عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - وله یمدح الملک السّعیدسعدبن زنگی رحمة الله
تادلم درخم آن زلف پریشان باشد
چه عجب کارمن اربی سروسامان باشد
قدرآن زلف پریشان تومن دانم وبس
کین کسی داندکونیز ریشان باشد
لعل توچون سردندان کندازخنده سپید
گوهرش حلقه بگوش ازبن دندان باشد
جزکه برخوان نکویی تود رروی زمین
من ندیدم شکرستان که نمکدان باشد
عاشقیّ من بیدل عجبست ارنه تورا
باچنان زلف ورخی دلبری آسان باشد
سبزۀ خطّ توچون تازه وتر بر ناید؟
تاکه آبشخورش ازچاه زنخدان باشد
زلف تونامۀ خوبی چو مسلسل بنوشت
زیبد ار برسرش ازخطّ توعنوان باشد
با تو ما را چه عجب گرسخن اندرجانست
تا بود درلب شیرین تودرجان باشد
گربخندم تومپندارکه خوش دل شده ام
غنچه راخنده همه ازدل ویران باشد
دل شکسته ست هرآن پسته که لب بگشادست
سرگرفتست هرآن شمع که خندان باشد
چشم خون ریزمرا گرنکنی عیب،سزد
تاترا غمزۀ خون ریز بر آن سان باشد
اشک یاقوتی عاشق راطعنه نزند
هرکه او را لب چون لعل بدخشان باشد
نه همه کس راچوگان زسرزلف بود
کس بودنیزکش ازقامت چوگان باشد
مشکل آنست که مارارخ وقدّت هوسست
ورنه خودسرووگل اندرهمه بستان باشد
عاشقان رازگل وسروچه حاصل جزآنک
یادگاری زرخ وقامت جانان باشد
تاکی ای دل زبرای لب شیرین پسران
دل مجروح تودرسینه بزندان باشد
برو و خاک سم اسب اتابک بکف آر
که ترا آن بدل چشمۀ حیوان باشد
خسرو روی زمین شاه مظفّر که برزم
گذر نیزۀ او بردل سندان باشد
سعدبن زنگی شاهی که فرود حق اوست
سعد اکبر اگرش نایب دربان باشد
چشم خورشیداگرچنددقایق بینست
هم ز ادراک کمالاتش حیران باشد
تامگردردل وچشم عدوش جای کند
غنچۀ گل همه برصورت پیکان باشد
دست خنجرچوکندزاستی حرب برون
تابدامن زرۀ خصم گریبان باشد
ای خداوندی کز فضلۀ جودکف تست
هرچه در بحر پدید آید و درکان باشد
زیردستیست ترا خنجر هندو کورا
جاودان برسراعدای توفرمان باشد
گرچورمح توبزددشمن توسربفلک
استخوانهاش هم ازبیم تولرزان باشد
گرزت انصاف گرانی همی ازحدّببرد
دایم اعدای تراکوفتگی زان باشد
زانکه دربحرکف تست شناور پیوست
خنجرتو تر و لرزنده وعریان نباشد
حجّت قاطع بازوی توشمشیربس است
درجهان گیری اگرکار ببرهان باشد
مهره ساییست سر گرز توکو را پیوست
زبرگردن اعدای تو دکّان باشد
گندناییست حسام تووخصم ارچه دهد
جان بیک دسته ازآن نیز گران جان باشد
دست بردوش فلک قدر تو دی می آمد
این چه لطفست فلک نیز از آنان باشد
سبزۀ تیغ توچون خوان فنا آراید
جگردشمن توسوختۀ خوان باشد
عاریت خواهدازدشمن توکاسۀ سر
چون اجل راسرشمشیرتومهمان باشد
ازتوملک یدوزحاسد دولت رقبه است
هرکجادعوی باتیغ سرافشان باشد
اندرآن روزکه ازگرد وغاچشمۀ روز
همچوجان ملک اندرتن شیطان باشد
نیزه سرتیزشود،تیغ بلرزد برخود
تیردرتاب فتد،کوس درافغان باشد
شیهۀ ابرش تو درخم گردون پیچد
مجری ناوک تودیدۀ کیوان باشد
خنجر شاه چوخورشیدکه برسمت آید
سپرخصم چومه درشب نقصان باشد
روز بازار فنا گرم شود و ندر وی
تیغ دلّال بود،نرخ سرارزان باشد
سنگ حلم تواگرنایدش اندردندان
خاک رادرحرکت سبحۀ گردان باشد
شادباش ای شه پردل که نداردپایت
دشمن ارخودبمثل رستم دستان باشد
خنجرتیز زبانت چو درآید بسخن
کلماتش همه برصفحۀ ابدان باشد
اندرآن لحظه زبیم تو چو کرم پیله
کفن خصم گژاکندش وخفتان باشد
زهرۀ ابرزبیم کف توآب شدست
گه گهی چون بچکد،قطرۀ باران باشد
خاک برداشتی ازکان وتهی شدکف بحر
وانگهی جود ترا خود چه غم آن باشد
نیست پایان سخای توودرزیرفلک
همه چیزی را جز عمر توپایان باشد
جمع مالست غرض این دگرانرا ازملک
تویی آن شه که زملکت غرض احسان باشد
هردرم دارکه او را نبود همّت وجود
اوخداوند درم نیست،نگهبان باشد
مردمی ومردمی ودانش واحسان وکرم
وانچ ازین معنی آیین بزرگان باشد
در نهاد تو بحمدالله ازینها هریک
بیش ازآنست که در حیّز امکان باشد
فرض عین است تراطاعت وخدمتکاری
وین بود معتقد هرکه مسلمان باشد
هرکه درخدمت درگاه تو تفصیرکند
ای بسا روز که ازکرده پشیمان باشد
وارث تخت سلیمان چوتوشاهی زیبد
کآصفی ازجهتش حاکم دیوان باشد
هست پیدا که زدستورگرانمایۀ تو
زآنچه درپردۀ غیبست چه پنهان باشد
عنده علم بباید صفت آصف را
آصفی چون کند آن خواجه که نادان باشد؟
بنده راشاها عمریست که تا این سوداست
که درآن حضرت یک روزثنا خوان باشد
هم شوم روزی برخاک جنابت چاکر
دردحرمانش اگرقابل درمان باشد
چون همه خلق دعاگوی توشدپس چه زیان
که ترا مادحی ازخاک سپاهان باشد؟
لابدش مور چو سیمرغ بباید پرورد
هرکه در پادشهی تلو سلیمان باشد
تا چوخورشیدفلک مایدۀ نوردهد
دورونزدیک جهانش همه یکسان باشد
سایه ات بادا پاینده ودرعالم کیست
آنکه پاینده تر از سایۀ یزدان باشد؟
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - فی مرثیة ابنه لمّا هلک بالغرق
همرمان نازنیم از سفر باز آمدند
بد گمانم تا چرا بی آن پسر باز آمدند
ارمغانی حنظل آوردند و صبر از بهر ما
گر چه خود با تنگهای پر شکر باز آمدند
چون ندیدم در میان کاروان معشوق خویش
گفتم آیا از چه اینها زودتر باز آمدند
او مگر از نازکی آهسته تر میراند اسب
یا خود ایشان از رهی دیگر مگر بازآمدند
شرط همراهی نبدکان سایه پرورد مرا
با پس ماندند و خود با شور و شر باز آمدند
ناگهان در نیمه ره طفلی جهان نا دیده را
در خطر بگذاشتند و با بطر باز آمدند
گوهری کش جان بها بود، اندر آب انداختند
وز برای حفظ رخت مختصر باز آمدند
قرّة العین مرا تنها بجا بگذاشتند
در بیابانی و خود با یکدیگر باز آمدند
مژده آوردند کاینک میوۀ دلها رسد
پس ز قول خویشتن هم بر اثر باز آمدند
وه که چون آغوش بگشادم من از بهر کنار
چون رفیقان سفر سوی حضر باز آمدند
وه که چون نومید گشتم از همه اومیدها
چون مرا اسب و غلام او ز در باز آمدند
دوستان و یارکان بر عزم استقبال او
همچو من بر پای رفتند و بسر باز آمدند
چشم روشن چون ستاره پیش او رفتند باز
جامه بدریده چو صبح اندر سحر باز آمدند
بر نشاط روی او همسایگان کوی او
مطربان رفتند، لیکن نوحه گر باز آمدند
مشفقان او خبر پرسان بدروازه شدند
وه که چون نومید از آنجا بیخبر باز آمدند
چاکران کز پیش ما بی سنگ بیرون تاختند
سنگها بر بر زنان ما را ببر باز آمدند
آه از آن ساعت که همزادان او با چشم تر
بی برادر خون چکان پیش پدر باز آمدند
چشم و گوش من که بودند بر سر راهش مقیم
چون چنان دیدند حاصل کور و کر باز آمدند
خود ندانم تا مرا آندم چه بر خاطر گذشت
کان عزیزان یک بیک از رهگذر باز آمدند
چشمهای من که میجستند دیدارش در آب
همچو غّواصان ز دریا پر گهر باز آمدند
نازنین خویش را با بار و خر کردم براه
باز نامد نازنینم بار و خر باز آمدند
خاک غربت آتشی از آب حسرت بر فروخت
عالمی زان درد دل خونین جگر باز آمدند
شاخک نو باوه را کردند آنجا خشک بید
لاجرم با کام خشک و چشم تر باز آمدند
بر لب جویی فرو بردند سروی را بخاک
پس بر ما غنچه آسا، جامه در باز آمدند
چون بدیدند آن جوانرا زیر آب و زیر خاک
مرغ و ماهی از برش زیر و زبر باز آمدند
مردم چشمم که از وی روشنایی داشتند
از قبول روشنیّ ماه و خور باز آمدند
آشنایانرا که با او صحبت دیرینه بود
پس عجب نبود اگر بی خواب و خور باز آمدند
من چرا خون می نگریم؟ چون همه بیگانگان
از غم او هر یکی از من بتر باز آمدند
مایۀ جان و جوانی بد زیان راه ما
فرّخ آن کو با زبان سیم و زر باز آمدند
تو کجایی ای پسر جانم برفت از انتظار
تو نمی آیی، دگرها از سفر باز آمدند
دیر شد تا نامه یی از تو نیامد سوی ما
ورچه چندین قاصدان نامه بر باز آمدند
سوز ناک آمد هوای غربتت کز صوب او
مرغ اندیشه همه بی بال و پر باز آمدند
از دعا و همّتت ترتیب کردم بدرقه
وه که تا آن بدرقه چون بی هنر باز آمدند
روز و شب در ماتم گریۀ خونین کنند
چشم من روزی بکار من اگر باز آمدند
شرم بادم از حیات خود که بی دیدار او
در دل من آرزوی خیر و شر باز آمدند
سخت جانی بیش ازین چبود که در حالی چنین
خاطر و طبعم با شعار و سمر باز آمدند
یارب او را بهره ور گردان ز سود آخرت
گر رفیقانش ز دنیا بهره ور باز آمدند
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - فی الامیر الاسفهسلّار مؤیّدالدّین اتابک یزد
سرورا در خدمتت کردم سفر
تا شوم از دیگران منظورتر
خود ندانستم گزین گونه شوم
دم بدم ز انعام تو مجهورتر
آنکه ترک خدمتت کردست هست
سعی او از سعی ما مشکورتر
وآنکه شد با دشمنت همداستان
نزد تو می بینمش معذورتر
آنکه در خانه مقیمست از تو هست
در بزرگی هر زمان مشهورتر
وانکه در خوارزم هم پهلوی تست
هست هر ساعت بجان رنجورتر
زین سپس کوشیم ما نیز اندر آن
تا که باشیم از جنابت دورتر
تو چو خورشیدی و ما همچون هلال
هر چه از تو دورتر پر نورتر
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - وله ایضآ یمدحه
آمدست از غم عشق تو مرا آن بر سر
که کسی را نگذشتست از آن سان بر سر
بر سر شمع چه آید همی از آتش و آب؟
