عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۳۶
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۴۰
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۴۷
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۵۰
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۵۴
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۵۹
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۶۰
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۶۴
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۷۰
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
ای به بدی کرده باز چشم بدآموز را
بین به کمین گاه چرخ ناوک دلدوز را
هر چه رسد سر بنه زانکه مسیر نشد
نیکوی آموختن چرخ بدآموز را
سوخته غم مدار دل به چنین غم، از آنک
دل به کسی برنسوخت مرگ جگر سوز را
پیر شدی کوژ پشت دل بکش از دست نفس
زانکه کمان کس نداد دشمن کین توز را
چون تو شدی از میان از تو به روز دگر
جمله فرامش کنند یاد کن آن روز را
خود چو بدیدی که رفت عمر بسان پریر
از پی فردا مدار حاصل امروز را
نقد تو امشب خوش است زانکه چو فردا به روز
قدر نباشد به روز شمع شب افروز را
بین به کمین گاه چرخ ناوک دلدوز را
هر چه رسد سر بنه زانکه مسیر نشد
نیکوی آموختن چرخ بدآموز را
سوخته غم مدار دل به چنین غم، از آنک
دل به کسی برنسوخت مرگ جگر سوز را
پیر شدی کوژ پشت دل بکش از دست نفس
زانکه کمان کس نداد دشمن کین توز را
چون تو شدی از میان از تو به روز دگر
جمله فرامش کنند یاد کن آن روز را
خود چو بدیدی که رفت عمر بسان پریر
از پی فردا مدار حاصل امروز را
نقد تو امشب خوش است زانکه چو فردا به روز
قدر نباشد به روز شمع شب افروز را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
آنکو شناخت گردش خورشید و ماه را
جوید برای خفتن خود خوابگاه را
از عین اعتبار ببینم به گلرخت
زیرا قیاس نیست درازی راه را
ای سرفراز، تیغ اجل در قفا رسید
سر راست دار، کج چه نهادی کلاه را
مردم همه نگون شده جستند زیر خاک
قامت ازان نکوست سپهر دو تاه را
چون رستن گیاه ز خونهای مردم است
من خون دهم ز مردم دیده گیاه را
من ماه را طلوع نخواهم به خاک، از آنک
گم کرده ام به خاک رخی همچو ماه را
خسرو چو بخت خویش جهان را کند سیاه
راه ار برون دهد ز جگر دود آه را
جوید برای خفتن خود خوابگاه را
از عین اعتبار ببینم به گلرخت
زیرا قیاس نیست درازی راه را
ای سرفراز، تیغ اجل در قفا رسید
سر راست دار، کج چه نهادی کلاه را
مردم همه نگون شده جستند زیر خاک
قامت ازان نکوست سپهر دو تاه را
چون رستن گیاه ز خونهای مردم است
من خون دهم ز مردم دیده گیاه را
من ماه را طلوع نخواهم به خاک، از آنک
گم کرده ام به خاک رخی همچو ماه را
خسرو چو بخت خویش جهان را کند سیاه
راه ار برون دهد ز جگر دود آه را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
گذشت عمر و هنوز از تقلب و سودا
نشسته ام مترصد میان خوف و رجا
چو خاک بر سر راه امید منتظرم
کزان دیار رساند صبا نسیم وفا
برای کس چو نگردد فلک پی تقدیر
عنان خویش گذارم به اقتضای قضا
میان صومعه و دیر گر چه فرقی نیست
چو من به خویش نباشم، چه اختیار مرا؟
کسی که بر در میخانه تکیه گاهی یافت
چه التفات نماید به مسند دارا
خوش آن کسی که درین دور می دهد دستش
