عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲ - در صفت خزان و مدح امیر ابوالمظفرنصر بن سبکتگین برادر سلطان محمود گوید
چو زر شدند رزان، از چه؟ از نهیب خزان
بکینه گشت خزان، با که؟ باستاک رزان
هوا گسست، گسست از چه؟ بر گسست از ابر
ز چیست ابر؟ ندانی تو؟ از بخار و دخان
خزان قوی شد چون گل برفت، رفت رواست
بنفشه هست؟ بلی، با که؟ با بنفشه ستان
گزنده گشت، چه چیز؟ آب، چون چه؟ چون کژدم
خلنده گشت همی باد، چون چه؟ چون پیکان
بریخت که؟ گل سوری، چه چیز؟ برگ، چرا؟
زهجر لاله، کجا رفت لاله؟ شد پنهان
مگر درخت شکفته گناه آدم کرد ؟
که از لباس چو آدم همی شود عریان ؟
سمن ز دست برون کرد رشته لؤلؤ
چو گل ز گوش بر آورد حلقه مرجان
چو می بگونه یاقوت شد، هوا بتد
پیاله های عقیقی ز دست لاله ستان
خزان بدست مه مهر در نوشت از باغ
بساط ششتری و هفت رنگ شاد روان
که داد سیم به ابرو که داد زر بباد؟
که ابر سیم فشانست و باد زرافشان
هزاردستان دستان زدی بوقت بهار
کنون بباغ همی زاغ راست آه و فغان
هزار دستان امروز درخراسانست
بمجلس ملک اینک همی زند دستان
بمجلس ملک جنگجوی رزم آرای
بمجلس ملک شیر گیر شهر ستان
سپاهدار خراسان ابوالمظفر نصر
امیر عالم عادل برادر سلطان
چه گویم او را؟ وصف وچه خوانم او را؟ مدح
چه بوسم او را؟ خاک و چه بخشم اورا؟ جان
ز دل چه خواهد؟ فضل و زکف چه خواهد؟ جود
دلش چه آمد؟ بحر و کفش چه آمد، کان
از آن چه خیزد؟ درو، از این چه خیزد؟ زر
سخا که ورزد؟ این و، عطا که بخشد؟ آن
هنر نمود؟ نمود و، جهان گشاد؟ گشاد
یکی به چه؟ به حسام و، یکی به چه؟ به سنان
به رزم ریزد، ریزد چه چیز؟ خون عدو
به صید گیرد، گیرد چه چیز؟ شیرژیان
به علم دارد، دارد چه چیز؟ علم علی
به عدل ماند، ماند به که؟ به نوشروان
برزمگه چه نماید؟ شجاعت و مردی
ببزمگه چه نمایه؟ سخاوت واحسان
هوا چگونه بود پیش طبع او؟ نه سبک
زمین چگونه بود پیش حلم او؟ نه گران
رضای او به چه ماند؟ بسایه طوبی
خصال اوبه چه ماند؟ بروضه رضوان
سخای او به چه ماند؟ به معجز عیسی
لقای او به چه ماند؟ به چشمه حیوان
به صلح چیست؟ به صلح آفتاب روشن رای
به خشم چیست؟ به خشم آتش زبانه زنان
رسیدپر کلاهش؟ بلی، به چه؟ بفلک
گذشت همت او؟ از چه؟ از بر کیوان
زند، زند چه؟ زند بر سر مخالف تیغ
کند ،کند چه؟ کند از تن مخالف جان
دهد، دهد چه؟ دهد دوست را بمجلس مال
برد، برد چه؟ برد از عدو برزم روان
نه در سخاوت او دیده هیچکس تقصیر
نه در مروت اودیده هیچکس نقصان
به تیغ پاره کند درقه های چون پولاد
به تیر رخنه کند غیبه های چون سندان
ایا نموده جهانرا هزار گونه هنر
چو که؟ چو حیدر کرار و رستم دستان
ز جنگ جستن تو وز سخانمودن تو
بهای تیغ گران گشت و نرخ زر ارزان
که کرد آنچه تو کردی به روز حرب کتر؟
بر آن سپاه که بودند زیر رایت خان
ثنات گویم کز گفتن ثنای تو من
ثواب یابم همچون ز خواندن قرآن
همیشه تا چو زنخدان و زلف دوست بود
ز روی گردی گوی و ز چفتگی چوگان