آمد از چشم و دلم دوش دو چندان بر سر
در سر آمد چو قلم بخت نگونم ز خطت
تا فلک خود چه نبشتست مرا زان بر سر
گنج را بر یر اگر رسم بود اژدرها
گنج حسنیّ و ترا زلف چو ثعبان بر سر
چاه جویی ز سر زلف کژت راست کنم
مگر ارم دل از آن چاه ز نخدان بر سر
پای بفشارم در عشقت و ننمایم پشت
شمع وار ار بودم آتش سوزان بر سر
گاه بر پای تو چون گوی نهم سر بر خاک
گه ز دست تو نهم خاک چو چوگان بر سر
بندۀ فرمانم، هر حکم که خواهی می کن
حکم تو هست روان بر دل و فرمان بر سر
عاقبت همچو من از دست تو آید در پای
ور نشانی بسی آن زلف پریشان بر سر
قیمتی درّی کین درّ سرشک من شد
کآمد از زرّ دو رخسار من آسان بر سر
نرگس آورد دهان از زرو دندان از سیم
یعنی از بهر تو دارم زر و دندان بر سر
گر بزر دست دهد وصل لب شیرینت
زر چو شمع از بن دندان دهم و جان بر سر
مور خط بر شکرت ساکن و پس من چو مگس
میزنم در هوسش دست ز افغان بر سر
دلربایان جهانند رخ و چشم و لبت
و آمد آن زلف پریشانت از ایشان بر سر
تاب خورشید جمال تو بسوزد دل و جان
سایۀ صدر جهان گر نبودشان بر سر
رکن دین صاعد مسعود که سوی در او
میرود چون قلم این بر شده ایوان بر سر
ساعد دست شریعت که بپایست مدام
ترک بهرامش چون هندو کیوان بر سر
هر که چون نقطه نه در دایرۀ خدمت اوست
زود باید که کشندش خط بطلان بر سر
دامن چرخ پر از زر شد و چونین زیبد
هر که را باشد آن دست در افشانبر سر
سر بریده قلمش زنده تر آید زیرا
که چو شمعست ورا چشمۀ حیوان بر سر
مثل او نیست در آفاق به آواز بلند
می کنم فاش من این معنی و برهان بر سر
ای ز معنی شده جای تو چو معنی در دل
وی ز عقل آمده چون عقل ز انان بر سر
آبروی فلک این بس که ز قرص خور و ماه
بسوی خوان تو چون سفره کشد نان بر سر
عالم از سایۀ جاه تو بدان پایه رسید
که همی لرزدش این چشمۀ رخشان بر سر
برنخیزد ز سر زر عدویت چون آتش
تاش نکشند بصد حیله و دستان بر سر
کف بحر آرد بر سر خس و خاشاک و تراست
بحر کفّی که ورا لؤلؤ و مرجان بر سر
خاطر تیز تو کان سخت کمانی عجبست
آمد از تیر فلک است چو پیکان بر سر
خانۀ خصم تو چون شمع مشمّع زیبد
تا کش از دیده همی ریزد باران بر سر
همچو تاریخ بماند عدوت در پایان
هر کجا کاید نام تو چو عنوان بر سر
گوهر از جود تو با خاک برابر شد و کرد
همچو گنج از کف تو خاک همه کان بر سر
گر نه در خدمت صدر تو بدی ننهادی
پای چون دایره این گنبد گردان بر سر
بر سر آمد ز تهی دستی خصمت چه عجب
زانکه چون گشت تهی، آید پنگان بر سر
گر نشیند بمثل خصم تو بر زرّین تخت
از تو چون سکّه خورد زخم فراوان بر سر
تیغ قهر تو چو قؤاره ز تن بر دارد
سر بدخواه گراید ز گریبان ب سر
پایۀ منصب تو لایق دشمن نبود
هیچ دیوی ننهد تاج سلیمان بر سر
تو گشاده دلی آسیب بدان کی رسدت؟
زخم هرگز نخورد پشتۀ خندان بر سر
چشم زخمی اگر افتاد چه شد، وقت زدن
بتک را نیز رسد زخم چو سندان برسر
از پی پوزش این جرم فلک گرد درت
همچو پرگار همی گردد حیران برسر
ملک بی رابطۀ رای تو دانی چونست
چون عصا کش نبود موسی عمران بر سر
بر سر شمع بقایت گذر باد مباد
مال را خود گذرد بیشی و نقصان بر سر
زانک باریک چو مویست معانیّ رهی
آمد از شعر همه اهل خراسان بر سر
چون گل تازه خطاهاش بر انگشت مگیر
مجمر آساش فرو گستر دامان بر سر
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴ - وله لیضآ یمدحه
کسی که دست چپ از دست راست داند باز
باختیار ز مقصود خود نماند باز
ولی شقاوت کلّی چو در کسی آویخت
بساکه شربت ناکامیش چشاند باز
ستیزۀ من و گردون بغایتی برسید
که جان همی دهم و او نمی ستاند باز
خیال دست تو باد آمدست چشم مرا
که درّو لعل بدامن همی فشاند باز
بذوق جان من اندر حدیث تو نمکیست
که خون از این دل ریشم همی چکاند باز
شب دراز بود بازمانده دیدۀ من
چنین بود چو ز خاک در تو ماند باز
بجست و جوی خیال تو مردم چشمم
سرشک را بچپ و راست می دواند باز
چنانک پیرهن غنچه دست باد صبا
لباس صبرم در پای می دراند باز
هزار مشعله در گیرم از نفس هرگاه
که آب دیدۀ من شعله یی نشاند باز
بسان بوی بباد صبا در آویزم
بر آستان توام بوک بگذراند باز
بچار میخ مژه اشک را ببند کنم
ز گوشه یی چو ببینم برون جهاند باز
زهاب دیدۀ من ابر را مباد حلال
اگر ز اشک من این ماجرا نراند باز
چو دید برق جهنده زابر، جانم گفت
که این بمسرع درگاه خواجه ماند باز
شفاعتش کن و درخواه تا زسوزدلم
حکایتی اگرش اوفتد رساند باز
اگر بسهو نشاطی سوی من آرد روی
زمن فراق توش در زمان رماند باز
چنین که مرغ دلم شد شکسته بال زهجر
مگر زوصل تو پر را بگستراند باز
بخاک پای تو سوگند خورد مردم چشم
که تا زمانه گل وصل نشکفاند باز
بصدهزار جگرگوشه گرچه گیرد بار
بیفکند که یکی را نپروراند باز
بآب دیده همی تر کنم زمین تابوک
زخار هجرگل وصل برد ماند باز
رهی بطبع گرانست و حضرت تو بلند
بخدمت تو رسیدن نمی تواند باز
زلطف عاطفتت جذبه یی همی باید
که بنده را زگرانی خود رهاند باز
اگر زوصل تو سرشته یی بدست آرم
که آب راحتم از چاه غم خوراند باز
زمانه باهمه نیروی خویش نتواند
که نیم تار از آن رشته بگسلاند باز
شوم چو نامه بپهلو سوی درت غلطان
گرم عنایت تو سوی خویش خواند باز
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الدّین صاعد
سزد که تا جور آید ببوستان نرگس
که هست بر چمن باغ مرزبان نرگس
بخنده زان چو ستاره سپید دندانست
که زرد کرد دهانرا بزعفران نرگس
نمود در نظر سعد چهره چونکه بدید
بفرق خود بر تسدیس روشنان نرگس
ز آبداری سوسن چو طرف زر بر بست
به تشت داری گل رفت بعد از آن نرگس
میان صبحدمان، آفتاب زرد نمود
ببین چه بلعجب آورد داستان نرگس
سری چو طاس و درو آن دماغ و رعنایی
که بر شکست کله گوشه ناگهان نرگس
پی نثار، طبقهای دیده پر زر کرد
چو خواند خیل چمن را بمیهمان نرگس
ببست باد صبا خو اب نرگس جمّاش
چنین زرنج سپر گشت ناتوان نرگس
بحکم آنکه فزاید ز سبزه نور بصر
شدست شیفته بر شاخ ضمیران نرگس
صبا به شعبده اش بیضه د رکلاه شکست
که با سپید و زر دست، بیضه سان نرگس
چو سود از آنکه به پیکر نیام زر سیماست
چو نیست بهره ور از خنجر زبان نرگس
به طرف جبهه بر اکیل دارد از پروین
وگر چه هست بصوت چو فرقدان نرگس
زنو بهار نظر یافت شش درم هر سال
از آن قبل که خرابست جاودان نرگس
دو کفّه است و عمودی بشکل میزانی
که یک تنست و دو سر همچو تو امان نرگس
ز تنگ چشمی اگر بست غنچه دل در زر
نهاد باری سرمایه در میان نرگس
چو پلک چشم ز هم باز کرد و سبزه بدید
خوش ایستاد بر آن فرش پرنین نرگس
ببوی پیرهن گل بصیر شد، ورنی
سپید دیده بد از هجر ارغوان نرگس
هر آن دقیقه که دارد ضمیر غنچه نهان
بچشم سر همه بیند همی عیان نرگس
ز جام لاله مگر خورد در شراب افیون
که می نگردد هشیار یک زمان نرگس
کلاه زرّ مغرّق بفرق بر یا رب
چه خوش برآمد در سبز پرنیان نرگس
ز پیکر شجر الاخضر آتشی افروخت
که سرفراز شد ازوی بهر مکان نرگس
بسان چنگ از آن سرفکنده میدارد
که خیره سر شد از آشوب زند خوان نرگس
چونای از آنکه تهی چشمی است عادت او
فرو نیارد سر جز بسوزیان نرگس
ز سیم خام وزر پخته طبلکی بر ساخت
که خفتگان چمن راست پاسبان نرگس
کلاه داری اگر میکند بموسم گل
سزد، که مست و خرابست و کامران نرگس
مرا چو چشم و چراغست شکل خرّم او
که شیوه ییست ز چشم تو ای فلان نرگس
زهی حدیقۀ چشمت چنانکه هندویی
بگسترد همه اطراف خان و مان نرگس
بعینه ابرو و چشمت بدان همی ماند
که از بنفشۀ تر ساخت سایبان نرگس
وبازتابش خورشید عارضت گویی
که از بنفشۀ تر ساخت سایبان نرگس
خیال ابرو و چشم و رخت نمود مرا
چنانکه در سپر گل کشد کمان نرگس
زر و درم چه بود، بویی از سر زلفت
اگر دهد، بخرد از صبا بجان نرگس
ز بس که زلف تو بر باد داد جانها را
بگلستان صبا یافت بوی جان نرگس
برون کند ز سر الحق خمار و صفرا نیز
اگر بیابد از آن لب دو ناردان نرگس
کلاه سایه بسر بر نهاد تا باشد
ز تاب پرتو روی تو در امان نرگس
ز شوق آنکه تو ریزی بخاک بر جرعه
کند زکاسۀ سر شکل جرعه دان نرگس
جدا نگشت ز چشم تو طرفۀ العینی
بلی بچشم تو بیند همه جهان نگس
مگر بپشتی چشم تو شوخ گشت چنین
که پیش خواجه رود مست هر زمان نرگس
چو بخت و دولت صدر زمانه بیدارست
که از شمایل او میدهد نشان نرگس
شدست پای همه چشم و چشم شد همهسر
چو عزم و حزکم خداوند انس و جان نرگس
گل حدیقۀ معنی ابوالعلا صاعد
که از شمایل او می دهد نشان نرگس
عجب نباشد اگر از برای آزادیش
چو سوسن از دهن آرد برون زبان نرگس
بیافت روز زر افشان جود او در باغ
سه چار بدره زر عین، رایگان نرگس
زهی ز غیرت خلق تو دل سبک لاله
زهی ز شربت لطف تو سرگران نرگس
پیاز گنده شود رغم انف حاسدرا
چو با مشام حسودت کند قران نرگس
رضای طبع تو جوید بخاک در، ورنه
نگشت عاشق این محنت آشیان نرگس
کشید سرمه ز خاک در تو زین قبلست
که چشم زرّین دارد چو آسمان نرگس
ز بهر خقنۀ تو خیل ماه و پروین را
برسم سنجق بستست برسنان نرگس
