عبارات مورد جستجو در ۳۴۳ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۱ - مامورشدن امام بار دیگربه سفر عراق در روضه جدش به عالم واقعه
دگر شب به بدرود خیرالبشر (ع)
به سوی حرم رفت آن تاجور
دو تاکرد بالا زبهر نماز
همی سود رخ بردر بی نیاز
به درگاه یزدان برافراشت دست
که ای آفریننده ی هرچه هست
قدم جز به حکم تو ننهاده ام
زبان جز به امر تو نگشاده ام
نه ره در درونم کسی جز تو یافت
نه جز سوز تو در دل و دیده تافت
خدایا به این تربت تابناک
به آن شه که خفت اندرین جای پاک
گزین بهر من آنچه اندر جهان
توزان راضی و مصطفی (ص) شادمان
چنین تا سحرگاه زاری نمود
که بر تربت پاک خوابش ربود
درآن خواب خوش گشت برشهریار
درخشنده چهر رسول آشکار
سروشان خروشان به گردش ورا
رده بر رده بسته پر در پرا
بیامد به بالین آن شه فراز
جهاندار پیغمبر سر افراز
چو جان درکشیدش درآغوش تنگ
زدش بوسه برلعل یاقوت رنگ
بگفت: ای دو چشم ازتوام روشنا
حسین ای مرا نو گل گلشنا
بهین میوه ی شاخ بار آورم
جگر گوشه ی نازنین دخترم
بسا – زود کز تیغ دشمن سرت
شود دور از نازنین پیکرت
گروهی زکین سر برندت زتن
که دانند خود را زیاران من
بودشان زمن با چنین زشتکار
امید شفاعت به روز شمار
کناد این ستمگر گروه پلید
خداشان به روز جزا نا امید
به زودی ازین خاکدان خراب
سوی باب و مام و برادر شتاب
که مشتاق فرخنده روی تواند
شب و روز درآرزوی تواند
به مینو تورا هست یک پایگاه
که آنرا شهادت بود راست راه
بدان پایگاهت نباشد رهی
مگر تشنه لب جان به جانان دهی
به فرخ نیا برد آن شه نماز
درپوزش و لابه بنمود باز
که ای تاجور جد فرخنده فر
مرا زین جهان سوی فردوس بر
مرانیست حاجت به دنیا درون
همان به که آیم زدامش برون
سرودش پیمبر که ای پاک جان
کنون بایدت زیستن درجهان
که نوشی زجام شهادت رحیق
به مینو سپس با من آیی رفیق
کنون زی عراق از مدینه بچم
ببر نیز همراه اهل حرم
که خواهد همی داور بی نظیر
تورا کشته و اهلبیت ات اسیر
چو این گفته شد شه برآمد زخواب
غریوان سوی خانه شد با شتاب
چو بنشست لختی همی خواند پیش
همی پرده گی ها و خویشان خویش
به ایشان بگفت آنچه درخواب دید
وزین ره بسی کرد گفت و شنید
شنیدند چون بانوان حجاز
مر آن راز پنهان ز دانای راز
نوا گشت ازایشان بدانگونه راست
که از پرده ی چرخ فریاد خاست
پر آوای ماتم شد آن بارگاه
خروش از زمین شد به خرگاه ماه
شهنشاه گفتا ز شیون چه سود
بسیج سفر کرده بایست زود
دگر شب که هنگام بدرود مهر
سیه پوش گردید نیلی سپهر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۲ - رفتن امام به بدرود قبر مادر و گفتگوی حضرت صدیقه با آن جناب
درآن تیره شب سروباغ رسول
روان شد به بدرود قبر بتول
بدان تربت ازدیده بگشاد –رود
به مادر فرستاد لختی درود
که ای مام نیک اختر مهربان
مرا پرورانده به روز و شبان
منم ناز پروده ی نوش تو
که پیوسته بودم درآغوش تو
منم آنکه چون پاک زاده ی مرا
به دامان خود شیر دادی مرا
بدان ای سر بانوان بهشت
که آواره گی شد مرا سرنوشت
من اینک برفتم تو بدرود باش
دژم ازغم نازنین رود باش
به پایان رسانید چون شه پیام
بدو آمد از قبر زهرا سلام
از آن پاک تربت صدایی شنفت
همانا بدو بانوی خلد گفت
که ای بر شکفته گل باغ من
فزودی زنو داغ برداغ من
به مینو که غم را درآن نیست بار
نمودی روان مرا سوگوار
دریغا نیم زنده در روزگار
که با کاروانت شوم رهسپار
بنالم جرس وار در قافله
هیون را بپویم ز پی مرحله
به هر منزل از دیده ی اشکبار
بشویم ز مشکینه مویت غبار
زبد پاس درهر مکانت کنم
پرستاری کودکانت کنم
نمانم که دراین ره هولناک
فتند ازشتر کودکانت به خاک
درین ره تو را ای پسندیده پور
یکی مویه پرداز باشد ضرور
که چون کشته گردی به آوردگاه
زشمشیر بیداد کوفی سپاه
بنالد به مرگت همی زار زار
بگرید به سوگت چو ابر بهار
ببندد دو روشن جهان بین تو
کشد ناوک ازجسم خونین تو
کفن درتن چاک چاکت کند
چو جان جای درجسم خاکت کند
ازآن پس که بدرود مادر نمود
شه آهنگ قبر برادر نمود
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۶ - نشان دادن امام زمین کربلا را
فراز زمین ها همه گشت پست
به فرمان آن داور حقپرست
سپس وادی کربلا شد بلند
بدیدش عیان بانوی مستمند
زمینی به چشم آمدش پر بلا
به خاک اندرش خون اهل ولا
زهر دشت دشتش غم انگیزتر
زهر خاک خاکش بلا خیز تر
زجعد چمن چهرگان مشکبوی
زخون صنوبر قدان سرخ روی
بسی گلرخان خفته درخاک اوی
که هریک به ازجان تن پاک اوی
زمینی زخون چون گلستان شده
زبانگ عزا بلبستان شده
نمود آن شهنشاه فرخنده نام
بدو تربت خویش و یاران تمام
همان جای خرگاه عز و جلال
همان جایگاه عزیزان و آل
برآمد سپس دست شه زآستین
کفی خاک برداشت ازآن زمین
زهی قدرت شاه فرمانروا
به یثرب خود و دست درنینوا
شهنشه به بانو چو آن خاک داد
به خاک از مژه اشک خونین گشاد
بگفتش چو آن تربت ای شهریار
زجد تو دارم کفی یادگار
به رازی بدو گفت دارای دین
که ای بانوی بانوان گزین
نگه دار درشیشه این خاک را
ببو دایم این تربت پاک را
روان از همایون تن من برون
چو آید هم این خاک گردد چو خون
نگهداشت بانو مرآن خاک را
کز آن آبرو بود افلاک را
چه خاکی به از پاک جان ملک
ستایشگرش ازشما تا سمک
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۷ - رفتن علیا مکرمه زینب خاتون به بدرود قبر مطهر مادر بزرگوار خود
شنیدم سربانوان بهشت
بهین دخت زهرای مینو سرشت
شبی رفت افسرده و دل دژم
به بدرود مادر چمان ازحرم
چو برتربت پاک زهرا چمید
خروشید ازدل چو آنجا رسید
همی ریخت مویان به زیر نقاب
به گلبرگ رخ از دو دیده گلاب
که این عصمت پاک پروردگار
گزین دخت پیغمبر تاجدار
حسین (ع) آنکه بودت گل گلشنا
ز رویش جهان بین بدت روشنا
زکین بد اندیش بیچاره گشت
زهجرتگه جدش آواره گشت
من از این سفر سخت ترسانمی
ز عزم برادر هراسانمی
سفر کش ز آغاز دل خون بود
ندانم که انجام آن چون بود؟
چو این گفت خاتون به جوش و خروش
ازآن تربت آمد چنینش به گوش
که ای دخت فرخنده دیدار من
اسیر بلا زینب زار من
شکیبا کن ازهر غمی خویش را
زدل دور کن رنج و تشویش را
هرآنچ ایزد پاک برسرنوشت
ازآن پای بیرون نبایست هشت
خدا راست حکمت بسی زین سفر
که جز اوکس از آن ندارد خبر
در این ره به همراهتان از وطن
من آیم به جان گر نیایم به تن
برو کودکان را پرستار باش
به هر رنج و تیمارشان یار باش
چو آمد به هوش از حرم شد برون
دو دیده پر از آب و دل پر ز خون
بیامد سوی خانه با داغ و درد
همی اشک گرمش بد و آه سرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۹ - ورود امام علیه السلام به مکه ی معظمه زاده الله شرفا
کنون راز بشنو ز شاه امم
