عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۳- سورة آل عمران- مدنیة
۲۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ... محمد (ص) هر چند ستوده و گزیده از میان همه مردمان است، و نواخته خداى جهانیانست، قطب جهان و چراغ زمین و آسمان است. صدر و بدر عالم، مقتداى خلق، مهتر کائنات، و خاتم پیغامبرانست، با این همه بشر است، مرگ بر وى روا، و فنا در وى روان، چندى که بودند در جهان، ازین پیغامبران همه رفتند. نه حق ناپیدا شد نه اللَّه را زیان.
حق از همه باز مانده و اللَّه بکمال عزّ خویش نگه دارنده.
از روى اشارت خطاب با اهل تحقیق میرود که کمال عزّت ما مستغنى است از لم یکن ثم کان. خداوندى ما را از نبود بسى بود پیوندى در نیاید. وحدانیت ما را موجدى در مى‏نباید. هستى ما را مقوّى درنباید. کبریاء ما را عزّت ما شناسد، عزّت ما را احدیّت ما داند.
و لوجهها من وجهها قمر
و لعینها من عینها کحل‏
و صحّ‏ فى الخبر أنّه عزّ جلاله یقول: «یا عبادى لو أن اولکم و آخرکم و انسکم و جنکم کانوا على اتقى قلب رجل منکم لم یزد ذلک فى ملکى شیئا! یا عبادى لو أن اولکم و آخرکم و انسکم و جنکم کانوا على افجر قلب رجل منکم لم ینقص ذلک من ملکى شیئا».
قوله: أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى‏ أَعْقابِکُمْ الآیة. این آیت دلالت کند بر شرف صدیق اکبر که چون مصطفى (ص) را ازین سراى حکم بیرون بردند، و طلعت نبوت او را مرکب مرگ فرستادند. و حضرت الهیّت بنعت عزّت آن طلعت را از مرکب مرگ در ربود، و در کنف احدیّت گرفت، اهل تفرقت در اضطراب افتادند، و دیدهاشان در حجاب شد. مگر بصیرت صدیق اکبر که مصطفى (ص) نقطه جمع را در صدق وى مسجّل کرده بود، باین خبر که «خلقت و أخى ابو بکر من طینة واحدة فسبقته بالنبوّة فلم یضرّه، و لو سبقنى بها ما کان یضرّنى».
لا جرم چون عمر تیغ بر کشید و گفت: هر که گوید که: مصطفى (ص) بمرد سرش برگیرم، ابو بکر که قدم صدق او در دائره جمع مستحکم بود، بمنبر بر آمد و بانگ بر عمر زد و بر دیگران، که: «من کان یعبد محمدا فانّ محمدا قد مات، و من کان یعبد اله محمد فانّه حىّ لا یموت». عظیما! خدایا! جبارا! کردگارا، که همه اوست! بود خلقان بداشت او! نابود ایشان بحکم او! بقاء عالمیان بارادت او! فناء آدمیان بمشیّت او! باقى همیشه و زنده پاینده او! کُلُّ شَیْ‏ءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ».
قولهُ: وَ ما کانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ الآیة. نفسها آنست که اللَّه شمرد، زندگیها آنست که وى ساخت. اجلها آنست که وى نهاد. روزیها آنست که وى داد. نه افزود و نه کاست! این است سخن راست! یکى را با دنیا داد، یکى با عقبى یکى با مولى. و هر یک را مراد خود بداد. دنیادار را گفت: وَ مَنْ یُرِدْ ثَوابَ الدُّنْیا نُؤْتِهِ مِنْها. عقبى جوى را گفت: وَ مَنْ یُرِدْ ثَوابَ الْآخِرَةِ نُؤْتِهِ مِنْها، باز مولى جویان را از هر دو جدا کرد. و ایشان را شاکران خواند و گفت: وَ سَنَجْزِی الشَّاکِرِینَ جزاء ایشان در ارادت ایشان نیست که ایشان را خود ارادت نیست. ارادت ایشان فداء ارادت حق بود.
به موسى (ع) وحى فرستاد که: یا موسى! خواهى که بجایى رسى، مراد خود فداء مراد ازلى ما کن، و ارادت خود در باقى کن. پیر طریقت جنید وقتى در اثناء مناجات از حق درخواستى کرد، بسرّش ندا آمد که: «یا جنید خلّ بینى و بینک» میان من و تو مى‏درآیى؟ من خود دانم که ترا چه سازد. و چه بکار آید؟
آنچه فرستم بپذیر، و آنچه فرمایم بکن. پس چون بنده را خواستى نبود، ربّ العالمین وى را به از آن دهد که بنده خواهد، چنان که در خبر است: «من شغله ذکرى عن مسألتى اعطیته افضل ما اعطى السّائلین».
فَآتاهُمُ اللَّهُ ثَوابَ الدُّنْیا وَ حُسْنَ ثَوابِ الْآخِرَةِ در ثواب آخرت «حسن» گفت: یعنى نیکو است آن ثواب، و در ثواب دنیا آن نگفت. از بهر آنکه ثواب آخرت پاینده است و ثواب دنیا گذرنده، آن بودنى است بر دوام بى‏آفت، و بى‏فتنت. و این بریدنى است عن قریب، هم با آفت و هم با محنت.
وَ اللَّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ این محسنان آن شاکرانند که درین آیت گفت.
و جزا که آنجا اشارت کرد محبت است که این جا بیان کرد. و احسان آنست که مصطفى (ص) گفت بجواب جبرئیل: «ان تعبد اللَّه کأنّک تراه».
احسان صفت‏مراقبانست، و حال واجدانست، و مقام راضیان است، و نشان دوستان است. محبّت خداى ایشان را شعار، و یاد اللَّه ایشان را دثار، و مهر اللَّه ایشان را نثار، نثارى که بر روى جان گویى نگار است، و درخت شادى از وى ببارست، و جان را خوش بهار است!
الا اى خوش نسیم نو بهارى
تو بوى زلف آن بت روى دارى
رشیدالدین میبدی : ۴- سورة النساء- مدنیة
۸ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ لا تُشْرِکُوا بِهِ شَیْئاً الآیة ابتداء آیت ذکر توحید است، و توحید اصل علوم است، و سرّ معارف، و مایه دین، و بناء مسلمانى، و حاجز میان دشمن و دوست. هر طاعت که با آن توحید نیست آن را ورجى و وزنى نیست، و سرانجام آن جز تاریکى و گرفتارى نیست، و هر معصیت که با آن توحید است حاصل آن جز آشنایى و روشنایى نیست. توحید آنست که خداى را یکتا گویى، و او را یکتا باشى. یکتا گفتن توحید مسلمانان است، یکتا بودن مایه توحید عارفان. توحید مسلمانان دیو راند، گناه شوید، دل گشاید. توحید عارفان علایق برد، خلائق شوید، و حقایق آرد. توحید مسلمانان پند برگرفت، در بگشاد، بار داد. توحید عارفان رسوم انسانیّت محو کرد، حجاب بشریّت بسوخت، تا نسیم انس دمید، و یادگار ازلى رسید، و دوست بدوست نگرید. توحید مسلمانان آنست که گواهى دهى خداى را بیکتایى در ذات، و پاکى در صفات، و ازلیّت در نام و در نشان. خدایى که جز او خدا نه، و آسمان و زمین را جز او کردگار نه، و چنو در همه عالم وفادار نه. خدایى که بقدر از همه بر است. بذات و صفات زبر است. از ازل تا ابد خداوند اکبر است. هر چه در عقل محالست اللَّه بر آن قادر بر کمالست، و در قدرت بى‏احتیالست، و در قیّومیّت بى‏گشتن حالست، و در ملک آمن از زوالست، و در ذات و صفات متعالست. کس نه‏بینى از مخلوقان که نه در وى نقصان است، یا از عیب نشانست، و کردگار قدیم از نقصان پاک، و از عیب منزّه، و از آفات برى. نه خورنده و نه خواب گیر، نه محلّ حوادث نه حال گرد، نه نو صفت، نه تغیّر پذیر. پیش از کى قائم، پیش از کرد جاعل، پیش از خلق خالق، پیش از صنایع قدیر.
فبذاته و صفاته و کماله
قد کان کهو الان کلّ اوان‏
شیخ الاسلام انصارى قدّس اللَّه روحه گفت: توحید مسلمانان میان سه حرفست: اثبات صفت بى‏افراط، و نفى تشبیه بى‏تعطیل، و بر ظاهر برفتن بى‏تخلیط. حقیقت اثبات آنست که: هر چه خدا گفت که از خود بر بیان است، و مصطفى (ص) گفت که از حق بر عیان است، تصدیق و تسلیم در آن پیش‏گیرى، و بر ظاهر آن میستى، و آن را مثل نزنى، و از ضیغت بنگردانى، و بخیال گرد آن نگردى، که اللَّه در علم آید، در خیال نیاید، و از تفکّر در چگونگى آن بپرهیزى، و تکلّف و تأویل در آن نجویى، و از گفتن و شنیدن آن نپیچى، و بحقیقت دانى که معلوم از صفات اللَّه خلق را، نام آنست، و ادراک بآن قبول آنست، و شرط در آن تسلیم آنست، و تفسیر آن یاد کردن آنست. ذات اللَّه بقدر اللَّه دان، نه بمعقول خلق. صفات او بسزاء او دان، نه بفکرت خلق. توان او بقدر او دان، نه بحیلت خلق. او هستى است یکتا، از اوهام جدا، وز تکییف بر تا. هر چه خواهد کند، نه بحاجت، که وى را به هیچ چیز حاجت نیست، بلکه بخواست راست کند، و علم پاک، و حکمت سابق، و قدرت نافذ. سخن وى حق، و وعده وى راست، و رسول وى امین، و سخن وى بحقیقت موجود در زمین، باو پیوسته دائم، و حجّت وى بآن قائم، قضاء او مبرم، و امر و نهى وى محکم، أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ تَبارَکَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِینَ. اینست توحید سمعى، و شناخت خبرى. باین توحید ببهشت رسند، وز دوزخ برهند، وز خشم حق آزاد شوند. و ضدّ این توحید شرک مهین است، هر که ازین توحید سمعى باز ماند، در شرک مهین بماند، وز مغفرت اللَّه درماند. امّا توحید دیگر: توحید عارفان است، و حلیت صدّیقان.
سخن درین توحید نه کار آب و گل است، و نه جاى زبان و دل است. موحّد ایدر بزبان چه گوید، که حالش خود زبان است! عبارت چون کند از آن توحید، که عبارت از آن عین بهتان است! این توحید نه از خلق است، که آن از حق نشان است. از آنست که رستاخیز دل، و غارت جان است.
ما وحّد الواحد من واحد
اذ کلّ من وحّده جاحد
توحید من ینطق عن نعته
عاریة ابطلها الواحد
توحیده ایّاه توحیده
و نعت من ینعته لاحد
پیر طریقت گفت: الهى! عارف ترا بنور تو میداند. از شعاع وجود عبارت نمیتواند. موحّد ترا بنور قرب میشناسد. در آتش مهر میسوزد. از ناز باز نمیپردازد.
خداوندا یافت ترا دریافت میجوید. از غرقى در حیرت، طلب از یافت باز نمیداند.
مسکین او که او را بصنایع شناخت. درویش او که او را بدلائل جست. از صنایع آن باید جست که در آن گنجد. از دلایل آن باید خواست که از آن زیبد. حقیقت توحید بر زبان خبر کى آویزد. این نه آن توحید است که استدلال و اجتهاد بآن پیوندد، یا شواهد و صنایع بر آن دلالت کند، یا بوسیلتى از وسائل مستحقّ گردد.
آن یافتى است در غفلت، ناخواسته در آمده، و رهى با خود پرداخته، در مشاهده قریب و مطالعه جمع افروخته، مهر ازل سود کرده، و دو گیتى بزیان برده!
زیان جان گر از دیدارت آید
زیان جان بجان باید خریدن‏
پیر طریقت گفت: الهى! نشان این کار ما را بى‏جهان کرد، تا از تن نشان ما را هم نهان کرد. دیده ورى تو رهى را بى‏جان کرد. مهر تو سود کرد، و دو گیتى زیان کرد. الهى دانى بچه شادم؟ بآنکه نه بخویشتن بتو افتادم. تو خواستى نه من خواستم، دوست بر بالین دیدم چون از خواب برخاستم.
اتانى هواها قبل أن اعرف الهوى
فصادف قلبا فارغا فتمکّنا
موسى بطلب آتش میشد که اصطناع یافت. او بى‏خبر بود که آفتاب دولت برو تافت. محمد (ص) در خواب بود که مبشّر آمد که: بیا تا مرا بینى. من خریدار توام. تو بى‏من چند نشینى؟ نه موسى (ع) بگفتار طمع داشته بود، و نه محمد (ص) بدیدار. پس یافت در غفلت است جزین مپندار. الهى! بهاء عزّت تو جاى اشارت نگذاشت، جلال وحدانیّت تو راه اضافت برداشت، تا گم کرد رهى هر چه در دست داشت، و ناچیز گشت هر چه رهى پنداشت. الهى! از آن تو میفزود، و از آن میکاست، تا آخر همان ماند که اول بود راست!
محنت همه در نهاد آب و گل ماست
پیش از گل و دل چه بود آن حاصل ماست
بنده بآن توحید اوّل از دوزخ برست، و ببهشت رسید، و باین توحید برست بدوست رسید.
وَ لا تُشْرِکُوا بِهِ شَیْئاً شرک بزبان شریعت آنست که باعتقاد معبودى دیگر گیرى، و بوحدانیّت اللَّه اقرار ندهى، و بزبان طریقت شرک آنست که در کاینات موجودى دیگر بجز اللَّه بینى، و با اسباب بمانى.
شیخ الاسلام انصارى گفت: سبب ندیدن جهل است، امّا با سبب بماندن شرک است.
آن گه در سیاق آیت ذکر همسایگان کرد، و مراعات حقوق ایشان فرمود، گفت: وَ الْجارِ ذِی الْقُرْبى‏ وَ الْجارِ الْجُنُبِ وَ الصَّاحِبِ بِالْجَنْبِ، و همسایگان بسیاراند، و حقوق ایشان بر اندازه قرب ایشان: همسایه سراى است، و همسایه نفس، و همسایه دل، و همسایه جان. و همسایه سراى آدمیست، و همسایه نفس فریشته است، و همسایه دل سکینه معرفت، و همسایه جان حق جلّ جلاله. همسایه سراى را گفت: وَ الْجارِ ذِی الْقُرْبى‏، و همسایه نفس را گفت: وَ إِنَّ عَلَیْکُمْ لَحافِظِینَ، و همسایه دل را گفت: أَنْزَلَ السَّکِینَةَ فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ، و همسایه جان را گفت: و هو معکم اینما کنتم.
امّا حق همسایه سراى آنست که مراعات وى بنگذارى، و بمواسات خویش هر وقت او را از خود شاکر و آسوده دارى. و حق همسایه نفس آنست که او را بطاعت خویش شاد دارى، و از معاصى خویش او را رنجور نکنى، تا چون از تو بر گردد، خشنود و شاکر بر گردد. و حق همسایه دل آنست که معرفت خویش از شوائب بدعت و آلایش فتنه و حیرت پاک دارى، و بلباس سنّت و پیرایه حکمت آراسته کنى. و حق همسایه جان آنست که اخلاق را تهذیب کنى، و اطراف را ادب کنى، و خاطر پر از حرمت دارى، و قدم از دو گیتى برگرفته، و از خود باز رسته، و حق را یکتا شده.
در اخبار بیارند که اللَّه گفت: «یا محمد، کن بى کما لم تکن، فأکون لک کما لم ازل».
تا با خودى از چه همنشینى با من
اى بس دورى که از تو باشد تا من‏
در من نرسى تا نشوى یکتایى
کاندر ره عشق یا تو گنجى یا من!
رشیدالدین میبدی : ۴- سورة النساء- مدنیة
۲۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ إِلَّا لَیُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ الآیة اى خداوندى که تقدیرت را معارض نیست، و تدبیرت را مناقض نیست، حکمت را مردّ نیست، و فرمانت را ردّ نیست، آنجا که امان تو نیست، روى ایمان روشن نیست، و جهد بندگى بکار نیست. یکى درنگر، جوانمردا! بحال آن مخذولان درگاه بى‏نیازى، و راندگان قهر ازلى، که چون امان حق در ایشان نرسید، و عنایت ازلى ایشان را نگرفت، ایمانشان بکار نیامد، و دریافتشان بوقت معاینه سود نداشت، و در حال حیاتشان خود بار نداد، و در نگذاشت.
چه چاره مر مرا بختم چنین است
ندانم چرخ را با من چه کین است؟
هر چند ظاهر این آیت قومى را آمد على الخصوص، امّا از روى اشارت حکم آن بر عموم است، و بندگان را تنبیهى تمام است، تا چشم عبرت باز کنند، و دیده فکرت بر گشایند، و از آن وقت معاینه بترسند: آن ساعت که رزمهاى نفاق باز گشایند، و سرپوشهاى زرّاقى از سر آن باز گیرند، و دلها را منشور نومیدى نویسند، و دیدها را کحل فراق در کشند، و رفته ازلى و سابقه حکمى در رسد، امّا از روى فضل بنواخت و لطف، و از روى عدل بسیاست و قهر.
نیکو گفت آن جوانمرد که: آه از قسمتى که پیش من رفته! و فغان از گفتارى که خود رأیى گفته! چه شود اگر شاد زیم یا آشفته؟ ترسانم از آنکه آن قادر در ازل چه گفته.
قوله: فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذِینَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَیْهِمْ طَیِّباتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ ارتکاب المحظورات یوجب تحریم المباحات. اگر لطافتى و کرامتى بینى در بنده‏اى، از آنست که ظاهر شریعت نگه‏داشت، و تعظیم آن بجان و دل خواست، تا لا جرم بروح مناجات و لطائف مواصلات رسید، و اگر بعکس آن سیاستى و قهرى بینى، از آنست که بچشم انکار در حرم شریعت نگریست، و در متابعت نفس امّاره محظورات دین بکار داشت. آرى چنین بود که هر که ظاهر شریعت دست بدارد، جمال حقیقت از وى روى بپوشد. هر که امر و نهى پست دارد، چه عجب اگر ایمان و معرفت از دل وى رخت بردارد.
اگر نز بهر شرعستى در اندر بنددى گردون
و گر نز بهر دینستى کمر بگشایدى جوزا
قوله: لکِنِ الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ مِنْهُمْ راسخان در علم ایشانند که انواع علوم ایشان را حاصل شده: علم شریعت، علم طریقت، علم حقیقت. علم شریعت آموختنى است، علم طریقت معاملتى است، علم حقیقت یافتنى است. علم شریعت را گفت: فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ. علم طریقت را گفت: وَ ابْتَغُوا إِلَیْهِ الْوَسِیلَةَ. علم حقیقت را گفت: وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً. حوالت علم شریعت را با استاد کرد. حوالت علم طریقت با پیر کرد. حوالت علم حقیقت با خود کرد. هر که پندارد که در علم شریعت واسطه استاد بکار نیست زندیق است، هر که چنان نماید که علم طریقت بى‏پیر میسّر شود، فتّان است. هر که گوید علم حقیقت را جز حق معلّم است مغرور است. گفته‏اند: راسخان در علم ایشانند که علم شریعت بیاموختند، و آن گه باخلاص آن را کار بستند، تا علم حقیقت اندر سر بیافتند، چنان که مصطفى (ص) گفت: «من عمل بما علم ورّثه اللَّه علما لم یعلم».
هر که علم شریعت را کار بند نبود، آن علم ضایع کرد، و بر وى حجّت گردد، و هر که مرا آن را کار بند بود، آن علم ظاهر حجّت وى گردد، و علم حقیقت بعطا بیابد.
