عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح ملک اتسز
دیدار تو ، ای جان جهان ، راحت جانست
روی تو تماشاگه عشاق جهانست
در خد تو ، آفت دین ، زایش دینست
در جعد تو ، ای راحت جان ، کاهش جانست
تنگ شکرست آنکه تو گویی ، نه حدثیست
درج دررست آنکه تو داری ، نه دهانست
بر هر گره جعد تو صد شعبده پیداست
در هر مژهٔ شوخ تو صد فتنه نهانست
هستم من بیچاره ز اندیشه سبک دل
تا بر من بیچاره ترا روی گرانست
مانند کمان گشته مرا قامت تیر
زان غمزه و آن ابرو چون تیر و کمانست
تنگست و نزارست مرا شکل دل و تن
چونانکه ترا شکل دهانست و میانست
جنگ تو صلح تو همه بیم و امیدست
وصل تو هجر تو همه سود و زیانست
از بند هوای تو کرا روی نجاتست ؟
وز تیر جفای تو کرا بوی امانست؟
هر چند دلم را بستم گوش گرفتند
جایی کشد اندوه تو کز فتنه نشانست
از فتنه نشان نیز نبیند دلم ، ایراک
در سایهٔ اقبال شه فتنه نشانست
عنوان ظفر ، نصرة دین ، آنکه حریمش
از صرف زمان مرجع ابنای زمانست
مقصود قرآن ، اتسز غازی ، که در او
از روی شرف کعبهٔ اولاد قرآنست
کوشنده دل او بوغا قاهر بحرست
بخشنده کف او بسخا ناسخ کانست
در دولت او مصلحت خرد و بزرگیست
در خدمت او مفخرت و پیر و جوانست
ای آنکه بهیجا فزع خنجر و رمحت
اصل جزع اهل ضرابست و طعانست
در پای جلال تو ز تایید رکابست
در دست کمال تو ز اقبال عنانست
اخبار معالی تو بی عد و شمارست
و آثار مساعی تو بی حد و کرانست
در معرکه و صد ز تأیید الهیت
هم معجزهٔ سیف و هم اعجاز بیانست
حاشا که ترا بحر کرم خوانم ، کز بحر
بیشی بود آنرا که چنان بذل و بنانست
هنگام سکون حزم تو بر مثل یقینست
هنگام مضا عزم تو مانند گمانست
از بهر تقاضای روان روز ملاقات
تیغ تو روان در تن اعدا چو روانست
شاها، تویی آن کسش که انعام و بافضل
دست تو بارزاق بشر کرده ضمانست
مراهل نسب را و خداوند حسب را
در مجلس و در صدر تو تمکین و مکانست
چون صدر تو بیند ، بنهد آلت رحلت
هر طالب خیری ، که در آفاق روانست
دور از تو تن من ، که ز تو دید عزیزی
بی عز قبول تو گرفتار هوانست
دانی که پس از خلد چه شد حالت آدم ؟
بی حضرت چون خلد توام حال چنانست
هر حادثه کز دهر در اخبار بگویند
بر من همه از فرقت صدر تو عیانست
روزان و شبان در دل و در چشم من از رنج
اندیشه چو پیکان و مژه همضو سناست
تا باغ پر از گوهر و تا راغ پر از زر
از صنع بهارست وز تاثیر خزانست
ذات تو متین باد ، که رأی تو متینست
ذکر تو روان باد ، که حکم تو روانست
با زور و توان ساعد و بازوت ، که ملت
از ساعد و بازوی تو بازور و تواناست
مقصور بر اوصاف هنرهای تو بادا
تا در دهن هیچ هنر پیشه زبانست
با لعب چون سرو روان باد ترا عیش
کز رشک تو بدخواه تو چون نال نوانست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در مدح وزیر ضیاء الدین عراق بن جعفر
ای آنکه رخت بهار چینست
رویم زغم تو پر ز چینست
در چین تونه ای، و لیک کویت
با روی تو صد هزار چینست
در حسرت خانهٔ تو ماندست
فردوس، که جای حور عینست
خاتم دهنی و بی تو رویم
از گوهر دیده پر نگینست
سروی تو و بوسانت بزمست
ماهی تو آسمان زمینست
در زینی و در کنار من نی
از زین تو رشک من ازینست
همچون تن من ترا میانست
همچون غم من ترا سرینست
در فرقت آن زخم نژندست
در حسرت این دلم حزینست
ما را همه ساله با تو مهرست
با مات چرا همیشه کینست!
شادیم بدین قدر که ما را
جان با غم عشق تو قرینست
دریای ملاحتی تو، چونانک
دریای کرم ضیاء دینست
فرزانه عراق، آنکه گردون
با رفعت قدر او زمینست
صدری که زبهر قهر خصمش
احداث زمانه در کمینست
حق را دل پاک او مکانست
دین را سر کلک او معینست
رایات کمال او بلندست
آیات جلال او متینست
در نسخه گرفتن صفاتش
تشریف کرام کاتبینست
طین را ز اثیر قدر بیشست
زیرا که وجود او ز طینست
عزمش بنفاذ چون گمانست
حزمش بثبات چون یقینست
ای صورت مردمی و مردی
زین هر دو نهاد تو عجینست
قدر چو تو اختر رفیعست
لفظ تو چو گوهر ثمینست
بخل از کف راد تو نزارست
فضل از دل پاک تو سمینست
قصر هنر تو بس مشید
حصن شرف تو بس حصینست
در حادثها سپاه دین را
تدبیر تو ناصحی امینست
انوار کواکب فلک را
بر خاک بپیش تو جبینست
شمسی تو و دولتت سپهرست
شیری تو و حشمتت عرینست
آنجا که جلالت تو آید
دریای محیط پارگینست
آن کس که نفور شد ز صدرت
در حضرت ایزدی لعینست
آن کس که نشسته بر در تست
با ماه بقدر هم نشینست
دانی تو را که: رأی من چگونه
در خدمت صدر تو مبینست؟
در منت تو تنم اسیرست
در نعمت تو دلم رهینست
کفت بعطای من کفلیست
طبعم بثنای تو ضمینست
بر جامهٔ افتخار بنده
مدح تو تراز آستینست
تا در صف چرخ آفتابست
تا در کف باغ یاسمینست
بر ذات تو آفرین حق باد
کان ذات سزلی آفرینست
در صدر بقات باد چندانک
در خاک عدوی تو دفینست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - نیز در مدح اتسز گوید
در زلف تو ، ای نگار ، تابیست
زان تاب دلم قرین تابیست
با تاب دو زلف تو دلم را
نی هیچ توان ، نه هیچ تابیست
نا مؤمنم از چو دو لب تو
در میکدهٔ مغان شرابیست
بر چهره نقاب از چه باشی ؟
خود حشمت تو مرا حجابیست
از آتش هجر خاک کویت
جانم همه ساله در عذابیست
من باد فروخته بهر جای
یعنی که مرا بر تو آبیست
هجر تو اگر چه زود گیریست
وصل تو اگر چه دیریابیست
در محنت تو مرا در نگریست
در کشتن من ترا شتابیست
از جور تو ما و حضرت شاه
کز حادث ها بهین مآبیست
خوارزمشه اتسز ، آنکه گردون
از هیبت او در اضطرابیست
هر نقطهٔ جاه او جهانیست
هر نکتهٔ خط او کتابیست
مملوک جناب فرخ اوست
هر جای که مالک الرقابیست
دریای محیط پر جواهر
در پیش بنان او سرابیست
رایش بگه ضیا سهیلیست
عزمش بگه مضا شهابیست
مر دشمن و دوست را ز فعلش
هر لحظه ثوابی و عقابیست
ای آنکه بهر نفس در آفاق
از فیض کف تو فتح بابیست
آنی که بدست تو هر انگشت
هنگام عطا دهی سحابیست
در دست تو از ظفر عنانیست
