عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
ای غمت همنشین بیداران
درغمت مست گشته هشیاران
غم تو نقد جان بنسیه وصل
برده از کیسه خریداران
چشم عیار پیشه تو بریخت
بسر غمزه خون عیاران
پیش چشمت که مستی همه زوست
زده برسنگ شیشه خماران
درسر زلف تو چو پای دلم
چشم تو بسته دست طراران
اندر اقلیم عشق تو بیم است
ملک الموت را زبیماران
چون گروهی بعشق جان دادند
من چرا کم زنم زهمکاران
جان دهم درغم تو و نبرم
بقیامت خجالت از یاران
شادمانم ازآنکه کشته شدند
به ز من درغم تو بسیاران
ناگزیرست عشق را محنت
پاسبانند گنج را ماران
هرکجا باد عشق تو بوزید
زنده دل گردد آتش از باران
بی طلب دیگری بتو نزدیک
تو چرا دوری از طلب کاران
دل بتو داد سیف فرغانی
ای جگرگوشه جگر خواران
درغمت مست گشته هشیاران
غم تو نقد جان بنسیه وصل
برده از کیسه خریداران
چشم عیار پیشه تو بریخت
بسر غمزه خون عیاران
پیش چشمت که مستی همه زوست
زده برسنگ شیشه خماران
درسر زلف تو چو پای دلم
چشم تو بسته دست طراران
اندر اقلیم عشق تو بیم است
ملک الموت را زبیماران
چون گروهی بعشق جان دادند
من چرا کم زنم زهمکاران
جان دهم درغم تو و نبرم
بقیامت خجالت از یاران
شادمانم ازآنکه کشته شدند
به ز من درغم تو بسیاران
ناگزیرست عشق را محنت
پاسبانند گنج را ماران
هرکجا باد عشق تو بوزید
زنده دل گردد آتش از باران
بی طلب دیگری بتو نزدیک
تو چرا دوری از طلب کاران
دل بتو داد سیف فرغانی
ای جگرگوشه جگر خواران
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
ای گلستان شکفته بنسیم وباران
همچو غنچه چه کنی روی نهان از یاران
عاشقان گر بخزان از تو بهاری خواهند
بدو رخسار ودو چشم از تو گل از ما باران
طالب سایه تو جمله خورشید رخان
عاشق صورت تو زمره معنی داران
ای چو جان داروی تو خسته دلان را مرهم
من ز درد تو خوشم چون زشفا بیماران
همه در عهد تو در ماتم حسن خویشند
سرخ رویان کلهدارو سیه دستاران
بهر آن زلف که بر پای دلم زنجیرست
نه منم شیفته سر بلکه چو من بسیاران
آدمی چون رهد از عشق که مر انسان را
دیو آن وسوسه گشتند پری رخساران
حزن بر عاشق تو بسته در خواب ولیک
آستان تو شده بالش شب بیداران
سیف فرغانی قول تو ترانه است وغزل
بعد ازین دست بدار از عمل بی کاران
همچو غنچه چه کنی روی نهان از یاران
عاشقان گر بخزان از تو بهاری خواهند
بدو رخسار ودو چشم از تو گل از ما باران
طالب سایه تو جمله خورشید رخان
عاشق صورت تو زمره معنی داران
ای چو جان داروی تو خسته دلان را مرهم
من ز درد تو خوشم چون زشفا بیماران
همه در عهد تو در ماتم حسن خویشند
سرخ رویان کلهدارو سیه دستاران
بهر آن زلف که بر پای دلم زنجیرست
نه منم شیفته سر بلکه چو من بسیاران
آدمی چون رهد از عشق که مر انسان را
دیو آن وسوسه گشتند پری رخساران
حزن بر عاشق تو بسته در خواب ولیک
آستان تو شده بالش شب بیداران
سیف فرغانی قول تو ترانه است وغزل
بعد ازین دست بدار از عمل بی کاران
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
از لطف وحسن یارم در جمع گل عذاران
چون برگلست شبنم چون بر شکوفه باران
در صحبت رقیبان هست آن نگار دایم
شمعی بپیش کوران گنجی بدست ماران
ای جمله بی تو غمگین چون عندلیب بی گل
من ازغم تو شادم چون بلبل از بهاران
در طبع من که هستم قربان روز وصلت
خوشتر زماه عیدی در چشم روزه داران
سر بر زمین نهاده پیش رخ تو شاهان
برقع فگنده بر روی ازشرم تو نگاران
هنگام باده خوردن از لعل شکرینت
زآب حیات پرشد جام شراب خواران
درخدمت تو شیرین همچون شراب وصلست
این باده بتلخی همچون فراق یاران
در دوستیت خلقی با من شدند دشمن
رستم فرونماند از حرب خرسواران
چون گل جهان گرفتی ای جان وناشکفته
درگلشن جمالت یک غنچه از هزاران
ای صد هزار مسکین امیدوار این در
زنهار تا نبندی در بر امیدواران
در روزگار عشقش با غم بساز ای دل
کین غم جدا نگردد ازتو بروزگاران
ای رفته واز فراقت مانند سیف شهری
نالان چو دردمندان گریان چو سوگواران
ای عقل در غم او یکدم مراچو سعدی
(بگذار تا بگریم چون ابر نوبهاران)
چون برگلست شبنم چون بر شکوفه باران
در صحبت رقیبان هست آن نگار دایم
شمعی بپیش کوران گنجی بدست ماران
ای جمله بی تو غمگین چون عندلیب بی گل
من ازغم تو شادم چون بلبل از بهاران
در طبع من که هستم قربان روز وصلت
خوشتر زماه عیدی در چشم روزه داران
سر بر زمین نهاده پیش رخ تو شاهان
برقع فگنده بر روی ازشرم تو نگاران
هنگام باده خوردن از لعل شکرینت
زآب حیات پرشد جام شراب خواران
