عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲
که کرد در عسل عشق آن نگار انگشت
که خسته نیستش از نیش هجر یار انگشت
اگر چه زد مگس هجر نیش آخر کار
زدیم در عسل وصل آن نگار انگشت
چو گفتمش صنما قوت جان من ز کجاست
نهاد زود بر آن لعل آبدار انگشت
چو دست می ندهد لعل او، از آن حسرت
همی مکیم چو طفلان شیرخوار انگشت
بجستن گل وصلش شدست پای دلم
بناخن غم او خسته چون زخار انگشت
شدست در خم گیسوش بی قرار دلم
چو وقت چنگ زدن در میان تار انگشت
هزار بار ترا گفتم ای ملامت گر
خطش نظر کن و بر حرف خویش دار انگشت
خطی که گویی مشاطه چمن گل را
بمشک حل شده مالید بر عذار انگشت
درین صحیفه به جز حرف عشق بی معنیست
چو دست یابی ازین حرف برمدار انگشت
ببین که دست دلم را چگونه در غم او
ز نیش عقرب اندوه شد فگار انگشت
چو خار غصه فرو برد سر بپای دلم
اگر خوهی که بدستت رسد بیار انگشت
بحسن و لطف چو او در زمانه بی مثل است
بدین گواهی در حق او برآر انگشت
بپای خود بسر گنج وصل او نرسی
وگر بحیله شوی جمله تن چو مار انگشت
ایا ز قهر تو در پنجه غمت شمشیر
ایا ز جور تو بر دست روزگار انگشت
چه یوسفی تو که از دست تو عزیزان چون
زنان مصر بریدند زار زار انگشت
ز درد و حسرت عمری که بی تو رفت از دست
گزم بناب ندامت هزار بار انگشت
بوقت تنگی هجرت چو پای دلها را
همی در آید در سنگ اضطرار انگشت
کنند دست دعا سوی آفتاب رخت
چنانکه سوی مه عید روزه دار انگشت
سمندر آسا دستم نسوزد ار بنهم
ز سوز آتش عشق تو بر شرار انگشت
حدیث ما و غمت قصه شتربانست
شتر رمیده و پیچیده در مهار انگشت
ز بهر آنکه شوم کاسه لیس خوان وصال
شدست دست امید مرا هزار انگشت
همه حلاوت حلوای وصل خواهم یافت
وگر بلیسم روزی هزار بار انگشت
منم که داشته ام همچو دست محتاجان
ز بهر خاتم لطف تو بر قطار انگشت
بپای وهم بپیمودم این قدر باشد
از آستان تو تا آسمان چهار انگشت
گدای کوی تو کو نان دهد سلاطین را
نکرد در نمک شاه و شهریار انگشت
دلی که مهر تو همچون نگین نداشت، درو
غم تو راست نیاید چو در سوار انگشت
مرا مربی عشقت بدل اشارت کرد
که ای ز دست هنر کرده آشکار انگشت
جهان سفله اگر سر بسر عسل گردد
مزن درو و نگه دار زینهار انگشت
برو ز بهر زر این شعر را ز دست مده
که همچو ناخن افتاده نیست خوار انگشت
اگر چه کار برای زر است نفروشد
بصدهزار درم مرد پیشه کار انگشت
ردیف دست بزرگان بگفته اند اشعار
بود هر آینه مردست را بکار انگشت
چو وصف حسن تو دارد بدین قصیده سزد
که دست را نکند بیش اعتبار انگشت
اگر چه جمله اعضا بدست محتاجند
ولکن از همه تن هست در شمار انگشت
مرا خود از گل ناخن همی شود معلوم
که دست همچو درختست و شاخسار انگشت
چو دست بردم از سروران شعر بنظم
روا بود که بمانم بیادگار انگشت
چو در جهان سخن خاتم الولایه شدم
از آن ز جمله تن کردم اختیار انگشت
سخن چو در دل من ناخن تقاضا زد
از آن درون مرا کرد خار خار انگشت
چو دست مهر تو بررق دل نوشت خطی
سیاه کرد از آن چند نامه وار انگشت
سیه گریست که بر پشت زرده قلمست
ز بهر روی سپید ورق سوار انگشت
بزور بازوی شعراز کسی نترسم ازآنک
مرا چو پنجه شیر است استوار انگشت
سزد که بر سر گردون نهد قدم سخنم
چو پای طبع مرا هست دستیار انگشت
چو این قصیده برآمد ز دست طبع مرا
گرفت رنگ بحنای افتخار انگشت
کنون چو سنگ محک نزد صیرفی خرد
زر سخن را پیدا کند عیار انگشت
ز دست طبعم چون خاتم سلیمانی
میان اهل جهان یافت اشتهار انگشت
قلم عصای کلیم ار بود سزد که مرا
درین سخن ید بیضاست ای نگار انگشت
قلم چو وصف تو تحریر کرد گوهر زاد
مرا چگونه نباشد گهرنگار انگشت
ز بهر آنکه کنم خاک پای تو بر سر
دلم بدست طلب داد بی شمار انگشت
یکان یکان همه چون خاتم اند گوهردار
که کرد در قدمت با گهر نثار انگشت
گرش بدست قبول آب تربیت دادی
چو شاخ برگ برآرد بهر بهار انگشت
اگر تو فهم کنی مر ترا اشارت کرد
بدست رمز ازین بحر و کان یسار انگشت(؟)
که بهر دفع غم این شعر را بخوان یعنی
چو غصه رد کنی از دل بکار دار انگشت
بدولت تو بیاراست سیف فرغانی
بسان خاتم ازین در شاهوار انگشت
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵
ایا رونده که عمر تو در تمنا رفت
تو هیچ جای نرفتی و پایت از جا رفت
زره روان که رفاقت ز خلق ببریدند
رفیق جوی که نتوان براه تنها رفت
اگر چه نبود بینا ز ره برون نرود
کسی که در عقب ره روان بینا رفت
بیا بگو که چه دامن گرفت مریم را
که بر فلک نتوانست با مسیحا رفت
که از زمان ولادت بجان تعلق داشت
دلش بعیسی و عیسی ز جمله یکتا رفت
مثال آمدن و رفتن ای حکیم ترا
بدل نیامد یا از دلت همانا رفت
ز بحر موج برون آمد و بکوه رسید
ز کوه سیل فرود آمد و بدریا رفت
چو هست قیمت هرکس بقدر استعداد
گدا بخواستن و لشکری بیغما رفت
خطاب انی اناالله شنود گوش کلیم
وگرچه در پی آتش بطور سینا رفت
صفای وقت کسی یابد و ترقی حال
که از کدورت هستی خود مصفا رفت
ز سوز عشق رود رنگ هستی از دل مرد
چو چرک شرک عمر کآن بآب طاها رفت
عجب مدار که مجنون بخویشتن آید
در آن مقام که ناگاه ذکر لیلی رفت
بسمع جانش بشارات ره روان نرسید
کسی که ره باشارات پور سینا رفت
سری که هست زبردست جمله اعضا
بزیر پای بنه تا توان ببالا رفت
درین مصاف خطرناک آن ظفر یابد
که نفس خیره سرش همچو کشته در پا رفت
پریر گفتمت امروز را غنیمت دار
و گرنه در پی دی کی توان چو فردا رفت
بسوی هرچه بینی، عزیز من، دل تو
چنان رود که بیوسف دل زلیخا رفت
عقاب صید که تیهو بپنجه بربودی
چو عندلیب بگل چون مگس بحلوا رفت
دلی که چون دهن غنچه باهم آمده بود
بدو رسید صبا همچو گل زهم وا رفت
چه گردنان را در تنگنای دام طمع
برای دانه دنیا چو مرغ سرها رفت
تو کنج گیر (و) برای شرف بگوشه نشین
اگر بهیمه برای علف بصحرا رفت
بسا گدا که باصحاب کهف پیوندد
که گرد شهر چو سگ بهر نان بدرها رفت
ببام قصر معانی برآیی ای درویش
اگر توانی بر نردبان اسما رفت
قدم ز سر کن و بر نردبان قرآن رو
رواست بر سر این پایه با چنین پا رفت
که جز ببدرقه رهنمای نصرالله
که عمرها نتوانیم تا «اذاجا» رفت
برای دل مکن اندیشه سیف فرغانی
ز غم برست و بیاسود دل که از ما رفت
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲
چون در جهان ز عشق تو غوغا در اوفتاد
آتش برخت آدم و حوا در اوفتاد
وآن آتشی که رخت نخستین بدر بسوخت
زد شعله یی و در من شیدا در اوفتاد
دیوانه چون رهد چو خردمند جان نبرد
اکمه کجا رود چو مسیحا در اوفتاد
چون بارگیر شاه دلش اسب همتست
جان باخت هرکه با رخ زیبا در اوفتاد
چشمت دلم ببرد و بجان نیز قصد کرد
لشکر شکست ترک و بیغما در اوفتاد
دل تنگ نیست گرچه بر او غم فراخ شد
بط تر نگشت اگر چه بدریا در او فتاد
شیری و آتشی که بهم کم شوند جمع
در خود فکند مرد چو . . . با در اوفتاد(؟)
دست زوال پنجه دولت فرو شکست
فرعون را که با ید بیضا در اوفتاد
حسنت مرا مقید زندان عشق کرد
یوسف چهی بکند و زلیخا در اوفتاد
بالا گرفته بود دلم همچو آسمان
چون قامت تو دید ز بالا در اوفتاد
من کار عشق از مگس آموختم که او
شیرین جان بداد و بحلوا در اوفتاد
من بنده گرد کوی تو ای دلبر و، مگس
گرد شکر، بگشت بسی تا در اوفتاد
