عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۳
هموار از درشتی چرخ دغا شدیم
صد شکر رو سفید ازین آسیا شدیم
فرصت نداد تیغ که بالا کنیم سر
زان دم که چون قلم به سخن آشنا شدیم
از قطع ره به منزل اگر رهروان رسند
ما رفته رفته دور ز منزل چرا شدیم؟
از هیچ دیده قطره آبی نشد روان
در سنگلاخ دهر اگر توتیا شدیم
دستش به چیدن سر ما کار تیغ کرد
چون گل به روی هر که درین باغ وا شدیم
پهلو تهی ز سنگ حوادث نساختیم
خندان چو دانه در دهن آسیا شدیم
افتاده است رتبه افتادگی بلند
پر دست و پا زدیم که بی دست و پا شدیم
با کاینات بر در بیگانگی زدیم
تا آشنا به آن نگه آشنا شدیم
مغزی نداشتیم که گردیم رو سفید
چون تخم پوچ منفعل از آسیا شدیم
درد سخن علاج ندارد، و گرنه ما
صائب رهین منت چندین دوا شدیم
صد شکر رو سفید ازین آسیا شدیم
فرصت نداد تیغ که بالا کنیم سر
زان دم که چون قلم به سخن آشنا شدیم
از قطع ره به منزل اگر رهروان رسند
ما رفته رفته دور ز منزل چرا شدیم؟
از هیچ دیده قطره آبی نشد روان
در سنگلاخ دهر اگر توتیا شدیم
دستش به چیدن سر ما کار تیغ کرد
چون گل به روی هر که درین باغ وا شدیم
پهلو تهی ز سنگ حوادث نساختیم
خندان چو دانه در دهن آسیا شدیم
افتاده است رتبه افتادگی بلند
پر دست و پا زدیم که بی دست و پا شدیم
با کاینات بر در بیگانگی زدیم
تا آشنا به آن نگه آشنا شدیم
مغزی نداشتیم که گردیم رو سفید
چون تخم پوچ منفعل از آسیا شدیم
درد سخن علاج ندارد، و گرنه ما
صائب رهین منت چندین دوا شدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۴
نقش مراد اگر چه نشد دستگیر ما
بیرون به زور همت ازین ششدر آمدیم
مردم همان ز سایه ما فیض می برند
مانند سرو و بید اگر بی بر آمدیم
از زهر سبز شد قلم استخوان ما
تا در مذاق اهل جهان شکر آمدیم
ای عمر برق سیر، شتاب اینقدر چرا
آخر به این جهان نه پی اخگر آمدیم
صائب فتاد اطلس گردون به پای ما
روزی که از لباس تعلق بر آمدیم
گشتیم خاک تا ز فلک برتر آمدیم
مردیم تا ز بحر فنا بر سر آمدیم
چندین هزار بار فشاندیم خویش را
تا همچو آب در نظر گوهر آمدیم
چون باده آب شد ز لگد استخوان ما
تا از حریم خم به لب ساغر آمدیم
خوشوقت شد دماغ پریشان روزگار
روزی که ما چو عود به این مجمر آمدیم
ما را به چشم شور، حسودان گداختند
هر چند تشنه لب ز لب کوثر آمدیم
چون کاروان آینه از زنگبار چرخ
در گلخن جهان پی خاکستر آمدیم
آیینه را به دامن تر تا به کی نهیم؟
آخر به این جهان پی روشنگر آمدیم
ای قلزم کرم بفشان گرد راه ما
چون سیل اگر چه بی ادب و خودسر آمدیم
بیرون به زور همت ازین ششدر آمدیم
مردم همان ز سایه ما فیض می برند
مانند سرو و بید اگر بی بر آمدیم
از زهر سبز شد قلم استخوان ما
تا در مذاق اهل جهان شکر آمدیم
ای عمر برق سیر، شتاب اینقدر چرا
آخر به این جهان نه پی اخگر آمدیم
صائب فتاد اطلس گردون به پای ما
روزی که از لباس تعلق بر آمدیم
گشتیم خاک تا ز فلک برتر آمدیم
مردیم تا ز بحر فنا بر سر آمدیم
چندین هزار بار فشاندیم خویش را
تا همچو آب در نظر گوهر آمدیم
چون باده آب شد ز لگد استخوان ما
تا از حریم خم به لب ساغر آمدیم
خوشوقت شد دماغ پریشان روزگار
روزی که ما چو عود به این مجمر آمدیم
ما را به چشم شور، حسودان گداختند
هر چند تشنه لب ز لب کوثر آمدیم
چون کاروان آینه از زنگبار چرخ
در گلخن جهان پی خاکستر آمدیم
آیینه را به دامن تر تا به کی نهیم؟
آخر به این جهان پی روشنگر آمدیم
ای قلزم کرم بفشان گرد راه ما
چون سیل اگر چه بی ادب و خودسر آمدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۵
