عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 عطار نیشابوری : بخش یازدهم
                            
                            
                                الحکایه و التمثیل
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سخن بشنو ز سلطان طریقت
                                    
سپه سالار دین شاه حقیقت
بهر جزوی هزاران کل علی الحق
بکل محبوب حق معشوق مطلق
شگرفی کافتاب این ولایت
درو میتابد از برج هدایت
سلیمان سخن در منطق الطیر
که این کس بوسعیدست ابن ابوالخیر
چنین گفت او که در هر کار و هر حال
نشان پی همی جستم بسی سال
چو دیدم آنچ جستم گم شدم من
همی چون قطره در قلزم شدم من
کنون گم گشتهام در پرده راز
نیابد گم شده گم کرده را باز
چو گم گشتی ز گم کرده چه یابی
چو ره شد پست در پرده چه یابی
کسی ننهاد هرگز پای در راه
که کس را نیست پای راه دلخواه
کدامین سالک و چه راه آخر
مثال این ز من در خواه آخر
خدنگی از کمان راست خانه
برون شد می رود سوی نشانه
کسی کو در حضور افتاد بی خواست
درین ره چون خدنگی میرود راست
تو دایم در حضور خویشتن کوش
دمی حاضر بدو گیتی بمفروش
از آن هیبت و زان عزت بیندیش
که تا تو خویشتن برگیری از پیش
چنان کن از تفکر عقل و تمییز
که در عالم یکی بینی همه چیز
برین درگه چه میپنداری ای دوست
که از مغز جهان فرقیست با پوست
چو مغز و پوست از یک جایگه رفت
چرا این یک بماهی آن بمه رفت
یقین میدان که مغز و پوست یکسانست
ولی از پیش چشم خواجه پنهاست
بتوحید ار گشاید چشم جانت
برآرد بانگ سبحانی زبانت
چو در چشمت همه چیزی یکی گشت
کجا یارد بگرد تو شکی گشت
کجاست آن تیز چشمی کو فرو دید
بهرچ اندر نگاهی کرد او دید
هزاران قرن با سر شد چو کردی
که تا جایی برآمد نام مردی
تو خود رامی ندانی چون کنم من
که این شک از دلت بیرون کنم من
اگر صد قرن یابی زندگانی
نبینی خویشتن را و ندانی
                                                                    
                            سپه سالار دین شاه حقیقت
بهر جزوی هزاران کل علی الحق
بکل محبوب حق معشوق مطلق
شگرفی کافتاب این ولایت
درو میتابد از برج هدایت
سلیمان سخن در منطق الطیر
که این کس بوسعیدست ابن ابوالخیر
چنین گفت او که در هر کار و هر حال
نشان پی همی جستم بسی سال
چو دیدم آنچ جستم گم شدم من
همی چون قطره در قلزم شدم من
کنون گم گشتهام در پرده راز
نیابد گم شده گم کرده را باز
چو گم گشتی ز گم کرده چه یابی
چو ره شد پست در پرده چه یابی
کسی ننهاد هرگز پای در راه
که کس را نیست پای راه دلخواه
کدامین سالک و چه راه آخر
مثال این ز من در خواه آخر
خدنگی از کمان راست خانه
برون شد می رود سوی نشانه
کسی کو در حضور افتاد بی خواست
درین ره چون خدنگی میرود راست
تو دایم در حضور خویشتن کوش
دمی حاضر بدو گیتی بمفروش
از آن هیبت و زان عزت بیندیش
که تا تو خویشتن برگیری از پیش
چنان کن از تفکر عقل و تمییز
که در عالم یکی بینی همه چیز
برین درگه چه میپنداری ای دوست
که از مغز جهان فرقیست با پوست
چو مغز و پوست از یک جایگه رفت
چرا این یک بماهی آن بمه رفت
یقین میدان که مغز و پوست یکسانست
ولی از پیش چشم خواجه پنهاست
بتوحید ار گشاید چشم جانت
برآرد بانگ سبحانی زبانت
چو در چشمت همه چیزی یکی گشت
کجا یارد بگرد تو شکی گشت
کجاست آن تیز چشمی کو فرو دید
بهرچ اندر نگاهی کرد او دید
هزاران قرن با سر شد چو کردی
که تا جایی برآمد نام مردی
تو خود رامی ندانی چون کنم من
که این شک از دلت بیرون کنم من
اگر صد قرن یابی زندگانی
نبینی خویشتن را و ندانی
                                 عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
                            
                            
                                المقاله التاسعه عشر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ترا در ره بسی ریگست ای دوست
                                    
