عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴۱
شعله ور گردد ز شور عشق آواز چراغ
از پرپروانه باشد پرده ساز چراغ
بس که سودا کرده عالم را سیه درچشم من
می کند هر کرم شب تابی به من ناز چراغ
صحبت روشن ضمیران پرده سوز غفلت است
خواب می سوزد چشم ازدیده باز چراغ
ما به مهر و مه ز قحط حسن قانع گشته ایم
کز تهی چشمی شود روزن نظر باز چراغ
دل چو روشن شد زبان لاف کوته می شود
کز نسیم صبح باشد بال پرواز چراغ
شرم نتواند حجاب حسن عالمسوز شد
کی نهان درپرده ماندنور غماز چراغ؟
چاره بیهوده نالان منحصر درکشتن است
غیر خاموشی ندارد سرمه آواز چراغ
رازهای سر به مهر سینه پروانه را
می توان دید ازرخ آیینه پرداز چراغ
کرد رسوا داغ صائب سوز پنهان مرا
شد دهان روزن خاموش غماز چراغ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴۲
هر سرایی راکه باشد ازدل روشن چراغ
می جهد شبهای تار از دیده روزن چراغ
می خورد خون ازفروغ سینه من داغ عشق
می کشد خجلت ز خود دروادی ایمن چراغ
سوختم ز افسردگی یارب درین محفل ، کجاست
سینه گرمی که بتوان کرد ازو روشن چراغ؟
نیست غیر ازگرم رفتاری درین ظلمت سرا
یار دلسوزی که دارد پیش پای من چراغ
صحبت ناجنس آتش رابه فریاد آورد
آب درروغن چوباشد می کند شیون چراغ
درمیان عشق و دل مشاطه ای درکار نیست
جای خود وا میکند در دیده روزن چراغ
تیره بختی لازم طبع بلند افتاده است
پای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟
قدر عاشق می شناسد، مشهدش پر نور باد
ماتم پروانه دارد تا دم مردن چراغ
در دل و در سینه من روشنایی کیمیاست
ورنه دارد سینه سنگ و دل آهن چراغ
دودمان دوستی از پرتو من روشن است
می فروزد خون گرمم درره دشمن چراغ
درشبستانی که گردد کلک صائب شعله ریز
چاک سازد جامه فانوس رابرتن چراغ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴۴
جان چرا عاشق ازان گل پیرهن دارد دریغ؟
کس چرا آب روان را از چمن دارد دریغ
قطره باران گهر می گردد از گوش صدف
از سخن فهمان سخنور چون سخن دارد دریغ؟
شمع باآن سرکشی پروانه را در برکشید
روی آتشناک او پرتو زمن دارد دریغ
می شود آب روان شکر زجوی نیشکر
جان شیرین چون زشیرین کوهکن دارد دریغ؟
مصر غربت میگذارد تاج عزت برسرش
گر زیوسف پیرهن چاه وطن دارد دریغ
می شود دربوته خجلت به صد تلخی گلاب
هرکه چون گل زر ز مرغان چمن دارد دریغ
می چکد آب ازلب میگون او بی اختیار
آب اگر از تشنگان چاه ذقن دارد دریغ
گر چه چون یعقوب چشمم شد سفید ازانتظار
آن فرامشکار از من پیرهن دارد دریغ
می شود خون مشک درناف غزالان ختن
دل چرا عاشق ز زلف پرشکن دارد دریغ؟
چون سهیل آن کس که خواهد سرخ روی سایلان
نیست ممکن پرتو خود ازیمن دارد دریغ
زر به زر دادن پشیمانی ندارد درقفا
خرده جان کس چرا ازان سیمتن دارد دریغ؟
گر چه رزق مور خط می گرددد آخر شکرش
حرف تلخ ازعاشق آن شیرین دهن دارد دریغ
گر چه از چشم ترمن قامتش بالاکشید
جلوه خشک ازمن آن سرو چمن دارد دریغ
اختیار چیدن گل چون دهد دست مرا؟
آن که خار راه خود ازپای من دارد دریغ
هرکه صائب لذت ازگفتار شیرین یافته است
چون شکر از طوطی شیرین سخن دارد دریغ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۰
شده است هرسو برتنم فتیله داغ
که خانه زاد بود عشق را وسیله داغ
دگر که دست گذارد مرا به دل، که شده است
ز سوز سینه هرانگشت من فتیله داغ
چنان که چشم غزالان محیط مجنون شد
چنان گرفته مرا درمیان قبیله داغ
به آن رسیده که انگشت زینهار شود
ز سوز سینه خونگرم من فتیله داغ
