عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۹ - در بیان آنکه هر کرا در این عالم کار تمام نشد با وجود چندین آلت که حق تعالی بوی داده است بعد از آنکه آلتش نماند از او چه کار خواهد آمدن نه در قرآن میفرماید که و من کان فی هذه اعمی فهو فی الآخرة اعمی. و در تقریر آنکه در افواه است که چون مرید شیخی شدی بعد از او نشاید شیخی دیگر گرفتن این سخن نزد اولیاء و اهل تحقیق خطاست.
گفت یزدان صریح در قرآن
تا پذیرند خلق از دل و جان
هر که باشد در این جهان اعمی
هم بود در جهان جان اعمی
آلتت داد تا ورا جوئی
چونکه آلت نماند چون پوئی
هیچکس ره برید بی پائی
یا که بی دست گشت گیرائی
هیچکس بی دو دیده دید سری
هیچکس بی درخت خورد بری
این محال است و جهل از این بگذر
هیچ این فکر را مکن دیگر
آن دلی کو برون آب و گل است
از تو پنهان مثال نور دل است
هیچ حظی از او نیابی تو
گرچه سویش ز جان شتابی تو
پس خطا باشد اینکه میگویند
نیست راه آنکه شیخ نو جویند
اولین شیخ را بگیر قوی
نیست مردی که سوی غیر روی
چونکه گشتی باولین خرسند
عهد را گیر و از وفا مپسند
که بگیری بر او تو شیخ دگر
نیست این راست پیش اهل نظر
باطل است این سخن بگوش مکن
این چنین زهر و نیش نوش مکن
تا نمانی ز گنج حق محروم
تا نگردی چو اشقیا مذموم
شیخ نو گیر تا رهی از غم
تا شود قطره ات ز دادش یم
لیک شیخی که باشد او کامل
صافی و پاک و عالم و عامل
مرده باشد در او صفات بشر
هیچ نبود بر او ز نقش اثر
دیدۀ او بحق بود بینا
خودیش رفته و نمانده خدا
دست در هر کسی نباید زد
چون نباشد چنین نشاید زد
صد هزار اند مدعی در راه
هریکی گفته دائما ز اله
دمبدم بخشش و عطا داریم
در ره فقر صد نواداریم
حالشان نیست آنچه میگویند
روز و شب عکس آن همیجویند
گفته این نوع و صد چنین دو نان
با خلایق ز حرص یک دونان
نیک کن احتیاط در ره دین
هر خسی را بسروری مگزین
جوی از او بوی اولین شیخت
چون بیابی بود یقین شیخت
عین شیخت بود در آن مظهر
دامنش گیر چونکه نیست دگر
کوزه گر گشت آب جوی نگشت
می خور از آب صافیش چون کشت
تا بروید درون تو گلزار
تا رهی از خودی و نفس چو خار
تا چو او چشم روح بگشائی
تا چو او هر نفس بیفزائی
تا روی بی قدم بچرخ وصال
تا ز نقصان رهی رسی بکمال
ور نگیری تو دست او ز بله
دان که گم کرده ‌ ای ز غفلت ره
زرگری را که میرد استادش
روز و شب گر کند ز جان یادش
هیچ از صنعتش نیاموزد
گرچه خود را ز ی اد او سوزد
تا نگیرد بجای او استاد
می نگردد ز زرگری دلشاد
در همه کارها و حرفت ها
چون ز استاد ماند کس تنها
بایدش جست اوستاد دگر
تا که کامل شود بعلم و هنر
ور نماید وفای سرد که من
نتوانم بر جز او رفتن
اوستاد من است در دو جهان
هستم از جان و دل ورا جویان
از چنان خر بدان که ناید کار
هیچ ناموزد و بماند خوار
چون غرض ز اوستاد صنعت اوست
صنعتش را بجو گذر از پوست
گر بصورت هزار گون باشد
تو بمعنی نگر که چون باشد
همه باشند یک چو آب از جو
منگر در نقوش خم و سبو
هرزه دان آن سخن که میگویند
این گروه پلید خام نژند
که تو بر شیخ خویش شیخ مگیر
گر کسی گویدت جز این مپذیر
گر بدی اینچنین در این عالم
یک نبی نامدی بجز آدم
همه را یاد او رسانیدی
بخدا وز غم رهانیدی
بعد از او نامدی رسول دگر
نبدی غیر آدم اندر خور
ذکر حمد و وفاش بس بودی
همه را زان طریق بگشودی
کی بدی فرض بر صغیرو کبیر
گرویدی بانبیای نذیر
نشدی خصم جانشان کافر
نبدی در جزای کفر سقر
پس بدان کان سخن کژ است و خطا
تا نگردی تمام جوی استا


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۱ - در بیان آنکه چون چلبی حسام الدین قدس اللّه سره از دنیا نقل کرد خلق جمع شدند و ولد را گفتند که بجای والد بنشین و شیخی کن. تا اکنون بهانه میکردی که حضرت مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز چلبی حسام الدین را خلیفه کرده بود. در این حال که او نقل کرد بایدکه قبول کنی و بهانه نیاوری ومنقاد شدن ولد و قبول کردن شیخی را.
خلق جمع آمدند پیر و جوان
همه شافع شدند لابه کنان
کای ولد جای والد آن تو بود
زانکه پیوسته مهربان تو بود
کردیش با حسام دین ایثار
زانکه بد پیش والدت مختار
چونکه رفت او بهانه ایت نماند
حق تعالی چو این قضا را راند
بعد از او کن قبول شیخی را
خلق را شو امام و راهنما
سر این قوم شو که بی سرور
هیچ کاری نیاید از لشکر
بی شه اسپاه جمله گمراه اند
گرچه کوه اند کمتر از کاه اند
تخ را کن ببخت خود مقرون
تا که در پاش سر نهد گردون
اهل گردون همه مرید تو اند
همه در آرزوی دید تو اند
همه حیران فکر و ورای تو اند
همه بنهاده سر بپای تو اند
همه را زا تو میرسد ادرار
همه را میشود چو زر ز تو کار
در جهان خوشه چین این خرمن
بنده است اینچنین گزین خرمن
اهل گردون چو این چنین باشند
ساکنان زمین که، فراشند
فهم کن تا چگونه پست شوند
پیش این رفعت و ز دست شوند
همچنین این سخن دراز کشید
کرد از ایشان ولد قبول وشنید
بر سر تخت رفت بی پائی
در جهانی که نیستش جائی
بی قدم رفت جان بسوی قدم
بی وجود بشر بشهر عدم
گشت غواص در چنان دریا
بدر آورد تحفه گوهرها
بر مریدان نثار کرد آن را
زندگی داد جان و ایمان را
خلق حیران شدند و گفتند این
که زهی قطب پادشاه گزین
آنچه در عمرها شود حاصل
ز اولیای گزیدۀ واصل
هر دمی میبرد مرید از او
میشود در جهان فرید از او
گشت راه نهان از او پیدا
جاهلان را همیکند دانا
مدت هفت سال گفت اسرار
بر سر تربت پدر بسیار
شرق تا غرب رفت آوازه
که شد آئین حق ز نو تازه
مشکلاتی که بسته بود گشاد
این چنین تحفه هیچ شیخ نداد
دشمنان جمله دوستان گشتند
از سر خشم و کینه بگذشتند
خشم یوسف برفت از اخوان
خشم را کشت این بزخم بیان
آنچه یوسف نکرد کرد این آن
خشم را برد از دل یاران
خلق را زنده کرد از نو باز
در دل جمله ک ا شت صدق و نیاز
پرده از پیش سرها برداشت
علم عشق بر هوا افراشت
فجفج افتاد در همه شیخان
کاین چه مستی است وین چه علم و بیان
دورها خیره مانده در دورش
خوشتر از راحت است هر جورش
کفر او بر فزود بر ایمان
صورتش بهتر از هزاران جان
کژیش خوب همچو ابروی است
بهتر از راستی ازاین روی است
از همه در گذشت و میجوشد
گر چه پیش است بیش میکوشد
چون جز او نیست پس چه جویان است
در وصال از چه روی بویان است
بی نشان میرود ز راه درون
نیست آنجا خود اندرون و برون
تا که گردان شده است چرخ کبود
غیر او را چنین مقام نبود
خاص خاص خداست از آزال
هیچکس را نبوده این اجلال
قال و حالش ز جمله افزون است
حالها پیش قال او دون است
اینچنین قال را چه باشد حال
کن قیاس و دو چشم دل میمال
تا بدانی که حال او ز قدم
بد فزونتر ز رهروان بقدم
آنچه حق گفت باوی اندر سر
نرسد کس بدان ز طاعت و بر
نشود حاصل آن ب سعی و جهاد
خیره در کارهای او اوتاد
داد بی حد عطا مریدان را
پر ز انوار کرد هر جان را
همه بردند بی شمار عطا
از کبیر و صغیر و پیر و فتی
زان عطا گر کنون نیند آگاه
گرچه شان از کرم نمود این شاه
عاقبت آگه و خبیر شوند
در علو برتر از اسیر شوند
گر بطفلی عطا کند سلطان
گلۀ بی شمار از اسبان
نشود طفل از آن عطا دلشاد
چون خبر نیستش که شاه چه داد
گر شود بالغ و خردمند او
بپذیرد ز عاقلان پند او
بر بدو نیک و خیر و شر آگاه
گردد و راست پوید اندر راه
داند این کان بود عطای عظیم
شاه گردد ز جود شاه کریم
گلۀ اسب را بکودک خرد
چون ببخشی نداند او که چه برد
بل رمد زان عطا ز بی خردی
که نه نیکی شناسد و نه بدی
قیمت گله گر بود بسیار
پیش طفل اندک است و بی مقدار
مرغکی گر دهی بوی خندد
شادمانه دل اندر آن بندد
از دو صد گله خوشترش آید
چونکه یک مرغ در برش آید
هست آن گله داد مرد خدا
کو دمی از خدا نگشت جدا
اوست شعشاع نور آن خورشید
که شد از نور او روان خورشید
از چنین داد بی خبر باشد
گرچه خور نور بر سرش پاشد
آنک ازین نور عشق بی خبر است
مشمر از بشر ورا که خر است
هر که او زین عطای بی پایان
بی خبر ماند طفل راهش دان
از چنان گنج در ترح آمد
وز یکی پول در فر ح آمد
شاد گردد ز صنع از صانع
صنع از صانعش شود مانع
رمد از ملکت بقا آن دون
جان دهد بهر خاک آن ملعون
چه بود خاک بشنو و دریاب
گر نئی همچو منکران در خواب
هرچه هست اندر این جهان میدان
جمله خاک است از طعام و زنان
اطلس و تاج زر بود خاکی
زان سبب عاقبت شود خاکی
اول آن خاک بود و رنگی یافت
جهت رنگ بر تو چون مه تافت
آخر کار رنگ از او برود
همچو اول که بود خاک شود
عاقل از رنگ کی رود از راه
رنگ و بو را کجا خرد آگاه
رنگهای ابد ز بیرنگی است
پیش بیرنگ رنگها رنگی است
نز بهار است رنگ سرخ و سپید
بر درخت چنار و بر گل و بید
گونه گون رنگهای خوش در باغ
بنموده ز باغ بی صباغ
آن بهاری که اینهمه ز وی است
پاک از رنگها ز داد حی است
همچنین فهم کن تو معنی را
چشم بگشا گذار دعوی را
اصل بیرنگی است رو سوی اصل
جهد کن تا شود بآنت وصل
منعدم گرد پیش اصل وجود
تا شود از تو صد جهان موجود
تا همه نقش ها ز تو زاید
نونو از صنع تو رود آید
ذات پاکت بخود بود قایم
صنعها هم ز تو رسد دایم
لیک این صنع ها نمی ماند
خنک آنکس که سر حق داند
بهر آن سر ببازد این سر را
هلد این خانه جوید آن در را
محو گردد ازین خودی کلی
رهد از نیکی و بدی کلی
صاف گردد ازین همه اوصاف
بی سر و پاکند بکعبه طواف
نیست گردد تمام از هستی
بی می و ساغری کند مستی
فهم این سر بعقل نتوان کرد
آلت فهم این بود غم ودرد
درد دین پرده سوز کفر بود
قفل جان زین کلید باز شود
هر که را درد نیست درمان نیست
جان کزو زنده نیست آن جان نیست
گرچه ماند بجان مخوانش جان
زانکه زنده نگشت از جانان
زنده از چار عنصر است آن جان
چون چراغی که شب شود رخشان
باشد آن نور او ززیت و فتیل
نیست باقی چو بحر یا چون نیل
تا بود زیت زنده باشد آن
چونکه زیتش نماند میبرد آن
لیک آن کز خدا بود زنده
باشد او بی زوال و پاینده
قایم از حق بود نه ز آب و ز نان
مدد اوست دایم از منان
همچو خورشید چشمۀ نوراست
هست باقی و از فنا دور است
زانکه بی علت است آن نورش
نیست معلول شادی و سورش
دارد از ذات خود چو زر نیکی
همه لطف است و سر بسر نیکی


