عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵۸
چنین که غمزه خوبان نشست در کینم
مدان که یک نفس ایمن ز فتنه بنشینم
حلال باد چو می خون من بر آن ساقی
که غرقه کرد به یک جرعه تقوی و دینم
چنان اسیر بتم کم ز قبله نیست خبر
ز من حکایت بطحا مپرس کز چینم
گذشت عمر و عمارت نمی پذیرد، از آنک
خراب کرده نظاره نخستینم
به بوستان نروم کان هوس رخت نگذاشت
که دل کشد به سوی ارغوان و نسرینم
خوش است گریه و آن هم نه گوهری ست، کزو
مفرحی بتوان ساخت بهر تسکینم
به خواب دیده ام امشب که در کنار منی
چه خوابهای پریشانست این که می بینم
هنوز با تو مقام دو کون خواهم باخت
اگر چه مهره ز نطع حیات برچینم
بکش به تیغ که راضیست خسرو مسکین
مکش ز بهر خدا از زبان شیرینم
مدان که یک نفس ایمن ز فتنه بنشینم
حلال باد چو می خون من بر آن ساقی
که غرقه کرد به یک جرعه تقوی و دینم
چنان اسیر بتم کم ز قبله نیست خبر
ز من حکایت بطحا مپرس کز چینم
گذشت عمر و عمارت نمی پذیرد، از آنک
خراب کرده نظاره نخستینم
به بوستان نروم کان هوس رخت نگذاشت
که دل کشد به سوی ارغوان و نسرینم
خوش است گریه و آن هم نه گوهری ست، کزو
مفرحی بتوان ساخت بهر تسکینم
به خواب دیده ام امشب که در کنار منی
چه خوابهای پریشانست این که می بینم
هنوز با تو مقام دو کون خواهم باخت
اگر چه مهره ز نطع حیات برچینم
بکش به تیغ که راضیست خسرو مسکین
مکش ز بهر خدا از زبان شیرینم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶۰
به دیده ای که ترا دیده ام نمی یارم
کزان نظر به سوی دیگری به بار آرم
چه وقت بود که افتاد به تو آم سر و کار
که کار سر شد و در سر نمی شود کارم
کجا روم، چه کنم کز تو هر کجا که روم
کمند گیسوی تو می کند گرفتارم
کنون که پیش رخت همچو زلف می پیچم
فرو گذاشت مکن این چنین به یک بارم
مخسپ ایمن از آهی که می زنم هر شب
که فتنه بار توام تا به روز بیدارم
مرا به هر سختی از زبان غمزه مسوز
به دست خویش بزن تیغ، اگر گنه کارم
به پیش روی تو از بیم آنکه کشته شوم
چو شمع سوختم و دم زدن نمی یارم
فتاده بر در تو خسرو و ندانستی
که اوفتاده خود را فرود نگذارم
کزان نظر به سوی دیگری به بار آرم
چه وقت بود که افتاد به تو آم سر و کار
که کار سر شد و در سر نمی شود کارم
کجا روم، چه کنم کز تو هر کجا که روم
کمند گیسوی تو می کند گرفتارم
کنون که پیش رخت همچو زلف می پیچم
فرو گذاشت مکن این چنین به یک بارم
مخسپ ایمن از آهی که می زنم هر شب
که فتنه بار توام تا به روز بیدارم
مرا به هر سختی از زبان غمزه مسوز
به دست خویش بزن تیغ، اگر گنه کارم
به پیش روی تو از بیم آنکه کشته شوم
چو شمع سوختم و دم زدن نمی یارم
فتاده بر در تو خسرو و ندانستی
که اوفتاده خود را فرود نگذارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶۱
به دیدنت که من خو گرفته می آیم
بکش به غمزه که بر خویش می نبخشایم
چو بهر دیدن روی خودم بخواهی کشت
به خشم روی نتابی، گرت به خواب آیم
شبی به خواب نیاسوده ام، بیا که مگر
ز دولت تو به خواب اجل نیاسایم
گریست دیده بسی خون ز رشک حسرت، از آنک
شبی به کوی تو خاری خلید در پایم
ز بهر آنکه نبوسد کسی درت جز من
ز خون دل همه خاک درت بیالایم
گهی فتاده بدم نیم سوخته جانی
وزید بادی از آن کوی و برد بر جایم
برون نمی رود از کام تلخی هجرم