إِنَّا أَوْحَیْنا إِلَیْکَ کَما أَوْحَیْنا إِلى‏ نُوحٍ وَ النَّبِیِّینَ مِنْ بَعْدِهِ اساس کونین بعزّ نبوّتست، و ثمره نبوّت جمال شریعتست. شریعت راه راست، و پیغامبران نشان راه‏اند، راهبر تا نشان راه نبیند راه نبرد: أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ عَلى‏ بَصِیرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِی.
ربّ العزّة پیغامبران را بخلق فرستاد، تا راه طاعت پدید کنند، و بنده بر آن طاعت بکرامت و مثوبت رسد، و نیز راه معصیت پیدا کنند و از آن حذر نمایند، تا بنده از معصیت پرهیزد، و مستوجب عقوبت نگردد. اینت فضل بى‏نهایت، و کرم بى‏غایت.
اگر بنده را بجاى ماندى، و رسول را نفرستادى، و چراغ هدى بدست رسول فرا راه وى نداشتى، بنده در غشاوه خلقیّت و ظلمت خود رأیى بماندى. همه آن خوردى که زهر وى بودى، همه آن کردى که هلاک وى در آن بودى. پس اعتقاد کن که: پیغامبران رحمت و امامان جهانیان‏اند، خیار خلق و صفوت بشر ایشانند. بر سر کوى دوستى داعیان‏اند، و بر لب چشمه زندگانى ساقیان‏اند. شریعت را عنوان، و حقیقت را برهان‏اند. اگر در آفرینش کائنات مقصودى بود ایشان آن‏اند، و اگر حقیقت را گنجى است ایشان خازنان‏اند.
إِنَّا أَوْحَیْنا إِلَیْکَ الآیة فرمان آمد که: اى سیّد خافقین! و اى مقتداى کونین! آن تابشى که از عالم وحى بتو رسید، آن را رسالت خوانند، و پیش از تو مرسلان را هر کس باندازه خویش دادیم، امّا آنچه از وراء عالم رسالت است، و على مشرب دولت تو است، روا نبود که دست هیچ ظالمى بدان رسد، یا دولت هیچ رونده‏اى آن را دریابد. اشارت مهتر عالم چنین است: «اوتیت القرآن و مثله معه».
چندان که از عالم نبوّت بزبان رسالت با شما بگفتیم، از عالم حقیقت بزبان وحى با ما بگفتند. همانست که گفت: «لى مع اللَّه وقت لا یسع فیه ملک مقرب و لا نبى مرسل».
رشیدالدین میبدی : ۶- سورة الانعام‏
۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم ملیک لا یستظهر بجیش و عدد، اسم عزیز لا یتعزز بقوم و عدد، اسم عظیم لا یحصره زمان و لا امد، و لا یدرکه غایة و مرد، تعالى عن المثل و الند، و الشبه و الولد، و هو الواحد الاحد، القیوم الصمد، لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ، وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ. نام خداوندیست باقى و پاینده بى‏امد، غالب و تاونده بى‏یار و بى‏مدد، در ذات احد است بى عدد، در صفات قیوم و صمد، بى شریک و بى‏نظیر، بى‏مشیر و بى‏ولد، نه فضل او را حد، نه حکم او را رد، لم یلد و لم یولد، از ازل تا ابد. خدایى عظیم، جبارى کریم، ماجدى نام‏دار قدیم، صاحب هر غریب، مونس هر وحید، مایه هر درویش، پناه هر دل ریش. کردش همه پاک، و گفتنش همه راست، علمش بى نهایت، و رحمت بیکران، زیبا صنع و شیرین ساخت، نعمت بخش و نوبت ساز، و مهربان نهانست، نهان از دریافت چون، و از قیاس وهمها بیرون، و پاک از گمان و پندار و ایدون، برتر از هر چه خرد نشان داد، دور از هر چه پنداشت بدان افتاد، پاک از هر اساس که تفکر و بحث نهاد، تفکر و بحث بعلم و عقل خود در ذات و صفات وى حرام، تصدیق ظاهر و قبول منقول و تسلیم معانى در دین ما را تمام، این خود زبان علم است باشارت شریعت، مزدوران را مایه، و بهشت‏جویان را سرمایه. باز عارفان و خدا شناسان را زبانى دیگر است، و رمزى دیگر. زبانشان زبان کشف، و رمزشان رمز محبت. باشارت حقیقت زبان علم بروایت است و زبان کشف بعنایت. روایتى بر سر عالم رایت است، و عنایتى در دو گیتى آیت. روایتى مزدور است و طالب حور، عنایتى در بحر عیان غرقه نور.
پیر طریقت گفت رضوان خدا برو باد: «ار مزدور را بهشت باقى حظ است، عارف از دوست در آرزوى یک لحظ است. ار مزدور در بند زیان و سود است، عارف سوخته بآتش بى دود است. ار مزدور از بیم دوزخ در گداز است، سر عارف سر تا سر همه ناز است»:
چندان ناز است ز عشق تو در سر من
تا در غلطم که عاشقى تو بر من‏
یا خیمه زند وصال تو بر در من
یا در سر کار تو شود این سر من‏
«بسم اللَّه» عموم خلق راست، باللّه خاصگیان درگاه راست، اللَّه صدیقیان و خلوتیان راست. گوینده «بسم اللَّه» فعل خود دید، و سبب دید، و مسبب دید. گوینده باللّه سبب دید، و مسبب دید، و فعل خود ندید. گوینده اللَّه نه فعل خود دید، و نه سبب دید، که همه مسبب دید، قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ اشارت بآنست، و خدا جویان را نشانست، یک نفس با دوست به از ملک جاودانست، یک طرفة العین انس با دوست خوشتر از جانست، عزیز آن رهى که سزاى آنست، هم راحت جان، و هم عیش جان، و هم درد جانست:
هم در دل منى و هم راحت جان
هم فتنه برانگیزى و هم فتنه نشان.
قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ میگوید: بنده من! همه مهر من بین، همه داشت من بین، بفعل خود منت بر ما منه، توفیق ما بین، بیاد خود پس مناز، تلقین ما بین از نشان خود گریز، یکبارگى مهر ما بین. و زبان حال بنده جواب میدهد: خداوندا! از علم چراغى ده، وز معرفتم داغى نه، تا همه ترا بینم، همه ترا دانم. خداوندا! وا درگاه آمدم بنده‏وار، خواهى عزیز دار خواهى خوار، آرنده شادى و آراینده اسرار! اى رباینده پرکندگى، و دارنده انوار! چشمى که ترا نه بیند سیاه است، دلى که ترا نشناسد مردار:
چشمى که ترا دید شد از درد معافى
جانى که ترا یافت شد از مرگ مسلم.
قوله: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بدأ سبحانه بالثناء على نفسه، فحمد نفسه بثنائه الازلى، و أخبر عن سنائه الصمدى و علائه الاحدى. ستایش خداوند عظیم، کردگار حکیم، باقى ببقاء خویش، متعالى بصفات خویش، متکبر بکبریاء خویش، باعلاء دیمومى و سناء قیومى، وجود احدى و کون صمدى، وجه ذو الجلال و قدرت بر کمال، سبحانه، هو اللَّه الواحد القهار، و العزیز الجبار، و الکبیر المتعال.
یکى از بزرگان دین و ائمه طریقت گفته: من ذا الذى یستحق الحمد الا من یقدر على خلق السماوات و الارض، و جعل الظلمات و النور؟ کرا رسد و کرا سزد که وى را بپاکى بستایند، و ببزرگوارى نام برند، مگر او که آفریدگار آسمان و زمین است، و آفریدگار روز و شب، و آسمان چو سقفى راست کرده، و زمین چون مهدى آراسته، و روز معاش ترا پرداخته، و شب آرامگاه تو ساخته. گفته‏اند که: آسمان اشارتست بآسمان معرفت، و آن دلهاى عارفان است، و زمین اشارتست بزمین خدمت، و آن نفسهاى عابدان است، و چنان که آسمان صورت باختران نگاشته، و بشمس و قمر آراسته، و نظاره‏گاه زمینیان کرده، آسمان معرفت را بآفتاب علم و قمر توحید و نجوم خواطر آراسته، و آن گه نظاره‏گاه آسمانیان کرده. هر گه که شیاطین قصد استراق سمع کنند، از آسمان عزت برجم نجم ایشان را مقهور کنند. اینست که رب العزة گفت: وَ جَعَلْناها رُجُوماً لِلشَّیاطِینِ.
همچنین هر گه که شیطان قصد وسوسه کند، بدل بنده مؤمن برقى جهد از آسمان معرفت، که شیطان از آن بسوزد. اینست که گفت رب العزة: إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّیْطانِ تَذَکَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ.
و چنان که در بسیط زمین هفت دریاست که در آن منافع و معاش خلق است، در زمین خدمت نیز هفت دریاست، که در آن سعادت و نجات بنده است. بو طالب مکى صاحب قوت القلوب بجمله آن اشارت کرده و گفته: مناهج السالکین سبعة ابحر: سکر وجد و برق کشف و حیرة شهود و نور قرب و ولایة وجود و بهاء جمع و حقیقة افراد. گفت این هفت دریااند بر سر کوى توحید نهاده، چنان که در حق مترسمان هفت درکه دوزخ بر راه بهشت نهاده، و تا مترسمان و عوام خلق برین هفت درکه گذر نکنند ببهشت نرسند، همچنین سالکان راه توحید تا برین هفت دریا گذر نکنند، بحقیقت توحید نرسند.
وَ جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النُّورَ هر جا که جهل است همه ظلمت است، و هر جا که علم است همه نور است، و آنجا که علم و عمل است نور على نور است. بنده تا در تدبیر کار خویش است در ظلمت جهل است، و در غشاوة غفلت، و تا در تفویض است در ضیاء معرفت است و نور هدایت. در آثار بیارند که یا ابن آدم! دو کار عظیم ترا در پیش است: یکى امر و نهى بکار داشتن، این بر تو نهادیم، آن را ملازم باش. دیگر تدبیر مصالح خویش، آن در خود پذیرفتیم، و از تو برداشتیم، دل و از آن مپرداز، «ادبر عبادى بعلمى انى بعبادى خبیر بصیر».
هُوَ الَّذِی خَلَقَکُمْ مِنْ طِینٍ آدم دو چیز بود طینت و روحانیت. طینت وى خلقى بود، و روحانیت وى امرى بود. خلقى آن بود که: خمر طینة آدم بیده، امرى آن بود که: «وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی». «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفى‏ آدَمَ» از جمال امرى بود، و عَصى‏ آدَمُ از آلایش خلقى بود. در آدم هم گلزار بود و هم گلزار، و گل محل گل بود، لکن با هر گلى خارى بود، گلى چون ابراهیم خلیل (ع)، و خارى چون نمرود طاغى، گلى چون موسى عمران، خارى چون فرعون و هامان، گلى چون عیسى پاک، خارى چون آن جهودان ناپاک، گلى چون محمد عربى (ص)، خارى چون بو جهل شقى. که داند سر فطرت آدم؟ که شناسد دولت و رتبت آدم؟ عقاب هیچ خاطر بر شاخ درخت دولت آدم نه نشست، دیده هیچ بصیرت جمال خورشید صفوت آدم درنیافت. چون در فرادیس اعلى آرام گرفت، و راست بنشست، گمان برد که تا ابد او را همان پرده سلامت مى‏باید زدن. از جناب جبروت، و درگاه عزت خطاب آمد که: أَ وَ مَنْ یُنَشَّؤُا فِی الْحِلْیَةِ؟ یا آدم ما میخواهیم که از تو مردى سازیم، تو چون عروسان برنگ و بوى قناعت کردى:
چون زنان تا کى نشینى بر امید رنگ و بوى
همت اندر راه بند و گام زن مردانه وار.
یا آدم! دست از گردن حوا بیرون کن، که ترا دست در گردن نهنگ عشق مى‏باید کرد، و با شیر شریعت هم کاسگى مى‏باید کرد. از سر صفات هستى برخیز، که ترا بقدم ریاضت بپا فزار ملامت بآفاق فقر سفر مى‏باید کرد. رو در آن خاک دان بنشین، بنانى و خلقانى و ویرانى قناعت کن تا مردى شوى:
جان فشان و راه کوب و راد زى و مرد باش
تا شوى باقى چو دامن بر فشانى زین دمن
یا آدم! نگر تا خود بین نباشى، و دست از خود بیفشانى، که آن فریشتگان که بر پرده وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ نواى «سبوح قدوس» زدند خود بین بودند، دیده در جمال خود داشتند، لا جرم باطن ایشان از بهر شرف تو از عشق تهى کردیم. ترا از قعر دریاى قدرت از بهر آن برکشیدیم، تا بر پرده عصیان خویش نواى رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا زنى:
دور باش از صحبت خود پرور عادت پرست
بوسه بر خاک کف پاى ز خود بیزار زن
وَ هُوَ اللَّهُ فِی السَّماواتِ بذات در آسمان مى‏گوى، بعلم هر جاى، بصحبت در جان، بقرب در نفس، نفس درو متلاشى، و او بجاى جان درو متلاشى. در وجود آنجا که یابند، در عرفان آنجا که شناسند. نه خبر حقیقت تباه کند، نه حقیقت خبر باطل کند.
اسْتَوى‏ میگوى که بر عرش است باستوا، وَ هُوَ مَعَکُمْ میخوان که با تو است هر جا که باشى. نه جاى گیر است بحاجت، جاى نمایست برحمت، عرش خداجویان را ساخته نه خداشناسان را، خدا شناس اگر بى او یک نفس زند زنار در بندد. اى در دو گیتى فخر زبان من! و فردا در دیدار عیش جان من! اى شغل دو جهان من! واساز با خود شغل‏شان من. نه نثار یافت ترا جان است، نه شناخت منت ترا زبان است. بیننده تو در دیدار نهان است، و جوینده تو نه بزمین نه بآسمان است.
رشیدالدین میبدی : ۶- سورة الانعام‏
۱۰ - النوبة الاولى
قوله تعالى: وَ إِذْ قالَ إِبْراهِیمُ لِأَبِیهِ آزَرَ ابراهیم گفت پدر خویش را آزر أَ تَتَّخِذُ أَصْناماً آلِهَةً بتان خود صورت کرده را بخدایى میگیرى و خدایان خوانى إِنِّی أَراکَ وَ قَوْمَکَ من ترا و قوم ترا مى‏بینم فِی ضَلالٍ مُبِینٍ (۷۴) در گمراهى آشکارا.
وَ کَذلِکَ نُرِی إِبْراهِیمَ هم چنان که هست با ابراهیم نمودیم‏ مَلَکُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ آنچه از نشانهاى پادشاهى ما است در آسمان و زمین وَ لِیَکُونَ مِنَ الْمُوقِنِینَ (۷۵) و تا بود از بى‏گمانان.
فَلَمَّا جَنَّ عَلَیْهِ اللَّیْلُ چون شب درآمد بر وى و او مى‏خداوند خویش جست از زبر رَأى‏ کَوْکَباً ستاره‏اى دید تا بان قالَ هذا رَبِّی گفت که خداى من اینست فَلَمَّا أَفَلَ چون نشیب گرفت ستاره قالَ گفت ابراهیم لا أُحِبُّ الْآفِلِینَ (۷۶) زیرینان را و نشیب گرفتگان را دوست ندارم.
فَلَمَّا رَأَى الْقَمَرَ بازِغاً چون ماه را دید برآمده روشن قالَ هذا رَبِّی گفت اینست خداى من فَلَمَّا أَفَلَ چون ماه نشیب گرفت قالَ لَئِنْ لَمْ یَهْدِنِی رَبِّی گفت اگر راه ننماید مرا خداوند من لَأَکُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّینَ (۷۷) من ناچاره از گروه بیراهان باشم.
فَلَمَّا رَأَى الشَّمْسَ بازِغَةً چون خورشید دید برآمده تابان قالَ هذا رَبِّی گفت اینست خداى من هذا أَکْبَرُ که این مه است از ستاره و ماه فَلَمَّا أَفَلَتْ چون خورشید نشیب گرفت قالَ یا قَوْمِ گفت اى قوم! إِنِّی بَرِی‏ءٌ مِمَّا تُشْرِکُونَ (۷۸) من بیزارم از آنچه شما بانبازى میگیرید با خداى.
إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ من دین و کردار خویش پاک کردم و روى دل خویش فرا دادم لِلَّذِی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فرا آن خداى که بیافرید آسمانها را و زمینها را حَنِیفاً و من مسلمان پاک دین وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ (۷۹) و من از انباز گیران نیستم با اللَّه.
وَ حاجَّهُ قَوْمُهُ و حجّت جست قوم وى بر وى در پیکار و دعوى حقّ کردن قالَ أَ تُحاجُّونِّی فِی اللَّهِ ابراهیم گفت: با من حجّت میجوئید، و خصومت سازید، و بر من غلبه بیوسید بحق در خداى وَ قَدْ هَدانِ و مرا راه فرا دین حق نمود وَ لا أَخافُ ما تُشْرِکُونَ بِهِ و من نمى‏ترسم از آنچه مى‏انباز گیرید با او إِلَّا أَنْ یَشاءَ رَبِّی شَیْئاً مگر که خداى خود بمن چیزى خواهد از گزند وَسِعَ رَبِّی کُلَّ شَیْ‏ءٍ عِلْماً خداوند من رسیده است بهمه چیز و بهر بودنى بدانش خویش أَ فَلا تَتَذَکَّرُونَ (۸۰) در نیاوید که من نترسم از آن چیز که شما کنید و تراشید و آن گه آن را خداى خوانید!
وَ کَیْفَ أَخافُ ما أَشْرَکْتُمْ و چون ترسم از آن چیز که شما بانبازى گیرید با اللَّه وَ لا تَخافُونَ و شما نمى‏ترسید أَنَّکُمْ أَشْرَکْتُمْ بِاللَّهِ که مى‏انباز گیرید با اللَّه ما لَمْ یُنَزِّلْ بِهِ عَلَیْکُمْ سُلْطاناً چیزى که اللَّه در پرستش آن شما را نه عذر فرستاد نه آن را سزاى خدایى داد فَأَیُّ الْفَرِیقَیْنِ أَحَقُّ بِالْأَمْنِ از ما دو گروه کیست سزاوارتر بایمنى و بى‏بیمى إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (۸۱) مرا پاسخ کنید اگر دانید.
الَّذِینَ آمَنُوا ایشان که بگرویدند وَ لَمْ یَلْبِسُوا إِیمانَهُمْ بِظُلْمٍ و ایمان خود بنیامیختند بشرک أُولئِکَ لَهُمُ الْأَمْنُ ایشانند که بى‏بیمى ایشان را است وَ هُمْ مُهْتَدُونَ (۸۲) و ایشانند که بر راه راست‏اند.
رشیدالدین میبدی : ۶- سورة الانعام‏
۱۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَکاءَ الْجِنَّ الایة سدّت بصائرهم و کلّت ضمائرهم فاکتفوا بکلّ منقوص ان یعبدوه، و رضوا بکل مخذول ان یدعوه. راندگان حضرت‏اند و خستگان عدل و سوختگان قهر. بتیغ هجران خسته، و بمیخ «ردّوا» بسته. آرى! کاریست ساخته، و قسمتى رفته، نفزوده و نکاسته. چتوان کرد که اللَّه چنین خواسته. صفت آن بیگانگان است که خداى را نشناختند، و به بیحرمتى و ناپاکى آواز شرک برآوردند، و دیگرى را با وى در خدایى انباز کردند، تا از راه هدى بیفتادند. امروز درماتم بیگانگى و مصیبت جدایى، و فردا على رؤس الاشهاد فضیحت و رسوایى، و در سرانجام خشم الهى و عذاب جاودانى.
بَدِیعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ توحید است. أَنَّى یَکُونُ لَهُ وَلَدٌ وَ لَمْ تَکُنْ لَهُ صاحِبَةٌ تنزیه است «وَ خَلَقَ کُلَّ شَیْ‏ءٍ وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْ‏ءٍ عَلِیمٌ» تعظیم است. امّا توحید آنست که در هفت آسمان و هفت زمین خدا است، که یگانه و یکتا است. در ذات بى‏شبیه، و در قدر بى‏نظیر، و در صفات بیهمتا است. تنزیه آنست که از عیب پاک است، و از نقصان منزّه و مقدس، و از آفات برى، نه محل حوادث، نه حال گرد، نه نونعت، نه تغیّر پذیر.
پیش از کى قایم، و پیش از کرد جاعل، پیش از خلق خالق، پیش از صنایع قدیر. تعظیم آنست که بقدر از همه بر است، و بذات و صفات زبر است. علوّ و برترى صفت و حق اوست، توان بر کمال و دانش تمام نعت عزت اوست. نه در نعت مشابه، نه در صفت مشارک.
نه در ذات بسته آفات، نه در صفات مشوب علّات. در صنعهاش حکمت پیدا، در نشانهاش قدرت پیدا، در یکتائیش حجّت پیدا. همه عاجزند و او توانا، همه جاهل‏اند و او دانا، همه در عددند و او احد، همه معیوبند و او صمد، لم یلد و لم یولد، از ازل تا ابد، نه فضل او را ردّ، عزت او پیش وهمها سدّ. «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ» نادر یافته شناخته، ناجسته یافته، نادیده دوست داشته.
نادیده هر آن کسى که نام تو شنید
دل نامزد تو کرد و مهر تو گزید.
پس از نزول این آیت کرا رسد که دعوى علم کیف صفت کند؟ یا حق را جل جلاله محاط و مدرک داند. او که دعوى علم کیف کند، دعوى باطل و مدّعى مبطل است.
و او که وى را عزّ سبحانه مدرک و محاط داند معطل است. احاطت بکیفیّت و کمّیت قدرت چون توان که آنچه آثار قدرت است از مخلوقات، اوهام و افهام مادر آن متحیر است.
نه بینى بعین العیان که آب را رفتن است، و اللَّه میگوید در قرآن که: خاک را گفتن است، و نه آب را جان، و نه خاک را زبان، دریافتن این بعقل چون توان! پس جز از قبول ظاهر و تسلیم باطن چه درمان! ظاهر قبول کن و باطن بسپار، و هر چه محدث است بگذار، و طریق سلف دست بمدار. زینهار زینهار! که اللَّه میگوید: لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ. یکى از عالمان طریقت میگوید: لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ سیاست قدم صفت است که از صحراى بى‏نیازى جلال خود بر سالکان راه جلوه میکند، میگوید: ما را دیدهاى فانى و عقلهاى مطبوع در نیابد که در ذات و صفات ما پیمانه عقل عقلاء» نیست، و هم و فهم از ما چه نشان دهد که منشور صفات ما را توقیع جز «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ‏ءٌ» نیست. «لم یزل و لا یزال» نعت جبروت ما است، صفت حدثان را با جلال قدم چه کار! ازل و ابد مرکب قضا و قدر ما است. محو و صحو را با ما چه خویشى! وحدانیّت و فردانیّت نعت تعزّز ما است.
آب و خاک را با ما چه مناسبت! اگر نه آفتاب جلال «وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ» از ولایت «لطیف و خبیر» بر شما تافتى، عواصف لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ دمار از جان شما برآوردى، و بکتم عدم باز بردى، لکنّه عز جلاله باللّطف معروف و بالفضل موصوف. ببنده نوازى معروف است، و بمهربانى موصوف، بلطف خود و از آمده بوفاء امید داران، بفضل خود پذیرنده حقیرهاى پرستندگان، و بکرم خود سازنده کار بندگان در دو جهان.
قَدْ جاءَکُمْ بَصائِرُ مِنْ رَبِّکُمْ جاى دیگر گفت: قَدْ جاءَتْکُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّکُمْ. جاى دیگر گفت: قَدْ جاءَکُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّکُمْ. جاى دیگر گفت: قَدْ جاءَکُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ کِتابٌ مُبِینٌ، آمد بشما از خداوند شما چراغى روشن، پندى بلیغ، نورى تمام، حجّتى آشکارا، نامه‏اى پیدا. چراغى که دلها افزود، نورى که روح جان افزاید، ذکرى که سرّ بنده آراید. نامه‏اى که بنده بدان نازد، نامه‏اى! و چه نامه‏اى که‏ راه بنده بدان گشاده، انصاف وى در آن داده، کار دین وى بدان ساخته، حبل وى بدان پیوسته، دل وى بدان آراسته، عیب وى بدان پوشیده، دین وى بدان کوشیده، گوش وى بکلید آن گشاده، سعادت و پیروزى خود در آن یافته. نامه‏اى که چراغ دلها است، شستن غمها است، شفاء دردها است «شِفاءٌ لِما فِی الصُّدُورِ». چراغ تنبیه است، چراغ شرم که از دل ناپاکان تاریکى شوخى ببرد. چراغ علم که از دل جاهلان تاریکى سفه ببرد.
نامه‏اى که بنده را بآن در دنیا حلاوت طاعت، بدر مرگ فوز و سلامت، در گور تلقین حجّت، در قیامت سبکبارى و رحمت، در بهشت رضا و لقا و رؤیت.
اتَّبِعْ ما أُوحِیَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وحى دیگر است و رسالت دیگر. وحى آنست که در خلوت «أَوْ أَدْنى‏» سرّا بسرّ بدو پیوست که: «فَأَوْحى‏ إِلى‏ عَبْدِهِ ما أَوْحى‏»
. رسالت آنست که بظاهر بوى فرو فرستادند که: «هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ» یعنى بواسطه جبرئیل. پس گفتند: یا محمّد! آنچه بواسطه جبرئیل فرو آمد بخلق رسان: بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ، و آنچه بخلوت یافتى از وحى ما، سرّ دوستى است گوش دار و بر پى آن باش: اتَّبِعْ ما أُوحِیَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ.
وَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ الایة وعدوا من انفسهم الایمان لو شاهدوا البرهان، و لم یعلموا انهم تحت قهر الحکم، و ما یغنى وضوح الادلة لمن لا یساعده سوابق الرحمة. السبیل واضح، و الدلیل لائح، و لکن کما قیل:
و ما انتفاع اخى الدنیا بمقلته
اذا استوت عنده الانوار و الظلم.
رشیدالدین میبدی : ۷- سورة الاعراف‏
۱۷ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنِی آدَمَ الایة از روى فهم بر لسان حقیقت این آیت رمزى دیگر دارد و ذوقى دیگر. اشارتست ببدایت احوال دوستان، و بستن پیمان و عهد دوستى با ایشان روز اول در عهد ازل که حق بود حاضر، و حقیقت حاصل:
سقیا للیلى و اللیالى الّتى
کنّا بلیلى نلتقى فیها
چه خوش روزى که روز نهاد بنیاد دوستى است! چه عزیز وقتى که وقت گرفتن پیمان دوستى است! مریدان روز اول ارادت فراموش هرگز نکنند. مشتاقان هنگام وصال دوست تاج عمر و قبله روزگار دانند:
سقیا لمعهدک الّذى لو لم یکن
ما کان قلبى للصبابة معهدا
فرمان آمد که یا سیّد! وَ ذَکِّرْهُمْ بِأَیَّامِ اللَّهِ. این بندگان ما که عهد ما فراموش کردند، و بغیرى مشغول گشته، با یاد ایشان ده آن روز که روح پاک ایشان با ما عهد دوستى مى‏بست، و دیده اشتیاق ایشان را این توتیا مى‏کشیدیم که: أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ؟
اى مسکین! یاد کن آن روز که ارواح و اشخاص دوستان در مجلس انس از جام محبت شراب عشق ما مى‏آشامیدند، و مقربان ملأ اعلى میگفتند: اینت عالى همّت قومى که ایشانند! ما بارى ازین شراب هرگز نچشیده‏ایم، و نه شمه‏اى یافته‏ایم، و هاى و هوى آن گدایان در عیوق افتاده که: «هَلْ مِنْ مَزِیدٍ»؟
زان مى که حرام نیست در مذهب ما
تا باز عدم خشک نیابى لب ما
روزى آن مهتر عالم و سیّد ولد آدم (ص) میگفت: «انّ حراء جبل یحبّنى و أحبّه».
این کوه حرا مرا دوست است و من او را دوستم. گفتند: اى سیّد کوه را چنین مى‏گویى؟ چیست این رمز؟ گفت: آرى شراب مهر از جام ذکر آنجا نوش کرده‏ایم.
سید صلوات اللَّه علیه در بدایت کار که آثار نبوّت و امارات وحى برو ظاهر گشت، روزگارى با کوه حرا میشد، و درد این حدیث در آن خلوتگاه او را فرو گرفته، و آن کوه او را چون غمگسارى شده:
جز گرد دلم گشت نداند غم تو
در بلعجبى هم بتو ماند غم تو
هر چند بر آتشم نشاند غم تو
غمناک شوم گرم نماند غم تو
ساعتى در قبض بودى، ساعتى در بسط. وقتى در سکر بودى وقتى در صحو. لختى در اثبات بودى، لختى در محو. هر کس که از ابتداء ارادت مریدان خبر دارد داند که آن چه حال بودست و چه درد؟ این چنان است که گویند:
اکنون بارى بنقد دردى دارم
کان درد بصد هزار درمان ندهم‏
پیر طریقت گفته در مناجات: الهى! چه خوش روزگاریست روزگار دوستان تو با تو! چه خوش بازاریست بازار عارفان در کار تو! چه آتشین است نفسهاى ایشان در یاد کرد و یادداشت تو! چه خوش دردیست درد مشتاقان در سوز شوق و مهر تو! چه زیباست گفت و گوى ایشان در نام و نشان تو! أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلى‏ فرّقهم فرقتین: فرقة ردّهم الى الهیبة فهاموا، و فرقة لاطفهم بالقربة فاستقاموا، و قیل: تجلى لقلوب قوم فتولّى تعریفهم. فقالوا بلى عن صدق یقین و تعزّز على آخرین، فأثبتهم فى اوطان الجحد. فقالوا بلى عن ظن و تخمین.
روز میثاق بجلال عزّ خود و کمال لطف خود بر دلها متجلى شد، قومى را بنعت عزت و سیاست، قومى را از روى لطف و کرامت. آنها که اهل سیاست بودند، در دریاى هیبت بموج دهشت غرق شدند، و این داغ حرمان بر ایشان نهادند که: أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ، و ایشان که سزاى نواخت و کرامت بودند بتضاعیف قربت و تخاصیص محبّت مخصوص گشتند، و این توقیع کرم بر منشور ایمان ایشان زدند که: أُولئِکَ هُمُ الرَّاشِدُونَ. أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ اینجا لطیفه‏اى نیکو گفته‏اند، و ذلک انّه قال تعالى: أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ؟ و لم یقل الستم عبیدى؟ نگفت: نه شما بندگان من‏اید بلکه گفت: نه من خداوند شماام؟ پیوستگى خود را بنده در خدایى خود بست نه در بندگى بنده، که اگر در بندگى بستى، چون بنده بندگى بجاى نیاوردى، در آن پیوستگى خلل آمدى. چون در خدایى خود بست، و خدایى وى بر کمال است، که هرگز در آن نقصان نبود، لا جرم پیوستگى بنده بوى هرگز گسسته نشود، و نیز نگفت که: من که ام؟ که آن گه بنده درو متحیّر شدى. و نگفت که: تو که‏اى؟ تا بنده بخود معجب نشود و نه نومید گردد، و نیز نگفت: خداى تو کیست؟ که بنده درماندى بلکه سؤال کرد با تلقین جواب، گفت: نه منم خداى تو؟ اینست غایت کرم و نهایت لطف.
شیخ الاسلام انصارى گفت قدس اللَّه روحه: کرم گفت: أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ برّ گفت: بلى. چون داعى و مجیب یکى است دو تعرض چه معنى. ملک رهى را با خود خواند، او را بخود نیوشید، بى او خود جواب داد و جواب ببنده بخشید. این هم چنان است که مصطفى را گفت: وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ. درین آیت دعوى بسوخت و معنى بنواخت، تا هر که بخود باز آید، او را نشناخت، سیل ربوبیت بر گرد بشریت گماشت، او را ازو بربود، پس او را نیابت داشت. میگوید: نه تو انداختى آن گه که میانداختى، و یدا تبطش بى‏اینست گر بشناختى.
وَ اتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ الَّذِی آتَیْناهُ آیاتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها همى تا باد تقدیر از کجا درآید؟ اگر از جانب فضل آید لاحقان را بسابقان در رساند، زنار گبر کى کمر عشق دین گرداند، و اگر از جانب عدل آید، توحید بلعم شرک شمارد، و با سگ خسیس برابر کند: فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ. آرى کار رضا و سخط دارد، اگر یک لمحت از لمحات نسیم رضاى او بدرک اسفل برگذرد، فردوس اعلى گردد، ور یک باد از بادهاى سخط او بفردوس اعلى بگذرد، درک اسفل شود. سحره فرعون چندین سال کفر ورزیدند، و فرعون را پرستیدند، یک باد رضا بر ایشان آمد، نواخته لطف کرامت گشتند. بلعم هفتاد سال شجره توحید پرورده، و با نام اعظم صحبت داشته، و کرامتها بخود دیده، و بعاقبت در وهده سخط حق افتاده، وز درگاه او برانده که: فارقت من تهوى فعزّ الملتقى! زینهار ازین قهر! فریاد ازین حکم! کار نه آن دارد که از کسى کسل آید و از کسى عمل، کار آن دارد که تا شایسته که آمد در ازل:
گفتم که بر از اوج برین شد بختم
وز ملک نهاده چون سلیمان تختم‏
خود را چو بمیزان خرد برسختم
از بنگه لولیان کم آمد رختم‏
فرمان آمد که: اى محمد! ما روز میثاق بندگان را دو گروه کردیم: گروهى نواخته، و دل بآتش مهر ما سوخته. گروهى گریخته، و با دون ما آمیخته. ایشان که ما رااند شیطان را با ایشان کار نیست: إِنَّهُ لَیْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الَّذِینَ آمَنُوا، و آنان که شیطان رااند، ما را عمل ایشان و بود ایشان بکار نیست: إِنَّما سُلْطانُهُ عَلَى الَّذِینَ یَتَوَلَّوْنَهُ. اى سید! در سپاه دیو چه رنج برى؟ عاقبت کار ایشان اینست که: فَکُبْکِبُوا فِیها هُمْ وَ الْغاوُونَ وَ جُنُودُ إِبْلِیسَ أَجْمَعُونَ. اى ابلیس! گرد دوستان ما چه گردى؟
ایشان «حزب اللَّه» اند، ترا بر ایشان دسترس نیست، و تحفه روزگار ایشان جز رستگارى و پیروزى نیست: أَلا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ.
وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً الایة من خلقه لجهنّم متى یستوجب الجنان؟! و من اهله للسّخط انّى یستحق الرّضوان؟ فهم الیوم فى جحیم الجحود، معذبین بالهوان و الخذلان، ملبّسین ثیاب الحرمان، و غدا فى جحیم الحرقة مقرّنین فى الاصفاد، سرابیلهم من قطران. لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها معانى الخطاب کما یفهمها المحدّثون، و لیس لهم تمییز بین خواطر الحق، و هواجس النّفس، و وساوس الشیطان. وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها شواهد التّوحید و علامات الیقین، فلا ینظرون الّا من حیث الغفلة، و لا یسمعون الا دواعى الفتنة، و قیل: لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها شواهد الحق، وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها دلائل الحقّ، وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها دعوة الحق. أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ لان الانعام رفع عنها التکلیف، فان لم یکن لها وفاق الشرع فلیس منها ایضا خلاف الامر:
نهارک یا مغرور سهو و غفلة
و لیلک نوم و الردى لک لازم‏
و تشغل فیما سوف تکره غبّه
کذلک فى الدّنیا تعیش البهائم‏
رشیدالدین میبدی : ۷- سورة الاعراف‏
۱۹ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: هُوَ الَّذِی خَلَقَکُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ بزرگ است و بزرگوار، خداوند مهربان، نیکو نام، رهى‏دار، آفریننده جهانیان، و دارنده همگان. پاک و بى‏عیب در نام و نشان. پاک از زاده و خود نزائیده، پاک از انباز و یارى دهنده، پاک از جفت و هم ماننده. خلق که آفرید، جفت آفرید قرین یکدیگر، نرینه و مادینه هر دو درهم ساخته، و شکل در شکل بسته، و جنس با جنس آرمیده، چنان که گفت: وَ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها لِیَسْکُنَ إِلَیْها. خداست که یکتاست، و در صفات بى‏همتاست، و از عیبها جداست. آفریننده و دارنده و پروراننده. چون خواهد که در آفرینش قدرت نماید، از یک قطره آب مهین صد هزار لطائف و عجائب بیرون آرد. اوّل خاکى، آن گه آبى، آن گه علقه‏اى، پس مضغه‏اى، پس استخوانى و پوستى، پس جانورى. چون چهار ماهه شود زنده شود در آن قرار مکین فى ظلمات ثلث درین شخص سه حوض آفریده یکى دماغ، یکى جگر، یکى دل. از دماغ جویهاى اعصاب بر همه تن گشاده، تا قدرت حسّ و حرکت در وى میرود. از جگر رگها آرمیده، بر همه تن گشاده، تا غذا در وى میرود.
از دل رگها جهنده، بر همه تن گشاده، تا روح در وى میرود. دماغ بر سه طبقه آفریده: در اول فهم نهاده، در دوم عقل نهاده، در سوم حفظ. چشم بر هفت طبقه آفریده. روشنایى و بینایى در آن نهاده. عجب‏تر ازین حدقه است بر اندازه عدس دانه‏اى، و آن گه صورت آسمان و زمین بدین فراخى در وى پیدا گشته. طرفه‏تر پیشانى که سخت آفرید با صلابت، تا موى نرویاند که آن گه جمال ببرد. پوست ابرو میانه آفرید تا موى برآید اندکى، و دراز نگردد.
گوش بیافرید، آبى تلخ در وى نهاده، تا هیچ حیوان بوى فرو نشود، و در وى پیچ و تحریف بسیار آفریده، تا اگر خفته باشى و حشرات زمین قصد آن کند راه بر وى دراز شود، تا تو آگاه شوى. زبان در محل لعاب نهاد تا روان باشد، و از سخن گفتن باز نمانى. چشمه آب خوش از زیر زبان روان کرد، تا بادرار آب میدهد، و طعام بوى‏تر میشود، و اگر نه طعام بحلق فرو نشود. بر سر حلقوم حجابى آفرید تا چون طعام فرو برى، سر حلقوم بسته شود، تا طعام بمجرى نفس فرو نشود. جگر بیافرید تا طعامهاى رنگارنگ را همه یک صفت گرداند برنگ خون، تا غذاى هفت اندام شود.
پاکست و بى‏عیب خداوندى که از یک قطره آب مهین این همه صنع پیدا کرد، و چندین عجائب و بدائع قدرت بنمود، چون اندیشه کنى بگوى: فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ! زهى نیکوکار زیبا نگار آفریدگار! تن نگاشت و دل نگاشت. چون تن نگاشت خود را ستود، گفت: فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ. چون دل نگاشت ترا ستود، گفت: أُولئِکَ هُمُ الرَّاشِدُونَ. در علم ازلى و قضاء ابدى و رفته قلم است که رویهایى بخواهد گردانید، چون بنگاشتن روى رسید گفت: نیکو نگارید، نگارگر ستود نه نگار، که اگر نگار ستودى نه روا بودى که بزدودى، که کریم ستوده خویش محو نکند، برداشته خویش رد نکند. چون بدل رسید نگار ستود نه نگارگر، تا بدانى که نگار دل را هرگز نخواهد زدود.
