عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
چه مرد عشق تو باشند خودپرستی چند
ببین چه لایق این ذروه اند پستی چند
اگر پرستش یارست عشق را معنی
چگونه یار پرستند خودپرستی چند
بنقل مجلس وصلت چه لایق اند ایشان
که خمر عشق تو ما خورده ایم مستی چند
حدیث دنیی و عقبی مپرس از عشاق
که هست و نیست ندانند نیست هستی چند
مزن قفای جفا گرچه دست حکمت هست
گشاده بر سر بیچاره پای بستی چند
مرا ولایت وصلت شود میسر اگر
ز حملهای تو بر من فتد شکستی چند
بپای رغبت برخیزم از سر دو جهان
بود که دست دهد با توام نشستی چند
بر آن امید برین نطع پای بر جایم
که شاه عشق تو ماتم کند بدستی چند
ببوی ماهی مقصود سیف فرغانی
در آبگیر تمنا فگند شستی چند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
اول نظر که سوی تو جانان نظر کند
عشق از دل تو دوستی جان بدر کند
آخر بچشم تو زفنا میل درکشد
تا دل بچشم او برخ او نظر کند
عشق ار ترا زنقش تو چون سیم کرد پاک
زآن برد سکه تو که کارت چو زر کند
تیغ قضاست تیر غم او واین عجب
کندر درون بماند وز آهن گذر کند
با عاشقان نشین که چو خود عاشقت کنند
بیگانه شو زخویش که صحبت اثر کند
باری در آبمجلس ما تا بیک قدح
ساقی عشقت از دو جهان بی خبر کند
صحبت مکن بغیر که دنیا طلب شوی
عیسی پرست بندگی سم خر کند
همت بلند دار که پرواز در هوا
عاشق ببال همت و عنقا بپر کند
هم دست او کسی نبود زآنکه دیگری
در راه دوست سیر بپا او بسر کند
هرجان نه اهل ذوق ونه هر خاک زر شود
هردل نه عاشقی ونه هر نی شکر کند
نزهت همیشه باشد ونعمت بود مدام
هر شاخ اگر گل آرد و هر گل ثمر کند
هرکو نه راه عشق رود در پیش مرو
واثق مشو که کور ترا دیده ور کند
ازخود سفر نکرده بدو چون رسند سیف
آنکس رسد بدوست که ازخود سفر کند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
باز آن زمان رسید که گلزار گل کند
هر شاخ میوه آرد وهرخارگل کند
عاشق بدو نظر نکند جز ببوی دوست
باغ ار شکوفه آرد وگلزار گل کند
میوه فروش کی خردش بر امید سود
گرموم رنگ داده ببازار گل کند
بربوی وصل دوست درخت امید ماست
شاخی که کم برآرد وبسیار گل کند
با روی همچو روضه شود شرمسار حور
باغ بهشت اگر چو رخ یار گل کند
گرشاه (من) برقعه شطرنج بنگرد
نبود عجب که هردو رخش خارگل کند
در روضه دلی که غم عشق بیخ کرد
کی شعبه محبت اغیار گل کند
کی مستعد عشق شود جان منجمد
هرگز طمع مکن که سپیدار گل کند
آن را که خار عشق فرو شد بپای دل
سرچون درخت میوه ودستار گل کند
بار درخت حالش اناالحق بود مدام
حلاج راکه شعبه اسرار گل کند
بر هر ورق که ذکر جمالش نوشت سیف
شاید که در سفینه اشعار گل کند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
گر او مراست هرچه بخواهم مرا بود
ملکی بدین صفت چو منی راکجا بود
با فقر وفاقه هیچ حسد نیست بر توام
گو هردو کون از آن تو واو مرا بود
در ملک آن فقیر که باشد غنی بعشق
مسکین شمر توانگر وسلطان گدا بود
باآب دیده زآتش شوقش بگور شو
تا خاک تیره را ز روانت صفا بود
مشهور زهد را نه ز بینایی دلست
گر طاعتی کند نظرش بر جزا بود
آن سرفراز دامن جانان کند بچنگ
کش آستین منع چو دست عطا بود
رنج تو هستی تو شد ار عافیت خوهی
با هستی تو عافیت اندر بلا بود
بر دشمنان بلشکر همت بزن که مار
دندان کند سلاح چو بی دست وپا بود
آنگه سزای قربت جانان شوی که تو
بی تو شوی وجای تو بیرون زجا بود
پیش از ممات هرکه فنا کرد نفس را
بعد از حیات مشربش آب بقا بود
عشاق روی دوست نباشند همچوسیف
