عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳۷
ای قامت بلندت معراج آفریدن
یک شیوه خرامت در پیش پا ندیدن
پرواز طایر شوق مقراض قطع راه است
صد ساله راه طی شد دل را به یک تپیدن
مرد آن بود که چون می در شیشه گر کنندش
چون رنگ می تواند از خود برون دویدن
روزی که حلقه کردند زلف کمند او را
از فکر وحشیان جست اندیشه رمیدن
در خاک تیره دیدن نور صفا، کمال است
هر طفل می تواند مه را در آب دیدن
در عشق پیش بینی سنگ ره وصال است
شد سیل محو در بحر از پیش پا ندیدن
ای عنکبوت غافل، در تنگنای گردون
آخر دلت نشد سیر زین پرده ها تنیدن؟
ملای روم صائب ما را بود سخن کش
احسنت ای کشنده، شاباش ای کشیدن
یک شیوه خرامت در پیش پا ندیدن
پرواز طایر شوق مقراض قطع راه است
صد ساله راه طی شد دل را به یک تپیدن
مرد آن بود که چون می در شیشه گر کنندش
چون رنگ می تواند از خود برون دویدن
روزی که حلقه کردند زلف کمند او را
از فکر وحشیان جست اندیشه رمیدن
در خاک تیره دیدن نور صفا، کمال است
هر طفل می تواند مه را در آب دیدن
در عشق پیش بینی سنگ ره وصال است
شد سیل محو در بحر از پیش پا ندیدن
ای عنکبوت غافل، در تنگنای گردون
آخر دلت نشد سیر زین پرده ها تنیدن؟
ملای روم صائب ما را بود سخن کش
احسنت ای کشنده، شاباش ای کشیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴۹
عشق سلطان و زمین میدان، فلک چوگان در او
سرفرازان جهان چون گوی سرگردان در او
عالم از حسن ازل یک چهره آراسته است
در بهشت افتاد هر چشمی که شد حیران در او
از سپهر سفله تشریف تن آسانی مخواه
پیرهن از چاه دارد یوسف کنعان در او
گر به این عنوان کمان چرخ خواهد حلقه شد
خنده سوفار گردد غنچه پیکان در او
بحر خونخواری است بی ساحل جهان آب و گل
کز تریهای فلک دایم بود طوفان در او
بعد عمری آسان گر لقمه ای احسان کند
استخوان خشکی منت بود پنهان در او
از گلستانی که من دارم امید برگ عیش
نیست جز زخم نمایان یک لب خندان در او
بر سر بازار آب زندگی آیینه ای است
چهره هر کس به نوبت می کند جولان در او
نیست گر چرخ سدل خصم روشن گوهران
از چه باشد در سیاهی چشمه حیوان در او؟
چون صدف هر سینه کز گرد علایق پاک شد
گوهر شهوار گردد قطره باران در او
بحر را هر چند در درگاه چوب منع نیست
هست چندین دست رد از پنجه مرجان در او
نیست صائب دل غمین از تنگی زندان جسم
چون صدف تنگ است گوهر می شود غلطان در او
سرفرازان جهان چون گوی سرگردان در او
عالم از حسن ازل یک چهره آراسته است
در بهشت افتاد هر چشمی که شد حیران در او
از سپهر سفله تشریف تن آسانی مخواه
پیرهن از چاه دارد یوسف کنعان در او
گر به این عنوان کمان چرخ خواهد حلقه شد
خنده سوفار گردد غنچه پیکان در او
بحر خونخواری است بی ساحل جهان آب و گل
کز تریهای فلک دایم بود طوفان در او
بعد عمری آسان گر لقمه ای احسان کند
استخوان خشکی منت بود پنهان در او
از گلستانی که من دارم امید برگ عیش
نیست جز زخم نمایان یک لب خندان در او
بر سر بازار آب زندگی آیینه ای است
چهره هر کس به نوبت می کند جولان در او
نیست گر چرخ سدل خصم روشن گوهران
از چه باشد در سیاهی چشمه حیوان در او؟
چون صدف هر سینه کز گرد علایق پاک شد
گوهر شهوار گردد قطره باران در او
بحر را هر چند در درگاه چوب منع نیست
هست چندین دست رد از پنجه مرجان در او
نیست صائب دل غمین از تنگی زندان جسم
چون صدف تنگ است گوهر می شود غلطان در او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۸۲
عقده ای نگشود آزادی ز کارم همچو سرو
زیر بار دل سرآمد روزگارم همچو سرو
گر چه ز اسباب جهان یک جامه دارم در بساط
زیر بار منت چندین بهارم همچو سرو
محو نتوان ساختن از صفحه خاطر مرا
مصرع برجسته باغ و بهارم همچو سرو
خاطر آزاده من فارغ است از انقلاب
در بهار و در خزان بر یک قرارم همچو سرو
گرچه برگشتن ندارد جویبار زندگی
بر سر یک پا همان در انتظارم همچو سرو
از رعونت نقش هستی در بساطم زنگ بست
آب روشن گر چه بود آیینه دارم همچو سرو
تا به زانو پایم از گرد کدورت در گل است
گر چه دایم در کنار جویبارم همچو سرو
طوق قمری در بساطم چشم حیرت می شود
بس که سرگرم تماشای بهارم همچو سرو
سایه من میکشان را دامگاه عشرت است
میوه ای هر چند در ظاهر ندارم همچو سرو
باغ را بی برگ در فصل خزان نگذاشتم
کام تلخی گر نشد شیرین ز بارم همچو سرو
سر برون از یک گریبان کرده ام با راستی
نیست فرقی در نهان و آشکارم همچو سرو
نشکند چون پشت شاخ میوه دار از غیرتم؟
با تهیدستی رخ خود تازه دارم همچو سرو
سرفرازی نیست از نشو و نما مطلب مرا
خواهم از گل ریشه خود را برآرم همچو سرو
نیست بر تحسین بلبل گوش من چون شاخ گل
زین گلستان با خود افتاده است کارم همچو سرو
سبزه بختم درین بستانسرا پامال شد
پنجه ای رنگین نگردید از نگارم همچو سرو
آن کهن گبرم که از طوق گلوی قمریان
بر میان صد حلقه زنار دارم همچو سرو
فرصت خاریدن سر نیست از حیرت مرا
دست خود را در بغل پیوسته دارم همچو سرو
یک سر مو نیست از تیغ زبان اندیشه ام
می کند پیرایش افزون اعتبارم همچو سرو
خجلت روی زمین از سنگ طفلان می کشم
بس که از بی حاصلی ها شرمسارم همچو سرو
شمع سبز من به کوری سوخت در بزم وجود
آتشین بالی نشد هرگز دچارم همچو سرو
گرچه برگ و بار من غیر از کف افسوس نیست
از برومندی همان امیدوارم همچو سرو
میوه من جز گزیدن های پشت دست نیست
منفعل از التفات نوبهارم همچو سرو
برگ عیش نوبهاران است روی تازه ام
درخزان از نوبهاران یادگارم همچو سرو
زنگ ذاتی را به خاکستر ز دل نتوان زدود
دست پیش قمریان تا چند دارم همچو سرو؟