وَ لا یَسْتَطِیعُونَ لَهُمْ نَصْراً وَ لا أَنْفُسَهُمْ یَنْصُرُونَ بیک قول مراد باین مشرکان‏اند که پرستنده اصنام بودند. جاى دیگر گفت: وَ کانُوا لا یَسْتَطِیعُونَ سَمْعاً، ما کانُوا یَسْتَطِیعُونَ السَّمْعَ. حجت است بر اهل قدر که بنده را استطاعت نهادند، و قدرت بر مباشرت فعل پیش از فعل، و ازین آیت بى‏خبراند و بى‏نصیب که ملک میگوید جلّ جلاله: نه استطاعت دارند و نه قدرت. نه خود را بکار آیند نه دیگران را. نه جلب منفعت توانند نه دفع مضرت، مگر آنچه اللَّه خواهد که توانند. که خواست خواست اللَّه است، و توان توان او. بنده بخود هیچ نتواند، همه بتقدیر اللَّه است. نیکى و بدى، سود و زیان، عطا و منع، غنا و فقر همه بتقدیر و خواست اللَّه است. خیر بتقدیر او و رضاء او، شر بتقدیر او، نه برضاء او. در عالم چیست مگر بخواست او؟ موى نجنبد بر تن هیچ کس مگر بمشیت او. خطرت ناید در دل هیچ خلق مگر بعلم او. آدمى از خاک آفریده او، و اسیر در قبضه او. هیچ چیز بر وى نرود مگر بحکم او و بمشیت او. هر چه خواهد کند بر بنده او. اگر سوزد یا نوازد خواند یا راند، او را رسد، و کس را نیست اعتراض بر او: لا یُسْئَلُ عَمَّا یَفْعَلُ وَ هُمْ یُسْئَلُونَ. چنان که در بدایت آفرینش خلق بمشیت وى بود، و در حکم وى، امروز حکم بمشیت و اختیار هم او راست: ما کانَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ خلق که باشند که ایشان را حکم و اختیار بود؟ جبلت حدثان و اختیار انسان چه مرغ حضرت عزّت است؟! سُبْحانَهُ وَ تَعالى‏ عَمَّا یُشْرِکُونَ پاکست و متعالى از آنک دیگرى را با وى حکم و اختیار بود، که خدایى شرکت نپذیرد.
وَ تَراهُمْ یَنْظُرُونَ إِلَیْکَ وَ هُمْ لا یُبْصِرُونَ آن زخم خوردگان عدل ازل، و نابایستگان حضرت عزّت از مصطفى (ص) انسانیت دیدند، نبوت ندیدند. آدمیت دیدند عبودیت ندیدند. لا جرم میگفتند: إِنَّ هذا لَساحِرٌ مُبِینٌ، أَ إِنَّا لَتارِکُوا آلِهَتِنا لِشاعِرٍ مَجْنُونٍ؟ آن دیده‏هاى شوخ ایشان بر مص کفر آلوده بود، و سزاى دیدن جمال نبوّت نبود، از آن ندیدند. موسى علیه السلام از خضر بندگى دید آدمیّت ندید، لا جرم میان بخدمت دربست، و بر درگاه شاگردى و مریدى وى مجاور گشت. دیرى‏ بباید تا تو از خلق و آدمى بیرون از تن ظاهر چیزى بینى. تو لیلى مى‏بینى معشوقى نمى بینى. مجنون میدانى عاشقى نمیدانى. لا جرم از کوى حقائق و راه مردان دور افتادى. اى هفتاد سال در منزل خاک بمانده! و هرگز قدم در ولایت عشق ننهاده! پاى بند صورت گشته، و هرگز عالم صفت ندیده:
تا تو مرد صورتى از خود نبینى راستى
مرد معنى باش و گام از هفت گردون درگذار.
رشیدالدین میبدی : ۱۰- سورة یونس - مکیة
۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ مِنْهُمْ مَنْ یَسْتَمِعُونَ إِلَیْکَ مستمعان مختلف‏اند و درجات ایشان بر تفاوت، یکى بطبع شنید بگوش سر خفته بود سماع او را بیدار کرد تا از غم بیاسود، یکى بحال شنید بگوش دل آرمیده بود سماع او را در حرکت آورد تا او را نسیم انس دمید، یکى بحق شنید با نفسى مرده و دلى تشنه و نفسى سوخته یادگار ازلى رسیده و جان بمهر آسوده و سرّ از محبّت ممتلى گشته. بو سهل صعلوکى گفت: مستمع در سماع میان استتار و تجلّى است. استتار حقّ مبتدیان است، و نشان نظر رحمت در کار مردان، که از ضعف و عجز طاقت مکاشفت سلطان حقیقت ندارند. و باین معنى حکایت کنند از منصور مغربى گفت: بحلّه‏اى از حلّه‏هاى عرب فرو آمدم جوانى مرا مهمانى کرد در میانه ناگاه بیفتاد آن جوان و بیهوش گشت، از حال وى پرسیدم گفتند: بنت عمّى آویخته وى گشته و این ساعت آن بنت عمّ در خیمه خویش فرا رفت، غبار دامن وى در حال رفتن این جوان بدید بیفتاد و بیهوش گشت، این درویش برخاست بدر آن خیمه شد و شفاعت کرد از بهر این جوان گفت: ان للغریب فیکم حرمة و ذماما و قد جئت مستشفعا الیک فى امر هذا الشّاب فتعطفى علیه فیما به من هواک.
فقالت المرأة انت سلیم القلب انه لا یطیق شهود غبار ذیلى کیف یطیق محبتى.
چون درویش در حق آن جوان شفاعت کرد، وى جواب داد که: اى سلیم القلب کسى که طاقت دیدار غبار دامن ما ندارد طاقت دیدار جمال و صحبت ما چون دارد؟ این است حال مرید او را در پرده خودى در پوشش میدارند تا در سطوات حقیقت یکبارگى سوخته و گداخته نگردد، یک تابش برق حقیقت بیش نبیند که او را در حرکت آرد نعره زند، و جامه درد و گریه کند، باز چون بمحلّ استقامت رسد و در حقیقت افراد متمکّن شود نسیم قرب از افق تجلّى بر وى دمیدن گیرد، آن حرکات بسکنات بدل شود، زیرا موارد هیبت ادب حضرت بجاى آرد. اینست که ربّ العالمین گفت: فَلَمَّا حَضَرُوهُ قالُوا أَنْصِتُوا.
إِنَّ اللَّهَ لا یَظْلِمُ النَّاسَ شَیْئاً نفى ظلم از خویشتن کرد، و تقدیر ظلم در وصف وى خود محالست که خلق خلق اوست، و ملک ملک او، و حقّ حقّ او، ظالم کسى باشد که از حدّ فرمان در گذرد، و حکمى که او را لازم آید اندازه آن در گذارد. و حقّ جلّ جلاله بجلال قدر خویش حاکم است نه محکوم، آمر است نه مأمور، قهّار است نه مقهور، بنده را بیافرید بقدرت بى وسیلت، او را بپرورد بنعمت بى‏شفاعت، حکم خود بر وى براند بى‏مشاورت، اگر بخواند و بنوازد فضل و لطف اوست، و اگر براند و بیندازد قهر و عدل اوست، هر چه کند رواست که خداوند و آفریدگار بحقیقت اوست جلّ جلاله و تقدست اسماؤه و تعالت صفاته. وَ إِمَّا نُرِیَنَّکَ بَعْضَ الَّذِی نَعِدُهُمْ الآیة. خبر وى درست، و وعد وى راست و وعید وى حقّ و حشر و نشر بودنى، و نامه کردار خواندنى، و حساب اعمال کردنى، و بثواب و عقاب رسیدنى، و هر چه آید آمده گیر و پرده از روى کار برگرفته گیر. یقول اللَّه عزّ و جلّ فَکَشَفْنا عَنْکَ غِطاءَکَ فَبَصَرُکَ الْیَوْمَ حَدِیدٌ قُلْ لا أَمْلِکُ لِنَفْسِی ضَرًّا وَ لا نَفْعاً إِلَّا ما شاءَ اللَّهُ اى مهتر کونین و سیّد خافقین و رسول ثقلین گوى نفع و ضرّ بدست ما نیست، راندن و نواختن کار ما نیست، بند و گشاد دار و گیر بداشت ما نیست که ضارّ و نافع جز نام و صفت یک خداى نیست، ضارّست خداوند گشاد و بند، و پادشاه بر سود و گزند، و کلید دار جدایى و پیوند، نافع است سود نماى خلقان، و سپردن سودها بر وى آسان، و سود همه بدست وى نه بدست کسان.
قُلْ أَ رَأَیْتُمْ إِنْ أَتاکُمْ عَذابُهُ بَیاتاً أَوْ نَهاراً من خاف البیات لم یستلذ السیّئات، من توسد الغفلة ایقظه فجأة العقوبة، من عرف کمال القدرة لم یا من فجأة الأخذ بالشدّة.
وَ یَسْتَنْبِئُونَکَ أَ حَقٌّ هُوَ الآیة. راه حق بر روندگان روشن، لکن چه سود که یک مرد راه رو نیست، دریغا که بستان نعمت پر ثمار لطایف است و یک خورنده نیست، همه عالم پر صدف دعوى و یک ذرّه جوهر معنى نیست، در میدان جلال صد هزار سمند هدایت و یک سوار نیست. بو یزید بسطامى گفته: که راه حق چون آفتاب تابان است، هر که بینایى دارد چون در نگرد با یقین و ایمان است، در هر کلوخى و ذرّه‏اى از ذرائر موجودات بر یگانگى حقّ صد هزار بیانست.
مرد باید که بوى داند برد
و رنه عالم پر از نسیم صبا است‏
أَلا إِنَّ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الحادثات باسرها للَّه ملکا و به ظهورا و منه ابتداء و الیه انتهاء فقوله حقّ و وعده صدق و امره حتم و قضاؤه بثّ و هو العلىّ، و على ما یشاء قوى، یحیى القلوب بانوار المشاهدة، و یمیت النّفوس بانواع المجاهدة، یحیى من یشاء بالاقبال علیه و یمیت من یشاء بالاعراض عنه یحیى قلوب قوم بجمیل الرجاء و یمیت قلوب قوم بوسم القنوط.
رشیدالدین میبدی : ۱۶- سورة النحل- مکیه‏
۷ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ اللَّهُ أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِکُمْ» آدمى را منزل اوّل از منازل وجود شکم مادر است: اوّل آبى، آن گه علقه‏اى، آن گه مضغه‏اى، پس استخوانى و پوستى، آن گه جانورى، چون چهار ماهه شود زنده شود، شخصى زیبا، صورتى پرنگار، درو از الطاف کرم تعبیه‏هایى که عاقل در آن نگرد از تعجب خیر فرو ماند، در وى دماغ آفرید سه طبقه بر هم ساخته: در اوّل فهم نهاد، در دوم عقل، در رسوم حفظ، وانگه کمال حکمت را دماغ سرد و تر آفرید که مقابل وى دلست گرم و خشک تا بخار دل و حرارت دل که باو رسد او را زیان ندارد، دل بیافرید رگهاى جهنده درو پیوسته و حیاة در او روان، جگر بیافرید رگهاى آرمیده درو پیوسته غذاء همه تن درو روان، معده بیافرید امعاء درو پیوست، جاى نطفه بیافرید مثانه و انثیین درو پیوست، دماغ نرم و تر آفرید تا سخن در گیرد، پوست پیشانى سخت آفرید تا موى نرویاند، پوست ابرو میانه آفرید تا موى رویاند لکن دراز نگرداند، محلّ نور چشم پیه گردانید تا آن را تباه نکند، زبان بر محل لعاب نهاد تا زود برود، آسان سخن گوید، بر مراد وى چنانک خواهد، بر سر حلقوم حجابى آفرید تا چون طعام فرو برد سر حلقوم بسته شود طعام بمجراى نفس نرسد، آن گه طعام بحرارت جگر در معده پخته گردد و آن را بعروق و اعضاء رساند.
درنگر تا از یک قطره آب چه آفرید و چند آفرید از استخوان و گوشت و پوست و پیه و زهره و جگر و سپرز و رگ و پى و موى و ناخن و دندان، چون آن خلقت بکمال حکمت تمام شود و نه ماه بسر آید از شکم مادر بفرمان حق جلّ جلاله قصد دنیا کند اینست که ربّ العزّه گفت: «وَ اللَّهُ أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِکُمْ» چون در دنیا آید نادان و بى علم آید چنانک گفت: «لا تَعْلَمُونَ شَیْئاً» ربّ العالمین بکمال لطف و رأفت و رحمت خویش او را سمعى دهد که لطایف ذکر بوى شنود، بصرى دهد که عجایب صنع بوى بیند، دلى دهد که مهر و محبّت حق را بشاید، آن گه گفت: «لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ» این همه بآن کردم تا نعمت من بر خود بشناسید و از من آزادى کنید نه چنانک دشمنان کردند که نعمت بشناختند و آن گه انکار کردند که حوالت نعمت با دیگرى بردند و آزادى از دیگرى کردند، و ذلک فى قوله تعالى: «یَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللَّهِ ثُمَّ یُنْکِرُونَها»، شناخت نعمت نیکوست و شناخت منعم نیکوتر زیرا که شناخت نعمت انکار را بوى را هست و شناخت منعم جز بر استقامت نرود، کافران را شناخت نعمت بود امّا شناخت منعم نبود، لا جرم انکار بار آورد و جحود.
یکى از پیغامبران گفت بار خدایا نعمت بر کافران بى شمار مى‏ریزى و بر سر مؤمنان بلا مى‏انگیزى سبب چیست؟ فرمان آمد از جبّار کائنات که آفریدگان همه بندگان و رهیگان من‏اند، بلا و نعمت بارادت و مشیّت منست، مؤمن در دنیا گناه کند و آخر عهد که روى بعقبى نهد خواهم که پاک و بى گناه بر من رسد و مرا بیند، بلا بر وى گماردم در دنیا و آن را کفّاره گناهان وى کنم، و کافر در دنیا نیکوئیها کند آن نیکوئیها را در دنیا بنعمت مکافات کنم تا چون بر ما رسد وى را هیچ حق نمانده باشد و او را عقوبت تمام کنم، خواست ما اینست و ارادت ما چنین است و کس را بر خواست ما اعتراض نیست و از حکم ما اعراض نیست.
«یَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللَّهِ ثُمَّ یُنْکِرُونَها» قومى گفتند این در حق مسلمانانست که روزگارى در طاعت بسر آرند و طریق ریاضت و مجاهدت بحکم شریعت بر دست گیرند، امّا بعاقبت عجبى در ایشان آید که راه بریشان بزند و آن طاعت بر ایشان تباه کند، و عجب آنست که آن طاعت و عبادت بنزدیک حق جلّ جلاله خدمتى پسندیده داند و اهتزازى و شادیى در خود آرد که این صفت من است و قوّت من و غافل ماند از آنک نعمت خداست و فضل او بر وى وانگه از زوال نعمت نترسد و ایمن رود.
مصطفى (ص) گفت سه چیز است که هلاک مرد در آنست: یکى بخل که مرد او را فرمان بردار شود، دیگر هواى نفس که مرد فرا پى آن نشیند، سوم آن مرد که بخویشتن معجب بود. یکى از جمله بزرگان دین گفته: اگر همه شب خواب کنم و بامداد شکسته و ترسان باشم دوست تر از آن دارم که همه شب نماز کنم و بامداد بخویشتن معجب باشم. و عبد اللَّه مسعود گفت هلاک دین مرد در دو چیز است: یکى عجب، دیگر نومیدى این از آن گفت که هر که نومید شد از طلب فرو ایستاد و فترت در وى آمد نیز عبادت نکند، همچنین معجب در خود مى‏پندارد که از طلب بى نیازست که کار وى خود راستست و آمرزیده.
«وَ یَوْمَ نَبْعَثُ فِی کُلِّ أُمَّةٍ شَهِیداً عَلَیْهِمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ» تأتى یوم القیامة کلّ امّة مع رسولهم فلا امّة تساوى هذه الامة کثرة و فضلا و لا رسول کرسولنا (ص) رتبة و قدرا.
... «وَ نَزَّلْنا عَلَیْکَ الْکِتابَ تِبْیاناً لِکُلِّ شَیْ‏ءٍ» فیه للمؤمنین شفاء و هو لهم ضیاء و على الکافرین بلاء و هو لهم سبب محنة و شقاء.
رشیدالدین میبدی : ۱۸- سورة الکهف- مکیة
۶ - النوبة الاولى
قوله تعالى: «وَ إِذْ قالَ مُوسى‏ لِفَتاهُ» یاد کن اى محمد که موسى شاگرد خویش را گفت: «لا أَبْرَحُ حَتَّى أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَیْنِ» میخواهم رفت بر دوام تا آن گه که بدو دریا رسم بهم، «أَوْ أَمْضِیَ حُقُباً (۶۰)» یا مى‏روم هشتاد سال.
«فَلَمَّا بَلَغا مَجْمَعَ بَیْنِهِما» چون بهم آمدنگاه آن دو دریا رسیدند، «نَسِیا حُوتَهُما» ماهى خویش را فراموش کردند آنجا، «فَاتَّخَذَ سَبِیلَهُ فِی الْبَحْرِ سَرَباً (۶۱)» و ماهى راه دریا گرفت و در آب شد.
«فَلَمَّا جاوَزا» چون بر گذشتند، «قالَ لِفَتاهُ» موسى گفت شاگرد خویش را، «آتِنا غَداءَنا» این چاشت ما بیار، «لَقَدْ لَقِینا مِنْ سَفَرِنا هذا نَصَباً (۶۲)» که ازین مقدار افزونى که رفتیم سخت ماندگى دیدیم.
«قالَ أَ رَأَیْتَ إِذْ أَوَیْنا إِلَى الصَّخْرَةِ» گفت دیدى آن گه که من با پناه سنگ شدم، «فَإِنِّی نَسِیتُ الْحُوتَ» من ماهى را آنجا فراموش کردم، «وَ ما أَنْسانِیهُ إِلَّا الشَّیْطانُ أَنْ أَذْکُرَهُ» و بر من فراموش نکرد که ترا خبر کردمى مگر دیو، «وَ اتَّخَذَ سَبِیلَهُ فِی الْبَحْرِ عَجَباً (۶۳)» و ماهى در آب راه خویش گرفت راه گرفتنى شگفت.
«قالَ ذلِکَ ما کُنَّا نَبْغِ» موسى (ع) گفت آنجا که آن ماهى گذاشتى ما آنجا مى‏جستیم، «فَارْتَدَّا عَلى‏ آثارِهِما قَصَصاً (۶۴)» باز گشتند بر پى پى بپس باز پى جویان.
«فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا» یافتند رهى را از رهیگان ما، «آتَیْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا» که او را دانشى دادیم از نزدیک خویش، «وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً (۶۵)» و در او آموختیم از نزدیک خویش دانشى.
«قالَ لَهُ مُوسى‏ هَلْ أَتَّبِعُکَ» موسى گفت وى را ترا پس رو باشم و بتو پى بر، «عَلى‏ أَنْ تُعَلِّمَنِ» بر آنچ در من آموزى، «مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً (۶۶)» از آنچ در تو آموختند بر راستى.
«قالَ» گفت، «إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً (۶۷)» تو با من شکیبایى نتوانى.