ما تازه روی چون صدف از دانه خودیم
خرسند از محیط به پیمانه خودیم
چون غنچه روی دل به خود آورده ایم ما
برگ نشاط گوشه میخانه خودیم
ما را غریبی از وطن خود نمی برد
در کعبه ایم و ساکن بتخانه خودیم
از هوش می رویم به گلبانگ خویشتن
در خواب نوبهار ز افسانه خودیم
نوبت به کینه جویی دشمن نمی دهیم
سنگی گرفته در پی دیوانه خودیم
در چشم خلق اگر چه کم از ذره ایم ما
خورشید بی زوال سیه خانه خودیم
در بوم این سیاه دلان جغد می شویم
ورنه همای گوشه ویرانه خودیم
گرد گنه به چشمه کوثرنمی بریم
امیدوارم گریه مستانه خودیم
چون کوهکن به تیشه خود جان سپرده ایم
در زیر بار همت مردانه خودیم
از ما بغیر ما همه کس فیض می برد
ابر کسان و برق سیه خانه خودیم
دانسته ایم قیمت خود را چنان که هست
گنجینه دار گوهر یکدانه خودیم
در راه میهمان نگران است چشم ما
ما حلقه برون در خانه خودیم
پوشیده است صورت احوال ما ز خلق
دیر آشنا چو معنی بیگانه خودیم
صائب ز فیض خانه بدوشی درین بساط
هر جا که می رویم به کاشانه خودیم
خرسند از محیط به پیمانه خودیم
چون غنچه روی دل به خود آورده ایم ما
برگ نشاط گوشه میخانه خودیم
ما را غریبی از وطن خود نمی برد
در کعبه ایم و ساکن بتخانه خودیم
از هوش می رویم به گلبانگ خویشتن
در خواب نوبهار ز افسانه خودیم
نوبت به کینه جویی دشمن نمی دهیم
سنگی گرفته در پی دیوانه خودیم
در چشم خلق اگر چه کم از ذره ایم ما
خورشید بی زوال سیه خانه خودیم
در بوم این سیاه دلان جغد می شویم
ورنه همای گوشه ویرانه خودیم
گرد گنه به چشمه کوثرنمی بریم
امیدوارم گریه مستانه خودیم
چون کوهکن به تیشه خود جان سپرده ایم
در زیر بار همت مردانه خودیم
از ما بغیر ما همه کس فیض می برد
ابر کسان و برق سیه خانه خودیم
دانسته ایم قیمت خود را چنان که هست
گنجینه دار گوهر یکدانه خودیم
در راه میهمان نگران است چشم ما
ما حلقه برون در خانه خودیم
پوشیده است صورت احوال ما ز خلق
دیر آشنا چو معنی بیگانه خودیم
صائب ز فیض خانه بدوشی درین بساط
هر جا که می رویم به کاشانه خودیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۶
ما در شکست گوهر یکدانه خودیم
سنگ ملامت دل دیوانه خودیم
چون بلبل از ترانه خود مست می شویم
ما غافلان به خواب ز افسانه خودیم
در خون نشسته ایم ز رنگینی خیال
چون لاله دل سیاه ز پیمانه خودیم
از پاس آشنایی احباب فارغیم
ممنون وحشت دل بیگانه خودیم
گیریم گل در آب به تعمیر دیگران
هر چند سیل گوشه ویرانه خودیم
چون تاک در بریدن خود فتح باب ماست
باران طلب ز گریه مستانه خودیم
ما را غرور راهنما نیست راهزن
بیت الحرام خلق و صنمخانه خودیم
چون غنچه نیست از دگران فتح باب ما
منت پذیر همت مردانه خودیم
دست فلک کبود شد از گوشمال و ما
مشغول خاکبازی طفلانه خودیم
ما چون کمال ز گوشه نشینی درین بساط
هر جا رویم معتکف خانه خودیم
صائب شده است برق حوادث چراغ ما
تا خوشه چین خرمن بی دانه خودیم
سنگ ملامت دل دیوانه خودیم
چون بلبل از ترانه خود مست می شویم
ما غافلان به خواب ز افسانه خودیم
در خون نشسته ایم ز رنگینی خیال
چون لاله دل سیاه ز پیمانه خودیم
از پاس آشنایی احباب فارغیم
ممنون وحشت دل بیگانه خودیم
گیریم گل در آب به تعمیر دیگران
هر چند سیل گوشه ویرانه خودیم
چون تاک در بریدن خود فتح باب ماست
باران طلب ز گریه مستانه خودیم
ما را غرور راهنما نیست راهزن
بیت الحرام خلق و صنمخانه خودیم
چون غنچه نیست از دگران فتح باب ما
منت پذیر همت مردانه خودیم
دست فلک کبود شد از گوشمال و ما
