عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دل بی قید من در پیچ و تابیست
دل بی قید من در پیچ و تابیست
نصیب من عتابی یا خطابیست
دل ابلیس هم نتوانم آزرد
گناه گاه گاه من صوابیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
جهان چار سو اندر بر من
جهان چار سو اندر بر من
هوای لامکان اندر سر من
چو بگذشتم ازین بام بلندی
چو گرد افتاد پرواز از پر من
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمان زاده و نامحرم مرگ
مسلمان زاده و نامحرم مرگ
ز بیم مرگ لرزان تا دم مرگ
دلی در سینه چاکش ندیدم
دم بگسسته ئی بود و غم مرگ
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
زبان ما غریبان از نگاهیست
زبان ما غریبان از نگاهیست
حدیث دردمندان اشک و آهیست
گشادم چشم و بر بستم لب خویش
سخن اندر طریق ما گناهیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
غریبی دردمندی نی نوازی
غریبی دردمندی نی نوازی
ز سوز نغمهء خود در گدازی
تو میدانی چه میجوید ، چه خواهد
دلی از هر دو عالم بی نیازی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
غریبم در میان محفل خویش
غریبم در میان محفل خویش
تو خود گو با که گویم مشکل خویش
از آن ترسم که پنهانم شود فاش
غم خود را نگویم با دل خویش
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
هنوز این خاک دارای شرر هست
هنوز این خاک دارای شرر هست
هنوز این سینه را آه سحر هست
تجلی ریز بر چشمم که بینی
باین پیری مرا تاب نظر هست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
من اندر مشرق و مغرب غریبم
من اندر مشرق و مغرب غریبم
که از یاران محرم بی نصیبم
غم خود را بگویم با دل خویش
چه معصومانه غربت را فریبم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
حضور ملت بیضا تپیدم
حضور ملت بیضا تپیدم
نوای دل گدازی آفریدم
ادب گوید سخن را مختصر گوی
تپیدم ، آفریدم ، آرمیدم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز شوق آموختم آن های و هوئی
ز شوق آموختم آن های و هوئی
که از سنگی گشاید آب جوئی
همین یک آرزو دارم که جاوید
ز عشق تو بگیرد رنگ و بوئی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دل تو داغ پنهانی ندارد
دل تو داغ پنهانی ندارد
تب و تاب مسلمانی ندارد
خیابان خودی را داده ئی آب
از آن دریا که طوفانی ندارد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بده با خاک اون سوز و تابی
بده با خاک اون سوز و تابی
که زاید از شب اوفتابی
نوان زن که از فیض تو او را
دگر بخشند ذوق انقلابی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
پریشانم چو گرد ره گذاری
پریشانم چو گرد ره گذاری
که بر دوش هوا گیرد قراری
خوشا بختی و خرم روزگاری
که بیرونید از من شهسواری
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
محبت از نگاهش پایدار است
محبت از نگاهش پایدار است
سلوکش عشق و مستی را عیار است
مقامش عبده‘مد ولیکن
جهان شوق را پروردگار است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نه از ساقی نه از پیمانه گفتم
نه از ساقی نه از پیمانه گفتم
حدیث عشق بیباکانه گفتم
شنیدمنچه از پاکان امت
ترا با شوخی رندانه گفتم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز جانم نغمهء «الله هو» ریخت
ز جانم نغمهء «الله هو» ریخت
چو کرد از رخت هستی چار سو ریخت
بگیر از دست من سازی که تارش
ز سوز زخمه چون اشکم فرو ریخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
نسیم شانه‌کند زلف موج دریا را
غبار سرمه دهد چشم‌کوه و صحرا را
ز زخم ارهٔ دندان موج ایمن نیست
گهر به دامن راحت چسان‌کشد پا را
لبش به حلقهٔ آغوش خط بدان ماند
که خضرتنگ به برمی‌کشد مسیحا را
عدمسرای دلم کنج عزلتی دارد
که راه نیست در او وهم بال عنقا را
حدیث نرم نمی‌آید از زبان درشت
شرار خیز بود طبع سنگ خارا را
همیشه‌تشنه‌لب‌خون مابودبیدل
چوشیشه هرکه به دست آورد دل ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
عشق هرجا شوید از دلها غبار رنگ را
ریگ زیرآب خنداند شرار سنگ را
گردل ما یک جرس آهنگ بیتابی‌کند
گرد چندین‌کاروان سازد شکست رنگ را
شوخی‌مضراب‌مطرب گر به‌این کیفیت‌است
کاسهٔ طنبور مستی می‌دهد آهنگ را
می‌شود دندان ظلم ازکندگشتن تیزتر
اره بی‌دانه چون‌گردد ببرد سنگ را
درحبات و موج‌این دریاتفاوت بیش نیست
اندکی باد است در سر صاحب اورنگ را
یک شرررنگ وفا ازهیچ دل روشن نشد
شمع خاموشی‌ست این غمخانه‌های تنگ‌را
وهم‌می‌بالد در اینجا، عقل‌کو، فطرت‌کدام
مزرع ما بیشترسرسبز دارد بنگ را
برق وحشت‌کاروان بی‌نشانی منزلم
در نخستین‌گام می‌سوزم ره و فرسنگ را
عاقبت از ضعف پیری نالهٔ ما اشک شد
سرنگونی برزمین زد نغمهٔ این چنگ را
سیر باغ خودنماییها اگر منظور نیست
سبزهٔ بام و در آیینه می‌دان زنگ را
گوهرم نشناخت بیدل قدر دریا مشربی
کارها با خود فتاد آخرمن دلتنگ را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
به‌گلشنی‌که دهم عرض شوخی او را
تحیرآینهٔ رنگ می‌کند بو را
خموش‌گشتم و اسرار عشق پنهان نیست
کسی چه چاره‌کند حیرت سخنگو را
سربریده‌هم‌اینجا چوشمع بیخواب‌است
مگر به بالش داغی نهیم پهلو را
ندانم از اثرکوشش کدام دل است
که می‌کشند به پابوس یارگیسو را
چه ممکن است نگرددکباب حیرانی
نموده‌اند به آیینه جلوة او را
به سینه تا نفسی هست‌، مشق حسرت‌کن
امل به رنگ‌کشیده‌ست خامهٔ مو را
غبار آینه‌گشتی‌، غبار دل مپسند
مکن به زشتی روجمع، زشتی خورا
اگر به خوان فلک فیض نعمتی می‌بود
نمی‌نمود هلال استخوان‌ پهلو را
دمی به یاد خیال تو سر فرو بردم
به آفتاب رساندم دماغ زانو را
گرفته است سویدا سواد دل بیدل
تصرفی‌ست درین دشت چشم آهو را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
ربود از بس خیال ساعد او هوش ماهی را
نمی‌باشد خبر از شور دریاگوش ماهی را
نفس دزدیدنم در شور امکان ریشه‌ها دارد
زبان با موج می‌جوشد لب خاموش ماهی را
ز دمسردی دوران کم نگرددگرمی دلها
فسردن‌مشکل است از آب‌دریا جوش ماهی را
حریصان را نباشد محنت از حمالی دنیا
گرانی‌کم رسد از بار درهم دوش ماهی را
به جای استخوان از پیکر اینجا تیر می‌ روید
سراغ عافیت‌کو وضع جوشن‌پوش ماهی را
غریق وصلم و شوق‌کنار آواره‌ام دارد
تپیدن ناکجا وسعت دهد آغوش ماهی را
نصیحت‌کارگر نبود غریق عشق را بیدل
به دریا احتیاج در نباشدگوش ماهی را