عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۹ - سیاست کردن پدر لیلی وی را به خاطر دیدار مجنون
مجنون چو به حکم آن دل‌افروز
محروم شد از زیارت روز
شب‌ها به لباس شب‌روانه
گشتی به ره طلب روانه
منزل به دیار یار کردی
و آنجا همه شب قرار کردی
گفتی ز فراق روز با او
صد قصهٔ سینه سوز با او
یک شب به هم آن دو پاک‌دامان
در کشور عشق نیک‌نامان
بودند نشسته هر دو تنها
انداخته در میان سخن‌ها
از مرده‌دلان حی، جوانی
در شیوهٔ عشق بدگمانی
بر صحبت تنگشان حسد برد
واندر حقشان گمان بد برد
شد روز دگر به خلوت راز
پیش پدرش فسانه‌پرداز
در خرمن خشکش آتش افروخت
ز آن شعله نخست خرمنش سوخت
آمد سوی لیلی آتش‌افکن
و آن راز شبانه ساخت روشن
بهر ادبش گشاد پنجه
گل را به تپانچه ساخت رنجه
چون نیلوفر ز زخم سیلی
کردش رخ لاله رنگ، نیلی
. . .
بعد از همه یاد کرد سوگند
کز جرات قیس ازین غم آباد
خواهم به خلیفه برد فریاد
او کیست که گاه صبح و گه شام،
در طرف حریم من زند گام؟
گر داد خلیفه داد من، خوش!
ورنی بندم من ستم‌کش،
در رهگذر وی از ستیزه
محکم بندی ز تیغ و نیزه
یا پای برون نهد ازین راه
یا دست کند ز عمر کوتاه
مجنون چو ازین حدیث جان‌سوز
آگاهی یافت، هم در آن روز،
گشت از تک و پوی، پای او سست
وز حرف امید، لوح دل شست
بنشست و کشید پا به دامان
از رفتن آشکار و پنهان
نی از غم خویش، از غم یار
کز جور پدر نبیند آزار
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۰ - شکایت بردن پدر لیلی از مجنون پیش خلیفه
چون مانع دل‌رمیده مجنون
از صحبت آن نگار موزون
یعنی پدر بزرگوارش
آن در همه فن بزرگ کارش
برخاست به مقتضای سوگند
محمل به در خلیفه افکند،
بر خواند به رسم دادخواهی
افسانهٔ خویش را کماهی
کز «عامریان» ستیزه‌خویی
در بیت و غزل بدیهه گویی،
از قاعدهٔ ادب فتاده
خود را «مجنون» لقب نهاده،
افکنده ز روی راز پرده
صد پرده ز عشق ساز کرده
دارم گهری یگانه چون حور
از چشمزد زمانه مستور
جز آینه کس ندیده رویش
نبسوده به غیر شانه مویش
آن شیفته‌رای دیودیده
رسوا شدهٔ دهل دریده
از بس که زند ز عشق او دم
آوازهٔ او گرفت عالم
در جمله جهان یک انجمن نیست
کافسانه‌سرای این سخن نیست
بی‌حلقه زدن ز در درآید
پایش شکنم، به سر درآید
گر در بندم، درآید از بام
صبحش رانم، قدم زند شام
جز تو که رسد به غور من کس؟
از بهر خدا به غور من رس!
حرفی دو به خامهٔ عنایت
بنویس به میر آن ولایت
تا قاعدهٔ کرم کند ساز
وین حادثه از سرم کند باز»
دانست خلیفه شرح حالش
بنوشت به وفق آن مثالش
چون میر ولایت آن رقم خواند
مرکب سوی قیس و قوم اوراند
اندخت بساط داوری را
زد بانگ سران عامری را
قیس و پدرش به هم نشستند
اعیان قبیله حلقه بستند
منشور خلیفه کرد بیرون
مضمون وی آنکه: «قیس مجنون
کز لیلی و عشق او زند لاف،
بیرون ننهد قدم ز انصاف!
زین پس پی کار خود نشیند!
بر خاک دیار خود نشیند!
لیلی‌گویان غزل نخواند!
لیلی‌جویان جمل نراند!
پا بازکشد ز جستجویش!
لب مهر کند ز گفت و گویش!
منزل نکند بر آستانش!
محفل ننهد ز داستانش!
بر خاک درش وطن نسازد!
وز ذکر وی انجمن نسازد!
ور ز آنکه کند خلاف این کار،
باشد به هلاک خود سزاوار!
هر کس که کند به قتلش آهنگ
بر شیشهٔ هستی‌اش زند سنگ،
بر وی دیت و قصاص نبود!
سرکوبی عام و خاص نبود!
این واقعه را چو قوم دیدند
مضمون مثال را شنیدند،
بر قیس زبان دراز کردند
چشم شفقت فراز کردند
گفتند که: «غور کار دیدی؟!
منشور خلیفه را شنیدی؟!
من‌بعد مجال دم‌زدن نیست
بالاتر از این سخن، سخن نیست
گر می‌نشوی بدین سخن راست
خونت هدر است و مال، یغماست
بر مادر و بر پدر ببخشای!
زین شیوهٔ ناصواب بازآی!»
مجنون ز سماع این ترانه
برداشت نفیر عاشقانه
هوشش ز سر و توان ز تن رفت
مصروع آسا ز خویشتن رفت
گردش همه خلق حلقه بستند
در حلقهٔ ماتمش نشستند
داور ز غمش نشست در خون
شد شیوهٔ داوری دگرگون
دستور حکومت‌اش شده سست
منشور خلیفه را فروشست
کاین نامه که زیرکی فروش است،
قانون معاش اهل هوش است،
جز بر سر عاقلان قلم نیست
دیوانه سزای این رقم نیست
تا دیر فتاده بود بر خاک
رخساره نهاده بود بر خاک
چون بیهشی‌اش ز سر برون شد
هوشش به نشید، رهنمون شد
با زخمهٔ عشق ساخت چون چنگ
شد ساز بدین نشیدش آهنگ:
«ما گرم‌روان راه عشقیم
غارت‌زدگان شاه عشقیم
جز عشق وظیفه نیست ما را
پروای خلیفه نیست ما را
ز آن پایه که عشق پای ما بست
کوتاه بود خلیفه را دست
ما طایر سدره آشیانیم
بالای زمین و آسمانیم
ز آن دام که عنکبوت سازد،
از پهلوی ما چه قوت سازد؟
هیهات! چه جای این خیال است؟
مهجوری من ز وی محال است!
محوم در وی چو سایه در نور
دورست که من شوم ز من دور»
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۲ - ملاقات کردن مجنون، لیلی را غیبت مردان قبیله
مجنون به هزار نامرادی
می‌گشت به گرد کوه و وادی
لیلی می‌گفت و راه می‌رفت
همراه سرشک و آه می‌رفت
ناگه رمه‌ای برآمد از راه
سردار رمه شبانی آگاه
گفت: «ای دل و جان من فدایت!
روشن بصرم ز خاک پایت!