در پای تو از شرف رکابیست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح اتسز خوارزمشاه
هرچه جز معشوق و می از آن کران باید گرفت
با غم جانان سبک رطل گران باید گرفت
تو جوانی، ای نگار و بادهٔ پیرم دهی
بادهٔ پیر از کف یار جوان باید گرفت
گر بود در بوستان یک لذت باده هزار
پس دو رخسار ترا صد بوستان باید گرفت
گاه از ز لفین و گاه از عارض و گه از رخت
هم بنفشه، هم سمن،هم ارغوان باید گرفت
عاشقان را از کف تو جام می‌ باید ستد
بیدلان را از لب تو قوت جان باید گرفت
غمزه و ابروی تو تیر و کمان شد، پس چرا
در زره گون زلف تو جای امان باید گرفت
منکه باشم در جهان ؟ کز غمزه و ابروی خویش
بر هلاک من ترا تیر و کمان باید گرفت ؟
گر مرا در عاشقی نادر قرین باید شمرد
پس دلبری صاحب قران باید گرفت
از غم عشقت جهان باید گرفت و زان سپس
بی غمی را حضرت شاه جهان باید گرفت
نصرة‌الدین، آنکه هر دم چون جمال فرخش
از علوش قبهٔ اخضر مکان باید گرفت
گر بر افتد رسم بحر و کان ز عالم باک نیست
کف رادش در سخا بحر و کان باید گرفت
از پی دفع حوادث وز پی رفع ضرر
حرز اوصافش همیشه بر زبان باید گرفت
محمدت را از دل پاکش اثر باید نمود
مکرمت را از کف رادش نشان باید گرفت
ای خداوندی، که افریدون و جم را بر درت
موضع دربان و جای پاسبان باید گرفت
بر هلاک خصم تو از آفتاب و از شهاب
آسمان را روز و شب تیغ و سنان باید گرفت
عنف و لطف عمدهٔ خوف و رجا باید نهاد
مهر و کینت مایهٔ سود و زیان باید گرفت
با حسامت لشکری در یک زمان باید شکست
وز سپاهت کشوری در یک زمان باید گرفت
هر که خواهد تا نگیرد حادثاتش در میان
خلافش از خلاف تو کران باید گرفت
فتح منقلاتش کآمد در وجود از دست تو
داستان خوانده را صد داستان باید گرفت
خسروا، هست این خزان وز دست حورا پیکران
اشک حورای رزان اندر خزان باید گرفت
خسروان را رسم بزم و سرکشان را شرط رزم
از شهاب دولت و دین ارسلان باید گرفت
مهر از نام جلالش بر نگین باید نشاند
کلک از بهر مدیحش در بنان باید گرفت
سعی دولت میهمان و میزبان را جمع کرد
کز دل و جان هوای این و آن باید گرفت
در سرای آسمانی شکل شهابی از طرب
باده ای را چون شهاب آسمان باید گرفت
اندرین جشن همایون، اندرین بزم خطیر
می بیاد میزبان و میهمان باید گرفت
تا در اسباط حدوث عالم از راه کلام
شرح اعراض و جواهر در میان باید گرفت
با بقای جاودان بادی ،که ملت را همی
از حسام بقای جاودان باید گرفت
خاتم دولت ترا زیر نگین باید کشید
مرکب عزت ترا صید عنان باید گرفت
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - در مدح اتسز
رفت آن نگار و عشق آن نگار ماند
او شد ز دست و دست نشاطم ز کار ماند
از دیده رفته چهرهٔ همچنون نگار او
وز اشک دیده چهرهٔ من پر نگار ماند
از چشم من جمال دو رخسار یار رفت
وندر دلم خیال دو رخسار یار ماند
بودی مرا قرار دل از دیدن رخش
او رفت وبی رخش دل من بی قرار ماند
خوردم بسی شراب وصالش، کنون مرا
حاصل از آن شراب سر پر خمار ماند
پروردمش به خون دل اندر کنار خویش
رفت آن نگار و خون دل اندر کنار ماند
گلنار بود طلعت زیبای او مرا
اکنون ز دست گل شد و دریده خار ماند
مقهور قهر او دل من گشت و نیک گشت
موقوف عشق او تن من ماند و زار ماند
در عشق او نماند مرا فکر صواب
گر ماند، مدح بارگه شهریار ماند
خوارزمشاه، آنکه ز بذل یمین او
دریا ز در و کان ز گهر بی یسار ماند
شاهی، که جان حاسد او تا بروز حشر
از حیرت حوادث گیتی فکار ماند
آن کو نجست دولت فخر از جانب او
در بند محنت آمد و در دام عار ماند
از فضل او بیانی در هر بلاد رفت
وز تیغ او نشان در هر دیار ماند
آن‌ آتشت هیبت او در جهان، کزو
گردون ثابتات بزیر شرار ماند
از سیر مرکبان قضای بد فلک
بر چهرهٔ بقای حسودش غبار ماند
ای آنکه دیده‌های فلک تا بنفخ صور
از کرده‌های تیغ تو در اعتبار ماند
گردون بجنب جاه تویی ارتفاع گشت
گیتی زنکس خوف تو بی اقتدار ماند
هرگز ندید کس بصدر تو لحظه‌ای
خواهندهٔ عطای تو در انتظار ماند
تو بر سیر ملکی و بدخواه ملک تو
در قبضهٔ شداید قبوض ایار خوار ماند
با جاه بی شمار تو تا حشر خصم را
زان جاه بی شمار ماند
بر نام و نامهٔ تو دهد بوسه بنده وار
هر جا که در زمانه یکی نامدار ماند
شاها، تویی که خصم تو از بیم تیغ تو
بی حصه از نعیم جهان در حصار ماند
اکنون تو آمدی، نه برآنم که در حصار
بیش از دو روز خصم ترا روزگار ماند
بگذار جان دشمن و بفروز جان دوست
کز رفتگان دهر همین یادگار ماند
تا ریزکان دهر بخوانند آن سیر
کندر جهان ز رستم و اسفندیار ماند
اندر حریم ملک بمان پایدار تو
کز دولت تو دین هدی پایدار ماند
بادا بهار ملک تو تازه، که تا ابد
باغ بهار دشمن تو بی بهار ماند
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - هم در مدح ملک اتسز گوید
جانا، دلم ز فرقت تو خون همی شود
و اندوه من ز عشق تو افزون همی شود
خون کرده ای دلم ، نه نخستین کسی منم
کندر فراق تو دل او خون همی شود
لیلی شدی بحسن و مرا در هوای تو
دل بی قرار چون دل مجنون همی شود
رویم چو زر پخته شدست وز چشم من
سیم گداختست ، که بیرون همی شود
من مفلسم و لیک ز روی وز چشم من
آفاق پر خزاین قارون همی شود
با روی چون بهاری وزین روی چون بهار
هر لحظه ایت طبع دگرگون همی شود
مسکین تنم ز هجر تو محنت همی کشد
خرم دل ز جور تو محزون همی شود
آن طبع مهربان تو با من بدین صفت
نامهربان ندانم تا چون همی شود
ماو جناب شاه ، که بخت هنروران
از خاک آن جناب همایون همی شود
خورشید خسروان ملک اتسز ، که ملک او
در قاعده چو ملک فریدون همی شود
شاهی ، که روز حرب ز خون عدوی او
صحرای رزمگاه چو جیحون همی شود
دستش باصطناع چو دریا همی بود
قدرش بارتفاع چو گردون همی شود
ایام اهل دانش و اوقات اهل شرع
از دیدنش مبارک و میمون همی شود
ای خسروی، که روز ملاقات خاک دشت
از خون کشتگان تو معجون همی شود
تأیید با لوای تو وصلت همی کند