نادیتهم و قلت هلموا لحبنا
در مقبلان فغان اتینا در اوفتاد
زآن دم که شمع صبح ازل شد فروخته
آتش بجمله زآن دم گیرا در اوفتاد
گفتی بعاشقان که الی الارض اهبطوا
هریک چو من ز غرفه منها در اوفتاد
موسی ز دست رفت و ز جای قرار خود
چون کوه دید نور تجلی در اوفتاد
بیضای غره تو ز خود برد هرکرا
سودای عشق تو بسویدا در اوفتاد
این تاج لایق سر من باشد ار مرا
گردن بطوق من علینا در اوفتاد
شاید که جمله دست تمسک درو زنیم
در چنگ او چو عروه وثقی در اوفتاد
کامل شود چو مرد درآمد براه عشق
دریا شود چو آب بصحرا در اوفتاد
دل گرم شد ز عشق تو جان کرد اضطراب
چون تب رسید لرزه باعضا در اوفتاد
آن کو بسعی از همه کس دست برده بود
در جست و جوی وصل تو از پا در اوفتاد
در خلق جست و جوی تو و گفت و گوی خلق
در ساکنان گنبد اعلا در اوفتاد
جانا سگان کوی حوالت مکن بمن
از من اگر بکوی تو غوغا در اوفتاد
زیرا شنوده ای که ز مجنون ناشکیب
آشوب در قبیله لیلی در اوفتاد
ناسوخته نماند در آفاق هیچ جای
کین آتش غم تو بهرجا در اوفتاد
آتش بخرمن مه این کشت زار سبز
گر خوشهای اوست ثریا، در اوفتاد
تو صد هزار مرد بیک غمزه کشته ای
بیچاره جان نبرد که تنها در اوفتاد
عاقل(تران) ز بنده مجانین این رهند
بر بی بصر مگیر چو بینا در اوفتاد
جانی که بود مریم بکر حریم قدس
در مهد غم چو عیسی گویا در اوفتاد
ای خرسوار اسب طلب در پیش مران
چون اشتری رمید(و) ببیدا در اوفتاد
لایق نبود طعمه او را ولی نرست
بنجشک چون بچنگل عنقا در اوفتاد
ناقص بماند مرد چو کامل نشد بعشق
همچون جنین که از شکم مادر اوفتاد
بیچاره سیف در غمت ای پادشاه حسن
چون ناتوان بدست توانا در اوفتاد
هر سوی حمله برد ببوی ظفر بسی
مانند لشکری که بهیجا در اوفتاد
این قطره ییست از خم عطار آنکه گفت
«جانم ز سر کون بسودا در اوفتاد»
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۱
آن یار کز مشاهده یار باز ماند
دارد دلی غمی که ز دلدار باز ماند
اندرمقام وحشت هجر این دل حزین
گویی کبوتریست که از یار باز ماند
هر دم نظر کند بصطرلاب بخت خویش
کز مدت فراق چه مقدار باز ماند
این ذره شد ز قربت آن آفتاب دور
وآن تازه گل ز صحبت این خار باز ماند
هم عندلیب نطق ز گفتار سیر گشت
هم بارگیر صبر ز رفتار باز ماند
هم طوطی از تناول شکر دهان ببست
هم بلبل از ستایش گلزار باز ماند
هم مرهم از رعایت مجروح شد ملول
هم صحت از تعهد بیمار باز ماند
جانرا عزای تن چو ز دلدار دور شد
دلرا صلای غم چو زغمخوار باز ماند
مسکین دل ز دست شده پای ره نداشت
چندی بسر دوید و بناچار باز ماند
با زور بازوی غم او پنجه چون کند
اکنون که دست طاقتش از کار باز ماند
بر ملک مصر و خوبی یوسف چه دل نهد
آن کز عزیز خویش چنین خوار باز ماند
چون آدم ار زخلد بیفتد چه غم خورد
شوریده طالعی که ز دیدار باز ماند
بی تو سخن بعون که گوید که عندلیب
از گل چو دور گشت ز گفتار باز ماند
اکنون که یارم از سفر هجر بازگشت
دل رو بیار کرد و ز اغیار باز ماند
خاص از شراب خود قدحی بر کفم نهاد
زو پاره یی بخوردم و بسیار باز ماند
یاران من بمدرسه و خانقه شدند
وین بی نوا بخانه خمار باز ماند
این یک فقیر گشت (و) بپوشید خرقه یی
وآن یک فقیه گشت و بتکرار باز ماند
بر ره نشست ره زن دنیا و آخرت
تا هرکه او نبود طلب کار باز ماند
خر تن پرست بد بعلت زار میل کرد
سگ همتی نداشت بمردار باز ماند
دل مرده یی شمر چو درین راه جان نداد
تن جیفه یی بود چو ازین دار باز ماند
تن از گلیم فقر بدراعه در گریخت
سر از کلاه عشق بدستار باز ماند
درکش سمند عشق که از همرهی دل
این عقل کهنه لنگ بیکبار باز ماند
اعیان شهر کون و مکان عاشقان او
رفتند جمله وز همه آثار باز ماند
مخصوص بود هریک ازیشان بخدمتی
من شاعری بدم ز من اشعار باز ماند
من بنده نیز در پی ایشان همی رود
روزی دو بهر گفتن اسرار باز ماند
در بزم عشق او دل من چنگ شوق زد
این زیر و بم از آن همه اوتار باز ماند
او تار چنگ عشق ز اطوار شوق بود
هر بیت ناله یی که ز هر تار باز ماند
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۳
چو دلبرم سر درج مقال بگشاید
ز پسته شکرافشان زلال بگشاید
چو مرده زنده شوم گر بخنده آب حیات
از آن دو شکر شیرین مقال بگشاید
چو غنچه گل علم خویش در نوردد زود
چو لاله گر رخ او چتر آل بگشاید
سپید مهره روز و سیاه دانه شب
مه من ار خوهد از عقد سال بگشاید
بروز نبود حاجت چو پرده شب زلف
ز روی آن مه ابرو هلال بگشاید
پرآب نغمه تردست او ز رود (و) رباب
هزار چشمه بیک گوشمال بگشاید
عقیق بارد چشمم چو لعل گون پرده
ز پیش لؤلؤی پروین مثال بگشاید
بیاد دوست دل تنگ همچو غنچه ماست
چو جیب گل که بباد شمال بگشاید
بپای شوق کنم رقص و سر بیفشانم
چو دست وجد گریبان حال بگشاید
بچشم روح ببینم جلال او چو مرا
دل از مشاهده آن جمال بگشاید
حدیث جادویی سامری حرام شناس
بغمزه چون در سحر حلال بگشاید
بمدح دایره روی او اگر نقطه است
عجب مدان که دهان همچو دال بگشاید
ز نور دایره بینی چو عنبرین طره
ز پیش نقطه مشکین خال بگشاید
ایا مهی که ز بهر دعای روی تو گل
بوقت صبح کف ابتهال بگشاید
چو دست صالح عشقت عمل کند در دل
ز پای ناقه طبعم عقال بگشاید
سعادت از پر طاوس بادزن سازد
همای لطف تو بر هر که بال بگشاید
بود که نامه سربسته بعد چندین هجر
میان ما و تو راه وصال بگشاید
دلم زبان شکایت ز هجر تو بسته است
و گر بنزد تو یابد مجال بگشاید
جواب شافی وصلت بکام جانش رسان
رها مکن که زبان سؤال بگشاید
منت ز درج سخن عقدهای بسته دهم
توانگر از سر صندوق مال بگشاید
بجز برآیت لطف تو اعتمادش نیست
دل ارز مصحف اندیشه فال بگشاید
بسر روند ز بهر تو گر بر اهل هدی
دلیل عشق تو راه ضلال بگشاید
مباش نومید از وصل سیف فرغانی
که بستگی چو بگیرد کمال بگشاید
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۷
ای ز لعل لب تو چاشنی قند و شکر
وی ز نور رخ تو روشنی شمس و قمر
خسرو ملک جمالی تو و اندر سخنم
ذکر شیرینی تو هست چو در آب شکر
سر خود نیست دلی را که تو باشی مطلوب
غم جان نیست کسی را که تو باشی دلبر
دختر نعش گواهی نتواند دادن
که چنو زاده بود مادر ایام پسر
در همه نوع چو تو جنس بیابند ولیک
بنکویی نبود جنس تو از نوع بشر
بجمال تو درین عهد نیامد فرزند
وگرش ماه بود مادر و خورشید پدر
حسن ازین پیش همی بود چو معنی پنهان
پس ازین روی تو شد صورت او را مظهر
آفتابی تو و هر ذره که باید نظرت
نورش از پرتو خورشید نباشد کمتر
رنگ از عارض گلگون تو گیرد لاله
بوی از طره مشکین تو دارد عنبر
گل رو خوب بحسنست ولی دارد حسن
از گل روی تو زینت چو درختان ززهر
نظر چشم کس ادراک نخواهد کردن
حسن رویت که درو خیره شود چشم نظر
با چنین حسن و جمال ار بخودش راه دهی
از تو آراسته گردد چو عروس از زیور
تو بدین صورت پرورده چو جانی ای دوست
تو بدین وصف خوش آگنده چو کانی بگهر
باد چون بر رخت از زلف تو عنبر پاشد
قرص خورشید فتد در خم مشکین چنبر
با چنین قامت و بالا چو درآیی در باغ
سر بزیر آورد و پای تو بوسد عرعر
ز آن تن روح صفت هر نفسی جان یابد
قالب حسن، که زنده بمعانیست صور
مرده هجر توام، بر دهنم نه لب وصل
تا دمی زنده شوم زآن نفس جان پرور
