عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۶
خطاب طلعت تو نامه زمین کردند
فرشتگان همه بر رویت آفرین کردند
به زیر هر خم مویی برای کشتن خلق
هزار فتنه چو دزدان شب کمین کردند
از انگهی که برآمد خط تو گرد عذار
بسا کسان که چو خط خانه کاغذین کردند
به ناتوانی چشم تو خواست قربانی
خوشم که طره و زلفت مرا گزین کردند
بتان که دست نمودند خلق را در خون
به عهد تو همه دست اندر آستین کردند
ز خاک مهرگیا رست، خود کجا به درت؟
کسان ز دانه دل تخم در زمین کردند
اگر فرشته شود بسته چون مگس نه عجب
ازان لبی که چو جلاب انگبین کردند
ز من سؤالی کنی، گر چه مست و مدهوشی
ز چشمهات که تاراج عقل و دین کردند
زنند طعنه که رسوا چرا شدی، خسرو؟
مرا قضا و قدر، چون کنم، چنین کردند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۷
چو خط سبز تو بر آفتاب بنویسند
به دود دل سبق مشک ناب بنویسند
حدیث لعل روان پرور تو می خواران
به دیده بر لب جام شراب بنویسند
بسا که باده پرستان چشم ما هر دم
برات می به عقیق مذاب بنویسند
معین است که طوفان دگر پدید آید
چو نام دیده ما بر سحاب بنویسند
سیاهی ار نبود، مردمان دریایی
حدیث موج سرشکم به آب بنویسند
سواد شعر من و آب دیده وصف نجوم
شبان تیره به مشک و گلاب بنویسند
محرران فلک شرح آه دلسوزم
به یک رساله که بر هفت باب بنویسند
خطی که مردم چشمم سواد کرد جواب
مگر به خون دل آن را جواب بنویسند
برات من چه بود، گر بر آن لب شیرین
به مشک سوده ز بهر ثواب بنویسند
سزد که بر رخ خسرو قلم زنان سرشک
دعای خسرو عالیجناب بنویسند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۱
فسرده را سخن از عاشقی نباید راند
که گرد عافیت از آستین جان نفشاند
به سوز عشق دلم پیش ازین هوس بردی
کنون که شعله برآمد نمی توانش نشاند
بیار،ساقی، جام و بساز، مطرب، چنگ
که در من آنکه نشان صلاح بود نماند
ز گریه می نتوانم نوشت نامه به دوست
وگر جواب رسد نیز می نیارم خواند
شبی که دست در آغوش کرد خسرو را
چرا به گردن او تیغ آبدار بماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۳
دل ز تو بی غم نتوانیم کرد
درد تراکم نتوانیم کرد
جرعه ای از جام جفا می کشیم
رطل دمادم نتوانیم کرد
کرد غمت بر دل مسکین ما
آن چه که بر غم نتوانیم کرد
پیش تو خواهیم که آهی کنیم
آه که آن هم نتوانیم کرد
از خنکی های دم سرد خویش
دست فراهم نتوانیم کرد
با دل ریش از تو به هر غصه ای
قصه مرهم نتوانیم کرد
خسرو، از آن خیر نیابیم برگ
حله آدم نتوانیم کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۴
تا رخ تو زلف ترا پیش کرد
زلف تو مه را به پس خویش کرد
چشم تو دی ملک جهان می گرفت
مست شد آن غمزه و فرویش کرد
دوش دهانت نمکی می فشاند
قطره چکید و جگرم ریش کرد
کرد دلم پاره و دانی که کرد
تیر تو، ای کافر بدکیش، کرد
چشم تو در خواب شد او را بگوی
در نتوان بر سگ خود پیش کرد
خامه خسرو نتواند نوشت
آنچه غمت بر من درویش کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۵
در تو کسانی که نظر می کنند
هستی خود زیر و زبر می کنند
صندل درد سر عشق است، آنک
خاک درت تکیه سر می کنند
از پی بوی تو نفسهای من
خاصیت باد سحر می کنند
خنده که بر من دو لبت می زنند
نرخ گل و شکل گهر می کنند
تو لب خود شوی و بده، کین پس است
خلق که حلوا ز شکر می کنند
توشه جگر پخته ام از بهر آنک
جان و دلم هر دو سفر می کنند
عقل مرا کارفزایان عشق
کهنه درختی ست که بر می کنند
پند که گویند به دلسوزیم
سوخته را سوخته تر می کنند
خسرو، اگر سیر ز جان نیستند
خلق در آن رو چه نظر می کنند؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۶
مگر فتنه عشق بیدار شد