و اقبال با هوای تو مقرون همی شود
رأی تو نور زهرهٔ از هر همی دهد
لفظ تو لؤلؤ مکنون همی شود
از باد کینهٔ تو چو اوطان عادیان
اوطان دشمنان تو هامون همی شود
اسلام را بشرکت تیغ تو قوتست
موسی قوی بشرکت هارون همی شود
صد نکته از بدایع و صد بذله از علوم
در کمترینه لفظ تو مضمون همی شود
از فتنهٔ سپاه بلا در امان بود
آنکس که او بمهر تو مفتون همی شود
ایام را رسوم تو رونق همی دهد
و اسلام را علوم تو قانون همی شود
شاها، خدایگانا، بی جان تو تنم
مقهور کیده هر خس و هر دون همی شود
از بسکه اهل علم بصدرت شدند جمع
صدر تو چون رواق فلاطون همی شود
از دست حادثات زمانه دلم زبون
زین پیشتر نمی شد واکنون همی شود
ای لطف پادشاه ، نظری کن که بیگناه
جانم اسیر اختر وارون همی شود
وی طاهر حسن ، برون ران که بی سبب
جیش امین بکشتن مأمون همی شود
تا بی قلم بصنع الهی بر آسمان
شکل هلال بر صفت نون همی شود
بادی تو بر سریر جلالت ، که خصم تو
در خاک از حسام تو مدفون همی شود
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - در مدح اتسز خوارزمشاه
ببرد از من بناگاهان هوای مهر آن دلبر
نشاط از جان قرار از دل توان از تن خرد از سر
لب و خود و رخ و خط وی و جز او کرا دیدی
خط از سنبل رخ از لاله خدا ز سوسن لب از شکر؟
بری پیدا دلی پنهان رخی زیبا قدی نازان
قد از سرو و رخ از ماه و دل از آهن بر از مرمر
بقد و زلف و جعد و طره بر دست آن صنم گویی
گره از دام و پیچ از تاب و رنگ از شب خم از چنبر
بسان نور و فر و عکس لون چهر او ناید
گل از گلبن در از دریا مه از گردون می از ساغر
تو گویی شم و نم و دم و خوی بر دست شخص او
خوی از خیری دم از باده نم از نرگس شم از عنبر
چو باد و ابر و دود و برق آید در وثاق من
غم از رو زن بلا از کوی و رنج از بام و جور از در
نبرد فهم و وهم و مهر و امید اندر گیتی
امید از وصل و مهر از یار و وهم از شاه و فهم از زر
شهنشاهی که رسم و راه و روی و خوی او بستد
فروغ از روز و نور از شمع و زیب از ماه و فر از خور
ببزم و رزم و حزم و عزم گویی عاریت دارد
کف از حاتم هش از رستم تن از بیژن دل از حیدر
بخشم و حلم و عفو و طبع بردارد اگر خواهد
رگ از خاک و تگ از باد و نم از آب و تف از آذر
جهان را خسرو و سلطان و شاه و شهریار آمد
چه از دولت چه از طالع چه از منظر چه از مخبر
بعهد و دهر و شهر و چرخ خالی کرد عهد او
زمین از رنج و دهر از جور و چرخ از نحس و شهر از شر
جهاندارا ، سپاه و خیل و فوج و لشکرت دارد
دل از آهن تن از جوشن سر از خفتان بر از مغفر
شده ملکت بتو خوب و بدیع و دلکش و زیبا
چو طبع از باغ و راغ از شاخ و شاخ از برگ و برگ از بر
بخشت و تیغ و شل گرفته پیش تو آرند
پلنگ از شخ هز بر از که نهنگ از بحر و شیر از بر
تویی خورشید و شاه و شیر و سلطان اندرین عالم
هم از همت هم از حشمت از هیبت هم از گوهر
شده حضرت بتو خو بدیع و دلکش و روشن
چو شمع از شان کمان از شاخ و درع از حلقه تیر از پر
همی تا رنگ و بوی و جلد و نام تو پدید آرد
زر از سیم و می از آب و خز از موی و گل از عبهر
مبادا خالی و فرد و تهی هر روز خسرو را
دل از شادی و لب از خنده کف از جام و سر از افسر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - در مدح مجد‌الدین علی بن جعفر
زان زلف بی‌قرار دلم گشت بی‌قرار
زان چشم پر خمار سرم گشت پر خمار
سر پر خمار خوش تر و دل بی‌قرار به
زان چشم پر خمار وزان زلف بی‌قرار
چون تارهای زلف تو گشتست روز من
ای تارهای زلف تو همچون شبان تار
اندر هلاک جان و دل من چرا کند
بی آب چشم تو عمل تبغ آبدار ؟
هجر تو کرد دست بکارم درون، چنانک
یک باره برد دست نشاط مرا ز کار
هر شب همی کنم همه اطراف روی خویش
بی روی چون نگار تو از خون دل نگار
از بسکه از دو دیده ببارم همی سرشک
دریاچه کنار گشت مرا از غمت کنار
بردی بجور جان من ، آه! ارجزع کنم
از جور بی‌شمار تو در موقف شمار
بگذشت روز وصل و مرا زان همه نعیم
آمد شد خیال تو ماندست یادگار
آید ز راه دور و زیارت کند مرا
الحق ندیده‌ام چو خیال تو غمگسار
زان سازم از دو دیده همی عقدهای در
تا جمله زیر پایت خیالت کنم نثار
در بارگاه سید شرق از خیال تو
شکری بزرگ خواهم گفتن بروز بار
صدر زمانه، عمدهٔ اسلام، مجد دین
آن مجمع بزرگی و آن مفخر تبار
آن افتخار آل پیمبر، که آسمان
جوید همی ز خدمت درگاهش افتخار
در خطهٔ ارادت او ماه را میسر
بر نقطهٔ اشارت او چرخ را مدار
عاقل همی بحق یسارش خورد یمین
سایل همی ز جود یمینش برد یسار
از دستبرد او همه عالم در اهتزاز
وز کار کرد او همه گیتی در اعتبار
ای محتشم به حشمت تو آل مصطفی
وی محترم بحرمت تو شرع کردگار
فرزند حیدری تو و نوک کلک تو
یزدان نهاد معجزهٔ صد چون ذوالفقار
در آن آسمان نهاده نهیب تو اضطراب
وز اختران ربوده هراس تو اقتدار
آنجا که آب عفو تو، کوثر یکی حباب
و آن جا که تف خشم تو، دوزخ یکی شرار
در چشم دهر گرد بساط تو توتیا
در گوش چرخ نعل براق تو گوشوار
با رأی تو چو ماه سپر ماه آسمان
با باس تو چو شیر علم شیر مرغزار
شاخ مساعی تو مناقب دهد ثمر
باز ایادی تو محامد کند شکار
حکم ترا مضای قضا کرده پس روی
امر ترا نفاذ قدر گشته پیشکار
در عزم همچو بادی در حزم همچو خاک
در لطف همچو آبی و در عنف همچو نار
چون دهر با نهیبی و چون چرخ باشکوه
چون کوه پایداری و چون بحر کامگار
در یک زمان حریق حسام نهیب تو
کرده ریاض عیش بد اندیش تو قفار
دشمن پیاده گشته ز است نشاط و لهو
تا تو بر اسب مجد معالی شدی سوار
مردم زخدمت تو بنام و بنان رسند
مقبل کسی که خدمت تو کرد اختیار
ای دستگیر اهل هنر، دست من بگیر
کز من همی برآرد دست فلک دمار
مالیده گشت شخص من از پای امتحان
فرسوده گشت جان من از دست اضطرار
در زینهار دولت تو آمدم، از آنک
بر من همی‌خورد فلک سفله زینهار
جویم همی جوار تو، کز جور حادثات
امروز نیست هیچ امان جز در این دیار