سپید عارض معشوق زیر زلف بود
چو پشت پهنه سیمین زدوده و رخشان
سرسران سپه باش و پشت ملک و ملک
خدایگان زمین باش و پادشاه زمان
هزار مهر مه و مهرگان و عید و بهار
به خرمی بگذار وتو جاودانه بمان
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۵ - همو راست
نوبهارآمدو بشکفت بیکبار جهان
بر سر افکندزمین هر چه گهر داشت نهان
تاز خواب خوش بگشاد گل سوری شم
لاله سرخ ببندد همی از خنده دهان
پرنیانها و پرندست کشیده همه باغ
عاشقان گاه بر این سایه دوان گاه بر آن
اندر آن هفته که بگذشت جهان پیر نمود
وندر این هفته جوانست کران تابه کران
من شنیدم که به ایام جوان پیر شود
نشنیدم که به یک هفته شود پیر جوان
من نگویم که می سرخ حلالست و مباح
گر بودورنه من این لفظ نیارم به زبان
گویم ار هرگز خواهی خوری امروز بخور
که دگر باره بدین روز رسیدن نتوان
خیز تا بر گل نو کوزگکی باده خوریم
پیش تا از گل ما کوزه کند دست زمان
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
مبداء عشق ز جاییست که نیز آنجا را
کسی ندیدست و نداند ازل آن مبدا را
سخن عشق بسی گفته شد و می گویند
کس ازین راه ندانست امد اقصا را
راست چون صورت عنقاست که نقاشانش
می نگارند و ندیدست کسی عنقا را
پایه عشق بلندست و ز سربازان هیچ
کس نیاورد بزیر قدم آن بالا را
گر تو از خود بدر آیی هم از اینجا که تویی
سیر ناکرده ببینی افق اعلا را
قلم عشق کند درج بنسخ کونین
در خط علم تو مجموعه ما او حی را
در کتب می نگری،راه رو و کاری کن
کآینه حسن نبخشد رخ نازیبا را
گر زاغیار دلت سرد شود، جان بخشی
نفس گرم تو تعلیم کند عیسی را
هر چه در قبضه الاست ز اعیان وجود
لقمه یی ساز از آن بهر دهان لا را
ترک دنیا کن اگر قربت جانان خواهی
که به عیسی نرساند سم خر ترسا را
کشته عشق شو ای زنده که هرگز چون جان
مرگ ممکن نبود کشته آن هیجا را
دست ازین جیب برون آر که آل فرعون
نتوانند سیه کرد ید بیضا را
تا تو در گوش دل خویش کنی کردستند
پر ز لؤلوی معانی صدف اسما را
ای جدل پیشه شفای خود ازین قانون ساز
کین اشارات نباشد پسر سینا را
سیف فرغانی رو وصف ره عشق مکن
چون بپیمانه کسی کیل کند دریا را؟
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
طوطی روح که دامش قفس ناسوتست
عندلیبی است که جایش چمن لاهوتست
بشکرهای ملون چو مگس حاجت نیست
طوطیی را که ز خوان ملکوتش قوتست
یوسف عقل ترا نفس تو چون زندانست
یونس روح ترا جسم تو بطن الحوتست
ای بدنیا متمتع اگر این عمره و حج
از پی نام کنی کعبه ترا حانوتست
در کهولت چو صبی طبع جوان آیین را
زآن مریدی تو که پیر خردت فرتوتست
دل تو مرده دنیا و چنین تا لب گور
سوبسو مرده کش توتن چون تابوتست
هرکه او تشنه دنیاست ازو ناید عشق
مطلب آب ز چاهی که درو هاروتست
ای جوانمرد تو مرد پیرزن دنیا را
زهره یی دان که رخش آفت صد ماروتست
دل خودبین تو امروز چو افعی شد کور
زآن زمرد که بگرد لب چون یاقوتست
خویشتن را تو چو داود شماری لیکن
