عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۸
خوش آن شبی که سرم زیر پای یار بماند
دو دیده در ره آن سرو گلعذار بماند
شرابها که کشیدم به روی ساقی خویش
برفت از سر و درد سر و خمار بماند
چراش سیر ندیدم که زود گشتم مست
مرا درون دل این داغ یادگار بماند
گر آب خضر خورم درد سر دهد که مرا
به کام لذت مهمان خوش گوار بماند
گذشت آن شب و آن عیش و آن نشاط، ولیک
به یادگار درین سینه فگار بماند
چگونه بر کنم آخر که خاک بر سر من
سری که در ره جولان آن سوار بماند
به یاد پات یکی بوسه یادگار دهم
که جان همی رود و دست و پا ز کار بماند
حدیث اهل نصیحت نگنجدم در دل
که در درونه سخنهای آن نگار بماند
کنون چنان که همی بایدت بکش، ای دوست
که عقل و صبر مرا دست اختیار بماند
مرا ز بخت دلی بود پیش ازین نالان
برفت آن دل و این ناله های زار بماند
غمم بکشت به زاری و هم خوشم، باری
که این فسانه خسرو به گوش یار بماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۹
دل شد ز دست و بر مژه از خون نشان بماند
جان رفت و یار گم شده بر جای جان بماند
از ناخن ار چه سینه کنم، کی برون شود؟
خاری که در دورنه جانم نهان بماند
دنبال یار رفت روان کرد آب چشم
آن رفته باز نامد و اشکم روان بماند
مرهم نکرد ریش مرا پند دوستان
واندر دلم جراحت گفتارشان بماند
ای دیده، ماجرای دل خون شده کنون
با دوستان بگوی که مرا زبان بماند
یک چند هر چه هست بود مست می پرست
دست صلاح در ته رطل گران بماند
گفتم کنم به توبه سبک دستیی، ولی
عمری گذشت و این دل من هم چنان بماند
ما را وداع کرد دل و عقل هر چه بود
الا سر نیاز بر آن آستان بماند
می خواست دوش عذر جفاهای او خیال
صد تیر آه نیم کش اندر کمان بماند
خسرو ز آه گرم بر آتش نهاد نعل
بر هر زمین که از سم اسپش نشان بماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۱
عشاق هر شب از تو به خوناب خفته اند
چون شمع صبح مرده و بی تاب خفته اند
خفتند هر کسی ز پی خواب دیدنت
بیداری کسان که پی خواب خفته اند
آخر نصیحتی بکن آن هر دو چشم را
مستند در میانه محراب خفته اند
صد خون بکرده اند رقیبان کافرت
آگه نبیند ز آه جگر تاب خفته اند
می ده به خاک جرعه ایشان که نزد تو
بر دست کرده جام می ناب خفته اند
از ما چه آگهیست کسان را که تا به روز
بی التفاوت در شب مهتاب خفته اند
یک شب برون خرام، نظر کن به کوی خویش
تا چند خون گرفته به هر باب خفته اند
در آرزوی خاره رخساره تواند
شاهنشهان که بر سر سنجاب خفته اند
خسرو، ز خفتگان درش خاستن مجوی
کایشان ز زخم ناوک پرتاب خفته اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۲
غارت عشقت رسید، رخت دل از ما ببرد
فتنه به کین سر کشید، شحنه به خون پی فشرد
شد ز خیالت خراب سینه ما، چون کنیم؟
موکب سلطان بزرگ، کلبه درویش خرد
جان که به دنبال تست، چند عنانش کشیم
چون ز پیت رفتنیست هم به تو باید سپرد
عشق اگر ذره ایست سهل نباید گرفت
آتش اگر شعله ایست، خرد نباید شمرد
عشق که مردان کشد سفله نجوید حریف
تیغ که سرها برد موی نداند سترد
شوق که باقی بود، یار چه خوب و چه زشت؟