تو ابر مکرماتی و بارانت نعمتست
ای ابر مکرمات ، یکی بر سرم ببار
شخص مرا ز آفت طوفان نایبات
اندر صفینهٔ کنف خود نگاهدار
تا از هوا همی منقاطر شود مطر
تا از زمین همی متصاعد شود بخار
بادا همیشه بیضهٔ عز تو بی خلل
بابا همیشه صفحهٔ جاه تو بی غبار
هم کوکب سیادت تو فارغ از زوال
هم مرکب سعادت تو ایمن از عثار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - رد العجز الی الصدر در مدح اتسز
قرار از دل من ربود آن نگار
بدان عنبرین طرهٔ بی قرار
نگارست رخسارهٔ من ربود آن نگار
ز هجران رخسارهٔ آن نگار
کنار من از دوست تا شد تهی
مرا پر شد از خون دیده کنار
خمارست در سر مرایی قیاس
در اندوه آن نرگس پر خمار
شمار غم او ندانم ، از آنک
غم او گذشته ز حد شمار
فگارست از غمزهٔ او دلم
بلی تبر ناوک کند دل فگار
نزارست شخص من از عشق او
بسا شخص کز عشق او شد نزار
چه کارم؟چو من کس بوده عاشقی ؟
مرا با غم عشق خوبان چه کار؟
مدار ، ای دل ، اندیشهٔ عشق نیز
جز اندیشهٔ مدح خسرو مدار
سوار جهان ، شاه اتسز، که هست
پیاده بمیدان او هر سوار
شراریست از تیغ او در جهان
که گردون بسوزد همی آن شرار
بهار عدو از خلافش خزان
خزان ولی از وفاقش بهار
قفار از نم جودا و چون ریاض
ریاض از تف تیغ او چون قفار
چنارست پنجه گشاده بباغ
مگر سایل جودا و شد چنار ؟
حصارست ، شاها ، جهان بر عدوت
چه لذت بود بسته را در حصار؟
صغار و کبارت ثنا خوان شدند
که هستی پناه صغار و کبار
غباری ، که بر خیزد از لشکرت
بود کیمیای ظفر آن غبار
تبار تواند افتخار هدی
و لیکن تویی افتخار تبار
یسار تو جامه دران از یمین
یمین تو حمله بران بر یسار
بحار از عطای تو گیرد مدد
از آنست جای جواهر بحار
نثار از پی فرق شاهان کنند
کند تیغ تو فرق شاهان نثار
جوار تو جویند اهل هنر
که هست از حوادث پناه آن جوار
شکارند در روز رزمت ملوک
ترا باد ارواح اعدا شکار
مدار فلک بر مراد تو باد
مبادش جز بر مرادت مدار
دمار از مخالف بر آورد بتیغ
بتیغ از مخالف بر آورد مار
فرار از تو جوید عدو بی گمان
و لیکن بجان در نهد آن فرار
مدار جهان بر چو تو شاه باد
که آباد ماند جهان زین مدار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - در مدح خاقان کمال الدین محمود
در هجر روی و لعل تو،ای لعبت طراز
بر روی زرد کرده ام از خون دل تراز
ناکامم از تو ، ور چه برآوردمت بکام
رنجورم از تو ، ور چه بپروردمت بناز
هستم ز حسرت بر چون سیم خام تو
چونان که زر پخته بود در دهان گاز
وز آرزوی آن لب چون انگبین تو
چون موم مانده ام ز تف سینه در گداز
ما را نیاز روی تو بی آبروی کرد
کس را مباد نیز بروی بتان نیاز
بر من فراز گشت در وصل تو و لیک
درهای مکرمات خداوند هست باز
خاقان کمال دولت ، آن خسروی که اوست
چون شمس نور گستر و چون چرخ سر فراز
محمود ، آسمان محامد ، که در کرم
محض حقیقتست و جزو صورت مجاز
از روی او مواکب نصرة در ابتهاج
وز رأی او مناکب دولت در اهتزاز
ایام را هدایت او بوده راهبر
اسلام را عنایت او گشته کار ساز
یک ضربت از حسامش و یک لشکر از عدو
یک تاختن ز بیژن و یک بیشه از گراز
ای خسروی ، که نیست در آفاق مثل تو
گردی عدو گداز و جوادی ولی نواز
اندر حریم عدل تو آهو قرین شیر
وندر جوار امن تو تیهو قرین باز
از ورطهٔ خلاف تو گیتی بر اجتناب
وز حملهٔ نهیب تو گردون در احتزاز
شاها، درین میانه گهی چند بوده ام
جفت بلا و رنج و قرین عنا و آز
بی حیله مانده در کف ایام حیله گر
چون مهره گشته در کف گردون مهره باز
کوتاه کرد بر تو ناگه زدامنم
دستی ، که بود چادثهٔ چرخ را دراز
تا عهدها نباشد بی نذر و بی یمین
تا عقدها نباشد بی مهر و بی جهاز
جز رأی نشر سروری و صفدری مپوی
جز سوی کسب محمدت و مفخرت متاز
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶ - در مدح اتسز
زهی فروخته حسن تو در جهان آتش
زده مرا غم تو در میان جان آتش
اگر بر آرم از اندوه عشق تو نفسی
بگیر از نفس من همه جهان آتش
نماند از آتش دل آب چشم و ترسم از آنک
بجای آب ز چشمم شود روان آتش
برتر از ز پیدا در میان خارا
دل مراست ز تیمار در میان آتش
اگر نه خاره در آتش نهان بود چونست
دل تو خاره و در دل مرا نهان آتش
چو باد می‌گذری بر من و مرا در راه
همی گذاری چونان که کاروان آتش
بجوی مهر من، ای نوبهار حسن ، که من
بکار آیم همچون بمهرگان آتش
منم همیشه در آتش زانده و لیک
مرا ندارد با مدح شه زیان آتش
ابوالمظفر، خورشید خسروان، اتسز
که از صواعق خشمش کند کران آتش
ز کف اوست ببخش کمین اثر دریا
ز تیغ اوست بکوشش کهین نشان آتش
از آن زبانهٔ آتش بود بشکل زبان
که از سیاست او هست ترجمان آتش
خدایگانا، از چشم و دل عدوی ترا
نتیجه هر نفس آبست و هر زمان آتش
رود خدنگ تو سوی مخالفان ز کمان
چنان‌که سوی شیاطین ز آسمان آتش
بجنب خاطر تو کی ضیا خورشید ؟
بپیش همت تو کی شود عیان آتش ؟
نهاده لطف تو در در شاهوار صفا
فگنده جود تو در گنج شایگان آتش
دماغ خصم تو تیره است همچون رنگ دخان
شدست تیغ تو در ضمن آن دخان آتش
تو چرخ فتح و کمانی ترا چو آتش تیز
عجب نباشد بر چرخ در کمان آتش
کسی که نقض تو خواهد که بر زبان راند
شود زبانش هر لحظه در دهان آتش
نهد بدست کرامات تو زمانه نعیم
دهد بکف سیاسات تو عنان آتش
اگر تو قد عزم تو داشتی خورشید
شدی جواهر اندر زمین کان آتش
همی کند ز شررهای خویش وقت فزع
بزیر پای تو خورشید زرفشان آتش
چو گشت عدوی تو خاکسار از غم
بزخم خنجر چون آب در روان آتش
اگر هلاک قصب اندر آتش بطبع
چراست در قصب رمح تو نهان آتش؟
نعوذ بالله! اگر هیبت تو شعله زند
ز قندهار رسد تا بقیروان آتش
رفیع رأی جناب تو در مراسم شرع
مکرمست چو در کیش باستان آتش
بهر ‌رهی که خرامد بفتح و فیروزی
عزیمت تو، که جوید ازو کران آتش
کلیم وار کنی همچو رهگذر دریا
خلیل وار کنی همچو بوستان آتش
رسیده قاعدهٔ عدل تو بدان درجه
که پنبه را شود امروز پاسبان‌ آتش
