرداند ترا ساقی سرافراز
ز دست ساقی ار جامی بنوشی
زمانی تن زن آنجا درخموشی
خموشی کن مرو بیرون ز خود تو
وگر نه میبریزی خون خود تو
در آن خمخانه بنگر جمله عشاق
که ایشان گشته ازمستی می طاق
در آن خمخانه بنگر سالکان را
فداکردی بکلی جسم و جان را
در آن خمخانه بنگر واصل ای یار
یقین منصور آنجا واصل یار
چو منصور است ساقی بسکه باشد
بجز او اندر اینجاگه چه باشد
میی دارد در آن خمخانهٔ عشق
که بیشک آن خورد دیوانهٔ عشق
میی دارد که گر خوردی نمیری
اگر تو خود گدا یا شاه و میری
میی دارد که جان بخش حیاتست
در آن می بیشکی دیدار ذاتست
میی کان هر که خورد از خود برون شد
اگر عاقل بود عین جنون شد
میی کان هر که خورد از دید معنی
برون تا زد ز جان دردید معنی
میی کان هر که خورد از عین دیدار
شود از هر دوعالم ناپدیدار
میی کان هر که خورد از لاعیان شد
ولی در صورت اینجاگه عیان شد
میی کان هر که خورد از گفت و گو رست
بماند تا ابد اینجایگه مست
میی کان هر که خورد از خود فناشد
پس آنگه در فنا دید خدا شد
میی کان هر که خورد اینجای الحق
زند مانند من هم او اناالحق
حقیقت هر که را این آرزویست
درین معنی چه جای گفت و گویست
در اینجا گفتگو گر میکنی باز
درون شو تا به بینی ای سرافراز
                                 عطار نیشابوری : هیلاج نامه
                            
                            
                                در خلوت و عزلت ودیدار الوهیت گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بکنج خلوت دل باش ساکن
                                    
که تا باشی ز هر آفات ایمن
بکنج خلوت دل گرد واصل
تو در خلوت بکن مقصود حاصل
بکنج خلوت دل راز میجوی
همان گم کردهٔ خود باز میجوی
بکنج خلوت دل یار میبین
یقین بیزحمت اغیار میبین
بکنج خلوت خود در یکی باش
تو ذات صرف اینجا بیشکی باش
بکنج خلوت دل جوی جانان
که بنماید رخت ناگاه سلطان
چو درخلوت سرای جان درآئی
حقیقت بنگری دید خدائی
به از خلوت مدان اینجا حقیقت
حضوری جوی بی عین طبیعت
به از خلوت مدان گر راز دانی
که درخلوت رسد سر معانی
به از خلوت چه باشد نزد عشاق
که در خلوت شدند ایشان یقین طاق
حضور خلوت از بازار خوشتر
حقیقت زندگی با یار خوشتر
حضور خلوت اینجاگه طلب کن
دلت با جان حقیقت با ادب کن
حضور خلوت عشاق در یاب
ازین عین دوئی خود طاق دریاب
دمی با یار به اندر خلوت دل
به از بغداد و مصر و چین و موصل
دمی با یار اندر خلوت عشق
کزویابی حقیقت قربت عشق
دمی با یار به ازملک عالم
چه میگوئی چه میجوئی در این دم
بخلوت جوی یار خویشتن باز
گذر کن هان ز جسم و جان و تن باز
بخلوت یک زمان بنشین تو فارغ
که در خلوت شوی ای شیخ بالغ
حضور خلوتست اینجای بنگر
توی در خلوت یکتای بنگر
نموددوست درخلوت عیانست
که درخلوت یقین دیدار جانست
بسی در خلوت اینجا چله دارند
هوای صورتی در کله دارند
نیرزد خلوت ایشان پشیزی
چنین گفتست با من آن عزیزی
که در خلوت نشستن آن نشاید
که جز جانان نه بیند دید باید
هوای غیر نبود در درونش
بجز یک سیر نبود در درونش
بجانان ذات او قائم نماید
نمود او یقین دایم نماید
چنان دست از همه عالم بشوید
که جز اسرار با جانان نگوید
اباجانان دمادم گوید او راز
که تا جانان کند اورا سرافراز
ابا جانان چنان باشد یگانه
که با جانان بماند جاودانه
ابا جانان چنان مشتاق باشد
که در جانان حقیقت طاق باشد
ابا جانان شودیکتای جانان
ز پنهانی بود پیدای جانان
ابا جانان بود یکتای این جا
یکی بیند همه ذرات اینجا
حضور جان و دل دارد چنان گم
که باشد بیگمان مانند قلزم
حضورش از یکی آید پدیدار
شود در هر دو عالم صاحب اسرار
حضورش بیشکی در یک نماید
ز دید عشق ما پیدا نماید
همه چیزی ازو یکتا بود کل
ز دید عشق ناپیدا بود کل
از اول تا به آخر یار بیند
یکی اندر یکی دیدار بیند
بجز یکی نداند در حقیقت
بجای آرد همه شرط شریعت
اگر بیشرع آید فرع دانش
بجز زندیق در این سر مخوانش
اگر بسپارد اینجا گه ره شرع
بخلوت در بیابد مرشه شرع
چنین کردند اینجا پاکبازان
ره تحقیق جسته کارسازان
حقیقت چون در خلوت نشینی
یقین باید که جز یکی نه بینی
بشرع احمد اینجا پاکدل باش
تو اندر پاکبازی یاب نقاش
حضور خلوت از روی زمین به
ز ذات کل یقین عین الیقین به
چو در خلوت نشینی پیشه سازی
ز ذات کل حقیقت سرفرازی
نه اندر بند آن باشی که آن دست
ترا بوسند درخلوت جهان دست
بت ره باشی آن دم نزد جانان
کجا بستانی آنگه مرد جانان
بت خود بشکن از دیدار بیشک
ز جانان باش برخوردار بیشک
حقیقت بت ترا مر دوست آمد
از آن مغزت حقیقت پوست آمد
که خود را دوست داری در برخلق
همی ترسی تو از خیر و شر خلق
اگر از عین دنیا این تمامت
که خواهی تا بماندنیک نامت
بنام وننگ اینجا در نمازی
تو پنداری که بیشک کارسازی
بنام وننگ جانت رفت بر باد
کجا بینی تو ذات خویش آباد
بنام و ننگ در مکری بمانده
ز سرّ عشق یک نکته نخوانده
بنام وننگ میخواهی بسربرد
بنام و ننگ خواهی بیخبر مرد
ز ننگت چیست چون نامی نداری
بجز حسرت دگر کامی نداری
تو از بهر ریای خلق تحقیق
بپوشیدی حقیقت دلق تحقیق
یقین دلق تو زنار است اینجا
ابا تو لایق نار است اینجا
بسوزان دلق آنگه خود بسوزان
تو نام نیک را و بد بسوزان
اگر رویت حقیقت در خدایست
ابا اوباش کو خود رهنمایست
چرا در بند خلقی بازمانده
در آن خلوتسرای راز مانده
طمع یکبارگی باید بریدن
ز خلق آنگه جمال شاه دیدن
طمع زین ناگهان آخر ببر تو
شنو این نکتهای همچو در تو
طمع زینها ببر اینجا به تحقیق
که به زینت ندیدم هیچ توفیق
بکار تو کجا آیند اینان
کجاکار تو بگشایند اینان
همه درمکر و زرق ونام و ناموس
بمانده درنهاد خود بافسوس
همه مردار و هم مردار خوارند
یقین میدان که چون مردار خوارند
دلم بگرفت شیخ از دید دو نان
از آن میگویمت اینجا ببرهان
طمع زینها بیکباره بریدم
که تا اینجا یقین جانان بدیدم
طمع زینها بریدم در خدائی
که تادیدم وصال خود نمائی
طمع زینها بریدم در حقیقت
سپردم آنگهی راه شریعت
طمع ببریدهام از هر دو عالم
که تا میگویم این سر دمادم
بجز حق این همه باطل شناسم
از اینان کی در این معنی هراسم
بجز حق این همه خار جهانند
که چون سگ هر نفس هر سو جهانند
اوائل این چنین دیدم حقیقت
از اینان ذات بگزیدم حقیقت
چوذات حق در ایشانست موجود
مرا آن ذات بد از جمله مقصود
همه دارند لیکن چون ندارند
حقیقت آمده بیچون ندارند
اگر دارند اما این حقیقت
حقیقت شیخ حق است ای رفیقت
ابا دارند اما این حکایت
حقیقت شیخ دور است از شکایت
مرا مقصود ازین گفتار آنست
که شرع اندر میان ذات جانست
شریعت گفتمت تا راز دانی
حقیقت ذات ایشان باز دانی
که چندی در میانه این چنیناند
گمان در پیش کرده بییقیناند
بسی دیدم ملامت من از اینان
ولیکن خاطر اسرار بینان
درین ره مر مرا داده است تحقیق
همی بینم دراینجا اهل توفیق
مرا کار است با ایشان حقیقت
چه کارم شیخ با اهل طبیعت
همه در ذات یکی مینماید
ولیکن گفتن ایشان را نشاید
مر این اسرار ای شیخ جهان تو
همی گویم که هستی در میان تو
نمیدانند هر چندی سر از پای
رموز ما در اینجا گاه بگشای
سراپای حقیقت دیدهام من
همه کون و مکان گردیدهام من
حقیقت دیدهام هم مغز و هم پوست
اگرچه در حقیقت این همه اوست
بنور حق مزین شرع بشناس
ز حق مراصل را با فرع بشناس
همه زین کار هانه رخ نمودند
به هر صورت یقین ما را نمودند
نظام کار عالم ار بدانست
که نیکان راعیانی در عیانست
چنین افتادهٔ از شرع در فرع
که تا تو بازدانی اصل با فرع
کمال شرع از آن تحقیق دارد
که ذات مصطفی توفیق دارد
ابوجهل لعین باشد چو احمد؟
حقیقت مصطفی نیکست و او بد؟
کجا فرعون باشد همچو موسی
که او حق بدفراز طور سینا
کجا نمرود ابراهیم باشد
کزین معنی حقیقت بیم باشد
تو و شیخ کبیر اینجا یکی اید
حقیقت ذات بیچون بیشکیاید
که ره بسبودهاید اندر خدائی
شما را می نهبینم در خدائی
چنین افتاد سرّ عشقبازی
مدان اسرار ما شیخا ببازی
از اول عزلتی خوش داشتم من
ز عزلت بهرهها برداشتم من
ز عزلت یافتم سر کماهی
ز خلوت یافتم دید الهی
ز عزلت یافتم اسرار بیچون
مرا بخشیده او اسرار بیچون
ز عزلت یافتم اسرارها کل
از آنم در همه دیدارها کل
ز عزلت در درون خلوت دل
شدم ای شیخ در دیدار واصل
ز عزلت جوی شیخ و یار خودبین
بخلوت جملهٔ اسرار خود بین
تو عزلت جوی و در عین الیقین شو
در اینجا در حقیقت پیش بین شو
اگر عزلت گزینی همچو عنقا
تو در خلوت شوی ای شیخ یکتا
اگر عزلت گزیدی درخودی تو
برون آیی ز نیکی و بدی تو
اگر عزلت گزینی در عیانت
نماید دید بیشک دید جانت
اگر عزلت گزینی صاحب درد
شوی درخلوت ای شیخ جهان فرد
اگر عزلت گزینی همچو عشاق
شوی ای شیخ عالم همچو من طاق
اگز عزلت گزینی همچو مردان
حقیقت ذات خود را فرد گردان
به از عزلت گزینی از سر درد
نمانی جاودان از جان جان فرد
اگر عزلت گزینی در لقایت
نماید رخ حقیقت جانفزایت
حقیقت جوی عزلت تا توانی
که چون عزلت کنی این خود بدانی
حقیقت جوی عزلت همچو مردان
ازینان خویشتن آزاد گردان
حقیقت دردسر میدان تو دنیا
ز دنیا عزلت دیدار مولا
ز دنیا حظ روح خویش بردار
عیان فتح و فتوح خویش بردار
تمامت انبیاء در عزلت خویش
حقیقت یافته از قربت خویش
چو میدیدند کین دنیای ناساز
نخواهد بود با کس نیز دمساز
کناره زین جهان کردند ایشان
که سودی نیست زینجای پریشان
حقیقت سوددنیا چیست طاعت
به از این نیست این عین سعادت
چو دنیا کنده پیر گوژپشتست
بسا پرورده و آنگه بکشتست
تو ازدنیا چه خواهی برد آنجا
که بیشک تو نخواهی مرد آنجا
جهان و هرچه در روی جهان است
همه از ذات حق عکسی عیان است
جهان بیوفا نوری ندارد
دمی بیماتم او سوری ندارد
بلا و محنت است این دار دنیا
که شد از عشق برخوردار دنیا
جهان بیگانهٔ دان در ره عشق
اگر هستی حقیقت آگه عشق
جهان بیگانهٔ چون آشنایست
وفا از وی مجو که بیوفایست
جهان بیگانهٔ مردار خواراست
بنزدعاشقان مردار، خوار است
جهان بیگانهٔ پر درد و رنج است
بنزد عاشقان خوان سپنج است
جهان بیگانه دان ای شیخ اینجا
در آن دیوانهٔ دان شیخ اینجا
جهان بگذار شیخ و در نهان شو
چو کردی پشت بر وی جان جانشو
جهان بگذار شیخ و راستی کن
ز دید او نظر در کاستی کن
جهان بگذار تا جاوید گردی
تو در عین عیان خورشید گردی
جهان بگذار همچون عاشقان تو
چه میجوئی به آخر زین جهان تو
جهان بگذار تا رویت نماید
مکن گوشت بوی کویت نماید
جهان بگذار ای شیخ جهان بین
جهان چبود خداوند جهان بین
جهان بگذار و در حق پیش بین گرد
که تا مانی تو در عین الیقن فرد
جهان بگذار و در یکی قدم زن
وگرنه در ره مردان قدم زن
ره مردان طلب مانند مردان
طلب کن علم و بگذر زینجهان هان
                                                                    
