عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶۳
می گدازد شیشه دل را می رنگین حسن
دل ز ساغر می برد صهبای دل شیرین حسن
نوبهار خنده گل در گریبان بگذرد
عالم افروزی کند چون خنده رنگین حسن
خویش را در کوچه بند آستین می افکند
پنجه موسی ز شرم ساعد سیمین حسن
عشق را نتوان به رنگ و بو شکار خویش کرد
دست خالی آید از گلشن برون گلچین حسن
بلبلان را روی گرم گل نوا پرداز کرد
آتشین گفتار گردد عشق از تلقین حسن
بوی آن سیب زنخدان زنده دل دارد مرا
ورنه عاشق پروری کفرست در آیین حسن
از شبیخون هوس گلزار عصمت ایمن است
تا چراغ شرم سوزان است بر بالین حسن
صرصر بی اعتدالی در بهار عشق نیست
رنگ و بو هرگز نمی بازد گل (و) نسرین حسن
در تماشاخانه فردوس خون خود خورد
دیده هر کس که چون صائب بود گلچین حسن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶۵
چون سکندر خانه عمر از اثر آباد کن
این بنای سست پی را آهنین بنیاد کن
می شود وقتی که فریادت شود فریادرس
تا نفس در سینه داری ناله و فریاد کن
سرو را تشریف آزادی به رعنایی فکند
بنده خود کن، ز رعنایی مرا آزاد کن
روزگار کامرانی را زکاتی لازم است
در حریم شعله ما را ای سمندر یاد کن
نیست غیر از عشق خضری در بیابان وجود
هر کجا گم گشته ای یابی، به عشق ارشاد کن
چند ای گل جلوه در کار تماشایی کنی؟
بینوایان قفس را هم به برگی یاد کن
می رساند موج کشتی را به ساحل بی خطر
صبر بر جور ادیب و سیلی استاد کن
گر دو صد تیغ زبان باشد ترا در عرض حال
در نیام خامشی چون سوسن آزاد کن
از کمند پیچ و تاب عشق صائب سر مپیچ
همچو جوهر ریشه محکم در دل فولاد کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶۸
زلف مشکین را ز صبح عارض خود دور کن
چون چراغ روز، گل را در نظر بی نور کن
سرنوشت عشق از پیشانی من روشن است
چون توان با آب گفتن عکس را مستور کن؟
شعله چون برگ خزان از آه سردم رنگ باخت
فکر فانوس ای کلیم از بهر شمع طور کن
خاطر آیینه وحدت غبارآلود شد
گرد هستی را به چوب دار از خود دور کن
خاکساری جاده ای دارد ز مو باریکتر
گردن تسلیم نازک چون میان مور کن
سر چه باشد کس نبازد در ره داغ جنون؟
این کدوی پوچ را در کار این زنبور کن
دوش خاطر را سبک کن صائب از گرد حیات
رو به معراج فنا آنگاه چون منصور کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷۷
صبح شد ساقی نقاب دختر رز برفکن
زان لب شیرین، نمک در دیده ساغر فکن
آتشی در دل ز عشق لاابالی برفروز
آرزوی خام را چون عود در مجمر فکن
صیقلی کن سینه خود را ز موج اشک و آه
دفتر آیینه را در پیش اسکندر فکن
جمع کن خار و خس این دشت را چون گردباد
در گریبان سپهر و دیده اختر فکن
از صدف آیین دشمن پروری را یاد گیر
تیغ اگر بارد به فرقت، از دهن گوهر فکن
شهپر سالک سبکباری است در راه طلب
هر که دستار ترا خواهد، به پایش سرفکن
نعل وارونی است هر موجی درین دریای خون
هر کجا بیم خطر افزون بود لنگر فکن
آرمیدن شعله را مغلوب خاکستر کند
رخنه ها در سینه افلاک، چون مجمر فکن
دولت بیدار در زیر سر افتادگی است
خواب در هر جا که سنگینی کند، لنگر فکن
تا مگر صائب چراغ کشته ات روشن شود
چند روزی در گریبان خواب را اخگر فکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹۹
چند گردد قسمت افسردگان گفتار من؟
تا به کی تلقین خون مرده باشد کار من؟
خاکیان از سیر و دور من کجا واقف شوند؟
آسمان جایی که باشد نقطه پرگار من
می زند موج حلاوت بوستان از ناله ام
اشک شبنم گریه تلخی است از گلزار من
گرم جولانی ندارد همچو من این خاکدان
داغها دارد زمین بر سینه از رفتار من
بال اقبال هما را در سعادت گستری
می شمارد فرد باطل سایه دیوار من
چون رگ کان نیست ممکن از گهر مفلس شود