بتو در بسته ام امید گشایش که مرا
نخوهد به جز بکلید تو گشادن این در
بقبول تو توانگر شده درویش چنان
که گدای تو برو می شکند قیمت زر
سر نهم در ره عشق تو بجای پالیک
نه چنانم که قدم باز شناسم از سر
سیف فرغانی گرد صف عشاق مگرد
مرد ترسنده هزیمت فگند در لشکر
میوه وصل خوهی از سر شاخ کرمش
بر در باغ وفا بیخ فرو بر چو شجر
نفس را قیمت معشوق نباشد معلوم
قدر عیسی نشناسد چو جهودان این خر
گر چه خمرست نه در مذهب عشقست حرام
هرچه چون خمر زمانی ز خودت برد بدر
خیزو از خود بگذر تا بدر دوست رسی
چون رسیدی بدر او بنشین و مگذر
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۸
نقاب از رخ خوب آن خوش پسر
برانداز و در صورت جان نگر
چو رنگ و چو بوی اندرو حسن و لطف
در آمیخته هردو با یکدگر
خرد مست آن نرگس دلفریب
دلم صید آن غمزه جان شکر
ایا میوه بوستان وجود
درختیست قد تو و حسن بر
بخورشید مانی بآن نور روی
بطاوس مانی باین زیب و فر
کجا این معالی بود در کسی
کجا این معانی بوددر صور
دهان تو آن پسته قندبار
در آتش نهان کرده لولوی تر
بهای شکر جان شیرین دهیم
اگر این حلاوت بود در شکر
تو اندر میان نکویان چنان
که در آب لولو و در خاک زر
چو زر با تو اندر میان آورد
اگر کوه دارد گهر بر کمر
بر آن روی همچون گل تو شگفت
عرق همچو شبنم بود بر زهر
ز شمع رخ تو جهان روشنست
چو مشکاة چشم از چراغ بصر
وصالت بتن جان دهد بی درنگ
فراق تو دل خون کند بی جگر
بجز ذکر تو صوتها جمله یاد
بجز عشق تو خیرها جمله شر
چو من عاشق رویت ار ذره ییست
نیاورد خورشید را در نظر
نه عاشق کند سوی غیر التفات
نه عنقا کند آشیان بر شجر
سر برج خورشید از آن برترست
که نور استفادت کند از قمر
گر از خانه چون سگ برانی مرا
برین آستانه نشینم چو در
کنون چشم من آب بیند نه خواب
که عشق آتشین کرد میل سهر
ففی قلب عشاقکم شوقکم
بلاء وایوبهم ما صبر
کمان تو ای جان چنان سخت نیست
که تیر ترا مانع آید سپر
ز عشق تو هستی ما را فناست
زوالست ملک عجم را عمر
وصال تو پیش از فنا ملتمس
چو صبحیست پیش از سحر منتظر
ز ما نفس بی عشق و از آدمی
عرق بی حرارت نیاید بدر
اگرچه خبیرست عقل از علوم
ز معلوم عاشق ندارد خبر
کلید در اوست دست نیاز
سرست اندرین راه پای سفر
درین کوی آوارگان را مقام
درین حرب اشکستگان را ظفر
برو سیف فرغانی از خویشتن
سخن را اگر هست در تو اثر
در انداز خود را بدریای عشق
چو غواص بر ساحل افگن گهر
گهردار گردد چو معدن دلش
صدف را چو دریا بود مستقر
اگر خیر خواهی ز عشاق باش
که هستند عشاق خیرالبشر
وگر عاشقی در دو عالم مباش
چو بالت برآمد چو مرغان بپر
دمت آب بر روی دوزخ زند
ازین آتش ار در تو افتد شرر
درین ره سر خود بنه زیر پای
که پای تو خود هست در زیر سر
اگر مرد راهی قدم پس منه
سپه دار شاهی علم پیش بر
بجانان رسد بی درنگ اردمی
ز همت کند مرغ جان تو پر
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۰
پسته آن بت شکر لب شیرین گفتار
بسخن بر من شوریده شکر کرد نثار
از سخن گلشکری کرد و بمن داد بلطف
گل بلبل سخن و طوطی شکر گفتار
مست بودم که مرا کشت و دگر جان بخشید
دوست با غمزه خون ریز و لب شکر بار
در درون من شوریده چنان کرد اثر
نظر نرگس مستش که می اندر هشیار
در دل خسته من جام شراب عشقش
آنچنان کرد سرایت که دوا در بیمار
گفت در من نگر ای خواجه که از خوبان من
همچو سر از تنم و همچو علم از دستار
همه با دوست نشین تا همه دارندت دوست
نیست مردود چو در صحبت گل باشد خار
شاعرم گرچه بخورشید و بمه نسبت کرد
نقص قیمت نکند مهر درم بر دینار
مبر آن ظن که چو من بر در و دیوار وجود
دست تقدیر کند با قلم صنع نگار
کارگاهیست وجودم که درو بهر کمال
نقش بندان جمالند مدام اندر کار
گرچه در صورت خوبست نکویی حاصل
ورچه بر روی زمین اند نکویان بسیار
نه برویست چو مه کوکب آتش چهره
نه ببویست چو گل لاله رنگین رخسار
هر بهار از چمن غیب روان گشته بصدق
بتماشای گل روی من آیند ازهار
گل بر اطراف گلستان بشکفت از شادی
کآمد و تحفه بدو بوی من آورد بهار
گر بخواهم هم ازینجا که منم عاشق را
روی من در ورق گل بنماید دیدار
گفتم ای از رخ تو خاک چو گل یافته رنگ
باد بوی تو بیاورد و ز من برد قرار
کی بود آنک بگلزار درآیم در سیر
در کفی جام می و درد گری گیسوی یار
بتماشای گلستان رخت آمده ایم
در اگر وا نکنی خار منه بر دیوار
گفت ای زاغ زغن شیوه که در وقت سخن
طوطی طبع تو دارد شکر اندر منقار
بطلسمی بسر گنج وصالم نرسی
که ازین پوست که داری بدر آیی چون مار
سیف فرغانی گفتار تو سحرست نه شعر
موم در صورت گل عرض مکن در بازار
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۲
چند گفتم که فراموش کنم صحبت یار
یاد او می دهدم رنگ گل و بوی بهار
بلبل از وصلت گل بانگ برآورده چنانک
در چمن ناله کند مرغ جدا مانده ز یار
چون ز چنگ غمش آهنگ فغان پست کنم
خاصه این لحظه که صد ناله برآمد ز هزار
من چرا باشم خاموش چو بلبل کاکنون
حسن رخسار گل افزود جمال گلزار
باغ را آب فزوده لب جوی از سبزه
دم طاوس نموده سر شاخ از اشجار
زآتش لاله علمدار شده دامن طور
شاخ چون جیب کلیمست محل انوار
دست قدرت که ورا نامیه چون انگشتست
بر سر شاخ گل از غنچه نهاده دستار
آب روی چمن افزوده بنزد مردم
شبنم قطره صفت بر گل آتش رخسار
لاله بر دامن سبزه است بدان سان گویی
که بشنگرف کسی نقطه زند بر زنگار
رعد تا صور دمیدست و زمین زنده شده
همبر سدره و طوبیست درخت از ازهار
راست چون مرده مبعوث دگر باره بیافت
کسوه نو ز ریاحین چمن کهنه شعار
حوریانند ریاحین و بساتین چو بهشت
وقت آنست که جانان بنماید دیدار
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۳
ای بت سنگ دل و ای صنم سیم عذار
بر رخ خوب تو عاشق فلک آینه دار
ناگهان چون بگشادی در دکان جمال
گل فروشان چمن را بشکستی بازار
سوره یوسف حسن تو همی خواند مگر
آیت روی تو بنمود ز رحمت آثار
دهن خوش دم تو مرده دل را عیسی
شکن طره تو زنده جان را زنار
صفت نقطه یاقوت دهانت چکنم
کندرآن دایره اندیشه نمی یابد بار
باثر پیش دهان و لب تو بی کارند
پسته چرب زبان (و) شکر شیرین کار
قلم صنع برد از پی تصویر عقیق
سرخی از لعل لب تو بزبان چون پرگار
برقع روی تو از پرتو رخساره تو
هست چون ابر که از برق شود آتش بار
آتش روی ترا دود بود از مه و خور
شعر زلفین ترا پود بود از شب تار
با چنین روی چو در گوش کنی مروارید
شود از عکس رخت دانه در چون گلنار
بحر لطفی و ز اوصاف تو بر روی تو موج
گنج حسنی و بر اطراف تو از زلف تومار
باز سودای ترا زقه جان در چنگل
مرغ اندوه ترا دانه دل در منقار
تو مرا بوده چو دل را طرب و تن را جان
من ترا گشته چو مه را کلف و گل را خار
سپر افگندم در وصف کمان ابروت
بی زبان مانده ام همچو دهان سوفار
آدم آن روز همی گفت ثنای تو که بود
طین لازب، که توی گوهر و انسان فخار
ای خوشا دولت عشق تو که با محنت او
شد دل تنگ من از نعمت غم برخوردار
حسن روی تو عجب تا بچه حد است که هست
جرم عشاق تو همچون حسنات ابرار
مستفیدند دل و جان ز تو چون عقل از علم
مستفادند مه و خور ز تو چون نور از نار
آن عجب نیست که ارواح و معانی یابند
از غبار درت اشباح و صور بر دیوار