                            که تا باشی ز هر آفات ایمن
بکنج خلوت دل گرد واصل
تو در خلوت بکن مقصود حاصل
بکنج خلوت دل راز میجوی
همان گم کردهٔ خود باز میجوی
بکنج خلوت دل یار میبین
یقین بیزحمت اغیار میبین
بکنج خلوت خود در یکی باش
تو ذات صرف اینجا بیشکی باش
بکنج خلوت دل جوی جانان
که بنماید رخت ناگاه سلطان
چو درخلوت سرای جان درآئی
حقیقت بنگری دید خدائی
به از خلوت مدان اینجا حقیقت
حضوری جوی بی عین طبیعت
به از خلوت مدان گر راز دانی
که درخلوت رسد سر معانی
به از خلوت چه باشد نزد عشاق
که در خلوت شدند ایشان یقین طاق
حضور خلوت از بازار خوشتر
حقیقت زندگی با یار خوشتر
حضور خلوت اینجاگه طلب کن
دلت با جان حقیقت با ادب کن
حضور خلوت عشاق در یاب
ازین عین دوئی خود طاق دریاب
دمی با یار به اندر خلوت دل
به از بغداد و مصر و چین و موصل
دمی با یار اندر خلوت عشق
کزویابی حقیقت قربت عشق
دمی با یار به ازملک عالم
چه میگوئی چه میجوئی در این دم
بخلوت جوی یار خویشتن باز
گذر کن هان ز جسم و جان و تن باز
بخلوت یک زمان بنشین تو فارغ
که در خلوت شوی ای شیخ بالغ
حضور خلوتست اینجای بنگر
توی در خلوت یکتای بنگر
نموددوست درخلوت عیانست
که درخلوت یقین دیدار جانست
بسی در خلوت اینجا چله دارند
هوای صورتی در کله دارند
نیرزد خلوت ایشان پشیزی
چنین گفتست با من آن عزیزی
که در خلوت نشستن آن نشاید
که جز جانان نه بیند دید باید
هوای غیر نبود در درونش
بجز یک سیر نبود در درونش
بجانان ذات او قائم نماید
نمود او یقین دایم نماید
چنان دست از همه عالم بشوید
که جز اسرار با جانان نگوید
اباجانان دمادم گوید او راز
که تا جانان کند اورا سرافراز
ابا جانان چنان باشد یگانه
که با جانان بماند جاودانه
ابا جانان چنان مشتاق باشد
که در جانان حقیقت طاق باشد
ابا جانان شودیکتای جانان
ز پنهانی بود پیدای جانان
ابا جانان بود یکتای این جا
یکی بیند همه ذرات اینجا
حضور جان و دل دارد چنان گم
که باشد بیگمان مانند قلزم
حضورش از یکی آید پدیدار
شود در هر دو عالم صاحب اسرار
حضورش بیشکی در یک نماید
ز دید عشق ما پیدا نماید
همه چیزی ازو یکتا بود کل
ز دید عشق ناپیدا بود کل
از اول تا به آخر یار بیند
یکی اندر یکی دیدار بیند
بجز یکی نداند در حقیقت
بجای آرد همه شرط شریعت
اگر بیشرع آید فرع دانش
بجز زندیق در این سر مخوانش
اگر بسپارد اینجا گه ره شرع
بخلوت در بیابد مرشه شرع
چنین کردند اینجا پاکبازان
ره تحقیق جسته کارسازان
حقیقت چون در خلوت نشینی
یقین باید که جز یکی نه بینی
بشرع احمد اینجا پاکدل باش
تو اندر پاکبازی یاب نقاش
حضور خلوت از روی زمین به
ز ذات کل یقین عین الیقین به
چو در خلوت نشینی پیشه سازی
ز ذات کل حقیقت سرفرازی
نه اندر بند آن باشی که آن دست
ترا بوسند درخلوت جهان دست
بت ره باشی آن دم نزد جانان
کجا بستانی آنگه مرد جانان
بت خود بشکن از دیدار بیشک
ز جانان باش برخوردار بیشک
حقیقت بت ترا مر دوست آمد
از آن مغزت حقیقت پوست آمد
که خود را دوست داری در برخلق
همی ترسی تو از خیر و شر خلق
اگر از عین دنیا این تمامت
که خواهی تا بماندنیک نامت
بنام وننگ اینجا در نمازی
تو پنداری که بیشک کارسازی
بنام وننگ جانت رفت بر باد
کجا بینی تو ذات خویش آباد
بنام و ننگ در مکری بمانده
ز سرّ عشق یک نکته نخوانده
بنام وننگ میخواهی بسربرد
بنام و ننگ خواهی بیخبر مرد
ز ننگت چیست چون نامی نداری
بجز حسرت دگر کامی نداری
تو از بهر ریای خلق تحقیق
بپوشیدی حقیقت دلق تحقیق
یقین دلق تو زنار است اینجا
ابا تو لایق نار است اینجا
بسوزان دلق آنگه خود بسوزان
تو نام نیک را و بد بسوزان
اگر رویت حقیقت در خدایست
ابا اوباش کو خود رهنمایست
چرا در بند خلقی بازمانده
در آن خلوتسرای راز مانده
طمع یکبارگی باید بریدن
ز خلق آنگه جمال شاه دیدن
طمع زین ناگهان آخر ببر تو
شنو این نکتهای همچو در تو
طمع زینها ببر اینجا به تحقیق
که به زینت ندیدم هیچ توفیق
بکار تو کجا آیند اینان
کجاکار تو بگشایند اینان
همه درمکر و زرق ونام و ناموس
بمانده درنهاد خود بافسوس
همه مردار و هم مردار خوارند
یقین میدان که چون مردار خوارند
دلم بگرفت شیخ از دید دو نان
از آن میگویمت اینجا ببرهان
طمع زینها بیکباره بریدم
که تا اینجا یقین جانان بدیدم
طمع زینها بریدم در خدائی
که تادیدم وصال خود نمائی
طمع زینها بریدم در حقیقت
سپردم آنگهی راه شریعت
طمع ببریدهام از هر دو عالم
که تا میگویم این سر دمادم
بجز حق این همه باطل شناسم
از اینان کی در این معنی هراسم
بجز حق این همه خار جهانند
که چون سگ هر نفس هر سو جهانند
اوائل این چنین دیدم حقیقت
از اینان ذات بگزیدم حقیقت
چوذات حق در ایشانست موجود
مرا آن ذات بد از جمله مقصود
همه دارند لیکن چون ندارند
حقیقت آمده بیچون ندارند
اگر دارند اما این حقیقت
حقیقت شیخ حق است ای رفیقت
ابا دارند اما این حکایت
حقیقت شیخ دور است از شکایت
مرا مقصود ازین گفتار آنست
که شرع اندر میان ذات جانست
شریعت گفتمت تا راز دانی
حقیقت ذات ایشان باز دانی
که چندی در میانه این چنیناند
گمان در پیش کرده بییقیناند
بسی دیدم ملامت من از اینان
ولیکن خاطر اسرار بینان
درین ره مر مرا داده است تحقیق
همی بینم دراینجا اهل توفیق
مرا کار است با ایشان حقیقت
چه کارم شیخ با اهل طبیعت
همه در ذات یکی مینماید
ولیکن گفتن ایشان را نشاید
مر این اسرار ای شیخ جهان تو
همی گویم که هستی در میان تو
نمیدانند هر چندی سر از پای
رموز ما در اینجا گاه بگشای
سراپای حقیقت دیدهام من
همه کون و مکان گردیدهام من
حقیقت دیدهام هم مغز و هم پوست
اگرچه در حقیقت این همه اوست
بنور حق مزین شرع بشناس
ز حق مراصل را با فرع بشناس
همه زین کار هانه رخ نمودند
به هر صورت یقین ما را نمودند
نظام کار عالم ار بدانست
که نیکان راعیانی در عیانست
چنین افتادهٔ از شرع در فرع
که تا تو بازدانی اصل با فرع
کمال شرع از آن تحقیق دارد
که ذات مصطفی توفیق دارد
ابوجهل لعین باشد چو احمد؟
حقیقت مصطفی نیکست و او بد؟
کجا فرعون باشد همچو موسی
که او حق بدفراز طور سینا
کجا نمرود ابراهیم باشد
کزین معنی حقیقت بیم باشد
تو و شیخ کبیر اینجا یکی اید
حقیقت ذات بیچون بیشکیاید
که ره بسبودهاید اندر خدائی
شما را می نهبینم در خدائی
چنین افتاد سرّ عشقبازی
مدان اسرار ما شیخا ببازی
از اول عزلتی خوش داشتم من
ز عزلت بهرهها برداشتم من
ز عزلت یافتم سر کماهی
ز خلوت یافتم دید الهی
ز عزلت یافتم اسرار بیچون
مرا بخشیده او اسرار بیچون
ز عزلت یافتم اسرارها کل
از آنم در همه دیدارها کل
ز عزلت در درون خلوت دل
شدم ای شیخ در دیدار واصل
ز عزلت جوی شیخ و یار خودبین
بخلوت جملهٔ اسرار خود بین
تو عزلت جوی و در عین الیقین شو
در اینجا در حقیقت پیش بین شو
اگر عزلت گزینی همچو عنقا
تو در خلوت شوی ای شیخ یکتا
اگر عزلت گزیدی درخودی تو
برون آیی ز نیکی و بدی تو
اگر عزلت گزینی در عیانت
نماید دید بیشک دید جانت
اگر عزلت گزینی صاحب درد
شوی درخلوت ای شیخ جهان فرد
اگر عزلت گزینی همچو عشاق
شوی ای شیخ عالم همچو من طاق
اگز عزلت گزینی همچو مردان
حقیقت ذات خود را فرد گردان
به از عزلت گزینی از سر درد
نمانی جاودان از جان جان فرد
اگر عزلت گزینی در لقایت
نماید رخ حقیقت جانفزایت
حقیقت جوی عزلت تا توانی
که چون عزلت کنی این خود بدانی
حقیقت جوی عزلت همچو مردان
ازینان خویشتن آزاد گردان
حقیقت دردسر میدان تو دنیا
ز دنیا عزلت دیدار مولا
ز دنیا حظ روح خویش بردار
عیان فتح و فتوح خویش بردار
تمامت انبیاء در عزلت خویش
حقیقت یافته از قربت خویش
چو میدیدند کین دنیای ناساز
نخواهد بود با کس نیز دمساز
کناره زین جهان کردند ایشان
که سودی نیست زینجای پریشان
حقیقت سوددنیا چیست طاعت
به از این نیست این عین سعادت
چو دنیا کنده پیر گوژپشتست
بسا پرورده و آنگه بکشتست
تو ازدنیا چه خواهی برد آنجا
که بیشک تو نخواهی مرد آنجا
جهان و هرچه در روی جهان است
همه از ذات حق عکسی عیان است
جهان بیوفا نوری ندارد
دمی بیماتم او سوری ندارد
بلا و محنت است این دار دنیا
که شد از عشق برخوردار دنیا
جهان بیگانهٔ دان در ره عشق
اگر هستی حقیقت آگه عشق
جهان بیگانهٔ چون آشنایست
وفا از وی مجو که بیوفایست
جهان بیگانهٔ مردار خواراست
بنزدعاشقان مردار، خوار است
جهان بیگانهٔ پر درد و رنج است
بنزد عاشقان خوان سپنج است
جهان بیگانه دان ای شیخ اینجا
در آن دیوانهٔ دان شیخ اینجا
جهان بگذار شیخ و در نهان شو
چو کردی پشت بر وی جان جانشو
جهان بگذار شیخ و راستی کن
ز دید او نظر در کاستی کن
جهان بگذار تا جاوید گردی
تو در عین عیان خورشید گردی
جهان بگذار همچون عاشقان تو
چه میجوئی به آخر زین جهان تو
جهان بگذار تا رویت نماید
مکن گوشت بوی کویت نماید
جهان بگذار ای شیخ جهان بین
جهان چبود خداوند جهان بین
جهان بگذار و در حق پیش بین گرد
که تا مانی تو در عین الیقن فرد
جهان بگذار و در یکی قدم زن
وگرنه در ره مردان قدم زن
ره مردان طلب مانند مردان
طلب کن علم و بگذر زینجهان هان
                                 عطار نیشابوری : هیلاج نامه
                            
