عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸۹
عاشق بدری شدم کز عشق او گشتم هلال
فتنهٔ سروی شدم‌ کز هجر او گشتم خلال
کیست چون من در جهان ‌کز عشق بدر و هجر سرو
شخص دارد چون خلال و پشت دارد چون هلال
بینی آن دلبر که دارد قامت او شکل مد
وز دو حرف مد دهان و زلف او ‌دارد مثال
مد اگر میم است و دال آنک دهان و زلف او
آن یکی مانند میم و آن دگر مانند دال
ساعتی عاشق فریبد خال او در زیر زلف
ساعتی حیلت سگالد زلف او در پیش خال
جز بر آن روی جهان‌آرای هرگز دیده‌ای
عنبر عاشق فریب و سنبل حیلت سگال
زلف او شوریده دیدم حال من شوریده‌ گشت
کردم از شوریده‌حالی رخ چو نیل و تن چو نال
گر نداری باورم بنگر ا‌چسان نامیده‌اند ا
نام او شوریده زلف و نام من شوریده‌حال
صبرم از دل دور گشت و خوابم از دیده نفور
من چنین بی‌خواب و صبر و آرزومند وصال
گر وصال از صبر آید من ‌کجا یابم مراد
ور خیال از خواب خیزد من کجا یابم خیال
خواستم که آواز وصل او به ‌گوش آید مرا
گوش من بر وصل بود از هجر دیدم گوشمال
هجر او گر نیست درویشی و پیری پس چرا
جان شیرین بر من از هجرش همی‌گردد وبال
جز به ‌فرمان شریعت در حلال و در حرام
نیست اندر هر مقامی اهل سنت را مقال
عشق نشناسد شریعت پس چراکرد ای عجب
وصل او بر من حرام و هجر او بر من حلال
آفتاب وصل او را گر زوال آمد چه شد
هست دیدار خداوند آفتاب بی‌زوال
صاحب اسرار سلطان سید احرار دهر
آن‌که او هم تاج‌ملکت هست وهم دین را جمال
بوالغنایم مرزبان کز خدمتش هر مرزبان
بر فلک دارد کشیده رایت عز و جلال
شعرکویان را کمان معنی اندر لفظ اوست
تا نگویی مدح از معنی ‌کجا گیرد کمال
در دل بیدار و طبع روشن او حاصل است
هرچه از فرهنگ باشد در دل و طبع رجال
کار او در ملک سلطان بخشش و بخشایش است
نه ز بخشش‌ گیرد او را نه ز بخشایش ملال
جان مهیاکن به مهرش تا بمانی در هدی
دل مصفا کن ز کینش تا نمانی در ضلال
پهلوانان بر رکاب او همی بوسه دهند
تا به سعی او بیابند از شهنشه جاه و مال
پور زال اکنون ز عقبی‌ گر به دنیا آمدی
همچو ایشان بر رکابش بوسه دادی پور زال
خواستی‌ گردون که بودی یک هلالی از چهار
تا ز بهر دست و پای مرکبش بودی نعال
خواستی پروین ‌که بودی جِرم او شکل دراز
تا میانش را کمر بودی رکابش را دوال
تاج از آن دادش لقب سلطان که دارد در قلم
گوهری کش نیست همتا در بحار و در جبال
گر به‌نزد پادشاهان عز تاج از گوهر است
عز این‌گوهر به تاج است ا‌ینت‌ تاجی بی‌همال
گوهر تاج شهان در پیش این‌گوهر بود
پیش یاقوت آبگینه پیش پیروزه سفال
ای ز نعمای تو شاکر لشکر دنیا و دین
ای ز آلای تو خشنود احمد مختار و آل
روبهی‌ کز بیم جان هرگز نگردد گرد شیر
گر عنایت یابد از تو بشکند بر شیر یال
باز اگر بر پای‌کبکان بسته بیند خط تو
بر سرکبکان به خدمت‌ گستراند پر و بال
حَلّ و عَقد ملک و دخل و خرج نعمتهای خویش
زیر اقلام تو دارد خسرو نیکو خصال
تاگرفتی ملک هفت اقلیم در زیر قلم
دولت عالیت را هستند هفت اختر عیال
چون قلم بگرفته بر منشور شه طغراکشی
شاخ طوبی را بود با نقش مانی اتصال
طوبی آنکس راکه باشد خادم درگاه تو
شاخ طوبی بر یمین و نقش مانی بر شمال
بر زمین هر کس که با حکم تو باشد در جدل
آسمان با حکم او همواره باشد در جدال
ره نیابد روح او بر عالم‌ کبری به‌ جهد
تا نگیرد جسم او در عالم صغری کمال
قطب‌گردون بسپرد خشم تو وقت انتقام
پشت ماهی بشکند حلم تو وقت احتمال
کَرِّ مادرزاد باشد هرکه‌ گوید بد تو را
چون بود در آفرینش کرِّ مادر زاد لال
بخشش هر کس بود با قیل و قال اندر جهان
در جهان بخشندهٔ مطلق تویی بی‌قیل و قال
با سؤال آیند و با فکرت ‌بَرِ تو زایران
بر تو یابند بیش از فکرت و بیش از سوال
شکر بوبکر قهستانی بگوید چند جای
فرخی در شعرهای خوشتر از آبِ زلال
من نخوانم خویشتن را فرخی لیکن تو را
صد چو بوبکر قهستانی شناسم در نوال
خویشتن را زان نخوانم فرخی ‌کز روی عقل
در مدیح تو هم از من مدح من باشد محال
تا سوارم بر معانی مرکب طبع مرا
هست در میدان مدح تو همه ساله مجال
خاصه وقتی کز نسیم باد فروردین به‌ باغ
حُلّه دارد هر چمن پیرایه دارد هر نهال
دشت را از سبزه زنگاری همی بیند گوزن
کوه را از لاله شنگرفی همی بیند غزال
گلبنان درگلستان با یار و خلخال و عقد
راست پنداری عروسانند با غَنْج و دَلال
قمریان چون عاشقان از عشقشان رفته زهوش
بلبلان چون بیدلان از مهرشان رفته زحال
لشکر نوروز با خیل دی اندر بوستان
گر نه آهنگ خصومت دارد و عزم قتال
پس چرا در بوستان از شاخ بید و برگ بید
کرد بُسَّدْگون سهام و کرد میناگون نِصال
گر به باغ از ارغوان و لاله و نسرین وگل
حله‌های گونه‌گون بافد همی باد شمال
حله‌های کلک تو از حله‌ها نیکوترست
کز خرد دارد طراز و از ادب دارد صقال
تا ز ممدوحان دانا مادحان یابند جاه
تا ز معشوقان زیبا عاشقان‌گیرند فال
عمر تو ممدوح باد و مادحانت روز و شب
بخت تو معشوق باد و عاشقانت ماه و سال
خانهٔ عمر تو را گردونِ گردان پاسبان
قلعهٔ بخت تورا خورشیدِ تابان کُوْ‌توال
شیرمردان را ز تشریفات تو عز و شرف
رادمردن را ز توقیعات تو رفق و منال
بر تو میمون اعتدال روز و شب وز عدل تو
شغلها را استقامت‌، طبعها را اعتدال
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹۲
گهی ز مشک زند برگل شگفته رقم
گهی ز قیر کشد بر مه دو هفته قلم
گهی زندگره زلف او سر اندر سر
گهی شود شکنِ جَعدِ او خَم‌ اندر خَم
رخش چو لاله و بر لاله از شکوفه نشان
لبش جو بُسّد و بر بُسّد از بنفشه رقم
به روی و موی نگارم نگاه باید کرد
اگر ضیا و ظلم راکسی ندیده به هم
ظلم شگفت نماید کشیده گرد ضیا
ضیا بدیع نماید نهفته زیر ظُلَم
سمنبرا بقم و زعفران کساد شدست
که رنگ و روی من و توست زعفران و بقم
به عاشقی چو من ایزد نیافرید شمن
به دلبری چو توگیتی نپرورید صنم
اگر نکرد هوا چشم من چو ابر بهار
وگر نکرد قضا روی تو چو باغ ارم
ز روی تو به چه معنی همی بروید گل
زچشم من به چه معنی همی ببارد نم
فراق توست ستمکار و من همی ترسم
که روز روشن من تیره شب‌کند به ستم
اگر فراق تو روزم چو شب‌کند شاید
شبم چو روز کند فر آفتاب کرم
ابوالمحاسن کاحسان جود او دارد
همیشه قاعدهٔ جود و سروری محکم
پدرش بندهٔ رزاق نام کرد و به‌قدر
امام بار خدای است در میان امم
عمش رضی خلیفه است و محتشم باشد
کسی که او چو رضیّ خلیفه دارد عم
زمانه همت عالیش را شدست عیال
ستاره همت اصلیش را شدست حشم
جواهر خرداندر ضمیر او مضمر
فَذلک هنر اندر رسوم او مدغم
قلم نشانهٔ توفیق دارد اندرکف
زبان زبانهٔ تحقیق دارد اندر فم
مگرکه در دهن و دست او زمانه نهاد
قضا به جای زبان و قدر به جای قلم
ایا به سان صدف در کف ضمیر تو در
و یا به سان شَمَر در بر یمین تو یم
چنان کجا ز نبی بود افتخار عرب
ز توست و از پدر توست افتخار عجم
عمت ز عدل یگانه شد و پدرت ز عقل
چنان کجا تو ز علمی یگانه در عالم
بجز شما سه تن اندر جهان‌ که دولت یافت
به یک نژاد در او عقل و عدل و علم به هم
بدین سه چیز امامت رسد تورا بر خلق
بدین سه چیز امامان تو را شوند خدم
اگر مراتب موسی و جم به معجزه بود
یکی زدست عیان کرد و دیگر از خاتم
شکفته شد به تو آثار مهمل و موقوف
گشاده شد به تو اسباب مشکل و مبهم
ز پشت آدم بنمود صورت تو خدای
ز غیرت تو شد ابلیس دشمن آدم
تو از عدم به ‌وجود آمدی و صورت بخل
ز بیم جود تو رفت از وجود سوی عدم
مبشر است لقای تو دوستان تو را
به انقطاع هُموم و به ارتفاع هُمَم
زبهر خدمت تو نفع دل شود حاصل
چنانکه نفع تن از کفِّ عیسی مریم
نهد ستاره ز بهر مخالفان تو دام
زند زمانه به‌کام موافقان تو دم
مشعبذست همانا قلم به‌دست تو در
که حلق او چو دهان است و فرق او چو علم
همه دقایق داند همی و هست اکمه
همه حقایق داند همی و هست ابکم
زعقل و علم‌ گر آگاه نیست از چه سبب
میان هر دو رسول است و پیش هر دو حکم
درست‌گویی مار است و زو رسد شب و روز
به‌ دوستان تو مهره به‌ دشمنان تو سم
بزرگوارا من مهر و شکر تو طلبم
نه مرد جاه و نه دینارم و نه مرد درم
به سان تو که در این چند روز کامده‌ام
جدا ز خدمت تو بوده‌ام ندیم نَدَم
به سان آهوی دشتی مرا نبود قرار
قرار یافتم اکنون که باقیم به حرم
همی ندید تو را چشم و دل همی غم دید
کنون‌ که چشم ببیند تو را نبیند غم
همیشه تا نرود رنج و راحت از گیتی
همیشه تا نشود سور و ماتم از عالم
مخالفان تو را رنج باد بی‌راحت
موافقان تو را سور باد بی‌ماتم
سر مخالف تو پست و همت تو بلند
قبول همت تو بیش و بدسگال تو کم
ولیت خرم و چشم تو روشن از پدرت
به‌تو دو چشم پدر روشن و دلش خرم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹۶
آن چنبر پرحلقه و ان حلقه پرخم
دام است و کمندست بر آن عارض خرم
دامی و کمندی که ز بهر دل خلق است
چون سلسله پُر حلقه و چون دایره پرخم
از دیدن آن دلبر و نادیدن آن ماه
یک روز کنم شادی و یک روز خورم غم
گاه از طلب وصل مرا گرم شود دل
گاه از تعب هجر مرا سرد شود دم
چون وصل بود بشکفد اندر تن من جان
چون هجر بود بفسرد اندر رگ من دم
عشقش مدد آتش و آب است‌ که دارم
همواره از او در دل و در دیده تف و نم
هرچند که در دیده من نم شود فزون
یک ذره همی در دل من تف نشود کم
بزمی که در او صورت زیبای تو باشد
شادیش پیاپی بود و باده دمادم
از صورت زیبای تو آرامش بزم است
