عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
عبید زاکانی : عشاقنامه
بخش ۳۱ - پیغام فرستادن عاشق بمعشوق
الا ای باد عنبر بوی مشکین
ندیم و مونس عشاق مسکین
شفا و راحت هر دردمندی
دوا و چارهٔ هر مستمندی
علاج سینهٔ دل خستگانی
مداوای به غم پیوستگانی
تو آری نامه از یاران به یاران
تو سازی مرهم امیدواران
انیس خاطر بیچارگانی
مفرح نامهٔ آوارگانی
حدیث درد دلها با تو گویند
کلید شادمانی از تو جویند
ز روی مردمی وز راه یاری
دمی بازم رهان زین نوحهکاری
سحرگاهی گذاری کن به جائی
به کوی مهربانی آشنائی
بدان منزل که شیرین جانم آنجاست
دوای درد بیدرمانم آنجاست
بدان رشگ بهشت جاودانی
که مسکن دارد آن جان جوانی
قدم بر آستان دلستان نه
ز خاکش دیدهٔ جان را جلا ده
به آزرم از جمالش پرده بردار
بنه در پیش او بر خاک رخسار
سلام و بندگیهای فراوان
از این مسکین بدان خورشید خوبان
سلامی کز نسیمش جان فزاید
سلامی کز دمش دل برگشاید
سلامی طیرهٔ مشگ تتاری
سلامی رشگ گلبرگ بهاری
سلامی جانفزا چون وصل جانان
سلامی خوش چو خوی مهربانان
سلامی کز وجودش عشق زاید
ز سر تا پای او بوی دل آید
رسان ای خوش نسیم نوبهاری
حدیثم عرضه دار از روی یاری
بگو میگوید آن سرگشتهٔ تو
اسیر عشق و هجران گشتهٔ تو
ز سودای غمت دیوانه گشتم
به عشقت در جهان افسانه گشتم
دلارام ودل و جانم تو بودی
مراد از کفر و ایمانم تو بودی
وصالت همدم و همراز من بود
خیالت روز و شب دمساز من بود
به وصلت سال و مه در کامرانی
همیکردم به عشرت زندگانی
چنان در وصل تو خو کرده بودم
چنان مهرت به جان پرورده بودم
که گر یک لحظه بیرویت گذشتی
جهان برچشم من تاریک گشتی
به صد زاری برفتی هوشم از هوش
تنم در تاب رفتی سینه در جوش
کنون شد مدتی تا دورم از تو
بدل خسته به تن رنجورم از تو
برفتی و مرا تنها بماندی
چو مجنون بر سر راهم نشاندی
دلم در آتش سوزان فکندی
مرا در غصهٔ هجران فکندی
نهادی داغ هجران بر دل ریش
گرفتی چون دل ریشم سر خویش
تو آنجا خرم و شادان نشسته
من اینجا در غم از جان دست شسته
تو آنجا در نشاط و شادمانی
به عزت میگذاری زندگانی
من اینجا دیده بر راهت نهاده
به پیغام تو گوش جان گشاده
کجائی ای مداوای دل من
بیا بگشای از دل مشگل من
کجات آن هر زمان از دلنوازی
کجات آن در وفا گردن فرازی
کنون عمریست ای سرو قبا پوش
که رفتی و مرا کردی فراموش
نمیگوئی مرا بیچارهای هست
ز ملک عافیت آوارهای هست
اسیری دردمندی مهربانی
غریبی بیدلی بیخانمانی
ز خویش و آشنا بیگانه گشته
ز سودای غمم دیوانه گشته
نمیگوئی که روزی آرمش یاد
کنم جانش ز بند محنت آزاد
بدو از لطف پیغامی فرستم
به درمانده دلش کامی فرستم
دل درماندگانرا بردی از هوش
به آخر دستشان کردی فراموش
ز راه و رسم دلداری نباشد
فرامشکاری از یاری نباشد
بمردم نازنینا در فراقت
به جان آمد دلم در اشتیاقت
بمردم یاد کن وز غم بیندیش
مرا مپسند در هجران از این بیش
نگارینا به حق دوستداری
دلاراما به حق جانسپاری
به حق صحبت دیرینهٔ ما
به حق یوسف و حزن زلیخا
به آب دیدهٔ من در فراقت
به آه و نالهٔ من ز اشتیاقت
که پیمان مشکن و عهدم نگه دار
مخور بر جان من زنهار زنهار
چنان کن ای برخ خورشید خاور
که تا در زندگی یکبار دیگر
سعادت باز بر من رو نماید
در اقبال بر من برگشاید
به چشم خویشتن رویت ببینم
به کام خویشتن پیشت نشینم
بیابم از فراقت رستگاری
نباید بردت از من شرمساری
صبا از روی لطف و راه یاری
چو پیغامم سراسر عرضه داری
بخواه از لعل نوشینش جوابی
بجوی شادیم باز آر آبی
زمانی باز گرد و زود بشتاب
مرا یکبار دیگر زنده دریاب
به پیغامش روانم تازه گردان
ز بویش مغز جانم تازه گردان
تو تا باز آئیم ای باد شبگیر
دمت دلبند و جانبخش و جهانگیر
من مسکین سر گردان بییار
به عادت شیون آغازم دگر بار
ز روی بیدلی و بیقراری
همی مویم همی گویم به زاری
ندیم و مونس عشاق مسکین
شفا و راحت هر دردمندی
دوا و چارهٔ هر مستمندی
علاج سینهٔ دل خستگانی
مداوای به غم پیوستگانی
تو آری نامه از یاران به یاران
تو سازی مرهم امیدواران
انیس خاطر بیچارگانی
مفرح نامهٔ آوارگانی
حدیث درد دلها با تو گویند
کلید شادمانی از تو جویند
ز روی مردمی وز راه یاری
دمی بازم رهان زین نوحهکاری
سحرگاهی گذاری کن به جائی
به کوی مهربانی آشنائی
بدان منزل که شیرین جانم آنجاست
دوای درد بیدرمانم آنجاست
بدان رشگ بهشت جاودانی
که مسکن دارد آن جان جوانی
قدم بر آستان دلستان نه
ز خاکش دیدهٔ جان را جلا ده
به آزرم از جمالش پرده بردار
بنه در پیش او بر خاک رخسار
سلام و بندگیهای فراوان
از این مسکین بدان خورشید خوبان
سلامی کز نسیمش جان فزاید
سلامی کز دمش دل برگشاید
سلامی طیرهٔ مشگ تتاری
سلامی رشگ گلبرگ بهاری
سلامی جانفزا چون وصل جانان
سلامی خوش چو خوی مهربانان
سلامی کز وجودش عشق زاید
ز سر تا پای او بوی دل آید
رسان ای خوش نسیم نوبهاری