                            
                                جواب دادن منصور شبلی را
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جوابش داد آنگه شاه عشاق
                                    
که پنهان نیست اینجا راه عشاق
همه پیداست راهم تا سوی ذات
دمادم میرسانم جمله ذرات
از اول سر عشقت باز گویم
پس آنگه از فنایت راز گویم
تو سر عشق میخواهی که دانی
ز من بشنو تو ای پیر این معانی
بسی با سالکان بودی درین راه
بسی ز ایشان تو بشنودی بسی راه
بسی گفتی و دیگر باز گفتی
ابا ایشان تو از هر راز گفتی
بسی گویند سر عشق اینجا
که تا بگشاید این راز معما
حقیقت عشق زیبد بر من ای پیر
گراندر عشق نبود هیچ تدبیر
نه عشق اینجا یکی چیز است بنگر
همه عشق است اینجا سر باسر
همی ورزند کل عشق مجازی
از ایشان میدهد در عشق بازی
حقیقت عشق کل عشق من آمد
ره تاریک هر کس روشن آمد
ز عشق کل ترا بنمایم اسرار
مگر راهی شود اینجا پدیدار
ترا در عشق من اینجا حقیقت
بدانی صاحب شرع و طریقت
ترا بخشیدهام من سرفرازی
مدان عشق مرا اینجا ببازی
طلب از عشق کردی عشق اینست
که ما را جان جان اینجا یقین است
مرا عشق است اینجا گاه بنگر
که خواهم باختن از عشق خود سر
مرا عشق است با اینجا ز گوهر
رهانم من جهان از گفتن بر
مرا عشق است با جان و سر و دل
بجو آن ره مگر گردی تو واصل
منم در عشق خود در دار دنیا
که دیدستم ز خود دیدار مولا
بسوزانم وجود خود در اینجا
یقین کردم سجود خود در اینجا
حقیقت سر عشقم نیست بسیار
بتو میگویم اینجا گاه ای یار
فدایم من در اینجا گاه بنگر
همه ما را غلام و شاه بنگر
خدایم شبلی اندر پاکبازی
تو چون مائی و چون من پاکبازی
ندانم من که در کون و مکانم
حقیقت جسمم و هم نور جانم
خدایم من که هستم در نمودار
ز شوق این یقینم بر سر دار
خدایم من که اینجا رهنمایم
هر آنکس را که خواهم ره نمایم
خدایم من که اینجا گه بدیدم
ابا خود گویم و از خود شنیدم
خدایم در حقیقت پایدارم
ترا من داشته در پایدارم
خدایم من درون جان و در دل
کنم هر کس که خواهم نیز واصل
خدایم من نمودار دو عالم
که پیدا کردم آدم را درین دم
نه من میگویم این سر راز مطلق
حقست اینجا که میگوید اناالحق
اناالحق میزنم در بود جمله
منم بیشک یقین معبود جمله
اناالحق میزنم در من رآنی
درون جمله رازم در نهانی
درون جمله اسرار نهانم
یقین من حاجت هرکس بدانم
نه من میگویم این سر را مطلق
حقست میدان که میگوید یقین حق
درون جملهام در بینیازی
کنم با جمله اینجا عشق بازی
بصورت میکنم تقریر معنی
که صورت دارم اندر دار معنی
بمعنی کردم اینجا رازها فاش
همه نقشند و من دیدار نقاش
منم نقاش اینجا نقش بستم
چو بستم هم بدست خود شکستم
منم نقاش و اینجا نقش بندم
به هر نقشی که خواهم نقش بندم
ز دید من همه در شور و افغان
منم دانا یقین اندر دل و جان
هر آن چیزی که خواهم میکنم من
همه ذرات را تابان کنم من
به هر کسوت که اینجا رخ نمودم
همه در عشق خود پاسخ نمودم
بدانستند و با ایشان بگفتم
در اسرار با ایشان بسفتم
درون جمله گویایم بآواز
نمودستم همه انجام و آغاز
ز انجام و ز آغازم خبر نه
منم بینا ولی سمع و بصر نه
درون جمله از من روشن آمد
نمود عشقم از این گلشن آمد
مرا بد عشق اینجا راز خود باز
نمایم تا بداند صاحب راز
اگرچه جمله من هستم پدیدار
تمام از من کسی خود نیست بیدار
منم آگاه کاینجا راز گویم
نمود خود به هر آواز گویم
زهر آواز دیگر گونه اسرار
همی گویم در اینجا گه بگفتار
منم با جمله و جمله ندانند
وگردانند زمن حیران بمانند
منم رخ سوی من آورده اینجا
بمانده در درون پرده اینجا
درون پرده اینجا پرده بازم
ولی آخر کنم این پرده بازم
چو بگشایم ز رخ این پرده را باز
نمایم جملگی گم کرده را باز
نمایم آنچه اینجا گم نمودم
که تا کلی بیابد بود بودم
دم آخر رسانم جمله در خاک
بخون گردانم اینجا جملگی پاک
بگردانم میان خاک درخون
تمامت آنکه آرم جمله بیرون
حقیقت در صفات نقش ذرات
رسانم جملگی را در سوی ذات
حقیقت وصل صورت آخرین است
ولی جان در صفاتم پیش بین است
چوجان در آخر آید سوی حضرت
رساند مر مرا در سوی قربت
وصالش در فراق آمد پدیدار
چو گردد او ز صورت ناپدیدار
رسانم سوی ذات اول صفاتم
کنم محو و رسانم سوی ذاتم
چوخواهی گشت سوی حضرتم باز
نظر میکن تو درانجام و آغاز
چو سوی حضرت ما بازگردی
یقین آن لحظه صاحب راز گردی
چنان باید که باشد اشتیاقت
بما تا نبود اینجا گه فراقت
فراقت صورتست از دار دنیا
ولی در آخرت دیدار مولا
در آن لحظه که جان درتن نماند
نماند ما و من جز من نماند
نماند ما و من جز من در آفاق
تو باشی در یکی شبلی بکل طاق
یکی ذاتست این دم تا بدانی
یکی جزء است آدم تا بدانی
ترا پیداست ذات ما بدین حرف
ولی روغن کجا گنجد در این ظرف
یکی ذاتست جمله آشکاره
کنی اینجا توذات ما نظاره
یکی ذاتست بیرون از مکانم
ز بالای صفات جاودانم
تمامت انبیا رفتند ودیدند
در اینجا گه بکام خود رسیدند
یکیاند این زمان درآشنائی
رسیده در بقا و در خدائی
یکی اند این زمان در جملگی گم
همه چون قطره ایشانند قلزم
وصالم انبیا دیدند و عشاق
نمایم آنکه وصل ماست مشتاق
بوصل ما مران کو دارد امید
ورا دیدار خود بخشیم جاوید
بوصلم هر که اینجا راه یابد
ابی صورت سوی ذاتم شتابد
هر آنکو عاشق ما شد در اینجا
ز ذاتم بود یکتا شد در اینجا
نمایم آخر کارش حقیقت
نمود خود چو رفت از این طبیعت
وصالم دید دید جاودانست
مر این را صد کتب شرح و بیانست
ولی میگویمت اینجایگه راز
که پیش از مرگ بنمایم ترا باز
ز پیش از رفتن دنیا مرا بین
نمود ما درین صورت لقا بین
بیانی اندر اینجا من نمایم
ولی عشاق را روشن نمایم
نگفتی عشق چبود عشق اینست
که میداند که در ما پیش بین است
حقیقت عشق پیش از مرگ دریاب
مرا بین و همه کن ترک و دریاب
بجز من منگر اینجا در وجودت
که تا کون و مکان آرد سجودت
تو بردار این زمان از جای پرده
بسوزان پردههای سال خورده
پس پرده جمال ما عیان است
تماشای همه خلق جهانست
پس پرده جمال ماست دیدار
مرا در پرده بنگر ناپدیدار
پس پرده مرا نور جلالست
زبانها جمله در ما گنگ و لال است
زبان عقل اگرچه گفت او برد
در اسرار ما راهست او برد
ولیکن آخر کار اندر اینجا
فرو مانده نهاده سر در اینجا
حقیقت عشق ما از ماست آگاه
بسوی ما یقین آورده او راه
مرا عشق است اینجا راز دانم
که میداند همه راز نهانم
یقین این صورت اینجا عقل پرداخت
ولیکن عشق بنیادش برانداخت
حقیقت عقل اینجا خانهٔ کرد
دگر مر عشق آن ویرانهٔ کرد
یقین چون گنج یابی در خرابه
چه خواهی کرد آنجا گه قرابه
تو اینجا کیمیا جوی ار توانی
که باشد کیمیا گنج نهانی
حقیقت کیمیا دیدار جانست
که نور روحها از عکس آنست
تو اصل کیمیای گنج یاری
که نقد هر چه میخواهی تو داری
تو همچون کیمیائی در دل و جان
بزن بر صورت و سکه بگردان
تو قلب خویشتن بارز کن اینجا
حقیقت جسم ما جان کن مصفا
حقیقت این به جز ایندیگری نیست
که قلب از کیمیا کم از زری نیست
حقیقت چون شود نقدت پدیدار
شود قلب توکلی ناپدیدار
ببوی عشق جانم نیست او شد
تنم شد نیست تا کل هست او شد
نه مستی جلال یار پیداست
که اینجا گه جمال یار پیداست
نگردد نیست هرگز یار از ما
ولی بنماید این اسرار از ما
که من بودم درون جان منصور
اناالحق خود زده در عشق منصور
شده با کل همه جزء جهانم
نموداریست این عضو عیانم
نمودار است اینجا صورتم خاک
ولیکن من توام در هستی پاک
که باشد خرمنی در صورت من
نمودار است اعیان صورت من
ضرورت بود اینجا نقش بیچون
نمودن دروصالت هفت گردون
چو ما در عشق خود پیدا نمائیم
حقیقت این همه زیبا نمائیم
جمال ماست آدم در نهانی
نمیدانند این خلق نهانی
چو نادانند و ما دانای حالیم
ز وصل خویشتن عین وصالیم
حقیقت عشق تا ما دیده باشیم
مکان لامکان گردیده باشیم
چو ما این پرده برداریم از رخ
دهیم آن را که میخواهیم پاسخ
نمایم با همه کس پاسخ اینجا
نمایم بازش اینجا من رخ اینجا
نمایم پاسخ اینجا با همه کس
منم جمله نداند ذات من کس
حقیقت عشق ما اینست دیدی
بنور این بیان اینجا رسیدی
چو من در پردهٔ صورت عیانم
یقین عشق است در شرح و بیانم
یکی باشد بیان مختلف راز
از اینجاهم یکی بد سوی آغاز
ز عشق خود شدم پیدا در اینجا
ز عشق خود شدم یکتا در اینجا
حقیقت صورت عشقم چنین بود
یقین منصور در ما پیش بین بود
چو اندر خود حقیقت پیش بینم
اناالحق میزنیم و پیش بینم
اناالحق میزنم از سرّ مستی
نه همچون دیگران در بت پرستی
بت ما صورتست و در فنایست
دل ما جان شد و اندر بقایست
بت ما صورتست و گفت و گویست
یکی بود و یکی در جستجوی است
چنین افتاد اندر اصل اول
که اینجا گه شود ناگه مبدل
همان کردم طلب در آخر کار
که آیم سوی ایشان من در این کار
چو عشقم بیعدد در پرده آورد
برون در سوی خود گم کرده آورد
نگردم هیچ کم عین العیانست
مرا از آن عیان عین العیان است
اگر خواهم نمودن جمله ذرات
کنم من محو و بنمایم همه ذات
ولیکن چون قلم راندم حقیقت
نوشتم خویش و خود خواندم حقیقت
چو نقد خود نمودم بهر جانم
صور افتاد کل راز نهانم
منم عشق و منم اینجایگه حق
ترا شیخا بگفتم سر مطلق
از این معنی منم اینجا به تحقیق
یقین شبلی چو از وی یافت توفیق
زبانش لال شد اینجا بگفتار
چو او را دید اینجا صاحب اسرار
چو او را صاحب شرع و بیان دید
زبانش لال شد خود بیزبان دید
یکی شد در وصال جان و دل گم
میان قطره اندر بحر قلزم
درین معنی عجب افتاد آن پیر
نمیگنجد در این اسرار تدبیر
از اول گرچه بود او صاحب راز
گمانش باالیقین آمد باعزاز
چنان منصور در شرح و بیان بود
کزو عشاق در شور و فغان بود
توئی منصور و با تو جمله باز است
در معنی بر عطار باز است
تو منصوری ابرداری ندانی
تو هم شبلی صفت حیران بمانی
همه ذرات اندر گفت و گویند
ابا جان ودل اندر جستجویند
                                                                    
