عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - در مدح عضد الدوله امیر یوسف برادر سلطان محمود
همیشه گفتمی اندر جهان به حسن و جمال
چو یار من نبود وین حدیث بود محال
من آنچه دعوی کردم محال بود و نبود
از آنکه چشم من او را ندیده بود همال
ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت
شکنج وکوژی در زلف و جعد و آن محتال
ز بهر آنکه به جعد و به زلف واومانم
بحیله تن را گه جیم کردمی گه دال
وگر به باغ فرا رفتمی زبانم هیچ
نیافتی ز خروشیدن و نکوهش هال
زبس مناظره کانجا زبان من کردی
بر آن نکوی سپر غم بر آن خجسته نهال
به لاله گفتمی: ای لاله! شرم دارو مروی
به سرو گفتمی ای سرو! شرم دارو مبال
که پیش قامت و رخسار او شما هر دو
چو پیش تیر کمانید و پیش بدر هلال
بچشم من بت من پیش ازین بدینسان بود
بتم چنین و دلم در هواش بر یک حال
بنیم بوسه ز من خواستی هزار سجود
بیک جواب زمن خواستی هزار سؤال
مرا دو چشم بدان تا چه خواهد و چه کند
بر این دو حال زمان تا زمان سکال سکال
هوا و خوبی او دردل و دو دیده من
زوال کرد فرستاده امیر زوال
معین دولت و دین یوسف بن ناصر دین
برادر ملک شاه بند اعدا مال
ز دشت و بستان چون بازگشت روز شکار
بنیک روز وبفرخ زمان و میمون فال
یک تذرو فرستاد مرمرا که مگر
بحیله آیم در بند حسن آن محتال
چو دست و پای عروسان نگاشته سر و دم
چو روی خوبان آراسته همه پروبال
ز هفت گونه بر و هفت رنگ و بر هر رنگ
هزار گونه محاسن، هزار گونه جمال
چو زر خفچه همه پشت و برش آتش رنگ
چو نخل بسته همه سینه دایره اشکال
گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان
بهر خرامش ازو صد هزار غنج و دلال
دولب: چو نار کفیده، چو برگ سوسن زرد
دو رخ: چو نار شکفته، چو برگ لاله لال
چو قطن میری در زیر پوشش منسوج
برای پوزش باز امیر خوب خصال
چگونه بازی چون پاره ای ز ابر سفید
به سنگ وزن درم سنگ او به ده مثقال
مبارزیست، لباسش زسیمگون جوشن
مبارزیست سلاحش مخالب و چنگال
نشان جلاجل و خلخال دارد و عجبست
که وحشیانرا باشد جلاجل و خلخال
به تن بگونه سیم وبه پشت و بال سپید
درو نشانده تنک پاره های سیم حلال
بروز جنگ مر او را بچنگ بسته برند
نه زان قبل که ز جنگ آیدش نهیب و ملال
ولیکن از پی آن کو چو خصم دید از دور
بی آنکه وقت بود چیرگی کندبه جدال
عقاب گیرد باز کسی که او بکمند
گرفته باشد کرگ و بگرز کوفته یال
اگر عقاب سوی جنگ او شتاب کند
عقابرا به بلک بشکند سرو تن و بال
امیر یوسف کرگ افکنست وشیر کشست
ز کرگ وشیربجان رسته بود رستم زال
ز آتش آب کند حلمش وزباد او رست
ز پیل پشه کند سهمش و ز شیر شکال
به خو، بهار برون آورد، میانه دی
به جود، چشمه دواند ز تل های رمال
چو زایری سوی او قصد کرد زایر را
ز حرص باز شد جود او باستقبال
بسی نمانده که از جود حجره ها سازد
ز بهر سایل در گنجهای بیت المال
چنانکه جود بدان دستهای مکنت بخش
ز بهر شیر ز پستان مادران اطفال
ز هول خون شود اندر دو چشم آز سرشک
چو تیر بر کشد از نزل دان بروز نوال
حسام او بجهان اندر افکند فریاد
نهیب او بزمین اندر افکند زلزال
تن مخالف او گر قوی درخت بود
چو دید هولش لرزان شود بگونه نال
سه چیر افکند از دشمنان بروز نبرد
چو تیغ اوبگشاید ز حلقشان قیفال
ز دستهاشان پهنه ز پایها چو گان
ز گرد سرها گوی، اینت شاه و اینت جلال
جهانیان همه زو شاکرند پیر و جوان
بخاصه من که شدم زو برادر اقبال
ز جاه او غنیم چو ن زمال او غنیم
بدین دوجاه و جیهم میانه اشکال
خدای ناصر آن شاه باد و گردون یار
برای او شب وروز و بکام اومه وسال
چنانکه اودل من شاد کرد شادان باد
ز خلق و مذهب پاکش دل محمد و آل
چو یار من نبود وین حدیث بود محال
من آنچه دعوی کردم محال بود و نبود
از آنکه چشم من او را ندیده بود همال
ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت
شکنج وکوژی در زلف و جعد و آن محتال
ز بهر آنکه به جعد و به زلف واومانم
بحیله تن را گه جیم کردمی گه دال
وگر به باغ فرا رفتمی زبانم هیچ
نیافتی ز خروشیدن و نکوهش هال
زبس مناظره کانجا زبان من کردی
بر آن نکوی سپر غم بر آن خجسته نهال
به لاله گفتمی: ای لاله! شرم دارو مروی
به سرو گفتمی ای سرو! شرم دارو مبال
که پیش قامت و رخسار او شما هر دو
چو پیش تیر کمانید و پیش بدر هلال
بچشم من بت من پیش ازین بدینسان بود
بتم چنین و دلم در هواش بر یک حال
بنیم بوسه ز من خواستی هزار سجود
بیک جواب زمن خواستی هزار سؤال
مرا دو چشم بدان تا چه خواهد و چه کند
بر این دو حال زمان تا زمان سکال سکال
هوا و خوبی او دردل و دو دیده من
زوال کرد فرستاده امیر زوال
معین دولت و دین یوسف بن ناصر دین
برادر ملک شاه بند اعدا مال
ز دشت و بستان چون بازگشت روز شکار
بنیک روز وبفرخ زمان و میمون فال
یک تذرو فرستاد مرمرا که مگر
بحیله آیم در بند حسن آن محتال
چو دست و پای عروسان نگاشته سر و دم
چو روی خوبان آراسته همه پروبال
ز هفت گونه بر و هفت رنگ و بر هر رنگ
هزار گونه محاسن، هزار گونه جمال
چو زر خفچه همه پشت و برش آتش رنگ
چو نخل بسته همه سینه دایره اشکال
گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان
بهر خرامش ازو صد هزار غنج و دلال
دولب: چو نار کفیده، چو برگ سوسن زرد
دو رخ: چو نار شکفته، چو برگ لاله لال
چو قطن میری در زیر پوشش منسوج
برای پوزش باز امیر خوب خصال
چگونه بازی چون پاره ای ز ابر سفید
به سنگ وزن درم سنگ او به ده مثقال
مبارزیست، لباسش زسیمگون جوشن
مبارزیست سلاحش مخالب و چنگال
نشان جلاجل و خلخال دارد و عجبست
که وحشیانرا باشد جلاجل و خلخال
به تن بگونه سیم وبه پشت و بال سپید
درو نشانده تنک پاره های سیم حلال
بروز جنگ مر او را بچنگ بسته برند
نه زان قبل که ز جنگ آیدش نهیب و ملال
ولیکن از پی آن کو چو خصم دید از دور
بی آنکه وقت بود چیرگی کندبه جدال
عقاب گیرد باز کسی که او بکمند
گرفته باشد کرگ و بگرز کوفته یال
اگر عقاب سوی جنگ او شتاب کند
عقابرا به بلک بشکند سرو تن و بال
امیر یوسف کرگ افکنست وشیر کشست
ز کرگ وشیربجان رسته بود رستم زال
ز آتش آب کند حلمش وزباد او رست
ز پیل پشه کند سهمش و ز شیر شکال
به خو، بهار برون آورد، میانه دی
به جود، چشمه دواند ز تل های رمال
چو زایری سوی او قصد کرد زایر را
ز حرص باز شد جود او باستقبال
بسی نمانده که از جود حجره ها سازد
ز بهر سایل در گنجهای بیت المال
چنانکه جود بدان دستهای مکنت بخش
ز بهر شیر ز پستان مادران اطفال
ز هول خون شود اندر دو چشم آز سرشک
چو تیر بر کشد از نزل دان بروز نوال
حسام او بجهان اندر افکند فریاد
نهیب او بزمین اندر افکند زلزال
تن مخالف او گر قوی درخت بود
چو دید هولش لرزان شود بگونه نال
سه چیر افکند از دشمنان بروز نبرد
چو تیغ اوبگشاید ز حلقشان قیفال
ز دستهاشان پهنه ز پایها چو گان
ز گرد سرها گوی، اینت شاه و اینت جلال
جهانیان همه زو شاکرند پیر و جوان
بخاصه من که شدم زو برادر اقبال
ز جاه او غنیم چو ن زمال او غنیم
بدین دوجاه و جیهم میانه اشکال
خدای ناصر آن شاه باد و گردون یار
برای او شب وروز و بکام اومه وسال
چنانکه اودل من شاد کرد شادان باد
ز خلق و مذهب پاکش دل محمد و آل
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - در مدح عضدالدوله امیر یوسف بن ناصر الدین گوید
عشق نو و یار نوو نوروز و سر سال
فرخنده کناد ایزد بر میر من این حال
روزیست که در سال نیابند چنین روز
سالیست که در عمر نیابند چنین سال
در روی من امروز بخندد لب امید
بر چهرمن امروز بخندد دل اقبال
در زاویه امروز بخندد لب زاهد
در صومعه امروز بجنبد لب ابدال
از لاله همی لعل کند کبک دری پر
وز سبزه همی سبز کند زاغ سیه بال
از ناله قمری نتوان داشت سحر گوش
وز غلغل بلبل نتوان داشت بشب هال
از تازه گل لاله که در باغ بخندد
در باغ نکوتر نگری چشم شود آل
از دشت کنون مشک توان برد به اشتر
با آنکه فروشند همی مشک به مثقال
گلزار چو بتخانه شد از بتگر وازبت
کهسار چو ار تنگ شد از صورت و اشکال
از بس گل مجهول که در باغ بخندید
نزدیک همه کس گل معروف شد آخال
ای روز چه روزی تو بدین زینت و این زیب
کز زینت وزیب تو دگر شدهمه احوال
فرخنده و فرخ بر میر منی امروز
«ارجو» که همایون و مبارک بود این فال
سالار خراسان عضد دولت عالی
یوسف پسر ناصر دین آن در آمال
او را سزد و هست و همی خواهد بودن
هر روز دگر دولت و هر روز نو اقبال
زیبد که بدو دولت و اقبال بنازد
کاین هر دو زاقران امیرند وز امثال
گویند سزا گرد سزا گردد و این لفظ
هر گاه که جویند، بیابند در امثال
آن بار خداییست پسندیده بهر فضل
پاکیزه به اخلاق و پسندیده به افعال
روزی به بدش هر که سخن گفت زبانش
هر چند سخنگوی و فصیحست شود لال
از گنج برون آرد مال و همه بدهد
در گنج نهد شکر بزرگان بدل مال
از جمله میران جهان میر به رادی
پیداتر از آنست که بر روی نکو خال
میران براو همچو الف راست در آیند
گردند ز بس خدمت او گوژ تر از دال
ای فرخی ارنام نکو خواهی جستن
گرد در اوگرد و جز آن خدمت مسکال
چون لاله در آن خدمت فرخنده همی خند
چون سرو در آن دولت پاینده همی بال
تازان ز در خانه سلطان بر او شو
چون خوانده بوی مدحت سلطان به اجلال
آنکو زدل خلق فرو شست به مردی
نام پدر بهمن و نام پسر زال
آنجا که خلاف تو بود بگسلد امید
آنجا که رضای تو بود گم شود آمال
بر پیل به دو پاره کند گرز تو دندان
برشیر به دو نیمه کند خنجر تو یال
روزی که تو باشیر بشمشیر در آیی
شیر از فزع تو بکند دیده به چنگال
در بیشه بگوش تو غرنبیدن شیران
خوشتر بود از رود خوش و نغمه قوال
در جنگ ز چنگ تو به حیله نبرد جان
کرگی که بداند حیل روبه محتال
گردان دلاور چو درختان تناور
لرزان شده از بیم چو از باد خزان نال
بس کس که بجنگ اندر با خاک یکی شد
زان ناوک خونخواره و زان نیزه قتال
ای تازه تراندر بر خلق از در نوروز
ای دوست تر اندر دل خلق از سر شوال
آمد گه نوروز و جهان گشت دل افروز
شد باغ ز بس گوهر چون کیله کیال
می خواه و طرب جوی و ز بهر طرب خویش
می را سببی ساز و بر اندیش و بر آغال
تا گیتی و تا عالم و میرست به گیتی
تو میر ملک باش و ترا میران عمال
فرخنده کناد ایزد بر میر من این حال
روزیست که در سال نیابند چنین روز
سالیست که در عمر نیابند چنین سال
در روی من امروز بخندد لب امید
بر چهرمن امروز بخندد دل اقبال
در زاویه امروز بخندد لب زاهد
در صومعه امروز بجنبد لب ابدال
از لاله همی لعل کند کبک دری پر
وز سبزه همی سبز کند زاغ سیه بال
از ناله قمری نتوان داشت سحر گوش
وز غلغل بلبل نتوان داشت بشب هال
از تازه گل لاله که در باغ بخندد
در باغ نکوتر نگری چشم شود آل
از دشت کنون مشک توان برد به اشتر
با آنکه فروشند همی مشک به مثقال
گلزار چو بتخانه شد از بتگر وازبت
کهسار چو ار تنگ شد از صورت و اشکال
از بس گل مجهول که در باغ بخندید
نزدیک همه کس گل معروف شد آخال
ای روز چه روزی تو بدین زینت و این زیب
کز زینت وزیب تو دگر شدهمه احوال
فرخنده و فرخ بر میر منی امروز
«ارجو» که همایون و مبارک بود این فال
سالار خراسان عضد دولت عالی
یوسف پسر ناصر دین آن در آمال
او را سزد و هست و همی خواهد بودن
هر روز دگر دولت و هر روز نو اقبال
زیبد که بدو دولت و اقبال بنازد
کاین هر دو زاقران امیرند وز امثال
گویند سزا گرد سزا گردد و این لفظ
هر گاه که جویند، بیابند در امثال
آن بار خداییست پسندیده بهر فضل
پاکیزه به اخلاق و پسندیده به افعال
روزی به بدش هر که سخن گفت زبانش
هر چند سخنگوی و فصیحست شود لال
از گنج برون آرد مال و همه بدهد
در گنج نهد شکر بزرگان بدل مال
از جمله میران جهان میر به رادی
پیداتر از آنست که بر روی نکو خال
میران براو همچو الف راست در آیند
گردند ز بس خدمت او گوژ تر از دال
ای فرخی ارنام نکو خواهی جستن
گرد در اوگرد و جز آن خدمت مسکال
چون لاله در آن خدمت فرخنده همی خند
چون سرو در آن دولت پاینده همی بال
تازان ز در خانه سلطان بر او شو
چون خوانده بوی مدحت سلطان به اجلال
آنکو زدل خلق فرو شست به مردی
نام پدر بهمن و نام پسر زال
آنجا که خلاف تو بود بگسلد امید
آنجا که رضای تو بود گم شود آمال
بر پیل به دو پاره کند گرز تو دندان
برشیر به دو نیمه کند خنجر تو یال
روزی که تو باشیر بشمشیر در آیی
شیر از فزع تو بکند دیده به چنگال
در بیشه بگوش تو غرنبیدن شیران
خوشتر بود از رود خوش و نغمه قوال
در جنگ ز چنگ تو به حیله نبرد جان
کرگی که بداند حیل روبه محتال
گردان دلاور چو درختان تناور
لرزان شده از بیم چو از باد خزان نال
بس کس که بجنگ اندر با خاک یکی شد
زان ناوک خونخواره و زان نیزه قتال
ای تازه تراندر بر خلق از در نوروز
ای دوست تر اندر دل خلق از سر شوال
آمد گه نوروز و جهان گشت دل افروز
شد باغ ز بس گوهر چون کیله کیال
می خواه و طرب جوی و ز بهر طرب خویش
می را سببی ساز و بر اندیش و بر آغال
تا گیتی و تا عالم و میرست به گیتی
تو میر ملک باش و ترا میران عمال
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - در مدح امیر فخر الدوله ابوالمظفر احمدبن محمد والی چغانیان
تا خزان تاختن آورد سوی باد شمال
همچوسرمازده با زلزله گشت آب زلال
بادبر باغ همی عرضه کند زر عیار
ابر برکوه همی توده کندسیم حلال
هر زمان باغ به زرآب فرو شوید روی
هر زمان کوه به سیماب فرو پوشد یال
معدن زاغ شد، آرامگه کبک و تذرو
مسکن شیر شد، آوردگه گور و غزال
شیر خواران رزان را ببریدند گلو
تا رزان تافته گشتند و بگشتند از حال
خونهاشان به تعصب بکشیدند به جهد
ساختند از پی هر قطره حصاری ز سفال
هر حصاری که از آن خونها پر گشت همی
مهر کردند و سپردند به دست مه و سال
چون کسی کینه ز خونریز رزان بازنخواست
خونشان گشت بنزدیک خردمند حلال
گر حلالست حلالیست کز آن نیست گزیر
ور حرامست حرامیست کز و نیست وبال
گر حرامست از آنست که خونیست نه حق
حق آن خون به مغنی برسانیم از مال
ما به شادی همه گوییم که ای رود بموی
مابه پدرام همی گوییم ای زیر بنال
مطربان طرب انگیز نوازنده نوا
مانوازنده مدح ملک خوب خصال
فخر دولت که دول بر در او جوید جای
بوالمظفر که ظفر بر در او یابد هال
خسرو شیر دل پیلتن دریا دست
شاه گرد افکن لشکر شکن دشمن مال
آنکه با همت او چرخ برین همچو زمین
آنکه با هیبت او شیر عرین همچو شکال
ای نه جمشید و بصدر اندر جمشید سیر
ای نه خورشید و ببزم اندر خورشید فعال
هیچ سایل نکند از تو سؤالی که نه زود
سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال
گر به نالی بر تیغت بنگارند به موی
سایه اندر فکند بر سر پیل آن یک نال
زیر آن سایه به آب اندر اگر بر گذرد
همچنان خیش زمه ریزه شود ماهی وال
مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت
شیر کانجا برسد خرد بخاید چنگال
گوسفندی که رخ از داغ تو آراسته کرد
اژدها بالش و بالین کندش از دنبال
تا خبر شد سوی سیمرغ که بازان ترا
از ادیمست بپای اندر بر بسته دوال
رشک آن را که به بازان تو مانند شود
بست بر پای دوالی و بر او گشت وبال
وقت پروازش بر پای دوال اندر ماند
زان مر او را نتوان دیدکه بستستش بال
ای امیری که ترا دهر نپرورده قرین
ای سواری که ترا دیده ندیده ست همال
من ثناگوی و توزیبای ثنایی و بفخر
هر زمان سر بفرازم بمیان امثال
ای امیری که ترا دهر شرف داد و نداد
جز بتو مملکت عزت واقبال و جلال
مدح تو هر که چو من گفت ز تو یافت نوا
ای که از جودتو باشند جهانی به نوال
زیبد ار من به مدیح تو ملک فخر کنم
خاطر اندر خور وصف تو رسانم به کمال
