عبارات مورد جستجو در ۱۴۸ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۱۱
سلق پر ز و سیم باشد نکوست
فلوس ارسلق پر کند خوی اوست
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۶ - فی التنبیه
گرت سیم وزر هست هستی عزیز
توئی صاحب فهم وفضل وتمیز
اطاعت کند از تومیر وفقیر
شوی حکمران بر صغیرو کبیر
همه کارهای تودارد رواج
نبینی گهی ذلت واحتیاج
به روز وشب وهفته وماه وسال
زهر درد وغم باشی آسوده حال
گرت سیم وزر نیست پس روبمیر
که عیش است مردن به حال فقیر
نمیباشد او را دل ودین به جا
مگر رحمی آرد به حالش خدا
هر آنکس که اورا زر وسیم نیست
دلش خالی از انده وبیم نیست
به حکمت اگر همچو لقمان بود
چو بی سیم وزرهست نادان بود
ور ازهوش ودانش فلاطون بود
چوبی سیم وزر هست مجنون بود
خصوص آنکه باشد به قید عیال
که یکدم نمیباشد آسوده حال
وبال عیال و غم نیستی
توئی کوه آهن اگر ایستی
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۶ - در پیری وبینوائی
به پیری تو را نیست گر سیم و زر
به جز مردنت چاره نبود دگر
بود مردن از ذلت فقر به
چو باشد چنین دل به مردن بنه
خصوصا کهرنجور باشد تنت
شود قسمت این هر سه بر دشمنت
ز تونفرت آرند فرزندوزن
بود مردنت بهتر از زیستن
به توجمله ترک ادب میکنند
ز حق مردنت را طلب می کنند
چو ناچار آخر ببایست مرد
خوشا درجوانی کس ار جان سپرد
بدا حال پیران زار وعلیل
خصوص آنکه از فقر باشد ذلیل
تهیدستی وپیری وناخوشی
خوش است ار خوری زهر وخود را کشی
کسی رامکن یا رب اینگونه خوار
وگر میکنی رحم بر حالش آر
چو هستی جوان کار پیری بساز
که شاید تو را عمر گردد دراز
ذخیره کن از سیم وزر در شباب
که گردد به پیری تو را فتح باب
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۴۰ - دراسرار
هر آنکس که دارای سیم آمده
دلش فارغ از رنج و بیم آمده
اگر سیم داری نداری غمی
عزیز جهان سرور عالمی
رواج همه کارها گشته سیم
شفابخش بیمارها گشته سیم
نداردکس ار سیم باشد گدا
شود روحش از تن دمادم جدا
به سیم احتیاج همه عالم است
فزون هر چه گویم به وصفش کم است
ز سیم است درکار عالم رواج
به اومردوزن را بوداحتیاج
ز سیم است آسایش هر دلی
بود سیم حلال هر مشکلی
ز سیم است هر کاری آراسته
ز سیم آید آنرا که دل خواسته
کسی کو نه محتاج سیم است کو
بگوتا ببینم که میباشد او
ملامت مکن گر کسی سیم جوست
همانا که آگه ز اسرار اوست
نهان است در سیم سری عظیم
از آن رو چنین محترم گشته سیم
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۲۲ - حنائی
دید حنائی به . . . یلر میل زن خویش
وانچه کلان . . . ایر شهر خیل زن خویش
برد زنش را به . . . ایر خوردن مهمان
رفت بهر خانه ای طفیل زن خویش
داد به . . . ادن بزن سبیل و ز کنجی
گرم فرو . . . ید بر سبیل زن خویش
غله امسال اگر گروگان گردد
جمله بپیماید او بکیل زن خویش
مفت زن و زن بمزد گشت و فرو جست
از نفقات نهار و لیل زن خویش
ویل نیاید اگر بقلب حنائی
بر شده بیند بچرخ ویل زن خویش
کرد زن خویش را سهیل خر انبار
گشت حنائی همان سهیل زن خویش
بر سر او سیل غم براند زن و رفت
تا کندی ناودان بسیل زن خویش
. . . ایر به . . . ون کسی بود که نگوید
