عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸۸
نماند دشت جنون را رمیده آهویی
که پیش وحشت من ته نکرد زانویی
چو قبله گمشدگان است دیده سرگردان
به محفلی که در او نیست طاق ابرویی
چو داغ لاله به هر جانبی که می نگرم
مرا احاطه نموده است آتشین رویی
چو شمع گریه مستانه را غنیمت دان
که هر نفس بود این آب تلخ در جویی
شود ز یک دل بیدار، عالمی بیدار
هزار خفته برآید ز خواب از هویی
ازان سپند درین بزم شد بلند آواز
که ساخت خرده جان صرف آتشین رویی
ازین چه سود که مویت سفید گردیده است؟
ترا چو نیست غم عاقبت سر مویی
حضور معنی بیگانه را غنیمت دان
درین زمانه که قحط است آشنارویی
مرا که ملک جهان در نظر نمی آمد
خراب ساخت تماشای طاق ابرویی
مراد مردم آزاده شستن دستی است
مرا بس است چو سرو از جهان لب جویی
نه من ز دل، نه دل از حال من خبر دارد
چو نافه ای که فتد از رمیده آهویی
شود چو فاخته صائب ز پاس دل آزاد
کسی که داد دل خود به سرو دلجویی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸۹
ای آن که دل به ابروی پیوسته بسته ای
غافل مشو که در ته طاق شکسته ای
ای زلف یار اینقدر از ما کناره چیست؟
ما دلشکسته ایم و تو هم دلشکسته ای
امروز از نگاه تو دل آب می شود
گویا به روی گرم خود از خواب جسته ای
روی زمین مقام شکر خواب امن نیست
در راه سیل پای به دامن شکسته ای
گرد سفر ز خویش فشاندند همرهان
تو بی خبر هنوز میان را نبسته ای
سر می دهی به باد به اندک اشاره ای
تا همچو پسته رخنه لب را نبسته ای
خواهی قدم به پله قارون نهاد زود
کوه تعلقی که تو بر خویش بسته ای
اینک رسید موسم بی برگی خزان
از باغ روزگار چه گل دسته بسته ای
در محفلی که برق تجلی است بی زبان
ماییم چون کلیم و زبان شکسته ای
در وادیی که خضر در او با عصا رود
از دست رفته تر ز عنان گسسته ای
از جبهه غرور، عرق پاک می کنی
گویا طلسم هر دو جهان را شکسته ای!
در خاکدان دهر، که زیر و زبر شود!
برخاسته است گرد فنا تا نشسته ای
صائب هزار دام تماشا ز موج هست
زین بحر چون حباب چرا چشم بسته ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹۵
از مردمان اگر چه کناری گرفته ای
این گوشه را برای شکاری گرفته ای
بر هر چه جز خدای دل خویش بسته ای
آیینه دام کرده غباری گرفته ای
قانع به رنگ و بو شده ای همچو شاخ گل
دستی دراز کرده نگاری گرفته ای
در زیر برگ سرمکش از تیغ آفتاب
بعد از هزار سال که باری گرفته ای
چون گل ترا به آتش سوزان شود دلیل
از نقد عمر اگر نه شماری گرفته ای
قانع چو سرو و بید به برگ از ثمر مشو
این یک نفس که رنگ بهاری گرفته ای
صبح امید درشکن آستین توست
گر زان که دامن شب تاری گرفته ای
در هر گشودن نظر و بستن نظر
ملکی گشاده ای و حصاری گرفته ای
زین دعوی بلند که با خلق می کنی
از بهر خود تهیه داری گرفته ای
از جهل کرده ای دل خود زنده زیر خاک
بر دل اگر ز کینه غباری گرفته ای
ماهی است پیش راه تو در ظلمت فنا
شمعی اگر به راهگذاری گرفته ای
خواهد فتاد دامن منزل به دست تو