نی دانه همچو کاه ونه گل چون گیا بود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
دل عاشق رهین جان نبود
دادن جان بر او گران نبود
حال عاشق بگفت در ناید
سخن عشق را زبان نبود
هرکرا عشق سوخت همچون نار
زآب وآتش ورا زیان نبود
عاشق از مردن ایمنست ازآن
که ورا زندگی بجان نبود
گرچه نبود ازو جهان خالی
عاشق دوست در جهان نبود
خانه عاشقان بی مسکن
چون زمین زیر آسمان نبود
تو تعجب مکن که لاشی را
بجز از لامکان مکان نبود
عاشقان را زخود قیاس مکن
قرص خورشید همچونان نبود
تا زهستی تو ترا اثریست
این خبرها ترا عیان نبود
ابر چون از میانه برخیزد
آفتاب از کسی نهان نبود
ترک اغیار کن بیار برس
دیدن یار را مکان نبود
چونکه در مصر شد عزیز چه غم
یوسف ار با برادران نبود
سیف فرغانی این نمط اشعار
لایق فهم این وآن نبود
این سخن در درون نگه می دار
مغز بیرون استخوان نبود
جهد کن تا زنفس در سخنت
چون بر آب از قدم نشان نبود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
مشکلست این که کسی را بکسی دل برود
مهرش آسان بدرون آید و مشکل برود
دل من مهر ترا گر چه بخود زود گرفت
دیر باید که مرا نقش تو از دل برود
بحر عشقت گر ازین شیوه زند موج فراق
کشتی من نه همانا که بساحل برود
بی وصال تو من مرده چراغم مانده
همچو پروانه که شمعش ز مقابل برود
در عروسی جمال تو نمی دانم کس
که ز پیرایه سودای تو عاطل برود
با تو خوبی نتوان گفت و ندارم باور
که بتبریز کسی آید و عاقل برود
آمن از فتنه حسن تو درین دوران نیست
مگر آنکس که بشهر آید و غافل برود
لایق بدرقه راه تو از هرچه مراست
آب چشمی است که آن با تو بمنزل برود
خاک کویت همه گل گشت زآب چشمم
چون گران بار جفاهای تو در گل برود
عهد کرده است که در محمل تن ننشیند
جانم آن روز که از کوی تو محمل برود
سیف فرغانی یارست ترا حاصل عمر
چه بود فایده از عمر چو حاصل برود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
هرکه او نام تو گوید دم او نور شود
ظلمت غیر تو از جان ودلش دور شود
آفتاب ارنبود از رخ چون خورشیدت
سربسر عرصه آفاق پر از نور شود
ماه روی تو مدد گر نکند هر روزش
روی خورشید سیه چون شب دیجور شود
نفس اگر زنده بود نفحه عشقش نکشد
وردلی مرده بود زنده بدین صور شود
هجرت جان زتن خود نبود بر ما مرگ
مردن آنست که عاشق زتو مهجور شود
گر کسی عشق نورزد بچه گردد کامل
ور کسی خمر ننوشد بچه مخمور شود
مرد شیرین شد چون عشق در او شور فگند
برهد از ترشی غوره چو انگور شود
جهد آن کن که ترا طعمه خود سازد عشق
شهد گردد گل چون طعمه زنبور شود
عشق بر هر که تجلی کند آن کس همه جای
بکرامت چو کلیم وبشرف طور شود
هر که را عشق تو بیمار کند همچو مسیح
نفس او سبب صحت رنجور شود
سیف فرغانی اگر مست می عشق شوی
صد خرابی بیکی بیت تو معمور شود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
روز عمرم بزوال آمد وشب نیز رسید
شب هجران ترا خود سحری نیست پدید
درشب هجربیا شمع وصالی بفروز
درچنین شب بچنان شمع توان روی تو دید
بر سر کوی تودوش ازسر رقت بر من
همه شب صبح دعا خواندودرآخر بدمید
عشق چون شست درانداخت بقصد جانم
زین دل آب شده صبر چو ماهی برمید
چون خیال توم ازدیده بشد درطلبش
اشکم از چشم روان گشت و بهر روی دوید
سست پیوند کسی باشد درمذهب عشق
که بتیغ اجلش از تو توانندبرید
بی تو یک لحظه که بر من گذرد پندارم
هفته یی می رود و (نیز) بده روز کشید
سعدیا من بجواب تو سخنها گفتم
چه ازآن به که مرا با تو بود گفت و شنید