نهاد در دل پنبه تنورۀ آتش
چو فرّ عدل ترا کرد امتحان نرگس
ز علّت یرقان هم بیمن تو برهد
اگر تو گیری یک راه در بنان نرگس
شب دراز بیک پای بر بود بیدار
که هست داعی آن دست درفشان نرگس
شود زناخنه چشمش درست اگر یابد
جلای دیده ازین گرد آستان نرگس
خط تو هست مثال بنفشۀ مهموز
ز کلک اجوف معتلّ همچنان نرگس
ز زرّ رسته واز سیم تر دهن پر کرد
چو کرد شمّه یی از خلق تو بیان نرگس
مسیح لطف تو گر بر جهان دهد نفسی
نروید ابرص واکمه ببوستان نرگس
ز لطف و قهر تو گویی همی سخن راند
که آب و آتش دارد بیک دهان نرگس
برای سرمۀ خاک در تو از صد میل
نهاد دیده بره برچو دیده بان نرگس
زتاب خاطرت اندیشه کرد پنداری
که شد گداخته مغزش در استخوان نرگس
بعهد جود تو از زر چه چشم میدارد
مگر ز صیت تو نشنید حال کان نرگس؟
بحرص دیدن رویت دو چشم چا رکند
چو سر برآورد از سبز آشیان نرگس
مگر ثنای تو بردیده نقش خواهد کرد
که باز کرد ورقهای دیدگان نرگس
ز شرم عدل تو سر بر نمی تواند داشت
که تا چراست درین وقت شادمان نرگس
ز واقعات سپاهان عجب نباشد اگر
چو غنچه گردد خونین دل و روان نرگس
ز بس که چشم جوانان کفیده شد در خاک
ز حد برفت و بر آمد زهر کران نرگس
ز بس که قدّ چو سرو اوفتاده بر خاکست
ز گل براید خیزان و اوفتان نرگس
برسم سوک عزیزان کلاه زر اندود
کند بترک سپید اندرون نهان نرگس
کجا ز امن درو تاج زرنگار بسر
بشب بخفت همی مست بردکان نرگس
کنون همی کند از بیم سر تهی پهلو
از آن دیار چو از موسم خزان نرگس
نظاره را چو برآورد سر زخاک و بدید
نهیب ناوک دلدوز جان ستان نرگس
نهاد برطرف دیده شش سپر وآنگه
نگاه کرد ببازار اصفهان نرگس
بصد تأمّل و اندیشه باز می نشناخت
سواد رنگرزانرا ز هفتخان نرگس
سپاس و شکر خداوند را که بار دگر
برو بعین رضا گشت مهربان نرگس
چنان شود پس ازین کز برای نزهت عیش
ز خلد سوی وی آید بایرمان نرگس
فتور را پس ازین جز بچشم خوبان در
بخواب نیز نبیند بسالیان نرگس
کنون چه عذر سقیم آرد ار بخسبد باز
باهتمام تو خوش خوش بگلستان نرگس
بزرگوارا ! گفتم چو زرّ تر شعری
که می کند ز بردیده جای آن نرگس
بسان دستۀ گل نغز و آبدار و لطیف
ولی ببسته برو بر بریسمان نرگس
بشکل افسر خود پای تخت قافیه هاش
گرفته در زر چون گنج شایگان نرگس
ترست شعر من و چشم او مگر ز غمم
گریستست برین گفتۀ روان نرگس
چه سود شعر لطیفم چو نیست رنگ قبول
چه سود از افسر چون نیست از کیان نرگس
برین قصیده اگر نیستی ز گفتۀ من
فشاندی سر و زر هر دو بی گمان نرگس
برای آنکه دو چشمش قفای شعر ترست
ردیف شعر من آمد ز همگنان نرگس
همیشه تا که بود همچو باز دوخته چشم
چو ناشکفته بماند بگلستان نرگس
نهال بخت جوان تو سبز و تر و بادا
بر آن مثال که در بدو عنفوان نرگس
حسود جاه تو حیران و مستمند و نژند
برآن مثال که در فصل مهرگان نرگس
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - وقال ایضاً یمدح الامیر الکبیر السعّید ضیاء الدّین احمد بن ابی بکر البیا بانکی
درست گشت همانا شکستگّی منش
که نیک از ان بشکست زلف پر شکنش
دل شکسته بزلفش اگر برآغالی
کم از هزار نیابی بزیر هر شکنش
دگر ندید کسی تندرست زلفش را
ز عهد آنکه خوش آمد شکست عهدمنش
دلم نشست ز گرد هوای او بر باد
چو دید گرد ز عنبر نشسته بر سمنش
چو سایه پیش رخش خاک بر دهان فکند
گر آفتاب به بیند میان انجمنش
ندانم این همه درپاشی از کجا کردی؟
اگر بچشم من اندر نیامدی دهنش
زجای خود برود سرو و جای آن باشد
چو در چمن بخرامد قد چونارونش
دلم چنان برخ و خال او برآشفتست
که شد چو لاله رخ و خال پاره یی زتنش
بخون من ز چه شد تشنه چشم بی آبش ؟
چو برد آب همه چشمه ها چه ذقنش
در آب روشن اگر دیده یی تو سنگ سیاه
بیا ببین دل او در بر چو یاسمنش
صبا بعهد رخش بر چمن نمی گذرد
که نیست بارخ او بیش برگ نسترنش
اگر نه لاله و گل گشته اند خوار و خجل
ز شرم آنکه بدیدند مست در چمنش
کله ز بهر چه بر خاک می زند لاله ؟
گل از برای چه صد پاره کرد پیرهنش؟
بریخت خون جهانیّ و خود چه ها کردی
اگر نبودی بیمار چشم تیغ زنش
ز خواب خوش چو بمالید دیده را گفتم
که نیک دادی مالش بدست خویشتنش
دهان پسته بدرّم برآورم مغزش
اگر بخندد پیش لب شکر سخنش
بمدح مکرم عالم مگر زبان بگشاد
که کرده اند دهان پر ز گوهر عدنش
جهان لطف و کرم کارساز ترک و عجم
پناه تیغ و قلم و سرور بزرگ منش
ضیاء ملّت و دین احمد ابی بکر آنک
چو احمدست و چو بکر سرت حسنش
چو بر مصالح ملکست همتّش مقصور
گرفت شاه جهان مستشار مؤتمنش
زمن شود چو زمین آسمان ز سطوت او
اگر نباشد بر وفق جنبش ز منش
چو مشک را جگر از بوی زلف او بر سوخت
خطا بود که کنم نام نافۀ ختنش
لطیف تر ز خیالست در دماغ عدو
اگر چه هست گران گرز استخوان شکنش
پیاده شاه فلک در رکاب او بدود
بهر کجا که رخ آورد اسب پیل تنش
ز بهر خدمتی از بهر قبضۀ شمشیر
فلک ز شکل ثریّا همی دهد سفنش
همی نزید گردنکشی کمندی را
که داد تاب و توان بازوی عدو فکنش
زهی ضمیر فلک یش فکرت تو چنانک
یکیست باطن اسرار و ظاهر علنش
کجا شدی سر تیغ تو در سر دشمن
اگر نپختی سودای مغز پر فتنش
شگفت نیست که تیغ تو قطره آبست
چو از کف تو بدریا درون بود وطنش
در سرای کسی کو در خلاف تو زد
سبک بود که شود عنکبوت پرده تنش
چو خصم مرغ دلت را اجل کند بریان
بود زخشم تو آتش، زرمح باب زنش
منافقی که زتو طاغیست چون زنبور
چو کرم پیله قزا کند خودشو کفنش
عدو چو شمع بروزست ، کشتنش شاید
که کنده باشد بر پای و بر گلور سنش
فلک بر اهل هنرزان نمی کند سر راست
که همّت تو دوتا کرد پشت از مننش
چو شد بنان تو بر لاغری کلک سوار
ز زنگبار بود تا بروم تاختنش
چو سر برآرد کلکت ز چاه ظلمانی
بود مطالع انوار جای دم زدنش
بکارنامۀ مهر تو روح برکارست
وگرنه صرف کنند از ولایت بدنش
ز بهر خدمتی از بهر قبضۀ شمشیر
فلک ز شکل ثریا همی دهد سفنش
همی نزید گردنکشی کمندی را
که داد تاب و توان بازوی عدو فکنش
زهی ضمیر فلک یش فکرت تو چنانک
یکیست باطن اسرار و ظاهر علنش
کجا شدی سر تیغ تو در سر دشمن
اگر نپخی سودای مغز پر فتنش
شگفت نیست که تیغ تو قطره آبست
چو از کف تو بدریا درون بود وطنش
در سرای کسی کو در خلاف تو زد
سبک بود که شود عنکبوت پرده تنش
چو خصم مرغ دلت را اجل کند بریان
بود زخشم تو آتش زرمح باب زنش
منافقی که رتو طاغیست چون زنبور
چو کرم پیله قزا کند خودشو کفنش
عدو چو شمع بروزست ، کشتنش شاید
که کنده باشد ب رپای و بر گلور سنش
فلک بر اهل هنرزان نمی کند سر راست
که همت تو دوتا کرد پشت از مننش
چو شد بنان تو بر لاغری کلک سوار
زنگبار بود تا بروم تاختنش
چو سر برآرد کلکت ز چاه ظلمانی
بود مطالع انوار جای دم زدنش
بکارنامۀ مهر تو روح برکارست
وگرنه صرف کنند از ولایت بدنش
عقیق را جگرازبیم خنجرت خون شد
چو اوفتاد گذر بر معادن یمنش
اگر پرد بپر کرکسان چو تیر عدوت
کند دو زاغ کمان توطعمۀ زغنش
زهی که اهل هنر را فنون انعامت
خلاص داد ز چنگ سپهر و مکر و فنش
چو شمع هر که زبان آوری کند دعوی
بگاه مدح تو یابند عاجز لگنش
چو خار گلبن دانش نهاد بی برگی
صریر کلک تو گرددنوای خارکنش
بفرّ مدح تو شد گفته این قصیده که خواست
بامتحان ز من خسته جانن ممتحنش
تواردی مگر افتاده بود در مطلع
بدین سبب رقمی از قصور بر مزنش
ظهیر اگر چه که صراف نقد اشعارست
گمان مبر که زند بنده قلب بر سخنش
که گاه فکرت اگر بنات نعش خورم
بنوک کلک بنظم آورم چنان پرنش
اگر خوشست چو خط پیش روی میدارش
پس ارکژست تو چون زلف برقفا فکنش
بجز قبول تو حقّا اگر قبول کنم
و گر دهند مه و آفتاب در ثمنش
چو نور یافت ز نام تو کار بنده سزد
اگر شود سپری ظلمت شب محنش
دعای بنده چه حاجت کمال جاه ترا
که همرهست همه جا دعای مردوزنش
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - وله ایضاً
بطالع سفر کردم اندر رکاب
زهی شوم طالع، زهی شوم طالع
بنان تهی از تو خرسند بودم
زهی مرد قانع، زهی مرد قانع
پس از عمری از تو همین است حاصل
زهی سعی ضایع، زهی سعی ضایع
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - و له ایضا یمدح ملک الشّعراء رکن الدین دعوی دار
خیرمقدم، زکجا پرسمت ای باد شمال ؟
کش خرامیدی، چونیّ و چه داری احوال؟
ناتوان شکل همی بینم و گرد آلودت
دم برافتاده و سست از اثر استعجال
از قدوم تو بیا سود دل ما باری
تو برآسودی از کلفت حطّ و ترحال
مسرعی چون تو سبک پای ندیدم هرگز
که نه آسایش تن دانی و نه رنج کلال
تر مزاجیّ وز تخلیط نباشی خالی
سبب اینست که بیمار شوی هر سر سال
گرچه بر سفت کشی هودج خاتون سخن
از تو بی زورتر انصاف ندیدم حمّال
زلف معشوقم نیروی تو دادست آری
بوی خوش قوّت بیمار دهد در همه حال
شعر رکن الدّین دانم چو ترا همره بود
منزلت بود همه ره بسرآب زلال
چه دوی گرد گلستان؟ چه روی بر گل و مشک؟
خود بروخاک سرکوی وی اندر خود مال
در سرت عزم تماشای عروسیست مگر
کآستین کرده یی از عطر چنین مالامال