چنان که در ظلمات آب زندگی است نهان
بود به زیر سیاهی مرا جمیله داغ
ستاره سوخته ای همچو من ندارد عشق
که تار بخیه به زخمم شود فتیله داغ
به ما سیاهی بیهوده لاله گو مفروش
کز اهل درد نگردد کسی به حیله داغ
ز دودمان فتیله است رشته جانم
که داغ کردن من می شود وسیله داغ
ز دوری تو چنان بزم عیش افسرده است
که پنبه بر سر میناست چون فتیله داغ
فضای سینه من صائب از توجه عشق
چو لاله زار بهشت است پر جمیله داغ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۷
معنی ز لفظ جوهر خود را عیان کند
زان چهره لطیف مکن مو به یک طرف
تاسر برآورد ز گریبان پیرهن
هردم کند نسیم تکاپو به یک طرف
یکسان به دیر و کعبه نظر کن که میل نیست
شاهین عدل را زترازو به یک طرف
حیرت نگر که بی سرو سامان عشق را
چوگان به یک طرف رود وگو به یک طرف
صائب مدار فیض خود راتشنگان دریغ
این آب تا نرفته ازین جو به یک طرف
گلها تمام یک طرف آن رو به یک طرف
چین و ختا به یک طرف آن مو به یک طرف
بدمستی سپهر جفا جو به یک طرف
مستانه جلوه های قد اوبه یک طرف
آخر نشانه ای چه کند با هزار تیر؟
دل یک طرف هزار پریرو به یک طرف
از پیچ وتاب ،رشته عمرش شود تمام
با هر که افتد آن خم گیسو به یک طرف
اکنون که زلف بر خط انصاف سرنهاد
افتاده است خال لب اوبه یک طرف
دروادیی که لیلی بیگانه خوی ماست
مجنون به یک طرف رود آهو به یک طرف
گردد عصای موسوی انگشت زینهار
هرجا فتاد غمزه جادو به یک طرف
با دوست هم لباسم و چون اشک و آه شمع
من میروم به یک طرف و او به یک طرف
عام است فیض عشق به ذرات کاینات
حاشا که آفتاب کند روبه یک طرف
بیرون فتاد مهره اش از ششدر جهات
آن راکه برد جاذبه او به یک طرف
باشش جهت توجه آن بی جهت یکی است
بیچاره رهروی که کند رو به یک طرف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۸
هرکجا دلمرده ای را یافت احیا کرد عشق
جمله ذرات عالم را سویدا کرد عشق
ریخت دریا درگریبان قطره کم ظرف را
ذره ناچیز را خورشید سیما کرد عشق
جلوه زلف پریشان می کند موج سراب
بس که براوراق هستی مشق سودا کرد عشق
صبح شورانگیز محشر زد نمکدان برزمین
تا ز خلوتگاه وحدت رو به صحرا کرد عشق
عقل بالوح و قلم دارد چو طفلان احتیاج
می تواند بی قلم صد دفتر انشا کرد عشق
چون نیابد آب درچشم تماشایی به رقص ؟
برگ برگ این چمن رادست موسی کرد عشق
سهل باشد طور اگر از یکدگر پاشیده است
صد چندین مجموعه را از هم مجزا کرد عشق
محو شد چون شبنم گل درفروغ آفتاب
تارخ خود را به چشم ما تماشا کرد عشق
هر دو عالم خاک شد تا عشق سرپایین فکند
غوطه درخون زد جهان تادست بالا کرد عشق
کوهکن از فکر مرغ نامه برآسوده است
قاصدی چون جوی شیر ازسنگ پیدا کرد عشق
نعمت الوان راحت رابه بیدردان فشاند
درد خود رابهر ماصائب مهیا کرد عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۹
شوره زار خاک را یکسر گلستان کرد عشق
حنظل افلاک را چون نار خندان کرد عشق
خاک را چون مرغ عیسی شهپر پرواز داد
آسیای چرخ را بی آب، گردان کرد عشق
مشت داغی در گریبان کرد هر کس راگرفت
خاکدان دهر را کان بدخشان کرد عشق
نسیه فردوس را بر اهل عالم نقد ساخت
شور محشر را حصاری در نمکدان کرد عشق
یک دل بی آه در معموره عالم نهشت
این سفال خشک را لبریز ریحان کرد عشق
نعل کوه طور در آتش سراسر می رود
پای خواب آلودگان رابرق جولان کرد عشق
ابر چون در پیش صرصر پای در دامن کشد؟
مغز ما را چون کف دریا پریشان کرد عشق
کرد از زخم نمایان پیکرم را شاخ شاخ
این قفس را بر من عاجز نیستان کرد عشق
