عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۱۳ - در تفسیر این آیت که ائتیا طوعاً او کرهاً، و در معنی وان من شیئی الا یسبح بحمده
طرح این را خدای در قرآن
کرد تا تو پذیریش از جان
گفت ارض و سما و هرچه در اوست
از صغیرو کبیر و دشمن و دوست
از وحوش و طیور و هر حیوان
جمله اندر عبادت اند بدان
بازهم زین گروه آدمیان
که ندارند آخر و پایان
یک گره در نیاز و ذکر خدا
یک گره مانده از نماز جدا
یک گره دزد و ملحد و رهزن
یک گره در زنا ز مرد و ز زن
کار آنها زجان و دل طاعت
کا راینها گریز از راحت
طاعت یک گروه هست بطوع
طاعت یک بکره و قصدش طمع
نقشهای غریب کرد پدید
یک گره پاک و یک گروه پلید
رفته اندر فجور و فسق فرود
همچو شداد و بلعم و نمرود
اندر آن کار راسخ اند قوی
هر یکی در بدی امام و روی
قابلیت برفته از دلشان
هیچ پاکی نمانده در گلشان
حق چو خواهد که در سرای سپنج
باشد از خوب و زشت و راحت و رنج
کافر و دزد و خائن و غدار
مؤمن و صالح و نکو کردار
همه را نقش کرد بی پرگار
تا که باشند جمله زو بر کار
حکمت این چو هست دور از وهم
با تو گویم که گرددت این فهم
لیک ترسم که این دراز کشد
منتظر را ز انتظار کشد
خود خدایت بگوید از ره راز
در بسته کند بسوی تو باز
نافعت آن بد که حق گوید
وصل یابی چو حضرتش جوید
هر که دزدی و خائنی بگزید
کرد قصد گزیدگان چو یزید
بندگی خداست آن میدان
زانک ار او قایم است آن بجهان
لیک مقصود او نه بندگی است
نیتش حرص و طمع زندگی است
میستاند بغصب مال از خلق
تا نهد لقمۀ حرام بحلق
نیکوان با هزار رغبت و طوع
میکنند و بدان ز حرص و ز طمع
کرده آن از برای حق طاعت
جسته این از برای خود راحت
آن بود طایع این همیشه کره
این پر از رنج و آن ز ذوق شره
پس همه خلق از ولی و عدو
خاشع اند و بحق بودشان رو
زین سبب گفت جملۀ اشیا
از جماد و م وات و از احیا
از بدو نیک و از کژ و از راست
هر یکی بی زبان مسب ح ماست
ذاکران اند چار عنصر هم
هست از ما روانه شادی و غم
قبض و بسط از خداست رو برخوان
بی کنایت صریح در قرآن
همه حق است غیر حق خود کیست
همه را زوست در دو عالم زیست
از وفور ظهور پنهان است
در تن شخص این جهان جان است
در تن زنده نی که جان باشد
سر و پا ها ز جان روان باشد
تن بهانه است بین در او جان را
نگر از باد گرد گردان را
عاقل از گرد باد را بیند
بر دلش هیچ گرد ننشیند
همچنین اندر آسمان و زمین
هر کسی را که هست عقل مبین
خوش ببیند جمال رحمان را
همچنان کز تن بشر جان را
زان سبب بایزید این را گفت
چون در اسرار در معنی سفت
که ندیدم در این جهان چیزی
در زمین و در آسمان چیزی
که نبود اندران خدا پیدا
گشت چون آینه جهان بر ما
اینجهان آینه است و ما ناظر
ای خنک آنکه باشد او حاضر
صنع صانع از آن نمود ترا
تا شود صانعت در آن پیدا
هنر خود بدان نماید مرد
تا شناسی و دانیش ز آن کرد
برگزینیش از همه اقران
گوئیش مدح آشکار و نهان
از دل و جان شوی ورا طالب
سوی او میل تو شود غالب
همچنین حق نمود صنعت خود
تا ببینی ورا بچشم خرد
که ندارد بعلم همتائی
غیر او نیست شاه و مولائی
شودت هر زمان فزون حیرت
سر و پا گم کنی در این فکرت
دور گردی ز خلق چون مجنون
مست باشی همیشه چون ذوالنون
ناظر کارهای هو باشی
هر دمی جان و دل بر او پاشی
نی ز بیگانه گوئی و نز خویش
به ز نوشت نماید از وی نیش
ز خم جوئی کشی سر از مرهم
نشوی ا ز بلای او درهم
رنج او را بگنج ها ندهی
مس او را بکیمیا ندهی
غم او را خری بصد شادی
در خرابش رسی به آبادی
درد درمان بود ز درد مر م
درد افزای ای پسر هر دم
کرد تا تو پذیریش از جان
گفت ارض و سما و هرچه در اوست
از صغیرو کبیر و دشمن و دوست
از وحوش و طیور و هر حیوان
جمله اندر عبادت اند بدان
بازهم زین گروه آدمیان
که ندارند آخر و پایان
یک گره در نیاز و ذکر خدا
یک گره مانده از نماز جدا
یک گره دزد و ملحد و رهزن
یک گره در زنا ز مرد و ز زن
کار آنها زجان و دل طاعت
کا راینها گریز از راحت
طاعت یک گروه هست بطوع
طاعت یک بکره و قصدش طمع
نقشهای غریب کرد پدید
یک گره پاک و یک گروه پلید
رفته اندر فجور و فسق فرود
همچو شداد و بلعم و نمرود
اندر آن کار راسخ اند قوی
هر یکی در بدی امام و روی
قابلیت برفته از دلشان
هیچ پاکی نمانده در گلشان
حق چو خواهد که در سرای سپنج
باشد از خوب و زشت و راحت و رنج
کافر و دزد و خائن و غدار
مؤمن و صالح و نکو کردار
همه را نقش کرد بی پرگار
تا که باشند جمله زو بر کار
حکمت این چو هست دور از وهم
با تو گویم که گرددت این فهم
لیک ترسم که این دراز کشد
منتظر را ز انتظار کشد
خود خدایت بگوید از ره راز
در بسته کند بسوی تو باز
نافعت آن بد که حق گوید
وصل یابی چو حضرتش جوید
هر که دزدی و خائنی بگزید
کرد قصد گزیدگان چو یزید
بندگی خداست آن میدان
زانک ار او قایم است آن بجهان
لیک مقصود او نه بندگی است
نیتش حرص و طمع زندگی است
میستاند بغصب مال از خلق
تا نهد لقمۀ حرام بحلق
نیکوان با هزار رغبت و طوع
میکنند و بدان ز حرص و ز طمع
کرده آن از برای حق طاعت
جسته این از برای خود راحت
آن بود طایع این همیشه کره
این پر از رنج و آن ز ذوق شره
پس همه خلق از ولی و عدو
خاشع اند و بحق بودشان رو
زین سبب گفت جملۀ اشیا
از جماد و م وات و از احیا
از بدو نیک و از کژ و از راست
هر یکی بی زبان مسب ح ماست
ذاکران اند چار عنصر هم
هست از ما روانه شادی و غم
قبض و بسط از خداست رو برخوان
بی کنایت صریح در قرآن
همه حق است غیر حق خود کیست
همه را زوست در دو عالم زیست
از وفور ظهور پنهان است
در تن شخص این جهان جان است
در تن زنده نی که جان باشد
سر و پا ها ز جان روان باشد
تن بهانه است بین در او جان را
نگر از باد گرد گردان را
عاقل از گرد باد را بیند
بر دلش هیچ گرد ننشیند
همچنین اندر آسمان و زمین
هر کسی را که هست عقل مبین
خوش ببیند جمال رحمان را
همچنان کز تن بشر جان را
زان سبب بایزید این را گفت
چون در اسرار در معنی سفت
که ندیدم در این جهان چیزی
در زمین و در آسمان چیزی
که نبود اندران خدا پیدا
گشت چون آینه جهان بر ما
اینجهان آینه است و ما ناظر
ای خنک آنکه باشد او حاضر
صنع صانع از آن نمود ترا
تا شود صانعت در آن پیدا
هنر خود بدان نماید مرد
تا شناسی و دانیش ز آن کرد
برگزینیش از همه اقران
گوئیش مدح آشکار و نهان
از دل و جان شوی ورا طالب
سوی او میل تو شود غالب
همچنین حق نمود صنعت خود
تا ببینی ورا بچشم خرد
که ندارد بعلم همتائی
غیر او نیست شاه و مولائی
شودت هر زمان فزون حیرت
سر و پا گم کنی در این فکرت
دور گردی ز خلق چون مجنون
مست باشی همیشه چون ذوالنون
ناظر کارهای هو باشی
هر دمی جان و دل بر او پاشی
نی ز بیگانه گوئی و نز خویش
به ز نوشت نماید از وی نیش
ز خم جوئی کشی سر از مرهم
نشوی ا ز بلای او درهم
رنج او را بگنج ها ندهی
مس او را بکیمیا ندهی
غم او را خری بصد شادی
در خرابش رسی به آبادی
درد درمان بود ز درد مر م
درد افزای ای پسر هر دم
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۱۴ - در بیان آنکه خوشیهای دنیا که درمان مینماید در حقیقت درداست، و شیرینیش تلخ است و خویش زشت. ناری است نه نوری، لاجرم بدوزخ میبرد که اصل اوست که کل شیئی یرجع الی اصله. و در تقریر آنکه اولیا را مقام نه دوزخ است و نه بهشت چنانکه میفرماید فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر. اگر کسی که نزد پادشاهی رود برای سود خود از پادشاه امیری و منصب طلبد پادشاه را برای خیر خود دوستدار باشد نه برای نفس پادشاه. بخلاف کسی که عاشق شاهدی شود از او مال نطلبد بلکه مال خود را فدای او کند. غرض او از شاهد شاهد باشد نه خیر او. پس زاهدان از ترس دوزخ و سود بهشت خدا را میپرستند و اولیاء بعکس ایشان خدا را برای خدا میپرستند و در بیان آنکه هر که تن را نکشت و زبون نکرد آخر کار علف دوزخ شود. آدمی در حقیقت جان است و خود را تن پند
نوش شهوت بدان که پر نیش است
مرهمش سر بسر همه ریش است
لذت و ذوق این جهان نار است
مینماید چو گل ولی خار است
هچو دام است و دانه این عالم
زیر هر شادیش نهان صد غم
پی دانه چو مرغ اندر دام
گر نهی گام بکشدت ناکام
خوبی این جهان فریبنده است
زان سبب کافرش ز جان بنده است
هر کرا عقل عاقبت بین است
زو گریزش همیشه آئین است
ترک حالی گزید بهر م ال
مال بگذاشت از برای منال
خنک آنکس که رنج در دنیا
میکشد بهر راحت عقبی
ذوق دنیا کشنده همچو وباست
غم و شادی او نثار هباست
جد و هزلش ز فایده خالی است
همچو ماضیش دان چه گر حالی است
عمر کان نیست با خدا مصروف
ضایع است آخرت شود مکشوف
گرچه دادی ز دست از غفلت
فوت گشت از تو آنچنان دولت
گر در آن عمر طاعتت بودی
بهر عقبی زراعتت بودی
گشتئی ز اغنیا بگاه نشور
در بهشت اندرون خوش و مسرور
نی روایت ز شاه مغفرت است
کاین جهان کشتزار آخرت است
هرچه امروز کاشتی فردا
از بد و نیک بدروی آنجا
چون نکشتی چه بد روی ای ضال
بعد مرگت چگونه باشد حال
چون کند روز حشر عرض احوال
چه جوابت بود بوقت سؤال
بد عمل را بود عذاب جزا
تا ابد دوزخش شود مأوی
صالحی کو نماز و طاعت کشت
بود او را مقام صدر بهشت
وانکه او مرد از خودی اینجا
زین دو بیرون بود مقام او را
فارغ از دوزخ و بهشت بود
آن حق است و هم بحق گرود
بی سر و پای سوی حق پوید
چون از او غیر او نمیجوید
بندگان را بود ز شاه ادرار
سرکشان را چو دزد باشد دار
بنده چون مرد از خود ای آگاه
تا ابد زنده باشد او از شاه
در نمکسار چون فتاد بشر
شد نمک رست او ز خیر و ز شر
اندر او یک رگ از خودیش نماید
نیکیش رفت و هم بدیش نماند
از قدم تا بفرق گشت نمک
گر ز من نیست باورت ت ر نمک
مات من نفسه و منه نبت
ما سوی حبه مضی و کبت
اثر الامر ابدل المأمور
کیف یبقی الظلام عند النور
اثر الامر ابدل العدما
منه ابدی الوجود والامما
امره هکذا علی الموجود
ینتفی وفق ما هو الموعود
لهب الصد منذ احرقنی
غیر وجه الحبیب فی فنی
انامت و وجهه باقی
هو بعدی لنفسه ساقی
لیس فی الدار غیره دیار
ما یری من وجوده آثار
هکذا الواصلون فی المعنی
منهم الحق یدعی الدعوی
همچنین اولیا در آن دریا
پاک گشتند جمله از من و ما
دان که جان است قابل تبدیل
زیت شد قوت نور در قندیل
قابل وحی جان بود نی تن
پیش بحرش سبوی تن بشکن
شاد آن کس که روی جان را دید
از تن دشمن مرید برید
یافت خود را و دید کو جان است
تن چو حیوان برای قربان است
هر که کردش بامر حق قربان
وحی او گشت بیگمان قرآن
هر که تن را نکشت تن کشدش
سوی دوزخ چو کافران کشدش
چون تو جانی چرا ز تن گوئی
هر دم از چه مراد او جوئی
چرب و شیرین نهی بپیش عدو
تا شود همچو خرس آن سگ خو
یار خود را بیک جوی نخری
یار را ده طعام اگر نه خری
یار را حکمت است و علم طعام
غیر آن پیش اوست دانه و دام
قوت هر چیز جنس او باید
تا از آن قوت قوت افزاید
از تن و از غذای تن بگذر
چون که جانی غذای جان میخور
آب صافی مگو سبویم من
می نابی مگو کدویم من
عشقبازی بدوست کن نه بپوست
هر که معکوس کرد کافر اوست
هر که با اصل رفت اصلش دان
تن کجا ره برد بعالم جان
جان ز پاکی است سوی پاک رود
تن چو خاکی است هم بخاک رود
فرع هر چیز سوی اصل رود
تن خر چون مسیح جان نشود
لایق زر زر است نی مس دون
شو ملک تا روی تو بر گردون
دیو را نیست راه سوی فلک
مگر آن کو گرفت خوی ملک
پاک شو تا روی بر پاکان
منشین در حدث چو بیباکان
مرهمش سر بسر همه ریش است
لذت و ذوق این جهان نار است
مینماید چو گل ولی خار است
هچو دام است و دانه این عالم
زیر هر شادیش نهان صد غم
پی دانه چو مرغ اندر دام
گر نهی گام بکشدت ناکام
خوبی این جهان فریبنده است
زان سبب کافرش ز جان بنده است
هر کرا عقل عاقبت بین است
زو گریزش همیشه آئین است
ترک حالی گزید بهر م ال
مال بگذاشت از برای منال
خنک آنکس که رنج در دنیا
میکشد بهر راحت عقبی
ذوق دنیا کشنده همچو وباست
غم و شادی او نثار هباست
جد و هزلش ز فایده خالی است
همچو ماضیش دان چه گر حالی است
عمر کان نیست با خدا مصروف
ضایع است آخرت شود مکشوف
گرچه دادی ز دست از غفلت
فوت گشت از تو آنچنان دولت
گر در آن عمر طاعتت بودی
بهر عقبی زراعتت بودی
گشتئی ز اغنیا بگاه نشور
در بهشت اندرون خوش و مسرور
نی روایت ز شاه مغفرت است
کاین جهان کشتزار آخرت است
هرچه امروز کاشتی فردا
از بد و نیک بدروی آنجا
چون نکشتی چه بد روی ای ضال
بعد مرگت چگونه باشد حال
چون کند روز حشر عرض احوال
چه جوابت بود بوقت سؤال
بد عمل را بود عذاب جزا
تا ابد دوزخش شود مأوی
صالحی کو نماز و طاعت کشت
بود او را مقام صدر بهشت
وانکه او مرد از خودی اینجا
زین دو بیرون بود مقام او را
فارغ از دوزخ و بهشت بود
آن حق است و هم بحق گرود
بی سر و پای سوی حق پوید
چون از او غیر او نمیجوید
بندگان را بود ز شاه ادرار
سرکشان را چو دزد باشد دار
بنده چون مرد از خود ای آگاه
تا ابد زنده باشد او از شاه
در نمکسار چون فتاد بشر
شد نمک رست او ز خیر و ز شر
اندر او یک رگ از خودیش نماید
نیکیش رفت و هم بدیش نماند
از قدم تا بفرق گشت نمک
گر ز من نیست باورت ت ر نمک
مات من نفسه و منه نبت
ما سوی حبه مضی و کبت
اثر الامر ابدل المأمور
کیف یبقی الظلام عند النور
اثر الامر ابدل العدما
منه ابدی الوجود والامما
امره هکذا علی الموجود
ینتفی وفق ما هو الموعود
لهب الصد منذ احرقنی
غیر وجه الحبیب فی فنی
انامت و وجهه باقی
هو بعدی لنفسه ساقی
لیس فی الدار غیره دیار
ما یری من وجوده آثار
هکذا الواصلون فی المعنی
منهم الحق یدعی الدعوی
همچنین اولیا در آن دریا
پاک گشتند جمله از من و ما
دان که جان است قابل تبدیل
زیت شد قوت نور در قندیل
قابل وحی جان بود نی تن
پیش بحرش سبوی تن بشکن
شاد آن کس که روی جان را دید
از تن دشمن مرید برید
یافت خود را و دید کو جان است
تن چو حیوان برای قربان است
هر که کردش بامر حق قربان
وحی او گشت بیگمان قرآن
هر که تن را نکشت تن کشدش
سوی دوزخ چو کافران کشدش
چون تو جانی چرا ز تن گوئی
هر دم از چه مراد او جوئی
چرب و شیرین نهی بپیش عدو
تا شود همچو خرس آن سگ خو
یار خود را بیک جوی نخری
یار را ده طعام اگر نه خری
یار را حکمت است و علم طعام
غیر آن پیش اوست دانه و دام
قوت هر چیز جنس او باید
تا از آن قوت قوت افزاید
از تن و از غذای تن بگذر
چون که جانی غذای جان میخور
آب صافی مگو سبویم من
می نابی مگو کدویم من
عشقبازی بدوست کن نه بپوست
هر که معکوس کرد کافر اوست
هر که با اصل رفت اصلش دان
تن کجا ره برد بعالم جان
جان ز پاکی است سوی پاک رود
تن چو خاکی است هم بخاک رود
فرع هر چیز سوی اصل رود
تن خر چون مسیح جان نشود
لایق زر زر است نی مس دون
شو ملک تا روی تو بر گردون
دیو را نیست راه سوی فلک
مگر آن کو گرفت خوی ملک
پاک شو تا روی بر پاکان
منشین در حدث چو بیباکان
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۱۷ - در بیان آنکه از خدا ترسیدن مقام بزرگ است که المخلصون علی خطر عظیم، هرگز موش از شیر نترسد، ترس موش از گربه باشد. اهل دنیا موش صفتاند چه مرتبۀ آن دارند که از خدا بترسند. بلکه ترسشان از شحنه و عسس باشد که جنس ایشان است و در تقریر آنکه عقل ترازوی این جهان است، مرد بیعقل را تمیز نباشد، مردار را از پاک نداند. و باز عقل تنها تمییز کلی ندارد مگر درد حق باوی یار شود، آن درد عقل را تمییز راست بخشد تا تواند راه خدای تعالی را بریدن و بمنزل وصال رسیدن. درد عقل را آلت خود گرداند در طلب عقبی و ملاقات خدا.
از خدا جز ولی کجا ترسد
مورکی کی ز اژدها ترسد
نرود موش پیش گربه دلیر
لیک بی ترس میرود بر شیر
لایق گربه است موش پلید
نکند قصد موش شیر عنید
خوف خلقان ز شحنه و عسس است
آنکه ترسد ز حق غریب کس است
هیچ گوساله ترسد از مردم
یا رضیعی ز مار و از کژدم
هر کرا عقل بیش خوفش بیش
پیش نادان یکی است مرهم و ریش
خوف و دهشت وظیفۀ خرد است
بیخرد بیخبر ز نیک و بد است
عقل باید که تا کند تمییز
فرق داند میان خوار و عزیز
باز تمییز عقل نیست تمام
زانکه بی درد عقل باشد خام
عقل با درد چون قرین گردد
بعد از آن رأی او متین گردد
عقل بی درد رهبر دنیاست
چون رسد درد حیدر عقبی است
عقل را درد بخشد آن دیده
که گزیند ره پسندیده
دائماً با خدا شود مشغول
می نگردد قرین نفس فضول
همت پست او شود عالی
نهر اسد ز شاه و از والی
بر سر چرخ با ملک تا زد
هر نفس رایت نو افرازد
مصحف عشق را ز جان خواند
کی کند فهم آنچه او داند
مالک ملک جاودان گردد
در مکان شاه لامکان گردد
این شود بلکه صد چنین ای جان
نشود حال او بشرح بیان
کی کند کفک بحر را پیدا
چونکه پرده است آب صافی را
مرغ آبی نخواهد الا آب
زانکه باشد ورا ز خاک عذاب
بستر ماهیان از آب بود
آبشان نقل و هم شراب بود
غیر آب ار شکر بود بجهان
زهر باشد یقین بر ایشان
اولیا ماهی اند و حق دریا
دائماً بحرشان بود مأوی
غیر دریا بنزد ایشان لاست
ب حر لاشان مقدم در الاست
مورکی کی ز اژدها ترسد
نرود موش پیش گربه دلیر
لیک بی ترس میرود بر شیر
لایق گربه است موش پلید
نکند قصد موش شیر عنید
خوف خلقان ز شحنه و عسس است
آنکه ترسد ز حق غریب کس است
هیچ گوساله ترسد از مردم
یا رضیعی ز مار و از کژدم
هر کرا عقل بیش خوفش بیش
پیش نادان یکی است مرهم و ریش
خوف و دهشت وظیفۀ خرد است
بیخرد بیخبر ز نیک و بد است
عقل باید که تا کند تمییز
فرق داند میان خوار و عزیز
باز تمییز عقل نیست تمام
زانکه بی درد عقل باشد خام
عقل با درد چون قرین گردد
بعد از آن رأی او متین گردد
عقل بی درد رهبر دنیاست
چون رسد درد حیدر عقبی است
عقل را درد بخشد آن دیده
که گزیند ره پسندیده
دائماً با خدا شود مشغول
می نگردد قرین نفس فضول
همت پست او شود عالی
نهر اسد ز شاه و از والی
بر سر چرخ با ملک تا زد
هر نفس رایت نو افرازد
مصحف عشق را ز جان خواند
کی کند فهم آنچه او داند
مالک ملک جاودان گردد
در مکان شاه لامکان گردد
این شود بلکه صد چنین ای جان
نشود حال او بشرح بیان
کی کند کفک بحر را پیدا
چونکه پرده است آب صافی را
مرغ آبی نخواهد الا آب
زانکه باشد ورا ز خاک عذاب
بستر ماهیان از آب بود
آبشان نقل و هم شراب بود
غیر آب ار شکر بود بجهان
زهر باشد یقین بر ایشان
اولیا ماهی اند و حق دریا
دائماً بحرشان بود مأوی
غیر دریا بنزد ایشان لاست
ب حر لاشان مقدم در الاست
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۱۹ - در بیان آنکه اگر عالم اولیا ظاهر گشتی. کفر و ایمان یکسان شدی و اگر کسی را خلاف آید که پیغامبر خود را بهمه نمود ابوجهل با ابوذر چرا یکسان نشد، گوئیم که آن نمودن بقابلان بود زیرا وجود نبی همچون آفتاب است که بر بدو نیک تابان است، خوب را از زشت ممتاز میکند چنانکه در قیامت بدو نیک پیدا شود که یوم تبیض وجوه و تسود وجوه. اما در دنیا پنهاناند از آنکه دنیا شب است و آخرت روز همه چیز در شب پنهان باشد و بروز ظاهر شود. پس نمودن آن است که آفتاب بسنگ لعل مینماید و او را گوهر باقیمت میکند، اما باقیان را باین وجه مینماید که سنگ را از لعل میشناسد و شبه را از گوهر، آن نمودن بمقبولان باشد نه بمردودان.
