عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
نگاری کز رخ چون مه کند بر نیکوان شاهی
بهشتست او که اندر وی بیابی هرچه می خواهی
اگرچه عاشقانش را بهشت اندر نظر ناید
غلام هندوند اورا همه ترکان خرگاهی
ایا دنیا زتو گلشن بعشق تست جان درتن
رخ پرنور تو روشن بنور صبغت اللهی
جفا باعاشقان کم کن که مر سلطان ظالم را
درازی باشد اندر دست واندر عمر کوتاهی
الا ای طالب صادق اگر بر وی شدی عاشق
کنون می ران که براسبی کنون می رو که بر راهی
چو داد بندگی دادی ستاندی خط آزادی
کنون مطلق که در بندی کنون رسته که درچاهی
ازو او را خوه ای مسکین چو او داری همه داری
زدریا در طلب زیرا زجو حاصل شود ماهی
وگر اورا همی خواهی ببر پیوند خود ازخود
چو دربارت گهر باشد مکن با دزد همراهی
بپای عقل خود نتوان طریق عشق او رفتن
که نتوان زرگری کردن بدست افزار جولاهی
برو ای سیف فرغانی زمانی دور شو از خود
دمی کزخویشتن دوری زنزدیکان درگاهی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
مرا باز اتفاق افتاد عشق سرو بالایی
که حسنش مجلس افروزست و رویش عالم آرایی
مرا سلطان حسنش گفت اگر از بهر ما داری
دلی پرخون ز اندوهی سری مجنون ز سودایی
بهر باذی مکن پرچین چو روی آب پیشانی
کزین سان موج انده را دلی باید چو دریایی
ایا بی عشق تو چون می روانم فتنه انگیزی
ایا بی ذکر تو چون نی زبانم باد پیمایی
بشیرینی سخن ما را زبانت صید کرد آری
تو صیاد مگس گیری و دام تست حلوایی
سماع نامت ای دلبر مرا کردست سرگردان
بیادستی بزن تا من ز خود بیرون نهم پایی
اگر ملک دو عالم را بمن بخشی یقین می دان
که نپسندم اقامت را برون از کوی تو جایی
ببخت خویش و رای تو توان اندر تو پیوستن
کجا باشد چنان بخت و کیت افتد چنین رایی
چو وصلت آرزو دارم نخواهم زیستن بی تو
روا داری که من مسکین بمیرم در تمنایی
نمی دانم بدین طالع بروز وصل چون آرد
شب هجران لیلی را چو مجنون ناشیکبایی
بجز عاشق نبیند کس جمال روی جانان را
نمودن کار خورشیدست و دیدن کار بینایی
عزیز مصر نشناسد که او را کیست در خانه
کمال حسن یوسف را نداند جز زلیخایی
چو سعدی سیف فرغانی جهان را عذر می گوید
نه من تنها گرفتارم بدام زلف زیبایی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
اگر خورشید و مه نبود برین گردون مینایی
تو از رو پرده برگیر و همی کن عالم آرایی
سزای وصف روی تو سخن در طبع کس ناید
که در تو خیره می ماند چو من چشم تماشایی
میان جمع مه رویان همچون شب سیه مویان
تو با این روی چون خورشید همچون روز پیدایی
ترا لیلی نشاید گفت لیکن عاقل از عشقت
عجب نبود که چون مجنون برآرد سر بشیدایی
منم از عشق روی تو مقیم خاک کوی تو
مگس از بهر شیرینیست در دکان حلوایی
اگر در روز وصل تو نباشم جمع با یاران
من و آه سحرگاه و شب هجران و تنهایی
مرا با غیر خود هرگز مکن نسبت مدان مایل
مسلمان چون کند نسبت مسیحا را بترسایی
میان صبر و عشق ای جان نزاعست از برای دل
که اندر دل نمی گنجد غم عشق و شکیبایی
حرم بر عاشقان تنگست از یاران غار تو
چو سگ بیرون در خسبم من مسکین ز بی جایی