ز یک یک ریگ بیرون آی از پوست
ز یک یک ریگ اگر تو میکشی بار
بسی به زانک از کوهی بیک بار
هوا و کبر و عجب و شهوت و آز
دروغ و خشم و بخل و غفلت و نار
همه سر در کمینت میشتابند
که تا چون بر تو ناگه دست یابند
همه ریگیست اگر در هم زند دست
شود کوهی و در زیرت کند پست
بپرهیز از دل تو مرد دین است
که کوه آتشین دوزخ اینست
یقین میدان که هرچ آرایش است آن
همه جان ترا آلایش است آن
چه خواهی آنچ ناپروردهٔ تست
چه جویی آنچ ناگم کردهٔ تست
اگر حق یک درم از دادهٔ خویش
ز تو بستاند ای افتادهٔ خویش
چنان ناحق شناسی تو گیرد
دو گیتی ناسپاسی تو گیرد
تویی اینجا بیک جوزر چنین هست
ولی صد ملک آنجا دادی از دست
ترا چون جای اصلی این جهان نیست
بدنیا غره بودن جای آن نیست
جهان بی وفا جز ره گذر نیست
ترا چندین تحمل در سفر نیست
خردمندا تو جانی و تنی آی
چراغی در میان گلخنی آی
چو خواهد گشت گلخن بوستانت
چراغی گو درین گلخن بمانت
درین نه کاسهٔ جان سوز دل گیر
گرت روزی عروسی کرد تقدیر
عروسی گر کنی بردار بانگی
منادی کن که کاسهٔ ده بدانگی
اگر چون یونسی در قعر عالم
چو جانت جوف ماهی شد مزن دم
وگر چون یوسفی با روی چون ماه
قناعت کن درین بیغولهٔ چاه
قناعت کن بآبی و بنانی
حساب خود چه گیری باز یابی
همه کار جهان ناموس و نام است
اگر نه نیم نان روزی تمام است
برو هر روز ساز نیم نان کن
دگر بنشین و کار آن جهان کن
فراغت در قناعت هرک دارد
ز مهر و مه کلاهش ترک دارد
                                                                    
                            ز یک یک ریگ بیرون آی از پوست
ز یک یک ریگ اگر تو میکشی بار
بسی به زانک از کوهی بیک بار
هوا و کبر و عجب و شهوت و آز
دروغ و خشم و بخل و غفلت و نار
همه سر در کمینت میشتابند
که تا چون بر تو ناگه دست یابند
همه ریگیست اگر در هم زند دست
شود کوهی و در زیرت کند پست
بپرهیز از دل تو مرد دین است
که کوه آتشین دوزخ اینست
یقین میدان که هرچ آرایش است آن
همه جان ترا آلایش است آن
چه خواهی آنچ ناپروردهٔ تست
چه جویی آنچ ناگم کردهٔ تست
اگر حق یک درم از دادهٔ خویش
ز تو بستاند ای افتادهٔ خویش
چنان ناحق شناسی تو گیرد
دو گیتی ناسپاسی تو گیرد
تویی اینجا بیک جوزر چنین هست
ولی صد ملک آنجا دادی از دست
ترا چون جای اصلی این جهان نیست
بدنیا غره بودن جای آن نیست
جهان بی وفا جز ره گذر نیست
ترا چندین تحمل در سفر نیست
خردمندا تو جانی و تنی آی
چراغی در میان گلخنی آی
چو خواهد گشت گلخن بوستانت
چراغی گو درین گلخن بمانت
درین نه کاسهٔ جان سوز دل گیر
گرت روزی عروسی کرد تقدیر
عروسی گر کنی بردار بانگی
منادی کن که کاسهٔ ده بدانگی
اگر چون یونسی در قعر عالم
چو جانت جوف ماهی شد مزن دم
وگر چون یوسفی با روی چون ماه
قناعت کن درین بیغولهٔ چاه
قناعت کن بآبی و بنانی
حساب خود چه گیری باز یابی
همه کار جهان ناموس و نام است
اگر نه نیم نان روزی تمام است
برو هر روز ساز نیم نان کن
دگر بنشین و کار آن جهان کن
فراغت در قناعت هرک دارد
ز مهر و مه کلاهش ترک دارد
                                 عطار نیشابوری : بخش بیستم
                            
                            
                                الحکایه و التمثیل
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شنودم من که پیری بود کامل
                                    
نه چون پیران دیگر مانده غافل
نه شب خفتی و نه روز آرمیدی
بروز و شب کسش خفته ندیدی
کسی پرسید کای پیر دل افروز
چرا هرگز نه شب خفتی و نه روز
بدو گفتا نخسبد مرد دانا
بهشت و دوزخش در شیب و بالا
یکی پیوسته میتابند در شیب
دگر را میدهند آرایش و زیب
میان خلد و دوزخ در زمانه
چگونه خوابم آید در میانه
نیاوردست کس خطی بنامم
که تا من زین دو جا اهل کدامم
دلی پر تفت و جانی پر تب و تاب
چگونه یابد آخر چشم من خواب
چو دل پر تفت و جان پرتاب باشد
نگوساری من درخواب باشد
هزاران جان پاک نامداران
فدای خلوت بیدارداران
عزیزا چند خسبی چشم کن باز
پس زانوی خود خلوت کن آغاز
مباش آخر از آن مستی پریشان
که شب مهتاب بنماید بدیشان
چرا خفتی شب مهتاب آخر
چه خواهد آمدن زین خواب آخر
نیندیشی که چون عمرت سرآید
بسی مهتاب در گورت درآید
ترا زیر کفن بگرفته خوابی
فرو آید بگورت ماهتابی
براندیشد کسی چون خواب یابد
که در گورش بسی مهتاب تابد
شب مهتاب چون میآیدت خواب
که عاشق خواب کم یابد بمهتاب
نکو نبود چه گوید مرد هشیار
بخفته عاشق و معشوق بیدار
چه معشوق و چه عاشق این چه لافست
بخاکی کی رسد پاکی گزافست
تو مرد گلخن نفس و هوایی
کجا مردان عشق پادشایی
                                                                    