اگرچه آتش دوزخ مهابتی دارد
بپیش هیبت تو آب گردد آن آتش
شها، بنظم سخن طبع من چنان سبکست
که در مقابلهٔ او بود گران آتش
بروشنی و بلندی چو مدح پردازم
رفیع خاطر من هست در بیان آتش
در تو، شاها، محراب مدح خوان تو شد
چنانکه باشد محراب زند خوان آتش
بآب غربت دادم بطوع و طبع رضا
زدم ز بهر تو در جان خانمان آتش
مراست آب بلاغت مطیع آتش طبع
که دیده آب بر رو گشته قهرمان‌ آتش ؟
بنظم خاطر من پرنیان همی بافد
که دیده هرگز نساج پرنیان آتش ؟
شدست لفظ مرا بنده بی خلاف گهر
شدست طبع مرا سخره بی گمان آتش
ازین سپس ندهد در تنم بلا گیتی
وزین سپس نکند در دلم مکان آتش
خدای داند کز تو بدودمان نروم
و گر برآرد دودم ز دودمان آتش
بحضرت تو مرا گشت آبروی قرین
وگرچه با دل من بود هم قران آتش
همیشه تا که فروزد براغ و باغ بهار
ز برگ لاله و از شاخ ارغوان آتش
بر اهل عالم، شاها، خدایگان بادی
چو بر طبایع عالم خدایگان آتش
مخالفان ترا همچو هاویه جنت
موافقان ترا همچو ضمیران آتش
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - در مدح علاءالدوله اتسز
تا شد دلم بمهر بتان مایل
خواب و قرار گشت زمن زایل
بی‌خواب و بی‌قرار شود لابد
هر کو شود بمهر بنان مایل
لشکر برفت و رفته نگارینم
معشوق لشکری نکند عاقل
اندوه کرد بر دلم حمله
با دیدمش نشسته بر آن محمل
من همچو سایلان برهش واقف
وز دیده گشته خون دلم سایل
از روی او فضای جهان پر گل
وز چشم من بسیط زمین پر گل
شغلیست شغل فرقت او معظم
شکلیست شکل انده او مشکل
یا رب ، شبی بود که من و دلبر
باشیم گشته جمع بیک منزل ؟
وانگه از تفحص حال ما
گشته رقیب ناخوش او غافل
جز شرم و جز مروت و جز تقوی
نامانده در میانهٔ ماه حایل
این کار نیست بابت بخت ما
سودای بیهده چه پزی ؟ ای دل
بی حاصلست یار و ترا در کف
جز باد نیست از غم او حاصل
با یار دل گسل تو چه پیوندی؟
شو دوستی ز دل گسلان بگسل
برگرد از این ره ، ای دل و دردل کن
اقبال بر ثنای شه مقبل
خسرو علاء دولت و دین ، اتسز
آن شاه عالم ، آن ملک عادل
شاهی که هست وقت هنر طبعش
دریای پر جواهر بی ساحل
آن در همه علوم جهان ماهر
و آن در همه فنون هنر کامل
از نایبات مجلس او مأمن
وز حادثات حضرت او مأمل
با نور رأی او شده مه مظلم
با خرج جود او شده که مدخل
نی چرخ با جلالت او عالی
نی بحر با مهابت او هایل
ای معن زایده بر تو سفله
وی قس ساعده بر تو جاهل
آن مفضلی ، که روز سخا باشد
فضل ربیع پیش تو نامفضل
قیصر بمجلس تو کمین حاجب
کسری بدرگه تو کهین عامل
جان ها شده رضای ترا طالب
دل ها شده هوای ترا مایل
نفعی بود وفاق تو بس وافر
دایی بود خلاف تو بس معضل
از طبع تو نزاید جز دانش
وز پشت تو نخیزد جز قابل
بحریست طبع تو ، هنرش لؤلؤ
ابریست دست تو کرمش وابل
قاصر شده ز غایت وصف تو
وقت بیان مقالت هر قابل
رستم را بروز وغا سخره
حاتم ترا بوقت سخا سایل
شاها بصد هزار قران نارد
گردون پر فضول چو من فاضل
عاجر شدی ز لطف فصیح من
سحبان ، که بود معجزهٔ وابل
گر بودمی بعهد سلف گشتی
آوازهٔ همه قدما باطل
در زلزله فتادی از لحنم
زلزل ، که بود نادرهٔ موصل
مذکور شد بمن ادب منسی
مشهور شد بمن هنر خامل
با ساحری خاطر وقادم
منسوخ گشت ساحری بابل
تا همت کاینات جهان یکسر
مفعول و کردگار جهان فاعل
بر ساکنان صحن جهان بادا
عدل تو عام و بخشش تو شامل
انواع فضل را دل تو معدن
و ابنای شرع را در تو معقل
بادا ثنای خلق و ثواب از حق
در عاجلت بحاصل و در آجل
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - در مدح علاء الدوله اتسز
ای روی تو چو خلد و لب تو چو سلسبیل
بر خلد و سلسبیل تو جان و دلم سبیل
در طاعت هوای تو آمد دلم ، از آنک
از طاعتست یافتن خلد و سلسبیل
ناهید پیش طلعت تو کسی دهد فروغ؟
خورشید پیش صورت تو کی بود جمیل
بغداد حسن و مصر جمالی و چشم من
هم دجله را قرین شد و هم نیل را عدیل
با چشم من بساز، که خوبی و خرمی
بغداد را ز دجله بود مصر را ز نیل
از بار رنج بی تو ، تن من شده چو نال
وز زخم دست بی تو ، بر من شده چو نیل
عشق رخ تو شخص عزیزم ذلیل کرد
عشقست آنکه شخص عزیزان کند زلیل
آخر بلطف تقویت شاه روزگار
یابد شفا زانده تو این تن علیل
خورشید خسروان ، ملک اتسز ، که ذات او
در علم چون علی شد و در عقل چون عقیل
قدر فلک بجنب معالی او حقیر
مال جهان بپیش ایادی او قلیل
نه همچو رأی او بضیا اختر مضیئی
نه همچو عزم او بمضا خنجر صقیل
رستم بوقت کوشش با سهم او جبان
حاتم بوقت بخشش با جود او بخیل
حساد او ببند نوایب شده اسیر
و اعدای او بتیغ حوادث شده قتیل
در صحن بپیشه زهرهٔ شیران شود تباه
چون رخش او بعرصهٔ میدان زند صهیل
ای طبع تو بکشف دقایق شده ضمین
وی کف تو برزق خلایق شده کفیل
اسلام در همایت تو یافته پناه
اقبال بر ستانهٔ تو ساخته مقیل
در گرد ملک حزم تو حصنی شده حصین
بر فرق خلق عدل تو ظلی شده ظلیل
با نیزهٔ طویلی و در معرکه کنی
عمر عدو قصیر بدان نیزهٔ طویل
تیغن براه ملک دلیلست خصم را
وندر چنان رهی نبود جز چنین دلیل
و حیست هر چه رأی تو بیند ، و لیک نیست
اندر میانه واسطهٔ شخص جبریل
شاها ، بدار حرب کشیدی سپاه حق
راندی در آب و آتش چون موسی و خلیل
جیشی ، همه بشدت و نیرو چو شرزه شیر
خیلی همه بسینه و بازو چو ژنده پیل
آنجا یکی حصار با یکی میل ساختی
کاسلام را فزود شرف زان حصار و میل
آن قلعه بیخ کفر ز آفاق کرد قلع
و آن میل درد و چشم ضلالت کشید میل
گشت از حظور موکب تو در مهی تمام
کاری که بود نزد همه خلق مستحیل
پاداش تو ز خلق وز خالق بدین عمل
ذکریست بس جمیل و ثوابیست بس جزیل
توفیق نعمتست جلیل از خدا و نیست
یک شخص جز تو در خور این نعمت جلیل
تا در مجسمات بود جرم استوان
تا در مسطحات بود شکل مستطیل
بادا ولی صدر تو در راحت و نشاط
بادا عدوی ملک تو در ناله و عویل
تأیید کرده بر در احباب تو نزول
و اقبال کرده از بر اعدای تو رحیل