یابم ز تو بوی آشنایی
آخر تو که‌ای و از کجایی؟»
گفتا که: «شبان لیلی‌ام من
پروردهٔ خوان لیلی ام من»
مجنون چو نشان دوست بشنید
چون اشک به خون و خاک غلتید
افتاد ز پای رفته از کار
چشم از نظر و زبان ز گفتار
بی‌خود به زمین فتاد تا دیر
در بی‌خودی ایستاد تا دیر
و آخر که به هوشیاری آمد
در پیش شبان به زاری آمد
کام‌روز ز وی خبر چه داری؟
گو روشن و راست هر چه داری!
گفتا که: «کنون خوش است در حی
کس نیست به گرد خیمهٔ وی
در خیمهٔ خود نشسته تنهاست
چون ماه میان هاله یکتاست
مردان قبیله رخت بستند
وز عرصهٔ حی برون نشستند
دارند هوای آنکه غافل
بر قصد گروهی از قبایل
سازند نگین به صبحگاهان
بر غارت مال بی‌پناهان»
از وی چو سماع این بشارت
صبری که نداشت کرد غارت،
لیلی‌گویان به حی درآمد
فریاد ز جان وی برآمد
بانگی بزد از درون غمناک
وافتاد بسان سایه بر خاک
لیلی چو شنید بانگ، بشناخت
از خانه برون مقام خود ساخت
بیرون از در چه دید؟ مجنون!
افتاده ز عقل و هوش بیرون
بالای سرش نشست خون‌ریز
از نرگس شوخ فتنه‌انگیز
از گریه به رویش آب می‌زد
نی آب، که خون ناب می‌زد
ز آن خواب گران به هوش‌اش آورد
در غلغلهٔ خروش‌اش آورد
برخاست به روی دوست دیدن
بنشست به گفتن و شنیدن
آن بود ز ناله درد دل گوی،
وین بود به گریه رخ به خون شوی
آن گفت که: «بی‌رخت بجان‌ام!
وین گفت که: «من فزون از آن‌ام!»
آن گفت: «دلم هزار پاره‌ست!»
وین گفت که: «این زمان چه چاره‌ست؟»
آن گفت که: «هجر جان گدازست»
وین گفت که: «وصل چاره‌سازست»
آن گفت که: «بی تو دردناک‌ام»
وین گفت که: «از غمت هلاک‌ام»
آن گفت: «مراست دل ز غم ریش»
وین گفت : «مراست ریش از آن بیش»
آن گفت: «نمی‌روم از این کوی»
وین گفت: «به ترک جان خود گوی!»
آن گفت: «در آتش‌ام ز دوری»
وین گفت که: «پیشه کن صبوری!»
آن گفت که: «که صبر نیست کارم»
وین گفت: «جز این دوا ندارم»
آن گفت که: «خوش بود رهایی»
وین گفت: «ز محنت جدایی»
آن گفت:«فغان ز کینه کیشان!»
وین گفت که: «باد مرگ ایشان!»
آن گفت:«دلم ز غم دو نیم است»
وین گفت:«چه غم؟ خدا کریم است!»
چون گفته شد آنچه گفتنی بود
و آن راز که هم نهفتنی بود
با هم به وداع ایستادند
وز هر مژه سیل خون گشادند
آن روی به دشت کرد یا کوه
وین ماند به جا چو کوه اندوه
اینست بلی زمانه را خوی
آسودگی از زمانه کم جوی!
صد سال بلا و رنج بینی
کسوده یکی نفس نشینی
نا کرده تو جای خویشتن گرم
هیچ‌اش نید ز روی تو شرم
دست‌ات گیرد، که: زود برخیز!
پای‌ات کوبد به سر، که: بگریز!
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۳ - وصف تابستان و به سفر حج رفتن لیلی و همراه شدن مجنون با قافلهٔ وی
سیاح حدود این ولایت
نظام عقود این حکایت
زین قصه روایت اینچنین کرد
کن خاک‌نشیمن زمین گرد
چون ماند ز طوف کوی لیلی
وز گام‌زدن به سوی لیلی
آشفته و بی‌قرار می‌گشت
شوریده به هر دیار می‌گشت
روزی که سموم نیم‌روزی
برخاست به کوه و دشت‌سوزی،
شد دشت ز ریگ و سنگ پاره
طشتی پر از اخگر و شراره
حلقه شده مار از او به هر سوی
ز آن سان که بر آتش اوفتد موی
گر گور به دشت رو نهادی
گامی به زمین او نهادی،
چون نعل ستور راه‌پیمای
پر آبله گشتی‌اش کف پای
گیتی ز هوای گرم ناخوش
تفسان چو تنوره‌ای ز آتش
هر چشمه به کوه زو خروشان
سنگین دیگی پر آب جوشان
کردی ماهی ز آب، لابه
با روغن داغ، روی تابه
هر تختهٔ سنگ داشت بر خوان
نخجیر کباب و کبک بریان
از سایه گوزن دل بریده
در سایهٔ شاخ خود خزیده
بی‌چاره پلنگ در تب و تاب
در پای درخت سایه نایاب
افتاده چو سایهٔ درختی
ظلمت لختی و نور لختی
گشته به گمان سایه، نخجیر
ز آسیمه‌سری به وی پنه گیر
مجنون رمیده در چنین روز
انگشت شده ز بس تف و سوز
زو شعلهٔ دل زبانه می‌زد
آتش به همه زمانه می‌زد
آرام نمی‌گرفت یک جای
می‌سوخت مگر بر آتش‌اش پای
ناگاه چو لاله داغ بر دل
بالای تلی گرفت منزل
انداخت به هر طرف نگاهی
از دور بدید خیمه‌گاهی
برجست و نفیر آه برداشت
ره جانب خیمه‌گاه برداشت
آنجا چو رسید از کناری
بیرون آمد شترسواری
بر وی سر ره گرفت مجنون
کای طلعت تو به فال، میمون!
این قافله روی در کجای‌اند؟
محمل به کجا همی گشایند؟
گفتا: «همه روی در حجازند
در نیت حج بسیج سازند»
پرسید: «در آن میان ز خیلی»
گفتا: «لیلی و آل لیلی!»
مسکین چو شنید از وی این نام
زین گفت و شنو گرفت آرام
از گرد وجود خویشتن پاک
افتاد بسان سایه بر خاک
بعد از چندی ز خاک برخاست
از هستی خویش پاک برخاست
لیلی می‌راند محمل خویش
مجنون از دور با دل ریش
می‌رفت رهی به آن درازی
با محمل او به عشقبازی
لیلی چو به عزم خانه برخاست
خانه به جمال خود بیاراست،
چشمش سوی آن رمیده افتاد
خون جگرش ز دیده افتاد
بگریست که: «ای فراق دیده!
درد و غم اشتیاق چونی
در کشمکش فراق چونی؟
در آتش اشتیاق دیده!
«من بی‌تو چه دم زنم که چونم؟
اینک ز دو دیده غرق خونم!