درخدمت تو شیرین همچون شراب وصلست
این باده بتلخی همچون فراق یاران
در دوستیت خلقی با من شدند دشمن
رستم فرونماند از حرب خرسواران
چون گل جهان گرفتی ای جان وناشکفته
درگلشن جمالت یک غنچه از هزاران
ای صد هزار مسکین امیدوار این در
زنهار تا نبندی در بر امیدواران
در روزگار عشقش با غم بساز ای دل
کین غم جدا نگردد ازتو بروزگاران
ای رفته واز فراقت مانند سیف شهری
نالان چو دردمندان گریان چو سوگواران
ای عقل در غم او یکدم مراچو سعدی
(بگذار تا بگریم چون ابر نوبهاران)
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
ای کوی تو ز رویت بازار گل فروشان
ما بلبلان مستیم از بهر گل خروشان
بازار حسن داری دکان درو ملاحت
وآن دو عقیق شیرین در وی شکرفروشان
خون جگر نظر کن سودا پزان خود را
با گوشت پاره دل در دیگ سینه جوشان
خواهی که گرد کویت دیوانه سر نگردم
چون رو بمن نمودی دیگر ز من مپوشان
هرشب ز بار عشقت در گوشهای خلوت
گردون فغان برآرد از ناله خموشان
با محنتی که دارند از آشنایی تو
بیگانگان شنودند آواز گفت و گوشان
از جام وصلت ای جان هرگز بود که ما را
مجلس بهم برآید ز افغان باده نوشان
چون سیف بر در تو بی کار مزد یابد
محروم نبود آن کو در کار بود کوشان
تا کی کند چو گاوان در ما زبان درازی
کوته نظر که دارد طبع درازگوشان
ما بلبلان مستیم از بهر گل خروشان
بازار حسن داری دکان درو ملاحت
وآن دو عقیق شیرین در وی شکرفروشان
خون جگر نظر کن سودا پزان خود را
با گوشت پاره دل در دیگ سینه جوشان
خواهی که گرد کویت دیوانه سر نگردم
چون رو بمن نمودی دیگر ز من مپوشان
هرشب ز بار عشقت در گوشهای خلوت
گردون فغان برآرد از ناله خموشان
با محنتی که دارند از آشنایی تو
بیگانگان شنودند آواز گفت و گوشان
از جام وصلت ای جان هرگز بود که ما را
مجلس بهم برآید ز افغان باده نوشان
چون سیف بر در تو بی کار مزد یابد
محروم نبود آن کو در کار بود کوشان
تا کی کند چو گاوان در ما زبان درازی
کوته نظر که دارد طبع درازگوشان
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
خوبان رعیت اند وتویی پادشاهشان
ایشان همه ستاره و روی تو ماهشان
بی آفتاب روی تو همرنگ شب بود
روز سپید خلق ز چشم سیاهشان
ایشان بتیر غمزه صف عقل بشکنند
اکنون که گشت روی تو پشت سپاهشان
بالای این چه مرتبه باشد دگر که هست
خورشید و ماه جمع بزیر کلاهشان
یوسف رخند و هر که چو یعقوب مستمند
پوشیده چشم نیست درافتد بچاهشان
در دعوی هوای تو عشاق صادقند
زیرا که هست شاهد رویت گواهشان
جان باختند با تو که بر نطع دلبری
خوبان پیاده اند ورخ تست شاهشان
خال تو دیده اند و بزلف تو داده دل
آن دانه در فگند درین دامگاهشان
عشاق سوی کوی تو ره می نیافتند
روی تو شعله یی زد و بنمود راهشان
فردا که خلق را بعملها جزا دهند
حیران شوند و کس نبود عذر خواهشان
گر هست عاشقان ترا صد چو سیف جرم
ایزد بروی خوب تو بخشد گناهشان
ایشان همه ستاره و روی تو ماهشان
بی آفتاب روی تو همرنگ شب بود
روز سپید خلق ز چشم سیاهشان
ایشان بتیر غمزه صف عقل بشکنند
اکنون که گشت روی تو پشت سپاهشان
بالای این چه مرتبه باشد دگر که هست
خورشید و ماه جمع بزیر کلاهشان
یوسف رخند و هر که چو یعقوب مستمند
پوشیده چشم نیست درافتد بچاهشان
در دعوی هوای تو عشاق صادقند
زیرا که هست شاهد رویت گواهشان
جان باختند با تو که بر نطع دلبری
خوبان پیاده اند ورخ تست شاهشان
خال تو دیده اند و بزلف تو داده دل
آن دانه در فگند درین دامگاهشان
عشاق سوی کوی تو ره می نیافتند
روی تو شعله یی زد و بنمود راهشان
فردا که خلق را بعملها جزا دهند
حیران شوند و کس نبود عذر خواهشان
گر هست عاشقان ترا صد چو سیف جرم
ایزد بروی خوب تو بخشد گناهشان
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
دلهای عاشقان تو مشتی شکسته اند
دایم گرفته زلف تو اندر پناهشان
چون از تنور سینه برآرند دود آه
ای آینه بپوش رخ خود زآهشان
خورشید و مه بچاه خجالت فرو شدند
از شرم چهره تو چو کردی نگاهشان
سر بر زمین نهند وبگویندبعد ازین
خوبان رعیت اند وتویی پادشاهشان
شاهان ملک حسن سپه جمع کرده اند
برقع ز رخ برافگن و بشکن سپاهشان
زنجیر گیسوی تو بدست آورد چو سیف
دیوانه گر خوهد که برآید زچاهشان
این خیل دلبران که تویی پادشاهشان
وین جمع اختران که رخ تست ماهشان
شب روز می کنند بروی چو مه ولیک
من تیره روزم از شب زلف سیاهشان
با بال چون نگارگه جلوه در بهار
طاوس رشک برده زپر کلاهشان
در پرده رو نهفته ره دل همی زنند
