عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۴
صبح پیش رخ تو دم نزند
سرو پیش قدمت قدم نزند
نقش شیرینت بیند ار شاپور
گر چه تیغش زنی قلم نزند
خضر پیش لبت به آب حیات
لب چه باشد که دست هم نزند
نرگست چون سپاه غمزه کشد
عقل جز خیمه در عدم نزند
سر من و آستان تو، هر چند
که مسلمان در صنم نزند
تنم از بار عشق تو خم شد
کیست کز بار عشق خم نزند
صبر کم می زند قدم زین سوی
اینچنین کو که پای کم نزند
چشم می زن ز دیده بر خسرو
که به شب پلک خود بهم نزند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۶
وقت آن شد که گل شکفته شود
چشم نرگس ز می غنوده بود
خواهد ابر دونده را گیرد
سرو از بس که در هوا بدود
معتدل شد هوا چنان که ز چرخ
بر چمن باد گرم هم نرود
آتش لاله را همی بیند
زاغ چون هندوان نمی گرود
می زند مرغ نغمه ای که چنان
هر زمانی ز دست می بشود
باد گوش بنفشه می پیچد
که ز بلبل سخن نمی شنود
ساقیا، گر ترا چنین وقتی
گذری بر من اوفتد، چه شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۷
لب لعل تو جز به جان نبرد
آشکارا برد، نهان نبرد
جان بدینسان که می برد لب تو
هیچ کس از لب تو جان نبرد
نرود مه بر اوج در شب تار
تا ز زلف تو نردبان نبرد
پیش ازین بر خودم یقینی بود
که دلم هیچ دلستان نبرد
تو ببردی همه یقین دلم
بر طریقی که کس گمان نبرد
چشم پر خون کشم به پیش تو، لیک
کس جگر پیش میهمان نبرد
بر دو چشمم روان بود کشتی
کاین همه عمر بر کران نبرد
برد از ضعف هر طرف بادم
هرگزم بر تو ناگهان نبرد
خسرو افتاد بر در تو چو خاک
باد را گو کز آستان نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۹
مدتی شد که یار می ناید
وان بت گلعذار می ناید
جان خود را شکار او کردم
رغبتش بر شکار می ناید
می شمارند بس که یارانش
بنده خود در شمار می ناید
تا برآورد گرد از دلها
زو دلی بی غبار می ناید
روزگاری که پیشم آمد ازو
پیش او روزگار می ناید
آرزویم کنار او چه شود؟
کارزو در کنار می ناید
دل من کز قرار خویش برفت
دیر شب برقرار می ناید
مکن، ای دوست، ذکر صبر به عشق
که مرا استوار می ناید
خسروا، گرد عشق می گردی
مگرت جان به کار می ناید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۱
هر کرا خال عنبرین باشد
گر کند ناز، نازنین باشد
غمزه ات چون کمین کند بر خلق
ترک جانباز در کمین باشد
روی تو خرمن گلی ست، از آنک
خرمن ماه خوشه چین باشد
تا ترا نیز قصد جان و دل است
کار ما نزد عقل و دین باشد
در سماعی که عشقبازان را
بزم پر آه آتشین باشد
آستین برفشان که بهر نثار
همه را جان در آستین باشد
پیش رخساره منور تو
روی خورشید بر زمین باشد
آفرین بر جمال تو که بر او
ز آفریننده آفرین باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۲
هر که را یاریار می افتد
مقبل و بختیار می افتد
ای بسا در که در محیط سرشک
هر دمم در کنار می افتد
عقرب او چو حلقه می گردد
تاب در جان مار می افتد
شام زلفش چو می رود در چین
شور در زنگبار می افتد
گرنه مست است جادویش، ز چه روی
بر یمین و یسار می افتد
گل صد برگ را دگر در دام
همچو بلبل هزار می افتد
چون ز حالش همی کنم تقریر
بخیه بر روی کار می افتد
دلم از شوق چشم سرمتش
دم به دم در کنار می افتد
رحم بر آن پیاده کو هر دم
در کمند سوار می افتد
هر که او خوار می فتد، خسرو
همچو ما باده خوار می افتد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۳
دیده با تو چو هم نظر گردد
ناوک فتنه را سپر گردد
هر که از درد عشق بی خبر است
چون ترا دید با خبر گردد
زلف روزی که بر رخت گذرد
سایه از چاشت بیشتر گردد
تا خیالت درون خانه بود
صبر می کن، برون در گردد