بار من آزادگی و برگ من دست دعاست
حرز جان باغ و تعویذ بهارم همچو سرو
کوه را از پا درآرد تنگدستی ها و من
سالها شد خویش را بر پای دارم همچو سرو
گر چه گل بر هیچ کس دست دراز من نزد
شد کبود از سیلی دوران عذارم همچو سرو
نارسایی داردم از سنگ طفلان بی نصیب
ورنه از دل شیشه ها در بار دارم همچو سرو
بس که خوردم زهر غم، چون ریزد از هم پیکرم
سبزپوش از خاک برخیزد غبارم همچو سرو
در چنین فصلی که گل از پوست می آید برون
دست را تا کی به روی هم گذرم همچو سرو؟
با هزاران دست، دایم بود در دست نسیم
صائب از حیرت عنان اختیارم همچو سرو
زیر بار دل سرآمد روزگارم همچو سرو
گر چه ز اسباب جهان یک جامه دارم در بساط
زیر بار منت چندین بهارم همچو سرو
محو نتوان ساختن از صفحه خاطر مرا
مصرع برجسته باغ و بهارم همچو سرو
خاطر آزاده من فارغ است از انقلاب
در بهار و در خزان بر یک قرارم همچو سرو
گرچه برگشتن ندارد جویبار زندگی
بر سر یک پا همان در انتظارم همچو سرو
از رعونت نقش هستی در بساطم زنگ بست
آب روشن گر چه بود آیینه دارم همچو سرو
تا به زانو پایم از گرد کدورت در گل است
گر چه دایم در کنار جویبارم همچو سرو
طوق قمری در بساطم چشم حیرت می شود
بس که سرگرم تماشای بهارم همچو سرو
سایه من میکشان را دامگاه عشرت است
میوه ای هر چند در ظاهر ندارم همچو سرو
باغ را بی برگ در فصل خزان نگذاشتم
کام تلخی گر نشد شیرین ز بارم همچو سرو
سر برون از یک گریبان کرده ام با راستی
نیست فرقی در نهان و آشکارم همچو سرو
نشکند چون پشت شاخ میوه دار از غیرتم؟
با تهیدستی رخ خود تازه دارم همچو سرو
سرفرازی نیست از نشو و نما مطلب مرا
خواهم از گل ریشه خود را برآرم همچو سرو
نیست بر تحسین بلبل گوش من چون شاخ گل
زین گلستان با خود افتاده است کارم همچو سرو
سبزه بختم درین بستانسرا پامال شد
پنجه ای رنگین نگردید از نگارم همچو سرو
آن کهن گبرم که از طوق گلوی قمریان
بر میان صد حلقه زنار دارم همچو سرو
فرصت خاریدن سر نیست از حیرت مرا
دست خود را در بغل پیوسته دارم همچو سرو
یک سر مو نیست از تیغ زبان اندیشه ام
می کند پیرایش افزون اعتبارم همچو سرو
خجلت روی زمین از سنگ طفلان می کشم
بس که از بی حاصلی ها شرمسارم همچو سرو
شمع سبز من به کوری سوخت در بزم وجود
آتشین بالی نشد هرگز دچارم همچو سرو
گرچه برگ و بار من غیر از کف افسوس نیست
از برومندی همان امیدوارم همچو سرو
میوه من جز گزیدن های پشت دست نیست
منفعل از التفات نوبهارم همچو سرو
برگ عیش نوبهاران است روی تازه ام
درخزان از نوبهاران یادگارم همچو سرو
زنگ ذاتی را به خاکستر ز دل نتوان زدود
دست پیش قمریان تا چند دارم همچو سرو؟
بار من آزادگی و برگ من دست دعاست
حرز جان باغ و تعویذ بهارم همچو سرو
کوه را از پا درآرد تنگدستی ها و من
سالها شد خویش را بر پای دارم همچو سرو
گر چه گل بر هیچ کس دست دراز من نزد
شد کبود از سیلی دوران عذارم همچو سرو
نارسایی داردم از سنگ طفلان بی نصیب
ورنه از دل شیشه ها در بار دارم همچو سرو
بس که خوردم زهر غم، چون ریزد از هم پیکرم
سبزپوش از خاک برخیزد غبارم همچو سرو
در چنین فصلی که گل از پوست می آید برون
دست را تا کی به روی هم گذرم همچو سرو؟
با هزاران دست، دایم بود در دست نسیم
صائب از حیرت عنان اختیارم همچو سرو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۸۶
خوشدلی می خواهی از هوش و خرد بیگانه شو
بر جنون زن کامیاب از عشرت طفلانه شو
از خرابی می توان شد خازن گنج گهر
در گذر چون سیل از تعمیر خود، ویرانه شو
پله افتادگی را سرفرازی در قفاست
چوند روزی در زمین خاکساری دانه شو
از فضولی میهمان بر میزبان گردد گران
در برون درگذار این خلق، صاحب خانه شو
می تواند سبحه صد دانه شد هر مشت گل
سعی در پرداز دل کن گوهر یکدانه شو
روزگار زندگانی را به غفلت مگذران
در بهاران مست و در فصل خزان دیوانه شو
خانه ای کز وی نیاساید ولی، دربسته به
پیش خواب آلودگان شیرینی افسانه شو
در حضور هوشیاران حرف را سنجیده گوی
در حریم می پرستان نعره مستانه شو
ترک افیون را علاجی بهتر از تقلیل نیست
اندک اندک ز آشنایان جهان بیگانه شو
نیست راهی قرب را از سوختن نزدیکتر
در طریق عشقبازی امت پروانه شو
مشرق خمیازه می سازد دهن را حرف پوچ
مستی بی دردسر خواهی لب پیمانه شو
خانه دل را ز نقش غیر چون پرداختی
خواه در بیت الحرام و خواه در بتخانه شو
مهره گل پیش طفلان به ز عقد گوهرست
چون به دست زاهد افتی سبحه صددانه شو
ریزش پیر مغان را خواهشی در کار نیست
چون سبوی می به دست بسته در میخانه شو
صرف کن در عشق اوقات عزیز خویش را
در بهاران عندلیب و در خزان پروانه شو
نیست آسان، ساختن صائب سخن را بی گره
چاک کن دل را، دگر در زلف معنی شانه شو
بر جنون زن کامیاب از عشرت طفلانه شو
از خرابی می توان شد خازن گنج گهر
در گذر چون سیل از تعمیر خود، ویرانه شو
پله افتادگی را سرفرازی در قفاست
چوند روزی در زمین خاکساری دانه شو
از فضولی میهمان بر میزبان گردد گران
در برون درگذار این خلق، صاحب خانه شو
می تواند سبحه صد دانه شد هر مشت گل
سعی در پرداز دل کن گوهر یکدانه شو
روزگار زندگانی را به غفلت مگذران
در بهاران مست و در فصل خزان دیوانه شو
خانه ای کز وی نیاساید ولی، دربسته به
پیش خواب آلودگان شیرینی افسانه شو
در حضور هوشیاران حرف را سنجیده گوی
در حریم می پرستان نعره مستانه شو
ترک افیون را علاجی بهتر از تقلیل نیست
اندک اندک ز آشنایان جهان بیگانه شو
نیست راهی قرب را از سوختن نزدیکتر
در طریق عشقبازی امت پروانه شو
مشرق خمیازه می سازد دهن را حرف پوچ
مستی بی دردسر خواهی لب پیمانه شو