وز سیرت صدرالدین آرایشِ عالم
آزاده محمد که ز اِفضال و محامِد
چون جد و پدر بر وزرا هست مقدم
در جنب معالیش بس از احمد مختار
یک ذره نماید همه ذریت آدم
چون روی به دیوان نهد از بارگه خویش
بر بارگی ابرش و بر مرکب ادهم
اقرار دهد عقل که در عالم اقبال
بختی است مجسم شده بر باد مجسم
بر چشمهٔ زمزم‌ کف او را شرف آمد
هرچند که آن چشمه عزیزست و مکرم
هر روز بود از کف او رحمت زُوّار
هر سال بود زحمت حجاج به زمزم
تضمین‌ کنم این بیت که از روی حقیقت
معنیش جز او را به جهان نیست مسلم
تا درگه او یابی مگذر به درکس
زیرا که حرام است تیمم به لب یم
ای بار خدایی که به تو صدر وزارت
میراث رسیده است ز جد و پدر و عم
هم صاحب آفاقی و هم قاسم ارزاق
آفاق به تو ایمن و ارزاق مقسم
فضل و هنر از شِیمتِ محمودِ تو نشگفت
خورشید دهد روشنی و مشک دهد شم
کیفیّت وکمیّت عقلِ تو که داند
عقل تو برون است هم از کَیف و هم از کم
گر صد یک عقل تو به‌ کاوس رسیدی
محتاج نگشتی‌ که زدی دست به رستم
ور آصف دستور به تدبیر تو بودی
قادر نشدی دیو بر انگشتری جم
با عزم تو شغلی نبود مهمل و موقوف
با رای تو کاری نشود مشکل و مبهم
با خنجر عزم تو چه پولاد و چه سنجاب
با ناوک رای تو چه خُفْتان و چه ملحَم
وانجا که بود حکم تو را تیزی شمشیر
با تیزی او کند شود ناخن ضیغم
یک نیمهٔ‌ گیتی به مراد تو شد امروز
آن نیمهٔ گیتی به مراد تو شود هم
مهر تو شرابی است گوارنده‌تر از نوش
کین تو سمومی است گدازنده‌تر از سم
گویی اثر مهر تو و کین تو دارند
رضوان به بهشت اندر و مالک به جهنم
فخری که تو نگزینی آن فخر بود عار
مدحی‌که تو نپسندی آن مدح بود ذم
اقبال سپهری است در اعلام تو مضمر
ارزاق جهانی است در اخلاق تو مُدغَم
چون‌ کلک تو هرگز که شنیده‌ است و که دیده‌ است
بینندهٔ اعمی و سرایندهٔ ابکم
پست است و بدو فرع معالی شده عالی
سست است و بدو اصل معانی شده محکم
شمع است و به اجزای دخان است منقش
زردست و به دیبای سیاه است معمم
هنگام رضا هست صدف‌وار ولیکن
هنگام غضب هست گزاینده چو اَرْقم
سیاره و چرخ است که در سیر و مدارش
بسته است قضا نیک و بد خلق دمادم
از جنبش او بهر ولی رامش و سورست
وز رفتن او قسم عدو شیون و ماتم
استاد ا‌دبیرا است که تاثیر صریرش
در دست تو از چشم کفایت ببرد نم
جادوست که از قیر کند لؤلؤ شهوار
هرگه که در انگشت تو پرقیر کند فم
گویی‌ کف تو هست ید موسی عمران
واو درکف تو هست دم عیسی مریم
ای آن‌که نظام بن نظام بن نظامی
زیبدکه شود کار رهی از تو منظم
‌خسته است دل نازک او ضربت ایام
بر خستهٔ او هست لطفهای تو مرهم
گر حکم تو و رای دلارای تو باشد
مرسوم مهیا شود و بنده منعّم
تا کامل و محجوب بود اعلم و افضل
تا ناقص و معیوب بود اَکمَهُ و ابْکم
اعدای تو بادند همه ابْکَم و اَکْمَه
و احباب تو بادند همه افضل و اعلم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰۶
هست زلف و دهن و قد تو ای سیم اندام
جیم و میم و الف و قامت من هست چو لام
من یکی ام ز جمال تو مرا دور مکن
که جمالت نبود بی من بیچاره تمام
زلف مشکین تو دامی است پر از حلقه و بند
دل مسکین من افتاده در آن دام مدام
نه عجب‌ گر دل من زلف تو را صید شدست
صید دل باشد جایی ‌که بود زلف تو دام
تویی آن بت که چو خوانند تو را در غزلی
دلبر فاخته مهر و صنم کبک خرام
کبک منقار کند همچو لبت بُسّد رنگ
فاخته طوق کند همچو خطت غالیه نام
خواندم اندر صف عشاق به ‌صد نام تو را
ور ز نام تو بپرسند نگویم‌ که ‌کدام
عشق ما و تو چنان است‌ که صد حیله ‌کنم
تا تو را در صف عشاق نخوانند به نام
هرکه در عشق مرا خام شناسد ز حسد
به سر تو که سزاوار عتاب است و مَلام
شده‌ام سوخته در آتش عشقت صد بار
آن‌که صد بار شود سوخته چون باشد خام
عشق‌ تو در عجم آورد یکی‌ رسم دگر
که به تسلیم و قبولش نتوان ‌کرد قیام
نهد از هجر همی بر دل مظلومان داغ
نهد از خَمرْ همی برکف مستورانْ جام
خون دل دارد بر چهرهٔ عشاق حلال
خواب خوش دارد بر دیدهٔ احرار حرام
فتنه خیزد ز چنین شرع که عشق تو نهاد
گر خبر یابد از این رخصت تو خواجه امام
صدر اعیان نشابور رئیس‌الروساء
شمس دین، سید احرار، شهاب‌الاسلام
بوالمحاسن که محاسن همه جمع است درو
عبد رزاق که دستش دهد ارزاق انام
قاصر است از هنرش هِندِسیان را اشکال
عاجزست از خردش فلسفیان را اوهام
گردد افلاک بدان گونه که خواهد بختش
بخت او کرد مگر بر سر ایام لگام
نازش پیر و جوان از کرم و همت اوست
که ‌کریم بن کریم است و هُمام بن هُمام
شاد مانند دو بوالقاسم ازو در دو جهان
پدرش ایدر و پیغمبر در دار سلام
نسل این است بدو عالی تا روز قضا
دین آن است بدو باقی تا روز قیام
ای ز فتوی و فتوت علم دین رسول
وز معانی و معالی شرف آل نظام
با تو از نجم‌ و ز میکال نگویند سخن
که تو را نجم رهی زیبد و میکال غلام
در سرایی‌ که بود انجمن محتشمان
رحمت از بهر جمال تو بود بر در و بام
در هوائی ‌که غبار سُمِ اسب تو بود
باز را زهره نباشد که کند قصد حمام
چون تو در معرکه و شرع مبارز خواهی
هیچکس برنکشد تیغ فصاحت ز نیام
سحر و معجز نتوان‌ کرد مرکب یک جای
زانکه ضدند و به یک جای نگیرند آرام
ز بنان تو خرد را عجب آید که همی
معجز و سِحْر مرکب کند اندر اقلام
تا شنیدست حسام از سرکلک تو خبر
خون همی‌گرید از اندیشهٔ‌کلک تو حسام
نتواند به تمامی به‌مدیح تو رسید
گر بود مادح تو بحتری و بو تمام
تابد از دفتر ابیات مدیح تو همی
هم بدان‌گونه که از چرخ بتابد اجرام
شعر اگر هست یکی‌کرهٔ توسن به‌مثل
در مدیح تو همی طبع مراگردد رام
من همی از پی ابرام کم آیم بر تو
کز پس آمدن از من نشناسی ابرام
گر من ابرام نمایم تو کنی اکرامم
کردم از بهر لقای تو در این شهر مقام
عرق آید به ترشح ز مَسام همه کس
منم آن‌کس‌که مرا شکر توآید زمسام
تا که بر هامون از خشکی خاک است غبار
تاکه برگردون از تری آب است غمام
باد بدخواه تورا تری آب اندر جشم
باد بدگوی تو را خشکی خاک اندر کام
کرده بر جامهٔ عمر تو علم دست بقا
بسته بر نامهٔ جاه تو ا‌علاا دست دوام
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۲
دوش با سیمین صنوبر در نهان سر داشتم
ای خوش آن عیشی که با سیمین صنوبر داشتم
در برمن بود تا روز آن نگار نوش لب
داد خود تا روز از آن نوشین لبان برداشتم
زیبد ار با ماه تابان برزنم زیرا که دوش
ماه و مشک و سرو سیمین هر سه در بر داشتم
این تن مسکین ز جان خویشتن برداشت دل
چون من اندر بر چنان مه روی دلبر داشتم
یارگفتا داشتی چون من نگاری‌گفمش
کافرم‌ گر من به جز تو یار دیگر داشتم
صابری فرمودم آن دلدار اندر عشق خود
صابری بر باد دادم سر به‌سر گر داشتم
چون ز عنبر چنبرش دیدم به‌گرد آفتاب
تا سحر در گردنش دو دست چنبر داشتم
نرگس وگلنار و سرو و ماه و یار سیمگون
تا سحر هر پنج بر بالین و بستر داشتم
گوهر آگین شَکِّر خندان چو بگشادی به‌ناز
دامنی پرشکر خندان و گوهر داشتم
شَکَّرش خواری فزود و گوهرش راحت نمود
کردم از گوهر گله گر شُکر شَکَّر داشتم
ماه بر گردون بود سرو سهی در بوستان
من به یک دم هر دو اندر زیر چادر داشتم
گاه بنشستی و دادی ساغر و گه بوس و من
گاه اندر دست زلفش گاه ساغر داشتم
هیچکس در حوض ‌کوثر شَکَّر و پروین نداشت
شکر و پروین من اندر حوض کوثر داشتم
بر بر من بر نهاد آن لُعبتِ شیرین زبان
من ز شیرینی ورا با جان برابر داشتم
گه مکابروار بوسه‌ گاه بوس و گه کنار
گه بدو آهنگ از این معنی مکابر داشتم
ماه پیکر سیم ساقی بود ساقی دوش و من
چشم سوی سیم ساق و ماه پیکر داشتم
هر زمان از ماه خندان چون مرا دادی شراب
پیکر از شادیش ‌گفتی بر دو پیکر داشتم
گفتم ای مه در برم تا بامداد آرام‌گیر
گوش سوی پاسخ یار ستمگر داشتم
گفت هستم تاگه الله اکبر در برت
کردم انکار و چنان کردار منکر داشتم
چون مؤذن برکشید الله‌اکبر ناگهان
دست بر گردون از آن الله‌اکبر داشتم
چون شنید آهنگ رفتن کرد از آن‌گفتار خام
من از آن الله‌اکبر مرگ خوشتر داشتم
ناگهان بربست مَعجَر گرد ماه دلفریب
ماه برگردون بُد و من زیر مَعجَر داشتم
شوخ‌وار آن کافر از پیشم برون شدگفتمش
شوخ‌چشمی و نه این چشم از تو کافر داشتم
سر بگردانید و پای از حجره چون بیرون نهاد
پای او را بوسه دادم دست بر سر داشتم
گفتم ای دلبر چو بودم زر نکردی با من این
ای دریغا کار چون زر بود چون زر داشتم
اندر آنجا داشتم من زر ز بهرروی تو
گرچه آنجا شغل شاه دادگستر داشتم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۴
چون پدید آمد مبارک ماه نو بر آسمان
بر بساط نیلگون زرین کمان بردم گمان
دیدم آن ساعت ز روی یار خویش و ماه نو
بر زمین سیمین سپر بر آسمان زرین کمان
عاشقان دیدم که با من دستها برداشتند
بر رخ ماه زمین دیدند ماه آسمان
دل‌ستان ماهی که پیش قامت و رخسار اوست
سرو و گل بی‌قیمت اندر بوستان و گلستان
سحر و مروارید دارد گه نهان گه آشکار
لاله و سنگ سیه دارد همه ساله نهان
بر میان دارم کمر همچون قلم در خدمتش
زانکه او همچون قلم دارد ز باریکی میان
بر دل من شد جهان چون حلقه انگشتری
زانکه او چون حلقهٔ انگشتری دارد دهان
هست عشق او مرا همچون خرد در دل مقیم
هست مهر او مرا همچون روان در تن روان
پس چرا در کوی عشقش من مقیمم بی‌خرد
پس چرا در راه مهرش من روانم بی‌روان
خانه من سال و مه از روی او چون‌ گلشن است
راست گویی روی او از گلفشان دارد نشان