هر رگ ابری که برخیزد ز دریا بار من
چون فلک، سیر مه و اختر دلم را وا نکرد
وا نشد زین ناخن و دندان گره از کار من
همچو قارون در ضمیر خاک پنهان گشته است
در ته گرد کسادی گوهر شهوار من
پیش من کفرست از یاد خدا غافل شدن
از رگ خواب است زنار دل بیدار من
نیست بی حاصلتری از من که پیر می فروش
برنمی گیرد به جامی جبه و دستار من
بر زبان و دل مرا جز گفتگوی عشق نیست
می جهد چون سنگ و آهن آتش از گفتار من
پنجه مرجان شود چون دست دریا رعشه دار
چون برآید ز آستین مژگان گوهربار من
از تب گرم است صائب شمع بر بالین مرا
از سرشک تلخ باشد شربت بیمار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰۲
آسمان ها را به چرخ آرد دل پر شور من
می کند از جای خم را باده پر زور من
خاکیان بی بصیرت را نمی آرد به شور
ورنه می ریزد نمک در چشم اختر شور من
دیده رغبت به هر شهدی نمی سازم سیاه
بر شکرخند سلیمان است چشم مور من
حرف حق را بر زمین انداختن بی حرمتی است
از سریر دار منبر می کند منصور من
از رگ خامی نباشد میوه من ریشه دار
نشأه می می دهد در غورگی انگور من
بود کوه بیستون فرهاد را گر سنگ زور
از دل سنگین خوبان است سنگ زور من
نیست غیر از نیش رزق من ز کافر نعمتان
شش جهت هر چند شد پر شهد از زنبور من
گر چه شد صحن زمین از کاسه ام چینی نگار
باده از جام سفالین می خورد فغفور من
از جواهر سرمه الماس روشن گشته است
کی به مرهم چشم می سازد سیه ناسور من؟
کی به درمان تن دهد آن کس که ذوق درد یافت؟
دست از دست مسیحا می کشد رنجور من
این نمک کز شورش عالم به زخم من رسید
می شود صبح قیامت مرهم کافور من
ز اختر طالع چه بگشاید، که خورشید منیر
خال روی زنگیان شد از شب دیجور من
از تب سوزان دل شبها چراغم روشن است
نیست حاجت شمع دیگر بر سر رنجور من
تا به جمع مال حرص اغنیا را دیده است
می کشد، گر دانه ای دارد، به خرمن مور من
جلوه برق تجلی را مکان خاص نیست
از دل سنگین خوبان است کوه طور من
گر در احیای سخن کردم قیامت دور نیست
کز صریر خامه خود بود صائب صور من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰۹
بلبلم اما رسد بر لاله و گل ناز من
دست گلچین می رود از کار از آواز من
رشته ذوق گرفتاری به بالم بسته اند
نگذرد از گوشه بام قفس پرواز من
جوهرم را تا به سنگ امتحان زد کوهکن
تیشه فولاد خود را کرد پای انداز من
سهل باشد از فغانم گر قفس مجمر شود
بیضه چون فانوس بود از شعله آواز من
همچو شاخ پر ثمر وقت است پشتش بشکند
از هجوم عندلیبان گوشه های ساز من
تا به دارالامن صلح کل رسیدم، کبک مست
خواب راحت می زند در چنگل شهباز من
صبحم، اما چون شبم در پرده پوشی ها مثل
مشرق لب را نداند آفتاب راز من
سر فرو نارد به شاخ پست طوبی فطرتم
می زند پر در فضای لامکان، انداز من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱۱
از هواداران شود دایم مکدر شمع من
از پر پروانه دارد تیغ بر سر شمع من
پرتو منت کند دلهای روشن را سیاه
می شود دست حمایت آستین بر شمع من
از مروت می کند روشن چراغ خصم را
گر به ظاهر می شود خامش ز صرصر شمع من
گردنی در زیر تیغ از موم دارد نرم تر
در نظر دارد همانا بزم دیگر شمع من
زندگی نتوان به کوشش یافت، ورنه عمرها
غوطه زد در بحر ظلمت چون سکندر شمع من
باشد از جوش هواداران می روشن مرا
دارد از بال و پر پروانه ساغر شمع من
در شبستانی که دارد صد سمندر هر شرار
شد ز بی پروانگی ها تیر بی پر شمع من
گوهر خود را ز چشم زخم می دارد نگاه
گر نسازد دامن فانوس را تر شمع من
از زبان آتشینم عالم دل زنده شد
صد چراغ کشته را شد افسر زر شمع من
دیده گوهرشناسی نیست، ورنه بزم را
تازه رو دارد ز اشک پاک گوهر شمع من
سرد مهری صائب از جا درنمی آرد مرا