عزیز مصر اگر ما را ملامت گر بود شاید
تو حسن یوسفی داری و من مهر زلیخایی
ز جان بازان این میدان کسی همدست من نبود
که من در راه عشق تو بسر رفتم ز بی پایی
چو سعدی سیف فرغانی بوصف پسته تنگت
چو طوطی گر سخن گوید کند زآن لب شکرخایی
چو جنت دایم اندر وی همه رحمت فراز آید
«تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و زیبایی »
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
زهی خورشید را داده رخ تو حسن و زیبایی
در لطف تو هرکس بر من نبندد گر تو بگشایی
بزیورها نکورویان بیارایند گر خود را
تو بی زیور چنان خوبی که عالم را بیارایی
ترا همتا کجا باشد که در باغ جمال تو
کند پسته شکرریزی کند سنبل سمن سایی
اگر نز بهر آن باشد که در پایت فتد روزی
که باشد گل که در بستان برآرد سر بر عنایی
هم از آثار روی تست اگر گل راست بازاری
ادب نبود ترا گفتن که چون گل حور سیمایی
اگر روزی ز درویشی دلی بردی زیان نبود
که گر دولت بود یکشب بوصلش جان بیفزایی
چه باشد حال مسکینی که او را با غنای تو
نه استحقاق وصل تست و نی از تو شکیبایی
من مسکین بدین حضرت بصد اندیشه می آیم
ز بیم آنک گویندم که حضرت را نمی شایی
اگر چه دیده مردم بماند خیره در رویت
ببخشی دیده را صد نور اگر تو روی بنمایی
تو از من نیستی غایب که اندر جان خیال تو
مرا در دل چو اندیشه است و در دیده چو بینایی
مرا با تو وصال ای جان میسر کی شود هرگز
که من از خود روم آن دم که گویندم تو می آیی
چنان شیرینی ای خسرو که چون فرهاد در کویت
جهانی چون مگس جمعند بر دکان حلوایی
کنون ای سیف فرغانی که پایت خسته شد در ره
برو بار سر از گردن بیفگن تا بیاسایی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
الا ای شمع دل را روشنایی
که جانم با تو دارد آشنایی
چو دل پیوست با تو گو همی باش
میان جان و تن رسم جدایی
گرفتار تو زآن گشتم که روزی
بتو از خویشتن یابم رهایی
دلم در زلف تو بهر رخ تست
که مطلوبست در شب روشنایی
منم درویش همچون تو توانگر
که سلطان می کند از تو گدایی
مرادی نرگس مست تو می گفت
منم بیمار تو نالان چرایی
بدو گفتم از آن نالم که هرسال
چو گل روزی دو سه مهمان مایی
نه من یک شاعرم در وصف رویت
که تنها می کنم مدحت سرایی
طبیعت عنصری عقلم لبیبی
دلم هست انوری دیده سنایی
اگر خاری نیفتد در ره نطق
بیاموزم ببلبل گل ستایی
من و تو سخت نیک آموختستیم
ز بلبل مهر و از گل بی وفایی
ترا این لطف و حسن ای دلستان هست
چو شعر سیف فرغانی عطایی
گشایش از تو خواهد یافت کارم
که هم دلبندی و هم دلگشایی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
ای شده حسن ترا پیشه جهان آرایی
عادت طبع من از وصف تو شکرخایی
ماه را زرد شود روی چو در وی نگری
روز را خیره شود چشم چو رخ بنمایی
یا بدان لب بده از وصل نصیب عشاق
یا چنان کن که چنین روی بکس ننمایی
بوسه یی دادی و پس طیره شدی لب پیش آر
تا همانجا نهمش باز اگر فرمایی
زانتظار شب وصل تو مرا روز گذشت
می ندانم که چرا منتظر فردایی
بس که در آرزوی وصل تو چشمم بگریست
خواب را آب ببرد از حرم بینایی
ای دل خام طمع آب برین آتش زن
