عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
زیان بینی ز سیر بوستانم
زیان بینی ز سیر بوستانم
اگر جانت شهید جستجو نیست
نمایم آنچه هست اندر رگ گل
بهار من طلسم رنگ و بو نیست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
برون از ورطهٔ بود و عدم شو
برون از ورطهٔ بود و عدم شو
فزونتر زین جهان کیف و کم شو
خودی تعمیر کن در پیکر خویش
چو ابراهیم معمار حرم شو
اقبال لاهوری : پیام مشرق
جهان یارب چه خوش هنگامه دارد
جهان یارب چه خوش هنگامه دارد
همه را مست یک پیمانه کردی
نگه را با نگه آمیز دادی
دل از دل جان ز جان بیگانه کردی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
سریر کیقباد ، اکلیل جم خاک
سریر کیقباد ، اکلیل جم خاک
کلیسا و بتستان و حرم خاک
ولیکن من ندانم گوهرم چیست
نگاهم برتر از گردون تنم خاک
اقبال لاهوری : پیام مشرق
چو ذوق نغمه ام در جلوت آرد
چو ذوق نغمه ام در جلوت آرد
قیامت افکنم در محفل خویش
چو می خواهم دمی خلوت بگیرم
جهان را گم کنم اندر دل خویش
اقبال لاهوری : پیام مشرق
چه میپرسی میان سینه دل چیست
چه میپرسی میان سینه دل چیست
خرد چون سوز پیدا کرد دل شد
دل از ذوق تپش دل بود لیکن
چو یک دم از تپش افتاد گل شد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرد گفت او بچشم اندر نگنجد
خرد گفت او بچشم اندر نگنجد
نگاه شوق در امید و بیم است
نمیگردد کهن افسانهٔ طور
که در هر دل تمنای کلیم است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
کنشت و مسجد و بتخانه و دیر
کنشت و مسجد و بتخانه و دیر
جز این مشت گلی پیدا نکردی
ز حکم غیر نتوان جز بدل رست
تو ای غافل دلی پیدا نکردی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نه پیوستم درین بستان سرا دل
نه پیوستم درین بستان سرا دل
ز بند این و آن آزاده رفتم
چو باد صبح گردیدم دمی چند
گلان را آب و رنگی داده رفتم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
به خود باز آورد رند کهن را
به خود باز آورد رند کهن را
می برنا که من در جام کردم
من این می چون مغان دور پیشین
ز چشم مست ساقی وام کردم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
سفالم را می او جام جم کرد
سفالم را می او جام جم کرد
درون قطره ام پوشیده یم کرد
خرد اندر سرم بتخانه ئی ریخت
خلیل عشق دیرم را حرم کرد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرد اندر سر هر کس نهادند
خرد اندر سر هر کس نهادند
تنم چون دیگران از خاک و خون است
ولی این راز کس جز من نداند
ضمیر خاک و خونم بیچگون است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بگو جبریل را از من پیامی
بگو جبریل را از من پیامی
مرا آن پیکر نوری ندادند
ولی تاب و تب ما خاکیان بین
به نوری ذوق مهجوری ندادند
اقبال لاهوری : پیام مشرق
همای علم تا افتد بدامت
همای علم تا افتد بدامت
یقین کم کن گرفتار شکی باش
عمل خواهی یقین را پخته تر کن
یکی جوی و یکی بین و یکی باش
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دلت می لرزد از اندیشهٔ مرگ
دلت می لرزد از اندیشهٔ مرگ
ز بیمش زرد مانند زریری
به خود باز آ خودی را پخته تر گیر
اگر گیری ، پس از مردن نمیری
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ز پیوند تن و جانم چه پرسی
ز پیوند تن و جانم چه پرسی
به دام چند و چون در می نیایم
دم آشفته ام در پیچ و تابم
چو از آغوش نی خیزم نوایم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مرا فرمود پیر نکته دانی
مرا فرمود پیر نکته دانی
هر امروز تو از فردا پیام است
دل از خوبان بی پروا نگهدار
حریمش جز به او دادن حرام است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
من از بود و نبود خود خموشم
من از بود و نبود خود خموشم
اگر گویم که هستم خود پرستم
ولیکن این نوای ساده کیست
کسی در سینه می گوید که هستم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ز من با شاعر رنگین بیان گوی
ز من با شاعر رنگین بیان گوی
چه سود از سوز اگر چون لاله سوزی
نه خود را می گدازی ز آتش خویش
نه شام دردمندی بر فروزی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ز خوب و زشت تو ناآشنایم
ز خوب و زشت تو ناآشنایم
عیارش کرده ئی سود و زیان را
درین محفل ز من تنها تری نیست
به چشم دیگری بینم جهان را