کاندر آن روز که من مدح تو آغاز کنم
آفتاب از سر من میل نگیرد به زوال
ملکا اسب تو و زر تو و خلعت تو
بنده را نزد اخلا بفزودست جلال
آن کمیت گهری را که تودادی به رهی
جز به شش میخ ورا نعل نبندد نعال
از بر سنگ ورا راند نیارم که همی
سنگ زیر سم او ریزه شود چون صلصال
گویی او بور سمندست و منم بیژن گیو
گویی او رخش بزرگست ومنم رستم زال
تا چو جعد صنمان دایره گون باشد جیم
تا چو پشت شمنان پشت بخم باشد دال
تا چو آدینه بسر برده شد آید شنبه
تا چو ماه رمضان بگذرد آید شوال
شادباش ای ملک پاک دل پاک گهر
کام ران ای ملک نیک خوی نیک خصال
مهرگان جشن فریدون ملک فرخ باد
بر تو ای همچو فریدون ملک فرخ فال
دولت وملک تو پاینده وتا هست جهان
بجهان دولت و ملک تو مبیناد زوال
اختر بخت تو مسعود و نیاید هرگز
اختر بخت بد اندیش تو بیرون ز و بال
بجهان بادی پیوسته و از دور فلک
بهره تو طرب وبهر بداندیش ملال
همچوسرمازده با زلزله گشت آب زلال
بادبر باغ همی عرضه کند زر عیار
ابر برکوه همی توده کندسیم حلال
هر زمان باغ به زرآب فرو شوید روی
هر زمان کوه به سیماب فرو پوشد یال
معدن زاغ شد، آرامگه کبک و تذرو
مسکن شیر شد، آوردگه گور و غزال
شیر خواران رزان را ببریدند گلو
تا رزان تافته گشتند و بگشتند از حال
خونهاشان به تعصب بکشیدند به جهد
ساختند از پی هر قطره حصاری ز سفال
هر حصاری که از آن خونها پر گشت همی
مهر کردند و سپردند به دست مه و سال
چون کسی کینه ز خونریز رزان بازنخواست
خونشان گشت بنزدیک خردمند حلال
گر حلالست حلالیست کز آن نیست گزیر
ور حرامست حرامیست کز و نیست وبال
گر حرامست از آنست که خونیست نه حق
حق آن خون به مغنی برسانیم از مال
ما به شادی همه گوییم که ای رود بموی
مابه پدرام همی گوییم ای زیر بنال
مطربان طرب انگیز نوازنده نوا
مانوازنده مدح ملک خوب خصال
فخر دولت که دول بر در او جوید جای
بوالمظفر که ظفر بر در او یابد هال
خسرو شیر دل پیلتن دریا دست
شاه گرد افکن لشکر شکن دشمن مال
آنکه با همت او چرخ برین همچو زمین
آنکه با هیبت او شیر عرین همچو شکال
ای نه جمشید و بصدر اندر جمشید سیر
ای نه خورشید و ببزم اندر خورشید فعال
هیچ سایل نکند از تو سؤالی که نه زود
سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال
گر به نالی بر تیغت بنگارند به موی
سایه اندر فکند بر سر پیل آن یک نال
زیر آن سایه به آب اندر اگر بر گذرد
همچنان خیش زمه ریزه شود ماهی وال
مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت
شیر کانجا برسد خرد بخاید چنگال
گوسفندی که رخ از داغ تو آراسته کرد
اژدها بالش و بالین کندش از دنبال
تا خبر شد سوی سیمرغ که بازان ترا
از ادیمست بپای اندر بر بسته دوال
رشک آن را که به بازان تو مانند شود
بست بر پای دوالی و بر او گشت وبال
وقت پروازش بر پای دوال اندر ماند
زان مر او را نتوان دیدکه بستستش بال
ای امیری که ترا دهر نپرورده قرین
ای سواری که ترا دیده ندیده ست همال
من ثناگوی و توزیبای ثنایی و بفخر
هر زمان سر بفرازم بمیان امثال
ای امیری که ترا دهر شرف داد و نداد
جز بتو مملکت عزت واقبال و جلال
مدح تو هر که چو من گفت ز تو یافت نوا
ای که از جودتو باشند جهانی به نوال
زیبد ار من به مدیح تو ملک فخر کنم
خاطر اندر خور وصف تو رسانم به کمال
کاندر آن روز که من مدح تو آغاز کنم
آفتاب از سر من میل نگیرد به زوال
ملکا اسب تو و زر تو و خلعت تو
بنده را نزد اخلا بفزودست جلال
آن کمیت گهری را که تودادی به رهی
جز به شش میخ ورا نعل نبندد نعال
از بر سنگ ورا راند نیارم که همی
سنگ زیر سم او ریزه شود چون صلصال
گویی او بور سمندست و منم بیژن گیو
گویی او رخش بزرگست ومنم رستم زال
تا چو جعد صنمان دایره گون باشد جیم
تا چو پشت شمنان پشت بخم باشد دال
تا چو آدینه بسر برده شد آید شنبه
تا چو ماه رمضان بگذرد آید شوال
شادباش ای ملک پاک دل پاک گهر
کام ران ای ملک نیک خوی نیک خصال
مهرگان جشن فریدون ملک فرخ باد
بر تو ای همچو فریدون ملک فرخ فال
دولت وملک تو پاینده وتا هست جهان
بجهان دولت و ملک تو مبیناد زوال
اختر بخت تو مسعود و نیاید هرگز
اختر بخت بد اندیش تو بیرون ز و بال
بجهان بادی پیوسته و از دور فلک
بهره تو طرب وبهر بداندیش ملال
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - در مدح امیرابواحمد محمد بن سلطان محمود
مجلس بساز ای بهار پدرام
واندر فکن می به یکمنی جام
همرنگ رخسار خویش گردان
جام بلورینه از می خام
زان می که یاقوت سرخ گردد
در خانه، از عکس او در و بام
زان می که در شب ز عکس خامش
هر دم بر آید ستاره بام
یک روز گیتی گذاشت باید
بی می نباید گذاشت ایام
از می چو کوه پاره شود دل
از می چو پولاد گردد اندام
شادی فزاید می اندر ارواح
قوت نماید می اندر اجسام
می را کنون آمده ست نوبت
می را کنون آمده ست هنگام
کز صید باز آمده ست خسرو
با شادکامی وز صید باکام
خسرو محمد که عالم پیر
از عدل او تازه گشت و پدرام
گویند بهرام همچو شیران
مشغول بودی به صید مادام
بر گوش آهو بدوختی پای
چو پیش تیرش گذاشتی گام
با ممکن است این سخن برابر
لفظیست این در میانه عام
نخجیر والان این ملک را
شاگرد باشد فزون ز بهرام
با گور و آهو که شه گرفته ست
باشد شمار نبات سوتام
ده روز با اوبه صید بودم
هر روز ار بامداد تاشام
یک ساعت ا زبس شکار کردن
در خیمه او را ندیدم آرام
در دشتها او توده بر آورد
از گور و نخجیر و از دد ودام
آنجا شکاری بکرد از آغاز
وینجا شکاری دیگر به فرجام
ایزد مر او را یکی پسر داد
با طلعت خوب و با صورت تام
بر تخته عمر او نوشته
چندانکه او را هوابود عام
«ارجو» که مردی شود مبارز
کز پیل نندیشد و ز ضرغام
با پیل پیلی کند به میدان
با شیر شیری کند به آجام
اندر سخاوت به جای خورشید
وندر شجاعت به جای بهرام
تدبیر او روی مملکت شوی
شمشیر او خون دشمن آشام
در جنگ جستن چو طوس نوذر
در دیو کشتن چو رستم سام
بر دوستداران دولت خویش
گیتی نگه داشته به صمصام
پیش پدر با امیر نامی
جوید به روز مبارزت نام
تیغش کند برزمانه پیشی
تیرش برد سوی خصم پیغام
ای شهریار ملوک عالم
ای بازوی دین و پشت اسلام
نشگفت باشد که چون تو باشد
فرزند تو نامدار و فهام
تا لاله روید ز تخم لاله
بادام خیزد ز شاخ بادام
تا چون بخندد بهار خرم
از لاله بینی بر کوه اعلام
تو کامران باش و دشمن تو
سرگشته و مستمند و بدکام
گیتی ترا یار گردون ترا یار
گیتی ترا رام روز تو پدرام
از ساحت توبر گشته اندوه
پیوسته ز ایزد بتو بر اکرام
واندر فکن می به یکمنی جام
همرنگ رخسار خویش گردان
جام بلورینه از می خام
زان می که یاقوت سرخ گردد
در خانه، از عکس او در و بام
زان می که در شب ز عکس خامش
هر دم بر آید ستاره بام
یک روز گیتی گذاشت باید
بی می نباید گذاشت ایام
از می چو کوه پاره شود دل
از می چو پولاد گردد اندام
شادی فزاید می اندر ارواح
قوت نماید می اندر اجسام
می را کنون آمده ست نوبت
می را کنون آمده ست هنگام
کز صید باز آمده ست خسرو
با شادکامی وز صید باکام
خسرو محمد که عالم پیر
از عدل او تازه گشت و پدرام
گویند بهرام همچو شیران
مشغول بودی به صید مادام
بر گوش آهو بدوختی پای
چو پیش تیرش گذاشتی گام
با ممکن است این سخن برابر
لفظیست این در میانه عام
نخجیر والان این ملک را
شاگرد باشد فزون ز بهرام
با گور و آهو که شه گرفته ست
باشد شمار نبات سوتام
ده روز با اوبه صید بودم
هر روز ار بامداد تاشام
یک ساعت ا زبس شکار کردن
در خیمه او را ندیدم آرام
در دشتها او توده بر آورد
از گور و نخجیر و از دد ودام
آنجا شکاری بکرد از آغاز
وینجا شکاری دیگر به فرجام
ایزد مر او را یکی پسر داد
با طلعت خوب و با صورت تام
بر تخته عمر او نوشته
چندانکه او را هوابود عام
«ارجو» که مردی شود مبارز
کز پیل نندیشد و ز ضرغام
با پیل پیلی کند به میدان
با شیر شیری کند به آجام
اندر سخاوت به جای خورشید
وندر شجاعت به جای بهرام
تدبیر او روی مملکت شوی
شمشیر او خون دشمن آشام
در جنگ جستن چو طوس نوذر
در دیو کشتن چو رستم سام
بر دوستداران دولت خویش
گیتی نگه داشته به صمصام
پیش پدر با امیر نامی
جوید به روز مبارزت نام
تیغش کند برزمانه پیشی
تیرش برد سوی خصم پیغام
ای شهریار ملوک عالم
ای بازوی دین و پشت اسلام
نشگفت باشد که چون تو باشد
فرزند تو نامدار و فهام
تا لاله روید ز تخم لاله
بادام خیزد ز شاخ بادام
تا چون بخندد بهار خرم
از لاله بینی بر کوه اعلام
تو کامران باش و دشمن تو
سرگشته و مستمند و بدکام
گیتی ترا یار گردون ترا یار
گیتی ترا رام روز تو پدرام
از ساحت توبر گشته اندوه
پیوسته ز ایزد بتو بر اکرام
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵ - در مدح سلطان محمد بن محمود غزنوی
دوش تا اول سپیده بام
می همی خورد می به رطل و به جام
با سماعی که از حلاوت بود
مرغ را پایدام ودل را دام
با بتانی که می ندانم گفت
که از ایشان هوای من به کدام
همه با جعدهای مشکین بوی
همه با زلفهای غالیه فام
گرهی را نشانده بودم پیش
برنهاده به دست جام مدام
گرهی رابپای تا همه شب
کارمی را همی دهنده نظام
ز ایستاده به رشک سرو سهی
وز نشسته به درد ماه تمام
حال ازینگونه بود در همه شب
زین کس آگه نبود، تا گه بام
چون چنین بودپس چرا گفتم
قصه خویش پیش شاه انام
شاه گیتی محمد محمود
زینت ملک ومفخر ایام
آنکه دولت بدو گرفت قرار
آنکه گیتی بدو گرفت قوام
دولت او را به ملک داده نوید
وآمده تازه روی و خوش بخرام
همه امیدها بدوست قوی
خاصه امید آنکه جوید نام
میر ما را خوییست، چون خوی که ؟
چون خوی مصطفی علیه سلام
در عطا دادن و سخاست مقیم
در کریمی و مردمیست مدام
از بخیلی چنان کند پرهیز
که خردمند پارسا ز حرام
تا بود ممکن و تواند کرد
نکند جز به کار خیر قیام
سالی از خویشتن خجل باشد
گر کسی را به حق دهد دشنام
خشم ز انسان فرو خوردکه خورد
مردم گرسنه شراب و طعام
گر مثل خصم را بیازارد
خویشتن را خجل کندبه ملام
عاشق مردمی و نیکخوییست
دشمن فعل زشت وخوی لئام
تازه رویی و راد مردی وشرم
باز یابی ازو بهر هنگام
گر تکلف کندکه این نکند
باز ازین راه بر گذارد گام
هر کجا گرم گشت، با خوی او
راد مردی برون دمد ز مسام
هیچ مرد تمام وپخته نگفت
که ازو هیچ کاری آمد خام
لاجرم هر چه در جهان فراخ
شیر مردست و رادمرد تمام
همه چون من فدای میر منند
همه از بهر او زنند حسام
جاودان شاد بادو در همه وقت
ناصرش ذوالجلال و الاکرام
کاخ او پر بتان آهو چشم
باغ او پر بتان کبک خرام
در همه شغلها که دست برد
نیکش آغاز و نیکتر انجام
عید قربان بر او مبارک باد
هم بر آنسان که بودعید صیام
می همی خورد می به رطل و به جام
با سماعی که از حلاوت بود
مرغ را پایدام ودل را دام
با بتانی که می ندانم گفت
که از ایشان هوای من به کدام
همه با جعدهای مشکین بوی
همه با زلفهای غالیه فام
گرهی را نشانده بودم پیش
برنهاده به دست جام مدام
گرهی رابپای تا همه شب
کارمی را همی دهنده نظام
ز ایستاده به رشک سرو سهی
وز نشسته به درد ماه تمام
حال ازینگونه بود در همه شب
زین کس آگه نبود، تا گه بام
چون چنین بودپس چرا گفتم
قصه خویش پیش شاه انام
شاه گیتی محمد محمود
زینت ملک ومفخر ایام
آنکه دولت بدو گرفت قرار
آنکه گیتی بدو گرفت قوام
دولت او را به ملک داده نوید
وآمده تازه روی و خوش بخرام
همه امیدها بدوست قوی
خاصه امید آنکه جوید نام
میر ما را خوییست، چون خوی که ؟
چون خوی مصطفی علیه سلام
در عطا دادن و سخاست مقیم
در کریمی و مردمیست مدام
از بخیلی چنان کند پرهیز
که خردمند پارسا ز حرام
تا بود ممکن و تواند کرد
نکند جز به کار خیر قیام
سالی از خویشتن خجل باشد
گر کسی را به حق دهد دشنام
خشم ز انسان فرو خوردکه خورد
مردم گرسنه شراب و طعام
گر مثل خصم را بیازارد
خویشتن را خجل کندبه ملام
عاشق مردمی و نیکخوییست
دشمن فعل زشت وخوی لئام
تازه رویی و راد مردی وشرم
باز یابی ازو بهر هنگام
گر تکلف کندکه این نکند
باز ازین راه بر گذارد گام
هر کجا گرم گشت، با خوی او
راد مردی برون دمد ز مسام
هیچ مرد تمام وپخته نگفت
که ازو هیچ کاری آمد خام
لاجرم هر چه در جهان فراخ
شیر مردست و رادمرد تمام
همه چون من فدای میر منند
همه از بهر او زنند حسام
جاودان شاد بادو در همه وقت
ناصرش ذوالجلال و الاکرام
کاخ او پر بتان آهو چشم
باغ او پر بتان کبک خرام
در همه شغلها که دست برد
نیکش آغاز و نیکتر انجام
عید قربان بر او مبارک باد
هم بر آنسان که بودعید صیام
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غازی غزنوی
عید عرب گشادبه فرخندگی علم
فرخنده باد عید عرب برشه عجم
سلطان یمین دولت و پیرایه ملوک
محمود امین ملت و آرایش امم
شاهی که تیره کرد جهان برعدو به تیغ
میری که بر گرفت به داد ازجهان ستم
پاکیزه دین و پاک نژاد و بزرگ عفو
نیکودل و ستوده خصال و نکوشیم
در رای او بلندی و در طبع او هنر
درخلق او بزرگی ودر خوی اوکرم
اندر دلش دیانت واندر کفش سخا
اندر تنش مروت واندر سرش همم
از تیغ او ولایت بدخواه او خراب
از رای او ولایت احباب او خرم
از حشمت ایچ شاه نیارد نهاد روی
آنجایگه که بنده او برنهد قدم
شاهان و مهتران جهانرا به قدر و جاه
مخدوم گشت هر که مر اورا شد از خدم
چونانکه برقضای همه خلق رفت رفت
بر فتح و بر جهاد وبر آثار او قلم
تیغش بجنگ، پیل برون آرد از حصار
تیرش به صد، شیر برون آرد از اجم
تا جنگ بندگانش بدیدند مردمان
کس در جهان همی نبرد نام روستم
از بهر قدر و نام سفر کرد و تیغ زد
قدر بلند و نام نکو یافت لاجرم
آن سال خوش نخسبد و از عمر نشمرد
کز جمع کافران نکند صد هزار کم
امسال نام چند حصار قوی نوشت
در هر یکی شهی سپه آرای و محتشم
تا باز بر تن که ببانگ آمده ست سر؟
تا باز در تن که به جوش آمده ست دم ؟
اینک همی رود که بهر قلعه بر کند
از کشته پشته پشته وز آتش علم علم
تا چند روز دیگر از آن قلعه های صعب
ده خشت بر نهاده نبیند کسی بهم
ز نشان اسیر و برده شود مردشان تباه
تنشان حزین و خسته شود، روحشان دژم
آنرا به سینه تیغ فرود آمده ز مغز
وین را زپشت نیزه فرو رفته در شکم
وز خون حلقشان همه بر گوشه حصار
رودی روان شده به بزرگی چو رود زم
آنجا که کنده باشد تلی شود چو کوه
آنجا که قلعه باشد قعری شد چویم
چشم درست باز نداند میان خون
خار و خس حصار زقنبیل و از بقم
سیمین تنان رونده و سیمین بتان بدشت
گرد آمده صنم به تبه کردن صنم
وز بار بر گرفتن و با ناز تاختن
در پشت سروهای خرامان فتاده خم
خسرو نشسته تاج شه هند پیش او
چونانکه تخت گوهر بلقیس پیش جم
برداشته خزینه و انباشته بزر
صندوقهای پیل و نه در دل هم و نه غم
پیلان مست صف زده در پیش او و او
قسمت همی کند به در خیمه بر حشم
وز بردگان طرفه که قسم سپه رسید
نخاس خانه گشت به صحرا درون خیم
از شاره ملون و پیرایه بزر
آنجا یکی خورنق و آنجا یکی ارم
بازار پر طرایف و بر هر کناره یی
قیمتگران نشسته ستاننده قیم
یک توده شاره های نگارین به ده درست
یک خانه بردگان نو آیین به ده درم
زینسان رقم زده که بگفتم بدین سفر
زینسان زنند بر سفرش بخردان رقم
این زو مرا شگفت نیاید بهیچ حال
او را همیشه حال بدینسان بود نعم
هر سال کو به غزو رود قوم خویش را
زینگونه عالمی بوجود آرد از عدم
تا آب را قرار نباشد به روز باد
تا خاک را غبار نباشد به روز نم
تا سبزه تازه تر بود و آب تیره تر
جاییکه بیشتر بود آنجایگه دیم
پاینده باد و کام روا باد وشاد باد
آن شادیی که نیل ندارد بهیچ غم
پیوسته باد عزت و فر و جلال او
بد گوی را بریده زبان و گسسته دم