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۵ - در بیان آنکه جانها تادر عالم معنی پنهان بودند زشت از خوب ظاهر نمیشد حق تعالی ارواح را در قوالب و اشباح فرستاد تا خوب از زشت پیدا گشت که السعید من سعد فی بطن امه و الشقی من شقی فی بطن امه. و در تقریر آن که چون شاگرد از استاد اندک آموزد هرگز اوستاد بدو فخر نکند بلکه از وجود او ننگ دارد ولیکن از آن شاگردی که صنعتش را عظیم آموخته باشد، و در حقیقت فخر کردن از او فخر کردن از خود باشد از آنرو میفرماید پیغمبر علیه السلام که الفقر فخری.
جان ها را خدای بی همتا
مختلف آفرید در مبدا
بود در بطن ام یکی نیکو
بود یک عکس آن بدو بدخو
از ازل بود آن شقی کافر
از قدم بود این تقی بافر
جان علوی تقی از اول بود
جان سفلی شقی از اول بود
چونکه اندر نقوش پیدا شد
خوب والا و زشت رسوا شد
جان احمد برفت بر بالا
جان بوجهل ماند تحت ثری
هر که باشد ز امت احمد
اندر آخر رود بسوی احد
خسرو ماست احمد مرسل
که همه مشکلات از او شد حل
همه چون ذره ایم از خور او
شبه چبود بنزد گوهر او
امتش گرچه خلق بسیاراند
اولیا در میانه مختار اند
ظاهر فعل او به خلق رسید
باطن و سر به اولیای رشید
امتش خلق ار یکی روی اند
از همه روی او ل یا اویند
آنچه او دید و یافت از ورزش
نرسد با کسی ز آمرزش
امتش را حق ار چه بنوازد
وصل جز بر خواص نفرازد
اولیا امت گزین وی اند
گر ز خاک حجاز ور ز ری اند
وارثان اند قال و حالش را
زانکه دیدند خوش جمالش را
دان که شاگرد مقبل آن باشد
که چو اوستاد پیشه دان باشد
وانکه در صنعت است او ابتر
همچو استاد کی شود سرور
باشدش ز اوستاد اندک چیز
همچنان کز رزی دومشت مویز
نبود آن مویز باغ تمام
بل بود همچو جرعه ای از جام
کی پسندد ز دل ورا استاد
کی کند فخر از او میان بلاد
لیک آن کس که صنعتش آموخت
همچو او شمع دانشش افروخت
فخر آرد وی از چنان شاگرد
نام او را همیشه سازد ورد
فقر فخری رسول از آن فرمود
که بد از اولیا قوی خشنود
فخر از خویش کردنی از غیر
فهم کن گر تراست در جان سیر
چونکه شاگرد اوستاد شود
در میانه دگر دوی نبود
خمره چون گشت پر ز خم عسل
هر دو را یک مبین مباش احول
امت کامل اولیای حق اند
زانکه سرمست ز لقای حق اند
رهبر او بود در پیش رفتند
همچو او در وصل راسفتند
از چنین قوم فخر چون نکند
فخر او در حقیقت است از خود
زانکه این آب عین آن آب است
هر که او غیر دید در خواب است
مدح یک بان اگر کنی بزبان
نانها جمله داخل اند در آن
نیست حاجت که تو جدا گوئی
هر یکی را چو دو ثنا پوئی
نان ها گرچه سخت بسیاراند
هر یکی نام و صورتی دارند
آنکه عاقل بود همی داند
از عدد در احد همی راند
کی غلط اوفتد اگر بشمار
نام یک چیز را کنند هزار
پیش عاقل هزار باشد یک
نفتد از نقوش نان در شک
همه اعداد آسمان و زمین
بر او یک بود یقین دان این
همچو نانهاست پیش او همه چیز
زانکه دادش خدای آن تمییز
کی رسد در چنین مقام سنی
بجز از اولیای راد غنی
عقل آنکس که بود خوب و بلند
عدد نان و رازده نفکند
فهم کرد او که اینهمه اعداد
هست یک چیز از اصل و از بنیاد
آنکسی را که نور تمییز است
داند او ذات جمله یک چیز است
هرکه را عقل بیش فهمش بیش
مرد عاقل گزیده باشد و پیش
عقل مردان حق که عقل کل است
عقل ها خار و عقلشان چو گل است
فهم ایشان بود بلند و عظیم
همچو فهم مسیح و نوح و کلیم
سر هر چیز را چنان کان هست
نیک دانند از بلند و ز پست
کاین زمین چیست بهر چه شده است
بیشتر زانکه شد چسان بده است
واسمان کز نقوش بیرون بود
از چه شد نقش چونکه بیچون بود
چیست عرش و چراست هم کرسی
همه دانی چو ز اولیا پرسی
از قدم پیش از حدوث جهان
صنعهائی که بود بی دوران
همچو روز است پیششان پیدا
زانکه حق کرد جمله را بینا
هرچه پیش تو هست نامعقول
نزد ایشان بود همه مقبول
از کلوخ و حجر سخن شنوند
ساکنان پیششان چو کبک دوند
نی بداود کوه هم آواز
شد در الحان و نغمه ها دمساز
نی ستون ناله کرد چون احمد
ساخت در موضعی دگر مسند
گفت نالان با حمد آن استن
که مرا از فراق زار مکن
نیک گاهت قدیم من بودم
از فراقت عظیم فرسودم
مصطفی چون شنید نالۀ او
گفت از رحم مرورا که بگو
سازمت یک درخت تازه و تر
که برند از تو تا قیامت بر
یا چو مؤمن نهم ترا در خاک
تا شوی حشر با صحابۀ پاک
گفت این بایدم که آن باقی است
لطف تو این شراب را ساقی است
چون ستون جماد جست بقا
دیدگان برگ و بر شوند فنا
ترک آن کرد و از بقا سر زد
بر چنان دولت ابد بر زد
میوه و برگ نقد را بگذاشت
علم نسیه چون شهان افراشت
پشت بر نقد کرد چون مردان
کرد رو سوی آن جوان مردان
تو کم از کوه و از ستون بده ای
کاین چنین عاشق جهان شده ای
چوب را بود آن چنان همت
بر چنین نفس باد صد لعنت
کو گزیند حیات دنیا را
بگذارد صلات عقبی را
ترک گوید جهان سرمد را
ملکت جاودان بی حد را
عیش سه روزۀ دروغین را
خرد از جان فرو شد او دین را
چند دانه اش چو مرغکی بفریفت
دانه در دام بود از او نشکیفت
این جهان دانه است و دوزخ دام
منه از جهل سوی کامش گام
ظاهرش خوب و باطنش زشت است
حقش از عین قهر بسرشت ست
لطف دانه ات همیکشد سوی شست
تا چو مرغت کند ز دامش ست
هرکه ازین دانه ها گریخت رهید
وای بروی کزین خطر نجهید