حدیثم عرضه دار از روی یاری
بگو میگوید آن سرگشتهٔ تو
اسیر عشق و هجران گشتهٔ تو
ز سودای غمت دیوانه گشتم
به عشقت در جهان افسانه گشتم
دلارام ودل و جانم تو بودی
مراد از کفر و ایمانم تو بودی
وصالت همدم و همراز من بود
خیالت روز و شب دمساز من بود
به وصلت سال و مه در کامرانی
همیکردم به عشرت زندگانی
چنان در وصل تو خو کرده بودم
چنان مهرت به جان پرورده بودم
که گر یک لحظه بیرویت گذشتی
جهان برچشم من تاریک گشتی
به صد زاری برفتی هوشم از هوش
تنم در تاب رفتی سینه در جوش
کنون شد مدتی تا دورم از تو
بدل خسته به تن رنجورم از تو
برفتی و مرا تنها بماندی
چو مجنون بر سر راهم نشاندی
دلم در آتش سوزان فکندی
مرا در غصهٔ هجران فکندی
نهادی داغ هجران بر دل ریش
گرفتی چون دل ریشم سر خویش
تو آنجا خرم و شادان نشسته
من اینجا در غم از جان دست شسته
تو آنجا در نشاط و شادمانی
به عزت میگذاری زندگانی
من اینجا دیده بر راهت نهاده
به پیغام تو گوش جان گشاده
کجائی ای مداوای دل من
بیا بگشای از دل مشگل من
کجات آن هر زمان از دلنوازی
کجات آن در وفا گردن فرازی
کنون عمریست ای سرو قبا پوش
که رفتی و مرا کردی فراموش
نمیگوئی مرا بیچارهای هست
ز ملک عافیت آوارهای هست
اسیری دردمندی مهربانی
غریبی بیدلی بیخانمانی
ز خویش و آشنا بیگانه گشته
ز سودای غمم دیوانه گشته
نمیگوئی که روزی آرمش یاد
کنم جانش ز بند محنت آزاد
بدو از لطف پیغامی فرستم
به درمانده دلش کامی فرستم
دل درماندگانرا بردی از هوش
به آخر دستشان کردی فراموش
ز راه و رسم دلداری نباشد
فرامشکاری از یاری نباشد
بمردم نازنینا در فراقت
به جان آمد دلم در اشتیاقت
بمردم یاد کن وز غم بیندیش
مرا مپسند در هجران از این بیش
نگارینا به حق دوستداری
دلاراما به حق جانسپاری
به حق صحبت دیرینهٔ ما
به حق یوسف و حزن زلیخا
به آب دیدهٔ من در فراقت
به آه و نالهٔ من ز اشتیاقت
که پیمان مشکن و عهدم نگه دار
مخور بر جان من زنهار زنهار
چنان کن ای برخ خورشید خاور
که تا در زندگی یکبار دیگر
سعادت باز بر من رو نماید
در اقبال بر من برگشاید
به چشم خویشتن رویت ببینم
به کام خویشتن پیشت نشینم
بیابم از فراقت رستگاری
نباید بردت از من شرمساری
صبا از روی لطف و راه یاری
چو پیغامم سراسر عرضه داری
بخواه از لعل نوشینش جوابی
بجوی شادیم باز آر آبی
زمانی باز گرد و زود بشتاب
مرا یکبار دیگر زنده دریاب
به پیغامش روانم تازه گردان
ز بویش مغز جانم تازه گردان
تو تا باز آئیم ای باد شبگیر
دمت دلبند و جانبخش و جهانگیر
من مسکین سر گردان بییار
به عادت شیون آغازم دگر بار
ز روی بیدلی و بیقراری
همی مویم همی گویم به زاری
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۸۰ - جدائی افگندن تیغ زبان بد گویان میان عاشق و معشوق، و روان شدن دول رانی از خانهٔ دولت سوی کشک لعل، و در فراق خضر خان، از دود آه، کوشک لعل را سیاه گردانیدن
چو اصحاب غرض گفتند هر چیز
فراوان بیخت با نو آن غرض نیز
صواب آن شد کزان فردوس پر نور
به قصر لعل سازد جای آن حور
شه آن دم بود حاضر پیش استاد
کتاب عاشقی را شرح میداد
سخن در قصهٔ یوسف که ناگاه
خبرگوئی زلیخاش آمد از راه
مژه چون دیدهٔ یعقوب تر کرد
ز حال بیت احزانش خبر کرد
چو بشنید آن خبر جان عزیزش
نماند از جان خبر و ز هیچ چیزش
جمال یوسفی را سود بر خاک
زد از مهر زلیخا پیرهن چاک
چو گرگ بیگناه افتاد بیرون
همش پیراهن و هم چهره بر خون
نگار خویش راز آن چشم خون زای
حنامی میبست گوئی بر کف پای
پری چون دید در پا فرق جمشید
چو نیلوفر به صفرا شد ز خورشید
چو تاب آن نماندش در تن خویش
که موئی بگسلد زان مومیان بیش
بسی پیچه برید از جعد چون قیر
که آری میبرد دیوانه زنجیر
نبد جای بریدن چون سر موی
همی برید موی خویش ازین روی
پس آن مو داد بر دستش که باری
زمن بپذیر زینسان یادگاری
پری پیکر چو کرد آن موی بر دست
از آن مویش سخن در لب گره بست
زبانش همچو موی ماند خاموش
سر موئی نماند اندر تنش هوش
بر آن مو کرد لختی گریهٔ زار
چو بارانی که بارد در شب تار
به شاه آن موی بر کف کرده میگفت
که ای با تار مویت جان من جفت
ز تو هر موی دل بند جهانی
کمند عقل و دست آویز جانی
مرا باید دو صد جان وفاجوی
که هر جانی ببندم در یکی موی
چو زینسان عذر خواهی کرد بسیار
شدش لابد جواب هدیهٔ یار
به صد عذر از دو دست نازنینش
کشید و داد دو انگشترینش
چو آن خاتم به دست شاه بنشست
بماند اندر دهانش انگشت زان دست
به زاری گفت چون میداد خاتم
که ای دستت سزای خاتم جم
به هدیه گر رضا باشد درینت
دهم انگشت با انگشترینت
ولیک انگشتری لختی بپاید
ز انگشتم وفاداری نیاید
که عالم بی تو گر خلد برین است
مرا چون حلقهٔ انگشترین است
دگر زان دادمت زینسان خیالی
که دارد از دهان من مثالی
نگهدارد گهٔ بوس نهانم
رسانیدند یکدیگر نهانی
وداع یکدگر کردند گریان
به طوفان هر دو غرق و هر دو بریان