هر سر موی تو در ملک یکی جالوتست
سیف فرغانی رو خدمت درویشان کن
کرم قزاز بریشم گر برگ توتست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
مرا با رخ تو نظر بهر چیست
چو رویت نبینم بصر بهر چیست
چو شیرین نگردد ازو کام من
ترا این لب چون شکر بهر چیست
چواز روز (بی بهره باشند) خلق
بر افلاک شمس وقمر بهر چیست
چو از وی توانگر نگردد فقیر
غنی را همه سیم وزر بهر چیست
چو عاشق نشد بر پری منظری
پس این آدمی ای پسر بهر چیست
چو از دست برنایدت کار عشق
پس ارواح اندر صور بهر چیست
چو بی بهره باشیم ازآب حیات
برین خاک مارا گذر بهر چیست
تو از بهر عشق آفریده شدی
چو میوه نباشد شجر بهر چیست
چو مردم بهر دام بهر قفس
بگیرندت این بال وپر بهر چیست
من ارنیستم عاشق روی او
لب وچشم من خشک و تر بهر چیست
برین روی زردی زبهر چه رنج
درین جسم خون جگر بهر چیست
پس این سیف فرغانی اندر جهان
چو مجنون ولیلی سمر بهر چیست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
دل زمن برد آنکه جان را نزد او مقدارنیست
یک جهان عشاق را دل برده ودلدار نیست
هرکه ترک جان کند آسان بدست آرد دلش
گر بدست آید دل او ترک جان دشوار نیست
در بلای عشق او بی اختیار افتاده ام
گرچه این مذهب ندارم کآدمی مختار نیست
گفتم اندر کنج عزلت رو بدیوار آورم
چون کنم در شهر ما یک خانه را دیوار نیست
دوست ازما بی نیاز و وصل مارا ناگزیر
عشق با جان همنشین وصبر با دل یارنیست
گرچو سگ ازکوی او نانی خوری اندک مدان
ور سگان کوی اورا جان دهی بسیار نیست
حضرت او منزل اصحاب کهفست ای عجب
کاندر آن حضرت سگان را بارومارا بار نیست
ای زتو روزم سیه، شبها که مردم خفته اند
جز سگ ومن هیچ کس در کوی تو بیدار نیست
بار عشقت می کشم خوش زآنکه مر فرهاد را
کوه کندن بر امید وصل شیرین بار نیست
گر سرت در پا نهم ور تیغ بر فرقم زنی
از منت خوشنودی ای جان وزتوام آزار نیست
ور نگارستان شود پشت زمین از روی گل
بلبل جان مرا جز روی تو گلزار نیست
راست گفتی آزمودم با تو گشتم متفق
(ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست)
سیف فرغانی چومن گر حاجتی داری بدوست
دوست خود ناگفته داند، حاجت گفتار نیست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
گرچه متاع جان بر جانان خطرنداشت
جان باز کز جهان دل ازو دوستر نداشت
عاشق بدست همت خود در طریق عشق
هرچ آن نه دوست بود بیفگند و برنداشت
قومی ز عشق خاص ندارند بهره یی
خود عامتر بگو که کسی زین خبر نداشت
خفته درین نشیمن وز آن اوج مانده باز
زیرا همای همت آن قوم پر نداشت
هر سنگدل که او نپذیرفت نقش عشق
او قلب بود و لایق این سکه زر نداشت
در آستین صدره دولت نکرد دست
هر دامنی که درخور این جیب سر نداشت
عاشق نخواست مال چو حرصی درو نبود
جوکی خرد مسیح چو در خانه خر نداشت
عاشق از آب وخاک نزاده است ای پسر
پوشیده نیست بر تو که عیسی پدر نداشت
بی عشق هرچه گفت ازو کس نیافت ذوق
باران نخورد از آن صدف او گهر نداشت