خانه دل را ز نقش غیر چون پرداختی
خواه در بیت الحرام و خواه در بتخانه شو
مهره گل پیش طفلان به ز عقد گوهرست
چون به دست زاهد افتی سبحه صددانه شو
ریزش پیر مغان را خواهشی در کار نیست
چون سبوی می به دست بسته در میخانه شو
صرف کن در عشق اوقات عزیز خویش را
در بهاران عندلیب و در خزان پروانه شو
نیست آسان، ساختن صائب سخن را بی گره
چاک کن دل را، دگر در زلف معنی شانه شو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۸۹
در برون رفتن ز بزم زندگی کاهل مشو
نیستی خضر از گرانجانان این محفل مشو
تا توانی چون موج دریا را کشیدن در کنار
چون خس و خاشاک محو جلوه ساحل مشو
تا ز دوش رهروان باری توان برداشتن
از گرانجانی غبار خاطر منزل مشو
آسمان نقد ترا چندین گره آماده است
زینهار ای پست فطرت خرج آب و گل مشو
جسم را تعمیر کن چندان که صاحبدل شوی
چون به لیلی راه ردی واله محمل مشو
می رسد چون عطسه بی تمهید گلبانگ رحیل
از سرانجام سفر در هر نفس غافل مشو
چیست بخت سبز تا از آسمان خواهد کسی
زان بهار بی خزان قانع به این حاصل مشو
می کند در ناخنت نی خامه تکلیف عقل
عشرت طفلانه می خواهد دلت، عاقل مشو
می شود بازیچه باد صبا خاکسترت
بی طلب زنهار چون پروانه در محفل مشو
فربهی از خوان مردم رنج باریک آورد
همچو ماه نو به نور عاریت کامل مشو
ایمن است از سوختن تا نخل صاحب میوه است
در ریاض زندگی چون بید بی حاصل مشو
سرمه خاموشی سیل است دریای محیط
تا به شهرت تشنه ای چون ناقصان واصل مشو
می توان صائب به لاحولی شکست ابلیس را
زینهار از حمله این بی جگر بیدل مشو
نیست صائب جز ندامت آرزو را حاصلی
بیش ازین فرمان پذیر آرزوی دل مشو
نیستی خضر از گرانجانان این محفل مشو
تا توانی چون موج دریا را کشیدن در کنار
چون خس و خاشاک محو جلوه ساحل مشو
تا ز دوش رهروان باری توان برداشتن
از گرانجانی غبار خاطر منزل مشو
آسمان نقد ترا چندین گره آماده است
زینهار ای پست فطرت خرج آب و گل مشو
جسم را تعمیر کن چندان که صاحبدل شوی
چون به لیلی راه ردی واله محمل مشو
می رسد چون عطسه بی تمهید گلبانگ رحیل
از سرانجام سفر در هر نفس غافل مشو
چیست بخت سبز تا از آسمان خواهد کسی
زان بهار بی خزان قانع به این حاصل مشو
می کند در ناخنت نی خامه تکلیف عقل
عشرت طفلانه می خواهد دلت، عاقل مشو
می شود بازیچه باد صبا خاکسترت
بی طلب زنهار چون پروانه در محفل مشو
فربهی از خوان مردم رنج باریک آورد
همچو ماه نو به نور عاریت کامل مشو
ایمن است از سوختن تا نخل صاحب میوه است
در ریاض زندگی چون بید بی حاصل مشو
سرمه خاموشی سیل است دریای محیط
تا به شهرت تشنه ای چون ناقصان واصل مشو
می توان صائب به لاحولی شکست ابلیس را
زینهار از حمله این بی جگر بیدل مشو
نیست صائب جز ندامت آرزو را حاصلی
بیش ازین فرمان پذیر آرزوی دل مشو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰۷
کشت بی خوشه خجالت کشد از روی درو
مفکن ای تیغ اجل بر من بیدل پرتو
گردش چرخ بدو نیک ز هم نشناسد
آسیا تفرقه از هم نکند گندم و جو
با لب خشک سکندر ز سیاهی برگشت
یک دم آب به قسمت نفزاید تک و دو
در شکستن حذر از شیشه فزون باید کرد
لشکری را که شکسته است به دنبال مرو
عشق از حال پریشان شدگان غافل نیست
همه جا دیده خورشید بود با پرتو
برق از تندی خود زود فنا می گردد
نیست ممکن که نبازد سر خود تیز جلو
سبحه از دست بینداز که بر دل بارست
میفروش آنچه ز مستان نستاند به گرو
چه بود دولت دنیا که به آن فخر کنند؟
گشت در غار ازین شرم نهان کیخسرو
تازه عاشق نتواند که نگرید صائب
بیشتر آب تراوش کند از کوزه نو
مفکن ای تیغ اجل بر من بیدل پرتو
گردش چرخ بدو نیک ز هم نشناسد
آسیا تفرقه از هم نکند گندم و جو
با لب خشک سکندر ز سیاهی برگشت
یک دم آب به قسمت نفزاید تک و دو
در شکستن حذر از شیشه فزون باید کرد
لشکری را که شکسته است به دنبال مرو
عشق از حال پریشان شدگان غافل نیست
همه جا دیده خورشید بود با پرتو
برق از تندی خود زود فنا می گردد
نیست ممکن که نبازد سر خود تیز جلو
سبحه از دست بینداز که بر دل بارست
میفروش آنچه ز مستان نستاند به گرو
چه بود دولت دنیا که به آن فخر کنند؟
گشت در غار ازین شرم نهان کیخسرو
تازه عاشق نتواند که نگرید صائب
بیشتر آب تراوش کند از کوزه نو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱۱
کی دوبین می شود از سایه تماشایی سرو؟
هر سیه رو نشود پرده یکتایی سرو
نشود دیده حق بین دودل از کثرت خلق
چه خلل می رسد از برگ به یکتایی سرو؟
حسن گلهای چمن پا به رکاب است تمام
پای برجاست مخلد چمن آرایی سرو
از سرافرازی حسن است نه از کوتاهی
به زمین گر نکشد دامن رعنایی سرو
دو سه روزی است نظربازی بلبل با گل
در خزان سبز بود بخت تماشایی سرو
سفر عالم بالا به قدم نتوان کرد
مانع نشو و نما نیست گران پایی سرو
زان مبدل نکند جامه خود را هرگز
کز تن خویش بود جامه زیبایی سرو
دست آزاده و دریوزه حاجت، هیهات
برنیاید ز بغل پنجه گیرایی سرو
می شود دیده ور از فیض نظربازان حسن
قمری از طوق بود دیده بینایی سرو
دل آزاده نگردد ز گرفتاران باز
کم ز قمری نشود وحشت تنهایی سرو
راستی پیشه خود کن که بود سبز مدام
مجلس افروزی شمع و چمن آرایی سرو
نفس سرد خزان باد بهارست او را
نیست در باغ نهالی به شکیبایی سرو
گر زند با قد او لاف رعونت، از آه
می کنم فاخته ای جامه مینایی سرو
آسمان در نظر همت مردان پست است
نرسد سبزه خوابیده به رعنایی سرو
کاهلان سنگ ره گرمروان می گردند
که زمین گیر شود آب ز همپایی سرو
صائب از عالم بالا به تو فیضی نرسد
تا چو قمری نشوی واله و شیدایی سرو
