عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۶
زلف تو زان گره سخت که بر جانم زد
دم باقی دو سه پیمانه که بتوانم زد
در دلم گشت همان لحظه کز او جان نبرم
کز سر ناز، یکی غمزه پنهانم زد
یار پیکان زد و من در هوس آن مردم
که زنم بوسه بران دست که پیکانم زد
ای اجل، آن قدری صبر کن امروز که من
لذتی گیرم از آن زخم که بر جانم زد
دیدمش از پس عمری و همی مردم زار
تشنه در بادیه هجر که بارانم زد
خلق گویند بدینگونه چرایی، چه کنم؟
رهزنی آمد و راه دل ویرانم زد
نه من از خویش چنین سوخته خرمن شده ام
تو شدی شمع دل، آتش به جگر زانم زد
پادشه چوب خلیفه خورد و فخر کند
من درویش ز چوب تو که دربانم زد
بس نبوده ست پریشانی خسرو ز فلک
وه کجا هجر تو بر حال پریشانم زد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۷
من به یار خود و اغیار به خود می پیچد
مست در عشرت و هشیار به خود می پیچد
موی پیچیده بود گرد میانش دائم
عجبی نیست، بلی، مار به خود می پیچد
سر ز تاب رخت از زلف تو پیچیده، عجب
زانکه مو از اثر نار به خود می پیچد
هر سری از قدمت دور فتاد از سر درد
در تگاپوی چو دستار به خود می پیچد
من لبت می گزم و چشم تو در خشم، بلی
بوی حلواست که بیمار به خود می پیچد
فاش دین لبت از زلف چلیپای تو شد
زانکه از موی تو زنار به خود می پیچد
صفت موی تو خسرو چو به طومار نوشت
سبب آن است که طومار به خود می پیچد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
نشدش دل که دمی پهلوی ما بنشیند
گل هم آخر قدری پیش گیا بنشیند
جان من یاد کن آن را که به بوی چو تویی
همه شب بر گذر باد صبا بنشیند
کشی از غمزه، چه امید سلامت باشد
اندر آن سینه که آن تیر بلا بنشیند؟
از تو صد درد نهان دارم و بیرون ندهم
تا همان درد تو بر جای دوا بنشیند
ملک خوبیت فزون باد به عهدت، گر چه
فتنه یکدم نتواند که ز پا بنشیند
آب شد خون دلم، شانه کن آن زلف آخر
مگر آن موی پریشان تو جا بنشیند
تا بود باد جوانی به سر گلرویان
آتش سینه عاشق ز کجا بنشیند؟
خاک شد در ره تو دیده و آن بخت نبود
که ز ره گرد تو بر سینه ما بنشیند
جور می کن که سر از کوی وفا نتوان تافت
گر چه بر خسرو صد پاره جفا بنشیند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۹
اگر آن شاه دمی پیش گدا بنشیند
فتنه و غارت و خونریز و جفا بنشیند
گر بیابد به دعا عاشق و دلخسته وصال
سالها بر در خلوت به دعا بنشیند
چون قدم رنجه کند دوست به پرسیدن من
خانه تاریک و دلم تنگ، کجا بنشیند؟
خانه دیده برفتیم ز نقش همه پاک
تا خیال رخ آن ترک ختا بنشیند
جعد زلفین سمن سای تو در دور قمر
خضر وقت است که بر آب بقا بنشیند
سرو بستان که به قامت علم افراشته است
چون ببیند قدت از باد هوا بنشیند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۰
به سر من اگر آن طرفه پسر باز آید
عمر من هر چه برفته ست ز سر باز آید
زو نبودم به نظر قانع و می کردم ناز
کار من کاش کنون هم به نظر باز آید
ماه من رفت که از حسن به شکلی دگر است
وه که ماهی برود، شکل دگر باز آید
هوش و دل رفت، به جان آمدنش می خواهم
چه کنم؟ چیزی ازان رفته مگر باز آید
برو، ای صورت آن چشم که در چشم منی
که نرفته ست ز کویش ز سفر باز آید
دیده چندان به کف پای سفیدش مالم
که سیاهش کنم از مالش، اگر باز آید
طرفه تیریست که بر سینه زند هجرانش
کز جگر بگذرد و هم به جگر باز آید
گاه گربه رسد آبم به کمر، باز رود
باز چون گریه کنم تا به کمر باز آید