                            نه چون پیران دیگر مانده غافل
نه شب خفتی و نه روز آرمیدی
بروز و شب کسش خفته ندیدی
کسی پرسید کای پیر دل افروز
چرا هرگز نه شب خفتی و نه روز
بدو گفتا نخسبد مرد دانا
بهشت و دوزخش در شیب و بالا
یکی پیوسته میتابند در شیب
دگر را میدهند آرایش و زیب
میان خلد و دوزخ در زمانه
چگونه خوابم آید در میانه
نیاوردست کس خطی بنامم
که تا من زین دو جا اهل کدامم
دلی پر تفت و جانی پر تب و تاب
چگونه یابد آخر چشم من خواب
چو دل پر تفت و جان پرتاب باشد
نگوساری من درخواب باشد
هزاران جان پاک نامداران
فدای خلوت بیدارداران
عزیزا چند خسبی چشم کن باز
پس زانوی خود خلوت کن آغاز
مباش آخر از آن مستی پریشان
که شب مهتاب بنماید بدیشان
چرا خفتی شب مهتاب آخر
چه خواهد آمدن زین خواب آخر
نیندیشی که چون عمرت سرآید
بسی مهتاب در گورت درآید
ترا زیر کفن بگرفته خوابی
فرو آید بگورت ماهتابی
براندیشد کسی چون خواب یابد
که در گورش بسی مهتاب تابد
شب مهتاب چون میآیدت خواب
که عاشق خواب کم یابد بمهتاب
نکو نبود چه گوید مرد هشیار
بخفته عاشق و معشوق بیدار
چه معشوق و چه عاشق این چه لافست
بخاکی کی رسد پاکی گزافست
تو مرد گلخن نفس و هوایی
کجا مردان عشق پادشایی
                                 عطار نیشابوری : خسرونامه
                            
                            
                                بازگردیدن بسر قصه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        الا ای کبک کهسار معانی
                                    
چو آتش خورده آب زندگانی
بمانده در کنار خضر و الیاس
شده مشغول دُر سفتن بالماس
ترا چون چشمهٔ خضرست بر در
چه ماندی در عجایب چون سکندر
ز تاریکی، بسوی چشمه شو باز
ز چشمه، گوهر روشن برانداز
تو را این چشمه، کآبشخور از آنجاست
یقین دانم که این گوهر از آنجاست
تویی چون کبک در کان گهر تو
شده با تیغ دایم در کمر تو
چو اندر کوکب درّی سخن ساز
سخن گویی تو چون کبک دری باز
تو دایم همچو کبک نازنینی
که هر دم بر سر سنگی نشینی
چو کبکی میجهی از کان گوهر
ازین سرسنگ، بر سر سنگ دیگر
چو کبک از کوه، هر ساعت درایی
بقعر چشمهٔ گوهر برایی
اگر تو معنی سنگین ببینی
چو کبکی بر سر سنگی نشینی
کنی چون کبک، خون آلوده منقار
ز سنگ آتش برون آری بگفتار
کنی با سنگ چندانی ستیزه
که خصم تو شود آن سنگ ریزه
                                                                    
                            چو آتش خورده آب زندگانی
بمانده در کنار خضر و الیاس
شده مشغول دُر سفتن بالماس
ترا چون چشمهٔ خضرست بر در
چه ماندی در عجایب چون سکندر
ز تاریکی، بسوی چشمه شو باز
ز چشمه، گوهر روشن برانداز
تو را این چشمه، کآبشخور از آنجاست
یقین دانم که این گوهر از آنجاست
تویی چون کبک در کان گهر تو
شده با تیغ دایم در کمر تو
چو اندر کوکب درّی سخن ساز
سخن گویی تو چون کبک دری باز
تو دایم همچو کبک نازنینی
که هر دم بر سر سنگی نشینی
چو کبکی میجهی از کان گوهر
ازین سرسنگ، بر سر سنگ دیگر
چو کبک از کوه، هر ساعت درایی
بقعر چشمهٔ گوهر برایی
اگر تو معنی سنگین ببینی
چو کبکی بر سر سنگی نشینی
کنی چون کبک، خون آلوده منقار
ز سنگ آتش برون آری بگفتار
کنی با سنگ چندانی ستیزه
که خصم تو شود آن سنگ ریزه
                                 عطار نیشابوری : مختارنامه
                            