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۶ - در بیان آنکه مصطفی علیه السلام را پرسیدند از راه بهشت و دوزخ. فرمود که راه بهشت خارستان است و راه دوزخ گلستان که حفت الجنة بالمکاره و النار بالشهوات. و در بیان آنکه در آدمی نفس معنیئی است که صفتش حالی بین است و مدد از دیوان دارد و عقل معنیئی است که صفت او عاقبت اندیشی و پایان بینی است و مددش از فرشتگان است و جان معنیئی است منبسط که صفت و اثر او حیات است و دل معنیئی است و لطیفه‌ای که چون در دوفکر متردد باشی که عجب این کنم با آن آخر بهر کدام که فرود آئی و آنرا صائب دانی آن جوهر و لطیفه دل است. و ذات معنیئی است که میگوئی دل من جان من عقل می اینهمه را از خود بچیزی اضافت میکنی آن چیز ذات است.
مصطفی گفت با صحابه عیان
در بیان ره جحیم و جنان
هست راه بهشت خارستان
راه دوزخ بود گل و ریحان
هر که در راه خار زار رود
دانکه جانش مقیم خلد شود
هرکه او راه گلستان بگزید
بیگمان دان که در جحیم خزید
هرکه او تلخ زیست شیرین مرد
عاقبت بعد ز هر شکر خورد
عاقبت بین بود یقین عاقل
نقد جا ئ ی گزید هر غافل
صفت عقل عاقبت بینی است
هرچه کرده است میکند دینی است
عکس او نفس شوم دون پلید
عاقبت ننگریست حالی دید
عقل را چشم سوی آخرت است
سوی خلد و ثواب و مغفرت است
نفس را شهوت است مطلوبش
ذوق حالی است کرده مغلوبش
مدد عقل دایم از ملک است
چون ملک عقل نیز از فلک است
نفس بد چونکه شیر دیو مزید
جنس او بود از آن ورا بگزید
ملک و عقل هر دو یک نوراند
دیو با نفس مست دیجور اند
نس بد را ز عقل نیک بدان
دوست عقل است و نفس دشمن جان
هر یکی را ز سیرتش بشناس
تاروی در عیان رهی ز قیاس
روح را دان که معنئی است بسیط
ساده یک سان بسان بحر محیط
نیست جز زندگی در او صفتی
کس نیابد جز این بر او صفتی
کشف گردد ز جنبش حیوان
کاندرو مضمر است و پنهان جان
بهمین وصف جان شود معلوم
غیر این نیست اندرو مکتوم
باز چون پیش آیدت کاری
از بدو نیک چون گل و خاری
متردد شوی کدام کنم
تا که مقصود خود تمام کنم
زان دو کارت یکی که شد مختار
آن لطیفه بود دل ای دلدار
هرکدامین طرف که شد غالب
میل تو آن دل است ای طالب
چونکه گشت اینهمه برت ظاهر
از صفات پلید و از طاهر
ذات را هم بجو که دریابی
گر ز اهل نماز و محرابی
آن اضافت که میکنی تو بخود
از دل و روح و جسم و هوش و خرد
تن من جان من همیگوئی
چونکه اندر سخن همیپوئی
ذات آن من بود یقین میدان
گشت سر فاش از جوانمردان
آنچه گوئی بمردمان تو و من
ذات آن است ای عزیز زمن
چون اضافت کنی بخود بزبان
از دل و عقل از تن و از جان
از سر و پای و دست و هر چه جز آن
که از آن منند بی ز گمان
آن اضافت که میکنی جان را
یادل و عقل و هوش و ایمان را
ذات تو باشد آن مشار الیه
همه همچون رعیت اند لدیه
آن مضاف الیه ذات تو است
یک بود ذات را مگو که دو است
پس یقین شد که غیر این همه ای
از ازل تو شبان این رمه ای
هرچه اندر تو هست بنمودم
قفل را بی کلید بگشودم
تا ببینی چه گنجها داری
گهر و لعل بی بها داری
تا که گردی بخویشتن مشغول
بشناسی فرشته را از غول
عقل را از ملک جدا نکنی
روی را جز سوی خدا نکنی
هم بدانی که نفس و دیو یکی است
شودت این یقین ت را چه شکی است
دان که دل هم در اندرون شاه است
بیشمارش غلام و اسپاه است
عقل هم چون وزیر اندر تن
باقیان چون حشم ز مرد و ز زن
هرچه زاید ز عقل مرد بود
چون طبیب آن دوای درد بود
وانچه زاید ز نفس باشد زن
رای زن بد بود برویش زن
لشکرش بیشمار و حد و کران
فکرها اند لشکرش میدان
فکر عقل لشکر کیوان
فکر نفس لشکر دیوان
از پری و ز دیو لشکر ها
بیعدد در صدور پیکرها
دل سلیمان و جمع دیو پ ری
پیش او لشکرند چون نگری
پادشاهیش را ز خاتم دان
امر و حکمش ز خاتم است روان
گر بود خاتمش سلیمان است
ورنه در قدر کم ز دیوان است
امر انگشتری است پاسش دار
تا نیفتی ز سروری ای یار
زانکه خاتم چو دیو از تو برد
بعد از آن کس بیک جوت نخرد
چون که آدم شکست امر خدا
رفت بیرون ز جنة الماوی
حله ها زو پرید و شد عریان
ماند اندر فراق حق گریان
ناله میکرد زان غبین شب و روز
زاتش هجر بود اندر سوز
نزد حق توبه اش چو گشت قبول
شد میسر ازلن سپس مأمول
هم تو از توبه رو سوی امرش
تا بنوشی ز ساقیان خمرش
شاه گردی چنانکه بودی باز
هر طرف صیدها کنی چون باز
تخت و ملکت ز حق شود حاصل
گر کنون فاصلی شوی واصل
چون ترا توبۀ نصوح بود
پیش حق رتبت چو نوح شود
خاتم امر را نگه میدار
هین بدیوش ز غافلی مسپار
دزد اگر غافلی برد رختت
نشوی غافل ار بود بختت
ای خنک آنکه باشد او بیدار
بر سر رخت و بخت دین هشیار
شود از دست دزد دین ایمن
اینچنین کس بخود بود محسن
اول اصلاح خود کن ای سره مرد
تا که اصلاح کس توانی کرد
عدل اول بخود کن ای طالب
تا که بر نفس بد شوی غالب
ورنه چون ظلم میکنی خود بر
کی کنی عدل بر کسی دیگر
آنکه با خود نکرد عدل بدان
نکند عدل بر ستم زدگان
هر که او گشت راست در ره هو
همه کژها شوند راست از او
چون تو هستی بدست نفس اسیر
غرقۀ بحر جهل و قهر و ز حیر
سوی خود خلق را چرا خوانی
گر تو دربند خیر اخوانی
خویش را اول از خطر بجهان
گرد ایمن ز رهزنان بجهان
چون که ایمن شوی از این طوفان
خلق را سوی امن آنکه خوان
دستشان را بگیر و آن سو کش
سوی آن باغ و گلشن و جو کش
همه را میخوران از آن نعمت
کاندر او نیست زحمت و نقمت
ورنه در چاه نفس چون افتی
کم زکاهی اگر چو که زفتی
در بن چه چ و ساختی مسکن
شد فراموشت آن قدیم وطن
مانده ای دور از آن وطن اینجا
سالها در میان خوف و رجا
آب شورش چو بر تو شد شیرین
کفر او گشت پیش تو چون دین
خو گرفتی در این مقام کره
گشت بر تو خوش این مقام کره
شد فراموشت آن جهان قدیم
که بدی با ملک جلیس و ندیم
وانچنان باده ها و مستیها
کز بلندی است دور و پستیها
وان ندیمان خوب جان افزا
که برون اند از زمین و سما
وانکه با حق بدی ز عهد الست
بی شراب و قدح خوش و سرمست


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۸ - در معنی این حدیث که اعدی عدوک نفسک التی بین جنبیک. این تن را که دوست تر از همه میداری و بروی لرزی از او قویتر دشمنی نداری
مصطفی گفت بدترین دشمن
مر ترا نفس تست اندر تن
پند او را بهیچ نوع قبول
مکن ار چه همه بود معقول
هرچه گوید خلاف آن میکن
شاخ زشت است برکنش از بن
عقل مرد است و نفس باشد زن
هرچه زن گویدت برویش زن
قصد خون تو دارد آن دشمن
مرد باش و بزن ورا گردن
زود بهر خ ر اش کن قربان
تا شود کشف معنی قرآن
زانکه احمد بمرگ کرد آنکشف
تا نمرد او نگشت قرآن کشف
مرده بود از حیات نفس تمام
نبد از هستیش بر او جز نام
نفس را کشته بود پیش از مرگ
بهر حق کرده غیر حق را ترک
چون شوی کشته همچو او آنگاه
گردی از حال کشتگان آگاه
نفس را کش تو زود چون احمد
تا شوی زنده و رسی با حد
نفس را کش که مار رهزن اوست
عقل یا راست و ره برو نیکوست
نفس فرش است تحت فرش بود
عقل عرش است فوق عرش بود
چون کنی بیخ نفس را از بن
بخشدت حق ز جود علم لدن
تن ما آلت است در کف جان
هیچ آلت ز خود نشد جنبان
قال از حال میشود پیدا
تا چه حال است در تو ای جویا
گر بود حالت خوش و زیبا
چشم باطن از آن شود بینا
ور بود حالت تو زشت و پلید
همه گردند از آن سفیه و ب لید
حال بد را بدل کن ای طالب
تا که قال خوشت شود غالب
چون که آمد ز حال خوش قرآن
گشت آن قال معجزه بجهان
پ یش از موت موت این باشد
اینچنین موت نورها پاشد
موت تبدیل روح حیوانی است
اینچنین موت خلق انسانی است
رستن از جهل و جمله علم شدن
پاک گشتن ز خشم و حلم شدن
اینچنین موت را که خواند موت
اینچنین یافت را که خواند فوت
چون که از نفس بد شوی تو جدا
رسدت وصل در جوار خدا
وصل چه چونکه جام حق خوردی
بی دوی عین ذات او گردی
دوی اینجا بود که هستی تست
یک بود آن طرف که مستی تست
عدد اندر چراغهاست بدان
نورشان بی دوی بود یکسان
گر ترا در چراغها شکی است
در یقین رو بدان که نور یکی است
نی که یک گوهر است دایم جان
گرچه هستند بی عدد ابدان
تابد از هر بدن برون تابش
تابشش را ببین و دریابش
کوست یک گوهرو نگردد دو
گرچه خود را نماند از من و تو
هستی آدمی است شهر عظیم
اندر او صد هزار خلق مقیم
فکرها اند خلق نی اجسام
جسمها فکر را چو آلت رام
جسم از اندیشه میشود جنبان
گه سوی خانه گه سوی دکان
هر کجا گویدش برو برود
هرچه فرمایدش تن آن شنود
بس یقین شد که جسم آلت اوست
فکر مغز است و جسم باشد پوست
خلق زنده بدان که افکاراند
زانکه تنها بفکر بر کارند
جسم چون مرکب است و فکر سوار
هر کجا راندش رود ناچار
صور آب و گل بود محدود
فکرها بیشمار و نامعدود
در چنان شهر کاین چنین خلق اند
نیم بدخو و نیم خوش خلق اند
عقل و نفس اند اندر آن حاکم
آشکارا و هم نهان حاکم
شحنه و نایب خدا خرد است
شحنۀ دیو نفس شوم بداست
حکم عقل ار دراو بود ناقد
نفس معزول گردد و کاسد
باشد آن شهر خاص از آن خدا
شود ایمن ز رنج و خوف و بلا
تا ابد دائماً بود معمور
هم اهالیش غرق عیش و سرور
اندر آن شهر باغها و قصور
سقف و دیوارشان همه از نور
ذکر حق بشنوی ز بازارش
بوی حق آیدت ز گلزارش
همه دایم بروزه و بنماز
بصفا و بعشق و صدق و نیاز
همه از جان و دل بحق مشغول
همه را حاصل اندر و مأمول
تا خدا هست باشد آن باقی
از شراب طهور حق ساقی
ور شود نفس حاکم اندر شهر
آخر آن شهر را بسوزد قهر
اندر آنجا چو عقل شد معزول
گشت منصب از آن نفس فضول
نایب دیو شد در او بر کار
مردمش گشته زو همه فجار
غافل از حق همه صغیرو کبیر
نفس در وی امیر و عقل اسیر
همه محکوم حکم دیو لعین
برده ایمان ز جمله آن بیدین
همه مشغول اندر او بفجور
همه را از زنا و خمر سرور
همه را عشق امردان و زنان
همه را ذوق از کباب و زنان
خویشتن را همه سپرده بدیو
همه اندر ضلال رفته ز ریو
ور بود حکم هر دو اندر شهر
نیم او لطف دان و نیمی قهر


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۹ - در تفسیر این آیت که فمنکم کافر و منکم مؤمن هم کفر و ایمان در تو مضمر است، و هم زمینی و هم آسمانی تا آخر الامر کدام صفت غالب شود که الحکم للغالب
در تو جمع است کفرو هم ایمان
گشت مضمر فرشته هم شیطان
در نبی گفت تا شوی موقن
که توئی کافر و توئی مؤمن
بنگر زین دو کیست عالیتر
سر که افزونتر است یا شکر
هر کدامین که بر تو شد غالب
از شمار و ل ی تو ای طالب
سر میزان همین بود میدان
نقد در خود ببین بنسیه ممان
غالب اندر درم چو نقره بود
در شمار درم روانه بود
ور بود غالب درم مس بد
پیش صراف خوار باشد و رد
پس یقین شد که حکم غالب راست
زانکه مغلوب از شمار فناست
نبود این حدیث را آخر
شرح کن تا چه کرد آن فاخر


