عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - وله ایضاً
نکبت دانش است دولت موش
اینت عزّت که یافت ذّلت موش
چکنم وصف نیک ذاتی او؟
نیست محتاج شرح دخلت موش
سخت دورست از طریف خرد
مردمی جستن از جبلّت موش
هرکسی دین و ملّتی دارد
خبث و افساد، دین و ملّت موش
کشتنش واجبست در کعبه
خود همین بس بود فضیلت موش
زن او کرد پرزایر کسان
هر دو سوراخ خود بدولت موش
می شنیدم که مار می گیرد
گاه گاهی بوقت غفلت موش
سگ بر آن گنده شرف دارد
که تن اندر دهد بوصلت موش
راست ماند بسبلت گربه
سبلت موش گاه صولت موش
مرجع موش هست سوی پنیر
مرجع گوزهاست سبلت موش
صاحبا چون تو آگهی که کسی
نیست آگه زمکر و حیلت موش
چون روا داری از خرد که کنی
قصد آزار کس بعلّت موش؟
گر بود دسترس بکوب سرش
که پسندیده نیست مهلت موش
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - و قال ایضاً یمدح الصدر السعید بهاء الدین عبدوس
زهی خجل ز معالیّ تو سپهر رفیع
زهی رهین ایادیّ تو شریف و وضیع
بهاء دولت و ملّت که تاج معنی را
خرد بگوهر لفظ و می کند ترصیع
زعکس خاطر تو تیغ آفتاب صقیل
زتاب سطوت تو دور روزگار سریع
برشمایل خلق و کفایت رایت
کدام فصل ربیع و چه جای فضل ربیع
صریر کلک تو چو ارغنون نوازشود
ز شوق گردد چذر اصم بطبع سمیع
زمانه کار نبندد گشاد نامۀ صبح
اگر نباشدش از رای روشنت توقیع
مکارم تو جهانرا برزق خلق کفیل
شمایل تو گنه را بنزد عفو شفیع
برآن جریده که مثبت شدست نام کرم
ز روی مرتبه در فصل اولست ربیع
بپیش خلق تو گل جلوه کرد از این معنی
هزار دستان بر وی همی زند تشنیع
عدوت اگر چه بصورت ران و بی معنیست
عجب مدار که موزون شود گه تقطیع
درآن مقام که کلک تو ضبط مالک کند
چو تیغ هر نفسی بر کشد هزار صنیع
بهندوان برهنه چه اعتبار بود
چو خامۀ تو گشاید حصارهای منیع
بدست بخت جوان تو هفت دایۀ چرخ
چنانکه مهرۀ گهواره پیش طفل رضیع
ز حرص خصم تو چون۴سگ دوچشم کردچهار
سمج بود نظر نحس خاصه در تربیع
زابر پیش بیان تو گر سخن رانم
بجان تو که خطایی بود عظیم شنیع
چه جای ابر که امروز دست راد ترا
چو کان و دریا هستند صدهزار صنیع
بهر دقیقه رسد آفابی ارتو کنی
ز رای خویش یکی ذرّه بر فلک توزیع
شنیده ام که فلک را نشاط خدمت تست
بلند همّتی از مثل او مدار بدیع
منازعان ترا با تو چون قیاس کنند
فکیف یلخق فی الشأ و ظالع بضلیع
شکایت از ستم روزگار با تو کنم
که روزگار ترا بنده ییست نیک مطیع
تفضّلی کن و زو باز پرس تا که مرا
بگونه گونه نوایب چرا کند تفجیع
بشادمانی اگر با منش مضایقتست
بضرب باری همواره می کند توسیع
ز عمر چونکه پس افکند نیست جز عمرم
بخیره عمر گرامی چرا کنم تضییع ؟
مرا ز نکبت ایّام بر سر آن آمد
که شرح آن نبود جز زیادت تصدیع
کریم طبعا! اندراداء این مدحت
گمان مبر که مرا حرص می کند تطمیع
ولیک مقصد من آن بود که عرضه دهم
عناء طبع پریشان بنزد رای رفیع
قضاء حقّ ثنای تو چون تواند کرد
مطوّقی که کند چند لفظ را تسجیع
اگر چه سوسن را جمله تن زبان گردد
هنوز قاصر باشد ز ذکر شکر ربیع
همیشه تا که بود هفت خانۀ افلاک
زبس تراجع انجم چو خانۀ ترجیع
همیشه دولت بیدار باد و بخت توزان
که فتنه بخت حسود ترا شدست ضجیع
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - ایضاً له
ای کریمی که عیال کف دربار تواند
هر که در عالم روزی بکرم شد موصوف
هفت اندام فلک گشت پر از چشم و چراغ
زانکه پیوسته بدیدار تو باشد مشعوف
عالم لطف تو چون طبع خواصست انیس
شه ره خشم تو چون فتنۀ عامست مخوف
گر نباشد ز پی مدح تو، در مجری حلق
بگسلد تیغ زبان سلسلۀ نظم حروف
عشوه دادن ز تو بس منکرم آیدالحق
که نبودست سخای تو بدینها معروف
چند واقف بود این سایل بر درگه تو؟
ای بر اسرار ازل یافته علم تو وقوف
چند در آرزوی صدر تو باشد چشمم؟
ای شده عین کمال از تو و صدرت مکفوف
گفته اند آنکه چهل روز ریاضت بکشد
حجب عالم علوی شود او را مکشوف
بر رهی چون ز ریاضت دو چهل روز گذشت
چون که از حضرت عالی تو آمد مصروف
الفت با حضرت تو یافته بودم زین پیش
صعب باشد بهمه حال فطام از مألوف
بی گنه تا کی باشم ز جنابت مطرود؟
بی سبب تا کی باشد همه کارم موقوف؟
نیست یک رنگی اومید در احوال جهان
کین جهان منشأ آفات وحدوثست وصروف
ماه را نقص محاقست و خسوفست و وبال
مهر را بیم زوالست و هبوطست و کسوف
بر نمی تابد احوال توقّف زین بیش
فاغث انّک بالخلق رحیم و رئوف
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - و قال ایضاً
چارند گواه خواجه اسحق
هر چار بر خرد مصدّق
کانکس که بود برنگ خواجه
مجبول بود ز شّر مطلق
آواز گران و روی فربه
با سرخی موی و چشم ازرق
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - و قال ایضاً یمدحه
خدایان صدور جهان شهاب الدّین
که مملکت ز شکوه تو می بر داورنگ
تویی که تا قلم تست نوک غمزۀ ملک
با بروان کمان در نیامدست آژنگ
زرشک حلم تو طیّاش سدّ اسکندر
ز نوک کلک تو در خط صحیفۀ ارتنگ
بسوی مردمک چشم دشمنت نرمک