                            که پنهان نیست اینجا راه عشاق
همه پیداست راهم تا سوی ذات
دمادم میرسانم جمله ذرات
از اول سر عشقت باز گویم
پس آنگه از فنایت راز گویم
تو سر عشق میخواهی که دانی
ز من بشنو تو ای پیر این معانی
بسی با سالکان بودی درین راه
بسی ز ایشان تو بشنودی بسی راه
بسی گفتی و دیگر باز گفتی
ابا ایشان تو از هر راز گفتی
بسی گویند سر عشق اینجا
که تا بگشاید این راز معما
حقیقت عشق زیبد بر من ای پیر
گراندر عشق نبود هیچ تدبیر
نه عشق اینجا یکی چیز است بنگر
همه عشق است اینجا سر باسر
همی ورزند کل عشق مجازی
از ایشان میدهد در عشق بازی
حقیقت عشق کل عشق من آمد
ره تاریک هر کس روشن آمد
ز عشق کل ترا بنمایم اسرار
مگر راهی شود اینجا پدیدار
ترا در عشق من اینجا حقیقت
بدانی صاحب شرع و طریقت
ترا بخشیدهام من سرفرازی
مدان عشق مرا اینجا ببازی
طلب از عشق کردی عشق اینست
که ما را جان جان اینجا یقین است
مرا عشق است اینجا گاه بنگر
که خواهم باختن از عشق خود سر
مرا عشق است با اینجا ز گوهر
رهانم من جهان از گفتن بر
مرا عشق است با جان و سر و دل
بجو آن ره مگر گردی تو واصل
منم در عشق خود در دار دنیا
که دیدستم ز خود دیدار مولا
بسوزانم وجود خود در اینجا
یقین کردم سجود خود در اینجا
حقیقت سر عشقم نیست بسیار
بتو میگویم اینجا گاه ای یار
فدایم من در اینجا گاه بنگر
همه ما را غلام و شاه بنگر
خدایم شبلی اندر پاکبازی
تو چون مائی و چون من پاکبازی
ندانم من که در کون و مکانم
حقیقت جسمم و هم نور جانم
خدایم من که هستم در نمودار
ز شوق این یقینم بر سر دار
خدایم من که اینجا رهنمایم
هر آنکس را که خواهم ره نمایم
خدایم من که اینجا گه بدیدم
ابا خود گویم و از خود شنیدم
خدایم در حقیقت پایدارم
ترا من داشته در پایدارم
خدایم من درون جان و در دل
کنم هر کس که خواهم نیز واصل
خدایم من نمودار دو عالم
که پیدا کردم آدم را درین دم
نه من میگویم این سر راز مطلق
حقست اینجا که میگوید اناالحق
اناالحق میزنم در بود جمله
منم بیشک یقین معبود جمله
اناالحق میزنم در من رآنی
درون جمله رازم در نهانی
درون جمله اسرار نهانم
یقین من حاجت هرکس بدانم
نه من میگویم این سر را مطلق
حقست میدان که میگوید یقین حق
درون جملهام در بینیازی
کنم با جمله اینجا عشق بازی
بصورت میکنم تقریر معنی
که صورت دارم اندر دار معنی
بمعنی کردم اینجا رازها فاش
همه نقشند و من دیدار نقاش
منم نقاش اینجا نقش بستم
چو بستم هم بدست خود شکستم
منم نقاش و اینجا نقش بندم
به هر نقشی که خواهم نقش بندم
ز دید من همه در شور و افغان
منم دانا یقین اندر دل و جان
هر آن چیزی که خواهم میکنم من
همه ذرات را تابان کنم من
به هر کسوت که اینجا رخ نمودم
همه در عشق خود پاسخ نمودم
بدانستند و با ایشان بگفتم
در اسرار با ایشان بسفتم
درون جمله گویایم بآواز
نمودستم همه انجام و آغاز
ز انجام و ز آغازم خبر نه
منم بینا ولی سمع و بصر نه
درون جمله از من روشن آمد
نمود عشقم از این گلشن آمد
مرا بد عشق اینجا راز خود باز
نمایم تا بداند صاحب راز
اگرچه جمله من هستم پدیدار
تمام از من کسی خود نیست بیدار
منم آگاه کاینجا راز گویم
نمود خود به هر آواز گویم
زهر آواز دیگر گونه اسرار
همی گویم در اینجا گه بگفتار
منم با جمله و جمله ندانند
وگردانند زمن حیران بمانند
منم رخ سوی من آورده اینجا
بمانده در درون پرده اینجا
درون پرده اینجا پرده بازم
ولی آخر کنم این پرده بازم
چو بگشایم ز رخ این پرده را باز
نمایم جملگی گم کرده را باز
نمایم آنچه اینجا گم نمودم
که تا کلی بیابد بود بودم
دم آخر رسانم جمله در خاک
بخون گردانم اینجا جملگی پاک
بگردانم میان خاک درخون
تمامت آنکه آرم جمله بیرون
حقیقت در صفات نقش ذرات
رسانم جملگی را در سوی ذات
حقیقت وصل صورت آخرین است
ولی جان در صفاتم پیش بین است
چوجان در آخر آید سوی حضرت
رساند مر مرا در سوی قربت
وصالش در فراق آمد پدیدار
چو گردد او ز صورت ناپدیدار
رسانم سوی ذات اول صفاتم
کنم محو و رسانم سوی ذاتم
چوخواهی گشت سوی حضرتم باز
نظر میکن تو درانجام و آغاز
چو سوی حضرت ما بازگردی
یقین آن لحظه صاحب راز گردی
چنان باید که باشد اشتیاقت
بما تا نبود اینجا گه فراقت
فراقت صورتست از دار دنیا
ولی در آخرت دیدار مولا
در آن لحظه که جان درتن نماند
نماند ما و من جز من نماند
نماند ما و من جز من در آفاق
تو باشی در یکی شبلی بکل طاق
یکی ذاتست این دم تا بدانی
یکی جزء است آدم تا بدانی
ترا پیداست ذات ما بدین حرف
ولی روغن کجا گنجد در این ظرف
یکی ذاتست جمله آشکاره
کنی اینجا توذات ما نظاره
یکی ذاتست بیرون از مکانم
ز بالای صفات جاودانم
تمامت انبیا رفتند ودیدند
در اینجا گه بکام خود رسیدند
یکیاند این زمان درآشنائی
رسیده در بقا و در خدائی
یکی اند این زمان در جملگی گم
همه چون قطره ایشانند قلزم
وصالم انبیا دیدند و عشاق
نمایم آنکه وصل ماست مشتاق
بوصل ما مران کو دارد امید
ورا دیدار خود بخشیم جاوید
بوصلم هر که اینجا راه یابد
ابی صورت سوی ذاتم شتابد
هر آنکو عاشق ما شد در اینجا
ز ذاتم بود یکتا شد در اینجا
نمایم آخر کارش حقیقت
نمود خود چو رفت از این طبیعت
وصالم دید دید جاودانست
مر این را صد کتب شرح و بیانست
ولی میگویمت اینجایگه راز
که پیش از مرگ بنمایم ترا باز
ز پیش از رفتن دنیا مرا بین
نمود ما درین صورت لقا بین
بیانی اندر اینجا من نمایم
ولی عشاق را روشن نمایم
نگفتی عشق چبود عشق اینست
که میداند که در ما پیش بین است
حقیقت عشق پیش از مرگ دریاب
مرا بین و همه کن ترک و دریاب
بجز من منگر اینجا در وجودت
که تا کون و مکان آرد سجودت
تو بردار این زمان از جای پرده
بسوزان پردههای سال خورده
پس پرده جمال ما عیان است
تماشای همه خلق جهانست
پس پرده جمال ماست دیدار
مرا در پرده بنگر ناپدیدار
پس پرده مرا نور جلالست
زبانها جمله در ما گنگ و لال است
زبان عقل اگرچه گفت او برد
در اسرار ما راهست او برد
ولیکن آخر کار اندر اینجا
فرو مانده نهاده سر در اینجا
حقیقت عشق ما از ماست آگاه
بسوی ما یقین آورده او راه
مرا عشق است اینجا راز دانم
که میداند همه راز نهانم
یقین این صورت اینجا عقل پرداخت
ولیکن عشق بنیادش برانداخت
حقیقت عقل اینجا خانهٔ کرد
دگر مر عشق آن ویرانهٔ کرد
یقین چون گنج یابی در خرابه
چه خواهی کرد آنجا گه قرابه
تو اینجا کیمیا جوی ار توانی
که باشد کیمیا گنج نهانی
حقیقت کیمیا دیدار جانست
که نور روحها از عکس آنست
تو اصل کیمیای گنج یاری
که نقد هر چه میخواهی تو داری
تو همچون کیمیائی در دل و جان
بزن بر صورت و سکه بگردان
تو قلب خویشتن بارز کن اینجا
حقیقت جسم ما جان کن مصفا
حقیقت این به جز ایندیگری نیست
که قلب از کیمیا کم از زری نیست
حقیقت چون شود نقدت پدیدار
شود قلب توکلی ناپدیدار
ببوی عشق جانم نیست او شد
تنم شد نیست تا کل هست او شد
نه مستی جلال یار پیداست
که اینجا گه جمال یار پیداست
نگردد نیست هرگز یار از ما
ولی بنماید این اسرار از ما
که من بودم درون جان منصور
اناالحق خود زده در عشق منصور
شده با کل همه جزء جهانم
نموداریست این عضو عیانم
نمودار است اینجا صورتم خاک
ولیکن من توام در هستی پاک
که باشد خرمنی در صورت من
نمودار است اعیان صورت من
ضرورت بود اینجا نقش بیچون
نمودن دروصالت هفت گردون
چو ما در عشق خود پیدا نمائیم
حقیقت این همه زیبا نمائیم
جمال ماست آدم در نهانی
نمیدانند این خلق نهانی
چو نادانند و ما دانای حالیم
ز وصل خویشتن عین وصالیم
حقیقت عشق تا ما دیده باشیم
مکان لامکان گردیده باشیم
چو ما این پرده برداریم از رخ
دهیم آن را که میخواهیم پاسخ
نمایم با همه کس پاسخ اینجا
نمایم بازش اینجا من رخ اینجا
نمایم پاسخ اینجا با همه کس
منم جمله نداند ذات من کس
حقیقت عشق ما اینست دیدی
بنور این بیان اینجا رسیدی
چو من در پردهٔ صورت عیانم
یقین عشق است در شرح و بیانم
یکی باشد بیان مختلف راز
از اینجاهم یکی بد سوی آغاز
ز عشق خود شدم پیدا در اینجا
ز عشق خود شدم یکتا در اینجا
حقیقت صورت عشقم چنین بود
یقین منصور در ما پیش بین بود
چو اندر خود حقیقت پیش بینم
اناالحق میزنیم و پیش بینم
اناالحق میزنم از سرّ مستی
نه همچون دیگران در بت پرستی
بت ما صورتست و در فنایست
دل ما جان شد و اندر بقایست
بت ما صورتست و گفت و گویست
یکی بود و یکی در جستجوی است
چنین افتاد اندر اصل اول
که اینجا گه شود ناگه مبدل
همان کردم طلب در آخر کار
که آیم سوی ایشان من در این کار
چو عشقم بیعدد در پرده آورد
برون در سوی خود گم کرده آورد
نگردم هیچ کم عین العیانست
مرا از آن عیان عین العیان است
اگر خواهم نمودن جمله ذرات
کنم من محو و بنمایم همه ذات
ولیکن چون قلم راندم حقیقت
نوشتم خویش و خود خواندم حقیقت
چو نقد خود نمودم بهر جانم
صور افتاد کل راز نهانم
منم عشق و منم اینجایگه حق
ترا شیخا بگفتم سر مطلق
از این معنی منم اینجا به تحقیق
یقین شبلی چو از وی یافت توفیق
زبانش لال شد اینجا بگفتار
چو او را دید اینجا صاحب اسرار
چو او را صاحب شرع و بیان دید
زبانش لال شد خود بیزبان دید
یکی شد در وصال جان و دل گم
میان قطره اندر بحر قلزم
درین معنی عجب افتاد آن پیر
نمیگنجد در این اسرار تدبیر
از اول گرچه بود او صاحب راز
گمانش باالیقین آمد باعزاز
چنان منصور در شرح و بیان بود
کزو عشاق در شور و فغان بود
توئی منصور و با تو جمله باز است
در معنی بر عطار باز است
تو منصوری ابرداری ندانی
تو هم شبلی صفت حیران بمانی
همه ذرات اندر گفت و گویند
ابا جان ودل اندر جستجویند
                                 عطار نیشابوری : هیلاج نامه
                            