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸۰ - رجوع کردن بقصۀ شفاعت مریدان و پذیرفتن ولد سخن ایشانرا و بمقام والد خود بشیخی نشستن
چونکه بنشست بر مقام پدر
داد با هر یکی دفینۀ زر
کمترینی که بد بعقل حقیر
گشت فرزانه و علیم و خبیر
بیعدد مرد و زن مرید شدند
همه اندر هنر فرید شدند
خلقا ساخت در طریق پدر
کرد در هر مقام یک سرور
زانکه از دور اهالی هر شهر
همه بودند تشنۀ این ن هر
مانده بودند در وطن ناکام
همچو مرغان بسته اندر دام
خویش و فرزند گشته مانعشان
این طرف آمدن نبود امکان
واجب آمد کز این طرف هر جا
برود یک خلیفه ای از ما
تا نمانند تشنگان لقا
خشک و بی آب از چنین دریا
خل ف ا پر شدند اندر روم
تا نماند کسی ز ما محروم
روم چی بل همه جهان پر شد
قطرۀ جمله زین عمان درشد
نور این خور گرفت عالم را
دید این هر که دارد آن دم را
همه گشتند مقتدا بسزا
هر یکی شیخ و پیشوا بسزا
همه گشتند لعل از این خورشید
همه را از خدا رسید نوید
ره بریدند جمله چون مردان
همه برخاستند از تن و جان
تا نبشیتم بهرشان شجره
باغشان داد بیعدد ثمره
همه صادق شدند چون فاروق
صیت ایشان گذشت از عیوق
هر یکی را جدا مرید شدند
خلق بسیار مستفیذ شدند
هر کشان دید دان که ما را دید
زانکه جمله یکیم در توحید
بتن ار چه نموده ایم جدا
جان جمله یکی است در دو سرا
تو بجان درنگر گذر از تن
تا که گردد یکی ما روشن
بنشاندیم هر طرف نایب
تا نمانند از این عطا خایب
زانکه نایب بود بجای منوب
هست همچون مناب نایب خوب
چون بود دور جوی آب صفا
تشنگان را بود چو جوی سقا
باغ چون دور باشد و اشجار
حاصل آید مرادها ز ثمار
این چنین سنت از خداست روان
میفرستد رسول هر دوران
زانکه هر کس ندارد آن قوت
که برد بی نبی ز حق رحمت
هر خسی را کجاست آن رتبت
که شود ز اهل منزل و رؤیت
هر نبی گشت واسطه که زهو
پند و پیغام آورد این سو
تا نمانند بی نصیب از حق
همچو طفل از نبی برند سبق
از نبی بشنوند امرش را
زانکه ساقی نبی است خمرش را
همه امر خدا بجای آرند
وانچه کرده است نهی بگذارند
همه اندر رضای او کوشند
همه ازنار عشق او جوشند
تا ز کژهای نفس پاک شوند
سوی خلاق خوب و صاف روند
در تو مضمر پلیدی و پاکی است
نیم خاکی و نیم افلاکی است
جهد کن تا ز زشت باز رهی
از بدی نقل کن بسوی بهی
تا رهد خوبیت از آن زشتی
بردت بحر عشق بی کشتی
چون شوی خوب سوی خوب روی
جنس آنی باصل خود گروی
حق جمیل و جمال را خواهد
گذر از قال حال را خواهد
ور نرفت از تو این زمان زشتی
خوبیت گم شود در آن زشتی
دردرا کن دوا بپند حکیم
ورنه ناسور گشت و ماند مقیم
بعد از آنش دوا ندارد سود
این زمان کن وجود خود را جود
خودیت هست کان زشتیها
زشت را کن برای خوب فدا
نبود خود تجارتی به از این
که بری تو ز زشت خوب گزین
عوض قلب زر صاف بری
عوض زهر قن د و شهد خوری
عوض جسم جمله جان گردی
عوض یک قراضه کان گردی
عمر ده روزه ات هزار شود
بلکه بیحد و بیشمار شود
رنجها یک یک از تو بگریزند
مرگها جمله از تو پرهیزند
فارغ آئی ز کاسه و از دیگ
بر تو یکسان شوند گندم و ریگ
در جهانی روی که موتش نیست
وقت یابی در او که فوتش نیست
چون که بیسر شوی سری یابی
چون مس از کیمیا زری یابی
عیش و طیشت ز حق بود باقی
نکنی بر حقوق حق عاقی
زان نئی از حقوق حق شاکر
که پر از غفلتی تو ای ماکر
ورنه اینجا چو منعمت پیدا
گردد و بخشدت هزار عطا
کی کنی تو حقوق آن نعمش
چونکه پیدا بود چو خور کرمش
کو را گر اوفتد بود معذور
دیده ور کی فتد چ و دارد نور
خلق کورند از آن کنند خطا
کور لابد که گم کند ره را
زان بود توبه این طرف مقبول
که نکردند کشف سرزفضول
هست ایمان بغیب مردم را
نیست گوهر بجیب مردم را
و عده ها را شنیده از قرآن
که رسد در جزای خیر ج نان
هم شنیده که جاهلان لئیم
بروند از فعال بد بجحیم
چون نشد آن شنیده شان دیده
گنج طاعت بماند پوشیده
همه اعمالشان بشک مقرون
کم کسی راست نور ذوق درون
کم کسی مخلص است در ایمان
طاعت هر کسی ندارد جان
گر کنی طاعت و نماز اینجا
ور فزائی ز دل نیاز اینجا
رسدت عاقبت جزا پی آن
از خدای کریم حور و جنان
ورنه در آخرت چو کشف شود
پرده از پیش چشمها برود
همه پوشیده ها عیان گردد
این جهان محو آن جهان گردد
سرهای درون شود پیدا
نیک گردد عزیز و بد رسوا
روی نیکان شود سپید چو ماه
روی بدکارهمچو قیر سیاه
یوم تبیض وجوه گفت خدا
یوم تسود وجوه بهر جزا
نی زمین ماند و نه چرخ و فلک
حق کند جلوه با سپاه ملک
که نگردد در آن زمان محکوم
از هزاران یکی شود مرحوم
توبه ها آن زمان ندارد سود
ناله و گریه ها بود مردود
زانکه وقت درودن و دخل است
تمرگیری نهالت ار نخل است
ور نهالت بود ز خار ای شوم
میوه ات زان شجر رسد زقوم
طاعت وصوم و ذکر تخم تو گشت
دار دنیات بود موضع کشت
گر بکشتی تو بدروی اکنون
ورنه مفلس بمانی و مغبون
مفلسان را بود مقام جحیم
مؤمنان را بود سرای نعیم
این ندارد کران ولد خلفا
کرد در روم هر کجا پیدا


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸۵ - در بیان آنکه همچنانکه تن آب و گل طبیبان دارد، جان ودل را نیز هم طبیبان هستند و ایشان انبیاء و اولیاء‌اند اطباء میگویند که این بخور و آن مخور تا جسم بی رنج باشد و قوت گیرد و انبیاء و اولیاء میگویند که این بکن و آن مکن تا جان صفا یابد و فربه شود از این رو میفرماید مصطفی علیه السلام العلم علمان علم الابدان و علم الادیان
خلق را دردو چیز فایده است
تن و جان را از آن دو مائده است
علم ابدان و علم ادیان است
ملهم هردو علم دیان است
علم دینی شفای ارواح است
علم طبی علاج اشباح است
انبیا و اولیا حبیبان اند
کاندر اصلاح دین و ایمان اند
علم ایشان علاج جان ودل است
علم طب در دوای آب و گل است
نی که هر رنج را علاج دگر
هست و هر جسم را مزاج دگر
رنجها را علاج گوناگون
در کتب شرح کرد افلاطون
لایق هر مزاج دارو ساخت
چونکه اسباب رنج را بشناخت
این طبیبان از آن آب و گل اند
وان حبیبان از آن جان و دل اند
گویدت این طبیب دوغ مخور
تا که بلغم نگردد افزون تر
گویدت آن بیا دروغ مگو
رو قناعت گزین حرام مجو
تا ز خلط گناه گردی پ اک
تا روی چون فرشته بر افلاک
گویدت این بنوش بادۀ ناب
گه پیری که تا شوی کش و شاب
گویدت آن که آب کم خور و نان
تا بکاهد تن و فزاید جان
این بگوید بخور تو داروی کار
تا رود از گل تو خلط چو خار
آن بگوید گذر ز خشم و ز کین
تا که برها دهد نهالۀ دین
این بگوید بخور غذای لطیف
بحذر باش از طعام کثیف
تا که رویت چو گل شود خندان
چون مه چارده شوی تابان
آن بگوید که در نماز افزا
کبر را کم کن و نیاز افزا
تا رهی زین جهان چون سجین
بر شوی چون ملک بعلیین
این بگوید لباس نرم بپوش
چرب و شیرین خوش است از آن خورونوش
تا شوی فربه و ز ضعف رهی
رنج بر جسم خویش از چه نهی
گوید آن روز و شب مجاهده کن
بعد از آن روی حق مشاهده کن
گوید این عیش کن بنقد امروز
ک ا م ران و زنار صبر مسوز
گوید آن رنج کش که گنج بری
سر فدا کن که بیسری است سری
فرق بیحد شناس از این تا آن
تن نپرورد هر که دارد جان
رمز موتوا شنو ز قول رسول
تا نمیری کجا شوی مقبول
نشود حاصل آن بقیل و بقال
جوی آن را ز جوع و ترک منال
صوفئی آن بود که ذوق و فرح
سر زند ز اندرون بگاه ترح


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸۶ - در بیان آنکه حق تعالی دنیا را که ممات است حیات نمود بخلق و عقبی را که حیات است ممات نمود. و در تقریر آنکه الجوع طعام اللّه یحیی به ابدان الصدیقین.
بسط در قبض جوی ای جویا
زندگی درگذار و مرگ و فنا
آنچه مرگ است زندگیت نمود
دمبدم رغبتت در آن افزود
وانچه آن زندگی جاوید است
نفس تو زان نفور و نومید است
این جهان آخرش فنا و هباست
وان جهان اصل زندگی و بقاست
کرده ای ترک آن ز نادانی
اندرین مانده ای ز بیجانی
نعل بین و اژگون میفت از اسب
عکس آن را گزین گذر از کسب
گنج در رنج جو نه در راحت
فسحت از سینه جونه از ساحت
بطلب هم طعام را در جوع
باده و نقل و جام را در جوع
سیر از جوع شو نه از بریان
جهد کن تا ز غم شوی شادان
جوی در نیستی تو هستی را
هم بجویی شراب مستی را
خصم دین را بکش بخنجرلا
تا رسی بی حجاب در الا
در رهش شو فنا که مانی تو
گرد نادان که تا بدانی تو
توی تست اندک از بسیار
بی توئی خود ترا کجاست کنار
توی تست خ ارو دلبر گل
توی تست جزو و دلبر کل
توئی تست کف بر آن دریا
نیست شو بازرو در آن دریا
از نبی راجعون شنو ای ای یار
کفک بگذار و رو بدریا آر
کفک دریا یقین که از دریاست
نقش جا بیگمان هم از بیجاست
خنک آن صورتی که معنی شد
بازگشت آنچنان که اول بد
فرع بود و باصل خود پیوست
شاه گشت و ز بندگی وارست
دید خود را چنانکه اول بود
گرچه اندر فراق احول بود
جوهر عشق گشته بود عرض
چشم او کور کرده بود غرض
از غرض میشود هنر پنهان
نی که یوسف نهان شد از اخوان
خو ب یش گشت از غرض مستور
گرچه اندر جمال بد مشهور
آنچنان حسنشان چو گرگ نمود
زانکه هر یک پر از غرضها بود
ذات قاضی چو گشت رشوت خوار
پیش او هر عزیز باشد خوار
گفت ظالم نم ایدش چو شکر
گفت مظلوم هرچه ناخوشتر
همچو حق عادل است قاضی راست
آن چنان ذات بر فزود و نکاست
مصطفی گفت عدل یک ساعت
بهتر از شصت سالۀ طاعت
عدل گستر در این جهان امروز
تا که فردا شوی شه پیروز
گردد از عدل اینجهان معمور
هم شود جان در آن جهان مسرور
عدل تخم گزین بود میکار
تا برش بدروی در آخر کار
خنک آن جان که تخم عدل بکاشت
در جنان صد چنان عوض برداشت
صدر جنت شود ورا مسکن
نی ز خوف سقر در آن مأمن
عمر اندر جنان شود بیحد
آنچنان عمر را نباشد عد
هست انواع طاعت اندر راه
هر یکی را عوض رسد ز آله
عدل را چونکه قدر بد افزون
لاجرم اجر عدل شد افزون
مرتبۀ عادلان چو هست اعلا
پس برو در جهان تو عدل افزا
عدل خلق خداست در انسان
ظلم باشد ز شیمت شیطان
چون پری از صفات حق ای یار
خویشتن را مگیر از اغیار
یار او خود توئی چه مینالی
گنج اور ا همیشه حمالی
گذر از تن چو اندر او جانی
زرجان را تو بوته و کانی
چشمه را آب دان مخوانش خاک
گرچه زاید ز خاک هست آن پاک
رو بهل درد و گیر صافی را
بهر وافی گذار جافی را
در اگر در حدث فتد ناگاه
کی هلد در حدث ورا آگاه
دست را در حدث کند بی او
جویدش اندران حدث هر سو
آدمی کمتر از حدث نبود
در ز نعت خدای به نشود
در دل او درآ در او کن جای
مرم از صورتش بمعنی آی