آسمان را و زمین را شود از پرتو تو
ذرها جمله چو خورشید و کواکب اقمار
من ز مهرت چو درم مهر گرفتم که بقدر
خوب رویان چو پشیزند و تویی چون دینار
می نهد در دل فرهاد چو مهر شیرین
خسرو عشق تو در مخزن جانم اسرار
عقل را پنبه کند عشق تو و از اثرش
همچو حلاج زند مرد علم بر سر دار
ای تو نزدیک بدل، پرده ز رخ دور افگن
تا کند پیش رخت شرک بتوحید اقرار
گر تو یکبار بدو روی نمایی پس از آن
پیش تو سجده کند کفر چو ایمان صد بار
زآتش شوق تو گر هیچ دلش گرم شود
آب بر خاک درت چرخ زند چون عصار
بر زمین گر ز سر کوی تو بادی بوزد
خاک دیگر نکند بی تو چو سیماب قرار
ای که در معرض اوصاف جمالت بعدد
ذره اندک بود و قطره نباشد بسیار
عقل را در دو جهان وقت حساب خوبان
ابتدا از تو بود چون ز یک آغاز شمار
چکنم وصف جمال تو که از آرایش
بی نیاز است رخ تو چه یدالله زنگار
با مهم غم عشق تو بیکبار ببست
در دکان کفایت خرد کارگزار
موج اسرار زند بحر دل من چو شود
خنجر عشق ز خونم چو صدف گوهردار
در بدن جان چو خری دان برسن بربسته
گر غمت از دل تنگم بدر اندازد بار
زنده یی همچو مرا پیشتر از مرگ بدن
بی غم عشق تو جان مرده بود دل بیمار
پشتم امروز قوی گشت که رویم سوی تست
بر سر چرخ نهم پا بچنین استظهار
نفسم گشت فروزنده چو آتش زآن روز
که مرا زند تو در سوخته افگند شرار
خلط اندیشه غیر تو ز خاطر برود
نوش داروی غم تو چو کند در دل کار
مست غفلت شدم از جام امانی و مرا
زین چنین سکر کند خمر محبت هشیار
هر زمان عشق هما سایه مرا می گوید
که تو شاهین جهانی منشین بر مردار
ای امام متنعم بطعام شاهان
تا تو فربه شده ای پهلوی دین است نزار
باز پاکیزه خورش باش که با همت دون
نه تو شایسته عشقی نه زغن مرغ شکار
ترک دنیای دنی گیر که لایق نبود
تو بدو مفتخر و او ز تو می دارذ عار
سخت در گردنت افتاد کمندش عجب ار
دست حکمش نبرد پای ترا از سر کار
بزر و سیم جهان فخر میاور که بسی
مار را گنج بود مورچگانرا انبار
دامن جامه جان پاک کن از گرد حدث
زآنکه لایق نبود جیب مسیحا بغبار
این زمان دولت گوساله پرستان زر است
گاو اگر بانگ کند ره بزندشان بخوار
عابد آن بت سیم اند جهانی،، که ازو
شد مرصع بگهراسب و خران را افسار
گردن ناقه صالح بجرس لایق نیست
چون شتر بارکش و همچو جرس بانگ مدار
کار این قوم بهارون قضا کن تسلیم
تو برو تا سخن از حق شنوی موسی وار
ره روای مرد که چون دست زنان حاجتمند
نیست با نور الهی ید بیضا بسوار
عزم این کار کن ار علم نداری غم نیست
در صف معرکه رستم چه پیاده چه سوار
ور تو خواهی که ز بهر تو جنود ملکوت
ملک گیرند برو با تن خود کن پیکار
ور چنانست مرادت که درخت قدرت
شاخ بر سدره رساند ز زمین بیخ برآر
ور خوهی از صفت عشق بگویم آسان
نکته یی با تو اگر بر تو نیاید دشوار
عشق کاریست که عجز است درو دست آویز
عشق راهیست که جانست درو پای افزار
عشق شهریست که در وی نبود دل را مرگ
عشق بحریست که از وی نرسد جان بکنار
اندرین دور که رفت از پی نان دین را آب
شاهبازان چو شتر مرغ شدند آتش خوار
راست گویم چو کدو جمله گلو و شکمند
این جماعت که زپالیز زمانند خیار
دین ازین قوم ضعیف است ازیرا ببرد
ظلمت چهره شب روشنی روی نهار
کم عیار است زر شرع، چو هر قلابی
سکه برد از درم دین ز برای دینار
عزت از فقر طلب کز اثر او پاکست
شعرت از حشو ثناهای سلاطین کبار
دین قوی دار که از قوت اسلام برست
حجر و کعبه ز تقبیل و طواف کفار
مدح مخلوق مکن تا سخنت راست شود
کآب از همرهی سنگ رود ناهموار
شکر کن شکر که از فاقه نداری این خوف
که عزیز سخنت را بطمع کردی خوار
هست امید که یک روز ترا نظم دهد
شعر قدسی تو در سلک سکوت نظار
آن ملوکی که بشمس فلکی نور دهند
زآن نفوس ملکی تحت ظلال الاطمار
زین سخنها که سنایی برد از نورش رنگ
ور بدی زنده چو گل بوی گرفتی عطار
جای آنست که فخر آری و گویی کامروز
خسرو ملک کلامم من شیرین گفتار
آب رو برده ای از رود سرایان سخن
چنگشان ساز ندارد تو بزن موسیقار
از پی مجلس عشاق غزل گوی غزل
که ز قول تو چو می مایه سکر است اشعار
بقبول ورد مردم گهر نظم ترا
نرخ کاسد نشود، تیز نگردد بازار
زآنکه با نغمه موزون نبود حاجتمند
قول بلبل باصولی که زند دست چنار
ور ترا شهرت سعدی نبود نقصی نیست
حاجتی نیست در اسلام اذان را بمنار
سیف فرغانی کردار نکو کن نه سخن
زشت باشد که نکو گوی بود بدکردار
ورنه کم گوی سخن، رو پس ازین خامش باش
که خموشی ز گناه سخنست استغفار
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۴
من بلبلم و رخ تو گلزار
تو خفته من از غم تو بیدار
جانا تو به نیکویی فریدی
وین زلف چو عنبر تو عطار
گفتم که چو روی گل ببینم
کمتر کنم این فغان بسیار
شوق گل روی تو چو بلبل
هر لحظه در آردم بگفتار
من در طلب تو گم شدستم
خود گم شده چون بود طلب کار
بر من همه دوستان بگریند
هرگه که بنالم از غمت زار
دل خسته نگردد از غم تو
هرگز نبود ز مرهم آزار
از دانه خال تو دل من
در دام هوای تو گرفتار
بسیار تنم بجان بکوشید
تا دل ندهد بچون تو دلدار
با یوسف حسن تو نرستم
زین عشق چو گرگ آدمی خوار
چون جان بفنای تن نمیرد
آن دل که ز عشق گشت بیمار
چون کرد بنای آبگیری
بر خاک در تو اشک گل کار
وقتست کنون که که رباید
رنگ رخ من ز روی دیوار
در دست غم تو من چو چنگم
واسباب حیات همچو او تار
چنگی غم تو ناخن جور
گوسخت مزن که بگسلد تار
ای لعل تو شهد مستی انگیز
وی چشم تو مست مردم آزار
در یاب که تا تو آمدی، رفت
کارم از دست و دستم از کار
اندوه فراخ رو بصد دست
بر تنگ دلم همی نهد بار
دور از تو هر آنکسی که زنده است
بی روی تو زنده ییست مردار
در دایره وجود گشتم
با مرکز خود شدم دگربار
بر نقطه مهرت ایستادم
تا پای ز سر کنم چو پرگار
افتاد از آن زمان که دیدیم
ناگه رخ چون تو شوخ عیار
هم خانه ما بدست نقاب
هم کیسه ما بدست طرار
در دوستی تو و ره تو
مرد اوست که ثابتست و سیار
گر بر در تو مقیم باشد
سگ سکه بدل کند در آن غار
آن شب که بهم نشسته باشیم
در خلوت قرب یار با یار
هم بیم بود ز چشم مردم
هم مردم چشم باشد اغیار
پرنور چو روی روز کرده
شب را بفروغ شمع رخسار
در صحبت دوست دست داده
من سوخته را بهشت دیدار
در پرسش ما شکر فشانده
از پسته تنگ خود بخروار
کای در چمن امید وصلم
چیده ز برای گل بسی خار
جام طرب و هوای خود را
در مجلس ما بگیر و بگذار
آن دم بامید مستی وصل
بر بنده رگی نماند هشیار
بیرون شده طبع آرزو جوی
بی خود شده عقل خویشتن دار
بر صوفی روح چاک گشته
در رقص دل از سماع اسرار
در چشم ازو فزوده نوری
در خانه ز من نمانده دیار
چون از افق قبای عاشق
سر بر زده آفتاب انوار
او وحدت خویش کرده اثبات
اندر دل او بمحو آثار
ای از درمی بدانگی کم
خرم بزیادتی دینار
مشتی گل تست در کشیده
در چشم هوای تو چو گلنار
دلشاد بعالمی که در وی
کس سر نشود مگر بدستار
دستت نرسد بدو چو درپاش
این هر دو نیفگنی بیکبار
تا پر هوا ز دل نریزد
جانت نشود چو مرغ طیار
ای طالب علم عاشقی ورز
خود را نفسی بعشق بسپار
کندر درجات فضل پیش است
عشق از همه علمها بمقدار
در مدرسه هوای او کس
عالم نشود ببحث و تکرار
گر طالب علم این حدیثی
بشکن قلم و بسوز طومار
چون عشق لجام بر سرت کرد
دیگر نروی گسسته افسار