تا به زهر بی نیازی تیغ خود راآب داد
برخضر عمر ابد راتنگ میدان کرد عشق
خانه دل را که بود ازکعبه صد ره پاکتر
تند خوبی کرد و آتشگاه گبران کرد عشق
حکم مابر وحش وطیر این بیابان می رود
داغ مارا خاتم دست سلیمان کرد عشق
دست تادارد سرانگشت حلاوت می مکد
هرکه را بر خوان خود یک بار مهمان کرد عشق
کرد مشهور دو عالم صائب گمنام را
ذره ناچیز راخورشید تابان کرد عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷۰
می نماید صد گره را یک گره زنار عشق
سبحه داران چون برون آیند ازبازار عشق؟
بوی این می آسمانها را به دور انداخته است
کیست تابرلب گذارد ساغر سرشار عشق؟
تخم راز عشق را در خاک کردن مشکل است
چون شرر از سنگ بیرون می جهد اسرار عشق
در سر هرذره ای اینجا هوای دیگرست
اختر ثابت ندارد چرخ خوش پرگار عشق
عشق ظاهر ساختن معشوق را کامل کند
ورنه عاشق رانباشد صرفه دراظهار عشق
لاله خورشید بی تقریب می سوزد نفس
سر فرو نارد به هر گل گوشه دستار عشق
می خورد ازسایه بال هما طبل گریز
برسر هرکس که افتد سایه دیوار عشق
چون توانم ازگل بی خار او دفتر گشود؟
می زند پهلو به مژگان غزالان خار عشق
شوق موسی نخل ایمن رابه حرف آورده بود
خامه صائب چرا بندد لب ازگفتار عشق؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷۱
پر صدا شد چینی افلاک ازفغفور عشق
چون شررهر ذره ای بیدار شد از شور عشق
دست بیباکی چو حسن ازآستین بیرون کند
شمسه دار فنا گردد سرمنصور عشق
چون انار از خنده بیجای خود دارد خطر
شیشه نه آسمان ازباده پرزور عشق
چون چراغ صبحگاهی از فروغ آفتاب
پرتو خورشید تابان محو شد درنور عشق
ناامیدی وامید اینجا هم آغوش همند
صبح رادرآستین دارد شب دیجور عشق
در سواد شهر (خون) چون لاله میرد در دلش
هرکه در صحرا نمکچش کرد آب شور عشق
عاشق و اندیشه از زخم زبان، حرفی است این
می کند خون در جگر الماس را ناسور عشق
از دلم هر پاره ای چون گل به راهی می رود
برق دایم تیغ بازی می کند در طور عشق
عاشقان در پرده دل شادمانی می کنند
خنده رسوا ندارد غنچه مستور عشق
بستر و بالین چه می داند مریض عشق چیست
چون سبو از دست خود بالین کند رنجور عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷۲
از پس صد پرده می تابد فروغ را ز عشق
سرمه نتواند گرفتن راه برآواز عشق
سد اسکندر که چون آیینه ناخن گیر نیست
سینه کبک است پیش چنگل شهباز عشق
کوچه باغ زلف سازد کوچه زنجیر را
هرکه را دربار باشد نافه غماز عشق
می شود ناساز هر ناخن زدن طنبور عقل
تانوای صور از قانون نیفتد ساز عشق
من کیم تا درنبرد عشق پا محکم کنم ؟
کوه لرزد برکمر از بیم دست انداز عشق
طوق بر گردن گذارد آهوان قدس را
دست چون بیرون کند زلف کمند انداز عشق
خرمن امید نه گردون شود پامال برق
چون فشاند آستین بی نیازی ناز عشق
از کسادی می زند یوسف ترازو برزمین
هرکجا دکان گشاید دلبر طنازعشق
دوستان یک جهت از قرب و بعدآسوده اند
می رسد، درهر کجا باشد، به دل آواز عشق
سینه ای کز تیرگی همچشم داغ لاله بود
آب گرداندبه چشم داغ، از پرواز عشق
فکر صائب گر چه نازک بود ازروز ازل
رنگ دیگر برگرفت از پرتو اعجاز عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷۴
ازنقاب سنگ تابد شعله عریان عشق
پرده چون پوشد کسی بر سوزش پنهان عشق؟
درکف موجی فتد هرخشت یونان خرد
ازتنور دل برآرد جوش چون طوفان عشق
صبر و طاقت راکه پشت عقل برکوه است ازو
باشرر هم رقص سازد آتش سوزان عشق
بگذر از سر تا حیات جاودان یابی،که هست
تیغ ز هرآلود خضر چشمه حیوان عشق