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴۷ - نیز در مدح اتسز
چه حیله سازم ؟ کز من گسست یار سلام
چه چاره ورزم ؟ کز من برید دوست پیام
گرفت دامن من هجر ، نابرآورده
هنوز سر ز گریبان وصل دوست تمام
بریده گشت و گسسته دل از برم ، تا دوست
بریده کرد پیام و گسسته کرد سلام
چو زر پخته شد از تف سینه چهرهٔ من
ز دست فرقت آن سینهٔ چو نقرهٔ خام
ز ناله نیست مرا راحت و نشاط و طرب
ز گریه نیست مرا لذت شراب و طعام
از آن دوچشم ، که دارند خون خلق حلال
همیشه هست مرا بر دو چشم خواب حرام
بسان پسته دل تنگ من شکافته شد
ز تیر غمزه آن چشم های چون بادام
برفت سر بسر آرام از دلم ، تا گشت
اسیر دام سر آن دو زلف بی آرام
دو زلف اوست چون دام و دل منست چو صید
چگونه آرام باشد صید را در دام؟
تنم نبیند راحت همی ز جامهٔ عیش
دلم نیابد رامش همی زجام مدام
ز روزگار بنالم ، که روزگار بقصد
همی ز کام دلم را جدا کند ناکام
بجام و جامه چو جانان موافقت نکند
مرا چه راحت و رامش بود ز جامه و جام ؟
دریق باشد در دست روزگار مقیم
دلی ، که کرد درو مدح شهریار مقام
علاء دولت و دین ، پادشاه عالی رأی
که کار دولت و دین را ز رأی اوست نظام
ابوالمظفر ، خورشید خسروان ، اتسز
که هم ظهیر انامست و هم نصیر امام
سپهر قدر ، دریادلی ، خداوندی
که گشته اند مرو را ملوک عصر غلام
خجسته خدمت او عهدهٔ صغار و کبار
ستوده حضرت او کعبهٔ خواص و عوام
بلند گشت هدی را باقتدارش قدر
بزرگ گشت هنر را باختیارش نام
ز بهر اوست وجود تبایع و افلاک
ز سعی اوست نظام شرایع و احکام
مجددست بعونش مراسم ایمان
ممهدست بجاهش قواعد اسلام
ز نایبات جهان جاه او امان ملوک
ز حادثات فلک صدر او پناه کرام
کنند جلوه بصدرش عرایس افکار
برند تحفه بنزدش بدایع افهام
نهاده گیتی اقلام ملک در دستش
تظاهرست اقالیم را بدان اقلام
نوشته گردون ارقام خیر در وصفش
تفاخرست تواریخ را بدان ارقام
خدایگانا ، قدر تو از جلال رسید
بغایتی که بدانجا نمی رسد اوهام
تویی ، که هست بیان تو مایهٔ اعجاز
تویی ، که هست بنان تو صورت اکرام
بجز صلاح نباشد ز ایزدت تلقین
بجز صواب نباشد ز دولتت الهام
زمانه جز بهوای تو بر نیارد دم
ستاره جز برضای تو بر ندارد گام
کمین رأی تو پیرایهٔ هزار فلک
کهینه جود تو سرمایهٔ هزار عمام
ز چرخ طبع تو تابد کواکب افضال
ز بحر دست تو زاید جواهر انعام
بعلم روح تو گشتست اشرف الارواح
بدان صفت که فلک هست اشرف الاجرام
ز هیبت تو چو سیماب ، در قبایل کفر
همی نیابد نطفه قرار در ارحام
چو بر فروخته گردد بکار زار سیوف
چو برفراخته گردد بحشرگاه اعلام
ز طعن و ضرب پر از زلزله شود آفاق
ز دار و گیر پر از ولوله شود ایام
ز هول صاعقهٔ تیغ های چون ارواح
فرو گزارند ارواح صحبت اجسام
بمعرکه جگر تشنهٔ دلیران را
دهند آب ، و لیکن ز چشم های حسام
کند هراس تو آن لحظه سرکشان را نرم
کند نهیب تو آن وقت تو سنان را نرام
چو صبح تیغ تو پیدا شود ز مطلع غمد
ز بیم گردد صبح مخالفان چون شام
یلان شوند ز تیغ تو منهزم چو نانک
ز تیغ صبح شود منهزم سپاه ظلام
با موافقت حربا ! که بر دریدی تو
برمح سینه شکاف و بتیغ جان انجام
گهی بدشت سمرقند و گه بصحن عراق
گهی بخطهٔ جند و گهی ببقعهٔ سام
ز بهر نشر فتوح مبارک تو مقیم
ز بهر شرح رسوم خجستهٔ تو مدام
مجمزیست بهند و مشربیست بترک
مشرحیست بروم و مصنفیست بشام
همیشه تا که بود میل از سر تحقیق
فقیه را بنجوم و حکیم را بکلام
گهی بمسند فتح و ظفر درون بنشین
گهی بعرصهٔ عز و شرف درون بخرام
برغم انف بداندیش هر زمانی باد
ز چرخ مملکت را بشارتی بدوام
بعید اضحی بادت ولایتی تازه
چنانکه چند مسلم شدت بماه صیام
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۵۸ - قصیدۀ ذوقافتین در مدح خاقان کمال‌الدین نظام‌الدوله ارسلان خان ابوالقاسم محمود
ای دلبری، که نیست نظیر تو در جهان
جانی مرا و بلکه گران‌مایه تر ز جان
دیدار تو سپهر نشاطست بر زمین
رخسار تو بهشت جمالست در جهان
داری دو لب چو ساخته دو پاره لعل
وندر دو پاره لعل دو رسته درر نهان
ظاهر نگرددت، چو نگویی سخن، دهن
پیدا نیایدت، چو نبندی کمر، دهان
از لب شکرستانی و من شکرها کنم
گر زان شکرستان تو گردم شکرستان
همچون جگر لطیفی و همچون روان عزیز
و ز دیده بی توام شده خون از جگر روان
عمری فروختم بهوای تو و مرام
زین عمر نیست حاصل سودی مگر زیان
بیدادگر بتی و بعدل کمال‌ دین
یابم ز دست جور تو بیداد گرامان
خاقان، نظام دولت، محمود، آنکه هست
از رهگذار کینهٔ او چرخ بر کران
از دستبرد اوست فغانی بهر دیار
از کارکرد اوست نشانی بمهرکان
بی سر شدست دشمن و بازر شدست دوست
ز آن تیغ سرفشان وزان دست زرفشان
دستش کند بدایع جود و کرم پدید
لفظش کند دقایق فضل و هنر عیان
در علم او ز مایهٔ علم علی اثر
در عدل او ز سایهٔ عدل عمر نشان
خیزد ز بهر مدت عمرش امان ز چرخ
زاید ز بهر عدت جودش گهر ز کان
ای گشته کوشش تو بحفظ هدی
وی کرده بخشش تو برزق بشر ضمان
در پیش ناصح تو فگنده قضا سپر
در روی حاسد تو کشیده قدر کمان
با آیت خلاف تو گشته بلا قرین
با رایت وفاق تو کرده ظفر قران
گردد بریده سر چو قلم، هر که چون قلم
در پیش خدمت تو نگردد بسر دوان
افلاک را هوای تو همواره در ضمیر
و ایام را ثنای تو پیوسته بر زبان
مداح را سحاب سخای تو چون صدف
پر در کند بیک صلهٔ ماحضر دهان
تا در علو نباشد همچون فلک زمین
تا در ضیا نباشد همچون شرر دخان
هر لحظه از کواکب عزی دگر بیاب
هر روز بر اعادی کامی دگر بران
ادبار شد نصیب عدوی تو بر مراد
تا روز رستخیز باقبال در بمان
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۵۹ - در مدح خاقان ارسلان خان کمال‌الدین ابوالقاسم محمد
ای روی تو آفتاب تابان
بردی دل و نیست بر تو تاوان
تو آفت جانی و جهانی
نام تو نهاده‌اند جانان
چون عهد تو پشت من شکسته
چون جعد تو کار من پریشان
هجر تو مرا ز پای افگند
فریاد مرا ز دست هجران!