دوست چو ساقی بود، باده چه صاف و چه درد؟
هستی ما زان تست ترک دلی گیر، از آنک
نزد مقامر خطاست قلب زدن گاه بود
در هوس مردنم، لیک ته پای او
گر نکشد او ز ننگ، ما بتوانیم مرد
خسرو، اگر عاشقی، سربه میان آر، ازآنک
هر که بدین راه رفت، سر به سلامت نبرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۳
گر چه خوبان ز مه فزون باشند
پیش آن ماه من زبون باشند
مردمانی که روی او دیدند
تا بباشند سرنگون باشند
گفتمش «بنده ایم » گفت «خموش
تو چه دانی که بنده چون باشند»؟
یار مهمان تست، ای دیده
مردمان را بگو برون باشند
ای دل خون گرفته، عشق مباز
که بتان تشنگان خون باشند
عافیت را به خواب می جویند
دردمندان که بی سکون باشند
عقل درد سر است، زین معنی
عارفان عاشق جنون باشند
تو برون رو ز سینه ام، کای جان
یار یاران ز در درون باشند
عشق بازی ز خسرو آموزند
لیلی و مجنون ار کنون باشند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۵
آن مست ناز جان جهان که می رود
وان گل به دست سرو روان که می رود
بنگر که با دلی که کشانی همی برد
تا بهر خاطر نگران که می رود
زین سوی منگرید که کشته از آن کیست؟
زان سو نگه کنید که جان که می رود
جانا، دلم مبین که چو چاوش در فغانست
این بین که در رکاب و عنان که می رود
دی جان همی سپردم و او بود بر سرم
امروز یاد تاج سران که می رود
از خواب جسته ای که مرا بوسه زد کسی
باری نه جایز است گمان که می رود
دور از دهان من لب تست آنک شکر است
بنگر که این شکر به دهان که می رود
گفتی که بنده شو، بکنم من هزار شکر
دانم که این سخن به زبان که می رود
گفتی که من جفا نکنم، گر نمی کنی
هر روز پیش شاه فغان که می رود
خسرو که می کشد ز تو دامن، به حیرتم
کز بهر زیستن به امان که می رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۶
ای اهل دل نخست ز جان ترک جان کنید
وانگه نظاره در رخ آن دلستان کنید
سویش همی کنید به بازی نظر، خطاست
مانا بران شوید که بازی به جان کنید
از سرمه روسیه چه شوید، ای دو چشم من
از خاک پاش دامن همت گران کنید
یاران کشید برسر من خنجر ستم
وز بهر گشت شهر سرم بر سنان کنید
در من زنید آتش و خاکستر مرا
بر سیل چشم خویش به سویش روان کنید
من ارچه خاک بوس درش می کنم هوس
ای خلق، خاک خواریم اندر دهان کنید
تا کشتی مراد من اندر عدم شود
بر وی ز پرده دل من بادبان کنید
خسرو ز درد دل چو حبش شد برای دوست
پیشانیش به داغ غلامی نشان کنید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۸
پای ناز ارچه گهی جانب ما نگذارد
هم توان زیستن، ار جای به جا نگذارد
این که هر بار گذارد قدم و زار کشد
هم به یکبار همان تیغ چرا نگذارد؟
هیچ رنجیش مباد، ار چه درین بیماری
هیچ روزی قدمی جانب ما نگذارد
خود برد اشک به کو درد دل ماش، از آنک
آنچه اندر دل ما هست صبا نگذارد
دی به دشنامی ذکرم به زبانش می رفت
شکر این لطف رهی جز به دعا نگذارد
جان ترا سجده کند، ای بت کافر دل و بس
هر نمازی که دگر هست روا نگذارد
طاق ابروی بلند تو قومی محرابی ست
که درو چشم تو جز خواب قضا نگذارد