دید حنائی به . . . ایر میل زن خویش
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۸ - مثنوی درباره قحطی در سمرقند و بخارا از برای قیمتی نظم کرده
دم صبح دهقان زرینه طشت
برآمد پی آبداری به دشت
ز تاب نفس دهر را برفروخت
سراپای کشت جهان را بسوخت
عیان شد به یک بار قحط از جهان
چو مه نرخ نان رفت بر آسمان
گیاهی نماندش به روی زمین
به یکدانه گندم دو صد خوشه چین
فلک گشت از بار گردش سبک
شد ایلک ز بی آردی ها تنگ
ز دوران به گندم رسیدش شکست
ز غم بر شکم آسیا سنگ بست
ز امساک پرویزن آبنوس
شده قرص خورشید نان سبوس
به کف تخته چوبی پلاسی به دوش
به درها گدایی کنان نان فروش
به دیگ هوس آب شد پیه و جز
به گلخن شده پیش کار آشپز
شکم ها به فریاد مانند سنج
ز غم ریش ها گشت ماش و گرنج
فراموش شد خوردنی از میان
نمی برد کس نام دستار خوان
ز بی قوتی شد کمان گوشه گیر
به دریوزه سوی نشان رفت تیر
زنان جمع گشتند گرد تنور
که نان کرده روزی از اینجا عبور
تنوری که بودی درو قوت روح
بگردید گرداب طوفان نوح
به بالای دیگ ایستاده سپاه
به کفگیرها می کشیدند آه
نهادند در پهلوی میهمان
به جای تنک سفره شمع دان
زنان گشت دستار خوان ها تهی
فقیران خراب از غم فربهی
ز هم ساختند اقربایان نفور
نشستند از یکدیگر دور دور
در کوی کردند خلق استوار
ببستند همچون لب روزه دار
به یاد لب نان گندم گدا
زدی سنگ بر سینه چون آسیا
میسر نشد دیدن روی نان
بسی خلق نان گفته دادند جان
لبالب شد از مرده بازار و کوی
جهان پاک گردید از مرده شوی
بخارا تل خواجه اسحاق شد
سمرقند یک کوچه قاق شد
ز غم گشت پشت جوانان دو تا
ز سودای نان پیر شد اشتها
دهن هر که جنبانید بیرون ز کو
گدایان گرفتند راه گلو
ملاحت ربود از جوانان فلک
ز روی زمین رفت آب و نمک
کنی گر خمیر از سبوس درشت
به بالای او می شود جنگ مشت
برون رفت سیری ز خورد و کلان
به مور و ملخ شد برابر دهان
شد از آرد غربال ضیق النفس
به ایلک نشد حاجت هیچ کس
زن از شوهر خویش جستی نفاق
به دستش همان لحظه دادی طلاق
به دختر نمی کرد مادر نظر
ز فرزند بیزار گشته پدر
جهان گشت در چشم مردم سیاه
برون آمد از خانها دود آه
برآمد فغان از طبق ها چو سنج
ورم کرد چون کوس دیگ گرنج
چنان ماش پنهان شد از دیده ها
شدند اهل عالم همه ماشبا
رود گر ز کشک جواری سخن
شود آب دندان به دیگ دهن
به دوکان قصاب آمد گزند
خجل شد کبابی ز سیخ بلند
ز پروانها رفت دلهای جمع
ز بی روغنی آب شد مغز شمع
پی دانه صیاد شد سینه چاک
غم دام را برد آخر به خاک
ز بی قوتی اسپها زیر پا
نجنبند چون اسب چوبین ز جا
ز فکر شتر ساربان شد خراب
شب و روز کنجاره بیند به خواب
ز بس صرف شد عمر مردم بدو
نشد حاصل هیچ کس نیم جو
بنان شد گرو جامه مرد و زن
زمین پر شد از مرده بی کفن
جهان آنچنان گشت بی آب و تاب
که شد خانه دین مردم خراب
از این محنت آنها که بیرون شدند
یقین دان که از مادر اکنون شدند
بیا ساقی آن شربت دلپذیر
که از دیدن او شود چشم سیر
به من ده که نعمت فزاید مرا
در رزق و روزی کشاید مرا
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۹۲ - نان فروش
نان فروش امرد نشسته با حریفان لب به لب
هر زمان فریاد می سازد کجایی نان طلب