کاشکی بر جان شیرین دسترس بودی مرا
تا ز شادی کردمی بر گل‌فشانش جان‌فشان
روی شهرآرای روح‌افزای او از خرمی
در میان عاشقان و دوستان شد داستان
آن نگار از روی خرم هست خورشید سپاه
چون شهاب از روی روشن هست خورشید جهان
آن شهابی کاو ندارد در مسلمانی قرین
با شهاب اندر فلک کردست قدر او قِران
شمس دین تاج معالی عبد رزاق آنکه‌ کرد
جودش از رزاق ارزاق خلایق را ضمان
تا بود در راه جودش قافله بر قافله
نگسلد در راه شکرش کاروان از کاروان
صورت دولت خبر بود وکنون در عصر ما
کرد میمون طلعت او صورت دولت عیان
پاسبان قصر بختش هست خورشید بلند
قصر چون گردون بود خورشید زیبد پاسپان
پیش طبعش هست چون خاک‌ گران باد سبک
پیش حلمش هست چون باد سبک خاک‌گران
فضل او افزون‌تر از دریا شناس از بهر آنک
هست دریا را کران و نیست فضلش را کران
لفظ او از خوبی و پاکیزگی دارد شرف
بر هر آن‌گوهر که موجودست اندر بحر وکان
نیست به زان گوهری در تاجهای قیمتی
نیست به زان گوهری درگنجهای شایگان
مهتران وکهتران بینم رسیده سال و ماه
از یمین او به یُمن و از بَنان او به‌ نان
هست دوران را یمین‌گویی بدان فرخ یمین
هست روزی را بناگویی بدان فرخ بنان
زان خطر دارد بصر کاو را ببیند گاه‌گاه
زان هنر دارد زبان کاو را ستاید هر زمان
گر لقای او ندیدی بی‌خطر بودی بصر
ور ثنای او نگفتی بی‌هنر بودی زبان
چون رکاب او گران گردد عنان او سبک
با فلک همبر نماید اسب او در زیر ران
از مبارک پای او پروین محل گردد رکاب
وز خجسته دست او جوزا صفت گردد عنان
خامهٔ او هست چون مرغی‌که چون طیران کند
قاربر منقار چون آید برون از آشیان
چون چراغی پردُهان است و ز توقیعات او
دین تازی هست روشن چون چراغی پر دُهان
معجزست آن خامه او را چون سلیمان را نگین
با چو موسی و محمد را عصا و خیزران
ای درخشان اختری رخشنده بر خرد و بزر‌گ
ای دُر افشان مهتری بخشنده بر پیر و جوان
دودمان تو همه فخر و جمال عالمند
وز هنرمندی تویی فخر و جمال دودمان
خاندان از توست پاینده که صدر کاملی
صدر چون کامل بود پاینده دارد خاندان
پرگهر گردد جهانی چون کند هنگام درس
مشکلات شرع را الفاظ تو شرح و بیان
آب حیوان است الفاظ تو پنداری کزو
هر که یک شربت بنوشد زنده ماند جاودان
از لطافت گرچه دانندت همی مانند عقل
وز صفاوت گرچه خوانندت همی همتای جان
من تو را فضلی نهم بر عقل و جان از بهر آنک
عقل و جان را دید نتوان و تو را دیدن توان
هر فقیهی کاو مقیم مسجدست و مدرسه
هر امامی ‌کاو سزای منبرست و طَیلسان
آن ز حرمت در پناه توست با طیب حیات
وین زحشمت بر بساط توست با طِیّ ‌لِسان
گر نکوخواه و بداندیش تو روزی بگذرند
بر نهال زعفران و بر درخت ارغوان
عکس روی آن کند در حال رنگ و روی این
زعفران چون ارغوان و ارغوان چون زعفران
امتحان کردن نباید در جوانمردی تو را
شمس را در روشنایی ‌کس نکردست امتحان
شادمان باشی زخواهنده چو آید پیش تو
همچو خواهنده که از بخشنده باشد شادمان
ای ‌که دانی فرض حق مادحان بر خویشتن
نیستی راضی که مادح مدح‌ گوید رایگان
از هوای خدمت تو در هوای مدح تو
هست ابر خاطر من دُرفَشان فی‌ کلِّ شأن
از پی نعمت سزا باشد که آیم پیش تو
کز پی ‌گوهر سوی دریا شود بازارگان
هرکجا ذکر تو و شکر تو گویم پیش خلق
رای تو نشگفت اگر باشد بدان همداستان
أُذکرونی و اَشکرونی گفت در قرآن خدای
گرچه مستغنی است او از ذکر این و شکر آن
تا که هر سالی خلایق را دو عید آید همی
در زمستان و تموز و در بهار و در خزان
بر تو میمون و مبارک باد هر سالی سه چیز
روز عید و موسم نوروز و جشن مهرگان
باد باقی مِنَّت اِنعام تو بر هر مکین
باد عالی رایت اقبال تو در هر مکان
کردگار و شهریار و آسمان و روزگار
از تو راضی هر چهار و بر تو دایم مهربان
کردگارت کارساز و شهریارت شکر گوی
آسمانت مهرجوی و روزگارت مَدح‌خوان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۵
عَمد‌ا همی‌ نهان کند آن ماه سیم‌تن
موی سیاه خویش ز موی سپید من
داند که بوی مشک ز کافور کم شود
کافور من نخواهد با مشک خویشتن
گرچند سال عارض من چون بنفشه بود
ورچندگاه عارض او بود چون سمن
اکنون که سنبل از سمن او برون دمید
نشگفت اگر بنفشهٔ من شد چو نسترن
کردست روزگار همی از دو زلف او
در پشت من خم آرد و در روی من شکن
او طرفه‌تر که اشک و دلم را به‌دست هجر
سرخی همی زلب دهد و تنگی از دهن
بالای او چو نارون و سرو شد بلند
تا کردمش ز دیده و دل بیشه و چمن
من عاشقی نمودم و او ساحری نمود
تا کرد ماه را فلک از سرو و نارون
آن‌ کس‌ که یافته است و خریدست چند بار
بار عقیق در یَمَن و مشک در ختن
نه در ختن چو زلف بتم مشک یافته است
کز سیم ساخته است یکی چاه در ذقن
تا چون دلم در آن چه سیمین دراوفتد
دل برکشم زچاه بدان عنبرین رسن
کردم به‌ عشق تا دل و تن داشتم نشاط
امروز چون ‌کنم که نه دل دارم و نه تن
پیری و کار عشق طریقی ستوده نیست
نپسندد این طریق زمن سید زَمن
پشت شریعت و شرف دین مصطفی
مهر ولی فروز و سپهر عدو شکن
بوطاهر مطهر و مخدوم روزگار
سعد علی عیسی خورشید انجمن
دریا و ابر خوانمش از بهر آنکه هست
موجش بهر مکان و سرشکش بهر وطن
معنی طلب نه صورت زیرا که شخص او
دریا و ابر زیر دِراعَ است و پیرهن
از پای او عبیر شود گرد بر بساط
وز دست او رحیق شود آب در لگن
خلقش چنان خوش است که از بوی او گرفت
بوی بهشت عد‌ن ز کشمیر تا عدن
پیر و جوان ‌کنند همی شکر نعمتش
شکر حقیقتی‌ که در آن نیست زرق و فن
وان کودکی که هست به گهواره در هنوز
دارد ز شکر نعمت او بر لبان لبن
باشد کم از فضایل او فضل دیگران
آری به قدر کم ز فرایض بود سُنن
گر در جهان به جود و مروت مثل شدند
نُعمان و مَعْنِ زائده و سیفِ ذی بزن
هر سه کنند خدمت او گر خدای عرش
ارواح هر سه باز رساند سوی بدن
از کَیدِ اَهرِمن بود ایمن بهر مقام
هر چند در زمانه بود گونه‌گون فتن
زیرا که او به سیرت و خلق فریشته است
ایمن بود فریشته از کیدِ اَهْرِمن
بادی که بر زمین وقارش کند گذر
از پشه پیل سازد و از صعوه کرگدن
مرغی‌ که بر درخت خلافش زند صفیر
افتد به محنت قفس و دام بابزن
گرچه به ‌صورت است مِحَن با مِجَن یکی
هست از مِجَن تفاوت بسیار تا محن
دین را بس آن دلیل که تدبیرهای اوست
در پیش تیرهای محن‌ خلق را مجن
ای مُکرِمی‌ که دست تو ابری است مشک‌بار
ای مفضلی‌ که طبع تو بحری است موج زن
ای رسم تو مُهَذّب و ای لفظ تو بدیع
ای خلق تو محبب و ای خلق تو حسن
دنیا به روزگار تو خالی است از حزین
دلها به اهتمام تو صافی است از حزن
از دولت است کِشت امید تو را نبات
وز نصرت است تیغ مراد تو را سَفَن
آن ‌کشت هست تازه همه ساله بی‌مطر
وان تیغ هست تیز همه‌ساله بی‌مِسَّن
از غایت ‌کرم ‌که تو را هست در سرشت
بر حاسدان خویش به نیکی بری تو ظن
داری روا اگر ز تو یابند حاسدان
در زندگی هزینه و در مردگی‌کفن
باد عقیدت تو در اقلیم روم و هند
گر بر جهد به خاطر رهبان و بَرْهَمَن
آن سوی حق شتابد و برتابد از صلیب
وین سوی دین گراید و برتابد ازوَثَن
دارم شگفت تا قلم تو چگونه شد
بی‌روح با تحرک و بی‌عقل با فطن
هست اَکمهی بدیع ‌که بیند همی جهان
هست اَبْکمی غریب‌ که‌ گوید همی سخن
در دخل و خرج راهنمایی است مُعتَمَد
در حل و عقد شکرگزاری است مُؤتَمَن
زیباتر است نَعتِ وی از صورت پری
والاترست قدر وی از پیکر پَرن
در چشم فتنه هست وَسَن‌ با صریر او
در چشم بخت نیست ز تأثیر او وسن
در تاختن همی به‌ شب و روز خوانمش
از بس که او برد به شب و روز تاختن
وز اتفاق تاختن او به ‌روز و شب
با روز روشن است شب تیره مُقْتَرن
ای در جهان یگانه به آزادگی وجود
دارم دلی یگانه به‌شکر تو مُرْتَهَن
تا گوهر مدیح تو در رشته کرده‌ام
کاسد شدست گوهر غوّاص و کوهکن
مدح تو گوهری است نه از جنس آن‌گهر
کاندر خزانهٔ مَلِکان است مختزن
تا پیش بت سجودکند هر شَمَن‌ که او
باشد به عشق و مهر بت خویش مُفْتَتَن
اندر سجود باد فلک پیش بخت تو
چونان که در سجود بود پیش بت شمن
بادند راضی از تو به دنیا و آخرت
شش تن‌ گزیدگان خلایق زمرد و زن
در دهر شاه سنجر و خاتون و صدر دین
در آخرت محمد و زهرا و بوالحسن
احباب تو زطالع مسعود شادمان
واعدای تو زطایر منحوس ممتحن
با تو نشسته دولت و بر تو خجسته عید
وز تو نماز و روزه پذیرفته ذوالمنن
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۹
ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من
تا یک زمان زاری‌ کنم بر رَبع ‌وَ اطلال و دِمَن
رَبع از دلم پرخون‌ کنم خاک دمن‌ گلگون کنم
اطلال را جیحون ‌کنم از آب چشم خویشتن
از روی یار خرگهی ایوان همی بینم تهی
وز قد آن سرو سهی خالی همی بینم چمن
بر جای رطل و جام می‌، گوران نهاده استند پی
بر جای چنگ ‌و نای و نی ‌آواز زاغ ‌است و زغن
از خیمه تا سعدی بشد و ز حجره تا ‌سلمی بشد
وز حجله تا لیلی بشد گویی بشد جانم ‌ز تن
نتوان‌ گذشت از منزلی‌ کانجا نیفتد مشکلی
از قصهٔ سنگین دلی نوشین لبی سیمین ذقن
آنجا که بود آن دلستان با دوستان در بوستان
شدگرگ ‌و روبه را مکان شد کوف و کرکس را وطن
ابرست بر جای قمر زهرست بر جای شکر
سنگ است بر جای‌ گهر خارست بر جای سمن
آری چو پیش آید قضا مر‌وا شود چون مر‌غوا
جای شجر گیرد گیا جای طرب‌ گیرد شجن
کاخی‌ که دیدم چون ارم خرم‌تر از روی صنم
دیوار او بینم به خَم مانندهٔ پشت شمن