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۴ - مثل آوردن حکایت مرد خفته را که دهانش باز مانده بود ماری در دهانش رفت سواری عاقل آن را بدید، گفت اگر این مرد را از حال آگاه کنم از ترس زهره‌اش بدرد به از این نیست که بالزام و زخم چوب او را از این میوه‌های کوه درخورد دهم و زیر و بالایش بسیار بدوانم باشد که قی کند و مار با آن قی از شکم او بدر آید، همچنان کرد. اولیاء نیز اگر از زشتی نفس بخلق خبر دهند زهره‌شان بدرد و از اطاعت و کوشش بمانند لیکن ایشان را بطریق بر عملی دارند که عاقبت از نفس برهند
خفتۀ را شنو که در صحرا
باز بودش دهان بسوی هوا
رفت اندر دهان او یک مار
خفته از خواب خود نشد بیدار
شهسواری ز دور آن را دید
چه کند چاره اش بیندیشید
گفت اگر آگهش کنم از حال
زهرۀ او بدرد اندر حال
برنیاید ز دست او کاری
اوفتد بیخبر چو دیواری
هوش و فهمش رود شود لاشی
بل نماند اثر ز هسی وی
آن به آید کز او کنم پنهان
تا شود مار از او جدا آسان
رای آن دید کش بضرب و شکوه
بخوراند بسی ز میوۀ کوه
بدواند چهار سوی او را
هم خوراند ز آب جوی او را
تا از آن حالتش بیاید قی
مار باقی برون شود ازوی
گرز را بر کشید و سویش تاخت
خفته را سو بسو بگرز انداخت
خفته بیدار گشت گفت ای وای
همچو گویم چه میبری از جای
زخمها میزنی بپشت و برم
گشت پر زخم از تو پا و سرم
من چه کردم ترا چه کین است این
نی چو تو مؤمنم چه دین است این
سخت بیرحمتی چه مردی تو
بی گنه خون من بخوردی تو
نیک دوری ز شفقت و ایمان
هست جانت ولی نداری جان
همچو گرگ درنده ای ملعون
نکنی فرق از عزیز و ز دون
گفت او را سوار هر زه ملا
آنچه میگویمت بگیر هلا
بخور این میوه ‌ های که را زود
هم از آلو و سیب و از امرود
میزدش گرزها که پرخور ازین
گر بود ترش و گر بود شیرین
می نهشتش که آید او بقرار
چون خورانید میوۀ بسیار
بعد از آن میزدش که زود برو
زیر و بالا مثال پیک بدو
هیچ نگذاشتش که آساید
از چنان بیخودی بخود آید
میزدش گرز بی محابا او
گاه بر پشت و گاه بر پهلو
چونکه بیحد دوید آن طالب
شد ز ناگاه قی بر او غالب
مار با میوه های خورده از او
بدر آمد روانه شد هر سو
مار را چون بدید آن غافل
جهل از او رفت شد قوی عاقل
روی کرد او بدان سوار و بگفت
شکر حق را که با تو گشتم جفت
ورنه گر تو نمیبدی این مار
خواست کردن مرا هلاک و فکار
تو خدائی مجب و یا که رسول
که بعلیا ببردیم ز سفول
پدر و مادرم نکرد این را
تو نمودی بمن ره دین را
هست دنیای دون برم فانی
داد آن هر دو بود حیوانی
مار نفس است در درون شما
شیخ آن را اگر کند پیدا
زهرتان درد از مهابت آن
نیست گردید از صلابت آن
شرح زشتی نفس اگر بزبان
آورد در شما نماند جان
سرو پا گم کنید از هیبت
عقل و روح از شما کند غیبت
نتوانید هیچ راه برید
نتوانید سوی چرخ پرید
جهت مصلحت کند پنهان
شیخ آن را وناورد بزبان
تا نگردید کل ز خود نومید
تا چو مه پر شوید از آن خورشید
نفستان را کشد بحکمت او
تا رهید از چنین عظیم عدو
نفس ناراست شیخ نور خدا
میرد از نور نار ای جویا


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۶ - در بیان مرید شدن سید برهان الدین محقق ترمدی رضی اللّه عنه حضرت مولانا ابهاء الدین و الحق ولد را عظم اللّه ذکره در بلخ و دیدن مفتیان بلخ پیغامبر را علیه السلام در خواب که در خیمۀ بزرگ نشسته بود و بهاء الدین ولد را استقبال کرد و با کرام و اعزاز از تمام بالای خود نشانید و بمفتیان فرمود که بعد از این او را سلطان العلماء خوانند و آمدن مفتیان بامداد باتفاق تا آن عجایب را که در یک شب دیده بودند عرضه کنند که دوش چنین دیدیم پیش از آنکه بسخن آیند حضرتش جمله را بعین آن صورت که ایشان دیده بودند بعلامات تمام بیان فرمود، بیهوشی و حیرت آن جماعت یکی در هزار شد و پیوسته ضمایر خلایق گفتی و بر سر آن فایده‌های دیگر فرمودی که سر سر ایشان بود و از آن خبر نداشتند.
در جوانی ببلخ چون آمد
خواست کان جایگاه آرامد
جد ما را چو دید آن طالب
که برو بود عشق حق غالب
لقبش بد بهاء دین ولد
عاشقانش گذشته از عد و حد
جمله اجداد او شیوخ کبار
همه در علم و در عمل مختار
اصل او را نسب ابوبکری
زان چو صدیق داشت او صدری
مثل او کس نبود در فتوی
از فرشته گذشته در تقوی
همچو او در جهان نبد عالم
بنده اش بود عادل و ظالم
بود اندر همه فنون استاد
حق بوی علم را تمامت داد
بوحنیفه اگر بدی زنده
بر در او ز جان شدی بنده
فخر رازی و صد چو بوسینا
چه زدندی بپیش آن بینا
همه چون طفلکان نوآموز
آمدندی بخدمتش هر روز
خوانده سلطان عالمان او را
مصطفی قطب انبیای خدا
مفتیان بزرگ اندر خواب
دیده یک خیمۀ کشیده طناب
مصطفی اندرون خیمه بناز
زده تکیه بصد هزار اعزاز
ناگهانی بهاء دین ولد
از در خیمه اندرون آمد
مصطفی چونکه دید جست از جا
پیش رفت و گرفت دستش را
برد پهلوی خویش بنشاندش
زان ملاقات گشت بیحد خوش
گفت از آن پس بمفتیان این را
که از امروز این شه دین را
جمله سلطان عا لمان گوئید
در رکابش بجان و دل پوئید
بامدادان باتفاق همه
از سر صدق بی نفاق همه
ب ردرش آمدند تا گویند
سر آن خواب را از او جویند
پیش از آنکه کنند عرض او گفت
خوابشان را و سر نکرد نهفت
دادشان از مقام و حال نشان
همه را کرد او تمام بیان
جمله پیشش فغان بر آوردند
بی دف و نای شورها کردند
خیره گشتند در کرامت او
وز خبرهای باعلامت او
دائماً او ضمیر خلقان را
باز گفتی برای برهان را
تا بدانند کاهل ذوق و صفا
یافتند از خدای کار و کیا
نایبان گزین خلاق اند
هر یکی پادشاه آفاق اند
هرچه خواهند در دو کون شود
از بدو نیک جمله پیش رود
دیو را چون ملک کنند بدم
هم ملک را کنند دیو دژم
حاکم مطلق اند در عالم
لطف از ایشان رسیده بر عالم
همه از عکس نورشان روشن
خار دلها ز لطفشان گلشن
آفتاب حقایق اند همه
زندگی دقایق اند همه
همه گفتن برای اجسام است
زانکه هر جسم را جدا نام است
عدد موجها اگر شد صد
بحر را بنگر و گذر ز عدد
بس کنم زین سخن که رمز بس است
هر کرا اندرون خانه کس است
گشت سید مریدش از دل و جان
تا روان را کند ز شیخ روان
در مریدی رسید او بمراد
زانکه شیخش عطای بیحد داد
چشمهای ورا گشاد چو باز
تا سوی شاه خویش آید باز
بی نوا آمد و نواها یافت
رفت از وی کدر صفاها یافت
چشمۀ عشق از دلش جوشید
جان او بادۀ بقا نوشید
عین غمهاش ذوق و شادی شد
سوی عشقش چو شیخ هادی شد
خار هجرش ز وصل گلشن گشت
شب تارش چو روز روشن گشت
مس جانش ز نار عشق گداخت
گشت زر چون بکیمیا در ساخت
شهوت ناریش از او شد نور
گشت موسی وق ت در تن طور
نیست شد از خود و بحق پیوست
گشت روح و ز بند جسم برست
مرد پیش از اجل بدل شد حال
زنده گشت از جلیل جل جلال
عمر بشمرده را چو داد ستد
از خدا عمر باقی سرمد
همچو دانه که شد فنا در خاک
با دو صد برگ سر بزد چالاک
گوهرش جوش کرد و دریا شد
ترک پستی گزید و بالا شد
شد بر او تنگ این جهان فنا
رفت همچون ملائکه بسما
شد میسر ورا در آن رفتار
عالم وصل و ملکت دیدار
عاقبت قطب گشت در عالم
سجده گاه ملک شد و آدم
چون ز آدم گذشت در رتبت
لاجرم آدمش کند خدمت
هس نقره همیشه ساجد زر
همچنان زر کند سجود گهر
پایه پایه است نردبان جانا
پایۀ زیر ساجد بالا
چونکه کم طالب است افزون را
پس کند سجده برد اکسون را
ب یست جویان شده است پنجه را
خواجۀ میر سر نهد شه را
هر که از تو فزون بود شه تست
زانکه تو اختری و او مه تست
ظاهراً گر نئی ورا واجد
لیک هستیش باطناً ساجد
در حقیقت غلام اوئی ب و
گر بصورت ورا نجوئی تو
تو مرید وئی و بیخبری
طفل خردی و غافل از پدری
بنده ‌ ای وصف شه کجا گوید
شرح او را مگر خدا گوید
این ندارد کران از آن شه گو
ترک اختر کن و از آن مه گو