                            
                                در نموداری سر توحید حقیقت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        حقیقت بایزید آن لحظه بگریست
                                    
بدو گفتا چو تو ای جان و دل کیست؟
بجز تو کیست اینجا تا به بینم
بجز تو کس نه بد صاحب یقینم
بجز تو نیست اینجا در خیالم
زهی جان دلم اندر وصالم
بجز تو نیست اینجا رهبر من
توئی چرخ فلک ساز ره من
تودارم این زمان و کس ندارم
بجز تو راه پیش و پس ندارم
کسی کو جز تو بینم دیده دوزم
ز سر تا پای در آتش بسوزم
اگر جز تو به بینم اندرین راه
مرا انداز جانا در بن چاه
بجز تو کس نبینم من بعالم
توئی در جسم من اینجا دمادم
ترادارم درون در آشنائی
مرا جان و دلی بین خدائی
ترا دارم دل و جانم ز تو شاد
نیارم جز تو من چیز دگر یاد
توئی جان و جهان جان عالم
که میگوئی مرا سرّ دمادم
دمادم راز من گوئی بخود باز
منم گنجشک و تو هستی چو شهباز
حقیقت بود من بود تو باشد
بجز تو دیدم من از چه باشد
همه جانا توئی دگر هبا شد
ز دیدارت ز دید خود فنا شد
خبر یافت آنکه ازخود باز پرداخت
وجودجان خود بهر تو پرداخت
خبر آن یافت کاینجا باز دیده است
بدید اینجا رخ شهباز دیده است
همه جویای وصل تو در این راه
همه گویای وصل تو درین راه
همه چون ذره و تو عین خورشید
وصالت را همی جویند جاوید
وصالت را همی جویند جانا
نه با تو راز میگویند جانا
تو خورشیدی همه اعما بمانده
بصر رفته سوی دنیا بمانده
کجا اعمی به بیند نور خود باز
کز آن شرحی دهد اینجا خبرباز
تو خورشیدی به جز نورم نه بینی
بجز دیدار منصورم نه بینی
تو خورشیدی بگرد چرخ گردان
کواکب در تومحو و مانده حیران
چو خورشید رخت پیداست امروز
از آن این شور و این غوغاست امروز
از آن ذرات اینجا پای کوبانست
که خورشید رخت امروز تابانست
از آن شور است امروز اندر اینجا
که در نه چرخ هم شور است و غوغا
فلک از شور عشقت گشته گردان
دلش از تف تو مانده است گریان
همه مردان اسرار حقیقت
ترا صاحب گرفتند و رفیقت
شد از جان و بجان اینجا نمانند
ابا تو جز بتو چیزی ندانند
کنون استاده نزد صاحب راز
اگر گوئی کنون گردند جانباز
مریدانم همه از جان غلامت
ترا ناپختگان و مانده خامت
همه خامند نزد پختهٔ عشق
زموری کو نشان از تختهٔ عشق
ز موری گوید اینجا هر کسی باز
مگر یابند از تو رشتهٔ باز
توئی سر رشته و ایشان طلبکار
همی سررشتهشان آور پدیدار
چه باشد گر تو این مشتی گدا را
کنی ازوصلت اینجا آشنا را
مر ایشان را ده اینجا روشنائی
ز ظلمت ده رهی در روشنائی
مرا دانی که ازجانت مریدم
غلام ذاتت ار چه بایزیدم
هر آن چیزی که گفتی مر مرا باز
بدانستم یقین ای صاحب راز
مرادیگر سؤالی ماند از تو
که جان و دل یقین شدمست با تو
چنان خواهم که با من راز گوئی
سؤالم در شریعت باز گوئی
چو من با شرع تو در نار وسوزم
ز نور شرع اینجا برفروزم
مرا ازتو همه نور و حضور است
مرا از تو کنون عین حضور است
حقیقت ازتودیدم مستی یار
حقیقت آئی اندر من پدیدار
حقیقت نیست جز تو صاحب شرع
که میدانی حقیقت شرع از فرع
دل اول چون بگفتی مرمرا باز
ز اصل و فرع اینجا صاحب راز
که جان اصلست اینجا راهبر اوست
حقیقت جان جانت هست پردوست
ز جان کردم حقیقت سیردر خویش
حقیقت جان بود از جشم درویش
بنور جانست زنده هرچه دیدم
من از جان اندرین گفت و شنیدم
یقین جانست دیدارت در اینجا
یقین شد کفر وایمانم در اینجا
درین معنی گه گفتی از عیانم
یکی بوده است اینجا جمله دانم
مرا این لحظه وصل دلگشایت
در اینجا شد حقیقت کلکسایت
حقیقت بایزدت اندر اسرار
ترا داند ترا بیند همه یار
توئی هم اصل و هم فرعی همیشه
حقیقت در یقین شرعی همیشه
ترا شرعست اصل شادکامی
که میخواهی در اینجا نیک نامی
حقیقت شرع میگوید بگویم
یکی نکته بود در گفتگویم
مرا ده از برای خود حقیقت
جوابی خوب در راه شریعت
گرامی انبیا همچون تو بردار
در اینجا آمد از بهرت نمودار
دگر گویم جوابی بهر بیچون
که چون پیداست اینجا هفت گردون
حقیقت آسمان و چرخ و افلاک
ز چه پیداست اندر حقّهٔ خاک
دراین معنی بگو تا چیست خورشید
مرا اینست اینجا گاه امید
چو جانان این همه پیدا نموده است
درون این همه غوغا نموده است
بگو تا سرّ رازت باز دانم
نهانی گفته رازت باز دانم
                                                                    