صائب اگر رکاب سواری گرفته ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹۸
از دل مپرس، خانه به سیلاب داده ای
تعلیم بی قراری سیماب داده ای
در زیر تیغ، بستر راحت فکنده ای
در چشم فتنه داد شکرخواب داده ای
عقد خرد به دختر رز برفشانده ای
نقد حیات را به می ناب داده ای
بر دستبرد تیغ قضا دل نهاده ای
پهلوی چرب خویش به قصاب داده ای
چون خار و خس ز کجروشی های روزگار
خود را به دست سیلی سیلاب داده ای
در ابروی تو دید و قضای گذشته کرد
ایمان به چین ابروی محراب داده ای
می گفت صفحه رخ او خوش قلم ترست
جولان بوسه بر رخ مهتاب داده ای
صائب ز خارخار محبت چه آگه است؟
پهلو به روی بستر سنجاب داده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹۹
من کیستم، چو پل دل خود آب کرده ای
آغوش باز در ره سیلاب کرده ای
در جستجوی ماهی سیمین لباس او
تن را درین محیط چو قلاب کرده ای
چون طفل، گوش هوش به افسانه داده ای
در رهگذار سیل فنا خواب کرده ای
درگاه خلق را به خدا برگزیده ای
بتخانه را تصور محراب کرده ای
چون ابر، دامن از کف دریا کشیده ای
دل در هوای وصل گهر آب کرده ای
از صحبت هدف ز هواهای مختلف
قطع نظر چو ناوک پرتاب کرده ای
دست از جهان بشوی، چه فارغ نشسته ای؟
صائب ترا که هست دل آب کرده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۱
تا چهره گلگل از می گلفام کرده ای
صد مرغ دل اسیر به گلدام کرده ای
چشم بدت مباد، که نقل و شراب من
آماده از دو چشم چو بادام کرده ای
از روی ناز تا به لب خود رسانده ای
خونها ز باده در جگر جام کرده ای
رام کسی اگر نشوی از تو دور نیست
کز رم هزار دلشده را رام کرده ای
لعل لب ترا چه کمی از حلاوت است؟
کز بوسه اختصار به پیغام کرده ای
زان خط مشکفام، که روزش سیاه باد!
صبح امید سوختگان شام کرده ای
روی زمین قلمرو سیلاب آفت است
در رهگذار سیل چه آرام کرده ای؟
سرمایه تو نیست به غیر از کف تهی
رنگین دکان خویشتن از وام کرده ای
روی تو چون سیاه نگردد، که چون نگین
هموار خویش را ز پی نام کرده ای
از روز و شب دو اسبه سفر می کند حیات
صائب چه اعتماد به ایام کرده ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱۷
حیف است عمر صرف تماشا کند کسی
چون باز بی شکار نظر وا کند کسی
آیینه است عالم و سیماب رهروان
آسودگی چگونه تمنا کند کسی؟
از دار پا به کرسی افلاک می نهد
خود را اگر سبک چو مسیحا کند کسی
در منزل نخست فنا می شود تمام
هر چند زاد راه مهیا کند کسی
زین خار و خس که ریخت علایق به راه ما
فرصت کجاست چشم به بالا کند کسی؟
عالم تمام یک گل بی خار می شود
دل را اگر ز کینه مصفا کند کسی
آهن دلان به آه ملایم نمی شوند
چون قفل بسته را به نفس وا کند کسی؟
اظهار درد، مرگ گلوگیر دیگرست
چون عرض درد خود به مسیحا کند کسی؟
شیرین کنیم کام چو طوطی به حرف خوش
گر در شکر مضایقه با ما کند کسی
خالی نکرده دامن اطفال را ز سنگ
ظلم است رو به دامن صحرا کند کسی
چون عاقبت گذاشتنی و گذشتنی است
صائب چه التفات به دنیا کند کسی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱۸
بر مردم زمانه چه رحمت کند، کسی؟
با بی مروتان چه مروت کند کسی؟
گرداب را به گردش خود اختیار نیست
از گردش فلک چه شکایت کند، کسی؟
در ساحت جهان نبود غیر پای خم
یک گل زمین که خواب فراغت کند، کسی
آفاق را غبار کدورت گرفته است
کو گوشه ای که رفع کدورت کند، کسی؟
صبح وطن به دیده من کام اژدهاست
یارب مباد خوی به غربت کند، کسی
میزان غربت از زر و گوهر لبالب است
در پله وطن چه اقامت کند کسی؟
نمرود را ز پای درآورد پشه ای
بر دشمن ضعیف چه رحمت کند کسی؟
عمر شرار چشم ز هم بازکردنی است
با این حیات سهل چه عشرت کند کسی؟
پیر مغان اگر ندهد رخصت شراب
صائب چگونه رفع کدورت کند کسی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲۱
تا کی غبار خاطر صحرا شود کسی؟
چون گردباد، بادیه پیما شود کسی
می بایدش هزار قدح خون به سر کشید
تا در مذاق خلق گوارا شود کسی
اوضاع زشت مردم عالم ندیدنی است
امروز صرفه نیست که بینا شود کسی
روشندلی که لذت تجرید یافته است
بیرون رود ز خویش چو پیدا شود کسی
تا می توان ز آبله دست رزق خورد
بهر چه خوشه چین ثریا شود کسی؟
آنجاست آدمی که دلش آرمیده است
هر لحظه ای اگر چه به صد جا شود کسی
حرف مقام قافله بارست بر دلش
چون پیشتر ز کوچ مهیا شود کسی
چون در حباب، موج پر و بال وا کند؟
در تنگنای چرخ چسان وا شود کسی؟
در چشم این سیاه دلان صبح کاذب است
در روشنی اگر ید بیضا شود کسی
تا می توان ز لذت دیدار محو شد
بیخود چرا ز نشائه صهبا شود کسی؟
تا ممکن است زیستن از خلق بی نیاز
راضی چرا به ننگ تمنا شود کسی؟
تا سر توان نهاد به زانوی خود، چرا
منت پذیر بالش خارا شود کسی؟
می بایدش به خون جگر خورد غوطه ها
تا از غبار جسم مصفا شود کسی؟
مژگان هنوز داد تماشا نداده است
آن فرصت از کجاست که بینا شود کسی
یک اهل درد نیست به درد سخن رسد
خونش به گردن است که گویا شود کسی
صائب بس است فکر خط و خال گلرخان
تا کی سیاه خیمه سودا شود کسی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲۵
آسودگی مجو ز گرفتار زندگی
سرگشتگی است گردش پرگار زندگی
دردسر خمار بود حاصل حیات
خمیازه است خنده گلزار زندگی
تا در تو هست از آتش شهوت شراره ای
چون موی، پیچ و تاب بود کار زندگی
معراج آفتاب بود پله زوال
برق فناست گرمی بازار زندگی
در رهگذار سیل کمر باز کردن است
در زیر تیغ حادثه اظهار زندگی
کوتاه می شود به نظر بازکردنی
چون خواب تلخ، دولت بیدار زندگی
با جان بی نفس به عدم بازگشت کرد
شد روح بس که دلزده از دار زندگی
در وادیی که کوه چو ابرست در گذار
ما پشت داده ایم به دیوار زندگی
گردن مکش ز تیغ شهادت که خضر را
دارد نهان ز چشم جهان عار زندگی
از تنگنای جسم برون آی، تا به چند
باشی چو جغد خانه نگهدار زندگی؟
پیچیده می شود به نظر بازکردنی
چون گردباد جلوه طومار زندگی
در دور خط سبز و لب روح بخش او
شرمنده است خضر ز اظهار زندگی
باشد به رنگ شعله جواله بی بقا
در سیر و دور، گردش پرگار زندگی
این بار را ز دوش بیفکن که عالمی