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۹ - در بیان مرید شدن جلال الحق والدین قدسنا اللّه بسره العزیز سید برهان الدین محقق رضی اللّه عنه را و مدت نه سال در صحبت او بودن و بعد از آن نقل کردن سید برهان الدین و مولانا جلال الدین بمجاهده و ریاضت مشغول شدن و بکمال شیخی رسیدن و عین او گشتن و قطب زمان خویش شدن چنانکه کاملان و واصلان و قطبان اولین و آخرین محتاج عنایت او بودند.
شد مریدش ز جان و سر بنهاد
همچو مرده بپیش او افتاد
پیش او چون بمرد زنده اش کرد
گریه ‌ اش برد و کان خنده ‌ اش کرد
گشت غم راوعین شادی کرد
دیده ‌ اش را گشاد و هادی کرد
درد دردش کشید چون مردان
تا ابد زنده ‌ اند پر دردان
مرد بی درد دان که مرده بود
دائماً همچو یخ فسرده بود
درد در جان نشان زندگی است
درد پیش خدای بندگی است
نیست بنده هر آنکه دردش نیست
مشنو از کسی که گردش نیست
هر کرا درد بیش پیش بود
مرد بی پا چگونه راه رود
اندرین راه درد باشد پا
آنچنان پ ا برد ترا بسما
مرد بیدرد زشت جان دارد
مرد بی درد کی امان دارد
مرد بی درد زندۀ مرده است
در تن خنب مانده چون درد است
تن ز جان زنده است جان از درد
مرد بیدرد را مخوانش مرد
حامله کی بزاد بیدردی
لشکری کی شکست نامردی
وصل بی درد و غم محال بود
دل افسرده بی وصال بود
مرغ جان راست درد چون پر و بال
مرغ بی پر کجا رسد بمنال
گریه و سوز و ناله کن افزون
تا رهاند ز چون ترا بیچون
زانکه حبس است عاشقان را چون
جهد کن تا روی ز حبس برون
اندرین گفت کی رسد هر دون
چون ز عشق است دور افلاطون
بود در خدمتش بهم نه سال
تا که شد مثل او بقال و بحال
همسر و سر شدند در معنی
زانکه یکدل بدند در معنی
ناگهان سید از جهان فنا
کرد رحلت سوی سرای بقا
ماند بی او جلال دین تنها
روز و شب کرد روی سوی خدا
خواب و خور را در آن هوس بگذاشت
علم جستجوی را افراشت
پنج سال اینچنین ریاضت کرد
از سر صدق و سوز و ناله و درد
عمل و درد را چو کرد قرین
رفت همچون ملک بچرخ برین
بیعدد شد کرامش پیدا
پیش هر پیر و نزد هر برنا
ده هزارش مرید بیش شدند
گرچه اول ز صدق دور بدند
مفتیان بزرگ و اهل هنر
دیده او را بجای پیغمبر
خاص و عامش مرید و بنده شدند
چون نبات از بهار زنده شدند
وعظ گفتی ز جود بر منبر
گرم و گیرا چو وعظ پیغمبر
سرهای نهفته را گفتی
هر زمان صد هزار در سفتی
صیت خویش گرفت عالم را
کرد زنده روان آدم را
گشت اسرار از او چنان مکشوف
هر مریدش گذشت از معروف
در چنین دعوت و بحق مشغول
عاشقان را مراد از او بحصول


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۰۱ - در بیان آنکه غم آخرت زندگی بار آورد و غم دنیا دل را پژمرده کند. زیرا دنیا گندم نما و جو فروش است بظاهر خوب مینماید و در حقیقت زشت است،عجوزه‌ایست که خود را میآراید و در نظر خوب و جوان مینماید، بسحر و مکر مردم را از راه میبرد رهزن راه خداست، قلب را زر مینماید و بدرا نیک و نیستی را هستی شهوات و چرب و شیرین دنیا بزبان حال وسوسه میکند آدمی را که گرد ما گرد تا سود بری و سود آن کلی زیان است
غم دنیا مخور زیان دارد
غم دین خور که سود آن دارد
جان بکاهد ز غصه دنیا
دل ببالد ز انده عقبی
بهر حق رنج هست گنج عظیم
بهر دنیا بود چو زهر الیم
غم و شادی این جهان عبث است
ظاهرش مشک و باطنش خبث است
پوست بر آدمی بود تزیین
زیر آن خون و بلغم و سرگین
چون عجوزه است صورت دنیا
مینماید زرنگ و بو زیبا
پر فریب است و مکر آن غدار
تا نیفتی بدام او هشدار
قلب او را مکن چو نقد قبول
درمش کمتر است از یک بول
هین ببازار او مشو مفتون
تا نیفتی چو ابلهان مغبون
هر که با او کند خرید و فروخت
جهت خود زیانها اندوخ
خلق بسیار از او بدرد وحنین
مفلس و بیمراد شسته حزین
جز ولی و نبی کسی نرهید
غیر ایشان زدام او نجهید
زو شده انس و جن بدام جحیم
گشته محروم از عطای نعیم
همه از ذوق دانه ‌ اش در فخ
مانده و گشته هیزم دوزخ
روز محشر کنند از او افغان
از کبیر و صغیر و پیر و جوان
خنک آن جان کزو بود بحذر
نکند سوی او بمیل نظر
ور نظر افتدش بر او ناگاه
جاه دنیا نماید او را چاه
قند دنیا برش بود چون سم
شادی و عشرتش سراسر غم
همچو افعی نمایدش دنیا
زو گریزد رود سوی عقبی
از چنین اژدها نیافت پناه
غیر آن کو گریخت در اللّه
ذکر و صوم و صلوة دافع اوست
خنک او را که طاعت حق خوست
دین همیگردد از نماز افزون
هرکه دین را فروخت شد مغبون
اینجهان را چو نقش دان و چو پوست
دشمن است ارچه مینماید دوست
وعده ‌ هایش دروغ و بیمغز است
مغز بر نغزهاش چون چغز است
دعوتت میکند بسوی نعیم
تا بدین حیله ات برد بجحیم
نفس بد سوی اوست رهبر تو
در پیش چون روی برد سر تو
عقل ضد وی است در خواهش
زین فزایش بود وزان کاهش
داروی تلخ اگر دهد خردت
خوش بخور تا ز رنج و اخردت
گرچه تلخ است طفل را مکتب
بهر بازی رمد ز علم و ادب
اندر آخر نمایدش معکوس
ماند اندر ندامت او منکوس
سبب لعب کودک بدرای
خوار و مردود گشت دردوسرای
وانکه بازی و هزل را بگذاشت
رایت بخت چون شهان افراشت


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۰۲ - در بیان آنکه کارهای دنیا همه بازی است و در آن کارها هیچ فائده و حاصلی نیست. همچنانکه کودکان یکی پادشاه شود و یکی وزیر و یکی سرهنگ و یکی امیر و بعضی لشکر. بدان هیچ قلعه و ولایتی حاصل نشود. اینهمه عمر ضایع کردن باشد در بی فائدگی. چون پیر شوند و بزرگ از آن پشیمان گردند و گویند که چرا عوض بازی علم و ادب نیاموختیم. سب جهل خواری و بینوائی میکشیم. اکنون عمر دنیا را حالت طفلی دان، و شهوات و شاهدان و جاه و مال را آن بازی دان که در آن حاصلی نیست جز پشیمانی. و آخرت را حالت پیری دان که بر تو مکشوف میشود که آنچه شیرین مینمود تلخ بود، و آنچه جاه چاه، و آنچه خوب زشت، الی مالانهایه. چنانکه حق تعالی میفرماید انما الدنیا لعب و لهو و زینة. زینت از آن میفرماید که ذاتش از خود خوب نیست بتزیین خوب مینمای
کار دنیا بود یقین بازی
ناسزائی اگر بوی سازی
در نبی نام اوست لهو لعب
غیر طاعات و خیر سهو و کعب
زینتش گفت باز درپی آن
که ز خود نیست او لطیف و جوان
همچو یک پیر کو بارایش
خویش زیبا کند بالایش
سرخ و اسپید مالد اندر رو
تا نماید رخش بدان نیکو
زینت عاریه بخود بربست
تا بدان مردم افکند درشست
گفت در سورۀ دگر زین
نیک دریاب اگر توئی دین
شهوات جهان شد از تزیین
خوب پیش تو لیک نیک ببین
که بر او عاریه است آن زینت
بهر قلبش فدا مکن دینت
او گر از خویش خوب و خوش بودی
هیچ حق زین نفرمودی
ماش آراستیم و خوب شده است
وین پی امتحان نیک و بد است
ساحره است این عجوزۀ مکار
مکر او را نه حد بود نه شمار
دستمان را بمکر و دستان بست
در جهان کم کسی ز دامش رست
برنیائی بوی بقوت و زور
نرهی زو مگر که اندر گور
ناله کن زود در خدای گریز
تو مگو ممکن است از او پرهیز
من بر آبم بوی بحیله و مکر
شود از من خراب او را و کر
چرب و شیرین ز خوان او نخورم
دست را سوی کاسه اش نبرم
نکند سودت این اگر صد سال
سر زنی او کند ترا پامال
مدد از حق رسد مگر که رهی
وز چنین چاه پ ر بلا بجهی
زور را ترک گوی و زاری کن
چارۀ او بعون باری کن
تا ز چنگش خدات برهاند
وز چنین خندقیت بجهاند
گرچه اینرو دهد ترا یاری
پاس دار و گذر ز اغیاری
جهد را هم از او بدان نه زخویش
تا نمانی پس و برانی پیش
جهد دانی چرات داد خدا
زانکه بی جهد کس ندید او را