روزان و شبان در آرزویت
تنها منم و خیال رویت»
مجنون به زبان بی‌زبانی
هم زین سخنان چنانکه دانی،
می‌گفت و ز بیم ناکس و کس،
چشمی از پیش و چشمی از پس
غم بی حد و فرصتی چنین تنگ
کردند به طوف کعبه آهنگ
لیلی به طواف خانه در گرد،
مجنون ز قفاش سینه پر درد
آن، سنگ سیاه بوسه می‌داد،
وین یک، به خیال خال او شاد
آن برده دهان به آب زمزم،
وین کرده به گریه دیده پر نم
آن روی به مروه و صفا داشت،
وین جای به ذروهٔ وفا داشت
آن در عرفات گشته واقف،
وین واقف آن، در آن مواقف
آن روی به مشعر حرامش،
وین در غم شعر مشکفامش
آن تیغ به دست در منی تیز،
وین بانگ زده که: خون من ریز!
آن کرده به رمی سنگ آهنگ،
وین داشته سر به پیش آن سنگ
آن کرده وداع خانه بنیاد،
وین کرده ز بیم هجر فریاد
لیلی چو از آن وداع پرداخت
مسند به درون محمل انداخت
مجنون به میانه فرصتی جست
جا کرد به پیش محملش چست
هر دو به وداع هم ستادند
وز درد ز دیده خون گشادند
کردند وداع یکدگر را
چون تن که کند وداع، سر را
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۵ - شنیدن مجنون شوهر کردن لیلی را
طبال سرای این عروسی
در پردهٔ عاج و آبنوسی،
این طبل گران نوا نوازد
وین پردهٔ سینه کوب سازد
کن زخم دوال خوردهٔ عشق
و آوازه بلند کردهٔ عشق،
چون از سفر حجاز برگشت
بر خاک حریم یار بگذشت،
آن داغ که داشت تازه‌تر شد
وآن باغ که کاشت تازه‌بر شد
شخصی دیدش که خاک می‌بیخت
وآخر بر فرق خاک می‌ریخت
گفتا: «پی چیست خاک‌بیزی؟
وز کیست به فرق خاک ریزی؟»
گفتا: « بیزم به هر زمین خاک
تا بو که بیابم آن در پاک»
گفتا که: از این طلب بیارام!
وز محنت روز و شب بیارام!
کن تازه گهر کز آرزویش
شد عمر تو صرف جست و جویش،
تو جان کندی و دیگری یافت
دل کند ز تو چو بهتری یافت
تو نیز بدار دست ازین کار!
وز پهلوی خود بیفکن این بار!
یاری که ره وفا نورزد
صد خرمن از او جوی نیرزد
تو لیلی گو چو در مکنون!
و او بسته زبان ز نام مجنون
دل بسته به یار خوش‌شمایل
حرف غم تو سترده از دل
از حی ثقیف، زنده‌جانی
با طبع لطیف، نوجوانی
بر تو پی شوهری گزیده
خرمهره به گوهری خریده
چون لام‌الفند هر دو یک جا
تو چون الف ایستاده تنها
برخیز و ازین خیال برگرد!
زین وسوسهٔ محال برگرد!
خوبان همه همچو گل دوروی‌اند
مغرور شده به رنگ و بوی‌اند
زن صعوهٔ سرخ زرد بال است
بودن به رضای زن محال است
مجنون ز سماع این ترانه
برخاست به رقص صوفیانه
بانگی بزد و به سر بغلتید
از صرع زده بستر بغلتید
در خاک شده ز خون دل گل
گردید چو مرغ نیم‌بسمل
از بس که ز یار سنگدل، سنگ
می‌کوفت به سینه با دل تنگ،
صد رخنه از آن به کارش افتاد
بر بیهوشی قرارش افتاد
کز لب نفسش گذر نکردی
در آینه‌ها نظر نکردی
بعد از دیری که جان نو یافت
جان را به هزار غم گرو یافت
چون بر نفسش گشاده شد راه
بر جای نفس نزد بجز: آه!
آن عاشق از خرد رمیده
ز اندیشهٔ نیک و بد رهیده،
از مستی عشق بود مجنون
دادش به میان مستی افیون
وا کرد ز انس ناکسان خوی
و آورد به سوی وحشیان روی
با وی همه وحش رام گشتند
در انس به وی تمام گشتند
می‌رفت به کوه و دشت چون شاه
با او چو سپه، وحوش همراه
چون بر سر تخت خود نشستی
گردش دد و دام حلقه بستی
می‌رفت چنین نشیدخوانان
از دیده سرشک لعل رانان
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۶ - نامه نوشتن لیلی به مجنون
آن بانوی حجلهٔ نکویی
و آن بانوی کاخ خوبرویی
چو گوهر سلک دیگری شد
آسایش تاج سروری شد،
پیوسته ز کار خود خجل بود
وز عاشق خویش منفعل بود
تدبیر نیافت غیر ازین هیچ
کن قصهٔ درد پیچ در پیچ
تحریر کند به خون دیده
از خامهٔ هر مژه چکیده
عنوان همه درد همچو مضمون
ارسال کند به سوی مجنون
این داعیه چون به خاطر آورد
آن نامهٔ سینه‌سوز را کرد
آغاز به نام ایزد پاک
تسکین ده بیدلان غمناک
دیباچهٔ نامه چون رقم زد،
از صورت حال خویش دم زد
کای رفته ز همدمان سوی دشت!
همراه تو نی جز آهوی دشت!
از ما کرده کناره چونی؟
افتاده به خار و خاره چونی؟
شب‌ها کف پای تو که بیند؟
خار از کف پای تو که چیند؟
خوانت که نهد به چاشت یا شام؟
همخوان تو کیست جز دد و دام؟
با اینهمه شکر کن! که باری
نبود چو من‌ات به سینه باری
دوران چو گل‌ام به ناز پرورد
وز خار ستیزه غنچه‌ام کرد
شوهر کردن نه کار من بود
کاری نه به اختیار من بود
از مادر و از پدر شد این کار
ز ایشان به دلم خلید این خار
هر کس که چو گل رخ تو دیده‌ست
یا بوی تو از صبا شنیده‌ست،
کی دیده به هر کسی کند باز؟
با صحبت هر خسی کند ساز؟
همخوابهٔ من نبوده هرگز
سر بر سر من نسوده هرگز
گشته ز من خراب، مهجور
قانع به نگاهی، آن هم از دور
زین غم، روزش شبی‌ست تاریک
زین رنج، تنش چو موی باریک
وز کشمکش غم‌اش ز هر سوی
نزدیک گسستن است آن موی
آن موست حجاب را بهانه
خوش آنکه برافتد از میانه
تا روی تو بی‌حجاب بینم
خورشید تو بی‌سحاب بینم
نامه که شد از حجاب، بنیاد
آخر چو به بی‌نقابی افتاد،
زد خاتم مهر، اختتامش
از حلقهٔ میم، والسلامش
قاصد جویان ز خیمه برخاست
قد کرد پی برون‌شدن راست
بودش خیمه به مرغزاری
نزدیک به خیمه، چشمه‌ساری
بنشست ولی نه از خود آگاه
بنهاد چو چشمه چشم بر راه
ناگاه بدید کز غباری
آمد بیرون، شترسواری
دامن ز غبار ره برافشاند
اشتر به کنار چشمه خواباند
لیلی گفتش که:«از کجایی؟
کید ز تو بوی آشنایی!»