گر نمودی یکی بخلقان رو
همه یکسان شدی ولی و عدو
خلق اغیار یار گ شتندی
مونس و غمگسار گشتندی
بوالحکم از کجا شدی بوجهل
همه دشوارها نمودی سهل
همه گلشن بدی نبودی خار
کس ندیدی قرین یار اغیار
روح گشتی فرید بی جسمی
بر مسمی کجا بدی اسمی
بی حجاب آن جهان نموده شدی
زانکه شرک از همه زدوده شدی
همه گشتی چنان که بود اول
روح صافی شدی ز دام و دغل
لاشدی هرچه آن نمی باید
بنمودی هر آنچه می شاید
پردۀ کون را خدا آویخت
پس آن گونه گونه خلق انگیخت
نیک و بد صاف و درد پاک و پلید
پس پرده نهان ز شخص بلید
تا که هر گول فهم آن نکند
جهل را تا ز بیخ بر نکند
همچو در لیل تار دیدۀ باز
نکند فرق زاغ را از باز
پیش او گرگ یک بود با میش
نشناسد که کی پس است و که پیش
روز محشر شود همه پیدا
نیک و بد بیش و کم صواب و خطا
این جهان که شب است برخیزد
بعد از آن نیک و بد نیامیزد
همه از همدگر جدا گردند
هر گروهی بجنس واگردند
دانه ها زیر خاک یکسان اند
زانکه از چشم خلق پنهان اند
چون ز صور بهار نشر شوند
همه از گور خاک حشر شوند
سر هر دانه ای شود پیدا
در نظر نیک و بد شوند جدا
میشود زنده بعد مرگ زمین
از دم نوبهار نیکو بین
چون سرافیل نوبهار آید
از زمین مرده دانه ها زاید
برگها سرکند ز گور شجر
با دو صد غنچه از برای ثمر
حشر خلقان چنین بود در نشر
بیشک این را بدان گذر از نشر
آنکه این حشر میکند بجهان
هم کند حشر جملۀ خلقان
همچنین در قیامت این خلقان
از لحد سرکنند پیر و جوان
یک بود ابیض و یکی اسود
گردد ابیض قبول و اسود رد
کافران را بود مقام جحیم
مؤمنان را بود سرای نعیم
روز از آن خواند حق قیامت را
که نهانها شود در او پیدا
یوم دین گفت بشنو از قرآن
زانکه از وی فناست لیل جهان
همه یکسان شدی ولی و عدو
خلق اغیار یار گ شتندی
مونس و غمگسار گشتندی
بوالحکم از کجا شدی بوجهل
همه دشوارها نمودی سهل
همه گلشن بدی نبودی خار
کس ندیدی قرین یار اغیار
روح گشتی فرید بی جسمی
بر مسمی کجا بدی اسمی
بی حجاب آن جهان نموده شدی
زانکه شرک از همه زدوده شدی
همه گشتی چنان که بود اول
روح صافی شدی ز دام و دغل
لاشدی هرچه آن نمی باید
بنمودی هر آنچه می شاید
پردۀ کون را خدا آویخت
پس آن گونه گونه خلق انگیخت
نیک و بد صاف و درد پاک و پلید
پس پرده نهان ز شخص بلید
تا که هر گول فهم آن نکند
جهل را تا ز بیخ بر نکند
همچو در لیل تار دیدۀ باز
نکند فرق زاغ را از باز
پیش او گرگ یک بود با میش
نشناسد که کی پس است و که پیش
روز محشر شود همه پیدا
نیک و بد بیش و کم صواب و خطا
این جهان که شب است برخیزد
بعد از آن نیک و بد نیامیزد
همه از همدگر جدا گردند
هر گروهی بجنس واگردند
دانه ها زیر خاک یکسان اند
زانکه از چشم خلق پنهان اند
چون ز صور بهار نشر شوند
همه از گور خاک حشر شوند
سر هر دانه ای شود پیدا
در نظر نیک و بد شوند جدا
میشود زنده بعد مرگ زمین
از دم نوبهار نیکو بین
چون سرافیل نوبهار آید
از زمین مرده دانه ها زاید
برگها سرکند ز گور شجر
با دو صد غنچه از برای ثمر
حشر خلقان چنین بود در نشر
بیشک این را بدان گذر از نشر
آنکه این حشر میکند بجهان
هم کند حشر جملۀ خلقان
همچنین در قیامت این خلقان
از لحد سرکنند پیر و جوان
یک بود ابیض و یکی اسود
گردد ابیض قبول و اسود رد
کافران را بود مقام جحیم
مؤمنان را بود سرای نعیم
روز از آن خواند حق قیامت را
که نهانها شود در او پیدا
یوم دین گفت بشنو از قرآن
زانکه از وی فناست لیل جهان
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۲۲ - در بیان آنکه اصل دین محبت حق است، و جملۀ علمها برای آن است که آدمی را محبت حاصل شود و اگر باشد زیاده گردد. محبت بیعمل فایده دهد اما عمل بی محبت فایده ندهد. دلیل بر آنکه شخصی جرمها و گناههای بسیار خود را روزی بحضرت مصطفی علیه السلام یک بیک عرضه داشت. تا حدی که مصطفی صلعم از آن گناههای بی حد در تعجب ماند. آخرالامر گفت یا رسول اللّه اینهمه هست الا شما را عظیم دوست میدارم، فرمود که چون مرادوست میداری از مائی که المرء مع من احب و من احب قوماً فهو منهم. اگر عمل بی محبت فایده کردی ابلیس بعد از چندین طاعت مردود و ملعون نگشتی. در عمل مکرو ریا گنجد اما در محبت هرگز نگنجد. مثلا اگر کسی بشخصی خدمتها کند و دلداریها و تواضعها کند بنیت اینکه او راایمن گرداند و چون فرصت یابد سرش را ببرد. دانی که آ
مصطفی گفت هر که قومی را
دوست دارد ز جان و دل بصفا
هست از ایشان گذر کن از ظاهر
مؤمنش دان و گر بود کافر
گفت شخصی بلابه پیش رسول
که منم در عنا ز نفس فضول
جز دروغ و سقط نمیگویم
سوی خمر و زنا همی پویم
هیچ وقتی نماز می نکنم
گرد طاعات و ذکر می نتنم
خورشم جمله از وجود حرام
میدهم بیگناه را دشنام
دزدی و خائنی بود کیشم
هیچ از کار خیر نندیشم
بیعدد عیبهای بد دارم
لایق بند و کشتن و دارم
زین نمط گفت از سحر تا چاشت
حال خود را تمام عرضه چو داشت
آخرش گفت کای رسول خدا
دوست دار توام بصدق و صفا
عاشقم بر تو و خدای تو من
جان دهم زین هوس برای تو من
آن همه هست و اینکه میگویم
راستم سوی کژ نمیپویم
مصطفی ساعتی مراقب شد
در طلب چونکه خلق او آن بد
سوی بیسوی جست حال ورا
تا جوابی دهد سؤال ورا
دید او را میان اهل صفا
در صف سالکان راه وفا
رو بدو کرد و گفت ای طالب
خیر تو هست بر شرت غالب
چونکه ما را تو دوست میداری
دان که از مائی و نکو ی اری
زانکه ایمان محبت است از جان
نی رکوع و سجود بی ایقان
ور بود آن برای این باشد
با چنین صدق آن گزین باشد
ذات ایمان محبت است بدان
لیک نامش ک ن ند خلق ایمان
گر ندانی تو نام نان و خوری
سیر گردی از آن وقوت بری
قوت پا و دست تو گردد
دشمن از مشت پست تو گردد
ور که بی نان تو نام نان ببری
هیچ از نام نان بری نخوری
گردد ایمان قبول بی اعمال
لیک بی آن بود عمل اضلال
ور بود هر دو هست این بهتر
جامه زیبد چو پوشدش مهتر
اسب بی زین بکار می آید
ره بریدن بدو همی شاید
لیک زین هیچ جای می نبرد
تو بر آن برمشین که ره نبرد
عشق چون اسب دان عمل چون زین
ترک زین کن بجوی اسب گزین
ور بود هر دو بهتر و خوشتر
هر کرا این دوشد شود سرور
رز گفتیم فهم کن این را
روز دل جوی نی ز گل دین را
نظر حق بدان که بر گل نیست
جز که بر عرش اعظم دل نیست
گر کنم شرح این تمام بساز
فاش گردد در این جهان آن راز
راز آن به که بس نهان باشد
پردۀ عیب گمرهان باشد
زانکه پرده است این جهان کد ر
تا نگردد در او هویدا سر
خوب و زشت از کسان نهان ماند
گوهر هر دو را خدا داند
نبود غیر حق بر آن عالم
کیست در پرده عادل و ظالم
زانکه بر جملگان توانا اوست
بر همه بی حجاب بینا اوست
یا خود اهل دلی که حق بین است
دیدن سرهاش آئین است
ایزدش کرد محرم اسرار
پروریدش بنعمت انوار
مؤمن است و بنور حق بیناست
بلکه یک لحظه از خدا نه جداست
هست با حق چو قطره اندریم
نیست در خاک مانده همچون نم
کافران چون نم اند اندر خاک
مؤمنان رفته در عمان چالاک
آن باصل خود است پیوسته
وین درین خاکدا ن شده بسته
آن در آمیخت با حیات ابد
وین بماند اندرین جهان چون سد
نیست اینرا نهایت ای دمساز
باز گردو بگو حکایت راز
تا شود فهم کاندرون وصل است
وانچه بیرون رود همه فصل است
هر چه بیرونی است کل فانی است
در تو باقی درون ربانی است
زاندرون شخص را بود قیمت
نقش بیرون بود همه زینت
کی فریبد جوال مردم را
طلبند از جوال گندم را
اولیا را محب از آنی تو
که چو ایشان از آن جهانی تو
گر بصورت کنون مسلمانی
در حقیقت ورای ادیانی
عشق نی مؤمن است و نی ترسا
این دوراینست ره در آن دریا
نقشها در جهان خاک بود
پیش آن موج نقش آب شود
قبلۀ عاشقان بود معشوق
نبرد بوز عشق جز فاروق
زانکه فاروق فرق بین باشد
نی ز تقلید شاه دین باشد
نیک و بد پیش او بود پیدا
هست بر حالت همه بینا
اوست صراف وقت در دوران
قلبها را شناسد از زرکان
پیش او کی بد تقی چو شقی
زیف را کی خرد بجای نقی
دوست دارد ز جان و دل بصفا
هست از ایشان گذر کن از ظاهر
مؤمنش دان و گر بود کافر
گفت شخصی بلابه پیش رسول
که منم در عنا ز نفس فضول
جز دروغ و سقط نمیگویم
سوی خمر و زنا همی پویم
هیچ وقتی نماز می نکنم
گرد طاعات و ذکر می نتنم
خورشم جمله از وجود حرام
میدهم بیگناه را دشنام
دزدی و خائنی بود کیشم
هیچ از کار خیر نندیشم
بیعدد عیبهای بد دارم
لایق بند و کشتن و دارم
زین نمط گفت از سحر تا چاشت
حال خود را تمام عرضه چو داشت
آخرش گفت کای رسول خدا
دوست دار توام بصدق و صفا
عاشقم بر تو و خدای تو من
جان دهم زین هوس برای تو من
آن همه هست و اینکه میگویم
راستم سوی کژ نمیپویم
مصطفی ساعتی مراقب شد
در طلب چونکه خلق او آن بد
سوی بیسوی جست حال ورا
تا جوابی دهد سؤال ورا
دید او را میان اهل صفا
در صف سالکان راه وفا
رو بدو کرد و گفت ای طالب
خیر تو هست بر شرت غالب
چونکه ما را تو دوست میداری
دان که از مائی و نکو ی اری
زانکه ایمان محبت است از جان
نی رکوع و سجود بی ایقان
ور بود آن برای این باشد
با چنین صدق آن گزین باشد
ذات ایمان محبت است بدان
لیک نامش ک ن ند خلق ایمان
گر ندانی تو نام نان و خوری
سیر گردی از آن وقوت بری
قوت پا و دست تو گردد
دشمن از مشت پست تو گردد
ور که بی نان تو نام نان ببری
هیچ از نام نان بری نخوری
گردد ایمان قبول بی اعمال
لیک بی آن بود عمل اضلال
ور بود هر دو هست این بهتر
جامه زیبد چو پوشدش مهتر
اسب بی زین بکار می آید
ره بریدن بدو همی شاید
لیک زین هیچ جای می نبرد
تو بر آن برمشین که ره نبرد
عشق چون اسب دان عمل چون زین
ترک زین کن بجوی اسب گزین
ور بود هر دو بهتر و خوشتر
هر کرا این دوشد شود سرور
رز گفتیم فهم کن این را
روز دل جوی نی ز گل دین را
نظر حق بدان که بر گل نیست
جز که بر عرش اعظم دل نیست
گر کنم شرح این تمام بساز
فاش گردد در این جهان آن راز
راز آن به که بس نهان باشد
پردۀ عیب گمرهان باشد
زانکه پرده است این جهان کد ر
تا نگردد در او هویدا سر
خوب و زشت از کسان نهان ماند
گوهر هر دو را خدا داند
نبود غیر حق بر آن عالم
کیست در پرده عادل و ظالم
زانکه بر جملگان توانا اوست
بر همه بی حجاب بینا اوست
یا خود اهل دلی که حق بین است
دیدن سرهاش آئین است
ایزدش کرد محرم اسرار
پروریدش بنعمت انوار
مؤمن است و بنور حق بیناست
بلکه یک لحظه از خدا نه جداست
هست با حق چو قطره اندریم
نیست در خاک مانده همچون نم
کافران چون نم اند اندر خاک
مؤمنان رفته در عمان چالاک
آن باصل خود است پیوسته
وین درین خاکدا ن شده بسته
آن در آمیخت با حیات ابد
وین بماند اندرین جهان چون سد
نیست اینرا نهایت ای دمساز
باز گردو بگو حکایت راز
تا شود فهم کاندرون وصل است
وانچه بیرون رود همه فصل است
هر چه بیرونی است کل فانی است
در تو باقی درون ربانی است
زاندرون شخص را بود قیمت
نقش بیرون بود همه زینت
کی فریبد جوال مردم را
طلبند از جوال گندم را
اولیا را محب از آنی تو
که چو ایشان از آن جهانی تو
گر بصورت کنون مسلمانی
در حقیقت ورای ادیانی
عشق نی مؤمن است و نی ترسا
این دوراینست ره در آن دریا
نقشها در جهان خاک بود
پیش آن موج نقش آب شود
قبلۀ عاشقان بود معشوق
نبرد بوز عشق جز فاروق
زانکه فاروق فرق بین باشد
نی ز تقلید شاه دین باشد
نیک و بد پیش او بود پیدا
هست بر حالت همه بینا
اوست صراف وقت در دوران
قلبها را شناسد از زرکان
پیش او کی بد تقی چو شقی
زیف را کی خرد بجای نقی
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۲۳ - در بیان آنکه آدمی اوست که ممیز باشد تا تواند فرق کردن میان حق و باطل و دروغ و راست و قلب و نقد. از این رو میفرماید پیغامبر علیه السلام که المؤمن کیس ممیز. در هر که تمیز باشد بنقش ظاهر فریفته نشود همچنانکه صراف بنقش درم و سکۀ آن فریفته نمیشود، مردان حق صرافاناند نقد را از قلب و حق را از باطل میدانند وجدا میکنند و در تقریر آنکه مدح اولیاء میکردم شیطان از سر رهزنی که خلق اوست گفت از مدح دیگران ترا چه فایده و خواست که مرا از آن طاعت باز دارد. همچنانکه بشخصی که دایم یا رب میگفتی گفت چند یارب میگوئی، چون ترا لبیکی جواب نمیرسد بدینطریق آن رهرو را از راه برد تا سالها از ذکر و طاعت بماند. بعد مدتها از حق تعالی بوی خطاب رسید که ترک یارب گفتن چرا کردی. گفت از آنکه لبیک جواب نمیرسید. حق تع
مصطفی گفت مؤمن است عزیز
زانکه اوراست راستین تمییز
کیس است و ممیز آن طاهر
نکند التفات بر ظاهر
گر بود صورتش چو مه زیبا
ور بود در همه فنون دانا
ور بود خوی او خوش و شیرین
همه بیرون و اندرون چون تین
پیش مؤمن بدان که پوست بود
کی از آن نقشها ز راه رود
زان همه بگذرد بدل نکرد
روز و شب آن طریق را سپرد
دایم از نور حق بود نظرش
هم ز علم لدن بود خبرش
کل من کان عاقلا مختار
لیس للجسم عنده مقدار
عنده لا اعتبار للاجسام
عنده الجسم محبس و ظلام
یطلب العلم عقله الطاهر
سره معرض عنه الظاهر
عاشق الحق جسمه کالقلب
طالب النفس روحه کالقلب
ماسوی اللّه عنده سقر
غیر لقیاه ضایع هدر
کل من لاله سوی المحبوب
هو فی الدهر واصل مطلوب
روح من ذاق من سلافته
آمن فی ظلال رافته
والذی لیس عاشقاً فی الدهر
آخر الامر مهلک فی القهر
صورة قد خلت عن المعنی
هی کالبرق ضوئه یفنی
وان تنی کو بود پر از معنی
زوبرند اهل دل همه فتوی
کی شود سرها از او پنهان
چونکه نورویست از یزدان
هیچ پنهان شود ز حق اشیا
این نگوید کسی مگر اعمی
کی بماند خفی ز نور خدا
در زمین و آسمان سری بخودآ
نور چشمان او چو نور خداست
لاجرم سرها بر او پیداست
اهل دل را مگو که مخلوق اند
زانکه ایشان ورای عیوق اند
آن طرف کان گروه میرانند
بی نقوش و صور همه جانند
نیست با لا وزیر هیچ آنجا
شد بر آن علم پرده این اسما
بی نشان است آن ره بیچون
کی کند عزم آن سفر هر دون
راهشان عاشقی است بی شب و روز
دل و جانشان ز عشق در تف و سوز
نیست سوزی که آن زیان دارد
مردگان را ابد زیان دارد
گرفتد سوزشان بگورستان
روید از گورها دو صد بستان
روضه و گلستان بوالعجبی
رسته بی باغبان و بی سببی
بوی آن گل گذشته از کیوان
چرخ از آن بوی گشته سرگردان
نی گلی کاخر آن شود معدوم
بگدازد ز نار همچون موم
بل گلی کز خدا بود زنده
رنگ و بویش همیشه پاینده
هیچ برگش نریزد اندر خاک
خیرۀ خوبیش شده افلاک
همه را برگ باشد از برگش
شرح این را مگوزبان در کش
کی بگنجد چنین سری بزبان
دم مزن زین سخن بیند دهان
من که از جان ودل در این راهم
من که از عاشقان اللهم
من که بیخود شدم در این سودا
پیش من نیست پستی و بالا
میدوم همچو گوی در میدان
هر طرف سو بسوی از چوگان
نی مرا منزلی و نی جائی
نی سری و نه دست و نی پائی
نیستم مقصدی در این رفتار
فرد میپویم اندرین گلزار
اندر آن ره که میروم از جان
نبود اولی و نی پایان
هستیم جمله زو شده ویران
گشته عقل من اندر این حیران
که چرا میکند خراب مرا
هر دمی مست بی شراب مرا
از من خسته دل چه میجوید
نکته با من چرا همی گوید
عشق او زیرک است و من ساده
چه شود مرد ساده زان باده
گفتگویم از اوست از من نیست
جنبش از جانهاست از تن نیست
زانکه جان صانع است و تن آلت
دایم از جان رسد بتن حالت
هم زحق میرسد بمردم دون
ناخوشیها ز حضرت بیچون
زانکه بدرا بدی سزاوار است
هر که او نیست نیکخو خوار است
بگذر از پند و بند را بگشا
بی حجابی نما بما ره را
زانکه گفتارهای قوم قدیم
گرچه نیکوست پیش ماست سقیم
همه بودند اندر آن معذور
از چنین قال و حال عالی دور
راه ما طرفه است و بیچون است
برتر از عرش و فرش و گردون است
مثل ما کس ندیده در دوران
گنج عشقیم اندر این ویران
خنک آنکس که یار ما شد او
بمشامش رسید از این گل بو
عین روی است بوی ما میدان
بی ن د این هر کراست عین عیان
اندکی چون نمود نامش بوست
چونکه بسیار شد یقین دان روست
لیک یک باشد اندک و بسیار
یک گهر را ز جهل دو مشمار
همه عالم یک است و نیست دوی
شودت کشف چون رهی زتوی
این سخن مغز سرها آمد
خنک آن دل کزین بیارامد
رسد آنجا که هیچکس نرسید
بی حجابش شود خدای پدید
سخن من بدان که نیست سخن
زانکه کشف است و مغز علم لدن
گرچه در ظرف حرف آمده است
پیش بینا شگرف آمده است
این سخن را مگو همین سخن است
کاندر آن بحر این سخن سفن است
این سخنها برد ترا آنجا
که بود آن ورای خوف و رجا
عاشقان اند آن طرف پویان
آنچنان تخت و بخت را جویان
همه در بحر نور حق غواص
همه بی پا و سر شده رقاص
هر یکی پادشاه بیمانند
همچو حق بی شریک و خویشاوند
هر دو عالم ز نورشان زنده
نیست چیزی که نیستشان بنده
شرح ایشان نگنجد اندر حرف
همچنانکه یمی درونۀ ظرف
عاشقان را طریق و ملت نیست
عشقشان را غبار علت نیست
رنگها را مجوی در بیرنگ
زانکه آنجا نه رومی است و نه زنگ
باز گردم بدان حدیث نخست
که چسان برد دیو رختم چست
کرد منعم ز مدحت مردان
تا بمانم ز غصه سرگردان
مدتی ماندم اندر آن پابند
لب ببستم ز مدحت و از پند
آمد الهامم از خدا که هلا
زین گمان گران سبک بدرآ
کاینچنین ظنها ز وسواس است
نی که ابلیس دشمن ناس است
رهزن صادقان رهرو اوست
میکند دوست را جدا از دوست
این بدان ماند ای پسر بشنو
که همیکرد ذکر یک رهرو
بود وردش ز جان و دل یا رب
تن نمیزد دمی نه روز و نه شب
گفت شیطان بوی که ای ابله
چند ازین بانگ و سوز و شید و وله
زین همه بانگ یارب از لب تو
هیچ لبیک نامد از رب تو
گر بدی یاربت برش مقبول
برسیدی ز حق ترا مسئول
چون از او این شنید شد خامو ش
سرد گشت و نماند دروی جوش
مدتی چون بر او گذشت چنان
ناگهانی خطاب حق از جان
برسیدش که ای مرا جویا
از چه گشتی خمش نئی گویا
گفت کردم بسی ندا یارب
دائماً بی ملال و رنج و تعب
خوش بدم روز و شب در آن گفتن
گاه بیداری و گه خفتن
خود چه گفتم نبود خواب مرا
عاشقان را چه خواب ای مولا
گفت شخصی که بس کن این غوغا
چند گوئی تو یارب ای جویا
چونکه از حق نمیرسد لبیک
چند هر سو همی دوی چون پیک
چون بگوشم رسید آن گفتار
رفت خمر از سرم بماند خمار
شد زبانم ز ذکر تو معزول
چون بدانستم اینکه نیست قبول
پس ورا گفت در جواب خدا
از چه رو دیدیم ز ذکر جدا
عین آن یاربت نه لبیک است
قوت پا جدا کی از پیک است
نه بامرم بده است یارب تو
می جهانید م آن من از لب تو
که بود ورد روز و شب یارب
از دل و جان و کام و لب یارب
ورنه خود دیگران بجز تو چرا
یاد می ناورند هیچ مرا
هیچ یارب شنید کس ز ایشان
یا دعا از زبان بدکیشان
چون تو بودی بدین دعا مخصوص
از چه بنمود آن ترا منقوص
ناقص این بود خود که ذکر مرا
ترک کردی و عمر رفت هبا
وسوسه دیو این چنین باشد
گرچه بر چرخ و بر زمین باشد
نی که اندر بهشت آدم را
چون خورانیدش از فسون دم را
بهر یک دانه گندم آن سگ دون
کرد از جن ت ش سبک بیرون
اتقیا را زند ره آن ملعون
تا کندشان در این شری مغبون
ورنه باقی همه جنود وی اند
جمله رسته ز تار و پود وی اند
او چو شاه است و جملگان لشکر
او چو جان است و جملگان پیکر
کی بدیشان بلیس پردازد
خویش را کس چگونه اندازد
زین سبب مخلصان خطر دارند
که ز دین رخت و سیم و زر دارند
اغنیا را بود ز دزد هراس
زان بودشان ز دزد دایم پ اس
ورنه مفلس چه ترسد از دزدان
چونکه کیسه اش تهی است هم انبان
بلکه مفلس بدزدد از دزدان
برباید چو سگ از ایشان نان
هست این را بیان و شرح دگر
کاندر آن گم شود عقول و فکر
لیک اگر من بدین شوم مشغول
فوت خواهد شدن یقین مأمول
پس بدان ذکر و مدحت پاکان
سخت نیکوست زان طریق ممان
چون کنی ذکر اولیای خدا
اولیا را مدان ز خویش جدا
دان که آن مدحها از آن تو است
زانکه این یکدلی بری ز دواست
چونکه از ذکر میشوی مذکور
شکر کن باش دائماً مشکور
عین آن نام را که خوانی تو
بیگمان دان یقین که آنی تو
نی که گردد زنار نار افزون
هم شود آب از انبهی جیحون
چونکه شد بیشتر شود دریا
نی دخان چون فزود گش ت سما
باید الا که جنس باشد آن
همچو هیزم درون آتشدان
چونکه از غیر جنس این نشود
میرد آتش چو اندر آب رود
قطره ها ز اجتماع زود روند
همچو سیلی بسوی بحر دوند
زانکه هستند جنس همدیگر
حالشان زانبهی شود خوشتر
شده ز آمیختن چو سیل فرات
یافته از وجود جمع حیات
گشته ایمن ز مرگ ازان وصلت
از عدد رسته رفته دروحدت
جسته از دست رهزنان همه شان
شده در حصن و قلعۀ عمان
آتش و خاک و بادشان خوردی
همه را خشگ و منعدم کردی
قطره از تیغ خور کجا رستی
گرنه با قطره ها بپیوستی
از چنین رهزنان بصحبت رست
تا بدان بحر بیکران پیوست
جانها را چو قطره ها میدان
شغل دنیا چو رهزنان عوام
رفته عمر همه در این اشغال
مانده دور از خدای بی ز زوال
باز گرد و بگوی آن قصه
تا برد مستمع از آن حصه
قصۀ اولیای حق را گوی
وصلشان را ز جان ودل میجوی
زانکه اوراست راستین تمییز
کیس است و ممیز آن طاهر
نکند التفات بر ظاهر
گر بود صورتش چو مه زیبا
ور بود در همه فنون دانا
ور بود خوی او خوش و شیرین
همه بیرون و اندرون چون تین
پیش مؤمن بدان که پوست بود
کی از آن نقشها ز راه رود
زان همه بگذرد بدل نکرد
روز و شب آن طریق را سپرد
دایم از نور حق بود نظرش
هم ز علم لدن بود خبرش
کل من کان عاقلا مختار
لیس للجسم عنده مقدار
عنده لا اعتبار للاجسام
عنده الجسم محبس و ظلام
یطلب العلم عقله الطاهر
سره معرض عنه الظاهر
عاشق الحق جسمه کالقلب
طالب النفس روحه کالقلب
ماسوی اللّه عنده سقر
غیر لقیاه ضایع هدر
کل من لاله سوی المحبوب
هو فی الدهر واصل مطلوب
روح من ذاق من سلافته
آمن فی ظلال رافته
والذی لیس عاشقاً فی الدهر
آخر الامر مهلک فی القهر
صورة قد خلت عن المعنی
هی کالبرق ضوئه یفنی
وان تنی کو بود پر از معنی
زوبرند اهل دل همه فتوی
کی شود سرها از او پنهان
چونکه نورویست از یزدان
هیچ پنهان شود ز حق اشیا
این نگوید کسی مگر اعمی
کی بماند خفی ز نور خدا
در زمین و آسمان سری بخودآ
نور چشمان او چو نور خداست
لاجرم سرها بر او پیداست
اهل دل را مگو که مخلوق اند
زانکه ایشان ورای عیوق اند
آن طرف کان گروه میرانند
بی نقوش و صور همه جانند
نیست با لا وزیر هیچ آنجا
شد بر آن علم پرده این اسما
بی نشان است آن ره بیچون
کی کند عزم آن سفر هر دون
راهشان عاشقی است بی شب و روز
دل و جانشان ز عشق در تف و سوز
نیست سوزی که آن زیان دارد
مردگان را ابد زیان دارد
گرفتد سوزشان بگورستان
روید از گورها دو صد بستان
روضه و گلستان بوالعجبی
رسته بی باغبان و بی سببی
بوی آن گل گذشته از کیوان
چرخ از آن بوی گشته سرگردان
نی گلی کاخر آن شود معدوم
بگدازد ز نار همچون موم
بل گلی کز خدا بود زنده
رنگ و بویش همیشه پاینده
هیچ برگش نریزد اندر خاک
خیرۀ خوبیش شده افلاک
همه را برگ باشد از برگش
شرح این را مگوزبان در کش
کی بگنجد چنین سری بزبان
دم مزن زین سخن بیند دهان
من که از جان ودل در این راهم
من که از عاشقان اللهم
من که بیخود شدم در این سودا
پیش من نیست پستی و بالا
میدوم همچو گوی در میدان
هر طرف سو بسوی از چوگان
نی مرا منزلی و نی جائی
نی سری و نه دست و نی پائی
نیستم مقصدی در این رفتار
فرد میپویم اندرین گلزار
اندر آن ره که میروم از جان
نبود اولی و نی پایان
هستیم جمله زو شده ویران
گشته عقل من اندر این حیران
که چرا میکند خراب مرا