گفتمش یک سخن من بشنو در حق خویش
زر طلب کرد که درگوش کند مروارید
گر بجان حکم کند دوست خلافش نکنم
کاعتراضی نکند بر سخن پیر مرید
سیف فرغانی که خواهی بوصلش برسی
صدق دل همره جان کن که سخن نیست مفید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
ز کویی کآنچنان ماهی برآید
ز هر سو ناله و آهی برآید
بدولتخانه عشق تو هردم
گدایی در رود شاهی برآید
درین لشکر تو آن چابک سواری
که هردم گردت از راهی برآید
بگرد خرمن لطفت عجب نیست
که کار کوهی از کاهی برآید
بروزم بر نیاید آفتابی
نخسبم تا شبم ماهی برآید
همه شب بر درت بیدار باشم
مگر کارم سحرگاهی برآید
زلیخاوار جز مهرت نورزم
گرم صد یوسف از چاهی برآید
چو اندر دل فرود آمد غمت، جان
همی ترسم که ناگاهی برآید
چو آیینه بهرکس روی منما
مبادا کز دلم آهی برآید
بجای سیف فرغانیش بنشان
گرت چون او نکو خواهی برآید
زدم بر ملک وصل تو کزین کار
بترک مال یا جاهی برآید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
بیا که بی تو مرا کار برنمی آید
مهم عشق تو بی یار برنمی آید
مرا بکوی تو کاری فتاد،یاری ده
که جز بیاری تو کار برنمی آید
مقام وصل بلندست ومن برونرسم
سگش چو گربه بدیواربر نمی آید
ازآن درخت که درنوبهار گل رستی
ببخت بنده به جز خار برنمی آید
چو شغل عشق تو کاری چو موی باریکست
ازآن چو موی بیکبار برنمی آید
بآب چشم برین خاک در نهال امید
بسی نشاندم و بسیار برنمی آید
سزد که مزرعه را تخم نو کنم امسال
که آنچه کاشته ام پابرنمی آید
ز ذکر شوق خمش باش سیف فرغانی
که آن حدیث بگفتار برنمی آید
میان عاشق و معشوق بعد ازاین کاریست
که آن بگفتن اشعار برنمی آید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
ترا بصحبت ما سر (فر) ونمی آید
زبنده شرم چه داری بگو نمی آید
بدور حسن تو بیرون عاشقی کاری
بیازموده ام از من نکو نمی آید
دلم بروی تو هرگز نمی کند نظری
که تیر غمزه شوخت برو نمی آید
همی خورند غمم آشناو بیگانه
که چون بنزد توآن ماه رو نمی آید
ترازوییست درو سنگ خویشتن داری
چنانکه جز بزرش سر فرو نمی آید
قرارداد که آیم بدیدن تو شبی
کنون قرار زمن رفت و او نمی آید
دلم وصال تو میخواهد اینچنین دولت
بصبر یافت توان واین ازو نمی آید
نبود با تو مرا عشق روزگاری ازآن
بروزگار تغیر درو نمی آید
چرا نمی کند اندیشه سیف فرغانی
که هیچ حاصل ازین گفتگو نمی آید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
حدیث عشق در گفتن نیاید
چنین در هیچ در سفتن نیاید
ززید و عمر و مشنو کین حکایت
چو واو عمر و در گفتن نیاید
جمال عشق خواهی جان فدا کن
که هرگز کار جان از تن نیاید
شعاع روی او را پرده برگیر
که آن خورشید در روزن نیاید
از آن مردان شیرافگن طلب عشق
کزین مردان همچون زن نیاید
ز زر انگشتری سازند و خلخال
ولی آیینه جز ز آهن نیاید
غم عشق از ازل آرند مردان
وگر چه آن بآوردن نیاید
سری بی دولتست آنرا که با عشق
از آنجا که دست در گردن نیاید
غمش با هر دلی پیوند نکند
شتر در چشمه سوزن نیاید
چو زنده سیف فرغانی بعشقست
چراغ جانش را مردن نیاید
بدان خورشید نتوانم رسیدن
اگر چون سایه یی با من نیاید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
عقل در کفر و دین سخن گوید
عشق بیرون ازین سخن گوید
آن بیک شبهه در گمان افتد
وین ز حق الیقین سخن گوید
آن خود از علم جان نداند هیچ
وین ز جان آفرین سخن گوید
با تو عشق از نخست چون قرآن
همه از مهر و کین سخن گوید
تا بدان جا که من ورای حجاب