تمثالهای بوالعجب حال آوریده بی‌سبب
گویی دریدند ای عجب بر تن ز حسرت پیرهن
زین سان‌که چرخ نیلگون کرد این سراها را نگون
دیار کی‌ گردد کنون گرد دیار یار من
یاری به رخ چون ارغوان حوری به تن چون پرنیان
سروی به ‌لب چون ناردان ماهی به ‌قد چون نارون
نیرنگ چشم‌ او فره، ‌بر سیمش‌ از عنبر زره
زلفش همه بند و گره، جعدش همه چین و شکن
تا از بر من دور شد، دل از برم رنجور شد
مشکم همه ‌کافور شد، شمشاد من شد نسترن
از هجر او سرگشه‌ام، تخم صبوری‌ کشته‌ام
مانند مرغی ‌گشته‌ام بریان شده بر بابزن
اندر بیابان سها کرده عنان دل رها
در دل نهیب اژدها در سر خیال اهرمن
گه با پلنگان در کمر، گه با گوزنان در شمر
گه از رفیقان قمر، گه از ندیمان پرن
پیوسته از چشم و دلم در آب و آتش منزلم
بر بیسرا کی محملم در کوه و صحرا گامزن
هامون گذار و کوه‌وش دل بر تحمل کرده خوش
تا روز هر شب بارکش هر روز تا شب خارکن
چون باد و چون آتش روان درکوه و در وادی دوان
چون آتش و خاک‌ گران در کوهسار و در عطن
سیاره در آهنگ او حیران ز بس نیرنگ او
در تاختن فرسنگ او از حد طائف تاختن
گردون پلاسش بافته، اختر زمامش تافته
وز دست و پایش یافته روی زمین شکل مجن
بر پشت او مرقد مرا، وز کام او سؤدد مرا
من قاصد و مقصد مرا درگاه صدر انجمن
دین محمد را شرف اصل شریعت راکنف
باقی بدو نام سلف راضی ازو خلق زمن
بوطاهر طاهر نسب نامش سعادت را سبب
بیرایهٔ فضل و ادب سرمایهٔ عقل و فطن
آن کامکار محتمل نیکو خصال نیک‌دل
شادی به طبعش متصل رادی به دستش مقترن
او را مسیر مهر و کین او را مسلم تخت‌ و زین
او را ثناگر ملک و دین او را دعاگو مرد و زن
هنگام نفع و فایده افزون ز معن زائده
روز نوال و مائده افزون ز سیف ذویزن
از غایت ا‌کرام او وز منت انعام او
شد در خراسان نام او چون نام تُبٌع در یمن
آزادگان با برگ و ساز از نعمت او سرفراز
از حد ایران تا حجاز از مرز توران تا عدن
اسرار او صافی شده از باطل و از بیهده
کردار او بی‌شعبده گفتار او بی‌زرق و فن
دستش‌ گه رفع قلم حد است بر دفع ستم
در ملک از او نفع نعم در دهر از او نفی فتن
آن‌ کس‌ که او را آورید آورد لطف جان پدید
ایزد توگویی آفرید از جان پاک او را بدن
ای راه و رسمت خسروی ای نظم و نثرت معنوی
ای حزم و عزم تو قوی ای خٌلق و خُلق تو حسن
ای در شرف مانند آن‌کامد ز صنع غیب‌دان
در دشت تیه از آسمان بر قوم او سلوی و من
کلکی که در دستت بود نشگفت اگر معجز شود
چون ازکف موسی رود چوبی بیوبارد رسن
ابری است او با منفعت باران او از مصلحت
گویی دهن شد مملکت او چون زبان شد در دهن
وصاف تو هر خاطری، مداح تو هر شاعری
برگردن هر زایری از برّ تو بار منن
آنکس که بر هر کشوری بگماشت دانا داوری
جون تو نبیند دیگری درکدخدایی موتمن
از اهتمام عقل تو وز احتمال فضل تو
اندر جناب عدل تو صعوه شده چون کرگدن
هر دشمنی کاندر جهان کاو مر تو را کرد امتحان
انداخت او را آسمان از امتحان اندر محن
هر کس که با تو سرکشد گردون بر او خنجر کشد
خمری‌ که از دن برکشند دردی بود آغاز دن
هر غزو را پیمان نهی بر جای‌کفر ایمان نهی
سی پارهٔ قرآن نهی در هند بر جای وثن
اعمال را والی کنی کار هدی عالی کنی
هندوستان خالی‌کنی از بتکده وز بر‌همن
گر غایبم ور حاضرم از نعمت تو شاکرم
فکر تو اندر خاطرم افرون ز وهم است و ز ظن
هرکاو امان خواهد زتو یا نام و نان خواهد زتو
حاجت چنان‌ خواهد ز تو چون ‌کودک از مادر لبن
مدح تو بنگارم همی شکر تو بگزارم همی
وز فر تو دارم همی تن بی‌الم دل بی‌حزن
مشمر ز طبع من زلل مشناس در شعرم خلل
گر من ز ربع و از طَلَلْ در مدح تو گویم سخن
نغز و بدیع است این نمط در دّرج بی‌سهو و غلط
زان سان ‌که در دُرج و سقط یاقوت و درّ مختزن
تا ماه نیسان بر رزان بندد حلی باد وزان
گردد به ایام خزان بر بوستان‌ کرباس تن
بادت بقای سرمدی امروز تو خوشتر زدی
میران به امرت مقتدی حران به برت مرتهن
گاه بقا گفته فلک با بخت تو مالی و لک
تا حشر تا دیده ملک بی‌گردن بختت رسن
کیوان زچرخ هفتمین در زیر پای تو زمین
کوثر زفردوس برین در پیش دست تو لگن
فرمانبر تو انس و جان در شهر مرو شاهجان
وز نعمت تو شادمان آل رسول و بوالحسن
فرمان تو نفع بلا عمرت موبد در علا
تا نَفی را گویند لا تا جَزم‌ را گویند لَن
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۰
ای ماه لاله روی من ای سرو سیم‌تن
از دل تو را فلک‌ کنم از جان تو را چمن
زیرا که دل سزد فلک ماه روی را
زیرا که جان سزد چمن سرو سیم‌تن
زلف تو توده تودهٔ مشک است بر قمر
جعد تو حلقه حلقهٔ ابرست بر سمن
زان توده توده است به شهر اندرون بلا
زان حلقه حلقه است به دهر اندرون فتن
لب چون عقیق‌ کردی و رخساره چون سهیل
وین هر دو ساختی به هزاران فسون و فن
تا در عجم بود لب و رخسار تو بدیع
چونان‌ کجا سهیل و عقیق است در یمن
دل بر دلم نه ای صنم ششتری قبای
لب بر لبم نِه ای پسر مشتری ذقن
تا موم نرم بینی در زیر سنگ سخت
تا شَنبلید بینی در زیر نسترن
چون تیر برکمان نهی و بشکنی سپاه
صد توبه بشکنی به‌سر زلف پر شکن
درکار تو شگفت فرو مانده‌ام بتا
توبه‌شکن نهم لقبت یا سپه‌شکن
تا تو به وقتِ خشم و به وقتِ لَطَف مرا
آتش نموده‌ای ز رخ و لؤلؤ از دهن
هجران تو بر آتش و لؤلؤ همی کند
همچون رخ و دهانت لب و دیدگان من
ایدون‌ گمان بری که مگر ماه انجم است
چون بنگری به چهره و دندان خویشتن
خواهان دیدن تو شود گر خبر رسد
از ماه و انجم تو به خورشید انجمن
میر اجل مؤید ملک و شهاب دین
فرخ ظهیر دولت‌ ابونصر ‌بن حسن
فرخنده اختری که خجسته خصال او
آسایش زمین شده و آرایش ز من
مرد خرد سپهر شناسد بساط او
آری سپهر باشد خورشید را وطن
کینش به کار دشمن دولت دهد فساد
خشمش به چشم دشمن ملت نهد وسن
تایید او چو پیرهن یوسف است و خلق
یعقوب‌وار در طلب بوی پیرهن
درگاه اوست ملتزم خلق و ملتجا
تدبیر اوست معتمد ملک و مؤتمن
در رسمهاش گنج معالی است مُدَّخَر
در لفظهاش گنج معانی است مُخْتَزن
گر بر زند به سنگ نکوخواه از حسام
ور بر زند به‌خاک نگون‌خواه او مجِن
از سنگ و خاک قسمت ایشان رسد دو چیز
آن را رسد جواهر و این را رسدکفن
ای نفی کفر باطل و اثبات دین حق
ای نصرت فرشته و ای قهر اهرمن
دُرّ است دولت تو و آفاق چون صدف
جان است همت تو و افلاک چون بدن
هرکس ز معن‌ زائده ‌گوید همی خبر
هرکس ز سیف ذُویزن آرد همی سخن
یک چاکر تو صاحب صد ‌معن زائده است
یک‌ کِهتر تو مهتر صد سیف ذویزن
از آتش سیاست و خشم تو در سزد
‌مِغفَر شود چون مَعجر و مردان شوند زن
بر پای و بر دو دست تو عاشق شده است ماه
زین روی ‌گه چو نعل بودگاه چون لگن
آسوده نیست دست تو از جود ساعتی
گویی شدست دست تو بر جود مفتتن
گر چاهکن شدست ز بهر تو دشمنت
ناگاه دراوفتد به ته چاه چاهکن
وانگاه دست بر رسن مدبری زند
از چَه درآید و به ‌گلو در کند رسن
گر بر عَدَن خیال جمال تو بگذرد
همچون بهشت عَدْ‌ن شود تُربتِ عَدَن
گر باد احتشام تو بر نار بن وزد
آن ناربن شود به بلندی چو نارون
ور سایهٔ قبول تو بر روبه اوفتد
شیران دهند بچهٔ روباه را لبن
تیر فلک شمن شود وکلک من صنم
چون طبع تو صنم شود و طبع من شَمَن
هر مدحتی‌که نام تو باشد تخلصش
گردو‌نْشْ مشتری سزد و مشتری ثمن
تا از نِعَم همیشه بود خلق را طرب
تا از مِحَن همیشه بود خلق را حَزَن
بادند دوستان تو در روضهٔ نعم
بادند دشمنان تو در قبضهٔ محن
افروخته وثاق تو از شَمسهٔ چِگِل
آراسته سرای تو از لُعبت خُتن
وان گوهر لطیف که پروردش آفتاب
یاقوت‌وار آمده در جام تو ز دَن
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۱
نباشد اصلی در عشق یار توبه من
که زلف پرشکن یار هست توبه‌شکن
چگونه توبه کنم کان دو زلف برشکنش
هزار بار زیادت شکست توبهٔ من
بتی‌ کجا لب و دندانش چون سهیل و عقیق
همیشه سرخی سرخ است و روشنی روشن
ولایت یمن اِقطاعِ او شدست مگر
که در عقیق یمن دارد او سهیل یمن
به ماه و سرو همی ماند و زچشم و دلم
به آب و آتش همواره ساخته است وطن
عجب زماهی کاب آورد میان فلک
عجب ز سروی‌ کاتش زند میان چمن
گر آن دو عارض رخشان زفعل یزدان است
زفعل اهرمن است آن دو زلف چوگان زن
بدین دلیل همی مانوی درست کند
که هست خیر ز یزدان و شر ز اهریمن
دلی است ان بت دل‌خواه را چو آهن و سنگ
دلی‌که نرم نگردد به هیچ حیله و فن
بدیع نیست‌ کزآن دل پرآتش است دلم
بدیع ‌کی بود آتش ز سنگ وز آهن
بلا و فتنهٔ من زان ستمگرست‌ که هست
بلانمای به زلف و به چشم فتنه فکن
اگر ز سنبل و نرگس فغان کنم شاید
که سنبل اصل بلا گشت و نرگس اصل فتن
زمین زچهرهٔ او روشن است پنداری
که هست بدر زمین آن نگار سیمین‌تن
دو صنعت است همیشه دل و زبان مرا
وفای بدر زمین و ثنای صدر زَمَن
عماد دین شرف‌الملک امین حضرت شاه
که بخت حضرت او راگرفته پیرامن
سر سعادت ابوسعد افتاب سعود
که شد صنم قلم او و آفتاب شمن
گر آب چشمهٔ ‌کوثر ز جنت است نشان
به‌گاه شستن دستش چو کوثرست لگن
کجا جبین و ذقن پیش او زمین سایند
حسد برد همه اندام بر جبین و ذقن
برون ز شیون اعداش را سبیلی نیست
سبیل‌گشت بر اعدای او مگر شیون
رسن ز چنبر اگر سر برون‌کند خصمش
چو چنبر است و همی سر برون‌ کند ز رسن
ایا مراد تو را نرم روزگار درشت
و یا هوای تو را رام عالم توسن
همی به جود تو آزادگان زنند مثل
همی ز رسم تو فرزانگان برند سُنن
