عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۰
یارب، این شهره لشکر ز کجا می آید؟
که ز عشقش دل خلقی به بلا می آید
فتنه جان من خسته دل آمد چشمش
باز بر جان من این فتنه کجا می آید؟
باد مشک از سر زلفش بوزید، ای بلبل
بوستان را خبری ده که صبا می آید
عاشقان را به گه رفتن و باز آمدنش
دل ز جا می رود و باز به جا می آید
از وفا بوی ندارد، تو چنین صورت کن
گر چه از صورت او بوی وفا می آید
ما به نظاره آن ماه چنان مستغرق
که همه خلق به نظاره ما می آید
خسروا، هر چه ترا بر سرت آید نه از اوست
عقل داند که سراسر ز قضا می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۲
اینچنین تند که آن قلب شکن می آید
سهمی از غمزه او در دل من می آید
چه خطا رفت ندانم که بر ابرو زده چین؟
بهر آرا من آن ترک ختن می آید
سخنی از دهنش گفتم و زد بر دهنم
بهر هیچ آن همه خواری و زدن می آید
مستی و رندی و عاشق کشی و شیوه و ناز
هر چه گویند ازان تنگ دهن می آید
به وفاداری او گشت تنم خاک و هنوز
نکهت دوستی او ز کفن می آید
چشم بر هم زدی و گشت روان از نظرم
دور باشد که به یک چشم زدن می آید
خسروا، شعر تو اسرار خدا نیست مگر؟
کز سخنهای توام بوی حسن می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۳
گر چه در کشتن عشاق زبون می آید
باری آن شکل ببینید که چون می آید
ای صبا، خاک رهش آر و بینداز به چشم
که بلاها همه زین رخنه درون می آید
گر کنم گریه دل ماندگی، از تست، ای دوست
کین شکایت همه از بخت نگون می آید
دل صیاد کجا سوزد، اگر ناله کند
مرغ بیچاره که در دام زبون می آید
آمدی باز و به نظاره برون آمد دل
لحظه ای باش که جان نیز برون می آید
خوشم از گریه خود، گر چه همه خون دل است
زانکه بوی تو ز هر قطره خون می آید
تا شبم چون گذرد، آه که بازم در دل
یاد آن سلسله غالیه گون می آید
حذر از گوشه چشمش که ز شوخی خود را
مست می سازد و با سحر و فسون می آید
خسروا، چون سخن اول نشنیدی، ناچار
بکش از دوست بلایی که کنون می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
باش تا بار دگر آن پسر این سو آید
مست و خوش پیش ملامتگر بدخو آید
گر چه من کشته شوم زان، که بگوید به کمند؟
وه که آن عشوه گری هات چه نیکو آید
هر چه اندر دلم و پیش دو چشمم، یارب
پیش آن نرگس خونخواره جادو آید
آنکه بد گفت مرا روی چو ماهش بینید
آن همه در نظر من بر سر او آید
دل که در زلف گره بست غم آن نیست، غم آنست
که به خفتن گرهش در سر پهلو آید
نیست زان شوخ، همه از دل پر خون من است
هر دمم این همه خونابه که بر رو آید
خسروا، زمزمه عشق نهان نتوان داشت
هر کجا عود بر آتش بنهی، بو آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
باشد آن روز که آن فتنه به ما باز آید
لیک از آنگونه که او رفت، کجا باز آید؟
رفت و باز آمدنش تا به قیامت نبود
ای قیامت، تو بیا زود که تا باز آید
ای صبا، از سر آن کوی غباری به من آر
مگر این دل که ز جا رفت به جا باز آید!
یارب، این سرو در آن باغ نه تنها مانده ست
باز پرسم خبر از باد صبا، باز آید
چند روز است کزین سو گذری می نکند
باز گویید، مگر جانب ما باز آید!