با تو آن نازنین سخن گوید
طعن کرده است عقل و گفته مرا
او که باشد که این سخن گوید
خویشتن سوزد او چو پروانه
که چو شمع آتشین سخن گوید
عقل ازین می نخورد هشیارست
مست گردد همین سخن گوید
من نه شاگرد طبع خود رایم
که نه بر وفق دین سخن گوید
راوی جانم از محدث عشق
باجازت چنین سخن گوید
سخن شاعر از سر طبعست
ضفدع از پارگین سخن گوید
زاغ بر شاخ خشک وبلبل مست
برگل و یاسمین سخن گوید
عشق بر هر لبی که مهر نهاد
بی زبان چون نگین سخن گوید
با کسانی که کشته عشق اند
مرده اندر زمین سخن گوید
سیف فرغانی ار خمش باشی
بزبان تو دین سخن گوید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
سوی صحرا شو دمی ای دوست با ما در بهار
چون رخ گل خوب باشد روی صحرا در بهار
ما چو بی برگیم چون بلبل ز گلبن در خزان
با نوای نیکویی دوری تو از ما در بهار
آشکارا می کنم بویی ازو رنگی ز تو
هست پنهان در برتو هست پیدا در بهار
از گل سیمین که باد از دست شاخ افشانده است
بر سر گنج است گویی سرو را پا در بهار
نرگس یعقوب دیده از گل و بلبل بدید
حسن یوسف باهم و مهر زلیخا در بهار
در دل بلبل خزان از خار ناخن زد بسی
پیش گل برمی کشد چون چنگ آوا در بهار
تا ز لاف نیکویی گل را زبان بسته شود
تو ز باغ حسن خود یک غنچه بگشا در بهار
تو نهان در خانه ای وآنگه ز من بستی رخت
روی هر گل می کند حسن آشکارا در بهار
رو مپوش از من درین موسم که از گل عندلیب
در همه وقتی شکیبا باشد الا در بهار
سیف فرغانی درین وقتت بسی ابرام کرد
باغ را از بلبل افزونست غوغا در بهار
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
تا بکی این جور کشیدن ز یار
خون ز دل خسته چکیدن ز یار
جور کش و صبر کن ای دل که هست
شرط وفا جور کشیدن ز یار
ضربت چون تیغ کشیدن ز دوست
شربت چون زهر چشیدن ز یار
گر بجفایی برماند ترا
شرط وفا نیست رمیدن ز یار
یار اگر از ما ببرد حاکمست
ما نتوانیم بریدن ز یار
سنت عشقست برین در دعا
گفتن و دشنام شنیدن ز یار
حکم ادب هست درین ره قفا
از دگران خوردن و دیدن ز یار
جان بده و مال که سودی نکرد
جان بدرم باز خریدن ز یار
سیف بجهدی نرسی نزد او
زآنک نیارست رسیدن ز یار
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
خمر عشقت خوردم و کردم بمستی کشف راز
از شرابی اینچنین کردن حرامست احتراز
مرحبا مستان خمر عشق کز صدق قدم
ترک سر کردند و دست از دوست نگرفتند باز
چون چراغ مه بود از آسمان مشکات من
بر زمین گر همچو شمعم سر بیندازی بگاز
زآتش شوق تو ما را در دل این سوزش خوشست
چون نیاز از عاشق مهجور و از معشوق ناز
از برای خدمتت خود را همی شویم باشک
خود کجا جایز بود بی این طهارت آن نماز
همچو (تو) شاهی کجا دیدست در میدان حسن
بر رخ نطع زمین این آسمان مهره باز
هست اندر روی خوبت آب حسنی کآمدست
آتش از تاب رخ تو همچو شمع اندر گداز
پرده از رو دور کن تا من بمهتاب رخت
در شب زلف تو جویم این دل گم گشته باز
پادشاه حسن شهر آشوب (من) با بنده گفت
ای بسی سلطان شده محمود حسنت را ایاز
کندرین راه ای پسر تا یکنفس داری بپوی
وندرین نرد ای فلان تا مهره یی داری بباز
از پی جولان بنه سر در خم چوگان عشق
خرسواری تابکی اسبی درین میدان بتاز
در نشیب نیستی با دست برد عشق ما
پای محکم دار تا چون کوه گردی سرفراز
ای ببوسه لعل تو در کام جانم کرده می
وی بغمزه چشم تو در گوش عقلم گفته راز
گوشمالم داده یی تا ساز گیرم، بعد ازین
بر کنارم نه چو بربط هم بزن هم می نواز
سیف فرغانی بر اوج عشق ما پرواز تو