کیمیایی ست آتش عشقت
که ازان روی بنده زر گردد
قصه من دراز شد ز غمت
ور بگویم، درازتر گردد
می خورم غم به یادت، اما زهر
کی به یاد شکرشکر گردد
من ز برگشتن تو می میرم
زان نمیرم که عمر برگردد
خسرو از کاهش تو شد نی خشک
بوسه ای ده که نیشکر گردد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۴
عاشق از سینه جان برون گیرد
تا غمت را به جان درون گیرد
روی او گر شود گرفته ببین
گر نبینی که ماه چون گیرد
دیگران از پری فسون گیرند
از دو چشمت پری فسون گیرند
محنت و غم حریف و مونس وی
چون تواند که دل سکون گیرد
بی تو این چشم خون گرفته بسی
آخر این آب چند خون گیرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۵
با تو در سینه جان نمی گنجد
تو درونی ازان نمی گنجد
ناتوانم ز عشق و هیچ علاج
در دل ناتوان نمی گنجد
تنگ دارد دل مرا که در او
جز تو کس، ای جوان، نمی گنجد
آنچنانی نشسته اندر دل
که نفس هم در آن نمی گنجد
می نگنجی تو در میانه جان
لیک جان در میان نمی گنجد
غم تو آشکار خواهم کرد
چه کنم، در نهان نمی گنجد
عشق در سر فتاد و عقل برفت
کاین دو در یک مکان نمی گنجد
تا که خسرو زبان گشاد از تو
سخنش در جهان نمی گنجد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۷
دیده در خون سزای می بیند
کان خط مشکسای می بیند
می رود مست و می بمیرد خلق
کان رخ جانفزای می بیند
پای بر دیده می نهد وز شرم
دیده بر پشت پای می بیند
گر چه فریاد می کند، سلطان
کی به سوی گدای می بیند
کور بادا رقیب کت هر روز
در میان سرای می بیند
می کند بر دلم کرشمه بسی
ناز را نیز جای می بیند
جور رویت به هر که می گویم
روی آن دلربای می بیند
دل که نشنید پند و عاشق شد
اینک اینک سزای می بیند
دیده من چهاست، اینکه دلم
از چو تو خودنمای می بیند
از جفا سوی من نمی بینی
مکن آخر خدای می بیند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۹
دهنت را نفس نمی بیند
مگرت هست و کس نمی بیند
یک نفس نیست کز دهان تو، دل
تنگیی در نفس نمی بیند
بلبلی چون من از گلت محروم
شکرت جز مگس نمی بیند
برگ کاهی شدم ز غم، چه کنم؟
چشم تو سوی خس نمی بیند
یک شبی خیز و میهمان من آی
فتنه خفته، عسس نمی بیند
با تو گویم که از غم تو چهاست
کاین دل بوالهوس نمی بیند
می رسد، گر دلم کند فریاد
لیک فریادرس نمی بیند
آب چشمم که از سرم بگذشت
می رود، هیچکس نمی بیند
نشود صبر، ناله خسرو
کاروان در جرس نمی بیند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۰
اگر آن ماه مهربان گردد
غم دل غمگسار جان گردد
آنکه چون نامش آورم به زبان
همه اجزای من زبان گردد
ور کنم یاد ناوک چشمش
مو بر اعضای من سنان گردد
چون کنم نقش ابرویش بر دل
قد چون تیر من کمان گردد
مه ز شرم جمال تو هر ماه
در حجاب عدم نهان گردد
یارب، این آسیای دولابی
چند بر خون عاشقان گردد
چون دلم با غم تو گوید راز
در میان خانه ترجمان گردد
چون ز لعلت سخن کند خسرو
شکر از منطقش روان گردد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۱
خم زلفت که مشک چین آمد
با گل و لاله همنشین آمد
لب لعل تو کان پر از گهر است
خاتم حسن را نگین آمد
کوه را سایه دار نتوان کرد
جز دو زلفت که بر سرین آمد
گرچه گل ناز می کند بر شاخ
نه چو روی تو نازنین آمد
ای که پیکان تیز غمزه تو
تشنه خون حور عین آمد
صورت این کن که چین ابرویت
صورت حسن را چو چین آمد
بگزیدم لبت که خون آید
خون برون نامد، انگبین آمد
از شب زلف تو برست دلم
گشت روشن که خسرو این آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۲
دل ز روی تو دور نتوان کرد
با رخت یاد حور نتوان کرد
جور تو در رخ تو نتوان گفت