مشغول خاکبازی طفلانه خودیم
ما چون کمال ز گوشه نشینی درین بساط
هر جا رویم معتکف خانه خودیم
صائب شده است برق حوادث چراغ ما
تا خوشه چین خرمن بی دانه خودیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۷
با هر که شکوه از دل افگار می بریم
مجروح را به سیر نمکزار می بریم
منت بود بر آینه صاف ما گران
از بخت سبز زحمت زنگار می بریم
پوشیدن نظر ز جهان، باز کردن است
از خواب، فیض دولت بیدار می بریم
لفظ از ظهور معنی روشن حجاب نیست
ما فیض صبحدم ز شب تار می بریم
در مه ز نور مهر توان فیض بیش برد
ما از نقاب لذت دیوار می بریم
مرغ چمن ز چاک گریبان گل نیافت
فیضی که ما ز رخنه دیوار می بریم
از گوشه ای که نیست در او ره خیال را
ما فیض گوشه دهن یار می بریم
در دست ما ز مال جهان نیست خرده ای
دایم خبر به خانه ز بازار می بریم
تا دست خود ز باده گلرنگ شسته ایم
صائب خجالت از رخ گلزار می بریم
مجروح را به سیر نمکزار می بریم
منت بود بر آینه صاف ما گران
از بخت سبز زحمت زنگار می بریم
پوشیدن نظر ز جهان، باز کردن است
از خواب، فیض دولت بیدار می بریم
لفظ از ظهور معنی روشن حجاب نیست
ما فیض صبحدم ز شب تار می بریم
در مه ز نور مهر توان فیض بیش برد
ما از نقاب لذت دیوار می بریم
مرغ چمن ز چاک گریبان گل نیافت
فیضی که ما ز رخنه دیوار می بریم
از گوشه ای که نیست در او ره خیال را
ما فیض گوشه دهن یار می بریم
در دست ما ز مال جهان نیست خرده ای
دایم خبر به خانه ز بازار می بریم
تا دست خود ز باده گلرنگ شسته ایم
صائب خجالت از رخ گلزار می بریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۸
در کوی جان به قطع مراحل نمی رسیم
تا گرد جسم هست به منزل نمی رسیم
نه دین ما به جا و نه دنیای ما تمام
از حق گذشته ایم و به باطل نمی رسیم
در دست و پا زدن گرو از موج می بریم
دانسته ایم اگر چه به ساحل نمی رسیم
کار شتابکار به پایان نمی رسد
این است اگر شتاب، به منزل نمی رسیم
خونی که بود در تن ما، سوخت چون نفس
وز بخت بد هنوز به قاتل نمی رسیم
دست کرم ز رشته تسبیح برده ایم
روزی نمی رود که به صد دل نمی رسیم
زینسان که موج حادثه دنبال ما گرفت
چون کشتی حباب به ساحل نمی رسیم
صائب درین محیط که هر قطره واصل است
ما در خود از طبیعت کاهل نمی رسیم
تا گرد جسم هست به منزل نمی رسیم
نه دین ما به جا و نه دنیای ما تمام
از حق گذشته ایم و به باطل نمی رسیم
در دست و پا زدن گرو از موج می بریم
دانسته ایم اگر چه به ساحل نمی رسیم
کار شتابکار به پایان نمی رسد
این است اگر شتاب، به منزل نمی رسیم
خونی که بود در تن ما، سوخت چون نفس
وز بخت بد هنوز به قاتل نمی رسیم
دست کرم ز رشته تسبیح برده ایم
روزی نمی رود که به صد دل نمی رسیم
زینسان که موج حادثه دنبال ما گرفت
چون کشتی حباب به ساحل نمی رسیم
صائب درین محیط که هر قطره واصل است
ما در خود از طبیعت کاهل نمی رسیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۹
گاهی در آب دیده و گاهی در آتشیم
درمانده متابعت نفس سرکشیم
کردند پای بوس هدف تیرهای راست
ما از کجی مقید زندان ترکشیم
موج سراب در دل شب آرمیده است
ما روز و شب ز طول امل در کشاکشیم
چون خار اگر گلی نشکفت از وجود ما
از جسم زار سلسله جنبان آتشیم
در جام لاله ریخت نمک سردی خزان
ما از می غرور همان مست و سرخوشیم
چیدند گل ز دولت بیدار غافلان
ما همچو خوابهای پریشان مشوشیم
دیویم چون ز خویش خبر دار می شویم
چون بیخبر شویم ز هستی پریوشیم
صائب چو موج بر سر این بحر بیکنار
دایم ز خوش عنانی خود در کشاکشیم