در گذار باد می سوزد به لنگر شمع من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱۳
بس که دارد گرد کلفت چهره احوال من
روی می مالد به خاک آیینه را تمثال من
بلبل من از حریم بیضه تا آمد برون
گل ز شبنم خیمه بیرون زد به استقبال من
نامرادی مطلب افتاده است در راه طلب
ورنه مطلب پاکشان می آید از دنبال من
دیده ام در بی پر و بالی گشاد خویش را
ناخن پرواز نگشاید گره از بال من
گر چه ساغر در خو مجلس به دور افکنده ام
کوه را از پا درآرد رطل مالامال من
هدیه ای اهل هنر را به ز عیب خویش نیست
عیبجو بیهوده افتاده است در دنبال من
یک سر مو بر تنم بی پیچ و تاب عشق نیست
می شود آیینه صاحب جوهر از تمثال من
می شدم صائب در اقلیم سخن صاحبقران
گر نمی شد صرف تسخیر بتان اقبال من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱۶
نیست جز لخت جگر چیزی دگر بر خوان من
از پشیمانی دل خود می خورد مهمان من
در مصیبت خانه ام گرد تعلق فرش نیست
سیل خجلت می برد از خانه ویران من
از تنور خاک، نان من فطیر آمد برون
از تنور آسمان تا چون برآید نان من
قطع پیوند تعلق کرده ام زین خاکدان
داغ دارد خار را کوتاهی دامان من
می کند با آستین جوهر ز روی تیغ پاک
آن که می چیند به دامن اشک از مژگان من
گریه من بحر را در حقه گرداب کرد
کیست مرجان تا زند سرپنجه با مژگان من؟
از تنور هر حبابی سر کشد طوفان نوح
چون به دریا رو نهد چشم محیط افشان من
نکهت زلف تو راه شش جهت را بسته است
از کدامین ره به هوش آید دل حیران من؟
در سر شوریده من عقل شد سودای عشق
دیو یوسف می شود در پله میزان من
صائب از بس شور معنی هر طرف انگیخته است
یادی از دیوان محشر می دهد دیوان من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱۸
گر نخارد ناخن مرغان سر مجنون من
کیست پردازد به جسم لاغر مجنون من؟
از خمار چشم لیلی همچنان خون می خورم
گر شود ناف غزالان ساغر مجنون من
مانع طوفان نگردد جوش گوهر بحر را
کی شود سنگ ملامت لنگر مجنون من؟
می تپم در خون چون داغ لاله از بی طاقتی
گر بود در دامن لیلی سر مجنون من
حلقه انصاف در گوشش کشم از پیچ و تاب
هر که را حرفی بود در جوهر مجنون من
صفحه مشق جنون دشت پیمایان عشق
هست فرد باطلی از دفتر مجنون من
فرصت خاریدن سر نیست مجنون مرا
مرغ می خارد به پاگاهی سر مجنون من
درد و داغ عشق را از سینه گر بیرون دهم
می شود عالم سیاه از لشکر مجنون من
شیر ناخن می گذارد، بال می ریزد عقاب
از شکوه عشق در بوم و بر مجنون من
نیست ممکن از غرور عشق سر بالا کنم
محمل لیلی گر آید بر سر مجنون من
چون فلاخن کز گرانسنگی سبک جولان شود
سنگ طفلان می شود بال و پر مجنون من
جلوه آتش کند صائب به چشم شبروان
بس که سوزد ز آتش سودا سر مجنون من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱۹
پیش خونم شعله آتش سپر انداخته است
تیغ شاخ زعفران گردد ز رنگ خون من
ریشه خون من و جوهر به هم پیچیده است
کی ز تیغش می رود داغ پلنگ خون من؟
این سیاهی بر بیاض گردن او خال نیست
گردنش شد داغدار از دست رنگ خون من
در مذاق خنجر او کار شکر می کند
از شکر شیرینی رغبت شرنگ خون من
می کنم لوح مزار خویش از سنگ فسان
تا مگر آید برون تیغش ز سنگ خون من
خون مظلومان نمی خوابد چو خون کوهکن
می درد پهلوی خسرو را پلنگ خون من
بر بیاض گردنش صائب اگر چشم افکنی
می توان دیدن در آن آیینه رنگ خون من
دامنش چون لاله گون گردد ز رنگ خون من؟
خاک می مالد به لب تیغش ز ننگ خون من
کیست غیر از داور محشر، که روز بازخواست
دامن او را برون آرد ز چنگ خون من
بس که داغ سینه سوز مهر، خونم را مکید
بر سفیدی می زند چون صبح، رنگ خون من
ارغوان زار تجلی گریه گرم من است
طور را یک لقمه می سازد نهنگ خون من!
