عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷۱
پر صدا شد چینی افلاک ازفغفور عشق
چون شررهر ذره ای بیدار شد از شور عشق
دست بیباکی چو حسن ازآستین بیرون کند
شمسه دار فنا گردد سرمنصور عشق
چون انار از خنده بیجای خود دارد خطر
شیشه نه آسمان ازباده پرزور عشق
چون چراغ صبحگاهی از فروغ آفتاب
پرتو خورشید تابان محو شد درنور عشق
ناامیدی وامید اینجا هم آغوش همند
صبح رادرآستین دارد شب دیجور عشق
در سواد شهر (خون) چون لاله میرد در دلش
هرکه در صحرا نمکچش کرد آب شور عشق
عاشق و اندیشه از زخم زبان، حرفی است این
می کند خون در جگر الماس را ناسور عشق
از دلم هر پاره ای چون گل به راهی می رود
برق دایم تیغ بازی می کند در طور عشق
عاشقان در پرده دل شادمانی می کنند
خنده رسوا ندارد غنچه مستور عشق
بستر و بالین چه می داند مریض عشق چیست
چون سبو از دست خود بالین کند رنجور عشق
چون شررهر ذره ای بیدار شد از شور عشق
دست بیباکی چو حسن ازآستین بیرون کند
شمسه دار فنا گردد سرمنصور عشق
چون انار از خنده بیجای خود دارد خطر
شیشه نه آسمان ازباده پرزور عشق
چون چراغ صبحگاهی از فروغ آفتاب
پرتو خورشید تابان محو شد درنور عشق
ناامیدی وامید اینجا هم آغوش همند
صبح رادرآستین دارد شب دیجور عشق
در سواد شهر (خون) چون لاله میرد در دلش
هرکه در صحرا نمکچش کرد آب شور عشق
عاشق و اندیشه از زخم زبان، حرفی است این
می کند خون در جگر الماس را ناسور عشق
از دلم هر پاره ای چون گل به راهی می رود
برق دایم تیغ بازی می کند در طور عشق
عاشقان در پرده دل شادمانی می کنند
خنده رسوا ندارد غنچه مستور عشق
بستر و بالین چه می داند مریض عشق چیست
چون سبو از دست خود بالین کند رنجور عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷۳
آتشین شد چهره خاک ازمی گلرنگ عشق
چرخ شد خاکستری ازآتش بی رنگ عشق
می نماید چون گل خورشید ازآب روان
چهره اندیشه از آیینه بی زنگ عشق
چون گذشتی از فضای دل درین وحشت سرا
درخور جولان ندارد عرصه ای شبرنگ عشق
با کدامین شیشه دل گویم که درمیدان رزم
کرد کار مومیایی بادل من سنگ عشق
یک سیه خانه است در سرتاسر صحرای عقل
کعبه ای سرگشته می گردد به هر فرسنگ عشق
نیست ابر و آفتاب نوبهاران رابقا
ساده لوح آن کس که دل بند به صلح و جنگ عشق
زور بازوی یداللهی بلند افتاده است
چون ننالد نه کمان آسمان درچنگ عشق؟
خامسوزان هوس بر خود بساطی چیده اند
ورنه خاکستر ندارد آتش بی رنگ عشق
تا به حشر ازچشم زخم نیستی آسوده است
چهره هرکس که شد نیلوفری ازسنگ عشق
جوشن داودی اینجا شاهراه ناوک است
من کیم تاسینه راسازم سپر درجنگ عشق؟
ذره تا خورشید گلبانک انالحق می زنند
نغمه خارج نداردساز سیر آهنگ عشق
دامن رغبت زلیخا ازکف یوسف کشد
دست چون بیرون کند از آستین نیرنگ عشق
خامه اش را شق به شمشیر شهادت می زنند
هرکه چون شیر خداصائب بود یکرنگ عشق
چرخ شد خاکستری ازآتش بی رنگ عشق
می نماید چون گل خورشید ازآب روان
چهره اندیشه از آیینه بی زنگ عشق
چون گذشتی از فضای دل درین وحشت سرا
درخور جولان ندارد عرصه ای شبرنگ عشق
با کدامین شیشه دل گویم که درمیدان رزم
کرد کار مومیایی بادل من سنگ عشق
یک سیه خانه است در سرتاسر صحرای عقل
کعبه ای سرگشته می گردد به هر فرسنگ عشق
نیست ابر و آفتاب نوبهاران رابقا
ساده لوح آن کس که دل بند به صلح و جنگ عشق
زور بازوی یداللهی بلند افتاده است
چون ننالد نه کمان آسمان درچنگ عشق؟
خامسوزان هوس بر خود بساطی چیده اند
ورنه خاکستر ندارد آتش بی رنگ عشق
تا به حشر ازچشم زخم نیستی آسوده است
چهره هرکس که شد نیلوفری ازسنگ عشق
جوشن داودی اینجا شاهراه ناوک است
من کیم تاسینه راسازم سپر درجنگ عشق؟
ذره تا خورشید گلبانک انالحق می زنند
نغمه خارج نداردساز سیر آهنگ عشق
دامن رغبت زلیخا ازکف یوسف کشد
دست چون بیرون کند از آستین نیرنگ عشق
خامه اش را شق به شمشیر شهادت می زنند
هرکه چون شیر خداصائب بود یکرنگ عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷۴
ازنقاب سنگ تابد شعله عریان عشق
پرده چون پوشد کسی بر سوزش پنهان عشق؟
درکف موجی فتد هرخشت یونان خرد
ازتنور دل برآرد جوش چون طوفان عشق
صبر و طاقت راکه پشت عقل برکوه است ازو
باشرر هم رقص سازد آتش سوزان عشق
بگذر از سر تا حیات جاودان یابی،که هست
تیغ ز هرآلود خضر چشمه حیوان عشق
عاشقی، نقش تعلق از ضمیر دل بشوی
فلس بر پیکر ندارد ماهی عمان عشق
عشق شوری نیست کز مردن زسر بیرون رود
سرکشد چون گردباد از خاک سرگردان عشق
من کدامین ذره ام صائب که وصف او کنم ؟