حریف جنس و می صاف و گوشه تنها
ز بس که قصه دردم رود به هر طرفی
چو من ضعیف شد از بار غم نسیم صبا
درون پرده رندان مخالفی چون نیست
بیار ساقی عشاق ساغر صهبا
غریق بحر محبت اگر شوی، خسرو
در یقین به کف آور ز قعر این دریا
نشسته ام مترصد میان خوف و رجا
چو خاک بر سر راه امید منتظرم
کزان دیار رساند صبا نسیم وفا
برای کس چو نگردد فلک پی تقدیر
عنان خویش گذارم به اقتضای قضا
میان صومعه و دیر گر چه فرقی نیست
چو من به خویش نباشم، چه اختیار مرا؟
کسی که بر در میخانه تکیه گاهی یافت
چه التفات نماید به مسند دارا
خوش آن کسی که درین دور می دهد دستش
حریف جنس و می صاف و گوشه تنها
ز بس که قصه دردم رود به هر طرفی
چو من ضعیف شد از بار غم نسیم صبا
درون پرده رندان مخالفی چون نیست
بیار ساقی عشاق ساغر صهبا
غریق بحر محبت اگر شوی، خسرو
در یقین به کف آور ز قعر این دریا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
افسوس ازین عمر که بر باد هوا رفت
کاری به جهان نی به مراد دل ما رفت
خورشید من از اوج جوانی چو برآمد
بس ذره سرگشته که بر باد هوا رفت
گفتم ز در خویش مران، گفت که بگذر
زین کوچه که داند که چو تو چند گدا رفت؟
کس را چه غم ار رفت دل سوخته من
بوده ست از آن من، اگر رفت مرا رفت
آن صبر که می گفتم من کوه گران سنگ
بادی بوزید از تو ندانم که کجا رفت
گفتم که زیم بی تو، دوری مکش اکنون
گر از من درویش حدیثی به خطا رفت
رنجه نشوم گر به جفا سر بریم، ز آنک
بسیار چنین ها به سر اهل وفا رفت
تو دیر بزی کز گل بارانت نشان نیست
هر ذره که از کوی تو با باد صبا رفت
ما را چه حد صبر به هجر تو، چو خسرو
آمد به درت باز به سر آنکه به پا رفت
کاری به جهان نی به مراد دل ما رفت
خورشید من از اوج جوانی چو برآمد
بس ذره سرگشته که بر باد هوا رفت
گفتم ز در خویش مران، گفت که بگذر
زین کوچه که داند که چو تو چند گدا رفت؟
کس را چه غم ار رفت دل سوخته من
بوده ست از آن من، اگر رفت مرا رفت
آن صبر که می گفتم من کوه گران سنگ
بادی بوزید از تو ندانم که کجا رفت
گفتم که زیم بی تو، دوری مکش اکنون
گر از من درویش حدیثی به خطا رفت
رنجه نشوم گر به جفا سر بریم، ز آنک
بسیار چنین ها به سر اهل وفا رفت
تو دیر بزی کز گل بارانت نشان نیست
هر ذره که از کوی تو با باد صبا رفت
ما را چه حد صبر به هجر تو، چو خسرو
آمد به درت باز به سر آنکه به پا رفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
می نوش که دور شادمانیست
خوش باش که روز کامرانیست
سر بر مکش از شراب کایام
از تیغ اجل به سر فشانیست
این دل که ز عشق می خورد خون
با دشمن خود به دوستگانیست
مغرور مشو به بانگ نایی
کاواز درای کاروانیست
هر دم که به خوشدلی برآید
سرمایه حاصل جوانیست
ساقی دل مرده زنده گردان
زان می که چو آب زندگانیست
عشق آمد و عقل رخت بر بست
این هم ز کمال کاردانیست
بی خوابی و عاشقیست کارم
سگ بهر وفا و پاسبانیست
خسرو به گزاف چند لافی
بانگ دهل از تهی میانیست
خوش باش که روز کامرانیست
سر بر مکش از شراب کایام
از تیغ اجل به سر فشانیست
این دل که ز عشق می خورد خون
با دشمن خود به دوستگانیست
مغرور مشو به بانگ نایی
کاواز درای کاروانیست
هر دم که به خوشدلی برآید
سرمایه حاصل جوانیست
ساقی دل مرده زنده گردان
زان می که چو آب زندگانیست
عشق آمد و عقل رخت بر بست
این هم ز کمال کاردانیست