هر دمی مست بی شراب مرا
از من خسته دل چه میجوید
نکته با من چرا همی گوید
عشق او زیرک است و من ساده
چه شود مرد ساده زان باده
گفتگویم از اوست از من نیست
جنبش از جانهاست از تن نیست
زانکه جان صانع است و تن آلت
دایم از جان رسد بتن حالت
هم زحق میرسد بمردم دون
ناخوشیها ز حضرت بیچون
زانکه بدرا بدی سزاوار است
هر که او نیست نیکخو خوار است
بگذر از پند و بند را بگشا
بی حجابی نما بما ره را
زانکه گفتارهای قوم قدیم
گرچه نیکوست پیش ماست سقیم
همه بودند اندر آن معذور
از چنین قال و حال عالی دور
راه ما طرفه است و بیچون است
برتر از عرش و فرش و گردون است
مثل ما کس ندیده در دوران
گنج عشقیم اندر این ویران
خنک آنکس که یار ما شد او
بمشامش رسید از این گل بو
عین روی است بوی ما میدان
بی ن د این هر کراست عین عیان
اندکی چون نمود نامش بوست
چونکه بسیار شد یقین دان روست
لیک یک باشد اندک و بسیار
یک گهر را ز جهل دو مشمار
همه عالم یک است و نیست دوی
شودت کشف چون رهی زتوی
این سخن مغز سرها آمد
خنک آن دل کزین بیارامد
رسد آنجا که هیچکس نرسید
بی حجابش شود خدای پدید
سخن من بدان که نیست سخن
زانکه کشف است و مغز علم لدن
گرچه در ظرف حرف آمده است
پیش بینا شگرف آمده است
این سخن را مگو همین سخن است
کاندر آن بحر این سخن سفن است
این سخنها برد ترا آنجا
که بود آن ورای خوف و رجا
عاشقان اند آن طرف پویان
آنچنان تخت و بخت را جویان
همه در بحر نور حق غواص
همه بی پا و سر شده رقاص
هر یکی پادشاه بیمانند
همچو حق بی شریک و خویشاوند
هر دو عالم ز نورشان زنده
نیست چیزی که نیستشان بنده
شرح ایشان نگنجد اندر حرف
همچنانکه یمی درونۀ ظرف
عاشقان را طریق و ملت نیست
عشقشان را غبار علت نیست
رنگها را مجوی در بیرنگ
زانکه آنجا نه رومی است و نه زنگ
باز گردم بدان حدیث نخست
که چسان برد دیو رختم چست
کرد منعم ز مدحت مردان
تا بمانم ز غصه سرگردان
مدتی ماندم اندر آن پابند
لب ببستم ز مدحت و از پند
آمد الهامم از خدا که هلا
زین گمان گران سبک بدرآ
کاینچنین ظنها ز وسواس است
نی که ابلیس دشمن ناس است
رهزن صادقان رهرو اوست
میکند دوست را جدا از دوست
این بدان ماند ای پسر بشنو
که همیکرد ذکر یک رهرو
بود وردش ز جان و دل یا رب
تن نمیزد دمی نه روز و نه شب
گفت شیطان بوی که ای ابله
چند ازین بانگ و سوز و شید و وله
زین همه بانگ یارب از لب تو
هیچ لبیک نامد از رب تو
گر بدی یاربت برش مقبول
برسیدی ز حق ترا مسئول
چون از او این شنید شد خامو ش
سرد گشت و نماند دروی جوش
مدتی چون بر او گذشت چنان
ناگهانی خطاب حق از جان
برسیدش که ای مرا جویا
از چه گشتی خمش نئی گویا
گفت کردم بسی ندا یارب
دائماً بی ملال و رنج و تعب
خوش بدم روز و شب در آن گفتن
گاه بیداری و گه خفتن
خود چه گفتم نبود خواب مرا
عاشقان را چه خواب ای مولا
گفت شخصی که بس کن این غوغا
چند گوئی تو یارب ای جویا
چونکه از حق نمیرسد لبیک
چند هر سو همی دوی چون پیک
چون بگوشم رسید آن گفتار
رفت خمر از سرم بماند خمار
شد زبانم ز ذکر تو معزول
چون بدانستم اینکه نیست قبول
پس ورا گفت در جواب خدا
از چه رو دیدیم ز ذکر جدا
عین آن یاربت نه لبیک است
قوت پا جدا کی از پیک است
نه بامرم بده است یارب تو
می جهانید م آن من از لب تو
که بود ورد روز و شب یارب
از دل و جان و کام و لب یارب
ورنه خود دیگران بجز تو چرا
یاد می ناورند هیچ مرا
هیچ یارب شنید کس ز ایشان
یا دعا از زبان بدکیشان
چون تو بودی بدین دعا مخصوص
از چه بنمود آن ترا منقوص
ناقص این بود خود که ذکر مرا
ترک کردی و عمر رفت هبا
وسوسه دیو این چنین باشد
گرچه بر چرخ و بر زمین باشد
نی که اندر بهشت آدم را
چون خورانیدش از فسون دم را
بهر یک دانه گندم آن سگ دون
کرد از جن ت ش سبک بیرون
اتقیا را زند ره آن ملعون
تا کندشان در این شری مغبون
ورنه باقی همه جنود وی اند
جمله رسته ز تار و پود وی اند
او چو شاه است و جملگان لشکر
او چو جان است و جملگان پیکر
کی بدیشان بلیس پردازد
خویش را کس چگونه اندازد
زین سبب مخلصان خطر دارند
که ز دین رخت و سیم و زر دارند
اغنیا را بود ز دزد هراس
زان بودشان ز دزد دایم پ اس
ورنه مفلس چه ترسد از دزدان
چونکه کیسه اش تهی است هم انبان
بلکه مفلس بدزدد از دزدان
برباید چو سگ از ایشان نان
هست این را بیان و شرح دگر
کاندر آن گم شود عقول و فکر
لیک اگر من بدین شوم مشغول
فوت خواهد شدن یقین مأمول
پس بدان ذکر و مدحت پاکان
سخت نیکوست زان طریق ممان
چون کنی ذکر اولیای خدا
اولیا را مدان ز خویش جدا
دان که آن مدحها از آن تو است
زانکه این یکدلی بری ز دواست
چونکه از ذکر میشوی مذکور
شکر کن باش دائماً مشکور
عین آن نام را که خوانی تو
بیگمان دان یقین که آنی تو
نی که گردد زنار نار افزون
هم شود آب از انبهی جیحون
چونکه شد بیشتر شود دریا
نی دخان چون فزود گش ت سما
باید الا که جنس باشد آن
همچو هیزم درون آتشدان
چونکه از غیر جنس این نشود
میرد آتش چو اندر آب رود
قطره ها ز اجتماع زود روند
همچو سیلی بسوی بحر دوند
زانکه هستند جنس همدیگر
حالشان زانبهی شود خوشتر
شده ز آمیختن چو سیل فرات
یافته از وجود جمع حیات
گشته ایمن ز مرگ ازان وصلت
از عدد رسته رفته دروحدت
جسته از دست رهزنان همه شان
شده در حصن و قلعۀ عمان
آتش و خاک و بادشان خوردی
همه را خشگ و منعدم کردی
قطره از تیغ خور کجا رستی
گرنه با قطره ها بپیوستی
از چنین رهزنان بصحبت رست
تا بدان بحر بیکران پیوست
جانها را چو قطره ها میدان
شغل دنیا چو رهزنان عوام
رفته عمر همه در این اشغال
مانده دور از خدای بی ز زوال
باز گرد و بگوی آن قصه
تا برد مستمع از آن حصه
قصۀ اولیای حق را گوی
وصلشان را ز جان ودل میجوی
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۲۶ - در بیان آنکه اولیا و ملک باطنشان و جمال روح بیچونشان از چشم حس پنهان است. همچون صورت جرمی و تنی ندارد پنهان مانده است. و صورت عالم ذرهای است از ملک باطن ایشان. جهت آنکه این جهان ظاهر و محسوس است بس هول و بزرگ و زیبا و خوب مینماید اگر از معنی و باطن ایشان ذرهای محسوس گشتی و بصورت درآمدی عالم خرد و حقیر نمودی چنانکه گفتهاند اگر عقل محسوس شدی و مصور گشتی آفتاب روشن از شب تاریکتر نمودی واگر حماقت محسوس گشتی شب تارکی از روز روشنتر نمودی. و در تقریر آنکه آدمی مرکب است از صورت و معنی و شیطانی و رحمانی دمبدم از اندرونش حوران بهشت و دیوان دوزخ سر میکنند و روی مینمایند تا بر او کدام رک و صفت غالب است و بکدامین صورت مناسبتش بیشتر است. رغبت بدان کند تا قبله و معشوقش آن شود. لاجرم آخر کار ع
گر بدی نور اولیا پیدا
آسمان و زمین شدی رسوا
بنمودی عظیم خرد و حقیر
همچو موئی میان طشت خمیر
گفته اند ار خرد شدی پیدا
تیره گشتی چو لیل شمس سما
بنمودی عظیم تار و کثیف
پیش آن نور پاک صاف لطیف
ور حماقت چو تن عیان بودی
بر آن شب چو روز بنمودی
پیش آن بحر آسمان وزمین
هست مانند کفک خرد و مهین
چشم حس را مبر سوی معنی
محو حق شو گذر کن از دعوی
راه جان را بجان توان رفتن
کی توان با تن آنچنان رفتن
ملک معنی بدان که بیحد است
صورت آنرا حجاب و هم سد است
پر معنی گشا بهل پا را
ترک جا کن بجوی بیجا را
تا ببینی جمال معنی را
بگذاری خیال و دعوی را
هست معنی چو آفتاب سما
هست صورت حقیر همچو سها
هردو هستند با تو نیک نگر
که کدامین به است ای سرور
بهترین را گزین چو دانایان
تا نمانی شقی چو خودرایان
زین که داری چرا تو بیخبری
عمر را بی عوض همی سپری
خویشتن را بدان چه چیزی تو
خوار منشین که بس عزیزی تو
نور یزدان درون قالب تست
خنک آنکس گه نور حق را جست
خویشتن را بدید کان نورا ست
از لطافت اگرچه مستور است
هر که بشناخت خویش را نیکو
هم خدا را شناخت بی ریب او
سوی شیطان اگر همیپوئی
در حقیقت تو بیگمان اوئی
ور بعکس آرزوت رحمان است
آخر الامرجات رضوان است
مینمایند هر دمت ز درون
گاه نقشی عزیز و گاهی دون
گه نموده فرشته گه شیطان
گونه گونه گهی از این گه از آن
تا کدامین ترا شود مخ ت ار
حشر با او شوی در آخر کار
راه عصیان و راه طاعت را
چون که بنمود حق بتو پیدا
خواه رو سوی نور اهل نعیم
خواه رو سوی نار اهل جحیم
چون نداری ز اصل قوت این
که گزینی بعشق راه گزین
دامن اهل دل بگیر که تا
دهدت راه در سرای بقا
قوتت بخشد ار ضعیفی تو
زو شوی فربه ار نحیفی تو
دهدت دیده تا شوی بینا
بی کتابی ترا کند استا
نظرش کیمیای بی ریبی
زر شوی زو نماندت عیبی
بردت آن طرف که منزل اوست
بی حجابی نمایدت رخ دوست
صحبتش را گزین کزان صحبت
دل رنجور تو برد صحت
آسمان و زمین شدی رسوا
بنمودی عظیم خرد و حقیر
همچو موئی میان طشت خمیر
گفته اند ار خرد شدی پیدا
تیره گشتی چو لیل شمس سما
بنمودی عظیم تار و کثیف
پیش آن نور پاک صاف لطیف
ور حماقت چو تن عیان بودی
بر آن شب چو روز بنمودی
پیش آن بحر آسمان وزمین
هست مانند کفک خرد و مهین
چشم حس را مبر سوی معنی
محو حق شو گذر کن از دعوی
راه جان را بجان توان رفتن
کی توان با تن آنچنان رفتن
ملک معنی بدان که بیحد است
صورت آنرا حجاب و هم سد است
پر معنی گشا بهل پا را
ترک جا کن بجوی بیجا را
تا ببینی جمال معنی را
بگذاری خیال و دعوی را
هست معنی چو آفتاب سما
هست صورت حقیر همچو سها
هردو هستند با تو نیک نگر
که کدامین به است ای سرور
بهترین را گزین چو دانایان
تا نمانی شقی چو خودرایان
زین که داری چرا تو بیخبری
عمر را بی عوض همی سپری
خویشتن را بدان چه چیزی تو
خوار منشین که بس عزیزی تو
نور یزدان درون قالب تست
خنک آنکس گه نور حق را جست
خویشتن را بدید کان نورا ست
از لطافت اگرچه مستور است
هر که بشناخت خویش را نیکو
هم خدا را شناخت بی ریب او
سوی شیطان اگر همیپوئی
در حقیقت تو بیگمان اوئی
ور بعکس آرزوت رحمان است
آخر الامرجات رضوان است
مینمایند هر دمت ز درون
گاه نقشی عزیز و گاهی دون
گه نموده فرشته گه شیطان
گونه گونه گهی از این گه از آن
تا کدامین ترا شود مخ ت ار
حشر با او شوی در آخر کار
راه عصیان و راه طاعت را
چون که بنمود حق بتو پیدا
خواه رو سوی نور اهل نعیم
خواه رو سوی نار اهل جحیم
چون نداری ز اصل قوت این
که گزینی بعشق راه گزین
دامن اهل دل بگیر که تا
دهدت راه در سرای بقا
قوتت بخشد ار ضعیفی تو
زو شوی فربه ار نحیفی تو
دهدت دیده تا شوی بینا
بی کتابی ترا کند استا
نظرش کیمیای بی ریبی
زر شوی زو نماندت عیبی
بردت آن طرف که منزل اوست
بی حجابی نمایدت رخ دوست
صحبتش را گزین کزان صحبت
دل رنجور تو برد صحت
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۲۷ - در بیان آنکه لابد است که شیخ وسیلت گردد و رهبر، و بی شیخ ممکن نیست که کس بحق رسد و اگر ممکن بودی حق تعالی پیغامبران و مشایخ را نفرستادی و اگر نادراً کسی بی شیخ رسد، آنکه بواسطۀ شیخ رسد کاملتر باشد، و دلیل بر این شخصی هر روز خدای تعالی را چهل بار میدید و از سر مستی حال خود را بخلق میگفت. کاملی گفتش که اگر مردی برو ابایزید را یکبار ببین، او بجواب گفت که من خدای بایزید را هر روز چهل بار میبینم پیش ابایزید بچه روم. اوبازگفت که اگر مردی یکبار بایزید را ببین چون ماجری دراز کشید آن شخص عزم ابایزید کرد. بایزید را معلوم شد. در بیشۀ مهیب میگشت، از بیشه باستقبال آن طالب بیرون آمد. چون آن طالب ابایزید را بدید برنتافت، در حال بمرد. زیرا او خدا را بقدر قوت خود میدید. چون از آن قوت و مقام که بایز
صحبت شیخ به ز طاعتهاست
زیر رنجش نهفته راحتهاست
سر علم و عمل عنایت اوست
داد او بحر و جهد تو چو سبوست
نظر الشیخ البس العریان
من ثیاب الجنان و العرفان
و علی البر یخرج البر
و علی البحر یظهر الدر
عینه ناظر بنور اللّه
حشره ناشر بصور اللّه
آلة الحق قلبه الطاهر
هو ان کان منک فی الظاهر
فعل جسم الولی فی الدنیا
هو من امر ربه الاعلی
خالق السفل و العلی واحد
هو فی الدهر طالب واجد
نظر الشیخ یفتح العینین
منه یأتیک خالق الکو ن ین
آنچه از وی بری تو هر نفسی
نبرد سالها بجهد کسی
گمره است آنکه رفت بی رهبر
کار ناید ز جیش بی سرور
نادری باشد آنکه راه برید
بی ز رهبر حجاب نفس درید
وان چنان نادری که رست ازدام
پیش این پختگی بود اوخام
کو درختی که باغبانش ساخت
کودرخ ت ی که خود بخود افراخت
این بود تلخ و آن بود شیرین
این بود همچو غوره آن چون تین
اینکه بی شیخ رفت اگرچه نکوست
آنکه با شیخ رفت بهتر از اوست
اندر اینجا حکایتی بشنو
تا از آن سر زند ز تو سر نو
گفت مردی بخلق از مستی
گرچه هستم بجسم از این پستی
لیک جانم بلندتر ز سماست
زانکه پیوسته در لقای خداست
بی حجابی مراست از جبار
جلوه هر روز تا بشب چل بار
گفت با او بلطف یک آگاه
که خبردار بد ز سر آله
رو ببین بایزید را یکبار
تا شوی پیش واصلان مختار
کرد انکار و گفت بگذر ازین
چونکه بی پرده ای منم حق بین
بخدا واصلم چه میگوئی
چون تمامم ز من چه میجوئی
گفت اندر جواب او را باز
که سوی شیخ بایزید بتاز
دیدن روی او ترا یکبار
بهتر است ا ی عزیز من هشدار
از چهل بار دیدن اللّه
پند من گیر تا شوی آگاه
ماجراشان درین دراز کشید
آخر او را سوی نیاز کشید
سخنش را قبول کرد از جان
بسوی بایزید گشت روان
بود در بیشه بایزید مقیم
با خدا یار و همنشین و ندیم
حال آن شخص شد بر او پیدا
کی شود سر نهفته از بینا
چونکه آن شیخ نزد بیشه رسید
بدر آمد ز بیشه شیخ فرید
زانکه دانست ضعف حالش را
کو نیارد در آمدن آنجا
بیشه ای کان پر است از شیران
کی کند روبهی در آن سیران
لازم آمد برون شدن او را
تا نگردد هلاک آن جویا
چون برون شد ز بیشه روی نمود
پیش از آن که کنند گفت و شنود
شیخ را یک نظر بر او افتاد
بر نتابید و در زمان جان داد
مرد طالب بمرد و بیجان شد
خانه اش سیل برد و ویران شد
طاقت دید بایزید نداشت
کی بود گرمی سحر چون چاشت
گرچه او را ز حق تجلی بود
لیک بر قدر طاقتش بنمود
چونه بر قدر بایزید بتافت
نور رؤیت بر او چو طور شکافت
همچو آن کوه ذره ذره شد او
نی از اورنگ ماندونی هم بو
از چنان مرگ شد ز نو زنده
زندۀ کامران پاینده
گرچه خلقان خدای را بینند
لیک کی همچو اولیا بینند
بازهم هر ولی که مختار است
ز ایزدش قدر قرب دیدار است
مصطفی نی بجبرئیل امین
چونکه در راه حق شدند قرین
شب اسری ورای عرش و خلا
چون رسیدند قرب او ادنی
جبرئیل امین بماند آنجا
گفت احمد بوی که پیش درآ
نی مرا تو بدین طرف خواندی
چیست مانع چرا ز ره ماندی
چون درین ره سفیر من تو بدی
ازچه پس مانده ای بگو چه شدی
گفت حد و مقام من ای جان
تا بدینجاست زین گذر نتوان
یک سرانگشت اگر نهم پا پیش
سوزم این را پذیر بی کم و بیش
بعد از این مر ترا رسد رفتن
که همه جان شدی نماندت تن
هرولی راست از خدا دیدار
برتر از همدگر چنین بسیار
و رفعنا برای فهم بخوان
بعضهم فوق بعض در قرآن
آنکه از تاب بایزید بمرد
آنچه میجست بعد مرگ ببرد
هر که با شیخ خود دهد سروسر
در جهان بقا شود سرور
بیشۀ بایزید روحانی است
بیشۀ شیر و گرگ حیوانی است
غرض از بیشه علمهای وی است
که بر و برگ و شاخ آن ز حی است
گر بدی او مقیم فکرت خود
کی رسیدی بدو بپای خرد
پس زحالات خود برون آمد
تا که طالب بوی بیارامد
لایق حال او سخن فرمود
خویش را قدر او بدو بنمود
این همه احتیاطها را کرد
هم که طاقت نداشت آن سره مرد
در زمان نیست گشت و جان بسپرد
رخت را سوی ملک جانان برد
لایق او نمود و تاب نداشت
طاقت جرعه ای شراب نداشت
زان که یک جرعه زان شراب نکو
کارگرتر ز صد خم است و سبو
جرعه ای زان شراب بسیار است
اندکی را از آن مگو خوار است
ذره ای آتش ار به بیشه فتاد
بیخ و شاخ و درختها ننهاد
عال م ی را چو خورد یک ذره
پس حقیرش مبین مشو غره
اسیا سنگ اگر بود صد من
درمی لعل از اوست به بثمن
اندکی از عزیز بسیار است
خوار بسیاررا چه مقدار است
ای بسا کو بصورت است بزرگ
همچو کوهی عظیم زفت و سترگ
پاره ای لعل بر وی افزاید
آن بزرگیش هیچ ننماید
پس بظاهر مرو چو ساده دلان
چشم باطن گشا ببین و بدان
سخنی چند کز ولی زاید
بر هزاران کتاب افزاید
سالها از یکی سخن شنوی
هیچ از آن وعظ او فزون نشوی
از یکی به از او بکمتر گفت
گرددت آشکار سر نهفت
پس فزون این بود نه آنکه بحرف
سخت بسیار مینمود و شگرف
همچنان در جهان معنی هم
کم بود بیش و بیش باشد کم
حال باشد همیشه شخصی را
مستمر روز و شب خلا و ملا
وان یکی را بهر دو روز و سه روز
افکند نار عشق اندر سوز
گر چ ه این اندک است و آن بسیار
قدر هر یک بدان گذر ز شمار
دائماً گر خلد ترا خاری
یا کند نیش کیکت افکاری
لیک اگر یک دمت گزد ماری
بود این زان فزون ببسیاری
گرچه این اندک است بسیار است
خلش خار پیش آن خوار است
کافری گر کند بجد طاعت
نبود بی نماز یک ساعت
طاعت و ذکر مؤمنی گه گاه
هست بهتر از آن بنزد آله
این مثالست مثل نیست بدان
تا کنی فهم ازین مثال تو آن
همچنین بنگر اولیا را هم
چشم بگشا ازین مشو درهم
اندک از یک بود قوی بسیار
زانکه هست او هزار درمقدار
یک دعای ولی خاص خدا
بود افزون ز صد هزار دعا
این تفاوت که اندرین قال است
نیست از قال بلکه از حال است
قال از حال میشود پیدا
همچو از باد گرد در صحرا
هر تفاوت که در صوربینی
آن ز معنی است نیک اگر بینی
حالهای چویم که بی قال است
بنهفته درون ابدال است
گرچه جمله لطیف و موزون اند
لیک از یکدگر در افزون اند
هر یکی را بود مقام دگر
یک بود همچو شهد و یک چو شکر
یک چو خور باشد ویکی چون ماه
یک بود چون امیر و یک چو سپاه
از یکی آن رسد ترا در حال
که نیابی ز دیگری صد سال
کندت این بیک نظر بینا
گرچه از مادر آمدی اعمی
آن برد درد چشم را بدوا
این دهد بی دوا دو چشم ترا
آن برد علت از تن رنجور
این کند مرده زنده چون دم صور
قابلان را کند معالجه آن
وین بنا قابلان دهد صد جان
آنچه ممکن بود بر آید از آن
وانچه ناممکن است ازین آسان
شود آنچه بخواهد او آن را
جان دهد چون مسیح بیجان را
لیک این نادر است و کمیاب است
قبلۀ اولیا و اقطاب است
شمس تبریز داشت این قدرت
غیر او را نشد چنین نصرت
ای که نومید گشته ای پیش آ
هیچ مندیش از گناه و خطا
او کند پاکت از همه آثام
دهدت مزد حج بی احرام
این یقین دان که در جهان صفا
اولیا و خواص یزدان را
هست اندر میانشان فرقی
در بزرگی ز غرب تا شرقی
یک سلیمان بود یکی چون مور
یک بود چون سها و یک چون هور
هست این را نظایر بیحد
چون کنی خوض اندر این بخرد
همچنین کن قیاس باقی را
لیک یک دان همیشه ساقی را
در جمادات این مراتب هست
یک بقیمت بلند و دیگر پست
خاک و سنگ است از مس افزونتر
همچنان مس ز نقره و از زر
نقره هم بیشتر بود از زر
زر بود هم فزون ز لعل و گهر
هرچه کمتر بقیمت افزونتر
تو بمعنی نگر گذر ز صور
اندکی جوی کان بود بسیار
ترک بسیار کن که باشد خوار
صحبت عاقلی دمی بجهان
به ز صد ساله صحبت نادان
گرچه گوهر بحجم خرد بود
زو هزاران بزرگ هست شود
گر شمار درم بود بسیار
پیش دردانه باشد اندک و خوار
مرتبۀ اولیا چنین میدان
همچنانکه در او زر و مرجان
این سخنهاست نادر و نایاب
کس ندیدش نهایت و پایاب
زیر رنجش نهفته راحتهاست
سر علم و عمل عنایت اوست
داد او بحر و جهد تو چو سبوست
نظر الشیخ البس العریان
من ثیاب الجنان و العرفان
و علی البر یخرج البر
و علی البحر یظهر الدر
عینه ناظر بنور اللّه
حشره ناشر بصور اللّه
آلة الحق قلبه الطاهر
هو ان کان منک فی الظاهر
فعل جسم الولی فی الدنیا
هو من امر ربه الاعلی
خالق السفل و العلی واحد
هو فی الدهر طالب واجد
نظر الشیخ یفتح العینین
منه یأتیک خالق الکو ن ین
آنچه از وی بری تو هر نفسی
نبرد سالها بجهد کسی
گمره است آنکه رفت بی رهبر
کار ناید ز جیش بی سرور
نادری باشد آنکه راه برید
بی ز رهبر حجاب نفس درید
وان چنان نادری که رست ازدام
پیش این پختگی بود اوخام
کو درختی که باغبانش ساخت
کودرخ ت ی که خود بخود افراخت
این بود تلخ و آن بود شیرین
این بود همچو غوره آن چون تین
اینکه بی شیخ رفت اگرچه نکوست
آنکه با شیخ رفت بهتر از اوست
اندر اینجا حکایتی بشنو
تا از آن سر زند ز تو سر نو
گفت مردی بخلق از مستی
گرچه هستم بجسم از این پستی
لیک جانم بلندتر ز سماست
زانکه پیوسته در لقای خداست
بی حجابی مراست از جبار
جلوه هر روز تا بشب چل بار
گفت با او بلطف یک آگاه
که خبردار بد ز سر آله
رو ببین بایزید را یکبار
تا شوی پیش واصلان مختار
کرد انکار و گفت بگذر ازین
چونکه بی پرده ای منم حق بین
بخدا واصلم چه میگوئی
چون تمامم ز من چه میجوئی
گفت اندر جواب او را باز
که سوی شیخ بایزید بتاز
دیدن روی او ترا یکبار
بهتر است ا ی عزیز من هشدار
از چهل بار دیدن اللّه
پند من گیر تا شوی آگاه
ماجراشان درین دراز کشید
آخر او را سوی نیاز کشید
سخنش را قبول کرد از جان
بسوی بایزید گشت روان
بود در بیشه بایزید مقیم
با خدا یار و همنشین و ندیم
حال آن شخص شد بر او پیدا
کی شود سر نهفته از بینا
چونکه آن شیخ نزد بیشه رسید
بدر آمد ز بیشه شیخ فرید
زانکه دانست ضعف حالش را
کو نیارد در آمدن آنجا
بیشه ای کان پر است از شیران
کی کند روبهی در آن سیران
لازم آمد برون شدن او را
تا نگردد هلاک آن جویا
چون برون شد ز بیشه روی نمود
پیش از آن که کنند گفت و شنود
شیخ را یک نظر بر او افتاد
بر نتابید و در زمان جان داد
مرد طالب بمرد و بیجان شد
خانه اش سیل برد و ویران شد
طاقت دید بایزید نداشت
کی بود گرمی سحر چون چاشت
گرچه او را ز حق تجلی بود
لیک بر قدر طاقتش بنمود
چونه بر قدر بایزید بتافت
نور رؤیت بر او چو طور شکافت
همچو آن کوه ذره ذره شد او
نی از اورنگ ماندونی هم بو
از چنان مرگ شد ز نو زنده
زندۀ کامران پاینده
گرچه خلقان خدای را بینند
لیک کی همچو اولیا بینند
بازهم هر ولی که مختار است
ز ایزدش قدر قرب دیدار است
مصطفی نی بجبرئیل امین
چونکه در راه حق شدند قرین
شب اسری ورای عرش و خلا
چون رسیدند قرب او ادنی
جبرئیل امین بماند آنجا
گفت احمد بوی که پیش درآ
نی مرا تو بدین طرف خواندی
چیست مانع چرا ز ره ماندی
چون درین ره سفیر من تو بدی
ازچه پس مانده ای بگو چه شدی
گفت حد و مقام من ای جان
تا بدینجاست زین گذر نتوان
یک سرانگشت اگر نهم پا پیش
سوزم این را پذیر بی کم و بیش
بعد از این مر ترا رسد رفتن
که همه جان شدی نماندت تن
هرولی راست از خدا دیدار
برتر از همدگر چنین بسیار
و رفعنا برای فهم بخوان
بعضهم فوق بعض در قرآن
آنکه از تاب بایزید بمرد
آنچه میجست بعد مرگ ببرد
هر که با شیخ خود دهد سروسر
در جهان بقا شود سرور
بیشۀ بایزید روحانی است
بیشۀ شیر و گرگ حیوانی است
غرض از بیشه علمهای وی است
که بر و برگ و شاخ آن ز حی است
گر بدی او مقیم فکرت خود
کی رسیدی بدو بپای خرد
پس زحالات خود برون آمد
تا که طالب بوی بیارامد
لایق حال او سخن فرمود
خویش را قدر او بدو بنمود
این همه احتیاطها را کرد
هم که طاقت نداشت آن سره مرد
در زمان نیست گشت و جان بسپرد
رخت را سوی ملک جانان برد
لایق او نمود و تاب نداشت
طاقت جرعه ای شراب نداشت
زان که یک جرعه زان شراب نکو
کارگرتر ز صد خم است و سبو