«وَ کَیْفَ تَصْبِرُ» و شکیبایى چون کنى، «عَلى‏ ما لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً (۶۸)» بر چیزى و کارى که بدانش خویش بآن نرسى
«قالَ سَتَجِدُنِی إِنْ شاءَ اللَّهُ صابِراً» موسى (ع) گفت مگر که مرا شکیبا یابى اگر خداى تعالى خواهد، «وَ لا أَعْصِی لَکَ أَمْراً (۶۹)» و در هیچ فرمان از تو عاصى نشوم و سر نکشم.
«قالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنِی» خضر گفت اگر میخواهى مرا و بر پى من مى‏روى، «فَلا تَسْئَلْنِی عَنْ شَیْ‏ءٍ» نگر از من هیچیز نپرسى البته، «حَتَّى أُحْدِثَ لَکَ مِنْهُ ذِکْراً (۷۰)» تا من ترا نو بنو میگویم که چه بود که من کردم.
«فَانْطَلَقا» رفت موسى و خضر بهم، «حَتَّى إِذا رَکِبا فِی السَّفِینَةِ» تا آن گه که در کشتى نشستند، «خَرَقَها» کشتى را سوراخ کرد، «قالَ أَ خَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أَهْلَها» موسى گفت کشتى بشکستى تا مردمان آن را بآب بکشى، «لَقَدْ جِئْتَ شَیْئاً إِمْراً (۷۱)» کارى آوردى سخت شگفت و بر دل گران.
«قالَ أَ لَمْ أَقُلْ» خضر گفت نه گفته بودم «إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً (۷۲)» که تو با من شکیبایى نتوانى.
«قالَ لا تُؤاخِذْنِی بِما نَسِیتُ» موسى گفت مگیر مرا بآنچه فراموش کردم، «وَ لا تُرْهِقْنِی مِنْ أَمْرِی عُسْراً (۷۳)» و در کار من دشوارى فرا سر من منشان.
«فَانْطَلَقا» رفتند هر دو، «حَتَّى إِذا لَقِیا غُلاماً» تا آن گه که نوجوانى را دیدند، «فَقَتَلَهُ» خضر بکشت او را، «قالَ أَ قَتَلْتَ نَفْساً زَکِیَّةً» موسى گفت بکشتى تنى را بى عیب، «بِغَیْرِ نَفْسٍ» بى قصاصى بروى، «لَقَدْ جِئْتَ شَیْئاً نُکْراً (۷۴)» باز آوردى چیزى ناپسندیده‏تر از پیشین.
«قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَکَ» خضر گفت نه گفته‏ام ترا، «إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً (۷۵)» که تو با من شکیبایى نتوانى.
«قالَ إِنْ سَأَلْتُکَ عَنْ شَیْ‏ءٍ بَعْدَها» موسى گفت دیگر نپرسم از هیچیز که تو کنى، «فَلا تُصاحِبْنِی» پس ازین با من یار مباش، «قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنِّی عُذْراً (۷۶)» در برینش خویش از من بعذر خویش رسیدى بنزدیک من.
«فَانْطَلَقا» رفتند هر دو، «حَتَّى إِذا أَتَیا أَهْلَ قَرْیَةٍ» تا آن گه که بشهرى رسیدند، «اسْتَطْعَما أَهْلَها» از مردمان آن خوردنى خواستند، «فَأَبَوْا أَنْ یُضَیِّفُوهُما» باز نشستند که ایشان را مهمان داشتندى، «فَوَجَدا فِیها جِداراً» در آن شهر دیوارى یافتند، «یُرِیدُ أَنْ یَنْقَضَّ» مى‏خواست که بیفتد از بیخ، «فَأَقامَهُ» خضر دست بآن باز نهاد و با جاى برد، «قالَ لَوْ شِئْتَ» موسى گفت اگر تو خواستى، «لَاتَّخَذْتَ عَلَیْهِ أَجْراً (۷۷)» برین راست کردن دیوار از ایشان مزدى خواستى.
«قالَ هذا فِراقُ بَیْنِی وَ بَیْنِکَ» خضر گفت اینست وقت فراق میان من و تو، «سَأُنَبِّئُکَ» پس اکنون خبر کنم ترا، «بِتَأْوِیلِ ما لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَیْهِ صَبْراً (۷۸)» بمعنى آنچ تو بر آن شکیبایى نتوانستى کرد.
«أَمَّا السَّفِینَةُ فَکانَتْ لِمَساکِینَ» امّا آن کشتى از آن قومى درویشان بود، «یَعْمَلُونَ فِی الْبَحْرِ» که کار میکردند در آن و بغلّه آن مى‏زیستند، «فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِیبَها» خواستم که آن را معیب کنم، «وَ کانَ وَراءَهُمْ مَلِکٌ» و در راه ایشان پادشاهى بود، «یَأْخُذُ کُلَّ سَفِینَةٍ غَصْباً (۷۹)» که هر کشتى که بى عیب بودى مى‏بگرفت بناحق.
«وَ أَمَّا الْغُلامُ» و امّا آن نوجوان، «فَکانَ أَبَواهُ مُؤْمِنَیْنِ» پدر و مادر وى گرویدگان بودند، «فَخَشِینا أَنْ یُرْهِقَهُما» دانستیم که اگر آن پسر بماند فرا سر ایشان نشاند، «طُغْیاناً وَ کُفْراً (۸۰)» ناپاکى و ناگرویدگى.
«فَأَرَدْنا أَنْ یُبْدِلَهُما رَبُّهُما» خواستیم که بدل دهد اللَّه تعالى ایشان را از آن پسر، «خَیْراً مِنْهُ زَکاةً» فرزندى به از او در هنر، «وَ أَقْرَبَ رُحْماً (۸۱)» و نزدیکتر ببخشایش.
«وَ أَمَّا الْجِدارُ» و امّا آن دیوار، «فَکانَ لِغُلامَیْنِ یَتِیمَیْنِ فِی الْمَدِینَةِ» آن دو نارسیده پدر مرده بود در آن شارستان، «وَ کانَ تَحْتَهُ کَنْزٌ لَهُما» و زیر آن دیوار آن دو یتیم را گنجى بود، «وَ کانَ أَبُوهُما صالِحاً» و پدر ایشان مردى نیکمرد بود، «فَأَرادَ رَبُّکَ» خواست خداوند تو، «أَنْ یَبْلُغا أَشُدَّهُما» که آن دو یتیم بمردى رسند، «وَ یَسْتَخْرِجا کَنزَهُما» و آن گنج خویش بیرون آرند، «رَحْمَةً مِنْ رَبِّکَ» بخشایشى بود از خداوند تو، «وَ ما فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِی» و هر چه من کردم از این که دیدى از کار خود نکردم، «ذلِکَ تَأْوِیلُ ما لَمْ تَسْطِعْ عَلَیْهِ صَبْراً (۸۲)» اینست معنى آنک تو بر آن شکیبایى نتوانستى.
رشیدالدین میبدی : ۲۱- سورة الانبیاء- مکیة
۲ - النوبة الثالثة
قوله: «وَ لَهُ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» الآیة... له الحادثات ملکا و الکائنات حکما و تعالى ان یتجمل بوفاق او ینتقص بخلاف، کائنات و محدثات موجودات و متلاشیات در زمین و در سماوات همه ملک و ملک اوست، رهى و بنده و چاکر اوست حقیقت ملک بنزدیک ارباب معانى قدرت است بر ابداع و اختراع، و این حقیقت صفت اوست و ملک بسزا ملک اوست، بى‏خیل و خدم و بى طبل و علم و بى سپاه و حشم، شاهان جهان چون لشکر عرض دهند خدم و حشم بر نشانند، خیل و خول آشکارا کنند پس بملک و ملک و نعمت و تنعم و سوار و پیاده و درگاه و بارگاه خود سر افتخار بر افرازند، و حق سبحانه و تعالى اطلال و رسوم کون را آتش بى‏نیازى در زند و عالم هباء منثور گرداند و غبار اغیار از دامن قدرت بیفشاند و زمام اعلام بر سر مرکب وجود کند، آن گه ندا در عالم دهد که: «لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ؟» پس هم خود بجلال عزّت خویش خود را جواب دهد «لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ» مؤمن چون اعتقاد کند که همه حق و ملک اوست و عزّت عزّت اوست، سزاى وى آنست که لوح دعوى بشکند و بساط هوس در پیچد و سوداى انیّت از سر بیرون کند و دامن از کونین و عالمین در کشد، ننگش آید که بمخلوق همچون خود سر فرود آرد، یا دل در کسى بندد: و من قصد البحر استقل السواقیا.
غواص بلند همت که با دریاى مغرق بجان ستد و داد کند تا گوهر شب افروز بدست آورد کى بشبه سیاه رنگ تن در دهد، نیکو سخنى گفت آن عزیز عهد که: من عرف الحق لم یحتمل اذلال الخلق.
قوله: «لَوْ کانَ فِیهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا» تا اگر در آسمان و زمین جز از اللَّه تعالى خدایان بودى میان ایشان تنازع بودى و عالم همه خراب گشتى، این بر ذوق جوانمردان طریقت اشارتست بقطع علاقه و رفض اسباب و به قال السیارى: حثک فى هذه الایة على الرجوع الیه و الاعتماد علیه و قطع العلائق و الاسباب عن قلبک. هر کرا دیده بر اسرار این آیت افتاد و توفیق رفیق خود یافت دیده از نظر اغیار بر دوزد و خرمن اطماع بخلق بسوزد و با دلى بى غبار و سینه‏اى بى بار منتظر الطاف و مبار الهى بنشیند تا حق جل جلاله بلطف خودکار او میسازد و دل او را در مهد عهد مى‏دارد، اعرابى را دیدند دست در آستان کعبه زده و مى‏گوید: من مثلى ولى اله ان اذنبت مثانى، و ان تبت رجانى و ان اقبلت ادنانى، و ان ادبرت نادانى، إِنَّ رَبَّنا لَغَفُورٌ شَکُورٌ.
قوله: «لا یُسْئَلُ عَمَّا یَفْعَلُ وَ هُمْ یُسْئَلُونَ» رد قدریانست و ارشاد سنّیان، قدریان گفتند اگر کل حوادث باو حوالت کنیم خداى تعالى معیوب گردد گفتند شر از ما است و خیر ازو، هم چنان که گبران گویند خیر از یزدان و شر از اهرمن، القدریة مجوس هذه الامة. قدرى مر گبرى را گفت مسلمان شو گفت تا او نخواهد چون مسلمان شوم؟ قدرى گفت او میخواهد لکن ابلیس نمى‏خواهد، گبر گفت پس من با خصم قوى ترم ضعیف را چه خواهم کرد. اما ارشاد سنیان از آن رویست که حق جل جلاله مالک بر اطلاقست او را رسد که در ملک خود چنان که خواهد تصرف کند. مصطفى (ص) گفت: «لو عذبنى و ابن مریم لعذبنا غیر ظالم»
بترس از خداى که هر چه خواهد کند و کس را زهره اعتراضى نه، و بر حکم وى چون و چرا نه. استحیى من اللَّه لقربه منک و خف اللَّه لقدرته علیک. از خداى شرم دار که بتو نزدیکست و ز خداى بترس که بر تو قادرست و بدان که این کارى است رفته و بوده هر کس را بمنزل خود رسانیده و موضع وى پدید کرده، آن گه بسر راه معاملت باز آورده. انبیاء که آمدند نه کارى نو درین عالم آوردند یا خبرى نو در سینه تو نهادند، بلکه آنچه در سینه تو بود بجنبانیدند و آنچه در حق تو نهاده بود ترا سوى آن خواندند. «وَ ما کُنَّا لِنَهْتَدِیَ لَوْ لا أَنْ هَدانَا اللَّهُ» امیر المؤمنین على (ع) را پرسیدند از قدر گفت: سرّ اللَّه فلا نکشفه. بحر عظیم فلا تلجه.
علم بشریت طاقت کشش وى ندارد، فهم و وهم آدمى هرگز بدان نرسد، و نداند هر چند پیش رود متحیرتر بود، هر چند بیش تصرف کند افتاده‏تر آید.
با رخ تو کیست جان جز که یکى بلفضول
با لب تو کیست عقل جز که یکى بلهوس.
قوله: «أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً قُلْ هاتُوا بُرْهانَکُمْ» الایة. الاشارة فیه الى التوحید الحق و افراد الرّب بوصف التفرّد و نعت الوحدانیة و اصل التوحید الطیران فى میدان التجرید و الاقامة عند احکامه بالتفرید، و قطع الخوف و الرجاء عن القریب و البعید، و تسلیم الامر الى اللَّه لیحکم کیف یرید. و قال الشبلى: الواحد یکفیک من الکل، و الکل لا یکفیک من الواحد. شبلى گفت حق جل جلاله واحدست اگر تو هزار خصم دارى چون حق تعالى با تو باشد همه کفایت کند، و اگر تقدیرا هزار یار و معین دارى چون حق تعالى با تو نباشد بدست تو باد بود، رسول خداى (ص) در غار با صدّیق مى‏گفت: «لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا»
اندوه مدار که اللَّه تعالى با ماست و عنکبوتى را گفتند مهتر پیغامبران و سر صدّیقان را در غار از دشمن پنهان کرده‏ایم رو زاویه عجز و فقر خود بر در آن غار بزن، تا بدرقه ایشان باشد، هیچ چیز در عالم از عنکبوت عاجزتر نیست و از خانه وى ضعیف تر نیست. «وَ إِنَّ أَوْهَنَ الْبُیُوتِ لَبَیْتُ الْعَنْکَبُوتِ» چون خواهد که هلاک کند دشمنى را چون نمرود بپشه هلاک کند، او خداوندى است که هر چه خواهد کن دو قدرت خود بهر چه خواهد نماید، یکى نظاره کن در کمال قدرت او در آفرینش آسمان و زمین که مى‏گوید جل جلاله: «أَ وَ لَمْ یَرَ الَّذِینَ کَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ کانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ کُلَّ شَیْ‏ءٍ حَیٍّ» و جعلنا و جعلنا و جعلنا، تا آخر آیات همه اشارتست بکمال قدرت او بیان حکمت او، چون بقدرت نگرى همه معدومات رنگ وجود گیرد. چون بعزت نگرى همه موجودات رنگ عدم گیرد، و تا ظن نبرى که هر چه دانست بگفت، هر چه توانست بکرد، و هر چه داشت بداد، موجودات و مخلوقات نمود کاریست از قدرت او، وحیها و الهامها ذره‏ایست از علم او، چنان که حکمى چند از علم خویش بخلق فرستاد، و علم بته نرسید همچنین کلوخى چند بهم باز نهاد و قدرت او بپایان نرسید، اگر هزاران عرش و کرسى و آسمان و زمین بیافریند هنوز ذره‏اى از قدرت خود پیدا نکرده باشد، آن قدرت تو است که متقاصر است و متناهى، اما قدرت او جل جلاله متعالى است و نامتناهى، هر چه در عقل محالست، اللَّه عز و جل بر ان قادر بر کمالست، و در قدرت بى‏احتیال است و در قیّومیّت بى گشتن حالست، و در ذات و صفات جاوید متعال است.
قوله: «وَ هُوَ الَّذِی خَلَقَ اللَّیْلَ وَ النَّهارَ» بر ذوق اهل معرفت این شب و روز نشان قبض و بسط عارفانست و این قبض و بسط حکم الهى و تقدیر پادشاهى است، گاه در قبضه قبضش نهد تا سلطان جمال او را بحکم نوال بنوازد، و آن گه شرط مرد صاحب درد آنست که در قبضه قبض مهذب و بى اعتراض بود، و بر بساط بسط مؤدب بى اعراض باشد، که بزرگان دین چنین گفته‏اند: لا یجد العبد حلاوة الایمان حتى یأتیه البلاء من کلّ مکان «وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ کُلٌّ فِی فَلَکٍ یَسْبَحُونَ» شمس و قمر بیافرید در بروج آسمان و بر ذروه افلاک روان. آفتاب بر وجهى آفرید که بیفزاید و نکاهد، و قمر بر وجهى که افزاید و کاهد. گاه در محاق بود و گاه در اشراق. آفتاب نشان صاحب توحید است که بنعت تمکین در حضرت شهود مى‏گوید: لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا.
و قمر نشان صاحب علم است که در میدان اجتهاد قدم دارد از راه نظر و استدلال در آمده و دیده در طاعت و اعمال داشته لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم صاحب توحید خداوند درد است و صاحب علم خداوند کرد است، صاحب کرد در نظاره سبب، و صاحب درد در نظاره مسبب از سبب فارغ است. و بزرگان دین گفته‏اند سبب ندیدن جهلست اما با سبب بماندن شرکست. عارفى را دیدند که بر لب دجله گفت: سیدى انا عطشان و مضى و لم یشرب. آن عزیز در نظاره مسبب چنان مستغرق بود که پرواى سبب نداشت در مشاهده حق نه دجله دید و نه آب دجله. کسى که مشغول کارى بود اگر حوراء بهشت بر وى بگذرد خبر ندارد،
یعلم اللَّه گر همى دانم نگارا شب ز روز
زانکه هستم روز و شب مدهوش و سرگردان عشق
رشیدالدین میبدی : ۲۱- سورة الانبیاء- مکیة
۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ داوُدَ وَ سُلَیْمانَ إِذْ یَحْکُمانِ فِی الْحَرْثِ» الایه، داود و سلیمان بحکم نبوّت مشترکند لکن در درجه و فضیلت متفاوتند، نبینى که سلیمان را درین یک مسأله افزونى داد بعلم، فهم او را مخصوص کرد و گفت: «فَفَهَّمْناها سُلَیْمانَ»، ملکى بدان عظیمى بوى داد بر وى منت ننهاد بلکه حقارت آن بوى نمود بآنچه گفت: «هذا عَطاؤُنا فَامْنُنْ» اى اعط من شئت لحقارته و خسته. چون بعلم و فهم رسید تشریف داد و منت بر نهاد که: «فَفَهَّمْناها سُلَیْمانَ»، علم فهم وراء علم تفسیر و تأویلست، تفسیر بواسطه تعلیم و تلقین است، تأویل بارشاد و توفیقست، فهم بى‏واسطه بالهام ربّانیست، و تفسیر بى استاد بکار نیست، تأویل بى‏اجتهاد راست نیست، و صاحب فهم را معلم جز حق نیست، تفسیر و تأویل بدانش است و کوشش، و فهم یافتست و کشش. حسن بصرى گفت حذیفه یمان را پرسیدم از علم باطن یعنى علم فهم، حذیفه گفت: از رسول خدا پرسیدم و گفت: علم بین اللَّه و بین اولیائه لم یطّلع علیه ملک مقرّب و لا احد من خلقه.
فهم این مردان در اسرار کتاب و سنت بجایى رسیدست که وهم ارباب ظواهر زهره ندارد که گرد آن حرم محترم گردد، ایشان را در هر حرفى مقامى است.
و از هر کلمه‏اى پیغامى، از هر آیتى ولایتى، و از هر سورتى سوزى و سورى، وعید در راه ایشان وعد است، و وعد در حق ایشان نقد است، بهشت و دوزخ بر راه ایشان منزل است، و هر چه دون حق بنزدیک ایشان باطل است، دنیا و آخرت در بادیه وقت ایشان دو میل است، روز در منزل را زند و شب در محمل نازند، روز در نظر صنایعند و شب در مشاهده جمال صانعند، روز با خلق در خلقند و شب با حق در قدم صدقند، روز در کارند و شب در خمارند، بروز راه جویند و بشب راز گویند.
لیلى من وجهک شمس الضحى
و انّما الظلمة فى الجوّ
و النّاس فى الظلمة من لیلهم
و نحن من وجهک بالضوء.