عاشقی، نقش تعلق از ضمیر دل بشوی
فلس بر پیکر ندارد ماهی عمان عشق
عشق شوری نیست کز مردن زسر بیرون رود
سرکشد چون گردباد از خاک سرگردان عشق
من کدامین ذره ام صائب که وصف او کنم ؟
گوی گردون را خلاصی نیست ازچو گان عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷۵
تیغ سیراب است موج بحر طوفان زای عشق
داغ ناسورست فلس ماهی دریای عشق
پرده گوش فلک گردید شق از کهکشان
نیست هر نازکدلی را طاقت غوغای عشق
نور عقلی کز فروغش چشم عالم روشن است
پرده خواب است پیش دیده بینای عشق
سینه صافان سبز می سازند حرف خصم را
زنگ را طوطی کند آینه سیمای عشق
جای حیرت نیست گر شد سینه ما چاک چاک
شیشه را چون نار خندان می کند صهبای عشق
پیش چشم هر که چون مجنون غبار عقل نیست
خیمه لیلی است داغ لاله صحرای عشق
پرده ناموس زیبنده است بر بالای عقل
تن به هر تشریف ناقص کی دهد بالای عشق؟
در سر شوریده ما عقل سودا می شود
می کند عنبر کف بی مغز را دریای عشق
دست خود بوسید هر کس دامن پاکان گرفت
شد زلیخا رفته رفته یوسف از سودای عشق
در وصال و هجر صائب اضطراب دل یکی است
هیچ جا لنگر نمی گیرد به خود دریای عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷۹
فتنه روز جزا درته سردارد عشق
نمک شور قیامت به جگر دارد عشق
گر چه از ساغر توحید ز خودبی خبرست
ازضمیر دل هر ذره خبر دارد عشق
نه همین جاده را سر به بیابان داده است
همه اجزای جهان رابه سفر دارد عشق
عشق، خورشید و جهان شبنم بی بنیاد است
از صف آرایی شبنم چه خطر دارد عشق؟
نیست چون برق تجلی که سرازطور کشد
چون شرر در دل هر سنگ مقر دارد عشق
نیست چون خضر گرانجان که خورد تنها آب
آب حیوان مروت به جگر دارد عشق
عقل را دل به سر بیضه گردون لرزد
چند ازین بیضه فزون درته پر دارد عشق
سر من چون سر خورشید به بالین نرسید
با من خسته بپرسید چه سر دارد عشق
چشم شبنم چه به خورشید جهانتاب کند؟
چه غم ازمردم کوتاه نظر دارد عشق؟
صائب ازدل خبر عشق هنرمند بپرس
عقل کج فهم چه داند چه هنر دارد عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸۵
جان آرمیده می شود از اضطراب عشق
این رشته را دراز کند پیچ و تاب عشق
صبح قیامت از دهن خم کند طلوع
چون برلب آورد کف مستی شراب عشق
مغزش ز جوش پرده افلاک می درد
برهر سری که سایه کند آفتاب عشق
آتش چه میکند به سپیدی که سوخته است ؟
از آفتاب حشر نسوزد کباب عشق
از خاک اهل عشق نظر خیره می شود
از ابر پردگی نشود آفتاب عشق
نبض از هجوم درد شود بیقرارتر
ساکن ز کوه غم نشود اضطراب عشق
نظاره شکسته دلان وحشت آورد
سیلاب تند می گذرد از خراب عشق
صید مراد هر دو جهان درکمند اوست
در هردلی که ریشه کند پیچ وتاب عشق
اکسیر بی نیازی ازین خاک می برند
صائب چگونه پای کشد از جناب عشق؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸۶
جان تازه می شود ز نسیم بهارعشق
از یک سرست جوش گل وخار خار عشق
در شوره زار عقل به درمان گیاه نیست
پیوسته سرخ روی بود لاله زار عشق
خاری است خار عشق که در پای چون خلید
نتوان کشید پا دگر از رهگذار عشق
از جان مگو که در گرو نقش اول است
سرمایه دوکون به دارالقمار عشق
رحمی به بال کاغذی خود کن ای خرد
خود را مزن برآتش بی زینهار عشق
عشقی که بی شمار نباشد بلای او
پیش بلاکشان نبود در شمار عشق
دایم به زیر دار فنا ایستاده ایم
بیرون نمی رویم ز دارالقرار عشق
اینجا مدار کارگزاری به همت است
از بحر آتشین گذرد نی سوار عشق
تکلیف بار عشق دوتا کردچرخ را
من کیستم که خم نشوم زیر بار عشق؟