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۵ - پنبهٔ ایران
گوش فرا دار که گوید صریح
پنبهٔ ایران به زبان فصیح
کی به سیه روزی و محنت قرین
ملت بیچارهٔ ایران زمین
من همه نفعم که خداوند پاک
کرده مرا خلق در این آب و خاک
من همه سود و ز شما یک نفر
نیست کز آن سود شود بهره‌ور
من همه خودکارم و در این دیار
عدهٔ بی‌کار ندارد شمار
نیک ببینید که همسایه‌ها
کرده زمین جمع چه سرمایه‌ها
بهر شما ملت بی‌اعتبار
جز که پس از مرگ نیایم بکار
لیک برندم چو به سوی فرنگ
اقمشه بافند ز من رنگ رنگ
پارچه‌ها گردم و جنس نفیس
بهر شما ملت ته کاسه لیس
در همه جا بر دول و بر ملل
نفع رسانم مگر اندر محل
مدت چندیست که ایرانیان
هیچ نه بینند ز من جز زیان
زانکه ز کرباس و قدکهای خویش
جامه نپوشند چو ایام پیش
ساخته بی قدر و محل خویش را
کرده گرفتار ملل خویش را
راستی ای جامعه مستی بس است
این روش غیرپرستی بس است
گیرم از این گونه صلاح شماست
قاعدهٔ نوع‌پرستی کجاست
کار به نساج وطن گشته سخت
مکنتشان رفته و برگشته بخت
خورده به هم دستگه و پود و تار
جز چه کنم هیچ ندارند کار
هموطنان یاری ایشان کنید
رحم به این جمع پریشان کنید
هست خدا شاهد حالم که من
بهر خدا درج کنم این سخن
ایکه توانی تو شوی یارشان
بازنمائی گره از کارشان
بهر خدا هم تو قدم پیش نه
مرهمشان بر جگر ریش نه
نوع پرستا دل تو شاد باد
پند صغیرت همه دم یاد باد
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۴۴ - قطعه
گنج منست نیروی من بهر کسب و کار
بر گنج پادشاه دهد مایه گنج من
رنجی ز دست من به کسان کی رسد که حق
گسترده است خوان من از دسترنج من
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۴
تا کوکب جمالش در زمانه لامع
بهر مشعله داریش خورشید گشته طالع
در جواب او
تا قرص ماه نان شد در روی سفره طالع
بر آفتاب شد تنگ گردون که هست واسع
چون شاه خربزه شد ناگه عیان به بازار
بنگر خیار پیشش چون گشته است راکع
در اشتیاق بریان ای نان شیر پرور
آه دل مرا بین شبها چو برق لامع
کاغد حجاب قندست اندر دکان قناد
یارب برانداز، آن را که هست مانع
ما را به سعی اکنون روزی نشد مزعفر
ای نان جو دریغا زان رنجهای ضایع
دی ناصحی مرا گفت کن ترک نان و بریان
آری دل مسامح گویند هست واسع
صوفی به دهر می داشت طاس هریسه امید
اکنون به نان خشکی مسکین شدست قانع
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱۹ - زر و سیم
سخنی گویمت ز من بشنو
ای که از دشمنان حذر داری
دشمنانت تمام دوست شوند
تا که در کیسه سیم و زر داری
ور تهی کیسه ات شد از زر و سیم
دشمن از دوست، بیشتر داری
خاصه آن کس که هست همسر تو
که ز جانش عزیزتر داری
بی کس استی اگر تهی دستی
گر برادر، و گر پسر داری
بی زری طایر شکسته پری
زرت ار هست، بال و پر داری
گر ز نابخردی و کج فهمی
نبستی در جهان، به خر داری
هست در کیسهٔ تو چون زر و سیم
تاج فخر و شرف، به سر داری
ور ز سقراط و بوعلی سینا
علم و حکمت، زیادتر داری
چون زرت نیست، اعتبارت نیست
هر کجا رو کنی خطر داری
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۲۹ - رفتن امیر سوی نشابور
و امیر به نسا روزی چند مقام کرد و شراب خورد که ناحیتی خوش بود.