شعر کسی چو خواندی و حالت دگر نشد
تیغش نبود تیز که زخمش اثر نداشت
آنکس که همچو سیف نخورد آب نیل عشق
گر خاک مصر شد قصب او شکر نداشت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
ملکست وصل تو بچو من کس کجا رسد
واین مملکت کجا بمن بینوا رسد
وصل ترا توانگر و درویش طالبند
وین کار دولتست کنون تا کرا رسد
در موکب سکندر بودند خلق واو
زآن بی خبر که خضر بآب بقا رسد
شاهان عصر از در من نان خوهند اگر
از خوان تو نواله بچون من گدا رسد
هر چند هست سایه لطف تو خلق را
چون آفتاب کو همه کس را فرا رسد
با بنده لایق کرم خویش جود کن
پیدا بود که همت او تا کجا رسد
رخ همچو ماه زرد شود آفتاب را
گرنه زروی تو مددش در قفا رسد
عاشق چو در ره تو قدم زد بدست لطف
تاج کرم بهر (سر) مویش جدا رسد
آن کس منم که در عوض یک نظر زتو
راضی نیم که ملک دو عالم مرا رسد
عاقل زغم گریزد ودیوانه وار ما
شادی کنیم اگر غم عشقت بما رسد
وصل تو منتهاست (که) عاشق درین طریق
از سد ره بگذرد چو بدین منتها رسد
ای محنت تو دولت صاحب دلان شده
نعمت بود گر از تو بعاشق بلا رسد
چندانکه سیف هست همین گوید ای نگار
جانا حدیث عشق تو گویی کجا رسد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
گر نور حسن نبود رو کی چو ماه باشد
ور رنگ و بوی نبود گل چون گیاه باشد
اندر زمین چه جویی آنرا که از نکویی
چون آسمانش بر رو خورشید و ماه باشد
ای دانه وجودت بی مغز جان چو کاهی
گر جان مغز نبود دانه چو کاه باشد
صورت بجان معنی آراستست ورنی
در خانهای شطرنج از چوب شاه باشد
جانرا درین گریبان (دیگر) سریست با تو
کین سر که هست پیدا آنرا کلاه باشد
تو معتبر بعشقی ای مشتغل بصورت
وین را ز روی معنی بیتی گواه باشد
گر نان خور نباشد بر روی خوان گردون
چون پشت دیگ مه را کاسه سیاه باشد
گر کم ز تار مویی از تست با تو باقی
می دان که از تو تا او بسیار راه باشد
سر را بدست خدمت جاروب کوی او کن
تا مر ترا درین ره آن پایگاه باشد
ای سیف عاشق او آفاق را بسوزد
زآن آتشی که او را در دود آه باشد
با صد هزار لشکر سلطان نباشد ایمن
زآن صفدری که او را همت سپاه باشد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
عاشقانی که مبتلای تواند
پادشاهند چون گدای تواند
حزن یعقوبشان بود زیرا
هر یک ایوب صد بلای تواند
گرچه دارند در درون صد درد
همه موقوف یک دوای تواند
دل قومی بوصل راضی کن
که بجان طالب رضای تواند
مرده عشق و زنده امید
زنده ومرده از برای تواند
آفت عقل و هوش اهل نظر
چشم و ابروی دلربای تواند
ای سلیمان بدستگاه مکوب
سر موران که زیر پای تواند
یک زبانند در ملامت ما
این دو رویان که در قفای تواند
عالمی همچو سیف فرغانی
با چنین حسن مبتلای تواند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
گر دوست حق عشق خود ازما طلب کند
از خارهای بی گل خرما طلب کند
عشاق او بخلق نشان می دهندازو
وای ارکسی نشان وی ازما طلب کند
زین خرقه یی که حرقه ما گشت بوی فقر