زآن دیده پر زخون جگر کرده راهشان
دعوی همسری تو دارند در دماغ
زین بیشتر بلند مکن پایگاهشان
دایم گرفته زلف تو اندر پناهشان
چون از تنور سینه برآرند دود آه
ای آینه بپوش رخ خود زآهشان
خورشید و مه بچاه خجالت فرو شدند
از شرم چهره تو چو کردی نگاهشان
سر بر زمین نهند وبگویندبعد ازین
خوبان رعیت اند وتویی پادشاهشان
شاهان ملک حسن سپه جمع کرده اند
برقع ز رخ برافگن و بشکن سپاهشان
زنجیر گیسوی تو بدست آورد چو سیف
دیوانه گر خوهد که برآید زچاهشان
این خیل دلبران که تویی پادشاهشان
وین جمع اختران که رخ تست ماهشان
شب روز می کنند بروی چو مه ولیک
من تیره روزم از شب زلف سیاهشان
با بال چون نگارگه جلوه در بهار
طاوس رشک برده زپر کلاهشان
در پرده رو نهفته ره دل همی زنند
زآن دیده پر زخون جگر کرده راهشان
دعوی همسری تو دارند در دماغ
زین بیشتر بلند مکن پایگاهشان
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
ای مرغ صبح بشکن ناقوس پاسبانان
تا من دمی برآرم اندر کنار جانان
در خواب کن زمانی آسودگان شب را
کآن ماه رو نترسد زآواز صبح خوانان
ای کاشکی رقیبان دانند قیمت تو
گل را چه قدر باشد در دست باغبانان
کار رقیب مسکین خود بیش ازین چه باشد
کز گله گرگ راند همچو سگ شبانان
در عشق صبر باید تا وصل رو نماید
اینجا بکار ناید تدبیر کاردانان
پیران کار دیده گفتند راست ناید
پیراهن تعشق جز بر تن جوانان
لب بر لب چو شکر آن را شود میسر
کو چون مگس نترسد از آستین فشانان
رفت از جفای خصمان سرگشته گرد عالم
آن کو بگرد کویت می گشت شعرخوانان
زافغان سیف ای جان شبها میان کویت
خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان
تا من دمی برآرم اندر کنار جانان
در خواب کن زمانی آسودگان شب را
کآن ماه رو نترسد زآواز صبح خوانان
ای کاشکی رقیبان دانند قیمت تو
گل را چه قدر باشد در دست باغبانان
کار رقیب مسکین خود بیش ازین چه باشد
کز گله گرگ راند همچو سگ شبانان
در عشق صبر باید تا وصل رو نماید
اینجا بکار ناید تدبیر کاردانان
پیران کار دیده گفتند راست ناید
پیراهن تعشق جز بر تن جوانان
لب بر لب چو شکر آن را شود میسر
کو چون مگس نترسد از آستین فشانان
رفت از جفای خصمان سرگشته گرد عالم
آن کو بگرد کویت می گشت شعرخوانان
زافغان سیف ای جان شبها میان کویت
خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
ای شاه حسنت را مدد از کبریای خویشتن
عاشق نباشد همچو تو کس بر لقای خویشتن
مه پیش خورشید رخت از حسن لافی می زند
برخیز و این سرگشته را بنشان بجای خویشتن
گل را ز شرم روی تو باران عرق شد بر جبین
تا خار خجلت چون کشد مسکین ز پای خویشتن
ای از جبینت لمعه یی بر روی مر خورشید را
هر شب رخ مه را دهی نور از قفای خویشتن
اندر مصاف عشق او تو نفس را بشکن علم
بر فرق اکوان نصب کن زآن پس لوای خویشتن
ای خوب رویانت حشم ایشان نه چون تو محتشم
از سفره ایشان ببر نان گدای خویشتن
ای دل ربوده از برم گر نیز گویی جان بده
عاشق ندارد جان دریغ از دلربای خویشتن
وی ماه خوبان تابکی چون ذره سر گردان کند
خورشید رویت خلق را اندر هوای خویشتن
بیمار عشق تو شدیم ای جان طبیب ما تویی
ما دردمندان عاجزیم اندر دوای خویشتن
چون مردگان آگه نینداز زندگی جان و دل
آنها که در نان یافتند آب بقای خویشتن
تا شد چراغ خور روان اندر زجاج آسمان
بی عشق کس نوری ندید از شمع رای خویشتن
آنرا که بر دیوار در، بر بام نبود روزنی
هرگز نبیند آفتاب اندر سرای خویشتن
آنکو بمالد روی خود چون باد بر خاک درت
روشن نگشت و تیره کرد آب صفای خویشتن
چشم تو بیمارست رو از خون ما داروش کن
زیرا طبیبان عاجزند اندر دوای خویشتن
دنیا و عقبی دادم و وصلت مرا حاصل نشد
هم تو بتو داناتری خودکن بهای خویشتن
با عاشقان شو همنشین خود را مبین آنگه ببین
مرآسمان را چون زمین سر زیر پای خویشتن
عاشق نباشد همچو تو کس بر لقای خویشتن
مه پیش خورشید رخت از حسن لافی می زند
برخیز و این سرگشته را بنشان بجای خویشتن
گل را ز شرم روی تو باران عرق شد بر جبین
تا خار خجلت چون کشد مسکین ز پای خویشتن
ای از جبینت لمعه یی بر روی مر خورشید را
هر شب رخ مه را دهی نور از قفای خویشتن
اندر مصاف عشق او تو نفس را بشکن علم
بر فرق اکوان نصب کن زآن پس لوای خویشتن
ای خوب رویانت حشم ایشان نه چون تو محتشم
از سفره ایشان ببر نان گدای خویشتن
ای دل ربوده از برم گر نیز گویی جان بده
عاشق ندارد جان دریغ از دلربای خویشتن
وی ماه خوبان تابکی چون ذره سر گردان کند
خورشید رویت خلق را اندر هوای خویشتن