که چون کرد قصد عراق از حرم
گذشته بد از ماه شعبان سه روز
که شد روی شه مرز بطحا فروز
درآن جایگه بود ماهی چهار
همی بد پرستشگر کردگار
ازآن پس که ذیحجه آمد فراز
شه دین زبطحا سفر کرد ساز
نفرموده اعمال حج را تمام
به عمره بدل گشت حج امام
ازآنرو که بدخواه احمد یزید
که بادش عذاب خدایی مزید
سه ده تن فرستاده بد نابکار
نهانی به خونریزی شهریار
که تیغی بدان شاه بی کبر ولاف
به خانه برانند گاه طواف
زبطحا سفر کرد زانرو امام
که ماند حرم را به جای احترام
زذیحجه بگذشت چون هشت روز
بفرمود دارای گیتی فروز
که آرند خرگه ز بطحا برون
عماری زند ساربان برهیون
پس آنگه یکی خطبه آغاز کرد
خدا را ستایش درآن سازکرد
همه یاوران رابرخود نشاند
چنین راز با انجمن بازراند
که ای قوم کس را به جان زینهار
نباشد ز تقدیر پروردگار
هرآنچ آورد بر سر ازخوب و زشت
نگردد دگرگونه اش سرنوشت
اجل کان نبخشد کسی را امان
قلاده است برگردن مردمان
چو بسیار سوی نیاکان خویش
ستوده بزرگان و پاکان خویش
مرا اشتیاق است ای انجمن
چو یعقوب بر یوسف خویشتن
نمود از ازل پاک پروردگار
پی دفن من بقعه ای اختیار
که ازبقعه های زمین سربه سر
گرامی تر است آن بردادگر
کنم سوی آن بقعه باید شتاب
زفیض شهادت شوم کامیاب
فراز آمدم گاه رنج و بلا
به جایی که نامش بود کربلا
خبر داده جدم رسول امین
ازآنچ آیدم پیش در آن زمین
کنون هر که را شوق جانبازی است
به سر بر- هوای سرافرازی است
نماید به زودی بسیج سفر
ازاین مرز با من شود رهسپر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۳ - برداشتن امام علیه السلام بیعت ازگردن اولاد عقیل و پا سخ ایشان
بفرمود زان پس به آل عقیل (ع)
که ای نو نهالان باغ خلیل
شما را همین قتل مسلم بس است
که تا حشر گریان بود هرکس است
ازیدر سپارید راه وطن
بمانید در خانه ی خویشتن
نخواهم که با من سوی کربلا
بیایید و بینید رنج و بلا
شنیدند ازشاه چون این سخن
عقیلی نژادان شمشیر زن
زده دست یکسر به دامان او
به زاری نهادند برخاک رو
بگفتند کای یادگار رسول
روان علی جسم و جان بتول
پس از مرگ مسلم ببراد –مهر
زیکسر عقلیی نژادان سپهر
بر جنگجوی سپهبد به خون
پس از وی بگو چون بمانیم چون؟
سراو بریده تن ما درست
به دنیا چنین زنده گی کس بجست
جهان را هنوز از غبار سپاه
نپیچیده بر تن لباس سیاه
ننالیده نای و نغزیده کوس
نخورده اجل برسواران فسوس
درخشیدن تیغ گیتی فروز
نکرده به چشم یلان تیره روز
کمان ها نباریده باران تیر
نگشته زخون پهنه چون آبگیر
برابر نگشته سپاه ازدو سوی
به میدان نگشته یلی رزمجوی
نه رفته سری برفراز سنان
نه بگسسته از دست مردی عنان
نه پیموده سم ستوری زمین
نه گشته نگون جنگجویی ز زین
نزیبد زما روی برگاشتن
شه خویش را خوار بگذاشتن
تودانی که هریک چو اسب افکنیم
جهانی سپه را زجا بر کنیم
چو ساز نبرد دلیران کنیم
همه جامه از چرم شیران کنیم
نه بوطالب راد ما را نیاست؟
که پشت و پناه شه انبیاست
نه ما را برادر پدر شیر حق
که بازوی دین بود و شمشیر حق؟
نه ما راست فرخنده شاهی چو تو
که گیتی ندیده پناهی چو تو؟
سرافراز مسلم بد از ما تنی
کند کم چو یک خوشه خرمنی
همان دست و بازو همان تیغ و چنگ
که او داشت ماراست درروز جنگ
مبین خوار بردوده ی خویشتن
که بدخواه سوزند و لشگر شکن
همه یاور و دستیار توایم
به دشت بلا جان نثار توایم
پی رزم بد خواه آماده ایم
روان و تن و سر تو را داده ایم
تو خود گو چرا مردی اندوختیم؟
سواری برای چه آموختیم؟
برای نبرد ار نبود اوستاد
چرا تیغ راندن به ما یاد داد؟
زنان را پس پرده بودن نکوست
همه مرد را جوش و جنگ آرزوست
ز عمزاده گان شاه چون این شنید
وز ایشان چنان عزم مردانه دید
بسی آفرین ها به هریک بخواند
وزان پس سپه را از آنجا براند
چو اندر ذباله شهنشه رسید
زکوفه یکی مرد از ره رسید
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۱۰ - آمدن حبیت ابن مظاهر و مسلم بن عوسجه
رسید آنچه بر آل احمد – ستم
همه ازعرب بود نی از عجم
زکین رزم جستند با داورا
نه با سبط مظلوم پیغمبرا
کسی کو بود شاه دنیا و دین
بود رزم آن رزم جان آفرین
چو پر گشت از لشگر آن دشت کین
به شه گفت شهزاده ی راستین
علی اکبر آن شبه خیرالبشر
حسین علی را گرامی پسر
که از کوفه آید پیاپی سپاه
پی رزم ما ای جهاندار –شاه
شگفتا که نامد برون یک سوار
پی یاری ما – زکوفه دیار
به فرزند فرمود فرخنده شاه
که آیند یاران ما هم ز راه
درآندم یکی گردآمد پدید
چو آن گرد را داور دین بدید
بفرمود کای جان نثاران من
مر این گرد باشد ز یاران من
سراسر نماییدشان پیشباز
به سوی من آرید با خود فراز
چو رفتند یاران پاکیزه خوی
بدیدند دو پیر کافور موی
که تازند باهم تکاور به راه
پیاده به همره غلامی سیاه
سرو روی و دستار مو پر غبار
از ایشان عیان نور پروردگار
نو ردیده فرسنگ های گران
پی یاری داور داوران
دو پیر سرافراز با فر و زیب
یک مسلم راد و دیگر حبیب
که بودند ز اصحاب خاص رسول
به دین پیرو پاک شوی بتول
چو دیدند آن مهتران را زدور
زبان پر ز تسبیح و سر پر زشور
سراسر ز توسن به زیر آمدند
بر آن دو فرزانه پیر آمدند
بگفتند شان بس درود و سلام
وزان پس چمیدند سوی امام
چو بیننده شان روی شه را بدید
بسودند برخاک روی سپید
پس آنگه نهادند با اشک و آه
به پوزش سرخویش بر پای شاه
که ای درخور کرسی کبریا
سرافراز سبط شه انبیا
به پابوس تو گرچه دیر آمدیم
پی جانفشانی دلیر آمدیم
چو در پای تو جانفشانی کنیم
به پیرانه سر نوجوانی کنیم
کشید اندر آغوششان شاه تنگ
بزد بوسه برموی کافور رنگ
بفرمود: کای پیروان رسول
زکردارتان شاد شوی بتول
بسی شاد گشتم ز دیدارتان
خدا باد راضی زکردارتان
کشیدید سختی به راهم همی
ازین رنجتان عذر خواهم همی
شنیدم که آن هر دو پیر کهن
به کوفه درون داشتندی وطن
شه دین چو جا کرد درکربلا
به کوفه شد این داستان برملا
حبیب ظاهر شنید این خبر
به دل کرد پنهان خیال سفر
یکی روز از خانه بیرون چمید
به بازار کوفه به مسلم رسید
بدیدش که استاده آن پاک هوش
بر دکه ی مرد حنا فروش
بدو گفت: بعد از درود و سلام
که دهان ای برادر تو را چیست کام؟
بدو گفت: حنا بخواهم خرید
که سازم بدان سرخ موی سپید
بدو گفت آن مهتر کامیاب
بیا تا نمایم تو را آن خضاب
که تنها نه رنگین کند موی تو
کند سرخ پیش خدا روی تو
خضابی کز آن زیور دین کنند
وزان عاشقان چهره رنگین کنند
خضایی که اندر دم واپسین
گذارند بر موی مردان دین
بگفتا به جز خون به میدان عشق
خضابی ندارند مردان عشق
تو را زین خضاب است گر آرزوی
سوی کربلا با من اکنون بپوی
که درآن زمین خسرو کم سپاه
به عزم شهادت زده بارگاه
به همراه او اهل بیت رسول
غریب اند و بی یار و زار و ملول