گوی گردون را خلاصی نیست ازچو گان عشق
پرده چون پوشد کسی بر سوزش پنهان عشق؟
درکف موجی فتد هرخشت یونان خرد
ازتنور دل برآرد جوش چون طوفان عشق
صبر و طاقت راکه پشت عقل برکوه است ازو
باشرر هم رقص سازد آتش سوزان عشق
بگذر از سر تا حیات جاودان یابی،که هست
تیغ ز هرآلود خضر چشمه حیوان عشق
عاشقی، نقش تعلق از ضمیر دل بشوی
فلس بر پیکر ندارد ماهی عمان عشق
عشق شوری نیست کز مردن زسر بیرون رود
سرکشد چون گردباد از خاک سرگردان عشق
من کدامین ذره ام صائب که وصف او کنم ؟
گوی گردون را خلاصی نیست ازچو گان عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷۵
تیغ سیراب است موج بحر طوفان زای عشق
داغ ناسورست فلس ماهی دریای عشق
پرده گوش فلک گردید شق از کهکشان
نیست هر نازکدلی را طاقت غوغای عشق
نور عقلی کز فروغش چشم عالم روشن است
پرده خواب است پیش دیده بینای عشق
سینه صافان سبز می سازند حرف خصم را
زنگ را طوطی کند آینه سیمای عشق
جای حیرت نیست گر شد سینه ما چاک چاک
شیشه را چون نار خندان می کند صهبای عشق
پیش چشم هر که چون مجنون غبار عقل نیست
خیمه لیلی است داغ لاله صحرای عشق
پرده ناموس زیبنده است بر بالای عقل
تن به هر تشریف ناقص کی دهد بالای عشق؟
در سر شوریده ما عقل سودا می شود
می کند عنبر کف بی مغز را دریای عشق
دست خود بوسید هر کس دامن پاکان گرفت
شد زلیخا رفته رفته یوسف از سودای عشق
در وصال و هجر صائب اضطراب دل یکی است
هیچ جا لنگر نمی گیرد به خود دریای عشق
داغ ناسورست فلس ماهی دریای عشق
پرده گوش فلک گردید شق از کهکشان
نیست هر نازکدلی را طاقت غوغای عشق
نور عقلی کز فروغش چشم عالم روشن است
پرده خواب است پیش دیده بینای عشق
سینه صافان سبز می سازند حرف خصم را
زنگ را طوطی کند آینه سیمای عشق
جای حیرت نیست گر شد سینه ما چاک چاک
شیشه را چون نار خندان می کند صهبای عشق
پیش چشم هر که چون مجنون غبار عقل نیست
خیمه لیلی است داغ لاله صحرای عشق
پرده ناموس زیبنده است بر بالای عقل
تن به هر تشریف ناقص کی دهد بالای عشق؟
در سر شوریده ما عقل سودا می شود
می کند عنبر کف بی مغز را دریای عشق
دست خود بوسید هر کس دامن پاکان گرفت
شد زلیخا رفته رفته یوسف از سودای عشق
در وصال و هجر صائب اضطراب دل یکی است
هیچ جا لنگر نمی گیرد به خود دریای عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷۶
نیست آب صافی خاطر روان در جوی خلق
می چکد زهر نفاق از گوشه ابروی خلق
پهلویم سوراخ شد از حرف پهلو دار و من
همچنان چشم گشایش دارم از پهلوی خلق
در حریم خاک اگر با مرگ هم بستر شوی
به که باشی زنده جاوید جان داروی خلق
چشمه نبود این که در کوه و کمر در گریه است
سنگ خارا آب شد از سرکه ابروی خلق
پیش از این چون گل جبینم چین دلتنگی نداشت
تنگ شد خلق من از بس تنگ دیدم خوی خلق
تا دم آبی ز جوی بی نیازی خورده ام
تیغ سیراب است در خلق من آب جوی خلق
ناز پرورد حضورگوشه تنهاییم
می خورد چون صید وحشی بر دماغم بوی خلق
بر زبان چند آوری چون تیر حرف راست را
تیغ کج در دست دارد گوشه ابروی خلق
چون نریزد از بن هر موی من سیلاب خون؟
نشتری در آستین دارد نهان هر موی خلق
نیست چون صائب ترا از خلق امید روی دل
بهتر آن باشد که سال و مه نبینی روی خلق
می چکد زهر نفاق از گوشه ابروی خلق
پهلویم سوراخ شد از حرف پهلو دار و من
همچنان چشم گشایش دارم از پهلوی خلق
در حریم خاک اگر با مرگ هم بستر شوی
به که باشی زنده جاوید جان داروی خلق
چشمه نبود این که در کوه و کمر در گریه است
سنگ خارا آب شد از سرکه ابروی خلق
پیش از این چون گل جبینم چین دلتنگی نداشت
تنگ شد خلق من از بس تنگ دیدم خوی خلق
تا دم آبی ز جوی بی نیازی خورده ام
تیغ سیراب است در خلق من آب جوی خلق
ناز پرورد حضورگوشه تنهاییم
می خورد چون صید وحشی بر دماغم بوی خلق
بر زبان چند آوری چون تیر حرف راست را
تیغ کج در دست دارد گوشه ابروی خلق
چون نریزد از بن هر موی من سیلاب خون؟
نشتری در آستین دارد نهان هر موی خلق
نیست چون صائب ترا از خلق امید روی دل
بهتر آن باشد که سال و مه نبینی روی خلق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷۹
فتنه روز جزا درته سردارد عشق
نمک شور قیامت به جگر دارد عشق
گر چه از ساغر توحید ز خودبی خبرست
ازضمیر دل هر ذره خبر دارد عشق
نه همین جاده را سر به بیابان داده است
همه اجزای جهان رابه سفر دارد عشق
عشق، خورشید و جهان شبنم بی بنیاد است
از صف آرایی شبنم چه خطر دارد عشق؟
نیست چون برق تجلی که سرازطور کشد
چون شرر در دل هر سنگ مقر دارد عشق