اگر چه من به سخن خسرو شکر خایم
بکش به غمزه که بر خویش می نبخشایم
چو بهر دیدن روی خودم بخواهی کشت
به خشم روی نتابی، گرت به خواب آیم
شبی به خواب نیاسوده ام، بیا که مگر
ز دولت تو به خواب اجل نیاسایم
گریست دیده بسی خون ز رشک حسرت، از آنک
شبی به کوی تو خاری خلید در پایم
ز بهر آنکه نبوسد کسی درت جز من
ز خون دل همه خاک درت بیالایم
گهی فتاده بدم نیم سوخته جانی
وزید بادی از آن کوی و برد بر جایم
برون نمی رود از کام تلخی هجرم
اگر چه من به سخن خسرو شکر خایم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶۲
ما که در راه غم قدم زده ایم
بر خط عافیت رقم زده ایم
تا به طوفان عشق غرقه شدیم
بر سر نه فلک قدم زده ایم
قدمی کو به راه عشق شتافت
دیده بر راه آن قدم زده ایم
چون که اندر وجود نیست ثبات
دست در نامه عدم زده ایم
آستین بر زد آب دیده به رقص
بس که در سینه ساز غم زده ایم
از سر نیستی چو سلطانی
هستی هر دو کون کم زده ایم
بر خط عافیت رقم زده ایم
تا به طوفان عشق غرقه شدیم
بر سر نه فلک قدم زده ایم
قدمی کو به راه عشق شتافت
دیده بر راه آن قدم زده ایم
چون که اندر وجود نیست ثبات
دست در نامه عدم زده ایم
آستین بر زد آب دیده به رقص
بس که در سینه ساز غم زده ایم
از سر نیستی چو سلطانی
هستی هر دو کون کم زده ایم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶۴
غم کشی چند یار خویش کنم
گریه بر روزگار خویش کنم
با دل خویش درد خود گویم
مویه بر سو کوار خویش کنم
می رود چون ز خون دل رقمی
بر درت یادگار خویش کنم
مرغ دامیم کو رخت که دمی
ناله در نوبهار خویش کنم؟
دل نی و جان نی، پیش تو چه کنم؟
که تو را شرمسار خویش کنم
چون به جز غم کسی نه محرم ماست
غم خود غمگسار خویش کنم
یار باید به وقت خوردن غم
خسرو خسته یار خویش کنم
گریه بر روزگار خویش کنم
با دل خویش درد خود گویم
مویه بر سو کوار خویش کنم
می رود چون ز خون دل رقمی
بر درت یادگار خویش کنم
مرغ دامیم کو رخت که دمی
ناله در نوبهار خویش کنم؟
دل نی و جان نی، پیش تو چه کنم؟
که تو را شرمسار خویش کنم
چون به جز غم کسی نه محرم ماست
غم خود غمگسار خویش کنم
یار باید به وقت خوردن غم
خسرو خسته یار خویش کنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷۲
این تویی تا به خواب می بینم
یا به شب آفتاب می بینم
در دل خویشتن خیال لبت
نمکی بر کباب می بینم
یک شب از خویشتن مکن دورم
که ز هجران عذاب می بینم
راز دل چون نهان کنم از اشک
همه بر روی آب می بینم
با که گویم غم تو، کز غم تو
همه عالم خراب می بینم
مگر امروز کز پس عمری
نرگست را به خواب می بینم
جان خسرو، مرو، شتاب مکن
عمر خود در شتاب می بینم
یا به شب آفتاب می بینم
در دل خویشتن خیال لبت
نمکی بر کباب می بینم
یک شب از خویشتن مکن دورم
که ز هجران عذاب می بینم
راز دل چون نهان کنم از اشک
همه بر روی آب می بینم
با که گویم غم تو، کز غم تو
همه عالم خراب می بینم
مگر امروز کز پس عمری
نرگست را به خواب می بینم
جان خسرو، مرو، شتاب مکن
عمر خود در شتاب می بینم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷۴
دوش می رفت و آه می کردم
در پی او نگاه می کردم
هر دم از خون دیده در پی او
قاصدی رو به راه می کردم
شب همه شب ز دود سینه خویش
سرمه در چشم ماه می کردم