چند بر خاک درش باد همی پیمایی
ذره گم شده یی در هوس خورشیدی
قطره خشک لبی در طلب دریایی
من ازین در نروم زآنک گروهی عشاق
روی معشوق بدیذند بثابت رایی
بلبل از باغ چو بیرون نرود گل بیند
زاغ بر مزبله گردد چو بود هر جایی
سیف فرغانی تا کی بتمنا گوید
بود آیا که خرامان ز درم باز آیی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
دل در غم چون تو بی وفایی
در بستم و می کشم جفایی
عمرت خوانم ازآنکه با کس
چون عمر نمی کنی وفایی
هرروز بهر کسیت میلی
هر لحظه بدیگریت رایی
گر نیست دل تو راست باما
می زن بدروغ مرحبایی
گم گشت و نشان همی نیابم
مسکین دل خویش را بجایی
در کوی خود ار ببینی اورا
از ما برسان بدو دعایی
دردل غم غیر تست ای دوست
در خانه کعبه بوریایی
ای مرهم انده تو کرده
درد دل ریش را دوایی
وی مصقله غم تو داده
آیینه روح را صفایی
گر سود کند زیان ندارد
در کوی تو گه گهی گدایی
سیف از غم عشق تو سپر کرد
گر تیغ برو کشد قضایی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
تو قبله دل وجانی چو روی بنمایی
بطوع سجده کنندت بتان یغمایی
تو آفتابی واین هست حجتی روشن
که درتو خیره شود دیده تماشایی
بوصف حسن تو لایق نباشد ار گویم
بنفشه زلفی وگل روی وسرو بالایی
ز روی پرده برانداز تا جهانی را
بهار وار بگل سربسر بیارایی
چگونه باتو دگر عشق من کمی گیرد
که لحظه لحظه تو در حسن می بیفزایی
بدست عشق درافگند همچو مرغ بدام
کمند عشق تو هر جا دلیست سودایی
برآستان تو هستند عاشقان چندان
که پای بر سر خود می نهم زبی جایی
بلطف بر سر وقت من آ که در طلبت
زپا درآمدم وتو بدست می نایی
بهجر دور نیم ازتو زآنکه هر نفسم
چو فکر در دل ودر دیده ای چو بینایی
اگر چه ملک نخواهد شریک، نتوانم
که روز وشب غم تو من خورم بتنهایی
در آمدن زدر دوست سیف فرغانی
میسرت نشود تا زخود برون نایی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
در گلشن حسن چون تو کس نیست
معروف چو گل بخوب رویی
من تنگ دلم چو غنچه وتو
لاله رخی و بنفشه مویی
موی تو بر آن زمین که افتاد
از خاک نرفت مشک بویی
ما آن توایم وجمله گویند
تو آن کئی همی نگویی
گم شد دل صد هزار عاشق
تو خود دل عاشقی نجویی
دستت نرسد بدامن سیف
تا دست زخویشتن نشویی
ای چون گل نو بتازه رویی
بر روی تو ختم شد نکویی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
ز دلبران همه شهر دل پذیر تویی
مرا ز جمله گزیر است و ناگزیر تویی
ز دیگران سخنی بر زبان رود هر وقت
ولی مدام چو اندیشه در ضمیر تویی
پیاده اند نکویان ز نطع دل بیرون
کنون چو شاه درین خانه جایگیر تویی
سمن بران همه با کثرتی که ایشانراست
ترا رعیت فرمان برند امیر تویی
همه روایت منظومه حکایاتند
ترا چه شرح دهم جامع کبیر تویی
بنام حسن تو از بهر شعر چون زر خرد
زدیم سکه که سلطان این سریر تویی
بدین جمال (چو) خورشید می توانی گفت
که آفتاب منم ذره حقیر تویی
زمین بدور تو چون آسمان شد و در وی
مه تمام بدان روی مستدیر تویی
اگر سراج منیرست بر فلک بر ما
قمر بلمعه چراغی بود منیر تویی
لبت بنکته بسی آب و خمر در هم ریخت