چو مسلم شنید این سخن را حبیب
برفت از سرش هوش و از تن شکیب
همان لحظه با یار روشن روان
سوی خانه رفتند زار و نوان
حبیب سر افراز با بنده گفت
که رازی است از من بباید شنفت
از آن پرورید ستمت سالیان
که راز من ازخلق داری نهان
ستور من و مسلم نامور
نهانی ز مردم – به دروازه بر
بمان اندر آنجا که آییم ما
وز آنجا شتابیم زی کربلا
مرآن بنده ی راد ازجای جست
برفت و ابر توسنان بر نشست
زکوفه برون رفت و از راه دور
باستاد برکف عنان ستور
زمانی همی سوی ره بنگرید
رخ خواجگانش نیامد پدید
به خود گفت گویا که ازبیم جان
پشیمان شدند از سفر خواجگان
همان به که من خود شتابم همی
مگر این سعادت بیابم همی
بزد اسب و آمد بدانسو روان
که گشتند پیدا برو خواجگان
حبیبش بزد بانگ کای بیوفا
عنان بازکش کآمدم از قفا
گمانم نبدکاندرین روز تنگ
گریزی و نام اندر آری به تنگ
چو آن بنده بشنید آوای پیر
باستاد و از باره آمد به زیر
به جان آفرین خورد سوگند سخت
که ای نامور خواجه ی نیکبخت
نبودم به دل برخیال فرار
زمن کی زند سرچنین زشت کار؟
چو لختی دراینجای کردم درنگ
نگشتید پیدا و شد وقت تنگ
بگفتم همانا زین ترکتاز
شما را پشیمانی آمد فراز
سوی کربلا کردم آهنگ راه
که خود جان کنم برخی جاه شاه
بدو خواجگان آفرین خواندند
سپس باره زی کربلا راندند
نبشتند اینگونه اهل خبر
که درکربلا شاه پیروزگر
پس از قتل مسلم به جا بود از وی
یکی جفت با کودکی خوبروی
که آن ماهرو نیز با سعی مام
بشد کشته اندر رکاب امام
ندانم که آورد با خویشتن
بدان رزمگه مسلم آن هر دوتن
ویا از پی او سپردند راه
پی یاری داور کم سپاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۲۶ - دربیان روایت ابن نما منقول از هلال بن نافع
زگفت هلال بن نافع سخن
چنین راند در نامه ی خویشتن
که رفت ازدهم شب چو یک نیمه بیش
بدم من نشسته به خرگاه خویش
دلی پر زدرد و لبی پر ز آه
زکردار آن مردم دین تباه
که رفتند و شه را نهادند فرد
همی گفتم و گریه کردم به درد
که بادا ز بخشایش کردگار
جدا جان آن مردم نابکار
کز اول ببستند پیمان به جهد
چو شد وقت یاری شکستند عهد
برفتند و درچنگ دشمن اسیر
نهادند شه را درین دار و گیر
دریغا که سلطان دین خوار ماند
پناه جهان بی مددگار ماند
درین حال بودم کز آن پهندشت
سپاهی به چشمم پدیدار گشت
گمانم که آن دشمن شاه بود
که بگذشت از پیش خرگاه زود
کشیدم سبک ازمیان تیغ خویش
گرفتم پس از دمان راه پیش
چو نزدیک کردم بدو راه را
بدیدم جمال شهنشاه را
که دارد به کف تیغ و با اشک و آه
خرامد ز بالا و پستی به راه
نماید نظر با دریغ و فغان
گهی بر زمین گاه بر آسمان
اشارت گهی کرد آن شاه دین
بدان تیغ و برجزوهای زمین
گرستی و گفتی که فردا به گاه
درآید چو خورشید زرین کلاه
گرستی و گفتی که فردا به گاه
درآید چو خورشید زرین کلاه
دراینجا بریزید با درد و غم
زتن خون ما را به تیغ ستم
حریمم دراینجا شود دستگیر
همه ی ناز پرورده گانم اسیر
بود این شب آن شب که گفتا به من
ازین پیش پیغمبر (ص) ذوالمنن
شنیدم چو این زان شه ارجمند
نوا سوگوارانه کردم بلند
وزان انده و سوگواری همی
گرستم چو ابر بهاری همی
شهنشه چو بشنید افغان من
بدید آن جهان بین گریان من
بفرمود کای مویه گر کیستی؟
خروشان دراین شب پی چیستی؟
همانا هلالی؟بگفتم: بلی
هلالم ایا نور چشم علی (ع)
بفرمود: منما صدا را بلند
بکن گریه آهسته ای هوشمند
یک امشب عیال من آسوده اند
همه درسراپرده بغنوده اند
جز امشب به راحت نخواهند خفت
کزین پس به درد و غم آیند جفت
زبانگ تو ترسم هراسان شوند
زخواب اندر آیند و ترسان شوند
شنیدم چو این زان امام همام
بدو گفتم: ای سبط خیرالانام
شبی این چنین تار و دشمن فزون
چرا آمدستی ز خرگه برون؟
بفرمود آن پادشاه زمن
که فردا بود آخر عمر من
چو فردا برآید درخشنده مهر
به من خون کند گریه چشم سپهر
ببرند از تن همایون سرم
بسایند ازنعل اسبان برم
دراینجا بیفتم ز اسب رسول (ص)
کند مو پرشان به مرگم بتول (ع)
شبی را که چندی ازین پیش تر
به من وعده فرمود خیرالبشر
زآثار انجم به من گشت راست
که امشب همان شام درکربلاست
به دل هیچ باکی ندارم جز این
که فردا دراین دشت اندوهگین
نماید آل نبی را اسیر
همان کودکان مرا دستگیر
سپس با دم تیغ فرخنده شاه
زدی هرکجا بود خاری به راه
مرآن خارها را همه گردکرد
به پستی درافکند با داغ و درد
بدو گفتم ای سبط خیرالانام
ازین خار کندن تو را چیست کام؟
بفرمود فردا چو من زین جهان
شوم میهمان نبی (ص) درجنان
گروهی که هستند بدخواه من
زنند آتش کین به خرگاه من
پراکنده گردند دراین زمین
همه اهل بیت رسول امین (ص)
از آن کندم این خارها را ز راه
که چون کودکانم به افغان و آه
سرو پا برهنه به صحرا روند
به خاشاک خار بیابان دوند
مبادا خلد نوک خار اندکی
به پای یکی نازنین کودکی
بگفت این و با اندوه و درد و غم
روان گشت از دشت اندر حرم
به دهلیز خرگاه شد من به پای
ستادم که آرم حراست به جای
چو لختی برآمد شهنشاه را
به بر خواند بانوی خرگاه را
ندانم که زینب چه از شه شنید
کز آن پرده بی پرده آوا کشید
همی گفت زار ای شه تاجدار
که هستی مرا ازپدر یادگار
برفتند یاران فریاد رس
تو ماندی دراین دشت بی دادرس
گروهی که هستند بر جا کنون
ندانم تو شان کرده ای آزمون؟
ویا روز چون شد چو یاران پیش
بگیرند ره سوی بنگاه خویش
نیم ایمن از یاوران تو من
که بس سست عهدند و پیمانشکن
هم اینان که هستند برجای باز
زنو آزمونشان کن ای سرفراز
چنین گفت چرخ دللیری هلال
چو بشنید م این گشتم آشفته حال
شدم دور از نزد خرگاه شاه
فشاندم به دستار خاک سیاه
برآورم از پرده ی دل خروش
چواصحاب را بانگم آمد به گوش
نمودند به گرد من – انجمن
پژوهش گرفتند از حال من
بگفتند کاین آه و زاری زچیست؟
چه دیدی که چونانت با یدگریست؟
بگفتم که ای فرقه ی غمگسار
شما نیز بامن بگریید زار
که از ما سر بانوان جهان
هنوز است نا ایمن و بدگمان
نداند که از ما چه آید پدید؟
چو فردا زند تیغ تابنده شید
پراکنده گردیم چون دیگران
و یا برخی شه نماییم جان
سپارید راه این زمان همگروه
سوی خرگه شاه یزدانشکوه
به آیین پیمان و سوگند سخت
به جان و سرشاه پیروز بخت
دل بانو از خویش سازید پاک
نمانید کز ما بود بیمناک
چو این گفته شد سوی خرگاه شاه
چمیدند با ناله و اشک و آه
بگفتند کای دخت ضرغام دین
به جان و سر شاه با آفرین
زما پاکدل باش و آسوده حال
مده ره به دل رنج و بیم و ملال
همه یاور و بنده گان توایم
به درگه پرستنده گان توایم
چو آن دیگران بیوفا نیستیم
وگرنه در اینجا نمی زیستیم
شویم ارز بدخواه با خاک پست
زدامان شه برنداریم دست
سرو جان ما برخی جان اوست
دل جمله دربند پیمان اوست
کنون گرتو فرمان دهی بیدرنگ