تو مؤمن و مسلمی و داری
یک خانه پر از بتان پندار
در جنب تو دشمنان کافر
در جیب تو سروران کفار
تو با همه متحد بسیرت
تو با همه متفق بکردار
دایم ز شراب نخوت علم
سرمست روی بگرد بازار
جهل تو تویی تست وزین علم
تو بی خبر ای امام مختار
تا تو تویی ای بزرگ خود را
با آن همه علم جاهل انگار
رو تفرقه دور کن ز خاطر
رو آینه پاک کن ز زنگار
کاری می کن که ننگ نبود
از کار جهان پر و تو بی کار
وین نیز بدان که من درین شعر
تنبیه تو کرده ام نه انکار
گر یوسف دلربای ما را
هستی بعزیز جان خریدار
ما یوسف خود نمی فروشیم
تو جان عزیز خود نگهدار
مقصود من از سخن جزو نیست
جز مهره چه سود باشد از مار
من روی غرض نهفته دارم
در برقع رنگ پوش اشعار
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۵
گفتند ماه و خور که چو پیدا شد آن نگار
ما در حنای عزل گرفتیم دست کار
در چشم همتست خیال تو چون عروس
بر دست قدرتست جمال تو چون نگار
گر خوانده بود بلبل لحان طبع من
لفظ حدیث وصف تو چندین هزار بار
از نقطهای خال تو اعراب راست کرد
نحوی ناطقه چو خطت دید بر عذار
از پشت عقل بالغ کز باغ شرع هست
چون شاخ به ز عالم تکلیف باردار
تا صورتی پذیرد زیبا بوصف تو
معنی بکر جمله شکم گشت چون انار
از عشق چهره تو چو زر زرد گشت گل
وز شرم عارض تو چو گل سرخ شد بهار
گر باد خاک کوی تو سوی چمن برد
بر صفحهای گل خط ریحان شود غبار
بوسه که یابد از لب چون انگبین تو؟
کز عصمت است لعل تو چون موم مهردار
در راه گلستان رخت زیر پای دل
سر تیز کرده اند موانع بسان خار
ماریست هجر و مهره مطلوب وصل ازو
از دیده امید نهان گشته گنج وار
بیچاره زهر خورده تریاک جوی را
صعب است مهره کرد برون از دهان مار
ای بخت سر کشیده بنه پای در میان
تا من بباغ وصل ز گل پر کنم کنار
تا قطره سحاب غمت در دلم چکید
چشمم ز اشک حامل در شد چو گوشوار
از بس که گرد کوی تو بودیم تا بصبح
از بهر روز وصل تو شبها در انتظار
سوزی فتاده در دل و بر رخ فشانده اشک
آتش نهاده بر سر و چون شمع پایدار
زآن آتشی که کرده ای اندر تنور دل
ترسم که با دمم بگلو پر شود شرار
دعوی عشق کردم و آگه نبود از آن
کین لفظ اندکست و معانیش بی شمار
وین اصطلاح باشد از آن سان که عندلیب
گر چه یکی بود لغوی خواندش هزار
ما از کجا و دولت عشق تو از کجا
هرگز مگس که دید که عنقا کند شکار
من از خواص عشق چگویم سخن که هست
اسرار او نهفته و آثارش آشکار
آنجا که عشق سلطنت خود کند پدید
نی شرع حکم دارد و نی عقل اعتبار
عشقت چو پای بسته خود را رسن زند
حلاج شد بعالم بالا ز زیر دار
وصل تو خواستم بدعا عزت تو گفت
دولت بجهد نیست چو محنت باختیار
هیهات سیف تیغ سخن در نیام کن
یارایت کلام برنگی دگر برآر
همچون سر شتر سوی بالا چه می روی
یکدم بسوی زیر کش این ناقه را مهار
گر چه ز عشق مرکب تو تازیانه خورد
این راه مشکلست عنان درکش ای سوار
قانون شعر و معنی بکر تو نزهه ییست
خوش نغمه چون بریشم باریک همچو تار
گویندگان وقت ازین پرده خارجند
آهنگ ارغنون سخن تیز برمدار
رو فضل آن کتاب کن این فضل را که نیست
دلسوزتر ز قصه وصل و فراق یار
وآنگه بدست لطف بتضمین این دو بیت
در سلک نظم این شبه کش در شاهوار
تو گوشمال خورده هجران چو بربطی
مانند چنگ ناله برآور چو زیر زار
کای وصل ناگزیر تو برده ز من شکیب
وی هجر پرقرار تو برده ز من قرار
گر یک نفس فراق تو اندیشه کردمی
گشتی ز بیم هجر دل و جان من فگار
اکنون تو دوری از من و من بی تو زنده ام
سختا که آدمیست در احداث روزگار
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۶
الا ای صبا ساعتی بار بر
ز بنده سلامی سوی یار بر
بدان دل ستان ره بپرسش طلب
بدان گلستان بو بآثار بر
ببر جان و بر خاک آن درفشان
چو ابر بهاری بگلزار بر
چو آنجا رسی آستان بوسه ده
در آن بارگه سجده بسیار بر
در او بهشتست آن جا مباش
برو ره ز جنت بدیدار بر
ببین روی و آب لطافت درو
چو آثار شبنم بازهار بر
عرق بر رخ او ز عکس رخش
چو آب بقم دان بگلنار بر
بر آن زلف جعد مسلمان فریب
شکن چون صلیبی بزنار بر
دمی از مصابیح بی زیت ما
شعاعی بمشکات انوار بر
بکوی تو زآن سان پریشان دلست
که زلف تو بر روی رخسار بر
نشان غمت بر رخ زرد او
به از نام سلطان بدینار بر
چنانست غمهای تو بر دلش
که دمهای عیسی ببیمار بر
سخنهای او قصه درد دل
چو خط غریبان بدیوار بر
در اسحار افغان او بهر تو
به از سجع بلبل باشجار بر
زاندوه تو هر نفس زخمه یی
زده بر طرب روذ اشعار بر
شده همچو حلاج مغلوب عشق
زده خویشتن گنج اسرار بر
غم تو بباطل کسی را نکشت
اناالحق زنانش سوی دار بر
همی گوید این نکته با هرکسی
که دارذ نوشته بطومار بر
بر افراز تن جان بی عشق هست
چو زاغی نشسته بمردار بر
خرد در سر بی محبت چنان
که خر را جواهر بافسار بر
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۱
ایا نموده ز یاقوت درفشان گوهر
بنکته لعل تو می بارد از زبان گوهر
ترش نشینی گیرد همه جهان تلخی
سخن بگویی گردد شکرفشان گوهر
دل مرا که بباران فیض تو زنده است
ز مهر تست صدف وار در میان گوهر
بهای گوهر وصلت مرا میسر نیست
وگرنه قیمت خود می کند بیان گوهر
دو کون در ره عشق تو ترک باید کرد
که جمع می نشود خاک با چنان گوهر
نمود عشق تو از آستین غیرت دست
فشاند لعل تو در دامن جهان گوهر
درم ز دیده چکد چون شود بگاه سخن
زناردان شکر پاش تو روان گوهر
تراست زآن لب نوشین همه سخن شیرین
تراست زآن در دندان همه دهان گوهر
ترش چو غوره نشیند شکر ز تنگ دلی
دهانت ار بنماید ز ناردان گوهر
چو در برشته تعلق گرفت عشق بمن
اگرچه زیب نگیرد ز ریسمان گوهر
همای عشق تو گر سایه افگند بر جغد
بجای بیضه نهد اندر آشیان گوهر
نبود تا تو تویی حسن لطف از تو جدا
که دید هرگز با بحر توأمان گوهر
صدف مثال میان پر کند جهان از در
چو بحر لطف تو انداخت بر کران گوهر
دهان تو که چو سوراخ در شد از تنگی
همی کند لب لعلت درو نهان گوهر
بجان فروشی از آن لب تو بوس و این عجبست
که در میانه معدن بود گران گوهر
ز شرم آن در دندان سزد که حل گردد
چو مغز در صدف همچو استخوان گوهر
ز سوز سینه و اشک منت زیانی نیست
بلی از آتش و آبست بی زیان گوهر
عروس حسن تو در جلوه آمد و عجبست
که بر زمین نفشاندند از آسمان گوهر
چو چنگ وقت سماع از میان زیورها
چو تو برقص درآیی کند فغان گوهر
زبدو کان که عالم نبود ظاهر شد
بامر ایزدی از کان کن فکان گوهر
چو دانه در صدف در ضمیر استعداد
هوای عشق تو می داشتم در آن گوهر
مرا وصال تو آسان بدست می ناید
گرفت بی خطر از بحر چون توان گوهر
بچشم مردم خاک در تو بر سر من
چنان نموده که بر تاج خسروان گوهر
جمال تو نرسانید بوی عشق بعقل
که جوهری ننماید بترکمان گوهر
اگر بمدحت این مردم نه مرد و نه زن
ز کان طبع فشاندند شاعران گوهر
ز تنگ دستی یا از فراخ گامی بود
که ریختند در اقدام ناکسان گوهر
بهر سیاه دلی چون تنور آتش خوار
بنرخ آب بدادند بهرنشان گوهر
بسنگ دل چه گهرها شکسته اند ایشان
نگاه داشته ام من ز سنگشان گوهر
مرا که روی بمردان راه تست سزد
اگر بسازم پیرایه زنان گوهر
مرا که چون تو خریدار هست نفروشم
بنرخ مهره ببازار دیگران گوهر
سخن بنزد تو آرم اگر چه می دانم
که کس نبرد بدریا در و بکان گوهر