                            
                                مقدمه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
                                    
حمد و سپاس بیقیاس خداوندی را که اِشراقِ آفتابِ اُلوهیّتِ او، در هر ذرّه صدهزار حکمت نصیب کرد که (وَاِنْ مِنْ شیءٍ اِلّا وَ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلّا بّقَدَرٍ مَعْلوم) مَلِکی که از یک ذرّهٔ صُنعِ او که بتافت در هر جزوی از اجزاءِ کاینات صد هزار عقلِ کُل را به چارْ بالِش بنشاند که (اِنْ مِنْ شَیءٍ اِلّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلکنْ لاتَفْقَهُونَ تَسْبیحَهُم اِنَّهُ کانَ حَلیماً غَفُوراً) قُدّوسی که صد هزار روح مقدّس که در لشرگاه جُنُودِ مُجَنَّدَه سلاحِ صورت نپوشیده بودند از اَوجِ علو ربّانی به حضیضِ سفلِ عُنصری فرو فرستاد که (لَقَد خَلَقْقَنَا الانْسانَ فی اَحْسَنِ تَقْویمٍ ثُمّ رَدَدْناهُ اَسْفَلَ سافِلین) حکیمی که صد هزار جانِ مطهر که چون طوطیان سبز جامهٔ کرامت دارند ازدام دنیای دنی و قفسِ جسمانی به فضای ذروهٔ آشیان ربّانی باز خواند که (یا اَیَّتُها النَّفْسُ المُطْمَئِنَّةُ اِرْجِعی اِلی رَبِّکَ راضِیَةً مَرْضیّة) خالقی که از ازدواج کاف و نون صد هزار اشباحِ گوناگون از کتمِ عدم به صحرایِ وجود آورد که (اِذا اَرادَ شَیْئاً اَنْ یَقوُلَ لَهُ کَنْ فَیَکُون) پروردگاری که چهار خصمِ متضاد را در هشتْ خانهٔ ترکیب آمیزش داد و به حدِّ اعتدال رسانید تا به واسطهٔ نَفْسِ قُدسی مستعدِّ قبولِ معارف و حقایقِ اشیا توانست شد و به خصومت ظاهر گشت که (خَلَقَ الانسانَ مِنْ نُطْفَةٍ فَاذا هُوَ خَصمٌ مُبین) پادشاهی که سفینهٔ دوازده هزار قائمهٔ عرشِ مجید را بر روی آبِ اِستاده روان کرد که (وَ کانَ عَرْشُهُ عَلَی الْماءِ) مُبدعی که قلعّ دوازدهٔ بُرجِ افلاک را به هفت کوتوال سپرد و خانههای ایشان را از دود کبود برآورد که (ثُمَّ اسْتَوی اِلَی السَّماءِ وَ هیَ دُخانً) مُوجِدِی که جمشید خورشید را چون در مُعدّلُ النهارِ فلک ملک نیمروز به کمال رسانید افول زوال بدان کمال متصل گردانید که (فَلَمّا اَفَلَتْ قالَ یا قَومِ اِنّی بریءٌ ممّا تُشْرِکوُن). قهّاری که کوسِ زرینِ آفتاب را از پشتِ پیلِ سفیدِ روز در گردانیدو سپر زردش به خون شفق بیالود و در روش انداخت که (وَجَدَها تَغْرُبُ فی عَیْنٍ حَمِئَةٍ) صانعی که به دست صنعت بلال حبشی زنگی دل شب را داغِ هلال بر جبین نهاد که (یَسْئَلوُنَکَ عَنِ الاَهِلَّةِ قُلْ هِیَ مَواقیتُ لِلنّاسِ). لطیفی که هر بامداد خلعت نورانی روز به دست صبح صادق در گردن شب ظلمانی افکند که (وَاللّیلِ اِذا عَسْعَسَ والصُّبْحِ اذا تَنَفَّسَ) قادری که صد هزار دُرُستِ مغربی را از طبقِ زرین مشرقی بر سر عالمیان نثار کرد که (وَجَعَلْنا اللّیلَ وَ النَّهارَ آیَتَیْنِ فَمَحوْنا آیَةَ اللَّیْلِ وَجَعَلنا آیَةَ النَّهارِ مُبْصِرَةً) کریمی که از دریای بینهایت رحمت دُرّی یتیم و برگزیده چون محمد رسول اللّه صلی اللّه علیه و سلم به ساحل وجود آورد و گرسنگان علوی و سفلی و تشنگانِ مشرق و مغرب را به خوانِ انعام او بنشاند که (وَ ما اَرْسَلْناکَ اِلّا رَحْمَةً لِلْعالَمین). خاتم انبیاء و خواجهٔ اولیا و زبدهٔ اتقیا و قُدوهٔ اصفیا مقتداء صد هزار عالم و پیشواء بنین و بناتِ آدم رسول قُرَشی و نبّیِ هاشمی علیه الصّلوة و السّلام و علی آله و اصحابه مِنْ بَعْدِهِ.
امّا بعد، جماعتی از اصدقاءِ محرم و از اجبّاءِ همدم و قرینان دوربین وموافقان هم نشین که چون آفتاب دلی روشن داشتند و چون صبح صادق نَفَس از صدق میزدند و چون شمع از سر سوز میخندیدند چون آینه روی از صفا بدین ضعیف آورده التماس نمودند که چون سلطنتِ خسرونامه در عالم ظاهر گشت و اسرارِ اسرارنامه منتشر شد و زبانِ مرغانِ طیورنامه ناطقهٔ ارواح را به محلّ کشف رسید و سوز مصیبتِ مصیبت نامه از حدّ و غایت درگذشت و دیوانِ دیوانْ ساختن تمام داشته آمد و جواهر نامه و شرح القلب که هر دومنظوم بودند از سرِ سودا نامنظوم ماند که حَرْق و غَسْلی بدان راه یافت؛ رباعیاتی که در دیوان است بسیارست و ضبط آن دشوار و از زیورِ ترتیب عاطل و از خلاصهٔ ایجاز ذاهِل اگرچه ترکیبی دارد ترتیبی ندارد و بسیاری از جویندگان از نصیب بیبهره میمانند و طالبان بیمقصود باز میگردند، اگر انتخابی کرده شود و اختیاری دست دهد ازنظم و ترتیب، نظام و زینت او بیفزاید و ازحُسنِ ایجاز، رونق او زیاده گردد. پس بنابر حُکم دَواعِیِ اِخوان دین، رباعیاتی که گفته شده شش هزار بیت بود، قریب هزار بیت شسته شد که لایق این عالم نبود و بدان عالم فرستادیم که گفتهاند: اِحْفِظْ سِرَّکَ وَلَوْ عَنْ زِرِّک. و ناشسته روی و غسل ناکرده بدان عالم نتوان رفت و از پنج هزار دیگر، که باقی ماند، این مقدار، که درین مجموعه است، اختیار کردیم بدین ترتیب و باقی در دیوان گذاشتیم. وَمَنْ طَلَبَ وَجَدَّ وَجَدَ. و نام این مختارنامه نهادیم و گمان آنست، و این یقین است، که هیچ گویندهای را مثلِ این مجموعی دست نداده که اگردست دادی هر آینه روی نمودی و این ابیات از سرّ کارْافتادگی دست داده نه از سرّکارْ ساختگی و از تکلّف مبرّاست. چنانکه آمده است نوشتهایم، و در خون میگشته، اگر روزی واقعهٔ کار افتادگان دامنِ جانت بگیرد و شبی