«وَ لِسُلَیْمانَ الرِّیحَ عاصِفَةً»، سلیمان پیغامبر با آن همه مرتبت و منزلت او را گفتند اى سلیمان بدست تو جز بادى نیست و آن باد نیز بدست سلیمان نبود، بلکه بامر خداوند جهان بود، بامداد مسافت یک ماهه راه مى‏برید و شبانگاه هم چنان، و اگر سلیمان خواستى که بر آن مسافت بقدر یک گز بیفزاید نتوانستى و بدست وى نبودى، زیرا که آن تقدیر الهى بود نه تدبیر سلیمانى، مملکتى بدان عظیمى بر هوا مى‏برد و بکشتزارى بر گذشتى یک پره کاه نجنبانیدى. و گفته‏اند که سلیمان بر مرکب باد، روزى به پیرى بر گذشت که در مزرعه خویش کشاورزى میکرد آن پیر چون مملکت سلیمان دید گفت: «لقد اوتى آل داود ملکا عظیما»، باد آن سخن بگوش سلیمان افکند سلیمان فرو آمد و پیر را گفت من سخن تو شنیدم و بدان آمدم تا با تو بگویم این ملک بدین عظیمى که تو مى‏بینى بنزدیک اللَّه تعالى آن را قدرى و محلى نیست. لتسبیحة واحدة یقبّلها اللَّه تعالى خیر ممّا اوتى آل داود. یک تسبیح راست که از بنده مؤمن بیاید و اللَّه تعالى آن را بپذیرد به است ازین ملک و مملکت که آل داود را دادند.
پیر گفت: اذهب اللَّه همّک کما اذهبت همّى.
«وَ أَیُّوبَ إِذْ نادى‏ رَبَّهُ»، عادت خلق چنانست که هر که را بدوستى اختیار کنند همه راحت آن دوست خود خواهند و روا ندارند که باد هوا بر وى گذر کند، لکن سنت الهى بخلاف اینست هر کرا بدوستى اختیار کرد شربت محنت با خلعت محبت بوى فرستد، هر کرا درجه وى در مقام محبت عالى‏تر، بلاى او عظیم‏تر، اینست که مصطفى (ص) گفت: «انّ اشد الناس بلاء الانبیاء ثم الاولیاء ثم الامثل فالامثل».
و بر وفق این قاعده قضیه ایوب پیغامبر علیه السلام است، هرگز هیچکس بلا چنان بر نداشت که ایوب برداشت، گفتند کسى که پیش سلطانى سنگى نیکو بردارد چکنند خلعتى درو پوشانند ایوب چون سنگ بلا نیکو برداشت جلال احدیت این خلعت درو پوشانید که: نعم العبد. صد هزار هزاران جام زهر بلا بر دست ایوب نهادند گفتند: این جامهاى زهر بلا نوش کن، گفت ما جام زهر بى تریاق صبر نوش نتوانیم کرد، تا هم از وجود او جام پا زهر ساختند که: «إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ» اینت عجب قصه‏اى که قصه ایوب است، در سراى عافیت آرام گرفته حله ناز پوشیده. سلسله نعمت وى منتظم، اسباب دنیا مهیّا در راحت و انس بر وى گشاده، قبله اقبال قبول گشته. ناگاه متقاضى این حدیث بدر سینه وى آمد شورى و آشوبى در روزگار وى افتاد احوال همه منعکس. گشت نعمت از ساخت وى بار بر بست لشکر محنت خیمه بزد و نام و ننگ برفت، سلامت با ملامت گشت، عافیت هزیمت شد، بلا روى نهاد، مهجور قوم گشت تا او را از شهر بیرون کردند و در همه عالم یک تن با وى بگذاشتند عیال وى رحمه، و آن نیز هم سبب بلا گشت که در قصص منقول چنین است که آن سرپوشیده هر روز در آن دیه رفتى و مردمان آن دیه را کار کردى تا دو قرص بوى دادندى و بایوب بردى، ابلیس در آن میان تلبیسى بر آورد اهل دیه را گفت شما او را بخود راه مدهید و در خانه‏ها مگذارید که وى تعهد بیمارى میکند مشکل نباید که آن علت بشما تولّد کند پس از آن چنان گشت که کس را بر وى رحمت نیامد و هیچکس او را کار نفرمود و هیچ چیز نداد، دلتنگ و تهى دست از دیه بیرون آمد، ابلیس را دید بر سر راه نشسته، گفت چرا دلتنگى؟ گفت از بهر آنکه امروز از بهر بیمار هیچ پدید نکردم و کس را بر ما رحمت نیامد ابلیس گفت اگر آن دو گیسوى خویش بمن فروشى ترا دو قرص دهم تا بسر بیمار برى، رحمه گیسو بفروخت و دو قرص بستد ابلیس بتعجیل نزد ایوب رفت گفت خبر دارى که رحمه را چه واقعه افتاد، او را بناسزایى گرفتند و هر دو گیسوى وى ببریدند، و ایوب را عادت چنان بود که هر گاه برخاستى دست بگیسوى وى زدى تا بر توانستى خاستن، آن روز گیسو ندید تلبیس ابلیس باور کرد و رحمه را مهجور کرد، آن ساعت رنج دلش بیفزود بیت المال صبرش تهى گشت فریاد برآورد که: «مَسَّنِیَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ». اى جوانمرد ایوب آن همه بلا بقوت شربتى میتوانست کشد که از حضرت عزت ذو الجلال بامداد و شبانگاه پیاپى میرسید که: دوش شب بر بلاء ما چگونه گذاشتى؟ امروز در بلاء ما چون بسر آوردى.
خرسند شدم بدان که گویى یک بار
اى خسته روزگار دوشت چون بود؟
رشیدالدین میبدی : ۲۲- سورة الحجّ- مدنیّة
۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «إِنَّ اللَّهَ یُدافِعُ عَنِ الَّذِینَ آمَنُوا» یدفع عن صدورهم نزعات الشیطان و عن قلوبهم خطرات العصیان و عن ارواحهم طوارق النسیان، رب العزه جل جلاله و تقدّست اسماؤه و تعالت صفاته دوستان خود را و مؤمنانرا پیوسته در پرده عصمت و حمایت خویش دارد، سینه‏هاشان از نزعات شیطان، دلهاشان از خطرات عصیان، جانهاشان از طوارق نسیان پاک دارد و در امان و حفظ خویش دارد، چندان که که بر غیب خود غیرت دارد بر سرّ مؤمن غیر دارد، زیرا که این براى آن میدارد، و آن براى این مى‏پرورد، وقتى بیاید که پرده از میان برخیزد این سرّ در آن غیب نظر کند و آن غیب درین سرّ نظر کند، اى جوانمرد آن ساعت نعیم بهشت کجا پدید آید و جمال حورا و عینا بکدام حساب بر آید.
پیر طریقت گفته: وقتى خواهد آمد که زبان در دل برسد و دل در جان برسد و جان در سرّ برسد و سرّ در حق برسد، دل با زبان گوید خاموش، سرّ با جان گوید خاموش، نور با سرّ گوید خاموش، اللَّه تعالى گوید بنده من دیر بود تا تو مى‏گفتى اکنون من میگویم، تو مى‏شنو، آرى و از غیرت الهیت است بر سرّ فطرت بشریت که هر عضوى از اعضاء بنده بسرّى از اسرار خود مشغول کرده، سمع را گفت اى سمع تو در سماع ذکرش باش، «وَ إِذا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ»، اى بصر تو با بصیرت و عبرت باش «فَاعْتَبِرُوا یا أُولِی الْأَبْصارِ»، اى زبان تو در ذکر آلاء و نعماء من باش «فَاذْکُرُوا آلاءَ اللَّهِ»، اى انف تو از شم نتن اغیار با انفه باش، اى دست تو گیرنده اقداح لطف باش، اى پاى تو رونده در ریاض ریاضت باش، اى بنده همه مرا باش، قل اللَّه ثم ذرهم. «إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ کُلَّ خَوَّانٍ کَفُورٍ» اللَّه تعالى دوست ندارد هر خیانت کارى ناسپاس، خیانت هم در اموال رود هم در اعمال هم در احوال، در اموال‏ باختزال رود، و در اعمال بریا و تصنّع و در احوال بملاحظت اغیار، ربّ العزه در این خیانتها فرو بندد بر مؤمن عارف، روى دل وى با خود گرداند و او را بهیچ غیرى ندهد ور همه فردوس برین باشد، هر که غارت سلطان غیرت حق گشت او را پرواى هیچ غیر نماند، گفته‏اند الزّاهد صید الحقّ من الدّنیا و العارف صید الحق من الجنة.
زاهد صید حق است از دنیا بجسته، عارف صید حق است از بهشت بر بوده، دلى بعشق سوخته بمرغ بریان نیاساید، جانى بحق زنده با غیر او نیارامد.
«وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ» یتجاوز عن الاصاغر لقدر الاکابر و یعفوا عن العوام لاحترام الکرام، و تلک سنّة اجراها اللَّه سبحانه لاستیفاء منازل العبادة و استصفاء مناهل العرفان و لا تحویل لسنّته و لا تبدیل لکریم عادته، و فى بعض الکتب انّ اللَّه عزّ و جل یقول: انّى لا همّ باهل الارض عذابا فاذا نظرت الى عمّار بیوتى و الى المتهجدین و الى المتحابین فىّ و الى المستغفرین بالاسحار صرّفت ذلک عنهم.
«الَّذِینَ إِنْ مَکَّنَّاهُمْ فِی الْأَرْضِ» الآیة. اهل تمکین از زمین ایشانند که ربّ العزه نظام کار عالم در ناصیه ایشان بسته و ایشان هفت گروهند کما روى فى بعض الآثار، انّ قوام الدّنیا بسبعة: بالملوک و الوزراء و نوّابهم و القضاة و الشهود و العلماء و الفقراء، اذا استقام رأیهم و لم یخالفوا اسقى اللَّه بهم الغیث و انبت بدعائهم العشب و احى بهم الارض و کشف بهم البلاء با من الخلق.
معنى آنست که ربّ العالمین جلّ جلاله نظام کار عالم و آرایش جهان و صلاح کار خلق و معاش بندگان و استقامت ایشان در هفت گروه بسته. چون این هفت گروه بر سنن صواب و بر استقامت روند و در شرایع دین و امر معروف و نهى منکر متفق باشند و دل با خدا و با خلق راست دارند و مخالفت بخود راه ندهند ربّ العالمین ببرکت همت راست و استقامت راى ایشان از آسمان باران رحمت فرستد و از زمین نبات و نعمت رویاند و درهاى خیر و راحت بر خلق گشاید و بلاها و فتنها بگرداند، اوّل پادشاهانند که بندگان خداى را نگهبانند و خلق در امان و زینهار ایشانند، السّلطان ظلّ اللَّه فى الارض یأوى الیه کلّ مظلوم. دیگر وزیرانند که کار مملکت پادشاه راست مى‏دارند و بر سنن صواب مى‏رانند، ان نسى ذکره و ان ذکر اعانه، لفظ خبرست. سوم نوّاب ایشانند در اطراف عالم تا از احوال خلق ایشان را خبر مى‏دهند و ضعیفان و مظلومان را در گوشه‏ها باز میجویند و اگر در همه عالم گوسفندى گرگن در گوشه‏اى بماند که آن را روغن نمالند و شفقت نبرند نخست ان نوّاب بآن گرفتار شوند، پس وزراء پس ملوک چهارم قاضیانند که حقوق خلق بر خلق نگاه مى‏دارند و دستهاى متغلبان و متمرّدان بقوت و عدل پادشاه از ضعفا کوتاه مى‏دارند. پنجم گواهان عدولند که بگفتار و گواهى ایشان حق از باطل جدا مى‏کنند و حق بمستحق مى‏رسانند، و فى الخبر: اکرموا الشّهود فانّ اللَّه یستخرج بهم الحقوق و یدفع بهم الظّلم.
و این خاصیت امّت محمّد است که اداء شهادت و تحمّل و قبول چنان که درین امّت است در هیچ امّت نبوده و اللَّه تعالى عزّ و جلّ یقول: «وَ کَذلِکَ جَعَلْناکُمْ أُمَّةً وَسَطاً» اى عدلا. ششم عالمانند که پیغامبران را وارثانند و نایبان و دین اسلام را دلّالانند و بر جاده دین خلق را سوى حق مى‏رانند هفتم درویشانند و صوفیان که در ازل گزیدگان بودند و در ابد رستگارانند امروز خاصگیان و نزدیکانند و فردا ملوک مقعد صدق ایشانند، و فى الخبر: انّ ملوک الجنّة کلّ اشعث اغبر لو قسم نور احدهم على اهل الارض لوسعهم.
«وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِیٍّ إِلَّا إِذا تَمَنَّى أَلْقَى الشَّیْطانُ فِی أُمْنِیَّتِهِ» الآیة. الشیاطین یتعرّضون للانبیاء و لکن لا سلطان لهم و لا تأثیر فى احوالهم منهم و نبیّنا صلّى اللَّه علیه و سلّم افضل الجماعة و انّما یکون من لشیطان تخییل و لیس به شی‏ء من التضلیل و کان لنبیّنا سکتات فى خلال قراءته القرآن عند انقضاء الآیات فتلفظ بهمهمته الشّیطان ببعض الالفاظ فمن لم یکن له تحصیل توهّم انّه کان من الفاظ الرّسول و صار فتنة لقوم و الّذى اراد اللَّه به خیرا امدّه بنور التحقیق و ایّده بحسن العصمة فیمیّز بحسن البصیرة و قوّة النحیزة بین الحقّ و الباطل فلا یظلّه غمام الرّیب و ینجلى عنه غطاء الغفلة و لا تأثیر لضباب الغداة فى شعاع الشّمس عند متوع النهار و هذا معنى قوله: «وَ لِیَعْلَمَ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّکَ فَیُؤْمِنُوا بِهِ فَتُخْبِتَ لَهُ قُلُوبُهُمْ». انبیاء و رسل که علم سعادت و رایت اقبال بر درگاه سینه‏هاى ایشان نصب کرده و مفاتیح کنوز خیرات و خزائن طاعات در کف کفایت ایشان نهاده و این حایط عصمت بگرد روزگار ایشان در کشیده که: «إِنَّ عِبادِی لَیْسَ لَکَ عَلَیْهِمْ سُلْطانٌ» کى صورت بندد که صولت غوغاى لشکر شیاطین راه بساحات اقبال ایشان برد، یا سطوت مکر ابلیس پیرامن دل ایشان گردد، بلى آن مهتر عالم و سیّد ولد آدم او را در قراءت قرآن سکتها بود که در آن سکتها در بحار عزّت معانى قرآن غوص کردى، شیطان در آن میان همى درجست و بلفظ خویش آن کلمات در افکند، آن کلمات لفظ شیطانى بود نه لفظ نبوى، ربّ العزه خواست که قومى را در آن بفتنه افکند، و له جلّ جلاله ان یمتحن من شاء بما شاء و لا یسئل عمّا یفعل. منافقان و مشرکان در آن بفتنه افتادند و در نفاق و شقاق بیفزودند و مؤمنان بتوفیق الهى و عصمت ربّانى حق از باطل بشناختند و در صراط مستقیم راست رفتند، «وَ إِنَّ اللَّهَ لَهادِ الَّذِینَ آمَنُوا إِلى‏ صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ».
رشیدالدین میبدی : ۳۰- سورة الرّوم مکّیة
۱ - النوبة الاولى
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام خداوند فراخ بخشایش مهربان.
الم (۱) منم خداى دانا.
غُلِبَتِ الرُّومُ (۲)، فِی أَدْنَى الْأَرْضِ باز شکستند
در نزدیکترین زمین وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ و رومیان پس غلبه گبران سَیَغْلِبُونَ (۳) غلبه خواهند یافت.
فِی بِضْعِ سِنِینَ در اند سال، لِلَّهِ الْأَمْرُ کار خداى دارد، مِنْ قَبْلُ از پیش وَ مِنْ بَعْدُ و از پس وَ یَوْمَئِذٍ یَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ (۴) و آن روز شاد شوند مؤمنان.
بِنَصْرِ اللَّهِ بیارى دادن اللَّه یَنْصُرُ مَنْ یَشاءُ یارى میدهد اللَّه او را که خواهد وَ هُوَ الْعَزِیزُ الرَّحِیمُ (۵) و اوست آن تواناى مهربان.
وَعْدَ اللَّهِ لا یُخْلِفُ اللَّهُ وَعْدَهُ وعده اللَّه است و اللَّه وعده خویش کژ نکند، وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ (۶) لیکن بیشتر مردمان نمیدانند.
یَعْلَمُونَ ظاهِراً میدانند آنچه فرا دست است و بر چشم است مِنَ الْحَیاةِ الدُّنْیا از کارهاى این جهانى، وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ (۷) و ایشان از آن جهان بیخبرانند.
أَ وَ لَمْ یَتَفَکَّرُوا فِی أَنْفُسِهِمْ نه باندیشند در دلهاى خویش؟ ما خَلَقَ اللَّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما که نیافرید اللَّه آسمانها و زمینها و آنچه میان آنست إِلَّا بِالْحَقِّ مگر بتنهایى و فرمان روان، وَ أَجَلٍ مُسَمًّى و نیافرید آن را تا مگر هر چیز تا آن گه بود که او خواهد وَ إِنَّ کَثِیراً مِنَ النَّاسِ و فراوانى از مردمان بِلِقاءِ رَبِّهِمْ لَکافِرُونَ (۸) برستاخیز و دیدار خداوند خویش کافراند.
أَ وَ لَمْ یَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ بنگردند در زمین، فَیَنْظُرُوا کَیْفَ کانَ عاقِبَةُ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ تا در نگرند که چون بود سرانجام ایشان که پیش از ایشان بودند کانُوا أَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً با نیروى‏تر از اینان بودند وَ أَثارُوا الْأَرْضَ و زمین شورانیدند وَ عَمَرُوها أَکْثَرَ مِمَّا عَمَرُوها و عمارت کردند ایشان پیش از اینان وَ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَیِّناتِ و بایشان آمد فرستادگان اللَّه بسخنان روشن و نشانهاى راست فَما کانَ اللَّهُ لِیَظْلِمَهُمْ و اللَّه بیداد کردن را بر ایشان نبود وَ لکِنْ کانُوا أَنْفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ (۹) لیکن ایشان بر خویشتن ستم کردند.
ثُمَّ کانَ عاقِبَةَ الَّذِینَ أَساؤُا السُّواى‏ پس آن گه سرانجام ایشان که بدى کردند بد بود. أَنْ کَذَّبُوا بِآیاتِ اللَّهِ از بهر آن که دروغ‏زن گرفتند سخنان اللَّه وَ کانُوا بِها یَسْتَهْزِؤُنَ (۱۰) و بر ان افسوس مى‏کردند.
اللَّهُ یَبْدَؤُا الْخَلْقَ اللَّه آفریده آغاز میکند ثُمَّ یُعِیدُهُ و فردا بیرون مى‏آرد در آن جهان ثُمَّ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ (۱۱) و آن گه باز او برند شما را.
وَ یَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ و آن روز که رستاخیز بپاى شود، یُبْلِسُ الْمُجْرِمُونَ (۱۲) کافران که خداوندان جرم‏اند فرومانند.
وَ لَمْ یَکُنْ لَهُمْ مِنْ شُرَکائِهِمْ شُفَعاءُ و ایشان را از آنچه انباز میخواندند شفیع نبود که ایشان را از من بخواهد وَ کانُوا بِشُرَکائِهِمْ کافِرِینَ (۱۳) و بانبازان خویش آن روز کافر باشند.
وَ یَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ و آن روز که رستاخیز بپاى شود یَوْمَئِذٍ یَتَفَرَّقُونَ (۱۴) آن روز جدا میشوند از هم.
فَأَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ امّا ایشان که بگرویدند و کارهاى نیک کردند فَهُمْ فِی رَوْضَةٍ یُحْبَرُونَ (۱۵) ایشان را در مرغزارى شاد میدارند.