از برد باف جامه دیبا طلب کند
اندر سوآل دوست ندانم جواب چیست
این اسم را گر ازتو مسما طلب کند
از عاقلان چه می طلبی وجد عارفان
عاقل ز زمهریر چه گرما طلب کند
درویش در سماع قدم بر فلک نهد
آتش چو برفروزد بالا طلب کند
در وی بجای خوف وطمع حرص مورچه است
صوفی گه چون مگس همه حلوا طلب کند
زین غافلان صلاح دل ودین طمع مدار
از دردمند کس چه مداوا طلب کند
در کوی عشق جای نیابد کسی که او
تا رخت خویشتن ننهد جا طلب کند
از چون منی (چه) می طلبی زندکی دل
از مرده چون کسی دم احیا طلب کند
جانان زما دلی بغم عشق منشرح
از پارگین فراخی دریا طلب کند
از همچو ما فسرده دلان شوق موسوی
از جیب سامری ید بیضا طلب کند
وزسیف جان راه رو وچشم راه بین
بر روی کور دیده بینا طلب کند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
هردم از عشق تو حال من دگرگون می شود
وزغمت ای دلستان جان را جگر خون می شود
آن عجب نبود که شوریده شمو دیوانه وار
عاقل از عشق تو گر لیلیست مجنون می شود
دوستدار عاشقان تو هم از عشاق تست
چون درآمیزد بجیحون قطره جیحون می شود
تا شفا یابند از بیماری دل جمله را
همچو طب بوعلی درد تو قانون می شود
شهسواران ترا در آخر پر کاه خاک
اسب پرورده بشیر گاو گردون می شود
دست اندر آستین گوی از سلاطین می برد
پای در دامان و از کونین بیرون می شود
زاهدان از عاشقان دورند از بهر بهشت
مرد نازل مرتبه از همت دون می شود
گر کند عاشق بسوی پستی دنیا نظر
رفع عیسی در حق او خسف قارون می شود
دل درین (ره) زد قدم جان ماند تنها گفتمش
صبر کن تا بنگری کاحوال او چون می شود
کس نمی داند که اندر کارگاه حکم دوست
آدم از چه مجتبی وابلیس ملعون می شود
سیف فرغانی بعشق از خویشتن یابد خلاص
ما راز سوراخ خود بیرون بافسون می شود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
عقل در کفر و دین سخن گوید
عشق بیرون ازین سخن گوید
آن بیک شبهه در گمان افتد
وین ز حق الیقین سخن گوید
آن خود از علم جان نداند هیچ
وین ز جان آفرین سخن گوید
با تو عشق از نخست چون قرآن
همه از مهر و کین سخن گوید
تا بدان جا که من ورای حجاب
با تو آن نازنین سخن گوید
طعن کرده است عقل و گفته مرا
او که باشد که این سخن گوید
خویشتن سوزد او چو پروانه
که چو شمع آتشین سخن گوید
عقل ازین می نخورد هشیارست
مست گردد همین سخن گوید
من نه شاگرد طبع خود رایم
که نه بر وفق دین سخن گوید
راوی جانم از محدث عشق
باجازت چنین سخن گوید
سخن شاعر از سر طبعست
ضفدع از پارگین سخن گوید
زاغ بر شاخ خشک وبلبل مست
برگل و یاسمین سخن گوید
عشق بر هر لبی که مهر نهاد
بی زبان چون نگین سخن گوید
با کسانی که کشته عشق اند
مرده اندر زمین سخن گوید
سیف فرغانی ار خمش باشی
بزبان تو دین سخن گوید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
یار بر من در فشاند از لؤلوی مکنون خویش
طالعم مسعود کرد از طلعت میمون خویش
زآن نگار خوش نمک دیگ دل ما جوش کرد