گله اندر حضور نتوان کرد
چشم بد دور از چنان رویی
که از او چشم دور نتوان کرد
همچنان ساده خوشتر است لبت
کان شکر را به زور نتوان کرد
به زبانی که یابم از چو تویی
خویش را در غرور نتوان کرد
گه بگریم، گهی غزل خوانم
دل بدین ها صبور نتوان کرد
بخت باید نه زیرکی که به جهد
ماتم خویش سور نتوان کرد
سوخت چون شمع جانم وزین شمع
کار خسرو به نور نتوان کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۳
دلبرم بی وفاست، چتوان کرد
میل او با جفاست، چتوان کرد
چون دل پادشاه کشور حسن
فارغ از هر گداست، چتوان کرد
ماجراها میان حسن و وفاست
حسن دور از وفاست، چتوان کرد؟
دلبر بیوفای عهد شکن
چون نه بر عهد ماست، چتوان کرد؟
از غمت جان به لب رسید مرا
چون ترا این رضاست، چتوان کرد؟
آن بت سست عهد سخت کمال
ظلم پیشش رواست، چتوان کرد؟
چون هنوز آن نگار شهر آشوب
بر سر ماجراست، چتوان کرد؟
دل به شوخی ربود از دستم
دلبر دلرباست، چتوان کرد؟
کلی اختیار تو خسرو
چون به دست قضاست، چتوان کرد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۴
با رخت شب چراغ نتوان کرد
بی رخت سینه داغ نتوان کرد
پیش تو آفتاب نتوان جست
روز روشن چراغ نتوان کرد
از دو زلفت کمان شده ست تنم
خود کمان از دو زاغ نتوان کرد
باز کن لب که از چنان تنگی
میل سوی فراغ نتوان کرد
گر ز باغ رخت بری بخورم
نظری هم به باغ نتوان کرد
خشم در سر کنی به هر سخنی
با تو زین بیش لاغ نتوان کرد
بوی،خسرو،همی کشی به دماغ
بیش ازاین هم دماغ نتوان کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۵
آنچه یک چند آب حیوان کرد
لب لعلت هزار چندان کرد
چون بدید آفتاب رنگ لبت
لعل را زیر سنگ پنهان کرد
ابر از رشک در دندانت
گوهر خویش را پریشان کرد
تو بت آزری و نقش رخت
آتش سینه را گلستان کرد
تا نروید گلی چو تو در باغ
از دم سرد من زمستان کرد
چشم بن دور از چنان رویی
که از او چشم دور نتوان کرد
عاشقان را نهاد چشم تو بند
وانگه اندر چه زنخدان کرد
دل در آویخت جعد تو به رسن
وانگه از غمزه تیر باران کرد
هیچ روزی نگشت سایه که غم
نه سرم راچوسایه گردان کرد
گشت ویران زگریه خانه چشم
غم چنین چند خانه ویران کرد
دید خسرو خطت چوبالب گفت
که خضرمیل آب حیوان کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۶
دل بدین و بدو نخواهم داد
جز به یار نکو نخواهم داد
بی تو، ای آرزوی سینه من
سینه را آرزو نخواهم داد
مهر تو بر کسی نخواهم بست
آب حیوان به جو نخواهم داد
گر به بستان شکوفه خواهم شد
بیوفایی چو تو نخواهم داد
بوسه ای گفته ای، توقف چیست؟
یا بده یا بگو، «نخواهم » داد
با رخت سوی گل نظر نکنم
دل به رنگ و به بو نخواهم داد
سگ کویت گزید خسرو را
بعد ازین هم از او نخواهم داد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۷
دل با درد را کجا یابند؟
گونه زرد را کجا یابند؟
یار اندوه بی دلان، چه خوش است؟
نفس سرد را کجا یابند؟
خوبروی من از بتان فرد است
این چنین فرد را کجا یابند؟
چون منی کو که حال من پرسد
یار همدرد را کجا یابند؟
صبرم از دست غم گریخت، کنون
آن جهانگرد را کجا یابند؟
هر که در عشق جان دهد مرد است
این چنین مرد را کجا یابند؟
سگ کویی ست خسرو اندر عشق
شیر ناورد را کجا یابند؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۸
شکن زلف باز خواهی کرد
بر مه از شب طراز خواهی کرد
روزه داریم، رخ بپوش، ارنه
روز بر ما دراز خواهی کرد
راست کردی ز ابروان محراب
می نماید، نماز خواهی کرد
به گدایی به کویت آیم، لیک
در به رویم فراز خواهی کرد
کشمت جور و گویمت که مکن
گرچه صد بار بازخواهی کرد
کار خسرو ز دست شد وقت است
گر زقلم احتراز خواهی کرد