گفتا که: «ز خاک پاک نجدم
کحل بصرست خاک نجدم»
لیلی گفتا که:«تلخکامی،
مجنون لقبی و قیس نامی
سرگشته در آن دیار گردد
غمدیده و سوگوار گردد
هیچ‌ات به وی آشنایی‌ای هست؟
امکان زبان‌گشایی‌ای هست؟»
گفتا: «بلی آشنای اوی‌ام
سر در کنف وفای اوی‌ام
هر جا باشم دعاش گویم
تسکین دل از خداش جویم»
لیلی گفتا که: «در چه کارست؟»
گفتا که:«ز درد عشق زارست!
همواره ز مردمان رمیده
با وحش رمیده آرمیده»
لیلی گفتا که:«ای خردمند!
دانی که به عشق کیست دربند؟»
گفتا:« آری، به یاد لیلی
هر دم راند ز دیده سیلی»
لیلی ز مژه سرشک خون ریخت
و اسرار نهان ز دل برون ریخت
گفتا که: «منم مراد جانش
و آن نام من است بر زبانش
جانم به فدات! اگر توانی
کز من خبری به وی رسانی،
آیین وفا گری کنی ساز
و آری سوی من جواب آن باز،
دردی ببری و داغی آری
شمعی ببری، چراغی آری»
برخاست به پای، آن جوانمرد
کای مجنون را دل از تو پردرد!
منت دارم، به جان بکوشم
کالای تو را به جان فروشم
شد لیلی را درون ز غم شاد
وآن نامه ز جیب خویش بگشاد
پیچید در آن به آرزویی
برگ کاهی و تار مویی
یعنی: ز آن روز کز تو فردم،
چون مو زارم، چو کاه زردم!
چون نامه‌بر آن گرفت، برجست
بر ناقهٔ رهنورد بنشست
شد راحله‌تاز راه مجنون
مایل به قرارگاه مجنون
آنجا چو رسید بی‌کم و کاست
بسیار دوید از چپ و راست
دیدش که چو مستی اوفتاده
دستور خرد به باد داده
در خواب نه، لیک چشم بسته
بیدار، ولی ز خویش رسته
از گردش ماه و مهر بیرون
وز دایرهٔ سپهر بیرون
مستغرق بحر عشق گشته
وز هر چه نه عشق در گذشته
قاصد هرچند حیله انگیخت
تا بو که به وی تواند آمیخت
آن حیله نداشت هیچ سودش
از بانگ بلند آزمودش
برداشت چو حادیان نوایی
در کوه فکند ازآن صدایی
لیلی گویان حدا همی کرد
و آن دلشده را ندا همی کرد
کرد آن اثری در او سرانجام
و آمد به خود از سماع آن نام
گفتا:«تو که‌ای و این چه نام است؟
زین نام مراد تو کدام است؟»
گفتا که: «منم رسول لیلی
خاص نظر قبول لیلی»
گفتا که: «ره ادب نجسته
وز مشک و گلاب لب نشسته،
هر دم به زبان چه آری این نام؟
گستاخ، چرا شماری این نام؟»
زد لاف که:« من زبان اوی‌ام
گویا شده ترجمان اوی‌ام
خیزان، بستان! که نامهٔ اوست
یک رشحه ز نوک خامهٔ اوست»
مجنون چو شنید نام نامه
پا ساخت ز فرق سر چو خامه
چون بر سر نامه نام او دید،
بوسید و به چشم خویش مالید
افتاد ز عقل و هوش رفته
خاصیت چشم و گوش رفته
آمد چو ز بی‌خودی به خود باز
این نغمهٔ شوق کرد آغاز
کاین نامه که غنچهٔ مرادست
زو در دل تنگ صد گشادست
حرزی‌ست به بازوی ارادت
مرقوم به خامهٔ سعادت
تعویذ دل رمیدگان است
تومار بلا کشیدگان است
وآن دم که گشاد نامه را سر،
سر برزد از او نوای دیگر
کاین نامه نه نامه، نوبهاری‌ست
وز باغ امل بنفشه‌زاری ست
دلکش رقمی‌ست نورسیده
بر صفحهٔ آرزو کشیده
صف‌هاست کشیده عنبرین مور
ره ساخته بر زمین کافور
هر موری از آن به سوی خانه
برده دل بیدلان چو دانه
ز آن نامهٔ دلنواز هر حرف
بود از می ذوق و حال یک ظرف
هر جرعهٔ می کز آن بخوردی
از جا جستی و رقص کردی
از خواندن نامه چون بپرداخت
در گردن جان حمایل‌اش ساخت
قاصد چو بدید آن به پا خاست
زو کرد جواب نامه درخواست
مجنون چو به نامه در، قلم زد
در اول نامه این رقم زد:
«دیباچهٔ نامهٔ امانی
عنوان صحیفهٔ معانی
جز نام مسببی نشاید
کز وی در هر سبب گشاید
مطلق‌گردان دست تقدیر
زنجیری‌ساز پای تدبیر
آن را که به وصل چاره سازد،
سر برتر از آسمان فرازد
و آن را که ز هجر سینه سوزد،
صد شعله به خرمنش فروزد»
چون بست زبان ازین سرآغاز
گشت از دل ریش رازپرداز
کاین هست صحیفهٔ نیازی
ز آزرده دلی به دلنوازی
آن دم که رسید نامهٔ تو
پر عطر وفا ز خامهٔ تو
بر دیدهٔ خون‌فشان نهادم
در سینه به جای جان نهادم
هر حرف وفا ز وی که خواندم
از دیده سرشک خون فشاندم
در وی سخنان نوشته بودی
صد تخم فریب کشته بودی
غمخواری من بسی نمودی
غم‌های مرا بسی فزودی
گیرم که تو دوری از کم و کاست
نید به زبان تو بجز راست،
مسکین عاشق چو بدگمان است
هر لحظه اسیر صد گمان است
هر شبهه به پیش او دلیلی‌ست
هر پشهٔ مرده زنده پیلی‌ست
مرغی که به بام یار بیند
کو دانه ز بام یار چیند،
ز آن مرغ به خاطرش غباری‌ست
کز غیر به دوست نامه آری‌ست
گفتی که: به بوسه دل ندارم
وز فکر کنار بر کنارم!
این درد نه بس که صبح تا شام
هم‌صحبت توست کام و ناکام؟
گفتی که: ز درد پایمال است
وز غصه به معرض زوال است
خواهد ز میانه زود رفتن
بر باد هوا چو دود رفتن!
گر او برود تو را چه کم، یار؟
کالای تو را چه کم خریدار؟
ممکن بود از تو کام هر کس
محروم از آن همین منم، بس!
آن را که تو دوست داری، ای دوست!
گر دوست ندارمش نه نیکوست
با هر که تو دوستدار اویی
از من نسزد بجز نکویی
عاشق که برای دوست کاهد
آن به که رضای دوست خواهد
از خواهش خویش رو بتابد
در راه مراد او شتابد
هر چند که من نه از تو شادم،
یک بار نداده‌ای مرادم،
خاطر ز زمانه شاد بادت!