خبری هم نفرستاد که گر باز رود
خسرو بی خبر، آخر به خبر باز آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۱
نه به بالای خوشت سرو خرامان روید
نه به سیمای رخت لاله نعمان روید
نه به ذوق لب لعل تو توان یافت شکر
نه به شکل دهنت پسته خندان روید
با همه حسن و طراوت چو گل روی تو نیست
آن گل تازه که در روضه رضوان روید
سرو بالای ترا خاصیتی هست ز لطف
که نهال خوش او در چمن جان روید
گر تو خود بگذری، ای سرو، سمن بوی، به باغ
زیر خاک قدمت لاله و ریحان روید
ز غم نرگس سیراب توام جسم ضعیف
چو گیاهی ست که در راه بیابان روید
قدم از کوی تو من بازنگیرم هرگز
گر همه رهگذرم خنجر و پیکان روید
تا دو یاقوت لبت خسرو بیچاره بدید
همه از دیده او لعل بدخشان روید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۳
وقتی آن کافر بی رحم از آن من بود
دل آواره شده نیز، از آن تن بود
شمع شب گریه همی کرد همه شب، ماناک
شعله های دل پر سوز منش روشن بود
نشدند آن خودم در غم جانان، چکنم؟
عقل دیوانه و عشق آفت و دل دشمن بود
گفتمش دوش رسیدی و مرادم دادی
گفت من مانده ام از تو که خیال من بود
بین که چون موی شد از ساعد سیمین نگار
آهنین بازوی فرهاد که خاراکن بود
می کنم شکر لبت، گر چه بسی نقد بلا
بر من از غمزه آن دولت مرد افگن بود
عاشقی را که بکشتند به عشق و شهوت
خون او خون شهیدان نه که حیض زن بود
دی که رسوا شده ای دیدی و گفتی کاین کیست؟
دامن آلوده به خون خسروتر دامن بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۵
باز عشق تو مرا مژده رسوایی داد
فتنه را عهده کار من شیدایی داد
غم تو در دل شبها به دل خویش خورم
کاین خورش بیشتری ذوق به تنهایی داد
چه حد وصل مرا، بین که چو من چند مگس
جان شیرین به دکان چو تو حلوایی داد
ای که گوییم شکیبا شو و در گوشه نشین
دل بباید که توان داد شکیبایی داد
سنگ هر طفل به رویم گل شادیست که عشق
هدفم بر زد و بس جلوه رسوایی داد
بوی خون زد ز صبا کامد ازان وقتش خوش
که نشان دل آواره هر جایی داد
شد به دیوانگی زلف بتان، هر چه خدای
خسرو دلشده را بهره ز دانایی داد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۷
چشم مست تو که دی بر من بیتاب افتاد
تو نیفگندی، از آلودگی خواب افتاد
غمزه تیز به پیرامن چشمش گویی
تیغ خون است که در مهچه قصاب افتاد
مشتبه می شود قبله ز رویت، چه کنم؟
که ز ابروی تو چشمم به دو محراب افتاد
دل به دریای جمال تو به بازی می گشت
عاقبت سوی زنخ رفت و به گرداب افتاد
کار من از پی زلف تو پس آمد، چه کنم؟
مثلم قصه شاگرد رسن تاب افتاد
زلف تو می نگذارد که ببینم رویت
یارب این شب ز کجا بر سر مهتاب افتاد؟
آب خسرو همه بر روی زمین ریخته شد
از چو تو یار که گردنده به دولاب افتاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
آن عزیزان که همه شب به دل من گردند
فرخ آن روز که بر دیده روشن گردند
من چو مرغان قفس خوی به زندان کردم
وقت شان خوش که به گرد گل و گلشن کردند
آن کسان کز پی آن روی بدم می گویند
پرده برگیر که دیوانه تر از من گردند
جلوه کن روی چو خورشید که تا اهل نظر
بی سر و پا همه چون ذره روزن گردند
زاهدان در هوس زلف چو زنار تواند
چه غمت دارد، بگذار برهمن گردند
منم و دوستیت، هم به حق دوستیت
همه خلقم اگر از بهر تو دشمن گردند
آن که کارند همه تخم ملامت، یارب
ز آه من جمله چو من سوخته خرمن گردند
زخم پیکان جگر دوز چه دانند آنان؟