بیمار عشق تو شدیم ای جان طبیب ما تویی
ما دردمندان عاجزیم اندر دوای خویشتن
چون مردگان آگه نینداز زندگی جان و دل
آنها که در نان یافتند آب بقای خویشتن
تا شد چراغ خور روان اندر زجاج آسمان
بی عشق کس نوری ندید از شمع رای خویشتن
آنرا که بر دیوار در، بر بام نبود روزنی
هرگز نبیند آفتاب اندر سرای خویشتن
آنکو بمالد روی خود چون باد بر خاک درت
روشن نگشت و تیره کرد آب صفای خویشتن
چشم تو بیمارست رو از خون ما داروش کن
زیرا طبیبان عاجزند اندر دوای خویشتن
دنیا و عقبی دادم و وصلت مرا حاصل نشد
هم تو بتو داناتری خودکن بهای خویشتن
با عاشقان شو همنشین خود را مبین آنگه ببین
مرآسمان را چون زمین سر زیر پای خویشتن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
چو سعدی سیف فرغانی حدیث عشق با هرکس
همی گوید که درد دل بیفزاید ز ناگفتن
اگر چه حد من نبود حدیث عشق تو گفتن
چو بلبل روی گل بیند بود معذور از آشفتن
هوس بازان عشق تو ز وصل چون تو شیرینی
چو فرهادند بی حاصل ز کوه بیستون سفتن
ترا در خواب چون بینم که مشتاقان رویت را
شبست از بهر بیداری و روز از بهر ناخفتن
گل خوش بوی مردم را بخود مشغول می دارد
بخند ای غنچه لب تا گل خجل ماند زاشکفتن
اگر همچون نگین در زر نشاند بخت و اقبالم
ز غیر تو اگر شمعم بخواهم نقش پذرفتن
وگر تو نزد من آیی ز عزت خاک راهت را
بخواهد مردم چشمم بجاروب مژه رفتن
گدا گر توشه یی خواهد کرامت کن ببخشیدن
فقیر از تحفه یی آرذ تفضل کن بپذرفتن
اگر چه ترک من گفتی نگویم ترک تو زیرا
خلاف دوستی باشد بترک دوستان گفتن
همی گوید که درد دل بیفزاید ز ناگفتن
اگر چه حد من نبود حدیث عشق تو گفتن
چو بلبل روی گل بیند بود معذور از آشفتن
هوس بازان عشق تو ز وصل چون تو شیرینی
چو فرهادند بی حاصل ز کوه بیستون سفتن
ترا در خواب چون بینم که مشتاقان رویت را
شبست از بهر بیداری و روز از بهر ناخفتن
گل خوش بوی مردم را بخود مشغول می دارد
بخند ای غنچه لب تا گل خجل ماند زاشکفتن
اگر همچون نگین در زر نشاند بخت و اقبالم
ز غیر تو اگر شمعم بخواهم نقش پذرفتن
وگر تو نزد من آیی ز عزت خاک راهت را
بخواهد مردم چشمم بجاروب مژه رفتن
گدا گر توشه یی خواهد کرامت کن ببخشیدن
فقیر از تحفه یی آرذ تفضل کن بپذرفتن
اگر چه ترک من گفتی نگویم ترک تو زیرا
خلاف دوستی باشد بترک دوستان گفتن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
هرگز گلی اندر جهان بی خار نتوان یافتن
دلبر بسی بینی ولی دلدار نتوان یافتن
گرخلق را یاری دهی یارت بسی باشد ولیک
از خلق اگر یاری خوهی کس یار نتوان یافتن
گر بهر خاک کوی خود یار ازتو جان خواهد بده
کآن نقد را زین تیزتر بازار نتوان یافتن
شکرانه ده جان گر ترا گوید سگ کوی منی
وین لطف ازو باری بود هر بار نتوان یافتن
بی عشق دیدن روی او کس را میسر کی شود
چون اهل جنت نیستی دیدار نتوان یافتن
ور چند جان دادی بدو کم کن طمع در وصل او
کآن نیم جو را در عوض دینار نتوان یافتن
ای بر نکویان پادشه چون من ترا یک نیک خوه
چون سیم و زر در خاک ره بسیار نتوان یافتن
ازبهر عشقت در زمان لایق ندیدم هیچ جان
بهر چنین در در جهان دیوار نتوان یافتن
در وصف رویت بلبل است آن گل که گفتی در چمن
زیباتر از رخسار من رخسار نتوان یافتن
آن را که از خمر غمت تلخی بکام دل رسد
شیرین تر از گفتار او در گفتار نتوان یافتن
عاشق بعالم ننگرد در خویشتن هم ننگرد
اندر ردای عیسوی زنار نتوان یافتن
در خوابگاه وصل تو عاشق نخسبد هیچ شب
گر چون خروسش هر سحر بیدار نتوان یافتن
تا سیف فرغانی نظر کرد اندر آن شیرین پسر
شد مست عشق و دیگرش هشیار نتوان یافتن
دلبر بسی بینی ولی دلدار نتوان یافتن
گرخلق را یاری دهی یارت بسی باشد ولیک
از خلق اگر یاری خوهی کس یار نتوان یافتن
گر بهر خاک کوی خود یار ازتو جان خواهد بده
کآن نقد را زین تیزتر بازار نتوان یافتن
شکرانه ده جان گر ترا گوید سگ کوی منی
وین لطف ازو باری بود هر بار نتوان یافتن
بی عشق دیدن روی او کس را میسر کی شود
چون اهل جنت نیستی دیدار نتوان یافتن
ور چند جان دادی بدو کم کن طمع در وصل او
کآن نیم جو را در عوض دینار نتوان یافتن
ای بر نکویان پادشه چون من ترا یک نیک خوه
چون سیم و زر در خاک ره بسیار نتوان یافتن
ازبهر عشقت در زمان لایق ندیدم هیچ جان
بهر چنین در در جهان دیوار نتوان یافتن
در وصف رویت بلبل است آن گل که گفتی در چمن
زیباتر از رخسار من رخسار نتوان یافتن
آن را که از خمر غمت تلخی بکام دل رسد
شیرین تر از گفتار او در گفتار نتوان یافتن