افتاد از نفس به ته بار زندگی
در زندگی مپیچ گرت مغز عقل هست
کآشفتگی بود گل دستار زندگی
از داغ دوستان و عزیزان فلک نهد
هر روز مهر تازه به طومار زندگی
عشق گرانبها بود و درد و داغ عشق
گنجی که هست در ته دیوار زندگی
گردید در شکار مگس صرف سر به سر
چون تار عنکبوت مرا تار زندگی
خشک است دست خلق، مگر سیل نیستی
دستی نهد مرا به ته بار زندگی
از دست رعشه دار نفس ریخت عاقبت
صائب به خاک ساغر سرشار زندگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲۶
صائب ز طول بیش بود عرض راه تو
از مستی این چنین که به هر سوی مایلی
از درد و داغ عشق بود شور هر دلی
بی روی آتشین نشود گرم محفلی
در عین ناز، نرگس خود را ندیده ای
از ترکتاز لشکر بیداد غافلی
برقی کز اوست سینه ابر بهار چاک
نسبت به شوخی تو بود پای در گلی
در دیده نظارگیان ماهپاره ای است
از آفتاب حسن تو هر پاره دلی
زان آتشی که از رخ لیلی بلند شد
هر برگ لاله ای است درین دشت محملی
هر حلقه را ز روی تو نعلی در آتش است
در دور خط به بردن دل بس که مایلی
هر چند روی دل ز تو هرگز ندیده ایم
بر هر طرف که روی کنم در مقابلی
افتادگی گزین که ره دور عشق را
غیر از فتادگی نتوان یافت منزلی
از دل اگر غبار تعلق فشانده ای
آزاده ای، اگر چه اسیر سلاسلی
گر تشنه وصال محیط است آب تو
در جویبار جسم به آن بحر واصلی
سیلاب می برد خس و خاشاک را به بحر
دامان عشق گیر اگر زان که کاهلی
گوهر اگر به گرد یتیمی نمی رسید
زین بحر بیکنار نمی یافت ساحلی
خورشید بدر کرد مه ناتمام را
با ناقصان بساز اگر زان که کاملی
زان می پرد به نقش و نگار جهان دلت
کز نقشبند عالم ایجاد غافلی
در چشم اعتبار نمک سودن است و بس
در شوره زار عالم اگر هست حاصلی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲۸
کوچکدلی است مایه تسخیر عالمی
آفاق را گرفت سلیمان به خاتمی
دریا به سوز سینه عاشق چه می کند؟
خورشید سیر چشم نگردد به شبنمی
بی حاصلی که زنده نباشد دلش به عشق
در چشم اهل دید بود نخل ماتمی
همسایه وجود نباشد اگر عدم
چون ملک نیستی نتوان یافت عالمی
چون ماه روزه گر چه به لب مهر داشتم
سررشته حساب مرا داشت عالمی
گیرم که آب شد دلم از شرم معصیت
دامان باغ را نکند پاک شبنمی
حیف است صرف خنده بی عاقبت کند
آن را که همچو صبح ز عالم بود دمی
گر نیست بر مراد تو دنیا مشو ملول
برپای گو مباش ترا بند محکمی
عیسی به آسمان چهارم نمی گریخت
می داشت زیر چرخ گر امید همدمی
مه را برون نیاورد از بوته گداز
دارد اگرچه زیر نگین مهر، عالمی
صائب چو راز عشق غریب اوفتاده ایم
ما را بس است از همه آفاق محرمی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳۸
زیر سپهر خواب فراغت چه می کنی؟
در خانه شکسته اقامت چه می کنی؟
در کاسه کبود فلک نقش جود نیست
خواری به آبروی قناعت چه می کنی؟
گیرم به زیر چتر در اینجا گریختی
در آفتابروی قیامت چه می کنی؟
پیمانه اختیار ندارد به دست خویش
از گردش سپهر شکایت چه می کنی؟
ای عقل شیشه بار که گل بر تو سنگ بود
در کوهسار سنگ ملامت چه می کنی؟