پیام های درشت آورد زبان خدنگ
ز لطف و عنف تو بهرام و زهره هر ساعت
یکی بیارد جنگ و یکی بسازد چنگ
بهر دیار که بویی ز عدل تو برسد
بگردد آنجا از بیم، روی شیراژرنگ
ز تاب خشم تو گر پرتوی بروم رسد
شود زبانۀ آتش دهانه های فرنگ
اگر چه دولت تو سنگ را گهر کردست
سخاوت تو گهر را نکرد هرگز سنگ
بعهد عدل تو نشکست فتنه جز سر زلف
بروزگار تو نگرفت خنجر الّا زنگ
زمانه نقش کرم را که گشته بد مطموس
بخامۀ تو دگر باره میزند بیرنگ
بدست حکم یکی مالش سپهر بده
اگر چه صعب توان کرد پیر را فرهنگ
زمانه ساز جفا خود همیشه ساخته داشت
ولیک تیز ترک می کند کنون آهنگ
بخاص و عام ز بیت الدّواء معدلتت
شکر رسید، چرا می رسد ببنده شرنگ ؟
مبشّران کرم را ندیده هرگز روی
گرفته اند مرا منذران قهر تو تنگ
چه دیده یی زمن بی نوا که هر ساعت
زکوی لطف بسوی جفاکنی آهنگ
گهی بتیغ جفای تو عرض من مجروح
گهی بسنگ عتاب تو ای عذرم لنگ
گهی خورم زخری پای پیل برسینه
گهی رسد به دل من زموش زخم پلنگ
چغانه ام که نسازی مرا جزاز پی زخم
بهانه ام که نجویی مرا جز از پی جنگ
چو حاضرم ندهی هرگزم بجز دشنام
چو غایبم نفرستی بمن مر سرهنگ
چو حقه بر در من زد یکی ز درگاهت
شود ز بیم رخ کودکان من نارنگ
چنانکه دیو ز زخم شهاب بگریزد
همی گریزند از نام تو بصد فرسنگ
همه فراخی تنگ شکر زلفظ منست
روامدار دلم همچو چشم ترکان تنگ
اگر چه شد ز زبانم فراخ تنگ شکر
شکر زدست زبان منامدست بتنگ
چو چشم خوبان گشتند جاودان بیمار
زرشک سحر حلالم که هست پر نیرنگ
مرا زدست خرانست سنگ در قندیل
مراز سنگدلانست راه پر خرسنگ
همی زنندم چون خر بچوب و موجب آنک
رباب وارم روزی خری فتاد بچنگ
خری خریدم و آمد خری که بستاند
پیاده من ز دوخر مانده اینت غایت ننگ
چو شیر، ازدم خر، چنگ من جدا نشود
چنانک شیر سپهرست از دم خرچنگ
شتاب اگر نکنم کار خود نکو گردد
که روزگار ندارد بهیچ کار درنگ
برای مفسد و غماز بسته ام گروی
که بسته اند مرا در چنین غریو و غرنگ
کسی که خاطر من بی سبب برنجاند
ز قعر تحت ثری تا باوج هفتو رنگ
بترک تا زد در خانۀ تناسل او
شکسته باد بکوپال قاضی گیرنگ
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶ - وله ایضاً
زمزدقانی باور کنم اگر گوید
که من بخانۀ خودمی خورم طعام حلال
نه آنکه مال حلالست مزدقانی را
کدام مال که او دارد و کدام حلال؟
ولی زممسکی آنگاه نان خویش خورد
کز اضطرار مراورا بود حرام حلال
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹ - و قال ایضا فی الجربات
کوه بلاشدست ز رنج جرب تنم
بیچاره من که کوه بناخن همی کنم
رگهای من چو چنگ برون آمده ز پوست
پس من بناخنان خود آن رگ همی زنم
چون چوب خرگهست برو برپشیزها
انگشتهای کژ شده چون درهم افکنم
از بهر آنکه نیست گهرهای من خوشاب
هردم هزار دانۀ نا سفته بشکنم
چشمیست بازمانده درو قطرۀ سرشک
زاندام خسته، موضع هر چشم سوزنم
شخصم چو رشته ییست که گوهر دروکشند
وانگه چه هر زمانش بسوزن بیازنم
رگهای خون فسرده بر اندام زرد من
گویی زریر تعبیه در شاخ روینم
جوجو چو خوشه کردمش از زخم ناخنان
این تن که دانه دانه برآمد چو خرمنم
در خشک ریش اگر تو ببینی تن مرا
ماند بدان که زنگ برآورده آهنم
هستم میان فروشده ز اسیب کوبها
کز دست خویش زخم خورنده چو هاونم
کان گهر تن من و انگشت تیشه ام
اندام من چو زرّ و محکّست ناخنم
بسطیست در کفم که در و گنج قبض نیست
زان در گهر فشانی چون ابر بهمنم
پر ارزنست دستم و با بسطتی چنین
از دست در نیفتد یک دانه ارزنم
یکباره را زهای نهانم برون فتاد
براندرون ز بس که گشادست روزنم
گه چون سفن بدانۀ گوهر مرصّعم
گاهی ز خون دل چو بلور ملوّم
اندام من ز رخنه مشبّک نمایدت
گرنه ز خشک ریش بروپرده ها تنم
چون مار ارقشست تن من ز نقطه ها
از بس نشان آبله بر پشت و گردنم
زرد و گداختست تنم زانکه همچو شمع
زرداب می رود ز گریبان بدامنم
آکنده ام بگوهر و آراسته بلعل
آری عجب مدار که دریا و معدنم
با آسمان جربا پهلو همی زنم
کرد از طریق عدوی بیداد بر تنم
زانگشت من چراغ توان برفروختن
کز گونه گون طلاچو فتیله مدهنّم
گاورسۀ زرم اثر خرد کاریست
کاکنون بچرب دستی باری معیّنم
ابریست دست من که برو تعبیه ست در
من روز و شب در آن که کجا برپراکنم
از سوز سینه جوش برآورده ام از آنک
بفکند دست درد بیک ره نهنبنم
بر روی آب شکل حباب ار ندیده یی
در آبله ببین تن چون آب روشنم
بشکافتست پوست بر اندام من چونار
از بس که من بدانۀ لعلش بیاگنم
شد رخنه رخنه چون هدف تیر شخص من
با آنکه ناخنست بیکبار جوشنم
گریده همچو شمعم و سوزنده چون چراغ
کزپای تا بسر همه درموم و روغنم
برگ چنار دیدی شبنم بر او زده
دستم ببین اگر بودت برگ دیدنم
عجم و نقط ز زیبق و شنگرف زد مرا
گردون که کرد چوی الف کوفیان تنم
وین طرفه تر که نقطه یکی ده فزون شود
هرگه کزان یکی بسر انگشت حک کنم
هر دوستی که بود، بدین علت از برم
پهلو تهی همی کند اکنون چو دشمنم
آنجا که شاعران همه خارند پشت پای
من پشت دست خارم ، یارب چه کودنم !