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۰۳ - در بیان آنکه در مخلوقات و مصنوعات آدمی است که مختار است و باقی مجبوراند اختیاری ندارند. چنانکه آتش قادر نیست که گرمی نکند و آب نتواند که تری نکند و آفتاب نتواند که روشنی ندهد. پس آدمی در محل حساب از آن است که مختار است و بربد و نیک قادر است. و اگر گوید مجبور و قادر نیستم خلاف میگوید زیرا پشیمانی او بر کار کرده مکذب دعوی اوست
زان سبب آفریدت او مختار
که تو باشی زرای خود برکار
قدرتت داد بر همه اشیا
جبر بگذار و شو مطیع او را
غیر انسان ز دیو و از پریان
از جماد و نبات و از حیوان
هم زخ اک و ز باد و آب و زنار
از بد و نیک و از گل و از خار
نیستشان اختیار و مجبوراند
همه مشغول آنچه مأموراند
نار سوزاند و کند گرمی
زاب آید تری و هم نرمی
آید از هر یکی دگر کاری
برگ گل کی خلید چون خاری
بهر آنشان که ساخت الرحمن
کار دیگر نیاید از ایشان
لیک تو که زنسل انسانی
هرچه خواهی کنی و بتوانی
پای از آن داده تا براه روی
سوی طاعات و بر روانه شوی
هست در حکم تو دو دست و دو پا
راست نه دست و پای را برجا
تو بیاراه کژ مرو که بداست
بجز از راستی مگیر بدست
دادت آلت که کار خیر کنی
سوی راه صواب سیر کنی
تو بعکس از چنین نکو آلت
گردن خود زنی بهر حالت
آلتت داد بهر معماری
تو خرابی کنی و بدکاری
نیکوئی کن بآلت ار مردی
گرم رو باش و بگذر از سردی
جرم خود را مگو که از قدر است
اینچنین اعتقاد چون ق ذراست
رو مکن بر قضا حوالۀ آن
کز تو می آید آن خط ا و زیان
جرم خود بر خدا منه دیگر
گوش خود را مکن بقاصد کر
بر خدا این گمان بد است عظیم
که کند بیگناه را بجحیم
هیچ دونی روا ندارد این
که کشد بیگناه از کس کین
گر زند بیگناه کس کس را
همه لعنت کنند آن خس را
پس تو این خلق چون روا داری
بر خدائی کزو رسد یاری
اعتقاد بدت چو این باشد
خور دین بر تو نور کی پاشد
گر ترا درد و رنج پیش آید
وز پی ذوق نوش نیش آید
تو یقین دان که کرده ای کاری
زان سبب میکشی چنین باری
لیک آن جرم را نمیدانی
تا از آن آیدت پشیمانی
توبه کن زود و ناله کن بخدا
گو که دانم یقین که هیچ جز
نرسد بیگناه بر سر کس
توبه کردم توئی پناهم و بس
تا نیاید زمن چنان جرمی
کی رسد در پیش چنان غرمی
زان گناه ارچه من نمیدانم
توبه کردم ببخش بر جانم
چون جزا با گنه نمیماند
بخشد آنکس که جمله میداند
جرم تخم است هر که آنرا کاشت
حق از آن طرفه صورتی بنگاشت
دانۀ جرم را بپوشانید
کرد آنرا نهال و رویانید
هر یکی دانه است شکل دگر
همچو ریحان و همچو نیلوفر
شد ز هر تخم صورتی پیدا
که نماند بتخم ای جویا
همچنین جرمها و طاعت ها
جمله بخشند در زمین خدا
می نماند جزا بنقش گناه
اینچنین کرده است حکم آله
عدل هر جرم را جزائی داد
صورتش بر خلاف جرم نهاد
نی ز دانه شجر همیزاید
نی ز نقطه بشر همیزاید
هیچ ماند بدانۀ شجری
هیچ ماند بنطفۀ بشری
هیچ دزدی بدار میماند
هیچ گلشن بخار میماند
همچنین دان که شرو خیر ترا
بیعدد صورت است در بیجا
صورت شر و شور گشت جحیم
صورت برو خیر خلد نعیم
گرچه در خیر رنج تن باشد
حق بر آن رنج گنجها پاشد
رنج تن صحت دل و جان است
اینچنین درد عین درمان است
رورکی چند رنج را بگزین
ترک دنیا کن و بخور غم دین
تا رهی عاقبت ز حبس عمی
از خودی بگذری رسی بخدا
خود تو خانه ‌ ایست در بسته
بر تو آن عاریه است و بربسته
رو بر او دل منه اگر جانی
ورنه آخر بزیر او مانی
چونکه خواهد خراب گشت آخر
از چه ای روز و شب ورا عامر
استنش مینهی که تا پاید
خود نپاید ولی فرود آید
بکباب و شراب آبادان
میکنی تا نگردد او ویران
چون برای فناش ساخت خدا
کی پذیرد وی از علاج بقا
صد هزاران چو تو چنین کردند
تن خود را بنازپروردند
چرب و شیرین و نعمت بسیار
داده تن را که تا شود پادار
سودشان خود نکرد و کرد زیان
خانه شان شد خراب ناگاهان
همه در زیر خانه پست شدند
زانکه از جام جسم مس ت بدند
بیهده رنج بروی از چه بری
ترک تن گوی تا بعرش پری
ترک تن هر که کرد زنده بماند
بی فرس در جهان جانها راند
ترک او دان که عین یافتن است
گمره است آن کسی که بند تن است
در زمین هر که دانه ‌ ای انداخت
صد عوض یافت چون یکی را باخت
دانۀ عمر بهر حق در باز
تا که بر تو خدا کند در باز
عمر معدود تو شود بیعد
عیش محدود بر دهد بیحد
عمر فانی رود شود باقی
گرددت در بهشت حق ساقی
هر که در ترک برگ خود بیند
ترک را او بعشق بگزیند


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۰۴ - در بیان آنکه هرکه در ترک کردن عوض بیند ترک بر او آسان شود بلکه عاشق ترک گردد. چنانکه کشتاورز از خانه و انبار غله را بیرون میآورد و بعشق تمام در صحرا میافشاند زیرا یقین میداند که عوض یکی ده و بیست خواهد برداشتن و صورتهای این بسیار است چنانکه مصطفی علیه السلام میفرماید که من ایقن بالخلف جاد بالعطیه
مصطفی گفت هر که کرد یقین
که رسد ترک را عوض در حین
جود کردن بر او شود آسان
چون عوض میبرد دو صد چندان
نی هر آن کس که دانه میکارد
دانه ز انبار خویش می آرد
در زمینش همیفشاند خوش
تا یکی را عوض برد ده و شش
هرگه منعش کند از آن کشتن
گوید او هست جهل از این گشتن
من ز یک دانه شست بردارم
کی از این کار دست بردارم
اینچنین پند بند کار من است
عکس این گوید آنکه یار من است
دوست کی گویدم که تخم مکار
دشمن این را بگوید و مکار
دشمنی را بهل مکن منعم
از چه رو میکنی از این دفعم
چونکه او را عوض شده است یقین
دانه بی ترس افکند بزمین
وعدۀ حق شدت اگر باور
که سری را عوض دهد صد سر
پس چرا بر سرت همیلرزی
مذهب عاشقان نمیورزی
هرچه داری فدا چرا نکنی
روز و شب روی با خدا نکنی
هرکه او ترک کرد هستی را
نیستی را گزید و پستی را
هستئی یافت از خدا سرمد
گشت یک قطره ‌ اش یم بیحد
خودئی کان شود فدای خدا
منگر از خداش دور و جدا
قطره ای کاندرون بحر رود
محو گردد ز خویش و بحر شود
آنکه قادر بود که گردد شاه
از چه رو باشد او یکی ز سپاه
همه را چون همیتواند برد
از چه اندک بود چو کودک خرد


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۰۵ - در بیان آنکه عالی همت آنکس است که بخدا مشغول شود و خود را فراموش نکند چنانکه خودی او نماند هستی حق هستی او شود چنانکه گوید «کی بود ما ز ما جدا مانده*من و تو رفته و خدا مانده» و دون همت آن کس است که بخودی خود مغرور شود و بدین قدر هستی قانع گردد. همچنانکه طفل خرد را اگر صد سراسب ببخشند شاد نشود و بمرغکی شادمان گردد و در تقریر آنکه عمر را بهائیست که اگر خانه های پر زر بدهی یک ساعت عمر نتوانی خریدن که الیواقیت تشتری بالمواقیت و المواقیت لاتشتری بالیواقیت. اینچنین عمر را بی عوض ضایع میکنی بنگر که در آخر چه حسرتها خواهی خوردن.
کودک از مرغکی شود دلشاد
گنج عالم بود برش چون باد
زان بود دایمش بمرغ نظر
که ندارد ز ذوق گنج خبر
خوشی این جهان بود بدو دون
پیش آن ذوق و عشرت بیچون
وای آن کس که این بر آن بگزید
آخر کار دست خویش گزید
دید عمر عزیز رفته بباد
هیچ کس را چنین غبینه مباد
عمر یک روزه را چو نیست بها
تو عوض گردهی درو زرها
نتوانی خریدنش میدان
ساعتی عمر را بگنج جهان
اینچنین عمر میرود ضایع
کاله نفروخت بی عوض بایع
تو چنین کاله بیعوض دادی
کی در این غبن باشدت شادی
غبن این را نه حد بود نه کران
که دهی عمر بیعوض آسان
چون به از عمر در جهان نبود
عمر را سخت گیر تا نرود
عوض عمر عمر خواهی جان
ورنه عمر از ک فت رودارزان
صرف کن عمر خویش را بخدا
تا بری در جزاش عمر بقا
نی که در خاک هر چه میکاری
عین آن را ز خاک برداری
گندم از گندم وز جو هم جو
حاصل آید ترا بوقت درو
این کفایت زمین ز حق آموخت
صد هزاران چنین هنر اندوخت
چون زمین این کند ببین باری
چه کند با تو در نکو کاری
بهر یک جان دهد هزاران جان
عوض یک قراضه ای صد کان
هرچه داری برو بحق بسیار
هیچ در خانه کاله ای مگذار
تا ز تو هیچ چیز کم نشود
بلکه یک صد شود چو از تور ود
صد چه بیشمار گردی تو
چون ز جان محو یار گردی تو


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۰۶ - در بیان آنکه هر نفسی که آدمی در دنیا میزند و آن رادر نظر نمیآورد عنداللّه هیچ ضایع نیست و عاقبت همه پیش خواهد آمدن از خیر و شر، چنانکه میفرماید که فمن یعمل مثقال ذرة خیراً یره و من یعمل مثقال ذرة شراً یره
در نبی گفت حق که یک ذره
از بد و نیک ای بخود غره
جمله اعمال خویش خواهی دید
از شر و خیر همچو روز پدید
بنگر تا ز تو چه می آید
کن حذر ز آنچه آن نمی ‌ باید
کاخر کار بر تو خواهد گشت
شادجانی که که تخم طاعت ک شت
کاشکی خود همان قدر گشتی
عوضش نی که بی شمر گشتی
یک بدت را مکن ز حرص دو صد
بحذر باش زینهار از بد
بد چون مور را مکن چون مار
بگریز از بدی ونیکی کار
خنک او را که تخم نیکی کاشت
یک بینداخ ت صد عوض برداشت
شد در آخر ز اغنیای خدا
در بقا رفت و یافت کار و کیا
در جهان بقا چو سرور شد
نفس دونش زبون و مضطر شد
هر که بر نفس خود شود حاکم
بر فنا و بقا بود حاکم
بر سر نفس هر که پای نهاد
رهرو است او و رهنمای فتاد
آنکه او ک شت نفس ملعون را
کرد پاک از درونه آن دون را
بی حجابی جمال یار بدید
هرچ پنهان بد آشکار بدید
هر کرا گنج هست میراند
هرکرا رنج هست میماند
آنکه نوریش هست می ‌ بیند
بر شیرین ز باغ میچیند
هرزه ‌ ای را اگر نداند او
چه شود با من ای رفیق بگو
گر ندانم من آنچه خوردی دوش
یا چه گفتی و یا چه کردی دوش
چه زیان دارد آن چو میدانم
که همه چون تن ن د و من جانم
هرچه در پیش عاقلان بازی است
کودکان را بدان سرافرازی است
عقل عاقل نجوید آن دیگر
چون خدایش دهد از آن بهتر
بر جوی نقره کی کنی تو نظر
چونکه دادت خدای خرمن زر
آنکه هر دم خدای را بیند
غیر حق در دلش کجا شیند
این مکن باور ار خرد داری
که بود یار او بجز باری
حق چو زو دور کرد باطل را
پر ز حق دان همیشه آن دل را
زو خورد قوت دائماً انسان
نیست آن قوت روزی حیوان
علم های خدا دو صد گون است
همچو کالا عزیز و هم دون است
علم افزون رسد بافزونان
علم مادون رسد بمادونان
نی تو چون در سخن همیپوئی
لایق عقل شخص میگوئی
چه قدر فهم دارد آن طالب
یا چه حالت بر او بود غالب
بر قد او بری قبای سخن
کی بداند خسی بهای سخن
هم بر این قاعده خدای قدیم
لایق تست با تو یار و ندیم
درخورت گوید و بیفزاید
هرچه آن سود تست بنماید
قدر طاقت نهد خدا بارت
تا که دارد همیشه در کارت
گر فزونتر دهد فرومانی
زانکه آن علم را نمیدانی
غرش شیر ناید از روباه
بنده را کی بود مهابت شاه
کارهای خداست بی پایان
بحر او را کسی ندیده کران
وصف او را گذار و باده بنوش
رو بخر بیهشی و هوش فروش
هوش اصلی درون بیهوشی است
راه آن مستی و قدح نوشی است
لهب العشق مسکر هادی
جانب الصحوانت یا حادی
قهوة العشق تحشر الموتی
هی فی السکر تبرئی الاعمی
مرکب العشق موصل العشاق
فلهذا ارادة المشتاق
قهوة العشق مشرب الارواح
شربها فی الریاض بالاقداح
قدح العشق فکرة الابدال
ذاک ینجیکم من الاضلال
قدح الفکر فی القلوب یدور
جریان الصفاء منه یفور
سکره غایة المنی اطرب
دائماً من سلافه اشرب
هرکه او مست ما بود از ماست
مرد هشیار ا ز ین بعید و جداست
می ما نوش اگر توئی خمار
سادگی کن که تا شوی عیار