                            بدو گفتا چو تو ای جان و دل کیست؟
بجز تو کیست اینجا تا به بینم
بجز تو کس نه بد صاحب یقینم
بجز تو نیست اینجا در خیالم
زهی جان دلم اندر وصالم
بجز تو نیست اینجا رهبر من
توئی چرخ فلک ساز ره من
تودارم این زمان و کس ندارم
بجز تو راه پیش و پس ندارم
کسی کو جز تو بینم دیده دوزم
ز سر تا پای در آتش بسوزم
اگر جز تو به بینم اندرین راه
مرا انداز جانا در بن چاه
بجز تو کس نبینم من بعالم
توئی در جسم من اینجا دمادم
ترادارم درون در آشنائی
مرا جان و دلی بین خدائی
ترا دارم دل و جانم ز تو شاد
نیارم جز تو من چیز دگر یاد
توئی جان و جهان جان عالم
که میگوئی مرا سرّ دمادم
دمادم راز من گوئی بخود باز
منم گنجشک و تو هستی چو شهباز
حقیقت بود من بود تو باشد
بجز تو دیدم من از چه باشد
همه جانا توئی دگر هبا شد
ز دیدارت ز دید خود فنا شد
خبر یافت آنکه ازخود باز پرداخت
وجودجان خود بهر تو پرداخت
خبر آن یافت کاینجا باز دیده است
بدید اینجا رخ شهباز دیده است
همه جویای وصل تو در این راه
همه گویای وصل تو درین راه
همه چون ذره و تو عین خورشید
وصالت را همی جویند جاوید
وصالت را همی جویند جانا
نه با تو راز میگویند جانا
تو خورشیدی همه اعما بمانده
بصر رفته سوی دنیا بمانده
کجا اعمی به بیند نور خود باز
کز آن شرحی دهد اینجا خبرباز
تو خورشیدی به جز نورم نه بینی
بجز دیدار منصورم نه بینی
تو خورشیدی بگرد چرخ گردان
کواکب در تومحو و مانده حیران
چو خورشید رخت پیداست امروز
از آن این شور و این غوغاست امروز
از آن ذرات اینجا پای کوبانست
که خورشید رخت امروز تابانست
از آن شور است امروز اندر اینجا
که در نه چرخ هم شور است و غوغا
فلک از شور عشقت گشته گردان
دلش از تف تو مانده است گریان
همه مردان اسرار حقیقت
ترا صاحب گرفتند و رفیقت
شد از جان و بجان اینجا نمانند
ابا تو جز بتو چیزی ندانند
کنون استاده نزد صاحب راز
اگر گوئی کنون گردند جانباز
مریدانم همه از جان غلامت
ترا ناپختگان و مانده خامت
همه خامند نزد پختهٔ عشق
زموری کو نشان از تختهٔ عشق
ز موری گوید اینجا هر کسی باز
مگر یابند از تو رشتهٔ باز
توئی سر رشته و ایشان طلبکار
همی سررشتهشان آور پدیدار
چه باشد گر تو این مشتی گدا را
کنی ازوصلت اینجا آشنا را
مر ایشان را ده اینجا روشنائی
ز ظلمت ده رهی در روشنائی
مرا دانی که ازجانت مریدم
غلام ذاتت ار چه بایزیدم
هر آن چیزی که گفتی مر مرا باز
بدانستم یقین ای صاحب راز
مرادیگر سؤالی ماند از تو
که جان و دل یقین شدمست با تو
چنان خواهم که با من راز گوئی
سؤالم در شریعت باز گوئی
چو من با شرع تو در نار وسوزم
ز نور شرع اینجا برفروزم
مرا ازتو همه نور و حضور است
مرا از تو کنون عین حضور است
حقیقت ازتودیدم مستی یار
حقیقت آئی اندر من پدیدار
حقیقت نیست جز تو صاحب شرع
که میدانی حقیقت شرع از فرع
دل اول چون بگفتی مرمرا باز
ز اصل و فرع اینجا صاحب راز
که جان اصلست اینجا راهبر اوست
حقیقت جان جانت هست پردوست
ز جان کردم حقیقت سیردر خویش
حقیقت جان بود از جشم درویش
بنور جانست زنده هرچه دیدم
من از جان اندرین گفت و شنیدم
یقین جانست دیدارت در اینجا
یقین شد کفر وایمانم در اینجا
درین معنی گه گفتی از عیانم
یکی بوده است اینجا جمله دانم
مرا این لحظه وصل دلگشایت
در اینجا شد حقیقت کلکسایت
حقیقت بایزدت اندر اسرار
ترا داند ترا بیند همه یار
توئی هم اصل و هم فرعی همیشه
حقیقت در یقین شرعی همیشه
ترا شرعست اصل شادکامی
که میخواهی در اینجا نیک نامی
حقیقت شرع میگوید بگویم
یکی نکته بود در گفتگویم
مرا ده از برای خود حقیقت
جوابی خوب در راه شریعت
گرامی انبیا همچون تو بردار
در اینجا آمد از بهرت نمودار
دگر گویم جوابی بهر بیچون
که چون پیداست اینجا هفت گردون
حقیقت آسمان و چرخ و افلاک
ز چه پیداست اندر حقّهٔ خاک
دراین معنی بگو تا چیست خورشید
مرا اینست اینجا گاه امید
چو جانان این همه پیدا نموده است
درون این همه غوغا نموده است
بگو تا سرّ رازت باز دانم
نهانی گفته رازت باز دانم
                                 عطار نیشابوری : هیلاج نامه
                            
                            
                                جواب دادن منصور بایزید را
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بدو منصور گفت ای راز دیده
                                    
کنون بگشای ای شهباز دیده
ز شرعست این بیان اینجا بگویم
ترا راز نهان اینجا بگویم
حقیقت انبیا این کوست بردار
در اینجا رفت بیشک تا بریار
حقیقت بود عیسی سرافراز
که شد بردارو آنگه شددگر باز
بسوی حضرت بیچون ماهان
بسی اینجا نمودم سرّ و برهان
چو عیسی پایداری کرد با ما
در اینجا گاه آمد فرد با ما
ملامت یافت عیسی از یهودان
که تا شد باز ز اینجا پیش جانان
تو میپرسی که من بدبودم اینجا
ابا او زانکه معبودم در اینجا
نمودی مینمودم در درونش
در اینجا گاه کردم رهنمونش
چو عیسی از وصال ما خبر یافت
بنزد خویش دنیا مختصر یافت
چنان بگذشت عیسی روح کل شد
از آن اینجای با ما عین دل شد
ز جان بگذشت تا دیدار آمد
ابا ما همچنین بردار آمد
چو از دارش فرستادیم جبریل
مر او را بود با ما سرّ انجیل
بسوی حضرت خود راه دادم
مراو را قرب و عزو جاه دادم
حقیقت چون یقین بشناخت ما را
خود اندر راه کل دریافت ما را
کنون عیسی ابر چرخ است چارم
ز شیبش تا به بالا هست طارم
ز شیبش عین بالا هست جنّات
مر او را دادهایم از نفخهٔ ذات
تمامت عین جانانست اینجا
حقیقت در عیان جانست اینجا
ندانی سر این معنی تو بشنو
حقیقت اینست از مولا و حق شو
یقین جانست عیسی شیخ معظم
سوی دنیا رسیده اندر این دم
تو از عیسی و جان اینجاخبر یاب
توئی در چرخ چارم در نظر یاب
چهارت چرخ سوی شیب و بالا
تو اینجا باز مانده در سوی ما
چو عیسی صاحب اسرار ماشد
حقیقت اول اندر دار ما شد
اگرچه بود اینجا پاکباز او
یقین در عشق آمد بی نیاز او
چنانش پاکبازی بود اینجا
که پیشش پاکبازی بود اینجا
چو اندر پاکبازی گشت آگاه
وصال ما در اینجا یافت آن شاه
وصال ما در اینجا یافت تحقیق
ز سوی حضرت ما یافت توفیق
حقیقت بود عیسی صاحب راز
که شد بردار و گفتم با شما باز
چوجان عیسی بیکدم درفکند او
گشاده بیشکی از بند بند او
حقیقت گشت چون من جوهر پاک
بسوی ذات شد از آب و ازخاک
چو در چارم بیک سوزن باستاد
حقیقت بازماند از آتش و باد
درین ره گر بموئی بازمانی
حقیقت ره بذات ما ندانی
کنون عیسی حقیقت بایزید است
که در وی پایدار کل پدید است
تو عیسی سیرتی ای شیخ عالم
نظر کن عین روح الله این دم
تو در چارم بمانی باز مانده
در این عین فنائی باز مانده
تراتا سوزن عیسی فرو بست
از آن ذات تو با آلانه پیوست
اگرچون من برون آیی تو روشن
تو بندی دل در این معنی بسوزن
نمائی هیچ جائی در افق باز
شوی ذات من آنگاهی سرافراز
درین سوزن بماندی شیخ اکنون
کجا بتوان گذشت از هفت گردون
حقیقت من ز عیسی درگذشتم
بساط نیستی اندر گذشتم
در آن عالم که عیسی آن پدید است
در آنجا هفت گردون ناپدید است
در آنجا هیچ نیست وجملگی هست
ولیکن تا شوی اینجایگه پست
در آن عالم قدم زد همچو منصور
از آن از دار کل افتاد او دور
قدم زد آنگهی کون و مکان دید
نمود خود همه پیغمبران دید
در آن حضرت چو دیدم باز اینجا
درون من یکی شد باز اینجا
حقیقت دامگاه لامکان داشت
بمنقار او نمود جان جان داشت
از آن شهباز را پرواز دیدم
نمودخود بجانان باز دیدم
یکی دیدم در آن حضرت طرایق
یقین من بودمش عین حقایق
همه در چنگل شهباز مانده
همه در عشق صاحب راز مانده
چو راز خود مرا شد فاش اینجا
حقیقت من بُدم نقاش اینجا
منم نقاش مر ذاتی که پیداست
حقیقت عین ذراتی که پیداست
همه در دست من گریان و زارند
همه از شوقم اینجا بیقرارند
همه با من سخن گویند اینجا
ز من هم راز من جویند اینجا
نمودم آنچه بنمودم یقینش
از اینجا گه ربودم من یقینش
چو از صورت برونش آوریدم
شود من من در او اینجا پدیدم
حقیقت جهد باید کرد زین راز
که ماند اینجا بیک سوزن یقین باز
بمانی بایزید اینک تو بشناس
منم عیسی تو این مینوش و خوش باش
اگرمانی بیک سوزن بمانده
تو باشی کمتر از یک زن بمانده
حقیقت وزن صاحب شرع آنست
که عین هستی حق جاودانست
حقیقت عین هستی خداوند
نگه میکن که تا چند است در چند
حقیقت آنچه بینی آفرینش
همه پیدا نگر در عین بینش
از اول آسمان بنگر تو درخویش
حقیقت پردهٔ آورده در پیش
دگر عرش و فلک با مهرو با ماه
درون تست و تو خورشید این راه
تو خورشیدی بجان بنگر حقیقت
بما چشمت بود اندر حقیقت
دگر عرشت دل است و دل در اسرار
از این معنی بود اینجا خبردار
توئی چرخ فلک گردان نموده
ز سرّ ذات تو حیران نموده
فلک اینجا توئی تا چند گردی
فلک شاید که گردی در نوردی
ز عرش دل در اینجا گه نظر کن
درون خویش روح الله خبر کن
اگر چه عرش دل آمده درین راه
حقیقت فرش کل آمد درین راه
اگر از عرش اعظم راز جوئی
که عیسی از چهارم باز جوئی
چو عیسی در درون عرش پیداست
حقیقت عکس او بر فرش پیداست
تو عیسی جوی اینجا بازره گرد
که چون عیسی شوی اندر جهان فرد
همه گفتم سخن ای شیخ دانی
توئی چرخ و فلک عرش نهانی
درون تست پیدا گرچه مایم
ترا این رازها بوده است دایم
در این ره همچو عیسی باش آزاد
ز عشق دوست ده هان جمله بر باد
چو عیسی زنده میرای زنده دل پاک
که تا چون خر نمانی در گل و خاک
چو عیسی گر شوی از خویش بیزار
بمانی زنده دل در حضرت یار
بنور عشق گر عیسی به بینی
ز دید او یقین مولا به بینی
ز عیسی گر خبرداری خبردار
ترا چون او بباید رفت ناچار
خریدار جواهر بایزید است
که اسرار خدائی را بدیده است
خریدار است اینجا جوهر ذات
بدو نازان حقیقت جمله ذرات
حقیقت بایزیدم بازمانده
عجایب مانده اندر راز مانده
سؤال کودکانه کردی از من
ترا اسرار گفتم جمله روشن
اگر عیسی صفت آئی تو بردار
کنم بردارت اینجا از نمودار
اگر بردار ما آیی زمانی
ترا بردار بنمایم عیانی
اگر بردار آیی از دل پاک
چو عیسی جان شود در جسم تو پاک
چو عیسی جان شوی در عالم کل
تو باشی در یقین روح الله کل
منم امروز اندر پایداری
چو عیسی زمان در بیقراری
وصال اندر فراقم دست داده
مرا دلدار جام مست داده
چنان از جام معنی مست گشتم
که در ذات خدا پیوست گشتم
مرا دلدار جامی داد امروز
ز دستش خوردم آن جام دلفروز
حقیقت انبیا و اولیایم
ابا روح الله اینجا آشنایم
خدائی دارم اینجا در یقین من
از آنم در دو عالم پیش بین من
از آنم در حقیقت پیشوائی
که دارم در همه عین خدائی
خدائی یافتم اینجا نهانی
دگر اسرار و انوار معانی
اناالحق یافتم از راز خود باز
منم اینجا حقیقت هم سرافراز
سرافرازم میان عاشقان من
خبر دارم حقیقت واصلان من
ز جانان برخورید امروز اینجا
حقیقت رهبرند امروز اینجا
وصال امروز عین الناس دارند
همه در سوی نور ما شتابند
                                                                    