درمانده متابعت نفس سرکشیم
کردند پای بوس هدف تیرهای راست
ما از کجی مقید زندان ترکشیم
موج سراب در دل شب آرمیده است
ما روز و شب ز طول امل در کشاکشیم
چون خار اگر گلی نشکفت از وجود ما
از جسم زار سلسله جنبان آتشیم
در جام لاله ریخت نمک سردی خزان
ما از می غرور همان مست و سرخوشیم
چیدند گل ز دولت بیدار غافلان
ما همچو خوابهای پریشان مشوشیم
دیویم چون ز خویش خبر دار می شویم
چون بیخبر شویم ز هستی پریوشیم
صائب چو موج بر سر این بحر بیکنار
دایم ز خوش عنانی خود در کشاکشیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۱
تا کی به ذوق نشأه می دردسر کشیم؟
تلخی ز بحر چند برای گهر کشیم؟
تیر ترا ز سینه کشیدن نه کار ماست
آهی مگر به قوت عجز از جگر کشیم
قانع ز گل نه ایم به بویی چو عندلیب
ما سرو را چو فاخته در زیر پر کشیم
زان پیش کافتاب حوادث شود بلند
خود را ز خم به سایه کوه و کمر کشیم
کو بخت تا لباس گل آلود جسم را
در چشمه سار تیغ به آب گهر کشیم
خون مرده است در تن ما از فسردگی
منت چه لازم است که از نیشتر کشیم؟
از اشک شمع، دامن فانوس تر شود
در محفلی که رشته ز عقد گهر کشیم
تنگ است جا بر آن سگ کو از وجود ما
صائب بیا که رخت به جای دگر کشیم
تلخی ز بحر چند برای گهر کشیم؟
تیر ترا ز سینه کشیدن نه کار ماست
آهی مگر به قوت عجز از جگر کشیم
قانع ز گل نه ایم به بویی چو عندلیب
ما سرو را چو فاخته در زیر پر کشیم
زان پیش کافتاب حوادث شود بلند
خود را ز خم به سایه کوه و کمر کشیم
کو بخت تا لباس گل آلود جسم را
در چشمه سار تیغ به آب گهر کشیم
خون مرده است در تن ما از فسردگی
منت چه لازم است که از نیشتر کشیم؟
از اشک شمع، دامن فانوس تر شود
در محفلی که رشته ز عقد گهر کشیم
تنگ است جا بر آن سگ کو از وجود ما
صائب بیا که رخت به جای دگر کشیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۲
ما زهر را به جبهه بگشاده چون کشیم؟
خمیازه را به چاشنی باده چون کشیم؟
از کوه قاف بال پریزاد عاجزست
بار جهان به خاطر آزاده چون کشیم؟
در فکر آسمان و زمینیم روز و شب
با این غبار ودود، نفس ساده چون کشیم؟
ما خون ز دست یار به صد ناز خورده ایم
از دست دیگران قدح باده چون کشیم؟
دریا و موج تشنه آمیزش همند
از عشق دامن دل آزاده چون کشیم؟
طوفان به بادبان ننهفته است هیچ کس
بر روی شید، پرده سجاده چون کشیم؟
ما ره به خط بی قلم یار برده ایم
منت ز حرفهای قلم زاده چون کشیم؟
فرمان قتل نیست چو پروانه مراد
ما ناز نوخطان ز رخ ساده چون کشیم؟
صائب بهشت جای خس و خار خشک نیست
زهاد را به انجمن باده چون کشیم؟
خمیازه را به چاشنی باده چون کشیم؟
از کوه قاف بال پریزاد عاجزست
بار جهان به خاطر آزاده چون کشیم؟
در فکر آسمان و زمینیم روز و شب
با این غبار ودود، نفس ساده چون کشیم؟
ما خون ز دست یار به صد ناز خورده ایم
از دست دیگران قدح باده چون کشیم؟
دریا و موج تشنه آمیزش همند
از عشق دامن دل آزاده چون کشیم؟
طوفان به بادبان ننهفته است هیچ کس
بر روی شید، پرده سجاده چون کشیم؟
ما ره به خط بی قلم یار برده ایم
منت ز حرفهای قلم زاده چون کشیم؟
فرمان قتل نیست چو پروانه مراد
ما ناز نوخطان ز رخ ساده چون کشیم؟
صائب بهشت جای خس و خار خشک نیست
زهاد را به انجمن باده چون کشیم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۳
ما درد را به ذوق می ناب می کشیم
از آه سرد منت مهتاب می کشیم
از حیف و میل پله میزان ما تهی است
از سنگ، ناز گوهر سیراب می کشیم
پاکی است شرط صحبت پاکیزه گوهران
پیش از پیاله دست و دهن آب می کشیم!