نیست چون خضر گرانجان که خورد تنها آب
آب حیوان مروت به جگر دارد عشق
عقل را دل به سر بیضه گردون لرزد
چند ازین بیضه فزون درته پر دارد عشق
سر من چون سر خورشید به بالین نرسید
با من خسته بپرسید چه سر دارد عشق
چشم شبنم چه به خورشید جهانتاب کند؟
چه غم ازمردم کوتاه نظر دارد عشق؟
صائب ازدل خبر عشق هنرمند بپرس
عقل کج فهم چه داند چه هنر دارد عشق
نمک شور قیامت به جگر دارد عشق
گر چه از ساغر توحید ز خودبی خبرست
ازضمیر دل هر ذره خبر دارد عشق
نه همین جاده را سر به بیابان داده است
همه اجزای جهان رابه سفر دارد عشق
عشق، خورشید و جهان شبنم بی بنیاد است
از صف آرایی شبنم چه خطر دارد عشق؟
نیست چون برق تجلی که سرازطور کشد
چون شرر در دل هر سنگ مقر دارد عشق
نیست چون خضر گرانجان که خورد تنها آب
آب حیوان مروت به جگر دارد عشق
عقل را دل به سر بیضه گردون لرزد
چند ازین بیضه فزون درته پر دارد عشق
سر من چون سر خورشید به بالین نرسید
با من خسته بپرسید چه سر دارد عشق
چشم شبنم چه به خورشید جهانتاب کند؟
چه غم ازمردم کوتاه نظر دارد عشق؟
صائب ازدل خبر عشق هنرمند بپرس
عقل کج فهم چه داند چه هنر دارد عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸۶
جان تازه می شود ز نسیم بهارعشق
از یک سرست جوش گل وخار خار عشق
در شوره زار عقل به درمان گیاه نیست
پیوسته سرخ روی بود لاله زار عشق
خاری است خار عشق که در پای چون خلید
نتوان کشید پا دگر از رهگذار عشق
از جان مگو که در گرو نقش اول است
سرمایه دوکون به دارالقمار عشق
رحمی به بال کاغذی خود کن ای خرد
خود را مزن برآتش بی زینهار عشق
عشقی که بی شمار نباشد بلای او
پیش بلاکشان نبود در شمار عشق
دایم به زیر دار فنا ایستاده ایم
بیرون نمی رویم ز دارالقرار عشق
اینجا مدار کارگزاری به همت است
از بحر آتشین گذرد نی سوار عشق
تکلیف بار عشق دوتا کردچرخ را
من کیستم که خم نشوم زیر بار عشق؟
صائب هزار مرتبه کردیم امتحان
با هیچ کار جمع نگردید کارعشق
از یک سرست جوش گل وخار خار عشق
در شوره زار عقل به درمان گیاه نیست
پیوسته سرخ روی بود لاله زار عشق
خاری است خار عشق که در پای چون خلید
نتوان کشید پا دگر از رهگذار عشق
از جان مگو که در گرو نقش اول است
سرمایه دوکون به دارالقمار عشق
رحمی به بال کاغذی خود کن ای خرد
خود را مزن برآتش بی زینهار عشق
عشقی که بی شمار نباشد بلای او
پیش بلاکشان نبود در شمار عشق
دایم به زیر دار فنا ایستاده ایم
بیرون نمی رویم ز دارالقرار عشق
اینجا مدار کارگزاری به همت است
از بحر آتشین گذرد نی سوار عشق
تکلیف بار عشق دوتا کردچرخ را
من کیستم که خم نشوم زیر بار عشق؟
صائب هزار مرتبه کردیم امتحان
با هیچ کار جمع نگردید کارعشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۰
نقش و نگار مار بود سرنوشت خلق
با زهر کرده اند همانا سرشت خلق
هر خوشه صد زبان ملامت کشیده است
زنهار چشم رزق نداری ز کشت خلق
از بهر نان در آتش حرصند روز و شب
بود از گل تنور همانا سرشت خلق
مردم ز بیم آتش دوزخ درآتشند
مارا خدا پناه دهد از بهشت خلق
سوزن به دل ز رشته مریم شکسته ام
برزخم من چه بخیه زند دست رشت خلق؟
چون غنچه بالشم سر زانوی وحدت است
در زیر سنگ نیست سر من زخشت خلق
با صد چراغ می طلبم عیب خویش را
کو فرصتی که فرق کنم خوب وزشت خلق؟
در تنگنای بیضه عنقا گریخته است
صائب ز بس رمیده از اطوار زشت خلق
با زهر کرده اند همانا سرشت خلق
هر خوشه صد زبان ملامت کشیده است
زنهار چشم رزق نداری ز کشت خلق
از بهر نان در آتش حرصند روز و شب
بود از گل تنور همانا سرشت خلق
مردم ز بیم آتش دوزخ درآتشند
مارا خدا پناه دهد از بهشت خلق
سوزن به دل ز رشته مریم شکسته ام
برزخم من چه بخیه زند دست رشت خلق؟
چون غنچه بالشم سر زانوی وحدت است
در زیر سنگ نیست سر من زخشت خلق
با صد چراغ می طلبم عیب خویش را
کو فرصتی که فرق کنم خوب وزشت خلق؟
در تنگنای بیضه عنقا گریخته است
صائب ز بس رمیده از اطوار زشت خلق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۵
از ملامتگر ندارد یوسف بی جرم، باک
گرد تهمت پاک می سازد ز رخ دامان پاک
عیب می گردد هنر در دیده های پاک بین
نور ماه ناقص از روزن تمام افتد به خاک
از سر تقصیر ما ای محتسب گر نگذری
مرحمت کن حد ماباری بزن با چوب تاک
چرب نرمی سد راه سیل آفت می شود
باده زورین نمی سازد کدو را سینه چاک
هست ماه عید، صیقل درنظر آیینه را
عاشق پر دل نمی اندیشد از تیغ هلاک
خاکساری سرکشان رابر سر رحم آورد
ورنه تیر آن کمان ابرو نمی افتد به خاک