چند سر به گریبان تحیّر فرو بری آن زمان بدانی که این بلبلان نازنین و این طوطیان شکر چین از کدام آشیان بریدهاند: مَنْ لَمْ یَذُقْ لَمْ یَعْرِف. و نیز ندانم تا درهیچ دیوان مثل این ابیات توان یافت یا چندین لطایف به دست توان آورد؛ از بهر آنکه این گنجیست از معانی قدس که «کُنْتُ کَنْزاً مَخْفِیّاً فَاَرَدْتُ اَنْ اُعْرَفَ» و خزانهای است از نتایج غیب که (وَعِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَیْبِ لایَعْلَمُها اِلّا هُوَ) اگر خواننده به تدبُّر و تأمُّل به سَرِ سِرِّ گنج رسد درهیچ نوع نبود که مقصود او به حصول نپیوندد. اگرچه ابیاتی چند بود که لایقِ این کتاب نبود بعضی از جهت آنکه هر عقل از ادراکِ آن قاصرست و هر فهم از دریافتِ آن عاجز و بعضی به سبب آنکه از راه ظاهر در لباس زلف و خال و لب ودهان بود و در قالب صورت الفاظ متداول اصطلاح اهل رسم میتوانست گفت ولیکن چون گفته شده بود همه در یک سلک کشیدیم که خال بیروی و روی بیخال دیدن، حالِ کوته نظران باشد. اما قومی که اهل ذوق و صفتند و از صورت سخن آزاد، جانب معنی میروند و روح القدس را در لباس گوناگون مشاهده میکنند، ازین مائده بیفایده نگردند. بلی چون سخن از همه جنس بود همه مردم را از آن به قدر حوصله نصیب تواند بود. حق تعالی اهل عدل و انصاف و اصحاب ذوق و بصیرت را محفوظ داراد!
سخن عطار را، که بحقیقت تریاکیست، با سخن دیگران قیاس نباید کرد که این دو مثلّت که از عطار در عالم یادگار ماند: یکی خسرونامه و اسرارنامه و مقامات طیور و دوم دیوان و مصیبت نامه و مختارنامه، در مثمّنِ هشت فردوس مُرَبَّع نشینانِ (عَلی سُرُرٍ مُتَقابِلین) چون حُجْرۂ مُسدَّسِ نُحْل پر شهد میبینند و حال بیننده بالا میگیرد (وَالعَمَلُ الصالِحُ یرْفَعُهُ) بلی مُثَلّثی که عطار سازد چنین بود و به بوی آن، زهر از تریاک باز توان شناخت و به چاشنی آن نشان آشنائی بازتوان یافت، بیت:
ز جائی می برآید این سخنها
که جای جان و جانان است تنها
این خود فصلی بود از جنس هر فضیلتی که از هر نوع آدمی صادر گردد. اکنون به انصاف بازآییم و دست امید به دریوزه برهنه کنیم باشد که اصحابِ ذوق ما را به دعای خیر یاد کنند وبه ذکر حسن مشرّف گردانند تا حق سبحانه و تعالی به واسطهٔ دعواتِ صالحهٔ بیغرض دوستانِ دین خطِ عفو بر جرایدِ جرایم ما کشد، اِنَّهُ وَلِی الاجابَة. و این مجموع بر پنجاه باب نهاده شده بدین ترتیب که نموده میشود و باللّهِ التوفیق:
باب اوّل: در توحید باری عزّ شأنه.
باب دوم: در نعت سید المرسلین صلّی الله علیه و سلم
باب سوم: در فضیلت صحابه رضی الله عنهم اجمعین
باب چهارم: در معانییی که تعلقّ به توحید دارد
باب پنجم: در بیان توحید به زبان تفرید
باب ششم: در بیان محو شدهٔ توحید و فانی در تفرید
باب هفتم: در بیان آنکه هر چه نه توحید قدم است همه محو و عدم است
باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
باب نهم: در بیان مقام حیرت و سرگشتگی
باب دهم: درمعانی مختلف که تعلّق به روح دارد
باب یازدهم: در آنکه سرّ غیب و روح نتوان گفتن ونتوان شناخت
باب دوازدهم: در شکایت از نفس و ذمّ خویش
باب سیزدهم: در ذمّ مردم بیحوصله و معانی که تعلّق به دل دارد
باب چهاردهم: در ذمّ دنیا و شکایت از روزگار و مردم نااهل
باب پانزدهم: درنیازمندی به ملاقات همدمی محرم
باب شانزدهم: در عزلت و اندوه ودرد و صبر گزیدن
باب هفدهم: در بیان خاصیت خموشی گزیدن
باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در کارّ تمام بودن
باب نوزدهم: در ترک تفرقه گفتن و جمعیت جستن
باب بیستم: در ذلّ و بارکشیدن و یکرنگی گزیدن
باب بیست و یکم: در کار با حقّ گذاشتن و همه از اودیدن
باب بیست و دوم: در روی به آخرت آوردن و ترک دنیا
باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
باب بیست و چهارم: در آنکه مگر لازم و روی زمین خاک رفتگانست
باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان
باب بیست و ششم: در صفت گریستن
باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن
باب بیست و هشتم: در بیان امیدواری نمودن
باب بیست و نهم: در شوق نمودن به معشوق
باب سیام: در فراغت نمودن ازمعشوق
باب سی و یکم: در آنکه وصل معشوق به کس نرسد
باب سی و دوم: در شکایت کردن از معشوق
باب سی و سوم: در شکر نمودن از معشوق
باب سی و چهارم: در صفت آمدن معشوق
باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق
باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق
باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق
باب سی و هشتم: در صفت لب و دهان معشوق
باب سی ونهم: در صفت میان و قد معشوق
باب چهلم: در ناز و بیوفائی و بیماری معشوق
باب چهل و یکم: در صفت بیچارگی و عجز عاشق
باب چهل و دوم: در صفت دردمندی عاشق
باب چهل و سوم: در قلندریات و خمریات
باب چهل و چهارم: در معانی که تعلّق به گل دارد
باب چهل و پنجم: در معانی که تعلّق به صبح دارد
باب چهل و ششم: در معانی که تعلّق به شمع دارد
باب چهل و هفتم: در سخن گفتن به زبان پروانه با شمع
باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
باب چهل و نهم: در صفت پیری و آخر عمر
باب پنجاهم: در ختم کتاب
                                                                    