دل چو کوره من خاک معدن است کزو
چو آب از آتش عشق تو شد روان گوهر
بسان اشک زلیخا فشاندم از سر سوز
ز دیده بر درت ای یوسف زمان گوهر
در سخن چه برم بر در تو چون داری
از آب دیده عاشق بر آستان گوهر
بدین صفت که تویی ای نگار شهر آشوب
تو بحر حسنی وزآن بحر نیکوان گوهر
سزد که در قدمت جمله جان نثار کنند
بر آفتاب فشانند اختران گوهر
حدیث حسن تو از من بماند در عالم
شدم بخاک و سپردم بخاکدان گوهر
چو تاج وصف تو می ساخت زرگر طبعم
درو نشاند زبانم یکان یکان گوهر
اگرچه کس بطمع مدح تو نگوید لیک
بچون تویی ندهم من برایگان گوهر
سزد اگر بسخن خاطرم نگه داری
کنی بلطف صدف را نگاهبان گوهر
اگرچه با تو مرا این مجال نیست که من
بوصف حال فشانم ز درج جان گوهر
هم این قصیده بگوید حدیث من با تو
میان بحر و صدف هست ترجمان گوهر
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۱
گر باد خاک کوی تو سوی چمن برد
بینند نور باصره در چشم عبهرش
جان چون بتو رسید تن اینجا چه میکند
زآنجا که لطف تست ازینجا برون برش
عیسی خود ار بجنت مأویست کی سزد
کندر ظلال سدره و طوبی بود خرش
آن سروری که چون کمر کوه و طرف کان
ترصیع کرده اند جواهر در افسرش
گر بندگی تو دهذش دست و، روی خود
بر خاک پای تو ننهد، خاک بر سرش
عشقت چو در حریم دلی پای در نهاد
گشتند سرکشان طبیعت مسخرش
بت را نمازگاه عبادت مقام داد
بانگ نماز و هیبت الله اکبرش
دل مجمریست آتش اندوه عشق را
تا کرده ای بعود محبت معطرش
عاشق که آبخورده عشقست خاک او
کانون شوق بوده دل همچو مجمرش
گر چه کمال یافت کجا منقطع شود
نسبت ازین جناب و تعلق ازین درش
عیسی اگر چه رتبت روح اللهی بیافت
حق کی برید نسبت او را ز مادرش
از بهر این غزل که بوصف تو گفته شد
گر چه قول زور ندارند باورش
در بزم خویش زخمه ز اظفار حور کرد
ناهید رود ساز بر او تار مزهرش
گر مطرب این ترانه سراید حزین بود
چون بانگ چنگ ناله مزمار حنجرش
بلبل چو پیش برگ گل خود نوا برد
طوطی خجل بماند ز سجع مکررش
در موسم بهار روا کی بود که زاغ
با عندلیب دم زند از صوت منکرش
ما را ببوسه چون بگرفتیم در برش
آب حیات داد لب همچو شکرش
گردیم هر دو مست شراب نیاز و ناز
او دست در بر من و من دست در برش
در وصف او اگر چه اشارات کرده اند
ما وصف می کنیم بقانون دیگرش
بسیار خلق چون شکر و عود سوختند
زآن روی همچو آتش و خط چو عنبرش
بفروخت در زجاجه تاریک کاینات
مصباح نور اشعه خورشید منظرش
بر لشکر نجوم کشد آفتاب تیغ
در سایه حمایت روی منورش
سلطان حسن او و یکی از سپاه اوست
این مه که مفردات نجومند لشکرش
طاوس حسنش ار بگشاید جناح خویش
جبریل آشیانه کند زیر شهپرش
آرایش عروس جمالش مکن که نیست
با آن کمال حسن نیازی بزیورش
خورشید کیمیایی گر خاک زر کند
با صنعتی چنین عرض اوست جوهرش
دل سست گشت آینه سخت روی را
هرگه که داشت روی خود اندر برابرش
هرکو چو من بوصف جمالش خطی نوشت
شد جمله حسن چون رخ گل روی دفترش
آب حیات یافت خضروار بی خلاف
لب تشنه یی که می طلبد چون سکندرش
آن را که آبخور می عشقست حاصلست
بر هر کنار جوی لب حوض کوثرش
صافی درون چو شیشه و روشن شود چو می
هرکو شراب عشق درآمد بساغرش
آن دلبری که جمله جمالست نعت او
نام آوریست کاسم جمیل است مصدرش
در دل نهفت همچو صدف اشک قطره را
هر در که یافت گوش ز لعل سخن ورش
رو مستقیم باش اگر خوض می کنی
در بحر عشق او که صراطست معبرش
بی داروی طبیب غم او بسی بمرد
بیمار دل که هست امانی مزورش
هر ذره یی که از پی خورشید روی او
یکشب بروز کرد مهی گشت اخترش
بر فرق خویش تاج حیات ابد نهاد
آنکس که بازیافت بسر نیش خنجرش
وآن را که نور عشق ازل پیش رو نبود
ننموده ره بشمع هدایت پیمبرش
ای دلبری که هر که ترا خواست، وصل تو
جز در فراق خویش نگردد میسرش
نبود بهیچ باغ چو تو سرو میوه دار
باغ ار بهشت باشد و رضوان (کدیورش)
نه خارج و نه داخل عالم بود چو روح
آن معدن جمال که هستی تو گوهرش
فردا که نفخ صور اعادت خوهند کرد
مرده سری برآورد از خاک محشرش
در بوته جحیم گدازند هرکرا
بی سکه غم تو بود جان چون زرش
پیوستگان عشق تو از خود بریده اند
آن کو خلیل تست چه نسبت بآزرش
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۳
چو کرد نرگس مستش ز تیر مژگان تیغ
چو چشمم آب ز خون جگر خورد آن تیغ
سپر فگندم از آن دلبر کمان ابرو
که بهر کشتن من کرد تیر مژگان تیغ
ز جان نشانه کن و از نشانه ساز سپر
که تیر غمزه آن ترک راست پیکان تیغ
بگرد نرگس مخمور او خدنگ مژه است
بدست ترکان تیر و بچنگ مستان تیغ
چو روی خوبش در باغ نیست خندان گل
چو خوی تیزش در جنگ نیست بران تیغ
کسی که با من شمشیر آشکار زدی
چو تیر غمزه او دید کرد پنهان تیغ
بتیغم از دهن او جدا نگردد لب
وگر چو اره برآرد هزار دندان تیغ
ایا ز روی تو اسلام کرده پشت قوی
مکش چو لشکر کافر بر اهل ایمان تیغ
بحسن مملکت مصر حاصلست ترا
چو یوسف ار نزنی با عزیز ریان تیغ
میان زمره خوبان تو حجت الحقی
ز بهر منکر آن حجتست برهان تیغ
ز دست عشق تو از بس که خورده ام شمشیر،
و گرچه از کف تو در در است درمان تیغ،
چنان شدم که چو در گردن افگنم جامه
بجای من بدر آرد سر از گریبان تیغ
خط تو دیدم و از بنده دل برفت که هست
برای فتح سبا نامه سلیمان تیغ
ز بهر کار تو با نفس خویش کردم صلح
بجزیه باز گرفتم ز کافرستان تیغ
که تا بطاعت و خدمت سری فرو نارد
خلیفه باز نگیرد ز اهل طغیان تیغ
میان ما و مخالف برای تو جنگست
کشیده از دو طرف یک بیک دلیران تیغ
پی عروس خلافت که در کنار آید
میان لشکر بومسلم است و مروان تیغ
بوصل تو نرسد بنده چون رقیبانت
کشیده اند چپ و راست چون غلامان تیغ
کجا سریر بخارا رسد با یلک خان
سبکتکین چو زند بهر آل سامان تیغ
دو چشم راست چو مردم بهم رسیدندی
ز بینی ار نبدی در میان ایشان تیغ
ز کاسه سر لشکر بریزد آب حیات
دو پادشا چو زنند از برای یک نان تیغ
برای چون توپری صورتی عجب نبود
که با سپاه شیاطین زنند انسان تیغ
نظر کنیم بدزدی سوی تو و ترسیم
که هست گرد تو از غیرت رقیبان تیغ
ز بیم و هیبت خنجر بمرد ناکشته
چو دزد دید که جلاد زد بسوهان تیغ
ز آفتاب جمال تو رو نگردانم
وگر ز ابر ببارد بجای باران تیغ
ز عشق گل نرود عندلیب جای دگر
وگرچه خار کشیدست در گلستان تیغ
منم قتیل تو ای جان و آن اثر دارد
غم تو در دل عاشق که در شهیدان تیغ
اگر چه حکم روانی ولی مران و مزن
بقوتی که تو داری برین ضعیفان تیغ
که بهر حفظ ولایت دعای درویشان
چو از وزیر قلم باشد و ز سلطان تیغ
مبارزان همه بر تن زنند و این مردان
بدست صفدر همت زنند بر جان تیغ
تو آب دیده درویش را گزاف مدان
که ابر گریان دارد ز برق خندان تیغ
چو دردمند هوای توایم هر ساعت
فرو مبر بجراحات دردمندان تیغ
گرش ز سنگ بود پشت همت ایشان
فرو برد شتر کوه را بکوهان تیغ
ز جمله خلق بقیمت بهند عشاقت
کجا بود ببها همچو سوزن ارزان تیغ
بسوی روی تو از چشم ناوک اندازت
مبارزان نظر کرده اند پنهان تیغ
ز نیکوان جهان کس ترا منازع نیست
که با تو چون سپر افگنده اند خوبان تیغ
نه در مقابله رویهای خوب آید
بسان آینه گر روشنست و تابان تیغ
مقیم کوی ترا از رقیب (تو) چه غمست
که بر کسی نزند در بهشت رضوان تیغ
پی سرور دل تنگ بنده چون شادی