فراوان بیخت با نو آن غرض نیز
صواب آن شد کزان فردوس پر نور
به قصر لعل سازد جای آن حور
شه آن دم بود حاضر پیش استاد
کتاب عاشقی را شرح میداد
سخن در قصهٔ یوسف که ناگاه
خبرگوئی زلیخاش آمد از راه
مژه چون دیدهٔ یعقوب تر کرد
ز حال بیت احزانش خبر کرد
چو بشنید آن خبر جان عزیزش
نماند از جان خبر و ز هیچ چیزش
جمال یوسفی را سود بر خاک
زد از مهر زلیخا پیرهن چاک
چو گرگ بیگناه افتاد بیرون
همش پیراهن و هم چهره بر خون
نگار خویش راز آن چشم خون زای
حنامی میبست گوئی بر کف پای
پری چون دید در پا فرق جمشید
چو نیلوفر به صفرا شد ز خورشید
چو تاب آن نماندش در تن خویش
که موئی بگسلد زان مومیان بیش
بسی پیچه برید از جعد چون قیر
که آری میبرد دیوانه زنجیر
نبد جای بریدن چون سر موی
همی برید موی خویش ازین روی
پس آن مو داد بر دستش که باری
زمن بپذیر زینسان یادگاری
پری پیکر چو کرد آن موی بر دست
از آن مویش سخن در لب گره بست
زبانش همچو موی ماند خاموش
سر موئی نماند اندر تنش هوش
بر آن مو کرد لختی گریهٔ زار
چو بارانی که بارد در شب تار
به شاه آن موی بر کف کرده میگفت
که ای با تار مویت جان من جفت
ز تو هر موی دل بند جهانی
کمند عقل و دست آویز جانی
مرا باید دو صد جان وفاجوی
که هر جانی ببندم در یکی موی
چو زینسان عذر خواهی کرد بسیار
شدش لابد جواب هدیهٔ یار
به صد عذر از دو دست نازنینش
کشید و داد دو انگشترینش
چو آن خاتم به دست شاه بنشست
بماند اندر دهانش انگشت زان دست
به زاری گفت چون میداد خاتم
که ای دستت سزای خاتم جم
به هدیه گر رضا باشد درینت
دهم انگشت با انگشترینت
ولیک انگشتری لختی بپاید
ز انگشتم وفاداری نیاید
که عالم بی تو گر خلد برین است
مرا چون حلقهٔ انگشترین است
دگر زان دادمت زینسان خیالی
که دارد از دهان من مثالی
نگهدارد گهٔ بوس نهانم
رسانیدند یکدیگر نهانی
وداع یکدگر کردند گریان
به طوفان هر دو غرق و هر دو بریان
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۸۲ - صفت داغهای جدائی، که دود از نهاد آن دو آتش زده فراق براورده
مبادا آسمان را خانه معمور
که یاران را ز یکدیگر کند دور
گشاید عقدهای مهربانی
برد پیوند صحبتهای جانی
دو همدم را کز آن مهری که دارند
دمی از هم جدا بودن نیارند
چنان دور افگند کاز بعد یک چند
به نام و نامهای گردند خرسند
که چون دوران چرخ از بیوفائی
فگند آن هر دو عاشق را جدائی
شه آمد باز از آنجا با دل تنگ
به سنگین حجره شد چون لعل در سنگ
از آن پس یک زمان بیغم نبودی
زدی دمهای سرد و دم نبودی
نهانی گفته بودش محرم راز
که زان دیگران شد یار دمساز
به شادی با عروس خویش بنشست
عروسان دگر بگزاشت از دست
مه گوشه نشین زان داغ جان کاه
همی بود از درون، کاهنده چون ماه
غم دوری نه بس بودش جگر خوار
بران غم گشت غمهای دگر یار
توان در چشم خود صد خار دیدن
که نتوان یار با اغیار دیدن
حکایتهای عشق اندود کردی
شکایتهای خود آلود کردی
که گر غم پرس من میپرسیدم کم
چه کم دارم ز خوبی، تا خورم غم؟
هنوز، از شاخ سبزم، برنرسته است
هنوز، این سبزه را شبنم نشسته است
ز بیخوابی همه شب چشم من باز
تو با هم خوابهٔ خود خفته در ناز
ترا بادا حرام آن شکر و می
که مینوشی ز لبهایش پیاپی
مرا بادا حلال اندوه خوردن
ز غیرت لقمه چون کوه خوردن
که یاران را ز یکدیگر کند دور
گشاید عقدهای مهربانی
برد پیوند صحبتهای جانی
دو همدم را کز آن مهری که دارند
دمی از هم جدا بودن نیارند
چنان دور افگند کاز بعد یک چند
به نام و نامهای گردند خرسند
که چون دوران چرخ از بیوفائی
فگند آن هر دو عاشق را جدائی
شه آمد باز از آنجا با دل تنگ
به سنگین حجره شد چون لعل در سنگ
از آن پس یک زمان بیغم نبودی
زدی دمهای سرد و دم نبودی
نهانی گفته بودش محرم راز
که زان دیگران شد یار دمساز
به شادی با عروس خویش بنشست
عروسان دگر بگزاشت از دست
مه گوشه نشین زان داغ جان کاه
همی بود از درون، کاهنده چون ماه
غم دوری نه بس بودش جگر خوار
بران غم گشت غمهای دگر یار
توان در چشم خود صد خار دیدن
که نتوان یار با اغیار دیدن
حکایتهای عشق اندود کردی
شکایتهای خود آلود کردی
که گر غم پرس من میپرسیدم کم
چه کم دارم ز خوبی، تا خورم غم؟
هنوز، از شاخ سبزم، برنرسته است
هنوز، این سبزه را شبنم نشسته است
ز بیخوابی همه شب چشم من باز
تو با هم خوابهٔ خود خفته در ناز
ترا بادا حرام آن شکر و می
که مینوشی ز لبهایش پیاپی
مرا بادا حلال اندوه خوردن
ز غیرت لقمه چون کوه خوردن
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۸۶ - راز نامه عتاب آمیز ظل الله سوی شمس الحق خضر خان
سر فرمان سپاس باد شاهی
که برتر نیست زو فرمانروائی
گهی نعمت دهد گه بینوائی
گه آرد پادشاهی گه گدائی
ازو بر هر سری مهری نهانی است
وگر خشم آورد هم مهربانی است
از آن پس داد با اندک غباری
به نور دیدهٔ خود خار خاری
که ای خون من و خونابهٔ من
ز مهرت خون دل هم خوابهٔ من