با خد تو تیره ماه گردون
از قد تو طیره سرو بستان
درد دل صدهزار کس را
یک بوسه ز دو لب تو درمان
با دو لب تو شکر نباید
زیره نبرد کس بکرمان
آنجا که لب و رخ تو آید
حاجت نبود براح و ریحان
بی دو رخ تو آید
بی دو لب تو چه راحت از جان ؟
چندان که تراست خوبی ، ای یار
عشقست مرا هزار چندان
صد کوه جفای تو کشیدم
یک ذره ندیمت پشیمان
هستند ببند هر که هستند
در دست تو کافر و مسلمان
شب ها ز فراق تو دو چشمم
چون دامن خیمه روز باران
در دیدهٔ من چرا بود آب ؟
گر چاه تراست در زنخدان
سر گشته چو گوی شد دل من
تا زلف تو گشت همچو چوگان
بخشای بر آن که دل کند گوی
پس با تو در افگند میدان
گفتی که : نهفته دار رازم
تکلیف مکن ، مرا مرنجان
با سرخی اشک و زردی رخ
راز تو نهفته داشت نتوان
وقتست که قصه ای نویسم
از جور تو سوی قصر خاقان
خاقان معظم ، آنکه او راست
گردون و نجوم او بفرمان
فرزانه کمال دولت و دین
بی خوف کمال او ز نقصان
بوالقاسم ، آنکه در کف او
مقسوم شدست رزق انسان
محمود ، که نام فرخ او
برنامهٔ حمد گشت عنوان
رادی ، که ممهدست و معمور
از بخشش او بلاد توران
گردی ، که مؤیدست و منصور
از کوشش او لوای ایمان
اجسام مخالفانش در خاک
از نوک سنان اوست پنهان
ارواح متابعنش در جنگ
از گرز گران اوست لرزان
از خدمت اوست جاه اشراف
وز حضرت اوست لاف اعیان
گیتی ببقاش داده میثاق
دولت بوفاش کرده پیمان
ای دامن قدر تو برفعت
پیراهن چرخ را گریبان
ای مهر ترا قرینه نصرت
وی قهر ترا نتیجه خذلان
هم لؤلؤ جود را کفت بحر
هم گوهر فضل را دلت کان
مأمور اشارت تو گردون
منقاد ارادت تو کیهان
شمع هنر تو عالم آرای
ابر کرم تو گوهر افشان
نه حلم تراست هیچ غایت
نه علم تراست هیچ پایان
چون رستم سکزیی بهیجا
چون طاتم طایبی در ایوان
از لطف تو خانهای احباب
بانضهت روضهای رضوان
وز عنف تو حله های اعدا
با وحشت حفره های نیران
سبحان الله ! چه روز بود آنک
راندی تو بسوی غز و یکران ؟
در زیر تو باره ای چو کوهی
در دست تو نیزه ای چو ثعبان
از نعرهٔ تو زمکانه واله
وز حملهٔ تو سپهر حیران
با لطف تو همچو آب آتش
با قهر تو همچو موم سندان
بارنده بساعتی حسامت
بر بفعهٔ اهل کفر توفان
از تو شده قصر شرع آباد
وز تو شده دار شرک ویران
بنموده برای نصرة حق
تیر تو در آن غزات برهان
از پیش سنان چون شهبت
بگریخته صد هزار شیطان
ایرانت شده بزیر رایت
تورانت شده بزیر فرمان
معلوم شده ز خاتم تو
کیفیت خاتم سلیمان
ای کرده بدست مرد دانا
هم نام بخدمت تو ، هم نان
من بنده هزار بار دیده
از بخشش تو نعیم الوان
طبعم ز مواهب تو تازه
جانم ز مکارم تو شادان
زان پس که مرا عنایت تو
پرورده بنعمت فراوان
منویس بگفت خصم نامم
بر حاشیهٔ کتاب نسیان
تا هست زمین همیشه ساکن
تا هست فلک همیشه گردان
جز شمع سخا و فضل مفروز
جز تخم وفا و عدل مفشان
اندر سفر و حضر ز آفات
بادات نگاهدار یزدان
دل کفته عدوی تو چو خامه
سر کوفته خصم تو چو سندان
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۳ - د رمدح اتسز
جانا ، طریق مهر و وفا اختیار کن
با ما بکوی مهر و وفا روزگار کن
بی تو ز اسب شادی و رامش پیاده ایم
ما را بر اسب شادی و رامش سوار کن
ای بی قرار کرده دل من چو ذلف خویش
آخر شبی به زاویهٔ ما قرار کن
با روی چون شکفته گلی در بهار حسن
از روی خویش خانهٔ ما چون بهار کن
از جزع ما بگریه گهرها نثار گیر
وز لعل خود بخنده شکرها نثار کن
ما را بحق عشق تو دیرینه خدمتیست
بر ما بحق خدمت دیرینه کار کن
از اشک دیده چهرهٔ ما پرنگار گشت
از نقش چهره دیدهٔ ما پرنگار کن
دامست طرهٔ تو و دانه است خال تو
زان دام و دانه جان و دل ما شکار کن
خواهی که افتخار کند از تو روزگار
از روزگار نصرة دین افتخار کن
پیوسته قصد خدمت این شهریار دار
همواره میل حضرت این شهریار کن
گر قدر بایدت بر او اختلاط جوی
ور جاه بایدت در او اختیار کن
ای شیر چرخ ، جان حسودش شکار گیر
وی تیغ صبح ، سینهٔ خصمش فگار کن
خوارزمشاه ، ای بهنر نازش ملوک
بنیاد ملک خود بهنر استوار کن
در راه دین مواقف مشهور خویش را
صدر لطایف ورق اعتبار کن
ای آفریده ایزدت از بهر کارزار
با دشمنان خطهٔ دین کار زار کن
تو آسمان عدل و سخایی و تا بحشر
بر قطب مکرمات و معالی مدار کن
ابر یمین خویش بر اهل هدی فشان
وز فیض جود خود همه را با یسار کن
آن را که حاسد تو بود تاج دار ساز
و آن را که ناصح تو بود تاجدار کن
بر جمع شرک صاعقهٔ بی شمار بار
بر اهل فضل مکرمت بی شمار کن
پشت زمین ز خنجر خود پر شیار دار
روی فلک ز موکب خود پر غبار کن
در هر دیار کز نفر فتنه آیتیست
برخیزد و قصد آن نفر و آن دیار کن
نیلوفری حسام بر آهیچ از نیام
وز خون اهل شرک جهان لاله زار کن
از آب و باد و آتش تیغ و سنان و تیر
بر خاک معرکه همه را خاکسار کن
از ضربت عنا دلشان پر نهیب درا
وز شربت فنا سرشان پر خمار کن
در رزمگه ز تیغ بر افروز آتشی
وز وی دل مخالف هر پر شرار کن
چون داد کردگار ترا هر چه خواستی
پیوسته شکر موهبت کردگار کن
تا هست عدل بر تن خود عدل جفت دار
تا هست علم بر در خود علم یار کن
تا روز حشر مرکب اقبال خویش را
از رشتهٔ دو رنگ زمانه غیار کن
در باغ تا که خار بود همنشین گل
در باغ مملکت گل بدخواه خار کن
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۴ - از زبان علاء الدوله اتسز خوارزمشاه
ای عادت تو همه جفای من
یک باره گذاشته وفای من
اندیشهٔ مکن همه وفای تو
و اندیشهٔ تو همه جفای من
ای در طلب رضای تو جانم
هرگز نکنی طلب رضای من
در منزل مهر تست رخت من
د موقف عشق تست جای من
بیگانه شدم ز صبر و از شادی
