عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵۵
زمین از دامن تر عالم آب است پنداری
ز غفلت آسمان ها پرده خواب است پنداری
ز شوخی گر چه آسایش نفهمیده است مژگانش
نظر با شوخی چشمش رگ خواب است پنداری
مرا کز دوری او با در و دیوار در جنگم
قدح زخم نمایان، باده خوناب است پنداری
به خون تشنه است چندانی که از خط خاک می لیسد
به ظاهر گر چه لعل یار سیراب است پنداری
ز لغزیدن میسر نیست پردازد به خودداری
رخش آیینه و نظاره سیماب است پنداری
ز سوز عشق می بالم به خود چون شعله هر ساعت
نهالم را ز آتش ریشه در آب است پنداری
ز بس کز منت خشک کریمان زخمها خوردم
به کامم موج آب خضر قلاب است پنداری
دل آزاده می گردد سیاه از پرتو منت
به چشم روزن من گل ز مهتاب است پنداری
نپیچند از کجی سر، تیغ اگر بر فرقشان بارد
کجی در کیش مردم طاق محراب است پنداری
چنان شد زندگانی تلخ بر من زین ترشرویان
که مرگ تلخ در چشمم شکرخواب است پنداری
ز سوز سینه، گر افتد به دریا راه من صائب
به چشم تشنه ام صحرای بی آب است پنداری
ز غفلت آسمان ها پرده خواب است پنداری
ز شوخی گر چه آسایش نفهمیده است مژگانش
نظر با شوخی چشمش رگ خواب است پنداری
مرا کز دوری او با در و دیوار در جنگم
قدح زخم نمایان، باده خوناب است پنداری
به خون تشنه است چندانی که از خط خاک می لیسد
به ظاهر گر چه لعل یار سیراب است پنداری
ز لغزیدن میسر نیست پردازد به خودداری
رخش آیینه و نظاره سیماب است پنداری
ز سوز عشق می بالم به خود چون شعله هر ساعت
نهالم را ز آتش ریشه در آب است پنداری
ز بس کز منت خشک کریمان زخمها خوردم
به کامم موج آب خضر قلاب است پنداری
دل آزاده می گردد سیاه از پرتو منت
به چشم روزن من گل ز مهتاب است پنداری
نپیچند از کجی سر، تیغ اگر بر فرقشان بارد
کجی در کیش مردم طاق محراب است پنداری
چنان شد زندگانی تلخ بر من زین ترشرویان
که مرگ تلخ در چشمم شکرخواب است پنداری
ز سوز سینه، گر افتد به دریا راه من صائب
به چشم تشنه ام صحرای بی آب است پنداری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵۸
فروغ زندگانی برق شمشیرست پنداری
نفس عمر سبکرو را پر تیرست پنداری
چنان از موج رحمت شد زمین و آسمان خالی
که دریای سراب و ابر تصویرست پنداری
طراوت نیست چون گهواره در سیمای این طفلان
سپهر خشک یک پستان بی شیرست پنداری
به مشت خاک خود کامروز و فردا می برد بادش
چنان دلبستگی داری که اکسیرست پنداری
مرا از زندگانی سیر کرد از لقمه اول
طعام این خسیسان آب شمشیرست پنداری
سرآمد عمر و گامی طی نشد از وادی مطلب
به پایم این ره خوابیده زنجیرست پنداری
کمربسته است چون گل از پریشانی به خون من
حواس خمسه من پنجه شیرست پنداری
ز شان عشق، عاشق در نظرها شوکتی دارد
که نقش پای مجنون پنجه شیرست پنداری
چنان در رشته طول امل پیچیده ای صائب
که صحرای طلب را زلف شبگیرست پنداری
نفس عمر سبکرو را پر تیرست پنداری
چنان از موج رحمت شد زمین و آسمان خالی
که دریای سراب و ابر تصویرست پنداری
طراوت نیست چون گهواره در سیمای این طفلان
سپهر خشک یک پستان بی شیرست پنداری
به مشت خاک خود کامروز و فردا می برد بادش
چنان دلبستگی داری که اکسیرست پنداری
مرا از زندگانی سیر کرد از لقمه اول
طعام این خسیسان آب شمشیرست پنداری
سرآمد عمر و گامی طی نشد از وادی مطلب
به پایم این ره خوابیده زنجیرست پنداری
کمربسته است چون گل از پریشانی به خون من
حواس خمسه من پنجه شیرست پنداری
ز شان عشق، عاشق در نظرها شوکتی دارد
که نقش پای مجنون پنجه شیرست پنداری
چنان در رشته طول امل پیچیده ای صائب
که صحرای طلب را زلف شبگیرست پنداری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵۹
ز وحشت چرخ بر من حلقه دام است پنداری
زمین از تنگ میدانی لب بام است پنداری
ز تیغش تا جدا شد زخم در خمیازه می افتد
دم شمشیر سیرابش لب جام است پنداری
درین وادی به آهو چشمی افتاده است کار من
که در عین رمیدن ساکن و رام است پنداری
ز بی دردی به زیر سایه گل عندلیب من
دل آزاده ای دارد که در دام است پنداری
فزود از منع، حرص بی بصر را دربدر گردی
به چشمش چوب دربان مد انعام است پنداری
زبان هر چند بی اندیشه در گفتار نگشایم
سخن بر لب مرا طفل و لب بام است پنداری
به چشم هر که صائب شد سرش گرم از می عرفان
فلک چون شیشه پر می، زمین جام است پنداری
زمین از تنگ میدانی لب بام است پنداری
ز تیغش تا جدا شد زخم در خمیازه می افتد
دم شمشیر سیرابش لب جام است پنداری
درین وادی به آهو چشمی افتاده است کار من
که در عین رمیدن ساکن و رام است پنداری
ز بی دردی به زیر سایه گل عندلیب من
دل آزاده ای دارد که در دام است پنداری
فزود از منع، حرص بی بصر را دربدر گردی
به چشمش چوب دربان مد انعام است پنداری
زبان هر چند بی اندیشه در گفتار نگشایم
سخن بر لب مرا طفل و لب بام است پنداری
به چشم هر که صائب شد سرش گرم از می عرفان