همی زند غم تو با سپاه احزان تیغ
ز غیر تو غم عشق تو جان و دل راهست
چو مال را قلم و ملک را نگهبان تیغ
ایا بزهد مشهر ز عشق لاف مزن
که نیست لایق آن دست سبحه گردان تیغ
ز خنجر ملک الموت بیم نیست مرا
چو در کفش نبود از فراق جانان تیغ
مرا سپاه حوادث ز پای در نارد
چو دست او نزند بر سرم ز هجران تیغ
چو عاشقی نکند سنگ به بود ز آن دل
چو دشمنی نکشد چوب به بود زآن تیغ
چو راه می نروی خرقه یی مپوش چو من
چو گردنی نزنی گرد سر مگردان تیغ
کمال نفس بعشق است مرد طالب را
چه ضبط ملک کنی چون گرفت نقصان تیغ
تمام همچو سپر چون شود کمال هلال
اگر برو نزند آفتاب رخشان تیغ
برای دوست بکش نفس را که با کافر
چو انبیا ز پی دین زند مسلمان تیغ
بهر چه دوست کند اعتراض نتوان کرد
که بر خلیفه و سلطان کشید نتوان تیغ
بگاه صلح ز ما طاعت وز جانان حکم
بوقت حرب ز ما گردن و ازیشان تیغ
برای نان بود اندر میان شاهان جنگ
ز بهر جان نبود در میان یاران تیغ
رعیتی، مکن ای خواجه با سلاطین حرب
پیاده ای، مزن ای شاه با سواران تیغ
چو زال زر برو ایران زمین نگه می دار
چو رستم ار نزنی در بلاد توران تیغ
بعشق قمع توان کرد نفس را، که زدند
عرب بقوت دین با ملوک ساسان تیغ
کند ز هستی خود مرد را مجرد عشق
ز خوان ملک بود شاه را مگس ران تیغ
ز بهر دوست بکن صد مجاهدت با خود
برای ملک بزن همچو پادشاهان تیغ
بترس از سرت آنجا که عشق پای نهاد
بپوش جوشن آنجا که گشت عریان تیغ
چو عشق مالک امر تو شد از آن پس ملک
بده بهر که خوهی وز ملوک بستان تیغ
چو بوسعید خراسان بآل سلجق داد
نراند سلطان مسعود در خراسان تیغ
شود بخصم تو بر باد آتش افشان خاک
شود بدست تو در آب گوهرافشان تیغ
بدست همت بر صفدران جوشن پوش
چو برق از پس خفتان ابر می ران تیغ
اگرچه علمت باشد برای خرق حجب
ببایدت ز مقالات اهل عرفان تیغ
که بهر نصرت سلطان شرع در خوردست
ز سنت نبوی با لوای قرآن تیغ
ز راه راحت تن پای سعی باز گرفت
چو دست همت دل راند بر سر جان تیغ
بعمر اگر خضری از فنا همی اندیش
که مرگ تعبیه دارد در آب حیوان تیغ
بچشم تیز نظر دل بنیکوان مسپار
بمرد معرکه جویی بده نه چوپان تیغ
مدام فکر بترکیب شعر صرف مکن
بدست خویش مده بعد ازین بخصمان تیغ
زبان بخامشی اندر دهان نگه می دار
ز بند یابی امان گر کنی بزندان تیغ
بعارفان نرسد کس بشاعری هرگز
کجا رساند مریخ را بکیوان تیغ
براه عشق نشاید ز شعر کرد دلیل
بگاه حرب نزیبد ز بیل دهقان تیغ
کجا سماع کند بانگ کوس فتح و ظفر
سپهبدی که دهد در وغا بکوران تیغ
بوقت حمله سپهدار وصف شکن نشود
وگر چه برزگری یافت در بیابان تیغ
برین نهج که تویی با چنین بلاغت شعر
تو حیدری نزند با تو هر سخن دان تیغ
ز صفدران سخن پیش ازین نپندارم
که کس کشیده بود غیر تو ازین سان تیغ
سخن وران جهان گر بشعر سحر کنند
درین قصیده بیاشامدش چو ثعبان تیغ
بنزد دوست مبر شعر سیف فرغانی
بروز رزم مکش پیش پوردستان تیغ
بغیر حق نشود مشتغل بکس عارف
بجز علی نبود مفتخر ز مردان تیغ
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۷
دلش شکسته نگردد ازین سخن دانم
که گرچه سخت بود نشکند ز شکر سنگ
بسوی حضرت او زین نمط سخن نبرم
کز ابلهیست زدن بر محک زرگر سنگ
من از برای دل او دگر نگویم شعر
که آب می نکند بیش ازین اثر در سنگ
بدین قصیده تر در وغای هجرانش
مراست لشکر از آب و سلاح لشکر سنگ
جواب این سخن آبدار ممکن نیست
مگر خطیب صدا را که هست منبر سنگ
بدین فریده ز عطار طبع من چه عجب
که عود سوز مجامع شود چو مجمر سنگ
بدست ناظم عقل از فلاخن خاطر
ازین قصیده رسانم بهفت کشور سنگ
مگوی از آنکه نباشد درین لطایف عیب
مجوی از آنکه نیابی در آب کوثر سنگ
سزد که وزن نیارد بنزد گوهر سنگ
که تو چو گوهری و دلبران دیگر سنگ
چو راه عشق تو کوبم بسازم از سرپای
چو خاک کوی تو سنجم بسازم از زر سنگ
اگر چه نثر زر و سیم کرد نتوانم
بنظم خرج کنم با تو همچو جوهر سنگ
عروس حسن تو چون جلوه کرد خاطر من
بدر نظم مرصع کند چو زیور سنگ
کسی که نسبت گوهر کند بخاک درت
چو صیرفیست که با زر کند برابر سنگ
تو همچو آب لطیفی از آن همی داری
مدام از دل خود همچو آب در بر سنگ
چکید در ره عشق تو خون دل بر خاک
رسید بر سر کوی تو پای جان بر سنگ
کجا بمنزل وصلت رسم چو اندر راه
اولاغ عمر سقط می شود بهر فرسنگ
پلنگ طبعی و من بر درت چو سگ خوارم
بدست جور مزن بر چو من غضنفر سنگ
دلت کنون بجفا میل بیشتر دارد
چرا ز مرکز خود می(کنی) فروتر سنگ
مرا بچنگ جفا می زنی و می گویی
که تو چو آب لطیفی برو همی خور سنگ
ز غیر عشق تو پرداختیم خاطر خویش
که بت شود چو درافتد بدست بت گر سنگ
بترک دنیا جز مرد عشق کس نکند
که ارمنی نزند بر صلیب قیصر سنگ
نه مرد عشق بود گر بود مدبر عقل
نه کار گوی کند گر بود مدور سنگ
ز نور عشق شود چون ملک بمعنی مرد
ز بت تراش شود آدمی بپیکر سنگ
نه پرتو اثر عاشقیست در هر دل
نه معجز حجر موسویست در هر سنگ
بنای کعبه مهرت چو می نهاد دلم
بعقل گفتم کاز هر طرف بیاور سنگ
مرا زمانه مدد خواست سنگ نیافت
فگند در ره وصل از فراق تو خرسنگ
حدیث عشق تو با کوه اگر کنم تقریر
رقم پذیر شود زآن سخن چو دفتر سنگ
ز روی روشنت ار پرتوی فتد بر خاک
در آب تیره چو ماهی شود شنا گر سنگ
ز فیض معدن لطفت عجب همی دارم
که در مقام جمادی نگشت جانور سنگ
در آن مقام که روشن دلان عشق تواند
چو آب آینه گون روی راست مظهر سنگ
نه او مه است ز تو گر بلند بر شد مه
نه او به است ز زرگر بود فزون تر سنگ
چو تاب مهر تو بر دل رسید دل بگذاخت
چو اندر آب کلوخ افتد و در آذر سنگ
مراد صعقه موسیست گرچه بر سر طور
شود بنور تجلی حق منور سنگ
شراب شوق توم مست کرد و خواهم زد
بدست عربده بر شیشهای اختر سنگ
که روح مست شود چون بدل در آید عشق
زمین شراب خورد چون رسد بساغر سنگ
فروغ عشق تو در جان نهان همی دارم
چو در دل آتش نوزاده را معمر سنگ
کسی که زنده دل از عشق نیست گر شاهست
بمردکی شود (او) همچو کور افسر سنگ(؟)
صبا ز خاک درت گر برو فشاند گرد
چو ناف آهوی چینی شود معطر سنگ
چو سبزه سبز شود چون کلوخ در صحرا
از آب لطف تو چون خاک اگر شود تر سنگ
زمین جامد را از نبات گوناگون
چو روح نامیه دردی کند مصور سنگ
اگر ز صفحه رویت بدو مثال رسد
چو روی صفحه بگیرد نشان ز مصدر سنگ
وگر ز لعل تو خورشید لعل برگیرد
ز عکس پرتو او گوهری شود هر سنگ
بتو همی نرسد رقعه نیازم از آنکه
کبوتران دعا راست بسته بر پر سنگ
ز برج همت ما خود کجا کند پرواز
بجای نامه چو بستیم بر کبوتر سنگ
ز دست انده تو بر درخت هستی ما
چه شاخها شکند گر شود مکرر سنگ
ز بعد آنکه مرا مدتی قضای آله
میان خطه تبریز چون گهر در سنگ
نشاند بهر لگد کوب جور و محنت دوست
چنانک بر لب جوی از برای گازر سنگ
مرا کلوخ جفا آنچنان زدند بقهر
که کافران عرب بر لب پیمبر سنگ
بسی دویدم و هرگز وفا ندیده زیار
بخیره چند خورم از جفای دلبر سنگ
مشو بتجربه مشغول از آنکه قلب آید
هزار بار گر این نقد را زنی بر سنگ
اگر بپرسد از من کسی که چون گفتی
سخن بلند و متین همچو کوه یکسر سنگ
رفیق دوست چو شاید که دشمنان باشند
روا بود که بسازم ردیف گوهر سنگ
اگرچه غیر لب لعل او کسی ندهد
بهای این گهری کندروست مضمر سنگ