و لشکر سلطان از خوارزم ملطّفه نهانی‌ فرستادند و تقرّبها کردند و آن را جوابها نبشتیم ملطّفه‌های توقیعی‌ . وزیر مرا گفت «این همه عشوه‌ است، که دانند که ما قصد ایشان نتوانیم کرد؛ یکی آنکه قحط است درین نواحی و لشکر اینجا مدّتی دراز مقام نتواند کرد تا سوی خوارزم کشیده آید، و دیگر خصمان اندر خراسان چنین بما نزدیک و از بهر ایشان [را] آمده‌ایم پیش، ما را بخواب کرده‌اند بشیشه تهی‌ .
جواب نیکو میباید داد خوارزمیان را تا اگر در دل فسادی دارند، سرافگنده و خاموش ایستند .» و چون خصمان باطراف بیابان افتادند و کار علف یافتن آنجا بجایگاهی صعب کشید و از لشکریان بانگ و نفیر برآمد، امیر، رضی اللّه عنه، از نسا بازگشت هم از راه باورد و استوا و سوی نشابور کشید و قضاة و علما و فقها و پسران قاضی صاعد، بجز قاضی صاعد که نتوانست آمد سبب ضعف باستقبال آمدند تا قصبه استوا که خوجان‌ گویند، و امیر بنشابور رسید روز پنجشنبه نیمه ماه ربیع الآخر بیست و هفتم ماه و بباغ شادیاخ فرود آمد. و سوری‌ مثال داده بود تا آن تخت مسعود که طغرل بدان نشسته بود و فرش صفّه جمله پاره کرده بودند و بدرویشان داده و نو ساخته و بسیار مرمّت فرموده و آخورها که کرده بودند بکنده‌، و امیر را این خوش آمد، وی را احماد کرد. و بسیار جهد کرده بود تا بیست روزه علف‌ توانست ساخت. و نشابور این بار نه چنان [بود که‌] دیده بودم که همه خراب گشته [بود] و اندک مایه آبادانی مانده و منی نان بسه درم‌ و کدخدایان سقفهای خانها بشکافته و بفروخته‌ و از گرسنگی بیشی‌ با عیال و فرزندان بمرده و قیمت ضیاع‌ بشده و درم بدانگی بازآمده‌ . و موفّق امام صاحب حدیثان‌ با طغرل برفته بود. و امیر پس از یک هفته بدر حاجب را بروستای بست‌ فرستاد و آلتون تاش حاجب را بروستای بیهق و حاجب بزرگ را بخواف‌ و با خرز و اسفند و سپاه سالار را بطوس، و همه اطراف را بمردم بیاگند و بشراب و نشاط مشغول گشت. و ببود و هوا بس سرد و حال بجایگاه صعب رسید. و چنین قحط بنشابور یاد نداشتند، و بسیار مردم بمرد لشکری و رعیّت.