تا عشق تو گشت آشنای من
بر دعوی عشق تست همواره
چشم من و روی من گوای من
هر چند که پادشاه اسلامم
عشق تو شدست پادشای من
این فخر نه بس که گویی اتسز راست
دل گشته مسخر هوای من
آنم که بقای دولت و عزت
بستست خدای در بقای من
بگرفته عنان ملک دست من
سوده برکاب فتح پای من
پیراهن چرخ را گریبان شد
از مرتبه ، دامن قبای من
نی سیر ستاره جز بحکم من
نی گشت زمانه جز برای من
گشتست غبار عرصهٔ هیجا
هنگام مصاف توتیای من
سحر همه صفدران بیوبارد
آن نیزهٔ همچو اژدهای من
سرها درود ، چو گندا ، از کین
از خنجر همچو گند نای من
برباید افسر سلاطین را
ذز معرکه تیر جان ربای من
صد علم بود کمین حدیث من
صد گنج بود کهین عطای من
شومست و مبارکست و چونین به
مر دشمن و دوست را لقای من
خوارزمشهی نیافرید ایزد
داند همه خلق ، جز برای من
تا روز قضا بنصرة ایمان
بس باد معین من خدای من
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۷۱ - نیز در مدح ملک اتسز
بتی ، که ماه برد روشنی ز طلعت او
ربودن دل عشاق گشته صنعت او
چو شب سیاه شود در دو چشم من عالم
اگر نبینم روزی جمال طلعت او
همیشه سوی وفای ویست رغبت من
همیشه سوی جفای منست رغبت او
ضمیر دوست قران کرده با عداوت من
دل منست قرین گشته با محبت او
مرا ز صورت او جان و دل شود خرم
هزار جان و دل من فدای صورت او
فزوده زینت دهر آفتاب چهرهٔ او
ربوده رونق سرو اعتدال قامت او
چو سبزه ایست بر اطراف چشمهٔ حیوان
بگرد دو لب نوشین دمیده سبلت او
شدست بسته تن من بینند انده او
شدست خسته دل من ز تیر محنت او
بباد دادم از دست وصل او و کنون
چو خاک ماندم در زیر پای فرقت او
شدست عادت من خدمتش ، بدان معنی
که هست خدمت شاه زمانه عدت او
علاء دولت ، فخر ملوک ، نصرت دین
که هست قاعدهٔ ملک و دین ز دولت او
خدایگانی ، فرخنده حضرتی ، شاهی
که سجده گاه سلاطین شدست حضرت او
مقر نگیرد اقبال جز بدرگه او
کمر نبندد ایام جز بخدمت او
شدست کار ولی ساخته ز بخشش او
شدست جان عدو سوخته ز هیبت او
بخیل باشد دریا ، حقیر باشد چرخ
بگاه جود و شرف پیش دست و همت او
نظام دین و دول گشته تیغ و خامهٔ او
جمال ملک و ملل گشته جاه و حشمت او
ز بیم رایت عمر عدو نگون گردد
چو بر فرازد دست فتوح رایت او
نمونه ایست بهشت از حریم مجلس او
نشانه ایست جحیم از نهیب صولت او
شدست دیدهٔ دشمن غلاف نیزهٔ او
شدست تارک حاسد نیام ضربت او
خمار محنت هرگز اثر نیارد کرد
بر آنکه مست شود از شراب نعمت او
منم که تا بدر فرخش بپیوستم
همی گسسته نگردد ز من عطیت او
گهی نشینم با کامها زبخشش او
گهی خرام با لامها ز خلعت او
از آن سپس که تنم بود در مضرت چرخ
بمن رسد ز هرگونه ای مبرت او
چو پایهای حوادث ببست بر تن من
زبان گشادم بر پایهای مدحت او
اگر چه هست دلم در هوای او یکتا
دوتا شدست تن من ز بار منت او
همیشه تا بگردد سپهر و از انجم
بود بروز و بشب نور او و زینت او
مباد فارغ از قهر خصم خنجر او
مباد خالی از نظم ملک فکرت او
گسسته باد دو پای عنا ز جانب او
بریده باد دو دست فنا ز مدت او


رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۷۷ - نیز در ستایش ملک اتسز گوید
ای جهان از سر زلف تو معطر گشته
همه آفاق ز روی تو معنبر گشته
خوب چون یوسف پیغمبری و بی تو مرا
دیده چون دیدهٔ یعقوب پیمبر گشته
دهند و چشم تو چون پسته و بادام شده
زلف و بالای تو شمشاد و صنوبر گشته
چهرهٔ من ز فراق تو و دیده ز غمت
معدن زر شده و موضع گوهر گشته
خوار چون مردم درویش چرا باشم ؟اگر
هستم از چهره و از دیده توانگر گشته
کوی تو قبله شد و از قبل دیدن تو
بسر کوی تو عشاق مجاور گشته
عاشق ساغری و من ز پی خدمت تو
مصحف انداخته و بنده ساغر گشته
بوده من صاحب زهاد و کنون در عشقت
پیشوای همه اوباش قلندر گشته
لب تو آب حیاتست و مرا در طلبش
حال تاریک تر از راه سکندر گشته
چشم من در غمت ، ای گوهر دریای جمال
گوهر افشان چو کف شاه مظفر گشته
قطب دین ، اتسز غازی ، که برفعت قدرش
هست با کنگرهٔ چرخ برابر گشته
باطن روشنش از نور چو ظاهر بوده
مفخر فرخش از حسن چو منظر گشته
افسری بر سر او بخت نهاده بشرف
و اختران فلکش گوهر افسر گشته
در هنر وقت مجابات چو صاحب بوده
در وغا روز ملاقات چو حیدر گشته
در کف حادثهٔ گنبد اخضر اعداش
همه سرگشته تر از گنبد اخضر گشته
از غبار سپهش چشم فلک کور شده
وز صهیل فرسش گوش جهان کر گشته
ای یک انصاف تو صد سایهٔ طوبی بوده
وی یک انگشت تو صد چشمهٔ کوثر گشته
خانه فضل و حیا و تن اقبال و کرم
بمساعی تو معمور و معمر گشته
بیضهٔ دولت و اطراف جهان را بسزا
تیغ تو راعی و انصاف تو داور گشته
نام فرخنده و القاب بزرگت بجلال
فخر خاتم شده و زینت منبر گشته
حیدری روز وغا وز سر تیغ تو خراب
قلعهٔ خصم تو چون قلعهٔ خیبر گشته
شکر اندر دهن حاسد تو زهر شده
زهر در کام نکوه خواه تو شکر گشته
بانگ کوس تو شده نغمهٔ صور و ز فزع
عرصهٔ رزم تو چون عرصهٔ محشر گشته
آفتابی تو و از رایت فرخندهٔ تو
منهزم دشمن جان تو چو اختر گشته
پر ز دود و تهی از نور دل و دیدهٔ خصم
چون دل لاله و چون دیدهٔ عبهر گشته
مملکت چون فلک و رای تو خورشید شده
مکرمت چون عرض و جاه تو جوهر گشته
تو چون خورشید منور گه جولان و براق
زیر ران تو چو گردون منور گشته
تیغ بران تو تو مرگی ، که مجسم شده است
شخص میمون تو جانیست مصور گشته
تا بود ساحت بستان ببهار و بخزان
چون کف سایل تو پر گهر و زر گشته
باد تا حشر اشارات و ارادات ترا
دهر مأمور شده ، چرخ مسخر گشته
اندرست اسلام کرامات تو بی حد مانده
وندر ایام مقامات تو بی مر گشته