عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۹ - ندبه حکیم سوم
حکیمی دگر گفت کان کامگار
به دانشوری در جهان نامدار
زمین را که کشور به کشور گرفت
به تیغ زراندود چون خور گرفت
جهان همچو او پادشاهی نداشت
ولی دولت او بقایی نداشت
ز ناگه چو ابری رسید و گذشت
ازو چند قطره چکید و گذشت
نه در سایه اش خفته ای خواب کرد
نه از قطره اش تشنه ای آب خورد
چنان رفت کز وی اثر هم نماند
اثر خود چه باشد خبر هم نماند
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۱ - ندبه حکیم پنجم
به دانای پنجم چو نوبت فتاد
زبان با سکندر بدینسان گشاد
که ای برده رنج سرای سپنج
بسی جمع کرده به هم مال و گنج
دریغا که بیهوده شد رنج تو
نشد مرهم رنج تو گنج تو
به کف سودی از گنج و مالت نماند
به گردن ازان جز وبالت نماند
به پشت تو از گنج رنج گران
سبکبار راحت ازان دیگران
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۳ - ندبه حکیم هفتم
به هفتم چو آمد سخن لب گشود
که آرام بخش جهان شاه بود
ز آرام نتوان دگر کام یافت
کز آرام بخشی شه آرام یافت
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۴ - ندبه حکیم هشتم
ز هشتم جز این نکته سر بر نزد
که کس کوس ملک سکندر نزد
سفرها که او کرد گرد جهان
نکرده کس از خیل شاهنشهان
ولیکن به هر سو سفر ساز کرد
ره آن به زور سپه باز کرد
جز این یک سفر کز همه دور ماند
جنیبت به منزلگه گور راند
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۶ - ندبه حکیم دهم
دهم گفت هر مخزن سیم و زر
که اسکندر آورد با یکدگر
چو در زندگی رنج بر وی گماشت
پس از مرگ کی خواهدش سود داشت
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۳ - عذر خواستن مادر اسکندر حکیمان را
چو آن در پس ستر عصمت مقیم
شنید آنچه بشنید از هر حکیم
بر ایشان در معذرت باز کرد
به پرده درون این نوا ساز کرد
که ای رازدانان دانش پژوه
گشاینده مشکل هر گروه
بنای خرد را اساس از شماست
دل بخردان حق شناس از شماست
ز دید از کرم خیمه بر باغ من
شدید از خرد مرهم داغ من
بگفتید صد نکته دلکشم
نشاندید ز آب سخن آتشم
ز گیتی پریشان دلی داشتم
ز دور فلک مشکلی داشتم
ز انفاستان گشت حل مشکلم
به سر حد جمعیت آمد دلم
درین نیلگون کاخ مینا نما
جهان جمله کورند و بینا شما
چو بینا نباشد که دارد نگاه
به ره کور را از فتادن به چاه
جهان از شما مطرح نور باد
وز آن نور چشم بدان دور باد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۴ - تعزیت نامه ارسطو به مادر اسکندر
پی راحت جان آگاه خویش
مهیا کند توشه راه خویش
فن خویش نیکی کن ای نیک زن
که به گر بود نیک زن نیک فن
همه کارها را به یزدان گذار
که بیرون ز تقدیر او نیست کار
سکندر به شاهی ازو راه یافت
به توفیق او جان آگاه یافت
ز عالم نه از بهر سختیش برد
به فیروزی و نیکبختیش برد
نگویم که بر مردنش صبر کن
که بر نزد خود بردنش صبر کن
به صبر ار برآید تو را نام نیک
دهد نام نیکت سرانجام نیک
نگین دار این چرخ فیروزه فام
پی نام نیکو بود والسلام
ارسطو گهر سنج یونان زمین