بشوییم ازخون بدخواه چنگ
به آتش فرستی بسوزیم خویش
به آن افکنی پا گذاریم پیش
چو گفتار شان بانوی دین شنفت
دل داغدارش چو گل برشکفت
دعا کرد درحق ایشان بسی
سوی خرگه خویش شد هرکسی
درآن شب همه بانوان حرم
زده حلقه برگرد هم دل دژم
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۴ - ذکر شهادت عوسجه پسر مسلم بن عوسجه علیه السلام
یکی کودک ازمسلم پاکخوی
به درگه درون بود خورشید روی
ده ودو بد اززندگی سال او
بدی چون جوانان پر وبال او
به خون پدر تیغ بران گرفت
ره جنگ چو شیر غران گرفت
چو از دور دارای دینش بدید
به کردار آن خوب رو بنگرید
مراو را به بر خواند و گفت ای پسر
تو را بس بود مرگ فرخ پدر
مپیما ره کوشش وکار زار
مکن مادر از مرگ خود داغدار
چو مادرش آواز شه را شنفت
دوید از پس پرده بیرون و گفت
که ای پور بشتاب در دشت کین
بکن جان خود برخی شاه دین
اگر زنده برگردی ای خردسال
نگردانمت شیر خود را حلال
شنید این چو کودک به میدان چمید
به رزم سپه تیغ کین برکشید
زمانی دلیرانه ناورد کرد
بکشت از خسان سپه بیست مرد
بیامد ز پی مهربان مادرش
همی گفت با پور نیک اخترش
که زود ای پسر جان خودکن نثار
مراسرخ رو کن به روز شمار
جوان جنگ می جست تاکشته گشت
تن او به خون اندر آغشته گشت
بیامد سوی خیمه ی مام باز
شد آن کشته ی خویش را مویه ساز
خداوند دین سبط خیرالبشر
چو دیدش به مرگ پسر مویه گر
سوی او خرامید وبا او بگفت
که ای با غم پور گردیده جفت
تورا پاک یزدان شکیبا کناد
شود مادر من زکار تو شاد
به روز جزا دربهشت برین
تو با مادرم بود خواهی قرین
چو پیگار آن کودک آمد به سر
گشاد ایزد از باغ مینوش در
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۳ - درذکر مبارزت و شهادت جون آزاد کرده ی اباذر علیه السلام
کنون بایدم داستان یاد کرد
ازآن بنده کش بوذر آزاد کرد
درآن روزگاری که خیرالانام
سفر کردی از مرز بطحا به شام
یکی بنده پاک طینت خرید
که چون وی جهان بین گردون ندید
بد آن بنده ی رانام فرخنده جون
پذیرفته ی خواجه ی هر دوکون
چو بگذشت یک چند کردش هبه
به بوذر شه آسمان کوکبه
گرانمایه بوذر به فرخنده گی
چو آزاد فرمودش از بنده گی
نمود آن گزین بنده ی نامدار
به جان خدمت اهلبیت (ع) اختیار
به درگاه شیر خدا سالیان
به خدمتگزاری ببسته میان
پس از مرتضی (ع) و حسن (ع) با حسین (ع
شمردی همه بنده گی فرض عین
به همراه سالار اهل ولا
روان شد زیثرب سوی کربلا
دهم روز ماه محرم که شاه
شدش کارتنگ از نبرد سپاه
پس از رزم پور مظاهر حبیب
که رحمت ز دادازش بادا نصیب
دمان آمد آن بنده ی سرفراز
به نزد شهنشاه و بردش نماز
زبان پر درود و روان پرامید
همی سود برخاک ریش سپید
به زاری همی گفت کای یادگار
زپیغمبر و حیدر تاجدار
بر خواجه گان شاه آزاده گان
پرستار از پا در افتاده گان
بدین دریکی بنده ام ناتوان
ز پیری شده قد – کمان ونوان
بدین آستان بوده بسیار سال
خمیده به خدمت مرا پشت وبال
به خود بخت را رهنمون یافتم
زاندازه نعمت فزون یافتم
دراین پیری ام کن سرافراز و شاد
همان بنده گی هایم آور به یاد
بفرما که تازم به میدان جنگ
به خون روی و مو را کنم سرخ رنگ
نمانم که بینم ترا بی پناه
ببازی سر و جان در این رزمگاه
شهنشه بدو گفت کای سرفراز
ازیدر به هر سو که خواهی بتاز
تو آزاد مردی به فرخنده گی
نخواهد زآزاد کس بنده گی
چو بشنید این بنده ی ارجمند
سر خود به پای شهنشه فکند
بدو گفت کای شاه در روزگار
بدم من به خوان شما ریزه خوار
به درگاهتان تا مکان داشتم
به آسوده گی روز بگذاشتم
کنون کامد ه گاه تنگی فراز
شده دست پیگار دشمن دراز
نه رسم ادب باشد وبنده گی
که برخود نهم ننگ شرمنده گی
بهل تا بتازم به میدان سمند
کنم گوهر پست خود را بلند
چو این بنده را خون شود ریخته
به خون خدا گردد آمیخته
شهنشه چو دید آن همه زاری اش
همان بر رخ از دیده خونباری اش
بدو داد رخصت که جوید نبرد
پیاده شد آن نامجو رهنورد
به دستش یکی تیغ الماسگون
که بد تشنه بد خواه دین رابه خون
چو درپهنه آمد زبان برگشاد
که ای بد گهر لشکر بد نهاد
منم بنده ی اهلبیت رسول (ص)
هوادار فرزند پاک بتول (ص)
دراین گیتی ار هست رویم سیاه
درخشد به دیگر سرا همچو ماه
سیه جامه ی کعبه روی من است
شب قدر مشگینه موی من است
بسی سوده ام در جهان روی و موی
به درگاه پیغمبر و آل اوی
چو دیدند در بنده گی رادی ام
سپردند منشور آزادی ام
به هر کارزاری دلاور منم
هماورد یک دشت لشکر منم
بگفت این وزد خویش را بی توان
بدان روبهان همچو شیر ژیان
زمین را پر از پیکر کشته کرد
بسی تن به خون اندر آغشته کرد
هراسان ازو گشت میر سپاه
بفرمود تا گرد آن رزمخواه
گرفتند با نیزه و تیغ و تیر
به چرخ اندر آمد غو دادگیر
جوانمرد ازیشان بتابید روی
زخونشان روان کرد در پهنه جوی
بدو چیره گشتند پایان کار
فکندندش آن پیکر نامدار
چو دیدش خداوند کز پا افتاد
به بالین آن نامور پا نهاد
سر بنده ی خویشتن برگرفت
تن کشته زو جان دیگر گرفت
همی گفت یا رب مکن ناامید
مراو را و تیره رخش کن سفید
تواش دار خوشبوی وپاکیزه روی
به خلد برین ساز ماوای اوی
چو آزاد مرد از جهان رخ بتافت
شهنشه سوی مرکز خود شتافت
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۶ - به میدان فرستادن امام علیه السلام قاسم
به شکل کفن کرد رختش به بر
زدش بوسه بسیار بر چشم وسر
بگفت این تو وین پهنه ی رزمگاه
برو کت خداوند بادا پناه
دریغا که تیغی شد از مشت من
که بشکستنش بشکند پشت من
همی رفت داماد و شه میگریست
بدان هردو تن مهر و مه میگریست
چو آمد دمان سوی آوردگاه
تو گفتی فرود آمد از چرخ ماه
یکی خردسال از نژاد علی
فکند از پی رزم اسب یلی
که در سوکش این سالخورد آسمان
بگرید همی تا بپاید زمان
خروشید کای بد سکالان دین
منم شبل شیر جهان آفرین
منم قاسم آن صفدر نامور
قسیم جهیم و جنان را پسر
حسن شاه ابرار باب من است
کجا چرخ را توش وتاب من است
نیا مصطفی (ص) مام بابم بتول
که زهرا همی خواند او را رسول
همین شه او را نباشد کسی
بکشتید یاران او را بسی
خداوند دین است و عم من است
به دیدار من چشم او روشن است
منم بدر تابان برج یلی
منم پر گهر دست و تیغ علی
به مردان شیر اوژن تیغ زن
دهد مژده ی مرگ شمشیرمن
کنونم که از سیزده بیش سال
نرفته است رای مردم بد سکال
به گهواره فریلان داشتم
برو بازوی پر دلان داشتم
مرالب چو زاینده از شیر شست
دلم رزم و سر پنجه شمشیر جست
بلند آسمان زیر دست من است
اجل پیرو تیر شست من است
مرا کشته خواهد خداوند من
برای همین است جانم به تن
اگر بر کنند از تنم زنده پوست
نتابم سراز عهد وپیمان دوست
به جانان سپرد آنکه جان او نمرد
به نرد و فا هر که جان باخت برد