گیتی همه بر مراد بادت!
دمسازی دوستان تو را باد!
ور من میرم تو را بقا باد!
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۸ - شکستن لیلی کاسهٔ مجنون را و رقص کردن وی از ذوق آن
چون یک چندی بر این برآمد
دودش ز دل حزین برآمد
بگرفت به کف شکسته‌جامی
می‌زد به حریم دوست گامی
آن دلشده چون رسید آنجا،
صد دلشده بیش دید آنجا
بر دست گرفته کاسه یا جام
در یوزه‌گرش ز خوان انعام
هر کس ز کف چنان حبیبی
می‌یافت به قدر خود نصیبی
مجنون از دور چون بدیدش
عقل از سر و، جان ز تن رمیدش
چون نوبت وی رسید، بی‌خویش
آورد او نیز جام خود پیش
لیلی وی را چو دید و بشناخت
کارش نه چو کار دیگران ساخت
ناداده نصیب از آن طعام‌اش
کفلیز زد و شکست جامش
مجنون چو شکست جام خود دید
گویا که جهان به کام خود دید
آهنگ سماع آن شکست‌اش
چون راه سماع ساخت مست‌اش
می‌بود بر آن سماع، رقاص
می‌زد با خود ترانه‌ای خاص
کالعیش! که کام شد میسر!
عیشی به تمام شد میسر!
همچون دگران نداد کامم
وز سنگ ستم شکست جامم
با من نظری‌ش هست تنها
ز آن جام مرا شکست تنها
صد سر فدی شکست او باد!
جانها شده مزد دست او باد!
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۹ - در انتظار لیلی ایستادن مجنون و آشیان کردن مرغ بر سر وی
رامشگر این ترانهٔ خوش
دستان زن این سرود دلکش
بر عود سخن چنین کشد تار
کن مانده به چنگ غم گرفتار،
روزی به هوای نیمروزی
از تاب حرارت تموزی،
ره برده به خیمهٔ ذلیلان
یعنی که به سایهٔ مغیلان
برساخت از آن نظاره گاهی
می‌کرد به هر طرف نگاهی
ناگاه بدید قومی از دور
ز ایشان در و دشت گشته معمور
کردند به یک زمان در آن جای
صد خیمه و بارگاه بر پای
ز آن خیمه گه‌اش نمود ناگاه
با جمع ستارگان یکی ماه
کز خیمه هوای گشت کردند
ز آن مرحله رو به دشت کردند
آن دم که به پیش هم رسیدند
یکدیگر را تمام دیدند
مسکین مجنون چه دید؟ لیلی!
با او ز زنان قوم خیلی
چشمش چو بر آن سهی‌قد افتاد
بی‌خود برجست و بی‌خود افتاد
شد کالبدش ز هوش خالی
لیلی به سرش دوید حالی
بنهاد سرش به زانوی خویش
خونابه فشان ز سینهٔ ریش
ز آن خواب خوش از گلاب‌ریزی
زود آوردش به خواب خیزی
دیدند جمال یکدگر را
بردند ملال یکدگر را
هر راز کهن که بود گفتند
هر در سخن که بود سفتند
در وقت وداع کاندرین باغ
کس سوخته‌دل مباد ازین داغ
مجنون گفتا که:«ای دل‌افروز!
کامروز میان صد غم و سوز
بگذاشتی اندر این زمین‌ام،
من بعد کی و کجات بینم؟»
گفتا که: «به وقت بازگشتن
خواهم هم ازین زمین گذشتن
گر زآنکه درین مقام باشی،
از دیدن من به کام باشی»
این رفت ز جای و او به جا ماند
چون مرده‌تنی ز جان جدا ماند
بر موجب وعده‌ای که بشنید
از منزل خویشتن نجنبید
در حیرت عشق آن دلارای
ننشست درخت‌وار از پای
می‌بود ستاده چون درختی
مرغان به سرش نشسته لختی
یک‌جا چو درخت پاش محکم
مو رفته چو شاخه‌هاش در هم
عهدی چو گذشت در میانه
مرغی به سرش گرفت خانه
مویش چو بتان مشک‌برقع
از گوهر بیضه شد مرصع
برخاست ز بیضه‌ها به پرواز
مرغان سرود عشق پرداز
یک‌چند براین نسق چو بگذشت
لیلی به دیار خویش برگشت
آمد چو به آن خجسته‌منزل
وز ناقه فروگرفت محمل،
آمد به سر رمیده مجنون
دیدش ز حساب عقل بیرون
هر چند نهفته دادش آواز
نمد به وجود خویشتن باز
زد بانگ بلند کای وفا کیش!
بنگر به وفا سرشتهٔ خویش!
گفتا :«تو که‌ای و از کجایی؟
بیهوده به سوی من چه آیی؟
گفتا که: «منم مراد جانت!
کام دل و رونق روانت!
یعنی لیلی که مست اویی
اینجا شده پای‌بست اویی»
گفتا: «رو! رو! که عشقت امروز
در من زده آتشی جهان‌سوز
برد از نظرم غبار صورت
دیگر نشوم شکار صورت!
عشق‌ام کشتی به موج خون راند
معشوقی و عاشقی برون ماند
لیلی چو شنید این سخن‌ها
از صبر و قرار ماند تنها
دانست یقین، که حال او چیست
بنشست و به های‌های بگریست
گفت: «ای دل و دین ز دست داده!
در ورطهٔ عشق ما فتاده!
نادیده ز خوان ما نوایی!
افتاده به جاودان‌بلایی!
مشکل که دگر به هم نشینیم
وز دور جمال هم ببینیم»
این گفت و ره وثاق برداشت
ماتم گری فراق برداشت
از سینه به ناله درد می‌رفت
می‌رفت و به آب دیده می‌گفت:
«دردا! که فلک ستیزه کارست
سرچشمهٔ عیش، ناگوارست
ما خوش خاطر دو یار بودیم
دور از غم روزگار بودیم
از دست خسان ز پا فتادیم
وز یکدیگر جدا فتادیم
او دور از من، به مرگ نزدیک
من دور از وی، چو موی باریک
او، کرده به وادی عدم روی
من، کرده به تنگنای غم خوی
او، بر شرف هلاک، بی من
افتاده به خون و خاک، بی من
من، درصدد زوال، بی او
ناچیزتر از خیال، بی او
امروز بریدم از وی امید
دل بنهادم به هجر جاوید»
این گفت و شکسته دل ز منزل
بر نیت کوچ، بست محمل
مجنون هم ازین نشیمن درد
منزل به نشیمن دگر کرد
چون وعدهٔ دوست را به سر برد
بار خود از آن زمین به در برد
برخاست چنانکه بود از آغاز
با گور و گوزن گشت دمساز
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲۱ - وصف خزان و مرگ لیلی
لیلی چو ز باغ مرگ مجنون
چون لاله نشست غرقه در خون،
شد عرصهٔ دهر بر دلش تنگ
زد ساغر عیش خویش بر سنگ
افتاد در آن کشاکش درد
از راحت خواب و لذت خورد
تابنده مهش ز تاب خود رفت
نورسته گلشن ز آب خود رفت
بی‌وسمه گذاشت، ابروان را
بی‌شانه، کمند گیسوان را
تب، کرد به قصد جانش آهنگ
نگذاشت به رخ ز صحت‌اش رنگ
آمد به کمانی از خدنگی
زد سرخ گلش به زردرنگی
تبخاله نهاد بر لبش خال
شد بر ساقش گشاده خلخال
چون از نفس خزان، درختان
گشتند به باد داده رختان
از خلعت سبز عور ماندند
وز برگ بهار دور ماندند
گلزار ز هر گل و گیاهی
شد رنگرزانه کارگاهی
طاووس درخت پر بینداخت
سلطان چمن سپر بینداخت
بستان ز هوای سرد بفسرد
تب‌لرزه ز رخ طراوتش برد
شد هر شاخی ز برگ و بر، پاک
بر دوش درخت مار ضحاک
از خون خوردن، انار خندان
آلوده به خون نمود دندان
به گشت چو عاشقی رخش زرد
از درد نشسته بر رخش گرد
بادام به عبرت ایستاده
صد چشم به هر طرف نهاده
باغی تهی از گل و شکوفه
بغداد شده بدل به کوفه
و آن غیرت گلرخان بغداد
یعنی لیلی گل چمن‌زاد
افتاده به خارخار مردن
تن بنهاده به جان سپردن
گریان شد کای ستوده مادر!