که بر گنج یونانیان بود امین
چو کلکش سر گنج حکمت شکافت
سکندر ازو یافت نقدی که یافت
ز مرگ سکندر چو آگاه شد
دلش همدم ناله و آه شد
پس از عنبرین خامه پیراستن
به نام خدا نامه آراستن
ز خونابه دل سیاهی سرشت
سوی مادرش عذرخواهی نوشت
که بایستی از فرق پا کردمی
به خاک حریم تو جا کردمی
درین ماتم از دیده خون راندمی
به تسکین دردت فسون خواندمی
ولی ضعف پیریم بسته ست پای
نیارم که یک گام جنبم ز جای
سکندر که سلطان آفاق بود
به سلطانی اندر جهان طاق بود
اگر چه ازین تنگنا رخت بست
مخور غم که رخت از سر تخت بست
به رخ پرده شرمساری نرفت
به کام حسودان به خواری نرفت
نه از نادرستان شکستن رسید
نه از ناکسان زخم دستش رسید
به تیغ قضای خداوند پاک
که باشد روان از سمک تا سماک
به شاهی و فرماندهی جان سپرد
به جز بر همه خلق سلطان نمرد
که رسته ست ازین درد تا او رهد
که جسته ست ازین داغ تا او جهد
درین باغ یک شاخ و یک برگ نیست
که لرزنده از صرصر مرگ نیست
اگر مرده افتاده تیر اوست
وگر زنده در بند تدبیر اوست
گذشته ازو خفته در زیر خاک
و زو مانده آینده در ترس و باک
چه نامهربانی که گردون نکرد
که یکسر ازین حلقه بیرون نکرد
اگر شه و گر کمترین چاکر است
گذارش در آخر بر این چنبر است
خوشا حال آن زیرک پند گیر
که از مرگ غیر است عبرت پذیر
ز مرگ کسانش رسد زندگی
کند زندگی صرف در بندگی
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۵ - جواب نوشتن مادر اسکندر نامه ارسطو را
چو سرچشمه فیض اسکندری
کزو بود همچون صدف گوهری
در آن کاغذی کز ارسطو رسید
بسی داروی صبر پیچیده دید
ز داروی او دفع تیمار کرد
دوای دل و جان بیمار کرد
بلی شربتی بود آن معنوی
به وی از شفاخانه عیسوی
وز آن پس یکی نامه انگیز کرد
سر نامه را عنبرآمیز کرد
به نام حکیمی که هر نیک و بد
به حکم ویست از ازل تا ابد
اگر بر درش مرگ اگر زندگیست
سرآورده در ربقه بندگیست
بود حکمت او نهان در همه
به حکمت بود حکمران بر همه
به حکم وی آیند خلق و روند
به جز حکم او حکم کس نشنوند
سکندر که بر چرخ افسر کشید
نیارست از حکم او سرکشید
به فرمان او زیست چندان که زیست
چو فرمان مرگ آمدش خون گریست
ولی گریه اش هیچ کاری نکرد
به آن آب دفع غباری نکرد
مرا گر چه بر دل نشست آن غبار
شد آن سرمه دیده اعتبار
بدیدم سرانجام کار همه
که بر چیست آخر قرار همه
مرا زین مصیبت که ناگه رسید
صد اندوه بر جان آگه رسید
دلم بود در صبر لیکن چو کوه
نجنبید ازین ماتم پر ستوه
چه امکان بود سیل انبوه را
که از بیخ و بن برکند کوه را
کسی کز غم خود بود دل گران
چرا گرید از ماتم دیگران
اگر مرگ را سازگاری کنم
ازان به که بر مرده زاری کنم
مرا خود چنین بود حال ای حکیم
که آمد خطی از تو عنبر شمیم
به هر نقطه زو نکته ای دلپسند
به هر حرف ازو صد فرح کرده بند
به جان اختر هوش ازان تاب یافت
به دل مزرع صبر ازان آب یافت
اساس خرد دید ازان محکمی
غم و محنت آورد رو در کمی
حیات ابد رشح کلک تو باد
نظام ادب نظم سلک توباد
چو آن نامه غم به پایان رساند
نم حسرت از چشم گریان فشاند
وز آن پس یکی لحظه خندان نزیست
