عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
جامی : اعتقادنامه
بخش ۲ - فی وجوده سبحانه و تعالی
هر که را عقل خرده بین باشد
پیش وی این سخن یقین باشد
کاسمان و زمین و هر چه در او
باشد از جسم و جان چه کهنه چه نو
نیست آن را ز صانعی چاره
که بود فیض بخش همواره
خانه بی صنع خانه ساز که دید
نقش بی دست خامه زن که شنید
هر چه آورده سوی هستی پی
یافته هستی و بقا از وی
نه عرض ذات او و نی جوهر
هر چه بندی خیال ازان برتر
همه محتاج او نشیب و فراز
و او مبرا ز احتیاج و نیاز
اول او بود و کاینات نبود
یافت زو جمله کاینات وجود
آخر او ماند و نماند کس
کنه او را جز او نداند کس
از همه در صفات و ذات جدا
لیس شی ء کمثله ابدا
جامی : اعتقادنامه
بخش ۵ - اشارت به حیات
از صفاتش یکی حیات آمد
که امام همه صفات آمد
نه حیاتش به روح و نفس و تن است
بلکه او زنده هم به خویشتن است
او به خود زنده ایست پاینده
زندگان دگر به او زنده
جامی : اعتقادنامه
بخش ۶ - اشارت به علم
هست بعد از حیات علم و شعور
علمی از سبق جهل و فکرت دور
متعلق به جمله کلیات
متجاوز ازان به جزئیات
ذره ای نیست در مکین و مکان
که نه علمش بود محیط به آن
عدد ریگ در بیابان ها
عدد برگ ها به بستان ها
همه نزدیک او بود ظاهر
همه در علم او بود حاضر
جامی : اعتقادنامه
بخش ۷ - اشارت به ارادت
وز پی آن بود ارادت و خواست
خواستی لایزال بی کم و کاست
فعل هایی که از همه اشیا
نو به نو در جهان شود پیدا
گر ارادی بود چو فعل بشر
ور طبیعی بود چو سیل و حجر
منبعث جمله از مشیت اوست
مبتنی بر کمال حکومت اوست
نخلد بی ارادتش خاری
نگسلد بی مشیتش تاری
فی المثل گر جهانیان خواهند
که سر مویی از جهان کاهند
گر نباشد چنان ارادت او
نتوان کاستن سر یک مو
ور همه در مقام آن آیند
که بر آن ذره ای بیفزایند
ندهد بی ارادت او سود
نتوانند ذره ای افزود
جامی : اعتقادنامه
بخش ۸ - اشارت به قدرت
بعد ازان قدرتی بود کامل
مر مرادات را همه شامل
در همه کار در همه حالت
کارگر بی توسط آلت
اثر آن به هر عدم که رسید
رخت با خطه وجود کشید
جامی : اعتقادنامه
بخش ۹ - اشارت به سمع و بصر
هر یک از وصف سمع و وصف بصر
هست جز علم معیتی دیگر
نیست از گوش سر شنیدن او
نیست موقوف دیده دیدن او
بشنود خدا دور یا نزدیک
بیند ار روشن است ور تاریک
حال هر ممکنی به کتم عدم
بیند و داند او نه بیش و نه کم
وز سؤال و طلب هر آنچه رود
بر زبانش یگان یگان شنود
جامی : اعتقادنامه
بخش ۱۱ - اشارة الی افعاله سبحانه
حادثات جهان چه شر و چه خیر
همه تقدیر او بود لاغیر
فعل ما خواه زشت و خواه نکو
یک به یک هست آفریده او
نیک و بد گر چه مقتضای قضاست
این خلاف رضا و آن به رضاست
هر چه خواهد کند ز منع و عطا
نیست کس را مجال چون و چرا
عدل و فضل است سوی او منسوب
ظلم باشد ز فعل او مسلوب
جامی : اعتقادنامه
بخش ۲۰ - اشارت به آنکه کتاب الله قدیم است
چون کتاب خدا کلام خداست
از صفات کلام بنده جداست
مکن از حق کران چو معتزلی
لایزالیش دان و لم یزلی