الپخانی که خالت بود فرخ
به و بایسته همچون خال بر رخ
به زخم خنجر آتش زبانه
که هست آن فتح و نصرت را نشانه
خطائی کرد دوران جفا بهر
که چون نقش خطا حک کردش از دهر
گر از خالی جمالت گشت خالی
مشو خالی ز حمد لایزالی
دلت دانم که تنگست از پی خال
شکار و گشت به باشد درین حال
ز آب گنگ تا دامان کهسار
نه بینی خاسته یک سو زن خار
برآن گونه است صحراهای نخچیر
که ده آهو توان کشتن به یک تیر
باقطاع تو کردیم آن زمین خاص
که باشد ره بره، خنگ تور قاص
به «امروهه نشین با لشکر خویش
که بر کوه آزمائی خنجر خویش
به فیروزی دو ماهی باش ز آن سوی
که تا فیروزه چرخ آرد بتو روی
چو تسکین غبارت باز دانیم
درین گلشن چو بادت باز خوانیم
ولیکن تا رسد هنگام آن کار
که دولت بر در ما بخشدت بار
روان کن سوی حضرت بی کم و کاست
علامتهای سلطانی که آنجاست
چو مضمونات فرمان شد به پایان
به مهر آمد رموز پادشاهان
طلب کردند بد خو خادمی زشت
درونش آتش و بیرونش انگشت
ترش روئی بسان سرکهٔ تند
که هم از دیدنش دندان شود کند
به فرمان شه آن فرمان پر دود
ستد آن دود رنگ آتش اندود
بر آئین الاقان یک شب از شهر
رسید آنجا که بد شه زادهٔ دهر
خضر خانی فریب بخت خورده
جهانش امیدوار تخت کرده
شه و شه زادهٔ خود کامه و مست
ز مقصود آنچه باید، بر کف دست
به عزت نازنین ملک بوده
بدو نیک جهان نا آزموده
نه ز آبی سر و پایش رنج دیده
نه باد گرم بر رویش وزیده
چه داند خوی چرخ بیوفا چیست
وزین گردنده ثابت در جهان کیست
همیرفت از طرب با نغمه و نوش
ز آفتهای دورانش فراموش
رسید آن خادمی عفریب وش نیز
تن ناشاد و رخسار غم انگیز
به درگاه خضر خان شد نهانی
چو ظلمت پیش آب زندگانی
سپردش ما جرای پیچ در پیچ
در و جز پیچ غم دیگر همه هیچ
چو خان خواند آن تغیر نامهٔ شاه
تغیر یافت اندر خاطرش راه
یکی آن کو به حضرت نازنین بود
چراغ چشم شاه دوربین بود
دگر آنکه از عتاب تاجداران
نبود آگه به رسم هوشیاران
عتاب پادشاهان سیل خونست
شناسد این دم کاهل درو نیست
مبادا خسروان در خون ستیزند
که خون صد جگر گوشه بریزند
بسا گوهر که برد از تاجور ملک
که فرزندی و خویشی نیست در ملک
هر آن در کان ز سلک پادشاه است
گهی تاج سرو گه خاک راه است
خضر خان حربهٔ شه خورده در دل
ز دیده خون دل میریخت در گل
علامتهای شاهی دادهٔ شاه
حسام الدین ملک را کرد همراه
و زان سوی خود به فرمان با دل تنگ
سوی «امروهه» کرد از «میر ته» آهنگ
روان شد چهره از خون رنگ کرده
دو چشم از گریه «جون» و «گنگ» کرده
گذشت از گنگ با خاصان تنی چند
کله را سایه بر «امروهه» افگند
به امروهه درون غمناک بنشست
چو گل یا سینهٔ صد چاک بنشست
در اندیشید زان پس با دل خویش
که نتوان داشت پی مرهم دل ریش
گرفتم شد چو دریا سهمناک است،
به آخر گوهر اویم؟ چه باک است!
گناه خود نمیبینم درین هیچ
که خشم شاه گوشم را دهد پیچ
بدین اندیشه یک دم شاد بنشست
پس آن گاهی چو گل بر باد بنشست
به سرعت سوی حضرت شد شتابان
چو مه در چرخ و باد اندر بیابان
شبا روزی به تیزی کرد ره قطع
رسید و پیش شه زد بوسه بر نطع
چو در سیاره خود دید خورشید
به شام غم دمیدش صبح امید
بسوز دل گرفت اندر کنارش
فشاند از دیده گرد سر نثارش
غرض چون دیده بود آن ناوک انداز
که رجعت نیست تیر رفته را باز
دلش میخواست تا در گوش فرزند
در آویزد دانش گوهری چند
رقمهای که کار آید به شاهی
دهد یادش ز منشور الهی
چو حاضر بود پیش آن خصم کین خواه
که وردش به خون خویشتن شاه
الپخان را قلم در سر کشیده
به خون خضر خان خنجر کشیده
درونش کرد زانسان رهنمونی
که بیرون ندهد از راز درونی
نصیحت دوست را در پیش دشمن
بود رفتن به یک جا باغ و گلخن
سلاح مخلصان دادن به بدخواه
به بد خواهی جان خود برد راه
خلیفه بی توان از ناتوانی
مخالف در خلاف کار دانی
چو دانست آن مخالف در سر خویش
که میل کانست سوی گوهر خویش
به زور و زرق مجلس کرد خالی
پس این دیباچه پیش افگند خالی
ز چشم ار خسته شد ذات سلیمت
کنون از قرةالعین است بیمت
صواب آن شد که آن در خطرناک
به درجی ماند از دست کسان پاک
نهد چون تاج صحت شاه در برج
توان بیرون کشیدن گوهر از درج
پس از روی خرد شد مصلحت جوی
برون داد آنچه داد از مصلحت روی
نخستش گفت کان شوریده فرزند
چو پیوند است نتوان قطع پیوند
ولیک آن به که دور از قصر جمشید
به برجی دارمش ماهی چو خورشید
بدین تدبیر خان را جست در پیش
برون افگند خوناب دل خویش
چنان روشن شد از حکم خدائی
که چندیت از پدر باشد جدائی؟
مهی بینش به برجی کاتفاق است
مهی دیگر همین برجت وثاق است
اگر چه زین غمم تا بیست در جان
ولیک از مصلحت روتافت نتوان
چو بشنید این سخن فرزند دل ریش
نماند از درد مندی طاقتش بیش
ز ناله نفخ صور اندر دهن دید
قیامت را به چشم خویشتن دید
چو باز آمد به خود میکرد زاری
که شه را بر خود است این زخم کاری
چه بر دشمن، از مردم، سر و پای؟
تو کار دشمنان خود میکنی، وای!