نه عروسی تنها، بلکه جهانی مه روی
دوخته نوک قلمشان ز حریری سربال
جلوه دادند مرا از تتق مشک سیاه
دخترانی بصفت غیرت ربّات حجال
سی و شش حوری سر برزده از پیرهنی
همه سیمین تن و شکر سخن و مشکین خال
شد گهر ریزروان از چپ و از راست چو بست
مردم دیدۀ من با صورش عقد وصال
دل بنظّاره برین منظره دیده دوید
جان خود از پیش همی رفت ره استقبال
بسرانگشت ادب معجرشان بگشادم
لعبتان دیدم سرتا قدم از لطف و جمال
خواهرانی همه بر یک قد و یک اندازه
که سعادت همه از دیدنشان گیرد فال
نو عروسانی دوشیزه و پاکیزه که بود
زهره شان گوی گریبان ومه نو خلخال
نور تحقیق درفشان ز معانیّ دقیق
همچو خورشید که ایما کند از جرم هلال
دست ادراک چو یا زید بدیشان فکرت
خود چه گویم که چها کردند از غنچ و دلال
جامه شان ترگشت از بس که نهادم برچشم
خود بود آفت خوبان همه از عین کمال
شادباش ای بسخن قدوه ارباب هنر
که حرامست بجز بر قلمت سحر حلال
گر تو دعوی داری شعر تو معنی دارست
دعوی فضل ترا معنی یارست و همال
در نگارستان دیدی شکرستان مضمر
خط و معنیّ ترا دیدم هم زان منوال
تا ز انوار ضمیر تو قلاوز نبرد
بیشخون معانی نرود خیل خیال
مردم چشم منی، زانکه ترا نادیده
همه عالم بتو می بینم ای خوب خصال
گر کسی شعر تو بر صورت بی جان خواند
جانور گردد از خاصیت او تمثال
تا فرورفت بگنج سخنت پای نظر
مردم چشم غنی گشت ز بس عقد لال
منزل روح از آنست سواد خط تو
که سواد خط تو از شب قدرست مثال
قلمت می کند احیای شب قدر از آن
همه کامیش بدادست خدای متعال
گاه بر یک قدم استاده بود چون اوتاد
گاه در سجده همی گرید همچون ابدال
لاجرم گشت روان آب ینا بیع حکم
از زبان گهر افشان وی انگام مقال
مدح اگر در خور معنیّ تو می باید گفت
پس روا دار گر از عجز شود ناطقه لال
چون معانیّ تو از حد کمال افزونست
من تجاوز ز حد خویش کنم اینت محال
شعر من گر بسوی حضرت تو دیر رسید
اندرین عذر مرا نیک فراخست مجال
کز بلندیّ مقام تو چو پرواز گرفت
در هوا سوخته شد مرغ سخن را پر و بال
هر که او جست مرا، مقصد او مدح تو بود
کز پی کسب سعادات کنند استکمال
عذر تقصیر بتطویل سخن چون خواهم؟
کآن مرا رنگ ملالت دهد و بوی ملال
آمدم با سخنی چند کز آن پر شده ام
تا کنم سینه تهی با تو ازین حسب الحال
می دهد دست فلک نعمت اصحاب یمین
بگروهی که ندانند یمین را ز شمال
و آنکه او را ز خری توبره باید بر سر
فلکش لعل بدامن دهد و زر بجوال
بکه نالم ز کسانی که ز فراط طمع
بگدایان نگذارند گداییّ و سؤال؟
نان خود می خورم و مدحتشان می گویم
پس هم ایشان را از من طمع افتد بمنال
با چنین رونق بازار سخن وای برآنک
بر سز بیتی یک روز نوشتست که قال
ای برادر چو فتادیم بدوری که درو
نیست ممدوحی کز ما بخرد مدح بمال
خود بیا تا پس از این مدحت خود می گوییم
چون ز ممدوح توقّع نبود جود و نوال
هجو را نیز اگر وقتی تأثیری بود
این زمانش اثری نیست بجز و زور و وبال
کآنکه بی عرض بود گردهمش صددشنام
آنش خوشتر که ستانم من از و یک مثقال
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - در مرثیهٔ پسر خود گوید
نور دو دیدگان ز لقای تو داشتم
یک سینه پر زمهر و هوای تو داشتم
من جان و زندگی خودای جان و زندگی
گر دوست داشتم ز برای تو داشتم
هر رنج و هر بلا که ز ایّام داشتم
از بهر دفع رنج و بلای تو داشتم
حقّا که گرچه خلق جهان عیب می کنند
محراب روی خود کف پای تو داشتم
تا روز هر شبی بدو پا ایستاده من
دو دست برخداز دعای تو داشتم
گر چه ز روزگار وفاکس ندیده بود
از روزگار چشم وفای تو داشتم
بر بند شد دلم که کلید مرادها
رخسار خوب طبع گشای تو داشتم
جای تو بی تو گردش گردون بمن نمود
الحق نه این امید بجای تو داشتم
با این دل شکسته و این جان ناشکیب
کی طاقت فراق لقای تو داشتم؟
معذور دار، دست شریعت رها نکرد
گر ماتم تو من نه سزای تو داشتم
دردا و حسرتا که همه باد پاک بود
امّیدها که من به لقای تو داشتم
بنگر چه سخت جانم و چون سنگدل که من
دم میزنم هنوز و عزای تو داشتم
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - و قالایضاً یمدحه
گهرفشانان ، صدرا ، زعشق الفاظت
بسا غرور من از گوهر عدن بخورم
نسیم خلق تو چون در دل من آویزد
به سرزنش جگر نافۀ ختن بخورم
بجرم آنکه بعهد تو جام می برداشت
سزد که خون دل لالۀ چمن بخورم
در آن مقام که لطف تو پرده بردارد
هزار تشویر از بهر نسترن بخورم
ببوی لطف بوی تو جان پروردم
من این قسم ز برای گل و سمن بخورم
همی خورم دم لطف تو وان بجای خودست
دم مسیح گر از بهر زیستن بخورم
در آن دیار که دیدار تست غم نبود
و گر بود نبود بیش از آنکه من بخورم
بآب روی تو کم ذوق زندگانی نیست
زبس قفا که من از گردش زمن بخورم
بمجلسی که درو ماجرای من گویند
زشرم آب شوم خاک انجمن بخورم
برفت آبم و از دست برنمی خیزد
که نیم نانی با این همه محن بخورم
زمرهم دگران من غریو دربندم
هزار زخم بدست خودم بزن بخورم
چو باز طعمه جز از دست شاه نستانم
و گرزمخمصه مردار چون زغن بخورم
زننگ خواستن از خود قوت درمانم
زغصّه جان بلب آرم چو شمع و تن بخورم
چو زر عزیز از آنم که تازه رویم و نرم
بطبع اگر چه بسی زخم دلشکن بخورم
سرم زملک قناعت از آن فرو ناید
که از عریش فلک خوشۀ پرن بخورم
وگر ز گرسنگی جان برآیدم چو صبح
حرام بادم ارین قرص شعله زن بخورم
چو راحت بدنم در شکنجۀ روحست
عذاب روح دهم گر غم بدن بخورم
شو شمع جان من از آتش نیاز بسوخت
مرا چه سود کند کانده لگن بخورم؟
خلاقت من و انواع نامردی ها
بدان کشید که زنهار باوطن بخورم
چو تو مرا ندهیّ و نخواهم از دگران
شوم بحکم ضرورت غم شدن بخورم
متاع من هنرست و زمن بنیم بها
نمی خری تو که بفروشم و ثمن بخورم
زمن نداری باور که حال من چونست
وگر بنزد تو حاشا طلاق زن بخورم
زفرط تنگدلی گشته ام فراخ سخن
مگر غمی بخوری تا غم سخن بخورم
مرا مدد ده و بنگر که من بتیغ زبان
زحدّ مشرق تا طایف و یمن بخورم
چه طالعست ؟ که یک شربت آب سرد مرا
بلب نیاید تا خون دل دومن بخورم
چه درد سرکه نیاورد با سرم دستار؟
چه کفشها که من از بهر پیرهن بخورم
بدان امید که چون مرغ دانه یی یابم
بسا عذاب که چون مرغ باب زن بخورم
بدین دو نان که اگر خودسنان خورم به از آن
پدید نیست که سیلی چند تن بخورم
تو میزبان جهانی مرا طفیلی گیر
چه باشد آنچه من زار ممتحن بخورم
کنون که می نکند جور روزگار رها
که من زخوان سخای تو یک دهن بخورم
توقّع است که بر سفرۀ عنایت تو
رها کنند که من نان خویشتن بخورم
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۰ - وله ایضا یمدحه
در ارزوی روی تو ای نو بهار چشم
از حد گذشت بر سر راه انتظار چشم
هر شب نهم ز نوک مژه تابگاه صبح
در ارزوی گلبن روی تو خار چشم
از سایۀ رخ تو بخورشید قانعست
بخشای چون رسید بدین اضطرار چشم
زان سرو قامت تو چنان تازه و ترست
کش دایم آبخور بود از جویبار چشم
تا کشت تخم مهر تو یکدم جدا نشد
از چشمه سار خون جگر آبیار چشم
از ساغر زجاحی بر یاد روی تو
دریا کشست هندوک شاد خوار چشم
صحن سرای دیده بهفت آب شسته ام
بهر خیالت آب زده رهگذار چشم
با غمزۀ شکار کش و چشم شیر گیر
بس شیر مرد را که تو کردی شکار چشم
اندیشه ز آب ریختگی بود در غمت
خون ریختن نبود خود اندر شمار چشم
زان تا خیال تو شب تیره عبر کند
پل بسته ام ز ابرو بر چشمه سار چشم
در چشم تو چگونه توان آمدن که هست
از حاجبان غمزه ترا تنگ بار چشم
مرد افکنی همی کند این چشم ناتوان
چون طفل اگر چه لعبت بازیست کار چشم
در پس روی روی تو چون چشم یک دلم
تا نوک غمزۀ تو بود پیشکار چشم
افتاد در سواد دو چشمت فتور ازین
آهخت تیغ غمزۀ خنجر گزار چشم
آمد بباغ نرگس مخمور سرگران
تا بشکند ز نرگس مستت خمار چشم
خون ریز شد ز پردلی این چپشم دل سیاه
زنهار تا رخت ندهد زینهار چشم
در پردۀ زجاجیم از قطره های اشک
قرّابه هاست پر گهر شاهوار چشم
رشّاشه از سرشک کند شانه از مژه
پیش رخ تو هندوی آیینه دار چشم
کردست دل بدریا در بخشش گهر
گویی که طبع خواجه شد آموزگار چشم
ناچار فیضی از کف صدر جهان برد
ورنه نباشد این همه در در یسار چشم
خورشید همّتی که جهان غرق جود اوست
چندانکه بنگرم زیمین و یار چشم
از ریشۀ قصبچۀ درّی کلک اوست
این کسوت سیاه که آمد شعار چشم
پرچین نهاد از مژه و آب در فکند
خصم ار نهیب سطوتش اندر حصار چشم
بی استقامت نی کلکش نشد پدید
اندر حدیقۀ عنبی برگ و بار چشم
در دام عنکبوت کی افتد ذباب عین؟
گر عدل او نظر کند اندر دیار چشم
ای حاکمی که دیدل وهمت بیک نظر
بیند نهان دل همه چون آشکار چشم
بی نور آفتاب لقای مبارکت
جام جهان نمای نیاید بکار چشم
گر سایۀ تواضع برداری از نظر
خورشید هیبت تو برآرد دمار چشم
جایی رسید قدر تو کآنجا نمی رسد
این ره نورد ساکن، اعنی سوار چشم
تا نیست حزم و عزم تو بیخواب و بیقرار
صورت همی نبندد خواب و قرار چشم
چشم ارنه روزگار بچشم تو بیندی
تیره چو مسندت شودی روزگار چشم
طرفیست کز سخای تو بر بسته اند خلق