کنم قصه کوتاه چندان نزیست
نه او زیست جاوید نی ما زییم
کمینگاه مرگیم هر جا زییم
مکن هستی جاودانی هوس
که این خاصه کردگار است و بس
بیا ساقیا کان که فرزانه است
زده دست در دست پیمانه است
چو آرد غم مرگ بر دل شکست
نگیرد کسی غیر پیمانه دست
بیا مطربا تا ز چنگ سپهر
ببریم چون بخردان تار مهر
که آخر اجل تیغ خواهد کشید
به ناخواست این رشته خواهد برید
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۶ - در بی وفایی این رباط دو در و بساط آی و گذر که آینده در وی به محنت زید و رونده از وی به حسرت رود
رباطیست گیتی دو در ساخته
پی رهروان رهگذر ساخته
یکی می رسد وان دگر می رود
ولیکن به خون جگر می رود
ازین رفتن و آمدن چاره نیست
دل کیست زین غم که صد پاره نیست
رباط ار چه باشد سراسر سرور
اقامت در او باشد از راه دور
چو گردد مسافر مقیم رباط
چه سان در وطن گستراند بساط
ره زیرک آخر اندیش گیر
ز اول طریق وطن پیش گیر
گر آدم نژادی درین دیولاخ
عمارت مکن باغ و ایوان و کاخ
کسانی که کشتند پیش از تو باغ
بر ایشان نگر باغ را گشته داغ
تگرگ آمده ز ابر بی آب مرگ
نه در باغشان شاخ مانده نه برگ
بر ایوانشان طاق پرکنگره
پی قطعشان گشته بران اره
بریده به سان درخت کهن
ازین باغ ویرانشان بیخ و بن
بود دور ازیشان پر اندوه کاخ
از آنش دو حرف از سه حرف است آخ
کلوخی کزان کاخ افتاده پست
نکرده بر آن جز کلاغی نشست
خوش آن مرغ زیرک درین طرفه باغ
که ننشیندش بر کلوخی کلاغ
نه هرگز یکی دانه کرده ست کشت
نه خشتی نهاده ست بالای خشت
چو مرغی که آید ز بالا به زیر
بود صبحگه گرسنه شام سیر
ادیم زمین را زده پشت پای
شده بر سر چرخ نعلین سای
بدیده ست از آغاز انجام را
گزیده ست بر کام ناکام را
درین مرحله پر نشیب و فراز
به جز چشم عبرت نکرده ست باز
مرا و تو را نیز دادند چشم
بر احوال گیتی گشادند چشم
بیا تا به عبرت نگاهی کنیم
وز این کوچگه رو به راهی کنیم
ببینیم از آغاز کآدم چه کرد
چو زد خیمه بیرون ز عالم چه کرد
چه شد نوح و بهر چه بودش نشست
به کشتی که طوفان مرگش شکست
کجا شد خلیل و نمکدان او
که از مرگ شد بی نمک خوان او
چه شد حال یعقوب و یوسف کجاست
کزو جز نفیر تأسف نخاست
ز مصر از چه رو کوس تحویل زد
که مصر از غمش جامه در نیل زد
سلیمان کجا خفت و کو آصفش
چرا خاتم ملک رفت از کفش
کلیم و عصا کو و آن طور و نور
به فرعونیان از وی آشوب و شور
مسیحا که در مرده جان می دمید
ببین تا ازان مرده جانان چه دید
محمد که خورشید افلاک بود
در آخر مقامش ته خاک بود
شنیدی سر انجام پیغمبران
بیا بشنو افسانه دیگران
حکیمان که دانشوران بوده اند
به هر کار حیلتگران بوده اند
نیارست ازان زیرکان هیچ کس
که تأخیر مردن کند یک نفس
همه سر درین ورطه بنهاده اند
به صد درد و اندوه جان داده اند
چه گویم ز شاها که چون رفته اند
درونها پر از خون برون رفته اند
به تاراج داده اجل رختشان
شده پایمال خسان تختشان
برهنه شده تارک سر ز تاج
تهی گشته مخزن ز مال و خراج
زدی کوسشان دولت از پشت پیل
اجل عاقبت کوفت طبل رحیل
به صد نازقالب که پرورده اند