جرعه ای زان شراب بسیار است
اندکی را از آن مگو خوار است
ذره ای آتش ار به بیشه فتاد
بیخ و شاخ و درختها ننهاد
عال م ی را چو خورد یک ذره
پس حقیرش مبین مشو غره
اسیا سنگ اگر بود صد من
درمی لعل از اوست به بثمن
اندکی از عزیز بسیار است
خوار بسیاررا چه مقدار است
ای بسا کو بصورت است بزرگ
همچو کوهی عظیم زفت و سترگ
پاره ای لعل بر وی افزاید
آن بزرگیش هیچ ننماید
پس بظاهر مرو چو ساده دلان
چشم باطن گشا ببین و بدان
سخنی چند کز ولی زاید
بر هزاران کتاب افزاید
سالها از یکی سخن شنوی
هیچ از آن وعظ او فزون نشوی
از یکی به از او بکمتر گفت
گرددت آشکار سر نهفت
پس فزون این بود نه آنکه بحرف
سخت بسیار مینمود و شگرف
همچنان در جهان معنی هم
کم بود بیش و بیش باشد کم
حال باشد همیشه شخصی را
مستمر روز و شب خلا و ملا
وان یکی را بهر دو روز و سه روز
افکند نار عشق اندر سوز
گر چ ه این اندک است و آن بسیار
قدر هر یک بدان گذر ز شمار
دائماً گر خلد ترا خاری
یا کند نیش کیکت افکاری
لیک اگر یک دمت گزد ماری
بود این زان فزون ببسیاری
گرچه این اندک است بسیار است
خلش خار پیش آن خوار است
کافری گر کند بجد طاعت
نبود بی نماز یک ساعت
طاعت و ذکر مؤمنی گه گاه
هست بهتر از آن بنزد آله
این مثالست مثل نیست بدان
تا کنی فهم ازین مثال تو آن
همچنین بنگر اولیا را هم
چشم بگشا ازین مشو درهم
اندک از یک بود قوی بسیار
زانکه هست او هزار درمقدار
یک دعای ولی خاص خدا
بود افزون ز صد هزار دعا
این تفاوت که اندرین قال است
نیست از قال بلکه از حال است
قال از حال میشود پیدا
همچو از باد گرد در صحرا
هر تفاوت که در صوربینی
آن ز معنی است نیک اگر بینی
حالهای چویم که بی قال است
بنهفته درون ابدال است
گرچه جمله لطیف و موزون اند
لیک از یکدگر در افزون اند
هر یکی را بود مقام دگر
یک بود همچو شهد و یک چو شکر
یک چو خور باشد ویکی چون ماه
یک بود چون امیر و یک چو سپاه
از یکی آن رسد ترا در حال
که نیابی ز دیگری صد سال
کندت این بیک نظر بینا
گرچه از مادر آمدی اعمی
آن برد درد چشم را بدوا
این دهد بی دوا دو چشم ترا
آن برد علت از تن رنجور
این کند مرده زنده چون دم صور
قابلان را کند معالجه آن
وین بنا قابلان دهد صد جان
آنچه ممکن بود بر آید از آن
وانچه ناممکن است ازین آسان
شود آنچه بخواهد او آن را
جان دهد چون مسیح بیجان را
لیک این نادر است و کمیاب است
قبلۀ اولیا و اقطاب است
شمس تبریز داشت این قدرت
غیر او را نشد چنین نصرت
ای که نومید گشته ای پیش آ
هیچ مندیش از گناه و خطا
او کند پاکت از همه آثام
دهدت مزد حج بی احرام
این یقین دان که در جهان صفا
اولیا و خواص یزدان را
هست اندر میانشان فرقی
در بزرگی ز غرب تا شرقی
یک سلیمان بود یکی چون مور
یک بود چون سها و یک چون هور
هست این را نظایر بیحد
چون کنی خوض اندر این بخرد
همچنین کن قیاس باقی را
لیک یک دان همیشه ساقی را
در جمادات این مراتب هست
یک بقیمت بلند و دیگر پست
خاک و سنگ است از مس افزونتر
همچنان مس ز نقره و از زر
نقره هم بیشتر بود از زر
زر بود هم فزون ز لعل و گهر
هرچه کمتر بقیمت افزونتر
تو بمعنی نگر گذر ز صور
اندکی جوی کان بود بسیار
ترک بسیار کن که باشد خوار
صحبت عاقلی دمی بجهان
به ز صد ساله صحبت نادان
گرچه گوهر بحجم خرد بود
زو هزاران بزرگ هست شود
گر شمار درم بود بسیار
پیش دردانه باشد اندک و خوار
مرتبۀ اولیا چنین میدان
همچنانکه در او زر و مرجان
این سخنهاست نادر و نایاب
کس ندیدش نهایت و پایاب
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۳۰ - در بیان آنکه سر بنااهل نشاید گفتن که او را زیان دارد. زیرا هر سخن را سری است و هر سری را سری دیگر هر که سخن را داند و سر سخن را نداند ناچار کژ رود و باز سر پیش سر سر همچون سخن است، کسی که سر سر را نداند شنیدن سر زیانش دارد از این سبب موسی علیه السلام آن شخصی را که از حضرتش زبان و حوش و طیور التماس میکرد منع میفرمود و میگفت سلیمانی باید که از دانش زبان مرغان زیان نکند، در حق تو دانستن آن زهر قاتل است. باز وی لابه میکرد و موسی منع میفرمود تا سؤال و جواب از حد گذشت. آخرالامر گفت ای موسی اگر همه نباشد باری زبان خروس و سگ که در خانه و بردرند بیاموز تا محروم نروم. موسی زیان آنرا در آن آموختن مشاهده میفرمود، چندانکه منعش میکرد ممکن نمیشد و پند موسی را قبول نمیکرد، تا عاقبت آندو زبانرا بوی
گرچه این نوع نکته ها خوب است
نزد دانا عظیم مرغوب است
از چنین قصه غصه بستاند
هر که او سر کار را داند
همه را زین رسد فواید خوب
همه را این برد سوی مطلوب
مرغ جان را دهد هزاران پ ر
تا پ رد از فرشته بالاتر
وان که نادان بود از آن درگاه
افتد از کوری خود اندر چاه
پ س مکن هیچ نزد نادانان
سر دل را عیان بیند ز ی ان
راز دل را مگو بهر بیجان
زانکه بیجان از او شود پیچان
داد او رازیان شنودن آن
نی زیانی که آید آن بزبان
هرکسی نیست قابل اسرار
سر ز جاهل نهان کنند احرار
ور بگویند سر بدو ناگه
سر نپوشاند از کس آن ابله
نبرد سود از نتیجۀ آن
بلکه بیحد و بیشمار زیان
باز سر را سریست بس پنهان
کان بود چون قراضه این چون کان
هر که از سر سر نشد آگه
لاجرم گم کند ره آن ابله
نشود حکم سر ورا معلوم
چونکه سر سرش نشد مفهوم
دانش آن نیاردش در کار
کژ رود در طریق حق ناچار
حکم سر را کند کژ و معکوس
تا از آن باز او شود منکوس
خویشتن را بتیغ او کشد او
دل و جان را سوی سقر کشد او
دوزخی از برای خود سازد
سر سر را ز جهل اندازد
اینچنین کس اگر نداند سر
رسد از صوم و از صلاتش بر
پس ورا عجز بهتر و طاعت
که ز طاعت برد عوض راحت
هر که پا لایق گلیم کشد
رخت را جانب کلیم کشد
در دعا هر دو دست باز کند
بندگی را دو صد نیاز کند
عاجزانه بجنبد اندر کار
تا که آخر نگردد او افکار
نیست قدرت مطابق نادان
زان نداده است با همه یزدان
چون سلاح است قدرت اندر دست
خویش نادان بدان کشد پیوست
لیک از دست عاقل هشیار
مینماید جهاد باهنجار
آنچه بایست و نیست پاره کند
هرکرا چاره نیست چاره کند
چیزها را بجای خود نهد او
دشمنان را کند بکام عدو
هرچه آن کردنی است بگزارد
در جهان رنج و فتنه نگذارد
عالمی را کند بلطف آباد
همه نیکان رسند از او بمراد
مؤمنان را چو حق دهد قدرت
کارها را کنند از خبرت
اندر ایشان شود همه راحت
صرف گردد بخیر در طاعت
ور بیابند فاسقان آن را
بفزایند کفر و عصیان را
قدرت آنجا بود همه رحمت
چون که اینجا رسد شود زحمت
گفت با موسی کلیم یکی
ای یقین ترا نمانده شکی
پاک گردان زشک دو گوش مرا
ای یقین بخش عقل درد و سرا
چون سلیمان ز بخشش اللّه
کن مرا از زبانها آگاه
تا بدانم زبان هر کس را
سر بانگ کلاغ و کرکس را
کل بدانم زبان مرغان را
هم برم آنچه بد سلیمان را
نطق مرغان شود مرا معلوم
نبود رازشان ز من مکتوم
چیست نطق و حوش و دیو و پری
یا سرود و زبان کبک دری
تا از آن دانشم شود حالی
مرغ جان را رسد پر و بالی
تا عیان گردد این مرا که خدا
کرد رحمت ز جود و داد عطا
از همه مؤمنان روی زمین
وز همه طالبان پاک امین
کرد مخصوصم از همه خلقان
بعنایات و لطف خود دیان
گفت موسی بوی که بگذر ازین
بطلب از خدای خود ره دین
آن بجو ای پسر که سود بری
وز نهالش همیشه بار خوری
زنده مانی در آن جهان بقا
برهی زین جهان مرگ و فنا
ظلمت خویش جمله نور کنی
بعد از آن دائماً سرور کنی
کفر و شرکت همه شود ایمان
برهی از ضلال و از کفران
این طلب کن اگر ترا خرد است
آن دگر را بهل که سخت بداست
لابه ها کرد و گفت بهر خدا
خواه این را برای من بدعا
کار تو رحمت است و لطف وکرم
سخنم گوش کن زبنده مرم
بازگفتش خموش از این بگذر
کاندر این خواست است خوف و خطر
نکنی سود از این ببند دهان
بلکه پیش آیدت هزار زیان
باز آن شخش از لجاج که داشت
دامنش را دمی ز کف نگذاشت
لابه ها کرد پیش او بسیار
اشگ ریزان بسوز و نالۀ زار
گفت در لابه اش که ای رهبر
هست در خانه مرغ و سگ بر در
مطلع کن مرا بر این دو زبان
تا کنم فهم و شاد گردم از آن
این قدر را ز من مدار دریغ
همچو خورشید رو نما بی میغ
نی سلیمان ز راز جمله علیم
بود ای موسی کلیم کریم
یک دوزان رازها که بد اورا
بخش از لطف خود بمن جانا
چه شود ای عزیز و فخر وجود
گر نمی را کنی یمی از جود
از یم او اگر خورم قطره
وز خور او اگر برم ذره
شاد گردم عظیم و شکر کنم
بی می و جام و نقل سکر کنم
خواست از حق برای او آن را
کرد دلشاد آن گرانجان را
شد ز موسی میسرش آن خواست
پیش او سر نهاد و بر پا خاست
سوی خانه روان شد آن ابله
نبد از سر آن عطا آگه
لاجرم چون گرفت او آن راه
سر نگون اوفتاد اندر چاه
تا بدانی که سر بجاش نکوست
لیک بر جان ناسزاش عدوست
هر خسیسی کجاست لایق سر
نسزد بالئیم هرگز بر
چونکه ابله شود ز سر دانا
جهلش افزاید و فتد بفنا
ز هر قاتل شود کشد او را
بسوی گمرهی کشد او را
بامدادان ز خانه ناگاهان
بدر انداختند پارۀ نان
سگ همیخواست تا برد نان را
همچو هر روز خوش خورد آن را
کرد حمله خروس و آنرا برد
سگ از آن فعل باردش پژمرد
گفتش ای بیحفاظ در خانه
هر دمی میخوری دو صد دانه
دانه دانی که نیست در خور من
از چه نان را ربودی از بر من
چون مرا قوت و قوت از نان است
نان تو بردی مرا چه درمان است
گفت او را خروس کای مسکین
نی نکو رفت از این مشو غمگین
اسب خواجه شود سقط فردا
پر خوری زان ازین سخن فردآ
خواجه چون آن شنید اسب فروخت
از فرح روی همچو ماه افروخت
گشت شادان که از زیان جستم
وز چنین محنت و بلا رستم
روز دیگر خروس را سگ دید
کرد بس ماجری و گفت و شنید
گفت با او دگر دروغ مگوی
بسوی راستی ز جان میپوی
تو نگفتی که اسب خواهد مرد
از دروغت دلم عظیم آزرد
گفت نی من نگویم الا راست
اندر این ره نپویم الا راست
اسب را او فروخت اندر دم
خویشتن را خلاص داد از غم
رنج را بر کسی دگر انداخت
علم مکر و حیله را افراخت
برهانید خویش را ز زیان
دیگری را فکند در خسران
لیک معکوس کرد آن کژبین
عین خسران اوست در ره دین
آخرش کشف گردد این معنی
دست خود خاید اندر این دعوی
پس بسگ گفت آن خروس خبیر
شاد باش و گذر ز رنج و ز حیر
زانکه فردا سقط شود استر
استر از اسب هست فربه تر
بعد از آن روز و شب همیخور سیر
تا که گردی ز فربهی چون شیر
باز آن خوجه چون شنید این را
بست بر استر از خری زین را
بشتاب عظیم در بازار
برد بفروختش بصد دینار
سیم را بستد و روان و دوان
جانب خانه رفت ذوق کنان
گفت بردم بلعب جفت از طاق
شادمان بغنوم کنون بوثاق
ربح کردم رهیدم از خسران
چست جستم ز رنج و غبن آسان
از خری دید عسر را او یسر
ز ابلهی رنج را شمرد اوخسر
زیر یک سود صد هزار زیان
چون ندید اوفتاد در نقصان
روز دیگر بگفت سگ بخروس
چند ازاین مکر و زین دروغ و فسوس
چند ما را دهی تو بی نفسی
چند بر مکر و حیله ها چفسی
آخر از حق بترس ای مغرور
تا نگردی تو عاقبت مقهور
گفت بر من گمان ز شت مبر
کان خیرم نیاید از من شر
هست جانم مؤذن رحمان
خبر از راستی دهم بجهان
که رسیده است وقت طاعت حق
تا ز من مؤذنان برند سبق
برمناره روند جمله ز من
برسانند آن بخلق ز من
ور خطائی کنم در آن اخبار
بکشندم یقین بزاری زار
زانکه از من دروغ نیست روا
نادر است از خروس سهو و خطا
ترجمان خور آمدم زازل
گرچه خور بر علاست من اسفل
از درون سوی خور رهی دادم
از خدا جان آگهی دارم
بر سرم گر نهند طشت نگون
در شب تار من ز راه درون
بینم آن شمس را کجاست روان
در چه برج اس ت بر فلک گردان
همچنین در غروب زیر زمین
باویم روز وش ب یقین دان این
در غروب و طلوع با اویم
هر کجا او رود پیش پویم
آن کسی کز درون بود راهش
کی شود دور او ز درگاهش
در ره او حجاب و سد نبود
یک نفس غایب از احد نبود
بل درون آب و موج آن بحر است
جسم چون ساحل است و جان بحر است
کل تنی تو ز بحر از آن دوری
چونکه در جان روی شوی نوری
سوی جانان ز راه جان میرو
تا بمنزل رسی دوان میرو
پرده در صورت است ای جویا
چون بمعنی رسی شوی دریا
در درون سیر کن برون منگر
زانکه دریاست جان و تن لنگر
بگسل از لنگر اندر این دریا
ترک بسکل کن و گزین دررا
چونکه بینا از اندرونم من
همه را راست رهنمونم من
لیک فرداغلام آن مغرور
از قضا میرد و شود مقهور
نان و لالنگ پر شود همه کوی
تا خورد نیک گوی و هم بدگوی
طفل و پیر و جوان از آن نعمت
بخورند و برند بی نقمت
هین برو جنس خود سگانرا خوان
که بخواهد رسید فردا خوان
بر سبیل عموم بر همگان
نان فراوان شود یقین میدان
از چنان حالتی نگشت آگاه
سوی تو به نیامد آن گمراه
میشد اندر ضلال آن کژبین
میپذیرفت کفر را چون دین
بردل و چشم و گوش ختم خداست
تا نگیرند هر کسی ره راست
چونکه حق ضال کرد ایشانرا
که کند چاره کفر کیشانرا
چون شقی زاده اند از مادر
پس بود جایشان یقین آذر
این نخواهد شدن بگفت تمام
باز گرد و بگو حدیث غلام
خواجه چون مردن غلام شنید
خویش را از زیان او بخرید
بی توقف فروخت بنده اش را
تا فتد مشتری از آن بعنا
شادمان شد عظیم و گفت امروز
رستم از محنت و شدم پیروز
تا بیاموختم من این دو زبان
سود بردم رهیدم از سه زیان
چونکه جستم از این سه گونه قضا
پش از این روشنی است پیش و قضا
شکر میکرد کان قضا را من
دور کردم ز نفس خویش بفن
دوختم دیدۀ قضاها را
دفع کردم زخود بلاها را
سودمندم ز بخشش موسی
گشتم آراسته چو طاوسی
پس از این کو چون من کسی بجهان
همه سود است پیش و نیست زیان
روز چارم چو دید سگ بعبور
که دو پر میزند خروس از دور
گفتش ای پادشاه کذابان
وی امیر و رئیس قلابان
بر من نیست مثل تو مغضوب
هم ندیدم چو تو خروس کذوب
کان افسون و حیلتی و دروغ
وای او را که افتد از تو بدوغ
هرچه گفتی همه دروغ بده است
زان همه وعده ها یکی نشده است
بعد ازاین نیز هر چه خواهی گفت
همچنان باشد آشکار و نهفت
کی شود پیش من دگر مقبول
سخنان دروغت ای مخذول
مردم از وعده های خام کژت
نیست جز رنج در سلام کژت
گفت با سگ خروس کای همدم
هرچه گفتم نه بیش بود و نه کم
راست بد جمله حق همی داند
زین خیالت خدای برهاند
تا بدانی کزین صفت دورم
نزد حق بیگناه و مغفورم
گرچه خود حق بدست تست در این
گه گمان میبری بر این مسکین
که کم و بیش بود در گفتم
بدروغ و بمکرها جفتم
زانکه آن وعده ها که دادم من
چون نشد از دلت فتادم من
متنفر شدی از این معنی
که نشد راست یک از آن دعوی
لیک میدان که هر سه وعدۀ من
همچنان شد که گفتم ای پر فن
هر سه مردند پیش آن خصمان
که خریدند از این خر نادان
رفت و بر دیگران فکند زیان
ز ابلهی دید درد را درمان
کور اصلی کجا بود بینا
کی شود هر بلید بوسینا
کی بود همچو لعل هر سنگی
کی شود پادشاه سرهنگی
کی شود چون مسیح دجالی
کی بود کیقباد بقالی
هیچ دیدی که قطره شد دریا
یا بپرید پشه چون عنقا
گذر از پند و بند را بگسل
خواجه را ذکر کن بجهد مقل
گفت سگ را که خواجه خواهد مرد
آمدش وقت و جان نخواهد برد
کرد خواهد از این جهان رحلت
از زر و سیم و خان و مان رحلت
آنچه میگویمت بخواهی دید
بر تو گردد چو آفتاب پدید
اندر این وعده نیست هیچ خلاف
تیغ رنجش کنون بنه بغلاف
رو که فردا رست یقین موعود
بیگمان وعده ام شود موجود
نعم بیحد و کران بینی
صدقه ها هر طرف روان بینی
نان و لالنگ و گوشت پخته و خام
بیعدد باشد و رسی در کام
از بد و نیک و از وضیع و شریف
از که و از مه و قوی و ضعیف
همه فردا خورند و سیر شوند
هفته ای زین سرا و کو نروند
دمبدم آش های گوناگون
رسد از تعزیه اش بعالی و دون
خبر راست بر بجمله سگان
که بخواهند خورد فردا نان
تا یقینشان شود که این وعده
راست است و بود بهین وعده
همه زان لوت و پوت سیر شوند
هر یکی همچنانکه شیر شوند
مرگ آنها بدش قضا گردان
میرهانید خواجه راززیان
او زیان را بدیگران افکند
لاجرم بهر خویش چاهی کند
کاندر افتاد سرنگون و بمرد
زان زیان غیر مرگ سود نبرد
در خیالش که رنج برد گران
باز کردم رهیدم از غم آن
این ندانست کان در آخر کار
همه بر جان او رود ناچار
بس زیانها که آن بود سودت
گرچه آن دم برید و فرسودت
گر شود سر آن ترا پیدا
شکر گوئی خدای را و ثنا
لیک چون نیست آشکارا راز
هر زمانت در افکند بگداز
رو م ث ل از زیان خود بجهان
کاندر آن سودها بود پنهان
یک زیان دفع صد زیان باشد
سبب صحت و امان باشد
غم مخور هیچ اگر بمرد اسبت
یا برد دزد حاصل کسبت
یا بر درخت و استرت رهزن
یا غلامت بیفتد از روزن
صبر کن اندر آن و شکر گزار
هیچ گون زان زیان و رنج مزار
چونکه آن رنج بهر فایده است
زان ترا صد هزار فایده است
نزد دانا عظیم مرغوب است
از چنین قصه غصه بستاند
هر که او سر کار را داند
همه را زین رسد فواید خوب
همه را این برد سوی مطلوب
مرغ جان را دهد هزاران پ ر
تا پ رد از فرشته بالاتر
وان که نادان بود از آن درگاه
افتد از کوری خود اندر چاه
پ س مکن هیچ نزد نادانان
سر دل را عیان بیند ز ی ان
راز دل را مگو بهر بیجان
زانکه بیجان از او شود پیچان
داد او رازیان شنودن آن
نی زیانی که آید آن بزبان
هرکسی نیست قابل اسرار
سر ز جاهل نهان کنند احرار
ور بگویند سر بدو ناگه
سر نپوشاند از کس آن ابله
نبرد سود از نتیجۀ آن
بلکه بیحد و بیشمار زیان
باز سر را سریست بس پنهان
کان بود چون قراضه این چون کان
هر که از سر سر نشد آگه
لاجرم گم کند ره آن ابله
نشود حکم سر ورا معلوم
چونکه سر سرش نشد مفهوم
دانش آن نیاردش در کار
کژ رود در طریق حق ناچار
حکم سر را کند کژ و معکوس
تا از آن باز او شود منکوس
خویشتن را بتیغ او کشد او
دل و جان را سوی سقر کشد او
دوزخی از برای خود سازد
سر سر را ز جهل اندازد
اینچنین کس اگر نداند سر
رسد از صوم و از صلاتش بر
پس ورا عجز بهتر و طاعت
که ز طاعت برد عوض راحت
هر که پا لایق گلیم کشد
رخت را جانب کلیم کشد
در دعا هر دو دست باز کند
بندگی را دو صد نیاز کند
عاجزانه بجنبد اندر کار
تا که آخر نگردد او افکار
نیست قدرت مطابق نادان
زان نداده است با همه یزدان
چون سلاح است قدرت اندر دست
خویش نادان بدان کشد پیوست
لیک از دست عاقل هشیار
مینماید جهاد باهنجار
آنچه بایست و نیست پاره کند
هرکرا چاره نیست چاره کند
چیزها را بجای خود نهد او
دشمنان را کند بکام عدو
هرچه آن کردنی است بگزارد
در جهان رنج و فتنه نگذارد
عالمی را کند بلطف آباد
همه نیکان رسند از او بمراد
مؤمنان را چو حق دهد قدرت
کارها را کنند از خبرت
اندر ایشان شود همه راحت
صرف گردد بخیر در طاعت
ور بیابند فاسقان آن را
بفزایند کفر و عصیان را
قدرت آنجا بود همه رحمت
چون که اینجا رسد شود زحمت
گفت با موسی کلیم یکی
ای یقین ترا نمانده شکی
پاک گردان زشک دو گوش مرا
ای یقین بخش عقل درد و سرا
چون سلیمان ز بخشش اللّه
کن مرا از زبانها آگاه
تا بدانم زبان هر کس را
سر بانگ کلاغ و کرکس را
کل بدانم زبان مرغان را
هم برم آنچه بد سلیمان را
نطق مرغان شود مرا معلوم
نبود رازشان ز من مکتوم
چیست نطق و حوش و دیو و پری
یا سرود و زبان کبک دری
تا از آن دانشم شود حالی
مرغ جان را رسد پر و بالی
تا عیان گردد این مرا که خدا
کرد رحمت ز جود و داد عطا
از همه مؤمنان روی زمین
وز همه طالبان پاک امین
کرد مخصوصم از همه خلقان
بعنایات و لطف خود دیان
گفت موسی بوی که بگذر ازین
بطلب از خدای خود ره دین
آن بجو ای پسر که سود بری
وز نهالش همیشه بار خوری
زنده مانی در آن جهان بقا
برهی زین جهان مرگ و فنا
ظلمت خویش جمله نور کنی
بعد از آن دائماً سرور کنی
کفر و شرکت همه شود ایمان
برهی از ضلال و از کفران
این طلب کن اگر ترا خرد است
آن دگر را بهل که سخت بداست
لابه ها کرد و گفت بهر خدا
خواه این را برای من بدعا
کار تو رحمت است و لطف وکرم
سخنم گوش کن زبنده مرم
بازگفتش خموش از این بگذر
کاندر این خواست است خوف و خطر
نکنی سود از این ببند دهان
بلکه پیش آیدت هزار زیان
باز آن شخش از لجاج که داشت
دامنش را دمی ز کف نگذاشت
لابه ها کرد پیش او بسیار
اشگ ریزان بسوز و نالۀ زار
گفت در لابه اش که ای رهبر
هست در خانه مرغ و سگ بر در
مطلع کن مرا بر این دو زبان
تا کنم فهم و شاد گردم از آن
این قدر را ز من مدار دریغ
همچو خورشید رو نما بی میغ
نی سلیمان ز راز جمله علیم
بود ای موسی کلیم کریم
یک دوزان رازها که بد اورا
بخش از لطف خود بمن جانا
چه شود ای عزیز و فخر وجود
گر نمی را کنی یمی از جود
از یم او اگر خورم قطره
وز خور او اگر برم ذره
شاد گردم عظیم و شکر کنم
بی می و جام و نقل سکر کنم
خواست از حق برای او آن را
کرد دلشاد آن گرانجان را
شد ز موسی میسرش آن خواست
پیش او سر نهاد و بر پا خاست
سوی خانه روان شد آن ابله
نبد از سر آن عطا آگه
لاجرم چون گرفت او آن راه
سر نگون اوفتاد اندر چاه
تا بدانی که سر بجاش نکوست
لیک بر جان ناسزاش عدوست
هر خسیسی کجاست لایق سر
نسزد بالئیم هرگز بر
چونکه ابله شود ز سر دانا
جهلش افزاید و فتد بفنا
ز هر قاتل شود کشد او را
بسوی گمرهی کشد او را
بامدادان ز خانه ناگاهان
بدر انداختند پارۀ نان
سگ همیخواست تا برد نان را
همچو هر روز خوش خورد آن را
کرد حمله خروس و آنرا برد
سگ از آن فعل باردش پژمرد
گفتش ای بیحفاظ در خانه
هر دمی میخوری دو صد دانه
دانه دانی که نیست در خور من
از چه نان را ربودی از بر من
چون مرا قوت و قوت از نان است
نان تو بردی مرا چه درمان است
گفت او را خروس کای مسکین
نی نکو رفت از این مشو غمگین
اسب خواجه شود سقط فردا
پر خوری زان ازین سخن فردآ
خواجه چون آن شنید اسب فروخت
از فرح روی همچو ماه افروخت
گشت شادان که از زیان جستم
وز چنین محنت و بلا رستم
روز دیگر خروس را سگ دید
کرد بس ماجری و گفت و شنید
گفت با او دگر دروغ مگوی
بسوی راستی ز جان میپوی
تو نگفتی که اسب خواهد مرد
از دروغت دلم عظیم آزرد
گفت نی من نگویم الا راست
اندر این ره نپویم الا راست
اسب را او فروخت اندر دم
خویشتن را خلاص داد از غم
رنج را بر کسی دگر انداخت
علم مکر و حیله را افراخت
برهانید خویش را ز زیان
دیگری را فکند در خسران
لیک معکوس کرد آن کژبین
عین خسران اوست در ره دین
آخرش کشف گردد این معنی
دست خود خاید اندر این دعوی
پس بسگ گفت آن خروس خبیر
شاد باش و گذر ز رنج و ز حیر
زانکه فردا سقط شود استر
استر از اسب هست فربه تر
بعد از آن روز و شب همیخور سیر
تا که گردی ز فربهی چون شیر
باز آن خوجه چون شنید این را
بست بر استر از خری زین را
بشتاب عظیم در بازار
برد بفروختش بصد دینار
سیم را بستد و روان و دوان
جانب خانه رفت ذوق کنان
گفت بردم بلعب جفت از طاق
شادمان بغنوم کنون بوثاق
ربح کردم رهیدم از خسران
چست جستم ز رنج و غبن آسان
از خری دید عسر را او یسر
ز ابلهی رنج را شمرد اوخسر
زیر یک سود صد هزار زیان
چون ندید اوفتاد در نقصان
روز دیگر بگفت سگ بخروس
چند ازاین مکر و زین دروغ و فسوس
چند ما را دهی تو بی نفسی
چند بر مکر و حیله ها چفسی
آخر از حق بترس ای مغرور
تا نگردی تو عاقبت مقهور
گفت بر من گمان ز شت مبر
کان خیرم نیاید از من شر
هست جانم مؤذن رحمان
خبر از راستی دهم بجهان
که رسیده است وقت طاعت حق
تا ز من مؤذنان برند سبق
برمناره روند جمله ز من
برسانند آن بخلق ز من
ور خطائی کنم در آن اخبار