فرخنده باد عید عرب برشه عجم
سلطان یمین دولت و پیرایه ملوک
محمود امین ملت و آرایش امم
شاهی که تیره کرد جهان برعدو به تیغ
میری که بر گرفت به داد ازجهان ستم
پاکیزه دین و پاک نژاد و بزرگ عفو
نیکودل و ستوده خصال و نکوشیم
در رای او بلندی و در طبع او هنر
درخلق او بزرگی ودر خوی اوکرم
اندر دلش دیانت واندر کفش سخا
اندر تنش مروت واندر سرش همم
از تیغ او ولایت بدخواه او خراب
از رای او ولایت احباب او خرم
از حشمت ایچ شاه نیارد نهاد روی
آنجایگه که بنده او برنهد قدم
شاهان و مهتران جهانرا به قدر و جاه
مخدوم گشت هر که مر اورا شد از خدم
چونانکه برقضای همه خلق رفت رفت
بر فتح و بر جهاد وبر آثار او قلم
تیغش بجنگ، پیل برون آرد از حصار
تیرش به صد، شیر برون آرد از اجم
تا جنگ بندگانش بدیدند مردمان
کس در جهان همی نبرد نام روستم
از بهر قدر و نام سفر کرد و تیغ زد
قدر بلند و نام نکو یافت لاجرم
آن سال خوش نخسبد و از عمر نشمرد
کز جمع کافران نکند صد هزار کم
امسال نام چند حصار قوی نوشت
در هر یکی شهی سپه آرای و محتشم
تا باز بر تن که ببانگ آمده ست سر؟
تا باز در تن که به جوش آمده ست دم ؟
اینک همی رود که بهر قلعه بر کند
از کشته پشته پشته وز آتش علم علم
تا چند روز دیگر از آن قلعه های صعب
ده خشت بر نهاده نبیند کسی بهم
ز نشان اسیر و برده شود مردشان تباه
تنشان حزین و خسته شود، روحشان دژم
آنرا به سینه تیغ فرود آمده ز مغز
وین را زپشت نیزه فرو رفته در شکم
وز خون حلقشان همه بر گوشه حصار
رودی روان شده به بزرگی چو رود زم
آنجا که کنده باشد تلی شود چو کوه
آنجا که قلعه باشد قعری شد چویم
چشم درست باز نداند میان خون
خار و خس حصار زقنبیل و از بقم
سیمین تنان رونده و سیمین بتان بدشت
گرد آمده صنم به تبه کردن صنم
وز بار بر گرفتن و با ناز تاختن
در پشت سروهای خرامان فتاده خم
خسرو نشسته تاج شه هند پیش او
چونانکه تخت گوهر بلقیس پیش جم
برداشته خزینه و انباشته بزر
صندوقهای پیل و نه در دل هم و نه غم
پیلان مست صف زده در پیش او و او
قسمت همی کند به در خیمه بر حشم
وز بردگان طرفه که قسم سپه رسید
نخاس خانه گشت به صحرا درون خیم
از شاره ملون و پیرایه بزر
آنجا یکی خورنق و آنجا یکی ارم
بازار پر طرایف و بر هر کناره یی
قیمتگران نشسته ستاننده قیم
یک توده شاره های نگارین به ده درست
یک خانه بردگان نو آیین به ده درم
زینسان رقم زده که بگفتم بدین سفر
زینسان زنند بر سفرش بخردان رقم
این زو مرا شگفت نیاید بهیچ حال
او را همیشه حال بدینسان بود نعم
هر سال کو به غزو رود قوم خویش را
زینگونه عالمی بوجود آرد از عدم
تا آب را قرار نباشد به روز باد
تا خاک را غبار نباشد به روز نم
تا سبزه تازه تر بود و آب تیره تر
جاییکه بیشتر بود آنجایگه دیم
پاینده باد و کام روا باد وشاد باد
آن شادیی که نیل ندارد بهیچ غم
پیوسته باد عزت و فر و جلال او
بد گوی را بریده زبان و گسسته دم
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف سپاهسالار گوید
گل بخندید و باغ شد پدرام
ای خوشا این جهان بدین هنگام
چون بنا گوش نیکوان شد باغ
از گل سیب و از گل بادام
همچو لوح زمردین گشته ست
دشت همچون صحیفه ز رخام
باغ پر خیمه های دیبا گشت
زندوافان درون شده به خیام
گل سوری به دست باد بهار
سوی باده همی دهد پیغام
که ترا با من ار مناظره ایست
من به باغ آمدم به باغ خرام
تا کی از راه مطربان شنوم
که ترا می همی دهد دشنام
گاه گوید که رنگ تو نه درست
گاه گوید که بوی تو نه تمام
خام گفتی سخن، ولیکن تو
نیستی پخته، چون بگویی خام
تو مرا رنگ و بوی وام مده
گر ز تو رنگ و بوی خواهم وام
خوشی ورنگ و بوی هیچ مگیر
نه من ای می حلالم و تو حرام
تو چه گویی، کنون چه گوید می
گوید: ای سرخ گل! فرو آرام
با کسی خویشتن قیاس مکن
که ترا سوی او بود فرجام
خویشتن را مده بباد که باد
ندهد مر ترا ز دور مقام
من بمانم مدام و آنکه نهاد
نام من زین قبل نهاد مدام
دست رامش بمن شده ست قوی
کار شادی بمن گرفته قوام
من به بیجاده مانم اندر خم
من به یاقوت مانم اندر جام
این شرف بس بود مرا که مرا
بار باشد بر امیر مدام
میر یوسف که با دل و کف او
تنگ و زفتست نام بحر وغمام
از نکویی که عرف و عادت اوست
نرسد در صفات او اوهام
مدح او نوش زاید اندر گوش
طعن او زهر پاشد اندر کام
خدمت او به روح باید کرد
زین سبب روح برتر از اجسام
هر که ده پی رود بخدمت او
بخت رو سوی او رود ده گام
بخت احرار زیر خدمت اوست
همچو زیر رضای او انعام
هر که با او مخالفت ورزد
خسته غم بود غریق غرام
دهر گوید همی که من نکنم
جز بکار موافقانش قیام
وقت آن کو گهر پدید کند
تا بمیدان جنگ جوید نام
نفت افروخته شودز نهیب
مغز بدخواه اومیان عظام
آفتاب اندرون شود بحجاب
هر گه او تیغ بر کشد زنیام
پادشه زادگی و خصم کشی
کاین دو را خود مقدمست و امام
کیست اندر همه سپاه ملک
با دل و دست او ز خاص و زعام
او اگر دست بر نهد به هزبر
بشکندبر هزبر هفت اندام
ای سوار تمام و گرد دلیر
مهتر بی نظیر و راد همام
روز میدان ترا به رنج کشد
اسب وبراسب نیست جای ملام
مرکبی کو چو بیستون نبود
چون تواند کشید کوه سیام
گر بدیدی تن چو کوه ترا
به نبرد اندرون نبیره سام
در زمان سوی توفرستادی
رخش بازین خسروی و ستام
گر ترا بامداد گوید شاه
که توانی گشاد کشور شام
شام و شامات و مصر بگشایی
روز را وقت نارسیده به شام
پادشاه جهان برادر تو
آنکه شاهی بدو گرفت نظام
بیهده بر کشیده نیست ترا
تا به ماه از جلالت و اکرام
از بزرگی واز نواخت چه ماند
که نکرد آن ملک در این ایام
وقت رفتن دو پیل داد ترا
وقت باز آمدن دویست غلام
آنچه کردست ز آنچه خواهد کرد
سختم اندک نماید و سوتام
روز آن را که شام خواهد کرد
آنکه اکنون همی بر آید بام
آن دهد مر ترا ملک در ملک
که نداد ایچ پادشه به منام
نهمت و کام تو بخدمت اوست
برسی لاجرم به نهمت و کام
تا چنان چون میان شادی و غم
فرق باشد میان نور و ظلام
تا چو اندر میان مذهب ها
اختلافست در میان کلام
شادمان باش و کامران و عزیز
پادشا باش و خسرو وقمقام
رسم تو رهنمای رسم ملوک
خوی تو دلگشای خوی کرام
روز نوروز و روزگار بهار
فرخت باد و خرم و پدرام
ای خوشا این جهان بدین هنگام
چون بنا گوش نیکوان شد باغ
از گل سیب و از گل بادام
همچو لوح زمردین گشته ست
دشت همچون صحیفه ز رخام
باغ پر خیمه های دیبا گشت
زندوافان درون شده به خیام
گل سوری به دست باد بهار
سوی باده همی دهد پیغام
که ترا با من ار مناظره ایست
من به باغ آمدم به باغ خرام
تا کی از راه مطربان شنوم
که ترا می همی دهد دشنام
گاه گوید که رنگ تو نه درست
گاه گوید که بوی تو نه تمام
خام گفتی سخن، ولیکن تو
نیستی پخته، چون بگویی خام
تو مرا رنگ و بوی وام مده
گر ز تو رنگ و بوی خواهم وام
خوشی ورنگ و بوی هیچ مگیر
نه من ای می حلالم و تو حرام
تو چه گویی، کنون چه گوید می
گوید: ای سرخ گل! فرو آرام
با کسی خویشتن قیاس مکن
که ترا سوی او بود فرجام
خویشتن را مده بباد که باد
ندهد مر ترا ز دور مقام
من بمانم مدام و آنکه نهاد
نام من زین قبل نهاد مدام
دست رامش بمن شده ست قوی
کار شادی بمن گرفته قوام
من به بیجاده مانم اندر خم
من به یاقوت مانم اندر جام
این شرف بس بود مرا که مرا
بار باشد بر امیر مدام
میر یوسف که با دل و کف او
تنگ و زفتست نام بحر وغمام
از نکویی که عرف و عادت اوست
نرسد در صفات او اوهام
مدح او نوش زاید اندر گوش
طعن او زهر پاشد اندر کام
خدمت او به روح باید کرد
زین سبب روح برتر از اجسام
هر که ده پی رود بخدمت او
بخت رو سوی او رود ده گام
بخت احرار زیر خدمت اوست
همچو زیر رضای او انعام
هر که با او مخالفت ورزد
خسته غم بود غریق غرام
دهر گوید همی که من نکنم
جز بکار موافقانش قیام
وقت آن کو گهر پدید کند
تا بمیدان جنگ جوید نام
نفت افروخته شودز نهیب
مغز بدخواه اومیان عظام
آفتاب اندرون شود بحجاب
هر گه او تیغ بر کشد زنیام
پادشه زادگی و خصم کشی
کاین دو را خود مقدمست و امام
کیست اندر همه سپاه ملک
با دل و دست او ز خاص و زعام
او اگر دست بر نهد به هزبر
بشکندبر هزبر هفت اندام
ای سوار تمام و گرد دلیر
مهتر بی نظیر و راد همام
روز میدان ترا به رنج کشد
اسب وبراسب نیست جای ملام
مرکبی کو چو بیستون نبود
چون تواند کشید کوه سیام
گر بدیدی تن چو کوه ترا
به نبرد اندرون نبیره سام
در زمان سوی توفرستادی
رخش بازین خسروی و ستام
گر ترا بامداد گوید شاه
که توانی گشاد کشور شام
شام و شامات و مصر بگشایی
روز را وقت نارسیده به شام
پادشاه جهان برادر تو
آنکه شاهی بدو گرفت نظام
بیهده بر کشیده نیست ترا
تا به ماه از جلالت و اکرام
از بزرگی واز نواخت چه ماند
که نکرد آن ملک در این ایام
وقت رفتن دو پیل داد ترا
وقت باز آمدن دویست غلام
آنچه کردست ز آنچه خواهد کرد
سختم اندک نماید و سوتام
روز آن را که شام خواهد کرد
آنکه اکنون همی بر آید بام
آن دهد مر ترا ملک در ملک
که نداد ایچ پادشه به منام
نهمت و کام تو بخدمت اوست
برسی لاجرم به نهمت و کام
تا چنان چون میان شادی و غم
فرق باشد میان نور و ظلام
تا چو اندر میان مذهب ها
اختلافست در میان کلام
شادمان باش و کامران و عزیز
پادشا باش و خسرو وقمقام
رسم تو رهنمای رسم ملوک
خوی تو دلگشای خوی کرام
روز نوروز و روزگار بهار
فرخت باد و خرم و پدرام
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - در مدح سلطان محمود غزنوی و تقاضا گوید
ای شهی کز همه شاهان چو همی در نگرم
خدمت تست گرامی تر و شایسته ترم
تا همی زنده بوم خدمت تو خواهم کرد
از ره راست گذشتم گر ازین در گذرم
دل من شیفته بر سایه، و جاه و خطرست
وندرین خدمت با سایه و جاه و خطرم
یار من محتشمانند و مرا شاعر نام
شاعرم لیکن با محتشمان سر بسرم
مرکبان دارم نیکو که به راهم بکشند
دلبران دارم خوشرو که درایشان نگرم
سیم دارم که بدان هر چه بخواهم بدهند
زر دارم که بدان هر چه ببینم بخرم
این نوا،من، تو چه گویی، ز کجا یافته ام
از عطاها که ازین مجلس فرخنده برم
همه چیز من و اقبال من و از دولت تست
خدمت فرخ تو برد بخورشید سرم
بتوان گفت که از خدمت تو یابم بر
خدمت تو بهمه وقتی داده ست برم
تو همی دانی و آگه شده ای از دل من
که ره خدمت تو من به چه شادی سپرم
سیزده سالست امسال و فزون خواهد شد
که من ای شاه بدین درگه معمور درم
تا تو اندر حضری من به حضر پیش توام
تاتو اندر سفری با تو من اندر سفرم
نه همی گویم شاها که نبایست چنین
نه همی خدمت خویش ای شه بر تو شمرم
این بدان گفتم تا خلق بدانند که من
چند سالست که پیوسته بدین خانه درم
دی کسی گفت که اجری تو چندست زمیر
گفتم اجری من ای دوست فزون از هنرم
جز که امروز دو سالست که بی امر امیر
نیست از نان و جو اسب نشان وخبرم
گفت من بدهم چندانکه بخواهی بستان
گفتم اندوه مخور هست هنوز این قدرم
نه نکو باشد از من نه پسندیده که من
خدمت میر کنم نان ز دگر جای خورم
بزیاد آن ملک راد که در دولت او
نبود حاجت هرگز بکسان دگرم
خدمت تست گرامی تر و شایسته ترم
تا همی زنده بوم خدمت تو خواهم کرد
از ره راست گذشتم گر ازین در گذرم
دل من شیفته بر سایه، و جاه و خطرست
وندرین خدمت با سایه و جاه و خطرم
یار من محتشمانند و مرا شاعر نام
شاعرم لیکن با محتشمان سر بسرم
مرکبان دارم نیکو که به راهم بکشند
دلبران دارم خوشرو که درایشان نگرم
سیم دارم که بدان هر چه بخواهم بدهند
زر دارم که بدان هر چه ببینم بخرم
این نوا،من، تو چه گویی، ز کجا یافته ام
از عطاها که ازین مجلس فرخنده برم
همه چیز من و اقبال من و از دولت تست
خدمت فرخ تو برد بخورشید سرم
بتوان گفت که از خدمت تو یابم بر
خدمت تو بهمه وقتی داده ست برم
تو همی دانی و آگه شده ای از دل من
که ره خدمت تو من به چه شادی سپرم
سیزده سالست امسال و فزون خواهد شد
که من ای شاه بدین درگه معمور درم
تا تو اندر حضری من به حضر پیش توام
تاتو اندر سفری با تو من اندر سفرم
نه همی گویم شاها که نبایست چنین
نه همی خدمت خویش ای شه بر تو شمرم
این بدان گفتم تا خلق بدانند که من
چند سالست که پیوسته بدین خانه درم
دی کسی گفت که اجری تو چندست زمیر
گفتم اجری من ای دوست فزون از هنرم
جز که امروز دو سالست که بی امر امیر
نیست از نان و جو اسب نشان وخبرم
گفت من بدهم چندانکه بخواهی بستان
گفتم اندوه مخور هست هنوز این قدرم
نه نکو باشد از من نه پسندیده که من
خدمت میر کنم نان ز دگر جای خورم
بزیاد آن ملک راد که در دولت او
نبود حاجت هرگز بکسان دگرم
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - در مدح میر ابو یعقوب عضدالدوله یوسف بن ناصر الدین
روز خوش گشت و هوا صافی وگیتی خرم
آبها جاری و می روشن و دلها بی غم
باغ پنداری لشکر گه میرست که نیست
ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم
خاک هر روزی بی عطر همی گیرد بوی
آسمان هر شب بی ابر همی بارد نم
بر هر انگشت زمین گویی هر روز مدام
دست نقاش همی نقش نگارد به قلم
هر کجا در نگری سبزه بودپیش دو چشم
هر کجا در گذری گل سپری زیر قدم
کاشکی خسرو غزنین سوی غزنین رودی
که ره غزنین خرم شد و غزنین خرم
بر کشیدند به کهساره غزنین دیبا
در نوشتند ز کهپایه غزنین ملحم
کوه غزنین ز پی خسرو زر زاد همی
زاید امروز همی زمرد ویاقوت بهم
بر لب رود ودر باغ امیر از گل نو
گستریده ست تو پنداری وشی معلم
من و غزنین و لب رود و در باغ امیر
چه در باغ امیر و چه در باغ ارم
باده لعل به دست اندر چون لعل عقیق
ساقی طرفه به پیش اندر چون طرفه صنم
گاه گوییم که چنگی! تو به چنگ اندر یاز
گاه گوییم که نایی! تو به نای اندر دم
شادمانه من و یاران من از خدمت میر
هر یکی ساخته از خدمت او مال وخدم
نعمت میر همی گوید بنشین و بخور
دولت میر همی گویدبگراز و بچم
دولت میر مؤید پسر ناصر دین
عضد دولت یوسف سپه آرای عجم
آنکه اوتابه سپه داری بر بست کمر
گم شداز روی زمین نام و نشان رستم
شهریاران زمین ناموران کیهان
همه خواهند که گردند مر او را زحشم
نامداران جهان خاک پی میر منند
همه خواهند که باشند مر اورا زخدم
چشم و روی همه میران و بزرگان سوی اوست
چون بود روی همه جنتیان سوی حرم
گر به رزم آید، گویی که به رزم آمد سام
ور به بزم آید، گویی که به بزم آمد جم
آن مبارز که بر آماج دوگان چرخ کشید
نتواند که دهد نرم کمانش را خم
قلعه خالی کند از خصم زبر دست به تیر
همچو خالی کند از شیر به شمشیر اجم
اندر آن کشور کو تیغ بر آرد ز نیام
کس نپردازد یک روز به سور از ماتم
نه قوی دل کند افکنده او را تعویذ
نه سخنگوی کند خسته او را مرهم
سکته را ماند سهم و فزعش روز نبرد
که بیک ساعت بر مرد فرو گیرد دم
شیر غرنده که او را دید از هیبت او
پیش او گردد چون مار خزنده به شکم
عادلست او به همه رویی واز دوکف او
روز وشب باشد برخواسته بیداد و ستم
دخل ایران زمی از بخشش او ناید بیش
ملک ایران زمی از همت او آید کم
همتی دارد عالی و دلی دارد راد
عادتی خوب و خویی نیکو ورایی محکم
کف او را نتوان کردن مانند به ابر
دل او را نتوان کردن مانند به یم
ور توگویی که دل او چو یمست، این غلطست
کاندر آن ماهی و مارست و درین جود و کرم
ور تو گویی که کف میر چو ابرست خطاست
کز کف میر درم بارد و از ابر دیم
این که من گفتم زان هر دو فراوان بترست
که کف رادش دینار فشاند نه درم
ایزد ار ملک و ولایت بسزا خواهد داد
ملکی یافت سزاوار به ملک عالم
ایزد او را برساناد به کام دل او
دل ما شاد کناد و دل بدخواه دژم
زین بهار نو قسمش طرب و شادی باد
قسم بدخواه و بداندیشش اندوه و الم
