عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دل بی قید من در پیچ و تابیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
جهان چار سو اندر بر من
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمان زاده و نامحرم مرگ
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
زبان ما غریبان از نگاهیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
غریبی دردمندی نی نوازی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
غریبم در میان محفل خویش
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
هنوز این خاک دارای شرر هست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
من اندر مشرق و مغرب غریبم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
حضور ملت بیضا تپیدم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز شوق آموختم آن های و هوئی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دل تو داغ پنهانی ندارد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بده با خاک اون سوز و تابی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
پریشانم چو گرد ره گذاری
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
محبت از نگاهش پایدار است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نه از ساقی نه از پیمانه گفتم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز جانم نغمهء «الله هو» ریخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
نسیم شانهکند زلف موج دریا را
غبار سرمه دهد چشمکوه و صحرا را
ز زخم ارهٔ دندان موج ایمن نیست
گهر به دامن راحت چسانکشد پا را
لبش به حلقهٔ آغوش خط بدان ماند
که خضرتنگ به برمیکشد مسیحا را
عدمسرای دلم کنج عزلتی دارد
که راه نیست در او وهم بال عنقا را
حدیث نرم نمیآید از زبان درشت
شرار خیز بود طبع سنگ خارا را
همیشهتشنهلبخون مابودبیدل
چوشیشه هرکه به دست آورد دل ما را
غبار سرمه دهد چشمکوه و صحرا را
ز زخم ارهٔ دندان موج ایمن نیست
گهر به دامن راحت چسانکشد پا را
لبش به حلقهٔ آغوش خط بدان ماند
که خضرتنگ به برمیکشد مسیحا را
عدمسرای دلم کنج عزلتی دارد
که راه نیست در او وهم بال عنقا را
حدیث نرم نمیآید از زبان درشت
شرار خیز بود طبع سنگ خارا را
همیشهتشنهلبخون مابودبیدل
چوشیشه هرکه به دست آورد دل ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
عشق هرجا شوید از دلها غبار رنگ را
ریگ زیرآب خنداند شرار سنگ را
گردل ما یک جرس آهنگ بیتابیکند
گرد چندینکاروان سازد شکست رنگ را
شوخیمضرابمطرب گر بهاین کیفیتاست
کاسهٔ طنبور مستی میدهد آهنگ را
میشود دندان ظلم ازکندگشتن تیزتر
اره بیدانه چونگردد ببرد سنگ را
درحبات و موجاین دریاتفاوت بیش نیست
اندکی باد است در سر صاحب اورنگ را
یک شرررنگ وفا ازهیچ دل روشن نشد
شمع خاموشیست این غمخانههای تنگرا
وهممیبالد در اینجا، عقلکو، فطرتکدام
مزرع ما بیشترسرسبز دارد بنگ را
برق وحشتکاروان بینشانی منزلم
در نخستینگام میسوزم ره و فرسنگ را
عاقبت از ضعف پیری نالهٔ ما اشک شد
سرنگونی برزمین زد نغمهٔ این چنگ را
سیر باغ خودنماییها اگر منظور نیست
سبزهٔ بام و در آیینه میدان زنگ را
گوهرم نشناخت بیدل قدر دریا مشربی
کارها با خود فتاد آخرمن دلتنگ را
ریگ زیرآب خنداند شرار سنگ را
گردل ما یک جرس آهنگ بیتابیکند