این بیضه شکل حقّۀ گوهر نگار چشم
دارد ز روی صورت و معنی تن عودت
هم انحنای ابرو و هم انکسار چشم
دیده حدیقه ایست سنایی که اندرو
منظوم گشت مثنوی آبدار چشم
نی نی مجلّدیست ز دیوان مدح تو
مقله سواد کرده برو اختیار چشم
بی فرّ طلعتت نبود افتخار شرع
بی نور باصره نبود اعتبار چشم
مصباح باصره ز زجاجی نزد شعاع
تا رای روشن تو نشد دستیار چشم
صدرا! بدان خدای که دست لطایفش
کردست نور هفت طبق را نثار چشم
آورد چرخ و مردم و خورشید و روز شب
پیدا درین مشبّکۀ مستدار چشم
از عاج و آبنوس وزکافور و مشک ناب
ترتیب داد قدرت او پودوتار چشم
بر ساخت از دو ریشۀ جفتین لطفین او
درکارگاه صنع شعار و دثار چشم
گر دیدۀ سپید و سیاه زمانه یافت
انسان عین، به ز تو از کردگار چشم
ای مخبر تو گاه بیان گلستان طبع
وی منظر تو وقت عیان نوبهار چشم
برساختم بفرّ تو از لفظ پاک خویش
کحل الجواهری که بود یادگار چشم
مدح ترا بناز نهادم بچشم بر
زین روی آبدار شد اندر دجوار چشم
درّ یتیم لفظ ملیح مرا گوش دار از آنک
پرورده ام بخون دلش برکنار چشم
معنیّ عذب و لفظ ملیح آورم کنون
کآمیخت بحر شعر من اندر بحار چشم
درج فلک ز گوهر بحرین پر شود
تا لفظ من بود بمدیح تو یار چشم
بس چشم ها که پس رو این شعر تر بود
تازین نمط که راست کند کار و بار چشم
چشم بدان ز طلعت خوب تو دور باد
تا هست بر سیاهی نقطه مدار چشم
تا در جهان بروی شناسی معیّن اند
این ساده دل دو لعبت هندو نجار چشم
باد از نهیب قهر تو مستور غنچه وار
خصم ترا دو نرگسۀ نابکار چشم
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۷ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید صدر الّدین عمر الخجندی
زهی بحلقۀ زلف تو نرخ جان ارزان
برسته های غمت درّ اشک نقد روان
شکنج زلف ترا روزگار در چنبر
مثال خطّ ترا آفتاب در فرمان
نهفته چشم تو در نوک غمزه تیغ اجل
نوشته خطّ تو بر لب برات امن و امان
خط و عذار تو مشروح کارنامۀ حسن
لب و دهان تو بیرنگ نقش جان و روان
میان لاغر تو بی نشان چو نام وفا
دهان تنگ تو نایاب همچو کام جهان
ز بند گیسوی تو عشق تاب داده کمند
ز نوک غمزۀ تو فتنه تیز کرده سنان
میان ببسته وصف بر کشیده لعل وگهر
بخدمت لب و دندانت از بن دندان
چو مهربانی کش نازنین بود بیمار
خمیده از بر چشم تو ابروی چو کمان
رخ و دوزلف توضحّاک و آن دو مار سیاه
که جز دماغ سران نیست طعمۀ ایشان
تن ضعیف من اندر هوای چهرۀ تو
چو ذرّه ییست که خورشید مضمر ست در ان
اگر چه زلف دراز تو سر بسر گره ست
گره برو نتوان زد بهیچ سود و زیان
بسی ز قامت تو دستبرد ها دیدست
اگر چه سرو سهی قایمست در بستان
ببوی زلف تو هر صبحدم ز جا بجهد
صبا که همچو دلم واله است و سر گردان
چو وعده های تو زان شد میان تهی کمرت
که خود حقیقت هستی ببرده یی ز میان
چو رایگان بغمت داشتم دل ارزانی
مکن گرانی و در عرض بوسه جان بستان
شفا ز چشم تو می یابد این دل پر درد
که دید درد که بیمارش بود درمان؟
اثر چرا نکند در دل تو رنگ رخم؟
چو زر بسنگ سیه در موثر ست عیان
عجب نباشد اگر شد شکسته گوی دلم
ز بس که می شکند زلف تو برو چوگان
گهر ز دیدۀ من نیک هرزه روشده بود
تو باز داشتی او را بتنگنای دهان
پدید میشود از عارضت خطی باریک
که از لطافت نقشش عبارتی نتوان
مگر که آن رخ نازک چو بر دلم بگذشت
ز نقشهای خیالم برو نماند نشان
هلال منخسف ار ممکنست آن خط تست
که کرد ناگه باجرم آفتاب قرآن
اگر چه نیست محقّق که آن خط نسخست
یقین حسن تو در می فتد ازو بگمان
حیات جان منست آن دو لعل گوهر پاش
بلای چشم و دلست آن دو زلف مشک افشان
بگیرم آن سر زلف و ببوسم آن لب لعل
نخست کس نه منم کز بلا رسید بجان
خمیده قامت من چون کشید بار غمت
شگفت مانده ام الحق زه! اینت سخن کمان
ز سیل خیز سر شکم جهان خرابستی
گرش نداشتی انصاف خواجه آبادان
مگر که فتنه بتار یکنای زلف تو در
ز بیم عدل عمر روی میکند پنهان
سر صدور جهان صدر دین که داند کرد
ز حزم میخ زمین و ز عزم پرّ زمان
دلش بفسحت بریخت آب بحار
کفش بدست سخار بر گرفت خاک از کان
امل ز خانۀ دل تا نهاده پای برون
پذیره رفته ز دستش سوابق احسان
سوال علمی و مالی ازو هر آنکه کند
بر او ز دست و زبانش بود گهر باران
گر از مسامتۀ رایش انحراف کند
چو جرم ماه فتد آفتاب در نقصان
فلک که پهلو با هیبتش زند باشد
چو آبگینه که گردد بگرد سنگستان
زهی ز عشق جناب تو آسمان واله
زهی ز کنه کمالت ستارگان حیران
رواجب کف دست تو شاه راه کرام
طلیعۀ نفست صبح آفتاب بیان
مهابت تو چو فرجام ظلم خرمن سوز
مکارم تو چو میدان آز بی پایان
بلطف و دانش تو زنده اند جان و خرد
برای و بخت تو مستظهرند پیر و جوان
مظلّه های جناب تو نزهت ارواح
مزله های عتاب تو مصرع ابدان
ریاض خطّ تو همچون بهشت خرّم و خوش
بنات فکر تو چون حور خیّرات حسان
چو تیر عزم نهد همّت تو بر غرضی
برو چو غنچه سبک پر برآورد پیکان
بدولت تو چو انگشتریست دست نشین
چو استینت هر کس که هست دست نشان
همی نشاند کلک تو آتش فتنه
نیی که آتش بنشاند از عجایب دان
اگر بخواهد رای تو نیز بر نکشد
لباس مشکی شب دست صبح جامه ستان
عطارد ار بخلاف تو خامه برگیرد
گرایدش سوی ناخن نی قلم ز بنان
گشاد جود تو حصن امیدهای منیع
ببست سهم تو ره بر طوارق حدثان
بنات فکر تو موزون و شادی انگیزند
بلی بود طرب انگیز زهره در میزان
ز شرم خلق تو با اشک تیره، روی بهار
زرشک جود تو با آه سرد، فصل خزان
اگر نه زر ز سخای تو در دریغ شدست
چرا زند زمحک سر بسنگ بر چندان
ز بخشش تو چو گل کرد جامه تو بر تو
هر آنک بود چو خار از لباسها عریان
چو خامه آنک بسر می دوید در پی رزق
بسعی لطف تو همچون دوات خفت ستان
ز بآس تست دل و چشم لاله و نرگس
مقارن خفقان و ملازم یرقان
کنی چو صبح در اطراف عالمش تشهیر
شب ملبّس در عهدت ار کند کتمان
ز بس نشاط که در عهد تو در ایّامست
شدست خنده زنان پسته بادل بریان
اگر بعهدی ثعبان شدست چوب عصا
بنوبت تو عصا گشت رمح چون ثعبان
اگر بکشتن آتش کند عزیمت آب
ز هیبت تو طبیعت برو کند عصیان
وفا بحسن در آویزد ار تو گویی هین
هنر ز فقر جدا ماند ار تو گویی هان
ضمان روزی ما کرده است کلکت از آن
بحبس مقلمه گه گه رود بحکم ضمان
اگر ز قد تو نمرود ساختی مرکب
ببام قبّه افلاک بر شدی آسان
وگر ز کلک توره برگزیدی اسکندر
بهردو گام رسیدی بچشمۀ حیوان
قلم ز گوهر لفظت چنان توانگر شد
که آن توانگری آورد در سرش طغیان
بگاه حکمت اگر باقضا مسابقتست
بهرسه انگشت آن لاغریّ خشک بران
که آن چنان ز پس افتد قضا ز سایۀ او
که از معانی باریک خاطر نادان
زهی موارد کلک تو مشرع آمال
خهی مبادی خشم تو مطلع خذلان
درخت مدح تو با شاخ جان موصّل شد
از آن خوش آمد بر ذوق عقل میوۀ آن
معانیش خوش و باریک چون لب دلبر
بهر دقیقه چو دندانش اختری تابان
بنوک تار مه دانه های اختر را
جگر بسفته ای از بهر نظم این سخناتن
ببرد دست نویسنده را نکوئی من
چو این قصیدۀ غرّا نوشت در دیوان
عجب ندارم ازین گوهر گرانمایه
که کفۀ حسنات مرا دهد رجحان
عیار نقد سخن را محک تویی امروز
اگر کسی به ازین گفت گوبیار و بخوان
ولی ز حال دل خود نفس همی نزنم
که همچو شمع همی سوزد آتشم ز زبان
بلب رسید مرا جان و جان بر لب را
یکی بود لب شمشیر با لب جانان
مرا که دیده ز خون وادی العقیق بود
چه سود طبع در آگین چو قلزم و عمّان
زمین ز سایۀ شخصم تهی کند پهلو
هوا ز همدمی من بر آورد افغان
اگر چه سحر نمایست نفثۀ طبعم
هنوز بر سر کارست عقدۀ حرمان
اگر ز پنجۀ بربط مصافحت طلبم
ز پنجه چنگ برون آورد چو شیر ژیان
وگر ز پستۀ خندان تبسّمی جویم
کند چو جوز بیند استوار شق دهان
بحضرت تو مرا گر قبول نیست رواست
که جز عطای تو مقبول نیست هیچ گران
چه عذر خواهم ازین لافها که بنمودم؟
که طبع من چو فلانست و خاطرم بهمان
نماند مرد بمیدان فضل تا چو منی
بحضرت تو تحدّی کند بدین هزیان
بخاک پای تو گراین کس احتمال کند
نه از رهی که ز مسعود سعد بن سلمان
دراز شد سخن و هر چه آن نه دولت تست
اگر چه باشد بسیار هم رسد بکران
دوام عمر تو پیوند نیک نامی باد
که جز چنین نتوان یافت عمر جاویدان
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۴ - وقال ایضآ یمدحه
نسیم باد صبا بوی گلستان برسان
بگوش من سخن یار مهربان برسان
مرا ز آمد و شد زنده میکنی هر دم
بیاوبویی از آن ز لطف دلستان برسان
سپیده دم اگرت صد هزار کار بود
نخست از همه پیغام عاشقان برسان
بلب رسید مرا جان، مده دمم زین بیش
پیام یارچه داری؟ بیار ، هان برسان
برای مژدۀ وصلست دیده بر سر راه
بکن تو مردی و آن مژده ناگهان برسان
چو بی ثباتی بنیاد عمر می دانی
روا مدار توقّف ، همین زمان برسان
چو بخشد از لب خندان شفای بیماران
بیاد دار، بگو: بهرۀ فلان برسان
اگر بخاک در خواجه نیست دسترست
ز زلف یارم بویی بمغز جان برسان
ورا ز شمایل لطفش نشانیی داری
مکن تصرّف و آنرا بدان نشان برسان
بچشمم ار نرسانی غبار درگه او