صائب هزار مرتبه کردیم امتحان
با هیچ کار جمع نگردید کارعشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸۷
نتوان به پای سعی رسیدن به طور عشق
خوابیده تر ز زلف بود راه دور عشق
دست ستیزه در کمر بیستون کند
درهر سری که هست می تازه زور عشق
از ظلمت وجود که می برد ره برون ؟
گر شمع پیش پای نمی داشت نور عشق
سیری ز شغل عشق ندارند عاشقان
چون آب شور تشنگی افزاست شور عشق
گر جای خار نشتر الماس سر زند
صائب قد نمی کشد ازراه دورعشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸۸
قامت ز آه شرط بود در نماز عشق
بی آب دیده نیست نمازی نیاز عشق
خونابه اش به صبح قیامت شفق دهد
ناخن به هر دلی زندشاهباز عشق
گر در نماز عقل حضور دل است شرط
غیر از حضور قلب نباشد نماز عشق
بیقدرتر ز اشک شرارست پیش شمع
نقد دوکون در نظر بی نیاز عشق
آن ساز نیست عشق که گیرند گوش ازو
از پرده های گوش کند پرده،سازعشق
شبنم چه عقده بر نفس بوی گل زند؟
لبهای سر به مهر چه سازد به رازعشق؟
چون سایه همای خرد نیست رایگان
تا بر سر که سایه کند شاهباز عشق ؟
منصور راببین که چه از دار می کشد
صائب خموش باش از افشای راز عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸۹
گردی است صبح ازنفس راستین عشق
داغی است مهر از جگر آتشین عشق
قفل درنشاط و سرورست قاف عقل
دندانه کلید بهشت است شین عشق
در چشم آفتاب کشد میل خوشه اش
هر دانه ای که غوطه خورد در زمین عشق
چون گل تمام پرده گوش است آسمان
از اشتیاق زمزمه دلنشین عشق
نزدیک گشته است که چون نار شق شود
این نه صدف ز شوکت در سمین عشق
حسن آنچنان که هست تماشای خود نکرد
آیینه دار حسن نشد تا جبین عشق
صائب هوای گلشن جنت نمی کند
در مغز هر که ریشه کند یاسمین عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۳
صبح قیامت بود چاک گریبان عشق
شور دو عالم بود گرد نمکدان عشق
کورسوادان عقل محو کتابند و لوح
سینه روشن بود لوح دبستان عشق
هر سو مو بر تنش شمع تجلی شود
دررگ هرکس دوید باده سوزان عشق
خاک وجودش شود همسفر گردباد
درقدم هرکه رفت خار بیابان عشق
چون نتواند گرفت گردش خود راعنان ؟
نیست اگر گوی چرخ زخمی چوگان عشق
آینه اهل دل نقش نگیرد به خود
فلس ندارد به تن ماهی عمان عشق
آب شود هرکه دید چهره شرمین حسن
محو شود هرکه یافت چاشنی خوان عشق
از پی رزق اهل عقل گرد جهان می دوند
ازجگر خود بود روزی مهمان عشق
تیغ ستم دل شکافت ناوک غم دیده دوز
کیست که آید دلیر برسر میدان عشق؟
ریخت چو برگ خزان ناخن تدبیر را
عقده سر درگم زلف پریشان عشق
خامه صائب عبث عرض سخن می دهد
پای ملخ راچه قدر پیش سلیمان عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۳
نشأه می گرچه نتوان یافتن از جام خشک
گاه کار بوسه تر می کند پیغام خشک
گر به بوسی ترنمی سازی لب خشک مرا
قانعم از لعل سیراب توبا دشنام خشک
مردمی هرگز ز چشم او ندیدم،گر چه من
می کشم روغن به زور جذبه ازبادام خشک
وای برمن کز عقیق آبدار او مراست
چون نگین دان،با کمال قرب قسمت کام خشک
در تلاش نام خون دل مخور چندین، که شد
روسیاهی حاصل من چون عقیق ازنام خشک
حاصل من از تهی چشمی زوصلش حسرت است
همچو صیادی که از دریابرآرد دام خشک
نیست پیش عارفان درخانه پردازی تمام
تانسازد بوریا درویش از اندام خشک
شود از خال افزون دلربایی زلف را
تا نباشد دانه،گیرایی ندارد دام خشک
آنچنان کز خامشی بحر کرم آید به جوش
خشک سازد چشمه انعام را ابرام خشک
نیست صائب بردل من بار، بی برگی چونی
می تراود نغمه های تر ز من با کام خشک