که خلوت بنشین سوی خمار شد
بگویید با پیر دیر مغان
که دین کفر و تسبیح زنار شد
عجب نیست سراناالحق ازان
که مانند منصور بر دار شد
ایا دوستان، موسم یاری است
که کارم بدینگونه دشوار شد
ایا عاشقان، موسم زاری است
که احوال یاران چنین زار شد
مگر پخت سودای زلفش دلم
که در چنگ محنت گرفتار شد
به عیاری آموخت خسرو، کنون
که جویای آن شوخ عیار شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۷
سبزه ها نو دمید و یار نیامد
تازه شد باغ و آن نگار نیامد
نوبهار آمد و حریف شرابم
به تماشای نوبهار نیامد
چشم من جویبار گشت ز گریه
سرو من سوی جویبار نیامد
آمد آن گل که باز رفت ز بستان
وه که آن آشنای یار نیامد
عمر بگذشت و زان مسافر بدخو
یک سلامی به یادگار نیامد
خوبرویان بسی بدیدم، لیک
دل گمگشته برقرار نیامد
با چنین آه و اشک، چو باران
شاخ امید من به یار نیامد
آن صبوری که تکیه داشت بر او دل
در چنین وقت هیچ کار نیامد
خون دل خوردم و بسوختم، آری
بر کس آن باده خوشگوار نیامد
آنچه از غم گذشت بر دل خسرو
هر کرا گفتم استوار نیامد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۸
نافه چین ز خاک کوی تو زاد
لاله تر ز باغ روی تو زاد
غنچه کز بوی گشت آبستن
عاقبت چون بزاد بوی تو زاد
گر چه از موی کوه کم زاید
کوه غم در دلم ز موی تو زاد
هم به طفلی همه جهان بگرفت
غم دل کاندر آرزوی تو زاد
سوی ما جز وفا نمی زاید
هر جفایی که زاد سوی تو زاد
بنده خسرو به ناخوشی خو کرد
به جز از تو مگو ز خوی تو زاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۹
داد من آن بت طراز نداد
پاسخی نیز دلنواز نداد
خواب ما را ببست و باز نکرد
دل ما را ببرد و باز نداد
به کرشمه ندید سوی کسی
که به یک غمزه داد ناز نداد
کرد راجع برات بوسه لبش
عارضش چون خط جواز نداد
پسرا، سرو چون تو نتوان گفت
که کسی دل بدان دراز نداد
بر منت دل نسوخت، گر چه مرا
عشق جز سوز جانگداز نداد
بر منت دل نسوخت، گر چه مرا
عشق جز سوز جانگداز نداد
لذت عیش و کارسازی بخت
از که جویم، چو کار ساز نداد؟
تو چه دانی نیازمندی چیست؟
چون خدایت به کس نیاز نداد
داد خسرو به عشق جان و هنوز
داد مردان پاکباز نداد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۰
داد خواهم، اگر بخواهی داد
خواهم از آه صبحگاهی داد
جورکم کن، چو آرزوی ترا
بر دل من خدای شاهی داد
خط تو از برای کشتن من
فتوی خون بیگناهی داد
غم دل می نهفتم، آب دو چشم
در حق من به خون گواهی داد
ای پسر، دیده سفید مرا
خال مشکین تو سیاهی داد
سخن تست سلک مروارید
کابر نیسان ز مه به ماهی داد
بوسه ای خواه بر من از لب خویش
وانگه از خاص خویش خواهی داد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۱
زلف یار مرا به باد دهید
باد عنبرفشان زیاد دهید
جادوان کز خطش سبق گیرند
شحنه ای هم ازان سواد دهید
ای کسانی که نزد یار مسنید
از منش زود زود یاد دهید
سوی او رفته اید می ترسم
که شما نیز دل به باد دهید
از لب من به پای او گه گاه
بوسه بدهید و پر مراد دهید
خردسالی همی کند بیداد
ای بزرگان شهر، داد دهید
اشک خسرو همی رود ز فراق
گر توانیدش ایستاد دهید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۲
عاشقان را چو نامه باز کنید
نام من بر سرش طراز کنید
زهد رفته ست، ای مسلمانان
باده نوشید و چنگ ساز کنید
گر شما دین عاشقان دارید
بعد از این پیش بت نماز کنید
گاه مردن شنیدم از محمود
گفت، «رویم سوی ایاز کنید»
من غلام شمایم، ای خوبان
بکشم، گر هزار ناز کنید
چند باشید مست حسن، آخر
چشمها را ز خواب باز کنید
دیده باشید آن جوان مرا
صفتش پیش بنده باز کنید
با چنان قامت، ای صنوبر و سرو
شرم ناید که پا دراز کنید