ناوک غمزه در دلم می زد
من دلخسته آه می کردم
خون دل تا به روز می خوردم
ناله تا صبحگاه می کردم
گریه می کردم و به حالت خویش
خنده هم گاه گاه می کردم
آفتابی به صبح باز آمد
کانتظارش نگاه می کردم
یافتم عاقبت مهی کاو را
طلبش سال و ماه می کردم
آه اگر باز پس نمی آید
عالمی را سیاه می کردم
گر چه تقصیر ما ز حد بگذشت
کرمش عذر خواه می کردم
بعد از این وقت توبه شد، خسرو
پیش از این گر گناه می کردم
در پی او نگاه می کردم
هر دم از خون دیده در پی او
قاصدی رو به راه می کردم
شب همه شب ز دود سینه خویش
سرمه در چشم ماه می کردم
ناوک غمزه در دلم می زد
من دلخسته آه می کردم
خون دل تا به روز می خوردم
ناله تا صبحگاه می کردم
گریه می کردم و به حالت خویش
خنده هم گاه گاه می کردم
آفتابی به صبح باز آمد
کانتظارش نگاه می کردم
یافتم عاقبت مهی کاو را
طلبش سال و ماه می کردم
آه اگر باز پس نمی آید
عالمی را سیاه می کردم
گر چه تقصیر ما ز حد بگذشت
کرمش عذر خواه می کردم
بعد از این وقت توبه شد، خسرو
پیش از این گر گناه می کردم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷۵
دل به زلفت سپردم و رفتم
در به زنجیر کردم و رفتم
در شب وصل ماندنم بیمار
روز هجران شمردم و رفتم
پیچشی داشتم ز هر مویش
همه از دل ببردم و رفتم
چون غمت جمله قسمت من شد
غم تو جمله خوردم و رفتم
چند گویی که «رو، بمیر از غم »
تو همان دان که مردم و رفتم
گر ترا بود زحمتی از من
زحمت خویش بردم و رفتم
جان خسرو که کس قبول نکرد
هم به خدمت سپردم و رفتم
در به زنجیر کردم و رفتم
در شب وصل ماندنم بیمار
روز هجران شمردم و رفتم
پیچشی داشتم ز هر مویش
همه از دل ببردم و رفتم
چون غمت جمله قسمت من شد
غم تو جمله خوردم و رفتم
چند گویی که «رو، بمیر از غم »
تو همان دان که مردم و رفتم
گر ترا بود زحمتی از من
زحمت خویش بردم و رفتم
جان خسرو که کس قبول نکرد
هم به خدمت سپردم و رفتم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷۶
دل ز مهر تو در که پیوندم؟
دل ز مهرت کجا کند بندم؟
بس که دل می دری و می دوزی
یک دل است و هزار پیوندم
پیش ازینم دلی و دردی بود
دل شد، اکنون به درد خرسندم
به یکی دل غم تو نتوان خورد
بو که زلفت دهد دلی چندم
روی من زعفران شد و زین روی
خیره بر روی خود همی خندم
هر دم از تندباد سینه خویش
صبر از شاخ و بیخ برکندم
پند کم ده مراکز آن بگذشت
که نصیحت کند خردمندم
بعد از این دل به نیکوان ندهم
خسرو، ار جان دهد خداوندم
دل ز مهرت کجا کند بندم؟
بس که دل می دری و می دوزی
یک دل است و هزار پیوندم
پیش ازینم دلی و دردی بود
دل شد، اکنون به درد خرسندم
به یکی دل غم تو نتوان خورد
بو که زلفت دهد دلی چندم
روی من زعفران شد و زین روی
خیره بر روی خود همی خندم
هر دم از تندباد سینه خویش
صبر از شاخ و بیخ برکندم
پند کم ده مراکز آن بگذشت
که نصیحت کند خردمندم
بعد از این دل به نیکوان ندهم
خسرو، ار جان دهد خداوندم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷۹
سحرگه که بیدار گردیده بودم
صبوحی دو سه باده نوشیده بودم
شدم بامدادان بدانسان که دل را
کنم خوش که محمود ژولیده بودم
بتم ناگه آمد به پیش و ز دستم
فرو ریخت هر گل که برچیده بودم
بدیدم رخش را و دیوانه گشتم
من این روز را پیش از این دیده بودم