خسروا، رفتن او نه ز پیش آمدن است
به دعا ساز، خدایا، به دعا باز آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۶
خشمگین یار مرا دل به رضا باز آمد
گل بد عهد به بستان وفا باز آمد
آن همه مستی و شوخی و بلا انگیزی
باز جان من دلسوخته را باز آمد
چند گاهی دلم از فتنه امان یافته بود
وه که این درد دل رفته کجا باز آمد!
آفتابی که سیه روی ویم زین دم سرد
قدری نرم شد و بر سر ما باز آمد
آنکه همواره جفا بود و ستم عادت او
کرد آهنگ وفا و ز جفا باز آمد
به دعا پیش خود آوردمش، اما عجب است
در جهان عمر کسی کی به دعا باز آمد
چون دران کوی روم، خلق برآرد فریاد
کاینک آن شهره انگشت نما باز آمد
دل گمگشته خود جستم و دربانش گفت
که دل رفته درین کوی کرا باز آمد؟
زاهدا، توبه مفرما ز رخ خوب که من
بت پرستم، نتوانم به خدا باز آمد
دی ز بوی تو به حیله ز صبا جان بردم
باز آن وقت شد و باد صبا باز آمد
خسروا، تن به قضا ده که هواهای کهن
تازه شد از سر و ایام بلا باز آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۷
عمر نو گشت مرا باز که جان باز آمد
وز پس عمری آن جان جهان باز آمد
ره ده، ای دیده و خار مژه را یک سو کن
که خرامان و خوش آن سرو روان باز آمد
جان من چشم از آنگه که به روی تو فتاد
جز تو در غیر توان دید؟ از آن باز آمد
باز نامد دل من، گر چه به کویت صدبار
شادمان رفت و به فریاد و فغان باز آمد
هر کسم گویم باز آی ازان تا برهی
گر دل این است که دارم نتوان باز آمد
بنده خسرو که ز تو دیده بپوشید و برفت
چون میسر نشدش، ناله کنان باز آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
وه که باز این دل دیوانه گرفتار آمد
باز بر جان حشری از غم و تیمار آمد
ماه من بهر خدا پیش برو از سر بام
کافتاب من بیچاره به دیوار آمد
عقلم، ار گوی صفا پیش لب جانان باخت
صوفی از صومعه در خانه خمار آمد
خویش را دور میفگن که کجا شد دل تو؟
هم به نزدیک تو از دور گرفتار آمد
سینه کز درد تهی داشتمش چندین گاه
اینک امروز برای غم تو کار آمد
حال خونابه خود من نه ترا دیدم، لیک
ماجرای دلم از دیده به گفتار آمد
ما چو در کوچه فتادیم دل از ما برگیر
سنگ بردار که دیوانه به بازار آمد
دل مرا سوزد و زلف تو نسیمی بخشد
مثلم قصه آهنگر و عطار آمد
جز دعایی نکند خسرو مسکین به رخت
گر چه زان روی به رویش همه آزار آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۹
از کجا در رهم آن شوخ بلا پیش آمد؟
چه بلا بود ندانم، ز کجا پیش آمد؟
سوی صحرا به تماشای چمن می رفتم
دلبری، سر و قدی، ماه لقا پیش آمد
آنچه من دیدم و من می کشم از جور فراق
که شنیده ست و که دیده ست و که را پیش آمد
آن بت از مهر نخستین به وفا دل می برد
آنکه دل برد ز ما پس به جفا پیش آمد
خسروا، خون خور و دم در کش و صبری پیش آر
که چنین واقعه تنها نه ترا پیش آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۱
گر مرا هیچ مرادی پس ازین پیش آمد
حاسدم را ز حسد روز پسین پیش آمد
آنکه در خاطر من غیر ترا داشت گمان
شرم بادش ز خود آن دم که یقین پیش آمد
در خم تست و سر زلف تو، ار جان طلبند
زیر هر سلسله چاه کمین پیش آید