که نه از خار کسی سوخته دامن گردند
آمدی باز تو در دل، پس از این خسرو را
عقل و جان پیش کجا گرد سر و تن گردند؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
جان فدای پسرانی که نکورو باشند
راحت جانست جفاشان چو جفاجو باشند
خود ز خوبان پری چهره همین کار آید
که ستمگاره و مردم کش و بدخو باشند
غنچه سان بهر جدایی همه رو پشت شوند
گل صفت بهر جفا را همه تن رو باشند
چه کند آهوی مسکین که سبک جان ندهد؟
شهسواران که به دنباله آهو باشند
بر درت گر چه بنا کرده عشاق بسی ست
غرق خونند کسانی که در آن کو باشند
عاشقان در روش عشق مسلمان نشوند
که نه در سوختن خویش چو هندو باشند
در همه مستی من باش تو، ور فرمایی
دل و جان نیز به یک گوشه و یکسو باشند
صفت نرگس جادوی تو کردن نارند
شاعران گر چه چو خسرو همه جادو باشند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۰
یار زیبای مرا باز به من بنمایید
ترک رعنای مرا باز به من بنمایید
لاله می رویدم از خون جگر بر رخسار
سرو بالای مرا باز به من بنمایید
نیست آراسته بی آن مه زیبا مجلس
مجلس آرای مرا باز به من بنمایید
عشرتم یاد همی آید از افزایش غم
عشرت افزای مرا باز به من بنمایید
تا ازان زلف شده دور برفتم از جای
آخر آن جای مرا باز به من بنمایید
پیشتر زانکه به یغما برود خانه عمر
شیر یغمای مرا باز به من بنمایید
از فراقم همه ناسازی و نابینایی ست
یار زیبای مرا باز به من بنمایید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۱
باز با خویش گهی هم سخنش خواهم دید
یا نگاهی به سوی خویشتنش خواهم دید
زان من بود گهی او که بدانگونه که بود
هم بدین چشم دگر بار منش خواهم دید
گوشه چشمش دیدم دلم آنجا مانده ست
جان هم آنجاست به کنج دهنش خواهم دید
پیش ازین صبر ندارم، به رهش بنشستم
وقت آخر که هم آمد شدنش خواهم دید
مردمان روش ببینند و مرا طاقت نی
من همان زلف شکن بر شکنش خواهم دید
آشکارام دران دم که بخواهد کشتن
من نهانی به رخ چون سمنش خواهم دید
گر کشد، یاری ازین جور کشیدن بر هم
سوختم چند چنین کنش خواهم دید
او اگر آید وگرنه، چو مرا نیست قرار
من همین شسته به ره آمدنش خواهم دید
یارب، این خسرو ازین جور گهی خواهد زست
چند رسوا شده مرد و زنش خواهم دید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
یار باز آمد و بوی گل و ریحان آورد
خنده باغ مرا گریه هجران آورد
باز گلهای نو از درد کهن یادم داد
غنچه ها بر جگرم زخم چو پیکان آورد
فصل نوروز که آورد طرب بر همه خلق
چشم بد روز مرا موسم باران آورد
هر سحر باد که بر سینه من می گذرد
در چمن بوی کباب از پی مستان آورد
بوی آن گمشده خویش نمی یابم هیچ
زان چه سودم که صبا بوی گلستان آورد
به چه کار آید بی سرو خودم، گر چه بهار
سوی هر باغ بسی سرو خرامان آورد
نتوان زیست به جان دگران، گر چه صبا
جای خاشاک ز کوی تو همه جان آورد
باد یارب چو رقیب تو پریشان همه وقت
که ترا بر سر دلهای پریشان آورد
با چنان روزنی، ار بر دل خسرو صد تیر
بتوان خوردن و بر روی تو نتوان آورد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
خم زلف تو که زنجیر جنون می خوانند
ای خوش آن طایفه کاین سلسله می جنبانند
ای صبا، نرم تری روب غبار زلفش
که دران مشتی زندانی بی سامانند
عجب آمد همه را مردنم از هجر و مرا
عجب از خلق که بزیند چو تنها مانند
جان عاشق چو برون رفت نخوانندش باز
زانکه در دل دگری هست که جانش خوانند
گرد خوبان جهان، عاشق بیتاب مگرد