نام نکو نتیجه گمنامی است و بس
ای دل تلاش آفت شهرت چه می کنی؟
شکر در انتظار تو ای خوش سخن گداخت
با زهر جانگزای قناعت چه می کنی؟
غربت ز ننگ قیمت کنعان ترا خرید
ای ماه مصر، شکوه (ز) غربت چه می کنی؟
صحبت موئثرست و طبیعت دراز دست
صائب به اهل صومعه صحبت چه می کنی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴۰
لنگر درین خراب برای چه می کنی؟
در راه سیل خواب برای چه می کنی؟
تعمیر خانه ای که بود در گذار سیل
ای خانمان خراب برای چه می کنی؟
موی سفید، گرده صبح قیامت است
در وقت صبح خواب برای چه می کنی؟
اندیشه است لنگر عمر سبک عنان
در گفتگو شتاب برای چه می کنی؟
جرم تو از حساب برون است و از شمار
اندیشه از حساب برای چه می کنی؟
نقش است هر چه هست درین خانه غیر حق
از مردمان حجاب برای چه می کنی؟
از تیر کج کمان نبرد کجروی برون
با آسمان عتاب برای چه می کنی؟
بحری که می کنی طلبش در کنار توست
ای موج، اضطراب برای چه می کنی؟
ای گوهر گرامی این بحر، چون حباب
سر در سر شراب برای چه می کنی؟
کوثر به خاکبوس نهال تو تشنه است
دلهای خلق آب برای چه می کنی؟
دل نیست گوهری که درآرد به رشته سر
سامان پیچ و تاب برای چه می کنی؟
صائب جهان پوچ بود قلزم سراب
لنگر درین سراب برای چه می کنی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴۵
تا رهنورد وادی سودا نمی شوی
اخترشناس آبله پا نمی شوی
تا برنخیزی از سر این تیره خاکدان
سرو ریاض عالم بالا نمی شوی
تا چون حباب تخت نسازی ز تاج خویش
بی چشم زخم واصل دریا نمی شوی
تا همچو غنچه تنگ نگیری به خویشتن
از جنبش نسیم چو گل وا نمی شوی
تا بر محک ترا نزند سنگ کودکان
در مصر عشق قابل سودا نمی شوی
تا خارخار عشق نپیچد ترا به هم
چون گردباد مرحله پیما نمی شوی
صبح امید خنده شادی نمی کند
تا ناامید از همه دنیا نمی شوی
در میوه تو تا رگ خامی به جای هست
در کام روزگار گوارا نمی شوی
صائب به گرد خود نکنی تا سفر چو چرخ
سر تا به پای دیده بینا نمی شوی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴۶
دل را اگر چه نیست ز دلدار آگهی
دلدار را بود ز دل زار آگهی
بیمار اگر ز درد بود غافل از طبیب
دارد ولی طبیب ز بیمار آگهی
از نافه نیست آهوی رم کرده را خبر
عاشق ندارد از دل افگار آگهی
آن برده است راه به مرکز که نیستش
از سیر و دور خویش چو پرگار آگهی
مهر خموشیم به دهن چون صدف زدند
تا یافتم ز گوهر اسرار آگهی
بگشا نظر چو سوزن و باریک شو چو تار
داری اگر ز نازکی کار آگهی
در شهر زنگ، آینه در زنگ خوشترست
پیش سیه دلان مکن اظهار آگهی
خون می کنند بر سر هر خار رهروان
یابند اگر ز لذت آزار آگهی
از پیچ و تاب کشف شود خرده های راز
دارد ز گنج زیرزمین مار آگهی
انگشت اعتراض به گفتار ما منه
ما را چو خامه نیست ز گفتار آگهی
مهرش به لب زنند چو خال دهان یار
آن را که می دهند ز اسرار آگهی
پوشیدگی حجاب بصیرت نمی شود
دارد ز خفتگان دل بیدار آگهی
صائب مرا ز بی خبری نیست شکوه ای
بر خاطر لطیف بود بار آگهی