می کشم خود را ازین غیرت که دست افکنده است
بر بیاض گردن آن شوخ، ننگ خون من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳۱
ناله را درد از دل افگار می آرد برون
زخم ناخن نغمه را از تار می آرد برون
تنگدستی نفس را در حلقه فرمان کشد
کجروی را راه تنگ از مار می آرد برون
حسن برگیرد همان افتاده خود را ز خاک
سایه را مهر از ته دیوار می آرد برون
سرکشان را می تواند بر سر رحم آورد
هر که تیغ از قبضه کهسار می آرد برون
می خلد در دیده اش خار ندامت عاقبت
راه پیمایی که از پا خار می آرد برون
می برد داغ کلف هر کس که از رخسار ماه
سینه ما را هم از نگار می آرد برون
دید در آیینه گل هر که رخسار خزان
از گلستان دیده خونبار می آرد برون
زلف کافر را غبار خط مسلمان می کند
سر ز جیب سبحه این زنار می آرد برون
دامن از خار شلایین علایق جمع کن
کز گریبان صد گل بی خار می آرد برون
رشته جان را کند هر کس که صائب بی گره
سر ز جیب گوهر شهوار می آرد برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳۹
چون ز طرف باغ آن سرو روان آید برون
گل ز دنبالش چو سنبل موکشان آید برون
ریزد از خون غزالان حرم رنگ شکار
چون به عزم صید آن ابرو کمان آید برون
می گشاید جوی خون از مغز سنگ خاره را
ناله هر کس چو نی از استخوان آید برون
هر تمنایی که پختم زیر گردون خام شد
زین تنور سرد هیهات است نان آید برون
خامه من پیشتر از نامه می گردد تمام
نی سوار از دشت پر آتش چسان آید برون؟
راز عشق از پرده ناموس بیرون اوفتاد
چون ز تسخیر فروغ مه کتان آید برون؟
آه می آید برون از سینه پر ناوکم
همچو شیری کز میان نیستان آید برون
برنمی گردم به در بستن ازین بستانسرا
بسته ام همت که نخل باغبان آید برون!
سایه میخانه صائب از سر ما کم مباد!
هر که پیر آید به این منزل جوان آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴۰
ساقی از میخانه عالمتاب می آید برون
گوهر شهوار خوب از آب می آید برون
عشق سرگردانیی دارد، ولی خون می خورد
کشتی هر کس ازین گرداب می آید برون
در فروغ عشق نور عقل گردیده است محو
وای بر شمعی که در مهتاب می آید برون
پیچ و تاب از جوهر شمشیر اگر بیرون رود
جان عاشق هم ز پیچ و تاب می آید برون
گریه ما بی قراران را عیار دیگرست
جای اشک از چشم ما سیماب می آید برون
صبح از خون شفق دامان خود را پاک کرد
همچنان از زخم ما خوناب می آید برون
بی ظهور عشق عاشق در حجاب نیستی است
ذره با خورشید عالمتاب می آید برون
دست تا بر ساز زد مطرب، دل ما خون گریست
از زمین ما به ناخن آب می آید برون
عقل در هر آب سهلی دست و پا گم می کند
عشق صائب سالم از غرقاب می آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴۱
گوهر راز از دل بی تاب می آید برون
گنج ازین ویرانه چون سیلاب می آید برون
خورده ام از بس که خون دل ز جام زندگی
گر به خاکم خط کشی، خوناب می آید برون
بستن لب بر در روزی کند کار کلید
کوزه از خم پر شراب ناب می آید برون
از میان نازک او گر برآید پیچ و تاب
رشته جان هم ز پیچ و تاب می آید برون
می شود همچشم مجمر زود سقف خانه ام
گر چنین آه از دل بی تاب می آید برون
بس که از سوز دلم دیوار و در تفسیده است
خشک از ویرانه ام سیلاب می آید برون
روزیش خون جگر می گردد از دریای شیر
هر که بی می در شب مهتاب می آید برون
هر که از ناقص عیاری نیست خالص طاعتش
روسیاه از بوته محراب می آید برون
از نگاه کج دل نازک به خون غلطد مرا
از زمین من به ناخن آب می آید برون
از می گلگون یکی صد شد صفای عارضش
گوهر شهوار خوب از آب می آید برون
هر که صائب چون صدف بر لب زند مهر سکوت