گلعذاری کز تراش خط صفا دارد طمع
زنگ را با دامن تر می کند ز آیینه پاک
دیدن وضع جهان بارست بر روشندلان
نیست صائب شکوه ای ما را ز چشم خوابناک
گرد تهمت پاک می سازد ز رخ دامان پاک
عیب می گردد هنر در دیده های پاک بین
نور ماه ناقص از روزن تمام افتد به خاک
از سر تقصیر ما ای محتسب گر نگذری
مرحمت کن حد ماباری بزن با چوب تاک
چرب نرمی سد راه سیل آفت می شود
باده زورین نمی سازد کدو را سینه چاک
هست ماه عید، صیقل درنظر آیینه را
عاشق پر دل نمی اندیشد از تیغ هلاک
خاکساری سرکشان رابر سر رحم آورد
ورنه تیر آن کمان ابرو نمی افتد به خاک
گلعذاری کز تراش خط صفا دارد طمع
زنگ را با دامن تر می کند ز آیینه پاک
دیدن وضع جهان بارست بر روشندلان
نیست صائب شکوه ای ما را ز چشم خوابناک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۷
زلف کافر کیش راز آزار دین چه باک ؟
دل سیاهان را ز آه و ناله ونفرین چه باک ؟
دل نشد از گریه نرم آن خونی انصاف را
دامن قصاب را از پنجه خونین چه باک ؟
دیده خفاش را میلی است هر خط شعاع
مهر عالمتاب را از دیده بدبین چه باک؟
چون درون خانه رنگین است گو بیرون مباش
خشت اگر باشد خم پرباده را بالین چه باک؟
اشتهای آتش افزون می شود از چوب منع
چشم شوخ حرص را از جبهه پرچین چه باک؟
در نظرها عزت طوطی ز طاوس است بیش
نیست گر رنگین سخن را جامه رنگین چه باک؟
حرف شیرین تنگ شکر می کند منقار را
کام طوطی گر نسازند از شکر شیرین چه باک؟
جان غافل را ملالی نیست از زندان تن
خواب غفلت برده را از پستی بالین چه باک؟
حسن مستور ازنگاه خیره چشمان ایمن است
غنچه نشکفته را از غارت گلچین چه باک؟
خار سازد ریشه محکم، نیست هرجا سوزنی
هرکه را غمخوار باشد ازدل غمگین چه باک؟
ریشه نتواند دواندن در دل آیینه نقش
ساده چون افتاده دل، از خانه رنگین چه باک؟
نافه مستغنی است از آهو چو خونش مشک شد
گر نپردازد به دل آن آهوی مشکین چه باک؟
از شفق گلگونه ای درکار نبود صبح را
گرنباشد دست سیمین ازحنارنگین چه باک؟
هر چه را فهمند کوته دیدگان تحسین کنند
گر کلام مابود بی بهره از تحسین چه باک؟
تیر برگردد به آغوش کمان صائب ز سنگ
هرکه را دل سخت گردیده است، از نفرین چه باک؟
دل سیاهان را ز آه و ناله ونفرین چه باک ؟
دل نشد از گریه نرم آن خونی انصاف را
دامن قصاب را از پنجه خونین چه باک ؟
دیده خفاش را میلی است هر خط شعاع
مهر عالمتاب را از دیده بدبین چه باک؟
چون درون خانه رنگین است گو بیرون مباش
خشت اگر باشد خم پرباده را بالین چه باک؟
اشتهای آتش افزون می شود از چوب منع
چشم شوخ حرص را از جبهه پرچین چه باک؟
در نظرها عزت طوطی ز طاوس است بیش
نیست گر رنگین سخن را جامه رنگین چه باک؟
حرف شیرین تنگ شکر می کند منقار را
کام طوطی گر نسازند از شکر شیرین چه باک؟
جان غافل را ملالی نیست از زندان تن
خواب غفلت برده را از پستی بالین چه باک؟
حسن مستور ازنگاه خیره چشمان ایمن است
غنچه نشکفته را از غارت گلچین چه باک؟
خار سازد ریشه محکم، نیست هرجا سوزنی
هرکه را غمخوار باشد ازدل غمگین چه باک؟
ریشه نتواند دواندن در دل آیینه نقش
ساده چون افتاده دل، از خانه رنگین چه باک؟
نافه مستغنی است از آهو چو خونش مشک شد
گر نپردازد به دل آن آهوی مشکین چه باک؟
از شفق گلگونه ای درکار نبود صبح را
گرنباشد دست سیمین ازحنارنگین چه باک؟
هر چه را فهمند کوته دیدگان تحسین کنند
گر کلام مابود بی بهره از تحسین چه باک؟
تیر برگردد به آغوش کمان صائب ز سنگ
هرکه را دل سخت گردیده است، از نفرین چه باک؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۰
می شود خرج زمین چون میوه خام افتد به خاک
وای برآن کس که اینجا ناتمام افتد به خاک
از طلوع واز غروب مهر روشن شد که چرخ
هرکه رابرداشت صبح از خاک شام افتد به خاک
بی تأمل از لب هرکس که حرفی سرزند
مست خواب آلوده ای از پشت بام افتد به خاک
هست بیرنگی همان در گوهر اوبرقرار
پرتو خورشید اگر رنگین ز جام افتد به خاک
نیست کبر و سرکشی در طینت روشندلان
پرتو خورشید پیش خاص و عام افتد به خاک
بس که دارد سرو اورا تنگ در برسرکشی
نیست ممکن سایه آن خوشخرام افتد به خاک
هست از دشمن تواضع ریشه مکرو فریب
کی بود از خاکساران گر چه دام افتد به خاک ؟
در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر
هرکه را در پای گل ازدست جام افتد به خاک
از نوای دلخراش من به یاد گلستان
اشک گردد دانه و از چشم دام افتد به خاک
از هوا گیرد سخن را چون طرف باشد رسا
مستمع چون نارسا کلام افتد به خاک