و چند چیز نادر دیدم درین روزگار، ناچار بود باز نمودن آن که در هر یکی از آن عبرتی است تا خردمندان این دنیای فریبنده را نیکو بدانند : در نشابور دیهی بود محمّدآباد نام داشت و بشادیاخ پیوسته است و جایی عزیز است، چنانکه یک جفت‌وار از آن که بنشابور و اصفهان و کرمان جریب گویند زمین ساده‌ بهزار درم بخریدندی و چون با درخت و کشت‌ورزی‌ بودی بسه هزار درم. و استادم را بو نصر آنجا سرایی بود و سخت نیکو برآورده و بسه جانب باغ. آن سال که از طبرستان باز آمدیم و تابستان مقام افتاد بنشابور، خواست که دیگر زمین خرد تا سرای چهار باغ باشد؛ و بده هزار درم بخرید از سه کدخدای و قباله نبشتند و گواه گرفتند. و چون بها خواستند داد - من حاضر بودم- استادم گفت جنسی‌ با سیم باید برداشت و دیگر زر. فروشندگان لجاج‌ کردند که همه زر باید . وی زمانی اندیشید و پس قباله برداشت و بدرید و گفت «زمین بکار نیست.» و خداوندان زمین پشیمان شدند و عذر خواستند، گفت: البتّه نخواهم. و قوم بازگشتند. مرا گفت «این چه هوس بود که من در سر داشتم که زمین میخریدم! و اگر حال جهان این است که من می‌بینم، هر کس که زندگانی یابد بیند که اینجا چنان شود که جفت‌واری زمین بده درم فروشند.» من باز- گشتم و با خویشتن گفتم: این همه از سوداهای محترق‌ این مهتر است. و این سال بنشابور آمدیم و بو سهل زوزنی درین سرای استادم فرود آمد. یک روز نزدیک وی رفتم، یافتم چند تن از دهقانان‌ نزدیک وی و سی جفت‌وار زمین نزدیک این سرای بیع‌ می‌کردند که بنّاء او آنجا باغ و سرای کند. و جفت‌واری بدویست درم میگفتند و اولجاج میکرد و آخر بخرید و بها بدادند. من تبسّمی کردم و او بدید- و سخت بدگمان مردی بود، هیچ چیز نه، دل بجایها کشیدی‌ - چون قوم بازگشتند مرا گفت «رنج این مهم داشتم تا برگزارده آمد.» و خواستم که بازگردم گفت: تبسّمی کردی بوقت بها دادن زمین، سبب چه بود؟ حال استادم بو نصر و زمین که خواست خرید با وی گفتم. دیر بیندیشید، پس گفت «دریغا بو نصر که رفت! خردمند و دوراندیش بود.
و اگر تو این با من پیش ازین میگفتی، بهیچ حال این نخریدمی، و اکنون چون خریده آمد و زر داده شد، زشت باشد از بیع بازگشتن» و پس ازین چون بدندانقان ما را این حال پیش آمد، خبر یافتم که حال این محمّدآباد چنان شد که جفت‌واری زمین بیک من گندم میفروختند و کس نمیخرید و پیش باز حادثه اتّفاق این سال باید رفت که جفت‌واری زمین بهزار درم بخرند و پس از آن بدویست درم فروشند و پس از آن بیک من گندم فروشند و کس نخرد شبان روزی‌، عبرت باید گرفت از چنین چیزها.
و دیگر آبگینه‌های بغدادی مجرود و مخروط دیدم که ازین بغدادی بدیناری خریده بودند و بسه درم فروختند. و پس از بازگشتن ما، بنشابور منی نان سیزده درم شده بود و بیشتر از مردم شهر و نواحی بمرد .