فلک چون شیشه پر می، زمین جام است پنداری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۷
مرا چون دیگران گرزان که اسبابی نشد روزی
به این شادم که دل را پرده خوابی نشد روزی
گوارا کرد بر من درد می را خاکساری ها
اگر از جام قسمت باده نابی نشد روزی
به کوری سوختم چون شمع در بتخانه غفلت
بسر بردن شبی در کنج محرابی نشد روزی
مگر از اشک حسرت دامن دریا به دست آرد
خس بی دست و پایی را که سیلابی نشد روزی
ندارد حاصلی جمعیت بسیار بی قسمت
که گوهر را ز دریا قطره آبی نشد روزی
ندید آسایش ساحل درین دریای پروحشت
ز حیرت چشم هر کس را شکرخوابی نشد روزی
چه حاصل زین که دریا را به شور آورد طبع ما؟
چو بخت خفته ما را کف آبی نشد روزی
به کوری شست دست از تار و پود زندگی صائب
کتان شوربختی را که مهتابی نشد روزی
به این شادم که دل را پرده خوابی نشد روزی
گوارا کرد بر من درد می را خاکساری ها
اگر از جام قسمت باده نابی نشد روزی
به کوری سوختم چون شمع در بتخانه غفلت
بسر بردن شبی در کنج محرابی نشد روزی
مگر از اشک حسرت دامن دریا به دست آرد
خس بی دست و پایی را که سیلابی نشد روزی
ندارد حاصلی جمعیت بسیار بی قسمت
که گوهر را ز دریا قطره آبی نشد روزی
ندید آسایش ساحل درین دریای پروحشت
ز حیرت چشم هر کس را شکرخوابی نشد روزی
چه حاصل زین که دریا را به شور آورد طبع ما؟
چو بخت خفته ما را کف آبی نشد روزی
به کوری شست دست از تار و پود زندگی صائب
کتان شوربختی را که مهتابی نشد روزی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷۲
ازان پیچیده ام همچو صدا در ظرف خاموشی
که نتواند نهاد انگشت کس بر حرف خاموشی
نسازد سرمه آفاق شبگردی نفس گیرش
کند چون صبحدم هر کس نفس را صرف خاموشی
ازان رزق صدف گردید فیض عالم بالا
که با آن دستگه دریا ندارد ظرف خاموشی
همین بس فضل خاموشی که در هر انجمن باشد
به نیک و بد نیفتد بر زبانها حرف خاموشی
بود چون پسته بی مغز، صائب باد در دستش
نبندد از لب گفتار هر کس طرف خاموشی
که نتواند نهاد انگشت کس بر حرف خاموشی
نسازد سرمه آفاق شبگردی نفس گیرش
کند چون صبحدم هر کس نفس را صرف خاموشی
ازان رزق صدف گردید فیض عالم بالا
که با آن دستگه دریا ندارد ظرف خاموشی
همین بس فضل خاموشی که در هر انجمن باشد
به نیک و بد نیفتد بر زبانها حرف خاموشی
بود چون پسته بی مغز، صائب باد در دستش
نبندد از لب گفتار هر کس طرف خاموشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷۴
حجاب جسم را از پیش جان بردار ای ساقی
مرا مگذار زیر این کهن دیوار ای ساقی
به تنگم از وجود خود، شرابی آرزو دارم
که زور او شکافد شیشه را چون نار ای ساقی
می انگوری تنها مرا از پا نیندازد
سراسر باغ را بر یکدگر بفشار ای ساقی
برهنه روی می خواهم ببینم دختر رز را
حجاب شیشه و پیمانه را بردار ای ساقی
به یک رطل گران بردار بار هستی از دوشم
من افتاده را مگذار زیر بار ای ساقی
به راهی می رود هر تاری از زلف حواس من
مرا شیرازه کن از موج می زنهار ای ساقی
چرا از غیرت مذهب بود کم غیرت مشرب؟
مرا در حلقه اهل ریا مگذار ای ساقی
چراغ طور در فانوس مستوری نمی گنجد
برون آور مرا از پرده پندار ای ساقی
شراب آشتی انگیز مشرب را به دورآور
بده تسبیح را پیوند با زنار ای ساقی
ادیب شرع می خواهد به زورم توبه فرماید
به حال خود من شوریده را مگذار ای ساقی
ز انصاف و مروت نیست در عهد تو روشنگر
زند آیینه من غوطه در زنگار ای ساقی
ندارد بازگشتی کفر و دین غیر از سر کویش
به دریا می رود هر سیلی از کهسار ای ساقی
به شکر این که داری شیشه ها پر باده وحدت
به حال خویش صائب را چنین مگذار ای ساقی
مرا مگذار زیر این کهن دیوار ای ساقی
به تنگم از وجود خود، شرابی آرزو دارم
که زور او شکافد شیشه را چون نار ای ساقی
می انگوری تنها مرا از پا نیندازد
سراسر باغ را بر یکدگر بفشار ای ساقی
برهنه روی می خواهم ببینم دختر رز را
حجاب شیشه و پیمانه را بردار ای ساقی
به یک رطل گران بردار بار هستی از دوشم
من افتاده را مگذار زیر بار ای ساقی
به راهی می رود هر تاری از زلف حواس من
مرا شیرازه کن از موج می زنهار ای ساقی
چرا از غیرت مذهب بود کم غیرت مشرب؟
مرا در حلقه اهل ریا مگذار ای ساقی
چراغ طور در فانوس مستوری نمی گنجد
برون آور مرا از پرده پندار ای ساقی
شراب آشتی انگیز مشرب را به دورآور
بده تسبیح را پیوند با زنار ای ساقی
ادیب شرع می خواهد به زورم توبه فرماید
به حال خود من شوریده را مگذار ای ساقی
ز انصاف و مروت نیست در عهد تو روشنگر
زند آیینه من غوطه در زنگار ای ساقی
ندارد بازگشتی کفر و دین غیر از سر کویش
به دریا می رود هر سیلی از کهسار ای ساقی
به شکر این که داری شیشه ها پر باده وحدت
به حال خویش صائب را چنین مگذار ای ساقی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷۶
ز جویای سخن گر این چنین گردد جهان خالی
ز مرغان سخنگو هم شود هندوستان خالی
به قدر درد اگر می ساختم دل از فغان خالی
جگرگاه زمین می شد، ز خواب آلودگان خالی