حرف و صوتی که نو به نو حادث
می شود نیست چون دو آن لابث
باشد آن پیش عقل خرده شناس
مر کلام قدیم را چو لباس
دمبدم گر شود لباس بدل
شخص صاحب لباس را چه خلل
جامی : دفتر دوم
بخش ۲ - اشارت به آنکه محبت هر چند از جانبین است اما اصل در آن محبت حضرت حق است سبحانه مر بنده را چنانکه
عشق هر چند بین بین آمد
میل و جذبی ز جانبین آمد
لیک عشق حق است اصل در آن
پرتو آن فتاده بر دگران
تا بر اهل طلب خدای مجید
متجلی نشد به اسم مرید
به ارادت نشد کسی موصوف
به محبت نشد کسی معروف
ذات حق با همه صفات به هم
جز وجوب وجود و نعت قدم
در حقیقت باسرها ساریست
در مجاری جسم و جان جاریست
لیک پرده ز روی خود نگشاد
هیچ جا جز به قدر استعداد
آن یکی مستعد دانایی
وان دگر قابل توانایی
علم و دانش ازان یکی زد سر
فعل و قدرت نمود ازان دیگر
شد یکی مظهر ارادت و خواست
شیوه عاشقی ازو برخاست
تافت بر وی جمال عز قدم
در ره عاشقی نهاد قدم
جامی : دفتر دوم
بخش ۷ - اشارت به تقسیم محبت به ذاتی و صفاتی و افعالی و آثاری
یا بود عشق منتشی از ذات
یا بود منبعث ز حسن صفات
یا ز افعال یا ز آثارش
می شمر منحصر درین چارش
عشق ذات آن بود که باشد دل
سوی حق خالی از غرض مایل
باز یابد ز خویشتن طلبی
که نباشد معینش سببی
کششی خیزد از درونه جان
که عبارت ازان کشش نتوان
هم عبارت ازان بود کوتاه
هم اشارت در آن بود گمراه
گر بپرسی که کیست محبوبیت
زین تک و پوی چیست مطلوبت
خوابت از چشم اشکبار که برد
صبرت از جان بیقرار که برد
رو به ره داشت جان آگاهت
چون فتادی ز ره که زد راهت
در جواب سؤال ماند لال
دم نیارد زد از حقیقت حال
هر چه بر خاطرش شود ظاهر
باشد از حسب حال او قاصر
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۱ - رجوع به تمامی قصه
باز گردم به قصه دختر
که شدش خون ز انتظار جگر
یار خفته به خواب و او بیدار
چون شود از وصال برخوردار
دایه را گفت خواب او بگشای
زنگ حرمان ز خاطرم بزدای
خفته مرده ست و عشق با مرده
نیست جز کار جان افسرده
چشم او فارغ از کرشمه ناز
گوش او بی خبر ز عرض نیاز
نه زبانش به نطق گوهر ریز
نه دهانش ز خنده شورانگیز
قامت او که سرو آزاد است
بر زمین همچو سایه افتاده ست
من ازین سایه سایه دار شدم
بی خور و خواب سایه وار شدم
کار با سایه کس نساخته است
عشق با سایه کس نباخته است
دایه لب در فسون بجنبانید
حال او از فسون بگردانید
خواب او شد بدل به بیداری
مستی اش منقلب به هشیاری
سرو آزادش از زمین برخاست
چون چمن صحن خانه را آراست
لب لعلش گشاد بار دگر
قفل مرجان ز حقه گوهر
کرد چشمش به روی مردم باز
در رحمت که کرده بود فراز
خانه ای دید همچو قصر بهشت
پس و پیشش بتان حور سرشت
در میانشان یکی به مسند ناز
خوش نشسته ز دیگران ممتاز
از همه در جلال و جاه فره
وز همه در جمال و خوبی به
همه پیشش به خدمت استاده
داد خدمتگذاریش داده
واو نشسته به خرمی و خوشی
چشم و دل کرده وقف بر حبشی
حبشی نیز روی او می دید
دمبدم چشم خود همی مالید