طلب روی تو کردم، شب زلف آمد پیش
آفت کفر، بلی، در ره دین پیش آید
طعنه زد عشق تو بر دل که مرو از این راه
این مثل را که ازان بگذری این پیش آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
دانم، ای دوست که در خانه شرابت باشد
یک صراحی به من آور که صوابت باشد
بو که بر دفع خمارم ز خم آری قدحی
چون نظر بر من مخمور خرابت باشد
با من سوخته خور باده صافی چو خوری
جگر سوختگان بوی کبابت باشد
خوی به دامن ز بناگوش سمن سای مگیر
تا به دامان قبا بوی گلابت باشد
دل ربودی ز ره شعبده و عیاری
شیوه چشم خوشت سد عتابت باشد
جور بر من مکن امروز که مظلوم توام
بکن اندیشه فردا که حسابت باشد
آنچه از جور تو بر خسرو بیچاره گذشت
نکنی فکر که فردا چه جوابت باشد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
ترک عاشق کش من، ترک جفا خوش باشد
به وفا کوش که از دوست وفا خوش باشد
بی تو، ای گل، سر گلگشت چمن نیست مرا
که تماشای گلستان شما خوش باشد
پرده برگیر ز رخ تا که دعایی بکنم
که به هنگام سحرگاه دعا خوش باشد
گر کند ناز وگر عربده با اهل نظر
چشم مردم کش آن شوخ به ما خوش باشد
گر دلم ریش کند ور جگرم خون سازد
چشم غارتگر آن ترک مرا خوش باشد
دایم از پرورش من آن سرو خوش است
همه خواهند که پرورده ما خوش باشد
خسروا، دیده نگه دار ز دیدار رقیب
که زیان نظر از صحبت ناخوش باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۶
هر کسی روز وداع از پی محمل می شد
تو مپندار که آن دلبرم از دل می شد
هیچ منزل نشود قافله از آب جدا
زانکه پیش از همه سیلاب به منزل می شد
گفتم، از محمل آن جان جهان برگردم
پایم از خون دل سوخته در گل می شد
ساربان خیمه به صحرا زد و اینم عجب است
که قیامت نشد آن روز که محمل می شد
راستی هر که در آن شکل و شمایل می دید
هم چو من فتنه در آن شکل و شمایل می شد
پند عاقل نکند سود که در بند فراق
دل دیوانه ندیدیم که عاقل می شد
بگذر از خویش که بی طبع مسالک، خسرو
هیچ سالک نشنیدیم که واصل می شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۸
گر خم طره ز روی تو جدا خواهد شد
نام رخساره تو نام سما خواهد شد
جعد زنجیر نمای تو بلایی ست کز او
پای دل بسته به زنجیر بلا خواهد شد
زلف هم چون رسنت ماه سما را بگرفت
من ندانم که درین ماه چها خواهد شد
حاجت آن است که من بر در تو کشته شوم
هیچگه حاجت این خسته روا خواهد شد؟
زین کشاکش که تنت راست ببینی، خسرو
ناگهان بند ز بند تو جدا خواهد شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
چشم من خنده شیرین تو گریان دارد
دل من را لب پر شور تو بریان دارد
خاطرم میل کند با تو و پیدا نکند
سینه ام درد و غمت دارد و پنهان دارد
کس ندارد به جهان آنچه تو داری در حسن
از لطافت همگی پیش تو خود آن دارد
گر نبات خط تو سبز بود، نیست عجب
خضر است آنکه سرچشمه حیوان دارد
جانم از شوق تو، گر خرقه تن کرد قبا
نتوان گفت درین خرقه که نقصان دارد
دل من با سر گیسوی درازت همه شب
تا شبیخون نرود، دست و گریبان دارد
شعر خسرو به مثل سحر حلال است، ولی
نتوان گفت که او پایه حسان دارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