عاشق بعالم ننگرد در خویشتن هم ننگرد
اندر ردای عیسوی زنار نتوان یافتن
در خوابگاه وصل تو عاشق نخسبد هیچ شب
گر چون خروسش هر سحر بیدار نتوان یافتن
تا سیف فرغانی نظر کرد اندر آن شیرین پسر
شد مست عشق و دیگرش هشیار نتوان یافتن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
ما فتنه بر توایم و تویی فتنه بر سخن
دانسته ای که هست ز طوطی هنر سخن
ما را همی دهد ز میانت کمر نشان
ما را همی کند ز دهانت خبر سخن
در مصر خوبی تو نگردد شکر فراخ
تا از دهان تنگ تو ناید بدر سخن
جز وصف و ذکر تو نکنم زآنکه خوشترست
وصفت ز هر حکایت و ذکرت ز هر سخن
نشنیده ام که غیر تو از نوع آدمی
کس را بود ز پسته دهان وز شکر سخن
گر شکری از آن لب شیرین طلب کنم
شاید که رو ترش نکنی زین قدر سخن
همچون لب تو رشک نبات و شکر شود
گر بر دهان تنگ تو یابد گذر سخن
روی ترا بدیدم و بسیار گوشدم
بلبل چو دید گل نکند مختصر سخن
ای دل حدیث وصل زبان برگشا بگو
تا چندت اوفتد گره شرم در سخن
چون بوسه خواستم ز دهان تو عقل گفت
سنجیده گوی با لب او همچو زر سخن
از بهر بوسه یی چه بخیلی کنی بده
تا با لب توام بنماند دگر سخن
از لب شکر فشاندی و معلوم شد که هیچ
طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن
ای سیف رو سخن شو ازیرا که هیچ چیز
دستی نیافت بر لب لعلش مگر سخن
دانسته ای که هست ز طوطی هنر سخن
ما را همی دهد ز میانت کمر نشان
ما را همی کند ز دهانت خبر سخن
در مصر خوبی تو نگردد شکر فراخ
تا از دهان تنگ تو ناید بدر سخن
جز وصف و ذکر تو نکنم زآنکه خوشترست
وصفت ز هر حکایت و ذکرت ز هر سخن
نشنیده ام که غیر تو از نوع آدمی
کس را بود ز پسته دهان وز شکر سخن
گر شکری از آن لب شیرین طلب کنم
شاید که رو ترش نکنی زین قدر سخن
همچون لب تو رشک نبات و شکر شود
گر بر دهان تنگ تو یابد گذر سخن
روی ترا بدیدم و بسیار گوشدم
بلبل چو دید گل نکند مختصر سخن
ای دل حدیث وصل زبان برگشا بگو
تا چندت اوفتد گره شرم در سخن
چون بوسه خواستم ز دهان تو عقل گفت
سنجیده گوی با لب او همچو زر سخن
از بهر بوسه یی چه بخیلی کنی بده
تا با لب توام بنماند دگر سخن
از لب شکر فشاندی و معلوم شد که هیچ
طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن
ای سیف رو سخن شو ازیرا که هیچ چیز
دستی نیافت بر لب لعلش مگر سخن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
ای شده لعل لب تو شکرافشان در سخن
از لب لعلت روانست آب حیوان در سخن
از لبان تو شکر چینی کند روح القدس
چون شود شیرین دهانت شکرافشان در سخن
نکته جانی تو گویی یک زمان خامش مباش
مهر سلطانی تو داری سکه بنشان در سخن
صوفی صافی بدرد جامه بر خود همچو گل
کآن لب چون غنچه گردد بلبل الحان در سخن
در بدن جان می فزاید بوسه تو زآن دهان
وز شکر در می فشاند لعلت ای جان در سخن
مهر یاقوت از دهان برگیر تا پیدا شود
این حلاوتها که لعلت راست پنهان در سخن
در سخن تو شکرافشانی و من حیران تو
عندلیب بی نوا خاموش و بستان در سخن
ای تو با بنده چو یوسف با زلیخا در مقال
بنده با تو همچو هدهد با سلیمان در سخن
از زبان خلق دایم جان و آن بشنیده ایم
هر دو داری ای صنم این در لب و آن در سخن
مطرب من قول تست ای من غزل گو بهر تو
حال بر من شد دگر پرده مگردان در سخن
از میان تو مرا مویست دایم در دهان
وز دهان تو مرا تنگست میدان در سخن
تو سخن می گویی و خوبان عالم خامشند
لشکری خاموش به چون هست سلطان در سخن
گر بنالم از غمت عیبم مکن کایوب را
دم بدم می آورد ایذای کرمان در سخن
سایه بر کارم فگندی تا چنین گویا شدم
ذره را آوردی ای خورشید تابان در سخن
سیف فرغانی درمهای تو چون شاید نثار
حضرت اوراست که زرسنج میزان در سخن
از لب لعلت روانست آب حیوان در سخن
از لبان تو شکر چینی کند روح القدس
چون شود شیرین دهانت شکرافشان در سخن
نکته جانی تو گویی یک زمان خامش مباش
مهر سلطانی تو داری سکه بنشان در سخن
صوفی صافی بدرد جامه بر خود همچو گل
کآن لب چون غنچه گردد بلبل الحان در سخن
در بدن جان می فزاید بوسه تو زآن دهان
وز شکر در می فشاند لعلت ای جان در سخن
مهر یاقوت از دهان برگیر تا پیدا شود
این حلاوتها که لعلت راست پنهان در سخن
در سخن تو شکرافشانی و من حیران تو
عندلیب بی نوا خاموش و بستان در سخن
ای تو با بنده چو یوسف با زلیخا در مقال
بنده با تو همچو هدهد با سلیمان در سخن
از زبان خلق دایم جان و آن بشنیده ایم
هر دو داری ای صنم این در لب و آن در سخن
مطرب من قول تست ای من غزل گو بهر تو