بر خاک تشنه جرعه فشانی عبادت است
ما باده را به گوشه محراب می کشیم
از آب زندگی نکشد هیچ تشنه لب
نازی که ما ز خنجر سیراب می کشیم
داریم با کجی طمع راستی ز خلق
گوهر برون ز بحر به قلاب می کشیم
نتوان به خار و خس ره سیلاب را گرفت
دست ازعنان این دل بیتاب می کشیم
ترسانده است دولت بیدار چشم ما
از بخت خفته ناز شکر خواب می کشیم
از رفتن حیات که بودیم دلگران
امروز ناز آمدن آب می کشیم
ما خواب را به دیده خود تلخ کرده ایم
شیر و شکر ز ساغر مهتاب می کشیم
صائب به زور گریه بی اختیار، ما
در گوش بحر حلقه گرداب می کشیم
از آه سرد منت مهتاب می کشیم
از حیف و میل پله میزان ما تهی است
از سنگ، ناز گوهر سیراب می کشیم
پاکی است شرط صحبت پاکیزه گوهران
پیش از پیاله دست و دهن آب می کشیم!
بر خاک تشنه جرعه فشانی عبادت است
ما باده را به گوشه محراب می کشیم
از آب زندگی نکشد هیچ تشنه لب
نازی که ما ز خنجر سیراب می کشیم
داریم با کجی طمع راستی ز خلق
گوهر برون ز بحر به قلاب می کشیم
نتوان به خار و خس ره سیلاب را گرفت
دست ازعنان این دل بیتاب می کشیم
ترسانده است دولت بیدار چشم ما
از بخت خفته ناز شکر خواب می کشیم
از رفتن حیات که بودیم دلگران
امروز ناز آمدن آب می کشیم
ما خواب را به دیده خود تلخ کرده ایم
شیر و شکر ز ساغر مهتاب می کشیم
صائب به زور گریه بی اختیار، ما
در گوش بحر حلقه گرداب می کشیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۴
ما تلخی جهان به رخ تازه می کشیم
این زهر را زیاده ز اندازه می کشیم
محتاج اشک ما نبود آب و رنگ حسن
از سادگی به چهره گل غازه می کشیم
آشفتگی است لازم جمعیت حواس
بیجا ز چرخ منت شیرازه می کشیم
افسرده است مستی ما چون خمار ما
ما جام را به تلخی خمیازه می کشیم
از گل هزار حلقه رنگین درین چمن
در گوش عندلیب ز آوازه می کشیم
می سوزد از شفق نفس خونچکان ما
تا همچو صبح یک نفس تازه می کشیم
بیشی کمی است شوق چو افتاد بی شمار
دریا کشیم و باده به اندازه می کشیم
چون بلبل دراز نفس منت بهار
صائب درین چمن پی آوازه می کشیم
این زهر را زیاده ز اندازه می کشیم
محتاج اشک ما نبود آب و رنگ حسن
از سادگی به چهره گل غازه می کشیم
آشفتگی است لازم جمعیت حواس
بیجا ز چرخ منت شیرازه می کشیم
افسرده است مستی ما چون خمار ما
ما جام را به تلخی خمیازه می کشیم
از گل هزار حلقه رنگین درین چمن
در گوش عندلیب ز آوازه می کشیم
می سوزد از شفق نفس خونچکان ما
تا همچو صبح یک نفس تازه می کشیم
بیشی کمی است شوق چو افتاد بی شمار
دریا کشیم و باده به اندازه می کشیم
چون بلبل دراز نفس منت بهار
صائب درین چمن پی آوازه می کشیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۹
در شهر اگر ملول نگردیم چون کنیم؟
دامان دشت نیست که مشق جنون کنیم
ما کاسه سرنگون و فلک کاسه سرنگون
در خانمان خرابی هم سعی چون کنیم؟
چون رود نیل کوچه دهد چرخ آبگون
از آه سرد چون ید بیضا برون کنیم
ما مرد قطع کردن این راه نیستیم
خاری به خون خویش مگر لاله گون کنیم
صائب جدال شیوه ما نیست در مصاف
ما خصم را به چرب زبانی زبون کنیم
دامان دشت نیست که مشق جنون کنیم
ما کاسه سرنگون و فلک کاسه سرنگون
در خانمان خرابی هم سعی چون کنیم؟
چون رود نیل کوچه دهد چرخ آبگون
از آه سرد چون ید بیضا برون کنیم
ما مرد قطع کردن این راه نیستیم
خاری به خون خویش مگر لاله گون کنیم
صائب جدال شیوه ما نیست در مصاف
ما خصم را به چرب زبانی زبون کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۰
آن همت از کجاست که منزل یکی کنیم
با آن یگانه دو جهان دل یکی کنیم
انگوروار آب شویم از هوای می
چندین هزار عقده مشکل یکی کنیم