آبها جاری و می روشن و دلها بی غم
باغ پنداری لشکر گه میرست که نیست
ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم
خاک هر روزی بی عطر همی گیرد بوی
آسمان هر شب بی ابر همی بارد نم
بر هر انگشت زمین گویی هر روز مدام
دست نقاش همی نقش نگارد به قلم
هر کجا در نگری سبزه بودپیش دو چشم
هر کجا در گذری گل سپری زیر قدم
کاشکی خسرو غزنین سوی غزنین رودی
که ره غزنین خرم شد و غزنین خرم
بر کشیدند به کهساره غزنین دیبا
در نوشتند ز کهپایه غزنین ملحم
کوه غزنین ز پی خسرو زر زاد همی
زاید امروز همی زمرد ویاقوت بهم
بر لب رود ودر باغ امیر از گل نو
گستریده ست تو پنداری وشی معلم
من و غزنین و لب رود و در باغ امیر
چه در باغ امیر و چه در باغ ارم
باده لعل به دست اندر چون لعل عقیق
ساقی طرفه به پیش اندر چون طرفه صنم
گاه گوییم که چنگی! تو به چنگ اندر یاز
گاه گوییم که نایی! تو به نای اندر دم
شادمانه من و یاران من از خدمت میر
هر یکی ساخته از خدمت او مال وخدم
نعمت میر همی گوید بنشین و بخور
دولت میر همی گویدبگراز و بچم
دولت میر مؤید پسر ناصر دین
عضد دولت یوسف سپه آرای عجم
آنکه اوتابه سپه داری بر بست کمر
گم شداز روی زمین نام و نشان رستم
شهریاران زمین ناموران کیهان
همه خواهند که گردند مر او را زحشم
نامداران جهان خاک پی میر منند
همه خواهند که باشند مر اورا زخدم
چشم و روی همه میران و بزرگان سوی اوست
چون بود روی همه جنتیان سوی حرم
گر به رزم آید، گویی که به رزم آمد سام
ور به بزم آید، گویی که به بزم آمد جم
آن مبارز که بر آماج دوگان چرخ کشید
نتواند که دهد نرم کمانش را خم
قلعه خالی کند از خصم زبر دست به تیر
همچو خالی کند از شیر به شمشیر اجم
اندر آن کشور کو تیغ بر آرد ز نیام
کس نپردازد یک روز به سور از ماتم
نه قوی دل کند افکنده او را تعویذ
نه سخنگوی کند خسته او را مرهم
سکته را ماند سهم و فزعش روز نبرد
که بیک ساعت بر مرد فرو گیرد دم
شیر غرنده که او را دید از هیبت او
پیش او گردد چون مار خزنده به شکم
عادلست او به همه رویی واز دوکف او
روز وشب باشد برخواسته بیداد و ستم
دخل ایران زمی از بخشش او ناید بیش
ملک ایران زمی از همت او آید کم
همتی دارد عالی و دلی دارد راد
عادتی خوب و خویی نیکو ورایی محکم
کف او را نتوان کردن مانند به ابر
دل او را نتوان کردن مانند به یم
ور توگویی که دل او چو یمست، این غلطست
کاندر آن ماهی و مارست و درین جود و کرم
ور تو گویی که کف میر چو ابرست خطاست
کز کف میر درم بارد و از ابر دیم
این که من گفتم زان هر دو فراوان بترست
که کف رادش دینار فشاند نه درم
ایزد ار ملک و ولایت بسزا خواهد داد
ملکی یافت سزاوار به ملک عالم
ایزد او را برساناد به کام دل او
دل ما شاد کناد و دل بدخواه دژم
زین بهار نو قسمش طرب و شادی باد
قسم بدخواه و بداندیشش اندوه و الم
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - در مدح خواجه ابو سهل عراقی گوید
کی نشینیم نگارا من و تو هر دوبهم
کی نهم روی بدان روی و بدان زلف بخم
چندازین فرقت و بر جان ز غم فرقت رنج
چند ازین دوری و بر دل ز پی دوری غم
آب و آتش به تکلف بهم آیند همی
چه فتاده ست که ماهیچ نیاییم بهم
چونکه در نیکوییت بر من و بر تو ستمست
ما بر اینگونه ستم دیده و ناکرده ستم
کاشکی کار من و توبه درم راست شدی
تا من از بهر ترا کردمی از دیده درم
یاد کرد درم از دیده چرا باید کرد
مرمرا با کرم خواجه درم ناید کم
خواجه سید بوسهل عراقی که بفضل
نه عرب دیده چنو بار خدا و نه عجم
آنکه زو بیشتر و پیشتر اندر همه فضل
بر سلطان ملک مشرق ننهاد قدم
هر کجا از کف او وز دل او یاد کنی
یاد کردی ز سخا یاد نمودی ز کرم
گر تو گویی که مر اورا به کرم نیست نظیر
همه گویند بلی و همه گویند نعم
نتوان کرد بتدبیر فراوان و بتیغ
آنچه او داند کردن به دوات و به قلم
به هنر ملک جهان زیر قلم کرد و سزید
که بزرگان جهان را به قلم کرد خدم
پس از ایزد به دوات و قلم فرخ اوست
روزی لشکر سلطان و همه خیل و حشم
آصف است او و ملک جم پیمبر بقیاس
آری او آصف باشد چو ملک باشد جم
تا شه او را بوزارت بنشانده ست شده ست
صدر دیوان بدو آراسته چون باغ ارم
بس ره خوب که در مجلس دیوان ملک
بوجود آورد آن خواجه سید زعدم
الم از دلها بر گیردو تابوده هگرز
بر دل کس ننهاده ست به یکموی الم
از کریمی چو در آید بر او زایر او
از کریمی چو شمن گردد و زایر چو صنم
ابر خوانی کف او را بگه جود مخوان
کز کف خواجه درم بارد و از ابر دیم
بخشش ابر نگویند بر بخشش او
سخن از جوی نرانند بر وادی زم
مدحت آنست که بد را بسخن خوب کند
چو جز این گفتی آن مدح همه باشد ذم
ابر پیش کف او همچو بر یم شمرست
زشت باشد که بگویی به شمر ماند یم
او به رادی و جوانمردی معروفترست
زانکه باران بزاینده به تری و به نم
هر کجا گویی بوسهل وزیر شه شرق
همه گویند کریم و سخی و خوب شیم
لاجرم روی بزرگان همه سوی در اوست
حاجبند ایشان گویی و در خواجه حرم
تا می لعل گزیده ست به خوبی و به رنگ
تا گل سرخ ستوده ست به دیدار و به شم
تا بود شادی جایی که بود زاری زیر
تا بود رامش جایی که بود ناله بم
شادمان باد و بشادی وطرب نوش کناد
باده از دست بتی خوبتر از بدر ظلم
نیکخواهانش پیوسته بشادی و به عز
بدسکالانش همواره به تیمار و ندم
دست و پای از تن دشمنش جدا باد بتیغ
تا خزد دشمن چون مارهمیشه به شکم
کی نهم روی بدان روی و بدان زلف بخم
چندازین فرقت و بر جان ز غم فرقت رنج
چند ازین دوری و بر دل ز پی دوری غم
آب و آتش به تکلف بهم آیند همی
چه فتاده ست که ماهیچ نیاییم بهم
چونکه در نیکوییت بر من و بر تو ستمست
ما بر اینگونه ستم دیده و ناکرده ستم
کاشکی کار من و توبه درم راست شدی
تا من از بهر ترا کردمی از دیده درم
یاد کرد درم از دیده چرا باید کرد
مرمرا با کرم خواجه درم ناید کم
خواجه سید بوسهل عراقی که بفضل
نه عرب دیده چنو بار خدا و نه عجم
آنکه زو بیشتر و پیشتر اندر همه فضل
بر سلطان ملک مشرق ننهاد قدم
هر کجا از کف او وز دل او یاد کنی
یاد کردی ز سخا یاد نمودی ز کرم
گر تو گویی که مر اورا به کرم نیست نظیر
همه گویند بلی و همه گویند نعم
نتوان کرد بتدبیر فراوان و بتیغ
آنچه او داند کردن به دوات و به قلم
به هنر ملک جهان زیر قلم کرد و سزید
که بزرگان جهان را به قلم کرد خدم
پس از ایزد به دوات و قلم فرخ اوست
روزی لشکر سلطان و همه خیل و حشم
آصف است او و ملک جم پیمبر بقیاس
آری او آصف باشد چو ملک باشد جم
تا شه او را بوزارت بنشانده ست شده ست
صدر دیوان بدو آراسته چون باغ ارم
بس ره خوب که در مجلس دیوان ملک
بوجود آورد آن خواجه سید زعدم
الم از دلها بر گیردو تابوده هگرز
بر دل کس ننهاده ست به یکموی الم
از کریمی چو در آید بر او زایر او
از کریمی چو شمن گردد و زایر چو صنم
ابر خوانی کف او را بگه جود مخوان
کز کف خواجه درم بارد و از ابر دیم
بخشش ابر نگویند بر بخشش او
سخن از جوی نرانند بر وادی زم
مدحت آنست که بد را بسخن خوب کند
چو جز این گفتی آن مدح همه باشد ذم
ابر پیش کف او همچو بر یم شمرست
زشت باشد که بگویی به شمر ماند یم
او به رادی و جوانمردی معروفترست
زانکه باران بزاینده به تری و به نم
هر کجا گویی بوسهل وزیر شه شرق
همه گویند کریم و سخی و خوب شیم
لاجرم روی بزرگان همه سوی در اوست
حاجبند ایشان گویی و در خواجه حرم
تا می لعل گزیده ست به خوبی و به رنگ
تا گل سرخ ستوده ست به دیدار و به شم
تا بود شادی جایی که بود زاری زیر
تا بود رامش جایی که بود ناله بم
شادمان باد و بشادی وطرب نوش کناد
باده از دست بتی خوبتر از بدر ظلم
نیکخواهانش پیوسته بشادی و به عز
بدسکالانش همواره به تیمار و ندم
دست و پای از تن دشمنش جدا باد بتیغ
تا خزد دشمن چون مارهمیشه به شکم
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - در مدح خواجه ابوسهل عبدالله بن احمد بن لکشن دبیر گوید
بر بناگوش تو ای پاکتر از در یتیم
سنبل تازه همی بر دمد از صفحه سیم
زین سپس وقت سپیده دم هر روز بمن
بوی مشک آرد از آن سنبل نو رسته نسیم
عنبرین خطی وبیجاده لب و نرگس چشم
حبشی موی و حجازی سخن و رومی دیم
نیک ماندخم زلفین سیاه تو به دال
نیک ماند شکن جعد پریش تو به جیم
از همه ابجد بر «میم » و«الف » شیفته ام
که ببالا ودهان تو «الف » ماندو «میم »
عشق بازیم همی باتو و دلتنگ شوی
نزد تو عشق همانا که گناهیست عظیم
چه شوی تنگدل ار بر تو همی بازم عشق
عشق بازیدن با خوبان رسمیست قدیم
عشق رسمیست ولیکن همه اندوه دلست
خنک آن کو را از عشق نه ترسست و نه بیم
بر من باخته دل هر چه توانی بمکن
نه مرا کرده به تو خواجه سید تسلیم
خواجه عبدالله بن احمدبن لکشن کوست
میر یوسف را همچون دل و دستور وندیم
به همه کاری تعلیم ازو خواهد میر
ار چه او را ز کسی خواست نباید تعلیم
کمترین فضل دبیریست مر اورا هر چند
به سر خامه کند موی ز بالا بدو نیم
چون سخن گوید گوید همه کس کاینت ادیب
چون عطا بخشد گوید همه کس کاینت کریم
با توانایی و با جود کم آمیزد حلم
خواجه بوسهل توانا و جوادست و حلیم
نه مسیحست ولیکن نفسش باد مسیح
نه کلیمست ولیکن قلمش چوب کلیم
سیرش سخت گزیدهست بنزدیک خدای
سخنش سخت ستوده ست بنزدیک حکیم
از سخا و کم و فضل و فتوت که وراست
هیچکس زو نبرد نام مگر با تکریم
بنشاند به سخن بدعت هفتاد هوا
بنوردد بقلم قاعده هفت اقلیم
صد سخن گوید پیوسته چو زنجیر بهم
که برون ناید از آن صد، سخنی سست و سقیم
طاعن و بدگوی اندر سخنش بی سخنند
ور چه باشد سخن طاعن و بد گوی ذمیم
مهرو کینش سبب خلد و جحیمست و بقصد
هیچکس مویی از تن نفرستد به جحیم
هر که اورا بستاید بنسوزد دهنش
ور دهن پر کنداز آتش مانند ظلیم
چه هنر دارم من یا چه شرف دارم من
که چو معشوق نشانده ست مرا پیش مقیم
صد گنه کردم و اوکرد عفو وین نه عجب
که خوی خواجه کریمست و دل خواجه رحیم
نیکویی کرد بجای من و لیکن چه بود
آنکه پاداش دهنده ست بصیرست و علیم
مسکن و مستقر خواجه نعیم دگرست
یک دو سالست که من دور بماندم ز نعیم
تا درم خوار و درم بخش بود مرد سخی
تا درم جوی و درم دوست بود مرد لئیم
شادمان باد و بر هر شهی او را تبجیل
کامران باد و بر هر مهی او را تعظیم
عید او باد سعید و روز او باد چو عید
دور باد از تن و از جانش شیطان رجیم
سنبل تازه همی بر دمد از صفحه سیم
زین سپس وقت سپیده دم هر روز بمن
بوی مشک آرد از آن سنبل نو رسته نسیم
عنبرین خطی وبیجاده لب و نرگس چشم
حبشی موی و حجازی سخن و رومی دیم
نیک ماندخم زلفین سیاه تو به دال
نیک ماند شکن جعد پریش تو به جیم
از همه ابجد بر «میم » و«الف » شیفته ام
که ببالا ودهان تو «الف » ماندو «میم »
عشق بازیم همی باتو و دلتنگ شوی
نزد تو عشق همانا که گناهیست عظیم
چه شوی تنگدل ار بر تو همی بازم عشق
عشق بازیدن با خوبان رسمیست قدیم
عشق رسمیست ولیکن همه اندوه دلست
خنک آن کو را از عشق نه ترسست و نه بیم
بر من باخته دل هر چه توانی بمکن
نه مرا کرده به تو خواجه سید تسلیم
خواجه عبدالله بن احمدبن لکشن کوست
میر یوسف را همچون دل و دستور وندیم
به همه کاری تعلیم ازو خواهد میر
ار چه او را ز کسی خواست نباید تعلیم
کمترین فضل دبیریست مر اورا هر چند
به سر خامه کند موی ز بالا بدو نیم
چون سخن گوید گوید همه کس کاینت ادیب
چون عطا بخشد گوید همه کس کاینت کریم
با توانایی و با جود کم آمیزد حلم
خواجه بوسهل توانا و جوادست و حلیم
نه مسیحست ولیکن نفسش باد مسیح
نه کلیمست ولیکن قلمش چوب کلیم
سیرش سخت گزیدهست بنزدیک خدای
سخنش سخت ستوده ست بنزدیک حکیم
از سخا و کم و فضل و فتوت که وراست
هیچکس زو نبرد نام مگر با تکریم
بنشاند به سخن بدعت هفتاد هوا
بنوردد بقلم قاعده هفت اقلیم
صد سخن گوید پیوسته چو زنجیر بهم
که برون ناید از آن صد، سخنی سست و سقیم
طاعن و بدگوی اندر سخنش بی سخنند
ور چه باشد سخن طاعن و بد گوی ذمیم
مهرو کینش سبب خلد و جحیمست و بقصد
هیچکس مویی از تن نفرستد به جحیم
هر که اورا بستاید بنسوزد دهنش
ور دهن پر کنداز آتش مانند ظلیم
چه هنر دارم من یا چه شرف دارم من
که چو معشوق نشانده ست مرا پیش مقیم
صد گنه کردم و اوکرد عفو وین نه عجب
که خوی خواجه کریمست و دل خواجه رحیم
نیکویی کرد بجای من و لیکن چه بود
آنکه پاداش دهنده ست بصیرست و علیم
مسکن و مستقر خواجه نعیم دگرست
یک دو سالست که من دور بماندم ز نعیم
تا درم خوار و درم بخش بود مرد سخی
تا درم جوی و درم دوست بود مرد لئیم
شادمان باد و بر هر شهی او را تبجیل
کامران باد و بر هر مهی او را تعظیم
عید او باد سعید و روز او باد چو عید
دور باد از تن و از جانش شیطان رجیم
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود بن ناصر الدین گوید
خداوند ما شاه کشور ستان
که نامی بدوگشت زاولستان
سر شهریاران ایران زمین
که ایران بدو گشت تازه جوان
یکی خانه کرده ست فرخاردیس
که بفروزد از دیدن او روان
جهانی و چون خانه های بهشت
زمینی و همسایه آسمان
ز خوبی چو کردار دانش پژوه
ز خوشی چو گفتار شیرین زبان
همه زر کانی و سیم سپید
ز سر تا ببن، وزمیان تا کران
نه صد یک از آن سیم در هیچ کوه
نه ده یک از آن زر در هیچ کان
نبشته درو آفرینهای شاه
ز گفتار این و ز گفتار آن
بسیجیده چون کار هر نیکخو
پسندیده چون مهر هر مهربان
چه گویی سکندر چنین جای کرد
چه گویی چنین داشت نوشیروان
به فرخ ترین روز بنشست شاه
در ین خانه خرم دلستان
بدان تا درین خانه نو کند
دل لشکر خویش را شادمان
سپه را بود میزبان و بود
هزار آفرین بر چنین میزبان
یکی را بهایی بتن در کشد
یکی را نوندی کشد زیر ران
بهایی، بر آن رنگهای شگفت
نوندی، بر آن برستامی گران
کسی را که باشد پرستش فزون
کنون کوه زرین کشد زیر ران
به یزدان که کس در پرستیدنش
نکرده ست هرگز به مویی زیان
همه پادشاهان همی زو زنند
بشاهی و آزادگی داستان
ز شاهان چنوکس نپرورد چرخ
شنیدستم این من ز شهنامه خوان
ستوده بنام و ستوده بخوی
ستوده به جان و ستوده به خوان
جهان را به شمشیر هندی گرفت
به شمشیر باید گرفتن جهان
شهان دگر باز مانده بدو
بدادند چون سکزیان سیستان
ندادند و بستد بجنگی که خاک
زخون شد درآن جنگ چون ارغوان
به تیغ او چنان کرد و ایشان چنین
چه گویی چنین به بود یا چنان
هم از کودکی بود خسرو منش
خردمند و کوشنده و کاردان
به بد روز همداستانی نکرد
که بازوش با زور بود و توان
بزرگی و نیکی نیابد هرگز
کسی کو به بد بود همداستان
همه پادشاهان که بودند، زر
به خاک اندرون داشتندی نهان
نبودی به روز وبه شب ماه و سال
جز اندیشه بر گنجشان قهرمان
خداوند ما را ز کس بیم نیست
مگر ز آفریننده پاک جان
بدین دل گرفتست گستاخ وار
به زر و به سیم اندرون خان و مان
ز بس توده زر که در کاخ او
بهر کنج گنجی بود شایگان
کسی که به جنگ آید آنجا زجنگ
چنان باز گردد که سرگشته خان
هر آن دودمان کان نه زین کشورست
برآید همی دود از آن دودمان
همی تا به هر جای در هر دلی
گرامی و شیرین بود سوزیان
همی تا ز بهر فزونی بود
همیشه تکاپوی بازارگان
به شادی زیاد و جز او کس مباد
جهان را جهاندار تا جاودان
بداندیش او گشته در روز جنگ
چو در کینه اردشیر اردوان
بماناد تا مانده باشد زمین
بزرگی و شاهی درین خاندان
که نامی بدوگشت زاولستان
سر شهریاران ایران زمین
که ایران بدو گشت تازه جوان
یکی خانه کرده ست فرخاردیس
که بفروزد از دیدن او روان
جهانی و چون خانه های بهشت
زمینی و همسایه آسمان
ز خوبی چو کردار دانش پژوه
ز خوشی چو گفتار شیرین زبان
همه زر کانی و سیم سپید
ز سر تا ببن، وزمیان تا کران