بی خوابی و عاشقیست کارم
سگ بهر وفا و پاسبانیست
خسرو به گزاف چند لافی
بانگ دهل از تهی میانیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
چون به گیتی هر چه می آید، روان خواهد گذشت
خرم آن کس کو نکو نام از جهان خواهد گذشت
ناوک گردون که آید از همه نظاره کن
کز کیان بگذشت تا نیز از کیان خواهد گذشت
جز ز یک کس نگذرد یک تیر بین در کیش چرخ
کش یکی تیر است، لیک از همگنان خواهد گذشت
آن که می گوید که خواهم دید پایان جهان
بس که بر بالای ما پیر و جوان خواهد گذشت
گر جوان گر پیر، چون ما بگذریم از این جهان
گر بخواهی دید گو تا بر چسان خواهدگذشت
چون گریزم از جفای آسمان، چون عاقبت
سیل کز بام آید اندر ناودان خواهد گذشت
کاروان دوستان بسیار بگذشت و هنوز
بین کزین ره چند ازینسان کاروان خواهد گذشت
هر که هست آخر نه در زیر زمینش رفتن است
خود گرفتم در بلندی ز آسمان خواهد گذشت
مهر جانی و بهاری کایدت، خوش باش، از آنک
چند چند از نوبهار و مهر جان خواهد گذشت
خسروا، بستان متاعی در دکان روزگار
کاین بهار عمر ناگه رایگان خواهد گذشت
خرم آن کس کو نکو نام از جهان خواهد گذشت
ناوک گردون که آید از همه نظاره کن
کز کیان بگذشت تا نیز از کیان خواهد گذشت
جز ز یک کس نگذرد یک تیر بین در کیش چرخ
کش یکی تیر است، لیک از همگنان خواهد گذشت
آن که می گوید که خواهم دید پایان جهان
بس که بر بالای ما پیر و جوان خواهد گذشت
گر جوان گر پیر، چون ما بگذریم از این جهان
گر بخواهی دید گو تا بر چسان خواهدگذشت
چون گریزم از جفای آسمان، چون عاقبت
سیل کز بام آید اندر ناودان خواهد گذشت
کاروان دوستان بسیار بگذشت و هنوز
بین کزین ره چند ازینسان کاروان خواهد گذشت
هر که هست آخر نه در زیر زمینش رفتن است
خود گرفتم در بلندی ز آسمان خواهد گذشت
مهر جانی و بهاری کایدت، خوش باش، از آنک
چند چند از نوبهار و مهر جان خواهد گذشت
خسروا، بستان متاعی در دکان روزگار
کاین بهار عمر ناگه رایگان خواهد گذشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
دیدمش امروز و شب در دل کنون خواهد گذشت
باز تا شب بر من بیچاره چون خواهد گذشت
گفتیم جان در میان کن، زو ببر دل، چون برم
کو میان جان شبی صد ره فزون خواهد گذشت
امشب، ای جان کهن، بیرون گذر بیگانه وار
کاشنای دیگرم در دل درون خواهد گذشت
آن عقوبت ها که در روز قیامت گفته اند
اندرین شبهای غم بر من کنون خواهد گذشت
جام خود باری به یک جرعه نگون کن بر سرم
کاش روزی چون همه عمرم نگون خواهد گذشت
جور می کن تا به صد جان می کشم کز آسمان
هر چه آید بر سر خاک زبون خواهد گذشت
راز خون آلود خود، ای دل، مده دامن برون
کاین ورق خام است و حرف از وی برون خواهد گذشت
دیده دل را در بلا افگند و خواهی دید فاش
در میان دیده و دل موج خون خواهد گذشت
خسروا، گر عاشقی می سوزد و لب مگشا، ازانک
دود این روزن ز چرخ آبگون خواهد گذشت
باز تا شب بر من بیچاره چون خواهد گذشت
گفتیم جان در میان کن، زو ببر دل، چون برم
کو میان جان شبی صد ره فزون خواهد گذشت
امشب، ای جان کهن، بیرون گذر بیگانه وار
کاشنای دیگرم در دل درون خواهد گذشت
آن عقوبت ها که در روز قیامت گفته اند
اندرین شبهای غم بر من کنون خواهد گذشت
جام خود باری به یک جرعه نگون کن بر سرم
کاش روزی چون همه عمرم نگون خواهد گذشت
جور می کن تا به صد جان می کشم کز آسمان