از بس که بود در غم سوراخ لاجرم
گشتست پر ز سوراخ این مرده شیونم
برمن ز آه و ناله ی من هرشبی چون من
گرید بخون دل در و دیوار مسکنم
در خون خویشتن شده چون لعل و لاله ام
در خود زبان نهاده چو شمع و چو سوسنم
اجزای ذات من همه بیرون شد از مسام
گر آدمی ز پوست برون آید آن منم
سرگشته از تحمّل اعبا دردها
بر دل نهاده سنگ و دو تا چون فلاخنم
از بس که باد افسون بر خود همی دمم
برباد داده عمرتر از باد بیزنم
من خاک پای صدر جهانم عجب مدار
چون آسمان اگر بکواکب مزیّنم
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الدّین صاعد
خفتۀ بیدار بودم دوش کز دارالسلام
مسرع باد صبا آورد سوی من پیام
کای ز ضجرت کرده دایم روی در دیوار غم
خیز کآمد گاه آن کز بخت باشی شادکام
چند باشی از طرب تنها نشسته چون الف
چند باشی زیر بار غم خمیده همچو لام
گر ز نقد خوشدلیها کیسۀ طبعت تهیست
خیز و بستان مایه یی از طبع نا اهلان بوام
کارهایی همچو جال افتاده دور از یکدگر
دست در هم داد چون گوی انگل اکنون ز انتظام
دانۀ دل پاک کن از گردانده وانگهی
چشم شو بهر تماشا جمله تن مانند دام
فتح باب دولتست امروز زیرا داده اند
در سرای خاص سلطان شریعت بار عام
مطلع خورشید شد بار دگر برج شرف
جلوگاه کعبه شد با ردگر بیت الحرام
دل که چون سنگ سیه بد، یافت چون زمزم صفا
تا که رکن شرع را در کعبه می بیند مقام
عقل با این خانه دید ار بیت معمور فلک
هر زمان در حیرت افتد کین کدامست آن کدام
ربع مسکون از جوار آن همی یابد خطر
سقف مرفوع از ستون او همی گیرد قوام
مهرومه را از برای خشت بامش ساختند
این یکی از زرّ پخته وان یکی از سیم خام
بوده از شکل هلالش دوش گردون ناوه کش
وافتابش روز و شب اندر گل اندایی بام
دست رضوان ساحت فردوس گویی آب زد
بس که از شرم نهادش خوی کند دارالسّلام
صبح از این معنی نماید هر نفس دست سپید
تا بیفزود بدان صحن سرایش چون رخام
شد شفق شنگرف و گردون کاسه های لاژورد
مهر و ماهش شمسه و نقّاش چرخ خویش کام
از خواص این سرای آنست کآهختست تیغ
بر در او حاجب الشّمس از پی دفع عوام
لطف و عنف خواجه دروی داد بار از بهر آن
هم هوایش راست صحّت هم سمومش را سقام
شاد باش ای هفت اجرام سماوی بر درت
همچو پروین بر هم افتاده ز فرط ازدحام
خسرو سیّارگان لبّیک زد، چون قدر تو
حلقۀ گردون گرفت و بانگ در زد کای غلام
از تواضع حلم تو همچون زمین سهل الفیاد
وز ترفّع قدر تو همچون فلک صعب المرام
از لباس مستعار روز و شب ذاتت کنون
بر حقست ار عار می دارد ز فرط احتشام
آسمان کو همچون در، حلقه بگوش این درست
بندگیت را ز تحت الفرط کردست التزام
نطفه یی از صلب جودت زادۀ دریا و کان
رشحه یی از بحر طبعت مایۀ فیض غمام
رخنه یی کز تیغ قهرت در دل خصم اوفتاد
هم بنوک ناوک قهرت پذیرد التیام
پایمال نیستی گردد فلک همچون رکاب
گر بتابی یکدم از کارش عنان اهتمام
پرتوی از رای تو گلگونۀ رخسار صبح
گردی از میدان قهرت وسمۀ گیسوی شام
با وفاق تو نگنجد این دو رنگی در جهان
با خلاف تو بیفتد سلک ایّام از نظام
با طبقهای نثار آید فلک از سیم و زر
بامدادان تا کند بر خاک درگاهت سلام
صبح از این معنی ، درم ریزان بر اندازد نقاب
مهر از این رو زرفشان آید پدید از راه بام
با یک اندازی کلکت تیر چرخ از دم زند
همچون سوفارش زبان بیرون کشد گردون ز کام
گر نکردی جاه تو تعدیل ذات مشتری
هرگز او را کی بدی در محضر افلاک نام
پیش لفظ تو شکر شیرینی خود عرضه کرد
عقل از این رو میکند چون پسته در لب ابتسام
دشمنت چون نار از آن رو سرخ روی آمد که شد
قطره قطره خون اندامش فسرده در مسام
دست قدرت چون سراپرده بزد بر بام چرخ
از مسامیر ثوابت ساخت اوتاد خیام
سحر کآید از سر کلکت بود سحر حلال
بیت کان نبود مدیح نو بود بیت حرام
گر نگویم مدح تو تیغ زبان در کام من
باز گردد با شگونه همچو تیغ ! ندر نیام
مدح اخلاق تو کز وی عقل کلّ قاصر بود
کی نماید کلک پی کرده بشرح آن قیام؟
چون صراحی از می مهرت تهی پهلو که کرد؟
کش نگشت از دور گردون دل پر از خون همچو جام
ای خداوندی که پیش نفخۀ اخلاق تو
از نسیم گل، فلک چون غنچه برگیرد مشام
روزگار دولت تو روز بازار هنر
هجرت میمون تو تاریخ ایّام کرام
همچو میخ از سرزنش گردون فرو رفتی بخاک
گر نکردی از تضرّع هم بحبلت اعتصام
دودمانت را گر آتش هم نفس شد باک نیست
خانۀ خورشید لابد آتشی باشد مدام
چرخ وانجم در طواف خانه ات بودند وکرد
آستانت را اثیر از روی تعظیم استلام
گر نهاد آتش زبان در خاندان عصمتت
لاجرم زان شد زبان زرنگارش قیر فام
در بهشت خانه ات آتش ازیرا راه یافت
کو همی سوزد دل اعدای جاهت بر دوام
جرم اختر را ز برج محترق ناید گزند
ذات گوهر را زکان کندن نکاهد احترام
زرد و لرزان بر درت افتاد چون زنهاریان
تا نخواهد خاطر و قّادت از وی انتقام
شاید ار با آسمان پهلو زند چرخ اثیر
کز سرافرازی گذارد بر چنین درگاه گام
همچو آتش اطلس زربفت پوشد آتشی
هر که او بر آستانت کرد یک ساعت مقام
من که هستم معتکف چون خاک بر درگاه تو
از چه محرومم ز تشریفاتت ای صدر انام
آری آری روزه شرط اعتکاف آمد از آن
دست گردون کرد بر کام من از حرمان لگام
تا که کّحال قدر از چرخ و انجم هر شبی
سازد از کحل الجواهر سرمۀ چشم ظلام
باد عمرت جاودان در دولت و بخت جوان
باد کارت با نظام از دولت خواجه نظام
حال تو در رفعت و حال حسودت در خمول
هم برین منوال بادا تا قیامت والسّلام
بر تو میمون باد این تحویل فرّخ کاوفتاد
در سنۀ خمس و نمانین غرّۀ ماه صیام
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳۲ - و قال ایضاً یمدح الصّدر السّعید رکن الدیّین صاعد
صدرا ! زخاکپای تو بیزار نیستم
کز خدمت تو یک دم بیکار نیستم
زاندیشۀ مدیح تو شب نگذرد که من
تا روز همچو بخت تو بیدار نیستم
بادا زبان بریده، دماغم زهیچ پر
گر با تو راست خانه چو طیّار نیستم
ای منعمی که با کف گوهر فشان تو
محتاج بحر و ابر گهربار نیستم
پشت من از چه روی دوتا گشت ؟ گر چو چرخ
از بار منّت تو گران بار نیستم
یک رویه ام چو آینه در بندگیّ تو
لیکن مرایی آینه کردار نیستم
داند جهان که من بهر آهو که در منست