دم زدن کفرست در بزم حضور خامشان
برهمن پیش صنم جای سلام افتد به خاک
دیده های پاک سازد ناتمامان را تمام
نور ماه ناقص از روزن تمام افتد به خاک
می فتد از پختگی برخاک هرجا میوه ای است
جز سخن صائب که چون افتاد خام ،افتد به خاک
وای برآن کس که اینجا ناتمام افتد به خاک
از طلوع واز غروب مهر روشن شد که چرخ
هرکه رابرداشت صبح از خاک شام افتد به خاک
بی تأمل از لب هرکس که حرفی سرزند
مست خواب آلوده ای از پشت بام افتد به خاک
هست بیرنگی همان در گوهر اوبرقرار
پرتو خورشید اگر رنگین ز جام افتد به خاک
نیست کبر و سرکشی در طینت روشندلان
پرتو خورشید پیش خاص و عام افتد به خاک
بس که دارد سرو اورا تنگ در برسرکشی
نیست ممکن سایه آن خوشخرام افتد به خاک
هست از دشمن تواضع ریشه مکرو فریب
کی بود از خاکساران گر چه دام افتد به خاک ؟
در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر
هرکه را در پای گل ازدست جام افتد به خاک
از نوای دلخراش من به یاد گلستان
اشک گردد دانه و از چشم دام افتد به خاک
از هوا گیرد سخن را چون طرف باشد رسا
مستمع چون نارسا کلام افتد به خاک
دم زدن کفرست در بزم حضور خامشان
برهمن پیش صنم جای سلام افتد به خاک
دیده های پاک سازد ناتمامان را تمام
نور ماه ناقص از روزن تمام افتد به خاک
می فتد از پختگی برخاک هرجا میوه ای است
جز سخن صائب که چون افتاد خام ،افتد به خاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۴
نیست نم در جوی من چون گردن مینای خشک
یک کف خاک است برسرمغزم از سودای خشک
نقطه خال پریرویی اگر مرکز شود
می توان صددور چون پرگارزد باپای خشک
می شود نقد حیاتش همچو قارون خرج خاک
هرکه از عقبی قناعت کرد با دنیای خشک
نسبت دشت ختن باوادی مجنون خطاست
لاله را خون درجگر شد مشک ازین صحرای خشک
نیست غیر از مغز ما سوداییان بی دماغ
زیر چرخ آبگون پیدا شود گر جای خشک
در سر کوی تو پایم تا به زانو در گل است
من از دریا گذشتم بارها با پای خشک
می رساندم پیش ازین از شیشه خالی شراب
می خلد می در دلم امروز چون مینای خشک
قمریان را در نظر گشته است چون سوهان روح
پیش نخل آبدارش سرو رابالای خشک
یک کف خاک است برسرمغزم از سودای خشک
نقطه خال پریرویی اگر مرکز شود
می توان صددور چون پرگارزد باپای خشک
می شود نقد حیاتش همچو قارون خرج خاک
هرکه از عقبی قناعت کرد با دنیای خشک
نسبت دشت ختن باوادی مجنون خطاست
لاله را خون درجگر شد مشک ازین صحرای خشک
نیست غیر از مغز ما سوداییان بی دماغ
زیر چرخ آبگون پیدا شود گر جای خشک
در سر کوی تو پایم تا به زانو در گل است
من از دریا گذشتم بارها با پای خشک
می رساندم پیش ازین از شیشه خالی شراب
می خلد می در دلم امروز چون مینای خشک
قمریان را در نظر گشته است چون سوهان روح
پیش نخل آبدارش سرو رابالای خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۵
غوره من شد مویز از سردی دنیای خشک
سوخت خون چون نافه ام در دل ازین صحرای خشک
عالم خاک از وجود تازه رویان مفلس است
برنمی خیزد گل ابری ازین دریای خشک
چشم بی اشک و دل بی آه زیر گل خوش است
زهر می بارد زروی ساغر و مینای خشک
ساده لوحی بین که پیش برق بی زنهار عشق
هیزم تر می فروشد زاهد از سیمای خشک
چون قلم برداشته است ازمردم دیوانه حق
نی چرا درناخن من می کند سودای خشک
زهد را خون درجگر از باده گلرنگ کن
آتش تر می کند درمان این سرمای خشک
کشتی ماشد بیابان مرگ چون موج سراب
قطره زد از بس که هر جانب درین دریای خشک
ازنهال او که چندین میوه تر میدهد
قسمت صائب چرا گردید استغنای خشک ؟
سوخت خون چون نافه ام در دل ازین صحرای خشک
عالم خاک از وجود تازه رویان مفلس است
برنمی خیزد گل ابری ازین دریای خشک
چشم بی اشک و دل بی آه زیر گل خوش است
زهر می بارد زروی ساغر و مینای خشک
ساده لوحی بین که پیش برق بی زنهار عشق
هیزم تر می فروشد زاهد از سیمای خشک
چون قلم برداشته است ازمردم دیوانه حق
نی چرا درناخن من می کند سودای خشک
زهد را خون درجگر از باده گلرنگ کن
آتش تر می کند درمان این سرمای خشک
کشتی ماشد بیابان مرگ چون موج سراب
قطره زد از بس که هر جانب درین دریای خشک
ازنهال او که چندین میوه تر میدهد
قسمت صائب چرا گردید استغنای خشک ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۷
قیمت خاک ندارد به نمکزار نمک
شور محشر نفروشد به لب یار نمک
پسته شور به شکر نگرفته است کسی
چه غریب است درآن لعل شکر بار نمک
می شود پیش لب خوش نمک یار سفید
پرده شرم فکنده است به یکبار نمک
دل مجروح مرا مرهم راحت نشود