از دهانش گوهر سیراب می آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴۲
غم ز محنت خانه من شاد می آید برون
سیل از ویرانه ام آباد می آید برون
دامن دولت به آسانی نمی آید به دست
این هما از بیضه فولاد می آید برون
از غم عشاق حسن لاابالی فارغ است
با هزاران طوق، سرو آزاد می آید برون
تا گشاید عقده ای از زلف آن مشکین غزال
خون ز چشم شانه شمشاد می آید برون
در دل سنگین شیرین جای خود وا می کند
هر شرر کز تیشه فرهاد می آید برون
از خشن پوشان فریب نرم گفتاری مخور
کاین صفیر از خانه صیاد می آید برون
خنده دلهای بی غم می کند دل را سیاه
عاشق از سیر چمن ناشاد می آید برون
هر که زانو ته کند چون زلف در دیوان حسن
در فنون دلبری استاد می آید برون
از در و دیوار محنت خانه من چون جرس
صائب از شور جنون فریاد می آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴۶
آه حسرت از دل پیران جهد بی اختیار
تیر صائب زین کمان بی زور می آید برون
مو اگر از کاسه فغفور می آید برون
باد نخوت از سر مغرور می آید برون
رحم ازین دلهای سنگین هم تراوش می کند
اشک اگر از دیده های کور می آید برون
حد شرعی مست بی حد را نمی آرد به هوش
دار کی از عهده منصور می آید برون؟
گفتگوی راست روشن می کند آفاق را
از دهان صبح صادق نور می آید برون
پرده عیب کسان را هر که اینجا می درد
بی کفن در روز حشر از گور می آید برون
نیست حرف عشق را تأثیر در افسردگان
بی نمک ماهی ز بحر شور می آید برون
در دل من کرد حشر آرزو آن خط سبز
از زمین در نوبهاران مور می آید برون
شرم عشق پاک در خلوت یکی گردد هزار
از حریم وصل دل مهجور می آید برون
حرص مردم در کهنسالی دو بالا می شود
بال و پر وقت رحیل از مور می آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴۷
پای ما تا از گل تعمیر می آید برون
جوی خون از پنجه تدبیر می آید برون
نیست مهر مادری در طینت گردون، چرا
صبح را بی خود ز پستان شیر می آید برون؟
تا کند دیوانه ای را در محبت پایدار
خون ز چشم حلقه زنجیر می آید برون
می جهد از سینه پر ناوک من آه گرم
زین نیستان عاقبت این شیر می آید برون
ابر رحمت سایه اندازد اگر بر خاک ما
تا قیامت سبزه شمشیر می آید برون
هر کجا تدبیر می چیند بساط مصلحت
از کمین بازیچه تقدیر می آید برون
آنچه من از شکوه در دل بر سر هم چیده ام
کی زبان از عهده تقریر می آید برون؟
می کند آواره یک کج بحث چندین راست را
یک کمان از عهده صد تیر می آید برون
خامه جان بخش صائب چون شود صورت نگار
آب خضر از چشمه تصویر می آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴۸
دل کجا از چنگ آن طناز می آید برون؟
کبک کی از عهده شهباز می آید برون؟
نام شاهان از اثر در دور می ماند مدام
از لب جام جم این آواز می آید برون
می شود از سرزنش سوز محبت شعله ور
شمع روشن از دهان گاز می آید برون
از حوادث هر که را سنگی به مینا می خورد
از دل خونگرم ما آواز می آید برون
از جفای چرخ کجرو می شود دل صیقلی
زنگ از آیینه در پرداز می آید برون
یار دمسازی مگر چون نی به فریادم رسد
ورنه از یک دست کی آواز می آید برون
از جفای چرخ کجرو می شود دل صیقلی
زنگ از آیینه در پرداز می آید برون
یار دمسازی مگر چون نی به فریادم رسد
ورنه از یک دست کی آواز می آید برون؟
با عصایی لشکر فرعون را موسی شکست
سحر کی از عهده اعجاز می آید برون؟
چون برون آمد به عزت یوسف از زندان تنگ؟
حرف ازان لبها به چندین ناز می آید برون
آنچنان کز برگ گل بی پرده گردد بوی گل
بیشتر از پرده پوشی راز می آید برون
بی محرک می شود صائب سخنور نکته سنج
نغمه بی مضراب اگر از ساز می آید برون