مجنون صفت میانه لیلی و ما ز عشق
نقش دویی نمانده که محمل یکی کنیم
ما را به نور شمع ز فانوس سنگدل
یک پرده مانده است که محفل یکی کنیم
شاید رسد به دست کریمی ز راه عجز
دامان خود به دامن سایل یکی کنیم
دیوانه ای دگر نتواند ز بند جست
گر پیچ و تاب خود به سلاسل یکی کنیم
داریم امید آن که چو مردان درین بساط
با قتل، رقص خویش چو بسمل یکی کنیم
چون با جنون عشق بسنجیم عقل را؟
صائب چگونه ما حق وباطل یکی کنیم؟
با آن یگانه دو جهان دل یکی کنیم
انگوروار آب شویم از هوای می
چندین هزار عقده مشکل یکی کنیم
مجنون صفت میانه لیلی و ما ز عشق
نقش دویی نمانده که محمل یکی کنیم
ما را به نور شمع ز فانوس سنگدل
یک پرده مانده است که محفل یکی کنیم
شاید رسد به دست کریمی ز راه عجز
دامان خود به دامن سایل یکی کنیم
دیوانه ای دگر نتواند ز بند جست
گر پیچ و تاب خود به سلاسل یکی کنیم
داریم امید آن که چو مردان درین بساط
با قتل، رقص خویش چو بسمل یکی کنیم
چون با جنون عشق بسنجیم عقل را؟
صائب چگونه ما حق وباطل یکی کنیم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۱
از خویش می رویم و ترا یاد می کنیم
در کوه قاف صید پریزاد می کنیم
هر قسم بندگی که برآید ز دست ما
نسبت به سرو و سوسن آزاد می کنیم
از اشتیاق بحر چو سیلاب نوبهار
در کوه و دشت ناله و فریاد می کنیم
در شادمانی دل خصم است فتح ما
با خلق در شکست خود امداد می کنیم
از دشمنان دریغ نداریم آب خویش
زهاد را به میکده ارشاد می کنیم
لذت نمانده است در آینده حیات
از عیشهای رفته دلی شاد می کنیم
محسود عالمیم، اگر چه دهان تلخ
شیرین به خون چو تیشه فرهاد می کنیم
چون سایه هما نظر التفات ما
صائب به هر زمین فتد آباد می کنیم
در کوه قاف صید پریزاد می کنیم
هر قسم بندگی که برآید ز دست ما
نسبت به سرو و سوسن آزاد می کنیم
از اشتیاق بحر چو سیلاب نوبهار
در کوه و دشت ناله و فریاد می کنیم
در شادمانی دل خصم است فتح ما
با خلق در شکست خود امداد می کنیم
از دشمنان دریغ نداریم آب خویش
زهاد را به میکده ارشاد می کنیم
لذت نمانده است در آینده حیات
از عیشهای رفته دلی شاد می کنیم
محسود عالمیم، اگر چه دهان تلخ
شیرین به خون چو تیشه فرهاد می کنیم
چون سایه هما نظر التفات ما
صائب به هر زمین فتد آباد می کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۲
ما روی دل به هر کس و ناکس نمی کنیم
چون شعله التفات به هر خس نمی کنیم
خلق ملایم است قبای حریر ما
ما زیب تن ز جامه اطلس نمی کنیم
درگردشیم ما به سر خود چو آفتاب
مانند سایه پیروی کس نمی کنیم
پشت هزار سخت کمان را شکسته ایم
اندیشه از سپهر مقوس نمی کنیم
ما چون سبو ز خانه بدوشان مشربیم
در میکشی ملاحظه از کس نمی کنیم
سیل ار رسد به خانه ما، کوچه می دهیم
ما پیش طاق خانه مقرنس نمی کنیم
ما چون کمان ز خانه بدوشان جرأتیم
چون تیر ازان ز سیر و سفر بس نمی کنیم
بر طعمه خسان که پر از موی منت است
آلوده چنگ حرص چو کرکس نمی کنیم
چون شعله التفات به هر خس نمی کنیم
خلق ملایم است قبای حریر ما
ما زیب تن ز جامه اطلس نمی کنیم
درگردشیم ما به سر خود چو آفتاب
مانند سایه پیروی کس نمی کنیم
پشت هزار سخت کمان را شکسته ایم
اندیشه از سپهر مقوس نمی کنیم
ما چون سبو ز خانه بدوشان مشربیم
در میکشی ملاحظه از کس نمی کنیم
سیل ار رسد به خانه ما، کوچه می دهیم
ما پیش طاق خانه مقرنس نمی کنیم
ما چون کمان ز خانه بدوشان جرأتیم
چون تیر ازان ز سیر و سفر بس نمی کنیم
بر طعمه خسان که پر از موی منت است
آلوده چنگ حرص چو کرکس نمی کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۳
برخیز تا به عالم بی چند و چون رویم