به لشگر گر ایدون تنی هست مرد
نهد پای مردی به دشت نبرد
بسی گفت زینسان و از آن سپاه
نیامد تنی پیش او رزمخواه
چو نوباوه ی مجتبی آن بدید
به سالار لشگر خروشی کشید
که ای زاده ی سعد بد روزگار
همانا نترسی ز پروردگار
ندانی تو ای پست با خشم و کین
که فرموده پیغمبر راستین
حسین است جان تن روشنم
زجان و تن اوست جان و تنم
همانا نباشد ترا استوار
گزین گفت پیغمبر تاجدار
وگرنه به جان و تن مصطفی (ص)
پسندی چرا کین و جور و جفا
مریز اینهمه خون آل رسول (ص)
مکش بیش ازین زاده گان بتول (ص)
بسی ظلم کردی و کین توختی
دل شاه دنیا و دین سوختی
گه آن نیامد دگر کز گناه
پشیمان شوی عذر خواهی ز شاه
عمر از سپاه خود آواز داد
که ای نوجوان ستوده نژاد
گه آن نیامد که دیگر شما
پذیرید فرمان سالار ما
ازین جنگجویی پشیمان شوید
به جان وتن خویش رحم آورید
به دنیا درون کامرانی کنید
به آسوده گی زندگانی کنید
بدو گفت شهزاده کاهریمنت
چو جان جای کرده ست اندر تنت
که از راه دین روی برکاشتی
بریدی ز حق رشته ی آشتی
برآنی که مردن برای تو نیست
همی جاودانه ببایدت زیست
ندانی جز اندک نمانی که مرگ
ز شاخ جهان ریزدت بار و برگ
بگو با من از راستی رخ متاب
بدین باره ی خویش دادستی آب؟
بگفتا بلی داده ام چند بار
دهم نیز اگر باشدم روزگار
بگفتا کجا می پسندد خدای
که، سیراب باشد ترا چارپای
سپارند جان زاده گان بتول (ص)
زلب تشنگی شرم داراز رسول (ص)
مراین خردسالان شیرین زبان
که از تشنگی می سپارند جان
چنان آمد ازین خردسالان گناه
که باید شد از تشنه کامی تباه
اگر کافری گوسفندی کشد
دهد آب و پس تیغ بروی کشد
تو لب تشنه از عترت مصطفی (ص)
بری سر زهی کافر پر جفا
بیندیش از خشم پروردگار
وزان تشنه گی های روز شمار
زگفتار شهزاده ی کامیاب
ز مژگان همی ریخت ازدیده آب
فرو برده درخویش از شرم سر
نداد ایچ پاسخ بدان نامور
وزان پس چنین گفت با مردمان
همانا که این ماهرو نوجوان
حسن راست فرخنده فرزند راد
حسین از دل آرا رخ اوست شاد
همانا ز یاران آن شهریار
نمانده تنی زنده در روزگار
که تن داده بر مرگ این نوجوان
نموده تنی زنده در روزگار
وز آنسو چو شهزاده زان پر زکین
ندید ایچ پاسخ بشد خشمگین
کشید از میان آذر آبدار
همان ابر سوزنده ی شعله بار
بزد اسب وشد حمله ور بر سپاه
تو گفتی که حیدر شده رزمخواه
همان تیغ او سر گرایی گرفت
بداندیش را ترک سایی گرفت
به هر جا که رخشان پرند آختی
جهان از سواران بپرداختی
چو دریای تیغش برآمد به موج
سپاهی در آن غرق شد فوج فوج
زبس کشته افکند در کارزار
زمین گشت چون کوهه ی کوهسار
پراکنده کرد آن سپه یکسره
صف میمنه ریخت بر میسره
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۶۱ - آوردن امام نعش برادر زاده را به خیام حرم و مویه گری اهل حرم بر آنجناب
پذیره شتابید داماد را
ببینید این سرو آزاد را
نگارین رخ آوردمش زی عروس
بگویید پیش آیدش بافسوس
فشاند گلاب از سرشکش به روی
برد گردش از سنبل مشگبوی
تن خرد او بهر شوی جوان
چو آب بقا در سیاهی نهان
حسن (ع) کوکه گرید بدو زار زار
چو بیند ورا کشته در کارزار
ایا هاشمی دوده ی نامور
برآرید از تربت پاک سر
بگریید بر کشته ی خویشتن
که شد زخت دامادی اوکفن
ز پرده سرا بانوان حجاز
نهادند رخ سوی آه کشته باز
ز یکسوی فرخنده عمزاده اش
ز یکسوی اعمام آزاده اش
زن و مرد آل پیمبر تمام
گرفتند زاری بر آن تشنه کام
به یک ره همه بانوان بانوا
بگفتند کای کشته ی نینوا
نمانیم بی تو دمی زنده شاد
رود خاک هستی جهان را به باد
جوانا چرا زار خفتی چنین
یکی دیده بگشا و برما ببین
که مارا ز مرگت چه آمد به سر
زنان موی کن کودکان مویه گر
پریزاد سرپنجه ی آن سوار؟
که زد بر تو شمشیر در کارزار؟
که چاکت بدینسان به پیکر فکند؟
که کردت چنین پایمال سمند؟
که از خون نگارت به سر پنجه بست؟
که از نعل اسب استخوانت شکست؟
دل مادرش ناگه از غم به جوش
درآمد برآورد از دل خروش
که ای شیر خورده ز پستان من
فروزنده شمع شبستان من
مرآن شیر خورده گوارات باد
مکان اندر آغوش زهرات باد
حسن (ع) چون به محشر نهد پای پیش
زخونت کند سرخ رخسار خویش
بدان خون بلزند سکان عرش
کند غازه یزدانش بر چهر فرش
مرا خوش ز خجلت رها ساختی
که در راه جانان فدا ساختی
به خرم بهشت اندرت سور باد
پرستنده ات روز و شب حور باد
عروس سیه روز یکسو شتافت
وزان انجمن روی فرخ بتافت
به خیمه درون رفت و بر روی خاک
نشست وبه تن پیرهن کرد چاک
همی گفت آهسته کای جان من
برون شو پس از مرگ جانان من
دلا خون شو و ریز بردامنم
مبین ای دو بیننده ی روشنم
تو شو سرنگون ای سپهر کبود
به من این چنین جور بهر چه بود
تو ای بیوفا ابن عم درنگر
سوی جفت غمخوار آسیمه سر
ببین از غم خویشتن زاری اش
به رخ از دو بیننده خونباری اش
چه کردم که ببریدی ازبن تومهر
نهفتی ز چشم ترم خوب چهر
برفتی و از غم مرا سوختی
چنین عهد سست از که آموختی
خطا گفتم ای یار چونان نه ای
ستم پیشه وسست پیمان نه ای
به سوی منت مرگ بربست راه
زخون کرد آکنده راه نگاه
بگریم برآن جسم صد چاک تو
برآن مشکبو موی پر خاک تو
دریغا ازآن روی خورشید گون
که بگرفت تاریکی از خاک وخون
دریغا نگهبان و غمخوار من
ز آشوب گیتی نگهدار من
دریغا که زین پس اسیرم کنند
به بند بلا دستگیرم کنند
سبک دست نامحرم نابکار
برون آرد از گوش من گوشوار
به تو تا بمانم بمویم همی
تو را در دو گیتی بجویم همی
جهان بی تو امروز گور من است
به دگیر سرا با تو سور من است
بسی گفت از اینسان و خاموش شد
به خاک اندر افتاد وبیهوش شد
جهانا پس از کشته داماد شاه
نتابد دگر درتو خورشید و ماه
نه دامادی آید سو ی حجله باز
نه شادان عروسی خرامد به ناز
نه دست نگاری نگارین شود
نه بیننده چشمی جهان بین شود
نیارم نوشتن دگر ای شگفت
به سرپنجه ام خامه آتش گرفت
درافتاد آتش به جانم همی
زبانه کشید از زبانم همی
چه آتش بداین کاستخوانم بسو خت
دل و سینه و جسم و جانم بسوخت
خدایا تو این آتشم تیز کن
زبان مرا آتش انگیز کن
پس از رزم داماد خونین کفن
سخن گویم از احمد بن حسن (ع)
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۶۸ - آوردن ح – ابو الفضل علیه السلام برادران خود را به سوی امام علیه السلام
بگفت ای خداوند دنیا ودین
جگر گوشه ی سیّدا لمرسلین(ص)
گرآید پذیرفته در پیشگاه
سه قربانی آورده ام بهر شاه
اگر خار اگر گل زباغ تواند
فروغی ز روشن چراغ تواند
برآور زجان باختن کامشان
بنه منتی بردل مامشان
بدیشان بده رخصت کارزار
مرا کن دل آسوده ای شهریار
شهنشه چو گفت برادر شنید
زمانی خمش گشت ودم درکشید
به زیر آمد از باره ی راهوار
دمی تنگ بگرفتشان در کنار
بمویید زار و بنالید سخت
ببارید خون از مژه لخت لخت
چو لختی بمویید آن سرفراز