درشتی ها بود در پرده نرمی های گردون را
نباشد لقمه این سنگدل از استخوان خالی
گل ابری چه آب از قلزم زخار بردارد؟
چسان دل را کند از گریه چشم خونفشان خالی؟
لب افسوس را رنگین کن از زخم پشیمانی
نگردیده است تا از گوهر دندان دهان خالی
همان با قامت خم می کشم ناز جوانان را
نشد در حلقه گشتن از کشاکش این کمان خالی
نخواهد بست صورت زندگانی اهل معنی را
چنین گردد اگر از صورت و معنی جهان خالی
نفس بی یاد حق از هوشمندان برنمی آید
نمی باشد ز بوی پیرهن این کاروان خالی
زمین پاکش از روشن سوادان ساده خواهد شد
اگر از نوخطان باشد بهشت جاودان خالی
زنم بر سنگ اگر مینای خالی، نیست از مستی
که نتوان بی تکلف دید جای دوستان خالی
لطافت پرده چشم است بینایان عالم را
وگرنه نیست زان جان جهان کون و مکان خالی
ندارم یاد بی داغ محبت سینه خود را
ز آتشپاره ای هرگز نبود این دودمان خالی
کند زور شراب لعل کار سنگ با مینا
به مستی می توان کردن دلی از آسمان خالی
سرمویی ترا از صبح پیری کم نشد غفلت
ندانم کی شود چشم تو زین خواب گران خالی
ز درد و داغ خالی نیست صائب سینه عاشق
نباشد خانه اهل کرم از میهمان خالی
ز مرغان سخنگو هم شود هندوستان خالی
به قدر درد اگر می ساختم دل از فغان خالی
جگرگاه زمین می شد، ز خواب آلودگان خالی
درشتی ها بود در پرده نرمی های گردون را
نباشد لقمه این سنگدل از استخوان خالی
گل ابری چه آب از قلزم زخار بردارد؟
چسان دل را کند از گریه چشم خونفشان خالی؟
لب افسوس را رنگین کن از زخم پشیمانی
نگردیده است تا از گوهر دندان دهان خالی
همان با قامت خم می کشم ناز جوانان را
نشد در حلقه گشتن از کشاکش این کمان خالی
نخواهد بست صورت زندگانی اهل معنی را
چنین گردد اگر از صورت و معنی جهان خالی
نفس بی یاد حق از هوشمندان برنمی آید
نمی باشد ز بوی پیرهن این کاروان خالی
زمین پاکش از روشن سوادان ساده خواهد شد
اگر از نوخطان باشد بهشت جاودان خالی
زنم بر سنگ اگر مینای خالی، نیست از مستی
که نتوان بی تکلف دید جای دوستان خالی
لطافت پرده چشم است بینایان عالم را
وگرنه نیست زان جان جهان کون و مکان خالی
ندارم یاد بی داغ محبت سینه خود را
ز آتشپاره ای هرگز نبود این دودمان خالی
کند زور شراب لعل کار سنگ با مینا
به مستی می توان کردن دلی از آسمان خالی
سرمویی ترا از صبح پیری کم نشد غفلت
ندانم کی شود چشم تو زین خواب گران خالی
ز درد و داغ خالی نیست صائب سینه عاشق
نباشد خانه اهل کرم از میهمان خالی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷۹
اگر چه دارد از الفاظ چندین ترجمان معنی
به معنی همچنان گنگ است با چندین زبان معنی
ز معنی لفظ می گردد زمین گیر و جهان پیما
بر این کشتی بود هم لنگر و هم بادبان معنی
ندارد دیده کوتاه بینان نور آگاهی
وگرنه هست در هر نقطه پنهان یک جهان معنی
لباس نارسای لفظ، معنی را کجا پوشد؟
کف بی مغز باشد لفظ و بحر بیکران معنی
به تاریکی مکن انفاس را ضایع چو اسکندر
که می بخشد چوآب خضر عمر جاودان معنی
جمال آب حیوان نیل چشم زخم می خواهد
ازان از لفظ پوشد جامه عباسیان معنی
ز بیم چشم بد، یوسف لباس بندگان پوشد
ازان در پرده الفاظ می گردد نهان معنی
در احسان نارسایی نیست ارباب مروت را
مخلد زنده ماند هر که را بخشید جان معنی
مسیحا را به گفتار آورد خاموشی مریم
تو چون خاموش گردی می شود صاحب بیان معنی
اگر باریک گردی بر تو این معنی شود روشن
که در هر خار پوشیده است چندین گلستان معنی
به دلها چون هلال عید نتوانی زدن ناخن
نسازد تا خدنگ قامتت را چون کمان معنی
سخن آسوده است از سردی ناز خریداران
ندارد چون بهار عنبر سارا خزان معنی
یکی صد گشت ثقل زاهد از عمامه آرایی
که بر دلها ز لفظ پوچ می گردد گران معنی
چنان کز مرکز ثابت قدم پرگار می گردد
به قدر پافشردن می دود گرد جهان معنی
ز پشت تیره گردد رونما آیینه روشن
به قید لفظ تن درمی دهد صائب ازان معنی
به معنی همچنان گنگ است با چندین زبان معنی
ز معنی لفظ می گردد زمین گیر و جهان پیما
بر این کشتی بود هم لنگر و هم بادبان معنی
ندارد دیده کوتاه بینان نور آگاهی
وگرنه هست در هر نقطه پنهان یک جهان معنی
لباس نارسای لفظ، معنی را کجا پوشد؟
کف بی مغز باشد لفظ و بحر بیکران معنی
به تاریکی مکن انفاس را ضایع چو اسکندر
که می بخشد چوآب خضر عمر جاودان معنی
جمال آب حیوان نیل چشم زخم می خواهد
ازان از لفظ پوشد جامه عباسیان معنی
ز بیم چشم بد، یوسف لباس بندگان پوشد
ازان در پرده الفاظ می گردد نهان معنی
در احسان نارسایی نیست ارباب مروت را
مخلد زنده ماند هر که را بخشید جان معنی
مسیحا را به گفتار آورد خاموشی مریم
تو چون خاموش گردی می شود صاحب بیان معنی
اگر باریک گردی بر تو این معنی شود روشن
که در هر خار پوشیده است چندین گلستان معنی
به دلها چون هلال عید نتوانی زدن ناخن
نسازد تا خدنگ قامتت را چون کمان معنی
سخن آسوده است از سردی ناز خریداران
ندارد چون بهار عنبر سارا خزان معنی