ازان قالب خشت پر کرده اند
اگر بایدت صورت حالشان
به هر دور ادبار و اقبالشان
به تاریخ های جهان در نگر
که دانم به تفصیل یابی خبر
که آن بر سر بستر خوش مرد
به تیغ عدو آن دگر جان سپرد
یکی تن ازیشان سلامت نجست
که چرخش به زخم غرامت نخست
جهانی که پایان او این بود
در او بخردان را چه تسکین بود
ز بیداد این سبز گنبد گری
نگویم بر ایشان که بر خود گری
بر این رفتگان گریه بس در خور است
ولی از همه بر خود اولی تر است
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۷ - حکایت عمر گذرانیدن دیوانه بلخی از گریه بسیار به شوری و تلخی
سراسیمه ای خانه در بلخ داشت
که بر مردگان گریه تلخ داشت
در آن شهر بی گریه کم زیستی
به خون بهر هر مرده بگریستی
به هر حلقه غم که پرداختی
از اشک چو لعلش نگین ساختی
نصیحتگری گفت با او نهفت
که ای هر کس از حال تو در شگفت
تو را این همه گریه زار چیست
نه مزدوری این گونه بیگار چیست
مریز اشک خود را به هر خاک کوی
که این آب چشم است نی آب جوی
بخندید دیوانه کای بیخرد
که شاخ قبولت بود بیخ رد
من این گریه از بهر خود می کنم
نه از مرگ هر نیک و بد می کنم
به مردن هر آن زنده کز پا فتاد
ازان مردن خویشم آمد به یاد
ز غم آتش افتاد در جان من
شد از دود پر چشم گریان من
ازان آتشم دود خیزد ز چشم
وز آن دودم این آب ریزد ز چشم
زهی مرد نادان که از مرگ خویش
نگردد جگرپاره و سینه ریش
نگرید ز درد دل خود به خون
غم دل به آن گریه ندهد برون
بیا ساقیا تا جگر خون کنیم
وز این می قدح را جگرگون کنیم
که غمدیده را آه و زاری به است
جگرخواری از میگساری به است
بیا مطربا کز طرب بگذریم
ز چنگ طرب تارها بردریم
ز چنگ اجل چون نشاید گریخت
ز چنگ رب تار باید گسیخت
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۸ - به ختم پنجمین انگشت از پنجه ا ین کتب پنجگانه که دست قوی بازوان را تاب می دهد به خاتم خاتمه
بیا جامی ای عمرها برده رنج
ز خاطر برون داده این پنج گنج
شد این پنجت آن پنجه زور یاب
کزو دست دریا کفان دیده تاب
عجب اژدهاییست کلک دو سر
که ریزد برون گنجهای گهر
کند اژدها بر در گنج جای
ولی کم بود اژدها گنج زای
شد آن اژدها گنج در مشت تو
بر او حلقه زد مار انگشت تو
چه گوهر فشانند این گنج و مار
که شد پر گهر دامن روزگار
ولی بینم از کلک هر گنج سنج
پر از پنج گنج این سرای سپنج
به آن پنجها کی رسد پنج تو
که یک گنجشان به ز صد گنج تو
به تخصیص پنجی که سر پنجه زد
بشیری که سرپنجه از گنجه زد
به ترکی زبان نقشی آمد عجب
که جادو دمان را بود مهر لب
ز چرخ آفرین ها بر آن کلک باد
که این نقش مطبوع ازان کلک زاد
ببخشود بر فارسی گوهران
به نظم دری در نظم آوران
که گر بودی آن هم به لفظ دری
نماندی مجال سخن گستری
به میزان آن نظم معجز نظام
نظامی که بودی و خسرو کدام
چو او بر زبان دگر نکته راند
خرد را به تمییزشان ره نماند
زهی طبع تو اوستاد سخن
ز مفتاح کلکت گشاد سخن
سخن را که از رونق افتاده بود
به کنج هوان رخت بنهاده بود
تو دادی دگر باره این آبروی
کشیدی به جولانگه گفت و گوی
صفایاب از نور رای تو شد