بخندید بر حال من خلق عالم
که داند که من بر که خندیده بودم
مرنج ار در آویختم با تو، جانا
که دیوانه و مست و شوریده بودم
نگارا، چه خوش آشناها که کردی
هر آبی که از دیده باریده بودم
مرا فتنه بودی، وزان چشم بودی
ترا بنده بودم، وزین دیده بودم
ز غمهای خسرو شدم آزموده
که من عشق بازیت ورزیده بودم
صبوحی دو سه باده نوشیده بودم
شدم بامدادان بدانسان که دل را
کنم خوش که محمود ژولیده بودم
بتم ناگه آمد به پیش و ز دستم
فرو ریخت هر گل که برچیده بودم
بدیدم رخش را و دیوانه گشتم
من این روز را پیش از این دیده بودم
بخندید بر حال من خلق عالم
که داند که من بر که خندیده بودم
مرنج ار در آویختم با تو، جانا
که دیوانه و مست و شوریده بودم
نگارا، چه خوش آشناها که کردی
هر آبی که از دیده باریده بودم
مرا فتنه بودی، وزان چشم بودی
ترا بنده بودم، وزین دیده بودم
ز غمهای خسرو شدم آزموده
که من عشق بازیت ورزیده بودم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸۰
من از دست دل دوش دیوانه بودم
همه شب در افسون و افسانه بودم
غمش بود و من گم شدم در دل خود
که همراه غولی به ویرانه بودم
ز دل شعله شوق می زد به یادش
بر آن شعله شوق پروانه بودم
به مسجد رود صبح هر کس به مذهب
من نامسلمان به بتخانه بودم
دل و جان و تن با خیالش یکی شد
همین من در آن جمع بیگانه بودم
دریغا، خیالش به سیری ندیدم
که شوریده و مست و دیوانه بودم
خرابی خسرو نگفتم به رویش
که بیهوش از آن شکل مستانه بودم
همه شب در افسون و افسانه بودم
غمش بود و من گم شدم در دل خود
که همراه غولی به ویرانه بودم
ز دل شعله شوق می زد به یادش
بر آن شعله شوق پروانه بودم
به مسجد رود صبح هر کس به مذهب
من نامسلمان به بتخانه بودم
دل و جان و تن با خیالش یکی شد
همین من در آن جمع بیگانه بودم
دریغا، خیالش به سیری ندیدم
که شوریده و مست و دیوانه بودم
خرابی خسرو نگفتم به رویش
که بیهوش از آن شکل مستانه بودم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸۲
ز عشقت من خسته جان می خراشم
چگونه ز هر دیده خونی نپاشم؟
به یک جرعه ای، ساقیا، جمله زهدم
کزین بیشتر می نیرزد قماشم
سر گنج شاهان ندارم، مرا بس
رخ خوبرویان وجوه معاشم
به میخانه ها بس که دیوانه گشتم
مرا دیو گیرد چو زو دور باشم
چو بر سر کله شد سفال شرابم
ز سر خود سزد، گر سفالی تراشم
زهی سرخ رویی خسرو که خوش خوی
به سنگ در میکده زد فراشم
چگونه ز هر دیده خونی نپاشم؟
به یک جرعه ای، ساقیا، جمله زهدم
کزین بیشتر می نیرزد قماشم
سر گنج شاهان ندارم، مرا بس
رخ خوبرویان وجوه معاشم
به میخانه ها بس که دیوانه گشتم
مرا دیو گیرد چو زو دور باشم
چو بر سر کله شد سفال شرابم
ز سر خود سزد، گر سفالی تراشم
زهی سرخ رویی خسرو که خوش خوی
به سنگ در میکده زد فراشم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸۳
گذشت آن که من صبر و دین داشتم
تو گویی، نه آن و نه این داشتم
همی رفت و پابوس زهره نبود
هم از دور رو بر زمین داشتم
بدیدم در آن پایه زندگی
که من مردن خود یقین داشتم
رقیبش ز ننگم نگشت، ار نه من
سر و تیغ در آستین داشتم
به یادش ز خورشید می سوختم
همین سایه ای همنشین داشتم
مسوز از گمان صبوریم، ازآنک
نماند آن که من پیش ازین داشتم
فتادم به چاه زنخ، گر چه من
چو خسرو دلی دوربین داشتم