یکی صد گشت ثقل زاهد از عمامه آرایی
که بر دلها ز لفظ پوچ می گردد گران معنی
چنان کز مرکز ثابت قدم پرگار می گردد
به قدر پافشردن می دود گرد جهان معنی
ز پشت تیره گردد رونما آیینه روشن
به قید لفظ تن درمی دهد صائب ازان معنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۸
ز خوبان قامت جانان علم باشد به یکتایی
الف را هیچ حرفی برنمی آرد ز رعنایی
نمی گردد حجاب بحر وحدت موجه کثرت
نمی آرد برون سی پاره مصحف را ز یکتایی
حجاب نور وحدت عالم اسباب می گردد
شود محجوب اگر در پرده های چشم بینایی
مکن از چشم بد اندیشه کز شرم عذار تو
نمی بیند به غیر از پشت پای خود تماشایی
که را می گشت در خاطر کز آن آرام بخش جان
مرا بازیچه صرصر شود کوه شکیبایی؟
غزالان را ز وحشت باز می دارد تماشایش
چو مجنون هر که را سودای لیلی کرد صحرایی
ز فیض گوشه گیری قطره ناچیز گوهر شد
قدم بیرون منه تا ممکن است از کنج تنهایی
به اندک فرصتی طی می شود عمر گرانخوابان
که سنگینی کند سیلاب را افزون سبکپایی
به کوشش باز نتوان کرد از سر تیره بختی را
نگردد محو خط سرنوشت از جبهه فرسایی
زبان تیغ را سنگ فسان در جوهر افزاید
نمی گردد مرا گوش گران مانع ز گویایی
ز گلچین نیست پروا چهره گلرنگ جانان را
که حسن این گلستان می برد از دست گیرایی
سپرداری کن از مهر خموشی زندگانی را
که عمر شمع را کوتاه سازد بادپیمایی
که دارد یاد حسن عالم آرایی چنین صائب؟
که می بیند به هر جانب که رو آرد تماشایی
الف را هیچ حرفی برنمی آرد ز رعنایی
نمی گردد حجاب بحر وحدت موجه کثرت
نمی آرد برون سی پاره مصحف را ز یکتایی
حجاب نور وحدت عالم اسباب می گردد
شود محجوب اگر در پرده های چشم بینایی
مکن از چشم بد اندیشه کز شرم عذار تو
نمی بیند به غیر از پشت پای خود تماشایی
که را می گشت در خاطر کز آن آرام بخش جان
مرا بازیچه صرصر شود کوه شکیبایی؟
غزالان را ز وحشت باز می دارد تماشایش
چو مجنون هر که را سودای لیلی کرد صحرایی
ز فیض گوشه گیری قطره ناچیز گوهر شد
قدم بیرون منه تا ممکن است از کنج تنهایی
به اندک فرصتی طی می شود عمر گرانخوابان
که سنگینی کند سیلاب را افزون سبکپایی
به کوشش باز نتوان کرد از سر تیره بختی را
نگردد محو خط سرنوشت از جبهه فرسایی
زبان تیغ را سنگ فسان در جوهر افزاید
نمی گردد مرا گوش گران مانع ز گویایی
ز گلچین نیست پروا چهره گلرنگ جانان را
که حسن این گلستان می برد از دست گیرایی
سپرداری کن از مهر خموشی زندگانی را
که عمر شمع را کوتاه سازد بادپیمایی
که دارد یاد حسن عالم آرایی چنین صائب؟
که می بیند به هر جانب که رو آرد تماشایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹۲
به توحید خدا همچون الف گویاست تنهایی
دویی در پله شرک است و بی همتاست تنهایی
تجرد پیشگان را نیست کثرت مانع از وحدت
که در دریای لشکر چون علم تنهاست تنهایی
به اندک سختیی رو از تو گردانند همراهان
روی گر در دهان اژدها همپاست تنهایی
حدیث قاف و عنقا را مدان افسانه چون طفلان
که کوه قاف کنج عزلت و عنقاست تنهایی
دل رم کرده هر کس را بود در سینه، می داند
که صحبت دامگاه و دامن صحراست تنهایی
تجرد شهپر پرواز گردون شد مسیحا را
زمین گیرست جمعیت، فلک پیماست تنهایی
چو مرغ خانگی بر گرد آب و گل نمی گردد
همای خوش نشین اوج استغناست تنهایی
چو بوی گل که در آغوش گل با گل نیامیزد
اگر چه هست در دنیا، نه در دنیاست تنهایی
ز خود دورافکند چون نافه صائب سایه خود را
غزال وحشی دامان این صحراست تنهایی
دویی در پله شرک است و بی همتاست تنهایی
تجرد پیشگان را نیست کثرت مانع از وحدت
که در دریای لشکر چون علم تنهاست تنهایی
به اندک سختیی رو از تو گردانند همراهان
روی گر در دهان اژدها همپاست تنهایی
حدیث قاف و عنقا را مدان افسانه چون طفلان
که کوه قاف کنج عزلت و عنقاست تنهایی
دل رم کرده هر کس را بود در سینه، می داند
که صحبت دامگاه و دامن صحراست تنهایی
تجرد شهپر پرواز گردون شد مسیحا را
زمین گیرست جمعیت، فلک پیماست تنهایی
چو مرغ خانگی بر گرد آب و گل نمی گردد
همای خوش نشین اوج استغناست تنهایی
چو بوی گل که در آغوش گل با گل نیامیزد
اگر چه هست در دنیا، نه در دنیاست تنهایی
ز خود دورافکند چون نافه صائب سایه خود را
غزال وحشی دامان این صحراست تنهایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹۸
دست اگر در کمر راهبر دل زده ای
بی تردد به میان دامن منزل زده ای
دامن خضر رها کن که دلیل تو بس است
پشت پایی که بر این عالم باطل زده ای
می شود شهپر توفیق، اگر برداری
دست عجزی که به دامان وسایل زده ای
باز کن از سر خود زود تن آسانی را
که عجب قفل گرانی به در دل زده ای
گوهری نیست اگر رشته امید ترا
گنه توست که چون موج به ساحل زده ای
چون به عیب و هنر خویش توانی پرداخت؟
تو که از جهل در آینه را گل زده ای
از تمنا گرهی رشته عمر تو نداشت
تو بر این رشته دو صد عقده مشکل زده ای
چون نداری دل آگاه، در اول قدمی