هر سیه رو نشود پرده یکتایی سرو
نشود دیده حق بین دودل از کثرت خلق
چه خلل می رسد از برگ به یکتایی سرو؟
حسن گلهای چمن پا به رکاب است تمام
پای برجاست مخلد چمن آرایی سرو
از سرافرازی حسن است نه از کوتاهی
به زمین گر نکشد دامن رعنایی سرو
دو سه روزی است نظربازی بلبل با گل
در خزان سبز بود بخت تماشایی سرو
سفر عالم بالا به قدم نتوان کرد
مانع نشو و نما نیست گران پایی سرو
زان مبدل نکند جامه خود را هرگز
کز تن خویش بود جامه زیبایی سرو
دست آزاده و دریوزه حاجت، هیهات
برنیاید ز بغل پنجه گیرایی سرو
می شود دیده ور از فیض نظربازان حسن
قمری از طوق بود دیده بینایی سرو
دل آزاده نگردد ز گرفتاران باز
کم ز قمری نشود وحشت تنهایی سرو
راستی پیشه خود کن که بود سبز مدام
مجلس افروزی شمع و چمن آرایی سرو
نفس سرد خزان باد بهارست او را
نیست در باغ نهالی به شکیبایی سرو
گر زند با قد او لاف رعونت، از آه
می کنم فاخته ای جامه مینایی سرو
آسمان در نظر همت مردان پست است
نرسد سبزه خوابیده به رعنایی سرو
کاهلان سنگ ره گرمروان می گردند
که زمین گیر شود آب ز همپایی سرو
صائب از عالم بالا به تو فیضی نرسد
تا چو قمری نشوی واله و شیدایی سرو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱۵
عنان به طول امل داده ای دریغ از تو
به کوچه غلط افتاده ای دریغ از تو
دلی که هر دو جهان رونمای او نشود
به هیچ و پوچ ز کف داده ای دریغ از تو
چو سرو با همه باری که بسته ای بر دل
دلت خوش است که آزاده ای دریغ از تو
برای خرده سهلی که می رود بر باد
غمین چو غنچه نگشاده ای دریغ از تو
فتاده است مکرر ز چشم ما دنیا
ازین فتاده تو افتاده ای دریغ از تو
به محفلی که ادب پا به احتیاط نهد
عنان گسسته تر از باده ای دریغ از تو
درین چمن که گل از شوق آب می گردد
چو آب آینه استاده ای دریغ از تو
در امید که هرگز نبسته ای بر خلق
به روی صائب نگشاده ای دریغ از تو
به کوچه غلط افتاده ای دریغ از تو
دلی که هر دو جهان رونمای او نشود
به هیچ و پوچ ز کف داده ای دریغ از تو
چو سرو با همه باری که بسته ای بر دل
دلت خوش است که آزاده ای دریغ از تو
برای خرده سهلی که می رود بر باد
غمین چو غنچه نگشاده ای دریغ از تو
فتاده است مکرر ز چشم ما دنیا
ازین فتاده تو افتاده ای دریغ از تو
به محفلی که ادب پا به احتیاط نهد
عنان گسسته تر از باده ای دریغ از تو
درین چمن که گل از شوق آب می گردد
چو آب آینه استاده ای دریغ از تو
در امید که هرگز نبسته ای بر خلق
به روی صائب نگشاده ای دریغ از تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲۵
مشو چو موج شلاین به هر کنار و برو
کمند طول امل را فراهم آر و برو
جهان تیره نه جای سپیدکاران است
سبک ز دل نفسی چون سحر برآر و برو
بریز برگ تعلق ز خود مسیحاوار
سر سپهر به زیر قدم درآر و برو
قمار عشق ندارد ندامت از دنبال
بباز هر دو جهان را درین قمار و برو
نثار توست همه گنج های روی زمین
مشو مقید سیم و زر نثار و برو
مکن چو شمع به یک خانه عمر خود را صرف
چو آفتاب به هر جا سری بدار و برو
جهان شکار و تو چون برق بر جناح سفر
بگیر ران کبابی ازین شکار و برو
چو پیش روی تو آید هر آنچه می کاری
مکن نگاه به دنبال خود، بکار و برو
چو رفتن از سر کوی وجود ناچارست
چو شمع، ماتم خود پیشتر بدار و برو
ز انتظار مکش طایران قدسی را
سری ز بیضه درین آشیان برآ و برو
به یک رفیق موافق بساز در عالم
منافقان جهان را به هم گذار و برو
ز لاله زار جهان نیست حاصلی جز داغ
مبند دل به تماشای لاله زار و برو
نسیم مصر طلبکار پاک چشمان است
سفید ساز نظر را ز انتظار و برو
مشو مقید ویرانه جهان چون سیل
سبک دو پای تعلق (ز) گل برآر و برو
ز فیض بی ثمری سرو فارغ از سنگ است
به برگ سبز قناعت کن از (بهار) و برو
زمین پاک درین روزگار اکسیرست
مریز دانه خود را به شوره زار و برو
به قدر سعی، صفا یافتند راهروان
به هر دو گام درین راه سر مخار و برو
هزار زخم نمایان اگر خوری بر دل
به روی دشمن خونخوار خود میار و برو
مباد دولت بیدار را به خواب دهی
نمک به چشم گرانخواب خود فشار و برو
چو می برند بخواهی نخواهی از دستت
ببوس نقد دل و بر زمین گذار و برو
حریف راهزنان عدم نمی گردی
به زلف او دل و دین و خرد سپار و برو
میانجی می و مینا نه کار سنگ بود
دل مرا و غمش را به هم گذار و برو
جهان کرایه دیدن نمی کند صائب
چو غنچه سر ز گریبان برون میار و برو
جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
به هر زمین که رسی دانه ای بکار و برو
کمند طول امل را فراهم آر و برو
جهان تیره نه جای سپیدکاران است
سبک ز دل نفسی چون سحر برآر و برو
بریز برگ تعلق ز خود مسیحاوار
سر سپهر به زیر قدم درآر و برو
قمار عشق ندارد ندامت از دنبال
بباز هر دو جهان را درین قمار و برو
نثار توست همه گنج های روی زمین
مشو مقید سیم و زر نثار و برو
مکن چو شمع به یک خانه عمر خود را صرف
چو آفتاب به هر جا سری بدار و برو
جهان شکار و تو چون برق بر جناح سفر
بگیر ران کبابی ازین شکار و برو
چو پیش روی تو آید هر آنچه می کاری
مکن نگاه به دنبال خود، بکار و برو
چو رفتن از سر کوی وجود ناچارست
چو شمع، ماتم خود پیشتر بدار و برو
ز انتظار مکش طایران قدسی را
سری ز بیضه درین آشیان برآ و برو
به یک رفیق موافق بساز در عالم
منافقان جهان را به هم گذار و برو
ز لاله زار جهان نیست حاصلی جز داغ
مبند دل به تماشای لاله زار و برو
نسیم مصر طلبکار پاک چشمان است
سفید ساز نظر را ز انتظار و برو
مشو مقید ویرانه جهان چون سیل
سبک دو پای تعلق (ز) گل برآر و برو