بلی، چون در رسد حکم خداوند
کند خود مردم از خود قطع پیوند
یکی بر خود گزارد خنجر تیز
یکی گردد ز خون خویش خون ریز
یکی دشنه زند فرزند خود را
یکی دل بر درد دلبند خود را
ولیک این جمله را مفگن به تقدیر
که مردم نیز دارد عقل و تدبیر
چو شه سایه بیندازد بران سوی
نهادم سر بهر چه آید برین روی
خضر خان چون برون داد این دم درد
بلرزیدند خاصان زان دم سرد
بسی بگریست شه چون ابر نوروز
پس از دل برزد این برق جگر سوز
که این شعه کت از من یادگاریست
ترا از دو زخم گوئی شراریست
چه پنداری مرا جانیست در تن
به جان تو که مرده بهتر از من
چگونه ماند اندر چشم من نور
که چون تو مردم از چشمم شود دور
ولی چون ز آفرینش دارم این رنگ
که باشد حکم من چون نقش بر سنگ
اگر در جنبش آید کوه را پای
نه جنبد حکم سنگین من از جای
چو آگاهی، ز خوی بد ستیزم
ببر بار سلامت ز آب خیزم
هم اکنون بازت آرد بخت والا
بر افسر سادت لو لوی لالا
اشارت کرد شاه محکم آئین
بدان دشمن که محکم داشت تمکین
چراغ ملک را بردن شبانگاه
به حصن گوالیر از منظر شاه
تعال الله ندانم کان چه دل بود
که نزدش گوهری زانگونه گل بود؟
خضر میرفت و عقلش کرده ره گم
ز خضرای فلک در تالش انجم
به همراهی وزیر سخت کینه
نباتش در لب و زهرش به سینه
دو روزی راه زان خورشید تف یافت
که برج گوالیرا ز وی شرف یافت
چو گوهر خازنان را گشت تسلیم
بسی در هر تعهد رفت تعلیم
به سنگین قلعه در پیغولهٔ تنگ
نهان بنشست چون یاقوت در سنگ
در آن تنگی ز غم دل تنگ میبود
در آن کوه گران بی سنگ میبود
ز بی سنگی شدی چشمش چو دریاش
دولرانی دلش دادی که خودش باش
چگان هر مردم ز چشمش لعل رخشان
غمی بر سینه چون کوه بدخشان
ز غم جانش ار چه در بیداد میبود
ولی بر روی جانان شاد میبود
هم او یار و هم او مونس هم او دوست
هم او جان و هم از مغز و هم او پوست
ز دوزخ شعله غم گر چه کم نیست
چو غم را غمگساری هست غم نیست
اگر کوهیست اندوه دل ریش
سبک باشد بروی دلبر خویش
که برتر نیست زو فرمانروائی
گهی نعمت دهد گه بینوائی
گه آرد پادشاهی گه گدائی
ازو بر هر سری مهری نهانی است
وگر خشم آورد هم مهربانی است
از آن پس داد با اندک غباری
به نور دیدهٔ خود خار خاری
که ای خون من و خونابهٔ من
ز مهرت خون دل هم خوابهٔ من
الپخانی که خالت بود فرخ
به و بایسته همچون خال بر رخ
به زخم خنجر آتش زبانه
که هست آن فتح و نصرت را نشانه
خطائی کرد دوران جفا بهر
که چون نقش خطا حک کردش از دهر
گر از خالی جمالت گشت خالی
مشو خالی ز حمد لایزالی
دلت دانم که تنگست از پی خال
شکار و گشت به باشد درین حال
ز آب گنگ تا دامان کهسار
نه بینی خاسته یک سو زن خار
برآن گونه است صحراهای نخچیر
که ده آهو توان کشتن به یک تیر
باقطاع تو کردیم آن زمین خاص
که باشد ره بره، خنگ تور قاص
به «امروهه نشین با لشکر خویش
که بر کوه آزمائی خنجر خویش
به فیروزی دو ماهی باش ز آن سوی
که تا فیروزه چرخ آرد بتو روی
چو تسکین غبارت باز دانیم
درین گلشن چو بادت باز خوانیم
ولیکن تا رسد هنگام آن کار
که دولت بر در ما بخشدت بار
روان کن سوی حضرت بی کم و کاست
علامتهای سلطانی که آنجاست
چو مضمونات فرمان شد به پایان
به مهر آمد رموز پادشاهان
طلب کردند بد خو خادمی زشت
درونش آتش و بیرونش انگشت
ترش روئی بسان سرکهٔ تند
که هم از دیدنش دندان شود کند
به فرمان شه آن فرمان پر دود
ستد آن دود رنگ آتش اندود
بر آئین الاقان یک شب از شهر
رسید آنجا که بد شه زادهٔ دهر
خضر خانی فریب بخت خورده
جهانش امیدوار تخت کرده
شه و شه زادهٔ خود کامه و مست
ز مقصود آنچه باید، بر کف دست
به عزت نازنین ملک بوده
بدو نیک جهان نا آزموده
نه ز آبی سر و پایش رنج دیده
نه باد گرم بر رویش وزیده
چه داند خوی چرخ بیوفا چیست
وزین گردنده ثابت در جهان کیست
همیرفت از طرب با نغمه و نوش
ز آفتهای دورانش فراموش
رسید آن خادمی عفریب وش نیز
تن ناشاد و رخسار غم انگیز
به درگاه خضر خان شد نهانی
چو ظلمت پیش آب زندگانی
سپردش ما جرای پیچ در پیچ
در و جز پیچ غم دیگر همه هیچ
چو خان خواند آن تغیر نامهٔ شاه
تغیر یافت اندر خاطرش راه
یکی آن کو به حضرت نازنین بود
چراغ چشم شاه دوربین بود
دگر آنکه از عتاب تاجداران
نبود آگه به رسم هوشیاران
عتاب پادشاهان سیل خونست
شناسد این دم کاهل درو نیست
مبادا خسروان در خون ستیزند
که خون صد جگر گوشه بریزند
بسا گوهر که برد از تاجور ملک
که فرزندی و خویشی نیست در ملک
هر آن در کان ز سلک پادشاه است
گهی تاج سرو گه خاک راه است
خضر خان حربهٔ شه خورده در دل
ز دیده خون دل میریخت در گل
علامتهای شاهی دادهٔ شاه
حسام الدین ملک را کرد همراه
و زان سوی خود به فرمان با دل تنگ
سوی «امروهه» کرد از «میر ته» آهنگ
روان شد چهره از خون رنگ کرده
دو چشم از گریه «جون» و «گنگ» کرده
گذشت از گنگ با خاصان تنی چند
کله را سایه بر «امروهه» افگند
به امروهه درون غمناک بنشست
چو گل یا سینهٔ صد چاک بنشست
در اندیشید زان پس با دل خویش
که نتوان داشت پی مرهم دل ریش
گرفتم شد چو دریا سهمناک است،
به آخر گوهر اویم؟ چه باک است!
گناه خود نمیبینم درین هیچ
که خشم شاه گوشم را دهد پیچ
بدین اندیشه یک دم شاد بنشست
پس آن گاهی چو گل بر باد بنشست
به سرعت سوی حضرت شد شتابان
چو مه در چرخ و باد اندر بیابان
شبا روزی به تیزی کرد ره قطع
رسید و پیش شه زد بوسه بر نطع
چو در سیاره خود دید خورشید
به شام غم دمیدش صبح امید
بسوز دل گرفت اندر کنارش
فشاند از دیده گرد سر نثارش
غرض چون دیده بود آن ناوک انداز
که رجعت نیست تیر رفته را باز
دلش میخواست تا در گوش فرزند
در آویزد دانش گوهری چند
رقمهای که کار آید به شاهی
دهد یادش ز منشور الهی
چو حاضر بود پیش آن خصم کین خواه
که وردش به خون خویشتن شاه
الپخان را قلم در سر کشیده
به خون خضر خان خنجر کشیده
درونش کرد زانسان رهنمونی
که بیرون ندهد از راز درونی
نصیحت دوست را در پیش دشمن
بود رفتن به یک جا باغ و گلخن
سلاح مخلصان دادن به بدخواه
به بد خواهی جان خود برد راه
خلیفه بی توان از ناتوانی
مخالف در خلاف کار دانی
چو دانست آن مخالف در سر خویش
که میل کانست سوی گوهر خویش
به زور و زرق مجلس کرد خالی
پس این دیباچه پیش افگند خالی
ز چشم ار خسته شد ذات سلیمت
کنون از قرةالعین است بیمت
صواب آن شد که آن در خطرناک
به درجی ماند از دست کسان پاک
نهد چون تاج صحت شاه در برج
توان بیرون کشیدن گوهر از درج
پس از روی خرد شد مصلحت جوی
برون داد آنچه داد از مصلحت روی
نخستش گفت کان شوریده فرزند
چو پیوند است نتوان قطع پیوند
ولیک آن به که دور از قصر جمشید
به برجی دارمش ماهی چو خورشید
بدین تدبیر خان را جست در پیش
برون افگند خوناب دل خویش
چنان روشن شد از حکم خدائی
که چندیت از پدر باشد جدائی؟
مهی بینش به برجی کاتفاق است
مهی دیگر همین برجت وثاق است
اگر چه زین غمم تا بیست در جان
ولیک از مصلحت روتافت نتوان
چو بشنید این سخن فرزند دل ریش
نماند از درد مندی طاقتش بیش
ز ناله نفخ صور اندر دهن دید
قیامت را به چشم خویشتن دید
چو باز آمد به خود میکرد زاری
که شه را بر خود است این زخم کاری
چه بر دشمن، از مردم، سر و پای؟
تو کار دشمنان خود میکنی، وای!