بوسه هر چند به پیشانی منزل زده ای
پاس دم دار که شمشیر دودم خواهد شد
در دم حشر دمی چند که غافل زده ای
در قیامت سپر آتش دوزخ گردد
از درم مهری اگر بر لب سایل زده ای
چاک در پرده ناموس تو خواهد انداخت
خنده ای چند که بر مردم کامل زده ای
زان به چشم تو صدف جلوه گوهر دارد
که سراپرده چو کف بر سر ساحل زده ای
نیست ممکن که ترا آب نسازد صائب
آتشی کز نفس گرم به محفل زده ای
بی تردد به میان دامن منزل زده ای
دامن خضر رها کن که دلیل تو بس است
پشت پایی که بر این عالم باطل زده ای
می شود شهپر توفیق، اگر برداری
دست عجزی که به دامان وسایل زده ای
باز کن از سر خود زود تن آسانی را
که عجب قفل گرانی به در دل زده ای
گوهری نیست اگر رشته امید ترا
گنه توست که چون موج به ساحل زده ای
چون به عیب و هنر خویش توانی پرداخت؟
تو که از جهل در آینه را گل زده ای
از تمنا گرهی رشته عمر تو نداشت
تو بر این رشته دو صد عقده مشکل زده ای
چون نداری دل آگاه، در اول قدمی
بوسه هر چند به پیشانی منزل زده ای
پاس دم دار که شمشیر دودم خواهد شد
در دم حشر دمی چند که غافل زده ای
در قیامت سپر آتش دوزخ گردد
از درم مهری اگر بر لب سایل زده ای
چاک در پرده ناموس تو خواهد انداخت
خنده ای چند که بر مردم کامل زده ای
زان به چشم تو صدف جلوه گوهر دارد
که سراپرده چو کف بر سر ساحل زده ای
نیست ممکن که ترا آب نسازد صائب
آتشی کز نفس گرم به محفل زده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹۹
طعمه مور شوی گر چه سلیمان شده ای
زال می گردی اگر رستم دستان شده ای
ای که چون موج به بازوی شنا می نازی
عنقریب است که بازیچه طوفان شده ای
عالم خاک به جز صورت دیواری نیست
چه درین صورت دیوار تو حیران شده ای؟
دست در دامن دریای کرم زن، ورنه
تشنه می میری اگر چشمه حیوان شده ای
می کند هستی فانی ترا باقی، مرگ
تو چه از دولت جاوید گریزان شده ای؟
چرخ نه جامه فانوس مهیا کرده است
بهر شمع تو، تو از بهر چه گریان شده ای؟
مصر عزت به تمنای تو نیلی پوش است
چه بدآموز به این گوشه زندان شده ای؟
چرخ و انجم به دو صد چشم ترا می جوید
در زوایای زمین بهر چه پنهان شده ای؟
آسیای فلک از بهر تو سرگردان است
تو ز اندیشه روزی چه پریشان شده ای؟
شکوه از درد نمودن گل بی دردیهاست
شکر کن شکر که شایسته درمان شده ای
بود سی پاره اجزای تو هر یک جایی
این چنین جمع به سعی که چو قرآن شده ای؟
کمر و تاج به هر بی سروپایی ندهند
به چه خدمت تو سزاوار دل و جان شده ای؟
دامن دولت خورشید چو شبنم به کف آر
چه مقید به تماشای گلستان شده ای؟
چون به میزان قیامت همه را می سنجند
بهر سنجیدن مردم تو چه میزان شده ای؟
بیخودی جامه فتح است درین خارستان
تو درین خانه زنبور چه عریان شده ای؟
پیش عفو و کرم و رحمت یزدان صائب
کم گناهی است که از جرم پشیمان شده ای؟
زال می گردی اگر رستم دستان شده ای
ای که چون موج به بازوی شنا می نازی
عنقریب است که بازیچه طوفان شده ای
عالم خاک به جز صورت دیواری نیست
چه درین صورت دیوار تو حیران شده ای؟
دست در دامن دریای کرم زن، ورنه
تشنه می میری اگر چشمه حیوان شده ای
می کند هستی فانی ترا باقی، مرگ
تو چه از دولت جاوید گریزان شده ای؟
چرخ نه جامه فانوس مهیا کرده است
بهر شمع تو، تو از بهر چه گریان شده ای؟
مصر عزت به تمنای تو نیلی پوش است
چه بدآموز به این گوشه زندان شده ای؟
چرخ و انجم به دو صد چشم ترا می جوید
در زوایای زمین بهر چه پنهان شده ای؟
آسیای فلک از بهر تو سرگردان است
تو ز اندیشه روزی چه پریشان شده ای؟
شکوه از درد نمودن گل بی دردیهاست
شکر کن شکر که شایسته درمان شده ای
بود سی پاره اجزای تو هر یک جایی
این چنین جمع به سعی که چو قرآن شده ای؟
کمر و تاج به هر بی سروپایی ندهند
به چه خدمت تو سزاوار دل و جان شده ای؟
دامن دولت خورشید چو شبنم به کف آر
چه مقید به تماشای گلستان شده ای؟
چون به میزان قیامت همه را می سنجند
بهر سنجیدن مردم تو چه میزان شده ای؟
بیخودی جامه فتح است درین خارستان
تو درین خانه زنبور چه عریان شده ای؟
پیش عفو و کرم و رحمت یزدان صائب
کم گناهی است که از جرم پشیمان شده ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰۱
در کدامین چمن ای سرو به بار آمده ای؟
که رباینده تر از خواب بهار آمده ای
با گل روی عرقناک، که چشمش مرساد!
خانه پردازتر از سیل بهار آمده ای
چشم بد دور که چون جام و صراحی ز ازل
در خور بوس و سزاوار کنار آمده ای
آنقدر باش که اشکی بدود بر مژگان
گر به دلجویی دلهای فگار آمده ای
قلم موی حواس تو پریشان شده است
تا به این خانه پر نقش و نگار آمده ای
بارها کاسه خورشید پر از خون دیدی
تو به این خانه به دریوزه چه کار آمده ای؟
نوشداروی امان در گره حنظل نیست
به چه امید به این سبز حصار آمده ای؟
تازه کن خاطر ما را به حدیثی صائب
تو که از خامه رگ ابر بهار آمده ای
که رباینده تر از خواب بهار آمده ای
با گل روی عرقناک، که چشمش مرساد!