نوایی ز لطف نوای تو شد
بر این نخل نظمی که پرورده ام
به خون دلش در بر آورده ام
نشد باعثم جز سخندانیت
به دستور دانش سخنرانیت
وگر نی من آن را چو آراستم
نه احسان نه تحسین ز کس خواستم
چه خیزد ز مدخل که احسان کند
چه آید ز تحسین که نادان کند
به لطف سخن گر ستودم تو را
حد دانش خود نمودم تو را
که این مال و جاه ار چه جان پرور است
کمال سخن از همه بهتر است
رود یکسر ار سیر چرخ کهن
ولی تا جهان هست ماند سخن
سخن نیز اگر چند دایم بقاست
خموشی عجب دلکش و جانفزاست
بیا ساقیا جام دلکش بیار
می گرم و روشن چو آتش بیار
که تا لب بر آن جام دلکش نهیم
همه کلک و دفتر بر آتش نهیم
بیا مطربا تیز کن چنگ را
بلندی ده از زخمه آهنگ را
که تا پنبه از گوش دل برکشیم
همه گوش گردیم و دم درکشیم
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۳ - گفتار در ترغیب مسترشدان آگاه بر مداومت تکرار لا اله الا الله
ای کشیده به کلک وهم و خیال
حرف زاید به لوح دل همه سال!
گشته در کارگاه بوقلمون
تختهٔ نقش‌های گوناگون!
چند باشد ز نقش‌های تباه
لوح تو تیره، تختهٔ تو سیاه؟
حرف‌خوان صحیفهٔ خود باش!
هر چه زائد، بشوی یا بتراش!
دلت آیینهٔ خدای‌نماست
روی آیینهٔ تو تیره چراست؟
صیقلی‌وار صیقلی می‌زن!
باشد آیینه‌ات شود روشن
هر چه فانی، از او زدوده شود
وآنچه باقی، در او نموده شود
صیقل آن اگر نه‌ای آگاه
نیست جز لا اله الا الله
لا نهنگی‌ست کاینات آشام
عرش تا فرش درکشیده به کام
هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ
از من و ما، نه بوی مانده، نه رنگ
هست پرگار کارگاه قدم
گرد اعیان کشیده خط عدم
نقطه‌ای زین دوایر پرکار
نیست بیرون ز دور این پرگار
چه مرکب، درین فضا، چه بسیط
هست حکم فنا به جمله محیط
گر برون آیی از حجاب تویی
مرتفع گردد از میانه، دویی
در زمین و زمان و کون و مکان
همه او بینی آشکار و نهان
هست از آن برتر، آفتاب ازل
که در او افتد از حجاب، خلل
تو حجابی، ولی حجاب خودی
پردهٔ نور آفتاب خودی
گر زمانی ز خود خلاص شوی،
مهبط فیض نور خاص شوی
جذب آن فیض، یابد استیلا
هم ز لا وارهی هم از الا
نفی و اثبات، بار بربندند
خاطرت زیر بار نپسندند
گام بیرون نهی ز دام غرور
بهره‌ور گردی از دوام حضور
هم به وقت شنیدن و گفتن
هم به هنگام خوردن و خفتن
از همه غایب و به حق حاضر
چشم جانت بود به حق ناظر
سکر و هشیاری‌ات یکی گردد
خواب و بیداری‌ات یکی گردد
دیدهٔ ظاهر تو بر دگران
دیدهٔ باطنت به حق نگران
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۵ - در تحقیق معنی اختیار و جبر
آن بود اختیار در هر کار
که بود فاعل اندر آن مختار
معنی اختیار فاعل چیست؟
آنکه فاعل چو فعل را نگریست،
ایزد اندر دلش به فضل و رشاد
درک خیریت وجود نهاد
یعنی آن‌اش به دیده خیر نمود،
کید آن علم از عدم به وجود
منبعث شد از آن ارادت و خواست
کرد ایجاد فعل، بی کم و کاست
درک خیریت، اختیار بود
و آن به تعلیم کردگار بود
هر چه این علم و خواست، شد سبب‌اش
اختیاری نهد خرد لقب‌اش
وآنچه باشد بدون این اسباب
اضطراری‌ست نام آن، دریاب!