بلی، چون در رسد حکم خداوند
کند خود مردم از خود قطع پیوند
یکی بر خود گزارد خنجر تیز
یکی گردد ز خون خویش خون ریز
یکی دشنه زند فرزند خود را
یکی دل بر درد دلبند خود را
ولیک این جمله را مفگن به تقدیر
که مردم نیز دارد عقل و تدبیر
چو شه سایه بیندازد بران سوی
نهادم سر بهر چه آید برین روی
خضر خان چون برون داد این دم درد
بلرزیدند خاصان زان دم سرد
بسی بگریست شه چون ابر نوروز
پس از دل برزد این برق جگر سوز
که این شعه کت از من یادگاریست
ترا از دو زخم گوئی شراریست
چه پنداری مرا جانیست در تن
به جان تو که مرده بهتر از من
چگونه ماند اندر چشم من نور
که چون تو مردم از چشمم شود دور
ولی چون ز آفرینش دارم این رنگ
که باشد حکم من چون نقش بر سنگ
اگر در جنبش آید کوه را پای
نه جنبد حکم سنگین من از جای
چو آگاهی، ز خوی بد ستیزم
ببر بار سلامت ز آب خیزم
هم اکنون بازت آرد بخت والا
بر افسر سادت لو لوی لالا
اشارت کرد شاه محکم آئین
بدان دشمن که محکم داشت تمکین
چراغ ملک را بردن شبانگاه
به حصن گوالیر از منظر شاه
تعال الله ندانم کان چه دل بود
که نزدش گوهری زانگونه گل بود؟
خضر میرفت و عقلش کرده ره گم
ز خضرای فلک در تالش انجم
به همراهی وزیر سخت کینه
نباتش در لب و زهرش به سینه
دو روزی راه زان خورشید تف یافت
که برج گوالیرا ز وی شرف یافت
چو گوهر خازنان را گشت تسلیم
بسی در هر تعهد رفت تعلیم
به سنگین قلعه در پیغولهٔ تنگ
نهان بنشست چون یاقوت در سنگ
در آن تنگی ز غم دل تنگ میبود
در آن کوه گران بی سنگ میبود
ز بی سنگی شدی چشمش چو دریاش
دولرانی دلش دادی که خودش باش
چگان هر مردم ز چشمش لعل رخشان
غمی بر سینه چون کوه بدخشان
ز غم جانش ار چه در بیداد میبود
ولی بر روی جانان شاد میبود
هم او یار و هم او مونس هم او دوست
هم او جان و هم از مغز و هم او پوست
ز دوزخ شعله غم گر چه کم نیست
چو غم را غمگساری هست غم نیست
اگر کوهیست اندوه دل ریش
سبک باشد بروی دلبر خویش
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۲۳ - آواره شدن فرهاد از عشق شیرین
چو شیرین که گهی پیشش رسیدی
نمک بودی که بر ریشش رسیدی
چو مرغی تشنه کابی بینداز دام
نه آن یابد نه بی آن گیرد آرام
سپهر افسون غم در وی دمیدی
دلش از هوش و هوش از وی رمیدی
شدی از دست چون شوریده کاران
به ماندی بی خبر چون سایه داران
سحر تا شام خارا سوختی زاه
میان خار غلطیدی شبانگاه
گهی در آرزوی چشم دلبند
زدی بر چشم آهو بوسهای چند
گهی در گوشه با مرغان نشستی
ز وحشت دل بدیشان باز بستی
نمک بودی که بر ریشش رسیدی
چو مرغی تشنه کابی بینداز دام
نه آن یابد نه بی آن گیرد آرام
سپهر افسون غم در وی دمیدی
دلش از هوش و هوش از وی رمیدی
شدی از دست چون شوریده کاران
به ماندی بی خبر چون سایه داران
سحر تا شام خارا سوختی زاه
میان خار غلطیدی شبانگاه
گهی در آرزوی چشم دلبند
زدی بر چشم آهو بوسهای چند
گهی در گوشه با مرغان نشستی
ز وحشت دل بدیشان باز بستی
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۱ - مناجات شیرین در شب فراق
شبی تاریک چون دریائی از قیر
به دریا در چکید چشمهٔ شیر
ز جنبیدن فلک بی کار گشته
ستاره در رهش مسمار گشته
ز ظلمت گشته پنهان خانهٔ خاک
چو چاه بیژن و زندان ضحاک
سواد تیره چون سودای جانان
به دامان قیامت بسته دامان
جهان چون اژدهای پیچ در پیچ
به جز دود سیه گردش دگر هیچ
شبی این گونه تاریک و جگر سوز
ز غم بی خواب شیرین سیه روز
به آب دیده با شب راز میگفت
ز روز بد حکایت باز میگفت
همی نالید کای شب چند ازین داغ
همائی را مکش در چنگل زاغ
به پایان شو که من زین بی قراری
به خواهم مردن از شب زنده داری
چو خسبی آخر ای صبح سیه روی
به آب چشم من رخ را فرو شوی
چه شد یارب پگه خیزان شب را
که در تسبیح نگشایند لب را
مگر بشکست نای مطرب پیر
که بر می نارد امشب نالهٔ زیر
مگر بر نوبتی خواب اشتلم کرد
که امشب خاستن را وقت گم کرد
مگر شد بسته مرغ صبح در دام
که بانگی در نمیآرد به هنگام
مگر دود دلم عالم سیه کرد
دم من شمع گردون را تبه کرد
وگر نه کی شبی را این درنگ است
که گردون بسته و سیاره لنگ است
مرا زین شب سیه شد روی هستی
سیه روئیست این نی شب پرستی
گهی باشد که این شب روز گردد
دل پر سوز من بی سوز گردد
ازین ظلمات غم یابم رهائی
به چشم خویش بینم روشنائی
بسی می کرد زینسان نا امیدی
که ناگه از افق بر زد سپیدی
چو لاله گر چه بودش در جگر داغ
ز باد صبحدم بشگفت چون باغ
چه خوش بادیست باد صبح گاهی
کزو در جنبش آمد مرغ و ماهی
چو شیرین یافت نور صبح دم را
به روشن خاطری بر زد علم را
به مسکینی جبین بر خاک مالید
ز دل پیش خدای پاک نالید
که ای در هر دلی دانندهٔ راز
به بخشایش درت بر همگنان باز
ز بی کامی دلم تنگ آمد از زیست
تو میدانی که کام چون منی چیست
چو تو امید هر امیدواری
امیدم هست کامیدم بر آری
جز این در دل ندارم آرزوئی
که یابم از وصال دوست بوئی
ز حرمت داشتی چون بی وبالم
بشارت ده به کابین حلالم
درونم سوخت این حاجت نهانی
گرم حاجت بر آری میتوانی
وجودم گشت ازین درماندگی پست
تو گیری از کرم درمانده را دست
نشاطی ده کزین غم شاد گردم
ز زندان فراق آزاد گردم
به سر کبریا در پردهٔ غیب
به وحی انبیاء در حرف لاریب
به نور مخلصان در رو سپندی
به صبر مفلسان در ناامیدی
به ایمان تو اندر جان بد کیش
به پیوند کهن بر پشت درویش
بدان اشکی که شوید نامه را پاک
بدان حسرت که گردد همره خاک
بدان زندان تاریک مغاکی
به بالین فراموشان خاکی
به خون غازیان در قطع پیوند
بسوز مادران مرگ فرزند
به آهی کز سر شوری براید