وَ أَمَّا الَّذِینَ کَفَرُوا و امّا ایشان که کافر شدند، وَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا و دروغ‏زن گرفتند سخنان ما را، وَ لِقاءِ الْآخِرَةِ و کافر شدند بدیدار رستاخیز فَأُولئِکَ فِی الْعَذابِ مُحْضَرُونَ (۱۶) ایشان در عذاب حاضر کردگانند.
فَسُبْحانَ اللَّهِ پاکى و بى‏عیبى خداى را و حق پرستش حِینَ تُمْسُونَ در آن هنگام که در شبانگاه شوید وَ حِینَ تُصْبِحُونَ (۱۷) و آن گاه که در بام شوید.
وَ لَهُ الْحَمْدُ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ و ستایش بسزا او را در آسمانها و زمینها، وَ عَشِیًّا و شبانگاه وَ حِینَ تُظْهِرُونَ (۱۸) و هنگام نماز پیشین.
یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ بیرون مى‏آرد زنده از مرده وَ یُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیِّ و بیرون مى‏آرد مرده از زنده وَ یُحْیِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها و زنده میکند زمین را پس مرگى آن، وَ کَذلِکَ تُخْرَجُونَ (۱۹) و فردا شما را هم چنان بیرون آرند.
رشیدالدین میبدی : ۴۱- سورة المصابیح- مکیة
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ مِنْ آیاتِهِ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ... الآیة کلام خداوندى که ملکش را عزل نیست و جدّش را هزل نیست، عزّش را ذلّ نیست و حکمش را ردّ نیست، او را ندّ نیست و از وى بدّ نیست. خدایى که جز از وى ملک نیست و ملک وى بسپاه و حشم نیست، عزّت وى بطبل و علم و خیل و خدم نیست. پادشاهى که هفت آسمان رفیع ایوان درگاه او، هفت بساط منیع مقرّ خاصگیان او، خورشید عالم آراى چون جام سیماب بحکمت او، هیکل ماه گاه چون نعل زرین و گاه چون درقه سیمین بقدرت او، عالم علوى و عالم سفلى همه نشانست بر وحدانیت و فردانیت او.
بر صنع اله بى‏عدد برهانست
در برگ گلى هزارگون پنهانست‏
روز ار چه سپید و روشن و تابانست
آن را که ندید روز و شب یکسانست‏
کسى که خواهد تا ملکى را بسزا بداند و بشناسد نخست در ولایتش نگرد، آن گه در سپاهش نگرد، آن گه در صنع و فعلش نگرد، پس آن گه درو نگرد تا او را بسزا بداند.
چنانستى که رب العزة گفتى: عبدى اگر خواهى که در ولایتم نگرى لِلَّهِ مُلْکُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ و گر خواهى که در سپاهم نگرى لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ور خواهى که در فعلم نگرى فَانْظُرْ إِلى‏ آثارِ رَحْمَتِ اللَّهِ کَیْفَ یُحْیِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها ور خواهى که در صنعم نگرى وَ مِنْ آیاتِهِ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ ور خواهى که فردا در من نگرى امروز از صنع من با من نگر بدیده دل أَ لَمْ تَرَ إِلى‏ رَبِّکَ کَیْفَ مَدَّ الظِّلَّ تا فردا بفضل من در نگرى بدیده سر وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلى‏ رَبِّها ناظِرَةٌ.
اى جوانمرد! هر که جلال حق بدانست و از صنع وى با وى نگرست مقصدش درگاه اللَّه بود، دست تصرّفش از کونین کوتاه بود، پاى عشقش همیشه در راه بود، دلش در قبضه عزت پادشاه بود، بر ظاهرش کسوت عبودیت بود، در باطنش حلیة نظر.
باسرار ربوبیت بود، بروز در راز بود، بشب در ناز بود، این که رب العزة گفت: وَ مِنْ آیاتِهِ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ نه آن را گفت تا تو صورت آن به بینى و از ان در گذرى، لیکن آن را گفت تا تو در ان تفکر کنى و حقایق آن باز جویى و بر رموز و اشارات آن واقف شوى، بدانى که شب خلوتگاه دوستانست، موسم و میعاد آشتى جویانست، وقت نیاز نمودن مریدانست، هنگام راز و ناز عاشقانست. بنده باید که با حق جل جلاله بروز در منزل راز بود، بشب در محمل ناز بود، بروز در نظر صنایع بود، بشب در مشاهده صانع، بروز با خلق در خلق بود، بشب با حق بود در قدم صدق، بروز در کار بود، بشب در خمار بود، بروز راه جوید، بشب راز گوید، تا حق لیل و نهار گزارده بود و از صورت بصفت رسیده بود، و آنچه گفت تعالى و تقدس: الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ آفتاب عنایت فهم کند و ماه معرفت که از برج ازلیت تابد و از مطلع قربت برآید و بر سینه دوستان تابد. آفتاب و ماه صورت زینت آسمان است که مى‏فرماید جل جلاله: زَیَّنَّا السَّماءَ الدُّنْیا بِمَصابِیحَ آفتاب عنایت و ماه معرفت زینت دلهاى مؤمنان است که میگوید: وَ زَیَّنَهُ فِی قُلُوبِکُمْ ماه در آسمان گاه گاه بمیغ پوشیده شود لکن باطل نگردد، اشارت است که معصیت گاه گاه معرفت را بپوشد لکن هرگز باطل نکند.
قوله: لا تَسْجُدُوا لِلشَّمْسِ وَ لا لِلْقَمَرِ وَ اسْجُدُوا لِلَّهِ الَّذِی خَلَقَهُنَّ آدم صلوات اللَّه علیه در ان حال که بزلّت مبتلا شد بسیار بگریست و بآخر سجده توبت بیاورد، در آن سجده توبت وى بمحل قبول افتاد، جبرئیل آمد و آدم را خبر کرد که توبت تو مقبول شد آدم از ان سجده سر برداشت و این بشارت از جبرئیل بشنید، بشکر این بشارت که یافت دیگر باره بسجده شتافت، سجده دیگر بیاورد، اول سجده عذر بود، دوم سجده شکر بود، تعلیم است مر بندگان را که در نماز دو سجده آرید یکى عذر زلّتها خواستن، دیگر شکر نعمتها کردن، و گفته‏اند: این دو سجده که بنده آرد در حال عبادت یکى حکایت حال ازلى است آن روز که رب العزة فرمود: أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ همه بسجود در افتادند در ان حال که خطاب حق شنیدند، دیگر سجده مثال حال ابدى است در وقت دیدار خداوند ذو الجلال اندر بهشت، چنانک در خبر است: «اذا سطع لهم نور فیخرّون سجّدا فیقال لهم: لیس هذا اوان السجود بل هذا اوان الوجود».
یک سجده در حال وجود است دیگر سجده در حال شهود، بنده مؤمن چون این دو سجده بیارد بوقت نماز و هنگام راز، خویشتن را از ان عزیزان شمارد، سجده اوّل حال وجود انگارد، سجده دوم حال شهود انگارد، هم چنان بود که از ازل تا ابد در سجود گذارد. و گفته‏اند: دین خداوند که سبب رستگارى بندگان است و مایه آشنایى ایشان بناى آن بر دو چیز است: یکى نمایش از حق، دیگر روش از بنده. نمایش آنست که گفت جل جلاله: سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ، روش آنست که گفت: مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِنَفْسِهِ و تا از حق نمایش نبود از بنده روش نیاید، و آن نمایش هم در آیات آفاق است هم در آیات انفس، در آیات آفاق آنست که گفت: أَ وَ لَمْ یَنْظُرُوا فِی مَلَکُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، و در آیات انفس آنست که گفت: وَ فِی أَنْفُسِکُمْ أَ فَلا تُبْصِرُونَ میگوید: خویشتن را ننگرید و اندیشه نکنید در نهاد خویش که ربّ العالمین چندین دقایق حکمت و حقایق صنعت بقلم لطف قدم بر لوح این نهاد ثبت کرده و انوار اصطناع و آثار تکریم بر وى نگاشته، سرى مدوّر که سرا پرده عقل است و مجمع علم از وى صومعة الحواس ساخته، این نهاد مجوّف و این شخص مؤلّف، قیمت که گرفت بعقل و علم گرفت. قیمت آدمى بعقل است و حشمت او بعلم، کمال آدمى بعقل است و جمال او بعلم، پیشانى چون تخته سیم آفرید، دو ابرو بر مثال دو کمان از مشک ناب بروى بزه کرده، دو نقطه نور چشم در دو پیکر ظلمت ودیعت نهاده، صد هزار گل مورّد از گلشن دو رخ او برآورده، سى و دو دندان بر مثال درّ در صدف دهان نهان کرده، مهرى از عقیق آبدار بر وى نهاده، از آنجا که بدایت لب است تا آنجا که نهایت حلق است بیست و نه منزل آفریده و آن را مخارج بیست و نه حرف گردانیده، از دل سلطانى در وجود آورده و از سینه او را میدانى ساخته و از همّت مرکبى تیز رو و از اندیشه بریدى مسرع، دو دست گیرا دو پاى روا آفریده. این همه که رفت خلعت خلقت است و جمال ظاهر، و بالاى این کمال و جمال باطن است، یکى تأمّل کن در لطایف و عواطف ربانى و آثار عنایت و رعایت الهى که تعبیه این مشتى خاک است، و انواع کرامت و تخاصیص قربت که بر ایشان نهاده که همه عالم بیافرید و بهیچ آفریده نظر محبت نکرد. بهیچ موجود رسول نفرستاد، بهیچ مخلوق پیغام نداد، چون نوبت بآدمیان رسید که بر کشیدگان لطف بودند و نواختگان فضل و معادن انوار، اسرار ایشان را محل نظر خود گردانید، پیغامبران بایشان فرستاد، فرشتگان را رقیبان ایشان کرد، سوز عشق در دلها نهاد، بواعث شوق و دواعى ارادت پیاپى کرد. مقصود ازین عبارت و اشارت آنست که آدمى مشتى خاک است، هر چه یافت ازین تشریفات و تکریمات همه لطف و عنایت خداوند پاک است. او جل جلاله عطا که دهد بکرم خود دهد نه باستحقاق تو، بجود خود دهد نه بسجود تو، بفضل خود دهد نه بفعل تو، بخدایى خود دهد نه بکدخدایى تو.
رشیدالدین میبدی : ۴۳- سورة الزخرف- مکیه
۲ - النوبة الثالثة
قوله: أَ هُمْ یَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّکَ نَحْنُ قَسَمْنا صنادید قریش از سر سبکبارى و طیش میگفتند که از همه عالم کلاه نبوت و افسر رسالت بر یتیم بو طالب نهادند اگر این حدیث راست بودى و این پیغام درست، پیغام رسان ولید مغیره بودى سرور قریش و عظیم مکه، یا بو مسعود ثقفى سید ثقیف و عظیم طائف. ایشان چنین میگویند و منادى عزت ندا میکند که نَحْنُ قَسَمْنا ما آن را که نخواهیم در مفازه تحیر همى رانیم و آن را که خواهیم بسلسله لطف بدرگاه میکشیم، یکى را بهر لحظه در منازل درجات بدست ترقى جلوه میکنیم و آن را که نخواهیم هر ساعتى سرنگونتر همى داریم. نَحْنُ قَسَمْنا قسمت ما چنین است و حکم ما اینست.
شهریست بزرگ و من بدو درمیرم
تا خود زنم و خود کشم و خود گیرم‏
فرمان آمد: که اى جبرئیل بآن روضه رضا رو و رخش فضل را برگستوان عنایت، بر نه، یتیم بو طالب را بحضرت آر، عنان براق دولت او در شاخ سدرة بند، ما میخواهیم که از خزانه غیب، او را خلعتها روان کنیم، گفتند جلوه‏گرى فرزند با على علیین و خوارى ما در اسفل السافلین چیست؟ خطاب آمد که: نَحْنُ قَسَمْنا بر قسمت ما اعتراض نیست و کس را روى سؤال نیست لا یُسْئَلُ عَمَّا یَفْعَلُ وَ هُمْ یُسْئَلُونَ نوح پیغامبر بدرجات على، جنات مأوى، میان نعیم و فوز مقیم شادان و نازان و جگر گوشه نوح در درکات سفلى میان آتش عقوبت و خطیئة سوزان و گدازان چیست؟ نَحْنُ قَسَمْنا قسمت الهى را مرد نیست و حکمى که در ازل کرد آن را تغییر و تبدیل نیست. ما یُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَیَّ. ابلیس مهجور را از آتش بیافرید و در سدره منتهى او را جاى داد و مقربان حضرت بطالب علمى بر وى فرستاد و صد هزار سال او را بر مقام خدمت بداشت آن گه زنار لعنت بر میان او بست، آدم خاکى را از خاک تیره برکشید و ناکرده خدمت، تاج کرامت و اصطفاء بر فرق وى نهاد، گفتند این عز و منقبت آدم از کجا و آن ذل و نومیدى ابلیس چرا، گفت نَحْنُ قَسَمْنا بر قسمت ما چون و چرا نیست و هر که چون و چرا گوید او را بر درگاه ما بار نیست.
او جل جلاله چون از کسى اعراض کرد جراحتى است که هیچ علاج نپذیرد و چون بر کسى اقبال کرد از خاک خانه او همه گدایان عالم توانگر گردند.
توانگران دو گروهند: توانگران مال و توانگران حال. توانگران مال بمال مینازند و توانگران حال با نَحْنُ قَسَمْنا میسازند و اگر از این باریکتر خواهى توانگران حال دو گروهند: گروهى را دیده بر قسمت قسام آمد، بهر چه یافتند رضا دادند و قانع گشتند، گروهى دیده بر نَحْنُ آمد قَسَمْنا ندیدند از شهود قسام نپرداختند، هر دو کون بر ایشان جلوه کردند در آن نیاویختند، بر سنت سید المرسلین و خاتم النبیین راست رفتند و بر سیرت وى که ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى‏، پى بردند لا جرم امروز مفتاح در رشاد گشتند و مصباح سراى سداد و فردا ایشان را آن ساختند که: لا عین رأت و لا اذن سمعت و لا خطر على قلب بشر. بو بکر رضى شیخ شام وقتى در بادیه‏اى بود بتجرید و در اللَّه زارید و گفت: الهى از آن حقیقت خرد که مرا دادى بهره من بر دل من چیزى آشکارا کن تا جان من بیاساید، درى از آن حقایق قربت بر وى گشادند زارى بوى افتاد نزدیک بود که تباه گشتید. گفت: الهى بپوش که من طاقت آن ندارم، آن را بپوشیدند شیخ الاسلام انصارى گفت نهان: کردن غیب و پوشیدن حقایق آن از اللَّه تعالى رحمت است که آن در این جهان نگنجد. هر چه از آن آشکارا شود یا آن بود که آن کس را در وقت ببرند، یا عقل وى طاقت آن ندارد، احوال و رسوم وى متغیر شود غیب و حقیقت نهان به تا در سراى غیب و حقیقت بر سر آن شوى، که این دنیا سراى بهانه است و زندان اندوه تا روزى که این مدت بسر آید و این قوت مقدر خورده آید و در غیب باز شود.
اى درویش، بس نماند که این شب محنت بسر آید و این قوت مقدر خورده آید و در حقایق و غیب باز شود. اى درویش، بس نماند که این شب محنت بسر آید و صبح کرامت از مشرق قربت برآید، اشخاص پیروزى بدر آید، ظلمت فرقت را نور وصلت با برآید، گیر چنان که تو خواهى چنان برآید. بس نماند که آنچه خبر است عیان شود، آرزوها نقد و زیادت بیکران شود. دست علایق از دامن حقایق رهان شود، قصه آب و گل نهان شود و دوست ازلى عیان شود، دیده و دل و جان هر سه بدو نگران شود. مَنْ یَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمنِ نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ من لم یعرف قدر الخلوة مع اللَّه فحادّ عن ذکره و اخلد الى خواطره الردیئة، قیض اللَّه له من یشغله عن اللَّه. هر که قدر خلوت با حق نداند از ذکر او بازماند و هر که از ذکر او بازماند، حلاوت ایمان از کجا یابد. لا جرم بجاى ذکر رحمن وساوس شیطان نشیند و هواجس نفس بیند و هر که بر پى شیطان رود و هواء نفس پرستد قدر ذکر اللَّه چه داند و از درد دین چه خبر دارد، بلال سوخته باید و سلمان ریخته و معاذ کوفته تا حدیث درد دین و انس ذکر، با تو بگویند.
از این مشتى ریاست جوى رعنا هیچ نگشاید
مسلمانى ز سلمان جوى و درد دین ز بو دردا
اگر بلال است از تیمار مسلمانى بیمار و نحیف گشته، و معاذ است سراپرده عشق در صحراى درد نایافت، زده که: تعالوا نؤمن ساعة.، ور سلمان است جان و دل خویش غریب وار از اندوه دین و درد اسلام بگداخته سر در سرّ خود گم کرده، از وله و تحیر بدان جاى رسیده که بدر مسجد رسول (ص) برگذشت از خود چنان بیخود گشته و در مذکور چنان مستغرق شده که سلام بر رسول فراموش کرد، جلال و عظمت مرسل بجان و دل وى چنان تاختن آورده که جاى سلامى بر رسول نگذاشته.
مصراع: یعلم اللَّه گر همى دانم نگارا شب ز روز. چون برگذشت و سلام نکرد مصطفى (ص) تیز در وى نگریست دل وى را دید، چون کشتى در بحر غیب افکنده، باد جلال از مهب تجلى خاسته، کشتى بشکسته و سلمان سرگشته. زبان سلمان بزیارت دل رفته، دل در جان آویخته، جان در حق گریخته. مصطفى (ص) دانست که سلمان از خود رها شده و مرغش از روزن دل بعالم ملکوت پرواز کرده. اى جوانمرد، کار آن مرغ دارد. قفس که در او مرغ نبود بچه شاید. گفته‏اند قفس، قالب است و امانت مرغ، پر او عشق، پرواز او ارادت، افق او غیب، منزل او درد، استقبال از راه اتیته هرولة. هر گه که این مرغ امانت از این قفس بشریت بر افق غیب پرواز کند، کروبیان عالم قدس دستها بدیده خویش باز نهند، تا برق این جمال دیده‏هاى ایشان نرباید. مصطفى (ص) هر چند که از احوال سلمان با خبر بود غیرتى بر صحراى سینه وى گذر کرد گفت: اى سلمان مى‏برگذرى و سلام مى‏نکنى، سلمان جواب نداد، رسول فرمود اى سلمان آخر نه من راهت نمودم نه بشفاعت من همى امید دارى، سلمان هم جواب نداد، سرّ سلمان آن ساعت در اللَّه زارید که الهى یا زبانى بازده تا جواب دهم یا جوابى از بهر من بازده. جبرئیل آن ساعت از هواء قدرت بشتاب درآمد رسول فرمود: اى جبرئیل امروز بشتاب آمدى، گفت آرى که سلمان در غرقاب است. اى محمد اللَّه ترا سلام میکند میفرماید که با سلمان مى‏گویى نه راهت من نمودم؟ ترا راه که نمود؟ مى‏گویى نه امید بشفاعت من دارى؟ در کل عالم کرا زهره شفاعت بود تا دستورى من نباشد؟
اى محمد تو بر طور نبودى آن روز که ما ندا کردیم آن ذره سلمان در میان ذره‏ها متوارى، خیمه عشق بر صحرا زد و غیرت ارنى استقبال کرد، که یا موسى تو پندارى که در این مملکت، عاشق خود تویى، درنگر باین خاک طور، تا در زیر هر ذره‏اى، عاشقى بینى ایستاده و میگوید: ارنى ارنى، قال النبى (ص): من أراد أن ینظر الى عبد نوّر اللَّه قلبه، فلینظر الى سلمان.