ز فیض بی ثمری سرو فارغ از سنگ است
به برگ سبز قناعت کن از (بهار) و برو
زمین پاک درین روزگار اکسیرست
مریز دانه خود را به شوره زار و برو
به قدر سعی، صفا یافتند راهروان
به هر دو گام درین راه سر مخار و برو
هزار زخم نمایان اگر خوری بر دل
به روی دشمن خونخوار خود میار و برو
مباد دولت بیدار را به خواب دهی
نمک به چشم گرانخواب خود فشار و برو
چو می برند بخواهی نخواهی از دستت
ببوس نقد دل و بر زمین گذار و برو
حریف راهزنان عدم نمی گردی
به زلف او دل و دین و خرد سپار و برو
میانجی می و مینا نه کار سنگ بود
دل مرا و غمش را به هم گذار و برو
جهان کرایه دیدن نمی کند صائب
چو غنچه سر ز گریبان برون میار و برو
جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
به هر زمین که رسی دانه ای بکار و برو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳۱
میخانه ای که شوق تو باشد مدام او
دایم به زور باده زند دور، جام او
سنگ ملامتی که به هم بشکند ترا
چون کعبه واجب است به جان احترام او
طومار درد و داغ عزیزان رفته است
این مهلتی که عمر درازست نام او
رحم است بر کسی که شود خرج مردگان
چون حافظ مزار سراسر کلام او
در هر سری که هست تمنای گلرخی
از بوی گل پری زده گردد مشام او
در هر دلی که عشق الهی کند نزول
چون کعبه جای کسب هوا نیست بام او
صائب بس است قسمت من خون دل ز عشق
دست که می رسد به می لعل فام او؟
دایم به زور باده زند دور، جام او
سنگ ملامتی که به هم بشکند ترا
چون کعبه واجب است به جان احترام او
طومار درد و داغ عزیزان رفته است
این مهلتی که عمر درازست نام او
رحم است بر کسی که شود خرج مردگان
چون حافظ مزار سراسر کلام او
در هر سری که هست تمنای گلرخی
از بوی گل پری زده گردد مشام او
در هر دلی که عشق الهی کند نزول
چون کعبه جای کسب هوا نیست بام او
صائب بس است قسمت من خون دل ز عشق
دست که می رسد به می لعل فام او؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴۶
دام و کمند گردن دلهاست آرزو
دل مشت خار و موجه دریاست آرزو
از دامن گشاده صحرای سینه ها
چون موجه سراب سبکپاست آرزو
از چشم سوزن است دل خلق تنگتر
تا چون گره به رشته جانهاست آرزو
هر لحظه خار پیرهن یوسفی شود
گستاختر ز دست زلیخاست آرزو
گردی پدید نیست ازان آرزوی دل
در عالمی که بادیه پیماست آرزو
از آرزوست عالم ایجاد منتظم
عالم بپاست تا به سرپاست آرزو
چون خر به گل ز همت پست تو مانده است
ورنه براق عالم بالاست آرزو
باقی شود چو صرف کنی در امور خیر
هرچند بی ثبات چو دنیاست آرزو
تا در تو هست خار هوس همچو گردباد
بیهوده گرد دامن صحراست آرزو
عیسی به چرخ از دل بی آرزو رسید
دل ساده کن که سلسله پاست آرزو
مهر سکوت با دل بی آرزو خوش است
از خامشی چه سود چو گویاست آرزو
هر کوچه ای که هست چو خورشید می دود
یارب ز جستجوی که شیداست آرزو؟
با خاک شد برابر ازین طفل مشربان
ورنه ز نقص و عیب مبراست آرزو
زاهد اگر ز لذت دنیا گشته است
چون طفل روزه دار سراپاست آرزو
در روزگار پاکی دامان حسن تو
دست ز کار رفته دلهاست آرزو
کوتاه نیست دست تمنا ز هیچ کام
جام جهان نمای نظرهاست آرزو
از آرزو اثر نبود در دل درست
خونابه جراحت دلهاست آرزو
نتوان زدن به تیر هوایی نشانه را
مقصود دل کجا و کجاهاست آرزو
صائب چو مومیایی و چون سنگ روز و شب
در بستن و شکستن دلهاست آرزو
این آن غزل که مولوی روم گفته است
گر گوهری ببین که چه دریاست آرزو
دل مشت خار و موجه دریاست آرزو
از دامن گشاده صحرای سینه ها
چون موجه سراب سبکپاست آرزو
از چشم سوزن است دل خلق تنگتر
تا چون گره به رشته جانهاست آرزو
هر لحظه خار پیرهن یوسفی شود
گستاختر ز دست زلیخاست آرزو
گردی پدید نیست ازان آرزوی دل
در عالمی که بادیه پیماست آرزو
از آرزوست عالم ایجاد منتظم
عالم بپاست تا به سرپاست آرزو
چون خر به گل ز همت پست تو مانده است
ورنه براق عالم بالاست آرزو
باقی شود چو صرف کنی در امور خیر
هرچند بی ثبات چو دنیاست آرزو
تا در تو هست خار هوس همچو گردباد
بیهوده گرد دامن صحراست آرزو
عیسی به چرخ از دل بی آرزو رسید
دل ساده کن که سلسله پاست آرزو
مهر سکوت با دل بی آرزو خوش است
از خامشی چه سود چو گویاست آرزو
هر کوچه ای که هست چو خورشید می دود
یارب ز جستجوی که شیداست آرزو؟
با خاک شد برابر ازین طفل مشربان
ورنه ز نقص و عیب مبراست آرزو
زاهد اگر ز لذت دنیا گشته است
چون طفل روزه دار سراپاست آرزو
در روزگار پاکی دامان حسن تو
دست ز کار رفته دلهاست آرزو
کوتاه نیست دست تمنا ز هیچ کام
جام جهان نمای نظرهاست آرزو
از آرزو اثر نبود در دل درست
خونابه جراحت دلهاست آرزو
نتوان زدن به تیر هوایی نشانه را
مقصود دل کجا و کجاهاست آرزو
صائب چو مومیایی و چون سنگ روز و شب
در بستن و شکستن دلهاست آرزو
این آن غزل که مولوی روم گفته است
گر گوهری ببین که چه دریاست آرزو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴۷
یک صافدل در انجمن روزگار کو؟
عالم گرفت تیرگی آیینه دار کو؟
هر جا که هست صاف ضمیری شکسته است
آیینه درست درین زنگبار کو؟
چون ریگ، تشنه اند حریفان به خون هم
در قلزم فلک گهر آبدار کو؟
خونین دلی چو نافه درین دشت پرشکار
کاآفاق را کند به نفس مشکبار کو؟
تا تیغ کهکشان بدر آرد ز دست چرخ
یک مرد سرگذشته درین روزگار کو؟
بی خون دل ز چرخ فراغت طمع مدار
بر خوان سفله نعمت بی انتظار کو؟
پروانه تا به شمع رسید آرمیده شد
دریای بی قراری ما را کنار کو؟
ای آن که دم ز رهروی عشق می زنی
در پرده نظر، اثر زخم خار کو؟
چون شمع اگر ترا به جگر هست آتشی
رنگ شکسته و مژه اشکبار کو؟
تا صبر هست درد به درمان نمی رسد