مگر ز جوی بهشت انگبین و شیر تویی
ز بعد آن همه الفاظ مدح در حق تو
که از معانی آن یک بیک خبیر تویی
رقیب بی نمکت را سزد اگر گویم
که بهر کوفتن ای ترش روی سیر تویی
مرا هوای تو دی گفت سیف فرغانی
ز قید ما دگران مطلقند اسیر تویی
برای وقت جوانان کنون که سعدی رفت
سخن بگو که درین خانقان پیر تویی
ملک مجیر و ملک دم بدم ظهیرت باد
که زیر چرخ نخستین دوم اثیر تویی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
عشق تو دردست و درمانش تویی
هست عاشق صورت و جانش تویی
آنچه در درمان نیابد دردمند
هست در دردی که درمانش تویی
سالک راه تو زاول واصلست
کین ره از سر تا بپایانش تویی
عاشقت کی گنجد اندر پیرهن
چون ز دامن تا گریبانش تویی
ما و تو این هر دو یک معنی بود
کآشکارش ما و پنهانش تویی
عاشق روی ترا در دین عشق
غیر تو کفرست و ایمانش تویی
دل بتو زنده است همچو تن بجان
این خضر را آب حیوانش تویی
خوشه خوشه کشت هستی جوبجو
زرع بی آبست و بارانش تویی
این غزل شطح است و قوالش منم
وین سخن حق است (و) برهانش تویی
منطق الطیر سخنهای مرا
کس نمی داند سلیمانش تویی
سیف فرغانی از آن بر نقد شعر
سکه زین سان زد که سلطانش تویی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
آن روی نگر بدان نکویی
پرگشته ازو جهان نکویی
ای از رخ تو خجل مه وخور
دیگر مفزا برآن نکویی
این آمدن تو در جهان هست
در حق جهانیان نکویی
بر روی زمین نمی دهد کس
جز دررخ تو نشان نکویی
درعهد تو بر زمین چو باران
می بارد از آسمان نکویی
ازبهر لب تو گفته یاقوت
چون لعل بصد زبان نکویی
عاشق نبود کسی که ازدل
با تو نکند بجان نکویی
بر باد مده مرا که گشتست
چون آب زتو روان نکویی
عاشق بکند بهر چه دارد
درکوی تو با سگان نکویی
درحق من ای نگار می کن
چون کرد همی توان نکویی
دانی که همی رسد بدرویش
ازمال توانگران نکویی
از خوان خود ای توانگر حسن
در حق گدا بنان نکویی
می کن که همی کنند مردم
با کلب باستخوان نکویی
از روی تو می خوهم نشانی
ای روی ترا نشان نکویی
سیف از سخن تو سودها کرد
هرگز نکند زیان نکویی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
این اتفاق طرفه بین کندر فتد
چون من گدایی با چو تو شهزاده یی
کی کفؤ باشد ماه را استاره یی
چون مثل باشد لعل را بیجاده یی
مپسند کز کمتر غلامی کم بود
در بندگی تو چو من آزاده یی
انصاف ده تا چون شکیبایی کند
بی چون تو دلبر همچو من دلداده یی
نگرفت نقش دیگری تا نقش خود
بنشاندی در طبع چون من ساده یی
ای خورده روح از جام عشقت باده یی
می کن نظر در کار کارافتاده یی
مخمور کرده عقل هشیار مرا
چشمت که مستی می کند بی باده یی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
گرخوش کند لب تو دهانم ببوسه یی
خرم شود زلعل تو جانم ببوسه یی
خواهم زجور تو گله کردن بپادشاه
گر عاقلی بگیر دهانم ببوسه یی
درحسرت کنار تو جانم بلب رسید
زین ورطه لطف کن برهانم ببوسه یی
ای جان مکن گرانی ویکبار بر لب آی
باشد که من ترا برسانم ببوسه یی
گفتم که جان من بستان بوسه یی بده
گفتی هزار جان نستانم ببوسه یی
گرآن لب و دهان که تو داری مرا بود