به پیگار داد آن مهان را جواز
نخستین از آن نامداران داد
درجنگ فرخنده عثمان گشاد
به دشمن کشتی اندر افکند اسب
سوی پهنه آمد چو آذر گشسب
بدان لشکر گشن آواز داد
که ای بدگهر قوم ناپاکزاد
گزین بچه ی شیر یزدان منم
دلیر و سرافراز عثمان منم
حسین است فرخ برادر مرا
امام و خداوند و رهبر مرا
شهنشاه آزاده گان است او
سرهاشمی زاده گان است او
سرور دل و جان خیرالنسا است
بهین یادگار رسول خداست
من آن شاه دین را یکی بنده ام
به مهرش دل و جان برآکنده ام
عدو را دم تیغ من مرگ بس
کفن – بهر او جوشن و برگ بس
به شست اندرم ناوک چاربر
زفولاد و خارا نماید گذر
سنانم چو مهر سلیمان ز دیو
ز جان دلیران برآرد غریو
به میدان اگر بی درنگ آمدم
به شوق شهادت به جنگ آمدم
نترسم اگر مرگم آید به پیش
که من زندگی جویم ازمرگ خویش
هرآنکس که از جان خود گشته سیر
بیاید سوی چنگ و دندان شیر
بدیدند چون فرو عزمش سپاه
نیامد به سویش تنی رزمخواه
دلاور چو این دید بازو فراشت
بزد آسب ورو سوی لشگرگذاشت
بکشت وبیفکندو از زین ربود
بسی نامداران با کبر وخود
فتاده در آن لشگر بی شمر
چو آتش که افتد به نیزار در
به هر سو که تیغش شرر برفروخت
تن خصم همچون خس وخارسوخت
بد اندیش خولی زکین ناگهان
به سویش خدنگی گشاد ازکمان
چو آن تیر پران رها شد ز شست
به پیشانی تابناکش نشست
بدان تیر گردید در خاک و خون
تن نازنینش زرین واژگون
چو زان آگهی ناوک انداز یافت
به خون ریزی صید بسمل شتافت
سر پاکش ازتن به خنجر برید
جگر گاه شیر خدا را درید
جوان را سر پاک چون شد جدای
بلرزید بر خویش عرش خدای
چو جعفر برادرش را کشته دید
بزد دست واز غم گریبان درید
برآمد خروشان چو دریای نیل
به زین یکی باره چون زنده پیل
یکی نیزه ی جانشکارش به چنگ
چو شیر خدا تاخت دردشت جنگ
خروشید کای لشکر بی حیا
به کین با خدا وشه انبیا
منم پور حیدر شه تاجدار
بود نام من جعفر کامگار
چو همسنگ عم بلند اخترم
از آن خوانده شیر خدا جعفرم
زسر پنجه ی شاه خیبرگشای
منم خرد انگشت رزم آزمای
حسین (ع) علی پیشوای من است
به سوی خدا رهنمای من است
به مهرش سرو جان ندارم دریغ
به جان می خرم در رهش زخم تیغ
ستایش به بازوی زور آورم
همین بس که از دوده ی حیدرم
بگفت این و زد بر صف کافران
رکاب سبک پوی او شد گران
سمندش چو دردشت کین پویه کرد
زمین بهر سکان خود مویه کرد
بلرزید چرخ و بتوفید دشت
غو خاکیان ز آسمان در گذشت
ز خون شد زمین همچو دریای آب
سرکافران اندر آن چون حباب
زبس سر بیفکند و پیکر بخست
نماندش به تن تاب و نیرو به دست
تبهکار دونی به ناگه زکین
ددی را به میدان بجست از کمین
کمان را به زه کرد و از روی خشم
یکی تیر شهزاده را زد به چشم
بدان ناوک از زین نگونسار گشت
به شه داد جان وز جهان در گذشت
به خون بردار سوی کارزار
شتابید عبدالله نامدار
دل از مرگ عثمان و جعفر دژم
شد از بهر کین دست و تیغش علم
بیفکند چندان به خاک اسب و مرد
که پر کشته گردید دشت نبرد
چو لختی بدان گونه پیگار ساخت
دو اسبه اجل بر سر او بتاخت
به یک ضربت هانی ابن شبیب
برون کرد ناکام پا از رکیب
ازین خاکدان فنا رخ بتافت
به فردوس نزد شهیدان شتافت
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۶۹ - مویه گری ام البنین بر فرزندان خویش وزبانحال آن مخدره
شنیدم ز دانا کز اینسان سرود
که بر جان و پیکرش بادا درود
که در یثرب آگه چو ام البنین
شد ازمرگ آن چار پور گزین
همه روزه باحال افسرده گان
چمیدی سوی تربت مرده گان
برآراستی با سری پر ز شور
زخاک سیه صورت چار گور
نشستی و از دل کشیدی خروش
چنان کز نوا مرغ گشتی خموش
همی مویه کردی دلی سوگوار
به عبدالله و جعفر نامدار
گهی نام عثمان ببردی به درد
کشیدی ز سوزان جگر آه سرد
روان کردی از دیده گان ژرف رود
جهان گشتی از آه وی پر ز دود
سپس بر سپهدار فرخنده شاه
کشیدی ز دل آتش افروز، آه
بگفتی که پورا – سرا –سرورا
جوانا –یلا – زاده ی حیدرا
بگریم به پر خون بریده سرت
ویا بردو بازوی زور آورت
که در خون کشید آن برنامور؟
که آسیمه گشتی ازو شیر نر
زمادر جدا گشته دور از دیار
شدی کشته دریاری شهریار
بگریم بدان برز و بالای تو
ویا حیدری فر والای تو
که افکند آن دست های بلند
که بد صاحب پنجه ی زورمند
جوانا سپردی ندانم روان
چسان؟تشنه لب نزد آب روان
سکینه طلب از تو چون کرد آب
چو آبی نبودت چه بودت جواب؟
چو ازجان همی خواستی شست دست
نگفتی مرا مادری نیز هست
نگفتی که باشد دو چشمش به راه
برفتی و روزش نمودی سیاه
جوانا چرا آنکه زد بر تو تیغ
نیاورد برمام پیرت دریغ
برادر چو آمد به بالین تو
بدیدآن بر چاک خونین تو
ندانم که اورا چه آمد به سر
برآنم که خم گشت او را کمر
جوانا توسالار لشگر بدی
علمدار خیل برادر بدی
نماندی نگهبان لشگر چرا
شکستی تو پشت برادر چرا
دریغا نبودم در آن کارزار
که لختی بگریم به تو زار زار
بشویم به خون حلقه ی جوشنت
کشم نوک تیر از تن روشنت
سرت را گذارم به زانو همی
نهم بر به زخم تنت مرهمی
چرا ای روان من دل دونیم
نمودی دو فرزند خودرا یتیم
به طفلان تو ای گرامی پسر
چه گویم چو خواهند ازمن پدر
چو لختی همی زار گفتی چنین
سرودی مر آن بانوی دل غمین
که ای تشنه لب کشته فرزند من
روان تن من جگر بند من
نمویم دگر بر تو با اشک و آه
سزد مویه وزاری ام بهر شاه
ننالم اگر زنده مانم به کس
همه زاری ام بر حسین (ع) است وبس
که تو مادری باشدت مویه ساز
ولی مادرش نیست شاه حجاز
ندارد اگر مادر آن شاه دین
کنیز بتول است ام البنین
بگریم براو زار روز و شبان
چو بر پور خود مادر مهربان
نگریم به عباس نام آورم
ننالم به عبدالله و جعفرم
بدو تا که باشم بمویم همی
دورخ زآب دیده بشویم همی
مرااین همه غلغل و زمزمه
بود بهر نور دل فاطمه
دریغا از آن شاه بیکس دریغ
که دور از تنش سرشد از زخم تیغ
دریغا از آن شاه بیکس دریغ
که دور از تنش سر شد از زخم تیغ
دریغا ز آزاده ی بوتراب
که از خون او لاله گون شد تراب
دریغا از آن روی خورشید وش
که شد زعفرانی زتاب عطش
دریغ آن تن پروریده به ناز
که شد دشمن دین بدو اسب تاز
زافغان آن بانوی خونجگر
زن و مرد یثرب به هر بام ودر
شب وروز بودند گریان همه
دل از آتش سوک بریان همه
شنیدم که مروان تاری روان
که در مرز یثرب بدی حکمران
یکی روز ازشهر شد سوی دشت
بدان بانوی مویه گر برگذشت
چو بر حالت زار وی بنگریست
دل سخت وی نرم گشت و گریست
چسان ناله می کرد کان زشت مرد
به آن دشمنی ها بدو گریه کرد
نه یکشب زمانی به راحت غنود
نه یکروز از گریه آرام بود
شب و روز بودش خورش خون دل
قرین تنش محنت جان گسل
بدی همچو لاله دلش داغدار
که تا رفت از این دار ناپایدار
بدان بانوی خسرو راستین
درود فزون از جهان آفرین