جز بندۀ خلاصۀ احرار نیستم
گه گه نبودمی زجهان خستۀ جفا
و اکنون بدولت تو بیکبار نیستم
آن به که راست گویم باشد دروغ محض
گر گویمت زچرخ دل افکار نیستم
ای چرخ نیستم من از ابناء علم و فضل
ور نیز هستم ایمه تو انگار نیستم
گفتم بچرخ جانم بستان و وارهان
گفتا که باش ، قافل ازین کار نیستم
کارم ببرگ ساز از آن نیست همچو گل
کز حرص نیز دندان چون خار نیستم
چون مار خاک میخورم ایراکه همچو موش
پرحیلت و منافق و طرّار نیستم
سنگ و زرم یکیست چو میزان بچشم از آن
در بند مهر و کیسه چو دینار نیستم
گویم که مرغ زیرکم آری بهر دو پای
در دام غم بهرزه گرفتار نیستم
چون سایه پردگی سرای قناعتم
چون خور زحرس شهرۀ بازار نیستم
زان تا بهر دری بطمع در شوم بزور
داده قفا بزخم چو مسمار نیستم
زنبور سان قبای طمع در نبسته ام
از همّت ار چو باز کله دار نیستم
نایم فرو به خانۀ هرکس چو عنکبوت
گرچه درون پردۀ اسرار نیستم
چون مور اگر ضعیفم ، هم بار می کشم
باری چو پشّه عاجز خون خوار نیستم
برخوان ناکسان ننشینم ببوی لوت
در چشم خلق از آن چو مگس خوار نیستم
گر چون مگس سماع کن و دست برزنم
باری چو مور عاقد زنّار نیستم
دل راست همچو مسطر از آنم که از گژی
برگرد خویش گشته چو پرگار نیستم
در روی خلق روی چو آینه زان نهم
کاندر طمع چو شانه سبکسار نیستم
چون تیشه بهر آن کندم چرخ سرزنش
کز حرص همچو ارّه شکم خار نیستم
خود در سر تو می نشوم هیچ از آنک من
پر بند و پیچ پیچ چو دستار نیستم
تو حمل بر توانگری و کبر من مکن
گرمبرم و گران و جگرخوار نیستم
از عادتی که نیست نه از ثروتی که هست
در بند مال اندک و بسیار نیستم
واقف بسائلی ز بر هر کسی نیم
چون ابر اگرچه صاحب ادرار نیستم؟
طبعم بطبع نیست ، نپرسی که خود چرا
این روزکی سه چار پدیدار نیستم؟
کردم زطبع دی طلب گوهر سخن
گفتا که با تو بر سر گفتار نیستم
الحق نکو بتربیتم غم همی خوری
در نازکمی از آن کم گلنار نیستم
گفتم که از کجات کنم پرورش ؟ بگوی
دانی که با خزانه و انبار نیستم
گفتا که خون بهای من از خواجه می ستان
گفتم که خواجه گفت : خریدار نیستم
گفتا : چو تو خزینۀ زرّ و درم نیی
من نیز بحر لؤلؤ شهوار نیستم
من خواص گاه مدحت و آنگه ز جود عام
مخصوص هم بحرمان ، خوش کار نیستم
چون گاه تربیت نشناسد کسی مرا
انگام مدح گفتن پندار نیستم
گفتم که کم زتهنیت عید؟ دم نزد
یعنی که مرد جستن بیگار نیستم
تا لاجرم بحضرت تو ، ارچه ام نبود
امروز هیچ حرمت و مقدار نیستم
باطبع درنبردم ، ای صدر یاریی
زان دست درفشان که دگر یار نیستم
من استماحت از کف راد تو می کنم
خود مفتخر بجودت اشعار نیستم
شعر و هنر مگیر و حقوق قدیم نیز
در بندگی برابر اغیار نیستم؟
دور از خران خاص خری گیر خود مرا
آخر چه شد که از در افسار نیستم
گردونم از غذا بچه فرمود احتما
نبضم ببین درست که بیمار نیستم
ترک نسیب کردم کز خطّ نانوا
پروای خطّ عارض دلدار نیستم
افلاس من بظاهر حالم مسجّلست
محتاج عقد محضر اعسار نیستم
دانی که چیست موجب ماندن درین دیار؟
وجه کریّ و قوّت رفتار نیستم
تشریف من زجبّه و دستار کم مباد
گر مستحقّ غلّه به خروار نیستم
ای صدر روزگار تو انصاف من بده
تا روشنت شود که ستمکار نیستم
در لطف طبع و خوش سخنی در ثنات اگر
چون انوریّ و اشرف و بندار نیستم
در شیوۀ گرانی از جمع شاعران
باری کم از مهذّب دهدار نیستم
داند جهان که من بچنین قوّت سخن
الّا بخدمت تو سزاوار نیستم
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷ - وله ایضاً یمدحه و یذکر عقداً شرعیاً
ای ز خاک در تو تاج سرم
خود همینست بعالم هنرم
نم کلک تو و خاک در تست
حاصل خشک و تر بحر و برم
عقدها گوهر ازو بربایم
گر بود بر سر کلکت ظفرم
تابع حکم تو آمد تقدیر
کرد معلوم قضا این قد رم
با شکر باری نوک قلمت
سخت نا معتقد نیشکرم
تا بدیدم صور الفاظت
در نظر هیچ نیاید در رم
اگرم ملک سلیمالن بخشی
باشد از همّت تو ما حضرم
همه مهر تو چکد از رگ من
گر زند دست فلک نیشترم
همه سر سبزی وجودت که ز بحر
حاصلی نیست بجز شور و شرم
تا رضا سخطت روی نمود
گشت روشن سبب نفع و ضرم
یادگارند ز رنگ و بویت
صبح تابان و نسیم سحرم
گفت کیوان : که من آن هندویم
کز پی پاس ببام تو برم
نکنم بندگیت پس چه کنم؟
که نه من خوبتر ازماه و خورم
گرچه در عالم نظم آن ملکم
کز معانیست حشر در حشرم
ور چه سرتاسر عالم بگرفت
شعر من بنده چو صیت پدرم
کی بمدح تو رسد خاطر من ؟
نه بهر حال که هستم بشرم؟
آسمان گفت مرا آن هوس است
کآستان تو بود مستقرم
چون بلندی طلبیدم ناچار
هر شبی تا بسحر در سهرم
ماجراییست مرا خوش بشنو
گرچه از گفتن آن بر حذرم
حجّتی دارم و شد مدّتها
کز پی حفظش خونین جگرم
گاه حرزی کنمش بر بازو
گاه تعویذ بود بر کمرم
بس که میخوانم باز
همه چون آب روان شد زبرم
آنچنان کرد حوادث طیّش
که دگر نام زنشرش نبرم
از پی تقویت او همه سال
کاغذ پشت و سریشت برم
بد تنگ روی و کنون پشت قویست
از چه ؟ از کاغذ بی حدّ و مرم
بس که در سر زنمش پنداری
که من آن هدهدک نامه برم
گنج نامه ست و برو مسطورست
صامت و ناطق و عین و اثرم
سر جریده ز وی اندر گیرم
چون تفاصیل ذخایر شمرم
همچو در نامۀ محشر عاصی
بسکه در وی بتحیّر نگرم
عکس آن لون بیاض است و سواد
که بماندست چنین در بصرم
دور نبود که حروفش یک یک
حک کند دیده بتیغ نظرم
دوش می گفت زبان حالش
حسب حالی خوش شیرین ترم
منم آن خامش گویا که بحکم
چاکرانند قضا و قدرم
حق بگویم همه کس را در روی
ورچه از آب تنک روی ترم
حجّتی قاطعم و گاه نفاذ
شکل تدویر زر آمد سپرم
ناصر حقّم و هرجا که روم
برخط عدل بود رهگذرم
گردنانرا سر برخطّ منست
زانکه هم داور و هم دادگرم
ختم کاری بشهادت آمد
زانکه بر نام خدایست سرم
سرگذشت قلم از من پرسید
که زتاریخ جهان با خبرم
حافظ مالم ، و از راه صفت
همچو ماری بسر گنج برم
آن مذکّر صفتم کز ره نطق
منکرانرا سوی حق راهبرم
قاضیان از سخنم کار کنند
شرع کردست چنین معتبرم
گاه در دست بود جلوه گهم
گاه بر فرق بود مستترم
لعبتی سیم تن دل سیهم
جوهری کم خطر باخطرم
از لطیفیّ تن و نازکیم
باشد لز قطرۀ آبی خیرم
چچابک بسته میان و سبکم
لاجرم چه حضر و چه سفرم
تازه چون ماه نوم دایم از آنک