دردی که از شکیب برآرد دمار کو؟
تب لرزه آفتاب جهان را گرفته است
هنگامه گرم ساز درین روزگار کو؟
در آتش است نعل سفر کوه طور را
در زیر بار عشق تن بردبار کو؟
چون شمع زیر دامن صحرای روزگار
مانند لاله یک جگر داغدار کو؟
ناصح عبث ز ریگ روان سبحه می زند
داغ درون سوختگان را شمار کو؟
دولت بود به پای تو مردن به اختیار
اما نیازمند ترا اختیار کو؟
این آن غزل که حضرت عطار گفته است
از آتش سماع دلی بی قرار کو؟
عالم گرفت تیرگی آیینه دار کو؟
هر جا که هست صاف ضمیری شکسته است
آیینه درست درین زنگبار کو؟
چون ریگ، تشنه اند حریفان به خون هم
در قلزم فلک گهر آبدار کو؟
خونین دلی چو نافه درین دشت پرشکار
کاآفاق را کند به نفس مشکبار کو؟
تا تیغ کهکشان بدر آرد ز دست چرخ
یک مرد سرگذشته درین روزگار کو؟
بی خون دل ز چرخ فراغت طمع مدار
بر خوان سفله نعمت بی انتظار کو؟
پروانه تا به شمع رسید آرمیده شد
دریای بی قراری ما را کنار کو؟
ای آن که دم ز رهروی عشق می زنی
در پرده نظر، اثر زخم خار کو؟
چون شمع اگر ترا به جگر هست آتشی
رنگ شکسته و مژه اشکبار کو؟
تا صبر هست درد به درمان نمی رسد
دردی که از شکیب برآرد دمار کو؟
تب لرزه آفتاب جهان را گرفته است
هنگامه گرم ساز درین روزگار کو؟
در آتش است نعل سفر کوه طور را
در زیر بار عشق تن بردبار کو؟
چون شمع زیر دامن صحرای روزگار
مانند لاله یک جگر داغدار کو؟
ناصح عبث ز ریگ روان سبحه می زند
داغ درون سوختگان را شمار کو؟
دولت بود به پای تو مردن به اختیار
اما نیازمند ترا اختیار کو؟
این آن غزل که حضرت عطار گفته است
از آتش سماع دلی بی قرار کو؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴۹
از اهل حق اگر نظری یافتی بگو
بی خون دل اگر گهری یافتی بگو
از توتیای اهل نظر خاک مفلس است
زین توتیا اگر قدری یافتی بگو
از رشته وجود سری ما نیافتیم
ای موشکاف اگر تو سری یافتی بگو
ما در هوای صاف قمر را نیافتیم
تو زیر ابر اگر قمری یافتی بگو
جز نعل واژگونه درین دشت پرفریب
از راهبر اگر اثری یافتی بگو
در پرده حباب به جز آب هیچ نیست
تو شوخ چشم اگر دگری یافتی بگو
آنان که یافتند خبر بی خبر شدند
ای بی خبر اگر خبری یافتی بگو
ما از چمن به برگ خزان دیده ساختیم
چون غنچه گر تو مشت زری یافتی بگو
گم کرده ایم ما سر و پا در محیط عشق
زین بحر اگر تو پا و سری یافتی بگو
ای ذره در سراسر بازار کاینات
جز آفتاب دیده وری یافتی بگو
زین تیره خاکدان به خیابان باغ خلد
غیر از شکاف سینه دری یافتی بگو
در حلقه وجود که گرداب فتنه است
جز چشم یار فتنه گری یافتی بگو
مرگ است چاره زندگی ناگوار را
جز مرگ اگر تو چاره گری یافتی بگو
غیر از فکندن سپر اینجا سلاح نیست
تو غیر ازین اگر سپری یافتی بگو
جز حسرت و ندامت و افسوس بی شمار
از زندگی اگر ثمری یافتی بگو
غیر از دل گرامی دریاکشان عشق
در نه صدف اگر گهری یافتی بگو
سوگند می دهم به سر زلف خود ترا
کز من اگر شکسته تری یافتی بگو
این آن غزل که قاسم انوار گفته است
از سر کار اگر خبری یافتی بگو
بی خون دل اگر گهری یافتی بگو
از توتیای اهل نظر خاک مفلس است
زین توتیا اگر قدری یافتی بگو
از رشته وجود سری ما نیافتیم
ای موشکاف اگر تو سری یافتی بگو
ما در هوای صاف قمر را نیافتیم
تو زیر ابر اگر قمری یافتی بگو
جز نعل واژگونه درین دشت پرفریب
از راهبر اگر اثری یافتی بگو
در پرده حباب به جز آب هیچ نیست
تو شوخ چشم اگر دگری یافتی بگو
آنان که یافتند خبر بی خبر شدند
ای بی خبر اگر خبری یافتی بگو
ما از چمن به برگ خزان دیده ساختیم
چون غنچه گر تو مشت زری یافتی بگو
گم کرده ایم ما سر و پا در محیط عشق
زین بحر اگر تو پا و سری یافتی بگو
ای ذره در سراسر بازار کاینات
جز آفتاب دیده وری یافتی بگو
زین تیره خاکدان به خیابان باغ خلد
غیر از شکاف سینه دری یافتی بگو
در حلقه وجود که گرداب فتنه است
جز چشم یار فتنه گری یافتی بگو
مرگ است چاره زندگی ناگوار را
جز مرگ اگر تو چاره گری یافتی بگو
غیر از فکندن سپر اینجا سلاح نیست
تو غیر ازین اگر سپری یافتی بگو
جز حسرت و ندامت و افسوس بی شمار
از زندگی اگر ثمری یافتی بگو
غیر از دل گرامی دریاکشان عشق
در نه صدف اگر گهری یافتی بگو
سوگند می دهم به سر زلف خود ترا
کز من اگر شکسته تری یافتی بگو
این آن غزل که قاسم انوار گفته است
از سر کار اگر خبری یافتی بگو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵۶
بوالهوس از خط نظر پوشید زان روی چو ماه
خط به چشم بی سوادان می کند عالم سیاه
گفتم از خط خارخار عشق من کمتر شود
شد خطش دام تماشای دگر بهر نگاه
از غبار خط یکی صد گشت پیچ و تاب زلف
شد علم انگشت زنهاری ز گرد این سپاه
وصف کردم تا به ماه آن چهره را از سادگی
از زمین تا آسمان ممنون من گردید ماه!
بر گواهان لباسی گر چه نبود اعتماد
ماه کنعان را بود بس چاک پیراهن گواه
تن به امداد خسیسان درمده چون ماه مصر
کافکنند از قیمت نازل ترا دیگر به چاه
بر سبکروحان گرانی می کند اندک غمی
لنگر پرواز گردد دیده ها را برگ کاه
هر که بر حرفم نهد انگشت، ریزد خون خویش
کشته گردد مار کجرو چون گذارد پا به راه
دست بی ریزش فقیران را وبال گردن است
ابر بی باران کند دلهای روشن را سیاه
در بلا بودن بود صائب به از بیم بلا
از هوا گیرد خموشی را چراغ صبحگاه
خط به چشم بی سوادان می کند عالم سیاه
گفتم از خط خارخار عشق من کمتر شود
شد خطش دام تماشای دگر بهر نگاه
از غبار خط یکی صد گشت پیچ و تاب زلف
شد علم انگشت زنهاری ز گرد این سپاه
وصف کردم تا به ماه آن چهره را از سادگی
از زمین تا آسمان ممنون من گردید ماه!