حال بر من شد دگر پرده مگردان در سخن
از میان تو مرا مویست دایم در دهان
وز دهان تو مرا تنگست میدان در سخن
تو سخن می گویی و خوبان عالم خامشند
لشکری خاموش به چون هست سلطان در سخن
گر بنالم از غمت عیبم مکن کایوب را
دم بدم می آورد ایذای کرمان در سخن
سایه بر کارم فگندی تا چنین گویا شدم
ذره را آوردی ای خورشید تابان در سخن
سیف فرغانی درمهای تو چون شاید نثار
حضرت اوراست که زرسنج میزان در سخن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
ای لبت را خواص جان دادن
عادتش بوسه روان دادن
بوسه تست جان و من مرده
نیست آسان بمرده جان دادن
چون کبوتر چرا نیاموزی
دوست را طعمه از دهان دادن
بگه بوسه رو ترش چه کنی
چو بخیلان بوقت نان دادن
با لب خشک من چه خوش باشد
بوسه تر بر آن لبان دادن
دهنت هست لیک پیدا نیست
چون خبر شاید از نهان دادن
راست چون چشمه خضر نامیست
زآنک نتوان ازو نشان دادن
بوسه یی گر دهی رضا نبود
مر رقیب ترا در آن دادن
گربه خانه را دریغ آید
بسگ کوی استخوان دادن
بوسه یی داذی و همی گویی
که پشیمان شدم از آن دادن
من چو منکر نیم یکی را صد
باز واپس همی توان دادن
چون مرا هیچ چیز دیگر نیست
که توانم بدوستان دادن
بوسهایی که اندرین غزلست
بتو خواهم یکان یکان دادن
سیف فرغانی از زمین هرگز
بوسه نتوان بر آسمان دادن
عادتش بوسه روان دادن
بوسه تست جان و من مرده
نیست آسان بمرده جان دادن
چون کبوتر چرا نیاموزی
دوست را طعمه از دهان دادن
بگه بوسه رو ترش چه کنی
چو بخیلان بوقت نان دادن
با لب خشک من چه خوش باشد
بوسه تر بر آن لبان دادن
دهنت هست لیک پیدا نیست
چون خبر شاید از نهان دادن
راست چون چشمه خضر نامیست
زآنک نتوان ازو نشان دادن
بوسه یی گر دهی رضا نبود
مر رقیب ترا در آن دادن
گربه خانه را دریغ آید
بسگ کوی استخوان دادن
بوسه یی داذی و همی گویی
که پشیمان شدم از آن دادن
من چو منکر نیم یکی را صد
باز واپس همی توان دادن
چون مرا هیچ چیز دیگر نیست
که توانم بدوستان دادن
بوسهایی که اندرین غزلست
بتو خواهم یکان یکان دادن
سیف فرغانی از زمین هرگز
بوسه نتوان بر آسمان دادن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
در شهر بحسن تو رویی نتوان دیدن
از دل نشود پنهان روی تو بپوشیدن
من در عجبم از تو زیرا که ندیدستم
از ماه سخن گفتن وز سرو خرامیدن
هنگام بهار ای جان در باغ چه خوش باشد
بر یاد تو می خوردن بر بوی تو گل چیدن
با پسته خندانت گر توبه کند شاید
هم قند ز شیرینی هم پسته ز خندیدن
در ملکش اگر بودی مانند تو شیرینی
فرهاد شدی خسرو در سنگ تراشیدن
در مذهب عشاقت آنراست مسلمانی
کورا نبود دینی جز دوست پرستیدن
کردیم بسی کوشش تا دوست بدست آید
چون بخت مدد نکند چه سود ز کوشیدن
تا دیده خود بینت با غیر نظر دارد
گر چشم ز جان سازی او را نتوان دیدن
از تیغ جفای او اندیشه مکن ای سیف
تأثیر ظفر نبود از معرکه ترسیدن
از دل نشود پنهان روی تو بپوشیدن
من در عجبم از تو زیرا که ندیدستم
از ماه سخن گفتن وز سرو خرامیدن
هنگام بهار ای جان در باغ چه خوش باشد
بر یاد تو می خوردن بر بوی تو گل چیدن
با پسته خندانت گر توبه کند شاید
هم قند ز شیرینی هم پسته ز خندیدن
در ملکش اگر بودی مانند تو شیرینی
فرهاد شدی خسرو در سنگ تراشیدن
در مذهب عشاقت آنراست مسلمانی
کورا نبود دینی جز دوست پرستیدن
کردیم بسی کوشش تا دوست بدست آید
چون بخت مدد نکند چه سود ز کوشیدن
تا دیده خود بینت با غیر نظر دارد
گر چشم ز جان سازی او را نتوان دیدن
از تیغ جفای او اندیشه مکن ای سیف
تأثیر ظفر نبود از معرکه ترسیدن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
ای گشته طالع ازرخ تو آفتاب حسن
دایم فروغ آتش رویت زآب حسن
دیدم رخ چو آتشت ای دوست چشمه ییست
هم آب لطف در وی وهم آفتاب حسن
گاهی رخت خراج ستاند زماه وگاه
خورشید را زکات دهد از نصاب حسن
هر صبحدم رخ تو بمفتاح نور خویش
بر روی آفتاب کند فتح باب حسن
خورشید آسمان جمالی وازتو هست
طالع مه ملاحت وثاقب شهاب حسن
مه کز رخت شود شب انجم نمای را
ذره چو آفتاب بود در حساب حسن
با سایه ذره اگر هم عنان شود
باآفتاب پای نهد در رکاب حسن
با روی چون بهشت پر از نور تا ابد
مانند حور ایمنی از انقلاب حسن
بر آسمان صورتت ای ماه نیکوان
استاره ایمنست بروز ازذهاب حسن
مارا غذا برآن لب شیرین حواله کن
زیرا زلطف حاشیه دارد کتاب حسن
با دو حجاب سیف نبینی جمال دوست
تو در حجاب عشقی واو در حجاب حسن
دایم فروغ آتش رویت زآب حسن
دیدم رخ چو آتشت ای دوست چشمه ییست