نکند کهنه مسیر قمرم
زانکه از عقد حسابم گیرند
در حساب آمد ، چون عقد زرم
مفلسانرا شده ام گردن بند
پس نه عقد زر ، عقد گهرم
غنچه آسا همه در زر پیچم
زان بهر بادی زیر و زبرم
باد برباید چون گلبرگم
آب بگذارد همچون شکرم
همچو آیینه ز آهی تبهم
همچو خاشاک ببادی بپرم
طول و عرضیست مرا هر ساعت
ورچه درهم شده و مختصرم
مار خفته ست مرا نام از آنک
زرنگه دارم و خود خاک خورم
گاه آشفته بخود برپیچان
گاه آهسته و بسته ز فرم
گاه کوتاه شوم گاه دراز
راست چون جعد یکی خوش پسرم
شاهدان بسته و صلم بودند
گرچه اکنون بخلاقت سمرم
بر سر من چه نوشتست قضا؟
که گرفتار بدست تو درم
تا کی از دست تو بر خود پیچم؟
کاغذین جامه ز تو چند درم؟
اجلم شد سپری مدّتهاست
گر چه من راه بقا می سپرم
خط من گشت چو موی تو سپید
بس که گردانی از در بدرم
جز سیه رویی من حاصل چیست؟
که بهر محضری آری بدرم
در خطم از تو که هر لحظه کنی
عرضه بر خواجه بدستی دگرم
ای دریغا اگرم زر باشد
ورچه بی فایده باشد اگرم
گرچه بر من رقم تحریرست
چون مکاتب ز تو خود را بخرم
سرورا! صدرا! احوال همه
عرضه کردم که نبد زان گزرم
بکش این درد سر و باز رهان
بخداوندی ازین دردسرم
هم مرا زو و هم او را از من
تو بزر بازخر ، ارنی بدرم
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳ - و قال ایضاً
ای صد روزگار تودانی که مدّتیست
تا انتظار خلعت خاص تو می کنم
دریاب پیش از آنکه من اطفال طبع را
تعلیم قاف و دال و حروف هجی کنم
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۶ - فاجابه
اثیرالدین را رسمست بر زبان قلم
پیام روح قدس دم بدم ادا کردن
بنوک کلک گهر را جگر همی سفتن
بگام صیت مجارات با صبا کردن
چرا زتیغ زبانت گهر همی بارد
گهر زتیغ چو مشکل توان جدا کردن؟
چو تو همی زنی خشک طوطی انگیزی
عجب نباشد از چوب اژدها کردن
انامل تو چو گردد سوار زرده ی کلک
ز طاعتش نتواند خرد ابا کردن
ز زنگبار خورد آب و دم بروم زند
عنان او نتوان از بنان رها کردن
اگرچه هر نفس اندر سرآید از سرعت
بدولت تو بود ایمن از خطا کردن
شکر ز طوطی و طوطی ز شکر آموزد
حکایت سخنانت بذوق وا کردن
چو نکته های تو از پرده روی بنماید
ستاره را نبود روی جز قفا کردن
سخن ز مدح تو بیگانگی همی جوید
که مشکلست درین بحر آشنا کردن
شروع در غرضی کان بعجز انجامد
هزار بار ز کردن بهست نا کردن
من از مکارم اخلاقت ای خلاصۀ فضل
خجل شدم ز بس انواع لطفها کردن
چو در هوای تو داعی دم خلوص زند
زلال را نرسد دعوی صفا کردن
چو نیست قوّت انشا، چه حیلتست مرا
بجزا عادت لفظ تو چون صدا کردن؟
براه مدح تو چون پای فکر آبله شد
مرا بدست چه باشد بجز دعا کردن
سخن خریدم و آنرا سخن عوض دادم
سخن فروشی نتوان بشهر ما کردن
هم از کساد سخن باشد اهل معنی را
بمن یزید، سخن را سخن بها کردن
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷ - وله فی الصدر شرف الدین افتخار العراق علی ادام الله ظله
زهی شگرف نوالی که بر کرم فرضست
به سنّت دل و دست تو اقتدا کردن
جهان جان شرف الدین علی که گردون را
ضرورتست بدرگاهت التجا کردن
ز معجزات دم خلق تست عیسی وار
به نو بهاران جان در دم صبا کردن
اگر فلک سپر حشمتت کشد در روی
نیارد آتش سرنیزه بر هوا کردن
وگربخواهد خشمت تواند اندرحال
چو ذرّه چشمه خورشید را هبا کردن
در آن مصاف که رای تو روی بنماید
حسود را نبود روی جز قفا کردن
در آن مقام که خلق تو تازه رویی کرد
نه کار صبح بود دعوی صفای کردن
ز بدسگال تو آموختست غنچه ْ گل
بدست تنگدلی پیرهن قبا کردن
چو رای پیر تو گیرد عصای کلک بدست
بکار ملک تواند قیامها کردن
سپهر کحّال آموخت چشم اختر را
ز گرد نعل سمند تو توتیا کردن
زمانه خصم ترا چون غرور جاه دهد
بلند بر کشدش از پی رها کردن
بجود دست تو اندر نمی رسد خورشید
بصدهزار تکاپوی و کیمیا کردن
به باد دادن سرمایه ی جهان چه بود؟
بدست تو دو سرانگشت رافرا کردن
گر آب رویی ابراز تو چشم می دارد
نباشدش پس ازین دعوی سخا کردن
ز خدمت تو بجایی رسید قدر فلک
که می ندانمش از درگهت جدا کردن
بمن یزید خرد نکته یی ز لفظ ترا
خطا بود بکم از عالمی بها کردن
چنان ز کلک تو بشکست نیزۀ خّطی
که می نیارد اندیشۀ خطا کردن
ترا کرم عملیّ است و جز ترا قولی
مسافتیست ز سرحدّ گفت تا کردن
ز عکس رای تو اندازه برگرفت فلک
چو خواست کالبد خطّ استوا کردن
مسلّم است سرکلک ناتوان ترا
مزاج فاسد ایّام را دوا کردن
بحسن سیرت و تدبیر خوب و رای صواب
تو میتوانی تدبیر شهر ما کردن
زبان چرب و دل نرم هم بمی باید
برای تمشیت کار پادشا کردن
که هم ز چربی روغن بود فروغ چراغ
زموم نرم توان ساز روشنا کردن
برآب، بند که داند نهاد جز که نسیم؟
گره زموی که داند جز آب وا کردن؟
چو باد نرم بود تیزتر رود کشتی
بسعی آب توان چرخ آسیا کردن
هزار حاجت بینم نهفته در هر دل
که نیست هیچ کسی را یکی روا کردن
مگر بحوصلۀ هّمت تو در گنجد
امید ما و امید همه وفا کردن
اگرچه خادم از آنجا که خویشتن داربست
نخواست زحمت این شعر ناسزا کردن
ولیک محض شقاوت شناخت دور از تو
بنزد لطف تو تعریف خویش نا کردن
چو در حضور تو توفیق نظم مدح نیافت
بغیبتت چه تواند بجز دعا کردن؟
قضای تهنیت فایت ار کسی کردست
فریضتست بسر خدمت این قضا کردن
مدار چرخ بران باد کآورد پیشت
هرآنچه خواهد رای تو اقتضا کردن
سپاه حفظ الهی خفیر راه تو باد
که واجبست دعای تودایما کردن
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۳ - وقال ایضاً بمدح الصاحب عمیدالدین الفارسی
بدیدمت نه سر آن معاملت داری
که دست بازکشی یکدم از ستمکاری
تو آن چنان ز شراب غرور سرمستی
که خون خلق بریزیّ و جرعه پنداری
چو آفتاب همی بینم آنکه سوی رخت
روانه گردد از اطراف خطّ بیزاری
همه سیه گری آموختی ز طره خویش
چرا ز چهره نیاموختی نکوکاری ؟
گمان برد که ندانم که خون من که بریخت
بدانک چشم تو خود را نهد ببیماری
تو آن چنان ز شراب غرورسر مستی
که خون خلق بریزی و جرعه پنداری
چو آفتاب همی ببینم آنکه سوی رخت
روانه گردد از اطراف خط بیزاری
همه سیه گری آموختی ز طرۀ خویش
چرا از چهره نیاموختی نکوکاری؟