رشیدالدین میبدی : ۵۱- سورة الذاریات‏
۲ - النوبة الثالثة
قوله: وَ مِنْ کُلِّ شَیْ‏ءٍ خَلَقْنا زَوْجَیْنِ در ضمن این آیت اثبات فردانیّت و وحدانیّت خداوند است جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه و تعالت صفاته.
هر چه آفرید از محدثات و مکوّنات همه جفت آفرید قرین یکدیگر یا ضدّ یکدیگر چنانک نرینه و مادینه، روز و شب، نور و ظلمت، آسمان و زمین، و برّ و بحر، شمس و قمر، جن و انس، طاعت و معصیت، سعادت و شقاوت، هدى و ضلالت، عزّ و ذلّ، قدرت و عجز، قوّة و ضعف، علم و جهل، زندگى و مردگى.
صفات خلق چنین آفرید، جفت یکدیگر آفرید و یا ضد آفرید تا بصفات آفریدگار نماند و وحدانیت و فردانیت او بر خلق ظاهر گردد، که عزّش بى‏ذلّ است و قدرت بى عجز و قوت بى‏ضعف و علم بى‏جهل و حیاة بى‏موت و فرح بى‏غم و بقاء بى‏فنا.
خداى یگانه یکتا یگانه در ذات و صفات، یکتا در سزا، از همه کس منزّه و از همه چیز جدا، لیس کمثله شى‏ء، چو او کس نیست و او را مثل و مانند نیست.
مانندگى از انبازیست و اللَّه جل جلاله بى‏شریک و بى‏انباز است، بى‏نظیر و بى‏نیاز است. در منعش ببند و در جود و از است. گناه آمرز و معیوب نواز است. پیدا کننده مهر خود ببنده نوازى، دوست دار بنده با بى‏نیازى. و مهر او کننده میان خود و بنده بى‏شرکت و بى‏انبازى. پس سزاء بنده آنست که در هر حال که بود اگر خسته تیر بلا بود یا غرقه لطف و عطا، دست در کرم وى زند و پناه بوى دارد و از خلق با وى گریزد، چنانک خود میفرماید جل جلاله: فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ، فرار مقامى است از مقامات روندگان و منزلى از منازل دوستى. کسى که‏ این مقام او را درست شود نشانش آنست که همه نفس خود غرامت بیند، همه سخن خود شکایت بیند، همه کرد خود جنایت بیند، امید از کردار خود ببرد و بر اخلاص خود تهمت نهد. اگر دولتى آید در راه وى، از فضل حق بیند و از حکم ازل، نه از جهد و از کردار خود.
بو الحسین عبّادانى مردى بود از جوانمردان طریقت، درویشى با وى محبّت داشت، هر دو رفتند از رمله تا بکران دریا رسیدند، ملّاح ایشان را در مرکب نشاند و دو روز در آن مرکب بودند. درویشى را دیدند در آن مرکب در کنجى سر فرو برده وقت نماز برخاستید و فریضه بگذاردید باز سر بمرقّع فرو بردید و هیچ سخن نگفتید.
بو الحسین گفت: من فرا پیش وى شدم گفتم ما یاران توایم، اگر ترا چیزى بکار باید با ما بگوى. گفت: فردا نماز پیشین از دنیا بخواهم رفت چون بکران دریا رسید آنجا درختستانى بینید در زیر آن درختان ساز و برگ من نهاده جهاز من بسازید و مرا آنجا دفن کنید و این مرقّع من ضایغ مکنید. در راه شهر جبله شما را جوانى ظریف نظیف پیش آید، این مرقّع از شما بخواهد بدو دهید.
دیگر روز نماز پیشین بگذارد و سر فرو برد چون فراز شدیم رفته بود از دنیا چنانک خود گفته بود. رفتیم در آن درختستان چنانک نشان داده بود. دیدیم گورى کنده و کفن و حنوط و هر چه بکار بایست ساخته و آنجا نهاده. او را دفن کردیم و مرقع وى برداشتیم و روى بجبله نهادیم. آن جوان که نشان داده بود، در راه آمد، گفت آن ودیعت بیارید، گفتم براى خداى با ما بگوى که این چه قصّه است و چه حال و آن مرد که بود و تو کیستى؟ گفت: درویشى بود میراثى داشت و ارث طلب کرد، مرا بوى نمودند. شما میراث بمن سپارید و روید آن مرقّع بوى سپردیم.
ساعتى از چشم ما غائب گشت باز آمد مرقّع پوشیده و جامه خویش همه از تن بیرون کرده و گفت این بحکم شماست و برفت. ما در مسجد جبله شدیم، دو روز آنجا بودیم فتوحى نیامد پاره‏اى از آن جامه بآن یار خود دادیم ببازار برد تا بفروشد و خوردنى آرد، ساعتى بود و وى میآمد و خلقى عظیم در وى آویخته، درآمدند و مرا نیز گرفته و میکشیدند، گفتم چه بودست، گفتند پسر رئیس جبله سه روز گذشت تا ناپدید است و اکنون جامه وى با شما مى‏بینیم.
پس ما را بردند پیش رئیس و از حال پسر پرسید ما قصه وى بگفتیم از او تا آخر چنانک بود. آن رئیس بگریست و روى بآسمان کرد، گفت الحمد اللَّه که از صلب من کسى بیامد که شایسته درگاه تو بود.
پیر طریقت گفت: اى بارى ببرّ و هادى بکرم، فروماندم در حیرت یک دم آن دم کدام است.
دمى که نه حوا در آن گنجد نه آدم. گر من آن دم بیابم چون من کیست، بیچاره زنده‏اى که بى‏نفسش میباید زیست. همه خلق زنده از مرده میراث برد مگر این طائفه که مرده از زنده میراث برد.
این مردگى آنست که مصطفى (ص) از ابو بکر صدّیق نشان داد که
من اراد ان ینظر الى میّت یمشى على وجه الارض فلینظر الى ابى بکر.
وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ و الّذین سخطت علیهم فى آزالى و ربطتهم الیوم بالخذلان فیما کلّفتهم الیوم من اعمالى و خلقت النار لهم بحکم الهیتى و وجوب حکمى فى سلطانى ما خلقتهم الا لعذابى و انکالى و اللَّه اعلم.
رشیدالدین میبدی : ۶۴- سورة التغابن- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام او که جان را جانست و دل را عیانست، یاد او زینت زبانست و مهر او راحت روانست، وصال او بهر دو عالم ارزانست و هر چه نه او همه عین تاوانست، و هر دل که نه در طلب اوست ویرانست. یک نفس او بدو گیتى ارزانست، یکى نظر از او بصد هزار جان رایگانست.
امروز که ماه من مرا مهمانست
بخشیدن جان و دل مرا پیمانست‏
دل را خطرى نیست، سخن در جانست
جان افشانم که روز جان افشانست.
اى خداوندى که خرد را بتو راه نیست و هیچکس از حقیقت تو آگاه نیست،
وجود تو معلّل اشباه نیست، شهود تو مقدّر اشتباه نیست، مفلسان را جز حضرت تو پناه نیست، عاصیان را جز درگاه تو درگاه نیست، جهانیان را چون تو پادشاه نیست! در آسمان و زمین جز تو اللَّه نیست:
گر پاى من از عجز طلبکار تو نیست
تا ظن نبرى که دل گرفتار تو نیست‏
نه زان نایم که جان خریدار تو نیست
خود دیده ما محرم دیدار تو نیست
قوله تعالى: یُسَبِّحُ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ الآیة... معنى تسبیح تقدیس است و تنزیه، و تقدیس آنست که: خداى را جلّ جلاله از صفات ناسزا و نعوت حدثان منزّه و مقدّس دانى پاک از نقص، دور از وهم، بیرون از عقل، قدّوس از قیاس موصوف نه معلول، معروف نه معقول، پیدا نه مجهول. و چونى وى نه معلوم، عقل در او معزول و فهم در او حیران، هستى دیدنى او را ذات و صفات است پذیرفتنى، نه دریافتنى و شنیدنى و کیف او نه دانستنى. میگوید: هفت آسمان و هفت زمین و هر چه در آن خداى را تسبیح میکند و او را بپاکى و بى‏همتایى مى‏ستاید از خلق پذیرفتن و استوار گرفتن درخواست، نه دریافتن و دانستن آن نمیخوانى که اللَّه گفت جلّ جلاله: وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ شما تسبیح آسمان و زمین و آب و آتش و باد و خاک و کوه و دریا و همه جانور و بیجان در نیابید ایمان بآن واجب کرد و خلق را از دریافت آن نومید کرد. چون مخلوق را بعقل در نمى‏یابى بعقل محض در ذات و صفات اللَّه چه تصرّف کنى؟ ظاهر مى‏پذیر و باطن مى‏سپار و بمراد خدا بازگذار و سلامت بیاد دار و بدانکه اللَّه جلّ جلاله در بیست صفت از بیست صفت منزّه است و پاک در احدیّت از شریک و انباز پاک، در صمدیّت از دریافت پاک، در اوّلیّت از ابتدا پاک، در آخریّت از انتها پاک، در قدم از حدوث پاک، در وجود از احاطت پاک، در شهود از ادراک پاک، در قیمومیّت از تغیّر پاک، در قدرت از ضعف پاک، در صبر از عجز پاک، در منع از بخل پاک، در انتقام از حقد پاک، در جبروت از جور پاک، در تکبّر از بغى پاک، در منع از بخل پاک، در انتقام از حقد پاک، در جبروت از جور پاک، در تکبّر از بغى پاک، در غضب از ضجر پاک، در صنع از حاجت پاک، در کید از غرور پاک، در حیا از ندم پاک، در مکر از حیلت پاک. در تعجّب از استنکار پاک، در بقا از فنا پاک. اینست صفات خالق‏ بى ضدّ و ندّ، بى شبیه و بى نظیر. و صفات مخلوق اینست که: اضداد آن را قرین است با حیات او ممات، با قدرت او عجز، با قوّت او ضعف، با منع او بخل، با غضب او ضجر، با مکر او حیلت، با انتقام او حقد تا بدانى که کرده چون کردگار نیست و صفات خالق چون مخلوق نیست، و خداى را در ذات و صفات و کبریا و عزّت مثل و مانند نیست لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ‏ءٌ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ.
هُوَ الَّذِی خَلَقَکُمْ فَمِنْکُمْ کافِرٌ وَ مِنْکُمْ مُؤْمِنٌ کار آنست که در ازل کرد، حکم آنست که در ازل راند. خلعت آنست که در ازل داد. قسمتى رفته نه فزوده و نه کاسته یکى را بآب عنایت شسته، و یکى را بمیخ ردّ وابسته. حکمى بى میل و قضایى بى‏جور، یکى را در دیوان سعد نام ثبت کرد و بر لطف ازلى قبول کرد و علل در میانه نه. یکى را در جریده اشقیا نام ثبت کرد و زنّار ردّ بر میان بست و از درگاه قبول و اقبال براند و زهره دم زدن نه. «قوم طلبوه فخذلهم، قوم هربوا منه فادرکهم»، قومى شب و روز در راه طلب هیچ نیاسوده و در مجاهدات و ریاضات خویشتن را نحیف و نزار گردانیده و دست ردّ بسینه ایشان باز نهاده که: «الطّلب ردّ و الطّریق سدّ».
قومى در بتکده معتکف گشته و لات و هبل مسجود خود گردانیده و نداء عزّت از بهر ایشان بپاى شده که: «انتم لى و انا لکم» که شما آن من اید و من آن شما.
ابراهیم خواص گفت: در بادیه وقتى بتجرید میرفتم، پیرى را دیدم بر آن گوشه نشسته و کلاهى بر سرنهاده و بزارى و خوارى میگریست. گفتم: یا هذا؟ تو کیستى؟ گفت: من ابو مرّة ام گفتم: چرا مى‏گریى؟ گفت: کیست بگریستن سزاوارتر از من؟! چهل هزار سال بر آن درگاه خدمت کرده‏ام و در افق اعلى از من مقدّم تر کس نبود، اکنون تقدیر الهى و حکم غیبى بنگر که مرا بچه روز آورده؟!
یا سائلى کیف کنت بعدى
لقیت ما ساءنی و سرّه‏
ما زلت اختال فی وصال
حتّى امنت الزّمان مکره‏
صال علىّ الصّدور حتّى
لم یبق ممّا شهدت ذرّه
آن گه گفت: اى خواصّ نگر تا بدین جهد و طاعت خویش غرّه نباشى که کار بغایت و اختیار اوست نه بجهد و طاعت بنده. بمن یک فرمان آمد که آدم را سجده کن، نکردم و آدم را فرمان آمد که از آن درخت مخور، بخورد در کار آدم عنایت بود عذرش بنهاد که: «فَنَسِیَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً»، و در کار من عنایت نبود گفت: «أَبى‏ وَ اسْتَکْبَرَ» زلّت او در حساب نیاوردند و طاعت دیرینه ما زلّت شمردند:
من لم یکن للوصال اهلا
فکلّ احسانه ذنوب‏
قوله تعالى: فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ جاى دیگر گفت: اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ این دو آیت یکى ناسخ است، یکى منسوخ. یکى اشارتست بواجب امر، یکى اشارت است بواجب حقّ. واجب امر بیامد و واجب حقّ را منسوخ کرد، زیرا که حقّ جلّ جلاله بنده را که مطالبت کند، بواجب امر کند، تا فعل او در عفو آید که اگر او را بواجب حقّ بگیرد طاعت هزار ساله با معصیت هزار ساله یک رنگ آید. اگر همه انبیاء و اولیاء و اصفیاء و همه عارفان و محبّان بهم آیند، آن کیست که طاقت آن دارد که بحقّ او جلّ جلاله قیام کند یا جواب حقّ او باز دهد؟! امر او متناهى است، امّا حقّ او متناهى نیست زیرا که بقاء امر ببقاء تکلیف است و تکلیف در دنیاست که دنیا سراى تکلیف است، امّا بقاء حقّ ببقاء ذات است و ذات متناهى نیست، پس بقاء حقّ متناهى نیست واجب امر برخیزد، امّا واجب حقّ برنخیزد دنیا درگذرد، نوبت امر با وى درگذرد امّا نوبت حقّ هرگز درنگذرد. امروز هر کسى را سودایى در سر است که در امر مى‏نگرند. انبیاء و رسل بنبوّت و رسالت خویش مى‏نگرند، فریشتگان بطاعت و عبادت خویش مى‏نگرند، موحّدان و مجتهدان و مؤمنان و مخلصان بتوحید و ایمان و اخلاص حال خویش مى‏نگرند. فردا چون سرادقات حقّ ربوبیّت باز کشند، انبیاء با کمال حال خویش حدیث علم خود در باقى کنند. گویند: لا عِلْمَ لَنا! ملائکه ملکوت صومعه‏هاى عبادت خود آتش در زنند، گویند: «ما عبدناک حقّ عبادتک»! عارفان و موحّدان گویند: «ما عرفناک حقّ معرفتک»! و اللَّه اعلم بالصواب.
رشیدالدین میبدی : ۶۷- سورة الملک- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ سماع اسم اللَّه یوجب الهیبة، و الهیبة تتضمّن الفناء و الغیبة. سلطانیست این کلمه، چون نقاب ملکى بگشاید و جلال کبریاء او پیدا گردد، بر هر چه افتد دمار از وى برآرد و رقم نیستى برو کشند. شنونده این کلمت از هیبت این کلمت چنان از خود فانى شود که مرورا هیچ خیال نماند و از هر نشان که دهند از آن نشان نهان شود.
محوت اسمى و رسم جسمى
و غبت عنّى و دمت انتا
و فی فنایى فنى فنایى
و فی ورائى وجدت انتا
باز بسماع نام رحمن و رحیم از مضیق دهشت بصحراء انس افتد، و فناء وى بصفت بقا بدل گردد. اینست سنّت خداوند عزّ کبریاؤه و تقدّست اسماؤه. هیبت الهیّت بنماید که موجب دهشت است، و حیرت باز مرهم نهد بصفت لطف و رحمت. اللَّه اشارت است بجلال و عزّت الوهیت، رحمن رحیم اشارتست بکمال لطف و رحمت. هر کرا تاج دولت دین بر فرق نهادند منشور عزّ او از حضرت این نام نویسند، و هر کرا داغ شقاوت بر جان نهادند، رقم خذلان او از حضرت این نام کشند. دار و گیر گشاد و بند نواخت و سیاست عزّ و مذلّت همه نتیجه قهر و لطف اوست، کونین و عالمین همه ملک و ملک اوست. اینست که ربّ العالمین گفت: تَبارَکَ الَّذِی بِیَدِهِ الْمُلْکُ وَ هُوَ عَلى‏ کُلِّ شَیْ‏ءٍ قَدِیرٌ ملک هژده هزار عالم بید اوست، سر همه سروران در قبضه تقدیر اوست، گردن همه گردن افرازان در ربقه تسخیر اوست، ناصیه همه جبّاران منقاد قهر جبروت اوست. در خبر میآید که: انا الملک قلوب الملوک، و نواصیهم بیدى اقلبها کیف اشاء
ملک منم، پادشاه بر پادشاهان منم، اعزاز و اذلال بندگان در ید منست، دلهاى عالمیان در قبضه منست چنان که خواهم میگردانم و اسرار ایشان بر حسب مراد خود میرانم.
خواهم بخوانم و بخندانم، خواهم برانم و بگریانم. اى شما که عالمیان‏اید، سینه بسبب ملوک مشغول مدارید و دل درویشان مبندید، دل در دین ما بندید توکّل بر کرم ما کنید، روى بدرگاه طاعت ما آرید، دین پرست باشید تا دنیا شما را تبع شود.
خدمت ملک الملوک کنید، تا ملوک جهان شما را خدمت کنند.
خدمت او کن مگر شاهان ترا خدمت کنند
چاکر اوباش تا سلطان ترا گردد غلام.
ملک انسانیّت جداست، و ملک دلها جدا، و ملک جانها جدا. انسانیّت ملک در دنیا راند و دل ملک در آخرت راند، و جان ملک در عالم حقیقت راند. ملک انسانیّت اینست که: أَنَّمَا الْحَیاةُ الدُّنْیا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِینَةٌ و ملک دل اینست که: یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ و ملک جان اینست که: وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلى‏ رَبِّها ناظِرَةٌ آن عزیز راه گوید: فردا که علم کبریاى او بقیامت برآید که: لِمَنِ الْمُلْکُ؟ من از گوشه دل خویش بدستورى او درى برگشایم و دردى از دردهاى او بیرون دهم، تا گرد قیامت برآید و گوید: لِمَنِ الْمُلْکُ؟ اگر معترضى براه برآید، گویم: او که چون‏ ما ضعفا و مساکین دارد، میگوید: «لِمَنِ الْمُلْکُ»؟ ما که چون او ملکى جبّارى داریم چرا نگوئیم: «لِمَنِ الْمُلْکُ»؟ اگر او را چون ما بندگانست، ما را چون او خداوند است، کسى را که در حرم قرآن بار داده باشند، تا زمانى این خلعت پوشد که: «إِنَّ عِبادِی لَیْسَ لَکَ عَلَیْهِمْ سُلْطانٌ» و زمانى این تشریف یابد که: «یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ» و زمانى این شربت کشد که «وَ سَقاهُمْ رَبُّهُمْ» این چنین کسى را چرا نرسد که بر حدثان خواجگى کند و بامداد و شبانگاه گوید: «لِمَنِ الْمُلْکُ»؟
جز خداوند مفرماى که خوانند مرا
سزد این نام کسى را که غلام تو بود
بگسلانم کمر گردون از قوّت خویش
چون بطرف کمرم نقش ز نام تو بود.