ملک دو کون را بستانم ببوسه یی
دیدی که من زبان شکایت خوهم گشاد
کردی فسون و بست زبانم ببوسه یی
زنده کنند مرده بآب دهان من
گربا تو کام خویش برانم ببوسه یی
یکبار دیگرم بکنار و لبت رسان
ای برده حاصل دو جهانم ببوسه یی
گویی لب من ازشکر و قند خوشترست
من لذت لب تو چه دانم ببوسه یی
درکار عشق جان و دلی داشتم چوسیف
اینم بعشوه یی شد وآنم ببوسه یی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
ای جان من ز جوهر عشقت خزینه یی
وی من ز عاشقان جمالت کمینه یی
تابوت تن ز مرده دل گور کافرست
در جان اگر ز عشق نباشد سکینه یی
هر تنگ دل امین نبود سر عشق را
جای پیمبری نبود هر مدینه یی
کی شرح حال عشق کند هر سخنوری
کی دستکار نوح بود هر سفینه یی
دل برد عشق گر طمع جان کند رواست
سیمرغ سیر باز نگردد بچینه یی
اندر خرابه دل من گنج مهر تست
ای شه سپرده ای بگدایی خزینه یی
ای حال (او) مپرس که چونست در غمت
بشکست چون بسنگ رسید آبگینه یی
در خان من که آب ندارم، هوای تو
زآن سان بود که در دل خاکی دفینه یی
مست شراب عشق تو در زی زاهدان
پیدا بود چنانکه می اندر قنینه یی
من دوستدار تو و تو دشمن، روا مدار
مهر مرا مقابله کردن بکینه یی
جانا قرین تو که بود با چنین جمال
خورشید غیر ماه ندارد قرینه یی
عطار هشت خلد شود حور اگر بود
چون زلف مشکبار تواش عنبرینه یی
گر کوه نام تو شنود در زمان چو لعل
هر سنگ او بنام تو گردد نگینه یی
با تیر غمزه تو که او را هدف دلست
ما چون نشانه پیش نهادیم سینه یی
بر قد سیف در ره عشق تو دلق فقر
زیبا چو بر عذار عروسان زرینه یی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱
دیده تحمل نمی کند نظرت را
پرده برافگن رخ چو ماه و خورت را
نزد من ای از جهان یگانه بخوبی
ملک دو عالم بهاست یک نظرت را
مشکلم است این که چون همی نکند حل
آب سخن آن لبان چون شکرت را
عشق تو داده است در ولایت جان حکم
هجر ستم کار و وصل داد گرت را
منتظرم لیک نیست وقت معین
همچو قیامت وصال منتظرت را
میل ندارد بآفتاب و بروزش
هرکه بشب دید روی چون قمرت را
پرده برافگن زدورو گرنه ببادی
گرد بهر سو بریم خاک درت را
پر زلآلی شود چو بحر کنارش
کوه اگر در میان رود کمرت را
مصحف آیات خوبیی و باخلاص
فاتحه خوانیم جمله سورت را
خوب چو طاوسی و بچشم تعشق
ما نگرانیم حسن جلوه گرت را
مشک چه باشد بنزد تو که چو عنبر
زلف تو خوش بو کند کنار و برت را
چون سخن اینجا رسید دوست مرا گفت
سیف شنودیم شعرهای ترت را
مس ترا حکم کیمیاست ازین پس
سکه اگر از قبول ماست زرت را
وقت شد اکنون که ما حدیث تو گوییم
فاش کنیم اندرین جهان خبرت را
بر سر بازار روزگار بریزیم
بر طبق عرض حقه گهرت را
گرچه زره وار رخنه کرد بیک تیر
قوس دو ابروم صبر چون سپرت را
پای چو هیزم شکسته دار و مزن نیز
بیهده بر سنگ دیگران تبرت را
بر در ما کن اقامت و بسگان ده
بر سر این کو زواده سفرت را
بر سر خرمن چو کاه زبل مپنداز
گر که و دانه فزون کنند خرت را
تا نرسد گردنت بتیغ زمانه
از کله او نگاه دار سرت را
جان تو از بحر وصلم آب نیابد
تا جگرت خون و خون کنم جگرت را
گر تو بر این اوج چون فرشته برآیی