کآتشی در ما فگند از روی آذرگون خویش
گفت رو از خط ما تعویذ جان کن زآنکه نیست
مارگیر زلف ما در عصمت افسون خویش
ای لفیف جان تو معتل آفتهای طبع
عشق ما هر ناقصی را کی کند مقرون خویش
هرکه او در دام ما افتاد و دادش دانه عشق
همچو مرغ کشته گردد هر دم اندر خون خویش
گر خوهی کز زند عشق اندر تو افتد آتشی
نار شهوت را بکش در طبع چون کانون خویش
ای بصابون ستایش خویشتن را کرده پاک
این همه ناپاکی تو هست از صابون خویش
هرچه در ضمن کتب لفظیست دانی معنیش
آخر ای عالم چرایی جاهل از مضمون خویش
حکم افلاطون رایت گر همه حکمت بود
چون ارسطو کن خلاف رای افلاطون خویش
زآن نداری روشنایی کآهن سرد دلت
چون درون آینه است ای صیقل بیرون خویش
از متاع دیگران بازار خویش آراستی
زین چنین سودا چه باشد سودت ای مغبون خویش
اهل دل در کار خرج از معدن جان می کنند
صرف کن سیم و زر از گنجینه قارون خویش
ای بتزویر و حیل چون سامری گوساله ساز
گاو بازی زین نمط کم گیر بر گردون خویش
از اشاراتی که کردم من ترا دادم شفا
گرچه رنجورم علاجت کردم از قانون خویش
چون ترازو راست شو تا سیف فرغانی ترا
سیم و زر موزون دهد از طبع ناموزون خویش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
آنجا که جای دوست بود من نمی رسم
خاریست مانعم که بگلشن نمی رسم
هر نیم شب بدست خیالش بدان طرف
خدمت همی رسانم اگر من نمی رسم
از فکر یار هستی خویشم بیاد نیست
مستغرقم بدوست،بدشمن نمی رسم
این ترک سعی من نه زنومیدیست،لیک
معلوم شد مرا که برفتن نمی رسم
یاری ز من رمیده چوآهوی تیزگام
من همچو سگ درو بدویدن نمی رسم
آنجا چو جان مجردو تنها توان شدن
من پای بست همرهی تن نمی رسم
چون خاک کوی انس گرفتم بخار و خس
زآن همچو گرد خانه بر وزن نمی رسم
معشوق دیدنیست ولیکن مرا زمن
درپیش پردهاست،بدیدن نمی رسم
بی شمع روی روشن جانان چراغ وار
خود را همی کشم که بمردن نمی رسم
چون گوهرم زمعدن اصلی خویش دور
درحقه مانده باز بمعدن نمی رسم
طاوس باغ قدس بدم اندرین قفس
بالم شکسته شد بنشیمن نمی رسم
فصل بهار وصل چو دورست،غنچه وار
در پوست مانده ام،بشکفتن نمی رسم
سنگ آتشم چوخاک نشسته بزیر آب
آتش نهفته ام چوبآهن نمی رسم
کشت وجود تا نکند خوشه کمال
من نارسیده ام بدرودن نمی رسم
اندر صفات دوست چگویم سخن چو من
در وصف حال خویش بگفتن نمی رسم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
ای همه هستی مبر در خود گمان نیستی
ترک سر گیر و بنه پا در جهان نیستی
نیستی نزدیک درویشان ز خود وارستنست
مرگ صورت نیست نزد مانشان نیستی
کردمان و می کورا مسلم کی شود (کذا)
داشتن داغ فنا بر گرد ران نیستی
در ره معنی میسر کشتگان عشق راست
زیستن بی زحمت صورت بجان نیستی
هرچه هست اندر جهان گر دشمنت باشد، مخور
از حوادث غم، چو هستی در امان نیستی
عشق شیر پنجه دار آمد چو دستش در شود
گاو گردون را کشد در خر کمان نیستی
اندرین خاکست همچون آب حیوان ناپدید
جای درویشان جان پرور بنان نیستی