بلند بخت تو چون نور ساکن فلک است
فلک نباشد جز نور پاک را مسکن
نهاده نامهٔ مهرت زمانه بر تارک
گرفته بار قبولت ستاره برگردن
تو یوسفی و همه سائلان چو یعقوب اند
نسیم همت تو همچو بوی پیراهن
کسی که جامهٔ مهرت برو دریده شود
به دست خویش بدوزد برای خویش‌ کفن
کسی‌ که خواهد و گوید خلاف و نقص تو را
بود ضمیر و زبانش چو نشتر و سوزن
تو را به مرتبه فضل است بر جوانمردان
بدان قیاس‌که فضل است مرد را بر زن
مبارزی که به نام تو نیزه برگیرد
چه موم پیش سنانش چه غیبهٔ جوشن
چنان ‌کجا که به دریای ژرف در صدف است
به‌ گوهرست قلم در کف تو آبستن
گهی ز غالیه پرگار برکشد به حریر
گهی ز مورچه زنجیر برنهد به سمن
به سیر همچو براق است و کاغذش میدان
به رنگ همچو چراغ است و عنبرش روشن
به شمع ماند و دودش رسیده گوناگون
ز مکه تا به طراز و ز شام تا به ختن
بگوید و برود کامکار وین عجب است
که بی‌دها‌نش‌ زبان است و بی‌زبانش سخن
همی نماید در دست او که نیست مگر
روان او ز بدن غایب و زبان ز دهن
بزرگْ بارْ خدایا بلند همت تو
کشیده پشت و دل من به زیر بار منن
مدیح درّ ثمین آمد و سخاوت تو
به طبع در ثمین را گذاردست ثمن
قبول بود همه ظن من به اول‌ کار
کنون معاینه دیدم هر آنچه بودم ظن
کثیف طبعم در مِدْحَت تو گشت لطیف
از این لطافت طبعی‌ که از تو دیدم من
چو من ز دولت و اقبال تو گرفتم فال
گرفت دست بقا دولت مرا دامن
همیشه تاکه نعم باشد و محن به جهان
ز دور گنبد دوار و قدرت ذُوالمَن
ولیت باد منور در آفتاب نعم
عدوت باد فروزان در آسمان محن
خجسته باد همه روز تو چو عید و بهار
تو جفت شادی و بدخواه تو ندیم حَزَن
سعادت ابدی ناصح تو را ناصح
نحوست فلکی دشمن تو را دشمن
نهاده بر کف تو گوهری که از عکسش
شود دوگونه چو گلزار و بزم چون ‌گلشن
تو خوش نشسته و پیش تو ایستاده بتی
به زلف مشک و به لب شکر و به رخ سوسن
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۲
ای برشکسته سنبل مشکین به نسترن
ماه غزل سرای من ای سروِ سیم‌ُتن
در پیچ زلف توست هزاران هزا‌ر تاب
در سحر چشم توست هزاران هزار فن
کژی شدست با خم زلف تو مُتَّفق
خوبی شدست با رخ خوب تو مُقْتَرن
در بُسدّین دو شَکّر تو معجزِ مسیح
در نرگسین دو چشم تو تلبیس اهرمن
از توست سال و ماه جهان را ده و دو چیز
وز هجر و وصل توست مرا شادی و حَزَن
شمع و شب و گلاب و می و سیب و یاسمین
شمشاد و مشک و نوش و گل و نار و نارون
ای آنکه چون تو بت ننگاریده در بهار
وی آنکه چون تو سرو نبالیده در چمن
زین بیش جان من به فراق اندرون مسوز
زین بیش فال من به فراق اندرون مزن
صبرم رمیده کردی از آن چشم پرخمار
پشتم شکسته ‌کردی از آن زلف پرشکن
جان من از فراق رخ تو پر آتش است
گرچه ز اشک دایم دریاست گرد من
گاه آمد ای نگار سمنبر وصال را
کاکنون به باغ چون رخ تو بشکفد سمن
هر غنچه را تو گویی لعل است در غلاف
هر لاله را تو گویی لؤلؤست در دهن
یاقوت زرد آرد گلزار گوشوار
دیبای سرخ پوشد بادام پیرهن
اکنون سحرگهان بوزد باد مشک بوی
گوئی به خُلق خواجه سرشته است خویشتن
کافی نظام ملکت و وافی قوام دین
شمس‌الکفات شیخ اجل بوعلی حسن
فرخ رضی آل علی آن که ملک را
رخشان‌تر از سهیل یمانی است در یمن
ای سیدی‌ که زنده شد از سیرت تو دین
زآن سان‌که خاک تیره زآب و زجان بدن
چرخ و زمان به دولت تو گشته متفق
و اندر مشاورت نه چو تو هیچ موتمن
از رای توست‌ کلک نگارنده بر زمین
وز روی توست ماه درخشنده بر ز من
پیداترست خلق تو از ماه در شرف
بویاترست خلق تو از نافه در ختن
گویی حیای صرف ‌کشیدی تو در بصر
گویی سخای ناب مزیدی تو با لبن
زین روی خدمت تو رهی را شریعت است
در وی دعا فریضه و در وی ثنا سُنَن
از آرزوی مجلس و دیدار خسروی
بی‌جان شدم چو مرغ بر اطرافِ بابْزن
با بنده در خراسان دایم به ‌روز و شب
خواهندهٔ لقای تو گردیده مرد و زن
تا آب بحر را نکند هیچکس قیاس
تا بوقُبیس را نزند هیحکس به من
چون آب بحر بادا بر کهترانت جود
چون بوقبیس بادا بر مهترانت منّ
گردون همیشه رهبر و دولت به همرهت
یار تو روزگار و معین تو ذوالمنن
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۳
خیال صورت جانان شکست توبهٔ من
جه صورت است که دارد خیال توبه شکن
هوای او به دلم در نشست و کرد خراب
چه ساکنی است‌ که از وی خراب شد مسکن
اگرچه آتش عشقش بسوخته است دلم
همی خورم غم آن ماهروی سیمین‌تن
که سوزد آتش دوزخ در آن جهان تن او
چنانکه آتش عشقش در این جهان تن من
ایا چو سوزن سیمین میانِ باریکت
همی خَلَد غمِ عشقت در این دلم سوزن
تورا زغالیه خِرمن زدست بر آتش
مرا هوای تو آتش زدست در خِرمن
تو نور چشم منی تا زمن جدا شده‌ای
به جان تو که جهان را ندیده‌ام روشن
گهی زاشک صدف کرده‌ام زجام شراب
گهی ز رشک قَبا کرده‌ام ز پیراهن
قد تو بینم اگر سوی سَروبن‌ گذرم
رخ ‌تو بینم اگر بنگرم ‌به ‌برگ سمن
ولیکن از رخ و قدّ تو گر براندیشم
مرا نه برگ سَمَن باید و نه سرو چمن
نَبَرده‌وار تنم را به تیغ هجر زدی
دلیروار دلم را به تیر غمزه مزن
که تیرهای تو بر دل همی چنان‌ گذرد
که تیرهای عَلای ملوک بر جوشن
یمین دولت عالی نصیر ملت حق
که هست ناصر اسلام و قاهر دشمن
حسام دین هدی بوالمظفر اسماعیل
که آفتاب زمین است و آفتاب زمن
بزرگ شد گهر گیلکی به سیرت او
چنانکه تخمهٔ ساسان به سیرت بهمن
هنر زجوهر او همچنان همی خیزد
که زرّ ناب ز کان و جواهر از معدن
برآورد ز گریبان خدمتش سر خویش
چو مرد را زند اقبال دست در دامن
میان او و میان دگر امیران است
تفاوتی ‌که میان فرایض است و سُنن
به تیغ و بازوی او رام شد زمانه چنانک
به تازیانه شود رام‌ کرهٔ توسن
زتیغ او همه تایید زاید و نصرت
که تیغ اوست به ‌تایید و نصرت آبستن
به وقت آنکه دو لشکر نهند روی به‌رزم
هوا ز گَرد شود همچو روی اهریمن
زدوده تیغ یمانیش بس که خون ریزد
زمین رزم ‌کند مَعدِن عقیق یمن
اگرچه مرد به از زن بود در آن هنگام
شود ز بیم سر خویش مرد حاسد زن
حسام دین چوبدان وقت نیزه بردارد
به نیزه سفته ‌کند سنگ خاره و آهن
اگر به تیر زند غیبه را کند غربال
وگر به ‌گُرز زند خُود را کند هاون
یلان رزم و سران سپه‌ کنند فرار
که شیر گُرد ربای است و گُرد شیر اوژن
ایا به فر فریدون و سان و سیرت سام
ایا به چهر منوچهر و قوت قارَن
به حوض‌ کوثر اگر روح شاد و تازه شود
ز آب دست تو چون حوض کوثرست لگن
به چاه بسته نگشتی به‌چارهٔ گرگین
اگر شهامت و حَزم تو داشتی بیژن
زهی موافقِ پرهیزه کارِ پاک صفت
که شاکرند ز تو خلق و خالق ذَوالمَن
همان گروه که گردن کشی همی کردند
کنون ز شُکر تو دارند طوق در گردن
اگر چه وصف تو عالی‌تر و شریف‌ترست
ز هر چه خاطر شاعر بر آن رساند ظن
در آفرین مدیحت سخن چنین باید
معانی متناسب به لفظِ مستحسن
اگرجه هست معزّی سزای بادافراه
چو گفت مدح تو باشد سزای پاداشن
همیشه پرورش او ز شکر نعمت توست
چنانکه پرورش کودکان بود ز لبن
به شکر تو نتواند رسید اگر به مثل
به جای موی مَسامش بود زبان و دهن
اگر به سان چراغی شدست خاطر او
عنایت تو بس است این چراغ را روغن
همیشه تا که نشان نبوّت موسی
ز آتش است و درخت و ز وادی ایمن
تو چون درخت همی بال و آتش اندر جام
همی ستان ز کف ساقیان سِیم ذَقَن
نه آتشی‌ که شرارش همی رسد به هوا
نه آتشی که دخانش برآید از روزن
کشیده بچه ی حوراش از خزانه ی خُم
فکنده موبد داناش در قِنینه ز دَن
به رنگ لاله و زو مجلس تو لاله ستان
به گونهٔ گل و زوخانهٔ تو چون‌ گلشن
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۰
مریز خون من ای بت به روزگار خزان
مساعدت کن و با من بریز خون‌رزان
چو هست خون ‌رزان قصد خون من چه ‌کنی
که غم فزاید از این و طرب فزاید از آن
مباش فصل خزان بی‌طرب که چهرهٔ توست
بهار مجلس آزادگان به وقت خزان
فحاش‌ لله اگر چون خط و رخت داند
کسی بنفشهٔ سیراب و لالهٔ نعمان
سمن‌ که دید به روی بنفشه غالیه پوش
زره که دید بر اطراف لاله مشک‌افشان
خَم بنفشه ز احرار کی رباید دل
فروغ لاله ز عشاق‌ کی ستاند جان
من آن ‌کسم‌ که دل و جان خویش دادستم
به دست عشق تو ای آفتاب ترکستان
ز عشق توست دلم چون سرشک و جان چو نفس
برون شده زدو چشم و برآمده زدهان
ز سیم پاک تو داری بدیع میدانی
زغالیه است دو چوگان تو را در آن میدان
فتاده در خم چوگان تو همیشه دلم
چو نیم سوخته گویی ز هر طرف گردان
عجب نباشد اگر گوی دل بود آنجا
که سیم باشد میدان و غالیه چوگان
ملاحت لب و دندان توست فتنهٔ خلق
وگر ملاحت هر دو کنی زخلق نهان
گهر فروشان یاقوت سرخ و مروارید
به جهد باز شناسند از آن لب و دندان
زحسن روی تو گر بتگران خبر یابند
شکسته خامه شوند و زغم بریده بنان
همیشه فخر تو از حسن روی خویشتن است
چنانکه فخر من از فخر ملک شاه جهان
بزرگ بار خدایی که بر فتوح و ظفر
خجسته‌کنیت و نامش علامت است و نشان
روان به خدمت او تازه شد چو دل به ‌خرد
خرد به طاعت او زنده شد چو تن به روان
گران نماید با طبع او هوای سبک
سبک نماید با حلم او زمین‌گران
نه بی‌ تواتر احسان اوست هیچ مکین
نه بی‌تواصُل اِنعام اوست هیچ مکان
خجسته حضرت و فرخنده همتش به ‌قیاس
دو قبله‌اند مبین هم به حجت و برهان
یکی عزیز و مبارک چو کعبهٔ اسلام
یکی بلند و مُعَزَّز چو قبله ی دهقان
اگر ز روضهٔ فردوس نعمت ابد است
وگر ز چشمهٔ حیوان بقاست جاویدان
چه بزم او گه رامش چه روضهٔ رضوان