باشد از اختیار قدرت دور
فاعل آن بود بر آن مجبور
هر که در فعل خود بود مختار
فعل او دور باشد از اجبار
گرچه از جبر، فعل او دورست
اندر آن اختیار مجبورست
ورچه بی‌اختیار کارش نیست
اختیار اندر اختیارش نیست
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۷ - در مذمت شعرای روزگار
«شعر در نفس خویشتن بد نیست»
پیش اهل دل این سخن رد نیست
«نالهٔ من ز خست شرکاست»
تن چو نال‌ام ز شر ایشان کاست
پیش از این فاضلان شعر شعار
کسب کردی فضایل بسیار
مستمر بر مکارم اخلاق
مشتهر در مجامع آفاق
همه را دل ز همت عالی
از قناعت پر، از طمع خالی
وه کز ایشان بجز فسانه نماند
جز سخن هیچ در میانه نماند
لفظ شاعر اگر چه مختصرست
جامع صد هزار شین و شرست
نیست یک خلق و سیرت مذموم
که نگردد ازین لقب مفهوم
شاعری گرچه دلپذیرم نیست
طرفه حالی کز آن گزیرم نیست
می‌کنم عیب شعر و، می‌گویم!
می‌زنم طعن مشک و، می‌بویم!
طعنه بر شعر، هم به شعر زنم
قیمت و قدر آن ، بدو شکنم
چکنم؟ در سرشت من اینست!
وز ازل سرنوشت من اینست!
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۲ - از دفتر دوم سلسلةالذهب در خلق اسماء باری و پیداش عشق
بشنو، ای گوش بر فسانهٔ عشق!
از صریر قلم ترانهٔ عشق!
قلم اینک چو نی به لحن صریر
قصهٔ عشق می‌کند تقریر
عشق، مفتاح معدن جودست
هر چه بینی، به عشق موجودست
حق چو حسن کمال اسما دید
آنچنان‌اش نهفته نپسندید
خواست اظهار آن کمال کند
عرض آن حسن و آن جمال کند
خواست تا در مجالی اعیان
سر مستور او رسد به عیان
چون ز حق یافت انبعاث این خواست
فتنهٔ عشق و عاشقی برخاست
هست با نیست، عشق در پیوست
نیست، ز آن عشق، نقش هستی بست
سایه و آفتاب را با هم
نسبت جذب عشق شد محکم
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۳ - تمثیل
قطره چون آب شد به تابستان
گشت آن آب سوی بحر روان
وز روانی خود به بحر رسید
خویشتن را ورای بحر ندید
هستی خویش را در او گم ساخت
هیچ چیزی به غیر آن نشناخت
گاه او را عیان به صورت موج
دید، هم در حضیض و هم در اوج
متراکم شد آن بخار و، از آن
متکاون شد ابر در نیسان
متقاطر شد ابر و باران گشت
رونق افزای باغ و بستان گشت
قطره‌ها چون به یکدگر پیوست
سیل شد بر رونده راه ببست
سیل هم کف‌زنان، خروش‌کنان
تافت یکسر به سوی بحر، عنان
چون به دریا رسید، کرد آرام
شد درین دوره سیر بحر، تمام
قطره این را چو دید، نتوانست
کردن انکار دیده و، دانست
کوست موج و بخار و سیل و سحاب
اوست کف، اوست قطره، اوست حباب
هیچ جز بحر در جهان نشناخت
عشق با هر چه باخت، با او باخت
از چب و راست چون گشاد نظر
غیر دریا ندید چیز دگر
همچنین عارفان عشق آیین
در جهان نیستند جز حق بین
دیدهٔ جمله مانده بر یک جاست
لیکن اندر نظر تفاوتهاست
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۲۶ - خاتمهٔ کتاب
جامی! از شعر و شاعری بازآی!