کان مبادا خیال و خواب بود
آب پندارد و سراب بود
تا دم صبح در کشاکش بود
گاه خوش بود و گاه ناخوش بود
خوشیش آنکه در چنان جایی
فارغ از وحشتی و غوغایی
دید چیزی که هیچ چشم ندید
هیچ گوشی حدیث آن نشنید
بلکه بر خاطر کسی نگذشت
در دل هیچ آفریده نگشت
ناخوشی آنکه آن جمال و وصال
بود در معرض فنا و زوال
دیدکان راحتی که روی نمود
بی غم و محنتی نخواهد بود
آری آری درین سرای سپنج
با هم آمیخته است راحت و رنج
مرغ زیرک چو در زمین بیند
دانه را دام در کمین بیند
یک زمانی به حزم کار کند
صبر از دانه اختیار کند
تا دگر مرغکان غفلت کیش
سوی دانه روند از وی پیش
گر نیاید گزندشان از دام
کند او نیز سوی دانه خرام
ور رسدشان ز دانه رنج و ملال
رو نهد در گریز فارغ بال
ما درین دامگاه خونخواره
کم ازان مرغکیم صد باره
هیچ از آسیب دام نهراسیم
بلکه دانه ز دام نشناسیم
دام بینم و دانه پنداریم
دام را جز فسانه نشماریم
ور بگوید کسی که آن دام است
دام بهر عذاب و ایلام است
بر غرض گردد آن سخن محمول
نشود بهره ور ز حسن قبول
نیست این قصه های قرآنی
که ز پیشینیان همی خوانی
که فلان قوم در فلان ایام
می زدند از پی امانی گام
آن امانی که کام ایشان شد
آخرالامر دام ایشان شد
جز پی آنکه فهم گر داری
حصه خود ز قصه برداری
نه که آن را فسانه ای خوانی
در ریاست بهانه ای دانی
همچو آن کافران پیشینه
که پر از کینه بودشان سینه
از نبی قصه ها چو بشنفتند
از تعنت به یکدیگر گفتند
نه ز اخبار راستین است این
بل اساطیر اولین است این
تو هم این قصه ها چو می شنوی
به زبان خوش به آن همی گروی
لیک حالت بود مکذب گفت
آشکارت بود خلاف نهفت
گر تو را سر آن یقین بودی
کار و بار تو کی چنین بودی
نگذشتی ز دانش و خبرت
برگرفتی ز دیگران عبرت
هر که گوید تو را که معلوم است
که فلانی طعام مسموم است
لیک ازان می خورد به حرص و شره
گفت او را دروغ دان و تبه
می کند حیله تا ازان ببرد
طمع خلق را و خود بخورد
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۵ - پرسیدن پسر از سبب نقصان عشق عارف که عاشقق معنی بود به واسطه نقصان حسن صورت
روزی آن نوجوان به عارف گفت
کای شناسای رازهای نهفت
چون تو را دل اسیر معنی بود
عشق معنی ز صورت اولی بود
حسن معنی نمی شود سپری
عشق آن باشد از زوال بری
عشق تو چون فتاد در کم و کاست
خاطر تو ز من رمیده چراست
مرد عارف چو آن سؤال شنید
از جواب سؤال چاره ندید
گفت آنجا که جلوه معنیست
وهم نقص و زوال را ره نیست
حسن او لایزال و لم یزل است
عشق آن بی قصور و بی خلل است
هر که را زد جمال معنی راه
دست تغییر ازان بود کوتاه
لیک معنی جز از لباس صور
نشود جلوه گر بر اهل نظر
رخ ز هر صورتی که بنماید
به جمال خودش بیاراید
جرعه حسن خود بر او ریزد
حلیه خویش ازو درآویزد
عالمی مبتلای او گردد
پایبند وفای او گردد
لیک هر یک به قدر همت خویش
گیرد آیین عشق ورزی پیش
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۶ - اشارت به حال جماعتی که شراب عشق از جام صورت خورده اند و پی اصلا به جمال معنی نبرده اند