تو گویی، نه آن و نه این داشتم
همی رفت و پابوس زهره نبود
هم از دور رو بر زمین داشتم
بدیدم در آن پایه زندگی
که من مردن خود یقین داشتم
رقیبش ز ننگم نگشت، ار نه من
سر و تیغ در آستین داشتم
به یادش ز خورشید می سوختم
همین سایه ای همنشین داشتم
مسوز از گمان صبوریم، ازآنک
نماند آن که من پیش ازین داشتم
فتادم به چاه زنخ، گر چه من
چو خسرو دلی دوربین داشتم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸۷
دوستان در ره دل سنگ گران است تنم
چه کنم تا ز ره این سنگ به یک سو فگنم؟
گل باغ فلکم، آمده بر گلشن خاک
بر درم جامه چو بادی بوزد زان چمنم
بلبل جان به هوایی چمن خویش بسوخت
کی بود، کین نفس تنگ بهم برشکنم؟
شاهبازم که شکارم بود از عالم دل
تا کیم زین دل مردار نه زاغ و زغنم
آب خوش خوردنم از عقل میسر نشود
وقت می خوش آن کند بی خبر از خویشتنم
مستم از لعل لب خویش کن، ای دوست، چنانک
خویشتن را به قیامت نشناسم که منم
من دردی کش دیرینه چو میرم سر مست
به میم شوی و نمازی هم ازو کن کفنم
مگسیم و به خم باده در افتاده چو من
به کرانی نرسم، چند پر و بال زنم؟
ساقیا، غرقه به می کن قدری خسرو را
چند باشد ز بتان غرقه خونابه تنم؟
چه کنم تا ز ره این سنگ به یک سو فگنم؟
گل باغ فلکم، آمده بر گلشن خاک
بر درم جامه چو بادی بوزد زان چمنم
بلبل جان به هوایی چمن خویش بسوخت
کی بود، کین نفس تنگ بهم برشکنم؟
شاهبازم که شکارم بود از عالم دل
تا کیم زین دل مردار نه زاغ و زغنم
آب خوش خوردنم از عقل میسر نشود
وقت می خوش آن کند بی خبر از خویشتنم
مستم از لعل لب خویش کن، ای دوست، چنانک
خویشتن را به قیامت نشناسم که منم
من دردی کش دیرینه چو میرم سر مست
به میم شوی و نمازی هم ازو کن کفنم
مگسیم و به خم باده در افتاده چو من
به کرانی نرسم، چند پر و بال زنم؟
ساقیا، غرقه به می کن قدری خسرو را
چند باشد ز بتان غرقه خونابه تنم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹۳
گر من به کمند تو گرفتار نباشم
افتاده درین سایه دیوار نباشم
آخر ز تو چیزی ست درین سینه، وگرنه
چندین به سر کوی تو بیدار نباشم
زنجیر گشایم، ببرد زلف تو، گر من
نوبرده آن غمزه خونخوار نباشم
خونها خورم و شکر تو گویم که ازین می
یک لحظه ز اقبال تو هشیار نباشم
خوش وقت دلی که بود آزاد که باری
من می نتوانم که گرفتار نباشم
چون خاص خیالت شدم، ای جان و خرد، دور
آن به که کنون پهلوی اغیار نباشم
گویند که «خسرو مگری » وای که چندین
بیرون نتراود، اگر افگار نباشم
افتاده درین سایه دیوار نباشم
آخر ز تو چیزی ست درین سینه، وگرنه
چندین به سر کوی تو بیدار نباشم
زنجیر گشایم، ببرد زلف تو، گر من
نوبرده آن غمزه خونخوار نباشم
خونها خورم و شکر تو گویم که ازین می
یک لحظه ز اقبال تو هشیار نباشم
خوش وقت دلی که بود آزاد که باری
من می نتوانم که گرفتار نباشم
چون خاص خیالت شدم، ای جان و خرد، دور
آن به که کنون پهلوی اغیار نباشم
گویند که «خسرو مگری » وای که چندین
بیرون نتراود، اگر افگار نباشم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹۵
عشقت نصیب من همه غم داد، درد هم
هوش و قرار من نشد و خواب و خوردهم
دردا که آه گرم به تنهائیم بسوخت
تنها نه آه گرم که دمهای سرد هم
عشاق را کسی که جفا گفت، عیب کرد
دید آنچه گفت و یاد کند آنچه کرد هم