بر گواهان لباسی گر چه نبود اعتماد
ماه کنعان را بود بس چاک پیراهن گواه
تن به امداد خسیسان درمده چون ماه مصر
کافکنند از قیمت نازل ترا دیگر به چاه
بر سبکروحان گرانی می کند اندک غمی
لنگر پرواز گردد دیده ها را برگ کاه
هر که بر حرفم نهد انگشت، ریزد خون خویش
کشته گردد مار کجرو چون گذارد پا به راه
دست بی ریزش فقیران را وبال گردن است
ابر بی باران کند دلهای روشن را سیاه
در بلا بودن بود صائب به از بیم بلا
از هوا گیرد خموشی را چراغ صبحگاه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵۷
نفس ظلمانی نمی دارد محابا از گناه
نیست پروا طفل زنگی را ز پستان سیاه
از هوا گیرند بی مغزان حدیث پوچ را
کهربا را می پرد چشم از برای برگ کاه
می کند دل را سیه نور چراغ عاریت
نیست ممکن شستن داغ کلف از روی ماه
زینهار از کنج عزلت پای خود بیرون منه
کز بها افتاد یوسف تا برون آمد ز چاه
نیست در پایان عمر از رعشه پیران را گزیر
بر فروغ خویش می لرزد چراغ صبحگاه
سجده شکرش به دامان قیامت می کشد
هر که را صائب شود آن طاق ابرو قبله گاه
نیست پروا طفل زنگی را ز پستان سیاه
از هوا گیرند بی مغزان حدیث پوچ را
کهربا را می پرد چشم از برای برگ کاه
می کند دل را سیه نور چراغ عاریت
نیست ممکن شستن داغ کلف از روی ماه
زینهار از کنج عزلت پای خود بیرون منه
کز بها افتاد یوسف تا برون آمد ز چاه
نیست در پایان عمر از رعشه پیران را گزیر
بر فروغ خویش می لرزد چراغ صبحگاه
سجده شکرش به دامان قیامت می کشد
هر که را صائب شود آن طاق ابرو قبله گاه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶۸
این چه خورشیدست یارب از افق تابان شده؟
کز تماشایش فلک یک دیده حیران شده
می شود خورشید تابان را گلاب پیرهن
هر که را دل آب چون شبنم درین بستان شده
می دود گوی سعادت در رکاب دولتش
قامت هر کس ز بار درد چون چوگان شده
شکوه از پست و بلند دهر کافرنعمتی است
سیل در کهسار از سختی سبک جولان شده
می برد دل بس که شیرین کاری فرهاد من
خانه آیینه بر شیرین لبان زندان شده
گرد خواری پیش خیز کاروان عزت است
حسن یوسف خوش قماش از سیلی اخوان شده
روزن خورشید را کرده است دود دل سیاه
بس که دل بر آتش رخسار او بریان شده
از شکوه خود سبک کرده است کوه قاف را
هر که چون عنقا ز چشم مردمان پنهان شده
چرب نرمی را نباشد چوبکاری در قفا
از خلال آسوده است آن کس که بی دندان شده
می تواند شهپر اقبال چون شاهین گشود
پیش هر کس چون ترازو سنگ و زر یکسان شده
در دل صافم غبار کینه نتوان یافتن
مهره گل در محیطم گوهر غلطان شده
ماه عیدم در غبار از چشم پنهان گشته است
تا به ساحل کشتیم زین بحر بی پایان شده
گشتم از اشک ندامت مخزن گنج گهر
خانه من چون صدف معمور ازین باران شده
هر که را آیینه گشت از خودنمایی سد راه
چون سکندر ناامید از چشمه حیوان شده
از کمان آسمان صائب گشاد دل مجو
خنده سوفار اینجا غنچه چون پیکان شده
کز تماشایش فلک یک دیده حیران شده
می شود خورشید تابان را گلاب پیرهن
هر که را دل آب چون شبنم درین بستان شده
می دود گوی سعادت در رکاب دولتش
قامت هر کس ز بار درد چون چوگان شده
شکوه از پست و بلند دهر کافرنعمتی است
سیل در کهسار از سختی سبک جولان شده
می برد دل بس که شیرین کاری فرهاد من
خانه آیینه بر شیرین لبان زندان شده
گرد خواری پیش خیز کاروان عزت است
حسن یوسف خوش قماش از سیلی اخوان شده
روزن خورشید را کرده است دود دل سیاه
بس که دل بر آتش رخسار او بریان شده
از شکوه خود سبک کرده است کوه قاف را
هر که چون عنقا ز چشم مردمان پنهان شده
چرب نرمی را نباشد چوبکاری در قفا
از خلال آسوده است آن کس که بی دندان شده
می تواند شهپر اقبال چون شاهین گشود
پیش هر کس چون ترازو سنگ و زر یکسان شده
در دل صافم غبار کینه نتوان یافتن
مهره گل در محیطم گوهر غلطان شده
ماه عیدم در غبار از چشم پنهان گشته است
تا به ساحل کشتیم زین بحر بی پایان شده
گشتم از اشک ندامت مخزن گنج گهر
خانه من چون صدف معمور ازین باران شده
هر که را آیینه گشت از خودنمایی سد راه
چون سکندر ناامید از چشمه حیوان شده
از کمان آسمان صائب گشاد دل مجو
خنده سوفار اینجا غنچه چون پیکان شده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷۰
عمر خود صرف نصیحت ساختم بی فایده
در زمین شور تخم انداختم بی فایده
چون جرس از ناله بیهوده در این کاروان
خویشتن را از زبان انداختم بی فایده
بود وصل کعبه مقصود در بی توشگی
من به فکر زاد، موسم باختم بی فایده
بود در بی خانمانی عشرت روی زمین
من ز آب و گل عمارت ساختم بی فایده
هیچ نقشی بر مراد چشم من صورت نبست
سالها آیینه را پرداختم بی فایده
از سبک مغزی درین دریای بی ساحل چو موج
لنگر تمکین خود را باختم بی فایده
در خطرگاهی که دامن بر کمر بسته است کوه
من ز غفلت رخت خواب انداختم بی فایده
بود بیرون از جهت آن کعبه حاجت روا
من به هر جانب ز غفلت تاختم بی فایده
با وجود بی بری، در حلقه آزادگان
گردن دعوی چو سرو افراختم بی فایده
چون دو لب تیغ دودم صائب ز بستن می شود
من چرا تیغ زبان را آختم بی فایده؟
در زمین شور تخم انداختم بی فایده
چون جرس از ناله بیهوده در این کاروان
خویشتن را از زبان انداختم بی فایده
بود وصل کعبه مقصود در بی توشگی
من به فکر زاد، موسم باختم بی فایده
بود در بی خانمانی عشرت روی زمین
من ز آب و گل عمارت ساختم بی فایده
هیچ نقشی بر مراد چشم من صورت نبست
سالها آیینه را پرداختم بی فایده
از سبک مغزی درین دریای بی ساحل چو موج
لنگر تمکین خود را باختم بی فایده
در خطرگاهی که دامن بر کمر بسته است کوه
من ز غفلت رخت خواب انداختم بی فایده
بود بیرون از جهت آن کعبه حاجت روا
من به هر جانب ز غفلت تاختم بی فایده
با وجود بی بری، در حلقه آزادگان
گردن دعوی چو سرو افراختم بی فایده
چون دو لب تیغ دودم صائب ز بستن می شود
من چرا تیغ زبان را آختم بی فایده؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷۱
در گلستان برگ عیش اندوختم بی فایده
چون گل از جمعیت خود سوختم بی فایده
کیمیای رستگاری بود در دست تهی
من ز غفلت سیم و زر اندوختم بی فایده
گشت از ترک ادب هر بی حیایی کامیاب
من درین محفل ادب آموختم بی فایده
گوهر مقصود در گنجینه دل فرش بود
من درین دریا نفس را سوختم بی فایده
نیست جز تسلیم ساحل عالم پرشور را
من درین دریا شنا آموختم بی فایده
ساده می بایست کردن دل ز هر نقشی که هست
من دماغ از علم رسمی سوختم بی فایده
نیست رقت در دل سر در هوایان یک شرر
در حضور شمع خود را سوختم بی فایده
از جواهر سرمه من دیده ای بینا نشد
در ره کوران چراغ افروختم بی فایده
نیست در آهن دلان پیوند نیکان را اثر
سوزن خود را به عیسی دوختم بی فایده