نه صد یک از آن سیم در هیچ کوه
نه ده یک از آن زر در هیچ کان
نبشته درو آفرینهای شاه
ز گفتار این و ز گفتار آن
بسیجیده چون کار هر نیکخو
پسندیده چون مهر هر مهربان
چه گویی سکندر چنین جای کرد
چه گویی چنین داشت نوشیروان
به فرخ ترین روز بنشست شاه
در ین خانه خرم دلستان
بدان تا درین خانه نو کند
دل لشکر خویش را شادمان
سپه را بود میزبان و بود
هزار آفرین بر چنین میزبان
یکی را بهایی بتن در کشد
یکی را نوندی کشد زیر ران
بهایی، بر آن رنگهای شگفت
نوندی، بر آن برستامی گران
کسی را که باشد پرستش فزون
کنون کوه زرین کشد زیر ران
به یزدان که کس در پرستیدنش
نکرده ست هرگز به مویی زیان
همه پادشاهان همی زو زنند
بشاهی و آزادگی داستان
ز شاهان چنوکس نپرورد چرخ
شنیدستم این من ز شهنامه خوان
ستوده بنام و ستوده بخوی
ستوده به جان و ستوده به خوان
جهان را به شمشیر هندی گرفت
به شمشیر باید گرفتن جهان
شهان دگر باز مانده بدو
بدادند چون سکزیان سیستان
ندادند و بستد بجنگی که خاک
زخون شد درآن جنگ چون ارغوان
به تیغ او چنان کرد و ایشان چنین
چه گویی چنین به بود یا چنان
هم از کودکی بود خسرو منش
خردمند و کوشنده و کاردان
به بد روز همداستانی نکرد
که بازوش با زور بود و توان
بزرگی و نیکی نیابد هرگز
کسی کو به بد بود همداستان
همه پادشاهان که بودند، زر
به خاک اندرون داشتندی نهان
نبودی به روز وبه شب ماه و سال
جز اندیشه بر گنجشان قهرمان
خداوند ما را ز کس بیم نیست
مگر ز آفریننده پاک جان
بدین دل گرفتست گستاخ وار
به زر و به سیم اندرون خان و مان
ز بس توده زر که در کاخ او
بهر کنج گنجی بود شایگان
کسی که به جنگ آید آنجا زجنگ
چنان باز گردد که سرگشته خان
هر آن دودمان کان نه زین کشورست
برآید همی دود از آن دودمان
همی تا به هر جای در هر دلی
گرامی و شیرین بود سوزیان
همی تا ز بهر فزونی بود
همیشه تکاپوی بازارگان
به شادی زیاد و جز او کس مباد
جهان را جهاندار تا جاودان
بداندیش او گشته در روز جنگ
چو در کینه اردشیر اردوان
بماناد تا مانده باشد زمین
بزرگی و شاهی درین خاندان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹ - در مدح یمین الدولة و امین الملة محمود بن ناصرالدین
بزرگی و شرف و قدر و جاه و بخت جوان
نیابد ایچکسی جز بمدحت سلطان
یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملکوک
امین ملت محمود پادشاه جهان
خدایگانی کاندر جهان بدین و بداد
شناخته ست چو بوبکر و عمر و عثمان
حدیث او همه از ایزد و پیمبر بود
به جد و هزل و بدو نیک و آشکار و نهان
همه بزرگان حال از منجمان پرسند
خدایگان زمانه ز مصحف، قرآن
ازین بودکه به هر جایگه که روی نهد
همی رود ز پی او عنایت یزدان
پیمبران را زان پیش معجزات نبود
که شاه دارد و این سخت روشنست و عیان
بر آب جیحون پل بستن و گذاره شدن
بزرگ معجزه ای باشد و قوی برهان
گروهی از حکما در حدیث اسکندر
بشک شدند و بسی رفتشان سخن بزبان
که او ز جمله پیغمبران ایزد بود
خدای داند کاین درست بود یا بهتان
سکندر آنگه کز چین همی فرود آمد
بماند برلب جیحون سه ماه تابستان
بدان نیت که برآن رود پل تواند بست
همی نشست و در آن کاربست جان و روان
هزارحیله فزون کرد و آب دست نداد
در آن حدیث فرو ماند عاجز و حیران
ملک بوقتی کز آب رود جیحون بود
چو آسمان که مر او را پدید نیست کران
بر آب جیحون در هفته ای یکی پل بست
چنانکه گفتی کز دیر باز بودچنان
زهی مظفر پیروز بخت روز افزون
زهی موحد پاکیزه دین یزدان دان
بدین پاک و دل نیک و اعتقاد درست
خدای داد ترا بر همه جهان فرمان
ز روم تا در قنوج هیچ شاه نماند
که طاعت تو پذیرفته نیست چون ایمان
که یارد آمد پیش تو از ملوک بجنگ
که یارد آورد اندر تو ای ملک عصیان
خدایگانا حال تو زان گذشت که تو
سپه کشی زفلان جایگه بسوی فلان
کسی ندانم کو را توان آن باشد
که با تو یارد بستن به کار زار میان
گمان مبر که ترا هیچ شاه پیش آید
اگر بگردی گیتی همه کران به کران
زپادشاهان کس را دل مصاف تو نیست
که هیبت تو بزرگست و لشکر توگران
گریختن ز تو ای شه ملوک را ظفرست
وگر چه پیشرو آن ظفر بود خذلان
علی تگین را کز پیش تو ملک بگریخت
هزار عزل همان بود و صد هزار همان
وگردل از زن و فرزند نازنین برداشت
بدان دو کار نبود از خرد برو تاوان
چه بود گر زن و فرزند راز پس کرده ست
ببرد جان و ازین هردو بیش باشد جان
چرا که ازدل و از عادت تو آگه بود
که از تو شان نرسد هیچ رنج و هیچ زیان
دگر که گر پسرش را بگیری و ببری
عزیز باشد و ایمن بر تو چون مهمان
ز خرگه کهن وخورد خام و پوشش بد
فتد به رومی و خورد خوش ونگارستان
علی تگین را آنجا پدید آمده گیر
اگر بداند کو را بود بر تو امان
به هر شمار قدر خان از و فزونتر بود
در این سخن نه همانا که کس بود بگمان
بجاه و منزلت و قدر تا جهان بوده ست
ندیده خان چو قدر خان زمین ترکستان
ز چین و ما چین تا روم و روس و تاسقلاب
همه ولایت خان ست و زیر طاعت خان
سلیح بیشست او را ز برگهای درخت
سپه فزونست او را ز قطره باران
چواز تو یافت امان همچو بندگان مطیع
بطاعت آمد همچون فلان و چون بهمان
تو نیز با او آن کردی از کرم که نکرد
بجای هیچکسی هیچ شه بهیچ زمان
دلیر کردی او را بخدمت و بسخن
عزیز کردی اورا بمجلس و میدان
به خواب دیده نبود او که با تو یارد زد
چو حاجبان تو و بندگان تو چوگان
بزرگیی چه بود بیش ازین قدرخان را
که با تو همچو ندیمان تو نشست به خوان
بر آسمان سرخان برشد ای ملک ز شرف
چو اسب خان اجل خواست حاجب از ایوان
بدان کرامت کانجا بجای او کردی
سزد که شکر تو گوید به صد هزار زبان
خدای داند و تو کآنچه هم بدو دادی
زپیل و فرش و زر و سیم و جامه الوان
به قدر صد یک از آن مال تا هزاران سال
نه در بزاید در بحر و نه زر اندرکان
اگر نهاد سر خدمت تو روی نهاد
ز هدیه های تو بسیار گنج آبادان
ولیکن ار چه فراوان عطا بدو دادی
پدید نامد در هیچ گنج تو نقصان
بگنجت اندر نقصان کجا پدید آید
که باشد او را همسایه کوه زر رویان
کسی که خدمت تو کردو طاعت تو گزید
چنین نمایی با او چنین کنی احسان
بر این نهاد نبوده ست حال و سنت کس
جهانیان همه زین آگهند پیر و جوان
خلاف کردن تو خلق را مبارک نیست
بر این هزار دلیلیست و صد هزار نشان
زوال ملک ز پیمان شکستن تو بود
کسی مباد کو با تو بشکند پیمان
درخت هم به بهار ار خلاف تو طلبد
صبا برو هم از آنسان گذر کند که خزان
ور از خلاف تو پولاد سخت یاد کند
بر او خدای کند خاک نرم را سوهان
شگفتم آید از آن کو ترا خلاف کند
همه خلاف بود کار مردم نادان
چه گوید و چه گمانی برد که خار درشت
چه کرد خواهد با آتش زبانه زنان
زیان بستان بیش از زیان ابر بود
چه خشم گیرد با ابر بیهده بستان
کسی که دید که تو با مخالفان چه کنی
چرا دهد بخلاف تو بر گزافه عنان
ترا خدای بر اعدای تو مظفر کرد
چنانکه کرد به سیصد هزار فتح ضمان
همیشه تابسر خطبه ها بود تحمید
همیشه تا زبر نامه ها بود عنوان
همیشه تا بود اندر زمین ما اسلام
همیشه تا بود اندر میان ما فرقان
جهان تو دارو جهانبان تو باش و فتح تو کن
ظفر تو یاب و ولایت تو گیر و کام تو ران
مخالفانرا یک یک ببند و چاه افکن
موافقان را نونوبتخت وتاج رسان
چنانکه رسم تو و خوی تست و عادت تست
بهر مه اندر شهری ز دشمنی بستان
نیابد ایچکسی جز بمدحت سلطان
یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملکوک
امین ملت محمود پادشاه جهان
خدایگانی کاندر جهان بدین و بداد
شناخته ست چو بوبکر و عمر و عثمان
حدیث او همه از ایزد و پیمبر بود
به جد و هزل و بدو نیک و آشکار و نهان
همه بزرگان حال از منجمان پرسند
خدایگان زمانه ز مصحف، قرآن
ازین بودکه به هر جایگه که روی نهد
همی رود ز پی او عنایت یزدان
پیمبران را زان پیش معجزات نبود
که شاه دارد و این سخت روشنست و عیان
بر آب جیحون پل بستن و گذاره شدن
بزرگ معجزه ای باشد و قوی برهان
گروهی از حکما در حدیث اسکندر
بشک شدند و بسی رفتشان سخن بزبان
که او ز جمله پیغمبران ایزد بود
خدای داند کاین درست بود یا بهتان
سکندر آنگه کز چین همی فرود آمد
بماند برلب جیحون سه ماه تابستان
بدان نیت که برآن رود پل تواند بست
همی نشست و در آن کاربست جان و روان
هزارحیله فزون کرد و آب دست نداد
در آن حدیث فرو ماند عاجز و حیران
ملک بوقتی کز آب رود جیحون بود
چو آسمان که مر او را پدید نیست کران
بر آب جیحون در هفته ای یکی پل بست
چنانکه گفتی کز دیر باز بودچنان
زهی مظفر پیروز بخت روز افزون
زهی موحد پاکیزه دین یزدان دان
بدین پاک و دل نیک و اعتقاد درست
خدای داد ترا بر همه جهان فرمان
ز روم تا در قنوج هیچ شاه نماند
که طاعت تو پذیرفته نیست چون ایمان
که یارد آمد پیش تو از ملوک بجنگ
که یارد آورد اندر تو ای ملک عصیان
خدایگانا حال تو زان گذشت که تو
سپه کشی زفلان جایگه بسوی فلان
کسی ندانم کو را توان آن باشد
که با تو یارد بستن به کار زار میان
گمان مبر که ترا هیچ شاه پیش آید
اگر بگردی گیتی همه کران به کران
زپادشاهان کس را دل مصاف تو نیست
که هیبت تو بزرگست و لشکر توگران
گریختن ز تو ای شه ملوک را ظفرست
وگر چه پیشرو آن ظفر بود خذلان
علی تگین را کز پیش تو ملک بگریخت
هزار عزل همان بود و صد هزار همان
وگردل از زن و فرزند نازنین برداشت
بدان دو کار نبود از خرد برو تاوان
چه بود گر زن و فرزند راز پس کرده ست
ببرد جان و ازین هردو بیش باشد جان
چرا که ازدل و از عادت تو آگه بود
که از تو شان نرسد هیچ رنج و هیچ زیان
دگر که گر پسرش را بگیری و ببری
عزیز باشد و ایمن بر تو چون مهمان
ز خرگه کهن وخورد خام و پوشش بد
فتد به رومی و خورد خوش ونگارستان
علی تگین را آنجا پدید آمده گیر
اگر بداند کو را بود بر تو امان
به هر شمار قدر خان از و فزونتر بود
در این سخن نه همانا که کس بود بگمان
بجاه و منزلت و قدر تا جهان بوده ست
ندیده خان چو قدر خان زمین ترکستان
ز چین و ما چین تا روم و روس و تاسقلاب
همه ولایت خان ست و زیر طاعت خان
سلیح بیشست او را ز برگهای درخت
سپه فزونست او را ز قطره باران
چواز تو یافت امان همچو بندگان مطیع
بطاعت آمد همچون فلان و چون بهمان
تو نیز با او آن کردی از کرم که نکرد
بجای هیچکسی هیچ شه بهیچ زمان
دلیر کردی او را بخدمت و بسخن
عزیز کردی اورا بمجلس و میدان
به خواب دیده نبود او که با تو یارد زد
چو حاجبان تو و بندگان تو چوگان
بزرگیی چه بود بیش ازین قدرخان را
که با تو همچو ندیمان تو نشست به خوان
بر آسمان سرخان برشد ای ملک ز شرف
چو اسب خان اجل خواست حاجب از ایوان
بدان کرامت کانجا بجای او کردی
سزد که شکر تو گوید به صد هزار زبان
خدای داند و تو کآنچه هم بدو دادی
زپیل و فرش و زر و سیم و جامه الوان
به قدر صد یک از آن مال تا هزاران سال
نه در بزاید در بحر و نه زر اندرکان
اگر نهاد سر خدمت تو روی نهاد
ز هدیه های تو بسیار گنج آبادان
ولیکن ار چه فراوان عطا بدو دادی
پدید نامد در هیچ گنج تو نقصان
بگنجت اندر نقصان کجا پدید آید
که باشد او را همسایه کوه زر رویان
کسی که خدمت تو کردو طاعت تو گزید
چنین نمایی با او چنین کنی احسان
بر این نهاد نبوده ست حال و سنت کس
جهانیان همه زین آگهند پیر و جوان
خلاف کردن تو خلق را مبارک نیست
بر این هزار دلیلیست و صد هزار نشان
زوال ملک ز پیمان شکستن تو بود
کسی مباد کو با تو بشکند پیمان
درخت هم به بهار ار خلاف تو طلبد
صبا برو هم از آنسان گذر کند که خزان
ور از خلاف تو پولاد سخت یاد کند
بر او خدای کند خاک نرم را سوهان
شگفتم آید از آن کو ترا خلاف کند
همه خلاف بود کار مردم نادان
چه گوید و چه گمانی برد که خار درشت
چه کرد خواهد با آتش زبانه زنان
زیان بستان بیش از زیان ابر بود
چه خشم گیرد با ابر بیهده بستان
کسی که دید که تو با مخالفان چه کنی
چرا دهد بخلاف تو بر گزافه عنان
ترا خدای بر اعدای تو مظفر کرد
چنانکه کرد به سیصد هزار فتح ضمان
همیشه تابسر خطبه ها بود تحمید
همیشه تا زبر نامه ها بود عنوان
همیشه تا بود اندر زمین ما اسلام
همیشه تا بود اندر میان ما فرقان
جهان تو دارو جهانبان تو باش و فتح تو کن
ظفر تو یاب و ولایت تو گیر و کام تو ران
مخالفانرا یک یک ببند و چاه افکن
موافقان را نونوبتخت وتاج رسان
چنانکه رسم تو و خوی تست و عادت تست
بهر مه اندر شهری ز دشمنی بستان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - در مدح سلطان محمود سبکتگین گوید
چه روز افزون و عالی دولتست این دولت سلطان
که روز افزون بدو گشته ست ملک و ملت و ایمان
بدین دولت زیادت شد به اسلام اندرون قوت
بدین دولت پدید آمد به تعطیل اندرون نقصان
بدین دولت جهان خالی شد از کفران و ازبدعت
بدین دولت خلیفه باز گسترده ست شادروان
بدین دولت همی باشد دل بدمذهبان غمگین
بدین دولت همی گردد روان مصطفی شادان
بدین دولت همی نازند شاهان همه عالم
چنان کاین دولت عالی همی نازد بدان سلطان
یمین دولت عالی امین ملت باقی
نظام دین ابوالقاسم ستوده خسرو ایران
کمابیش سخا دید آن که او را دید در مجلس
سرا پای هنر دید آن که او را دید در میدان
جهانداری که از ساری جهان بگرفت تا باری
شهنشاهی که از گرگان جهان اوراست تا کرمان
ز گرد معرکه چترش گرفته گونه لؤلؤ
ز خون دشمنان تیغش گرفته گونه مرجان
ز خشتش درتن هر کینه خواهی رخنه بیحد
ز تیرش در بر هر جنگجویی دامنی پیکان
رسیده در بیابانهای بی انجام و بی منزل
برون رفته ز دریاهای بی پایاب و بی پایان
بشمشیر از جهان برداشت نام خسروان یکسر
نماند از بیم آن شمشیر ملک آرای گیتی بان
نه با یعقوبیان دولت نه با مأمونیان نعمت
نه با چیپالیان قوت نه با سامانیان سامان
کسی کو را خلاف آورد گو آهنگ رفتن کن
که روزی با خلاف او به گیتی زیستن نتوان
ایا بر دوستان خویش فرخ روی و فرخ پی
ز عزم تو دم سردست بهره دشمن نادان
ز شاهان هر که با تو دوستی پیوست ویکدل شد
بجاه تو مخالف را بچاه انداخت از ایوان
نگه کن میر کرمانرا که زیر سایه آوردی
ز فر سایه تو گشت میر بصره و عمان
همایونی وفرخنده چنین بادی همه ساله
ولی در سایه تو شاد و تو در سایه یزدان
ختا خانرا مراد آمد که با تو دوستی گیرد
همی خواهد که آید چون قدر خان نزدتو مهمان
خداوندا جهاندارا ز خانان دوستی ناید
که بی رسمند و بی قولند وبد عهدند و بد پیمان
زبانشان نیست با دلشان یکی در دوستی کردن
تو خودبه دانی از هر کس رسوم و عادت ایشان
گر از بیم تو با تو دوستی جویند و نزدیکی
بدان کان چیست ایشانرا مخالف دان و دشمن خوان
وگر چون بندگان آیند خدمت را میان بسته
گرامی دارشان کان آمدن هست از بن دندان
چو با تو نیست ایشان را توان داوری کردن
چه چاره است از تواضع کردن و پذرفتن پیمان
ز دشمن دوستی ناید، اگرچه دوستی جوید
درین معنی مثل بسیار زد لقمان و جز لقمان
ز ایرانی چگونه شاد خواهد بود تورانی
پس از چندین بلا کآمد ز ایران بر سر توران
هنوز ار باز جویی در زمینشان چشمه هایابی
از آن خونها کزیشان ریخت تیغ رستم دستان
بجای آنکه تو کردی برایشان در کتر شاها
حدیث رستم دستان یکی بود از هزار افسان
چه گویی کان ز دلهاشان بشد کزبلخ پیش تو
همی رفتند لبها خشک ورخ پر چین و دل بریان
به جنگ مرو و جنگ بلخ و جنگ میله زان لشکر
به خاک اندر فکندستی فزون از قطره باران
به ترکستان سرایی نیست کز شمشیر توصد ره
در آن شیون نکردستند خاتونان ترکستان
هنوز آن مرد را کان پیل تو آن چتر بر سر زد
ز بیم تو نه اندر چشم خوابست و نه در تن جان
نیرزند آنهمه خانان بپاک اندیشه خسرو
مکن زین پس ازیشان یادو ایشانرا به ایشان مان