                            حمد و سپاس بیقیاس خداوندی را که اِشراقِ آفتابِ اُلوهیّتِ او، در هر ذرّه صدهزار حکمت نصیب کرد که (وَاِنْ مِنْ شیءٍ اِلّا وَ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلّا بّقَدَرٍ مَعْلوم) مَلِکی که از یک ذرّهٔ صُنعِ او که بتافت در هر جزوی از اجزاءِ کاینات صد هزار عقلِ کُل را به چارْ بالِش بنشاند که (اِنْ مِنْ شَیءٍ اِلّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلکنْ لاتَفْقَهُونَ تَسْبیحَهُم اِنَّهُ کانَ حَلیماً غَفُوراً) قُدّوسی که صد هزار روح مقدّس که در لشرگاه جُنُودِ مُجَنَّدَه سلاحِ صورت نپوشیده بودند از اَوجِ علو ربّانی به حضیضِ سفلِ عُنصری فرو فرستاد که (لَقَد خَلَقْقَنَا الانْسانَ فی اَحْسَنِ تَقْویمٍ ثُمّ رَدَدْناهُ اَسْفَلَ سافِلین) حکیمی که صد هزار جانِ مطهر که چون طوطیان سبز جامهٔ کرامت دارند ازدام دنیای دنی و قفسِ جسمانی به فضای ذروهٔ آشیان ربّانی باز خواند که (یا اَیَّتُها النَّفْسُ المُطْمَئِنَّةُ اِرْجِعی اِلی رَبِّکَ راضِیَةً مَرْضیّة) خالقی که از ازدواج کاف و نون صد هزار اشباحِ گوناگون از کتمِ عدم به صحرایِ وجود آورد که (اِذا اَرادَ شَیْئاً اَنْ یَقوُلَ لَهُ کَنْ فَیَکُون) پروردگاری که چهار خصمِ متضاد را در هشتْ خانهٔ ترکیب آمیزش داد و به حدِّ اعتدال رسانید تا به واسطهٔ نَفْسِ قُدسی مستعدِّ قبولِ معارف و حقایقِ اشیا توانست شد و به خصومت ظاهر گشت که (خَلَقَ الانسانَ مِنْ نُطْفَةٍ فَاذا هُوَ خَصمٌ مُبین) پادشاهی که سفینهٔ دوازده هزار قائمهٔ عرشِ مجید را بر روی آبِ اِستاده روان کرد که (وَ کانَ عَرْشُهُ عَلَی الْماءِ) مُبدعی که قلعّ دوازدهٔ بُرجِ افلاک را به هفت کوتوال سپرد و خانههای ایشان را از دود کبود برآورد که (ثُمَّ اسْتَوی اِلَی السَّماءِ وَ هیَ دُخانً) مُوجِدِی که جمشید خورشید را چون در مُعدّلُ النهارِ فلک ملک نیمروز به کمال رسانید افول زوال بدان کمال متصل گردانید که (فَلَمّا اَفَلَتْ قالَ یا قَومِ اِنّی بریءٌ ممّا تُشْرِکوُن). قهّاری که کوسِ زرینِ آفتاب را از پشتِ پیلِ سفیدِ روز در گردانیدو سپر زردش به خون شفق بیالود و در روش انداخت که (وَجَدَها تَغْرُبُ فی عَیْنٍ حَمِئَةٍ) صانعی که به دست صنعت بلال حبشی زنگی دل شب را داغِ هلال بر جبین نهاد که (یَسْئَلوُنَکَ عَنِ الاَهِلَّةِ قُلْ هِیَ مَواقیتُ لِلنّاسِ). لطیفی که هر بامداد خلعت نورانی روز به دست صبح صادق در گردن شب ظلمانی افکند که (وَاللّیلِ اِذا عَسْعَسَ والصُّبْحِ اذا تَنَفَّسَ) قادری که صد هزار دُرُستِ مغربی را از طبقِ زرین مشرقی بر سر عالمیان نثار کرد که (وَجَعَلْنا اللّیلَ وَ النَّهارَ آیَتَیْنِ فَمَحوْنا آیَةَ اللَّیْلِ وَجَعَلنا آیَةَ النَّهارِ مُبْصِرَةً) کریمی که از دریای بینهایت رحمت دُرّی یتیم و برگزیده چون محمد رسول اللّه صلی اللّه علیه و سلم به ساحل وجود آورد و گرسنگان علوی و سفلی و تشنگانِ مشرق و مغرب را به خوانِ انعام او بنشاند که (وَ ما اَرْسَلْناکَ اِلّا رَحْمَةً لِلْعالَمین). خاتم انبیاء و خواجهٔ اولیا و زبدهٔ اتقیا و قُدوهٔ اصفیا مقتداء صد هزار عالم و پیشواء بنین و بناتِ آدم رسول قُرَشی و نبّیِ هاشمی علیه الصّلوة و السّلام و علی آله و اصحابه مِنْ بَعْدِهِ.
امّا بعد، جماعتی از اصدقاءِ محرم و از اجبّاءِ همدم و قرینان دوربین وموافقان هم نشین که چون آفتاب دلی روشن داشتند و چون صبح صادق نَفَس از صدق میزدند و چون شمع از سر سوز میخندیدند چون آینه روی از صفا بدین ضعیف آورده التماس نمودند که چون سلطنتِ خسرونامه در عالم ظاهر گشت و اسرارِ اسرارنامه منتشر شد و زبانِ مرغانِ طیورنامه ناطقهٔ ارواح را به محلّ کشف رسید و سوز مصیبتِ مصیبت نامه از حدّ و غایت درگذشت و دیوانِ دیوانْ ساختن تمام داشته آمد و جواهر نامه و شرح القلب که هر دومنظوم بودند از سرِ سودا نامنظوم ماند که حَرْق و غَسْلی بدان راه یافت؛ رباعیاتی که در دیوان است بسیارست و ضبط آن دشوار و از زیورِ ترتیب عاطل و از خلاصهٔ ایجاز ذاهِل اگرچه ترکیبی دارد ترتیبی ندارد و بسیاری از جویندگان از نصیب بیبهره میمانند و طالبان بیمقصود باز میگردند، اگر انتخابی کرده شود و اختیاری دست دهد ازنظم و ترتیب، نظام و زینت او بیفزاید و ازحُسنِ ایجاز، رونق او زیاده گردد. پس بنابر حُکم دَواعِیِ اِخوان دین، رباعیاتی که گفته شده شش هزار بیت بود، قریب هزار بیت شسته شد که لایق این عالم نبود و بدان عالم فرستادیم که گفتهاند: اِحْفِظْ سِرَّکَ وَلَوْ عَنْ زِرِّک. و ناشسته روی و غسل ناکرده بدان عالم نتوان رفت و از پنج هزار دیگر، که باقی ماند، این مقدار، که درین مجموعه است، اختیار کردیم بدین ترتیب و باقی در دیوان گذاشتیم. وَمَنْ طَلَبَ وَجَدَّ وَجَدَ. و نام این مختارنامه نهادیم و گمان آنست، و این یقین است، که