چه دست اوگه بخشش چه چشمهٔ حیوان
شدست محکم اصل وزارت از پدرش
وز او شدست بنای وزارت آبادان
پدر علم ز وزارت کشیده بر عیوق
پسر قدم ز آمارت نهاده بر کیوان
عنایت ازلی کرده با پدر بیعت
سلامت ابدی بسته با پسر پیمان
پدر نظام و پسر فخر ملک شاه زمین
پدر رضی و پسر مخلص امام زمان
پدر چو مهر درخشان شده ز برج حمل
پسر چو مشتری افراشته سر از سرطان
ایا به قدر و شرف برگذشته از امثال
ایا به فضل و هنرگوی برده از آقران
تویی‌که همت تو هست بحر بی‌پایان
تویی‌که دولت تو هست جرخ بی‌پایان
فذلکِ هنری در جریدهٔ ایام
جواهر شرفی در قلادهٔ دوران
لقای تو صفت راحت است در ارواح
بقای تو سبب صحت است در ابدان
سپهر و دولت و سلطان همی نگه دارند
همیشه اختر و بخت و دل تو از حدثان
خجسته‌اختر و پیروزبخت و شاددلی
هم از سپهر و هم از دولت و هم از سلطان
خلاف‌مهرتوکین است و این از آن قبل است
به یار عقبی بر دست مالک رضوان
مخالفان تورا تافته جحیم سقر
موافقان تو را ساخته نعیم جنان
اگر موافق تو در شود در آتش تیز
عجب مدار که آتش بر او شود ریحان
وگر کسی به خلاف تو افکند تیری
عجب نباشد اگر باز پس شود ریحان
بزرگ بار خدایا خدای داد مرا
به فر دولت تو عقل پیر و بخت جوان
ز عقل پیر و ز بخت جوان همی دارم
ثنا و خدمت تو چون شریعت و ایمان
ز سکر تو جوکنم ابتدا شوم در وقت
به خاطر آتش تیز و به طبع آب روان
به انتها نتوانم رسید اگر به‌مثل
به جای هر نفسی باشدم هزار زبان
اگر نه هست همه ساله طبع من چو صدف
وگرنه هست مدیح تو قطرهٔ باران
چرا مدیح تو در طبع من شود لؤلؤ
چنانکه قطره همی دُر شود صدف مرجان
همیشه تاکه امیدست و بیم در عالم
همیشه تا که زیان است و سود در کیهان
زبان مادح تو سود باد و بیم امید
امید حاسد تو بیم باد و سود و زیان
مباد دولت و عمر تو را فنا و زوال
مباد نعمت و ملک تو را قیاس و کران
چه بزم تو گه رامش چه روضهٔ فردوس
چه دست تو گه بخشش چه چشمهٔ حیوان
خجسته بر تو و بر هر که در عنایت توست
هزار جشن بهار و هزار جشن خزان
گشاده باد اجل بر مخالفانت‌ کمین
کشیده باد زحل بر معاندانت کمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۱
شد ز تاثیر سپهر سرکش نامهربان
هجر یار مهربان چون وصل باد مهرگان
لاجرم‌گیتی و من هر دو موافق‌گشته‌ایم
او ز باد مهرگان و من ز یار مهربان
او همی دارد هوا را سرد بی‌دیدار این
من همی‌دارم‌نفس را سردبی‌دیدار آن
او همی ریزد بعمدا بر زمردکهربا
من همی سایم بعمدا برشقایق زعفران
من بخار عشق دارم در بصر بیجاده بار
او بخارآب دارد برهوا لولو فشان
من همی پنهان‌کنم در طبع راز خویشتن
او همی پنهان‌ کند در خاک نقش بوستان
او همی بر خاک خشک آتش برافروزد زچوب
من همی بر طبع سرد آتش برانگیزم زجان
او همی پژمرده گردد بی‌بهار دل‌گشای
من همی فرسوده کردم بی‌نگار دلستان
آن نگاری کز وصال و هجر او پیدا شود
در خزان من بهار و در بهار من خزان
قامت او سرو را قیمت دهد در جویبار
طلعت او ماه را روشن‌کند در آسمان
عارضش در زیر خط دندانْشْ اندر زیر لب
چشمش اندر زیر مژگان و دلش در بر نهان
سوسن اندر جوشن است و لؤلؤ اندر لاله برگ
نرگس اندر سوزن است و آهن اندر پرنیان
نسبتی دارد همانا زلف او با طبع من
کان به یک صنعت چنین است او به یک صنعت چنان
زلف او بر دامن خورشید دارد مشک ناب
طبع من بار دگر در مدح خورشید جهان
مجد دولت افتخار ملت صاحب‌کتاب
بوالمحاسن آفتاب دولت صاحبقران
آن‌که اندر طاعتش گردون همی‌کوشد به جهد
وان‌که اندر خدمتش دولت همی بندد میان
آن خداوندی که بر ایوان و درگاهش سزد
اوج‌ گردون کوتْوال و برج‌کیوان پاسبان
کوه را با حلم او گر بنگری باشد سبک
باد را با طبع او گر بنگری باشدگران
در مصاف دشمنان با نیزه و شمشیر او
چیست ضایع‌تر ز درع و جوشن و برگستوان
تیغش اندر دست دیدم همچو بیم اندر امید
عفوش اندر خشم دیدم همچو سود اندر زیان
زر و مشک از خدمتش خیزد همی زیراکه هست
زایرش زرین کنار و مادحش مشکین دهان
خانهٔ کعبه است کویش خان ابراهیم بزم
کاین زطاعت خواه خالی نیست وان از میهمان
باد را هرگز نباشد با فلک پیوستگی
او فلک قدر است و دارد باد را در زیر ران
تا ندیدم اسب او را من ندانستم که هست
در جهان باد مصور با رکاب و با عنان
ای همه تأثیر گردون را به‌خوبی رهنمای
وی همه‌ تقدیر ایزد را به نیکی‌ ترجمان
گاه شدت بس نباشد دشمنانت را سقر
روز نعمت بس نباشد دوستانت را جنان
در سخا بدخواه مالی دروغا بدخواه مال
در شتاب آتش‌فشانی در درنگ آتش‌نشان
تو به عدل اندر چو خورشیدی ولیکن بی‌زوال
تو به جود اندر چو دریایی ولیکن بی‌کران
تو چو موسی و سلیمان و فریدون مقبلی
بی عصا و بی نگین و بی درفش کاویان
اختیار ایزدی تا عقل داری اختیار
قهرمان دولتی تا قهر داری قهرمان
دودهٔ نسل‌ کمالی از تو ماند تا به حشر
همچو از سلطان عالم دودهٔ الب ارسلان
نوبت بخت جوان دشمنانت درگذشت
نوبت تو در رسید از دولت شاه جهان
آتش خشم تو هر ساعت‌ که بنماید سرشک
دشمنانت را برآرد دود مرگ از دودمان
ای خداوندی که از اقبالْ سوی درگهت
قافله د‌ر قافله است و کاروان در کاروان
از هر آن دشمن که خشم تو برآرد دودوگرد
آتش سوزنده گردد مغزش اندر استخوان
مهر تو جویم به دل تا در دلم باشد خِرَد
پیش تو باشم به تن تا در تنم باشد روان
از ثنا و مدح تو فارغ نباشم یک نفس
وز سرای و کوی تو غایب نباشم یک زمان
چون ز سلطان بگذرم مقصود هر معنی تویی
زانچه بنویسم به دست و زانچه رانم بر زبان
تا نباشد سوگوار اندر طرب چون شادخوار
تا نباشد ناتوان اندر ظفر چون کامران
باده‌خوار اندر طرب بادی و خصمت سوگوار
کامران اندر ظفر بادی و خصمت ناتوان
روزگار و بخت و اقبال تو هر سه پایدار
مهرگان و عید نوروز تو هر سه جاودان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۴
بت من است نگاری‌ که قامت و دل آن
ز راستی و ز ناراستی است تیر و کمان
اگر میان‌ کمان آشکاره باشد تیر
نهاده است کمان در میان تیر نهان
اگر نه چشم من و چشم یار کردستند
ز بهر دوستی و مهر بیعت و پیمان
چرا فرستد آن آب خویشتن سوی این
چرا فرستد این خواب خویشتن سوی آن
اگر نه زلفش چوگان شد و زَنَخدان‌ گوی
دلم چو گوی چرا کرد و پشت چون چوگان
به شام رفت و ز تیغش به روم بود خروش
به روم رفت و ز سهمش به مصر بود فغان
چو روم و شام ‌کند هند را به ‌سال دگر
اگر شود سوی هندوستان و ترکستان
ایا شهی‌که ز عدل تو بس عجب نبود
اگر به آبخور آیند غرم و شیر ژیان
شه زمانه و سلطان روزگار تویی
که خوار شد به تو کفر و عزیز شد ایمان
به هیچ معنی واجب نگردد استغفار
بر آن‌ کسی‌که تو را شاه خواند و سلطان
تو آن شهی‌ که تو را هر زمان به داد و دِهش
همی درود فرستد روان نوشروان
تو آن شهی‌ که فلک تا تو را همی ‌بیند
نکرد و هم نکند بی‌مراد تو دوران
تو آن شهی‌ که بر افلاک برد و کوکب را
نبود و هم نبود بی‌سعادت تو قِران
برای فتح تو برهان چو خواهد از من‌ کس
بس است رایت و رای تو فتح را برهان
ز باد قهر تو ریحان شود فسرده و خشک
به یاد عدل تو بر شوره بشکفد ریحان
شود ز قهر تو آسانِ دشمنان مشکل
شود ز مهر تو دشوار دوستان آسان
دبیر چرخ اگر دشمنی بود به مَثَل
که بر عداوت تو تیر برنهد به‌ کمان
عجب نباشد اگر باز پس رود تیرش
کند زمانه ز سوفار تیر او پیکان
خدایگانا در شکر و در پرستش تو
قضاگشاده زبان است و بخت بسته میان
تراست هرچه در اسلام هست با قیمت
تو راست هرچه در آفاق هست آبادان
به تیغ تیز تویی خصم‌بند و شهرگشای
به‌دست رادتویی مال‌بخش و ملک‌ستان
زخون دشمن کردی عقیق رنگ حُسام
عقیق رنگ کن اکنون قدح ز خون‌ رزان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۶
سمن‌ْبری که دلم تنگ ‌کرد هم‌چو دهان
صنوبری که تنم موی کرد همچو میان
زلاغری و ز تنگی همی نداند باز
تن مرا ز میان و دل مرا زدهان
بت من است نگاری که قامت و دل اوست
ز راستی و ز ناراستی چو تیر وکمان
اگر میان کمان آشکار باشد تیر
ز نادر است کمان در میان تیر نهان
از آنکه هست به هم خوش بنفشه و سوسن
همی ز سوسن او بردمد بنفشه ستان
وزانکه هست به هم خوب کهربا و عقیق
شدست چشمم برکهربا عقیق فشان
اگر نه چشم من و چشم یار کردستند
ز بهر دوستی و مهر بیعت و پیمان
چرا فرستاد آن آب خویشتن سوی این
چرا فرستاد این خواب خویشتن سوی آن
اگر نه زلفش چوگان شد و زنخد‌ان‌ گوی
دلم چو گوی چرا گشت و پشت چون چوگان
وگرنه بر لب و دندان او مرا رَشْک است
چرا همی لب من خسته گردد از دندان
گشاده زلفا دل بردی و تویی دلبر
شکسته جَعْدا جان بردی و تویی جانان
نهفته گشت مرا درشکسته زلف تو دل
سرشته‌گشت مرا در شکسته جعد تو جان
لبت نشانهٔ نوش است و خط‌ نشان جمال
امید من ز نشانه است و بیم من ز نشان
نه‌ هر لبی چو لب‌ توست و هر خطی چو خطت
نه هر دلی چو دل مجد دولت سلطان
معین مملکت و شهریار هفت اقلیم
که نازد از قلمش‌ هفت گنبد گردان
ابوالمحاسن کافی محمد بن کمال
سر کفایت و چشم محامد و احسان
نداشت عنوان زین پیش نامهٔ دولت
همی‌کند قلمش نامه را کنون عنوان
زبس بلندی بیرون شود زچنبر جرخ
اگر به همت میمون او رسد کیوان
آیا ز عیب سِتُرده دل تو را دولت
و یا ز فخر سرشته تن تو را یزدان
ز کین تو به دل اندر فسرده گردد خون
ز مهر تو به تن اندر شکفته ‌گردد جان
به اتصال تو دولت همی کند شادی
به اتفاق تو گردون همی کند دوران