و حال علف‌ چنان شد که یک روز دیدم- و مرا نوبت بود بدیوان- که امیر نشسته بود و وزیر و صاحب دیوان رسالت و تا نماز پیشین روزگار شد تا پنج روزه علف راست کردند، غلامان را نان و گوشت و اسبان را کاه و جو نبود. پس از نماز پیشین از کار علف فارغ شدیم، امیر بخنده میگفت این حدیث بر طریق غرائب‌ و عجائب و اسکدار غزنین رسید درین ساعت، پیش برد، نامه کوتوال غزنین بود بو علی، میخواند و روی بندیمان آورد و گفت: کوتوال نبشته است و گفته «بیست و اند هزار قفیز غلّه در کندوها انبار کرده شده است، باید فروخت یا نگاه باید داشت؟» ما را بغزنین چندین غلّه است و اینجا چنین درماندگی. ندیمان تعجب نمودند. و پس ازین تا این گاه که این پادشاه گذشته شد، رضی اللّه عنه، عجائب بسیار افتاد و باز نمایم بجای خویش آنچه نادرتر بود تا خوانندگان را مقرّر گردد که دنیا در کل به نیم پشیز نیرزد. و حال علف چنان شد که اشتر تا دامغان ببردند و از آنجا علف آوردند. و ترکان‌ البتّه پیرامون ما نگشتند، که ایشان نیز بخویشتن مشغول بودند که این قحط و تنگی بهمه جایها بود.
احمد شاملو : لحظه‌ها و همیشه
حماسه؟
در چارراه‌ها خبری نیست:
یک عده می‌روند
یک عده خسته بازمی‌آیند

و انسان ــ که کهنه‌رند خدایی‌ست بی‌گمان ــ
بی‌شوق و بی‌امید
برای دو قرصِ نان
کاپوت می‌فروشد
در معبرِ زمان.



در کوچه
پُشتِ قوتیِ سیگار
شاعری
اِستاد و بالبداهه نوشت این حماسه را:

«ــ انسان، خداست.
حرفِ من این است.
گر کفر یا حقیقتِ محض است این سخن،
انسان خداست.
آری. این است حرفِ من!»
. . . . . . . . . . . . . . .

از بوقِ یک دوچرخه‌سوارِ الاغِ پست
شاعر ز جای جَست‌و...
...مدادش، نوکش شکست!

۲۸ آذرِ ۱۳۳۹

نهج البلاغه : نامه ها
نامه به زياد بن ابيه در سفارش به ميانه روى
و من كتاب له عليه‌السلام إلى زياد أيضا فَدَعِ اَلْإِسْرَافَ مُقْتَصِداً وَ اُذْكُرْ فِي اَلْيَوْمِ غَداً وَ أَمْسِكْ مِنَ اَلْمَالِ بِقَدْرِ ضَرُورَتِكَ وَ قَدِّمِ اَلْفَضْلَ لِيَوْمِ حَاجَتِكَ
أَ تَرْجُو أَنْ يُعْطِيَكَ اَللَّهُ أَجْرَ اَلْمُتَوَاضِعِينَ وَ أَنْتَ عِنْدَهُ مِنَ اَلْمُتَكَبِّرِينَ وَ تَطْمَعُ وَ أَنْتَ مُتَمَرِّغٌ فِي اَلنَّعِيمِ تَمْنَعُهُ اَلضَّعِيفَ وَ اَلْأَرْمَلَةَ أَنْ يُوجِبَ لَكَ ثَوَابَ اَلْمُتَصَدِّقِينَ
وَ إِنَّمَا اَلْمَرْءُ مَجْزِيٌّ بِمَا أَسْلَفَ وَ قَادِمٌ عَلَى مَا قَدَّمَ وَ اَلسَّلاَمُ