جمله ببینند از آسمان گذرت را
تا بنشان قبول مات رساند
بر سر تیر نیاز بند پرت را
رو قدم همت از دو کون برون نه
بیخ برآور ازین و آن شجرت را
ور نه چو شاخ درخت از کف هرکس
سنگ خور ار میوه یی بود زهرت را
زنده شود مرده از مساس تو گر تو
ذبح بتیغ فنا کنی بقرت را
قصر ملوکست جسم تو و معنا نیست
این همه دیوارهای پر صورت را
دفتر اسرار حکمتی و یدالله
جلد تو کردست جسم مختصرت را
مریم بکر است روح تو بطهارت
ای مدد از جان دم مسیح اثرت را
در شکم مادر ضمیر چو خواهم
عیسی انجیل خوان کنم پسرت را
کعبه زوار فیض مایی و از عشق
یمن یمین الله است هر حجرت را
چون حرم قدس عشق ماست مقامت
زمزم مکه است تشنه آبخورت را
و از اثر حکم بارقات تجلی
فعل یکی دان بصیرت و بصرت را
تا ز تو باقیست ذره یی نبود امن
منزل پر خوف و راه پرخطرت را
چون تو ز هستی خویش وا برهی سیف
زشت شمر خوب و عیب دان هنرت را
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲
بباغی در بدیدم پار گل را
مگر گفتم تویی ای یار گل را
خطای خویشتن امسال دیدم
که نسبت با تو کردم پار گل را
وگر بویت ز دیوارش درآید
ز در بیرون کند گلزار گل را
ترا من با رقیبت دیدم و گفت
چه خوش می پرورد این خار گل را
چو مشکین زلف تو خوش بو نباشد
وگر عنبر بود در بار گل را
اگر این سرخ روی اسپید دیدی
برفتی زردی از رخسار گل را
ز شوق خوب رویانش بدر کن
چه رختست اندرین بازار گل را
بخود مشغول می دارد مرا گل
چو خار از راه من بردار گل را
نسیم صبح را گفتم سحرگه
ز حبس غنچه بیرون آر گل را
جوابم داد و گفتا پیش رویش
چو پیش گل گیا پندار گل را
چو با آن گلستان در گلشن آیی
نظر بروی کن و بگذار گل را
بخوبی تو کلهداری و، خاری
بسر بربسته چو دستار گل را
تو سلطانی و گل همچون رعیت
بدست این و آن مگذار گل را
غریبست آمده وز ره رسیده
بلطف خویشتن خوش دار گل را
بجز خارش کسی اندر قفا نیست
بروی خویش کن تیمار گل را
ز حسنت مایه ده ای جان و منشان
ببازار چمن بی کار گل را
ز خجلت پای او از جای رفتست
بدست لطف خود باز آر گل را
بصد دستان ثناگوی تو گردد
چو بلبل گر بود گفتار گل را
چو او رنگی ز رخسار تو دارد
دگر زین پس ندارم خوار گل را
جهانی خوب را لطف تو نبود
که باشد میوه کم بسیار گل را
قبای تور اندام تو دایم
بتنگ آورده صد خروار گل را
ز عشق روی تو زین پس برآید
چو بلبل نالهای زار گل را
عجب نبود که همچون نرگس خود
ز عشق خود کنی بیمار گل را
مرا این شعرها گل میدهد گفت
که کرد آگه ازین اسرار گل را
درین اشعار من ذکر تو کردم
علم کردم برین اسحار گل را
مباد از سیف فرغانی ترا عار
که از بلبل نباشد عار گل را
من و تو هر دو از هم ناگزیریم
که از خاری بود ناچار گل را
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵
بیا بلبل که وقت گفتن تست
چو گل دیدی گه آشفتن تست
بعشق روی گل قولی همی گوی
کزین پس راستی در گفتن تست
مرا بلبل بصد دستان قدسی
جوابی داد کین صنعت فن تست
من اندر وصف گل درها بسفتم
کنون هنگام گوهر سفتن تست
بوصف حسن جانان چند بیتی
بگو آخر نه وقت خفتن تست
حدیث شاعران مغشوش و حشوست