وگر گویی ولایتشان بگیرم تا مرا ماند
ولایتشان بیابانیست خشک و بیکس و ویران
چه خواهی کرد آن ویرانه های ضایع و بی کس
ترا ایزد ولایتهای خوش داده ست و آبادان
تو داری از کنار گنگ تادریای آبسکون
توداری از در گرگانج تا قزدارو تا مکران
نه مال ماوراء النهر در گنجت بیفزاید
نه درملک توافزونی پدید آید ز صد چندان
بده چندان که در ده سال از آن کشور خراج آید
بیک هفته بر آید مر ترا از کوه زر رویان
بخارا و سمرقندست روی و چشم آن کشور
غلامان ترا زین هر دو حقا گر بر آید نان
ترا آنجا غلامانند چون خوارزمشاه ای شه
دگر چون میر طوس و زو گذشتی میر غرجستان
نباشد مرترا حاجت به ملک خان طلب کردن
که این هر دو به مال و ملک صد ره بر ترند ازخان
تو گر خواهی جهان یکسر به تیع تیز بگشایی
نیاردگفت هرگز کس که بر تو نیست این آسان
ولیکن تو از آن ترسی که چون گیتی ترا گردد
شمار گیتی از تو باز خواهد داور سبحان
دگر زان بشکهی گویی: بجایی از سپاه من
کسی را بد رسد، بیشک مرا ایزد بپرسد زان
زهی اندر جهانداری و بیداری چو افریدون
زهی اندرنکو کاری و هوشیاری چو نوشروان
همیشه تا مه آذر نباشد چون مه کانون
همیشه تا مه کانون نباشد چون مه آبان
همیشه تا بهار از تیر مه خوشبوی تر باشد
همیشه تا زمستان سردتر باشد ز تابستان
بشاهی باش و در شاهی سپه کش باش و دشمن کش
بشادی باش و در شادی توانا باش و نهمت ران
به دل بر خور ز بت رویی که او را خوانده ای دلبر
ببر در کش نگارینی که نامش کرده ای جانان
گهی از دست اومی خور، گهی از دولبش بر خور
گهی از روی او گل چین، گهی از زلف او ریحان
که روز افزون بدو گشته ست ملک و ملت و ایمان
بدین دولت زیادت شد به اسلام اندرون قوت
بدین دولت پدید آمد به تعطیل اندرون نقصان
بدین دولت جهان خالی شد از کفران و ازبدعت
بدین دولت خلیفه باز گسترده ست شادروان
بدین دولت همی باشد دل بدمذهبان غمگین
بدین دولت همی گردد روان مصطفی شادان
بدین دولت همی نازند شاهان همه عالم
چنان کاین دولت عالی همی نازد بدان سلطان
یمین دولت عالی امین ملت باقی
نظام دین ابوالقاسم ستوده خسرو ایران
کمابیش سخا دید آن که او را دید در مجلس
سرا پای هنر دید آن که او را دید در میدان
جهانداری که از ساری جهان بگرفت تا باری
شهنشاهی که از گرگان جهان اوراست تا کرمان
ز گرد معرکه چترش گرفته گونه لؤلؤ
ز خون دشمنان تیغش گرفته گونه مرجان
ز خشتش درتن هر کینه خواهی رخنه بیحد
ز تیرش در بر هر جنگجویی دامنی پیکان
رسیده در بیابانهای بی انجام و بی منزل
برون رفته ز دریاهای بی پایاب و بی پایان
بشمشیر از جهان برداشت نام خسروان یکسر
نماند از بیم آن شمشیر ملک آرای گیتی بان
نه با یعقوبیان دولت نه با مأمونیان نعمت
نه با چیپالیان قوت نه با سامانیان سامان
کسی کو را خلاف آورد گو آهنگ رفتن کن
که روزی با خلاف او به گیتی زیستن نتوان
ایا بر دوستان خویش فرخ روی و فرخ پی
ز عزم تو دم سردست بهره دشمن نادان
ز شاهان هر که با تو دوستی پیوست ویکدل شد
بجاه تو مخالف را بچاه انداخت از ایوان
نگه کن میر کرمانرا که زیر سایه آوردی
ز فر سایه تو گشت میر بصره و عمان
همایونی وفرخنده چنین بادی همه ساله
ولی در سایه تو شاد و تو در سایه یزدان
ختا خانرا مراد آمد که با تو دوستی گیرد
همی خواهد که آید چون قدر خان نزدتو مهمان
خداوندا جهاندارا ز خانان دوستی ناید
که بی رسمند و بی قولند وبد عهدند و بد پیمان
زبانشان نیست با دلشان یکی در دوستی کردن
تو خودبه دانی از هر کس رسوم و عادت ایشان
گر از بیم تو با تو دوستی جویند و نزدیکی
بدان کان چیست ایشانرا مخالف دان و دشمن خوان
وگر چون بندگان آیند خدمت را میان بسته
گرامی دارشان کان آمدن هست از بن دندان
چو با تو نیست ایشان را توان داوری کردن
چه چاره است از تواضع کردن و پذرفتن پیمان
ز دشمن دوستی ناید، اگرچه دوستی جوید
درین معنی مثل بسیار زد لقمان و جز لقمان
ز ایرانی چگونه شاد خواهد بود تورانی
پس از چندین بلا کآمد ز ایران بر سر توران
هنوز ار باز جویی در زمینشان چشمه هایابی
از آن خونها کزیشان ریخت تیغ رستم دستان
بجای آنکه تو کردی برایشان در کتر شاها
حدیث رستم دستان یکی بود از هزار افسان
چه گویی کان ز دلهاشان بشد کزبلخ پیش تو
همی رفتند لبها خشک ورخ پر چین و دل بریان
به جنگ مرو و جنگ بلخ و جنگ میله زان لشکر
به خاک اندر فکندستی فزون از قطره باران
به ترکستان سرایی نیست کز شمشیر توصد ره
در آن شیون نکردستند خاتونان ترکستان
هنوز آن مرد را کان پیل تو آن چتر بر سر زد
ز بیم تو نه اندر چشم خوابست و نه در تن جان
نیرزند آنهمه خانان بپاک اندیشه خسرو
مکن زین پس ازیشان یادو ایشانرا به ایشان مان
وگر گویی ولایتشان بگیرم تا مرا ماند
ولایتشان بیابانیست خشک و بیکس و ویران
چه خواهی کرد آن ویرانه های ضایع و بی کس
ترا ایزد ولایتهای خوش داده ست و آبادان
تو داری از کنار گنگ تادریای آبسکون
توداری از در گرگانج تا قزدارو تا مکران
نه مال ماوراء النهر در گنجت بیفزاید
نه درملک توافزونی پدید آید ز صد چندان
بده چندان که در ده سال از آن کشور خراج آید
بیک هفته بر آید مر ترا از کوه زر رویان
بخارا و سمرقندست روی و چشم آن کشور
غلامان ترا زین هر دو حقا گر بر آید نان
ترا آنجا غلامانند چون خوارزمشاه ای شه
دگر چون میر طوس و زو گذشتی میر غرجستان
نباشد مرترا حاجت به ملک خان طلب کردن
که این هر دو به مال و ملک صد ره بر ترند ازخان
تو گر خواهی جهان یکسر به تیع تیز بگشایی
نیاردگفت هرگز کس که بر تو نیست این آسان
ولیکن تو از آن ترسی که چون گیتی ترا گردد
شمار گیتی از تو باز خواهد داور سبحان
دگر زان بشکهی گویی: بجایی از سپاه من
کسی را بد رسد، بیشک مرا ایزد بپرسد زان
زهی اندر جهانداری و بیداری چو افریدون
زهی اندرنکو کاری و هوشیاری چو نوشروان
همیشه تا مه آذر نباشد چون مه کانون
همیشه تا مه کانون نباشد چون مه آبان
همیشه تا بهار از تیر مه خوشبوی تر باشد
همیشه تا زمستان سردتر باشد ز تابستان
بشاهی باش و در شاهی سپه کش باش و دشمن کش
بشادی باش و در شادی توانا باش و نهمت ران
به دل بر خور ز بت رویی که او را خوانده ای دلبر
ببر در کش نگارینی که نامش کرده ای جانان
گهی از دست اومی خور، گهی از دولبش بر خور
گهی از روی او گل چین، گهی از زلف او ریحان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۲ - در مدح سلطان محمود غزنوی گوید
ای شهریار بیقرین ، ای پادشاه پاک دین
ای مر ترا داده خدای آسمان ملک زمین
هم میر نیکو منظری، هم شاه نیکو مخبری
بر منظر و برمخبر تو آفرین باد آفرین
ای نیکنام! ای نیکخوی! ای نیکدل! ای نیکروی!
ای پاک اصل! ای پاک رای! ای پاک طبع! ای پاک دین
دولت بنازد سال و مه، ملت بنازد روز و شب
کان چون تویی دارد یمین، وین چون تویی دارد امین
فرخ یمین دولتی، زیبا امین ملتی
وز بهر ملت روز و شب، تیغ یمانی در یمین
گاهی به دریا در شوی گاهی به جیحون بگذری
گه رای بگریزد ز تو، گه رام و گه خان گه تگین
صد قلعه شاهانه را، برهم زدی بی کیمیا
صد لشکر مردانه را، گردن شکستی بی کمین
چون روز جنگ آید ترا، تنها برون آیی ز صف
زانرو که داری لشکری، بر سان کوه آهنین
صد ره فزون دیدم ترا، کز قلب لشکر درشدی
با کرگ تنها در اجم، با شیر تنها در عرین
اندر بیابان های سخت، ره برده ای بی راهبر
وین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقین
در ریگ جوشان چشمه روشن پدید آید ترا
آری چنین باشد کسی، کورا بود یزدان معین
بردی فراوان رنج دل، بردی فراوان رنج تن
وز رنج دل و ز رنج تن، کردی جهان زیر نگین
زانسو جهان بگشاده ای، تادامن کوه یمن
زینسو زمین بگرفته ای ،تا ساحل دریای چین
بغداد و زانسو هم ترا، بودی کنون گر خواستی
لیکن نگهداری همی، جاه امیر المؤمنین
از بهر میر مؤمنین بگذاشتی نیم از جهان
کو هیچکس را این توانایی که کردستی تو این
صد بنده داری در توانایی و مردی و هنر
صد ره فزون از مقتدر وز معتصم و زمستعین
حرمت نگهداری همی، حری بجای آری همی
واجب چنین بینی همی، ای پیشوای پیش بین
از جمله میران ترا، هر گز نبیند کس کفو
از جمله شاهان ترا، هر گز نبیند کس قرین
پیلی چو در پوشی زره، شیری چو بر تابی کمان
ابری چو برگیری قدح، ببری چو در یازی بزین
با این بزرگی هر ضعیفی راه یابد سوی تو
خویی گزین کردی چنان چون رادمردان گزین
با بندگان و کهتران از آسمان گوید سخط
آنکس که اورا ده درم باشد به خاک اندر دفین
از پادشاهی پارسایی دوستتر داری همی
زین پادشاهان عاجزند ای پادشاه راستین
هر گز نگشتی کینه ور، هر گز نگشتی کینه کش
کاین عاجزانرا باشد و تو قادری جز کارکین
آنرا که تویاری دهی، یاری دهد چرخ برین
وانرا که تو غمگین کنی، برکام دل گردد غمین
آن کونکو خواهد ترا، گرسنگ بر گیرد ز ره
از دولت توگردد آن ،در دست او در ثمین
آن کس که بدخواهد ترا، یاقوت رمانی مثل
در دست او اخگر شود، پس وای بدخواه لعین
تا آسمان روشن شود، چون سبز گردد بوستان
تا بوستان خرم شود، چون تازه گردد یاسمین
شاهنشه گیتی تو باش و در خور شاهنشهی
تا هر امیری پیش تو، بر خاک ره مالد جبین
خوی چنین گیرد همی، کو را به چنگ آید درم
تو با جهانداری شها، خویی همی داری چنین
زانجا که دل خواهد ترا، شکرکش و شکرستان
باآنکه خوش باشد ترا شادان خور و شادان نشین
تو شاد خوار و شادکام و شادمان و شاد دل
بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین
پاینده بادا عمر تو، پیوسته بادا عز تو
فرخنده بادا عبد تو، آمین رب العالمین
ای مر ترا داده خدای آسمان ملک زمین
هم میر نیکو منظری، هم شاه نیکو مخبری
بر منظر و برمخبر تو آفرین باد آفرین
ای نیکنام! ای نیکخوی! ای نیکدل! ای نیکروی!
ای پاک اصل! ای پاک رای! ای پاک طبع! ای پاک دین
دولت بنازد سال و مه، ملت بنازد روز و شب
کان چون تویی دارد یمین، وین چون تویی دارد امین
فرخ یمین دولتی، زیبا امین ملتی
وز بهر ملت روز و شب، تیغ یمانی در یمین
گاهی به دریا در شوی گاهی به جیحون بگذری
گه رای بگریزد ز تو، گه رام و گه خان گه تگین
صد قلعه شاهانه را، برهم زدی بی کیمیا
صد لشکر مردانه را، گردن شکستی بی کمین
چون روز جنگ آید ترا، تنها برون آیی ز صف
زانرو که داری لشکری، بر سان کوه آهنین
صد ره فزون دیدم ترا، کز قلب لشکر درشدی
با کرگ تنها در اجم، با شیر تنها در عرین
اندر بیابان های سخت، ره برده ای بی راهبر
وین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقین
در ریگ جوشان چشمه روشن پدید آید ترا
آری چنین باشد کسی، کورا بود یزدان معین
بردی فراوان رنج دل، بردی فراوان رنج تن
وز رنج دل و ز رنج تن، کردی جهان زیر نگین
زانسو جهان بگشاده ای، تادامن کوه یمن
زینسو زمین بگرفته ای ،تا ساحل دریای چین
بغداد و زانسو هم ترا، بودی کنون گر خواستی
لیکن نگهداری همی، جاه امیر المؤمنین
از بهر میر مؤمنین بگذاشتی نیم از جهان
کو هیچکس را این توانایی که کردستی تو این
صد بنده داری در توانایی و مردی و هنر
صد ره فزون از مقتدر وز معتصم و زمستعین
حرمت نگهداری همی، حری بجای آری همی
واجب چنین بینی همی، ای پیشوای پیش بین
از جمله میران ترا، هر گز نبیند کس کفو
از جمله شاهان ترا، هر گز نبیند کس قرین
پیلی چو در پوشی زره، شیری چو بر تابی کمان
ابری چو برگیری قدح، ببری چو در یازی بزین
با این بزرگی هر ضعیفی راه یابد سوی تو
خویی گزین کردی چنان چون رادمردان گزین
با بندگان و کهتران از آسمان گوید سخط
آنکس که اورا ده درم باشد به خاک اندر دفین
از پادشاهی پارسایی دوستتر داری همی
زین پادشاهان عاجزند ای پادشاه راستین
هر گز نگشتی کینه ور، هر گز نگشتی کینه کش
کاین عاجزانرا باشد و تو قادری جز کارکین
آنرا که تویاری دهی، یاری دهد چرخ برین
وانرا که تو غمگین کنی، برکام دل گردد غمین
آن کونکو خواهد ترا، گرسنگ بر گیرد ز ره
از دولت توگردد آن ،در دست او در ثمین
آن کس که بدخواهد ترا، یاقوت رمانی مثل
در دست او اخگر شود، پس وای بدخواه لعین
تا آسمان روشن شود، چون سبز گردد بوستان
تا بوستان خرم شود، چون تازه گردد یاسمین
شاهنشه گیتی تو باش و در خور شاهنشهی
تا هر امیری پیش تو، بر خاک ره مالد جبین
خوی چنین گیرد همی، کو را به چنگ آید درم
تو با جهانداری شها، خویی همی داری چنین
زانجا که دل خواهد ترا، شکرکش و شکرستان
باآنکه خوش باشد ترا شادان خور و شادان نشین
تو شاد خوار و شادکام و شادمان و شاد دل
بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین
پاینده بادا عمر تو، پیوسته بادا عز تو
فرخنده بادا عبد تو، آمین رب العالمین
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - در تهنیت عید و مدح سلطان محمودغزنوی
عید فرخ باد بر شاه جهان
جاودانه شادمان و کامران
نعمتش پیوسته و عمرش دراز
دولتش پاینده و بختش جوان
سال و مه لشکرکش و لشکر شکن
روز و شب کشورده وکشورستان
ایزداورا یار و دولت پیشکار
اوبکام دل مکین اندرمکان
تا جهان را پادشه باید همی
پادشه محمد باد اندر جهان
باده اندر دست و خوبان پیش روی
خوبرویانی به خوبی داستان
هر یکی با قامتی چون زاد سرو
هر یکی با چهره ای چون ارغوان
جعدشان در مجلس او مشکبار
زلفشان در پیش او عنبر فشان
زلف چون چوگان زنخدان همچو گوی
ابرو و مژگانشان تیر و کمان
می گسار آنکس کز ایشان دوست تر
می زدست دوست خوشتر بیگمان
جاودان زینگونه بادا عیش او
عیش بد خواهش به تیمار وهوان
دشمن و بد گوی او را آب سرد
آتش سوزنده بادا در دهان
بد که گوید زو ملک هر گز نبود
بد خصال و بد فعال و بدنشان
نیکخوتر زوملک هر گز نبود
نیک باد آن نیک شه را جاودان
طبع او را مال درویشان بری
زو رعیت شاد خوار و شادمان
دولت او در ولایت کارساز
هیبت او بر رعیت پاسبان
شیر نر درکشور ایران زمین
از نهیبش کرد نتواند زیان
هیچ شه را در جهان آن زهره نیست
کوسخن راند ز ایران بر زبان
هر که او بر خاندانش کرد روی
زو بنستاند قدیمی خاندان
هر که او بر تو به آن بس گرد کرد؟
زو بنستاند همی آن نام و نان
تا جهان باشد جهانرا عبرتست
از حدیث بلخ و جنگ خانیان
گوییا دی بود کان چندان سپاه
اندر آن صحرا همی کندند جان
این ز اسب اندر فتاده سرنگون
وان بزیر پای اسب اندرستان
دست آن انداخته در پیش این
پای این انداخته در پیش آن
این یکی را مانده اندر چشم تیر
وان دگر را مانده اندر دل سنان
سست گشته پای خان اندرر کیب
خشک گشته دست ایلک بر عنان
مردمان را راه دشوارست نون
اندر آن دشت از فراوان استخوان
زان سپس کانسال سلطان جنگ را
تازیان آمد به بلخ از مولتان
لشکر او بیشتر در راه بود
وان گروهی دیو بود اندر میان
بی سپاه او آن سپه را نیست کرد
در جهان کس را نبوده ست این توان
خان به خواری بزاری بازگشت
از طپانچه لعل کرده روی وران
هر که رارای خراسان آمده ست
گو بیا تا بازگردی همچنان
مرغزار ما به شیر آراسته ست
بد توان کوشید با شیر ژیان
شکر ایزد را که ما را خسرویست
کار ساز و کاربین وکاردان
خسروی با دولتی نیک و قوی
خسروی با لشکری گشن و گران
جنگها کرده چو جنگ دشت بلخ
قلعه ها کنده چو ارگ سیستان
کس نداند گفت اندر هیچ جنگ
پشت او دیده ست بهمان و فلان
کار اوغزو و جهادست و مدام
تا تواند غزو را بندد میان
سند و هند از بت پرستان کرد پاک
رفت ازین سوتا بدریای روان
هندوانرا سربسر ناچیز کرد
روسیانرا داد یکچندی زمان
وقت آن آمد که در تازد به روم
نیزه اندر دست و در بازو کمان
تاج قیصر بر سر قیصر زند
همچنان چون برسر خان چترخان
خوش نخسبم تا نگوید: فرخی
شعر فتح روم گفتستی؟ بخوان !