بکشندم یقین بزاری زار
زانکه از من دروغ نیست روا
نادر است از خروس سهو و خطا
ترجمان خور آمدم زازل
گرچه خور بر علاست من اسفل
از درون سوی خور رهی دادم
از خدا جان آگهی دارم
بر سرم گر نهند طشت نگون
در شب تار من ز راه درون
بینم آن شمس را کجاست روان
در چه برج اس ت بر فلک گردان
همچنین در غروب زیر زمین
باویم روز وش ب یقین دان این
در غروب و طلوع با اویم
هر کجا او رود پیش پویم
آن کسی کز درون بود راهش
کی شود دور او ز درگاهش
در ره او حجاب و سد نبود
یک نفس غایب از احد نبود
بل درون آب و موج آن بحر است
جسم چون ساحل است و جان بحر است
کل تنی تو ز بحر از آن دوری
چونکه در جان روی شوی نوری
سوی جانان ز راه جان میرو
تا بمنزل رسی دوان میرو
پرده در صورت است ای جویا
چون بمعنی رسی شوی دریا
در درون سیر کن برون منگر
زانکه دریاست جان و تن لنگر
بگسل از لنگر اندر این دریا
ترک بسکل کن و گزین دررا
چونکه بینا از اندرونم من
همه را راست رهنمونم من
لیک فرداغلام آن مغرور
از قضا میرد و شود مقهور
نان و لالنگ پر شود همه کوی
تا خورد نیک گوی و هم بدگوی
طفل و پیر و جوان از آن نعمت
بخورند و برند بی نقمت
هین برو جنس خود سگانرا خوان
که بخواهد رسید فردا خوان
بر سبیل عموم بر همگان
نان فراوان شود یقین میدان
از چنان حالتی نگشت آگاه
سوی تو به نیامد آن گمراه
میشد اندر ضلال آن کژبین
میپذیرفت کفر را چون دین
بردل و چشم و گوش ختم خداست
تا نگیرند هر کسی ره راست
چونکه حق ضال کرد ایشانرا
که کند چاره کفر کیشانرا
چون شقی زاده اند از مادر
پس بود جایشان یقین آذر
این نخواهد شدن بگفت تمام
باز گرد و بگو حدیث غلام
خواجه چون مردن غلام شنید
خویش را از زیان او بخرید
بی توقف فروخت بنده اش را
تا فتد مشتری از آن بعنا
شادمان شد عظیم و گفت امروز
رستم از محنت و شدم پیروز
تا بیاموختم من این دو زبان
سود بردم رهیدم از سه زیان
چونکه جستم از این سه گونه قضا
پش از این روشنی است پیش و قضا
شکر میکرد کان قضا را من
دور کردم ز نفس خویش بفن
دوختم دیدۀ قضاها را
دفع کردم زخود بلاها را
سودمندم ز بخشش موسی
گشتم آراسته چو طاوسی
پس از این کو چون من کسی بجهان
همه سود است پیش و نیست زیان
روز چارم چو دید سگ بعبور
که دو پر میزند خروس از دور
گفتش ای پادشاه کذابان
وی امیر و رئیس قلابان
بر من نیست مثل تو مغضوب
هم ندیدم چو تو خروس کذوب
کان افسون و حیلتی و دروغ
وای او را که افتد از تو بدوغ
هرچه گفتی همه دروغ بده است
زان همه وعده ها یکی نشده است
بعد ازاین نیز هر چه خواهی گفت
همچنان باشد آشکار و نهفت
کی شود پیش من دگر مقبول
سخنان دروغت ای مخذول
مردم از وعده های خام کژت
نیست جز رنج در سلام کژت
گفت با سگ خروس کای همدم
هرچه گفتم نه بیش بود و نه کم
راست بد جمله حق همی داند
زین خیالت خدای برهاند
تا بدانی کزین صفت دورم
نزد حق بیگناه و مغفورم
گرچه خود حق بدست تست در این
گه گمان میبری بر این مسکین
که کم و بیش بود در گفتم
بدروغ و بمکرها جفتم
زانکه آن وعده ها که دادم من
چون نشد از دلت فتادم من
متنفر شدی از این معنی
که نشد راست یک از آن دعوی
لیک میدان که هر سه وعدۀ من
همچنان شد که گفتم ای پر فن
هر سه مردند پیش آن خصمان
که خریدند از این خر نادان
رفت و بر دیگران فکند زیان
ز ابلهی دید درد را درمان
کور اصلی کجا بود بینا
کی شود هر بلید بوسینا
کی بود همچو لعل هر سنگی
کی شود پادشاه سرهنگی
کی شود چون مسیح دجالی
کی بود کیقباد بقالی
هیچ دیدی که قطره شد دریا
یا بپرید پشه چون عنقا
گذر از پند و بند را بگسل
خواجه را ذکر کن بجهد مقل
گفت سگ را که خواجه خواهد مرد
آمدش وقت و جان نخواهد برد
کرد خواهد از این جهان رحلت
از زر و سیم و خان و مان رحلت
آنچه میگویمت بخواهی دید
بر تو گردد چو آفتاب پدید
اندر این وعده نیست هیچ خلاف
تیغ رنجش کنون بنه بغلاف
رو که فردا رست یقین موعود
بیگمان وعده ام شود موجود
نعم بیحد و کران بینی
صدقه ها هر طرف روان بینی
نان و لالنگ و گوشت پخته و خام
بیعدد باشد و رسی در کام
از بد و نیک و از وضیع و شریف
از که و از مه و قوی و ضعیف
همه فردا خورند و سیر شوند
هفته ای زین سرا و کو نروند
دمبدم آش های گوناگون
رسد از تعزیه اش بعالی و دون
خبر راست بر بجمله سگان
که بخواهند خورد فردا نان
تا یقینشان شود که این وعده
راست است و بود بهین وعده
همه زان لوت و پوت سیر شوند
هر یکی همچنانکه شیر شوند
مرگ آنها بدش قضا گردان
میرهانید خواجه راززیان
او زیان را بدیگران افکند
لاجرم بهر خویش چاهی کند
کاندر افتاد سرنگون و بمرد
زان زیان غیر مرگ سود نبرد
در خیالش که رنج برد گران
باز کردم رهیدم از غم آن
این ندانست کان در آخر کار
همه بر جان او رود ناچار
بس زیانها که آن بود سودت
گرچه آن دم برید و فرسودت
گر شود سر آن ترا پیدا
شکر گوئی خدای را و ثنا
لیک چون نیست آشکارا راز
هر زمانت در افکند بگداز
رو م ث ل از زیان خود بجهان
کاندر آن سودها بود پنهان
یک زیان دفع صد زیان باشد
سبب صحت و امان باشد
غم مخور هیچ اگر بمرد اسبت
یا برد دزد حاصل کسبت
یا بر درخت و استرت رهزن
یا غلامت بیفتد از روزن
صبر کن اندر آن و شکر گزار
هیچ گون زان زیان و رنج مزار
چونکه آن رنج بهر فایده است
زان ترا صد هزار فایده است
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۳۱ - در تفسیر این آیه که ولنبلونکم بشیئی من الخوف و الجوع و نقص من الاموال والانفس و الثمرات و بشر الصابرین. و هم در تفسیر این آیه که عسی ان تکرهوا شیئاً و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شیئاً و هو شر لکم و اللّه یعلم و انتم لاتعلمون
سر این راز بشنو از قرآن
که خدا گفت در حق خلقان
گر کنم مبتلا شما را من
گه نهان و گه آشکارا من
گه دهم قبض و گاه بسط و خوشی
گاه شیرینی و گهی ترشی
گه نهم خوف در دل و جانتان
گاه سازم ز جوع درمانتان
گاه در مالتان نهم نقصان
گاه در روحها و در ابدان
گاه در کشتزار و میوه و دخل
گه زنم نار در نهالۀ نخل
گونه گون بیشمار حادثه ها
که فرستم بهر نفس ز سما
بر حوادث کنید صبر شما
تا رسد صد هزار لطف جزا
هر که او صبر کرد در نجم
مال بسیار برد از گنجم
گشت از اغنیای دین آنجا
یافت از ما هر انچه داشت رجا
صابران را بشارت است عظیم
که رسدشان ز بعد صبر نعیم
نکنند از بلا شکایت ها
تا رسدشان ز من عنایت ها
لطف بینند جمله در قهرم
در و گوهر شوند در بحرم
ظن نیکو برند در حق من
از دل و جان شوند ملحق من
رحمت محضم و ز من هرگز
بد نبینند مرد و زن هرگز
هرچه آید ز من بود بر جا
همه جوئید آن طرف ملجا
هستی جمله شاهد حال اند
بی زبانی و کام در قال اند
که همه لطفم و کرم دایم
همه هستی بود بمن قایم
تن و جانی که هست خوش چو ارم
بی تقاضا چو میدهم هر دم
صد هزاران نعم بجان و بتن
هر دمی بی نقم بمرد و بزن
تن بود همچو شهر و دل سلطان
عقل در وی و زیر نیکو دان
فکرها بر مثال لشکرها
که کند وصف حال پیکرها
که چسان ملکهاست در پیکر
بر فلکها فزود هر پیکر
چیست در پیکر ار بگویم من
دو جهان پر شود ز شور و فتن
حق نگنجد در آسمان و زمین
لیک گنجید در دلی بی کین
عرش اعظم بود یقین آن دل
کاندر او کرده است حق منزل
آن کسی را که شد چنین دل او
خوار منگر در آب ودر گل او
تا نگردی شقی چو دیو لعین
نروی ز آسمان بزیر زمین
عبرتی گیر از بلیس و بترس
چون رسد ترس میبر از حق درس
خایفان را خدا کند ایمن
تا که گردند از قلق ساکن
امن ترسنده را رسد ز خدا
ای که بی ترس میروی بخودآ
خوف او را بود که ترسش نیست
چون شود عالم آنکه درسش نیست
ای خنک جان او که ترسان است
چاره را از خدای پرسان است
گفت حق بهر تن ز آش و زنان
از شراب و کباب و از بریان
ترش و شیرین ز دوغ واز حلوا
بینهایت هزار نوع ابا
میوه و باغ و راغ و آب روان
آفریدم برای راحتشان
چونکه بی خواست این کرم کردم
همه را همچو دایه پروردم
تا کنندم قیاس و دانند این
که چو خواهند من دهم بیقین
آن جوادی که بی سؤال دهد
چون بخواهند چون نوال دهد
نیست این شرح را کران ای یار
مردن خو ا جه کن ز نو تکرار
خواجه چون آن شنید رفت از دست
پا برهنه زخانه بیرون جست
پیچ پیچان بسوی موسی رفت
شد نحیف ار چه بود اول زفت
گشت رویش ز خوف زرد عظیم
گفت درناله با کلیم کریم
کای خداوند و ای رسول خدا
دست من گیر یک نفس برضا
پند دادی ز لطف و من زبله
نشنیدم فتادم اندر چه
گر مرا عقل و بخت یار بدی
امر و حکم تو اختیار بدی
هیچ از امر تو برون یک گام
پیش ننهادمی بجستن کام
تو نمودی عنایت و شفقت
از سر مهر و غایت رحمت
نشنیدم من از خری آنرا
لاجرم میدهم جزا جان را
نزد موسی بگفت قصۀ خویش
تا که مرهم نهد بر آن دل ریش
دست خایان و جامه ها دران
گشت بر خاک پیش او غلطان
از غم و درد و سوز میزارید
اشک خونین ز چشم میبارید
گفت موسی ورا در آخر کار
تیر جست از کمان فغان بگذار
هیچ از این مرگ نیستت چاره
آه از دست نفس مکاره
جان بخواهی سپردن ای مسکین
خواه برخیز و خواه رو بنشین
لیک از حق بخواهم ایمانت
تا رساند بحور و رضوانت
آخرت بهتر است از دنیا
گرددت جنت ابد مأوا
فانی است این و آن بود باقی
حق شود در جنان ترا ساقی
چونکه در مرگ نبودت ایمان
از چنان مرگ کن چنین افغان
ورنه چون میبری بهم ایمان
باش خوشدل سپار جان آسان
اینچنین مرگ زندگی است بدان
بهر این زندگی فدا کن جان
چیست یک جان اگر هزاران جان
بودت باز در ره جانان
عوض ذره ای ببر خورها
بدل قطره ای دو صد دریا
جان از آن خرمن است یکدانه
چه بود جان بنزد جانانه
ای خنک آنکه جان خود درباخت
خویش را در جهان وصل انداخت
برهید از جهان پرغش و غل
آب و گل را گذاشت زد بر دل
ترک لاکرد همچو مولانا
گشت غواص دریم الا
خواجه در حال جان بداد و بمرد
شاد ازو عدۀ کلیم سپرد
رفت از جا روانه در بیجا
کرد آن وعده رازجان ملجا
چون ز چون سوی عالم بیچون
شد روان یافت آن و بل افزون
شکر حق کرد کز چنان زحمت
گشت آخر قرین آن رحمت
پس بدان ای برادر هشیار
هر دلی نیست قابل اسرار
دانش سر برید او را سر
تیغ بر خویش زد ز جهل آن خر
سر پنهان خزینۀ حق است
همچو گنجی دفینۀ حق است
گنجهای دفین بتو ندهند
تا نگردی امین هو ندهند
کی شوی خازن چنان حضرت
کی بپوشی ز شاه آن خلعت
خانیان را نباشد این دولت
نخورد هر خسی چنین نعمت
ور رسد سر بخاینی ناگه
زود فانی شود چو آن ابله
جهت ابتلا دهند او را
منصب خازنی درون سرا
تا که گردد خیانتش معلوم
تا از آن خائنی شود مرجوم
لیک امین را شود مقام بلند
گردد اندر دهان لذیذ چو قند
نفس را از خود ار برانی تو
اندر این رزم از نرانی تو
سر هر چیز اولیا دانند
بسته زان سر لبان و میرانند
نفخ صوراند در جهان ایشان
مرده را جان دهند درویشان
کور را بیگمان نظر بخشند
بیخبرراهش و خبر بخشند
روح آن است کو رسد زیشان
غیر آن همچو ریح در انبان
ریح انبان بسوزنی است گرو
ریح را ترک کن بروح گرو
روح ریحی نصیب حیوان است
روح وحیی چو آب حیوان است
روح وحیی طلب چو میطلبی
همچنانکه حسام دین چلبی
بود با کل چو جزء لاینفک
این یقین دان و درگذر از شک
گشت پنهان ز ما چنان بدری
فوت شد از جهان شب قدری
خفته بودیم و آن روان بگذشت
همچو برقی از آسمان بگذشت
گشت مدفون ز ما چنان گنجی
ماند بر جانها از آن رنجی
که علاجش خدای داند و بس
نکند غیر حق معالجه کس
بعد از این چون شد از نظر پنهان
چاره ای نیست غیر آه و فغان
گشت از فرقتش روان ویران
تن ما را نماند بی وی جان
جان ما را جمال او بد جان
درد ما را وصال او درمان
اینچنین فوت را چو موت شناس
اگرت هست نور خیر الناس
اولیا را جهان بوالعجب است
بویشان او برد که با ادب است
ننگرد سوی جسم خاکیشان
چشم جان افکند بپاکیشان
خاک پاشان شود ز جان و ز دل
روی نارد بغیر خوب چگل
گلشان را ورای دل داند
هم ز گل هم ز دل برون راند
زانکه دلها نمایدش گلها
پیش آن گل چه باشد این دلها
دل او پر ز نور پاک بود
دل باقی همه هلاک شود
زانکه هستند پر ز کژدم و مار
هر دلی را مخوان دل ای دلدار
دل و جان اوست دیگران همه گل
او چو بحر است و باقیان ساحل
هست صدرش خزینۀ یزدان
اندر او گنجهای بی پایان
بلکه عرش است آن دل بیدار
تن خاکیش فرش آن انوار
ص و رتش ح ا مل چنان نور است
گرچه از خلق عام مستور است
خاص خاص خداست صاحب دل
گرچه جسمش بود ز آب وز گل
جان او دور نیست از جانان
همچو موجی است دریم عمان
حق چو مهرو دل ولی چو فلک
میزند تاب او برانس و ملک
میبرد هر یکی از او نوری
دیو از بخششش شده حوری
پشه ای را کند چو عنقائی
قطره ای را بسان دریائی
کی توانی صف ا ت او کردن
تا نبری تو نفس را گردن
گرچه در علم و معرفت میری
نرسی اندر و مگر میری
راه حق مردن است ای زنده
دایما گریه است بی خنده
ترک خواب و خور است و نقل و شراب
بهر این گنج شو تمام خراب
تا کشاند ترا در آن دریا
کندت در خاص بیهمتا
کار تو او کند تو خوش بنشین
دیده بگشا و در خود او را بین
خنک آن جان که او بود مقبول
بی سؤالی رسد ب ه ر مسئول
نیست مثلش در این جهان یاری
غیر او دشمن است و اغیاری
چون ندارد در این زمانه نظیر
دامن هر خسی ز حرص مگیر
آنچه او را رسید از یزدان
نرسد با کسی دگر میدان
زان ندارد مثال در عالم
که فزون شد بعلم از آدم
هست آدم چو جسم و او چون جان
مغز مغز است و سر سر نهان
هم برون است از منی و توئی
گر شوی عاشقش رهی زدوئی
اولیای خدای یک گهراند
در جهان تافته چو نور خوراند
کی کند نور راز نور جدا
بوی گل با گل است در هر جا
هر یکی همچو موج از آن دریا
سر زده رفته تا بر اوج سما
بی خور و خواب زنده چون ملک اند
همچو خورشید و ماه بر فلک اند
هم فلک هم ملک غلامان اند
گردشان همچو چرخ گردانند
نور حق آب و جسمشان چون جو
حق از ایشان همینماید رو
زندگیشان ز حق بود نه زجان
دلشان ز اصبعین حق جنبان
که خدا گفت در حق خلقان
گر کنم مبتلا شما را من
گه نهان و گه آشکارا من
گه دهم قبض و گاه بسط و خوشی
گاه شیرینی و گهی ترشی
گه نهم خوف در دل و جانتان
گاه سازم ز جوع درمانتان
گاه در مالتان نهم نقصان
گاه در روحها و در ابدان
گاه در کشتزار و میوه و دخل
گه زنم نار در نهالۀ نخل
گونه گون بیشمار حادثه ها
که فرستم بهر نفس ز سما
بر حوادث کنید صبر شما
تا رسد صد هزار لطف جزا
هر که او صبر کرد در نجم
مال بسیار برد از گنجم
گشت از اغنیای دین آنجا
یافت از ما هر انچه داشت رجا
صابران را بشارت است عظیم
که رسدشان ز بعد صبر نعیم
نکنند از بلا شکایت ها
تا رسدشان ز من عنایت ها
لطف بینند جمله در قهرم
در و گوهر شوند در بحرم
ظن نیکو برند در حق من
از دل و جان شوند ملحق من
رحمت محضم و ز من هرگز
بد نبینند مرد و زن هرگز
هرچه آید ز من بود بر جا
همه جوئید آن طرف ملجا
هستی جمله شاهد حال اند
بی زبانی و کام در قال اند
که همه لطفم و کرم دایم
همه هستی بود بمن قایم
تن و جانی که هست خوش چو ارم
بی تقاضا چو میدهم هر دم
صد هزاران نعم بجان و بتن
هر دمی بی نقم بمرد و بزن
تن بود همچو شهر و دل سلطان
عقل در وی و زیر نیکو دان
فکرها بر مثال لشکرها
که کند وصف حال پیکرها
که چسان ملکهاست در پیکر
بر فلکها فزود هر پیکر
چیست در پیکر ار بگویم من
دو جهان پر شود ز شور و فتن
حق نگنجد در آسمان و زمین
لیک گنجید در دلی بی کین
عرش اعظم بود یقین آن دل
کاندر او کرده است حق منزل
آن کسی را که شد چنین دل او
خوار منگر در آب ودر گل او
تا نگردی شقی چو دیو لعین
نروی ز آسمان بزیر زمین
عبرتی گیر از بلیس و بترس
چون رسد ترس میبر از حق درس
خایفان را خدا کند ایمن
تا که گردند از قلق ساکن
امن ترسنده را رسد ز خدا
ای که بی ترس میروی بخودآ
خوف او را بود که ترسش نیست
چون شود عالم آنکه درسش نیست
ای خنک جان او که ترسان است
چاره را از خدای پرسان است
گفت حق بهر تن ز آش و زنان
از شراب و کباب و از بریان
ترش و شیرین ز دوغ واز حلوا
بینهایت هزار نوع ابا
میوه و باغ و راغ و آب روان
آفریدم برای راحتشان
چونکه بی خواست این کرم کردم
همه را همچو دایه پروردم
تا کنندم قیاس و دانند این
که چو خواهند من دهم بیقین
آن جوادی که بی سؤال دهد
چون بخواهند چون نوال دهد
نیست این شرح را کران ای یار
مردن خو ا جه کن ز نو تکرار
خواجه چون آن شنید رفت از دست
پا برهنه زخانه بیرون جست
پیچ پیچان بسوی موسی رفت
شد نحیف ار چه بود اول زفت
گشت رویش ز خوف زرد عظیم
گفت درناله با کلیم کریم
کای خداوند و ای رسول خدا
دست من گیر یک نفس برضا
پند دادی ز لطف و من زبله
نشنیدم فتادم اندر چه
گر مرا عقل و بخت یار بدی
امر و حکم تو اختیار بدی
هیچ از امر تو برون یک گام
پیش ننهادمی بجستن کام
تو نمودی عنایت و شفقت
از سر مهر و غایت رحمت
نشنیدم من از خری آنرا
لاجرم میدهم جزا جان را
نزد موسی بگفت قصۀ خویش
تا که مرهم نهد بر آن دل ریش
دست خایان و جامه ها دران
گشت بر خاک پیش او غلطان
از غم و درد و سوز میزارید
اشک خونین ز چشم میبارید
گفت موسی ورا در آخر کار
تیر جست از کمان فغان بگذار
هیچ از این مرگ نیستت چاره
آه از دست نفس مکاره
جان بخواهی سپردن ای مسکین
خواه برخیز و خواه رو بنشین
لیک از حق بخواهم ایمانت
تا رساند بحور و رضوانت
آخرت بهتر است از دنیا
گرددت جنت ابد مأوا
فانی است این و آن بود باقی
حق شود در جنان ترا ساقی
چونکه در مرگ نبودت ایمان
از چنان مرگ کن چنین افغان
ورنه چون میبری بهم ایمان
باش خوشدل سپار جان آسان
اینچنین مرگ زندگی است بدان
بهر این زندگی فدا کن جان
چیست یک جان اگر هزاران جان
بودت باز در ره جانان
عوض ذره ای ببر خورها
بدل قطره ای دو صد دریا
جان از آن خرمن است یکدانه
چه بود جان بنزد جانانه
ای خنک آنکه جان خود درباخت
خویش را در جهان وصل انداخت
برهید از جهان پرغش و غل
آب و گل را گذاشت زد بر دل
ترک لاکرد همچو مولانا
گشت غواص دریم الا
خواجه در حال جان بداد و بمرد
شاد ازو عدۀ کلیم سپرد
رفت از جا روانه در بیجا
کرد آن وعده رازجان ملجا
چون ز چون سوی عالم بیچون
شد روان یافت آن و بل افزون
شکر حق کرد کز چنان زحمت
گشت آخر قرین آن رحمت
پس بدان ای برادر هشیار
هر دلی نیست قابل اسرار
دانش سر برید او را سر
تیغ بر خویش زد ز جهل آن خر
سر پنهان خزینۀ حق است
همچو گنجی دفینۀ حق است
گنجهای دفین بتو ندهند
تا نگردی امین هو ندهند
کی شوی خازن چنان حضرت
کی بپوشی ز شاه آن خلعت
خانیان را نباشد این دولت
نخورد هر خسی چنین نعمت
ور رسد سر بخاینی ناگه
زود فانی شود چو آن ابله
جهت ابتلا دهند او را
منصب خازنی درون سرا
تا که گردد خیانتش معلوم
تا از آن خائنی شود مرجوم
لیک امین را شود مقام بلند
گردد اندر دهان لذیذ چو قند
نفس را از خود ار برانی تو
اندر این رزم از نرانی تو
سر هر چیز اولیا دانند
بسته زان سر لبان و میرانند
نفخ صوراند در جهان ایشان
مرده را جان دهند درویشان
کور را بیگمان نظر بخشند
بیخبرراهش و خبر بخشند
روح آن است کو رسد زیشان
غیر آن همچو ریح در انبان
ریح انبان بسوزنی است گرو
ریح را ترک کن بروح گرو
روح ریحی نصیب حیوان است
روح وحیی چو آب حیوان است
روح وحیی طلب چو میطلبی
همچنانکه حسام دین چلبی
بود با کل چو جزء لاینفک
این یقین دان و درگذر از شک
گشت پنهان ز ما چنان بدری
فوت شد از جهان شب قدری
خفته بودیم و آن روان بگذشت
همچو برقی از آسمان بگذشت
گشت مدفون ز ما چنان گنجی
ماند بر جانها از آن رنجی
که علاجش خدای داند و بس
نکند غیر حق معالجه کس
بعد از این چون شد از نظر پنهان
چاره ای نیست غیر آه و فغان
گشت از فرقتش روان ویران
تن ما را نماند بی وی جان
جان ما را جمال او بد جان
درد ما را وصال او درمان
اینچنین فوت را چو موت شناس
اگرت هست نور خیر الناس
اولیا را جهان بوالعجب است
بویشان او برد که با ادب است
ننگرد سوی جسم خاکیشان
چشم جان افکند بپاکیشان
خاک پاشان شود ز جان و ز دل
روی نارد بغیر خوب چگل
گلشان را ورای دل داند
هم ز گل هم ز دل برون راند
زانکه دلها نمایدش گلها
پیش آن گل چه باشد این دلها
دل او پر ز نور پاک بود
دل باقی همه هلاک شود
زانکه هستند پر ز کژدم و مار
هر دلی را مخوان دل ای دلدار
دل و جان اوست دیگران همه گل
او چو بحر است و باقیان ساحل
هست صدرش خزینۀ یزدان
اندر او گنجهای بی پایان
بلکه عرش است آن دل بیدار
تن خاکیش فرش آن انوار
ص و رتش ح ا مل چنان نور است
گرچه از خلق عام مستور است
خاص خاص خداست صاحب دل
گرچه جسمش بود ز آب وز گل
جان او دور نیست از جانان
همچو موجی است دریم عمان
حق چو مهرو دل ولی چو فلک
میزند تاب او برانس و ملک
میبرد هر یکی از او نوری
دیو از بخششش شده حوری
پشه ای را کند چو عنقائی
قطره ای را بسان دریائی
کی توانی صف ا ت او کردن
تا نبری تو نفس را گردن
گرچه در علم و معرفت میری
نرسی اندر و مگر میری
راه حق مردن است ای زنده
دایما گریه است بی خنده
ترک خواب و خور است و نقل و شراب
بهر این گنج شو تمام خراب
تا کشاند ترا در آن دریا
کندت در خاص بیهمتا
کار تو او کند تو خوش بنشین
دیده بگشا و در خود او را بین
خنک آن جان که او بود مقبول
بی سؤالی رسد ب ه ر مسئول
نیست مثلش در این جهان یاری
غیر او دشمن است و اغیاری
چون ندارد در این زمانه نظیر
دامن هر خسی ز حرص مگیر
آنچه او را رسید از یزدان
نرسد با کسی دگر میدان
زان ندارد مثال در عالم
که فزون شد بعلم از آدم
هست آدم چو جسم و او چون جان
مغز مغز است و سر سر نهان
هم برون است از منی و توئی
گر شوی عاشقش رهی زدوئی
اولیای خدای یک گهراند
در جهان تافته چو نور خوراند
کی کند نور راز نور جدا
بوی گل با گل است در هر جا
هر یکی همچو موج از آن دریا
سر زده رفته تا بر اوج سما
بی خور و خواب زنده چون ملک اند
همچو خورشید و ماه بر فلک اند
هم فلک هم ملک غلامان اند
گردشان همچو چرخ گردانند
نور حق آب و جسمشان چون جو
حق از ایشان همینماید رو
زندگیشان ز حق بود نه زجان
دلشان ز اصبعین حق جنبان
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۳۴ - در بیان آنکه حضرت مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز تا در صورت بود نور او در آسمان و زمین میتافت. و چون از دنیا نقل فرمود و آفتاب جمالش از جهان پنهان شد، آن نور را با خود خواست بردن. پس آسمان و زمین نیز محروم خواستند ماندن. از اینرو میفرماید فما بکت علیهم السماء و الارض. – بیم آن بود که آسمان و زمین نماند و قیامت برخیزد. الاجهت فرزندان و بازماندگانش عالم قایم مانده است. اکنون عالم و عالمیان بطفیل اولاد او میزیند اولاد و خویشان و مریدان آنهااند که جنس ویند واقع اینست اگر دانند و اگر ندانند و هم در این معنی حدیث آمده است که ابدال امتی اربعون اثنان و عشرون بالشام و ثمانیة عشر بالعراق کلما مات واحد منهم ابدل اللّه مکانه واحداً آخرمن. الخلق فاذا جاء الامر قبضوا صدق اللّه. و در تقریر آنکه ش
چونکه آن جسم پاک شددر خاک
لرزه افتاد در همه افلاک
گشت پر درد قالب عالم
از غم نقل زبدۀ آدم
آسمان و زمین زغم بگریست
چونکه بر حال زار خود نگریست
که چها فوت شد ز هجرت او
گشت نالان ز جان بحضرت هو