به خاری کز سر گوری براید
به مهر اندوده دلهای کریمان
به گرد آلوده سرهای یتیمان
بدان غرقه که بر ناید ز آبی
بدان تشنه که باشد در سرابی
به شبهای سیاه تنگ دستان
به دلهای سپید حق پرستان
به بادی کاول اندر تن در آید
بدان دم کآخر از مردم بر آید
به عشق نو در آغاز جوانی
به غمهای کهن در دل نهانی
بدان بی دل که هستی نایدش یاد
بدان دل کو بود با نیستی شاد
بدان سینه که دارد عشق جاوید
به هجرانی که هست از وصل نومید
که برداری غم از پیراهن من
نهی مقصود من در دامن من
گرفتارم به دست نفس خود رای
به رحمت بر گرفتاری ببخشای
بر آور آرزویی را که دارم
کلید آرزو نه در کنارم
اگر چه ماجرا هست از ادب دور
توانی کز تو نتوان داشت مستور
نخستم در لباس آرزو پوش
پس این جرمم بستاری فرو پوش
چو شیرین از سر صدق این دعا کرد
خدا از صدقش آن حاجت روا کرد
به دریا در چکید چشمهٔ شیر
ز جنبیدن فلک بی کار گشته
ستاره در رهش مسمار گشته
ز ظلمت گشته پنهان خانهٔ خاک
چو چاه بیژن و زندان ضحاک
سواد تیره چون سودای جانان
به دامان قیامت بسته دامان
جهان چون اژدهای پیچ در پیچ
به جز دود سیه گردش دگر هیچ
شبی این گونه تاریک و جگر سوز
ز غم بی خواب شیرین سیه روز
به آب دیده با شب راز میگفت
ز روز بد حکایت باز میگفت
همی نالید کای شب چند ازین داغ
همائی را مکش در چنگل زاغ
به پایان شو که من زین بی قراری
به خواهم مردن از شب زنده داری
چو خسبی آخر ای صبح سیه روی
به آب چشم من رخ را فرو شوی
چه شد یارب پگه خیزان شب را
که در تسبیح نگشایند لب را
مگر بشکست نای مطرب پیر
که بر می نارد امشب نالهٔ زیر
مگر بر نوبتی خواب اشتلم کرد
که امشب خاستن را وقت گم کرد
مگر شد بسته مرغ صبح در دام
که بانگی در نمیآرد به هنگام
مگر دود دلم عالم سیه کرد
دم من شمع گردون را تبه کرد
وگر نه کی شبی را این درنگ است
که گردون بسته و سیاره لنگ است
مرا زین شب سیه شد روی هستی
سیه روئیست این نی شب پرستی
گهی باشد که این شب روز گردد
دل پر سوز من بی سوز گردد
ازین ظلمات غم یابم رهائی
به چشم خویش بینم روشنائی
بسی می کرد زینسان نا امیدی
که ناگه از افق بر زد سپیدی
چو لاله گر چه بودش در جگر داغ
ز باد صبحدم بشگفت چون باغ
چه خوش بادیست باد صبح گاهی
کزو در جنبش آمد مرغ و ماهی
چو شیرین یافت نور صبح دم را
به روشن خاطری بر زد علم را
به مسکینی جبین بر خاک مالید
ز دل پیش خدای پاک نالید
که ای در هر دلی دانندهٔ راز
به بخشایش درت بر همگنان باز
ز بی کامی دلم تنگ آمد از زیست
تو میدانی که کام چون منی چیست
چو تو امید هر امیدواری
امیدم هست کامیدم بر آری
جز این در دل ندارم آرزوئی
که یابم از وصال دوست بوئی
ز حرمت داشتی چون بی وبالم
بشارت ده به کابین حلالم
درونم سوخت این حاجت نهانی
گرم حاجت بر آری میتوانی
وجودم گشت ازین درماندگی پست
تو گیری از کرم درمانده را دست
نشاطی ده کزین غم شاد گردم
ز زندان فراق آزاد گردم
به سر کبریا در پردهٔ غیب
به وحی انبیاء در حرف لاریب
به نور مخلصان در رو سپندی
به صبر مفلسان در ناامیدی
به ایمان تو اندر جان بد کیش
به پیوند کهن بر پشت درویش
بدان اشکی که شوید نامه را پاک
بدان حسرت که گردد همره خاک
بدان زندان تاریک مغاکی
به بالین فراموشان خاکی
به خون غازیان در قطع پیوند
بسوز مادران مرگ فرزند
به آهی کز سر شوری براید
به خاری کز سر گوری براید
به مهر اندوده دلهای کریمان
به گرد آلوده سرهای یتیمان
بدان غرقه که بر ناید ز آبی
بدان تشنه که باشد در سرابی
به شبهای سیاه تنگ دستان
به دلهای سپید حق پرستان
به بادی کاول اندر تن در آید
بدان دم کآخر از مردم بر آید
به عشق نو در آغاز جوانی
به غمهای کهن در دل نهانی
بدان بی دل که هستی نایدش یاد
بدان دل کو بود با نیستی شاد
بدان سینه که دارد عشق جاوید
به هجرانی که هست از وصل نومید
که برداری غم از پیراهن من
نهی مقصود من در دامن من
گرفتارم به دست نفس خود رای
به رحمت بر گرفتاری ببخشای
بر آور آرزویی را که دارم
کلید آرزو نه در کنارم
اگر چه ماجرا هست از ادب دور
توانی کز تو نتوان داشت مستور
نخستم در لباس آرزو پوش
پس این جرمم بستاری فرو پوش
چو شیرین از سر صدق این دعا کرد
خدا از صدقش آن حاجت روا کرد
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۱۳ - تنقیه کردن مادر، دماغ مجنون را، به داروی تلخ نصیحت، و از در لفظه، و شیرینی زبان، مفرح سودای او ساختن
گویندهٔ حکایت آن چنان کرد
کان خسته چو باد پدر روان کرد
آمد به سرای خویش رنجور
نزدیک به مرگ و از خرد دور
مادر چو بدید حال فرزند
بگسست ز درد بندش از بند
بوسید، چو مادران، سرش را
تر کرد به گریه پیکرش را
گه جامه درید بهر سامانش
گاه از مژه دوخت چاک دامانش
گریان نفسی به سر کشیدش
پس جامهٔ پاره بر کشیدش
شست از نم دیدگان نخستش
از مشک و گلاب باز شستش
وانگاه تنش چو نقش خامه
آراست به جبه و عمامه
زین لابه گری چو باز پرداخت
گرمی به سوی مطبخ خورش تاخت
آورد، ز راه مهربانی
مادر پختی، چنانکه دانی
میراند مگس ز روی خوانش
میداد نواله در دهانش
مجنون، که درونه پر ز غم داشت،
زاندیشه کجا غم شکم داشت
میخورد ز بهر روی مادر
نی لقمه که شعلهای آذر
چون خود به قدر رغبت آن خورد
مادر سر سفره را به هم کرد
در پیش نشست و زار بگریست
گفتا که: به است مرگ ازین زیست
مپسند که در چنین زمانی
سوزد به غمی گسسته جانی
به گر ننهی، اگر توانی
بر من ستمی، بدین گرانی
مردانه قدم بر آری از گل
بندی به خدای خویشتن دل
کاری که به صبر بر گشادند
بار دگرش گره ندادند
ما هم ز پیت، چنانچه دانیم
جهدی بکنیم، تا توانیم!