چون نهان ماند که زیر پر جلاجل داشت باز
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
لب گل در تبسم آمد باز
بلبل اندر ترنم آمد باز
دهن بی زبان گل ز صبا
بی لب اندر تبسم آمد باز
بلبل از بهر سرگذشت فراق
با گل اندر تکلم آمد باز
این همه چیست هیچ می دانی
حسن را عشق در دم آمد باز
بر زمین گشت آسمان گون را
اینک از لاله انجم آمد باز
از شکوفه درخت قند ز رنگ
با زبرپوش قاقم آمد باز
بر گریبان گل چو گوی گره
غنچه چون تکمه سرگم آمد باز
بود چون مار مهره یی وزخار
نیش بر دم چو کژدم آمد باز
سبزه صحرا چو چشم روشن کرد
رونقش بهر مردم آمد باز
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
جرعه یی می نخورده از دستش
بیخودم کرد نرگس مستش
هرکه از جام عشق او می خورد
توبه گر سنگ بود بشکستش
بکسی مبتلا شدم که نرست
مرغ از دام و ماهی از شستش
بهمه جای می رود حکمش
بهمه کس همی رسد دستش
از عنایت مپرس کآن معنی
نیست در حق بنده گر هستش
هرکه عاشق نشد، بدامن دوست
نرسد دست همت پستش
سیف از مشک بوی دوست شنید
بر گریبان خویشتن بستش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
ای خریداران رویت عاشقان جان فروش
شور در مردم فتاد از عشق رویت رو بپوش
با قفاداران انجم ماه نتواند زدن
با رخت پهلو اگر خورشید باشد پشت روش
من خمش بودم مرا آورد شوقت در سخن
چون دم اندر نی کنی لابد برآید زو خروش
آفتاب گرم رورا کآسمانها در قفاست
گر مدد زآن رخ نباشد یخ بگیرد آب روش
بس عجب سریست سر عشق کز آثار او
نی توان کردن حکایت نی توان بودن خموش
در دلم از عشق تو صد درد و می گویی منال
می نهی بر آتشم چون دیگ و می گویی مجوش
شهد اندر نان و مسکین را همی گویی مخور
زهر اندر آب و عاشق را همی گویی بنوش
پایم اندر بند می آری (و می گویی) برو
استطاعت باز می گیری و می گویی بکوش
بار عشقت را که نگرفت آسمان بر پشت خود
من زمین وارش چو که تا چند بردارم بدوش
عشق می گوید بجانان جان بده گر عاشقی
هرچه او گوید بدل باید شنودن نی بگوش
مست عشق تو بروز حشر گردد هوشیار
هر که شب می خورده باشد بامداد آید بهوش
از هوای تست دایم جان مادر اضطراب
باد می آرد نه آتش آب دریا را بجوش
بر امید وعده فردا که روز وصل تست
رقصها کردیم دی و شورها کردیم دوش
زاهدی کز خمر عشق تو همی کرد اجتناب
گرچه پرآب انابت بود، بشکستم سبوش
روح با چندان خرد سودایی آن روی خوب
عقل با چندین ادب دیوانه زنجیر موش
سیف فرغانی ترا عاشق نشاید گفت ازآنک
جان فروشانند عشاق و تویی جانان فروش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
سزد که صبر کنم بر فراق دلبر خویش
ازآنکه وصلش ما را ندید در خور خویش
بلطف خواندن از خدمتش ندارم چشم
چو راضیم که نراند بعنفم از بر خویش
بود بآب دهانش نیاز و خاک درش
مرا برای لب خشک و دیده تر خویش
مرا قلاده امید کرد در گردن
زبس که همچو سگانم بداشت بر در خویش
ز بهر بوسه پایش که دست می ندهد
مرا بسی بسخن دفع کرد از سر خویش
دهانم ار بلب او رسد چه غم باشد
ازآنکه طوطی خود پرورد بشکر خویش
دهد بنرخ سفال شکسته سیم درست
کسی که سکه مهرش نگاشت بر زر خویش
خبر نداشت ز خوبی خویش تا اکنون
که شد بمیل من آگه ز حسن منظر خویش
ببوستان شد و لایق ندید ریحان را
بخادمی خط و زلف همچو عنبر خویش
اگر فدای تو کردند هرکسی مالی
بزر و سیم نمودند جمله جوهر خویش
چو مال نیست مرا جان همی دهم بپذیر
که شرمسارم ازین تحفه محقر خویش
بسان سعدی راضی است سیف فرغانی
گرش قبول کنی ور برانی از بر خویش