کای کریم از چه از چنان گنجی
گشت مبدل نصیب ما رنجی
ذکر این آمده است در قرآن
رو نظر کن بمصحف و بر خوان
مابکت گفت در کلام مجید
بهر تنبیه را خدای وحید
نگریست آسمان بر آن دو نان
که بدند از عمی پی دونان
قبله شان بود دائماً دنیا
بوده غافل ز عالم عقبی
لیک بهر وفات مرد خدا
آمد عرض و سما ز غم بب کا
خواست گشتن خراب اندر حال
لیک از بهر قوم شاه رجال
از مرید و زخویش و از فرزند
که بوی بودشان ز جان پیوند
ماند بر جا چنانکه اول بود
این زمین بسیط و چرخ کبود
تا که اندر جهان بیاسایند
هر طرف گر روند و گر آیند
لیک اولاد جان نه ز آب و ز گل
که رسد وحیشان ز حق در دل
ولد آن را بدان که جنس بود
پری و دیو کی ز انس بود
گر ز شام اند و روم در ظاهر
همه هستند سر آن طاهر
صالحان جنس صالحان باشند
طالحان جنس طالحان باشند
ولد نوع اگرچه بود از نوح
چون نبودش درون تن آن روح
بود بیگانه از وی آن فرزند
ظاهراً گربدش بدو پیوند
لیس من اهلک نداش رسید
گفت هستی تو پاک و اوست پلید
نسبت صورتی نه چندان است
نسبت معنوی ز رحمان است
آدمی آنکس است کان دارد
غیر این جان ز عشق جان دارد
زند ه از حق بود نه از خور و خواب
باشدش وصل بی ظلام حجاب
خلف ی چون چنین هلد بر جا
پس بود بهر او جهان بر پا
تن بدل گشت صورت ظاهر
جان همان است معنی طاهر
لانفرق شنو تو از قرآن
نور حق اند نور را یک دان
هله زو تر کنید جهد شما
تا رهید از جهان حبس و عمی
یک یک اندر پی وی ای اولاد
بجهید از جهان کون و فساد
گر مریدید راه شیخ روید
سوی معشوق عاشقانه دوید
بیشماراند رهزنان شما
همه تشنه بخون جان شما
تیغ لاحول را بکف گیرید
همگان گر جوان و گر پیرید
گردن نفس کوست رهزنتان
بزنید و روید سوی جنان
دشمن آدم اوست آدمیان
مدهیدش بهیچ نوع امان
زنده گرماند آن سگ بدخو
نهلد تا بر آید ازحق بو
آخر کار جمله را بکشد
سوی پستی و بعد از آن بکشد
چشم جان باز کن نشین هشیار
که قوی رهزنی است آن مکار
کرد بیرون زجنت آدم را
چونکه در خورد دادش آن دم را
همچو مرغی بدام او درماند
اشگ از دیدگان چو جو میراند
ورد او ربنا ظلمنا بود
مدتی باز در تمنا بود
خلعت و تاج رفت و عریان ماند
بر سر نار هجر بریان ماند
آنچه بودش ز حق نماند در او
از سبو آب رفت و ماند سبو
تن همچو سبوش نالان شد
آب خود را ز عشق جویان شد
ناله اش را قبول کرد خدا
در سبویش نهاد دریاها
جان مهجور او بوصل رسید
باز آن فرع خوش باصل رسید
رنج پر سوز گشت گنج ابد
باز مقبول شد رهید از رد
گشت از اکسیر عشق جانش زر
شد در آن بحر قطره اش گوهر
جزو او کل شد و رهید از غم
باز در سور رفت از آن ماتم
دیو بود و فرشته ای شد باز
جغد بد کرد ایزدش شهباز
در زمین بود کمتر از ناهید
بر فلک رفت وبا ز شد خورشید
لفظ خورشید بهر تفهیم است
ورنه این لفظ ترک تعظیم است
لرزه افتاد در همه افلاک
گشت پر درد قالب عالم
از غم نقل زبدۀ آدم
آسمان و زمین زغم بگریست
چونکه بر حال زار خود نگریست
که چها فوت شد ز هجرت او
گشت نالان ز جان بحضرت هو
کای کریم از چه از چنان گنجی
گشت مبدل نصیب ما رنجی
ذکر این آمده است در قرآن
رو نظر کن بمصحف و بر خوان
مابکت گفت در کلام مجید
بهر تنبیه را خدای وحید
نگریست آسمان بر آن دو نان
که بدند از عمی پی دونان
قبله شان بود دائماً دنیا
بوده غافل ز عالم عقبی
لیک بهر وفات مرد خدا
آمد عرض و سما ز غم بب کا
خواست گشتن خراب اندر حال
لیک از بهر قوم شاه رجال
از مرید و زخویش و از فرزند
که بوی بودشان ز جان پیوند
ماند بر جا چنانکه اول بود
این زمین بسیط و چرخ کبود
تا که اندر جهان بیاسایند
هر طرف گر روند و گر آیند
لیک اولاد جان نه ز آب و ز گل
که رسد وحیشان ز حق در دل
ولد آن را بدان که جنس بود
پری و دیو کی ز انس بود
گر ز شام اند و روم در ظاهر
همه هستند سر آن طاهر
صالحان جنس صالحان باشند
طالحان جنس طالحان باشند
ولد نوع اگرچه بود از نوح
چون نبودش درون تن آن روح
بود بیگانه از وی آن فرزند
ظاهراً گربدش بدو پیوند
لیس من اهلک نداش رسید
گفت هستی تو پاک و اوست پلید
نسبت صورتی نه چندان است
نسبت معنوی ز رحمان است
آدمی آنکس است کان دارد
غیر این جان ز عشق جان دارد
زند ه از حق بود نه از خور و خواب
باشدش وصل بی ظلام حجاب
خلف ی چون چنین هلد بر جا
پس بود بهر او جهان بر پا
تن بدل گشت صورت ظاهر
جان همان است معنی طاهر
لانفرق شنو تو از قرآن
نور حق اند نور را یک دان
هله زو تر کنید جهد شما
تا رهید از جهان حبس و عمی
یک یک اندر پی وی ای اولاد
بجهید از جهان کون و فساد
گر مریدید راه شیخ روید
سوی معشوق عاشقانه دوید
بیشماراند رهزنان شما
همه تشنه بخون جان شما
تیغ لاحول را بکف گیرید
همگان گر جوان و گر پیرید
گردن نفس کوست رهزنتان
بزنید و روید سوی جنان
دشمن آدم اوست آدمیان
مدهیدش بهیچ نوع امان
زنده گرماند آن سگ بدخو
نهلد تا بر آید ازحق بو
آخر کار جمله را بکشد
سوی پستی و بعد از آن بکشد
چشم جان باز کن نشین هشیار
که قوی رهزنی است آن مکار
کرد بیرون زجنت آدم را
چونکه در خورد دادش آن دم را
همچو مرغی بدام او درماند
اشگ از دیدگان چو جو میراند
ورد او ربنا ظلمنا بود
مدتی باز در تمنا بود
خلعت و تاج رفت و عریان ماند
بر سر نار هجر بریان ماند
آنچه بودش ز حق نماند در او
از سبو آب رفت و ماند سبو
تن همچو سبوش نالان شد
آب خود را ز عشق جویان شد
ناله اش را قبول کرد خدا
در سبویش نهاد دریاها
جان مهجور او بوصل رسید
باز آن فرع خوش باصل رسید
رنج پر سوز گشت گنج ابد
باز مقبول شد رهید از رد
گشت از اکسیر عشق جانش زر
شد در آن بحر قطره اش گوهر
جزو او کل شد و رهید از غم
باز در سور رفت از آن ماتم
دیو بود و فرشته ای شد باز
جغد بد کرد ایزدش شهباز
در زمین بود کمتر از ناهید
بر فلک رفت وبا ز شد خورشید
لفظ خورشید بهر تفهیم است
ورنه این لفظ ترک تعظیم است
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۳۷ - در بیان آنکه صحبت اولیای کامل و فقرای واصل از عبادت ظاهر مفیدتر است و استماع کلامشان بحق موصلتر از تحصیل علوم است. و در تقریر آنکه نه هر میلی دلیل جنسیت کند زیرا میلها هست لذاته و میلها هست لغیره. همچنانکه مردی از یکی جامگی خورد و باز توقع دیگرش باشد آن میل لذاته نیست جهت علت خارج است. اما آنکه لذاته است که از او او را میخواهد و غیر وصال او از او چیزی دیگر متوقع نیست اینچنین میل دلیل جنسیت باشد
حاصل این دان که خدمت مردان
بهتر است از عبادت یزدان
استماع کلامشان بهتر
از هزاران کتاب و علم و هنر
پیششان محو گشتن آگاهی است
بندگیشان به از شهنشاهی است
هر که مقبول حضرت ایشان
گشت از خوف رست ویافت امان
عاقبت از شمار ایشان شد
هر که اندر جوار ایشان شد
جنس ایشان بجوید ایشان را
هیچ بیگانه جست خویشان را
میل دل با دل از یگانگی است
جستن همدگر ز یک رگی است
لیک میلی که بی غرض باشد
نی در او علت و مرض باشد
میل خلقان بشحنه و سلطان
بهر جاهست و مال و ملک جهان
همچنان میل تربیه با خی
بهر لقمه است زانکه اوست سخی
یا از آن رو که باشد او راپشت
دشمنش را زن د بتیغ و بمشت
بهر ذاتش ورا نمیخواهد
بهر اغراض خود همی خواهد
چون نگردد توقعش حاصل
نشود جان او بوی مایل
نی اخی خواندش دگر نه پدر
نی سوی او کند بمهر نظر
بلکه از کینه دشمنش گیرد
بدعا خواهد آنکه او میرد
میل کان را دو صد غرض نبرید
نیست جز در میان شیخ و مرید
زانکه هر کو مرید شد از جان
در ره شیخ باخت جان و جهان
سرو سر نیز هم بسر باری
ترک کرد اندر آن ره از یاری
بی غرض صرف از برای خدا
چون خدا را از او ندید جدا
رو بدو کرد و عشق او بگزید
زانکه جز وی کسی ورا ن س زید
اینچنین میل اگر بود نیکوست
زانکه این نوع میل پرتو هوست
جنس شیخ است آن مرید صفی
هست جنسیتش ز خلق خفی
بهتر است از عبادت یزدان
استماع کلامشان بهتر
از هزاران کتاب و علم و هنر
پیششان محو گشتن آگاهی است
بندگیشان به از شهنشاهی است
هر که مقبول حضرت ایشان
گشت از خوف رست ویافت امان
عاقبت از شمار ایشان شد
هر که اندر جوار ایشان شد
جنس ایشان بجوید ایشان را
هیچ بیگانه جست خویشان را
میل دل با دل از یگانگی است
جستن همدگر ز یک رگی است
لیک میلی که بی غرض باشد
نی در او علت و مرض باشد
میل خلقان بشحنه و سلطان
بهر جاهست و مال و ملک جهان
همچنان میل تربیه با خی
بهر لقمه است زانکه اوست سخی
یا از آن رو که باشد او راپشت
دشمنش را زن د بتیغ و بمشت
بهر ذاتش ورا نمیخواهد
بهر اغراض خود همی خواهد
چون نگردد توقعش حاصل
نشود جان او بوی مایل
نی اخی خواندش دگر نه پدر
نی سوی او کند بمهر نظر
بلکه از کینه دشمنش گیرد
بدعا خواهد آنکه او میرد
میل کان را دو صد غرض نبرید
نیست جز در میان شیخ و مرید
زانکه هر کو مرید شد از جان
در ره شیخ باخت جان و جهان
سرو سر نیز هم بسر باری
ترک کرد اندر آن ره از یاری
بی غرض صرف از برای خدا
چون خدا را از او ندید جدا
رو بدو کرد و عشق او بگزید
زانکه جز وی کسی ورا ن س زید
اینچنین میل اگر بود نیکوست
زانکه این نوع میل پرتو هوست
جنس شیخ است آن مرید صفی
هست جنسیتش ز خلق خفی
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۳۹ - در بیان آنکه صحبت اولیا معظمترین طاعات و مفیدترین عبادات است. زیرا آنچه بسالی و دو باجتهاد خود کس نتواند حاصل کردن بساعتی اضعاف آن از صحبت شیخ میسر شود. همچنانکه اگر کسی بفکر و اجتهاد خود خواهد که صنعتی بیاموزد البته نتواند. و اگر بمرور ایام بعد از اجتهاد بسیار بیاموزد هم ناقص باشد. لیکن آنچه در یک لحظه از استاد آموزد بسالها بجهد خود حاصل نکند. پس اگر آنکه نادراً حق تعالی کسی را بی شیخ و استاد تعلیم دهد که الرحمن علم القرآن بر او حکم نباشد که النادر لاحکم له. و آن نادر هم برای آن آید که دیگران از او بیاموزند و اینچنین نادر پیش آن پختگان که پیر پرورند خام نماید از این رو مصطفی علیه السلام با امیرالمؤمنین علی کرم اللّه وجهه نصیحت فرمود که اذا تقرب الناس الی خالقهم بانواع البر فتقرب ا
با علی گفت احمد مرسل
کای هژبر خدا امیر اجل
خلق جویند قرب حق در بر
تو برو عاقلی طلب در سر
چون بیابی بخدمتش بنشین
صحبتش را ز جان ودر بگزین
تا شوی از همه فزون در خیر
تا ز جمله گذر کنی در سیر
خیر را گرچه رحمت است جزا
تا توانی برو تو عقل افزا
کاصل طاعات و خیر عقل بود
هرکه عقلش فزود بیش شود
کیست عاقل ولی خاص خدا
که ز غیر خدا شده است جدا
عقل خلق ار بعقل میماند
لیک آن کش نظر بود داند
که ز عقل حقیقتی دوراند
زانکه در ظلمت اند و بینوراند
قلب اگرچه بنقد میماند
لیک صراف با محک داند
قیمتش را که چند میارزد
کی بر آن همچو دیگران لرزد
پس بصراف مینما دینار
لیک در پیش اولیا دین آر
که جز از دین بنزد آن مردان
همچو گردی است بر هوا گردان
صحبت اولیاست سر جهاد
هرکه بگزیند آن رهد ز فساد
کشف آن کش کسی ز خود صد سال
نکند ز اولیا شود در حال
رو بیاموز پیشه از استاد
تا بود پیشۀ تو بر بنیاد
پیشه ایراکه از خود آموزی
تو از آن پیشه کی خوری روزی
نپسندد کسی خود آن کارت
همه عالم کنند انکارت
خود پسندی مکن گذر از خود
پهلوان وار گرد گرد خرد
خرد آن پیشواست نی خردت
بنده اش شو که تا ز خود خردت
چون خریدت ز خود خردیابی
زود بیدار شو چه در خوابی
همه را پرورش کند موزون
خویش پرورده هست ابله و دون
ز آدمی و درخت و باغ و زمین
پرورش هرچه یافت گشت گزین
وانکه بی پرورش بماند ببین
چون کثیف است و خوار و بی تمکین
نادرست آنکه ایزدش سازد
کار او را تمام پردازد
نتوان حکم کرد بر نادر
گرچه حق هست بر همه قادر
حکم بر غالب است در عالم
زان زمان که پدید شد آدم
تو ازین حکم وقاعده مگذر
مکش از امر و حکم یزدان سر
تا دهد از کرم بخود راهت
گرچه ز اختر کمی کند ماهت
نادراً گر کسی بیابد گنج
تو مهل کسب خود مرم از رنج
کار میکن ز کسب خود میخور
تا نگردی اسیر جوع و ضرر
گر دهد با تو نیز گنج خدا
کسب مانع نمیشود آنرا
هیچگونه زکسب و کار ممان
گر بود قسمتت رسد هم آن
ورنه زین نیز تا نمانی تو
جهد مگذار تا توانی تو
طاعت و بندگی بجا میار
هیچیک امر را فرو مگذار
تا زهر طاعتت ثواب رسد
تا ترا از خدا خطاب رسد
که مرا بندۀ سزاواری
نشود ضایع آنچه میکاری
بر دهد بیگمان در آخر کار
پر کنی خود ز کشته صد انبار
روز حشر و ندامت ای مؤمن
همه ترسان روند و تو ایمن
کای هژبر خدا امیر اجل
خلق جویند قرب حق در بر
تو برو عاقلی طلب در سر
چون بیابی بخدمتش بنشین
صحبتش را ز جان ودر بگزین
تا شوی از همه فزون در خیر
تا ز جمله گذر کنی در سیر
خیر را گرچه رحمت است جزا
تا توانی برو تو عقل افزا
کاصل طاعات و خیر عقل بود
هرکه عقلش فزود بیش شود
کیست عاقل ولی خاص خدا
که ز غیر خدا شده است جدا
عقل خلق ار بعقل میماند
لیک آن کش نظر بود داند
که ز عقل حقیقتی دوراند
زانکه در ظلمت اند و بینوراند
قلب اگرچه بنقد میماند
لیک صراف با محک داند
قیمتش را که چند میارزد
کی بر آن همچو دیگران لرزد
پس بصراف مینما دینار
لیک در پیش اولیا دین آر
که جز از دین بنزد آن مردان
همچو گردی است بر هوا گردان
صحبت اولیاست سر جهاد
هرکه بگزیند آن رهد ز فساد
کشف آن کش کسی ز خود صد سال
نکند ز اولیا شود در حال
رو بیاموز پیشه از استاد
تا بود پیشۀ تو بر بنیاد
پیشه ایراکه از خود آموزی
تو از آن پیشه کی خوری روزی
نپسندد کسی خود آن کارت
همه عالم کنند انکارت
خود پسندی مکن گذر از خود
پهلوان وار گرد گرد خرد
خرد آن پیشواست نی خردت
بنده اش شو که تا ز خود خردت
چون خریدت ز خود خردیابی
زود بیدار شو چه در خوابی
همه را پرورش کند موزون
خویش پرورده هست ابله و دون
ز آدمی و درخت و باغ و زمین
پرورش هرچه یافت گشت گزین
وانکه بی پرورش بماند ببین
چون کثیف است و خوار و بی تمکین
نادرست آنکه ایزدش سازد
کار او را تمام پردازد
نتوان حکم کرد بر نادر
گرچه حق هست بر همه قادر
حکم بر غالب است در عالم
زان زمان که پدید شد آدم
تو ازین حکم وقاعده مگذر
مکش از امر و حکم یزدان سر
تا دهد از کرم بخود راهت
گرچه ز اختر کمی کند ماهت
نادراً گر کسی بیابد گنج
تو مهل کسب خود مرم از رنج
کار میکن ز کسب خود میخور
تا نگردی اسیر جوع و ضرر
گر دهد با تو نیز گنج خدا
کسب مانع نمیشود آنرا
هیچگونه زکسب و کار ممان
گر بود قسمتت رسد هم آن
ورنه زین نیز تا نمانی تو
جهد مگذار تا توانی تو
طاعت و بندگی بجا میار
هیچیک امر را فرو مگذار
تا زهر طاعتت ثواب رسد
تا ترا از خدا خطاب رسد
که مرا بندۀ سزاواری
نشود ضایع آنچه میکاری
بر دهد بیگمان در آخر کار
پر کنی خود ز کشته صد انبار
روز حشر و ندامت ای مؤمن
همه ترسان روند و تو ایمن
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴۰ - در بیان آنکه عملها چون تخمهاست، روز قیامت از دانۀ هر تخمی صورتی روید که بدان نماند. آنچنانکه در این عالم از آب منی آدمی میشود که هیچ بمنی نمیماند،و از باد شهوت مرغ مرغی میشود که بباد نمیماند، و از دانۀ شفتالو و خرما درختی میشود که بدان نمیماند. همچنان مرد وفادار را پادشاه شهره و خلعت و اسباب و مال میبخشد، هیچ اینها بدانۀ وفا نمیمانند. دزد را بردار میکنند دانۀ دزدی بدار نمیماند. و نظیر این بسیار و بیشمار است. پس چون میبینیم در این عالم ازدانهها صورتها میزاید که بدانها نمیماند. همچنان در عالم غیب افعال واقوال واوراد و طاعات که دانههای آن عالماند صورتها شوند که بدانها نمانند، مثل حور و قصور و انهار و اشجار و انواع اثمار و ازهار که در صفات بهشت مذکور است، همه صورتهای دانههای اعمال
دانه های عمل چو بر رویند
همچو خویشان ترا ز جان جویند
هر عمل گویدت که ای بابا
از تو زادیم ما همه آنجا
خیره مانی در آن صور آن دم
شاد گردی و ارهی از غم
پس بگوئی که ای خدای ودود
چون شدند از من اینهمه موجود
گویدت در جواب ای نادان
نیست نادر در این ممان حیران
نی که هر نطفه در جهان از تو
بچه ای شد چو مه روان از تو
نی که از باد شهوت مرغان
میشود صد هزار مرغ پران
نی ز یک دانه ای ز زیر زمین
رسته شد بارور درخت گزین
پس ز آب دو چشم و باد نفس
که زنی اندر آن هوی و هوس
گر بزاید هزار حور و قصور
نیست نادر مدار این را دور
فعل و قول تو نیک و بد اینجا
همچو تخم است و نطفه ای دانا
زاید از هر یکی در آن عالم
صور بلعجب ترا هر دم
زاید از فعل خوب حور چو ماه
زاید از فعل زشت دیو سیاه
غیب بگذارنی در این عالم
زاد شادی ز نیک و از بد غم
یک وفا چون کنی تو با سلطان
عوضش میکند دو صد احسان
میدهد اسب و خلعت و منصب
میشود هم ترا بصدق محب
آن وفا هیچ ماند اینها را
فکر کن نیک اندر این یارا
فعل و قول تو چون بشاه رسید
زو ترا ملک و مالو جاه رسید
دانۀ فعلو قول تو چو در او
منصب و مال گشت و اسب نکو
همچنین دانه های پاک عمل
حور و جنت شوند بعد اجل
نطفه ای با بشر چه میماند
دانه ای با شجر چه میماند
دانه در زیر خاک شد شجری
با دو صد شاخ و برگ پر ثمری
هم منی گشت در رحم بشری
سخت خوب و لطیف چون قمری
میشود هم ز باد عنقائی
کو نظر تا کند تماشائی
دانه چشم چون رود در خاک
چه گمان میبری تو ای غمناک
که شود ضایع و نروید آن
از زمین روز حشر صد چندان
این گمانرا مبر که سهو و خطاست
عجز در کار حق بدان نه رواست
تا نشد نیست دانه اندر خاک
کی شد او هست زنده و چالاک
چونکه دانه گداخت شد فانی
انگهی شد نبات تا دانی
همچنین چون تنت شود معدوم
حشر گردی ترا شود معلوم
که از این نیست هستئی دادت
حق از آن بیش و کرد دلشادت
هر که کرد این طرف رکوع و سجود
زان سجودش بهشت شد موجود
بر زبان هر که راند ذکر خدا
مرغ جنت کند خدا آنرا
مرغ هرگز بذکر میماند
صنع هرگز بفکر میماند
نیستشان نسبتی بهمدیگر
ظاهر است این به پیش اهل نظر
عالمانرا جزاست حکم و قضا
دزد را دار و حبس و بند سزا
چونکه زخمی زدی تو بر مظلوم
شد درختی و رست از آن زقوم
دانۀ فسق و ظلم شد دوزخ
کرد مانند مرغت اندر فخ
نیک و بد را همه چنین میدان
فسق زاید جحیم و زهد جنان
خار کاری زخا رخان بری
شاخ گل کار تا ببار بری
عمل نیک گل بود میکار
عمل بد بود بتر از خار
خار را پیش یار نتوان برد
نزد صافی بکار ناید درد
زین طرف چونکه میبری آنجا
ارمغانی هر آنچه بهتر را
چیز نیکو گزین کن ازدل و جان
تا بری ارمغان بر جانان
عمر را بی عوض مکن ضایع
بهر اغراض کمتر ای بایع
یک دمه عمر را بمال جهان
نتواند خرید کس میدان
لیک با عمر مال عالم را
میتوان کسب کردن ای دانا
چون ندارد بهامده از دست
تا نمانی چو ماهیان در شست
دانۀ عمر بهر حق میکار
تا عوض بر دهد یکی دو هزار
چه هزاران که بیشمار شود
چونکه در کار کردگار رود
گرچه عمر شمرده داری تو
چونکه در راه حق سپاری تو
گردد آن عمر بیشمار و کنار
زانکه شد در ره خدا ایثار
عمر کان صرف حق شود باقی است
از می دایمش خدا ساقی است
وانکه در شوره خاک عالم دون
دانۀ عمر کاشت شد مغبون
بهر کشت آمدیم در دنیا
تا برش بدرویم در عقبی
زامدن چون مراد حق این بود
پس چه ارزیم چون نشد مقصود
همچو خویشان ترا ز جان جویند
هر عمل گویدت که ای بابا
از تو زادیم ما همه آنجا
خیره مانی در آن صور آن دم
شاد گردی و ارهی از غم
پس بگوئی که ای خدای ودود
چون شدند از من اینهمه موجود
گویدت در جواب ای نادان
نیست نادر در این ممان حیران
نی که هر نطفه در جهان از تو
بچه ای شد چو مه روان از تو
نی که از باد شهوت مرغان
میشود صد هزار مرغ پران
نی ز یک دانه ای ز زیر زمین
رسته شد بارور درخت گزین
پس ز آب دو چشم و باد نفس
که زنی اندر آن هوی و هوس
گر بزاید هزار حور و قصور
نیست نادر مدار این را دور
فعل و قول تو نیک و بد اینجا
همچو تخم است و نطفه ای دانا
زاید از هر یکی در آن عالم
صور بلعجب ترا هر دم
زاید از فعل خوب حور چو ماه
زاید از فعل زشت دیو سیاه
غیب بگذارنی در این عالم
زاد شادی ز نیک و از بد غم
یک وفا چون کنی تو با سلطان
عوضش میکند دو صد احسان
میدهد اسب و خلعت و منصب
میشود هم ترا بصدق محب
آن وفا هیچ ماند اینها را
فکر کن نیک اندر این یارا
فعل و قول تو چون بشاه رسید
زو ترا ملک و مالو جاه رسید
دانۀ فعلو قول تو چو در او
منصب و مال گشت و اسب نکو
همچنین دانه های پاک عمل
حور و جنت شوند بعد اجل
نطفه ای با بشر چه میماند
دانه ای با شجر چه میماند
دانه در زیر خاک شد شجری
با دو صد شاخ و برگ پر ثمری
هم منی گشت در رحم بشری
سخت خوب و لطیف چون قمری
میشود هم ز باد عنقائی
کو نظر تا کند تماشائی
دانه چشم چون رود در خاک
چه گمان میبری تو ای غمناک
که شود ضایع و نروید آن
از زمین روز حشر صد چندان
این گمانرا مبر که سهو و خطاست
عجز در کار حق بدان نه رواست
تا نشد نیست دانه اندر خاک
کی شد او هست زنده و چالاک
چونکه دانه گداخت شد فانی
انگهی شد نبات تا دانی
همچنین چون تنت شود معدوم
حشر گردی ترا شود معلوم
که از این نیست هستئی دادت
حق از آن بیش و کرد دلشادت
هر که کرد این طرف رکوع و سجود
زان سجودش بهشت شد موجود
بر زبان هر که راند ذکر خدا
مرغ جنت کند خدا آنرا
مرغ هرگز بذکر میماند
صنع هرگز بفکر میماند
نیستشان نسبتی بهمدیگر
ظاهر است این به پیش اهل نظر
عالمانرا جزاست حکم و قضا
دزد را دار و حبس و بند سزا
چونکه زخمی زدی تو بر مظلوم
شد درختی و رست از آن زقوم
دانۀ فسق و ظلم شد دوزخ
کرد مانند مرغت اندر فخ
نیک و بد را همه چنین میدان
فسق زاید جحیم و زهد جنان
خار کاری زخا رخان بری
شاخ گل کار تا ببار بری
عمل نیک گل بود میکار
عمل بد بود بتر از خار
خار را پیش یار نتوان برد
نزد صافی بکار ناید درد
زین طرف چونکه میبری آنجا
ارمغانی هر آنچه بهتر را
چیز نیکو گزین کن ازدل و جان
تا بری ارمغان بر جانان
عمر را بی عوض مکن ضایع
بهر اغراض کمتر ای بایع
یک دمه عمر را بمال جهان
نتواند خرید کس میدان
لیک با عمر مال عالم را
میتوان کسب کردن ای دانا
چون ندارد بهامده از دست
تا نمانی چو ماهیان در شست
دانۀ عمر بهر حق میکار
تا عوض بر دهد یکی دو هزار
چه هزاران که بیشمار شود
چونکه در کار کردگار رود
گرچه عمر شمرده داری تو
چونکه در راه حق سپاری تو
گردد آن عمر بیشمار و کنار
زانکه شد در ره خدا ایثار
عمر کان صرف حق شود باقی است
از می دایمش خدا ساقی است
وانکه در شوره خاک عالم دون
دانۀ عمر کاشت شد مغبون
بهر کشت آمدیم در دنیا
تا برش بدرویم در عقبی
زامدن چون مراد حق این بود
پس چه ارزیم چون نشد مقصود
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴۱ - در بیان آنکه حق تعالی آدمی را جهت معرفت و عبادت خود آفرید و مقصود از هستی آدمی آن بود که و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون. و چون از او این معنی نیاید عمرش بیفایده گذشته باشد. اگرچه از او کارهای دیگر آید الا او را فایده نباشد. همچنانکه شمشیر بقیمت را اگر کسی بجای میخ در دیوار زند که از اینجا کوزه بیاویزم، بیفایده باشد. زیرا بمیخی آن مصلحت برمیآید شمشیر را برای چیزی دیگر ساختهاند. اکنون چون مقصود آدمی عبادت بوده است هرکه اینجا نکرد آنجا در دوزخ بعبادت و انابت مشغول گردد.