خانه پردازتر از سیل بهار آمده ای
چشم بد دور که چون جام و صراحی ز ازل
در خور بوس و سزاوار کنار آمده ای
آنقدر باش که اشکی بدود بر مژگان
گر به دلجویی دلهای فگار آمده ای
قلم موی حواس تو پریشان شده است
تا به این خانه پر نقش و نگار آمده ای
بارها کاسه خورشید پر از خون دیدی
تو به این خانه به دریوزه چه کار آمده ای؟
نوشداروی امان در گره حنظل نیست
به چه امید به این سبز حصار آمده ای؟
تازه کن خاطر ما را به حدیثی صائب
تو که از خامه رگ ابر بهار آمده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰۴
نی خود را بشکن گر شکری می طلبی
برگ از خود بفشان گر ثمری می طلبی
خبری نیست که در بیخبری نتوان یافت
بیخبر شو ز جهان گر خبری می طلبی
از خودی تا اثری هست، دعا بی اثرست
بی اثر شو، ز دعا گر اثری می طلبی
پا به دامن کش و از هر دو جهان چشم بپوش
گر ازین خانه تاریک دری می طلبی
صبر چون غنچه به خاموشی و دلتنگی کن
گر گشایش ز نسیم سحری می طلبی
دهن خود چو صدف پاک درین دریا کن
اگر از ابر بهاران گهری می طلبی
خضر توفیق پی گمشدگان می گردد
خویش را گم کن اگر راهبری می طلبی
داد از پرتو خود بال به شبنم خورشید
پا به دامن کش اگر بال و پری می طلبی
صدف آبله باشد کف افسوس ترا
تا تو گم کرده خود از دگری می طلبی
چون شرر دیده روشن ز جهان کن تحصیل
اگر از سوخته جانان اثری می طلبی
خضر چون سبزه زند موج درین دامن دشت
پای در ره نه اگر همسفری می طلبی
آب خود صاف کن از پرده گلها صائب
گر ز خورشید چو شبنم نظری می طلبی
برگ از خود بفشان گر ثمری می طلبی
خبری نیست که در بیخبری نتوان یافت
بیخبر شو ز جهان گر خبری می طلبی
از خودی تا اثری هست، دعا بی اثرست
بی اثر شو، ز دعا گر اثری می طلبی
پا به دامن کش و از هر دو جهان چشم بپوش
گر ازین خانه تاریک دری می طلبی
صبر چون غنچه به خاموشی و دلتنگی کن
گر گشایش ز نسیم سحری می طلبی
دهن خود چو صدف پاک درین دریا کن
اگر از ابر بهاران گهری می طلبی
خضر توفیق پی گمشدگان می گردد
خویش را گم کن اگر راهبری می طلبی
داد از پرتو خود بال به شبنم خورشید
پا به دامن کش اگر بال و پری می طلبی
صدف آبله باشد کف افسوس ترا
تا تو گم کرده خود از دگری می طلبی
چون شرر دیده روشن ز جهان کن تحصیل
اگر از سوخته جانان اثری می طلبی
خضر چون سبزه زند موج درین دامن دشت
پای در ره نه اگر همسفری می طلبی
آب خود صاف کن از پرده گلها صائب
گر ز خورشید چو شبنم نظری می طلبی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰۸
عیب صاحب هنران چند به بازار آری؟
چند ازان گلبن پر گل کف پر خار آری؟
هیچ کس گل نزند بر تو درین سبز چمن
گل اگر در قفس مرغ گرفتار آری
از کجان گر گذری راست درین عبرتگاه
سالم انگشت برون از دهن مار آری
ضامنم من که غباری به دلت ننشیند
اگر از خلق جهان روی به دیوار آری
در دیاری که خزف را ز گهر نشناسند
گوهر خود چه ضرورست به بازار آری؟
دیده ظاهر اگر پر خس و خاشاک کنی
از خس و خار به دامن گل بی خار آری
به ازان است که صد نخل برومند کنی
سر منصور مرا گر به سر دار آری
چون حبابند سراپای نظر جوهریان
تا چه گوهر تو ازین قلزم زخار آری
حرف افسرده دلان باعث آشوب دل است
خبر مرگ چه لازم که به بیمار آری؟
می توانی به سراپرده خورشید رسید
همچو شبنم به چمن گر دل بیدار آری
چند چون سکه زر در نظر صیرفیان
پشت بر زر کنی و روی به بازار آری؟
روی چون آینه پنهان مکن از طوطی ما
تو که صاحب سخنان را به سرکار آری
رحم کن بر دل بی طاقت ما ای قاصد
ناامیدی خبری نیست که یکبار آری
روشن است از دهن زخم چه گل خواهد کرد
چه ضرورست مرا بر سر گفتار آری؟
اگر از پاس نفس رشته سرانجام دهی
صائب از بحر برون گوهر شهوار آری
چند ازان گلبن پر گل کف پر خار آری؟
هیچ کس گل نزند بر تو درین سبز چمن
گل اگر در قفس مرغ گرفتار آری
از کجان گر گذری راست درین عبرتگاه
سالم انگشت برون از دهن مار آری
ضامنم من که غباری به دلت ننشیند
اگر از خلق جهان روی به دیوار آری
در دیاری که خزف را ز گهر نشناسند
گوهر خود چه ضرورست به بازار آری؟
دیده ظاهر اگر پر خس و خاشاک کنی
از خس و خار به دامن گل بی خار آری
به ازان است که صد نخل برومند کنی
سر منصور مرا گر به سر دار آری
چون حبابند سراپای نظر جوهریان
تا چه گوهر تو ازین قلزم زخار آری
حرف افسرده دلان باعث آشوب دل است
خبر مرگ چه لازم که به بیمار آری؟
می توانی به سراپرده خورشید رسید
همچو شبنم به چمن گر دل بیدار آری
چند چون سکه زر در نظر صیرفیان
پشت بر زر کنی و روی به بازار آری؟
روی چون آینه پنهان مکن از طوطی ما
تو که صاحب سخنان را به سرکار آری
رحم کن بر دل بی طاقت ما ای قاصد
ناامیدی خبری نیست که یکبار آری
روشن است از دهن زخم چه گل خواهد کرد
چه ضرورست مرا بر سر گفتار آری؟
اگر از پاس نفس رشته سرانجام دهی