که جوان وتر و نوخاسته و نادانند
زاهد امروز سر توبه شکستن دارد
می فروشان اگر این دلق کهن بستانند
این چه شوخی ست که گویی دل من دزدیدی؟
این ز تو آید و ز آنان که ترا می مانند
بنده ام خواه قبولم کن و خواهی رد، ازآنک
عزت و خواری در کوی وفا یکسانند
زندگان این همه خواهند که در تو نگرند
مردگان نیز، به جان تو اگر بتوانند
باد حسنت همه خوبان جهان را بشکست
بعد ازین سرو نخیزد که اگر بنشانند
می برد حسرت پابوس تو خسرو در خاک
چون شود خاک، بگو تا به رهت افشانند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۴
منم امروز حدیث تو و مهمانی چند
پاره از دیده و دلها همه بریانی چند
هر زمان کاتش سودای تو افزود عشق
جای خاشاک بر آتش فگند جانی چند
دی سوی سوختگان دید و گفتی که که اند
کافرا، گیر به بتخانه مسلمانی چند
تا تو از خانه برون آیی، هر دم چاک است
بر سر کوی تو دامان و گریبانی چند
من ندانم که چه مرغم به یکی گلشن اسیر؟
که رود آخر هر مرغ به بستانی چند
ما پریشان دل و او می گذرد مست، او را
چه غم، ار جمع نگردند پریشانی چند؟
خنده بیخبران است چو رنج دل ما
می ندانیم چه رنجیم ز نادانی چند؟
حال ما دیده ای، گر، ای صبا، آن سو گذری
بدهی یادش ازین بی سر و سامانی چند
خسروا، بر دل آتشکده بسیار گری
کاین جهنم نشود کشته به بارانی چند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۸
روی خوبت آفت جانی نمود
دیده را صد گونه حیرانی نمود
غنچه کوچک دهن پیش لبت
چون که رو بگشاد زندانی نمود
چشم او بنمود زلفت را به من
مست بد ناگه پریشانی نمود
کافران را بر دل من دل بسوخت
بس که چشمت نامسلمانی نمود
لعل تو انگشتری خط را سپرد
دیو را ملک سلیمانی نمود
آینه بودی و زنگارت گرفت
روی کس را بیش نتوانی نمود
خواستم دی از لبت بوسی، لبت
خنده ای بنمود و پنهانی نمود
دید خسرو کاین سخن نزدیک نیست
روز بنشست و ثناخوانی نمود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۰
ابروی مانند ماهش بنگرید
جعد مشکین دوتاهش بنگرید
بر چنان جوری که چشمش می کند
روی زیبا عذر خواهش بنگرید
بس که اندر روی او مست است چشم
خفتن تا چاشت گاهش بنگرید
بهر چشم بد دعای عاشقان
گرد تعویذ کلاهش بنگرید
دوش دل در کوی او گم کرده ام
دوستان بر خاک راهش بنگرید
کور بادا چشم تان، گر صبحگاه
بی من آن روی چو ماهش بنگرید
دعوی خون می کند از تو دلم
دیده خسرو گواهش بنگرید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۴
هر که را یاری چو تو سرکش بود
کی ز بیم تیغ سر در کش بود
مجلسی کانجا بود شمعی چو تو
مرغ جان پروانه آتش بود
چند گه بگذار تا می بینمت
تا که جانم وام تو، مهوش، بود
روز و شب می میرم اندر یاد تو
مرگ هم بر یاد رویت خوش بود
گر به یک بوسه لبت بتوان گزید
آن یکی بوسه به جای شش بود
تا سزا بیند دل بی عافیت
خوبرو آن به که گردنکش بود
خسروا، گر عاشقی از غم منال
عشقبازان را دل غمکش بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۶
آنچه بتوان، در غمت جان می کشد
تا بدان غایت که بتوان، می کشد
می کشد خط بر مسلمانی لبت
وانگه از خون مسلمان می کشد
دیده تا خط ترا بالای لب
باد خط بر آب حیوان می کشد
حسن روز افزونت از اوج کمال
روی مه را داغ نقصان می کشد
زلف کاید بر لبت، گویی که دیو
خاتم از دست سلیمان می کشد
آنچه دل یک چند از زلفت کشید
از لب لعلت دو چندان می کشد
گر ز شوخی تیر بر دل می زنی
خسرو بیچاره از جان می کشد