آن یکی از حجاب پیچاپیچ
غیر صورت دگر نبیند هیچ
ببرد حسن صورت از راهش
نشود دل ز معنی آگاهش
اهل عالم همه درین کارند
به حجاب صور گرفتارند
لیک باشد ز اختلاف صور
روی هر یک به قبله گاه دگر
پیش ایشان ز فرط جهل و عمی
نیست ممتاز صورت از معنی
نشناسند قشر را ز لباب
قشر خواریست دأبشان چو دواب
چشمشان از صور چو ماند دور
دل و جانشان شود ز غم رنجور
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۷ - اشارت به حال جماعتی که پی به کمال معنی برده اند اما شراب عشق آن جز از جام صورت نخورده اند دایما در کشاکش اند از صورتی خلاص ناشده به دیگری گرفتار شوند اعاذناالله و جمیع المسلمین عن ذلک
وان دگر گر چه عاشق صور است
لیک معشوقش از صور دگر است
حسن معنیست دیده در صورت
چشم ازان دوخته ست بر صورت
هست در دیده حسن معنی خام
نیست بی صورتش ز معنی کام
سوی صورت نظر نکرده نخست
نیست در دید حسن معنی جست
نیست بیرون ز شیشه رنگین
نور بی رنگ دیدنش آیین
می کند سوی دید نور آهنگ
لیک در شیشه های رنگارنگ
شیشه گر بشکند معاذالله
هست در دید نور حرف اله
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۹ - اشارت به جماعتی که اگر چه به مشاهده جمال صورت گرفتار شدند در آن نماندند بلکه آن سبب ترقی ایشان شد به مشاهده جمال معنی
وان دگر گر چه بود عشق مجاز
رهزن عقل و دین او ز آغاز
عاقبت حرف عاریت بسترد
ره به سر منزل حقیقت برد
میوه ای زان درخت چید و گذشت
جرعه ای زان قدح چشید و گذشت
سخن خوب و نکته سره گفت
عارفی کالمجاز قنطره گفت
بر ره تو مجاز قنطره ایست
نکند کس فراز قنطره ایست
زود بگذر که سالکان سبل
کم اقامت کنند بر سر پل
گر چه آن پل بود برای گذر
به حقارت به سوی او منگر
کی ز بحر تعلقات جهان
که در او غرقه اند پیر و جوان
جز به آن پل توان گذر کردن
پی به عشق حقیقی آوردن
جامی : دفتر دوم
بخش ۲۰ - اشارت به جماعتی که در مظاهر صوری و معنوی مشهود ایشان جز جمال مطلق حضرت حق جل ذکره نیست
وان دگر گر چه سوی صورت رو
آورد نیست قید صورت او
پیش او حسن صورت و معنی
چون دو آیینه اند داده جلی
دیده بر هر کدام بگشاید
جز جمال خدای ننماید
به بصر صورت جهان بیند
به بصیرت جهان جان بیند
هیچ چیز از متاع این دو سرای
نشود پیش او حجاب خدای
جامی : دفتر دوم
بخش ۲۴ - اشارت به آنکه تعلق خاطر طالبان راه حق که به آثار کونیه و تأمل در آن و توسل به آن در معرفت ذات و صفات حق سبحانه از این قبیل است
هست ازین جمله آنکه اهل نظر
که ندوزند چشم دل ز اثر
به تفکر شوند برخوردار
ز آیت فانظروا الی الآثار
در جمال اثر کنند نگاه
به مؤثر برند از آنجا راه
از وجود ذوات در هر حال
بر وجودش کنند استدلال
زانکه آن کش وجود نیست به خود
موجدی بایدش به حکم خرد
در فضای وجود ننهد پا
یک بنا بی عنایت بنا
نعت موجد وجوب می باید
کز تسلسل محال پیش آید
حال عالم به یک نظام و نسق
نیست الا دلیل وحدت حق
موجد کون اگر دو تا بودی
کار آن منتظم کجا بودی