دگر باد بر چار فرزند او
سلام از جهانبان خداوند او
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۹۲ - زبانحال ام لیلی و تسلی دادن ح علی اکبر مادر خودرا
بگفت ای زمهر تو جان درتنم
جهان بین به دیدار تو روشنم
روان تن و مایه ی کام من
نکورو جوان دلارام من
نگه کن به لیلای دلخون خود
بدین ناتوان پیر مجنون خود
ببین تا چسان گشته پشتش کمان
ز دور سپهر و زجور زمان
چرا از برم ای جوان می روی
کجا همچو تیر از کمان می روی
همانا ندانی که بی روی تو
دلم گردد آشفته چون موی تو
به هر جا روی با تو چون بیهشان
برد همرهم تار مویت کشان
چو من دست از دامنت بگسلم
تو هم رحمت آور به جان ودلم
مخواهم به چنگ مخالف اسیر
به بند ستمگستران دستگیر
مسازم روان بر سر خارها
مکش سر برهنه به بازارها
بسی سال پروردمت در کنار
نگه داشتم از بد روزگار
نه روزان بیاسودمی نی شبان
بدم باغ حسن تو را باغبان
به سال و مه از دیده ی اشگبار
بدم سر و قد تو را آبیار
بدینگونه کردم گرانمایه ات
که مانم دل آسوده در سایه ات
کنونم که هنگام پیری رسید
چرا از سرم سایه باید کشید
فسوس آیدم از چنین روی و موی
که بدخواهش از خون دهد شتشوی
ازین سرو بالایم آید دریغ
که ناگه ز پای اندر آید به تیغ
چسان زنده مانم به پشت زمین
تو را بینم افتاده از پشت زین
چو شهزاده گفتار مادر شنود
به پاسخ لبان را چو گل بر گشود
که ای پرده گی بانوی شاه دین
چه نالی بدینگونه زار و حزین
خمش باش وبنشین دمی دربرم
که رازیت پنهان پدید آورم
شنیدم که فرموده خیرالبشر
به وحی خداوند پیروزگر
که با کاروان غم و ابتلا
حسینم رود چون سوی کربلا
درآندشت هر کس که با اوست یار
شود کشته لب تشنه در کارزار
نماند تنی زنده زیشان به جای
روانشان رود نزد یکتا خدای
شهیدان اوراست جاه دگر
به نزد خدا جایگاه دگر
یکی مادرا ژرف اندیشه کن
ز فرزند فرزانه بشنو سخن
چو گردد پدیدار روز شمار
به پایان جهان را رسد روزگار
یکی روز گردد عیان سهمگین
دگرگون سپهر و دگرسان زمین
شود فاش هر راز بنهفته ای
برآرد سراز خاک هر خفته ای
هوا آتشین دم زمین آهنین
زحکم خداوند جان آفرین
یکی پل کشیده چوباریک موی
جهیم و جنانش پدید از دو سوی
ترازویی آرد خدای جهان
که نیک وبد خلق سنجد بدان
دل پاک پیغمبران ترسناک
شده چشم نیکان حق درمغاک
زهر سو بسی نامه پران شود
چو رعد آتش تیز غران شود
شود دوزخ تفته آتشفشان
به زنجیر در دشت محشر کشان
بدونیک هر امت ازهر طرف
ستاده رده در رده صف به صف
به منبر نشسته رسول خدا (ص)
لوا بر کف شیر حق مرتضی (ع)
زهر سو شهیدان گلگون کفن
خرامند زی آن بزرگ انجمن
به گرد اندرون قدسیان را همه
سرودشان به تسبیح در زمزمه
درآن روز ای مام ناشادمان
شود چند زن سوی محشر چمان
همه درجهان کرده مردانه کار
پسر داده در راه پروردگار
یکی مادر نامدار وهب
که نامد چو او شیر زن درعرب
به دستش سر پرزخون پسر
نیاز آورد بهر خیرالبشر
دگر مادر چار شیران دین
جگر خون دل افسرده ام النبین
سر چادر فرزند فرخ لقا
برد هدیه در نزد عرش خدا
دو دست علمدار شاهش به کف
برد ارمغان نزد شاه نجف
دگر نجمه آرد بردادگر
پر از خون سر قاسم نامور
به نزد پدر زینب داغدار
سر هر دو نوباوه آرد نثار
که ناگه فتد در زمین زلزله
شود دشت محشر پراز غلغله
برآید هیاهو زسکان عرش
بلرزد چو سیماب ارکان عرش
زیک سورسد جده ام فاطمه (ع)
به گرد اندرش خیل حوران همه
به سر پاک دستار فرخنده شوی
که پر خون شد از تیغ بدخواه اوی
به دستیش در طیلسان حسن (ع)
زبانم به دست دگر پیرهن
روان دست جبریل از پیش روی
پر از خون سر پاک دردست اوی
چه سر زیب آغوش خیرالبشر
چراغ دل حیدر نامور
درآن عرصه ای مادر تنگدل
بترسم که گردی ز زهرا خجل
اگر گویدت بانوی بانوان
که ای مادر اکبر نوجوان
مگر بود بهتر ز دلبند من
به نزد تو فرزند شمشیر زن
چه گویی درآندم جواب بتول
چه عذر آوری بهر دخت رسول
چو این راز لیلا ز اکبر شنفت
زگفتن فرو ماند و پاسخ نگفت
رهاکرد ازدست خود دامنش
رضا داد تا جان رود از تنش
چو ازمادر وعمه دستور یافت
به آرامگاه برادر شتافت
درآن لحظه سجاد (ع) بی توش بود
به بستر درافتاده مدهوش بود
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲ - درستایش شمس المشرقین حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام
پسین رهبر از پنج آل عبا
شهید ستم شاه گلگون قبا
شهی پر جبریل پیراهنش
به پاکی پر از روح قدسی تنش
هنوزش به قنداقه بد بسته پای
که شد مهد او تا به عرش خدای
از آتش ببردند سوی فلک
که پایش ببوسند خیل ملک
چو این نوگل از باغ احمد برست
بشد کار یزدان شناسی درست
بدو معنی عشق کرد آشکار
هم او بود معشوق پروردگار
گذشت ازسرو جان و مال وعیال
پی دیدن حضرت ذوالجلال
بکشتند او را غریب از دیار
نه لشگر ورا بود ونه دستیار
نه کس داشت پیمان اورا نگاه
نه در بی پناهیش بد یک پناه
نه پاس جلالش نگه داشتند
نه در بی پناهیش بد یک پناه
نه پاس جلالش نگه داشتند
نه بر زاری اش گوش بگذاشتند
نه برزخم او مرهمی جز سرشک
نه بر خستگی غیر تیغش پزشک
نه تابوت جز ریگ گرم زمین
نه کافور جز تربت عنبرین
نه ماتمگری جز وحوش وطیور
نه تن پوش جز نعل سم ستور
نکردش کفن کس به فرخنده تن
مگر خون که بودش به جای کفن
زمین گشت سیراب از خون او
خود او تشنه لب رفت دربزم هو
ندانم به سربود او را چه شور
که گه بود دردیر و گه درتنور
گه آویزه چون میوه بد بر درخت
گهی افسر نیزه ی شوربخت
چو یک نیزه شد سوی بالا سرش
عیان گشت معراج پیغمبرش
چو پیمود با سر همی راه عشق
بشد خون او خون یزدان پاک
گرفت از خداوند خود خونبها
به ملک بقا خلعت کبریا
چو ازدشمنان اندر آخر نفس
بسی خواست آب ونپذیرفت کس
خدایش به هنگامه ی داوری
ببخشید منشور خواهشگری
چو از رنج بد در دلش گنج ها
بشد تربتش داروی رنج ها
بود قبه ی پاکش اندر زمین
مطاف ملک همچو عرش برین
زکعبه فزون باشدش جاه و آب
دعاها همه اندر آن مستجاب
به امید خلق فرود و فراز
به درگاه او سوده روی نیاز
خدایا در آن درگهم خاک کن
زهر بد روان مرا پاک کن
ببخشا روایی به گفتار من
که از رزم شه باز رانم سخن
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳ - گفتار در تنها ماندن امام تشنه کام و مهیا شدن برای رزم سپاه کوفه وشام
چو لشگرگه شاه اهل ولا
تهی ماند در عرصه ی کربلا
زخویشان ویاران آن شهریار
نماند اندر آن رزمگه یک سوار
بدانسان کزین پیش تر گفته گشت
جهان نامه ی عمرشان درنوشت
بماند اندر آن پهنه فرخنده شاه
نه پور و برادر نه یار و سپاه
به جا پور بیمار بودش یکی
دگر شیر خواره گزین کودکی
پر از تیر وشمشیر آن سرزمین
دل شیر از آن رزمگه سهمگین
درخشان سنان ها کران تا کران
کله خود بر فرق جنگ آوران