چنین ابریز پاک از معدن تست
الا ای غنچه در پوست مانده
بهار آمد گه اشکفتن تست
گل انداما از آن روی از تو دورم
که چندین خار در پیرامن تست
تویی غازی که صد چون من مسلمان
شهید غمزه مرد افگن تست
من آن یعقوب گریانم ز هجرت
که نور چشمم از پیراهن تست
مه ارچه دانها دارد زانجم
ولیکن خوشه چین خرمن تست
تو ای عاشق مصیبت دار شوقی
نداری صبر و شعرت شیون تست
چو شمع اشکی همی ریز و همی سوز
چراغی، آب چشمت روغن تست
ولی تا زنده ای جانت نکاهد
حیات جان تو در مردن تست
چه بندی در بروی آفتابی
که هر روزش نظر در روزن تست
چه باشی چون زمین ای آسمانی
درین پستی، که بالا مسکن تست
چو در گلزار عشقت ره ندادند
تو خاشاکی و دنیا گلخن تست
درین ره گر ملک بینی پری وار
نهان شو زو که شیطان ره زن تست
چو انسان می توان سوگند خوردن
بیزدان کآن ملک اهریمن تست
چنین تا باریابی بر در دوست
درین ره هرچه بینی دشمن تست
بزن شمشیر غیرت، زآن میندیش
که همتهای مردان جوشن تست
نکورو یوسفی داری تو در چاه
ترا ظن آنکه جانی در تن تست
کمند رستمی اندر چه انداز
خلاصش کن که در وی بیژن تست
تو در خوف از خودی، از خود چو رستی
ازآن پس کام شیران مأمن تست
سراندر دام این عالم میاور
وگرنه خون تو در گردن تست
دل کس زین سخن قوت نگیرد
که یاد آورد طبع کودن تست
ز دشمن مملکت ایمن نگردد
بشمشیری که از نرم آهن تست
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶
حسن آن صورت از صفت بدرست
که بمعنی ز جمله خوبترست
روی حرف ز حسن او دیدم
از معانی درو بسی صورست
سور مصحف نکویی را
همچو الحمد سرور سورست
ای ز روی تو حسن را زینت
حسن از آن روی در جهان سمرست
از دو عالم مرا تویی مقصود
غرض آدمی ز کان گهرست
زین صدفها امید من لولوست
زین قصبها مراد من شکرست
از تجلی تو منم آگاه
ذره(را) از طلوع خور خبرست
نظری بر چو من گدا انداز
که نه هر عاشقی توانگرست
ذره گر چند هست خوار و حقیر
هم درو آفتاب را نظرست
گرچه خفتن طریق عاشق نیست
کو بشب همچو روز در سهرست
آستان تو عاشقان ترا
همچو گردن مدام زیر سرست
خانه عشق حصن ربانیست
هر که در وی نشست بی خطرست
بخورد همچو گوسپندش گرگ
هرکه زین خانه همچو سگ بدرست
عاشق تو بپای همت رفت
طیران مرغ را ببال و پرست
وقت بی ناله نیست عاشق را
شب و روز این خروس را سحرست
خویشتن را بعشق بشکستم
که هزیمت درین وغا ظفرست
هرکجا عشق تو نزول کند
چان عاشق کمیته ما حضرست
مرد کز خوان عشق قوت نیافت
بهر نان همچو گاو برزگرست
در رهت بهر خون شدن جانا
همه احشای اهل دل جگرست
از برای سرادق عشقت
عرصه هر دو کون مختصرست
هر کجا عشق تو تویی آنجا
عشق تو چون تو میوه را زهرست
دایم از حسرت گل رویت
میوه نالان چو مرغ بر شجرست
ملک از سوز عشق بهره نداشت
کین نمک در خمیر بوالبشرست
تا نفس هست سیف فرغانی
جهد می کن که جهد را اثرست
هیچ بی ذکر دوست شعر مگوی
سکه بر روی زر جمال زرست
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰
ای که در صورت خوب تو جمال معنیست
قبله روح از آن روی کنم کان اولیست
هرکرا قالب دل جان نپذیرفت از عشق
همچو تمثال بود، صورت او بی معنیست