به طبع بادی اگر باد را نهند سبک
به حلم خاکی اگر خاک را نهند گران
تویی به حجت برهان ملک را دعوی
بود درستی دعوی به حجت و برهان
که‌ کرد جز تو به اقبال و دادن روزی
ز روزگار قبول و ز کردگار ضمان
جهان و هر چه در او هست دون همت توست
عیال همت تو هست صدهزار جهان
اگر نداری توفیق عیسی مریم
وگر نداری تایید موسی عمران
سپاه خصم چرا یافته ‌است از تو شکست
عظام مرده چرا یافته‌است از تو روان
ز مهر و کین تو اندر ضمیر دشمن و دوست
بود نتیجه ی کفر و عقیده ی ایمان
بر آن زمین که قرارست دشمنان تو را
نوشت دست اجل‌: «کل من علیها فان‌»
اگر نه طبع معزی شدست طبع صدف
وگر نه هست مدیح تو قطرهٔ باران
چرا مدیح تو در طبع او شود لؤلؤ
چنانکه قطره همی در صدف شود مرجان
خدایگانا در جنب این خداوندی
چه‌ گویم و چه‌ کنم تا زیم به دست و زبان
ز شکر تو نتوان گفت کمترین جزوی
به صد هزار زمان و به صد هزار قران
مرا ز خدمت تو نام و نان به‌دست آید
که اصل دولت و اقبال نام باشد و نان
فروختم همه عالم خریدم این نعمت
که هم مبارک و هم درخورست و هم ارزان
بهشت‌‌وار بیاراستی سرای مرا
همی سراید وصف سرای من رضوان
هم از تو یافتم این پایگاه و این حشمت
که خواستم‌که مرا چون تویی بود مهمان
مدیح‌گوی تو شد لاجرم عشیرت من
همی مدیح تو از بر کنند پیر و جوان
من و عشیرتِ من ‌گر رضا دهی امروز
همه به جای‌ گل ‌افشان کنیم جان افشان
همیشه تا که قرین حوادث است زمین
همیشه تاکه ندیم نوائب است زمان
عدوت را ز نوائب همیشه باد نهیب
ولیت را ز حوادث همیشه باد امان
ز شادمانی کن یاد و شادمانه بزی
ز جاودانی زن فال و جاودانه بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۸
کیمیا دارد مگر با خویشتن باد خزان
ور ندارد چون همی زرین کند برگ رزان
اصل رنگ آمیختن دارد مگر باد خریف
ور ندارد چون همی سازد زمینا زعفران
آمد آن فصلی که نصرانی سَلب گردد هوا
تا کند باغ بهشتی را یهودی طیلسان
از مُلمَّع صدره برسازد عبیرین پیرهن
وز منقش حله برسازد مزعفر پرنیان
اب گردد در شمَر مانندهٔ سیمین سپر
چون شود شاخ شجر مانندهٔ زرین‌کمان
تودهٔ پَرّ حواصِل بر زمین آید پدید
چون زمین در زیر پر فاخته‌ گردد نهان
ارغوان و شَنبلید از باغ اگر بیرون شوند
حاش‌لله گر ز رفتنشان مرا دارد زیان
باغ من هست آن نگارینی که اندر عشق اوست
روی من چون شنبلید و اشک من چون ارغوان
تا بدیدم روی خوب و قامت زیبای او
ماه‌گفتم باز آمد بر سر سرو روان
تا من و او در جهان پیدا نگشتیم ای عجب
عشق را و حسن را پیدا نیامد داستان
بر رخ او آتش است و در دل من آتش است
مایهٔ عشق است این و مایهٔ حسن است آن
دیدهٔ من هست ازین آتش پر از سیمین شرر
چهرهٔ او هست زآن آتش پر از مشکین دخان
تا میان لاغر و چشم سیاهش دیده‌ام
روز من چون زلف‌ کردست و دل من چون دهان
چند خواهد بودن اندر عشق آن بدر منیر
چهرهٔ من بر زمین و دستها بر آسمان
عشق و مدح اندر هم آمیزم‌ که خوب آید همی
عشق بر بدر زمین و مدح بر صدر زمان
تاج ملک و جان آفاق و جمال دین حق
عمدهٔ فتح و غنایم بوالغنایم مرزبان
آن که بفروزد همی از سیرت و آثار او
ملتِ صاحب‌ کتاب و دولت صاحب‌قِران
خاک و باد از طبع و حلم او مرکّب شد مگر
کین حو طبع او سبک شد و آن چو حلم او گران
در قیاس عقل او وندر حساب فضل او
فلسفیّ و هندسی را هر دو گم‌گردد گمان
لشکر ظلمت گریزد از وجود اندر عدم
گر کنی در روشنایی طبع او را امتحان
رای او چرخ است اگر کوکب همی تابد ز چرخ
طبع او کان است اگر اختر همی تابد زکان
صورت دولت بعینه طلعت میمون اوست
هرکه او را دید داد از صورت دولت نشان
چشم بیند طلعت او و زبان‌ گوید ثناش
لاجرم زاعضای دیگر به بود چشم و زبان
هر زمان در دولت سلطان فزاید عقل او
لاجرم سلطان در اقبالش فزاید هر زمان
یافت از یزدان به طاعت نصرتی تا روز حشر
یافت از سلطان به خدمت حشمتی تا جاودان
این چنین نصرت زیزدان کس نیابد بی‌گزاف
وین چنین حشمت زسلطان کس نیابد رایگان
ای کریمان مُستَجیر و دولت تو مُستجار
وی حکیمان مستعین و همّت تو مستعان
شکر اِنعامت رسیدست از ختن تا قندهار
نقش اقلامت رسیدست از حبش تا قیروان
شیرمردان یافته از خدمت تو قدر و جاه
رادمردان ساخته از نعمت تو نام و نان
پیر فرهنگ و جوان دولت تورا خوانم‌ که هست
هم تورا فرهنگ پیر و هم تورا دولت جوان
از جهان بیشی و هستی در جهان وین نادر است
من مکان‌گیری ندیدم کو بود بیش از مکان
ملک را تاجی و زیبد خاک پای همتت
تاجهای قیمتی در گنجهای شایگان
تاج حور اندر جنان‌ گر قیمتی دارد عظیم
مثل تو تاجی ندارد هیچ حور اندر جنان
مثل آن تاجی که گر نوشیروان دیدی تورا
تاج بودی خاک پایت بر سر نوشیروان
بینم اسباب کفایت هم به شکل نکته‌ای
وز بنان و کلک توست آن نکته را شرح و بیان
شمس را بینم عَطارُد را گرفته درکنار
چون تو را بینم‌ گرفته‌ کِلک فرخ در بنان
گر خرد را درکفایت ترجمان باید همی
نیست از کلک تو کافی‌تر خرد را ترجمان
گه‌ بود چون سرو زرین بر بلورین جویبار
گه بود چون مرغ رنگین‌پر میان آشیان
تَجرِبت‌کن بر تن او آهن و پولاد را
تا ببینی مغز سیمین در نگارین استخوان
کارهای چون کمان از فعل او گردد چو تیر
چون‌ کند برنامه ی شاهنشهی تیر وکمان
در بنان تو صریر او چو افسون مسیح
بازگرداند روان را سوی شخص بی‌روان
ای سپهرِ فضل و مختارِ خداوند سپهر
ای جهان عقل و مقصودِ خداوند جهان
خوان تو سرمایهٔ عقل است و قانون شرف
فرخ آن شعری‌که بر خوان تو باشد مدح‌خوان
روز من فرخنده شد مانند جشن نوبهار
تا تو را گفتم دو مِد‌حَت در دو جشن مهرگان
عرض کردم هر دو خدمت را به‌ شرط بندگی
آن یکی اندر سمرقند آن دگر در اصفهان
تا که طبع کینه‌ور بر خشم باشد کامکار
تا که طبع مهربان بر عفو باشد کامران
باد گردون روز و شب بر بدسگالت کینه‌ور
باد دولت سال و مه بر نیک‌خواهت مهربان
مرکبت را از ثریّا نعل و از فرقد رکاب
از مجره تنگ و از خورزین و از جوزا عنان
دین و دنیا از تو خرم تو ز هر دو پرمراد
شاه و دستور از تو شاکر تو ز هر دو شادمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۹
خطّ است ‌گرد عارض آن ماه دلستان
یا سنبل است ریخته بر طرف ‌گلستان
یا عنبرست حلّ شده بربرگ نسترن
یا مورچه است صف‌زده برگرد ارغوان
از کوچکی ‌که هست مر آن ماه را دهن
از لاغری‌که هست مر آن ماه را میان
چون در میان و در دهن او نگه‌ کنی
گوئی میان او کمرست و کمر دهان
در پرنیانش آهن و در مشک آتش است
این هر چهار سخت بدیع است و دلستان
هرگز بدین صفت نشنیدم مُشَعبَدی
کاهن به مشک پوشد و آتش به‌پرنیان
من دارم از عقیق به جَزع اندرون اثر
واو دارد از شکر به عقیق اندرون نشان
تا دور گشت قامت چون تیر او زمن
پشتم شدست در طلبش چفته چون‌ کمان
جز دیدهٔ من و لب او در جهان‌ که دید
جزع عقیق بار و عقیق‌ گهرفشان
هرگز کمان روان ز پس تیر کس ندید
چون شدکمان من ز پس تیر او روان
هر شب‌ که دست در علم وصل او زنم
خورشید برکشد عَلَم صبح در زمان
وان شب که قصه‌های فراقش کنم به‌ شعر
گمره شوند فَرْ‌قد و شِعْر‌ی به آسمان
تاکی نهم به دل بر از اندوه عشق داغ
تاکی‌کنم ز هجر بتان ناله و فغان
جان پرورم به‌دوستی و مدح صاحبی
کاو هست یرورندهٔ ملک خدایگان
فرخنده مجد ملک و پسندیده شمس دین
تاج تبار و واسطهٔ عقد دودمان
بوالفضل کز فضایل و اقبال نام او
منسوخ‌ کرد نام بزرگان باستان
بدری که شد به طلعتش افروخته زمین
صدری‌ که شد به همتش آراسته زمان
جان است شکر او که بود آشنای عقل
عقل است مهر او که بود رهنمای جان
گویی‌ کفایت و هنرش وهم و فکر توست
کان هست بی‌نهایت و این هست بی‌کران
گویی مناقبش صفت ذ‌ات صانع است
کاندر چگونگیش همی گم شود گمان
تخمی شناس خدمت او در زمین بخت
کان تخم بردهد به همه وقت نام و نان
سود و زیان و سَعْد و نحوست به هم دهند
افلاک در تحرک و اجرام در قران
آهنگ سوی خدمت او کن که خدمتش
سعدی است بی‌نحوست و سودی است بی‌زیان
دارد به زیر کلک در از عقل و از هنر
گنج و سپاه و مملکت صاحب القران
بی‌ عقل کامل و هنر وافر ای عجب
بر کام خویشتن نتوان گشت کامران
نه شغل روزگار توان ساخت بر گزاف
نه کلک شهریار توان داست رایگان
ای‌ گوش غایبان ز کمال تو پر خبر
وی چشم حاضران زجمال تو پر عیان
امر تو چون قضاست رسیده بهر مکین
نام تو چون هواست رسیده بهر مکان
کوهی‌گران زعزم تو کاهی شود سبک
کاهی سبک ز حزم تو کوهی شود گران
فضل کفات را به قلم نقد کرده‌ای
وارزاق خلق را به قلم کرده‌ای ضمان
یک تن که دید ناقد فضل همه‌ کفات
یک تن که دید رازق رزق همه جهان
از قُوَّت عبارت و تهذیب لفظ توست
اندر لغت فصاحت و اندر نُکَت بیان
اعجاز و سِحْر وصف بیان و بنان توست
هم معجزالبیانی و هم ساحرالبنان
کلک مُشَعْبد تو چراغی است نوربخش
ازکاشغر زبانه زده تا به قیروان
ملک از دخان او همه ساله مُنَقّش است
و او خود منقش است همه ساله از دخان
ماند به خیزران و به قدرت چو خنجرست
هرگز که دید قدرت خنجر ز خیزران
بینای اَ‌کْمَه است و سخنگوی اَ‌بْکَم است
دانای بی‌دل است و توانای ناتوان
مرغی است اوکه درّو شبه پرکشد به هم
چون سوی صحن باغ‌ گراید ز آشیان
در زیر هر صفیرش درّی است شاهوار
در زیر هر صریرش گنجی است شایگان
او هست درکف تو و تاثیر نقش اوست
در قصرهای قیصر و در خانه‌های خان
ای آشکار پیش دلت هر چه کردگار