از خود به تازیانه آهی برون رویم
بیرون کنیم رخت گل آلود جسم را
سر پا برهنه بر فلک آبگون رویم
از فیل بند چرخ برآییم، تا به کی
کج کج بر این بساط چو اسب حرون رویم؟
بر صفحه جهان رقم نیستی کشیم
زان پیش کز قلمرو هستی برون رویم
از آفتاب کی سر ما گرم می شود؟
از دست، کی به این قدح واژگون رویم؟
با عشق جان شکار دلیری ز عقل نیست
در کام شیر، چند پی آزمون رویم؟
در آتش است شبنم گل از حضور ما
از بس که آرمیده در ین بحر خون رویم
در اشک گرم غوطه زند چشم آهوان
روزی که ما ز دامن دشت جنون رویم
صائب ز تنگ خلقی ابنای روزگار
وقت است کز قلمرو هستی برون رویم
از خود به تازیانه آهی برون رویم
بیرون کنیم رخت گل آلود جسم را
سر پا برهنه بر فلک آبگون رویم
از فیل بند چرخ برآییم، تا به کی
کج کج بر این بساط چو اسب حرون رویم؟
بر صفحه جهان رقم نیستی کشیم
زان پیش کز قلمرو هستی برون رویم
از آفتاب کی سر ما گرم می شود؟
از دست، کی به این قدح واژگون رویم؟
با عشق جان شکار دلیری ز عقل نیست
در کام شیر، چند پی آزمون رویم؟
در آتش است شبنم گل از حضور ما
از بس که آرمیده در ین بحر خون رویم
در اشک گرم غوطه زند چشم آهوان
روزی که ما ز دامن دشت جنون رویم
صائب ز تنگ خلقی ابنای روزگار
وقت است کز قلمرو هستی برون رویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۷
روشن ز فروغ می ناب است حیاتم
چون آتش یاقوت ز آب است حیاتم
از کسب هوا نقش بر آب است حیاتم
یک چشم زدن همچو حباب است حیاتم
از رعشه عنان رگ جان رفته ز دستم
وز قامت خم پا به رکاب است حیاتم
از شور جزا شد جگر خاک نمکسود
وز جهل همان مست و خراب است حیاتم
با آن که سیه کرده در او نامه اعمال
در حسرت ایام شباب است حیاتم
مشکل که دهد فرصت برداشتن زاد
زین گونه که سرگرم شتاب است حیاتم
هر چند شوم پیر، شود غفلت من بیش
افسانه شیرینی خواب است حیاتم
از کهنگی افزون شودش مستی غفلت
در شیشه تن همچو شراب است حیاتم
از گریه من چون جگر سنگ نسوزد؟
کز گرمی رفتار کباب است حیاتم
از ساده دلی ریشه کند در جگر خاک
هر چند که چون نقش بر آب است حیاتم
در دیده کوته نظران گر چه بلندست
کوتاهتر از مد شهاب است حیاتم
فریاد که در رفتن ازین پیکر خاکی
بیتاب تر از موج سراب است حیاتم
جایی که بود عمر خضر نقش بر آبی
صائب چو شرر درچه حساب است حیاتم؟
چون آتش یاقوت ز آب است حیاتم
از کسب هوا نقش بر آب است حیاتم
یک چشم زدن همچو حباب است حیاتم
از رعشه عنان رگ جان رفته ز دستم
وز قامت خم پا به رکاب است حیاتم
از شور جزا شد جگر خاک نمکسود
وز جهل همان مست و خراب است حیاتم
با آن که سیه کرده در او نامه اعمال
در حسرت ایام شباب است حیاتم
مشکل که دهد فرصت برداشتن زاد
زین گونه که سرگرم شتاب است حیاتم
هر چند شوم پیر، شود غفلت من بیش
افسانه شیرینی خواب است حیاتم
از کهنگی افزون شودش مستی غفلت
در شیشه تن همچو شراب است حیاتم
از گریه من چون جگر سنگ نسوزد؟
کز گرمی رفتار کباب است حیاتم
از ساده دلی ریشه کند در جگر خاک
هر چند که چون نقش بر آب است حیاتم
در دیده کوته نظران گر چه بلندست
کوتاهتر از مد شهاب است حیاتم
فریاد که در رفتن ازین پیکر خاکی
بیتاب تر از موج سراب است حیاتم
جایی که بود عمر خضر نقش بر آبی
صائب چو شرر درچه حساب است حیاتم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۹
تلخی ز لب لعل تو نشنفتم و رفتم
خوش باش که ناکام دعا گفتم و رفتم
کردم سفر از خویش به آوازه یوسف
بانگ جرس از قافله نشنفتم و رفتم
چون سیل سبکسیر به رخساره پر گرد
خار و خس این بادیه را رفتم و رفتم
غافل نگذشتم ز سر خار ملامت
از آبله هر گام گهر سفتم و رفتم