هم آب لطف در وی وهم آفتاب حسن
گاهی رخت خراج ستاند زماه وگاه
خورشید را زکات دهد از نصاب حسن
هر صبحدم رخ تو بمفتاح نور خویش
بر روی آفتاب کند فتح باب حسن
خورشید آسمان جمالی وازتو هست
طالع مه ملاحت وثاقب شهاب حسن
مه کز رخت شود شب انجم نمای را
ذره چو آفتاب بود در حساب حسن
با سایه ذره اگر هم عنان شود
باآفتاب پای نهد در رکاب حسن
با روی چون بهشت پر از نور تا ابد
مانند حور ایمنی از انقلاب حسن
بر آسمان صورتت ای ماه نیکوان
استاره ایمنست بروز ازذهاب حسن
مارا غذا برآن لب شیرین حواله کن
زیرا زلطف حاشیه دارد کتاب حسن
با دو حجاب سیف نبینی جمال دوست
تو در حجاب عشقی واو در حجاب حسن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
ای ایمن آفتاب رخت از زوال حسن
حسن جمال روی تو گشته جمال حسن
پیش رخت که بدر تمامست در جمال
خورشید ناقص آمده با آن کمال حسن
گویی زکات خواه نصاب جمال تست
هر محتشم که هست توانگر بمال حسن
گر پرتوی ز روی تو بر عالم اوفتد
آفاق بعد از آن نکند احتمال حسن
دیدم ز پرتو رخ خورشید تاب تو
بدر تمام گشته بر آن رو هلال حسن
از حسن حال او سخنی می رود که باز
در خدمت رخ تو نکو گشت حال حسن
مرغ دل مرا پر تیر نظر بسوخت
بر روی همچو آتش تو ز اشتعال حسن
پرورده همچو بیضه مرغ آفتاب را
طاوس فر و زیب تو در زیر بال حسن
ای میوه درخت جمال این توی که نیست
زیباتر از رخ تو گلی بر نهال حسن
حسن جمال روی تو گشته جمال حسن
پیش رخت که بدر تمامست در جمال
خورشید ناقص آمده با آن کمال حسن
گویی زکات خواه نصاب جمال تست
هر محتشم که هست توانگر بمال حسن
گر پرتوی ز روی تو بر عالم اوفتد
آفاق بعد از آن نکند احتمال حسن
دیدم ز پرتو رخ خورشید تاب تو
بدر تمام گشته بر آن رو هلال حسن
از حسن حال او سخنی می رود که باز
در خدمت رخ تو نکو گشت حال حسن
مرغ دل مرا پر تیر نظر بسوخت
بر روی همچو آتش تو ز اشتعال حسن
پرورده همچو بیضه مرغ آفتاب را
طاوس فر و زیب تو در زیر بال حسن
ای میوه درخت جمال این توی که نیست
زیباتر از رخ تو گلی بر نهال حسن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
بگشای لب شیرین بازار شکر بشکن
بنمای رخ رنگین ناموس قمر بشکن
چون چشم ترم دیدی لب بر لب خشکم نه
آن شربت هجران را تلخی بشکر بشکن
دنیا ز دهان تو مهر از خمشی دارد
آن طرفه غزل برخوان وآن مهر بزر بشکن
گر کان بدخشانرا سنگیست برو رنگی
تو حقه در بگشا سنگش بگهر بشکن
ور نیشکر مصری از قند زند لافی
تو خشک نباتش را زآن شکر تر بشکن
دل گنج زرست او را در بسته همی دارم
دست آن تو زر بستان حکم آن تو در بشکن
در کفه میزانت کعبه چه بود؟ سنگی
ای قبله جان زآن دل ناموس حجر بشکن
هان ای دل اشکسته گردوست خوهد خود را
از بهر رضای او صد بار دگر بشکن
رو بر سر کوی او بنشین و بدست خود
پایی که همی بردت هر سو بسفر بشکن
چون سیف بکوی او باید که درست آیی
خود عشق ترا گوید کز خود چه قدر بشکن
بنمای رخ رنگین ناموس قمر بشکن
چون چشم ترم دیدی لب بر لب خشکم نه
آن شربت هجران را تلخی بشکر بشکن
دنیا ز دهان تو مهر از خمشی دارد
آن طرفه غزل برخوان وآن مهر بزر بشکن
گر کان بدخشانرا سنگیست برو رنگی
تو حقه در بگشا سنگش بگهر بشکن
ور نیشکر مصری از قند زند لافی
تو خشک نباتش را زآن شکر تر بشکن
دل گنج زرست او را در بسته همی دارم
دست آن تو زر بستان حکم آن تو در بشکن
در کفه میزانت کعبه چه بود؟ سنگی
ای قبله جان زآن دل ناموس حجر بشکن
هان ای دل اشکسته گردوست خوهد خود را
از بهر رضای او صد بار دگر بشکن
رو بر سر کوی او بنشین و بدست خود
پایی که همی بردت هر سو بسفر بشکن
چون سیف بکوی او باید که درست آیی
خود عشق ترا گوید کز خود چه قدر بشکن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
بپوش آن رخ و دلربایی مکن
دگر با کسی آشنایی مکن
بچشم سیه خون مردم مریز
بروی چو مه دلربایی مکن
ز من پند بنیوش و دیگر چو شمع
بهر مجلسی روشنایی مکن
مرو از بر ما و گر می روی
دگر عزم رفتن چو آیی مکن
با مثال من بعد ازین التفات
بسگ روی نان می نمایی مکن
سخن آتشی می فروزی، مگوی
نظر فتنه یی می فزایی، مکن
مرا غمزه تو بصد رمز گفت
تو نیز ای فلان، بی وفایی مکن
بچشمی که کردی بما یک نظر
بدیگر کس ار آن نمایی، مکن
چو شمع فلک نور از آن روی تافت
تو روشن دلی تیره رایی مکن
گر او را خوهی ترک عالم بگوی
تو سلطان وقتی گدایی مکن
محبت وفاقست مر دوست را
خلافی بطبع مرایی مکن
چو معشوق رندست و می می خورد
اگر عاشقی پارسایی مکن