تا جهان را تازه گرداند بهار
تاهوا را تیره گرداند خزان
تا به ایام خزان نرگس بود
تا به هنگام بهاران ارغوان
جز برای او متاباد آفتاب
جزبه کام او مگرداد آسمان
جاودانه شادمان و کامران
نعمتش پیوسته و عمرش دراز
دولتش پاینده و بختش جوان
سال و مه لشکرکش و لشکر شکن
روز و شب کشورده وکشورستان
ایزداورا یار و دولت پیشکار
اوبکام دل مکین اندرمکان
تا جهان را پادشه باید همی
پادشه محمد باد اندر جهان
باده اندر دست و خوبان پیش روی
خوبرویانی به خوبی داستان
هر یکی با قامتی چون زاد سرو
هر یکی با چهره ای چون ارغوان
جعدشان در مجلس او مشکبار
زلفشان در پیش او عنبر فشان
زلف چون چوگان زنخدان همچو گوی
ابرو و مژگانشان تیر و کمان
می گسار آنکس کز ایشان دوست تر
می زدست دوست خوشتر بیگمان
جاودان زینگونه بادا عیش او
عیش بد خواهش به تیمار وهوان
دشمن و بد گوی او را آب سرد
آتش سوزنده بادا در دهان
بد که گوید زو ملک هر گز نبود
بد خصال و بد فعال و بدنشان
نیکخوتر زوملک هر گز نبود
نیک باد آن نیک شه را جاودان
طبع او را مال درویشان بری
زو رعیت شاد خوار و شادمان
دولت او در ولایت کارساز
هیبت او بر رعیت پاسبان
شیر نر درکشور ایران زمین
از نهیبش کرد نتواند زیان
هیچ شه را در جهان آن زهره نیست
کوسخن راند ز ایران بر زبان
هر که او بر خاندانش کرد روی
زو بنستاند قدیمی خاندان
هر که او بر تو به آن بس گرد کرد؟
زو بنستاند همی آن نام و نان
تا جهان باشد جهانرا عبرتست
از حدیث بلخ و جنگ خانیان
گوییا دی بود کان چندان سپاه
اندر آن صحرا همی کندند جان
این ز اسب اندر فتاده سرنگون
وان بزیر پای اسب اندرستان
دست آن انداخته در پیش این
پای این انداخته در پیش آن
این یکی را مانده اندر چشم تیر
وان دگر را مانده اندر دل سنان
سست گشته پای خان اندرر کیب
خشک گشته دست ایلک بر عنان
مردمان را راه دشوارست نون
اندر آن دشت از فراوان استخوان
زان سپس کانسال سلطان جنگ را
تازیان آمد به بلخ از مولتان
لشکر او بیشتر در راه بود
وان گروهی دیو بود اندر میان
بی سپاه او آن سپه را نیست کرد
در جهان کس را نبوده ست این توان
خان به خواری بزاری بازگشت
از طپانچه لعل کرده روی وران
هر که رارای خراسان آمده ست
گو بیا تا بازگردی همچنان
مرغزار ما به شیر آراسته ست
بد توان کوشید با شیر ژیان
شکر ایزد را که ما را خسرویست
کار ساز و کاربین وکاردان
خسروی با دولتی نیک و قوی
خسروی با لشکری گشن و گران
جنگها کرده چو جنگ دشت بلخ
قلعه ها کنده چو ارگ سیستان
کس نداند گفت اندر هیچ جنگ
پشت او دیده ست بهمان و فلان
کار اوغزو و جهادست و مدام
تا تواند غزو را بندد میان
سند و هند از بت پرستان کرد پاک
رفت ازین سوتا بدریای روان
هندوانرا سربسر ناچیز کرد
روسیانرا داد یکچندی زمان
وقت آن آمد که در تازد به روم
نیزه اندر دست و در بازو کمان
تاج قیصر بر سر قیصر زند
همچنان چون برسر خان چترخان
خوش نخسبم تا نگوید: فرخی
شعر فتح روم گفتستی؟ بخوان !
تا جهان را تازه گرداند بهار
تاهوا را تیره گرداند خزان
تا به ایام خزان نرگس بود
تا به هنگام بهاران ارغوان
جز برای او متاباد آفتاب
جزبه کام او مگرداد آسمان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - در مدح یمین الدوله محمود بن ناصرالدین
بگشاد مهرگان در اقبال بر جهان
فرخنده باد بر ملک شرق مهرگان
سلطان یمین دولت میر ملوک بند
محمود امین ملت شاه جهان ستان
شاهی که پشت صد ملک کامران بدید
نادیده پشت چاکر او هیچ کامران
شاهی که فتحهاست مر اورا چو فتح ارگ
شاهی که جنگهاست مراو را چو جنگ خان
شاهی که هیچ شاه نیارد بشب غنود
از بیم او جز آنکه از و یافته ست امان
لشکر کشید گرد جهان و بتیغ تیر
بگرفت ازین کران جهان تا بدان کران
ورباده ای بدست کسی دست بازداشت
از عاجزی نبود چه عذریست در میان
او قادرست وهر چه بدان قادری نکرد
عذری شناخته ست و صلاحیست اندر آن
پیرار سال کو سوی ترکان نهاد روی
بگذاشت آب جیحون با لشکری گران
گر خواستی ولایت ترکان و ملک چین
بگرفتی و نبود بدین کار ناتوان
لیکن چو خان بخدمت درگاه او دوید
حری نمود ونستد از و ملک خان و مان
خان را به خانه باز فرستاد سرخ روی
با خلعت و نوازش و با ایمنی بجان
زینگونه عذرها فتد اورا به جنگها
تا ناگرفته ماند لختی ازین جهان
ری را بهانه نیست، بباید گرفت پس
وقتست اگر بجنگ سوی ری کشد عنان
اینجا همی یگان و دوگان قرمطی کشد
زینان به ری هزار بیابد بیک زمان
غزویست آن بزرگتر از غزو سومنات
روزی مگر بسر برد آن غزو ناگهان
بستاند آن دیار و ببخشد به بنده ای
بخشیدنست عادت و خوی خدایگان
چندانکه او دهد به زمانی به سالها
در کوه زر نروید و گوهر بهیچ کان
هربخششی که او بدهد چون نگه کنی
گنجی بود بزرگتر از گنج شایگان
درخانه های ما ز عطاهای کف او
زر عزیز خوارتر از خاک رایگان
اندر جهان چه چیز بود به ز خدمتش
بهتر ز خدمتش که دهد در جهان نشان
هر کس که او بخدمت او نیکبخت گشت
از خاندان او نرود بخت جاودان
پیری که پیر گشتن او بر درش بود
تا جاودان بدولت و بختش بود جوان
گر آسمان بلندبه قدرست دور نیست
از پایگاه خدمت او تا به آسمان
مهتر شهی دعاکند و گوید ای خدای
یکروز مرمرا تو بدان پایگه رسان
کهتر کسی که خدمت او را میان ببست
برتر ز خسروی کمر زرش بر میان
بنگر که آن شهان که بدرگاهش آمدند
چندند و چون شدندو چگونه ست کارشان
کس بود کوز پیش برادر ببست رخت
بگذاشت مال و ملک و ز پس کرد سوزیان
آنجا نهاد روی و بدانجا فکند امید
کانجا وفا کنند امید جهانیان
زانجا بسوی خانه چنان باز شد که شد
رستم ز درگه شه ایران به سیستان
با لشکری گزیده و با ساز و با سلیح
آراسته چنان که به نوروز بوستان
اکنون ز مال و ملک بدان جایگه رسید
کافتاده گفتگوی حدیثش به هر زبان
شایسته تر ز خدمت او خدمتی مخواه
بایسته تر ز درگه او درگهی مدان
تا چون بهار سبز نباشد خزان زرد
تا چون گه تموز نباشد گه خزان
تا در سمنستان نتوان یافتن سمن
چون بادمهرگان بوزد بر سمنستان
شاه زمانه شاد و قوی باد وتندرست
از گردش زمانه بی اندوه پی زیان
ماهی بپیش روی و جهانی بزیر پای
نوباوه ای بدست و می لعل بر دهان
بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد
احباب او به عشرت و اقبال کامران
بادا دل محبش همواره با نشاط
بادا تن عدویش پیوسته ناتوان
هر کس که می نخواهد او را بتخت ملک
بادا بزیر خاک مذلت تنش نهان
فرخنده باد بر ملک شرق مهرگان
سلطان یمین دولت میر ملوک بند
محمود امین ملت شاه جهان ستان
شاهی که پشت صد ملک کامران بدید
نادیده پشت چاکر او هیچ کامران
شاهی که فتحهاست مر اورا چو فتح ارگ
شاهی که جنگهاست مراو را چو جنگ خان
شاهی که هیچ شاه نیارد بشب غنود
از بیم او جز آنکه از و یافته ست امان
لشکر کشید گرد جهان و بتیغ تیر
بگرفت ازین کران جهان تا بدان کران
ورباده ای بدست کسی دست بازداشت
از عاجزی نبود چه عذریست در میان
او قادرست وهر چه بدان قادری نکرد
عذری شناخته ست و صلاحیست اندر آن
پیرار سال کو سوی ترکان نهاد روی
بگذاشت آب جیحون با لشکری گران
گر خواستی ولایت ترکان و ملک چین
بگرفتی و نبود بدین کار ناتوان
لیکن چو خان بخدمت درگاه او دوید
حری نمود ونستد از و ملک خان و مان
خان را به خانه باز فرستاد سرخ روی
با خلعت و نوازش و با ایمنی بجان
زینگونه عذرها فتد اورا به جنگها
تا ناگرفته ماند لختی ازین جهان
ری را بهانه نیست، بباید گرفت پس
وقتست اگر بجنگ سوی ری کشد عنان
اینجا همی یگان و دوگان قرمطی کشد
زینان به ری هزار بیابد بیک زمان
غزویست آن بزرگتر از غزو سومنات
روزی مگر بسر برد آن غزو ناگهان
بستاند آن دیار و ببخشد به بنده ای
بخشیدنست عادت و خوی خدایگان
چندانکه او دهد به زمانی به سالها
در کوه زر نروید و گوهر بهیچ کان
هربخششی که او بدهد چون نگه کنی
گنجی بود بزرگتر از گنج شایگان
درخانه های ما ز عطاهای کف او
زر عزیز خوارتر از خاک رایگان
اندر جهان چه چیز بود به ز خدمتش
بهتر ز خدمتش که دهد در جهان نشان
هر کس که او بخدمت او نیکبخت گشت
از خاندان او نرود بخت جاودان
پیری که پیر گشتن او بر درش بود
تا جاودان بدولت و بختش بود جوان
گر آسمان بلندبه قدرست دور نیست
از پایگاه خدمت او تا به آسمان
مهتر شهی دعاکند و گوید ای خدای
یکروز مرمرا تو بدان پایگه رسان
کهتر کسی که خدمت او را میان ببست
برتر ز خسروی کمر زرش بر میان
بنگر که آن شهان که بدرگاهش آمدند
چندند و چون شدندو چگونه ست کارشان
کس بود کوز پیش برادر ببست رخت
بگذاشت مال و ملک و ز پس کرد سوزیان
آنجا نهاد روی و بدانجا فکند امید
کانجا وفا کنند امید جهانیان
زانجا بسوی خانه چنان باز شد که شد
رستم ز درگه شه ایران به سیستان
با لشکری گزیده و با ساز و با سلیح
آراسته چنان که به نوروز بوستان
اکنون ز مال و ملک بدان جایگه رسید
کافتاده گفتگوی حدیثش به هر زبان
شایسته تر ز خدمت او خدمتی مخواه
بایسته تر ز درگه او درگهی مدان
تا چون بهار سبز نباشد خزان زرد
تا چون گه تموز نباشد گه خزان
تا در سمنستان نتوان یافتن سمن
چون بادمهرگان بوزد بر سمنستان
شاه زمانه شاد و قوی باد وتندرست
از گردش زمانه بی اندوه پی زیان
ماهی بپیش روی و جهانی بزیر پای
نوباوه ای بدست و می لعل بر دهان
بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد
احباب او به عشرت و اقبال کامران
بادا دل محبش همواره با نشاط
بادا تن عدویش پیوسته ناتوان
هر کس که می نخواهد او را بتخت ملک
بادا بزیر خاک مذلت تنش نهان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - در مدح سلطان محمود غزنوی
جاودان شاد باد شاه جهان
دولت او قوی وبخت جوان
تندرستیش باد و روزبهی
کامکاری و قدرت و امکان
همچو دلها بدوفروخته باد
صدر ایوان و مجلس و میدان
از شهان خدمتست وزو خلعت
از جهان طاعتست و زو فرمان
ایزد او را بقای عمر دهاد
تا نگردد جهان ما ویران
شکر او گویدی جهان شب و روز
گر چو ماباشدی گشاده زبان
بر همه مردمان روی زمین
مهر او واجبست چون ایمان
کافرست آنکه او به پنج نماز
جان او را نخواهد از یزدان
جانهای جهانیان بسته ست
در بقا و سلامت سلطان
این جهانرا جمال و قدرت ازوست
زان چنین ساخته ست و آبادان
گر تو او را دعا کنی چه سپاس
درد خود را همی کنی درمان
اندر آن روزهای ناپدرام
کو ز می مهر کرده بود دهان
حال گفتی چگونه بود بگوی
نی مگوی این سخن بجای بمان
حال امروز گوی و رامش خلق
که ملک سوی می شتافت به خوان
اینت خوشی و اینت آسانی
روز صدقه ست و بخشش و قربان
هر که امروز نیست شاد، خدای
بر دلش بار غم کناد گران
کس نداندکه ما چه یافته ایم
گو ندانند، فرخی تو بدان
راز دلها خدای داند و بس
من کی آگه شوم ز راز نهان
از دل خویش باری آگاهم
وز دل خویش نیستم بگمان
گر من امروز شادمانه نیم
شسته بادی بدست من قرآن
کاشکی چاره دانمی کردن
تا بدو بخشمی جوانی و جان
گر جوانی و جان بنتوان داد
دل بدو داده ام جز این چه توان
زان دعاها که کرده ام شب و روز
بر تن وجان شهریار جهان
گر یکی مستجاب کرد خدای
عمر او را پدید نیست کران
جاودانه بجای خواهد بود
همچنین شهر گیر و قلعه ستان
گه کشد خصم وگه کشد سیکی
گه کند صید وگه زند چوگان
ما پراکنده پیش او برویم
چه بود خوشترو نکوتر از آن
یا رب اندر بقای او بفزای
آنچه از عمر ماکنی نقصان
هر که را او گزید تو بگزین
هر که را او ز پیش راندبران
نیست گردان بدستش آنکس را
کو برون شد ز عهد و از پیمان
شاد گردان موافقانش را
تیره کن بر مخالفانش جهان
هر زمانی بر او زیادت باد
فر این کاخ وزیب این ایوان
نامه ای را کز این سرای رود
نام محمود باد بر عنوان
من ندانم که چیست کام دلش
یارب او را به کام دل برسان
دولت او قوی وبخت جوان
تندرستیش باد و روزبهی
کامکاری و قدرت و امکان
همچو دلها بدوفروخته باد
صدر ایوان و مجلس و میدان
از شهان خدمتست وزو خلعت
از جهان طاعتست و زو فرمان
ایزد او را بقای عمر دهاد
تا نگردد جهان ما ویران
شکر او گویدی جهان شب و روز
گر چو ماباشدی گشاده زبان
بر همه مردمان روی زمین
مهر او واجبست چون ایمان
کافرست آنکه او به پنج نماز
جان او را نخواهد از یزدان
جانهای جهانیان بسته ست
در بقا و سلامت سلطان
این جهانرا جمال و قدرت ازوست
زان چنین ساخته ست و آبادان
گر تو او را دعا کنی چه سپاس
درد خود را همی کنی درمان
اندر آن روزهای ناپدرام
کو ز می مهر کرده بود دهان
حال گفتی چگونه بود بگوی
نی مگوی این سخن بجای بمان
حال امروز گوی و رامش خلق
که ملک سوی می شتافت به خوان
اینت خوشی و اینت آسانی
روز صدقه ست و بخشش و قربان
هر که امروز نیست شاد، خدای
بر دلش بار غم کناد گران
کس نداندکه ما چه یافته ایم
گو ندانند، فرخی تو بدان
راز دلها خدای داند و بس
من کی آگه شوم ز راز نهان
از دل خویش باری آگاهم
وز دل خویش نیستم بگمان
گر من امروز شادمانه نیم
شسته بادی بدست من قرآن
کاشکی چاره دانمی کردن
تا بدو بخشمی جوانی و جان
گر جوانی و جان بنتوان داد
دل بدو داده ام جز این چه توان
زان دعاها که کرده ام شب و روز
بر تن وجان شهریار جهان
گر یکی مستجاب کرد خدای
عمر او را پدید نیست کران
جاودانه بجای خواهد بود
همچنین شهر گیر و قلعه ستان
گه کشد خصم وگه کشد سیکی
گه کند صید وگه زند چوگان
ما پراکنده پیش او برویم
چه بود خوشترو نکوتر از آن
یا رب اندر بقای او بفزای
آنچه از عمر ماکنی نقصان
هر که را او گزید تو بگزین
هر که را او ز پیش راندبران
نیست گردان بدستش آنکس را
کو برون شد ز عهد و از پیمان
شاد گردان موافقانش را
تیره کن بر مخالفانش جهان
هر زمانی بر او زیادت باد
فر این کاخ وزیب این ایوان
نامه ای را کز این سرای رود
نام محمود باد بر عنوان
من ندانم که چیست کام دلش
یارب او را به کام دل برسان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - نیز در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود گوید
گفتم مرا سه بوسه ده ای شمسه بتان