پاکیزه فراش پاک‌چادر!
یک لحظه به مهر باش مایل!
کن دست به گردنم حمایل!
روی شفقت بنه به رویم!
بگشا نظر کرم به سویم!
زین پیش به گفتگوی مردم،
بر من نمد تو را ترحم
نگذاشتی‌ام به دوست پیوند
تا فرقت وی به مرگم افکند
از خلعت عصمت‌ام کفن کن!
رنگش ز سرشک لعل من کن!
ز آن رنگ ببخش رو سفیدی‌م!
کنست علامت شهیدی‌م
روی سفرم به خاک او کن!
جایم به مزار پاک او کن!
بشکاف زمین زیر پایش!
زن حفره به قبر دلگشایش!
نه بر کف پای او سرم را!
ساز از کف پایش افسرم را!
تا حشر که در وفاش خیزم،
آسوده ز خاک پاش خیزم
رو سوی دیار یار دیرین
افشاند به خنده جان شیرین
او خفته به هودج عروسی
مادر به رهش به خاک‌بوسی
بردندش از آن قبیله بیرون
یکسر به حظیره‌گاه مجنون
خاکش به جوار دوست کندند
در خاک چو گوهرش فکندند
شد روضهٔ آن دو کشتهٔ غم
سر منزل عاشقان عالم
ایشان بستند رخت ازین حی
ما نیز روانه‌ایم از پی
گردون که به عشوه جان‌ستانی‌ست
زه کرده به قصد ما کمانی‌ست
زآن پیش کزین کمان کین توز
بر سینه خوریم تیر دلدوز،
آن به که به گوشه‌ای نشینیم
زین مزرعه خوشه‌ای بچینیم
نور ازل و ابد طلب کن!
آن را چو بیافتی، طرب کن!
آن نور نهفته در گل توست
تابنده ز مشرق دل توست
خوش آنکه شوی ز پای تا فرق
چون ذره در آفتاب خود غرق
هرچند نشان ز خویش جویی
کم یابی اگر چه بیش جویی
دلگرم شوی به آفتابی
خود را همه آفتاب یابی
بی‌برگی تو همه شود برگ
ایمن گردی ز آفت مرگ
جایی دل تو مقام گیرد
کآنجا جز مرگ کس نمیرد
جامی! به کسی مگیر پیوند!
کآخر دل از آن ببایدت کند
بیگانه شو از برون‌سرایی!
با جوهر خود کن آشنایی!
ز آیینه خویش زنگ بزدای!
راهی به حریم وصل بگشای!
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۸
در انتقال بعالم بسیط بسط و اتصال بدریای محیط وجد و بیان اینکه چون صاحب جمال، جمال خود نماید و ناظران را دل از کف رباید، بر مقتضای حکمت، به آزارشان کوشند و عاشق را شرط است که از آن آزار نرمد و نخروشد تا بر منتهای خواهش کامران شود بر مصداق حدیث من عشقنی الخ.
باز گوید رسم عاشق این بود
بلکه این معشوق را آیین بود
چون دل عشاق را در قید کرد
خودنمایی کرد و دلها صید کرد
امتحانشان را ز روی سر خوشی
پیش گیرد شیوۀ عاشق کشی
در بیابان جنونشان سر دهد
ره بکوی عقلشان کمتر دهد
دوست میدارد دل پر دردشان
اشکهای سرخ و روی زردشان
چهره و موی غبار آلودشان
مغز پر آتش، دل پردودشان
دل پریشانشان کند چون زلف خویش
زآنکه عاشق را دلی باید پریش
خم کند شان قامت مانند تیر
روی چون گلشان کند همچون زریر
یعنی این قامت کمانی خوشترست
رنگ عاشق زعفرانی خوشترست
جمعیتشان در پریشانی خوش‌ست
قوت، جوع و جامه، عریانی خوش‌ست
خود کند ویران، دهد خود تمشیت
خودکشد شان باز خود گردد دیت
تا گریزد هر که او نالایق‌ست
دردرامنکر، طرب را شایق‌ست
تا گریزد هرکه او ناقابل‌ست
عشق را مکره هوس را مایل‌ست
و آنکه را ثابت قدم بیند براه
از شفقت می‌کند بروی نگاه
اندک اندک می کشاند سوی خویش
میدهد راهش بسوی کوی خویش
بدهدش ره در شبستان وصال
بخشد او را هر صفات و هر خصال
متحد گردند با هم این و آن
هر دو را مویی نگنجد در میان
می نیارد کس بوحدتشان شکی
عاشق و معشوق میگردد یکی
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۱۸
در مراتب وجد عارفانه و شور عاشقانه و اشاره به حال خود در انتساب سلوک به حضرت پیرو مرشد صافی ضمیر خود کثر اللّه افاضاته گوید:
باز وقت آمد که مستی سرکنم
وز هیاهو گوش گردون، کر کنم
از در مجلس در آیم، سرگران
بر زمین، افتان و بر بالا، پران
گاه رقصان در میان؛ گه در کنار
جام می دستی و دستی زلف یار
بخ بخ ای صهبای جان پرورد ما
مرهم زخم و دوای درد ما
بخ بخ صهبای جان افروز ما
عشرت شب، انبساط روز ما
از خدا دوران، خدا دورت کند
فارغ از سرهای بی شورت کند
گوی از ما آن ملامت گوی را
آن ترش کرده به مستان، روی را
می سزد سنگ ارزنی ما را بجام
چون نخوردت بوی این می بر مشام
شور مجنون گر همی خواهی هله
زلف لیلی را بجنبان سلسله
ای سرا پا عقل خالص، روح پاک
از چه جسمی زاده‌یی؟ روحی فداک
ای وجودت در صفا، مرآت حق
بهره‌مند از هر صفت، جز ذات حق
ای ز شبهت، مادر گیتی، عقیم
ای بحق ما را صراط المستقیم
ای شب جهال را؛ تابنده ماه
ای بره گم کرد گان؛ هادی راه
از تو آمد مقصد عارف پدید
چشم حق بینان خدا را درتو دید
مدتی شد هستم ای صدر کبار
این بساط کبریایی را غبار
اندک اندک طاقتم را کاهش‌ست
از تو ای ساقی، مرا این خواهش‌ست
بازمان ز آن باده در ساغر کنی
حالت ما را پریشانتر کنی
تا بگویم بی کم و بی کاستی
آری ‌آری مستی است و راستی:
شرح آن سر حلقه‌ی عشاق را
پرکنم، مجموعه‌ی اوراق را
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۳
در بیان تعرض آن شهسوار میدان حقیقت از جهان تجرد بعالم تقید و توجه و تفقد به خواهر خود بر مذاق عارفان گوید:
پس زجان بر خواهر استقبال کرد
تا رخش بوسد، الف را دال کرد
همچو جان خود در آغوشش کشید
این سخن آهسته بر گوشش کشید:
کای عنان گیر من آیا زینبی؟
یا که آه دردمندان در شبی؟
پیش پای شوق زنجیری مکن
راه عشق‌ست این عنانگیری مکن
با تو هستم جان خواهر، همسفر
تو بپا این راه کوبی من بسر
خانه سوزان را تو صاحبخانه باش
با زنان در همرهی مردانه باش
جان خواهر در غمم زاری مکن
با صدا بهرم عزاداری مکن
معجراز سر، پرده از رخ، وامکن
آفتاب و ماه را رسوا مکن
هست بر من ناگوار و ناپسند
از تو زینب گر صدا گردد بلند
هرچه باشد تو علی را دختری
ماده شیرا کی کم از شیر نری؟!