دگر با کسی آشنایی مکن
بچشم سیه خون مردم مریز
بروی چو مه دلربایی مکن
ز من پند بنیوش و دیگر چو شمع
بهر مجلسی روشنایی مکن
مرو از بر ما و گر می روی
دگر عزم رفتن چو آیی مکن
با مثال من بعد ازین التفات
بسگ روی نان می نمایی مکن
سخن آتشی می فروزی، مگوی
نظر فتنه یی می فزایی، مکن
مرا غمزه تو بصد رمز گفت
تو نیز ای فلان، بی وفایی مکن
بچشمی که کردی بما یک نظر
بدیگر کس ار آن نمایی، مکن
چو شمع فلک نور از آن روی تافت
تو روشن دلی تیره رایی مکن
گر او را خوهی ترک عالم بگوی
تو سلطان وقتی گدایی مکن
محبت وفاقست مر دوست را
خلافی بطبع مرایی مکن
چو معشوق رندست و می می خورد
اگر عاشقی پارسایی مکن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
ای شکرلب نظری سوی من مسکین کن
ترک یک بوسه بگو کام مرا شیرین کن
دهن وقند لبت پسته شکر مغزست
تو از آن پسته مرا طوطی شکر چین کن
نرگس مست بگردان دل وجان برهم زن
سنبل جعد بیفشان وجهان مشکین کن
زآن تنی کز سمن و یاسمنش عار آید
دم بدم پیرهنی پر زگل ونسرین کن
تو زکار دگران هیچ نمی پردازی
تا بگویم که نگاهی بمن غمگین کن
همه ذرات جهان از تو مدد می خواهند
آفتابا نظری سوی من مسکین کن
عالمی بیذق نطع هوس وصل تواند
آخر ای شاه رخ خود سوی این فرزین کن
با تو در هر ندبم دست عمل جان بازیست
ببری یا ببرم؟ عاقبتم تعیین کن
نخوهم دیدن خود آرزویم دیدن تست
روی چون آینه بنما و مرا خود بین کن
آستان در تو خواستم از دولت کفت
تا برو سر نهم ای بخت مرا تمکین کن
گفت هیهات که آن خوابگه شیرانست
آن بتو کی رسد ازخاک چو سگ بالین کن
از پی فاتحه وصل دعایی گفتم
تا برین ختم شود فاتحه را آمین کن
سیف فرغانی شوریده شد از دیدن تو
تو بشیرین لب خود شور ورا تسکین کن
ترک یک بوسه بگو کام مرا شیرین کن
دهن وقند لبت پسته شکر مغزست
تو از آن پسته مرا طوطی شکر چین کن
نرگس مست بگردان دل وجان برهم زن
سنبل جعد بیفشان وجهان مشکین کن
زآن تنی کز سمن و یاسمنش عار آید
دم بدم پیرهنی پر زگل ونسرین کن
تو زکار دگران هیچ نمی پردازی
تا بگویم که نگاهی بمن غمگین کن
همه ذرات جهان از تو مدد می خواهند
آفتابا نظری سوی من مسکین کن
عالمی بیذق نطع هوس وصل تواند
آخر ای شاه رخ خود سوی این فرزین کن
با تو در هر ندبم دست عمل جان بازیست
ببری یا ببرم؟ عاقبتم تعیین کن
نخوهم دیدن خود آرزویم دیدن تست
روی چون آینه بنما و مرا خود بین کن
آستان در تو خواستم از دولت کفت
تا برو سر نهم ای بخت مرا تمکین کن
گفت هیهات که آن خوابگه شیرانست
آن بتو کی رسد ازخاک چو سگ بالین کن
از پی فاتحه وصل دعایی گفتم
تا برین ختم شود فاتحه را آمین کن
سیف فرغانی شوریده شد از دیدن تو
تو بشیرین لب خود شور ورا تسکین کن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
همه جان و دلست دلبر من
گر چه نگذاشت جان و دل بر من
دل ز روزن چو گرد بیرون شد
کو چو باد اندر آمد از در من
مرغ شوقش مرا چو دانه بخورد
باز مهرش همی کند پر من
ز ابروی چون کمان خدنگ مژه
راست چون کرد در برابر من
علم صبر بر زمین انداخت
دل که او بود قلب لشکر من
ای غمت خاک کوی را هر شب
آب داده ز دیده تر من
خامی من نگر که در هوست
دیگ سوداست کاسه سر من
من خطیب ثنای حسن توام
نه فلک پایهای منبر من
همچو آتش هرآنچه دید بسوخت
عود غم در دل چو مجمر من
مصر جامع منم غمان ترا
اشک و شعرست نیل و شکر من
تا من از مجلس تو دور شدم
پر شد از خون دیده ساغر من
گوییا چون بریشم چنگست
هر رگی بهر ناله در بر من
گر کسی از تو حال من پرسد
تو بگو ای بغمزه دلبر من
بی نواییست بهر آوازی
همچو پرده ملازم در من
از همه خلق سیف فرغانیست
بارادت غلام و چاکر من
گر چه نگذاشت جان و دل بر من
دل ز روزن چو گرد بیرون شد
کو چو باد اندر آمد از در من
مرغ شوقش مرا چو دانه بخورد
باز مهرش همی کند پر من
ز ابروی چون کمان خدنگ مژه
راست چون کرد در برابر من
علم صبر بر زمین انداخت
دل که او بود قلب لشکر من
ای غمت خاک کوی را هر شب
آب داده ز دیده تر من
خامی من نگر که در هوست
دیگ سوداست کاسه سر من
من خطیب ثنای حسن توام
نه فلک پایهای منبر من
همچو آتش هرآنچه دید بسوخت
عود غم در دل چو مجمر من
مصر جامع منم غمان ترا
اشک و شعرست نیل و شکر من
تا من از مجلس تو دور شدم
پر شد از خون دیده ساغر من
گوییا چون بریشم چنگست
هر رگی بهر ناله در بر من
گر کسی از تو حال من پرسد
تو بگو ای بغمزه دلبر من
بی نواییست بهر آوازی
همچو پرده ملازم در من
از همه خلق سیف فرغانیست
بارادت غلام و چاکر من