ره نماینده همیشه بظلال عشق است
ماه روی تو که یک لمعه او نور هدیست
علما کاتب دیوان تواند الا آنک
سخن عشق نویسد قلم او اعلیست
همه ذرات جهان مضطرب از عشق توند
خاک را چون فلک از شوق تو آرامی نیست
هرچه بر لوح وجودند ثناگوی توند
اگر الفاظ مدیح است و گر حرف هجیست
نقطهایی که برین لوح پراگنده شدند
باز اگر جمع کنی شان همه را اصل یکیست
حرفها جمله زبانهای معانی دارند
حکمت ما همه از منطق ایشان املیست
زاشک پنهان الف ترچولحاف ابرست
بالش نقطه که افتاده بزیر سر بیست
هرکه اندوه تو خورد از غم خود سیر آمد
عافیت یافت مریضی که طبیبش عیسیست
نفس مأموم دلی دان که امامش عشقست
گرگ راعیست در آن گله که چوپان موسیست
دیده در روضه عقبی بتو روشن نشود
کوردل را گهر چشم نظر بر دنییست
نزد ارباب بصیرت اگرش صد چشم است
مرد کورست چو با غیر تو او را نظریست
ای که طاعت نکنی خاص برای منعم
از نعیم دو جهان هرچه خوری جمله ربیست
نزد عشاق تو گویست و زدن را شاید
هرچه در عرصه میدان علی تابثریست
از علی وزثری بگذر اگر مرد رهی
کم حاجی چه زنی چون متوجه بمنیست
سفر کعبه اگر از طرف شام کنند
در ره مکه یکی منزل حجاج علیست
هرکه او طالب خط است و دم از عشق زند
نزد قاضی حقیقت سخن او دعویست
هرچه در قید خود آرد دل آزادت را
بجز از عشق بدو دل ندهی آن تقویست
غم دینار ندارند که درویشانرا
حسبناالله رقم بر درم استغنیست
چون ترازو ز پی عدل درین کار آنست
که به جز راستی او را چو الف چیزی نیست
راستی را چو الف هیچ نداری زین ذوق
گر ترا مکنت شین است و ترا ثروت تیست
نزد آن کز حدث نفس طهارت کرده است
خاک آن ملک کلوخی ز پی استنجیست
نزد عاشق گل این خاک نمازی نبود
که نجس کرده پرویز و قباد و کسریست
تا تویی زنده مسلمان نشوی رو خود را
بکش ای خواجه که در مذهب عشق این فتویست
زنده جانی که بشمشیر غمش خود را کشت
بحیات ابدی مژده ور بویحیست
عشق صورست، ترا مرده کند زنده کند
بعث روح است از آن طامه (او) کبریست
های هو نون انانیت ما را خصم است
محو کن حتم جدل زآنکه نه این جای مریست
در سواد بشری کشف چنین ظلمت را
چاره از نور بیاضی است که در دیده هیست
مرد ره را ز پی تازگی عهد الست
در شب خلوت خود هر نفسی روز بلیست
در ره عشق اگر پی رو عقل خویشی
رو که تو چشم نداری و دلیلت اعمیست
بر سر آن ره نارفته که می باید رفت
خیز و غافل منشین بر قدم صدق بایست
سر درین ره نه و می رو که برفتن ز همه
ببری دست که پای تو دو و راه یکیست
رو که در بادیه عشق نشید سخنم
ای گران بار شتر سیر ترا همچو حدیست
من نویسنده و گوینده نیم چون دگران
سخنم داعی عشق و قلمم حرف ندیست
سخنم نیست ز قانون محبت بیرون
وین اشارات ترا از مرض روح شفیست
چون درین کار برآورد دمی، زن مردست
چون درین راه ندارد قدمی، مرد زنیست
از سر صدق برو پای طلب در ره نه
گرچه یابنده جانان کم و جوینده بسیست
بر وجوهات سخن ناظر دل مشرف شد
وندرین شغل رهی را قلم استیفیست
در چنین ملک که تیغ همه در وی کندست
پادشاهم که بشمشیر خودم استیلیست
سیف فرغانی اگر در طلبش جد نکنی
سخنت لاف و دروغ و عملت هزل (و) هجیست