بگوش او ز لبم ناله و فغان برسان
بخاک پایش سوگند میدهم بر تو
مرا بآرزوی خویش اگر توان برسان
ز لطف خواجه نسیمی بجان مشتاقان
نگفته یی برسانم؟سحرگهان برسان
همه جهان سخن از چابکی و چستی تست
مکن تکاسل و آن راحت روان برسان
زمین در گهش ادرار خوار چشم منست
ز آب چشم من ادرار اوروان برسان
بحّق تو برسم روزی ار امان یابم
تو حالی آنچت گویم بمن رسان ، برسان
بپای مزد ترا جان همی دهم اینک
نگویمت که پیامم برایگان برسان
اگر ترا سرآن هست کین صداع کشی
منت بگویم ، بشنو که بر چه سان برسان
نخست غسلی از چشمۀ حیات برآر
بزیر هر بن مویی نمی از آن برسان
ز خلق خواجه خلوقی بساز و در خود مال
پس آنچه فاضل باشد به مشک و بان برسان
برو برسم وداعی بر آی گرد چمن
سلام باغ و زمین بوس بوستان برسان
چو در کنار گرفتی بنفشه و گل را
درود و پرسش نسرین و ارغوان برسان
زخواب نرگس بیمار را مکن بیدار
ببوی نرمک و آهسته در نهان برسان
درآن میان که وداع گل و بنفشه کنی
خبر زنانۀ زارم بزند خوان برسان
دهان بمشک و بمی همچولاله پاک بشوی
پس آنگهی سخن من بدان دهان برسان
زبان سوسن آزاد رعایت بستان
دعا و بندگی من بدان زبان برسان
چو جان زلطف درین کار برمیان بستی
کمر ز منطقۀ چرخ برمیان برسان
پی سلامت ره حرز مدح او بر خوان
بدم بخود برو سرتاسر جهان برسان
چو برجنان سفربال عزم بگشادی
مکن شتابی و خود را بکاروان برسان
ز دل برون کن آن سستیی که عادت تست
بدوستان من این طرفه داستان برسان
مباش منتظر آنکه نامه بنویسم
تو نا نوشته همین دم بدو دوان برسان
نه جای گفت و شنیدست حضرت خواجه
تو خود مشافهه بی زحمت بنان برسان
زروی خاک ترقّی کن و بلندی جوی
ببام خانۀ افلاک نردبان برسان
ز هفت کنزل گردون قدم فراتر نه
و گر توانی خود را بلامکان برسان
پری زسرعت عزمش بخویشتن بر بند
رکاب خویش بچرخ سبک عنان برسان
و گر تو راه ندانی دعای من با تست
بگو مرا بدر صدر کامران برسان
بدان بهانه که روزگار مظلومی
نیاز خویش بدان قبلۀ امان برسان
عراضۀ برکات دعای قدّیسان
زچرخ پیر بدان صدر نوجوان برسان
بدست بوس مده زحمت آستینش را
ولی ز دور زمین بوس آبرسان برسان
دعا و خدمت و امثال این هزار هزار
چنانک من بسپارم همان چنان برسان
ترا حجاب ز دربان و پرده داران نیست
بدو حکایت حالم بسوزیان برسان
دمی برآور و پس انتها ز فرصت کن
زبام در خزو حالم یکان یکان برسان
بخاک بارگه او نیازمندی من
اگرت دست دهد قوّت بیان برسان
نیاز و آرزوی من بدست بوس شریف
بدان قدر که بود قوّت و توان برسان
زشرح نالۀ زارم چو قصّه برگیری
بکن مبالغت و تا بآسمان برسان
بگوش صخرۀ صمّا خروش و زاری من
چو صیت خواجه باقصای قیران برسان
بنات خاطر او را بمهر در برگیر
درود ابر بدان دست درفشان برسان
بعهد معدلتش بانگ پاسبان لحنست
زصیت عدلش بانگی بپاسبان برسان
نه هم تو گفتی دریا و کان مرا گفتند
نصیب ما زایادیّ آن بنان برسان
زباد دستی جودش تو نسختی داری
برای فایده آنرا ببحر و کان برسان
چنان که نعمت و بیکران رسید بمن
تو نیز شکر و ثناهای بیکران برسان
بروز جود زر افشانی کفش دیدی
تو نیم چندان در فصل مهرگان برسان
شب حوادث را پنبه می کنی سهلست
بدوشاعی از آن رای غیب دان برسان
بصبح و شام باخلاص در هواخواهیش
ثواب فاتحه و سورة الدّخان برسان
زمرغزار فلک گر بری رهی بدهی
قضیم مرکبش از راه کهکشان برسان
تو ناتوانی و ره دور و بار شوق گران
ترا چگویم چندین که این و آن برسان؟
رها کن این همه و قالب ضعیف مرا
ببر درآر و بدان دولت آشیان برسان
دگر صدور و بزرگان علی مراتبهم
زمن دعا و زمین بوس رایگان برسان
ملازمان درش را و خواجه تاشان را
بپرس یک یک و از من سلامشان برسان
بوقت منصرف از بهر ارمغانی راه
بشارتی ز قدومش باصفهان برسان
زخاک پایش اگر شمّه یی بدست آری
برای آرزوی جان ناتوان برسان
دعای دولت او از زبان من این گوی
که یاربش بامانیّ جاودان برسان
رکاب عالی او را و دوستانش را
تو با مقاصد حاصل بخوان ومان برسان
نسیم باد صبا بیش روزگار مبر
نماند صبرم ازین بیش ، وارهان ، برسان
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۸ - و له یمدحه ویهنّئه بالعود من السفر مع الخلعة
زهی بنور جمال تو چشم جان روشن
زماه چهرۀ تو عذر عاشقان روشن
خیال روی تو اندر ضمیر من بگذشت
مرا چو آینه شد مغز استخوان روشن
زسوز سینۀ من گر نه آگهی تا من
چو شمع با تو کنم از سر زبان روشن
دو چشم من دو گواهند هردو شاهردحال
کنند راز دل من یکان یکان روشن
زبس که مهر دل تو پرتو زند سینۀ من
مرا چو صبح شود هر نفس دهان روشن
ز سوز عشق توام در زمانه روی شناس
بود زشعلۀ آتش چراغدان روشن
سرشک من ز چه شد تیره رنگ بادم سرد
گر آب باشد در موسم خزان روشن
بتار زلف تو نسبت کند شب تاری
که هست نسبت شبها برنگ آن روشن
چراست تیره ؟ چو هر حلقه یی ززلف ترا
دلی چو شمع همی سوزد از میان روشن
ززلف ارچه سیه گشت خان و مان دلم
همیشه زلف ترا باد خان ومان روشن
چه صورتی ؟ که در آیینۀ رخت صفا
بچشم سر بتوان دید نقش جان روشن
ندیده سایۀ تو آفتاب در پرده
اگرچه میدهد از چهره ات نشان روشن
سرشکم از لب لعل تو خون روشن شد
عجب مدار که خون شد زناردان روشن
شود زیاد تو امید را دهان شیرین
کند خیال تو اندیشه را روان روشن
هوای سینۀ تاریک تنگ دلگیرم
زعکس روی تو شد همچو گلستان روشن
اگر ندیدی در شأن رویش آیت حسن
بیا ز صفحۀ رویش خطی بخوان روشن
زآب اشک چرا تیره گشت دیدۀ من ؟
نه دیده ها شود از چشمۀ روان روشن؟
بسعی خواجه مگر خون خویش خواهم باز
کنون که گشت بران چشم ناتوان روشن
پناه مملکت شرع رکن دین مسعود
که تیغ دولت او هست بی فسان روشن
شکوه طلعت او در میان مسند شرع
چنانکه نوریقین در دل گمان روشن
زبس جواهر معنی ، همی فروغ زند
زبان خامۀ او چون سر سنان روشن
بمیل کلک و لعاب دویت داند کرد
معمیّات مسائل بامتحان روشن
چو ترجمان دوز بانست خامه اش، زانست
که راز غیب کند همچو ترجمان روشن
زهی زگریۀ کلکت لب امل خندان
زهی ز تابش مهرت دل جهان روشن
خیالت ار شب تاریک در ضمیر آرد
شود ز پرتو رای تو در زمان روشن
فلک بخدمت تو پشت خویش چون خم داد
ز قرص مهر و مهش گشت وجه نان روشن
ز خاک پای تو گر سرمه درکشد نرگس
چو اختران شودش چشم جاودان روشن
اگر ز جود تو منسوب شد بنامردی
ز خون لعل چوزن هست عذر کان روشن
شگفتم آید با عدل تو ز شاخ درخت
ته گردن در خون ارغوان روشن
کف تو چون ید بیضا نمود در بخشش
وجوه رزق شد از نور ان بنان روشن
لوامع نکنت در نقاب خط ّسیاه
چو آفتاب بابر اندرون نهان، روشن
ز صبح و تیره شبم خنده آید آن ساعت
که معضلات کنی از ره بیان روشن
مگر سواد محکّست مسند سیهت
که نقدهای دعاوی شود از آن روشن
حیات دشمن از اغضای حلم تست، بلی:
چراغ دزد کند خواب پاسبان روشن
ز بس شد آمد اختر بدر گهت آنک
فتاده جاده یی از راه کهکشان روشن
بشکل کلک تو پروین همی کند مسواک
ازین سبب شد دندان او چنان روشن
چراغ دانش را در شب جهالت کرد
زبان چرب تو از لفظ درفشان روشن
زهاب چشمۀ خورشید تیره گردد اگر
بنزد تو نبود آب اسمان روشن
زرای تست مقامات ملک ودین مشهور
ز آفتاب، زمان آمد و مکان روشن
بدست چرخ، شب و روز از مه و خورشید
دو نسختست از آن رای غیب دان روشن
زهی رسیده بجایی که روشنان فلک
کننده دیده بدین گرد آستان روشن
ز پیش آنکه ندیدیم سرعت عزمت
نبود ما را تفسیر کن فکان روشن
شب حوادث ایّام نیک مظلم بود
ز ماه رایت تو گشت ناگهان روشن
غبار خیل تو چون بر سپهر کحلی شد
ستارگان همه گفتند : چشممان روشن
مخالف تو اگر کور نیست، می بیند
یکایک آیت این بخت کامران روشن
ز خصمی تو ندانم رسد بسود ار نه
بنقد باری می بینمش زیان روشن
چگونه منکردین جلالت تو شدند؟
بدیده معجز اقبال تو عیان روشن
هلال نعل سمند تو شکر ایزد را
که کرد بار دگر خاک اصفهان روشن
تو آفتابی و اسبت سپهر و طوق هلال
ستام اختر تابان زهر کران روشن
سپر ز تیغ تو بفکند مهر و آنک ماه
ز تیر عزم تو انداخته کمان روشن
کواکب از سپرت آنچنان همی تابد
کز آفتاب گرفته ستارگان روشن
چو زنگیی که زندخنده در شب تاریک
چو آتشی که زند شعله از دخان روشن
به رتبت تو در این روزگار کس نرسید
کنم به بیّنت این طرفه داستان روشن
عیّان به چشم خود ابناء عهد را دیدم
هم از کتب شود احوال باستان روشن
کرم پناها! گفتم قصیده ای که از آن
کنند اهل سخن طبع شادمان روشن
بسان شمع شب افروز نکته هاش ولیک
برو چو چشم ببسته بریسمان روشن
چو من بخود ز تفکّر فرو روم چون شمع
شب سیه کنم از لفظ شمع سان روشن
فرو برم چو قلم سر ببحر تاریکی
که تا برآرم درّی نظرستان روشن
بآب تیره فرو می شوم ز شرم چو کلک
اگر چه هست برت عجز مدح خوان روشن
ترا بشعر چه گویم؟ که سرورّی تو هست
ز قیر وان جهان تا بقیر وان روشن
نفس نمی زنم از حال خویش تا نشود
کمیّ آب رخم پیش همگنان روشن
معاتبم ز فلک، چون بخدمت تو رسد
بلطف موجب این حال باز دان روشن
چو آب رویی روشن ندارم آن بهتر