جان عاشق فارغست از گفت و گوی هر دو کون
حشو هستی را چه کار اندر میان نیستی
حبذا قومی که گر خواهند چون نان بشکنند
قرصه خورشید را بر روی خوان نیستی
معتبر باشد ازیشان نزد جانان بذل جان
چون سخا در فقر و جود اندر زمان نیستی
جمله هستیهای عالم (را) که دل مشغول اوست
لقمه یی ساز و بنه اندر دهان نیستی
راه رو شب چون شتر تا خوش بیاسایی بروز
ای جرس جنبان چو خر در کاروان نیستی
سیف فرغانی دهان در بند و از دل گوش ساز
نطق جان بشنو که گویا شد زبان نیستی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
عشق اسلامست و دیگر کافری
وقت آن آمد که اسلام آوری
مملکت شوریده شد بر جن و انس
ای سلیمان بازیاب انگشتری
ما به سلطانی نداریم افتخار
تو چه می نازی بدین ده مهتری
گر دو کونت دست در گردن کند،
با یکی باید که سر درناوری
آفتاب عشق طالع بهر تست
جز تو کس را نیست این نیک اختری
با مه دولت قران کرد اخترت
چون ترا شد آفتابی مشتری
برگ زرین کن چو شاخ اندر خزان
گر گدای کوی این سیمین بری
یار سلطانیست از ما بی نیاز
هست او را مال و ما را نی زری
بی زری عشاق او را عیب نیست
عزل سلطان نبود از بی افسری
نزد او از تاج بر فرق سران
به بود نعلین در پای سری
شعر من آبیست از جالی روان
زو بخور زآن پیش کز وی بگذری
مشرب خضرست چون عین الحیات
جهد کن تا آب از این مشرب خوری
سیف فرغانی سخنها گفت و رفت
شعر از وی ماند و سحر از سامری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
اگر چو خسرو و خاقان سزای تاج و سریری
ترا گلیم گدایی به از قبای امیری
بوقت می گرو و از سپیدرویی خود دان
بزر سرخ خریدن سیه گلیم فقیری
ترا چه عیب کند یار و گر کند چه تفاوت
گر آفتاب کند عیب ذره را بحقیری
چو دوست سایه لطفی فگند بر سر کارت
بروی پشت زمین را چو آفتاب بگیری
ترا سعادت عشقش بپایه یی برساند
که خس دهی بستانند و زر دهند نگیری
اگر سلامت خواهی چراغ مجلس او شو
چو او فروخت نسوزی (و چون) بکشت نمیری
چو آتش آنچه بیابی برنگ خویشتنش کن
چنان مشو که ز بادی چو آب نقش پذیری
مدام در پی او رو که راه عشق بداند
که چشم عقل تو کورست اگر بدیده بصیری
تو نقد خود بد گر کس سپار تاش بسنجد
بسنگ خویش فزونی بنزد خویش کثیری
فطیر عقل تو خامست بی حرارت عشقش
برو بسوز که خامی، برو بپز که خمیری
سخن بقدر تو گویم که طعمه کرد نشاید
طعام مردم بالغ ترا که طفل بشیری
بگوش هوش زمانی سماع قول رهی کن
اگر عطارد ذهنی ور آفتاب ضمیری
چو سیف روز جوانی بعاشقی گذراند
سعادتش برساند چو بخت بنده بپیری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
کیست درین دور پیر اهل معانی
آنکه بهم جمع کرد عشق و جوانی
قربت معشوق از اهل عشق توان یافت
راه بود بی شک از صور بمعانی
گر تو چو شاهان برین بساط نشینی
نیست ترا خانه در حدود مکانی
در نفسی هرچه آن تست ببازی
درند بی ملک هر دو کون نمانی
نور امانت ز تو چنان بدرخشد
کآتش برق از خلال ابر دخانی
خضر شوی در بقا و دانش و آنگاه