با زبان زینبی شاه آنچه گفت
با حسینی گوش، زینب می شنفت
با حسینی لب هر آنچاو گفت راز
شه بگوش زینبی بشنید باز
گوش عشق، آری زبان خواهد زعشق
فهم عشق آری بیان خواهد ز عشق
با زبان دیگر این آواز نیست
گوش دیگر، محرم اسرار نیست
ای سخنگو، لحظه‌یی خاموش باش
ای زبان، از پای تا سر گوش باش
تا ببینم از سر صدق و صواب
شاه را، زینب چه می‌گو‌ید جواب
گفت زینب در جواب آن شاه را:
کای فروزان کرده مهر و ماه را
عشق را، از یک مشیمه ازاده‌ایم
لب به یک پستان غم بنهاده‌ایم
تربیت بوده‌ست بر یک دوشمان
پرورش در جیب یک آغوشمان
تا کنیم این راه را مستانه طی
هر دو از یک جام خوردستیم می
هر دو در انجام طاعت کاملیم
هر یکی امر دگر را حاملیم
تو شهادت جستی ای سبط رسول
من اسیری را به جان کردم قبول
عمان سامانی : قصاید
شمارهٔ ۴
می‌دهی ساغر بیاد آن لب میگون مرا
ساقی امشب می‌کنی، تا کی بساغر خون مرا؟!
مدعی پیوسته گوید عیب او، غافل که عشق
چهره‌ی لیلی نمود از دیده‌ی مجنون مرا
در درون خلوت دل، عشق آن زیبا جمال
در نیامد تا نکرد از خویشتن، بیرون مرا؟
صدهزار افسون بکارش کردم و رامم نگشت
تا که رام خویش کرد او با کدام افسون مرا
چشم او آمد بیادم، هوشیاران همتی
تا نپندارد ز مستان، شحنه بیند چون مرا
چشم بیمارش چنان کرده‌ست بیمارم که نیست
چشم بهبود و تن آسانی ز افلاطون مرا
در بهای بوسه‌یی عقل و دل و دینم گرفت
باز می‌گوید که ندهم، کرده‌یی مغبون مرا!
مر مرا مدیون خود کرده‌ست و میداند یقین
کالتفات خواجه نگذارد بکس مدیون مرا
شاه عمرانی علی آن کاحمد مرسل مدام
گفتیش هستی تو اندر منزلت، هارون مرا
همچو قارون با وجود لطف او، خاکم بسر
گر بچشم آید تمام دولت قارون مرا
چون نگشتستم به پیرامون بدخواهان او
درد و غم گشتن نمی‌آرد به پیرامون مرا
بهر مدح حضرتش عمان ز شعر آبدار
چون صدف خاطرپرست از لؤلؤ مکنون مرا
عمان سامانی : قصاید
شمارهٔ ۶
دو هفته ماه من ای لعبت بهشتی رو
دگرچه شد که ز من کرده‌یی تهی پهلو
تو سرونازی و بر چشم منت باید جای
که جای سروبسی خوشترست بر لب جو
تراست نازش کبک و چمیدن طاووس
تراست صولت شیر ورمیدن آهو
بزلف پیچان، بنهاده‌یی دو صد نیرنگ
بچشم فتان، بنهفته‌یی دو صد جادو
گهی سراغ کنی از دلم، گهی از تن
بجان خود که تو واقف ترستی از هر دو
مراست یکتن و آنهم هلاک آن رخسار
مراست یکدل و آنهم اسیر آن گیسو
تو در خرامش و نازی و من ز فرقت تو
ز ناله همچون نالم ز مویه همچون مو
خوش آنکه آیی مخمور چشم و تافته زلف
بناز پرده برافکنده ز آن رخ نیکو
برای دلها، زنجیر هشته از طره
بقصد جانها، خنجر کشیده از ابرو
چنان بتازی بر من، که شیر بر نخجیر
چنان بگیری بر دل، که باز بر تیهو
ز در و گوهر، مملو کنی مرا کلبه
ز مشک و عنبر، مشحون کنی مرا مشکو
همی ببالی بر خود بتابش رخسار
همی بنازی بر من به پیچش گیسو
گهی بگویی، کو لاله را بدینسان رنگ
گهی بگویی، کو مشک را بدینسان بو
مرا بگویی گر منصفی بیا و ببین
مرا بگویی گر منکری بگیر و ببو
گهی بگویی جامی شراب ناب بیار
گهی بگویی مدحی ز بوتراب بگو
علی امیر عرب، پادشاه کشور دین
که هست در خم چوگان او فلک، چون گو
مروتش را زین نغزتر کجا برهان؟
فتوتش را زین خوبتر دلیلی کو؟
که داد در ره حق، گاه جوع، نان بفقیر؟
که داد در سر دین روز فتح، سر بعدو؟
گرفت کشور دین را، بضربت شمشیر
شکست پشت عدو را بقوت بازو
بدست قدرت، در، برگرفت از خیبر
چنین بباید دست خدای را، نیرو
به او اعادی گر کینه ور شدند چه غم
کجا ز بانگ سگان شیر را رسد آهو
غلام درگه او، گر غلام وگر خواجه
کنیز مطبخ او، گر کنیز وگر بانو
زهی به رأفت و الطاف، بیکسان را یار
خهی برحمت و انصاف، بیوگان را، شو
ز روی مدح تو امروز پرده برگیرم
اگرچه نسبت کفرم دهند از هر سو
تو آن عدیم عدیلی که بهر معرفتت
هنوز آدم را سر بحیرت ست فرو
یکیت خواند از صدق اولین مخلوق
یکیت گوید نی لا اله الا هو
خدات خوانده ولی، مصطفات گفته وصی
تو هم گزیده‌ی اویی و هم خلیفه‌ی او
هوا نبارد، گر گوئیش بخشم مبار
زمین نروید گر گوئیش بقهر مرو
من و مدیح تو، وین عقل بینوا، حاشا
زوضع خانه چه گوید که نیست ره در کو؟!