با خموشی ز شعر دمساز آی!
شعر، شعر خیال بافتن است
بهر آن شعر، مو شکافتن است
به عبث، شغل مو شکافی چند؟
شعرگویی و شعربافی چند؟
هست همت چو مغز و کار چو پوست
کار هر کس به قدر همت اوست
نه، چه گفتم؟ چه جای این سخن است؟
رای دانا ورای این سخن است
کار، فرخنده گشته از فرهنگ
کارگر را در او چه تهمت و ننگ؟
همت مرد چون بلند بود
در همه کار ارجمند بود
کار کید ز کارخانهٔ خیر
در دو عالم بود نشانهٔ خیر
مدح دونان به نغز گفتاری
خرده‌دان را بود نگونساری
همه ملک جهان، حقیر بود
زآنکه آخر فناپذیر بود
با دهانی ز قیل و قال خموش
می‌کنم از زبان حال، خروش
آن خروشی که گوش جان شنود
بلکه اهل خرد به آن گرود
بر همین نکته ختم شد مقصود
لله‌الحمد والعلی والجود
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۴ - آغاز داستان سلامان و ابسال
شهریاری بود در یونان زمین
چون سکندر صاحب تاج و نگین
بود در عهدش یکی حکمت‌شناس
کاخ حکمت را قوی کرده اساس
اهل حکمت یک به یک شاگرد او
حلقه بسته جمله گرداگرد او
شاه چون دانست قدرش را شریف
ساخت‌اش در خلوت صحبت، حریف
جز به تدبیرش نرفتی نیم‌گام
جز به تلقینش نجستی هیچ کام
در جهانگیری ز بس تدبیر کرد
قاف تا قاف‌اش همه تسخیر کرد
شاه چون نبود به نفس خود حکیم
یا حکیمی نبودش یار و ندیم،
قصر ملکش را بود بنیاد، سست
کم فتد قانون حکم او درست
ظلم را بندد به جای عدل، کار
عدل را داند بسان ظلم، عار
عالم از بیداد او گردد خراب
چشمه‌سار ملک دین از وی سراب
نکته‌ای خوش گفته است آن دوربین:
«عدل دارد ملک را قائم، نه دین»
کفر کیشی کو به عدل آید فره
ملک را از ظالم دیندار، به
گفت با داوود پیغمبر، خدای
کامت خد را بگو ای نیک رای!
کز عجم چون پادشاهان آورند
نام ایشان جز به نیکی کم برند
گر چه بود آتش پرستی دینشان
بود عدل و راستی آیینشان
قرنها زایشان جهان معمور بود
ظلمت ظلم از رعایا دور بود
بندگان فارغ ز غم فرسودگی
داشتند از عدلشان آسودگی
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵ - ظاهر شدن آرزوی فرزند بر شاه
چون به تدبیر حکیم نامدار
یافت گیتی بر شه یونان قرار
یک نگین‌وار از همه روی زمین
خارجش نگذاشت از زیر نگین
شه شبی در حال خویش اندیشه کرد
شیوهٔ نعمت‌شناسی پیشه کرد
خلعت اقبال بر خود چست یافت
هر چه از اسباب دولت جست، یافت
غیر فرزندی که از عز و شرف
از پس رفتن، بود او را خلف
در ضمیر شه چون این اندیشه خاست
گفت با دانای حکمت‌پیشه، راست
گفت: ای دستور شاهی پیشه‌ات!