گفتا ز حور بوسه نیابی درین جهان
گفتم ز بهر بوسه جهانی دگر مخواه
گفتابهشت را نتوان یافت رایگان
گفتم نهان شوی تو چرا از من ای پری
گفتا پری همیشه بود زآدمی نهان
گفتم ترا همی نتوان دید ماه ماه
گفتاکه ماه را نتوان دید هر زمان
گفتم نشان تو ز که پرسم، نشان بده
گفتا آفتاب را بتوان یافت بی نشان
گفتم که کوژ کرد مرا قدت ای رفیق
گفتا رفیق تیرکه باشد به جز کمان
گفتم غم تو چشم مرا پر ستاره کرد
گفتاستاره کم نتوان کرد ز آسمان
گفتم ستاره نیست سرشکست ای نگار
گفتا سرشک بر نتوان چید ز آبدان
گفتم به آب دیده من روی تازه کن
گفتا به آب تازه توان داشت بوستان
گفتم بروی روشن تو روی برنهم
گفتا که آب گل ببرد رنگ زعفران
گفتم مرا فراق تو ای دوست پیر کرد
گفتا بمدحت شه گیتی شوی جوان
گفتم کدام شاه نشان ده مرا بدو
گفتا خجسته پی پسر خسرو زمان
گفتم ملک محمد محمود کامکار
گفتا ملک محمد محمود کامران
گفتم مرابه خدمت او رهنمای کیست
گفتا ضمیر روشن و طبع و دل و زبان
گفتم بروز بار توان رفت پیش او
گفتا چو یک مدیح نو آیین بری توان
گفتم نخست گوچه نثاری برش برم
گفتا نثار شاعر مدحست، مدح خوان
گفتم چه خوانمش که ز نامش رسم بمدح
گفتا امیر و خسرو و شاه و خدایگان
گفتم ثواب خدمت او چیست خلق را
گفت اینجهان هوای دل و آنجهان جنان
گفتم همه دلایل سودست خدمتش
گفتابلی معاینه سودست بی زیان
گفتم چو خوی نیکوی او هیچ خو بود
گفتاچو روزگار بهاری بود خزان ؟
گفتم چو رای روشن او باشد آفتاب؟
گفتابهیچ حال چو آتش بود دخان ؟
گفتم زمین برابر حلمش گران بود
گفتاشگفت کاه برکه بود گران ؟
گفتم به علم و عدل چنو هیچ شه بود ؟
گفتاخبر برابر بوده ست با عیان ؟
گفتم زمانه شاه گزیند بر او دگر
گفتاگزیده هیچ کسی بر یقین گمان ؟
گفتم چه مایه داد بدو مملکت خدای
گفتااز این کران جهان تابدان کران
گفتم که قهرمان همه گنجهاش کیست
گفتاسخای او نه بسنده ست قهرمان ؟
گفتم بگرد مملکتش پاسدار کیست
گفتامهابتش نه بسنده ست پاسبان ؟
گفتم گه عطا به چه ماند دو دست او
گفتا دو دست او بدو ابر گهر فشان
گفتم نهند روی بدو زایران ز دور
گفتا زکاروان نبریده ست کاروان
گفتم کزو بشکر چه مقدار کس بود
گفتا زشاکرانش تهی نیست یک مکان
گفتم بخدمتش ملکان متصل شوند
گفتاستاره نیز کند با قمر قران
گفتم سنان نیزه او چیست باز گوی
گفتاستاره ای که بود برجش استخوان
گفتم چگونه بگذرد از درقه روز جنگ
گفتاکجا چنان سر سوزن ز پرنیان
گفتم خدنگ او چه ستاند بروز رزم؟
گفتا از مبارزان سپاه عدو روان
گفتم چو صاعقه ست گهر دار تیغ او
گفتاجدا کننده جسم عدو ز جان
گفتم امان نیابد از آن تیغ هیچ کس؟
گفتاموافقان همه یابند ازو امان
گفتم چو برگ نیلوفر بود پیش ازین
گفتاکنون ز خون عدو شد چو ارغوان
گفتم چو بنگری به چه ماند، به دست میر
گفتابه اژدها که گشاده کند دهان
گفتم که شادمانه زیاد آن سر ملوک
گفتاکه شاد و آنکه بدو شاد، شادمان
گفتم زمانه خاضع اوباد سال و ماه
گفتاخدای ناصر او باد جاودان
گفتا ز حور بوسه نیابی درین جهان
گفتم ز بهر بوسه جهانی دگر مخواه
گفتابهشت را نتوان یافت رایگان
گفتم نهان شوی تو چرا از من ای پری
گفتا پری همیشه بود زآدمی نهان
گفتم ترا همی نتوان دید ماه ماه
گفتاکه ماه را نتوان دید هر زمان
گفتم نشان تو ز که پرسم، نشان بده
گفتا آفتاب را بتوان یافت بی نشان
گفتم که کوژ کرد مرا قدت ای رفیق
گفتا رفیق تیرکه باشد به جز کمان
گفتم غم تو چشم مرا پر ستاره کرد
گفتاستاره کم نتوان کرد ز آسمان
گفتم ستاره نیست سرشکست ای نگار
گفتا سرشک بر نتوان چید ز آبدان
گفتم به آب دیده من روی تازه کن
گفتا به آب تازه توان داشت بوستان
گفتم بروی روشن تو روی برنهم
گفتا که آب گل ببرد رنگ زعفران
گفتم مرا فراق تو ای دوست پیر کرد
گفتا بمدحت شه گیتی شوی جوان
گفتم کدام شاه نشان ده مرا بدو
گفتا خجسته پی پسر خسرو زمان
گفتم ملک محمد محمود کامکار
گفتا ملک محمد محمود کامران
گفتم مرابه خدمت او رهنمای کیست
گفتا ضمیر روشن و طبع و دل و زبان
گفتم بروز بار توان رفت پیش او
گفتا چو یک مدیح نو آیین بری توان
گفتم نخست گوچه نثاری برش برم
گفتا نثار شاعر مدحست، مدح خوان
گفتم چه خوانمش که ز نامش رسم بمدح
گفتا امیر و خسرو و شاه و خدایگان
گفتم ثواب خدمت او چیست خلق را
گفت اینجهان هوای دل و آنجهان جنان
گفتم همه دلایل سودست خدمتش
گفتابلی معاینه سودست بی زیان
گفتم چو خوی نیکوی او هیچ خو بود
گفتاچو روزگار بهاری بود خزان ؟
گفتم چو رای روشن او باشد آفتاب؟
گفتابهیچ حال چو آتش بود دخان ؟
گفتم زمین برابر حلمش گران بود
گفتاشگفت کاه برکه بود گران ؟
گفتم به علم و عدل چنو هیچ شه بود ؟
گفتاخبر برابر بوده ست با عیان ؟
گفتم زمانه شاه گزیند بر او دگر
گفتاگزیده هیچ کسی بر یقین گمان ؟
گفتم چه مایه داد بدو مملکت خدای
گفتااز این کران جهان تابدان کران
گفتم که قهرمان همه گنجهاش کیست
گفتاسخای او نه بسنده ست قهرمان ؟
گفتم بگرد مملکتش پاسدار کیست
گفتامهابتش نه بسنده ست پاسبان ؟
گفتم گه عطا به چه ماند دو دست او
گفتا دو دست او بدو ابر گهر فشان
گفتم نهند روی بدو زایران ز دور
گفتا زکاروان نبریده ست کاروان
گفتم کزو بشکر چه مقدار کس بود
گفتا زشاکرانش تهی نیست یک مکان
گفتم بخدمتش ملکان متصل شوند
گفتاستاره نیز کند با قمر قران
گفتم سنان نیزه او چیست باز گوی
گفتاستاره ای که بود برجش استخوان
گفتم چگونه بگذرد از درقه روز جنگ
گفتاکجا چنان سر سوزن ز پرنیان
گفتم خدنگ او چه ستاند بروز رزم؟
گفتا از مبارزان سپاه عدو روان
گفتم چو صاعقه ست گهر دار تیغ او
گفتاجدا کننده جسم عدو ز جان
گفتم امان نیابد از آن تیغ هیچ کس؟
گفتاموافقان همه یابند ازو امان
گفتم چو برگ نیلوفر بود پیش ازین
گفتاکنون ز خون عدو شد چو ارغوان
گفتم چو بنگری به چه ماند، به دست میر
گفتابه اژدها که گشاده کند دهان
گفتم که شادمانه زیاد آن سر ملوک
گفتاکه شاد و آنکه بدو شاد، شادمان
گفتم زمانه خاضع اوباد سال و ماه
گفتاخدای ناصر او باد جاودان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۹ - در مدح محمد بن محمود بن ناصرالدین
هم از سعادت و اقبال بود و بخت جوان
که دل نبستم بر گلستان و لاله ستان
کسی که لاله پرستد بروزگار بهار
ز شغل خویش بماند بروزگار خزان
گلی که باد بر او بر جهد فرو ریزد
چرادهم دل نیکو پسند خویش برآن
مرادلیست من آن دل بدان دهم که مرا
عزیزتر بود از دل هزار بار و زجان
بتی بدست کنم من از این بتان بهار
به حسن پیشرو نیکوان ترکستان
به زلف و عارض ساج سیاه و عاج سپید
به روی و بالا ماه تمام و سرو روان
به زلفش اندر تاب و به تابش اندر مشک
به جعدش اندر پیچ و به پیچش اندر بان
به بر پرند و پرندش چو یاسمین سپید
به رخ بهار وبهارش چوروضه رضوان
دهن چوغالیه دانی و سی ستاره خرد
بجای غالیه، اندر میان غالیه دان
بمن نموده، نشان دل مرا، به دهن
بمن نموده ،خیال تن مرا، به میان
چو وقت باده بود باده گیر و باده گسار
چو وقت بوسه بود بوسه بخش و بوسه ستان
نه وقت عشرت سرد و نه وقت خلوت شوخ
نه وقت خدمت قاصرنه وقت ناز گران
اگر خدای بخواهد بتی چنین بخرم
ز نعمت ملک و دل بدو دهم بزمان
امیر عالم عادل محمد محمود
که حمد و محمدت او را سزد پس از سلطان
به عدل کردن و انصاف دادن ضعفا
خلیفه عمر و یادگار نوشروان
به حرب کردن و پیروز گشتن اندر حرب
برادر علی و یار رستم دستان
کجا ز فضل ملک زادگان سخن گویند
امیر عالم عادل بود سر دیوان
کجا ز عیب ملوک زمانه یاد کنند
بری بودز نقایص چو خالق سبحان
سپید رویی ملک از سیاه رایت اوست
سیاه رایت او پشت صد هزار عنان
همای زرین دارد نشان رایت خویش
که داشته ست همایون تر از همای نشان
همیشه بر سر او سایه همای بود
تو هیچ سایه همایون تر از همای مدان
هما چو برد سر کس سایه افکند چه عجب
اگر جهان همه او را شود کران بکران
کسیکه سایه فرخ برو فکند همای
به مهتری و به میری رسد زکار گران
ز روی فال دلالت بر آن کند که ملک
جهان بگیرد و گردد خدایگان جهان
که مستحق تر ازو ملک را و شاهی را
ز جمله همه شاهان تازی و دهقان
اگر سخاوت باید، کفش بروز عطا
چو بحر گوهر پاشست و ابر زر افشان
وگر شجاعت باید دلش بروز وغا
فزون زدشت فراخست و مه ز کوه کلان
سرای خدمت او گنج خانه شرفست
زمین همت او آسمانه کیوان
ز بس کشیدن زر عطاش مانده شده ست
چو پای پیکان دو دست خازن و وزان
به آب ماند شمشیر تیز او گر آب
سرشته باشد با آتش زبانه زنان
به خواب ماند نوک سنان او گر خواب
چو در تن آید تن را ز جان کند عریان
چه حاجتی به فسان روز رزم تیغش را
از آنکه سینه اعدای اوست سنگ فسان
خدنگ تیز روش رایکی ستاره شناس
ستاره ای که کند با دل عدوش قران
کند به تیر چو زنبور خانه سندان را
اگر نهند بر آماجگاه او سندان
بحرب اگر زند او ناوکی بپهلوی پیل
ز پهلوی دگرش سر برون کند پیکان
در سرای سعادت سرای خدمت اوست
تو خادمان ملک را به جز سعید مدان
دلم فدای زبان بادو جان فدای سخن
که من بدین دو رسیدم بدین شریف مکان
مرا بخدمت او دستگاه داد سخن
مرا بمدحت او پایگاه داد زبان
سزد که حسان خوانی مرا که خاطرمن
مرا بمدح محمد همی برد فرمان
شگفت نیست گر از مدح او بزرگ شدم
که از مدیح محمد بزرگ شد حسان
چه ظن بری که تو لا بدولت که کنم
که خانمان من از بر اوست آبادان
بطمع جاه بنزدیک او نهادم روی
چنانکه روی بآب روان نهد عطشان
همه گمان من آن بود کانچه طمع منست
عزیزکرد مرا از توافر احسان
به هفته ای بمن آن داد ناشنیده مدیح
که نابغه بهمه عمر یافت از نعمان
همیشه تا چو بر دلبران بود مرمر
همیشه تا چولب نیکوان بود مرجان
همیشه تا چو دو رخسار عاشقان باشد
بروزگار خزان روی برگهای رزان
بکام خویش زیاد و بآرزوی برساد
بشکر باد ز عمر دراز و بخت جوان
جهانیانرا بسیار امیدهاست بدو
وفا کناد بفضل آن امیدها یزدان
چوروی خوبان احباب او شکفته بطبع
چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان
خجسته باد براو مهرگان و دست مباد
زمانه را و جهانرا بر او بهیچ زمان
که دل نبستم بر گلستان و لاله ستان
کسی که لاله پرستد بروزگار بهار
ز شغل خویش بماند بروزگار خزان
گلی که باد بر او بر جهد فرو ریزد
چرادهم دل نیکو پسند خویش برآن
مرادلیست من آن دل بدان دهم که مرا
عزیزتر بود از دل هزار بار و زجان
بتی بدست کنم من از این بتان بهار
به حسن پیشرو نیکوان ترکستان
به زلف و عارض ساج سیاه و عاج سپید
به روی و بالا ماه تمام و سرو روان
به زلفش اندر تاب و به تابش اندر مشک
به جعدش اندر پیچ و به پیچش اندر بان
به بر پرند و پرندش چو یاسمین سپید
به رخ بهار وبهارش چوروضه رضوان
دهن چوغالیه دانی و سی ستاره خرد
بجای غالیه، اندر میان غالیه دان
بمن نموده، نشان دل مرا، به دهن
بمن نموده ،خیال تن مرا، به میان
چو وقت باده بود باده گیر و باده گسار
چو وقت بوسه بود بوسه بخش و بوسه ستان
نه وقت عشرت سرد و نه وقت خلوت شوخ
نه وقت خدمت قاصرنه وقت ناز گران
اگر خدای بخواهد بتی چنین بخرم
ز نعمت ملک و دل بدو دهم بزمان
امیر عالم عادل محمد محمود
که حمد و محمدت او را سزد پس از سلطان
به عدل کردن و انصاف دادن ضعفا
خلیفه عمر و یادگار نوشروان
به حرب کردن و پیروز گشتن اندر حرب
برادر علی و یار رستم دستان
کجا ز فضل ملک زادگان سخن گویند
امیر عالم عادل بود سر دیوان
کجا ز عیب ملوک زمانه یاد کنند
بری بودز نقایص چو خالق سبحان
سپید رویی ملک از سیاه رایت اوست
سیاه رایت او پشت صد هزار عنان
همای زرین دارد نشان رایت خویش
که داشته ست همایون تر از همای نشان
همیشه بر سر او سایه همای بود
تو هیچ سایه همایون تر از همای مدان
هما چو برد سر کس سایه افکند چه عجب
اگر جهان همه او را شود کران بکران
کسیکه سایه فرخ برو فکند همای
به مهتری و به میری رسد زکار گران
ز روی فال دلالت بر آن کند که ملک
جهان بگیرد و گردد خدایگان جهان
که مستحق تر ازو ملک را و شاهی را
ز جمله همه شاهان تازی و دهقان
اگر سخاوت باید، کفش بروز عطا
چو بحر گوهر پاشست و ابر زر افشان
وگر شجاعت باید دلش بروز وغا
فزون زدشت فراخست و مه ز کوه کلان
سرای خدمت او گنج خانه شرفست
زمین همت او آسمانه کیوان
ز بس کشیدن زر عطاش مانده شده ست
چو پای پیکان دو دست خازن و وزان
به آب ماند شمشیر تیز او گر آب
سرشته باشد با آتش زبانه زنان
به خواب ماند نوک سنان او گر خواب
چو در تن آید تن را ز جان کند عریان
چه حاجتی به فسان روز رزم تیغش را
از آنکه سینه اعدای اوست سنگ فسان
خدنگ تیز روش رایکی ستاره شناس
ستاره ای که کند با دل عدوش قران
کند به تیر چو زنبور خانه سندان را
اگر نهند بر آماجگاه او سندان
بحرب اگر زند او ناوکی بپهلوی پیل
ز پهلوی دگرش سر برون کند پیکان
در سرای سعادت سرای خدمت اوست
تو خادمان ملک را به جز سعید مدان
دلم فدای زبان بادو جان فدای سخن
که من بدین دو رسیدم بدین شریف مکان
مرا بخدمت او دستگاه داد سخن
مرا بمدحت او پایگاه داد زبان
سزد که حسان خوانی مرا که خاطرمن
مرا بمدح محمد همی برد فرمان
شگفت نیست گر از مدح او بزرگ شدم
که از مدیح محمد بزرگ شد حسان
چه ظن بری که تو لا بدولت که کنم
که خانمان من از بر اوست آبادان
بطمع جاه بنزدیک او نهادم روی
چنانکه روی بآب روان نهد عطشان
همه گمان من آن بود کانچه طمع منست
عزیزکرد مرا از توافر احسان
به هفته ای بمن آن داد ناشنیده مدیح
که نابغه بهمه عمر یافت از نعمان
همیشه تا چو بر دلبران بود مرمر
همیشه تا چولب نیکوان بود مرجان
همیشه تا چو دو رخسار عاشقان باشد
بروزگار خزان روی برگهای رزان
بکام خویش زیاد و بآرزوی برساد
بشکر باد ز عمر دراز و بخت جوان
جهانیانرا بسیار امیدهاست بدو
وفا کناد بفضل آن امیدها یزدان
چوروی خوبان احباب او شکفته بطبع
چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان
خجسته باد براو مهرگان و دست مباد
زمانه را و جهانرا بر او بهیچ زمان