جرمم که از وفاست ببخشای و عفو کن
اینک شفیع خون دل و روی زرد هم
اشکم روان به سوی تو آورد، چون کنم
این خاک روزیم بد و این خواب و خورد هم
آنجا که پای خود نهی از ناز بر زمین
خاک درت ز دیده دریغ است و گرد هم
بر جان خود نهم همه درد تو بهر آنک
درمان تو به کس نرسد بلکه درد هم
نامرد نیست مرد تحمل به راه عشق
نامرد را چه زهره و یارا که مرد هم
خسرو درین ره از سر مردانگیت نیست
با درد عشق جفت شو، از خویش فرد هم
هوش و قرار من نشد و خواب و خوردهم
دردا که آه گرم به تنهائیم بسوخت
تنها نه آه گرم که دمهای سرد هم
عشاق را کسی که جفا گفت، عیب کرد
دید آنچه گفت و یاد کند آنچه کرد هم
جرمم که از وفاست ببخشای و عفو کن
اینک شفیع خون دل و روی زرد هم
اشکم روان به سوی تو آورد، چون کنم
این خاک روزیم بد و این خواب و خورد هم
آنجا که پای خود نهی از ناز بر زمین
خاک درت ز دیده دریغ است و گرد هم
بر جان خود نهم همه درد تو بهر آنک
درمان تو به کس نرسد بلکه درد هم
نامرد نیست مرد تحمل به راه عشق
نامرد را چه زهره و یارا که مرد هم
خسرو درین ره از سر مردانگیت نیست
با درد عشق جفت شو، از خویش فرد هم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹۶
ماهی رود و من همه شب خواب ندانم
وه این چه حیات است که من می گذرانم
گفتی که «چسانی، ز غمم باز نگویی؟»
من با تو چه گویم، چو ندانم که چسانم؟
یک شب ز رخ خویش چراغیم کرم کن
تا قصه اندوه توام پیش تو خوانم
بوده ست گمانم که ز دستت نبرم جان
جاوید بزی تو که یقین گشت گمانم
پرسی که بگو حال خود، ای دوست، چه پرسی؟
آن به که من این قصه به گوشت نرسانم
نی ز آن منی تو، چه برم رشک ز اغیار
بیهوده مگس از شکرستان که رانم؟
تا چند دهی درد سر، ای اهل نصیحت
من خود ز دل سوخته خویش به جانم
زان گونه که ماندی تو درین سینه، هم اکنون
مانی تو درین سینه و من بنده نمانم
گویند که «خسرو، تو شدی خاک به کویش »
ناچار چو رفتن به درش می نتوانم
وه این چه حیات است که من می گذرانم
گفتی که «چسانی، ز غمم باز نگویی؟»
من با تو چه گویم، چو ندانم که چسانم؟
یک شب ز رخ خویش چراغیم کرم کن
تا قصه اندوه توام پیش تو خوانم
بوده ست گمانم که ز دستت نبرم جان
جاوید بزی تو که یقین گشت گمانم
پرسی که بگو حال خود، ای دوست، چه پرسی؟
آن به که من این قصه به گوشت نرسانم
نی ز آن منی تو، چه برم رشک ز اغیار
بیهوده مگس از شکرستان که رانم؟
تا چند دهی درد سر، ای اهل نصیحت
من خود ز دل سوخته خویش به جانم
زان گونه که ماندی تو درین سینه، هم اکنون
مانی تو درین سینه و من بنده نمانم
گویند که «خسرو، تو شدی خاک به کویش »
ناچار چو رفتن به درش می نتوانم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹۹
مرا بین کاندرین حالت سر و سامان نمی خواهم
نهانی خنده ای هم زان لب و دندان نمی خواهم
به غمزه زاهدان را کش، به ناوک مصلحان را زن
که من خون پلید خود بر آن دامان نمی خواهم
سر لبهات گردم، سبزه شان آغاز شد آن گه
وگر زین بگذرد، من زیستن چندان نمی خواهم
ز مستیت ببین چندین زیان صبر و دل دارم
مگر یک سود کان دم بوسه را فرمان نمی خواهم
به رویت آرزومندم، مدار از من دریغ آخر
که بت می جویم، ای کافر، ز تو ایمان نمی خواهم
مرا کش، ای نکوخواه و دعای بد مکن او را
که من این راز دل می خواهم و از جان نمی خواهم