شور عشقی که ازونیست به زنهار نمک
می کند کارخود آخر نمک، اما صائب
آنقدر صبر که دارد که کند کار نمک؟
شور محشر نفروشد به لب یار نمک
پسته شور به شکر نگرفته است کسی
چه غریب است درآن لعل شکر بار نمک
می شود پیش لب خوش نمک یار سفید
پرده شرم فکنده است به یکبار نمک
دل مجروح مرا مرهم راحت نشود
شور عشقی که ازونیست به زنهار نمک
می کند کارخود آخر نمک، اما صائب
آنقدر صبر که دارد که کند کار نمک؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۹
زبس که کرد نهان چرخ نقد جان درخاک
هزار چشمه حیوان بود روان درخاک
ریاض جود همان روز بی طراوت شد
که کرد ریشه قارون فلک نهان درخاک
مرا چگونه تواند ز خاک برگیرد؟
چنین که تا به کمر مانده آسمان درخاک
جماعتی که نخوردند آب زنده دلی
چو تخم سوخته ماندند جاودان درخاک
شده است گرد ز افتادگی به باد سوار
نشسته است ز گردنکشی نشان درخاک
ترا که دست تصرف به زیر سنگ بود
چه سود ازین که بود گنج بیکران درخاک
کمان چرخ شود وقتی از کشاکش سیر
که همچو تیر نشینند راستان درخاک
تمیز نیک و بد از سفلگان مجو زنهار
یکی است مرتبه کاه و زعفران درخاک
به مرگ دست ندارم ز تیر یار،که هست
هزار صبح امیدم ز استخوان درخاک
مرا به خاک نشانده است آتشین شستی
که ماه نو کند از شرم اوکمان درخاک
ز تخم اشک درآن آستان نیم نومید
امید هاست مرا همچو باغبان درخاک
درآن ریاض که تیغ زبان کشد صائب
کنند تیغ زبان بلبلان نهان در خاک
هزار چشمه حیوان بود روان درخاک
ریاض جود همان روز بی طراوت شد
که کرد ریشه قارون فلک نهان درخاک
مرا چگونه تواند ز خاک برگیرد؟
چنین که تا به کمر مانده آسمان درخاک
جماعتی که نخوردند آب زنده دلی
چو تخم سوخته ماندند جاودان درخاک
شده است گرد ز افتادگی به باد سوار
نشسته است ز گردنکشی نشان درخاک
ترا که دست تصرف به زیر سنگ بود
چه سود ازین که بود گنج بیکران درخاک
کمان چرخ شود وقتی از کشاکش سیر
که همچو تیر نشینند راستان درخاک
تمیز نیک و بد از سفلگان مجو زنهار
یکی است مرتبه کاه و زعفران درخاک
به مرگ دست ندارم ز تیر یار،که هست
هزار صبح امیدم ز استخوان درخاک
مرا به خاک نشانده است آتشین شستی
که ماه نو کند از شرم اوکمان درخاک
ز تخم اشک درآن آستان نیم نومید
امید هاست مرا همچو باغبان درخاک
درآن ریاض که تیغ زبان کشد صائب
کنند تیغ زبان بلبلان نهان در خاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۲
از بس شدند زهره جبینان نهان به خاک
گردون نشست تا کمر کهکشان به خاک
از آستان عشق غباری است نوبهار
سر سبز آن که رفت درین آستان به خاک
چون لاله سرخ روی برون آید از زمین
با خویش هرکه برد دل خونچکان به خاک
آزادگان ز آب حیاتند بی نیاز
هرسرو کرده است دو صد باغبان به خاک
قارون زبار حرص به روی زمین نماند
دام از گرسنه چشمی خودشد نهان به خاک
چون تیغ آبدار درین میهمانسرا
خون می خورد کسی که نمالد زبان به خاک
چون تیر هرکه راست کند قد درین بساط
با قامت خمیده رود چون کمان به خاک
آیینه دار سرو و گل و یاسمن شود
پهلو کند کسی که چو آب روان به خاک
می هرچه بود در دلم آورد برزبان
در نوبهار دانه نماند نهان به خاک
با نور آفتاب عنان برعنان رود
چون سایه رهروی که نباشد گران به خاک
پهلو به دست جوهریان می زند زمین
از بس که ریخت لعل لب دلبران به خاک
در گرد سرمه گشت سواد جهان نهان
شد سرمه بس که چشم تماشاییان به خاک
آید بساط خاک زره پوش درنظر
از بس که ریخت حلقه زلف بتان به خاک
تا می توان به دامن پاک صدف فشاند
صائب مریز گوهر خود رایگان به خاک
گردون نشست تا کمر کهکشان به خاک
از آستان عشق غباری است نوبهار
سر سبز آن که رفت درین آستان به خاک
چون لاله سرخ روی برون آید از زمین
با خویش هرکه برد دل خونچکان به خاک
آزادگان ز آب حیاتند بی نیاز
هرسرو کرده است دو صد باغبان به خاک
قارون زبار حرص به روی زمین نماند
دام از گرسنه چشمی خودشد نهان به خاک
چون تیغ آبدار درین میهمانسرا
خون می خورد کسی که نمالد زبان به خاک
چون تیر هرکه راست کند قد درین بساط
با قامت خمیده رود چون کمان به خاک
آیینه دار سرو و گل و یاسمن شود
پهلو کند کسی که چو آب روان به خاک
می هرچه بود در دلم آورد برزبان
در نوبهار دانه نماند نهان به خاک
با نور آفتاب عنان برعنان رود
چون سایه رهروی که نباشد گران به خاک
پهلو به دست جوهریان می زند زمین
از بس که ریخت لعل لب دلبران به خاک
در گرد سرمه گشت سواد جهان نهان
شد سرمه بس که چشم تماشاییان به خاک
آید بساط خاک زره پوش درنظر
از بس که ریخت حلقه زلف بتان به خاک