گرچه از ما هزار کاردگر
آید از صنعت و ز علم و هنر
نیست بیفایده ولی ما را
بهر آن نافرید حق یارا
گر تو شمشیر و تیغ جوهر دار
بزنی همچو میخ در دیوار
که از این کوزه ای در آویزم
هیچ از این فایده نپرهیزم
فایده است آن ولیک تیغ بران
بهر جنگ است و کارزار نه آن
ز آدمی هم مراد صنعت نیست
غیر صدق و نیاز و طاعت نیست
در نبی گفت انس و جن را ما
نافریدیم همچنین بهبا
بل برای عبادت و خدمت
تا عوضتان دهد دو صد رحمت
هرکه اینجاش فوت شد طاعت
قسم او بعد موت شد طاعت
دوزخ او را شود عبادتگاه
تا در آنجا کند انابت و آه
زانکه مقصود حق ز خلق این بود
که عبادت کنند و خدمت وجود
چونکه اینجا نیامد آن ز ایشان
آخر آنجا کنند از دل و جان
مسجد عاصیان بود دوزخ
همه در وی چو مرغ اندر فخ
دایم از صدوق ربنا گویند
از بناگوش سوی حق پویند
بی ریا ذکر حق بود آنجا
همه مستغرق نماز و دعا
تا اموری که فوت شد اینجا
اندر آن عالم آورند بجا
تا برآید ز جمله مقصودش
تا که جمله کنند معبودش
لیک اینجا بکام زود رسند
کارهاشان شود بروزی چند
واندر آنجا بسالها و قرون
نشود کار نحسشان میمون
کار امروز کن اگر مردی
ور نه فردا ز نادمان گردی
هر که بر نقد زد بود عاقل
هر که در نسیه ماند شد باطل
همه بر نقد میزند عاشق
میگریزد ز نسیه ها صادق
بر صوفی به است سیلی نقد
از عطاهای نسیه خوش عهد
اندر این کار خوی صوفی گیر
هیچ در کار دین مکن تأخیر
نسیه جویان در انتظار روند
بی می و سکر در خمار روند
درد سرها کشند بیحاصل
از می نقد دائماً غافل
هرکه بر نسیه میکند تکیه
دان که بر هیچ میزند بخیه
قسم عشاق نقد وقت آمد
جانشان کی بنسیه آرامد
خار حالی به از گل آتی است
هرکه آتی گزید شهماتی است
هرکراجز امید چیزی نیست
در ره عشق یک پشیزی نیست
هر که نومید ماند مرده اش دان
تن افسرده اش ندارد جان
وانکه او را بنقد حالی هست
بی می و بی قدح بود سرمست
ز انچه دارد همیشه دلشاد است
از بد و نیک عالم آزاد است
هرکه امروز کار خویش گزارد
سر نفسش بریده شد بی کارد
رست ازدست دشمن خونخوار
ابداً گشت با خدا پادار
هر که اینجا نگشت چشمش باز
ماند آنجا دو چشم بسته چو باز
هرکه اینجایگاه میرد کور
کور خیزد چو کور شد در گور
از زمین گندم و جو و ارزن
سر برآرند همچو بچه ز زن
در شکم گر نراست نر زاید
ور بود ماده هم همان آید
نزند سر ز جو یقین گندم
سر سر را کسی نجست ز دم
آنچنانکه زئی چنان میری
نیک دان گر فقیر و گر میری
پند بگذار و بند را بگسل
چون درآمد بجلوه خوب چگل
خیره شو بر جمال آن دلبر
غیر وصفش مگوی چیز دگر
محو گرد اندر او گذر از خود
تا رهی هم ز نیک و هم از بد
جان تو زان جمال مالامال
چون شود وارهی ز رنج و ملال
بعد از آن جویدت ز جان جنت
از تو یابند حوریان زینت
تو شوی مغز و جمله هستی پوست
می نگردی جدا ز حضرت دوست
دست بردست زن کنون چو بهم
گشته ایم از صفا همه همدم
همه یکدل شده در این مجلس
همه گشته بهمدگر مونس
هیچ اندر میان نفاق نماند
غیر یاری و اتفاق نماند
همه یک بوده ایم از ازال
زان کنونیم غرق در یک حال
با همابیگمان هما پرد
زاغ با طوطیان کجا پرد
چون همایم یقین همایانند
همچو من زاده جمله ز انج ا یند
همه چون یک بدیم اندر اصل
بازهم یک شویم حالت وصل
همگان بر مثال تاب خوریم
گر بصورت اسیر خواب و خوریم
مغز مائیم و باقیان همه پوست
جمله بیگانه ما یگانه و دوست
کس چه داند که ما چه مرغانیم
در کدامین دیار پرانیم
جانهای لطیف را جانیم
لیک زیر قباب پنهانیم
در تن ذره همچو خورشیدیم
سرفشا نان ز ذوق چو بیدیم
غیر دنیا دو صد جهان داریم
همه در لامکان جهانداریم
ملک و رحهاست لشکر ما
همه صف بسته گرد پیکر ما
جا چه باشد که جمله بیجائیم
زیر جسم چو کاه دریائیم
دم عیسی خجل از این دم ما
همچو موجی است عشق ازیم ما
گر رسیدی بخضر ما موسی
پر بینداختی چو طاووسی
در پی خضر کی دویدی او
خضر ما را اگر بدیدی او
بلکه بر خضر اگر شدی پیدا
خضر گشتی ز عشق او شیدا
خضر ما کیست شمس چرخ همم
آنکه بد واصل و گزین ز قدم
بی حجابیش خضر اگر دیدی
پی او همچو سایه گردیدی
صحبتش را بعشق بگزیدی
غیر او را بهیچ نخریدی
دست بالای دست دان یارا
رو برابر بکس منه ما را
تا که گردی ز ما تو برخوردار
هیچ ما را زسلک کس مشمار
گرد ما گرد تا خبیر شوی
بر سر سروران امیر شوی
شیر شیران خور ار ز شیرانی
سوی ما آ گر از دلیرانی
نام کس را مبر در این حضرت
تا نمانی تو دور از رحمت
چونکه از ما شدی ز غیر مگو
غیر ما را بهیچ نوع مجو
غیرت اولیا بود بیحد
بحذر باش تا نگردی رد
کل بدی شان سپار خود را تو
ترک کن پیششان خرد را تو
دم مزن در حضور آن مردان
تا نگردی ز هجر سرگردان
پیش ایشان مگو ز علم و هنر
بچنان جای جز نیاز مبر
چونکه بردی نیاز راز بری
دمبدم بیقدح شراب خوری
همچو ایشان شوی در آخر کار
گر پذیری نصیحتم ای یار
رنگ گیر اندک اندک از ایشان
مهل از رنگ خویش نام و نشان
زان همیگیر و زین همیانداز
پر از آن شو و زین همیپرداز
تا شوی سر بسر از ایشان پر
همچو قطره که در صدف شد در
باغبانی بشاخ زردآلو
میکند وصل شاخ قیسی او
بمرور آن درخت زردآلو
میدهد بار قیسیش نیکو
بعد از آن خواه از این درخت ببر
خواه از آن فرق نیست در دو ثمر
این همان است و آن همین ببها
زانکه گشتند هر دو یک بصفا
همچنین شیخ در تو برتابد
آن قدر کاندرونت برتابد
توئی تو از او شود فانی
کندت جان پاک ربانی
آخر کار عین او گردی
کند او با تو این جوامردی
نارت از تاب شیخ نور شود
عوض رنج و غم سرور شود
چون مسیحت کند سراسر جان
بر فراز سما شوی گردان
هرچه خواهی شود بعون خدا
چون برآری دو دست خود بدعا
دو جهان را کنی چو درجی طی
همه از تو شوند تازه وحی
بدهی جان نو تو جانها را
هم رهانی زغم روانها را
قدرت ایزدت شود مقدور
هر که بر تو زند شود مقهور
ور نباشد ترا چنان دولت
که بری ز اولیا چنین رحمت
گیر عزلت ز خلق و طاعت کن
ترک نفس و هوی و راحت کن
روزها روزه باش و شب بنماز
بسوی خورد و خواب کمتر تاز
هیچ کام و مراد نفس مده
هرچه بدتر کنی بوی آن به
تا نمیرد مدار از وی دست
مشو ایمن گرچه گردد پست
تا که او زنده است خایف باش
دشمن جان تست خفیه و فاش
گر نماید چومرده خود را او
تا بمکر و حیل رهد از تو
هیچ باور مکن قویش افشار
دائماً در شکنجه اش میدار
تا نبری سرش بتیغ جهاد
نشوی از بلای او آزاد
که بسی طالبان حق را او
برد از راه و کرد غرقه بجو
همه در جوی این جهان ماندند
غیر عشاق کان طرف راندند
دست او بر همه دراز آمد
زو نصیب همه گداز آمد
آید از صنعت و ز علم و هنر
نیست بیفایده ولی ما را
بهر آن نافرید حق یارا
گر تو شمشیر و تیغ جوهر دار
بزنی همچو میخ در دیوار
که از این کوزه ای در آویزم
هیچ از این فایده نپرهیزم
فایده است آن ولیک تیغ بران
بهر جنگ است و کارزار نه آن
ز آدمی هم مراد صنعت نیست
غیر صدق و نیاز و طاعت نیست
در نبی گفت انس و جن را ما
نافریدیم همچنین بهبا
بل برای عبادت و خدمت
تا عوضتان دهد دو صد رحمت
هرکه اینجاش فوت شد طاعت
قسم او بعد موت شد طاعت
دوزخ او را شود عبادتگاه
تا در آنجا کند انابت و آه
زانکه مقصود حق ز خلق این بود
که عبادت کنند و خدمت وجود
چونکه اینجا نیامد آن ز ایشان
آخر آنجا کنند از دل و جان
مسجد عاصیان بود دوزخ
همه در وی چو مرغ اندر فخ
دایم از صدوق ربنا گویند
از بناگوش سوی حق پویند
بی ریا ذکر حق بود آنجا
همه مستغرق نماز و دعا
تا اموری که فوت شد اینجا
اندر آن عالم آورند بجا
تا برآید ز جمله مقصودش
تا که جمله کنند معبودش
لیک اینجا بکام زود رسند
کارهاشان شود بروزی چند
واندر آنجا بسالها و قرون
نشود کار نحسشان میمون
کار امروز کن اگر مردی
ور نه فردا ز نادمان گردی
هر که بر نقد زد بود عاقل
هر که در نسیه ماند شد باطل
همه بر نقد میزند عاشق
میگریزد ز نسیه ها صادق
بر صوفی به است سیلی نقد
از عطاهای نسیه خوش عهد
اندر این کار خوی صوفی گیر
هیچ در کار دین مکن تأخیر
نسیه جویان در انتظار روند
بی می و سکر در خمار روند
درد سرها کشند بیحاصل
از می نقد دائماً غافل
هرکه بر نسیه میکند تکیه
دان که بر هیچ میزند بخیه
قسم عشاق نقد وقت آمد
جانشان کی بنسیه آرامد
خار حالی به از گل آتی است
هرکه آتی گزید شهماتی است
هرکراجز امید چیزی نیست
در ره عشق یک پشیزی نیست
هر که نومید ماند مرده اش دان
تن افسرده اش ندارد جان
وانکه او را بنقد حالی هست
بی می و بی قدح بود سرمست
ز انچه دارد همیشه دلشاد است
از بد و نیک عالم آزاد است
هرکه امروز کار خویش گزارد
سر نفسش بریده شد بی کارد
رست ازدست دشمن خونخوار
ابداً گشت با خدا پادار
هر که اینجا نگشت چشمش باز
ماند آنجا دو چشم بسته چو باز
هرکه اینجایگاه میرد کور
کور خیزد چو کور شد در گور
از زمین گندم و جو و ارزن
سر برآرند همچو بچه ز زن
در شکم گر نراست نر زاید
ور بود ماده هم همان آید
نزند سر ز جو یقین گندم
سر سر را کسی نجست ز دم
آنچنانکه زئی چنان میری
نیک دان گر فقیر و گر میری
پند بگذار و بند را بگسل
چون درآمد بجلوه خوب چگل
خیره شو بر جمال آن دلبر
غیر وصفش مگوی چیز دگر
محو گرد اندر او گذر از خود
تا رهی هم ز نیک و هم از بد
جان تو زان جمال مالامال
چون شود وارهی ز رنج و ملال
بعد از آن جویدت ز جان جنت
از تو یابند حوریان زینت
تو شوی مغز و جمله هستی پوست
می نگردی جدا ز حضرت دوست
دست بردست زن کنون چو بهم
گشته ایم از صفا همه همدم
همه یکدل شده در این مجلس
همه گشته بهمدگر مونس
هیچ اندر میان نفاق نماند
غیر یاری و اتفاق نماند
همه یک بوده ایم از ازال
زان کنونیم غرق در یک حال
با همابیگمان هما پرد
زاغ با طوطیان کجا پرد
چون همایم یقین همایانند
همچو من زاده جمله ز انج ا یند
همه چون یک بدیم اندر اصل
بازهم یک شویم حالت وصل
همگان بر مثال تاب خوریم
گر بصورت اسیر خواب و خوریم
مغز مائیم و باقیان همه پوست
جمله بیگانه ما یگانه و دوست
کس چه داند که ما چه مرغانیم
در کدامین دیار پرانیم
جانهای لطیف را جانیم
لیک زیر قباب پنهانیم
در تن ذره همچو خورشیدیم
سرفشا نان ز ذوق چو بیدیم
غیر دنیا دو صد جهان داریم
همه در لامکان جهانداریم
ملک و رحهاست لشکر ما
همه صف بسته گرد پیکر ما
جا چه باشد که جمله بیجائیم
زیر جسم چو کاه دریائیم
دم عیسی خجل از این دم ما
همچو موجی است عشق ازیم ما
گر رسیدی بخضر ما موسی
پر بینداختی چو طاووسی
در پی خضر کی دویدی او
خضر ما را اگر بدیدی او
بلکه بر خضر اگر شدی پیدا
خضر گشتی ز عشق او شیدا
خضر ما کیست شمس چرخ همم
آنکه بد واصل و گزین ز قدم
بی حجابیش خضر اگر دیدی
پی او همچو سایه گردیدی
صحبتش را بعشق بگزیدی
غیر او را بهیچ نخریدی
دست بالای دست دان یارا
رو برابر بکس منه ما را
تا که گردی ز ما تو برخوردار
هیچ ما را زسلک کس مشمار
گرد ما گرد تا خبیر شوی
بر سر سروران امیر شوی
شیر شیران خور ار ز شیرانی
سوی ما آ گر از دلیرانی
نام کس را مبر در این حضرت
تا نمانی تو دور از رحمت
چونکه از ما شدی ز غیر مگو
غیر ما را بهیچ نوع مجو
غیرت اولیا بود بیحد
بحذر باش تا نگردی رد
کل بدی شان سپار خود را تو
ترک کن پیششان خرد را تو
دم مزن در حضور آن مردان
تا نگردی ز هجر سرگردان
پیش ایشان مگو ز علم و هنر
بچنان جای جز نیاز مبر
چونکه بردی نیاز راز بری
دمبدم بیقدح شراب خوری
همچو ایشان شوی در آخر کار
گر پذیری نصیحتم ای یار
رنگ گیر اندک اندک از ایشان
مهل از رنگ خویش نام و نشان
زان همیگیر و زین همیانداز
پر از آن شو و زین همیپرداز
تا شوی سر بسر از ایشان پر
همچو قطره که در صدف شد در
باغبانی بشاخ زردآلو
میکند وصل شاخ قیسی او
بمرور آن درخت زردآلو
میدهد بار قیسیش نیکو
بعد از آن خواه از این درخت ببر
خواه از آن فرق نیست در دو ثمر
این همان است و آن همین ببها
زانکه گشتند هر دو یک بصفا
همچنین شیخ در تو برتابد
آن قدر کاندرونت برتابد
توئی تو از او شود فانی
کندت جان پاک ربانی
آخر کار عین او گردی
کند او با تو این جوامردی
نارت از تاب شیخ نور شود
عوض رنج و غم سرور شود
چون مسیحت کند سراسر جان
بر فراز سما شوی گردان
هرچه خواهی شود بعون خدا
چون برآری دو دست خود بدعا
دو جهان را کنی چو درجی طی
همه از تو شوند تازه وحی
بدهی جان نو تو جانها را
هم رهانی زغم روانها را
قدرت ایزدت شود مقدور
هر که بر تو زند شود مقهور
ور نباشد ترا چنان دولت
که بری ز اولیا چنین رحمت
گیر عزلت ز خلق و طاعت کن
ترک نفس و هوی و راحت کن
روزها روزه باش و شب بنماز
بسوی خورد و خواب کمتر تاز
هیچ کام و مراد نفس مده
هرچه بدتر کنی بوی آن به
تا نمیرد مدار از وی دست
مشو ایمن گرچه گردد پست
تا که او زنده است خایف باش
دشمن جان تست خفیه و فاش
گر نماید چومرده خود را او
تا بمکر و حیل رهد از تو
هیچ باور مکن قویش افشار
دائماً در شکنجه اش میدار
تا نبری سرش بتیغ جهاد
نشوی از بلای او آزاد
که بسی طالبان حق را او
برد از راه و کرد غرقه بجو
همه در جوی این جهان ماندند
غیر عشاق کان طرف راندند
دست او بر همه دراز آمد
زو نصیب همه گداز آمد
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴۲ - در بیان آنکه شیطان همه را راه میزند و علف دوزخ میکند، غیر از اولیا که گرد ایشان نمیتواند گردیدن که لاغوینهم اجمعین الاعبادک منهم المخلصین. بلکه از سایۀ ایشان میگریزد که ان الشیطان لیفرمن ظل عمر. هر که در سایۀ ولی خدا پناه گرفت هم گرد او نیز نیارد گشتن. دلیل برین شخصی یک روز ابلیس را دید بر در مسجدی ایستاده پرسیدش که اینجا چه میکنی، گفت که اندرون مسجد زاهدی نماز میگزارد خواهم که از رهش ببرم، الا در پهلوش عارفی خفته است از ترس او نمیتوانم بمسجد درآمدن. و اگر او نبودی کار آن زاهد را بیک لمحه تمام میکردمی. از اینرو مصطفی علیه السلام میفرماید که نوم العالم خیر من عبادة الجاهل. پس چون خواب ایشان به از بیداری دیگران است همۀ احوال ایشان را از خیر و شر چنین باید دانستن، خوردنشان به از روزۀ
جز مگر بر عباد مخلص او
کز ازل صافی اند و پاک و نکو
دسترس نیست هیچ نوع او را
که نگهدارشان خود است خدا
ذکر این رفته است در قرآن
که چو حق قهر کرد بر شیطان
گفت از بهر آدمم چو چنین
لعنت آمد کشم ز نسلش کین
همه را ره زنم کنم غافل
گرچه باشند صالح و عاقل
غیر آن بندگان خاص ترا
که پراند از ازل ز صدق و صفا
بلکه از سایه شان گریزم من
همچو کز تیر مرد بیجوشن
نی که از سایۀ عمر شیطان
شد گریزان چو روبه از شیران
از همه اولیا گریزد هم
نامشان بشنود رود برهم
زانکه یک نور و یک گهر دارند
همه از اصل غرق دیدار ا ند
هرچه یک نان کند همه نانها
آن کنند ای پسر بدان این را
وانچه جیحون کند فرات همان
میکند بیخطا و سهو و گمان
دید شخصی بلیس را یک روز
بر در مسجد ایستاده چو یوز
گفت با او چه میکنی اینجا
حیله مندیش و راست گوی مرا
گفت او زاهدی است در مسجد
بنماز ایستاده سخت بجد
خواهم او را که تابرم از راه
لیک در جنب او یکی آگاه
هست خفته از او هراسانم
زان سبب پیش رفت نتوانم
اگر آنجا نخفته بودی او
کار زاهد شدی بکام عدو
طاعتش را بدادمی برباد
خویش را کردمی بدان دلشاد
لیک آن خفته مانع است مرا
وز چنین کار دافع است مرا
چون که در خواب دست دزد ببست
نی که این خواب از آن نماز به است
پس همه کارهای مرد خدا
همچنان است از صواب و خطا
سیریش به ز روزۀ خلقان
بخل او به ز جود جمله جهان
خنده اش به ز گریۀ زهاد
جرم او به ز طاعت عباد
گر بسازد کسی ز زر طاسی
یا صراحی و کوزه و کاسی
یا کند مرغ و ماهی و چغزی
یا کند نقش زشت یا نغزی
عاقل آن جمله را یکی شمرد
در بد و نیک عیب مینگرد
چونکه نارش ز عشق حق شد نور
در غم او مبین تو غیر سرور
فعل او گر ترا نماید بد
نیک باشد مکن ز غفلت رد
زانکه نیک است سر بسر ذاتش
نیکوی دان جیوش و رایاتش
خیر محض است در لباس بشر
نکند هیچگونه میل بشر
نی گنه های خضر نزد علیم
بود بهتر ز خیرهای کلیم
فعل او گر ز شرع بیرون بود
در حقیقت ز شرع افزون بود
پس سر رب معصیة میمون
اینچنین باشد ای لطیف درون
کشتن طفل اگرچه بود گناه
نی که بر طاعتش فزود اللّه
ظاهرش کفر و باطنش ایمان
صورتش درد و معنیش درمان
فعل خضرش از آن نمود تباه
که خدا اندر آن ندادش راه
لاجرم سر نهاد از دل و جان
چون سر هر سه را شنید بیان
ظلم این چون ز عدل او به بود
هر بدش بر نکوی او افزود
چونکه موسی بدانهمه عظمت
عاجز آمد ز فهم آن حرکت
تو چه باشی و خیر و طاعت تو
غم و شادی و رنج و راحت تو
کن قیاس و نه بر این سر را
تا بری از چنین شهان سرها
همچنین بیشمار هر بد او
هست در فایده فزون زنکو
زانکه ذاتش ز جمله ممتاز است
همه چون جغد و او چو شهباز است
جغد با باز کی بود یکسان
چه زند گربه پیش شیر ژیان
قول و فعل و را ز خلق دگر
فرق کن جمله را یکی مشمر
کار او را مکن قیاس بکس
کی چو عنقا پرد بقاف مگس
سنگ در دست اوشود گوهر
خاک گردد بدست خلقان زر
لقمه ای کو خورد شود همه نور
وانچه ایشان خورند جمله غرور
زهر در کام او شکر گردد
واندر ایشان شکر قذر گردد
همچو لفظ اناالحق از منصور
زاد وشد پیش مردمان مشهور
لیک از آن وقت تابدین ساعت
میفرستند مردمش رحمت
هم همان لفظ آمد از فرعون
چون در آن حق نداده بودش عون
سوی او لعنت است گشته روان
از زبانها ی خلق روز و شبان
زانکه حلاج اندر آن مأمور
بود و فرعون از خری مغرور
لاجرم سوی این رود رحمت
سوی آن پیس کل دو صد لعنت
زین زبان حق سخن همیگوید
زان زبان مکر نفس میروید
این کند زنده آن کند مرده
این کند صاف و آن کند در ده
این دهد تخت و آن بر درختت
این دهد سعد و آن برد بختت
این دهد جاه و آن کند در چاه
آن دهد غفلت این کند آگاه
این برد چون ملک بفوق سما
وان برد همچو دیو تحت ثری
همچو آب است روح آدمیان
آبها گر نمایدت یکسان
لیک در ذات خویش مختلف اند
یک بود همچو زهر و یک چون قند
از یکی جوشد آب صافی و پاک
وز یکی آب تیرۀ گلناک
از یکی جوشد آب عذب علوم
وز یکی آب جهل چون ز قوم
از یکی هرچه بهتر و خوشتر
وز یکی هرچه نحس تر زد س ر
سبد یک پر از گل است و ثمار
سبد یک پر است کژدم و مار
یک بود نار و یک بود همه نور
یک بپیش آورد برد یک دور
یک دهد خار و یک دهد همه گل
یک فزاید خمار و یک همه مل
کز ازل صافی اند و پاک و نکو
دسترس نیست هیچ نوع او را
که نگهدارشان خود است خدا
ذکر این رفته است در قرآن
که چو حق قهر کرد بر شیطان
گفت از بهر آدمم چو چنین
لعنت آمد کشم ز نسلش کین
همه را ره زنم کنم غافل
گرچه باشند صالح و عاقل
غیر آن بندگان خاص ترا
که پراند از ازل ز صدق و صفا
بلکه از سایه شان گریزم من
همچو کز تیر مرد بیجوشن
نی که از سایۀ عمر شیطان
شد گریزان چو روبه از شیران
از همه اولیا گریزد هم
نامشان بشنود رود برهم
زانکه یک نور و یک گهر دارند
همه از اصل غرق دیدار ا ند
هرچه یک نان کند همه نانها
آن کنند ای پسر بدان این را
وانچه جیحون کند فرات همان
میکند بیخطا و سهو و گمان
دید شخصی بلیس را یک روز
بر در مسجد ایستاده چو یوز
گفت با او چه میکنی اینجا
حیله مندیش و راست گوی مرا
گفت او زاهدی است در مسجد
بنماز ایستاده سخت بجد
خواهم او را که تابرم از راه
لیک در جنب او یکی آگاه
هست خفته از او هراسانم
زان سبب پیش رفت نتوانم
اگر آنجا نخفته بودی او
کار زاهد شدی بکام عدو
طاعتش را بدادمی برباد
خویش را کردمی بدان دلشاد
لیک آن خفته مانع است مرا
وز چنین کار دافع است مرا
چون که در خواب دست دزد ببست
نی که این خواب از آن نماز به است
پس همه کارهای مرد خدا
همچنان است از صواب و خطا
سیریش به ز روزۀ خلقان
بخل او به ز جود جمله جهان
خنده اش به ز گریۀ زهاد
جرم او به ز طاعت عباد
گر بسازد کسی ز زر طاسی
یا صراحی و کوزه و کاسی
یا کند مرغ و ماهی و چغزی
یا کند نقش زشت یا نغزی
عاقل آن جمله را یکی شمرد
در بد و نیک عیب مینگرد
چونکه نارش ز عشق حق شد نور
در غم او مبین تو غیر سرور
فعل او گر ترا نماید بد
نیک باشد مکن ز غفلت رد
زانکه نیک است سر بسر ذاتش
نیکوی دان جیوش و رایاتش
خیر محض است در لباس بشر
نکند هیچگونه میل بشر
نی گنه های خضر نزد علیم
بود بهتر ز خیرهای کلیم
فعل او گر ز شرع بیرون بود
در حقیقت ز شرع افزون بود
پس سر رب معصیة میمون
اینچنین باشد ای لطیف درون
کشتن طفل اگرچه بود گناه
نی که بر طاعتش فزود اللّه
ظاهرش کفر و باطنش ایمان
صورتش درد و معنیش درمان
فعل خضرش از آن نمود تباه
که خدا اندر آن ندادش راه
لاجرم سر نهاد از دل و جان
چون سر هر سه را شنید بیان
ظلم این چون ز عدل او به بود
هر بدش بر نکوی او افزود
چونکه موسی بدانهمه عظمت
عاجز آمد ز فهم آن حرکت
تو چه باشی و خیر و طاعت تو
غم و شادی و رنج و راحت تو
کن قیاس و نه بر این سر را
تا بری از چنین شهان سرها
همچنین بیشمار هر بد او
هست در فایده فزون زنکو
زانکه ذاتش ز جمله ممتاز است
همه چون جغد و او چو شهباز است
جغد با باز کی بود یکسان
چه زند گربه پیش شیر ژیان
قول و فعل و را ز خلق دگر
فرق کن جمله را یکی مشمر
کار او را مکن قیاس بکس
کی چو عنقا پرد بقاف مگس
سنگ در دست اوشود گوهر
خاک گردد بدست خلقان زر
لقمه ای کو خورد شود همه نور
وانچه ایشان خورند جمله غرور
زهر در کام او شکر گردد
واندر ایشان شکر قذر گردد
همچو لفظ اناالحق از منصور
زاد وشد پیش مردمان مشهور
لیک از آن وقت تابدین ساعت
میفرستند مردمش رحمت
هم همان لفظ آمد از فرعون
چون در آن حق نداده بودش عون
سوی او لعنت است گشته روان
از زبانها ی خلق روز و شبان
زانکه حلاج اندر آن مأمور
بود و فرعون از خری مغرور
لاجرم سوی این رود رحمت
سوی آن پیس کل دو صد لعنت
زین زبان حق سخن همیگوید
زان زبان مکر نفس میروید
این کند زنده آن کند مرده
این کند صاف و آن کند در ده
این دهد تخت و آن بر درختت
این دهد سعد و آن برد بختت
این دهد جاه و آن کند در چاه
آن دهد غفلت این کند آگاه
این برد چون ملک بفوق سما
وان برد همچو دیو تحت ثری
همچو آب است روح آدمیان
آبها گر نمایدت یکسان
لیک در ذات خویش مختلف اند
یک بود همچو زهر و یک چون قند
از یکی جوشد آب صافی و پاک
وز یکی آب تیرۀ گلناک
از یکی جوشد آب عذب علوم
وز یکی آب جهل چون ز قوم
از یکی هرچه بهتر و خوشتر
وز یکی هرچه نحس تر زد س ر
سبد یک پر از گل است و ثمار
سبد یک پر است کژدم و مار
یک بود نار و یک بود همه نور
یک بپیش آورد برد یک دور
یک دهد خار و یک دهد همه گل
یک فزاید خمار و یک همه مل
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴۳ - در بیان آنکه بسیاران بصورت اولیا برآمدهاند و گفتار اولیا را آموخته و در حقیقت رهزناند . هرکه تمییز دارد بایشان سر فرود نیاورد، و ولی را از عدو بشناسد، چنانکه صراف زر صافی را از قلب تمییز میکند، اگرچه در صورت بهم میمانند که المؤمن کیس ممیز و در تقریر آنکه اولیا بهر صورت که خواهند مصور شوند
در تو تمییز اگر بود برهی
دل خود را بهر خسی ندهی
قلبها را جدا کنی از زر
شبه را کی خری بنرخ گهر
راستی راز کژ چو بشناسی
تو زهر نابکار نهراسی
ترست از حق بود نه از شیطان
چون عیانت شود سر پنهان
ناظر ج مله کارها گردی
هم ز گرمی رهی هم از سردی
چون ترا گردد آن عنایت یار
می نبینی بجز خدا بر کار
خلق د ا نی که آلت اویند
در پی امر او همیپویند
تخته را چونکه راست خوانی تو
متصرف جز او ندانی تو
در ولی و عدو و مؤمن و گبر
آن تصرف چو بنگری ای حبر
شود این پیش چشم تو تعیین
که سبب را مسبب اوست یقین
گفت یزدان لکل شیئی سبب
غیر من نیست در سببها رب
در هه کار ازان سببها کرد
کاندر اسباب گم شود نامرد
لیک آن کس که تیز بین باشد
او باسباب کی رهین باشد
در مسبب کند همیشه نظر
نزند راه او نقوش و صور
چونکه دانست کالت اند اسباب
نشود باز باب بی بواب
تیغ بی بازوئی نزد کس را
جسم بی جان نرفت هیچ بپا
پس از آلت کجا هراسد او
ترس و لرزش بود ز حضرت هو
چون از آتش خلیل نهراسید
شد بر او گلشن و ورا نگزید
بود درنار همچو زر خندان
گشت بر وی ریاض آن نیران
همچنین چون عصا فکند کلیم
گشت ثعبان نه زو ورا شد بیم
دست کرد و گرفت ح لقش را
باز شد همچنانکه بود عصا
خنک او را که یافت سر رشته
پر شد انبارهاش نا ک شته
بی ز دندان چو لقمه ها خاید
ب ی دو پا سوی بام عشق آید
بی می و بی قدح کند مستی
خوش رود بی بلندی و پستی
بی دهان خندد او چو گل قهقه
بی سما نور پاشد او چون مه
هر دم از نو شود دگر صورت
چون تو با او رسی دهد نورت
گه شود آسمان و گاه زمین
گاه گردد عزیز و گاه مهین
هرچه خواهد شود بپیش نظر
گاه گردد فرشته گاه بشر
هم بود از همه نقوش بری
گذر از نقش تا وصال بری
زانکه نقش وصور حجاب بود
کی صور در سرای روح رود
چون لقای خدای جست کلیم
گفت با او خدای فرد ع ل یم
نفس خود را بهل برون و بیا
بیخود اندر سرای وصل درآ
که نگنجی تو درگذر ز توئی
سوی وحدت میا بنقش دوئی
تو و من نیست در جهان احد
تو ممان تا رهی ز ننگ عدد
هم بگفتش بکن ز پا نعلین
چون نهادی دو پای بر کونین
سوی وادی قدس کان پاکی است
اینچنین آمدن ز بی باکی است
بدر آور ز پای نعلین را
برچنین صفه پابرهنه برآ
بود نعلین هستی موسی
حجب وسد و مستی موسی
از خودی بگذر ار خدا جوئی
با خودی آن طرف کجا پوئی
نیستی هستی است چون نگری
نیست شو تا ز هست بار خوری
هستیت پرده است و تو خود را
پرده پنداشتی ز جهل و عمی
هین مبر بر خود این گمان ز خری