که بیش از این ندهم شرح سوزیان روشن
همیشه تاز دم باد همچو چشم و چراغ
برون دمد گل و نرگس ببوستان روشن
مدام تا چو چراغ اندر آبگینه بود
دل پیاله بنور می جوان روشن
ز آفتاب لقای تو باد تا جاوید
هوای عرصۀ این دولت آشیان روشن
تو معتضد بمکان قوام ملّت و دین
ورا بخدمت تو جان مهربان روشن
ز روی خرّمتان پشت اهل فضل قوی
ز رای روشنتان چشم خاندان روشن
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶۲ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الدّین صاعد
برخیّ آن دو عارض و آن زلف نازنین
جان من ار چه نیست بدین حال نازنین
چون حلقه بر درم ز وصالش که سال و ماه
در بند سیم و زر بود آن لعل چون نگین
گفتم رخت گلست، و زین ننگ، رنگ گل
می بسترد ز چهره بدان خطّ عنبرین
از بس که باد و زلف سیه گر همی نشست
تا لاجرم گرفت رخش رنگ همنشین
گر عاشقم بدان رخ چون ماه و آفتاب
زنهار تا مرا نکنی سرزنش بدین
سهلست دیدن مه و خورشید و دل بجای
دل را بجای دار و بیا روی او ببین
ای شام طرّه های تو سر حّد نیم روز
وی زنگبار زلف تو در اندرون چین
در جستجوی وصل تو چون صبح میرویم
زر در دهان نهاده و جان اندر آستین
بادی بعافیت بتو بر نگذرد که نه
فتنه گشاید از زخم زلف بر و کمین
از روشنی، حقیقت رویت چو کس ندید
یافه ست گفتنم که: چنانست یا چنین
خورشید را که روی تو نپسنددش غلام
چون با ضمیر صدر جهانش کنم قرین؟
از حرمت لبت همه سال عقیق را
در دیده مینشانم و در سیم رکن دین
شاهنشه شریعت صاعد، که درگهش
از جور روزگار پناهیست بس حصین
صدری که هست دولت او را فلک مطیع
رادی که هست بخشش او را جهان رهین
ای پرتو لقای تو نوروز عقل و جان
وی ظلمت خط تو شبستان حور حین
ابر اربدان گریست که چون دست تو نشد
گو خون گری که نیستی از بحر و کان گزین
ناکرده کس قیاس یسار تو بر بحار
نگرفته کس شمار سخای تو بر یمین
گردون بداس ماه نو انگام ارتفاع
از خرمن جلال تو همواره خوشه چین
جام جهان نمای ز رای تو با فروغ
طاس سپهر نام ز حلم تو با طنین
هم شمّه یی ز خلق تو در بادبان گل
هم جرعه یی ز لطف تو در جام یاسمین
پیوسته تاب مهر تو در جان آسمان
افتاده وقع حلم تو در خاطر زمین
در دهر جز میان و سرین سمنبران
جودت رها نکردست از غثّ واز سمین
برخواند حرز مدح تو و بر جهان دمید
اوّل که برگشاد نفس صبح راستین
حزم زمین قرار تو چون خوف پس نگر
رای جهان فروز تو چون عقل پیش بین
از هیبت تو تیغ شود موی بر تنش
چون مهر هر کراسوی او بنگری بکین
چون چین بهم فرو شکند طاق آسمان
در طاق ابروان چو شکست آوری ز چین
بر دف بزد حرارۀ خورشید چون بدید
ناهید عکس رای تو بر چرخ چارمین
رایات فتح در صف اقبال تو قویست
آیات نجح در خط پیشانیت مبین
زین پس درست مغربی چرخ نام تو
بهر رواج خویش کند نقش بر جبین
با دست درفشان تو رای مری زدی
گر اشک دشمن تو بدی گوهر ثمین
رعد از پی سخات ببانگ بلند گفت:
احسنت! شادباش ! همین شیوه! آفرین!
شرعست مانع، ار نی از بهر دفع شر
عدلت رها نکردی پیوند را وشین
عالم بدولت تو طرب زای شد چنانک
از چنگ هم نمی شنوم نالۀ حزین
گر پای بند خصم شود لفظ عذب تو
می دان که آن شقاوت او را بود ضمین
زیرا که هم بکوی عدم سر برآورد
آن مور را که پای فروشد با نگبین
گر با تو دشمن تو زند لاف سروری
باشد حدیث چشمۀ حیوان و پارگین
فصل اعادی تو خزان سخن بود
زیرا که اندر آن نگریزد ز پوستین
بر ذروۀ مدارج قدر رفیع تو
وهم گمان نمیرسد و خاطر یقین
زین بیش مایۀ سخنم نیست چون کنم؟
بستم بر اسب خاموشی از اضطرار زین
ختم سخن بکردم تا ظن نییفتدت
کاندازۀ مدیح تو این بود و خود همین
لیکن ازین قدر نگزیرد که گویمت:
عیدت خجسته باد و خدا حافظ و معین
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶۹ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الّدین صاعد
زهی ز سنبل تر کرده لاله را پرده
بر آسمان زده عکس رخت سرا پرده
نه مرد عشق تو بودم من این قدر دانم
ولی بدیده فرو می هلد قضا پرده
زمانه بس، که دریست پردۀ عشّاق
تو نیز خیره مدر بر من از جفا پرده
از آرزوی لقای تو مردم چشمم
همی بدرّد بر خویش هفت لا پرده
یکی ز چهره بر انداز پده تا خورشید
فرو گذارد بر چهره از حیا پرده
مرا چو مردم چشمی ز پرده بیرون آی
که نیست مردمک چشم را سزا پرده
تو افتاب بلندیّ و من چو سایه نژند
همی کندمان از یکدگر جدا پرده
بآفتاب پرستی اگر چه دایم هست
میان ببسته بزنّار اندر جا پرده
بپشت گرمی روی تو روی ازو برتافت
چو با فروغ رخت گشت آشنا پرده
ز شرم قامت تو، سر و بوستان چه عجب
که همچو غنچه کند دامن قبا پرده
بچار میخ هوای تو بسته دارم دل
بر آن صفت که بود بسته بر هوا پرده
بمانده ام ز وصال تو سال و مه بردر
چنانکه پیش در صدر مقتدا پرده
سرصدور جهان رکن دین که چون خورشید
همی بدرّد بذابذ در سخا پرده
همیشه از پی آن با نوا بود کارش
که کرده است بدرگاهش انتما پرده
چو برکشیدۀ فرّاش خاص درگه اوست
سزد که یازد بر ذروۀ سها پرده
بروز آنکه زر افشان کند کف رادش
گمان بری که زمین راست بوربا پرده
ز بیم حسبت او مرده اند از آن کردند
بنات نعش ازین نیلگون وطا پرده
چو چرخ از آن همه تن دامنست، بر در او
که آمدست بدر یوزۀ عطا پرده
زهی فزوده کمال تو عقل را حیرت
خپی دریده ضمیر تو غیب را پرده
بروز عدل تو این هم تهتّکیست بزرگ
که غنچه را بدرد جنبش صبا پرده
بگرم و سرد جهان زان سبب تن اندر داد
کز آستان تو میخواست متّکا پرده
هم از رسیلی صیت تو عاجزست ار چه
نکو شناسد آواز از صدا پرده
برای بستن و آویختن ترقّی کرد
ز بدسگال تو آموخت گوئیا پرده
چو سایه پرده نشین گردد آفتاب ز شرم
چو بکر فکر تو بردارد از لقا پرده
کنار پرده پر از زر همی کند خوشید
بدانک تا کندش پیش تو رها پرده
اگر چه هندوی تیغت کشید است و لیک
درید بر دل خصم تو بارها پرده
کجا بیفکند از تیغ آفتاب سپر
چو کرده است بدرگاهت التجا پرده
بسایه گستری از خلق بر سر آمده یی
که بر سر آمده زینست دایما پرده
تو در عنا و جهانی بسایه ات نازان
برای راحت خلقست در عنا پرده
ز صبح تیغ تو گردد بیک نفس رسوا
وگر چه سازد خصمت شب سیا پرده
حسود کور دلت رادلیست همچو انار
که قطر قطرۀ خونست و جای جا پرده
من و ملازمت درگهت کزین معنی
شدست محرم اسرار پادشا پرده
همه چو صبح دوم دم زنم ز پردۀ راست
اگر چه کژ دهدم چرخ بی وفا پرده
بنات فکرم در پرده زان گریخته اند
که کرد صورت حال من اقتضا پرده
مرا چو خانۀ طنبور، خانه بی برگست
فرو گذاشته به، بر چنین نوا پرده
نه جز ادیم زمین زیر پهلویم نطعیست
نه بر سرم بجز از کلّۀ سما پرده
ز پی نوایی جایی رسیده ام که مرا
مسافتیست ز آهنگ صفّه تا پرده
بسوز هر نفس از پردۀ حزین گویم
خنک هوای زمستان و حبّذا پرده
چنین که گرم در آمد بگفت وگو خورشید
چگونه راست کنم من بدین ادا پرده
من از ریاضت چون صبح در مکاشفه ام
چه کار دارد در راه اولیا پرده
گشاده است مرا بام و در حجابی نیست
که بر گرفته ام از راه کبریا پرده
میان خانۀ ما و آفتاب گستاخیست
درآید و برود نیستش زما پرده
چو سایبان سرم ستر عالی فلکست
چو لعبتان خیالم چه کار با پرده؟
چه راست خانه کسی ام که روزگار مرا
همی طرازد بر خطّ استوا پرده
ز ساز تیر مهی بنده خانه را امروز
همی بیاید ده چیز اولّا پرده
چه سایه افکندم پرده های زنبوری
چو عنکبوت تند خانۀ مرا پرده
مزاج خانۀ من گرم گشت و نجلی گفت
علاج آن بدو چیز است: ابر یا پرده
ز تاب مهر سیه رو شدم چو مردم چشم
از آن گرفت مرا عنکبوت با پرده
چو آفتاب از این شرم در عرق غرقم
امید آنکه بپوشی بدین خطا پرده
اگر ز پده مرا سایه نیست غم نخورم
چو هست بر سرم از سایۀ شما پرده
همیشه تا که بنور چراغ مهر برند
مخدّرات سماوات ره فرا پرده
هر آنکه با تو نه در پردۀ اراد ت تست
ز روی کارش برداردا خدا پرده
دعای جان تو از دل سحرگهان گویم
که آن زمان نب.د در ره دعا پرده
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۸ - وله ایضا یمحدح
ای دل چو نیست صبر ترا برقرار پای
هان بر بساط عشق منه زینهار پای
سهلست پایداری تو در مقام وصل
چون دست برد هجر به بینی بدار پای
پرگار وار سر مبر از دایره برون
چون در میان نهادی پرگار وار پای
گر بر سر تو تیغ بود فی المثل چو کوه
میدار سخت در غم آن غمگسار پای
پرگار از آن بگرد سر خود همی دود
کو مینهد بیکسو از پیش یار پای
هر دل که یافت در سر آن زلف مدخلی
چون شانه بر تراشد از سر هزار پای
سروی بود که جای کند برکنار جوی
گر بر نهد بدیدۀ من آن نگار پای
جانا ز عشق قامت تست این که سرورا
گیرد بناز دست چمن بر کنار پای
چشم تو ناتوان و چو یازد به تیغ دست
با او کسی ندارد در این دیار پای
تا همچو خط بچهرۀ تو سر برآورم
از فرق سر کنم چو قلم آشکار پای
در خدمتت چو سرو بپای ایستم همه
ور خود بسان گل بودم پر ز خار پای
باد صبا به پشتی گلزار روی تو
اندر نهد سبک بسر لاله زار پای