این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
عمرها علم و ادب آموختم بی فایده
چون گل از جمعیت خود سوختم بی فایده
کیمیای رستگاری بود در دست تهی
من ز غفلت سیم و زر اندوختم بی فایده
گشت از ترک ادب هر بی حیایی کامیاب
من درین محفل ادب آموختم بی فایده
گوهر مقصود در گنجینه دل فرش بود
من درین دریا نفس را سوختم بی فایده
نیست جز تسلیم ساحل عالم پرشور را
من درین دریا شنا آموختم بی فایده
ساده می بایست کردن دل ز هر نقشی که هست
من دماغ از علم رسمی سوختم بی فایده
نیست رقت در دل سر در هوایان یک شرر
در حضور شمع خود را سوختم بی فایده
از جواهر سرمه من دیده ای بینا نشد
در ره کوران چراغ افروختم بی فایده
نیست در آهن دلان پیوند نیکان را اثر
سوزن خود را به عیسی دوختم بی فایده
این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
عمرها علم و ادب آموختم بی فایده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷۴
در دل من رشته آمال می گردد گره
زلف در این تنگنا چون خال می گردد گره
نطق من در وقت عرض حال می گردد گره
حال چون آمد زبان قال می گردد گره
گرد سرگردیدن ما گرد دل گردیدن است
در حضور شمع ما را بال می گردد گره
صحبت افسردگان افسردگی می آورد
اشک نیسان در صدف فی الحال می گردد گره
آتشین تبخال باشد حاصل موج سراب
در دل آخر رشته آمال می گردد گره
بستگی دارد گشایش ها مهیا پیش دست
گفتگو کم در زبان لال می گردد گره
خرج خاک تیره می گردد چو قارون دانه اش
در دل هر کس که حرص مال می گردد گره
از تأمل می شود کوتاه راه دور عشق
راهرو اینجا ز استعجال می گردد گره
رزق من امروز تنگ از چشم تنگ چرخ نیست
آب من پیوسته در غربال می گردد گره
هست هر کس را که باغ دلگشایی در نظر
در پس زانو چو اهل حال می گردد گره
رنگ و بو هم می شود روشندلان را سنگ راه
گر عرق بر چهره های آل می گردد گره
مهر خاموشی نگیرد پیش آه گرم را
تب کجا در عقده تبخال می گردد گره؟
عقده مشکل حریف ناخن الماس نیست
آرزو کی در دل اقبال می گردد گره؟
ناله من هر کجا طومار خونین وا کند
بلبلان را سر به زیر بال می گردد گره
همچو مردان بگسل از سوزن کز این دجال چشم
رشته بی قید را دنبال می گردد گره
بر لب آتش بیان صائب از دلبستگی
گفتگوی عشق چون تبخال می گردد گره
زلف در این تنگنا چون خال می گردد گره
نطق من در وقت عرض حال می گردد گره
حال چون آمد زبان قال می گردد گره
گرد سرگردیدن ما گرد دل گردیدن است
در حضور شمع ما را بال می گردد گره
صحبت افسردگان افسردگی می آورد
اشک نیسان در صدف فی الحال می گردد گره
آتشین تبخال باشد حاصل موج سراب
در دل آخر رشته آمال می گردد گره
بستگی دارد گشایش ها مهیا پیش دست
گفتگو کم در زبان لال می گردد گره
خرج خاک تیره می گردد چو قارون دانه اش
در دل هر کس که حرص مال می گردد گره
از تأمل می شود کوتاه راه دور عشق
راهرو اینجا ز استعجال می گردد گره
رزق من امروز تنگ از چشم تنگ چرخ نیست
آب من پیوسته در غربال می گردد گره
هست هر کس را که باغ دلگشایی در نظر
در پس زانو چو اهل حال می گردد گره
رنگ و بو هم می شود روشندلان را سنگ راه
گر عرق بر چهره های آل می گردد گره
مهر خاموشی نگیرد پیش آه گرم را
تب کجا در عقده تبخال می گردد گره؟
عقده مشکل حریف ناخن الماس نیست
آرزو کی در دل اقبال می گردد گره؟
ناله من هر کجا طومار خونین وا کند
بلبلان را سر به زیر بال می گردد گره
همچو مردان بگسل از سوزن کز این دجال چشم
رشته بی قید را دنبال می گردد گره
بر لب آتش بیان صائب از دلبستگی
گفتگوی عشق چون تبخال می گردد گره
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷۵
در دل از نادان فزون صاحب هنر دارد گره
سرو موزون از درختان بیشتر دارد گره
در گلستان جهان هر لاله رخساری که هست
از غم عشق تو آهی در جگر دارد گره
در گرفتاری حلاوت های عالم مضمرست
نی به هر بندی جدا تنگ شکر دارد گره
بس که می پیچم دل شبها به یاد زلف او
هر رگم از رشته تب بیشتر دارد گره
از دو ناخن گر گره وا می شود، چون از صدف
بر جبین خویشتن دایم گهر دارد گره؟
آه سردی از لب هر کس که می گردد بلند
آفتابی در ته دل چون سحر دارد گره
رشته نگسسته باشد بی گره، چون اشک من
نگسلد هر چند از هم بیشتر دارد گره؟
نیست جای پرفشانی تنگنای آسمان
ورنه دل در سینه چندین بال و پر دارد گره
تا شدم از غنچه خسبان، شد پر از گل دامنم
در گشاد کارها دست دگر دارد گره
چون گشاید کار من زان در که دربانش ز منع
از دم عقرب بر ابرو بیشتر دارد گره
از سبک مغزی به فرقش تیغ می بارد مدام
بر جبین خویش هر کس چون سپر دارد گره
یک گره افزون نباشد رشته زنار را
سبحه تزویر از صد رهگذر دارد گره
ریخت چون برگ خزان از عقده دل ناخنم
حرف پوچ است این که از ناخن خطر دارد گره
در تلاش رشته کار من بی دست و پا
با همه بی دست و پایی بال و پر دارد گره
قرب حق در قبض بیش از بسط عارف را بود
با گهر در رشته پیوند دگر دارد گره
عقده زود از جبهه اهل کرم وا می شود
از حباب پوچ دریای گهر دارد گره
نیست ممکن سربرآرد از گریبان گهر
رشته از کوتاه بینی تا به سر دارد گره
نیست صائب دلخراشی کار اشک صافدل
ورنه در هر قطره ای صد نیشتر دارد گره
سرو موزون از درختان بیشتر دارد گره
در گلستان جهان هر لاله رخساری که هست
از غم عشق تو آهی در جگر دارد گره
در گرفتاری حلاوت های عالم مضمرست
نی به هر بندی جدا تنگ شکر دارد گره
بس که می پیچم دل شبها به یاد زلف او
هر رگم از رشته تب بیشتر دارد گره
از دو ناخن گر گره وا می شود، چون از صدف
بر جبین خویشتن دایم گهر دارد گره؟
آه سردی از لب هر کس که می گردد بلند
آفتابی در ته دل چون سحر دارد گره
رشته نگسسته باشد بی گره، چون اشک من
نگسلد هر چند از هم بیشتر دارد گره؟
نیست جای پرفشانی تنگنای آسمان
ورنه دل در سینه چندین بال و پر دارد گره
تا شدم از غنچه خسبان، شد پر از گل دامنم
در گشاد کارها دست دگر دارد گره
چون گشاید کار من زان در که دربانش ز منع
از دم عقرب بر ابرو بیشتر دارد گره
از سبک مغزی به فرقش تیغ می بارد مدام
بر جبین خویش هر کس چون سپر دارد گره
یک گره افزون نباشد رشته زنار را
سبحه تزویر از صد رهگذر دارد گره
ریخت چون برگ خزان از عقده دل ناخنم
حرف پوچ است این که از ناخن خطر دارد گره
در تلاش رشته کار من بی دست و پا
با همه بی دست و پایی بال و پر دارد گره
قرب حق در قبض بیش از بسط عارف را بود
با گهر در رشته پیوند دگر دارد گره
عقده زود از جبهه اهل کرم وا می شود
از حباب پوچ دریای گهر دارد گره
نیست ممکن سربرآرد از گریبان گهر
رشته از کوتاه بینی تا به سر دارد گره
نیست صائب دلخراشی کار اشک صافدل
ورنه در هر قطره ای صد نیشتر دارد گره