آرد همی به پردهٔ غیب اندرون نهان
دست تورا به ابر که داند قیاس کرد
تا بدره بدره این دهد و قطره قطره آن
در حشر اگر به دست تو باشد شمار خلق
بر هیج خلق بسته نماند در جنان
هرچند پادشاه تن آدمی است دل
از بهر آفرین تو شد بندهٔ زبان
گویی‌که مدح تو سبب عز و شادی است
زیرا که مادح تو عزیزست و شادمان
گرگنجهای مدح تو مخزون‌ کند قضا
گردونش قلعه باید و خورشید پاسبان
رسته است از امتحان فلک طبع من رهی
تا کرده‌ام به طبع مدیح تو امتحان
خواهم همی ز بهر ثنای و لقای تو
در دیده روشنایی و درکالبد روان
در مدح تو به وصف‌کمال است شعر من
خاصه به رسم تهنیت ‌جشن مهرگان
جشنی عجب‌ که در چمن و بوستان همی
بر لشکر بهار زند لشکر خزان
گویی مگر درخت یکی مرد راهب است
بر دوش او فکنده یهودانه طیلسان
زنگارگون لباس درختان جویبار
گویی فرو زدند به‌زنگار زعفران
بیماری است و عشق رخ زرد را سبب
بیمار و عاشق اندر مگر باغ و بوستان
گر طبع باغ پیر و کهن‌ گشت باک نیست
طبع تو تازه باد و تن و بخت نوجوان
تا در میان دشمن و اندر میان دوست
ازکین بود حکایت و از مهر داستان
بر دشمنانت نحس زحل باد کینه‌ورز
بر دوستانت سعد فلک باد مهربان
گنج طرب همیشه تو را باد زیردست
اسب ظفر همیشه تو را باد زیرران
روشن به طلعت شه افاق چشم تو
روشن به نور طلعت تو چشم خاندان
جاه و قبول و حشمت تو هر سه پایدار
عز و بقا و دولت تو هر سه جاودان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۰
آنچه من بر چهره دارم یار دارد در میان
وآنچه من در دیده دارم دوست دارد در دهان
چهرهٔ من با میانش‌ گشت پنداری قرین
دیدهٔ من با دهانش کرد پنداری قران
گر تو را باور نیاید کاو دهان دارد چنین
ور تورا صورت نبندد کاو میان بندد چنان
بنگر اینک تا ببینی در پاکش در دهن
بنگرآنک تا بیابی زر نابش در میان
بینی آن قد بلندش همچو تیر از راستی
وان دل بی‌مهرش از ناراستی همچون کمان
از دل من در قد او هست پنداری اثر
وز قد من در دل او هست پنداری نشان
هست هجر او به‌وصل اندر چو بیم اندر امید
هست وصل او به هجر اندر چو سود اندر زیان
قصد او آن است کز من دل رباید بی‌گزاف
رای او آن است کز من جان ستاند رایگان
با چنو دلبر لئیمی‌ کرد نتوانم به‌دل
با چنو جانان بخیلی کرد نتوانم به‌جان
درغم عشقش به‌ زرین چهره‌ و سیمین سرشک
بر امید سود یک چندی شدم بازارگان
سود کردم عشق لیکن با زیان‌ گشتم زصبر
اوفتد بازارگان را گاه سود و گه زیان
شادمانی چون کنم کز صبر مفلس گشته‌ام
کی تواند بود هرگز مرد مفلس شادمان
گر ز صبرم مفلس از شادی‌ کند قارون مرا
ناصح ملک و صفی حضرت شاه جهان
پشت دین بوطاهر اسماعیل کاو را آفرید
همچو اسماعیل طاهر کردگار غیب دان
در صفاهان چشمهٔ نعمت‌ گشاد از دست این
گر به مکه چشمهٔ زمزم‌ گشاد از پای آن
دید روز و شب زمان را سخره و منقاد خویش
داد در دستش زمام خویش پنداری زمان
زان سپس‌ کاو در خرد کافی ترست از هر مکین
همت او در خرد عالی‌ترست از هر مکان
هست آرام روان را مهر او گویی سبب
زانکه بی‌مهرش همی در تن نیارامد روان
زانکه بیند چشم و بستاید زبان او را همی
گاه جان بر جسم رشک آرد گهی دل بر زبان
جاه هر سرور گمان‌ گشته است و جاه او یقین
جود هر مهتر خبر گشته است و جود او عیان
تا عیان باشد نباید دل نهادن بر خبر
تا یقین باشد نباید تکیه‌کردن برگمان
ای هنرمندی که پیش خاطرت هست آشکار
هرچه اندر پرده دارد گنبد گردون نهان
گرچه هست اندر سمر فرزانگان را سرگذشت
ورچه هست اندر کتب آزادگان را داستان
هیچ فرزانه نبودست از تو مه‌ در روزگار
هیچ آزاده نبودست از تو به در باستان
هست بازار تو در پیش معزالدین روا
هست فرمان تو در پیش قوام‌الدین روان
از سر اعلام توگردد زبون خصم دلیر
وز سر اقلام تو گردد سبک شغل‌ گران
در جلالت با اثیرت کرد پیوند آفتاب
در سعادت با ضمیرت خورد سوگند آسمان
در کف او آتش خنجر نشان بینم همی
باز بینم درکف تو خنجر آتش فشان
چون زهم بگشایی اوراق جراید روز عرض
وان همایون کلک گوهروار گیری در بنان
خاطر بیننده پندارد که بگذاری همی
جوشن سیمین به‌نوک نیزهٔ مشکین سنان
کان یاقوت و زبرجد گرچه نشناسد کسی
هست یاقوت و زبرجد را سرکلک توکان
آن چراغ است آن‌ که شد ملک از دخانش پرنگار
ور ببینی پیکرش را پرنگارست از دخان
در عرب مشتاق تصنیفات او خرد و بزرگ
در عجم محتاج توقیعات او پیر و جوان
دست‌ او بحرست و او چون خیزران‌ است و صدف
بی‌شک اندر بحر باشد هم صدف هم خیزران
ای به آیین مهتری کاندر کمال مهتری
از تو آموزد همی هر مهتری آیین و سان
گرچه من‌ کهتر نبودم مدتی در مجلست
کهتری بودم به ‌واجب شکرگوی و مدح‌خوان
از طراز شکر تو غایب نبودم یک نفس
وز نگار مدح تو فارغ نبودم یک زمان
بعد از این غایب نگردم تا نگردد طبع من
بستهٔ بند هوی و خستهٔ تیر هَوان
با تو باشم تا ز فر بخت تو گردد مرا
گنج حکمت زیر دست و اسب دولت زیر ران
تا که از باد بهاری تازه‌ گردد لاله‌زار
تا که از باد خزانی تیره ‌گردد گلستان
باد طبع مادحت چون لاله‌زار اندر بهار
باد روی حاسدت چون ‌گلستان اندر خزان
بزم تو چون باغ‌ و رامشگر در او چون عندلیب
ساقیان چون لاله و نسرین و می چون ارغوان
بر سپهر نیکبختی شمس عقلت بی‌زوال
بر زمین رادمردی بحر جودت بی‌کران
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۲
ای دو رخ تو پروین وی دو لب تو مرجان
پروینت‌ بلای دل مرجانت‌ بلای جان
پشتم شده چون گردون اندر پی آن پروین
چشمم شده چون دریا اندر غم آن مرجان
دودی است مگر خطت‌گلبرگ در آن پیدا
ابری است مگر زلفت خورشید درو بنهان
دودی که فکنده است او در خرمن من آتش
ابری که گشادست او از دیدهٔ من باران
چشم تو زدل خستن کردست مرا عاشق
زلف تو به جان بردن کردست مرا حیران
گر دل بخلد چشمت، شاید که تو پی ‌دلبر
ورجان ببرد زلفت زیبد که تویی جانان
رنجی است مرا در تن زان چشم پر از افسون
دردی است مرا در دل زان زلف پر از دستان
رنجی که ز دیدارت در وقت شود راحت
دردی که زگفتارت در حال شود درمان
در بزم نیفروزد بی‌طلعت تو مجلس
در رزم نیاراید بی‌قامت تو میدان
بی‌طلعت تو مجلس بی‌ماه بود گردون
بی‌قامت تو میدان بی‌سرو بود بستان
از تازگی و سرخی لاله است تو را چهره
وز روشنی و پاکی لولوست تو را دندان
لؤلؤ نشنیدم من در بُسَّد نوش آگین
لاله نشنیدم من در سنبل مشک افشان
صورتگر چینستان بر خط تو دارد سر
زیرا که ز خط داری عارض چو نگارستان
خطی است بدیع آیین بر دایرهٔ سیمین
جون خط شهاب‌الدین در مملکت سلطان
ممدوح هنرپرور، بوبکر بلند اختر
جمشیدِ همه لشکر خورشیدِ همه ایران
صدری‌ که مباد او را تا دهر بود آفت
بدری‌ که مباد او را تا چرخ بود نقصان
از رسم بدیع او افروخته شد حضرت
وز رای رفیع او آراسته شد دیوان
تیمار هنرمندان گشته است بدو شادی
دشوار خردمندان گشته است بدو آسان
مخدوم شد از جاهش صد چاکر خدمتگر
ممدوح شد از جودش صد شاعرِ مِدحَت‌خوان
آن کاو نکند یادش یادش نکند گردون
وان کاو نبرد نامش نامش نبرد کیوان
آنجا که سخن‌گوید فرمان بَرَدش دولت
وآنجا که هنر ورزد یاری کندش کیهان
تا فعل چنان دارد، یزدان کندش یاری
تا قول چنان دارد دولت بردش فرمان
هرجند که از شوره بیرون ندمد سوسن
هرچند که از آتش بیرون ندمد ریحان
با آب سخای او ریحان دمد از آتش
با باد رضای او سوسن دمد از سِندان
ای پیش معزّالدین با حِشمت و با تمکین
وی پیش قوام‌الدّین با قدرت و با امکان
از قدرت و امکانت هر روز فزاید این
در حشمت و تمکینت هر روز فزاید آن
بی‌ رای تو بخشش را هرگز نبود حجت
بی‌طبع تو آتش را هرگز نبود نیران
آنجا که کنی همّت حاتم بودت خادم
وآنجا که دهی نعمت چاکر بودت نعمان
با کین تو گر هرمز یک روز کند بیعت
با مهر توگرکیوان یک روزکند پیمان
کیوان شود از مهرت مسعودتر از زهره
هرمز شود ازکینت منحوس‌تر از کیوان
گر بگذردی دودی از خشم تو بر جنت
ور بر جهدی بادی از جود تو بر نیران
از خشم تو بر جنت رضوان شودی مالک
وز جود تو در نیران مالک شودی رضوان
آباد بر آن‌کلکت کز بخت لقب دارد
تدبیر گر دولت تصویرگر دوران
بینندهٔ هر صورت بی‌دیدهٔ صورت‌بین
دانندهٔ هر حکمت بی‌خاطر حکمت دان
تیری است‌که رفتارش سنبل کند از نسرین
مرغی است که منقارش گوهرکند از قطران
ماند به یکی کوکب کش مشک بود گردون
ماند به یکی مرکب‌کش سیم بود میدان
زان ابر موافق را باشد سبب نصرت
چون تاج نهد بر سر بر عاج‌کند جولان
دو ابر همی بینم مُضمَر شده در فعلش
یک ابر همه راحت یک ابر همه طوفان
آن ابر موافق را باشد سبب نصرت
وین ابر مخالف را باشد سبب خذلان
نادر شده چون افسون از عیسی بن مریم
معجز شده چون ثعبان از موسی بن عمران
گویی‌ که تویی عیسی، او هست تو را افسون
گویی‌که تویی موسی او هست تو را ثعبان
ای اصل همه نیکی در روشنی و پاکی
جسم تو همه جان شد جان تو همه ایمان
مدح تو معزّی را شد فاتحهٔ دفتر
سکر تو معزی را سد خاتمهٔ دیوان
در نکتهٔ اشعارش مدح تو بود معنی
بر نامهٔ اقبالش نام تو بود عنوان
هستند یک از دیگر زیباتر و نیکوتر
احسان توکردستش مدّاح‌تر از حسّان
تا هفت زمین باشد از هفت فلک ساکن
تا هفت فلک باشد بر هفت زمین‌گردان
بر هفت زمین بادا اقبال تو تا محشر
احسان تو را اَحسنت اَحسنت تو را احسان
زیباتر و فرّخ‌تر نیسان تو از تِشْرین
نیکوتر و خرّم‌تر تِشْرین تو از نیسان