تو مپندار که دوران همه یکسان گذرد
گاه در وصل و گهی در غم هجران گذرد
از دم من چو دم صبح شود آتشبار
هر نسیمی که بر اطراف گلستان گذرد
گر به گوشش برسد ناله من، نیست عجب
بار همواره بر اطراف سپاهان گذرد
عالمی بهر نثارش همه جانها بر کف
آه ازان لحظه که آن سرو خرامان گذرد
برسان سلسله یکبار به دستم، تا چند
در خم زلف توام عمر پریشان گذرد
گرنه از صبر هزاران سخن آرم در پیش
ناوک غمزه او آید و از جان گذرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۲
چشم گردنده او با همه کس می گردد
چون رسد دور به من، خود به هوس می گردد
زلف کژباز تو بابنده به صد بوالعجبی
پیش می آید هر لحظه و پس می گردد
از پی آنکه بگیرد سگ شبگرد مرا
فتنه اندر سر زلف چو عسس می گردد
جان که پیرامن خال سیهت می بیند
عنکبوتی ست که بر گرد مگس می گردد
شام تا صبح خیال تو بگردد در چشم
کس نگوید که درین خانه چه کس می گردد؟
دم نقد از لب تو باد به دست است مرا
کز نفس می زید و نیم نفس می گردد
خسروا، چون تو گلی را چه کند، آنکه بر غم
همه چون باد به دنباله خس می گردد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۳
ای که از خاک درت دیده منور گردد
وصف روحت چو کنم، روح معطر گردد
دیده در زیر قدمهات نمی گرید، از آن
که مبادا کف پای تو به خون تر گردد
گوش بگرفت، چو بشنید رقیبت سخنم
گوش ابلیس چو قرآن شنود کر گردد
ناوکی بر دل ریشم فگن، ای دیده من
تا بود ریش درونم به برون سر گردد
ای بسا جان به سر کوی تو شد خون و هنوز
می رود تا به سر کوی تو محشر گردد
سازمش خون و به پیش سگت اندازم، اگر
بی جراحت ز سر کوی تو دل برگردد
اشک خسرو همه از خون جگر ساخته است
از قدمهات چو ریزم، همه گوهر گردد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۴
هر کسی سبزه و صحرا و گلستان خواهد
دل بیچاره ترا چون دل من آن خواهد
نیک تنگ آمدم از خود، ز پی کشتن من
خنده گو کز لب خونخوار تو فرمان خواهد
خواندیم از پی قربان چو به مهمانی وصل
آمدم اینک، اگر وصل تو قربان خواهد
چشم تو کشت مرا، غم دیت از دل طلبید
تیغ هندو کشد و تیغ مسلمان خواهد
در غم زلف تو دل می دهم و می ترسم
که نباید که مرا دل دهد و جان خواهد
رنجه شد دوش خیال تو به پرسیدن من
چشم را گو که ز من عذر فراوان خواهد
خواستم شب ز تو یک بوسه به جانی بخرم
شرمم آمد که چنین تحفه کس ارزان خواهد
حال خسرو ز غمت گشت پریشان، آری
عشق خوبان همه گر حال پریشان خواهد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۵
سرو در باغ اگر همچو تو موزون خیزد
ای بسا ناله که از بلبل مفتون خیزد
نیک بختی که تواند به تو دیدن هر روز
شادمان خسپد و بر طالع میمون خیزد
ساکنان سر کوی تو نباشند به هوش
کان زمینی ست که از وی همه مجنون خیزد
نیک خواهان به سر پند و من بدخو را
هر دم اندیشه و سودای دگرگون خیزد
صبرم از روی نگارین تو فرماید خلق
وه که این کار ز دست چو منی چون خیزد؟
سوز عشقم چو ز دل خواست، بگفتم به طبیب
گفت این علت از آنهاست که از خون خیزد
اشک خسرو همه خون است و حذر زین دریا
کاین نه موجی ست که از دجله و جیحون خیزد