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۰۸ - در بیان آنکه آدمی را بهر چه میل است و محبت دارد جنس آن است، بشرطی که میل و محبت بی غرض باشد. و آن محبت دلیل کند که جانهای ایشان از عهد الست از یک جنس بوده است که المرء مع من احب چنانکه گفته‌اند که عن المرء لاتسأل و اسأل جلیسه و در تقریر آنکه هر کسی را از غذای او شناسند. و غذا دو نوع است یکی حسی و یکی عقلی. حسی نان است و گوشت و آب و غیره و عقلی علوم و حکمت است. اکنون بعضی را میل بفقه است و بعضی را بمنطق بعضی را بتفسیر و بعضی را بدواوین عطار و سنائی رحمة اللّه علیهما و بعضی را بدواوین شعریه مثل انوری و ظهیر فاریابی و غیره هر کرا میل بدواوین انوری و شعرای دیگر، از اهل این عالم است و آب و گل بر او مستولی است و هر کرا میل بدواوین سنائی و عطار است و فوائد مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز ک
مردمان را ز همنشین بشناس
اینچنین گفته است خیر الناس
میل با چیستت بدان کانی
گر بتن تن و گر بجان جانی
عاقلانت ز جنس آن شمرند
کی مسی را بجای نقره خرند
یک حکایت شنو بر این معنی
تا نماند شکت در این معنی
بچه ‌ ای زاده بود از آهو و گرگ
گشته مشکوک بیش خرد و بزرگ
که عجب آهو است یا گرگ این
هست لحمش چه حال اندر دین
نزد مفتی بیامدند عوام
تا بپرسندش از حلال و حرام
که اگر جزو گرگ باشد این
نبود گوشتش حلال یقین
وگر او جزو آهوی زیباست
خوردنش بیگمان حلال و رواست
گفت مفتی جواب مطلق نیست
گر بگویند مطلقش حق نیست
در میانتان چو شبهت و قیل است
پس جواب شما بتفصیل است
پیش آن بچه استخوان و گیاه
بنهید و کنید جمله نگاه
تا کدامین طرف کند رغبت
زان هویدا شود حل و حرمت
گر خورد او گیاه را آهوست
ور خورداستخوان سگ و سگ خوست
چون بر او آهوئی است غالبتر
هست قوتش گیاه تازه و تر
حکم در چیزها چو غالب راست
ز اندکی مس عیار سیم نکاست
زانکه نقره فزونتر است از مس
نشود از حدث فرات نجس
هستی آدمی ز ارض و سماست
نیم از اعلی و نیمش از ادنی است
نیم حیوان و نیم اوست ملک
تن بود از زمین و جان ز فلک
غالب میل او ببین در چیست
روز و شب صحبتش نگرباکیست
میل او گر بود بعالم دون
نکند ترکتاز بر گردون
دانکه حیوانیش بود غالب
حیوان پست را شود طالب
عکس این گر بود ورا میلان
بسوی آسمان و عالم جان
ملکش خوان ورا مگوی بشر
زانکه همچون ملک بری است ز شر
چون شود قوت او کلام خدا
طرب و عشرتش ز جام خدا
باشد اندر بشر فرشته یقین
جای او چون ملک بچرخ برین
مردمان را بخلق دان نه بخلق
زانکه خلق است شخص و خلق چو دلق
دلق بگذار و شخص را بنگر
در تن چون صدف بجو گوهر
مرغ جان را قفس شده است این تن
یک قفس مرد گشت و یک شد زن
مرغ جان نی زن است و نی ماده
هست ازین هر دو وصف آزاده
مرغ را بین و از قفس بگذر
قفس جسم را جوی مشمر
گر بود صد جوال گندم پر
ننگری در جوال و گوئی بر
ور بود پر ز زر زرش خوانی
ور ز شکر تو شکرش خوانی
خاطرت کی رود بسوی جوال
نکنی هیچ از جوال سئوال
تن جوال است و خلق چون گندم
طالب گندم اند و نان مردم
خلق چون شکر است و تن چو جوال
خلق را جو گذر ز قیل و ز قال
صورت این جهان یقین فانی است
این جهان را مکن گزین فانی است
دل منه بر جهان اگر مردی
ور نهی دان که چون جهان سردی
چند روز است عاریه این تن
از خدا گو گذر ز حیله و فن
جز خدا هیچکس نخواهد ماند
خنک آن جان که نام او را خواند
دل برو بست و از جز او ببرید
عشق او را بجان و دل بخرید
در دل خویش کرد او را جای
جستن حق مدام گشتش رای
غیر حق را نکرد هیچ نظر
شبه چبود چو یافت مرد گهر


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۰۹ - در بیان آنکه مخلوقات سه نوع‌اند یکی فرشته و یکی حیوان و یکی آدمی. بر فرشته قلم نیست زیرا غیر طاعت وذکر کاری دیگر از او نمیآید. همچون ماهی که زنده از آب است، او نیز بدان زنده است. پس در طاعت وذکر او راثوابی نباشد، زیرا غذای خود میخورد و کار خود میکند و بر حیوان نیز هم قلم نیست زیرا بخواب و خور و غفلت زنده است و بجهت آنش آفریده‌اند قابلیت کاردیگر ندارد. در حیوانی و غفلت خوش است و فارغ و ایمن او را نه بهشت است و نه دوزخ. اما آدمی که نیمش فرشته است و نیمش حیوان صفت فرشتگیش طاعت میخواهد و صفت حیوانیش غفلت و خواب و خور این هر دو صفت دایم در جنگ‌اند، فرشتگیش بالا میکشد و حیوانیش زیر پس قلم بر وی است و معاقب اوست. که چرا میل بشغلی که بهتر است نمیکند، چون قابلیت و استعداد آن دارد که کار نیک
دان که مخلوق جمله سه شکل ‌ اند
یک گره جسم و یک گره عقل ‌ اند
یک گره از دو چیز مختلط ‌ اند
نیم از عقل و نیم جسم نژند
آنکه جسم اند محض حیوان اند
وانکه جسم اند و عقل انسان اند
وانکه عقل اند جملگی ملک اند
همه تسبیح گوی بر فلک اند
حیوان و ملک ز نار جحیم
ایمن و فارغ اند هم ز نعیم
زانک از ایشان جز آن نیاید کار
حق تعالی نکردشان مختار
نیست طبع فرشته جز طاعت
دایم از طاعتش بود راحت
حیوان نیز جز ز خواب و ز خور
ن ت واند گرفت کاردگر
چون خداشان برای این آورد
کی توانند کاردیگر کرد
آدمی کز دو چیز هستی یافت
تار و پود ورا دو نوع ببافت
نیمش از نور و نیمش از طین شد
نیمش از کفر و نیمش از دین شد
کفر در وی ز طبع حیوان است
دین در او چون فرشته پنهان است
هر دو دایم مخالف اند در او
یک بسفلش کشد یکی بعلو
حیوانش کشد سوی شهوات
ملکش هم کشد سوی طاعات
در نزاع اند و جنگ روز و شبان
گاه این غالب آید و گاه آن
چون صفات ملک شود غالب
گذرد از فرشته آن طالب
ملکش بنده گردد و چاکر
همهچون پابوند او چون سر
همه از وی برند نور و ضیا
زانکه او راست ملک و کار و کیا
عکس این گر صفات حیوانی
غالب آید بر او ز نادانی
در حقیقت بود کم از حیوان
بهر این گفت اضل در قرآن
که ز حیوان هزار راحتهاست
وانچنان کس پر از بدی و جفاست
از چنان ننگ واجب است گریز
تا توانی ز صحبتش پرهیز
ذات زشتش بل از جماد کم است
زانکه سرمایۀ بلا و غم است
در نبی نی اشد قسوه ‌ اش خواند
چون حدیث چنین کسی میراند
گفت از سنگ آب میزاید
وز چنین نفس جز بدی ناید
مار خشگی است صورت حیوان
ماهی یم فرشتۀ کیوان
مار ماهی است آدمی در یم
هر دو وصفش ز جنگ اندر غم
تا کدامین صفت شود غالب
تو بدان نام خوانش ای طالب
ماهیش خوان چو غالب آن صفت است
دانش ذات زان نشان صفت است
ذات را وصف میکند ظاهر
که نجس بود از اصل یا طاهر
گشت شیطان ز وصف بدخاسر
زانکه از اصل بود او کافر
ور بود وصف ماریش غالب
مار زشت است و ناریش غالب
وصف نوریش رفت و ناری ماند
نوش گل رفت و نیش خاری ماند
آخر کار هر که آن دارد
او ببیند که زنده جان دارد
آنچه جان است نیست قابل مرگ
تا ابد شاخ اوست پر بر و برگ
جان حیوان یقین شود فانی
از خدا زنده شو که تا مانی
آنچنان جان که زنده است از تن
آخر الامر خواهد او مردن
هستیش چون بود زخواب و ز خور
شود او وقت مرگ زیر و زبر
همچو نور چراغ کشته شود
زانکه نورش ز شمع جسم بود
نور از خود ندارد آن معلول
زان بتیغ فنا شود مقتول
نور خورشید از آن همیپاید
که چو چشمه ز خود همیزاید
نور او نیست از فتیل و ز زیت
لاجرم روشن است از او هربیت
هیچ بادی ورا نمیراند
زانکه او را کسی نگیراند
روح و ح ی ی ز خود بود زنده
نی از این قالب پراکنده
انبیا را بود چنین ارواح
لاجرم زنده اند بی اشباح
زندگی جمله از خدا دارند
هر زمان نو بنو عطا دارند
در تن همچو خنب دریااند
پیش بینا چو روز پیدا اند
هرچه هست است و نیست ایشانند
بر جهان نور و رحمت افشانند
در درونها روانه چون فکراند
بر زبانها مدام چون ذکراند
زنده زیشان چو حوت در دریا
زیر و بالا و جملۀ اشیا
مظهر نور و علم اللّه اند
از بدو نیک خلق آگاه اند
چون فنا اند و نیست غیر خدا
کی نهان ماند از خدا سرها
داند اسرار لیک پوشاند
بهر هر زشت میوه نفشاند
جلوۀ خوب هم بخوب بود
زانکه او خوب را طلوب بود
خویش را پیش زشت ساز و ز شت
بلکه رخ را سیه کند ز انگشت
چون نخواهد ورا شود محزون
نکند هیچ جنبش موزون
نی که برده چو خواجه را خواهد
پیش او قربت و لقا خواهد
هنر خویش را نماید بیش
تا کند خواجه را ربودۀخویش
کی هنر را از او کند پنهان
بل فزاید بر او دو صد چندان