نیک بنگر که پای یا که سری
یا تنی یا درون تن جانی
یا که در جان نهفته جانانی
هست در جسم تو همان و همین
هر کدامین که بهتر است گزین
آن بهین را بخویش کن مقرون
از چه بر کمترین شوی مفتون
چون که داری هزار گونه شجر
میدهد هر شجر بری دیگر
یک ترش میدهد یکی شیرین
یک ترنج و یکی دگر همه تین
یک دهد حنظل و یکی خرما
یک دهد زشت و یک دهد زیبا
تو چرا رنج بهر به نبری
هر دم از میوۀ خوشش نخوری
از چه گرد درخت دون گردی
بهترین را بگیر اگر مردی
چون همانی یقین که میورزی
ور زشت هرچه هست آن ارزی
پس بهین را گزین که به ب اشی
پهلوی مه نشین که مه باشی
کشتئی در میانۀ دریا
چون شود غرقه تاجر دانا
کالۀدون ترا فکند برون
کند اندر بغل در مکنون
تن تو کشتی است در وی بین
گونه گون کاله ها و در ثمین
مگزین تو بعکس کمتر را
مفکن وقت غرقه گوهر را
در توهم دیو و هم سلیمان است
نیمت از کفر و نیم از ایمان است
در نبی گفت هر دو در دل تست
کفر و ایمان سرشته در گل تست
هر دو با هم چو روغن اند و چو نان
گشته روغن درون نان پنهان
کفر را بین سرشته با ایمان
همچو تن کاندر اوست مسکن جان
نیم دینت برد بجانب جاه
نیم کفر افکند نگون در چاه
دائماً میفزای ایمان را
کم کن از کفر رغم شیطان را
کاهش کفر دان فزایش دین
کفر چون نیست شد شوی ره بین
گر کنی اینچنین ولی گردی
از عطای خدا ملی گردی
چند روزه است عمر این عالم
جانها هست بستۀ یک دم
از دمی زنده ای که آن باد است
نیک بنگر که سست بنیاد است
زنده از باده شو مپیما باد
اعتمادی مکن بر این بنیاد
زنده از عشق شو نه از تن و جان
تا بمانی چو عشق جاویدان
هیکل الجسم مانع حائل
فارس الروح واصل جائل
تارک الجسم طالب صادق
هو فی الخلق عالم حاذق
شرک الجسم خرقه اولی
بلبل الروح منه فی البلوی
فی هواه یطیر طیر الروح
بعد ما کان فی الفراق ینوح
روح من طارفی ریاض الوصل
وصله غیر قابل للفصل
طالب الحق لایخاف الموت
هو بالصدق طالب للفوت
جسمه فی مواته ینقی
روحه فی قنائه یبقی
دل خود را بهر خسی ندهی
قلبها را جدا کنی از زر
شبه را کی خری بنرخ گهر
راستی راز کژ چو بشناسی
تو زهر نابکار نهراسی
ترست از حق بود نه از شیطان
چون عیانت شود سر پنهان
ناظر ج مله کارها گردی
هم ز گرمی رهی هم از سردی
چون ترا گردد آن عنایت یار
می نبینی بجز خدا بر کار
خلق د ا نی که آلت اویند
در پی امر او همیپویند
تخته را چونکه راست خوانی تو
متصرف جز او ندانی تو
در ولی و عدو و مؤمن و گبر
آن تصرف چو بنگری ای حبر
شود این پیش چشم تو تعیین
که سبب را مسبب اوست یقین
گفت یزدان لکل شیئی سبب
غیر من نیست در سببها رب
در هه کار ازان سببها کرد
کاندر اسباب گم شود نامرد
لیک آن کس که تیز بین باشد
او باسباب کی رهین باشد
در مسبب کند همیشه نظر
نزند راه او نقوش و صور
چونکه دانست کالت اند اسباب
نشود باز باب بی بواب
تیغ بی بازوئی نزد کس را
جسم بی جان نرفت هیچ بپا
پس از آلت کجا هراسد او
ترس و لرزش بود ز حضرت هو
چون از آتش خلیل نهراسید
شد بر او گلشن و ورا نگزید
بود درنار همچو زر خندان
گشت بر وی ریاض آن نیران
همچنین چون عصا فکند کلیم
گشت ثعبان نه زو ورا شد بیم
دست کرد و گرفت ح لقش را
باز شد همچنانکه بود عصا
خنک او را که یافت سر رشته
پر شد انبارهاش نا ک شته
بی ز دندان چو لقمه ها خاید
ب ی دو پا سوی بام عشق آید
بی می و بی قدح کند مستی
خوش رود بی بلندی و پستی
بی دهان خندد او چو گل قهقه
بی سما نور پاشد او چون مه
هر دم از نو شود دگر صورت
چون تو با او رسی دهد نورت
گه شود آسمان و گاه زمین
گاه گردد عزیز و گاه مهین
هرچه خواهد شود بپیش نظر
گاه گردد فرشته گاه بشر
هم بود از همه نقوش بری
گذر از نقش تا وصال بری
زانکه نقش وصور حجاب بود
کی صور در سرای روح رود
چون لقای خدای جست کلیم
گفت با او خدای فرد ع ل یم
نفس خود را بهل برون و بیا
بیخود اندر سرای وصل درآ
که نگنجی تو درگذر ز توئی
سوی وحدت میا بنقش دوئی
تو و من نیست در جهان احد
تو ممان تا رهی ز ننگ عدد
هم بگفتش بکن ز پا نعلین
چون نهادی دو پای بر کونین
سوی وادی قدس کان پاکی است
اینچنین آمدن ز بی باکی است
بدر آور ز پای نعلین را
برچنین صفه پابرهنه برآ
بود نعلین هستی موسی
حجب وسد و مستی موسی
از خودی بگذر ار خدا جوئی
با خودی آن طرف کجا پوئی
نیستی هستی است چون نگری
نیست شو تا ز هست بار خوری
هستیت پرده است و تو خود را
پرده پنداشتی ز جهل و عمی
هین مبر بر خود این گمان ز خری
نیک بنگر که پای یا که سری
یا تنی یا درون تن جانی
یا که در جان نهفته جانانی
هست در جسم تو همان و همین
هر کدامین که بهتر است گزین
آن بهین را بخویش کن مقرون
از چه بر کمترین شوی مفتون
چون که داری هزار گونه شجر
میدهد هر شجر بری دیگر
یک ترش میدهد یکی شیرین
یک ترنج و یکی دگر همه تین
یک دهد حنظل و یکی خرما
یک دهد زشت و یک دهد زیبا
تو چرا رنج بهر به نبری
هر دم از میوۀ خوشش نخوری
از چه گرد درخت دون گردی
بهترین را بگیر اگر مردی
چون همانی یقین که میورزی
ور زشت هرچه هست آن ارزی
پس بهین را گزین که به ب اشی
پهلوی مه نشین که مه باشی
کشتئی در میانۀ دریا
چون شود غرقه تاجر دانا
کالۀدون ترا فکند برون
کند اندر بغل در مکنون
تن تو کشتی است در وی بین
گونه گون کاله ها و در ثمین
مگزین تو بعکس کمتر را
مفکن وقت غرقه گوهر را
در توهم دیو و هم سلیمان است
نیمت از کفر و نیم از ایمان است
در نبی گفت هر دو در دل تست
کفر و ایمان سرشته در گل تست
هر دو با هم چو روغن اند و چو نان
گشته روغن درون نان پنهان
کفر را بین سرشته با ایمان
همچو تن کاندر اوست مسکن جان
نیم دینت برد بجانب جاه
نیم کفر افکند نگون در چاه
دائماً میفزای ایمان را
کم کن از کفر رغم شیطان را
کاهش کفر دان فزایش دین
کفر چون نیست شد شوی ره بین
گر کنی اینچنین ولی گردی
از عطای خدا ملی گردی
چند روزه است عمر این عالم
جانها هست بستۀ یک دم
از دمی زنده ای که آن باد است
نیک بنگر که سست بنیاد است
زنده از باده شو مپیما باد
اعتمادی مکن بر این بنیاد
زنده از عشق شو نه از تن و جان
تا بمانی چو عشق جاویدان
هیکل الجسم مانع حائل
فارس الروح واصل جائل
تارک الجسم طالب صادق
هو فی الخلق عالم حاذق
شرک الجسم خرقه اولی
بلبل الروح منه فی البلوی
فی هواه یطیر طیر الروح
بعد ما کان فی الفراق ینوح
روح من طارفی ریاض الوصل
وصله غیر قابل للفصل
طالب الحق لایخاف الموت
هو بالصدق طالب للفوت
جسمه فی مواته ینقی
روحه فی قنائه یبقی
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴۵ - در بیان آنکه مناصب این عالم همچون کوههای بلند است مثل سلطنت و وزارت و غیره و اهل مناصب چون بزاناند که بر آن کوههای بلند میروند. کوهها دایم برجاست و ایشان نیست میشوند باز بعضی را این کوههای بلند پیدا میکند و بعضی را رسوا میکند. نیکی بعضی در بی منصبی پنهان است و بدی بعضی همچنان. پس منصب بلندی است که چون بر آن بلندی میروند بد و نیک آن دو قوم بر کافۀ خلایق پیدا میشود خنک آنکس که نیک سیرت باشد لاجرم بر این بلندی خوب نماید و نامش بنیکی در این عالم بماند و وای بر آنکه بعکس باشد
هست منصب چو کوه در عالم
که بر آن میرود بنی آدم
گاه بروی رود یکی دانا
گاه یک جاهلی شود والا
گشته عادل بر او چو مه پیدا
شده ظالم سیه رخ و رسوا
هست همچون محک یقین منصب
نیک را میکند گزین منصب
وانکه آن زشتر وی و بدکار است
منصب او را نموده کاین عاراست
میکند درجهان ورا رسوا
مینماید سر نهان پیدا
بود اول ز خلق او پنهان
مثل نیکوان میان بدان
کس ز سر بدش نبود آگاه
گشت پیدا که ظالم است و تباه
بیشماراند از این دو گون حق را
در جهان از خبیث و از زیبا
یک گروه سپیدرو چون ماه
یک گروهی چو دیو زشت سیاه
میبرد خوب را ببالا حق
تا نماید ورا هویدا حق
تا بدانند کاینچنین بسیار
دارد از خلق در زمین بسیار
از بد و نیک بیعدد و بیحد
گشته پیدا همه ز صنع احد
گه از این مینماید و گه از آن
تا ببینند صنع حق خلقان
هر دو را زان همیبرد بالا
که شود ذات هر یکی پیدا
چونکه منصب بکس نخواهد ماند
خنک آنکس که سوی نیکی راند
عدل گسترد و نیکوئی افزود
در خیرات بر جهان بگشود
نام نیکوی او بود دایم
صیتش اندر جهان شود قایم
مردم از ذکر او بیاسایند
قند نیکیش بی دهان خایند
نیکوان گرچه از جهان رفتند
جمله در زیر خاکدام خفتند
سیرت نیکشان بود زنده
تا ابد همچو ماه رخشنده
در جهان ذکر موسی و فرعون
فرق کن گو چه ماند اندر کون
که از این دو کدام مطلوب است
خنک آنکس که نیک و مرغوب است
منصب این جهان هزاران را
کرد معزول و خود چو که برجا
زان بکوهش همیکنم مانند
که امیران بر آن چو بز بدوند
که بجا باشد و بزان گذرند
خلق از این سر چو طفل بیخبرند
گرچه بر کوه بز بلند بود
لیک آخر چو مرد پست شود
منصب شاهی و وزیری هست
و اهل منصب همیروند از دست
در پی همدگر امیر و وزیر
چند روزی شود عزیز و کبیر
باز اوهم رود رسد دیگر
هیچ منصب نگردد از سرور
نفس منصب مثال که پادار
اهل منصب چو که ز که بگذار
میبرد باد مرگ آن که را
میکند نیست بنده و شه را
از سر کوه میفتند نگون
یک یک از امر شاه کن فیکون
ن ف س منصب بود بجا قایم
همه فانی شوند و او دایم
کوه باشد همیشه بر جایش
کوه باید که دارد او پایش
تا نگردی تو که کهی باشی
در شهی دان که گه گهی باشی
چند روزی بر آن کنی جولان
کی بمانی چو کوه جاویدان
بز بمیرد فنا شود رایش
که بماند مقیم بر جایش
نیست حاصل در این جهان فنا
رو بقا را گزین کن ای دانا
کاندر آنجا نه عزلت است و نه مرگ
باغ و راغش همیشه پر بر و برگ
اینچنان پیش ملک جاویدان
هیچ هیچ است سر بسر میدان
پیش مردان حق شهی جهان
هست همچون که بازی بچگان
زان سبب در نبی لعب فرمود
اینجهان را خدای پاک ودود
کاین جهان قطره ایست زان دریا
گر کنی فهم تو از این آن را
برده باشی بسوی منزل راه
شده باشی ز سر حق آگاه
ور در این قطره غرق گردی تو
در حقیقت زنی نه مردی تو
هر که مرداست کار مردان کرد
چرخ را همچو گوی گردان کرد
با کف نور و صولجان قدر
گوی گه برده زیر و گاه زبر
کرده ازملک و مال یک را مه
کرده از فقر و فاقه یک را که
کرده یک را در این جهان سلطان
کرده یک را گدا و مردۀ نان
کرده یک را اسیر این دنیا
کرده یک را امیر در عقبی
نایب حق شده در ارض و سما
از خدا او غنی و جمله گدا
خنک او را که رتبتش بود این
شود آن ذات پاک حق آئین
پیش تختش ملک کنند سجود
که همه عابدیم و تو معبود
وارث آدم است آن فرزند
کش بود اینچنین مقام بلند
برد او ملک و تخت و جاه پدر
هم شود چون پدر بعلم و نظر
وانکه نبود چنین بود مدبر
نبرد هیچ گون بری زان بر
پادشا زاده ایست گشته گدا
مانده بی مال و ملک و کار و کیا
همه را جد آدم است یقین
از بد و نیک و از عزیز و مهین
هر کرا باشد آن علو در سر
جوید از جان همیشه ملک پدر
وان کسی را که نبود آن همت
ماند او بینوا و پر محنت
در پی نان دود چو دو نان او
تا که یابد ز حرص دو نان او
تن او گرچه زاد از آن طینت
لیک جانش نداد آن رتبت
زان نجوید بسوی حق نهضت
که از آدم نیافت آن همت
که بر آن میرود بنی آدم
گاه بروی رود یکی دانا
گاه یک جاهلی شود والا
گشته عادل بر او چو مه پیدا
شده ظالم سیه رخ و رسوا
هست همچون محک یقین منصب
نیک را میکند گزین منصب
وانکه آن زشتر وی و بدکار است
منصب او را نموده کاین عاراست
میکند درجهان ورا رسوا
مینماید سر نهان پیدا
بود اول ز خلق او پنهان
مثل نیکوان میان بدان
کس ز سر بدش نبود آگاه
گشت پیدا که ظالم است و تباه
بیشماراند از این دو گون حق را
در جهان از خبیث و از زیبا
یک گروه سپیدرو چون ماه
یک گروهی چو دیو زشت سیاه
میبرد خوب را ببالا حق
تا نماید ورا هویدا حق
تا بدانند کاینچنین بسیار
دارد از خلق در زمین بسیار
از بد و نیک بیعدد و بیحد
گشته پیدا همه ز صنع احد
گه از این مینماید و گه از آن
تا ببینند صنع حق خلقان
هر دو را زان همیبرد بالا
که شود ذات هر یکی پیدا
چونکه منصب بکس نخواهد ماند
خنک آنکس که سوی نیکی راند
عدل گسترد و نیکوئی افزود
در خیرات بر جهان بگشود
نام نیکوی او بود دایم
صیتش اندر جهان شود قایم
مردم از ذکر او بیاسایند
قند نیکیش بی دهان خایند
نیکوان گرچه از جهان رفتند
جمله در زیر خاکدام خفتند
سیرت نیکشان بود زنده
تا ابد همچو ماه رخشنده
در جهان ذکر موسی و فرعون
فرق کن گو چه ماند اندر کون
که از این دو کدام مطلوب است
خنک آنکس که نیک و مرغوب است
منصب این جهان هزاران را
کرد معزول و خود چو که برجا
زان بکوهش همیکنم مانند
که امیران بر آن چو بز بدوند
که بجا باشد و بزان گذرند
خلق از این سر چو طفل بیخبرند
گرچه بر کوه بز بلند بود
لیک آخر چو مرد پست شود
منصب شاهی و وزیری هست
و اهل منصب همیروند از دست
در پی همدگر امیر و وزیر
چند روزی شود عزیز و کبیر
باز اوهم رود رسد دیگر
هیچ منصب نگردد از سرور
نفس منصب مثال که پادار
اهل منصب چو که ز که بگذار
میبرد باد مرگ آن که را
میکند نیست بنده و شه را
از سر کوه میفتند نگون
یک یک از امر شاه کن فیکون
ن ف س منصب بود بجا قایم
همه فانی شوند و او دایم
کوه باشد همیشه بر جایش
کوه باید که دارد او پایش
تا نگردی تو که کهی باشی
در شهی دان که گه گهی باشی
چند روزی بر آن کنی جولان
کی بمانی چو کوه جاویدان
بز بمیرد فنا شود رایش
که بماند مقیم بر جایش
نیست حاصل در این جهان فنا
رو بقا را گزین کن ای دانا
کاندر آنجا نه عزلت است و نه مرگ
باغ و راغش همیشه پر بر و برگ
اینچنان پیش ملک جاویدان
هیچ هیچ است سر بسر میدان
پیش مردان حق شهی جهان
هست همچون که بازی بچگان
زان سبب در نبی لعب فرمود
اینجهان را خدای پاک ودود
کاین جهان قطره ایست زان دریا
گر کنی فهم تو از این آن را
برده باشی بسوی منزل راه
شده باشی ز سر حق آگاه
ور در این قطره غرق گردی تو
در حقیقت زنی نه مردی تو
هر که مرداست کار مردان کرد
چرخ را همچو گوی گردان کرد
با کف نور و صولجان قدر
گوی گه برده زیر و گاه زبر
کرده ازملک و مال یک را مه
کرده از فقر و فاقه یک را که
کرده یک را در این جهان سلطان
کرده یک را گدا و مردۀ نان
کرده یک را اسیر این دنیا
کرده یک را امیر در عقبی
نایب حق شده در ارض و سما
از خدا او غنی و جمله گدا
خنک او را که رتبتش بود این
شود آن ذات پاک حق آئین
پیش تختش ملک کنند سجود
که همه عابدیم و تو معبود
وارث آدم است آن فرزند
کش بود اینچنین مقام بلند
برد او ملک و تخت و جاه پدر
هم شود چون پدر بعلم و نظر
وانکه نبود چنین بود مدبر
نبرد هیچ گون بری زان بر
پادشا زاده ایست گشته گدا
مانده بی مال و ملک و کار و کیا
همه را جد آدم است یقین
از بد و نیک و از عزیز و مهین
هر کرا باشد آن علو در سر
جوید از جان همیشه ملک پدر
وان کسی را که نبود آن همت
ماند او بینوا و پر محنت
در پی نان دود چو دو نان او
تا که یابد ز حرص دو نان او
تن او گرچه زاد از آن طینت
لیک جانش نداد آن رتبت
زان نجوید بسوی حق نهضت
که از آدم نیافت آن همت
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴۶ - بیان آنکه مرغ بپر پرد و آدمی بهمت. هر کرا همت عالی نباشد همچون مرغی است بی پر و بال و هر کرا همت عالی باشد دلیل است که پر و بالش قوی است، که الطیر یطیر بجناحیه فی الجهات و الادمی یطیر بجناح همته عن الجهات فی فضاء الذات و الصفات، و در تقریر آنکه اوصاف اولیا جهت آن گفته میشود تا مستمعان در طلب ایشان کوشند. زیرا که نزدیکترین راه بخدا صحبت اولیاست. آنچه از صحبت ایشان بروزی حاصل شود در سالها بجهد خود میسر نگردد و محال است که تا آسمان و زمین باقی است وجود ایشان نباشد. و خود عالم برای وجود ایشان آفریده شده است چنانکه میفرماید که لولاک لما خلقت الافلاک
پر و بال است همت انسان
مرد بیهمت است چون حیوان
مرغ برد بپر بر اوج هوا
مرد پرد ورای ارض و سما
مرغ پرد مدام سوی جهات
مرد پرد بسوی ذات و صفات
آن پریدن بود بسوی ممات
وین پریدن بسوی آب حیات
خنک آنرا که همتش باشد
دل و جان در ره خدا پاشد
غیر عشق خدای را نخرد
هرچه پرده است بهر حق بدرد
گذرد خوش ز فرش و عرش علا
رود از لا روانه در الا
رست از لا هر آنکه در الا
یافت حق را ورای ارض و سما
ماند باقی در آن جناب قدیم
تا ابد در نعیم وصل مقیم
بی نشان گشت و از نشان برهید
در معانی شد از صور بجهید
پر همت عطای مردان است
رسته آن پر ز نور یزدان است
هرکرا ایزد آفرید سعید
بر خدا هیچ چیز را نگزید
جز خدا را نخواست در دو جهان
جن فدا کرد در ره جانان
گشت او را مقام مقعد صدق
کوششش چونکه بود از سر عشق
پر بکتمر کریم الدین
هست اندر زمان ولی گزین
اندر این دور اوست صاحبدل
نفس را کرده بهر حق بسمل
بهر عید وصال آن سلطان
کرد او گاو نفس را قربان
رمز موتوا ز مصطفی چو شنید
حلق تن را بتیغ عشق برید
از خودی مرد و زنده شد ز خدا
مردۀ زنده اوست در دو سرا
خلق را دستگیر نیست جز او
اندر این عصر امیر نیست جز او
هرکه او را محب و یار بود
کار او عاقبت تمام شود
همتش بر هر آن که شد مصروف
شود او چون جنید و چون معروف
هر که اصغا کند از او اسرار
گرددش فهم کوست از احرار
یادگار حسام دین ما را
اوست امروز در جهان یارا
هر که زان فوت در دها دارد
یافت درمان چو رو بدو آرد
هله زان پیش کاین شود هم فوت
برهانید خویش را از موت
روز و شب در رضای او کوشید
می جانی ز جام او نوشید
تا ز تیغ اجل شوید آزاد
تا دهید از جهان کون و فساد
تا شود عمرتان برون از عد ّ
در جهانی که نیست آن را حد
در نعیم بقا شوید مقیم
با خدا یار و همنشین و ندیم
بی نظیر است در جهان امروز
نیستش مثل در زمان امروز
گر ز ماضی و حال میگویم
اوست مقصود از این تکاپویم
ذکر عیسی و موسی و عمران
همه را شرح حال او میدان
ذکر منصور و ادهم و کرخی
ذکر ذوالنون و احمد بلخی
ذکر هر را هرو که گفتم من
ذکر جمله گزیدگان ز من
نیست مقصود از اینهمه گفتار
غیر اوصاف آن نکو کردار
ذکر ماضی ز عاشقان نه رواست
ماضی و آتی از جهان فناست
گفت عاشق همیشه از نقد است
هرچه جز نقد پیش او فقداست
در حدیثش اگر عدد باشد
قصد او زان عدد احد باشد
در نبی شرح انبیاء گزین
گرچه فرمود حق عیان و مبین
هر یکی را جدا ثناها گفت
بنمود آشکار سر نهفت
خلق وخلقی که بود هر یک را
شرح کرد و ستود هر یک را
قصد حق زان همه محم ّ د بود
ور نه لولاک از چه رو فرمود
اصل او بود در فروع و اصول
زانکه ازو زادهم وصول و فصول
حمد او کرد در ثنای رسل
که توئی قطب و مقتدای رسل
مرد بیهمت است چون حیوان
مرغ برد بپر بر اوج هوا
مرد پرد ورای ارض و سما
مرغ پرد مدام سوی جهات
مرد پرد بسوی ذات و صفات
آن پریدن بود بسوی ممات
وین پریدن بسوی آب حیات
خنک آنرا که همتش باشد
دل و جان در ره خدا پاشد
غیر عشق خدای را نخرد
هرچه پرده است بهر حق بدرد
گذرد خوش ز فرش و عرش علا
رود از لا روانه در الا
رست از لا هر آنکه در الا
یافت حق را ورای ارض و سما
ماند باقی در آن جناب قدیم
تا ابد در نعیم وصل مقیم
بی نشان گشت و از نشان برهید
در معانی شد از صور بجهید
پر همت عطای مردان است
رسته آن پر ز نور یزدان است
هرکرا ایزد آفرید سعید
بر خدا هیچ چیز را نگزید
جز خدا را نخواست در دو جهان
جن فدا کرد در ره جانان
گشت او را مقام مقعد صدق
کوششش چونکه بود از سر عشق
پر بکتمر کریم الدین
هست اندر زمان ولی گزین
اندر این دور اوست صاحبدل
نفس را کرده بهر حق بسمل
بهر عید وصال آن سلطان
کرد او گاو نفس را قربان
رمز موتوا ز مصطفی چو شنید
حلق تن را بتیغ عشق برید
از خودی مرد و زنده شد ز خدا
مردۀ زنده اوست در دو سرا
خلق را دستگیر نیست جز او
اندر این عصر امیر نیست جز او
هرکه او را محب و یار بود
کار او عاقبت تمام شود
همتش بر هر آن که شد مصروف
شود او چون جنید و چون معروف
هر که اصغا کند از او اسرار
گرددش فهم کوست از احرار
یادگار حسام دین ما را
اوست امروز در جهان یارا
هر که زان فوت در دها دارد
یافت درمان چو رو بدو آرد
هله زان پیش کاین شود هم فوت
برهانید خویش را از موت
روز و شب در رضای او کوشید
می جانی ز جام او نوشید
تا ز تیغ اجل شوید آزاد
تا دهید از جهان کون و فساد
تا شود عمرتان برون از عد ّ
در جهانی که نیست آن را حد
در نعیم بقا شوید مقیم
با خدا یار و همنشین و ندیم
بی نظیر است در جهان امروز
نیستش مثل در زمان امروز
گر ز ماضی و حال میگویم
اوست مقصود از این تکاپویم
ذکر عیسی و موسی و عمران
همه را شرح حال او میدان
ذکر منصور و ادهم و کرخی
ذکر ذوالنون و احمد بلخی
ذکر هر را هرو که گفتم من
ذکر جمله گزیدگان ز من
نیست مقصود از اینهمه گفتار
غیر اوصاف آن نکو کردار
ذکر ماضی ز عاشقان نه رواست
ماضی و آتی از جهان فناست
گفت عاشق همیشه از نقد است
هرچه جز نقد پیش او فقداست
در حدیثش اگر عدد باشد
قصد او زان عدد احد باشد
در نبی شرح انبیاء گزین
گرچه فرمود حق عیان و مبین
هر یکی را جدا ثناها گفت
بنمود آشکار سر نهفت
خلق وخلقی که بود هر یک را
شرح کرد و ستود هر یک را
قصد حق زان همه محم ّ د بود
ور نه لولاک از چه رو فرمود
اصل او بود در فروع و اصول
زانکه ازو زادهم وصول و فصول
حمد او کرد در ثنای رسل
که توئی قطب و مقتدای رسل
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴۸ - در بیان آنکه جهد را نیز از انبیا و اولیا باید دانستن که اگر ایشان نیاموختندی کس چه دانستی که جهد چه چیز است
جهد را نیز هم از ایشان دان
که ز گفتارشان شده است عیان
گر نگفتی بطالبان احمد
که عبادت کنید بهر احد
روزه دارید و هم نماز کنید
دائماً ذکر با نیاز کنید
در جهان تخم نیکوی کارید
تا برش روز حشر بردارید
همچنان از مشایخ بینا
گر نماندی بیان جهد بما
کاندر این راه سر بباید باخت
بیسر و پای باید آن سو تاخت
ز آرزو و مراد باید خاست
از فزونی نفس باید کاست
نفس را هر نفس بباید کشت
که عدوئی است سخت زشت ودرشت
گفت اعدی عدوک است رسول
نفس را زانکه رهزن است چو غول
از همه دشمنانت او بتر است
که همه همچو پا و او چو سر است
بلکه او چشمه است و ایشان آب
او چو شهری بزرگ و ایشان باب
اصل اصل عذاب و دوزخ اوست
بلکه او بحر و دوزخ از وی جوست
کشتن نفس را مگیر گزاف
که بسوزن نکند کس که قاف
تو چو میشی و او چو گرگ دران
برنیائی بوی یقین میدان
جز مگر ایزدت دهد یاری
که ورا از میانه برداری
گردنش گر بری بری زو سر
بر فلک چون ملک پری بی پر
اینهمه پندها اگر ز ایشان
نرسیدی بما بنام و نشان
کی بدی خلق را ز جهد خبر
خیر نشناختی کسی از شر
پس یقین دان که جمله ایشان اند
دستگیر عد ّ و و خویشان اند
همه را بیگمان بدان زیشان
بنده شو چون رسی بدرویشان
تا از آن بندگی شهی یابی
گرچه بد اختری مهی یابی
بینوا زان شهان نوا یابد
دل تاریک او صفا یابد
هوشیاری او شود مستی
بر بلندی رود از این پستی
ملک جاوید گرددش حاصل
شود او در جهان حق کامل
مرده از جودشان شود زنده
گریه از لطفشان شود خنده
بر هر آن کور کافکنند نظر
دیده گردد تنش ز پا تا سر
آن چنان شیخ کاین بود صفتش
هیچ او را مجوی در جهتش
در جهت رو نمینماید او
تو ورا سوی بیجهت میجو
زانکه اندر تن او همه جان است
هم دلش تختگاه جانان است
رهبر جمع اینچنین کس بود
خلق را صدق از او همیافزود
همه را مایه بود از آن سایه
زنده زو خاندان و همسایه
مدتی بود رهبر این جمع
در شب تار صورتش چون شمع
آخر کار کردگار وجود
اینچنین گوهری زما بربود
که ز گفتارشان شده است عیان
گر نگفتی بطالبان احمد
که عبادت کنید بهر احد
روزه دارید و هم نماز کنید
دائماً ذکر با نیاز کنید
در جهان تخم نیکوی کارید
تا برش روز حشر بردارید
همچنان از مشایخ بینا
گر نماندی بیان جهد بما
کاندر این راه سر بباید باخت
بیسر و پای باید آن سو تاخت
ز آرزو و مراد باید خاست
از فزونی نفس باید کاست
نفس را هر نفس بباید کشت
که عدوئی است سخت زشت ودرشت
گفت اعدی عدوک است رسول
نفس را زانکه رهزن است چو غول
از همه دشمنانت او بتر است
که همه همچو پا و او چو سر است
بلکه او چشمه است و ایشان آب
او چو شهری بزرگ و ایشان باب
اصل اصل عذاب و دوزخ اوست
بلکه او بحر و دوزخ از وی جوست
کشتن نفس را مگیر گزاف
که بسوزن نکند کس که قاف
تو چو میشی و او چو گرگ دران
برنیائی بوی یقین میدان
جز مگر ایزدت دهد یاری
که ورا از میانه برداری
گردنش گر بری بری زو سر
بر فلک چون ملک پری بی پر
اینهمه پندها اگر ز ایشان
نرسیدی بما بنام و نشان
کی بدی خلق را ز جهد خبر
خیر نشناختی کسی از شر
پس یقین دان که جمله ایشان اند
دستگیر عد ّ و و خویشان اند
همه را بیگمان بدان زیشان
بنده شو چون رسی بدرویشان
تا از آن بندگی شهی یابی
گرچه بد اختری مهی یابی
بینوا زان شهان نوا یابد
دل تاریک او صفا یابد
هوشیاری او شود مستی
بر بلندی رود از این پستی
ملک جاوید گرددش حاصل
شود او در جهان حق کامل
مرده از جودشان شود زنده
گریه از لطفشان شود خنده
بر هر آن کور کافکنند نظر
دیده گردد تنش ز پا تا سر
آن چنان شیخ کاین بود صفتش
هیچ او را مجوی در جهتش
در جهت رو نمینماید او
تو ورا سوی بیجهت میجو
زانکه اندر تن او همه جان است
هم دلش تختگاه جانان است
رهبر جمع اینچنین کس بود
خلق را صدق از او همیافزود
همه را مایه بود از آن سایه
زنده زو خاندان و همسایه
مدتی بود رهبر این جمع
در شب تار صورتش چون شمع
آخر کار کردگار وجود
اینچنین گوهری زما بربود