مرا که خود ز جفای فلک گران بارم
گران سرّی تو در می خورد بسر باری ؟
چو اشک خویش سر اندر جهان نهم زجفات
گرم دمی نکند انده تو دلداری
چنان بخندۀ خونین برون برم گریه
که زهر خنده زند تیغ وقت خون خواری
دلم بچاه زنخدان خود در افکندی
کنون بمشک همی چاه را بینباری
مه چهارده در شب شود پدید و ترا
زماه چارده شب می شود پدیداری
ز عکس آن خط زنگارگون و آن لب لعل
مراست دل چو دل پسته لعل وزنگاری
اگر بطبع کشد دود سرسوی بالا
چرا بپای کشی زلف از نگونسازی
بروز روشن روی تو، زلف هندویت
کشید دست بدل دزدی و بعیّاری
زمن بسرزنش او را بگوی چون دل من
مده بباد سر خویش از سبکساری
بعهد معدلت خواجه فتنه انگیزی
اگر چه بر دلی ای زلف نیک می یاری
حقیقت آصف ثانی که باد هیبت او
ربود از سرگردون کلاه جبّاری
حیات بخش افاضل عمید ملت و دین
در آن دماغ نباشد امید هوشیاری
دماغ هرکه زمهرش تهیست چون نرگس
درآن دماغ نباشد امید هوشیاری
در آب سایه نگوسارکی شود؟ گر هیچ
مثال حکمش بر سطح آب بنگاری
بخواب خوش بغنودست فتنه در عهدش
بحزم و دولت او باز ماند بیداری
زباد سرد کجا آب منعقد گردد؟
بلطف طبعش اگر آب را در آغاری
برآن درخت که باد خلاف او بجهد
عروس او شود از اضطرار منشاری
زهی نموده در ایام توپشیمانی
فلک ز سفلد نوازی، جهان زغداری
بگاه لطف امل را نهی گرانسایه
بگاه عنف، اجل را بمرد شماری
ز فضل و افر سر خیل هر دو اصحابی
بطوق منّت مالک رقاب احراری
سه چارمیل از آن خاک سرمه دان گردد
که از تواضع بر وی دو گام بگزاری
بر وقار تو سنگی نهاد خود را کوه
برو بقهقهه خندید کبک کهساری
کسی که در تو نظر جز بچشم مهر کند
بر او ز تار مژه، اند خصم بگماری
کمال عدل تو کارساز عالم شد
ندید غنچه ز باد صبا دلازاری
سنان که عامل فتنه ست، در ولایت تو
چو من ستون زنخ کرد دست بیکاری
نه گرز کوبد در دولت تو آهن سرد
نه تیغ بارد در نوبت تو خون خواری
چوابر جمله تنش آب گردد و بچکد
اگر بقبضۀ کین کوه را بیفشاری
رواست گر نکند دوستیّ زکرمت
که گرچه رو شناس است هست بازاری
ز موج آب نشد گنبد حباب خراب
در آن دیار که حزم تو کرد معماری
برآستان تو بس شب که آورند بروز
نجوم ثابته درآرزوی مسماری
پناه خلق بدان حلم دوزخ آشامت
ز انتقام تو کورست معدۀ ناری
کمند قهر تو گرباد را گلو گیرد
صبا نفس نزد نیز جز بدشواری
ز حدّ قطع شود همچو تیغ یک دسته
هرآن دورو که بعهد تو کرد طرّاری
بود برآتش و آبش گذر چو اندیشه
کسی که در کنف جاه تست زنهاری
خرد بخامۀ تو از سر تعجّب گفت
چه طوطیی که سراپای پای و منقاری؟
کشید نطق تو خط بر لب شکر سخنان
بدست چرب زبانیّ و نغز گفتاری
بخوش زبانی انگشت نمای اطرافی
ز تیز طبعی مشکل گشای اسراری
سپه کشی متفرّد، مترجمی خاموش
مسخّری متحکّم مقیّدی جاری
دقیقه های سخن زان مخمّرست ترا
که بهر ضبط یکی زان شبی بروز آری
ز بیم سرکلمت گوی گشته یی بزبان
ولی هنوز سیه کام و بسته زنّاری
تویی که چون کمر کارزار در بندی
سردوات که رویین تنست برداری
چوبرنشستی و دادی عنان بمرکب خویش
زمانه با تو برد لنگی برهواری
بیک شبیخون گیسو کشان بروم آری
ز زنگبار دوصد ماه روی فرخاری
مخدّرات ضمیر از تو منفضح گشتند
از آن، بریده زبان و سیاه رخساری
شکم تهی، دهن آلوده یی بخوان کرام
چو من بسرزنش از بهر آن گرفتاری
اگر چه بس که دماغ تو خورد دودچراغ
شدست از اثر آن زبان تو قاری
چو کودکان نوآموز پای درننهی
به هیچ مکتبی الّا بگریه و زاری
زچیست بر سرانگشت رفتنت نرمک
اگر نه مستمع رازهای افکاری ؟
تو پیک عالم غیبی سوی خرمندان
ازآن چو پیکان دایم قرین اسفاری
میان ببسته و پیچیده پای و چهره سیاه
ضعیف پیکر و لاغر ز رنج رفتاری
بیاض روز چو در زیرپای آوردی
نهی از آن پس، سر در دل شب تاری
چو نزد خواجه رسیدی زمین ببوسی و پس
پیام غیبی حرفاً بحرف بگزاری
هنر نوازا ! یکبارگی فرامش گشت
بپشتی کرمت آز را شکم خاری
هوا و خاک سپاهان زیمن مقدم تو
نشسته اند بکحّالی و بعطّاری
درآن مصاف که از روزگار کینه کشند
تو می دهی بکرم اهل فضل یاری
بخدمت تو اگر فخر می کنم باری
که از ملابس نقص است همّتت عاری
تو آن نه ای که بجز راه مکرمت سپری
تو آن نه ای که بجز تخم مردمی کاری
سزد که خواری حرمان کشد معانی من
بلی کشند غریبان هراینه خواری
بپای دار مرا چون نماز همواره
نه همچو روزه که هر سال یک مهم داری
مرا اگر چه گرانم، بخر ، که پرمایه
همه متاع گران را کند خریداری
ز حضرت تو نظر بر حطام دنیا نیست
که کس ز عیسی مریم نجست بیطاری
هنروران بر لطفت و دایع کرمند
ودیعه را بر تو بهر بی حفاظ نسپاری
اگرچه پیروی من باضطرار کند
گر این قصیده بخواند روان مختاری
سخن بپایۀ قدر تو کی رسد؟ چو تو خود
زروی مرتبت افزونت زحدّ مقداری
بسی گفتم و از صد یکی نشد گفته
ازآن ثنا که با ضعاف آن سزاواری
ثنای دست گهر بار تو زبان رهی
نگفت جز ز سر انبساط همکاری
صداع سمع همایون فزون ازین ندهم
بشرط آنکه تو ناگفته گفته انگاری
بسا که اطلس افلاک را بگرداند
بمن یزید بقایت قضا بسمساری
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۴ - و قال ایضا یمدحه
ای که در شیوۀ گوهر باری
ابر خواهد ز بنانت یاری
در قفس کرد سر خامۀ تو
طوطیانرا بشکر گفتاری
این چه خلقست بدین زیبایی؟
وین چه لطفست بدین بسیاری
قلم تو که کلید کرمست
بر در بخل کند مسماری
هر کجا خلق تو مجمر سوزد
نکند باد صبا عطّاری
چون کند هیبت تو دندان تیز
نبود معدۀ دوزخ ناری
نیستی خفته ز کار فضلا
چشم بد دور ازین بیدرای
هر که آمد بحسابی در عقد
تو زانگشت فرو نگذاری
نفست صحّت جان می بخشد
گرچه چون باد صبا بیماری
ور چه در تو ز تکسّر اثریست
چون سر زلف بتان دلداری
کرم عام تو صدره کردست
خاص احوال مرا غمخواری
شد درستم که تویی چشم وجود
که به بیماری مردم داری
بگه تب که دگر بار مباد
آن عرق نیست که می پنداری
فرط جودست که چون ابر کند
همه اندام تو گوهر باری
علم الله که ز رنج تن تو
شد جهان بر دل و چشمم تاری
زود برخیز که می در نخورد
بار تیمار مرا سر باری
نیست ذات تو برنج ارزانی
ای همه لطف و نکوکرداری
بتو یک ذرّه که خواهد آزار؟
چون تو موری بستم نازاری
ذات تو نسخت لطف ازلست