ز آوای شیپور و اسب وسوار
سر چرخ گردنده اندر دوار
شهنشاه چون خویش را فرد دید
شرر بار آهی زدل برکشید
زیکسو نگه کرد بردشت جنگ
زمین را ز بدخواه خود دید تنگ
همی تیغ دید و سوار و سمند
به «هل من مبارز» نواها بلند
ز سوی دگر دید یاران خویش
ره نیستی جمله بگرفته پیش
علم گشت پست و سپهبد نگون
بر و یال فرزند رنگین به خون
به پرده سرا دید با چشم تر
زنان موی کن کودکان مویه گر
دل نازکش گشت لبریز درد
بر آورد سر سوی یزدان فرد
بگفتا: که ای پاک پروردگار
تو بینی که این فرقه ی نابکار
چه سازند با پور پیغمبرت
نترسند از پرسش و کیفرت
سپس گشت آماده ی کارزار
بدو دیده ی چرخ بگریست زار
هر آنچه نبی(ص) داشت بی کم وکاست
زپا تا به سر کرد برخویش راست
به زین سمند پیمبر نشست
وزو نیزه ی آبداده، به دست
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۴ - به میدان آمدن شاه بی سپاه از بهر اتمام حجت
بیامد به پیش سپاه ایستاد
به اتمام حجت، زبان برگشاد
بفرمود: آیا در این پهندشت
کسی هست کز جان تواند گذشت؟
کسی هست، کآید مددکار من
در این بی سپاهی شود یار من؟
کسی هست کز خشم پروردگار
بترسد، هراسد ز انجام کار؟
بگرداند از آل احمد (ص) بدی
به نیکی سپارد ره ایزدی
به راه خدا جانفشانی کند
هم از دشمنش جانستانی کند
چو برخاست از شهریار، این ندا
که جان همه دوستانش، فدا
نخست آمد از ایزدی بارگاه
خطابی بدو کای جهان را پناه
تویی عاشق من در این داوری
زمن خواه اگر بایدت یاوری
در این بی پناهی پناهت منم
ظفر بخش در رزمگاهت منم
بخواه آنچه خواهی زدادار خویش
مدان هیچ کس را مدد کار خویش
پس از روح پاک فرستاده گان
به پاسخ بدان شاه آزاده گان
چنین آمد از باغ مینو درود
که ای پادشاه فراز و فرود
بگو تا بیاییم زی کربلا
تو را یار باشیم در هر بلا
هم آغوش گردیم با کشته گان
به راه تو از خویش بگذشته گان
روان نبی (ص) نیز با درد جفت
به پور گرانمایه «لبیک »گفت
که ای بی سپه مانده فرزند من
خزاندیده شاخ برومند من
بگو تا بیایم ز خلد برین
پی یاری تو به روی زمین
کنم جان خود برخی جان تو
سر خویش بازم به میدان تو
از آن پس بیامد ز شیر خدا
به فرزند از بام عرش این ندا
که ای پور آزاده ی سرفراز
گرت هست بر یاری من نیاز
بگو تا بیایم در آن کارزار
به کار آورم جوهر ذوالفقار
رسیدش هم از مجتبی (ع) این خروش
درآن دشت پر محنت و غم به گوش
که ای با من انباز و همتا ویار
برادر زمام و پدر یادگار
بگو تا که آیم به سوی تو من
ببازم سر خود به کوی تو من
چو عباس (ع) و قاسم (ع) فدایت شوم
شهید صف کربلایت شوم
پس از اولیا این ندا گشت راست
که برمات ای شاه فرمان رواست
بگو تا بدانجا سپه برکشیم
زخصمت به شمشیر کیفر کشیم
ز روشن روان شهیدان پیش
که بودند با آن خداوند خویش
درود آمدش کای خداوندگار
بگو تا گراییم زی کارزار
به راه تو بازیم جان ها مگر
شود روی ما پیش حق سرخ تر
همه ساکنان سپهر و زمین
زبگدشته و آینده ی مومنین
همه آفرینش ز خوب و ز زشت
چه اهل جهنم چه اهل بهشت
همه اذن یاری ز شه خواستند
به جانبازی اش پوزش آراستند
شهنشاه جز ایزد دادراست
درآن رزم از آن جمله یاری نخواست
پس آنگاه آن شاه با دین و داد
دمی تکیه بر نیزه ی خویش داد
شهیدان خود را همی بنگریست
از آنان همی یاد کرد وگریست
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۵ - ندا فرمودن حضرت سید الشهدا، شهدا را و پاسخ ایشان
یکایک به اندوه بشمردشان
همی بر زبان نام ها بردشان
نخستین بگفت ای گزین پور عم
یل دشمن انداز و شیر دژم
سرافراز مردا سرا مسلما
نبرده سوار بنی هاشما
کجایی که بینی مرا بی سپاه
به گرد اندرم لشگری کینه خواه
برادر ابولفضل عباس راد
مه هاشمی میر حیدرنژاد
کجایی که آری به شمشیر دست
بدین بد سگالان در آری شکست
کجایی علی(ع) ای جوان پور من
فروغ جهان بین بی نور من
پدر را بیا یار و غمخوار باش
زنان حرم را پرستار باش
کجایی به خون خفته داماد من؟
شکیب دل و جان ناشاد من
بیا عم خود را به غم یار بین
به چنگال گرگان گرفتار بین
تو ای حر! جوان ریاحی نسب
الا ای سوار دلاور وهب
ایا مسلم عوسجه! ای حبیب!
تو عابس ایا پور راد شبیب
ایا پور نافع الا ای زهیر!
الا ای اسد! ای بریر! ای عمیر!
ایا نامداران شمشیر زن
که بودید نیروی بازوی من
چه شد آن همه عهد و پیمانتان؟
مگر سست شد بر من ایمانتان؟
گر اینسان گذشتید از یاری ام
کشیدید دست از مددکاری ام
حریم رسولند این بانوان
که هستند از بی کسی در فغان
الا ای دلیران پرخاشخور
از این خواب نوشین برآرید سر
حریم نبی (ص) را بدارید پاس
زآسیب این قوم حق ناشناس
چو شاه حجاز این نوا کردراست
تو گفتی مگر شور محشر بخاست
شهیدان که بد ماهشان در محاق
ز جور مخالف به دشت عراق
زبانگ حسینی به هوش آمدند
نشستند و اندر خروش آمدند
ز راه گلو پاسخ آراستند
ز شه اذن برخاستن خواستند
بگفتند: کای داور سرفراز
گرت هست بریاری ما نیاز
همه بهر این کار آماده ایم
اگر چند از این پیش جان داده ایم
شهنشه مرآن کشتگان را ستود
فرستاد بر جان هر یک درود
بگفت: ای شهیدان گلگون کفن
بمانید بر حالت خویشتن
من اینک روانم به سوی شما
همی سوزدم آرزوی شما
چو به جای خفتند یاران شاه
برآمد یک شیون ازخیمه گاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶ - شنیدن سیدالساجدین استغاثه ی امام و سلطان دین را و عزم یاوری کردن
پناه جهان سیدالساجدین
امام چهارم شهنشاه دین
برون آمد از خیمه چون مه ز میغ
به دستی عصا و به دستیش تیغ
ز بیماری افتان و خیزان همی
به درد پدر اشکریزان همی
نوان می خرامید لبیک گوی
زبان شاه گوی و روان شاه جوی
چون آن شاه را ام کلثوم دید
سرآسیمه از خیمه بیرون دوید
بدو گفت: جانا کجا می روی؟
بدین ناتوانی چرا می روی؟
تو بیماری اندر تنت تاب نیست
بدو پاسخ آورد شاه و گریست
که ای عمه بنگر که در رزمگاه
بود یکتنه باب من بی سپاه
همی یار خواهد کسش یار نیست
یکی حق پرست و مددکار نیست
بهل تا روم جان فدایش کنم
سر خویش برخی به پایش کنم
پدر را پسر یار و غمخوار به
به پیکار دشمن مددکار به
جهاندار بی یار چون کار پور
نگه کرد آواز دادش زدور
که ای ناتوان زی حرم باز گرد
بدین بیکسان یار و دمساز گرد
تو بر تخت دین جانشین منی
جهانبان ز جان آفرین منی
زتو آل پیغمبر آید پدید
نشاید تو را زین زمین بر چمید
ایا ام کلثوم اخت بتول (ع)
ببرهمرهش زی حریم رسول (ص)
مهل تا شتابد به رزم سپاه
مهل تا شود نسل احمد (ع) تباه
که این ناتوان یادگار من است
خلیفه ز پروردگار من است
چه در مرز کوفه چه درشهر شام
بود یار آل رسول انام
شنید از برادر چو بانو سخن
سوی خرگهش برد با خویشتن
خداوند دین از بر دشمنان
بتابید زی خرگه خود عنان