غمزه را گوی، گرت کشتن جمعی هوس است
که کسی بهتر ازو حق بلا نگذارد
سبق بیداد که پیش تو گرفته ست فلک
بر رخ خسرو یک حرف خطا نگذارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۰
جهان به خواب و شبی چشم من نیاساید
چو دل به جای نباشد، چگونه خواب آید؟
غلام نرگس نامهربان یار خودم
که کشته بیند و بخشایشی نفرماید
چو مایه هست زکاتی بده گدایان را
که مال و حسن و جوانی به کس نمی یابد
کسی که در دل شب خواب بی غمی کرده ست
بر آب دیده بیچارگان نبخشاید
هلاک من اگر از دست اوست، ای زاهد
تو جمع باش که عمر از دعا نیفزاید
چه کم شود زتو، ای بی وفای سنگین دل
به یک نظاره که درمانده ای بیاساید
دلم مشاهد ساقی و روی در محراب
بیار می که ز تزویر هیچ نگشاید
ز من مپرس، دلا، گر تو توبه می شکنی
که مست و عاشق و دیوانه را همین شاید
به زندگی نرسد چون به ساعدت خسرو
بکش، مگر که به خون دست تو بیالاید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۲
چو باد صبح به آن سرو خوش خرام شود
سلام گویم و جان همره سلام شود
غلام اویم و هر کس که بیند آن صورت
ضرورت است که همچو منش غلام شود
عنایتی که رهی نیم کشت غمزه تست
به یک اشارت ابروی تو تمام شود
جدا کنی تو و من پیش خلق شکر کنم
مرا جمال تو باید که نیک نام شود
لب و دهان و رخت هر یکی بلای دل اند
یکی دلم چه کند، جانب کدام شود؟
به چند سوز دل از آه کار پخته کنم
دگر ره از خنکی های بخت خام شود
به فتوی خط او کآیتی ست می ترسم
که خواب بر همه کس بعد ازین حرام شود
میان غم زدگانم بخوان که پیش ملک
فقیر نیز بگنجد که بار عام شود
ببرد خواب ز همسایه ناله خسرو
مباد مرغ چمن پای بند دام شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۳
دلی کاو عاشق روییست در گلزار نگشاید
گر کاندر دل یاری ست از اغیار نگشاید
رو، ای باد و تماشا دیگران را بر بسوی گل
که ما را غنچه پر خون است، در گلزار نگشاید
چه طالع دارم این کز آسمان یک کاروان غم
که آید بر زمین، جز بر دل من بار نگشاید
مرا در کار خود کند است دندان، زان ترش ابرو
بدین دندان که من دارم گره از کار نگشاید
اسیر کفر گیسوی صنم چون برهمن باید
که گر رگهای او بگسلد گره زنار نگشاید
زند بسیار لاف زهد و تقوی پارسا، لیکن
همان بهتر که چشم خود در آن رخسار نگشاید
به جرم عشق اگر کافر کنندم خلق گو، می کن
مرا باری زیان هرگز به استغفار نگشاید
چه ساعت بود آن کاندر رخ او سرخ شد چشمم
که جز خون هر دمی زین دیده بیدار نگشاید
دل خود با در و دیوار خالی می کند خسرو
بمیرد گر غم خود با در و دیوار نگشاید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۴
دلدار مرا بهره به جز غم نفرستاد
بر درد دل سوخته مرهم نفرستاد
چندین شب غم رفت که مهتاب جمالش
نوری به سوی زاویه غم نفرستاد
عمرم به سر آورد به امید می وصل
شربت که گه مرگ بود هم نفرستاد
ماییم و سر جوش جگر، جام لبالب
کز بزم وفا رطل دمادم نفرستاد
دی نرم تری گفت سخن، تیر عتابش
از سینه گذاشت، ار چه که محکم نفرستاد
لعلش که عطا کرد به شاهان در و یاقوت
در یوزه درویش مسلم نفرستاد
یک خنده نکرد از پی جان داری بیمار