تا می توان به دامن پاک صدف فشاند
صائب مریز گوهر خود رایگان به خاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۶
از ترزبانیم نشد آسوده کام خشک
کز آب تیغ، سبز نگردد نیام خشک
زنهار تن به نام مده چون نگین، که شد
عالم سیاه درنظر من زنام خشک
غیر از جواب خشک ندارد نتیجه ای
آن را که هدیه ای نبود جز سلام خشک
از ریزش است دست تو چون ابر اگر تهی
از سایلان دریغ مدار احترام خشک
بی خال کرد زلف تو صید هزار دل
هرچند کار دانه نیاید ز دام خشک
پروای مرگ نیست تهیدست را، چرا
از سرنگون شدن کند اندیشه جام خشک
خوبان به بوسه گر لب عشاق ترکنند
تر می شود ز نام عقیق تو کام خشک
تا شعر آبدار نباشد به کس مخوان
سوهان روح خلق مشو ازکلام خشک
زان لعل آبدار که می می چکد ازو
صائب نصیب ما نبود جز پیام خشک
کز آب تیغ، سبز نگردد نیام خشک
زنهار تن به نام مده چون نگین، که شد
عالم سیاه درنظر من زنام خشک
غیر از جواب خشک ندارد نتیجه ای
آن را که هدیه ای نبود جز سلام خشک
از ریزش است دست تو چون ابر اگر تهی
از سایلان دریغ مدار احترام خشک
بی خال کرد زلف تو صید هزار دل
هرچند کار دانه نیاید ز دام خشک
پروای مرگ نیست تهیدست را، چرا
از سرنگون شدن کند اندیشه جام خشک
خوبان به بوسه گر لب عشاق ترکنند
تر می شود ز نام عقیق تو کام خشک
تا شعر آبدار نباشد به کس مخوان
سوهان روح خلق مشو ازکلام خشک
زان لعل آبدار که می می چکد ازو
صائب نصیب ما نبود جز پیام خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۷
خامش نمی شوم چو جرس بادهان خشک
دارم هزار نغمه تربازبان خشک
از سایه ام اگر چه به دولت رسند خلق
باشد نصیب من چو هما استخوان خشک
بی آب، نان خشک گلو گیر می شود
گر آبرو به جاست گواراست نان خشک
چون تیغ آبدار کند جلوه درنظر
آن راکه آبروست به جا درجهان خشک
چون ماهیان ز نعمت الوان روزگار
ماصلح کرده ایم به آب روان خشک
سر برنیاورم ز زمین روز باز خواست
از بس که دیده ام تری از آسمان خشک
آب مروت از قدح آسمان مجوی
بگذر چو تیر راست ز بحر کمان خشک
روزی که نیست ابرتری درنظر مرا
چون شیشه می خلد به دلم آسمان خشک
ساقی کجاست تا در میخانه واکند
تا اهل زهد تخته کنند این دکان خشک
از جان پرغبار سخنهای تر مرا
چون لعل آبدار برآید ز کان خشک
چون پای قطع راه نداری ز کاهلی
بیرون مرو ز راه چو سنگ نشان خشک
چون تیغ اگر چه تشنه لبی داردم کباب
تر می کنم گلوی جهان بازبان خشک
حیرت ز بس که کرد زمین گیر خلق را
این دشت، سنگلاخ شد ازرهروان خشک
نازک خیال هم ز سخن می رسد به کام
گرتر شود زآب گهرریسمان خشک
آه ندامتی است که در دل خلد چو تیر
حاصل مرا ز قامت همچون کمان خشک
مهمان آسمان و فضولی، چه گفتگوست
نگذاشت آرزو به دل این میزبان خشک
صائب شده است دام وقفس گلستان من
از بس گزیده است مرا آشیان خشک
دارم هزار نغمه تربازبان خشک
از سایه ام اگر چه به دولت رسند خلق
باشد نصیب من چو هما استخوان خشک
بی آب، نان خشک گلو گیر می شود
گر آبرو به جاست گواراست نان خشک
چون تیغ آبدار کند جلوه درنظر
آن راکه آبروست به جا درجهان خشک
چون ماهیان ز نعمت الوان روزگار
ماصلح کرده ایم به آب روان خشک
سر برنیاورم ز زمین روز باز خواست
از بس که دیده ام تری از آسمان خشک
آب مروت از قدح آسمان مجوی
بگذر چو تیر راست ز بحر کمان خشک
روزی که نیست ابرتری درنظر مرا
چون شیشه می خلد به دلم آسمان خشک
ساقی کجاست تا در میخانه واکند
تا اهل زهد تخته کنند این دکان خشک
از جان پرغبار سخنهای تر مرا
چون لعل آبدار برآید ز کان خشک
چون پای قطع راه نداری ز کاهلی
بیرون مرو ز راه چو سنگ نشان خشک
چون تیغ اگر چه تشنه لبی داردم کباب
تر می کنم گلوی جهان بازبان خشک
حیرت ز بس که کرد زمین گیر خلق را
این دشت، سنگلاخ شد ازرهروان خشک
نازک خیال هم ز سخن می رسد به کام
گرتر شود زآب گهرریسمان خشک
آه ندامتی است که در دل خلد چو تیر
حاصل مرا ز قامت همچون کمان خشک
مهمان آسمان و فضولی، چه گفتگوست
نگذاشت آرزو به دل این میزبان خشک
صائب شده است دام وقفس گلستان من
از بس گزیده است مرا آشیان خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۲
جلوه های مختلف دارد شراب لاله رنگ
آب، جوهر می شود درتیغ و در آیینه زنگ
خشم دل را غوطه درزنگ قساوت می دهد
برنمی خیزد سیاهی از سر داغ پلنگ
راست ناید صحبت پیرو جوان بایکدگر
پربرون آرد درآغوش کمان تیر خدنگ
اندکی دارد خبر از حال دل دربند زلف
هر مسلمانی که افتاده است در قید فرنگ
داغ می رویاند از دل خالهای عنبرین
میکشد درخون نگه را چهره های لاله رنگ