هیچ گویندهای را مثلِ این مجموعی دست نداده که اگردست دادی هر آینه روی نمودی و این ابیات از سرّ کارْافتادگی دست داده نه از سرّکارْ ساختگی و از تکلّف مبرّاست. چنانکه آمده است نوشتهایم، و در خون میگشته، اگر روزی واقعهٔ کار افتادگان دامنِ جانت بگیرد و شبی چند سر به گریبان تحیّر فرو بری آن زمان بدانی که این بلبلان نازنین و این طوطیان شکر چین از کدام آشیان بریدهاند: مَنْ لَمْ یَذُقْ لَمْ یَعْرِف. و نیز ندانم تا درهیچ دیوان مثل این ابیات توان یافت یا چندین لطایف به دست توان آورد؛ از بهر آنکه این گنجیست از معانی قدس که «کُنْتُ کَنْزاً مَخْفِیّاً فَاَرَدْتُ اَنْ اُعْرَفَ» و خزانهای است از نتایج غیب که (وَعِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَیْبِ لایَعْلَمُها اِلّا هُوَ) اگر خواننده به تدبُّر و تأمُّل به سَرِ سِرِّ گنج رسد درهیچ نوع نبود که مقصود او به حصول نپیوندد. اگرچه ابیاتی چند بود که لایقِ این کتاب نبود بعضی از جهت آنکه هر عقل از ادراکِ آن قاصرست و هر فهم از دریافتِ آن عاجز و بعضی به سبب آنکه از راه ظاهر در لباس زلف و خال و لب ودهان بود و در قالب صورت الفاظ متداول اصطلاح اهل رسم میتوانست گفت ولیکن چون گفته شده بود همه در یک سلک کشیدیم که خال بیروی و روی بیخال دیدن، حالِ کوته نظران باشد. اما قومی که اهل ذوق و صفتند و از صورت سخن آزاد، جانب معنی میروند و روح القدس را در لباس گوناگون مشاهده میکنند، ازین مائده بیفایده نگردند. بلی چون سخن از همه جنس بود همه مردم را از آن به قدر حوصله نصیب تواند بود. حق تعالی اهل عدل و انصاف و اصحاب ذوق و بصیرت را محفوظ داراد!
سخن عطار را، که بحقیقت تریاکیست، با سخن دیگران قیاس نباید کرد که این دو مثلّت که از عطار در عالم یادگار ماند: یکی خسرونامه و اسرارنامه و مقامات طیور و دوم دیوان و مصیبت نامه و مختارنامه، در مثمّنِ هشت فردوس مُرَبَّع نشینانِ (عَلی سُرُرٍ مُتَقابِلین) چون حُجْرۂ مُسدَّسِ نُحْل پر شهد میبینند و حال بیننده بالا میگیرد (وَالعَمَلُ الصالِحُ یرْفَعُهُ) بلی مُثَلّثی که عطار سازد چنین بود و به بوی آن، زهر از تریاک باز توان شناخت و به چاشنی آن نشان آشنائی بازتوان یافت، بیت:
ز جائی می برآید این سخنها
که جای جان و جانان است تنها
این خود فصلی بود از جنس هر فضیلتی که از هر نوع آدمی صادر گردد. اکنون به انصاف بازآییم و دست امید به دریوزه برهنه کنیم باشد که اصحابِ ذوق ما را به دعای خیر یاد کنند وبه ذکر حسن مشرّف گردانند تا حق سبحانه و تعالی به واسطهٔ دعواتِ صالحهٔ بیغرض دوستانِ دین خطِ عفو بر جرایدِ جرایم ما کشد، اِنَّهُ وَلِی الاجابَة. و این مجموع بر پنجاه باب نهاده شده بدین ترتیب که نموده میشود و باللّهِ التوفیق:
باب اوّل: در توحید باری عزّ شأنه.
باب دوم: در نعت سید المرسلین صلّی الله علیه و سلم
باب سوم: در فضیلت صحابه رضی الله عنهم اجمعین
باب چهارم: در معانییی که تعلقّ به توحید دارد
باب پنجم: در بیان توحید به زبان تفرید
باب ششم: در بیان محو شدهٔ توحید و فانی در تفرید
باب هفتم: در بیان آنکه هر چه نه توحید قدم است همه محو و عدم است
باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
باب نهم: در بیان مقام حیرت و سرگشتگی
باب دهم: درمعانی مختلف که تعلّق به روح دارد
باب یازدهم: در آنکه سرّ غیب و روح نتوان گفتن ونتوان شناخت
باب دوازدهم: در شکایت از نفس و ذمّ خویش
باب سیزدهم: در ذمّ مردم بیحوصله و معانی که تعلّق به دل دارد
باب چهاردهم: در ذمّ دنیا و شکایت از روزگار و مردم نااهل
باب پانزدهم: درنیازمندی به ملاقات همدمی محرم
باب شانزدهم: در عزلت و اندوه ودرد و صبر گزیدن
باب هفدهم: در بیان خاصیت خموشی گزیدن
باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در کارّ تمام بودن
باب نوزدهم: در ترک تفرقه گفتن و جمعیت جستن
باب بیستم: در ذلّ و بارکشیدن و یکرنگی گزیدن
باب بیست و یکم: در کار با حقّ گذاشتن و همه از اودیدن
باب بیست و دوم: در روی به آخرت آوردن و ترک دنیا
باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
باب بیست و چهارم: در آنکه مگر لازم و روی زمین خاک رفتگانست
باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان
باب بیست و ششم: در صفت گریستن
باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن
باب بیست و هشتم: در بیان امیدواری نمودن
باب بیست و نهم: در شوق نمودن به معشوق
باب سیام: در فراغت نمودن ازمعشوق
باب سی و یکم: در آنکه وصل معشوق به کس نرسد
باب سی و دوم: در شکایت کردن از معشوق
باب سی و سوم: در شکر نمودن از معشوق
باب سی و چهارم: در صفت آمدن معشوق
باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق
باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق
باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق
باب سی و هشتم: در صفت لب و دهان معشوق
باب سی ونهم: در صفت میان و قد معشوق
باب چهلم: در ناز و بیوفائی و بیماری معشوق
باب چهل و یکم: در صفت بیچارگی و عجز عاشق
باب چهل و دوم: در صفت دردمندی عاشق
باب چهل و سوم: در قلندریات و خمریات
باب چهل و چهارم: در معانی که تعلّق به گل دارد
باب چهل و پنجم: در معانی که تعلّق به صبح دارد
باب چهل و ششم: در معانی که تعلّق به شمع دارد
باب چهل و هفتم: در سخن گفتن به زبان پروانه با شمع
باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
باب چهل و نهم: در صفت پیری و آخر عمر
باب پنجاهم: در ختم کتاب
                                 عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
                            
                            
                                شمارهٔ ۱
                            
                            
                            
                        
                                 عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۱
                            
                            
                            
                        
                                 عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۵
                            
                            
                            
                        
                                 عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۵
                            
                            
                            
                        
                                 عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۹
                            
                            
                            
                        
                                 عطار نیشابوری : باب دوم: در نعت سیدالمرسلین صلّی اللّه علیه و سلّم
                            
                            
                                شمارهٔ ۷
                            
                            
                            
                        
                                 عطار نیشابوری : باب سوم: در فضیلت صحابه رضی الله عنهم اجمعین
                            
                            
                                شمارهٔ ۴
                            
                            
                            
                        
                                 عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
                            
                            
                                شمارهٔ ۶
                            
                            
                            
                        
                                 عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۸
                            
                            
                            
                        
                                 عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۹
                            
                            
                            
                        
                                 عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۲
                            
                            
                            
                        
                                 عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
                            
                            
                                شمارهٔ ۳
                            
                            
                            
                        
                                 عطار نیشابوری : باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۲
                            
                            
                            
                        
                                 عطار نیشابوری : باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۰
                            
                            
                            
                        
                                 عطار نیشابوری : باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۸