ز مهر جانب عمان ببین و شعر ترش
که طعنه‌ها زده بر شعر خواجه و خواجو
ثنا و مدح ترا حد و حصر نیست ولیک
ندید قافیه زین بیش، طبع قافیه جو
همیشه تا که بسنگ و سبو زنند مثل
هماره تاز نفاق و وفاق آید، بو
موافقان تو دایم، گرانبها چون سنگ
منافقان تو دایم، شکسته دل چو سبو
عمان سامانی : قصاید
شمارهٔ ۷
دایم بیاد قامت آن سرو کشمری
ما را چوبید لرزد، قلب صنوبری
اللّه که قامت الف آسای آن نگار
مانند دال، پشت مرا کرده چنبری
بهرام و تیر و کیوان در رتبه کیستند
ای زهره‌ی ترا مه و خورشید، مشتری؟
جامی بده که خاطر توحید زای من
شیر آورد ز شوق به پستان مادری
طوطی فکرتم ز دراری طرازها
مقدار بشکند به سخن گفتن دری
بگشاید از نشاط، سر نافه‌ی مراد
و آفاق را به توفد مغز از معطری
سر بر زند ز گلشن تحقیق من گلی
الفرع بالثریا و الاصل بالثری
منگر به خاکساری و بی دست و پائیم
آبی فراهم آور و بنگر شناوری
عشقم ز سدره، صد ره بالا کشید و ماند
عقل از روش، که کردی دعوی صرصری
خفض الجناح، روح الامین گر کند رواست
با همرهی عشق من از سست شهپری
بی رهبری عشق، بسر چشمه‌ی مراد
کی ره بری هم ار کندت خضر، رهبری؟
هم آسمان نتیجه‌ی عشق‌ست و هم زمین
هم آدمی ملازم عشق‌ست و هم پری
اللّه، که عمر بیش بهاتر ز ممکنات
از دست شد بهر زه درایی و خود سری
گامی براه عشق نگشتیم رهسپار
آوخ که گشت عمر گرانمایه، اسپری
باللّه که ننگری بجهان از سر نشاط
«ای نفس، گر بدیده‌ی تحقیق بنگری»
ور دانی آنکه عزت و ذلت کدام راست
«درویشی اختیار کنی بر توانگری»
طاووس باغ جنتی ای از خبر تهی
طوطی شاخ سدره‌یی ای از خرد بری
در سنگلاخ صفحه‌ی بومان، چه می‌چری
در تنگنای عرصه‌ی زاغان، چه می‌پری؟
عرشی هژبر، باره‌ی گرگان چه می‌روی؟
قدسی غزال در صف خوکان چه می‌چری؟
بانگ هم آشنایان از هر طرف بلند
تو خود عبور داده بسر کوچه‌ی کری!
موسی ز آدمیت، محو لقای حق
تو سر خوش پرستش گوساله از خری
چوگانی از ارادت اگر نبودت بدست
کی مرد وارگوی سعادت بدر بری؟
بی صدق و بی خلوص، بدرگاه مصطفی
سلمانی از کجا دهدت دست و بوذری
عارف کسی بود که کند گاه اتفاق
در آب ماهئی و در آتش سمندری
همسنگی ار نماید محنت بکوه قاف
یک جو بحکم او نتواند برابری
صد ره ز موج خیز حوادث بچابکی
بیرون کشیده رخت بری دامن از تری
سر گر نهد بخشت ز روی بلا کشی
تن گردهد بخاک ز راه قلندری
بهتر ز قاقمش کند آن خشت، بالشی
خوشتر ز سندسش کند آن خاک، بستری
در سر هوای حق و بجان شور احمدی
در تن نوای دین و بدل مهر حیدری
دارای دین که از پی بوسیدن درش
صد بار بیش خورد، سلیمان، سکندری
قدرش به ملک امکان، بس نامناسب‌ست
آن در بزرگواری و این از محقری
پیشی گرفته ذات شریفش به ممکنات
وز هر جوان، جوانتر با این معمری
هرگز نداشت صیقل شمشیرش ار نبود
آیینه‌ی مکدر دین این منوری
تا شخص مصطفی را شهری بود ز علم
او را بود بدان شهر از مرتبت دری
من کرده‌ام طلا، بولایش، مس وجود
ای مدعی بیا و ببین کیمیا گری
مدحش نوشته می نشود تا بحشر اگر
اغصان کنند کلکی و اوراق دفتری
ای صادر نخست که در رتبه خلق را
مشتقی‌ست و ذات ترا هست مصدری
امروز پرده از رخ مدحت بر افکنم
نسبت گر این و آن ندهندم بکافری
اللّه اکبر از تو که هر کس ترا شناخت
از دل کشید نعره‌ی اللّه اکبری
مقصود حق بخلق شناساندن تو بود
بر هر که داد خلعت خاص پیمبری
کشتی نوح، غرقه بدی گر نکردیش
عون تو بادبانی و حفظ تو لنگری
یوسف بدامن کرمت دست زد دمی
کز دست رفت دامن مهر برادری
از پرتو اشارت برد و سلام تو
آذر بپور آزر ننمود آذری
آنجا که مهر تست به مستوجب عذاب
دوزخ کند بهشتی و ز قوم کوثری
بس در قرار چار محالم گرفت دل
یا من هوالمجاور بالساحة الغری
هرکس که این قصیده‌ی شیوا شنید، گفت:
امروز ختم گشته به عمان، سخنوری
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲
اگر خواهی بسوزانی جهان را
رخی بنما بیفشان گیسوان را
بت فایز اشارت کن به ابروت
بکش تیغ و بکش پیر و جوان را
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳
به رخ جا داده‌ای زلف سیه را
به کام عقرب افکندی تو مه را
که دیده عقرب جراره فایز؟
زند پهلو به ماه چارده را
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۵
صنم تا کی دل ما را کنی آب
دل نازک ندارد اینقدر تاب
اگر تو راست می‌گویی به فایز
به بیداری بیا پیشم نه در خواب
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۷
دلم در نزد جانان است امشب
چو مرغ نیم بریانست امشب
کبابی از دل فایز بسازید
که سرو ناز مهمان است امشب
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۸
نسیم روح‌پرور دارد امشب
شمیم زلف دلبر دارد امشب
گمانم یار در راه است، فایز
که این دل شور در سر دارد امشب