بسی بگفتم و سودی نداشت، کردم عهد
که بعد ازین نزنم بر درخت بی بر سنگ
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۸
ای ز روی تو گرفته چهره خوبی جمال
یافته از صورت تو بدر نکویی کمال
رسم مه خود محو شد، خورشید همچون دایره
پیش روی خوب تو یک نقطه باشد همچو خال
در مقام جلوه اندر مرغزار حسن تو
هر تذروی صد دم طاوس دارد زیر بال
گر بکویت راه یابد مشک بیز آید صبا
ور ز زلفت بوی گیرد عنبر افشاند شمال
نزد باغ حسن آوای غنچه منما روی گل
پیش سلطان رخش ای لاله مگشا چتر آل
تا مثال روی تو پیدا شد اندر سر ماه
بی دل ای دلبر چو تمثالیم و بی جان چون خیال
بر امید قرب تو داریم تا صبح اجل
در شب هجر تو وقتی خوشتر از روز وصال
تا بر افروزد بوصفت شمع فکر اندر ضمیر
طبع وقادم کند هر دم چو آتش اشتعال
عشق ما را محو کرد و رسم او خود این بود
سوخت آن کوکب که با خورشید دارد اتصال
از فنای جان ندارد بیم عاشق در طریق
وز هلاک تن ندارد باک حیدر در قتال
هرکه عاشق گشت و کرد از بهر جانان چار چیز
محو رسم و رفع عادت ترک جان و بذل مال
جامع اسرار حق همچون کتاب الله شود
واهل رحمت در امور از روی او گیرند فال
گرچه نامت مرد باشد عاشقی دعوی مکن
کند رین میدان چو تو مردی نباشد در رجال
نفس سرکش چون تواند ساخت با اندوه عشق
کی تواند خورد اگر با سک بود نان در جوال
غم خور و در هر نفس انعام بین از ذوالمنن
ره رو و در هر قدم اکرام بین از ذوالجلال
طعنه ای عالم مزن در باب درویشان ازآنک
حالشان فصلیست بیرون از کتاب قیل و قال
گر کمال خویش خواهی گام زن وز ره ممان
زآنکه چون در سیر باشد بدر خواهد شد هلال
تا تویی ای سیف فرغانی ازین پس در سخن
زین نمط مگذر که بعد از حق نباشد جز ضلال
در سماع از گفته تو شورها خواهند کرد
دم بدم ارباب وجد و هر نفس اصحاب حال
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۰
زهی بر جمال تو افشانده جان گل
ز روی تو بی رونق اندر جهان گل
ز وصف تو اندر چمن داستانی
فرو خواند بلبل برافشاند جان گل
چو بلبل بنام رخت خطبه خواند
اگر همچو سوسن بیابد زبان گل
ز روی تو رنگی رسیده است گل را
که اندر جهان روشناسست از آن گل
اگر همچو من از تو بویی بیاید
چو بلبل ز عشقت برآرد فغان گل
بباد هوای تو در روضه دل
درخت محبت کند هر زمان گل
گر از گلشن وصل تو عاشقی را
بدست سعادت فتد ناگهان گل
در اطوار وحدت بدو رو نماید
برنگی دگر جای دیگر همان گل
گرم گل فرستد ز فردوس رضوان
مرا خار تو خوشتر آید از آن گل
همه کس گلی دارد اندر بهاران
چو تو با منی دارم اندر خزان گل
تو پایی بنه در چمن تا بگیرد
ز فرق سر شاخ تا فرقدان گل
گل لاله رخ روی بر خاک مالد
چو بر عارض تو کند ارغوان گل
تو درخنده آیی بصد لب چو غنچه
چو بر چهره من کند زعفران گل
درین ماه کندر زمین می درفشد
بدان سان که استاره بر آسمان گل
بپشتی آن سخت گستاخ رو شد
که خندید در روی آب روان گل
ازین غم که با بلبلان سبک دل
بمیوه کند شاخ را سرگران گل
درون چون دل غنچه خون گشت ما را
برون آی تا چند باشد نهان گل
چو روی تو بیند یقین دان که افتد
میان خود و رویت اندر گمان گل
ز بهر زمین بوس در پیش رویت
برون آورد صد لب از یک دهان گل
اگر خود بخاری مدد یابد از تو
برون آورد آتش از روی نان گل
چو نزدیک (آتش) شوی دور نبود
که آتش شود لاله، گردد دخان گل
چو تو بامنی پیش من خار گل دان
چو من بی توام نزد من خاردان گل
چو در گلستان بگذری در بهاران
ایا مر ترا همچو من مهربان گل
فرود آی تا چشم بد را بسوزد
سپندی بر آن روی آتش فشان گل
گر از بهر نزهت ز باغ جمالت
برضوان دهی دسته یی در چنان گل
نه در برگ سدره بود آن لطافت
نه بر شاخ طوبی بود مثل آن گل
وگرچه شب و روز بیش از ستاره
کند مرغزار فلک ضمیران گل
جهان سربسر خرمی از تو دارد
برین هست یک شاهد از روشنان گل
چو برجیست باغ جمالت که دایم
درو می کند با شکوفه قران گل
ز خطی که نامی بود بروی از تو
چو کاغذ ز مسطر بگیرد نشان گل
شود لفظ عذب سخن در بیان تر
کند شاخ خشک قلم در بنان گل
بحسن تو اندر بهاران شکوفه
محالست از آن سان که در مهرگان گل
اگر با تو ای میوه دل شکوفه
سرافگنده نبود چو در بوستان گل
بسی تیر طعنه ز خاری که دارد
زند بروی از شاخ همچون کمان گل
الا ای صبا باغبان را خبر کن
ستم می کند سخت بر بلبلان گل
چو بلبل همی نالم از مهرش، آری
چنین بردهد دوستی با چنان گل
گر آن گلستان گیرد اندر کنارم
تنم را شود مغز در استخوان گل
بهشتی شمارم من آن پیرهن را
کز اندام او باشدش در میان گل
چنان می نماید ز پیراهن آن تن
(که) از شعر نسرین و از پرنیان گل
میان من و او جدایی نشاید
که من خارم و هست آن دلستان گل
مرا گفت از بهر من گل بیاور
ادب نیست بردن سوی گلستان گل
ز دست من ار خار باشد بگیرد
نگاری که نستاند از دیگران گل
اگر چه ز شاخ درخت قریحت
بسختی برآید چو گوهر ز کان گل
چو خورشید مهرش بزد شعله، کردم
بپیرانه سر چون درخت جوان گل
چو در شعر جلوه کنم روی او را
چو نظارگی اوفتد بر کران گل
اگر چند گویی که همچون گیاهست
ز بستان طبعت بر شاعران گل
همین قوم را از طمع می نماید
زنان دوستی تره بر روی نان گل
باغراض فاسد بود نزد مردم
گل هرکسی خار و خار کسان گل
هم از گوسپند علف جوی باشد
که قیمت ندارد بنزد شبان گل
بدین شعر دیوان من گلشنی دان
ز گرما و سرما درو بی زیان گل
زتری که هست از ردیفش تو گویی
برآمد چو نیلوفر از آبدان گل
مکن عیب ار چند بی عیب نبود
که جمع است با خار در یک مکان گل
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۳
ای خجل از رخ تو ماه تمام
آفتابی و سایه تو انام
دیدنی جز رخ تو نیست حلال
خوردنی جز غم تو نیست حرام
می شود انگبین چه بوسه دهد
لب لعل تو بر کناره جام
از حدیث لبت بشیرینی
چون شکر شد زبانم اندر کام
از در تو ثنا بود نفرین
وز لب تو دعا بود دشنام
همچو پسته ز نسبت چشمت
خنده در پوست می زند باذام
زر ندارم که ریزم اندر پات
مردمم جان نمی دهند بوام
دل من از هوات مضطر گشت
باد از بحر می برد آرام
ختم کردیم عشق را بر تو
قطع کردم نماز را بسلام
عاشق تو ز غیر مستغنیست
تیغ چوبین نمی خوهد بهرام
جان و دل سوی طاق ابروی تو
رو بمحراب کرده همچو امام
صف کشیده جماعتی و، مرا
در قفا ایستاده بهر ملام
بی رخ آفتاب زنگ شمار
ماه بر روی چرخ آینه فام
از رخ و از لبت نشان دادند
گل خندان و غنچه بسام
روی تو ای بلطف نام آور
با چنان حسن در میام انام
هست چون ماه بدر در شبها
هست چون روز عید در ایام
در چمن بی گل رخت ما را
هست بلبل خروس بی هنگام
ای عذاب غم تو خاصان را
همچو اندر بهشت رحمت عام
دانه خال تست آن ملواح
که کند مرغ روح را در دام
عاشقی را که چون تو معشوقیست
باخت باید دو کون را در گام
مملکت همچو مصر می باید
خواجه یی را که یوسف است غلام
پیش آن رخ که سرخ چون لاله است
شد سیه رو گل سپید اندام
ای ز تحریر ذکر تو گشته
همچو طوطی سخن گزار اقلام
تا گل روی تو ندید نداد
نحل طبع من انگبین کلام
تا نمیرم ز تو نگردم باز
شهد را چون مگس کنم ابرام
بهر رویت تبارک الله خواند
نطفه در صلب و مضغه در ارحام
فلکی ثنای تست اثیر
عنصری مدیح تست اجرام
چه عجب گر چو سیف فرغانی
کاتب مدح تو شوند کرام