                            کنون بگشای ای شهباز دیده
ز شرعست این بیان اینجا بگویم
ترا راز نهان اینجا بگویم
حقیقت انبیا این کوست بردار
در اینجا رفت بیشک تا بریار
حقیقت بود عیسی سرافراز
که شد بردارو آنگه شددگر باز
بسوی حضرت بیچون ماهان
بسی اینجا نمودم سرّ و برهان
چو عیسی پایداری کرد با ما
در اینجا گاه آمد فرد با ما
ملامت یافت عیسی از یهودان
که تا شد باز ز اینجا پیش جانان
تو میپرسی که من بدبودم اینجا
ابا او زانکه معبودم در اینجا
نمودی مینمودم در درونش
در اینجا گاه کردم رهنمونش
چو عیسی از وصال ما خبر یافت
بنزد خویش دنیا مختصر یافت
چنان بگذشت عیسی روح کل شد
از آن اینجای با ما عین دل شد
ز جان بگذشت تا دیدار آمد
ابا ما همچنین بردار آمد
چو از دارش فرستادیم جبریل
مر او را بود با ما سرّ انجیل
بسوی حضرت خود راه دادم
مراو را قرب و عزو جاه دادم
حقیقت چون یقین بشناخت ما را
خود اندر راه کل دریافت ما را
کنون عیسی ابر چرخ است چارم
ز شیبش تا به بالا هست طارم
ز شیبش عین بالا هست جنّات
مر او را دادهایم از نفخهٔ ذات
تمامت عین جانانست اینجا
حقیقت در عیان جانست اینجا
ندانی سر این معنی تو بشنو
حقیقت اینست از مولا و حق شو
یقین جانست عیسی شیخ معظم
سوی دنیا رسیده اندر این دم
تو از عیسی و جان اینجاخبر یاب
توئی در چرخ چارم در نظر یاب
چهارت چرخ سوی شیب و بالا
تو اینجا باز مانده در سوی ما
چو عیسی صاحب اسرار ماشد
حقیقت اول اندر دار ما شد
اگرچه بود اینجا پاکباز او
یقین در عشق آمد بی نیاز او
چنانش پاکبازی بود اینجا
که پیشش پاکبازی بود اینجا
چو اندر پاکبازی گشت آگاه
وصال ما در اینجا یافت آن شاه
وصال ما در اینجا یافت تحقیق
ز سوی حضرت ما یافت توفیق
حقیقت بود عیسی صاحب راز
که شد بردار و گفتم با شما باز
چوجان عیسی بیکدم درفکند او
گشاده بیشکی از بند بند او
حقیقت گشت چون من جوهر پاک
بسوی ذات شد از آب و ازخاک
چو در چارم بیک سوزن باستاد
حقیقت بازماند از آتش و باد
درین ره گر بموئی بازمانی
حقیقت ره بذات ما ندانی
کنون عیسی حقیقت بایزید است
که در وی پایدار کل پدید است
تو عیسی سیرتی ای شیخ عالم
نظر کن عین روح الله این دم
تو در چارم بمانی باز مانده
در این عین فنائی باز مانده
تراتا سوزن عیسی فرو بست
از آن ذات تو با آلانه پیوست
اگرچون من برون آیی تو روشن
تو بندی دل در این معنی بسوزن
نمائی هیچ جائی در افق باز
شوی ذات من آنگاهی سرافراز
درین سوزن بماندی شیخ اکنون
کجا بتوان گذشت از هفت گردون
حقیقت من ز عیسی درگذشتم
بساط نیستی اندر گذشتم
در آن عالم که عیسی آن پدید است
در آنجا هفت گردون ناپدید است
در آنجا هیچ نیست وجملگی هست
ولیکن تا شوی اینجایگه پست
در آن عالم قدم زد همچو منصور
از آن از دار کل افتاد او دور
قدم زد آنگهی کون و مکان دید
نمود خود همه پیغمبران دید
در آن حضرت چو دیدم باز اینجا
درون من یکی شد باز اینجا
حقیقت دامگاه لامکان داشت
بمنقار او نمود جان جان داشت
از آن شهباز را پرواز دیدم
نمودخود بجانان باز دیدم
یکی دیدم در آن حضرت طرایق
یقین من بودمش عین حقایق
همه در چنگل شهباز مانده
همه در عشق صاحب راز مانده
چو راز خود مرا شد فاش اینجا
حقیقت من بُدم نقاش اینجا
منم نقاش مر ذاتی که پیداست
حقیقت عین ذراتی که پیداست
همه در دست من گریان و زارند
همه از شوقم اینجا بیقرارند
همه با من سخن گویند اینجا
ز من هم راز من جویند اینجا
نمودم آنچه بنمودم یقینش
از اینجا گه ربودم من یقینش
چو از صورت برونش آوریدم
شود من من در او اینجا پدیدم
حقیقت جهد باید کرد زین راز
که ماند اینجا بیک سوزن یقین باز
بمانی بایزید اینک تو بشناس
منم عیسی تو این مینوش و خوش باش
اگرمانی بیک سوزن بمانده
تو باشی کمتر از یک زن بمانده
حقیقت وزن صاحب شرع آنست
که عین هستی حق جاودانست
حقیقت عین هستی خداوند
نگه میکن که تا چند است در چند
حقیقت آنچه بینی آفرینش
همه پیدا نگر در عین بینش
از اول آسمان بنگر تو درخویش
حقیقت پردهٔ آورده در پیش
دگر عرش و فلک با مهرو با ماه
درون تست و تو خورشید این راه
تو خورشیدی بجان بنگر حقیقت
بما چشمت بود اندر حقیقت
دگر عرشت دل است و دل در اسرار
از این معنی بود اینجا خبردار
توئی چرخ فلک گردان نموده
ز سرّ ذات تو حیران نموده
فلک اینجا توئی تا چند گردی
فلک شاید که گردی در نوردی
ز عرش دل در اینجا گه نظر کن
درون خویش روح الله خبر کن
اگر چه عرش دل آمده درین راه
حقیقت فرش کل آمد درین راه
اگر از عرش اعظم راز جوئی
که عیسی از چهارم باز جوئی
چو عیسی در درون عرش پیداست
حقیقت عکس او بر فرش پیداست
تو عیسی جوی اینجا بازره گرد
که چون عیسی شوی اندر جهان فرد
همه گفتم سخن ای شیخ دانی
توئی چرخ و فلک عرش نهانی
درون تست پیدا گرچه مایم
ترا این رازها بوده است دایم
در این ره همچو عیسی باش آزاد
ز عشق دوست ده هان جمله بر باد
چو عیسی زنده میرای زنده دل پاک
که تا چون خر نمانی در گل و خاک
چو عیسی گر شوی از خویش بیزار
بمانی زنده دل در حضرت یار
بنور عشق گر عیسی به بینی
ز دید او یقین مولا به بینی
ز عیسی گر خبرداری خبردار
ترا چون او بباید رفت ناچار
خریدار جواهر بایزید است
که اسرار خدائی را بدیده است
خریدار است اینجا جوهر ذات
بدو نازان حقیقت جمله ذرات
حقیقت بایزیدم بازمانده
عجایب مانده اندر راز مانده
سؤال کودکانه کردی از من
ترا اسرار گفتم جمله روشن
اگر عیسی صفت آئی تو بردار
کنم بردارت اینجا از نمودار
اگر بردار ما آیی زمانی
ترا بردار بنمایم عیانی
اگر بردار آیی از دل پاک
چو عیسی جان شود در جسم تو پاک
چو عیسی جان شوی در عالم کل
تو باشی در یقین روح الله کل
منم امروز اندر پایداری
چو عیسی زمان در بیقراری
وصال اندر فراقم دست داده
مرا دلدار جام مست داده
چنان از جام معنی مست گشتم
که در ذات خدا پیوست گشتم
مرا دلدار جامی داد امروز
ز دستش خوردم آن جام دلفروز
حقیقت انبیا و اولیایم
ابا روح الله اینجا آشنایم
خدائی دارم اینجا در یقین من
از آنم در دو عالم پیش بین من
از آنم در حقیقت پیشوائی
که دارم در همه عین خدائی
خدائی یافتم اینجا نهانی
دگر اسرار و انوار معانی
اناالحق یافتم از راز خود باز
منم اینجا حقیقت هم سرافراز
سرافرازم میان عاشقان من
خبر دارم حقیقت واصلان من
ز جانان برخورید امروز اینجا
حقیقت رهبرند امروز اینجا
وصال امروز عین الناس دارند
همه در سوی نور ما شتابند
                                 عطار نیشابوری : هیلاج نامه
                            
                            
                                اسرارگفتن منصور با شیخ کبیر در اعیان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بگو شیخ کبیر کار دیده
                                    
که تقوی داری ای برگزیده
ترا بگزیدهام از بینیازی
که کار آخرت اینجا بسازی
بتقوی راه کن در سوی ما تو
مبین در هیچ بد در کوی ما تو
بتقوی باش دایم عین مولا
نظر میکن تو اندر سوی مولا
هر آنکو کار ما امروز سازد
حقیقت ذات ما او را نوازد
بجز نیکی مکن در دهر خونخوار
که دنیا بدسکال است ای وفادار
وفاداری تو ای شیخ یگانه
مرا کن دستگیری در زمانه
تو میدانم که هم شیخ کبیری
مرا کن اندر اینجا دستگیری
وصال شیخ اگر بیدست گیرد
مرا اینجایگه که دست گیرد؟
بحق آنکه یارانیم اینجا
حقیقت بیوفایانیم اینجا
تو بامن من ابا تو در میانه
نموده روی در دید زمانه
زمانه بگذرد صورت نماند
ولیکن ذات منصورت نماند
تو با منصور اینجا آشنائی
که قطبی در کبیری و خدائی
توئی قطب و منم خورشید عالم
که خورشیدی ز من جاوید عالم
توئی قطب ملایک در زمین تو
که خورشید مکانی در مکین تو
نداند قدر تو جز ذات منصور
فدای تست مر ذرات منصور
بخواهم رفت ودیگر باز آمد
دمادم صاحب این راز آمد
بخواهم رفت از این صورت برون من
دهم ذرات کلی رهنمون من
چو هستم رهنمون جمله ذرات
از آنم نحن اقرب عین آیات
جمالم آفتاب هر جهانست
همه ذراتم اینجاگه عیان است
چو کل شیئی در جمعم نموداست
همه ذراتم اینجا در سجود است
طلب کردند در آن مسکن خویش
حجاب جملگی رفته است از پیش
حجاب از پیش اینجا برگرفتم
نمود ذات را رهبر گرفتم
مرا علم حقایق نور ذاتست
بیان شرعم از ذات و صفاتست
همه گویا بمن در اصل بنگر
میان شرح من در وصل بنگر
چه به ازوصل ما شیخا درونت
نظر میکن که هستم رهنمونت
چه به از وصل شیخا در دل و جان
نظر میکن که هستم راز پنهان
حقیقت راز میگویم ترا باز
وصال ما نگر اینجا سرافراز
خدائی کن که تو شیخ کبیری
که امروزم حقیقت دستگیری
خدائی تو اندر بندگی دوست
دمی منگر ز معنی در سوی پوست
خدائی کن ایا شیخ وفادار
در اینجا خویشتن را پای میدار
تو از شیراز امروزت که آورد
ترا اینجای از بهر چه آورد
بدان آورده است امروز اینجا
که تا گردانمت پیروز اینجا
توئی پیروز در کون و مکان یار
حقیقت فارغ از دیدار اغیار
در اینجا سرّ تفسیرم بیابد
کسی باید که تقریرم بیابد
حقیقت کل اللهام پدیدار
در اینجا گاه بیشک برسر دار
حقیقت قل هوالله است بودم
از آن اینجا کنی دایم سجودم
سجود خود کنم در عشق دایم
که ذاتم هست در اسرار قایم
منم در شوق دایم قایم الذات
که یکی قل هواللهم ز آیات
نه من از کس نه از من کس بزاده است
یقین ذات من اینجا بازداده است
                                                                    