یک سر مو در اطاعت گرچه کوتاهی نکرد
با دل من زلف او دارد همان صد حلقه جنگ
این هما از بیضه فولاد می آید برون
دامن دولت به آسانی نمی آید به چنگ
نیست حرف سخت برخاطر گران آن را که زد
شیشه ناموس را بر سنگ صائب بی درنگ
آب، جوهر می شود درتیغ و در آیینه زنگ
خشم دل را غوطه درزنگ قساوت می دهد
برنمی خیزد سیاهی از سر داغ پلنگ
راست ناید صحبت پیرو جوان بایکدگر
پربرون آرد درآغوش کمان تیر خدنگ
اندکی دارد خبر از حال دل دربند زلف
هر مسلمانی که افتاده است در قید فرنگ
داغ می رویاند از دل خالهای عنبرین
میکشد درخون نگه را چهره های لاله رنگ
یک سر مو در اطاعت گرچه کوتاهی نکرد
با دل من زلف او دارد همان صد حلقه جنگ
این هما از بیضه فولاد می آید برون
دامن دولت به آسانی نمی آید به چنگ
نیست حرف سخت برخاطر گران آن را که زد
شیشه ناموس را بر سنگ صائب بی درنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۳
پای سعی دیگران آمد گر از صحرا به سنگ
در وطن آمد مرا از خواب سنگین پا به سنگ
بر دل پرخون عاشق نیست کوه غم گران
می زند پهلو به زور باده این مینا به سنگ
خنده کبک از ترحم هایهای گریه شد
تا که را در کوهسار عشق آمد پابه سنگ
از شکست زلف کی گردد پریشان خاطرش ؟
آن که چندین شیشه دلی را زند یکجابه سنگ
باد عکس مراد آیینه اش صورت پذیر
آن که از سنگین دلی زدشیشه مارابه سنگ
نیست چز دندان شکستن چاره ای کج بحث را
ازدم عقرب گره نتوان گشود الا به سنگ
گر نگشتی جذبه فرهاد دامنگیر او
کی ز شوخی می گرفتی نقش شیرین پابه سنگ
من به افسون نرم کردم آن دل چون سنگ را
جوی شیر از تیشه گر فرهاد کرد انشا به سنگ
راه سخت وهمراهان ناساز ومرکب کندرو
هیچ رهرو را چندین جا نیاید پابه سنگ
همچنان در جستجوی رزق خودسر گشته ام
گرچه گشتم چون فلاخن قانع ازدنیا به سنگ
بیش و کم رابا نظر سنجند روشن گوهران
احتیاجی نیست میزان قیامت رابه سنگ
با گرانجانی به معراج هنر نتوان رسید
سخت دشوارست سیر عالم بالابه سنگ
آب چشم من ندارد در دل سخت توراه
ورنه سازد چشمه حکم خویش رااجرابه سنگ
ناتوانی عقده های سهل رامشکل کند
خامه های سست راازنقطه آید پابه سنگ
بود از سنگ ملامت مهره گهواره ام
نیست امروز از جنون ربط من شیدا به سنگ
حرف سخت ازبردباری بر دل مابار نیست
می دهد پهلو درخت میوه دار مابه سنگ
آه کز خواب گران درراه سیل حادثات
همچو دست آسیا رفته است پای مابه سنگ
بر دل پرخون ندارد سختی ایام دست
نیست ممکن کشتی آید در دل دریا به سنگ
از دل شب تیرگی بسیاری انجم نبرد
از سر مجنون کجا بیرون سودابه سنگ
می شود از مهره موم این زمان دندانه دار
بود اگر چون تیشه چندی ناخنم گیرا به سنگ
گر به سنگ آمد ز ساحل کشتی امید خلق
صائب آمد کشتی ما در دل دریا به سنگ
در وطن آمد مرا از خواب سنگین پا به سنگ
بر دل پرخون عاشق نیست کوه غم گران
می زند پهلو به زور باده این مینا به سنگ
خنده کبک از ترحم هایهای گریه شد
تا که را در کوهسار عشق آمد پابه سنگ
از شکست زلف کی گردد پریشان خاطرش ؟
آن که چندین شیشه دلی را زند یکجابه سنگ
باد عکس مراد آیینه اش صورت پذیر
آن که از سنگین دلی زدشیشه مارابه سنگ
نیست چز دندان شکستن چاره ای کج بحث را
ازدم عقرب گره نتوان گشود الا به سنگ
گر نگشتی جذبه فرهاد دامنگیر او
کی ز شوخی می گرفتی نقش شیرین پابه سنگ
من به افسون نرم کردم آن دل چون سنگ را
جوی شیر از تیشه گر فرهاد کرد انشا به سنگ
راه سخت وهمراهان ناساز ومرکب کندرو
هیچ رهرو را چندین جا نیاید پابه سنگ
همچنان در جستجوی رزق خودسر گشته ام
گرچه گشتم چون فلاخن قانع ازدنیا به سنگ
بیش و کم رابا نظر سنجند روشن گوهران
احتیاجی نیست میزان قیامت رابه سنگ
با گرانجانی به معراج هنر نتوان رسید
سخت دشوارست سیر عالم بالابه سنگ
آب چشم من ندارد در دل سخت توراه
ورنه سازد چشمه حکم خویش رااجرابه سنگ
ناتوانی عقده های سهل رامشکل کند
خامه های سست راازنقطه آید پابه سنگ
بود از سنگ ملامت مهره گهواره ام
نیست امروز از جنون ربط من شیدا به سنگ
حرف سخت ازبردباری بر دل مابار نیست
می دهد پهلو درخت میوه دار مابه سنگ
آه کز خواب گران درراه سیل حادثات
همچو دست آسیا رفته است پای مابه سنگ
بر دل پرخون ندارد سختی ایام دست
نیست ممکن کشتی آید در دل دریا به سنگ
از دل شب تیرگی بسیاری انجم نبرد
از سر مجنون کجا بیرون سودابه سنگ
می شود از مهره موم این زمان دندانه دار
بود اگر چون تیشه چندی ناخنم گیرا به سنگ
گر به سنگ آمد ز ساحل کشتی امید خلق
صائب آمد کشتی ما در دل دریا به سنگ