صنع پاکش چو هست محکم و راست
می برد عقل پی که او داناست
نیست پوشیده بر ذوی الافهام
که حیات است شرط علم مدام
اختصاص حوادث اکوان
به مواقیت عالم و ازمان
بر ثبوت ارادت است دلیل
نکی نفی آن به رای علیل
اولا هر چه خواست کرد آخر
وصف قدرت ازین شود ظاهر
قس علی ذاک سایر الاوصاف
کین بود پیش هوشمند کفاف
من که اسرار عشق می گویم
راه ارباب فکر چون پویم
فکر سرگشتی ست در ره عشق
کی رود حکم فکر بر شه عشق
چون نماند کمال عشق جمال
لال گردد زبان استدلال
ای خوش آن کو جمال حق دیده
پرده های اثر بدریده
پردگی جلوه کرده بر نظرش
گشته نور شهود پرده درش
گل توحید بی شکی چیده
پرده و پردگی یکی دیده
جامی : دفتر دوم
بخش ۲۵ - در بیان آنکه روش عارف به خلاف ارباب فکر و نظر از مؤثر است به اثر
روش عارف نکو رفتار
از مؤثر بود سوی آثار
چون دل او ز زنگ کثرت رست
داد او را شهود وحدت دست
دید نور بسیط بی پایان
منبسط بر حقایق اعیان
متنزل ز وحدت اطلاق
متکثر ز انفس و آفاق
زانچه بر لوح کون مسطور است
اولا چشم وی بر آن نور است
هر چه در عرصه جهان بیند
همه بعد از شهود آن بیند
یابد آن را ز اختلاف شئون
جلوه گر بر وجوه گوناگون
جامی : دفتر دوم
بخش ۲۶ - حکایت بر سبیل تمثیل
قطره ای از تموج دریا
در زمستان فتاد بر صحرا
خویش را منجمد ز شدت برد
هستی مستقل توهم کرد
لیکن از هر کسی و هر جایی
می شنید اینکه هست دریای
کرد از موج و شبنم و باران
بر وجودش اقامت برهان
گر چه از روی عقل برهان گفت
بود صد شک درون جانش نهفت
آری از سنگلاخ وهم و خیال
کس نرسته به پای استدلال
فلسفی عمرها نهاد اساس
دانش خویش را ز فکر و قیاس
به کف از بهر وزن کردن آن
از قوانین منطقش میزان
تا شناسد صحیح را ز سقیم
باز داند ولود را ز عقیم
کرد بسیاری از علوم و فنون
حاصل خویشتن به این قانون
ظن او آنکه از گمان رسته ست
همه در بار خود یقین بسته ست
لیکن آندم که بار بگشاید
جز متاع گمان برون ناید
جامی : دفتر دوم
بخش ۲۸ - رجوع به تمامی تمثیل
قطره چون آب شد به تابستان
گشت آن آب سوی بحر روان
وز روانی خود به بحر رسید
خویشتن را ورای بحر ندید
هستی خویش را در او گم ساخت
هیچ چیزی بغیر او نشناخت
گاه او را عیان به صورت موج
دید هم در حضیض و هم بر اوج
گاه دیدش به شکل تف و بخار
سوی بالا روان ز دریا بار
متراکم شد آن بخار و ز آن
متکون شد ابر در نیسان
متقاطر شد ابر و باران گشت
رونق افزای باغ و بستان گشت
قطره ها چون به یکدگر پیوست
سیل شد بر رونده راه ببست
سیل هم کف زنان خروش کنان
تافت یکسر به سوی بحر عنان
چون به دریا رسید و کرد آرام
شد درین دوره سیر بحر تمام
قطره این را چو دید نتوانست
کردن انکار دیده و دانست
کوست موج و بخار و سیل و سحاب
اوست کف اوست قطره اوست حباب
هیچ جز بحر در جهان نشناخت
عشق با هر چه باخت با او باخت
از چپ و راست چون گشاد نظر
غیر دریا ندید چیز دگر
همچنین عارفان عشق آیین
در جهان نیستند جز حق بین
دیده جمله مانده بر یکجاست
لیکن اندر نظر تفاوت هاست