طبیبا، درد عشق است این و خوش می آیدم مردن
رها کن درد من بامن که من خود جان نمی خواهم
برو، ای عهد مستوری، درآ، ای دور بدنامی
که من دیوانه عشقم، سر و سامان نمی خواهم
چو کار از زر برآید، کیمیا می خواهم، ای گردون
بده، سهل است این، خاک در سلطان نمی خواهم
جلال دین و دنیا شاه پرور، زآنک می خواهم
به دولت عمر او، وان عمر را پایان نمی خواهم
ز دست بیدلی خسرو به جان آمد، اگر بخشی
دلی می خواهم از تو، لیک آبادان نمی خواهم
نهانی خنده ای هم زان لب و دندان نمی خواهم
به غمزه زاهدان را کش، به ناوک مصلحان را زن
که من خون پلید خود بر آن دامان نمی خواهم
سر لبهات گردم، سبزه شان آغاز شد آن گه
وگر زین بگذرد، من زیستن چندان نمی خواهم
ز مستیت ببین چندین زیان صبر و دل دارم
مگر یک سود کان دم بوسه را فرمان نمی خواهم
به رویت آرزومندم، مدار از من دریغ آخر
که بت می جویم، ای کافر، ز تو ایمان نمی خواهم
مرا کش، ای نکوخواه و دعای بد مکن او را
که من این راز دل می خواهم و از جان نمی خواهم
طبیبا، درد عشق است این و خوش می آیدم مردن
رها کن درد من بامن که من خود جان نمی خواهم
برو، ای عهد مستوری، درآ، ای دور بدنامی
که من دیوانه عشقم، سر و سامان نمی خواهم
چو کار از زر برآید، کیمیا می خواهم، ای گردون
بده، سهل است این، خاک در سلطان نمی خواهم
جلال دین و دنیا شاه پرور، زآنک می خواهم
به دولت عمر او، وان عمر را پایان نمی خواهم
ز دست بیدلی خسرو به جان آمد، اگر بخشی
دلی می خواهم از تو، لیک آبادان نمی خواهم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰۱
وقتی ازین پیش تر خوشدلیی داشتیم
غارت عشقت رسید، آن همه بگذاشتیم
تخم وفا کاشتیم بر سر راه امید
هیچ بری چون نداد، کاش نمی کاشتیم!
شاهسوارا، ز خط تا بکشیدی سپه
ز آتش دل در هوا صد علم افراشتیم
دی ز لب پر نمک خنده زدی، وز لبت
هر چه جگر رخنه داشت از نمک انباشتیم
دیده خسرو شده ست خانه نقاش چین
بس که درو از خیال نقش تو بنگاشتیم
غارت عشقت رسید، آن همه بگذاشتیم
تخم وفا کاشتیم بر سر راه امید
هیچ بری چون نداد، کاش نمی کاشتیم!
شاهسوارا، ز خط تا بکشیدی سپه
ز آتش دل در هوا صد علم افراشتیم
دی ز لب پر نمک خنده زدی، وز لبت
هر چه جگر رخنه داشت از نمک انباشتیم
دیده خسرو شده ست خانه نقاش چین
بس که درو از خیال نقش تو بنگاشتیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰۲
بس به مویت اسیر شد جانم
گر گذاری، گریخت نتوانم
چون در آیی، نمی شناسم فرق
کین تویی در درونه با جانم
می نگر، من ندانمت گه گه
بس به نظاره تو حیرانم
نظر مردمان و دیده بد
بر تو چون پیرهنت لرزانم
سوی تو بینم و تو جانب من
چون بینی، نظر بگردانم
همه هستی به هیچ بفروشم
وعده وصل نیست، بستانم
عاشق آن چنان شدم که به دل
وصل و هجر هر دو یکسانم
دل من دزدی و شوی منکر
خسروم من، ترا نکو دانم
گر گذاری، گریخت نتوانم
چون در آیی، نمی شناسم فرق
کین تویی در درونه با جانم
می نگر، من ندانمت گه گه
بس به نظاره تو حیرانم
نظر مردمان و دیده بد
بر تو چون پیرهنت لرزانم
سوی تو بینم و تو جانب من
چون بینی، نظر بگردانم
همه هستی به هیچ بفروشم
وعده وصل نیست، بستانم
عاشق آن چنان شدم که به دل
وصل و هجر هر دو یکسانم
دل من دزدی و شوی منکر
خسروم من، ترا نکو دانم