هر چه آید بر سر خاک زبون خواهد گذشت
راز خون آلود خود، ای دل، مده دامن برون
کاین ورق خام است و حرف از وی برون خواهد گذشت
دیده دل را در بلا افگند و خواهی دید فاش
در میان دیده و دل موج خون خواهد گذشت
خسروا، گر عاشقی می سوزد و لب مگشا، ازانک
دود این روزن ز چرخ آبگون خواهد گذشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
چون گذر بر خاک داری بر سرت این باد چیست
چون ز گل بنیاد داری دل بر این بنیاد چیست
کار چون تقدیر دارد ز اختران رنجش چراست
چون کند سلطان سیاست ناله از جلاد چیست
یاسمینها چون همه رخسار و زلف نیکوانست
نام این نسرین چرا شد، نام آن شمشاد چیست
چون بقا را در جهان پیش خرد سرمایه نیست
این به ریشت باد چندین، در بروتت باد نیست
دولت و محنت چو هر دو بر کسی پابنده نیست
زین دلت غمگین چرا شد زان درونت شاد نیست
آفت مردم طمع شد از خود و مردم مرنج
مرغ را دانه بلا شد طعنه بر صیاد چیست
خون خلقی ریزی و ناگه گرت ریزند خون
چون ستم خو می کنی از دیگران فریاد چیست
چند تن پروردن، ای از عالم دل بی خبر
چون دلت ویرانه است این آب و گل آباد چیست
یارکی دارند که خسرو می خورد غم چون شکر
بر دل شیرین چه روشن کانده فرهاد چیست
چون ز گل بنیاد داری دل بر این بنیاد چیست
کار چون تقدیر دارد ز اختران رنجش چراست
چون کند سلطان سیاست ناله از جلاد چیست
یاسمینها چون همه رخسار و زلف نیکوانست
نام این نسرین چرا شد، نام آن شمشاد چیست
چون بقا را در جهان پیش خرد سرمایه نیست
این به ریشت باد چندین، در بروتت باد نیست
دولت و محنت چو هر دو بر کسی پابنده نیست
زین دلت غمگین چرا شد زان درونت شاد نیست
آفت مردم طمع شد از خود و مردم مرنج
مرغ را دانه بلا شد طعنه بر صیاد چیست
خون خلقی ریزی و ناگه گرت ریزند خون
چون ستم خو می کنی از دیگران فریاد چیست
چند تن پروردن، ای از عالم دل بی خبر
چون دلت ویرانه است این آب و گل آباد چیست
یارکی دارند که خسرو می خورد غم چون شکر
بر دل شیرین چه روشن کانده فرهاد چیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
آن که زلف و عارض او غیرت روز و شب است
جان من از مهر و ماه روش هر دم در تب است
رشک عناب است یا خود پسته خندان او
سیب سیمین است خود یا آن ترنج غبغب است
باز ابر چشم من بسیار باران شد، مگر
ماه خرمن سوز من امشب به قلب عقرب است؟
بس که فریادم شب هجران به گردون می رود
قدسیان را از تظلم کار یارب یارب است
می شمارم هر شبی اختر از آب چشم و صبح
نیست روشن کاختر بختم کدامین کوکب است
ساقیا، بر لب رسان جامی و آنگه ده به ما
زانکه ما را چون قدح از تشنگی جان بر لب است
ترک هر مذهب گرفتم، زانکه نزد پیر دیر
ذکر مذهب لاابالی زاختلاف مذهب است
ما و مجنون در ازل نوشیده ایم از یک شراب
در میان ما ازان رو اتحاد مشرب است
لاف دانایی مزن خسرو مگر دیوانه ای
در دبستانی که پیر عقل طفل مکتب است
جان من از مهر و ماه روش هر دم در تب است
رشک عناب است یا خود پسته خندان او
سیب سیمین است خود یا آن ترنج غبغب است
باز ابر چشم من بسیار باران شد، مگر
ماه خرمن سوز من امشب به قلب عقرب است؟
بس که فریادم شب هجران به گردون می رود
قدسیان را از تظلم کار یارب یارب است
می شمارم هر شبی اختر از آب چشم و صبح
نیست روشن کاختر بختم کدامین کوکب است
ساقیا، بر لب رسان جامی و آنگه ده به ما
زانکه ما را چون قدح از تشنگی جان بر لب است