گرد چندینکاروان سازد شکست رنگ را
شوخیمضرابمطرب گر بهاین کیفیتاست
کاسهٔ طنبور مستی میدهد آهنگ را
میشود دندان ظلم ازکندگشتن تیزتر
اره بیدانه چونگردد ببرد سنگ را
درحبات و موجاین دریاتفاوت بیش نیست
اندکی باد است در سر صاحب اورنگ را
یک شرررنگ وفا ازهیچ دل روشن نشد
شمع خاموشیست این غمخانههای تنگرا
وهممیبالد در اینجا، عقلکو، فطرتکدام
مزرع ما بیشترسرسبز دارد بنگ را
برق وحشتکاروان بینشانی منزلم
در نخستینگام میسوزم ره و فرسنگ را
عاقبت از ضعف پیری نالهٔ ما اشک شد
سرنگونی برزمین زد نغمهٔ این چنگ را
سیر باغ خودنماییها اگر منظور نیست
سبزهٔ بام و در آیینه میدان زنگ را
گوهرم نشناخت بیدل قدر دریا مشربی
کارها با خود فتاد آخرمن دلتنگ را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
بهگلشنیکه دهم عرض شوخی او را
تحیرآینهٔ رنگ میکند بو را
خموشگشتم و اسرار عشق پنهان نیست
کسی چه چارهکند حیرت سخنگو را
سربریدههماینجا چوشمع بیخواباست
مگر به بالش داغی نهیم پهلو را
ندانم از اثرکوشش کدام دل است
که میکشند به پابوس یارگیسو را
چه ممکن است نگرددکباب حیرانی
نمودهاند به آیینه جلوة او را
به سینه تا نفسی هست، مشق حسرتکن
امل به رنگکشیدهست خامهٔ مو را
غبار آینهگشتی، غبار دل مپسند
مکن به زشتی روجمع، زشتی خورا
اگر به خوان فلک فیض نعمتی میبود
نمینمود هلال استخوان پهلو را
دمی به یاد خیال تو سر فرو بردم
به آفتاب رساندم دماغ زانو را
گرفته است سویدا سواد دل بیدل
تصرفیست درین دشت چشم آهو را
تحیرآینهٔ رنگ میکند بو را
خموشگشتم و اسرار عشق پنهان نیست
کسی چه چارهکند حیرت سخنگو را
سربریدههماینجا چوشمع بیخواباست
مگر به بالش داغی نهیم پهلو را
ندانم از اثرکوشش کدام دل است
که میکشند به پابوس یارگیسو را
چه ممکن است نگرددکباب حیرانی
نمودهاند به آیینه جلوة او را
به سینه تا نفسی هست، مشق حسرتکن
امل به رنگکشیدهست خامهٔ مو را
غبار آینهگشتی، غبار دل مپسند
مکن به زشتی روجمع، زشتی خورا
اگر به خوان فلک فیض نعمتی میبود
نمینمود هلال استخوان پهلو را
دمی به یاد خیال تو سر فرو بردم
به آفتاب رساندم دماغ زانو را
گرفته است سویدا سواد دل بیدل
تصرفیست درین دشت چشم آهو را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
ربود از بس خیال ساعد او هوش ماهی را
نمیباشد خبر از شور دریاگوش ماهی را
نفس دزدیدنم در شور امکان ریشهها دارد
زبان با موج میجوشد لب خاموش ماهی را
ز دمسردی دوران کم نگرددگرمی دلها
فسردنمشکل است از آبدریا جوش ماهی را
حریصان را نباشد محنت از حمالی دنیا
گرانیکم رسد از بار درهم دوش ماهی را
به جای استخوان از پیکر اینجا تیر می روید
سراغ عافیتکو وضع جوشنپوش ماهی را
غریق وصلم و شوقکنار آوارهام دارد
تپیدن ناکجا وسعت دهد آغوش ماهی را
نصیحتکارگر نبود غریق عشق را بیدل
به دریا احتیاج در نباشدگوش ماهی را
نمیباشد خبر از شور دریاگوش ماهی را
نفس دزدیدنم در شور امکان ریشهها دارد
زبان با موج میجوشد لب خاموش ماهی را
ز دمسردی دوران کم نگرددگرمی دلها
فسردنمشکل است از آبدریا جوش ماهی را
حریصان را نباشد محنت از حمالی دنیا
گرانیکم رسد از بار درهم دوش ماهی را
به جای استخوان از پیکر اینجا تیر می روید
سراغ عافیتکو وضع جوشنپوش ماهی را
غریق وصلم و شوقکنار آوارهام دارد
تپیدن ناکجا وسعت دهد آغوش ماهی را
نصیحتکارگر نبود غریق عشق را بیدل
به دریا احتیاج در نباشدگوش ماهی را