آب در اجزای تو کند حیوانی
علم تو آنجا رسد بدو که چو حلاج
گویی اناالحق و نام خویش ندانی
همچو عروسان بچشم سر تو پیدا
رو بنمایند رازهای نهانی
جسم تو زآن سان سبک شود که تو گویی
برد بدن از جوار روح گرانی
فاتحه این حدیث دارد یک رنگ
ست جهت را بنور سبع مثانی
هرکه مرو را شناخت نیز نپرداخت
از عمل جان بعلمهای زبانی
گر خورد آب حیات زنده نگردد
دل که ندارد بدو تعلق جانی
من نرسیدم بدین مقام که گفتم
گر برسی تو سلام من برسانی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱
دیده تحمل نمی کند نظرت را
پرده برافگن رخ چو ماه و خورت را
نزد من ای از جهان یگانه بخوبی
ملک دو عالم بهاست یک نظرت را
مشکلم است این که چون همی نکند حل
آب سخن آن لبان چون شکرت را
عشق تو داده است در ولایت جان حکم
هجر ستم کار و وصل داد گرت را
منتظرم لیک نیست وقت معین
همچو قیامت وصال منتظرت را
میل ندارد بآفتاب و بروزش
هرکه بشب دید روی چون قمرت را
پرده برافگن زدورو گرنه ببادی
گرد بهر سو بریم خاک درت را
پر زلآلی شود چو بحر کنارش
کوه اگر در میان رود کمرت را
مصحف آیات خوبیی و باخلاص
فاتحه خوانیم جمله سورت را
خوب چو طاوسی و بچشم تعشق
ما نگرانیم حسن جلوه گرت را
مشک چه باشد بنزد تو که چو عنبر
زلف تو خوش بو کند کنار و برت را
چون سخن اینجا رسید دوست مرا گفت
سیف شنودیم شعرهای ترت را
مس ترا حکم کیمیاست ازین پس
سکه اگر از قبول ماست زرت را
وقت شد اکنون که ما حدیث تو گوییم
فاش کنیم اندرین جهان خبرت را
بر سر بازار روزگار بریزیم
بر طبق عرض حقه گهرت را
گرچه زره وار رخنه کرد بیک تیر
قوس دو ابروم صبر چون سپرت را
پای چو هیزم شکسته دار و مزن نیز
بیهده بر سنگ دیگران تبرت را
بر در ما کن اقامت و بسگان ده
بر سر این کو زواده سفرت را
بر سر خرمن چو کاه زبل مپنداز
گر که و دانه فزون کنند خرت را
تا نرسد گردنت بتیغ زمانه
از کله او نگاه دار سرت را
جان تو از بحر وصلم آب نیابد
تا جگرت خون و خون کنم جگرت را
گر تو بر این اوج چون فرشته برآیی
جمله ببینند از آسمان گذرت را
تا بنشان قبول مات رساند
بر سر تیر نیاز بند پرت را
رو قدم همت از دو کون برون نه
بیخ برآور ازین و آن شجرت را
ور نه چو شاخ درخت از کف هرکس
سنگ خور ار میوه یی بود زهرت را
زنده شود مرده از مساس تو گر تو
ذبح بتیغ فنا کنی بقرت را
قصر ملوکست جسم تو و معنا نیست
این همه دیوارهای پر صورت را
دفتر اسرار حکمتی و یدالله
جلد تو کردست جسم مختصرت را
مریم بکر است روح تو بطهارت
ای مدد از جان دم مسیح اثرت را
در شکم مادر ضمیر چو خواهم
عیسی انجیل خوان کنم پسرت را
کعبه زوار فیض مایی و از عشق
یمن یمین الله است هر حجرت را
چون حرم قدس عشق ماست مقامت
زمزم مکه است تشنه آبخورت را
و از اثر حکم بارقات تجلی
فعل یکی دان بصیرت و بصرت را
تا ز تو باقیست ذره یی نبود امن
منزل پر خوف و راه پرخطرت را
چون تو ز هستی خویش وا برهی سیف
زشت شمر خوب و عیب دان هنرت را