این سخن را بهوس نشماری
حرف علّت اگرن کرد سقیم
تا از آن هیچ بدل درتاری
که قضا از پی تصحیح تو کرد
قلم خود بسلامت جاری
ای ترا فضل و هنر خاص الخاص
وی ترا اهل هنر زنهاری
اندرین عهد تن آسانی خلق
کار من چیست بدین دشواری؟
زانکه چون کوه فلک با من کرد
سختی و تندی و ناهمواری
همچو لعلم جگری پر خونست
عکسش اینک زرخم دیداری
بس که دیدم ز کریمان زفتی
بس که بردم زعزیزان خواری
لاجرم می کشم از نومیدی
بر سر فضل خط بیزاری
گشته بد خانۀ معنی ویران
گر نکردی کرمت معماری
جانی از نو بتنم باز آورد
لفظ عذب تو بشیرین کاری
کس خریدار نباشد ما را
گرنه لطف تو کند سمساری
چون تویی عاقلۀ اهل هنر
با شدت خود غم من ناچاری
چشم دارم که از گوشه چشم
بر معاشم نظری بگماری
حق گزاری ز که باشد طمعم ؟
گر تو حقّ هنرم نگزاری
صد ازین عید بشادی گذران
همه در نعمت و برخورداری
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۷ - و قال ایضآ یمدحه
ای نسیم لطفت عنبر سای
وی زلال کرمت جان افزای
همچو دست تو بگوهر پاشی
سر کلکت شده انگشت نمای
التفات نظرت مایۀ بخت
سایۀ عاطفتت فرّ همای
تا همی کوه شکافند بتیغ
لشکر سنگ دل آهن خای
جان ما سوختۀ هجر تو شد
کآهن و سنگ بود آتش زای
گوئیا از پی این حالت گفت
پیش از این خاطر آن نظم آرای
عجبا! بندا! کآن بندد دست
که ترا دید و نشد بند گشای
تیغ عزم تو از آن مستغنیست
که شود سنگی از او زنگ زدای
باد اگر کاه ربایست بطبع
باد قهریست ترا کوه ربای
هیچ دانی چه سبب بود؟ که کوه
نشد از هیبت تو اندر وای
چون کله گوشۀ قدر تو بدید
بکمر در زد دامن ز قبای
پایمردی طلبید از حلمت
تاش قهرت نکند دست گرای
سنگ حلمت ز پی جنسیت
خواست تا کوه بماند بر جای
نزد قهر تو شفیع آمد و گفت
برکه از بهر دل من بخشای
پارۀ سنگ چه سنگ آرد خود
نزد آن هیبت گردون فرسای
دوسه روزی ز سر آن برخیز
مکنش سنگی و خود می آسای
این سخن گر زمنت باور نیست
تند باد سخطت را فرمای
گو: برو تیغ ز دستش بستان
گو: برو جوشنش از بر بگشای
تا چنان در کمرش یازد دست
که بیک لحظه درآید از پای
پای قهر تو کجا دارد کوه؟
ورچه باشد سر او گردون سای
تندی و تیزی و ناهمواری
بنهد از سر، چو ترا باشد رای
گرچه چیره است بپاسخ دادن
گنگ گردد اگرش گویی های
خون لعلش بترابد ز عروق
گر برو تیغ زنی مهرآسای
بانگ بروی زن و بنگر که دلش
گردد از هیبت تو ناپروای
گرچه طرف بر کمر او لعلست
حالیا راه نشینست و گدای
بر جگر آب ندارد آنک
تا بزانوش بخاک اندر پای
بی سبب تیغ کشی سنگین دل
بی زبان لاف زنی یافه درای
گردن افراز چو اشتر، و ز باد
بانگ درگیرد هر دم چو درای
خیمه تا چند زند بر سر کوه
لالۀ نعمان از بهر خدای
پیش قهر تو صدا باوی گفت
که گران خیز تو بالا بنمای
پای همّت بکش از دانت کوه
دست اندیشه بیادش مالای
طبع موزون ترازو صفتت
زحمت سنگ چه بر تابد، وای
روزمان بی رخ تو شبگونست
آفتابا! ز پس کوه بر ای
جان مایی و بکه پیوستی
همچنین تا بقیامت می پای
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۹ - فی النصیحة ویتخلص بمدح الامام شهاب الدین السهروردی
دلابکوش که باقی عمردریایی
که عمرباقی ازین عمر برگذریابی
زسوزسینه طلب آب روی،اگرطلبی
که همچو شمع ازآن سوز تاج سریابی
زسربرون کن این حشوهای توبرتو
گذر زچنبرگردون دون مگریابی
بآب علم بپروردرخت ایمان را
نگاه کن که از آن چند باروبر یابی
بباغ امرخرام ازمضیق عالم خلق
که هرچه آرزوی تست،ماحضر یابی
زدرگه عظمت بردرست حلقۀ چرخ
که حلقه راهمه جاخودبرون در یابی
حقیقت همه چیزی چنان که هست بدان
که تامقام خودازجمله بر زبر یابی
توگرزخویش برآیی ودرجهان نگری
اگرچه عرش مجیدست،مختصر یابی
وگر توگام چوپرگار با حساب آری
محیط دایرۀ چرخ بی سپر یابی
زغایت طلب تست ناز دنیی دون
چوکم طلب کنی آنگاه بیشتر یابی
زهرچه جستن آن می کند ترامشغول
فراغت تو از آن بهترست اگر یابی
کنون چوقانع گشتی کزین جهان فراخ
بصدبلاچوخران جای خواب وخوریابی
عذاب جان گرامی مده به کمترچیز
که این قدر را بی اینهمه خطریابی
بهرزه بانگ چه داری چودردمندنه ای؟
تودرد جوی که درمانش براثر یابی
گهردرون صدف باشدوصدف دربحر
توروی بحرندیدی کجا گهر یابی؟
برآیدازدل تودودآتش طغیان
چولاله گر بمثل آب برجگر یابی
کشی زسنگدلی همچو کوه سربه فلک
زسنگ ریزه یی ا رطرف برکمر یابی
چوشیرمادرخون پدرحلال کنی
بگاه کینه اگردست بر پدر یابی
اگرچه پشت خود اندر رکوع خم ندهی
که خویشتن راترسی که بی خطر یابی
زحرص همچو ترازو ز چرخ سوی زمین
معلقی زنی اریک قراضه زر یابی
سری که می ننهی برزمین زبهرسجود
بآب دربری از بهر ماهی ار یابی
چنان بعالم صورت دلت برآشفتست
که گر بعالم معنی رسی،صور یابی
طواف گاه توبرگرد عالم صورست
چو اینقدر طلبی لاشک این قدریابی
چو مطمح نظرتوجهان قدس شود
وجود را همه خاشاک رهگذر یابی
چنان مباش که گرراه حس فروگیرند
توخویشتن را یکباره کور وکر یابی
بپای فکرسفرکن درآفرینش خویش
بسا غنیمتها کاندرین سفری ابی
ترا بملک ابد تهنیت کنم روزی
که تو بمردی برخویشتن ظفر یابی
بذوق توسخن حق اگرچه تلخ بود
فروبرش که ازآن لذت شکر یابی
کشیده داربدست ادب عنان نظر
که فتنۀ دل از آمد شد نظر یابی
زتیرشیطان زنهار،گوش داردوچشم
هلاک گردی ار آن تیر کارگر یابی
نظر بهرچه نه از راه اعتبار کنی
اگربگل نگری خار در بصریابی
توبس عزیزی،خودراچنین ذلیل مکن
کزاین گزندکشیوازآن ضرریابی
زبهر نان چو تنورت دل آتشین نکند
زآب چشمۀ حکمت گرآبخوریابی
تومست غفلتی ازحالخودتراچه خبر؟
بصبح مرگ ازاحوال خودخبریابی
کژی مکن چوکمان تات خیره پی نزنند
چوتیر راست روی کن که بال و پر یابی
به قفل خواب درچشم ودل مکن دربند
مگرگشایشی ازنفحۀ سحر یابی
زخودتهی شو و بارگران خلق بکش
که تا چو کشتی،دریا فرود یابی
توخودکجایی وبینایی توکو؟تا تو
زپر پشه کتابی پر از عبر یابی
زجیب خلق کنی دست اعتراض جدا
چودامن همه درقبضۀ قدر یابی
بساز با بدو نیک زمان که تادوسه دوز
نه نقش بینی ازین ونه زان اثر یابی
مباش غره بایام کامرانی وعیش
که تاتو چشم زنی کارها دگر یابی
نظر بیفکن ازین اعتبارامروزین