چون عود ز خامی نزدم جوش شکایت
بوی جگر سوخته بنهفتم و رفتم
نعل سفرم جای دگر بود در آتش
در سایه دنیا مژه ای خفتم و رفتم
دادند به من عرض متاع دو جهان را
جز عبرت از آنها نپذیرفتم و رفتم
چون غنچه زباغی که نسیمش دم عیسی است
از همت من بود که نشکفتم و رفتم
دود از جگر حوصله طور برآورد
این داغ جگر سوز که بنهفتم و رفتم
هر کس گهری سفت درین بزم چو صائب
من نیز ز مژگان گهری سفتم و رفتم
خوش باش که ناکام دعا گفتم و رفتم
کردم سفر از خویش به آوازه یوسف
بانگ جرس از قافله نشنفتم و رفتم
چون سیل سبکسیر به رخساره پر گرد
خار و خس این بادیه را رفتم و رفتم
غافل نگذشتم ز سر خار ملامت
از آبله هر گام گهر سفتم و رفتم
چون عود ز خامی نزدم جوش شکایت
بوی جگر سوخته بنهفتم و رفتم
نعل سفرم جای دگر بود در آتش
در سایه دنیا مژه ای خفتم و رفتم
دادند به من عرض متاع دو جهان را
جز عبرت از آنها نپذیرفتم و رفتم
چون غنچه زباغی که نسیمش دم عیسی است
از همت من بود که نشکفتم و رفتم
دود از جگر حوصله طور برآورد
این داغ جگر سوز که بنهفتم و رفتم
هر کس گهری سفت درین بزم چو صائب
من نیز ز مژگان گهری سفتم و رفتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۳
وقت است که داغی به دل دام گذارم
برقی شوم و رو به لب بام گذارم
تا چند درین دایره همچون خط پرگار
سر در پی آغاز ز انجام گذارم؟
سر رشته گمراهی من در کف من نیست
چون خامه به دست دگری گام گذارم
گر چرخ به یک کاسه کند تلخی عالم
بیدردم اگر نم به دل جام گذارم
از من خبر دوری این راه مپرسید
چندان نفسم نیست که پیغام گذارم
شد سرمه ز دشواری این ره نفس برق
صائب چه درین دشت بلا گام گذارم؟
برقی شوم و رو به لب بام گذارم
تا چند درین دایره همچون خط پرگار
سر در پی آغاز ز انجام گذارم؟
سر رشته گمراهی من در کف من نیست
چون خامه به دست دگری گام گذارم
گر چرخ به یک کاسه کند تلخی عالم
بیدردم اگر نم به دل جام گذارم
از من خبر دوری این راه مپرسید
چندان نفسم نیست که پیغام گذارم
شد سرمه ز دشواری این ره نفس برق
صائب چه درین دشت بلا گام گذارم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۶
دستی که به جامی نشود رهزن هوشم
چون پایه تابوت گران است به دوشم
دستی که به احسان نکند حلقه بگوشم
چون پایه تابوت گران است به دوشم
فریاد من از سوختگیهاست چو آتش
چون باده ز خامی نبود جوش و خروشم
نتوان چو لب جام کشید از لب من حرف
هر چند ز رنگین سخنی رهزن هوشم
با شعله خورشید چه سازد نفس صبح؟
روشنتر ازانم که توان کرد خموشم
در دل شکند شیشه مرا خنده گلها
آواز تو زان دم که رسیده است به گوشم
بر باده سر جوش نباشد نظر من
کز درد توان گرد برآورد ز هوشم
در عالم ایجاد من آن طفل یتیمم
کز شیر به دشنام کند دایه خموشم
چون کعبه، برازندگیم در نظر خلق
زان است که من جامه پوشیده نپوشم
صائب منم آن نغمه را کز دل پر جوش
موقوف بهاران نبود جوش و خروشم
چون پایه تابوت گران است به دوشم
دستی که به احسان نکند حلقه بگوشم
چون پایه تابوت گران است به دوشم
فریاد من از سوختگیهاست چو آتش
چون باده ز خامی نبود جوش و خروشم
نتوان چو لب جام کشید از لب من حرف
هر چند ز رنگین سخنی رهزن هوشم
با شعله خورشید چه سازد نفس صبح؟
روشنتر ازانم که توان کرد خموشم
در دل شکند شیشه مرا خنده گلها
آواز تو زان دم که رسیده است به گوشم
بر باده سر جوش نباشد نظر من
کز درد توان گرد برآورد ز هوشم
در عالم ایجاد من آن طفل یتیمم
کز شیر به دشنام کند دایه خموشم
چون کعبه، برازندگیم در نظر خلق
زان است که من جامه پوشیده نپوشم
صائب منم آن نغمه را کز دل پر جوش
موقوف بهاران نبود جوش و خروشم