گرینده کسی نیز به ماتم نفرستاد
شادم به جگر سوزی هجرانش که باری
این مایه ز اقبال خودم کم نفرستاد
بویی به صبا ده که شده لنگر خسرو
تا باد برونش از حد عالم نفرستاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۵
دست ز کار شد مرا، دست به یار در نشد
لابه نمودمش بسی، هیچ به کار در نشد
آه که صبر چون کند این دل بی قرار من
کز پی تنگی اندرو صبر و قرار در نشد
دل که به هدیه دادمش کاین رخ زرد بنگرد
سکه قلب داشتم زر به عیار در نشد
جان بسپردمش که تا کشته خود شماردم
گر چه که کشتن رهی هم به شمار در نشد
تا که دهان تنگ تو با نفس نسیم زد
در سر غنچه بعد ازان باد بهار در نشد
دی به کرشمه می شدی گشت چمن بسان گل
شوخی گل که از حیا باز به خار در نشد
گشت غبار خنگ تو سرمه چشم و هیچ گه
سرمه بدان نمط درین دیده تار در نشد
من به غبار خواستم در روم و نبینمش
لیک ز بس ضعیفیم تن به غبار در نشد
بر دل من فرس مران، زانکه به خانه گدا
شاه اگر چه شد درون، لیک سوار در نشد
ناله خسرو از غمش رفت به گوش آسمان
هیچ گهی به گوشت این ناله زار در نشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۷
ز هجر سوخته شد جان من سپند تو باد
دلم همیشه اسیر خم کمند تو باد
دریغ باشد جولان تو سنت بر خاک
سواد دیده بساط سم سمند تو باد
چو هندوان که به سوی درخت سجده برند
نماز من به سوی قامت بلند تو باد
جراحت تو که بیدرد ذوق من بشناخت
دوای سینه عشاق دردمند تو باد
اگر چه من به رخت همچو چشم بردوزم
هزار همچو منی سوخته سپند تو باد
دلم که خوان خلیلش به چشم درناید
طفیلی مگسان لب چو قند تو باد
گه از گهی سخن تلخ عیش خسرو را
گذشته بر لب شیرین نوش خند تو باد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۸
صبا چو در سر آن زلف نیم تاب شود
شکیب در دل بیننده تنگ تاب شود
به ترک دین مسلمانیش بیاید گفت
دلی که در شکن زلف نیم تاب شود
سیاه روی شدم زین سفید رخساران
چو هندویی که پرستار آفتاب شود
یکی ز پرده برون آی تا به دیده من
جمال جمله بهشتی وشان عذاب شود
به هر جفا که کند چشم تو رضا دادم
که از خصومت ترکان جهان خراب شود
به هر زمین که چو آب حیات بخرامی
دهان مرده به زیر زمین پر آب شود
به مجلسی که تو حاضر شوی، چه حاجت نقل؟
که هم به دیدن تو صد جگر کباب شود
سؤال غم زدگان را ز لب دری بگشای
که جان خسته به دریوزه جواب شود
نخفت خسرو مسکین درین هوس شبها
که دیده بر کف پایت نهد به خواب شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۰
کدام دل که تو غمزده زدی فگار نشد؟
کدام کس که ترا دید و بی قرار نشد؟
حرام باد زخاک تو بر در هر چشم
که هیچ بهره این چشم خاکسار نشد
بسوخت ناله من سنگ را، عجب سنگ است
دلت که سوخته زین ناله های زار نشد
نظاره می کنم از دور، می خورم جگری
که جز به دامنم این نقل خوشگوار نشد
جهان پر از گل و سرو روانم از من دور
حساب من به جهان گوییا بهار نشد
خوشا کرشمه آن یار، دوش زاری من
به دیده برشکن داد و شرمسار نشد
متاع وصل نه اندر قیاس همت ماست
که مرغ سدره غلیواژ را شکار نشد
به عشق دوزخی خام سوز شد خسرو