ببین که فردا خود را چه معتبر یابی
بس آبروی که فرداتوچشم خواهی داشت
زآب دیده گر امروز روی تر یابی
بناگزیر قناعت کن و فضول مجوی
که تاازین همه بیهوده ها گذر یابی
نظر بتاج کرامت کن و بحضرت قدس
چونرگس اربه مثل رنجی ازسهر یابی
گرت بلایی آیدبروی خوش میباش
که گه بود بلا را بلا سپریابی
ندیده یی که چورنج از عسل پدیدآید
شفا بواسطۀ زخم نیشتریابی
زدین فروختن آن مایه کرده یی حاصل
که تاقبولی ازین قوم عشوه گریابی
بهرزه بار خران می کشی،کرا نکند
که هرکجا که کرا دین بوده دو خر یابی
زعشق پایۀ انسان بترک جان گفتست
هرآنچه آنراازجنس جانوریابی
توازدنائت همت،هزارحیله کنی
که خشم وشهوت ایشان بخویش دریابی
مراد دنیی و دین هر دو ضدیکدگرند
تراهوس که بهمشان چگونه دریابی
حصول لذت این، فوت لذت آنست
یکی چوترک کنی،ذوق آن دگریابی
بچشم علت توهرچه هست معیوبست
درست وراست نگرتا همه هنریابی
برین صفت که توگم کرده یی طریق نجات
زپیروی بزرگان راهبریابی
ازاین بزرگان امروزدرزمانه یکیست
که مثل اونه همانا ببحر و بر یابی
شهاب دین،عمرسهروردی،آن ره رو
که ازمسالک اودیو برحذر یابی
حشاشۀ رمق ملتست در یابش
که این سعادت هرچند زودتر یابی
امام وقدوۀ اقطاب ثالث العمرین
که خاک پایش برجبهت قمر یابی
کجا فتوت اوخوان تربیت فکند
نوالۀ دهن ذره قرص خور یابی
چوموج قلزم طبعش گهر بر اندازد
بحاررا توم شمرتر از شمر یابی
درر زبحرکه یابی شگفت نیست بیا
ببین حدیثش تابحر در درر یابی
بآبروی چنین خواجه یی توسل کن
مگررهایی ازآتش سقر یابی
مدد زهمت اوخواه در ریاضت نفس
چوجنگ دیوکنی یاری از عمر یابی
دربهشت بروی دل تو باز کنند
گرآستانۀ عالیش مستقر یابی
اگر توبیخ ارادت فرو بری بدرش
زشاخ تربیتش گونه گون ثمر یابی
محیط شد بتو آفات مهلک ازچپ وراست
بکوش کز کنف همتش مفر یابی
بجز بواسطۀ کشتی هدایت او
زموج لجۀ آفات کی عبر یابی؟
بچشم دانش درذات اوتأمل کن
که تا ملک را درصورت بشر یابی
زسرلفظ نبوت دراندرون دلش
بسا ذخایرحکمت که مدخر یابی
علوم عالم غیب ازتواقتباس کنند
زشعلۀ نفسش گر تو یک شرر یابی
زخاک پایش تاجی بساز و بر سر نه
که تا زخیل ملک گرد خود حشر یابی
زدامن کرمش بر مداردست طلب
که هرچه آرزوی تست سربسریابی
کلاه او نه باندازۀ سر چو توییست
توجهدکن که بجای کله کمر یابی
چواین مساعدت ازدولتت میسرنیست
که برملارمت خدمتش ظفر یابی
زنظم خویش دعایی بدان جناب فرست
زالفت کرمش بهره یی مگر یابی
سعادت ابدی برسرت نثارکنند
اگرقبولی ازآن صدرنامور یابی
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸۳ - وله ایضاً
ما ترا حرمتی اگر داریم
نه ز اندیشه ییست یا بیمی
یا اگر خود تو گنج قارونی
از تو داریم چشم بر سیمی
ما خود از روی مردمی خواهیم
که ترا می کنیم تعظیمی
همه ریشت بکون سگ گفتیم
چون تو درخشم می شوی نیمی
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸۴ - وله فی مرثیة الصّدر رئیس الدّین محمود رحمه الله
دریغا که پژمرده شد ناگهانی
گل باغ دولت بروز جوانی
بحسرت برفت از جهان رادمردی
که بودش بر اقلیم دین قهرمانی
سپیده دم روز اقبال بودش
بدین تیره شب خود کرا بدگمانی؟
دریغا چنان کامرانی که ناگه
شکستند در کام او کامرانی
ز تابوت کردست اجل تخته بندش
چو سرو سهی قامت پهلوانی
نهالی سرافراز بد لیک گردون
نداد آبش از چشمۀ زندگانی
ز گلبرگ او چون بر آمد بنفشه
ز آفت برو جست باد خزانی
بوقتی که آمد گل از غنچه بیرون
شد اندر کفن همچو غنچه نهانی
جهانا ترا شرم ناید که بی او
کنی عرضه بر ما گل بوستانی
به پیرانه سر خودجوانی کنی، پس
بقهر از جوانان جوانی ستانی
چو کشتی بباد فنا شمع دین را
چراغ گل از خار بر می دمانی
نبخشودی آخر بر آن سرو قامت
چه سنگین دلیّ و چه نامهربانی!
چه انگام سرسبزی تست، شهری
سیه گشته زین ماتم ناگهانی؟
چه رنگ آورد ارغوان، کرده خلقی
ز خون جگر جامه ها ارغوانی؟
لب لالۀ دل سبک چند خندد
نمی ترسد آخر از این دلگرانی
ز باد فنا ریخت در دامن گل
گلی تازه تر از گل بوستانی
فرو بسته او همچو غنچه دهن خشک
بسوسن نه لایق بودتر زبانی
خرامنده سروا! نگویی چه بودت؟
که امروز گرد چمن ناچمانی
چو نرگس یکی دیده از خواب بگشا
ز بیماری ار چند بس ناتوانی
نشستست صدر جهان بار داده
تو غایب چرایی؟ همانا ندانی
نه زی بارگاه برادر خرامی
نه ما را سوی حضرت خویش خوانی
نه یکران آسوده را بر نشینی
نه جعد بشولیده را بر نشانی
بساجان که دادند دی در قدومت
یکی از نهیب و دگر مژدکانی
پس از انتظار دراز تو الحق
نه این چشم می داشتند ارمغانی
نمد زینت از یک سفر ناشده خشک
بدین گرمی آخر کجا می داونی؟
رهی دور در پیش داری و ترسم
که این نوبت اندر سفر دیرمانی
تو بس چابکی در سواری و لیکن
چو بین بود مرکبت چون برانی؟
ز بالای چرخست نام تو گرچه
ز زیر زمین می دهندت نشانی
چو آنجا مقام تو محمود آمد
نگردی درین خاکدان ایرمانی
بنالید ای دوستان و بگریید
بر آن طلعت خوب و فرّ کیانی
بخند ای بداندیش او از وفاتش
ز چنگال مرگ ار برستن توانی
چه شادی کنی ای بد اندیش کاخر
دهد دور گردونت از این دوستکانی
همیشه پی شادمانی غم آرد
چنین بود تا بود گیتیّ فانی
هم از صبر جوشن کنیم ار چه سستست
گشاده چو شد ناوک آسمانی
بحمدالله ار چه ستاره فرو شد
بجایست خورشید چرخ معانی
امام جهان، رکن دین، صدر عالم
سرافراز ایّام، نعمان ثانی
چو بر جا بود رکن، باطل نگردد
ز نقصان یک خشت اصل مبانی
ایا سرفرازی که این هفت گردون
کند بام قدر ترا نردبانی
مبینام یک روزت از جای رفته
که تو قطب اقبال این خاندانی
تو خورشید شرعی و او ماه ملّت
شده روشن از هر دو چشم امانی
میان شما خاک چون حایل آمد
قمر منخسف شد، تو جاوید مانی
ترا واپسین انده این باد و آنرا
که شادست ازین، واپسین شادمانی
نه بر وفق ذوقست این شعر لیکن
مرامی نیاید ز من هم نهانی
خدایا! درین ساعت از گنج رحمت
هزاران لطیفه بخاکش رسانی
ز فرزند و جاه و جوانی و دولت
تمتّع ده این خواجه را جاودانی
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶ - وله ایضاً
تنها هرکز نخورد خواجه
در مدّت عمر خویش نانی
نه آنکه برد بخانه مهمان
لیک او باشد طفیل خوانی