صائب از بحر برون گوهر شهوار آری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰۹
اگر از موج خطر چشم به ساحل داری
در دل بحر همان آینه در گل داری
از دل تنگ کنی شکوه، نمی دانی حیف
که گشاد دو جهان در گره دل داری
گر شوی آه، نفس راست نخواهی کردن
گر بدانی چه قدر راه به منزل داری
چون توانی سبک این بادیه را طی کردن؟
تو که از نقش قدم پا به سلاسل داری
نسبت حسن چو خورشید به ذرات یکی است
تو ز کوته نظری چشم به محمل داری
باد پروانه کجا گرد دلت می گردد؟
تو که چون شمع دو صد کشته به محفل داری
آب از دیده آیینه روان می گردد
گر به رخسار خود آیینه مقابل داری
می توان یافتن از تلخی گفتار ترا
که ز خط زیر نگین زهر هلاهل داری
پرده شرم تو غمازتر از فانوس است
می توان یافت ز سیما که چه در دل داری
از نظربازی این لاله عذاران صائب
چه به غیر از جگر سوخته حاصل داری؟
در دل بحر همان آینه در گل داری
از دل تنگ کنی شکوه، نمی دانی حیف
که گشاد دو جهان در گره دل داری
گر شوی آه، نفس راست نخواهی کردن
گر بدانی چه قدر راه به منزل داری
چون توانی سبک این بادیه را طی کردن؟
تو که از نقش قدم پا به سلاسل داری
نسبت حسن چو خورشید به ذرات یکی است
تو ز کوته نظری چشم به محمل داری
باد پروانه کجا گرد دلت می گردد؟
تو که چون شمع دو صد کشته به محفل داری
آب از دیده آیینه روان می گردد
گر به رخسار خود آیینه مقابل داری
می توان یافتن از تلخی گفتار ترا
که ز خط زیر نگین زهر هلاهل داری
پرده شرم تو غمازتر از فانوس است
می توان یافت ز سیما که چه در دل داری
از نظربازی این لاله عذاران صائب
چه به غیر از جگر سوخته حاصل داری؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱۱
رخصت بوسه اگر از لب جامی داری
تلخ منشین که عجب عیش مدامی داری
سرفرازان جهان جمله سجود تو کنند
در حریم دل اگر راه سلامی داری
اگر از داغ جنون یافته ای مهر قبول
چشم بد دور که خوش ماه تمامی داری
گوشه ای گر به کف آورده ای از ملک رضا
باش آسوده که شایسته مقامی داری
ای عقیق از من لب تشنه فراموش مکن
که درین دایره امروز تو نامی داری
سرو از دایره حکم تو بیرون نرود
تا تو چون فاختگان حلقه دامی داری
بسته ای در گره از ساده دلی دوزخ را
در سر خود اگر اندیشه خامی داری
چون گره شد به گلو لقمه غم باده طلب
به حلالی خور اگر آب حرامی داری
ای صبا چشم من از آمدنت روشن شد
مگر از یوسف گم کرده پیامی داری؟
برخوری زان لب میگون که چو صهبای صبوح
در رگ و ریشه جان طرفه خرامی داری
صائب این آن غزل حافظ مشکین نفس است
بشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری
تلخ منشین که عجب عیش مدامی داری
سرفرازان جهان جمله سجود تو کنند
در حریم دل اگر راه سلامی داری
اگر از داغ جنون یافته ای مهر قبول
چشم بد دور که خوش ماه تمامی داری
گوشه ای گر به کف آورده ای از ملک رضا
باش آسوده که شایسته مقامی داری
ای عقیق از من لب تشنه فراموش مکن
که درین دایره امروز تو نامی داری
سرو از دایره حکم تو بیرون نرود
تا تو چون فاختگان حلقه دامی داری
بسته ای در گره از ساده دلی دوزخ را
در سر خود اگر اندیشه خامی داری
چون گره شد به گلو لقمه غم باده طلب
به حلالی خور اگر آب حرامی داری
ای صبا چشم من از آمدنت روشن شد
مگر از یوسف گم کرده پیامی داری؟
برخوری زان لب میگون که چو صهبای صبوح
در رگ و ریشه جان طرفه خرامی داری
صائب این آن غزل حافظ مشکین نفس است
بشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱۲
هر کس از اهل نظر را به بیانی داری
چشم بد دور که خوش تیغ زبانی داری
روی چون آینه را در بغل خط مگذار
تو که چون شرم و حیا آینه دانی داری
چه ضرورست به شمشیر تغافل کشتن؟
تو که چون ابروی پیوسته کمانی داری
چشم شوخ تو به انصاف نمی پردازد
ورنه در هر نظری ملک جهانی داری
تلخکامی ز تو هرگز به نوایی نرسید
تو هم ای غنچه دلت خوش که دهانی داری
ای گل شوخ که مغرور بهاران شده ای
خبرت نیست که در پی چه خزانی داری
خدمت پیر خرابات ز توفیقات است
از جوانمردی اگر نام و نشانی داری
غم این وادی پرخار چرا باید خورد؟
تو که چون بی خبری تخت روانی داری؟
در شبستان تو سی شب مه عیدست مقیم
اگر از خوان قناعت لب نانی داری
می شود عاقبت کار چراغت روشن
در حریم دل اگر سوز نهانی داری
پای در دامن تسلیم (و) رضا محکم کن
مرو از راه که در دست عنانی داری
بر زبان حرف نسنجیده میاور صائب
اگر از مردم سنجیده نشانی داری
چشم بد دور که خوش تیغ زبانی داری
روی چون آینه را در بغل خط مگذار
تو که چون شرم و حیا آینه دانی داری
چه ضرورست به شمشیر تغافل کشتن؟
تو که چون ابروی پیوسته کمانی داری
چشم شوخ تو به انصاف نمی پردازد
ورنه در هر نظری ملک جهانی داری
تلخکامی ز تو هرگز به نوایی نرسید
تو هم ای غنچه دلت خوش که دهانی داری
ای گل شوخ که مغرور بهاران شده ای
خبرت نیست که در پی چه خزانی داری