ازان که سوخت درین کار پخته کار نشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۱
گل آمد و ز دوست صبایی نمی رسد
ز باغ وصل مهرگیایی نمی رسد
هنگام برگ ریز حیاتم شد و هنوز
زان نوبهار حسن صبایی نمی رسد
ما با سموم بادیه هجر هم خوشیم
گر زان شکوفه بوی وفایی نمی رسد
من چون زیم که هیچ شبی نیست کاین طرف
زان غمزه کاروان بلایی نمی رسد
سلطان به خواب ناز چه آگه ز خلق، چون
در گوش او فغان گدایی نمی رسد
در گنج غیب نقد تمنا بسی ست، لیک
ما را به چرخ دست دعایی نمی رسد
درد ترا حیات ابد باد در دلم
کان هم دواست، گر چه دوایی نمی رسد
کوشم که سر نهم به درت، لیک چون کنم
مردم به جهد خویش به جایی نمی رسد
گر خسروا، به وصل سزا نیستی، مرنج
ملک سران به بی سرو پایی نمی رسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۳
کسی که دیدن آن چشم خوابناک رود
عجب مدان که به خواب خوشش هلاک رود
زمین به یاد لبت بوسه می زنم، لیکن
چگونه آرزوی انگبین به خاک رود
چنین که روی تو گلبرگ نازک است، مباد
که سویت از دل من آه سوزناک رود
به عشق دعوی آتش پرستیش نرسد
برهمنی که در آتش چو ترسناک رود
فرو خورد که برون ندهد اهل دل آهی
که گر برون فگند، شعله بر سماک رود
فدای غمزه زنی باد جان که جانب او
درست آید و دلهای چاک چاک رود
گناه خسرو، اگر دوستیست، غمزه مزن
که از جهان چو شهیدان عشق پاک رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۶
هوایی در سرم افتاده، جانم خاک خواهد شد
جهانی در سر آن غمزه بیباک خواهد شد
تو می زن غمزه تامن می خورم خوش خوش به جان پیکان
چه غم دارد ترا، گر سینه من چاک خواهد شد
مبین زین سو که جانم از خیال مهره چشمت
چو گنجشکی کزو بر خورده در تاباک خواهد شد
بسوزم خویش را از جور بخت، ولی ترسم
که آتش سوخته از ننگ این این خاشاک خواهد شد
خدایا، زو نپرسی و مرا سوزی به جای او
که کشته عالمی، زان نرگس چالاک خواهد شد
روید، ای دوستان هر گه که می باید بر آن کویش
که این جان خاک این کویست، اینجا خاک خواهد شد
زهی شادی، گر او اید که بیند حال من، لیکن
من این شادی نمی خواهم که او غمناک خواهد شد
خیال خط تو همراه من بس باشد آن وقتی
که نام من ز لوح زندگانی پاک خواهد شد
ازان لب تلخ می گویی، بترس از مردن خسرو
که هر زهری که آید از لبش تریاک خواهد شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۷
همیشه از نمکت شور در جگر باشد
خوشم که داغ تو هر روز تازه تر باشد
شهید عشق که آلوده شد به خون کفنش
در آفتاب قیامت هنوز تر باشد
دل از نسیم تو صد جا درید و چون ندرد
حجاب غنچه ز بادی که پرده در باشد
همه شبم رود از دیده خون و چون نرود
کسی که غمزه خوبانش در جگر باشد
بمیرم و ز تو پرسش طمع ندارم، از آنک
کجات بر سر بیچارگان گذر باشد
کنم گر از تو فراموش، خاک بر سر من
به زیر خاک که خشتم به زیر سر باشد
میای تنگ ز انبوهی گرفتاران
که بی مگس نبود هر کجا شکر باشد
ز تو به زهر گیاه فراق خرسندم
درخت وصل ندانیم کش چه بر باشد؟
همیشه خسرو بیدار و بختش اندر خواب
چه باشد، ار شب ما را گهی سحر باشد