ترک هر مذهب گرفتم، زانکه نزد پیر دیر
ذکر مذهب لاابالی زاختلاف مذهب است
ما و مجنون در ازل نوشیده ایم از یک شراب
در میان ما ازان رو اتحاد مشرب است
لاف دانایی مزن خسرو مگر دیوانه ای
در دبستانی که پیر عقل طفل مکتب است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
ساقیا، می ده که امروزم سر دیوانگی ست
جام پر گردان که مرگم در تهی پیمانگی ست
من به رغبت جان دهم تا رحمت آری بر تنم
این عنایت در میان دوستان بیگانگی ست
زاهدا، تعویذ خود ضایع مکن بر من، از آنک
عشق من ضایع نخواهد شد که دیو خانگی ست
قصه های درد خوانم هر شبی با بخت خویش
وین همه بیداری من، زین دراز افسانگی ست
بس که در زنجیر خونابم مسلسل شد سخن
هر غزل از دفتر من مایه دیوانگی ست
شمع شیرینی چشیده ست، ار بسوزد باک نیست
لذت از آتش گرفتن مذهب پروانگی ست
طعنه های دشمنان مشتاق را تاج سر است
نام رسوایی به کوی عاشقان فرزانگی ست
نیست آن مردانگی کاندر غزا کافر کشی
در صف عشاق خود را کشتن از مردانگی ست
خسروا، سلطان عشق، ار می کشد، یاری مخواه
زانکه معزول است عقل و صبر بی پروانگی ست
جام پر گردان که مرگم در تهی پیمانگی ست
من به رغبت جان دهم تا رحمت آری بر تنم
این عنایت در میان دوستان بیگانگی ست
زاهدا، تعویذ خود ضایع مکن بر من، از آنک
عشق من ضایع نخواهد شد که دیو خانگی ست
قصه های درد خوانم هر شبی با بخت خویش
وین همه بیداری من، زین دراز افسانگی ست
بس که در زنجیر خونابم مسلسل شد سخن
هر غزل از دفتر من مایه دیوانگی ست
شمع شیرینی چشیده ست، ار بسوزد باک نیست
لذت از آتش گرفتن مذهب پروانگی ست
طعنه های دشمنان مشتاق را تاج سر است
نام رسوایی به کوی عاشقان فرزانگی ست
نیست آن مردانگی کاندر غزا کافر کشی
در صف عشاق خود را کشتن از مردانگی ست
خسروا، سلطان عشق، ار می کشد، یاری مخواه
زانکه معزول است عقل و صبر بی پروانگی ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
هر که راکن مکن هوش و خرد در کارست
مشنو، از وی سخن عشق که او هشیارست
ای که بر جان ننهی منت تیر خوبان
پای ازین دایره گرد آر که ره پر خارست
نامه گو باش سیه روی هم از رسوایی
دل کشیدن ز خط خوش پسران دشوارست
ای مؤذن که مرا جانب مسجد خوانی
کار خود کن که مرا با می و شاهد کارست
تن که بر وی نوزد باد هوایی، مرده ست
دل که در وی نبود زندگیی، مردارست
غازی پیر کند ریش به خون سرخ و منم
مفسد پیر و خضابم می چون گلنارست
از پی دارو در دیده کشد خلق شراب
داروی دیده من خاک در خمارست
بت پرستم من گمره که تو زاهد خوانی
وین که تسبیح به دستم نگری زنارست
خسروا، در دل افسرده نگیرد غم عشق
هست جایی اثر سوز نمک کافگارست
مشنو، از وی سخن عشق که او هشیارست
ای که بر جان ننهی منت تیر خوبان
پای ازین دایره گرد آر که ره پر خارست
نامه گو باش سیه روی هم از رسوایی
دل کشیدن ز خط خوش پسران دشوارست
ای مؤذن که مرا جانب مسجد خوانی
کار خود کن که مرا با می و شاهد کارست
تن که بر وی نوزد باد هوایی، مرده ست
دل که در وی نبود زندگیی، مردارست
غازی پیر کند ریش به خون سرخ و منم
مفسد پیر و خضابم می چون گلنارست
از پی دارو در دیده کشد خلق شراب
داروی دیده من خاک در خمارست
بت پرستم من گمره که تو زاهد خوانی
وین که تسبیح به دستم نگری زنارست
خسروا، در دل افسرده نگیرد غم عشق
هست جایی اثر سوز نمک کافگارست