این آن غزل که مولوی روم گفته است
کار آن کند که دارد از کار آگهی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴۷
گر درد طلب رهبر این قافله بودی
کی پای ترا پرده خواب آبله بودی؟
زود این ره خوابیده به انجام رسیدی
گر ناله شبگیر درین مرحله بودی
دل چاک نمی گشت ز فریاد جرس را
بیداری اگر در همه قافله بودی
شوق است درین وادی اگر راحله ای هست
در راه نمی ماندی اگر راحله بودی
می بود اگر مغز ترا پرده هوشی
آسوده ازین عالم پرمشغله بودی
از خون جگر کام کسی تلخ نگشتی
گر در خور این باده مرا حوصله بودی
دریای وجود از تو شدی مخزن گوهر
رزق تو اگر از کف پرآبله بودی
شیرازه جمعیتش از هم نگسستی
با بلبل ما غنچه اگر یکدله بودی
چون آب روان می گذرد عمر و تو غافل
ای وای درین قافله گر فاصله بودی
صائب سر زلف سخن از دخل حسودان
آشفته نشد تا تو درین سلسله بودی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۴
با اهل دل ای گردش افلاک چه داری؟
ای زنگ به این آینه پاک چه داری؟
دودم به فلک بر شد و گردم به هوا رفت
دیگر به من ای شعله بی باک چه داری؟
بگذار به درد دل خود ماتمیان را
با جان حزین و دل غمناک چه داری؟
در قطع امیدست گر آسودگیی هست
راحت طمع از جان هوسناک چه داری؟
تا ابر بهاران نشود چشم تو از درد
ظاهر نشود بر تو که در خاک چه داری
امید فروغ از مه و خورشید درین بزم
با روشنی شعله ادراک چه داری؟
خورشید درین دایره خون می خورد از دور
خم در خم آن حلقه فتراک چه داری؟
از صحبت باد سحر ای غنچه بیدل
در دست به جز سینه صدچاک چه داری؟
صائب ز شب دل سیه نامه اعمال
چون صبح حذر با نفس پاک چه داری؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۲
ما صلح نمودیم ز گلزار به بویی
چشمی چو عرق آب ندادیم ز رویی
چشمی نچراندیم درین باغ چو شبنم
چون سرو فشردیم قدم بر لب جویی
با موی سفید اشک ندامت نفشاندیم
در صبح چنین تازه نکردیم وضویی
شوخی مبر ای تازه خط از حد که دل من
آویخته چون برگ خزان دیده به مویی
از جوش زدن در دل خم سوخت شرابم
رنگین نشد از باده من دست سبویی
گویاست به بی جرمی من پیرهن چاک
محتاج نیم چون مه کنعان به رفویی
شد چون صدف آب رخ ما خرج بهاران
از آب گهر تر ننمودیم گلویی
هر چند که گردید چو کافور مرا موی
دل سرد نگردید ز دنیا سرمویی
صائب نکند روی به آیینه چو طوطی
آن را که بود از دل خود آینه رویی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۹
تجلی سنگ را نومید نگذاشت
مترس از دورباش لن ترانی
خموشی را امانت دار لب کن
پشیمانی ندارد بی زبانی
شراب کهنه و یار کهن را
غنیمت دان چو ایام جوانی
به حرف عشق سرگرم که باشد
حیات شمع از آتش زبانی
اگر عاشق نمی بودیم صائب
چه می کردیم با این زندگانی؟
زهی رویت بهار زندگانی
به لعلت زنده نام بی نشانی
دو زلفت شاهراه لشکر چین
دو چشمت خوابگاه ناتوانی
دو روزی شوق اگر از پا نشیند
شود ارزان متاع سرگرانی
بدآموز هوس عاشق نگردد
نمی آید ز گلچین باغبانی
مکن چون خضر بر خود راه را دور
که نزدیک است راه جانفشانی