بشنوید این حکایت خسرو
پیش آن سرو سرفراز کنید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۳
جان سرانگشت آن نگارین دید
عقل انگشت خویشتن بگزید
باد بویش به بوستان آورد
غنچه بر خویش پیرهن بدرید
هر شبی در هوای لعل لبش
ما و چشم سرشک و مروارید
عاشقان جان نثار او کردند
زلف هندوش یک به یک برچید
عالمی در غم لبش بودند
هیچکس طعم آن شکر نچشید
هر کس از وی حکایتی گفتند
کس به کنه کمال او نرسید
هر دلی از کمند عشق بجست
باز زلفش به دام عشق کشید
هر که در قید عشق شد مجنون
تا قیامت ز بند او نرهید
همچو خسرو بسوخت از رخ او
هر که آن شیوه و شمایل دید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۴
تا ترا جسم و جان شکار بود
هر که را دل بود، فگار بود
کشت خال لب توام، آری
مگس شهد زهردار بود
هر کسی کز لب تو می نوشد
تا زید هم در آن خمار بود
آن زمانی که سوی تست دو چشم
این دوا کاشکی دوچار بود
هر که در کوی شاهدان می خورد
پیش ما مسجدش چه کار بود؟
پارسایی که چون جوانانست
در نمازش کجا قرار بود؟
مست اگر دوزخیست، گو می باش
عاشقان را ز توبه عار بود
غم مرا سوخت، ور چه شرح دهم
بی غمان را کی استوار بود؟
گریه ام خوش نیایدت، آری
شربت درد خوشگوار بود
در دلم با چنین روارو غم
خرمی را چگونه بار بود
پای تو زین پس و سر خسرو
عمر باید که پایدار بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۵
پیش روی تو یاسمین که بود؟
پیش لعل تو انگبین که بود؟
هر کجا نام طره تو برند
نافه خام پوستین که بود
گل که بو می برد ز باد صبا
با چنان روی نازنین که بود
چون ببینم که پا نهی به زمین
سر نهم من به هر زمین که بود
خسروت شد غلام و بنده، ولیک
به جز از بند اینچنین که بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۷
عشق تو هرگزم ز سر نرود
وز دل این آرزو به در نرود
گر برآید ز دوریت صد سال
هم خیال تو از نظر نرود
کمترک خفت و خیز، تا خورشید
پیش بالای بام بر نرود
صبر من رفت، تا عدم برسید
گر بیایی تو پیشتر نرود
بوسه ای ده که تشنگی شراب
هرگز از شربت دگر نرود
آنکه او را لب تو بدخو کرد
آرزوی وی از شکر نرود
چه کنم در دلت نمی گنجم؟
زانکه در سنگ موی در نرود
گر سر از عشق می رود، گو رو
لیک باید که درد سر نرود
خسروا، جان به شوق بخش که مرد
اندرین راه پر خطر نرود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۰
هر که بر گفته تو گوش نهاد
ز آتش دل به سینه جوش نهد
رویت از زلف عنبرین مه را
حلقه بندگی به گوش نهد
سرو ثابت قدم به پیش قدت
نتواند که پا به هوش نهد
خلق را لعلت از شکر بکشد
خونبها بر شکر فروش نهد
نیش زنبور غمزه تو خورد
از لبت هر که دل به نوش نهد
شد خیال تو راست با خسرو
روزی از کج نهد، به دوش نهد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۱
لاله پیش رخت کله بنهد
مشک تر زان خط سیه بنهد
غنچه در نوبت جوانی تو
سر نبیند، اگر کله بنهد
چشم نرگس که خویشتن بین است
دیده پیشت به خاک ره نهد
جزیه روی چون گلت هر سال
بوستان بر بهار گه بنهد
شب که آبستن است از خورشید
پیش صبح رخ تو زه بنهد
تو مرا کشتی و به گردن او
خون من کو ترا گنه بنهد
بوسه ها دزدد از لبت خسرو
وز برای رکاب شه بنهد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۳
هر که دل با غم تو یار کند
تیغ را بر سر اختیار کند
هر کسی را محل کجا که قدم
در ره عشق استوار کند
چون تو برقع برافگنی، ایام
صحن آفاق پر نگار کند
ور به جولان در آری اشهب حسن
چشم خورشید پر غبار کند
کز وصال تو تا به صد فرسنگ
غم ز نزدیک من فرار کند
بس ز لعل تو بوسه ها دزدد
بر رکاب تو تا نثار کند
اندران آرزوست خسرو نیز
که شبی بر درت قرار کند