خدمت پیر خرابات ز توفیقات است
از جوانمردی اگر نام و نشانی داری
غم این وادی پرخار چرا باید خورد؟
تو که چون بی خبری تخت روانی داری؟
در شبستان تو سی شب مه عیدست مقیم
اگر از خوان قناعت لب نانی داری
می شود عاقبت کار چراغت روشن
در حریم دل اگر سوز نهانی داری
پای در دامن تسلیم (و) رضا محکم کن
مرو از راه که در دست عنانی داری
بر زبان حرف نسنجیده میاور صائب
اگر از مردم سنجیده نشانی داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱۶
چه بر این آتش هستی چو دخان می لرزی؟
چون شرر بر سر این خرده جان می لرزی؟
دانه قابل نه مزرع سبز فلکی
نیستی برگ، چه از باد خزان می لرزی؟
آفتاب از تو و چرخ تو فراغت دارد
تو چه ای ذره ناچیز به جان می لرزی؟
سود جان بر سر هم ریخته در عالم عشق
تو بر این عالم پر سود و زیان می لرزی
کرده ای خضر ره خود خرد ناقص را
چون عصا در کف بیمار ازان می لرزی
عالمی محو تجلی و تو از بیجگری
در پس پرده هستی چو زنان می لرزی
کیلی از خرمن حسن تو بود ماه تمام
بر سر دانه چه ای مور میان می لرزی؟
زخم شمشیر زبان صیقل ارباب دل است
تو چرا این همه از زخم زبان می لرزی؟
بی قراران تو از برگ خزان بیشترند
چه به یک فاخته، ای سرو روان می لرزی؟
چون پر کاه، وصال تو و هجر تو یکی است
واصل کاهربایی و همان می لرزی
بخیه بر دیده ظاهرزن و آسوده نشین
چند چون حلقه ز چشم نگران می لرزی
ناوک راست روی، چشم هدف در ره توست
چه بر این قامت خشک چو کمان می لرزی؟
در زمستان فنا حال تو چون خواهد بود؟
که ز سرمای گل ای سرو روان می لرزی
در کف دست سلیمانی و از بی خبری
چون دل مور به هر ریزه نان می لرزی
لرزش جان تو ای بحر نه از طوفان است
گوهری در صدفت هست ازان می لرزی
جسم آن رتبه ندارد که بر او لرزد جان
هست در جان تو جانی که بر آن می لرزی
صائب اندیشه روزی ز دل خود بردار
بر سر خوان سلیمان چه به نان می لرزی؟
چون شرر بر سر این خرده جان می لرزی؟
دانه قابل نه مزرع سبز فلکی
نیستی برگ، چه از باد خزان می لرزی؟
آفتاب از تو و چرخ تو فراغت دارد
تو چه ای ذره ناچیز به جان می لرزی؟
سود جان بر سر هم ریخته در عالم عشق
تو بر این عالم پر سود و زیان می لرزی
کرده ای خضر ره خود خرد ناقص را
چون عصا در کف بیمار ازان می لرزی
عالمی محو تجلی و تو از بیجگری
در پس پرده هستی چو زنان می لرزی
کیلی از خرمن حسن تو بود ماه تمام
بر سر دانه چه ای مور میان می لرزی؟
زخم شمشیر زبان صیقل ارباب دل است
تو چرا این همه از زخم زبان می لرزی؟
بی قراران تو از برگ خزان بیشترند
چه به یک فاخته، ای سرو روان می لرزی؟
چون پر کاه، وصال تو و هجر تو یکی است
واصل کاهربایی و همان می لرزی
بخیه بر دیده ظاهرزن و آسوده نشین
چند چون حلقه ز چشم نگران می لرزی
ناوک راست روی، چشم هدف در ره توست
چه بر این قامت خشک چو کمان می لرزی؟
در زمستان فنا حال تو چون خواهد بود؟
که ز سرمای گل ای سرو روان می لرزی
در کف دست سلیمانی و از بی خبری
چون دل مور به هر ریزه نان می لرزی
لرزش جان تو ای بحر نه از طوفان است
گوهری در صدفت هست ازان می لرزی
جسم آن رتبه ندارد که بر او لرزد جان
هست در جان تو جانی که بر آن می لرزی
صائب اندیشه روزی ز دل خود بردار
بر سر خوان سلیمان چه به نان می لرزی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱۷
نیست پروای بهارم، من و کنج قفسی
که برآرم به فراغت ز ته دل نفسی
سطحیان غور معانی نتوانند نمود
رزق موج است ز دریای گهر خار و خسی
دل افسرده نگردد به نصیحت بیدار
راه خوابیده نخیزد به صدای جرسی
زود هموار ز جمعیت منزل گردد
هست در راه اگر قافله را پیش و پسی
شد دل روشن ما از سخن پوچ سیاه
چه کند آینه در دست پریشان نفسی؟
گوشه گیری که بود شاد به صیادی خلق
عنکبوتی است که نازد به شکار مگسی
دور گردان تو دارند مرا داغ و کباب
من چه می کردم اگر ره به تو می برد کسی
هست در دست قضا بست و گشاد در عیش
گره از جبهه به ناخن نگشوده است کسی
بیکسان راست خدا حافظ از آفات زمان
دزد کمتر بود آنجا که نباشد عسسی
صائب از خواهش بیجا دل من گشت سیاه
وقت آن خوش که ندارد ز جهان ملتمسی
که برآرم به فراغت ز ته دل نفسی
سطحیان غور معانی نتوانند نمود
رزق موج است ز دریای گهر خار و خسی
دل افسرده نگردد به نصیحت بیدار
راه خوابیده نخیزد به صدای جرسی
زود هموار ز جمعیت منزل گردد
هست در راه اگر قافله را پیش و پسی
شد دل روشن ما از سخن پوچ سیاه
چه کند آینه در دست پریشان نفسی؟
گوشه گیری که بود شاد به صیادی خلق
عنکبوتی است که نازد به شکار مگسی
دور گردان تو دارند مرا داغ و کباب
من چه می کردم اگر ره به تو می برد کسی
هست در دست قضا بست و گشاد در عیش
گره از جبهه به ناخن نگشوده است کسی
بیکسان راست خدا حافظ از آفات زمان
دزد کمتر بود آنجا که نباشد عسسی
صائب از خواهش بیجا دل من گشت سیاه
وقت آن خوش که ندارد ز جهان ملتمسی