بلقیس وار پای برهنه ست سرو را
تا در نهد ز شرم تو در جویبار پای
درپای تافکنده یی آن زلف مشکبار
بر میزنی ز ناز بمشک تتار پای
تشریف وصلت ار چه نه اندازۀ منست
گه گاه رنجه کن بر من سوگوار پای
زیرا که گر چه جای گهر افسر سرست
هم پی نصیب نیست بوقت نثار پای
گر دست محنت تو گریبان بگیردم
در دامن فراغ کشم مرد وار پای
نی نی سزای کفش چوپایست، آن سری
کو باز گیرد از در صد رکبار پای
سلطان اهل فضل که خصمش همی نهد
در دام حادثه ز سر اختیار پای
در روی رای او نکشد آفتاب تیغ
در پیش حکم او ننهد روزگار پای
با حلم او نیارد کوه بلند سنگ
با عزم او نداد باد بهار پای
اندیشه در عبارت خطّش چنان رود
همچون کسی که بسته بود درنگار پای
ای سروری که هر که زمین تو بوسه داد
بر بام آسمان نهد از اقتدار پای
بی دستیاری قلم ناتوان تو
چتر ملوک را نبود برقرار پای
چون نرگسش ز دولت تو تاج برسرست
آنرا که شد ز گرد درت خاکسار پای
خود را چو نعل بر رهت افکند ماه نو
زان تا ببوسد اسب ترا برگذار پای
چون سر ز جیب نطق بر آری تو، ناطقه
در دامن سکوت کشد شرمسار پای
اطراف روم را بنگارد بنقش چین
کلک تو چون برون نهد از زنگبار پای
گر سر برآورد چو کدو با تو بدسگال
تیغ قضا قلم کندش چون خیار پای
در وصف دست تو نتوان رفت سرسری
خود چون نهند سرسری اندر بحار پای
چون گل درد ز جود تو پیراهن حریر
درپا چو سرو آنکه ندارد ازار پای
در گرد عزم تو نرسد برق گرم رو
ور زاتشش بود بمثل چون شرار پای
ابر از بحار دست تو مایه بکف کند
آنگاه برنهد بسر کوهسار پای
با تند باد قهر تو در عرصۀ وجود
کوه بلند را نبود پایدار پای
دلگرمی پیادۀ شطرنج اگر دهی
با آن پیاده نیز ندارد سوار پای
دشمن بدان هوس که گریزد سوی عدم
هر شب چو شمع سازد درپا فزار پای
از بهر بخشش تو بیازید شاخ دست
وز بهر حاسد تو فرو برد دار پای
خصم تو سر ندارد و دادی ز دست نیز
گرمی نداشتی ز برای فرار پای
خورشید همچو سایه نهد روی بر زمین
تا بر ستانۀ تو نهد روز بار پای
در عطف دامن کرمت زد چو خاک دست
در سنگ نیز آمدش از اعتقار پای
در عهد تو هرآنکه بر آرد چو سر و دست
او را به تخته بند کنند استوار پای
دریا دلا! ز صدر تو محروم مانده ام
زیرا که نیست عزم مرا دستیار پای
پیریّ و ضعف بنیت و سرمای بس قوی
نگذاشتند بر من مدحت نگار پای
وقت قیام هست عصا دستگیر من
بیچاره آنکه او کند از دستوار پای
زین پیش اگر بهرزه دوی سر سبک بدم
اکنون همی کشم ز سر اضطرار پای
آنکو زند ز روی جفا پشت پای من
بوسم چو دامنش بلب اعتذار پای
گر چون عنان فرو نگذاری مرا ز دست
همچون رکاب بوسمت از افتخار پای
ور دولتیم دست دهد همچو آستین
چون دامنت رها نکنم از کنار پای
از یمن همّت تو برآرم چو مور پر
از فرط عجز اگر چه ندارم چو مار پای
گر چه بدست بوس تو یازد دهان من
من اهل دستبوس نباشم بیار پای
پای کرم ز کوی تفقّد مگیر باز
نتوان گرفت بازخود از خاک خوار پای
مستغنی است منصب تو از حضور ما
طاوس را بجلوه نیاید بکار پای
سرمای دی رسید کز آسیب صدمتش
فارغ کند بر آتش سوزان گداز پای
بگریزد از هوای خنک خوار خواردست
خون گرید از جفای زمین زاز زار پای
شد برگ و همچو چنگل بازست شاخ از آن
کم می نهند مرغان بر شاخسار پای
از پیر برف خرقه گرفتست از آن شدست
پشمینه پوش و منزوی و برد بار پای
بهمن روانه کرد بر اطراف خیل خویش
زان بیم ز دامن او در حصار پای
پشمینه پوش از پی آن گشت چون بهی
کین باد سرد می بشکافد چو نار پای
چون موی می شکافد پیکان ز مهربر
چون سر سزد که موینه سازد شعار پای
گردد چو روی توز کمان پشت پای آن
کورا شود ز ناوک سرعا فکار پای
چون کبک آنکه موزه ندارد هر آینه
در پای میکشد چو کبوتر ازار پای
هیزم صفت از آنکه مرا حسّ پای نیست
در آتش تنور نهم خوار خوار پای
از فتح باب ابر چنان شد گل زمین
کاندر خلاب غرق شود تا زهار پای
بر من بگرید ابر و بخندد بطنز برق
چون در میان و حل نهم راهوار پای
آورد روزگارم در پای و پیش ازین
با من نداشتی بگه کارزار پای
کار سخن بیک ره در پای و پیش ازین
کردم ردیف شعر بدین اعتبار پای
بر روزگار دست فشانان همی روم
با آنکه در گلست مرا چون چنار پای
بی پای شعر بنده روان بود خود چو آب
واکنون همی دود که شدش بی شمار پای
کردم نثار پای تو این درّ شاهوار
هان بر مزن بدین گهر شاهوار پای
سر تا قدم در آتش فکرت بسوختم
تا ماند همچو شمع ز من یادگار پای
عالم نماند تا بچنین شعر هر دمم
بوسند زیر کان معانی گزار پای
در پیش تو به تیغ ببّرم سر زبان
گر زانکه باز پس نهد از ذوالفقار پای
بر موقف توقّع تشریف مولوی
افگار شد امید مرا ز انتظار پای
خواهی که راست گردد پشت دوتای من
یک دست خلعتم ده و یک سر چهار پای
چون باد مرکبی بمن خاک پای بخش
تا من بدو در آرم همچون غبار پای
چون اشتران قافله در صحن بادیه
هرگز کسی نداشت چنین برقطار پای
ترسم که چون دراز شد این شعر هیچ کس
در گوش خود رهش ندهد چون هزار پای
عمرت دراز باد و برین ختم شد سخن
بیرون نمی نهم ز ره اختصار پای
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸۸ - و قال ایضآ یمدحه
ای زیاد دهنت در لب جان شیرینی
وی گرفته ز لبت کام جهان شیرینی
شکر است؟آب حیاتست؟ لبست آن؟ جانست؟
خود ندانم که چه چیز است بدان شیرینی
هر کجا چهرۀ تو سفرۀ خوبی گسترد
دهنت آورد آنجا بمیان شیرینی
بندۀ آن لب لعلم که بشیرین کاری
آورد بیرون زان غالیه دان شیرینی
گر بیفزود مرا از سخنت دلگرمی
گر می افزاید بی هیچ گمان شیرینی
از دهان تو بتنگ آمده شیرینی از آنک
در دهان تو نهادست زبان شیرینی
خط تو سبزه و لبها نمکست آنگه چه
نمک و سبزه که نارد بزیان شیرینی
همه آرام دل من ز شکر خندۀ تست
گر چه سودی نکند در خفقان شیرینی
از رخت کام دل اندوزم اگر عمر بود
نحل حاصل کند از گل بزمان شیرینی
نکنم روی ترش گر چه کنی تیزیها
گر چه تلخست حدیثت، چو روان شیرینی
اگرت در دل من جای بود نیست عجب
در دل تنگ گرفتست مکان شیرینی
نیشکر را اگرش در لب شیرین گیری
در دل نی چو نی آید بفغان شیرینی
مکن ای جان جهان ناخوشی از حد بمبر
چون جهان با من اگر چند چو جان شیرینی
گر چه شیرین دهنی، چرب زبانی میکن
زانکه با چربی به خورد توان شیزینی
دل تنگم چو به مهمان دهانت آید
از حدیثت بمن آرد بنشان شیرینی
لب و دندان و زبان و سخنت شیرینند
آری ، تو بر تو خوانند چنان شیرینی
من غلام خط هندوی تو کو پیش دو چشم
چون بدزدید از آن تنگ دهان شیرینی
نشود دور بچوب از تو چو از چوب نبات
هر که داند که تو بر دل بچه سان شیرینی
تنگ شکرّ چو فراخست در آن شکّر تنگ
زو بکام دل تنگم برسان شیرینی
وگر از تنگ شکر خرج نخواهی که کنی
به اوام از سخن من بستان شیرینی
شکر از لعل تو در خط شدارت باور نیست
در خط خواجه ببین مشک فشان شیرینی
رکن دین آنکه زبان قلمش وقت صریر
چون لب یار دهد خنده زنان شیرینی
برنی رمح اگر دست بمالد بمثل
همچو نیشکّرش آید ز سنان شیرینی
آتش اندرزنم از سینه به نی بست شکر
گر نهد با سخنش پیش دکان شیرینی
نحل را ماند آن کلک میان بستۀ او
که خورد تلخ و عوض بخشد از آن شیرینی
قلمش زرد چو شمعست و ضرورت باشد
چون همه ساله بود خورد توان شیرینی
بر مذاق عقلا لفظ و معانی و خوشش
همچنانست که در آب روان شیرینی
عسلی دارد بر جامه و زنّار مجوس
نحل اگر باسخنش کرد عیان شیرینی
بر شکر پسته بخندید که او بالفظش
بچه کار آورد از خوزستان شیرینی
کاغذی بینم صابونی و بروی قلمش
کرده بی زحمت آتش بدخان شیرینی
گر سر کلک سیه کار تو شیرین کارست
بس عجب نبود از رنگ رزان شیرینی
سرورا کلک ضعیف تو بشیرین کاری
تلخی عیش مرا کرد ضمان شیرینی
چون من اندیشه کنم در خط و لفظ تو شود
مغز همچون شکرم در ستخوانی شیرینی
گر تو داری سخن خویش بخلق ارزانی
در جهان نیز نیابند گران شیرینی
سخت شچمست چو بادام شکر گر نکند
درنی از شرم حدیث تو نهان شیرینی
طوطی ارباتو کند دعوی شیرین سخنی
هذیانست و بود در هذیان شیرینی
درنی و چوب گرفتار از آنست نبات
که بدزدید از آن کلک و بنان شیرین
گر کسی برتو تقدّم کندان منصب نیست
تره اوّل بود و آخر خوان شیرینی
کارکی پیش گرفتست بفرّ تو رهی
که در آن کار بود ناگزران شیرینی
همه شیرینی عالم ز تو میباید خواست
که همی باردت از لفظ و بیان شیرینی
زین شکرها که بمعیار خرد موزونست
چون چشیدی بکش اکنون بقپان شیرینی
تا بشکر تو دهان خوش کنم ار خود بمثل
آرزو آیدم اندر پی نان شیرینی
چون تهیگاه نیم، پر ز شکر گشت دهان
کآمد از خاطرم اندر غلیان شیرینی
میتوانم که بیارایم ازین سان خوانی
از لطایف ز کران تا بکران شیرینی
لیک قاصر نظران از ره صورت گویند
که نخوردیم خود از عرس فلان شیرینی
شکر تو بر من و بر من شکر تو باری
از تو خواهم من و از من دگران شیرینی
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - ایضا له
اگرچه وعدۀ تو خاطرم را
فراغی داده است از فات مافات
دل اندیشناکم نیست ایمن
ازین معنی که نی التّأخیر آفات