                            که تقوی داری ای برگزیده
ترا بگزیدهام از بینیازی
که کار آخرت اینجا بسازی
بتقوی راه کن در سوی ما تو
مبین در هیچ بد در کوی ما تو
بتقوی باش دایم عین مولا
نظر میکن تو اندر سوی مولا
هر آنکو کار ما امروز سازد
حقیقت ذات ما او را نوازد
بجز نیکی مکن در دهر خونخوار
که دنیا بدسکال است ای وفادار
وفاداری تو ای شیخ یگانه
مرا کن دستگیری در زمانه
تو میدانم که هم شیخ کبیری
مرا کن اندر اینجا دستگیری
وصال شیخ اگر بیدست گیرد
مرا اینجایگه که دست گیرد؟
بحق آنکه یارانیم اینجا
حقیقت بیوفایانیم اینجا
تو بامن من ابا تو در میانه
نموده روی در دید زمانه
زمانه بگذرد صورت نماند
ولیکن ذات منصورت نماند
تو با منصور اینجا آشنائی
که قطبی در کبیری و خدائی
توئی قطب و منم خورشید عالم
که خورشیدی ز من جاوید عالم
توئی قطب ملایک در زمین تو
که خورشید مکانی در مکین تو
نداند قدر تو جز ذات منصور
فدای تست مر ذرات منصور
بخواهم رفت ودیگر باز آمد
دمادم صاحب این راز آمد
بخواهم رفت از این صورت برون من
دهم ذرات کلی رهنمون من
چو هستم رهنمون جمله ذرات
از آنم نحن اقرب عین آیات
جمالم آفتاب هر جهانست
همه ذراتم اینجاگه عیان است
چو کل شیئی در جمعم نموداست
همه ذراتم اینجا در سجود است
طلب کردند در آن مسکن خویش
حجاب جملگی رفته است از پیش
حجاب از پیش اینجا برگرفتم
نمود ذات را رهبر گرفتم
مرا علم حقایق نور ذاتست
بیان شرعم از ذات و صفاتست
همه گویا بمن در اصل بنگر
میان شرح من در وصل بنگر
چه به ازوصل ما شیخا درونت
نظر میکن که هستم رهنمونت
چه به از وصل شیخا در دل و جان
نظر میکن که هستم راز پنهان
حقیقت راز میگویم ترا باز
وصال ما نگر اینجا سرافراز
خدائی کن که تو شیخ کبیری
که امروزم حقیقت دستگیری
خدائی تو اندر بندگی دوست
دمی منگر ز معنی در سوی پوست
خدائی کن ایا شیخ وفادار
در اینجا خویشتن را پای میدار
تو از شیراز امروزت که آورد
ترا اینجای از بهر چه آورد
بدان آورده است امروز اینجا
که تا گردانمت پیروز اینجا
توئی پیروز در کون و مکان یار
حقیقت فارغ از دیدار اغیار
در اینجا سرّ تفسیرم بیابد
کسی باید که تقریرم بیابد
حقیقت کل اللهام پدیدار
در اینجا گاه بیشک برسر دار
حقیقت قل هوالله است بودم
از آن اینجا کنی دایم سجودم
سجود خود کنم در عشق دایم
که ذاتم هست در اسرار قایم
منم در شوق دایم قایم الذات
که یکی قل هواللهم ز آیات
نه من از کس نه از من کس بزاده است
یقین ذات من اینجا بازداده است
                                 عطار نیشابوری : هیلاج نامه
                            
                            
                                جواب دادن شیخ جنید عبدالسلام را
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جوابم داد و گفتا عبدالله
                                    
کنون از راز جانان کرد آگاه
تو هستی بنده و من راز دانم
تو هستی سالک و من درعیانم
بدان کامشب شدم اینجا نمودار
نه جانی دیدم و بیخود ابا یار
منم خضر نبی عالم هدایت
که دادستم خدا عین سعادت
چنان حق دار ما را علم بیچون
که بنمایم دمادم بیچه و چون
همه بحر جهان در قدرت اوست
مرا داده است و بخشیده است کل اوست
گهی در برگهی من در بحارم
گهی در عین خشکی پایدارم
حقیقت من گذر دارم بآفاق
بروی خشک دراندر جهان طاق
فتادستم که بیشک ز انبیایم
هدایت یافته من از خدایم
عنایت کرد ما را در ازل یار
که هر جائی که خواهم من پدیدار
شوم بیشک نداند سرّ من کس
حقیقت اینست ما را در جهان بس
حقیقت صحبت من کس نیابد
بجز عاشق در اینجا بس نیابد
کنون کردم در این خلوت گذاره
ترادیدم شدم عین نظاره
دمی خوش یافتی و نوش کردی
دگر آن دم بکل فرموش کردی
در آن دم بیشکی آدم نگنجد
وجودعالم وآدم نگنجد
همه مردان درین دم راز بینند
ابی خوددید جانان بازبینند
دم مردان ترا دیدم در اینجا
از آن این دم ترا بگزیده اینجا
دمی داری و دردم پایداری
ولی در آخرین دم پای داری
ولیکن چون دم منصور نبود
چو او اندر جهان مشهور نبود
چو او هرگز کجا آید بآفاق
ندیدم چون دم اودر جهان طاق
دلی دارد که آن دم کس ندارد
یقین در سرّ جانان پای دارد
دمی دارد که حق ز آن دم پدید است
ابا او گفته و از وی شنیده است
دم او جملهٔ دمها بیک دم
فرو برده است چه از عهد آدم
اناالحق میزند اینجا عیان او
همی گوید ابا حق در جهان او
که من اینجا یقین بود خدایم
نمود انبیا و اولیائم
یکی چون من که خضرم درحقیقت
سپرده راه بحر کل طریقت
چودیدم او بپرسیدم ز حق باز
مرا اوداد آنگه زود آواز
که هان از حق حق پرسی بگو تو
بجز من درجهان می حق بجو تو
تو ای خضر جهان گرراز جوئی
ز من ذات خدا می باز جوئی
یکی چون من که موسی صاحب راز
نیارست او نمود اینجا مرا باز
نمودی گر چه بد همراه من او
نبود از سرّ کل آگاه من او
اگرچه بود هم صحبت مرایار
نیامد سر او جز من پدیدار
نمودم راز موسی می ندانست
مراین اسرارها راز جهانست
حقیقت صحبت او در نوشتم
بیک دم از وجود او گذشتم
رها کردم حقیقت صحبت او
که بیش از پیش بودش قربت او
یکی علم لدنّی بود ما را
درین عالم یقین معبود ما را
چو او در دید ما اسرار بین شد
همواز صحبتم صاحب یقین شد
حقیقت با چنین فرو شجاعت
که بخشیدستمان حق این سخاوت
ندیدم در جهان من مثل منصور
نه بیند نیز کس تا نفخهٔ صور
                                                                    
                            کنون از راز جانان کرد آگاه
تو هستی بنده و من راز دانم
تو هستی سالک و من درعیانم
بدان کامشب شدم اینجا نمودار
نه جانی دیدم و بیخود ابا یار
منم خضر نبی عالم هدایت
که دادستم خدا عین سعادت
چنان حق دار ما را علم بیچون
که بنمایم دمادم بیچه و چون
همه بحر جهان در قدرت اوست
مرا داده است و بخشیده است کل اوست
گهی در برگهی من در بحارم
گهی در عین خشکی پایدارم
حقیقت من گذر دارم بآفاق
بروی خشک دراندر جهان طاق
فتادستم که بیشک ز انبیایم
هدایت یافته من از خدایم
عنایت کرد ما را در ازل یار
که هر جائی که خواهم من پدیدار
شوم بیشک نداند سرّ من کس
حقیقت اینست ما را در جهان بس
حقیقت صحبت من کس نیابد
بجز عاشق در اینجا بس نیابد
کنون کردم در این خلوت گذاره
ترادیدم شدم عین نظاره
دمی خوش یافتی و نوش کردی
دگر آن دم بکل فرموش کردی
در آن دم بیشکی آدم نگنجد
وجودعالم وآدم نگنجد
همه مردان درین دم راز بینند
ابی خوددید جانان بازبینند
دم مردان ترا دیدم در اینجا
از آن این دم ترا بگزیده اینجا
دمی داری و دردم پایداری
ولی در آخرین دم پای داری
ولیکن چون دم منصور نبود
چو او اندر جهان مشهور نبود
چو او هرگز کجا آید بآفاق
ندیدم چون دم اودر جهان طاق
دلی دارد که آن دم کس ندارد
یقین در سرّ جانان پای دارد
دمی دارد که حق ز آن دم پدید است
ابا او گفته و از وی شنیده است
دم او جملهٔ دمها بیک دم
فرو برده است چه از عهد آدم
اناالحق میزند اینجا عیان او
همی گوید ابا حق در جهان او
که من اینجا یقین بود خدایم
نمود انبیا و اولیائم
یکی چون من که خضرم درحقیقت
سپرده راه بحر کل طریقت
چودیدم او بپرسیدم ز حق باز
مرا اوداد آنگه زود آواز
که هان از حق حق پرسی بگو تو
بجز من درجهان می حق بجو تو
تو ای خضر جهان گرراز جوئی
ز من ذات خدا می باز جوئی
یکی چون من که موسی صاحب راز
نیارست او نمود اینجا مرا باز
نمودی گر چه بد همراه من او
نبود از سرّ کل آگاه من او
اگرچه بود هم صحبت مرایار
نیامد سر او جز من پدیدار
نمودم راز موسی می ندانست
مراین اسرارها راز جهانست
حقیقت صحبت او در نوشتم
بیک دم از وجود او گذشتم
رها کردم حقیقت صحبت او
که بیش از پیش بودش قربت او
یکی علم لدنّی بود ما را
درین عالم یقین معبود ما را
چو او در دید ما اسرار بین شد
همواز صحبتم صاحب یقین شد
حقیقت با چنین فرو شجاعت
که بخشیدستمان حق این سخاوت
ندیدم در جهان من مثل منصور
نه بیند نیز کس تا نفخهٔ صور