نهج البلاغه : حکمت ها
ارزش میانه روی
وَ قَالَ عليه‌السلام مَا عَالَ مَنِ اِقْتَصَدَ
نهج البلاغه : حکمت ها
راه به دست آوردن روزى
وَ قَالَ عليه‌السلام شَارِكُوا اَلَّذِي قَدْ أَقْبَلَ عَلَيْهِ اَلرِّزْقُ فَإِنَّهُ أَخْلَقُ لِلْغِنَى وَ أَجْدَرُ بِإِقْبَالِ اَلْحَظِّ عَلَيْهِ
نهج البلاغه : حکمت ها
اهمیت مال برای انسان
وَ قَالَ عليه‌السلام يَنَامُ اَلرَّجُلُ عَلَى اَلثُّكْلِ وَ لاَ يَنَامُ عَلَى اَلْحَرَبِ
قال الرضي و معنى ذلك أنه يصبر على قتل الأولاد و لا يصبر على سلب الأموال
نهج البلاغه : حکمت ها
ضرورت آگاهی به احکام در تجارت
وَ قَالَ عليه‌السلام مَنِ اِتَّجَرَ بِغَيْرِ فِقْهٍ فَقَدِ اِرْتَطَمَ فِي اَلرِّبَا
نهج البلاغه : خطبه ها
عدالت اقتصادى امام عليه السلام
و من كلام له عليه‌السلام لما عوتب على التسوية في العطاء
أَ تَأْمُرُونِّي أَنْ أَطْلُبَ اَلنَّصْرَ بِالْجَوْرِ فِيمَنْ وُلِّيتُ عَلَيْهِ
وَ اَللَّهِ لاَ أَطُورُ بِهِ مَا سَمَرَ سَمِيرٌ
وَ مَا أَمَّ نَجْمٌ فِي اَلسَّمَاءِ نَجْماً
لَوْ كَانَ اَلْمَالُ لِي لَسَوَّيْتُ بَيْنَهُمْ
فَكَيْفَ وَ إِنَّمَا اَلْمَالُ مَالُ اَللَّهِ
أَلاَ وَ إِنَّ إِعْطَاءَ اَلْمَالِ فِي غَيْرِ حَقِّهِ تَبْذِيرٌ وَ إِسْرَافٌ
وَ هُوَ يَرْفَعُ صَاحِبَهُ فِي اَلدُّنْيَا وَ يَضَعُهُ فِي اَلْآخِرَةِ
وَ يُكْرِمُهُ فِي اَلنَّاسِ وَ يُهِينُهُ عِنْدَ اَللَّهِ
وَ لَمْ يَضَعِ اِمْرُؤٌ مَالَهُ فِي غَيْرِ حَقِّهِ وَ لاَ عِنْدَ غَيْرِ أَهْلِهِ إِلاَّ حَرَمَهُ اَللَّهُ شُكْرَهُمْ
وَ كَانَ لِغَيْرِهِ وُدُّهُمْ
فَإِنْ زَلَّتْ بِهِ اَلنَّعْلُ يَوْماً فَاحْتَاجَ إِلَى مَعُونَتِهِمْ فَشَرُّ خَلِيلٍ وَ أَلْأَمُ خَدِينٍ
نهج البلاغه : نامه ها
نامه به زياد بن ابيه در سفارش به ميانه روى
و من كتاب له عليه‌السلام إلى زياد أيضا فَدَعِ اَلْإِسْرَافَ مُقْتَصِداً وَ اُذْكُرْ فِي اَلْيَوْمِ غَداً وَ أَمْسِكْ مِنَ اَلْمَالِ بِقَدْرِ ضَرُورَتِكَ وَ قَدِّمِ اَلْفَضْلَ لِيَوْمِ حَاجَتِكَ
أَ تَرْجُو أَنْ يُعْطِيَكَ اَللَّهُ أَجْرَ اَلْمُتَوَاضِعِينَ وَ أَنْتَ عِنْدَهُ مِنَ اَلْمُتَكَبِّرِينَ وَ تَطْمَعُ وَ أَنْتَ مُتَمَرِّغٌ فِي اَلنَّعِيمِ تَمْنَعُهُ اَلضَّعِيفَ وَ اَلْأَرْمَلَةَ أَنْ يُوجِبَ لَكَ ثَوَابَ اَلْمُتَصَدِّقِينَ
وَ إِنَّمَا اَلْمَرْءُ مَجْزِيٌّ بِمَا أَسْلَفَ وَ قَادِمٌ عَلَى مَا قَدَّمَ وَ اَلسَّلاَمُ