آفرین بادا! بر این اندیشه‌ات!
هیچ نعمت بهتر از فرزند نیست
جز به جان فرزند را پیوند نیست
حاصل از فرزند گردد کام مرد
زنده از فرزند ماند نام مرد
چشم تو تا زنده‌ای روشن بدوست
خاک تو چون مرده‌ای، گلشن بدوست
دستت او گیرد، اگر افتی ز پای
پایت او باشد، اگر مانی به جای
پشت تو از پشتی‌اش گردد قوی
عمرت از دیدار او یابد نوی
دشمنت را شیوه از وی شیون است
خاصه، گویی بهر قهر دشمن است
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۲ - منقاد شدن سلامان حکیم را
چون سلامان گشت تسلیم حکیم
زیر ظل رافتش شد مستقیم
شد حکیم آشفتهٔ تسلیم او
سحرکاری کرد در تعلیم او
باده‌های دولت‌اش را جام ریخت
شهدهای حکمت‌اش در کام ریخت
جام او ز آن باده، ذوق‌انگیز شد
کام او ز آن شهد، شکر ریز شد
هر گه ابسال‌اش فرایاد آمدی
وز فراق او به فریاد آمدی،
چون بدانستی حکیم آن حال را
آفریدی صورت ابسال را
یک دو ساعت پیش چشمش داشتی
در دل او تخم تسکین کاشتی
یافتی تسکین چو آن رنج و الم
رفتی آن صورت به سر حد عدم
همت عارف چو گردد زورمند
هر چه خواهد، آفریند بی‌گزند
لیک چون یک دم از او غافل شود
صورت هستی از او زایل شود
گاه گاهی چون سخن پرداختی
وصف زهره در میان انداختی
زهره گفتی شمع جمع انجم است
پیش او حسن همه خوبان گم است
گر جمال خویش را پیدا کند
آفتاب و ماه را شیدا کند
نیست از وی در غنا کس تیزتر
بزم عشرت را نشاط‌انگیزتر
گوش گردون بر نوای چنگ اوست
در سماع دایم از آهنگ اوست
چون سلامان گوش کردی این سخن
یافتی میلی به وی از خویشتن
این سخن چون بارها تکرار یافت
در درون آن میل را بسیار یافت
چون ز وی دریافت این معنی حکیم
کرد اندر زهره تاثیری عظیم
تا جمال خود تمام اظهار کرد
در دل و جان سلامان کار کرد
نقش ابسال از ضمیر او بشست
مهر روی زهره بر وی شد درست
حسن باقی دید و از فانی برید
عیش باقی را ز فانی برگزید
چون سلامان از غم ابسال رست
دل به معشوق همایون‌فال بست،
دامنش ز آلودگی‌ها پاک شد
همتش را روی در افلاک شد
تارک او گشت در خور تاج را
پای او تخت فلک‌معراج را
شاه یونان شهریاران را بخواند
سرکشان و تاجداران را بخواند
جشنی آنسان ساخت کز شاهنشهان
نیست در طی تواریخ جهان
بود هر لشکرکش و هر لشکری
حاضر آن جشن از هر کشوری
ز آنهمه لشکر کش و لشکر که بود
با سلامان کرد بیعت هر که بود
جمله دل از سروری برداشتند
سر به طوق بندگی افراشتند
شه مرصع افسرش بر سر نهاد
تخت ملکش زیر پای از زر نهاد
هفت کشور را به وی تسلیم کرد
رسم کشورداری‌اش تعلیم کرد
کرد انشا در چنان هنگامه‌ای
از برای وی وصیت‌نامه‌ای
بر سر جمع آشکارا و نهفت
صد گهر ز الماس فکرت سفت و گفت: