عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
ای سر سودای من رفته در سودای تو
باد سر تا پای من برخی ز سر تا پای تو
گر سر من رفت در سودای عشقت گو: برو
بر سرم پاینده بادا سایه بالای تو
جای سروت در میان جویبار چشم ماست
گرچه ماییم از میان جان و دل جویای تو
گر نبینم مردم چشم جهان بین را رواست
خود کسی را کی توانم دید من بر جای تو
سرو لافی می‌زند یعنی که بالای توام
سرو بی‌برگی است باری تا تو بود بالای تو
چشم ترکت ترکتاز و حاجبش پیشانی است
چون در آید کس به چشم تنگ ترک آسای تو
رای من جز بندگی سرو آزاد تو نیست
بس بلند افتاد سلمان راستی رارای تو
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۳
ای سکندر دولتی کاوصاف لطفت دم به دم
می‌گشاید از زبان، صد چشمه حیوان مرا
تا قضا بستان سرای دولتت را ساخت، ساخت
بلبل دستان سرای آن سرا بستان مرا
در زمانت ابر می‌گوید به آواز بلند
نیست کاری این زمان با قلزم و عمان مرا
شهسوار همتت چون عرصه عالم بدید
گفت دشوارست جولان اندرین ایوان مرا
مصطفی خلقی و تا من ما دحم در خدمتت
گاه می‌خواند فلک حسان و گه سلمان مرا
خسروا از روزگار بی سر و سامان مپرس
تا چرا می‌دارد آخر بی سر و سامان مرا
تا ز خوان نعمت او لقمه‌ای نان می‌خورم
می‌چکد صد قطره خون از دل بریان مرا
قصه با هر کس که گویم سر بگرداند ز من
کرده‌است القصه دور چرخ سرگردان مرا
مشکل احوال خود را عرضه خواهم داشتن
تا به لطفت حال آن مشکل شود آسان مرا
قلت مال و منال و کثرت اهل و عیال
قرض دارو بی‌نوا کردند ناگاهان مرا
جای بر ایران زمین بر بنده تنگ است این زمان
یا به سقسین رفت باید یا به هندستان مرا
من که زر در غره مه می‌کنم چون ماه قرض
سلخ مه از بی‌زری باید شدن پنهان مرا
من که چون شاخ از ربیعم جامه باید خواست وام
در شتابی برگ باید بودن و عریان مرا
چون جواز من به وجه مکسب زر بستدند
وجه مرسومی که مجرا بود در دیوان مرا
بعد ازین از من جوی حاصل نخواهد شد اگر
برکنند از بن چوکان صد باره خان و مان مرا
هر یکی گوید که زر بستانم و دندان ز تو
ای عزیزان کاشکی بودی زر و دندان مرا
پایمالم کرد خواهند این خداوندان مال
خسروا بهر خدا از دستشان بستان مرا
یا به وامی یا به انعامی به هر وجهی که هست
رحمتی فرما که زحمت می‌دهند ایشان مرا
باز چون امروز دریابم که فردا بامداد
هر که خواهد جست خواهد یافت در زندان مرا
مصطفی را همچو موسی گو، ید بیضا نما
و ز کف فرعون و این فرعونیان برهان مرا
با دعای قدسیان پیوسته با داجان تو
این دعا پیوسته خواهد بود ورد جان مرا
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۲
جهان جود و مروت سپهر فضل و کرم
که خاک پای تو را چاکرست آب حیات
ز حزم و عزم تو آن لاف می‌زنیم دایم
که چون فلک به مسیری و چون زمین به ثبات
به هر زمین که گذشتی ز ابر احسانت
برآمدست سخا و کرم به جای نبات
بزرگوارا از طلعت همایونت
بر ارغنون نشاطم بلند گشت اصوات
ز قول طایف بغداد و مصر می‌خواهم
از آنکه دست تو چون دجله است و نیل و فرات
چو می‌زند دل من لاف یکتایی
سزد گرم به تو باشد توقع سوغات
فرس همی ران در عرصه امید به کام
که گشت در عری عرصه دشمنت شهمات
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۳
ای خداوندی که پر شد گنبد فیروزه رنگ
گوش تا گوش از صدای کوس فتح و نصرتت
چون خروش نوبتت بشنید گردون گفت من
پیر گشتم نوبت من رفت و آمد نوبتت
دامن آخر زمتان پر شد ز فیض بخششت
گردن گردون دون خم شد ز بار منتت
پادشاها بنده در حضرت به رسم عرضه داشت
انبساطی می‌نماید بر امید رحمتت
قرب چل سال است تا سکان شرق و غرب را
طبع سلمان می‌کند در گوش در مدحتت
زان جهان پرکرده‌ام از شکر شکرت که من
بسته‌ام در استخوان چون پسته مغز نعمتت
با چنین نعمت که خواهد ماند تا دور ابد
شرمساری می‌برم حقا هنوز از خدمتت
در ثنای حضرتت دور جوانی گشت صرف
نوبت پیری رسید اکنون به امر حضرتت
گوشه‌ای خواهم گرفتن تا اگر عمری بود
چند روزی بگذرانم در دعای دولتت
علت پیری و درد پا و ضعف جسم و چشم
می‌برد درد سر من بنده را از صحبتت
گفته‌ام در باب خود فصلی دو سه آن را جواب
چشم دارد بنده از درگاه گردون حشمتت
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۵
چشم و چراغ شرع که ذات منورت
از پای تا به سر همه عین سعادت است
قاضی هفت کشور پیروزه رنگ را
از بندگی تو نظر استفادت است
فعل تو سال و مه همه خیرست و مردمی
قول تو روز و شب همه درس وافادت است
مختل شدست حال دعاگوی دولتت
وین اختلال روز به روزش زیادت است
فرموده‌ای که مشکل تو سهل می‌شود
سهل است اگر چنانچه شما را ارادت است
اما به پیش مردم این عصر گوییا
تدبیر کار اهل هنر خرق عادت است
از هر چه می‌دهند به من فکر کرده‌ام
آسان‌تر و مفیدتر آن اجادت است
بارای خود بگو که در دفع نقل من
جلدی کند که عادت رایت جلادت است
یک قافیه درین سخن از دال خالی است
و آن نیز بر ملالت طبعم دلالت است
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۶
ای سرفراز شهی کز بن دندان چو خلال
به غلامی درت قیصر و خاقان بر خاست
به هوای چمن خلق تو جان داد به باد
هر نسیمی که از اطراف گلستان برخاست
زان سر زلف بریدند که دردورانت
فتنه از زیر سر زلف پریشان برخاست
ای سبا خوف که از جود تو در بحر نشست
وی سبا ناله که از عهد تو ازکان برخاست
پادشاها اگر از زحمت دندان دو سه روز
حضرت پادشه از مسند دیوان برخاست
انجم از غم همه بودند فرو رفته به خود
یعنی این عارضه از گردش ایشان برخاست
درد، عمری به جهان زحمت مردم می‌داد
رای عالی تو را رغبت در مان برخاست
غضبت خواست که دندن کواکب شکند
فلک آمد به شفاعت ز سر آن برخاست
درد را عدل تو بنمود به کین دندانی
گفت می‌بایدت از عالم ابدان برخاست
زبده عالم ابدان چو تن پاک تو بود
درد فرمان تو برد از بن دندان برخاست
بر بساطت منشیناد درین توده خاک
گرد دردی که ز آمد شد دوران بر خاست
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۸
تاج بخش خسروان شاهی کز آب تیغ او
جویبار مملکت پیوسته سبز و خرم است
رای او را زین زر بر پشت صبح اشهب است
قهر او را داغ کین بر ران شام ادهم است
نجم سیار از شهاب تیغ او یک پرتو است
بحر زخار از ریاض طبع او یک شبنم است
چون بیاض روی خوبان از سواد چین زلف
عکس صبح نصرتش تابان ز شام پرچم است
نوبت کوشش خروش کوس در گوشش بسی
شادی افزاتر ز صوت نغمه زیر و بم است
در علو پایه صدر منصب جمشید را
پیش دست و مسندش دست تواضع بر هم است
دست حکمش تا به صدر قدر باز افکنده‌اند
عدل را انصاف بار افتاده دستی محکم است
چرخ بالا دست گو دارد جهان زیر نگین
روز و شب گردان بر انگشتش بسان خاتم است
خسروا بلقیس ثانی آنکه مهد عصمتش
در جناب قدس بالاتر ز مهد مریم است
کرد در حق من احسانی و تنها حق وی
نیست بر من بلکه بر مجموع اهل عالم است
نایبان یک نیمه زر دادند و زان نیمی برات
بر وجوه تقدمه یعنی که وجهی اقدم است
باز می‌خواهند وجه داده را بعد از دو ماه
کافرم زان وجه اگر باقی مرا یک درهم است
نیست بر من حبه‌ای باقی و در دیوان مرا
مبلغی باقی است باقی رای عالی حاکم است
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۹
شهی که شنقر عنقا شکار او را ماه
کلاه گوشه خورشید زنگ زرین است
چو باز سر علمش راهمای گردون دید
به چرخ گفت نظر باز کن که شاهین است
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۲۰
زهی آصف کز صفاتی کز کفایت
تو را ملک سلیمان در نگین است
چو کلکت دانه مشکین فشاند
هزارش چون عطارد خوشه چین است
قضا با امر و نهیب همعنان است
قدر با صدر قدرت همنشین است
ز خاک درگهت صد پی کشیده
فلک نیل سعادت بر جبین است
ز شوق طاعتت صد ره نهاده
اسد داغ ارادت بر سرین است
وزیرا کاتب دیوان اعلی
چه گویم راستی مردی امین است
دور رسمک داشت در بغداد و واسط
رهی کز بندگان کمترین است
نجس کرد آن یکی را خواجه طاهر
که با خلق خدا دایم به کین است
یکی را خود یمین الدین بر آن است
که حاصل کرده از کد یمین است
یکی مطعون ارباب شمال است
یکی موقوف اصحاب یمین است
نمی‌دانم که در رسم من افتاد
خلل یا رسم این دیوان چنین است
من آن مستوفی نحس نجس را
اگر طاهرتر از ما معین است
سزایی می‌توان داد لیکن
نظر بر خواجه روی زمین است
به استخلاص من پروانه فرمای
که چون شمعم زبانی آتشین است
سخن را بر دعایت ختم کردم
که آمین در دعا روح‌الامین است
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۲۲
ای جهانگیری که وقت رفتن و باز آمدن
موکب نصرت عنایت در عنان پیوسته است
کرده سهم عدل تو صد پی کمان را گوشه گیر
ساخته شمشیر را کلک تو دایم دسته است
دین پناها مدتی شد کز سواد حضرتت
مردم چشمم چو اشک من کناری جسته است
جز خیالت کس نمی‌آید به پرسش بر سرم
خواب دست از من به آب دیده من شسته است
هم سقی الله اشک من کز عین مردم زادگی
در چنین غرقاب دست از دامنم نگسسته است
تا به گوش من خروش کوس عزمت می‌رسد
هوشم از تن رفته و مسکین دل از جا جسته است
جان من بر بسته است اینک به همراهیت بار
دل به کلی از تعلقهای تن وارسته است
دیده سرگردان و حیران مانده است از خستگی
گرچه با این خستگی او نیز هم بربسته است
دیرتر گر می‌رسد چشمم به گرد موکبت
خسروا معذور می‌فرما که چشمم خسته است
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۲۴
پادشاها ز عمر خویش مرا
بی حضور شما چه فایده است
از دعا گو به غیبت و حضور
شاه را جز دعا چه فایده است
همچنان چون ز حضرتت دورم
بودن اینجا مرا چه فایده است
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۲۹
شاها یقین که مدح و ثنای تو برترست
زانها که در سواد دل و دفتر آمده است
شاها بیان حال مفصل نمی‌کنم
درد مفاصل است که گردم برآمدست
از درد جامه‌ای که به زانو همی رسد
زین جامه خانه بهره من چاکر بر آمدست
درد دل و جفای جهانم نبود بس
کم درد پای نیز کنون بر سر آمدست
حالم ز من مپرس که بهر عرض حال
برخاسته است درد و به زانو درآمدست
این بوده است مانع اگر زانکه چند روز
سلمان به آستان شما کمتر آمدست
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۳۱
پادشاها خواست کردن جانم استقبال تو
لیکن از بیماری جان بود پایم سخت سست
جز دل و جان نیستم چیزی سزای حضرتت
حال جان من برین سان است و دل خود پیش توست
شکر ایزد را که بوم ظلم را بشکست بال
شاهباز آمد به تخت بخت شاد و تندرست
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۳۲
بلقیس ثانی ای که صد پایه رای تو
بالای دست را بعه آسمان نشست
لطفت به آستین کرم پاک می‌کند
گردی که گرد دامن آخر زمان نشست
خورشید مهر توست که در جان چرخ تافت
گوهر حدیث توست که در طبع کان نشست
گردی است کز نشاط تو برخاست آسمان
آنگه به خدمت آمد و بر آستان نشست
نام کنیزکی تو بر خود نهاد گل
زان بر سریر مملکت بوستان نشست
شاها امید بود که داعی به دولتت
بر مرکبی بلند جوان روان نشست
اسپیم پیر کوته کاهل همی دهند
اسبی نه آنچنان که توانم بران نشست
چون کلک مرکبی سیه و سست و لاغر است
جهل مرکب است بر اسبی چنان نشست
از بنده مهتر است به ده سال و راستی
گستاخی است بر زبر مهتران نشست
اسب سیه نخواهم و خواهم به دولتت
بر خنگ باد سرعت آتش عنان نشست
ور نیست خنگ نیک بفرمای تا مرا
اسبی چنان دهند که بر وی توان نشست
ظلت ظلیل باد که گیتی به دولتت
در سایه مظله امن و امان نشست
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۳۳
صاحب قران دور فلک خواجه تاج الدین
ای خواجه‌ای که دین و سعادت قرین توست
تو خاتم اکابری و دست حکم تو
آن خاتمی که دست خرد در نگین توست
دستت کلید باب امید خلایق است
دهر آن کلید یافته در آستین توست
هر جا که می‌نشینی و هر جا که می‌روی
اقبال همرکاب و خرد همنشین توست
کردست ملک را یدها هم به دست شاه
کلک یسار بخش که آن در یمین توست
محمود بنده زاده داعی دولتت
کو چو رهی به لطف و عنایت رهین توست
کردست التماس وزین ملتمس هزار
موقوف یک اشارت رای رزین توست
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۴۰
مشیر ملک و صلاح زمانه عزالدین
که هر چه هست به جز خدمت تو نیست صلاح
هرآنچه بر دل خصمت گذشته کج بوده
مگر به روز نبرد تو در سهام و رماح
به هر زمین که گذر کرده باد آبادی
نسیم معدلتت جسته از مهب ریاح
بزگوارا یک شمه بشنو از حالم
که چیست بر دلم از گردش صباح و رواح
جماعتی چه جماعت سه چار بی سر و بن
همه به خصمی من بر کشیده قلب و جناح
بر آن امید نشسته که خون من ریزند
که هر چه بود به جز خونشان نبود مباح
بجز هنر همه جرمم دعای دولت توست
که عقد منتظمش کرد روزگار و شاح
به دولت تو بر آرم دمارشان از سر
مرا زبان چو خنجر کفایت است صلاح
تو دیرمان به جهان و جهانیان که تو را
بدین به خلق فرستاد رازق فتاح
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۴۱
صدر عالی، کمال دولت و دین
ای به تو کشور کرم، آباد
در سخا و مروت و احسان
مثل تو مادر زمانه نزاد
هر که او دست در رکاب تو زد
پای بر فرق فرقدان بنهاد
از بزرگان روزگار تویی
خوب خلق و اصیل و نیک نهاد
یک قرابه شراب نیکم بخش
که تو را کردگار بد مد هاد
بنده بیتی همی کند تضمین
که از آن خوبتر ندارد یاد
بخت نیکت به منتهای امید
برساناد و چشم بد مرساد
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۴۵
ای وجودت سبب راحت و آسایش خلق
به وجودت ابدا زحمت و رنجی مرساد
از ره راستی اندر چمن دین سروی
خاطرت باد چو سرو از همه بندی آزاد
گر چه از هستی ما عارضه‌ات گرد انگیخت
نور چشم هنری هیچ غبارت مرصاد
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۴۶
ای یاد حضرتت چو قدح مایه نشاط
طبع جهان به خرمی دولت تو شاد
آن لفظ وعده‌ای که پی آن محقرست
حاشا که از ضمیر منیرت رود زیاد
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۴۷
خدایگان وزیران ملک آصف عهد
زهی نهاده نهاد تو عدل را بنیاد
غبار ادهم کلک تو عنبر اشهب
غلام سنبل خلق تو سوسن آزاد
ز صنع تربیت رای بنده پرور توست
خرد که پیر فلک را نزاده دارد یاد
گر از شمامه خلقت صبا اثر یابد
شود بنفشه محزون چو گل از آن هم شاد
زبان لاله ازان شد به عنبر آلوده
که او حکایت خلق تو می‌کند با باد
خدایگانا احوال من ز دور فلک
به صورتی است که احوال دشمنان تو باد
الاغکی دو سه زین پیش داشت بنده تو
به وجه قرض یکایک به قرض خواهان داد
کنون تصور آن می‌کند که بر تابد
به سوی ساوه عنان عزیمت از بغداد
پیاده رخ به ره آورده ماتم از حیرت
تو شهسواری و اسبی به مات باید داد