مجنون، ز درونه پر آذر،
بگریست به درد، پیش مادر
گفت: ای گهر مرا خزینه
پرورده مرا، چون جان به سینه
پند تو که عافیت پسندست
چون داروی تلخ سودمندست
لیکن، چو ببرد، دیوم از هوش
دیوانه به بندگی نهد گوش
یا نقد مرا به دامن آرید
یا دست ز دامنم بدارید!
مادر، چو شناخت سر کارش
کز دست شدست اختیارش
غمخوارهٔ او شد از سر درد
میسوخت به درد و غم همی خورد
روزی که دو سه برگ کار پرداخت
و اسباب عروس یک به یک ساخت
پس گفت به پیرخانه تا زود
پیرانه دود ز بهر مقصود
کان خسته چو باد پدر روان کرد
آمد به سرای خویش رنجور
نزدیک به مرگ و از خرد دور
مادر چو بدید حال فرزند
بگسست ز درد بندش از بند
بوسید، چو مادران، سرش را
تر کرد به گریه پیکرش را
گه جامه درید بهر سامانش
گاه از مژه دوخت چاک دامانش
گریان نفسی به سر کشیدش
پس جامهٔ پاره بر کشیدش
شست از نم دیدگان نخستش
از مشک و گلاب باز شستش
وانگاه تنش چو نقش خامه
آراست به جبه و عمامه
زین لابه گری چو باز پرداخت
گرمی به سوی مطبخ خورش تاخت
آورد، ز راه مهربانی
مادر پختی، چنانکه دانی
میراند مگس ز روی خوانش
میداد نواله در دهانش
مجنون، که درونه پر ز غم داشت،
زاندیشه کجا غم شکم داشت
میخورد ز بهر روی مادر
نی لقمه که شعلهای آذر
چون خود به قدر رغبت آن خورد
مادر سر سفره را به هم کرد
در پیش نشست و زار بگریست
گفتا که: به است مرگ ازین زیست
مپسند که در چنین زمانی
سوزد به غمی گسسته جانی
به گر ننهی، اگر توانی
بر من ستمی، بدین گرانی
مردانه قدم بر آری از گل
بندی به خدای خویشتن دل
کاری که به صبر بر گشادند
بار دگرش گره ندادند
ما هم ز پیت، چنانچه دانیم
جهدی بکنیم، تا توانیم!
مجنون، ز درونه پر آذر،
بگریست به درد، پیش مادر
گفت: ای گهر مرا خزینه
پرورده مرا، چون جان به سینه
پند تو که عافیت پسندست
چون داروی تلخ سودمندست
لیکن، چو ببرد، دیوم از هوش
دیوانه به بندگی نهد گوش
یا نقد مرا به دامن آرید
یا دست ز دامنم بدارید!
مادر، چو شناخت سر کارش
کز دست شدست اختیارش
غمخوارهٔ او شد از سر درد
میسوخت به درد و غم همی خورد
روزی که دو سه برگ کار پرداخت
و اسباب عروس یک به یک ساخت
پس گفت به پیرخانه تا زود
پیرانه دود ز بهر مقصود
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۲۴ - گریستن لیلی در هوای آشنا، و موج درونه را بدین غزل آبدار بر روی آب آوردن
بازم غم عشق در سر افتاد
بنیاد صبوریم بر افتاد
باز این دل خسته درد نو کرد
خود را به وبال من گرو کرد
بازم هوسی گرفت دامن
کز عقل نشان نماند با من
باز این شب تیرهٔ جگر سوز
بر بست بروی من در روز
دودی که ز شوق در بر افتاد
از سینه گذشت و در سر افتاد
گویند که تا کی از در و بام
گه نامه دهی و گاه پیغام
آلوده شدی بهر دهانی
افسانه شدی بهر زبانی
بی درد که فارغست و خندان،
کی داند حال دردمندان؟!
غافل که همیشه بیخبر زیست،
او را چه خبر که بیدلی چیست؟!
با هر که غمی دهم برون من
داند غم من ولی نه چون من
گیرم که بود به پرده جایم
و ز حجرهٔ غم برون نیایم
این خانه شکاف، ناله زار
پوشیده کجا شود به دیوار
اکنون چه کنم حجاب آزرم
کافتاد ز چهره برقع شرم
در مجلس عشق جام خوردن
وانگه غم ننگ و نام خوردن
دست من و آستین یارم
گر خلق کنند سنگسارم
کاغذ چو شود نشانهٔ تیر
جز خوردن زخم چیست تدبیر
دف هر طرفی که رو بتابد
از لطمه کجا خلاص یابد؟!
عاشق که به زیر تیغ شد خم
از زخم زبان کجا خورد غم؟!
زین پس من و یار مهربانم
گر تیغ کشند و گر زبانم
گر کشته شوم به تیغ پولاد
باری برهم زدست بیداد
مرغی که بماند از پریدن
راحت بودش گلو بریدن
ای دوست که بی منی و با من
آتش زده یا تویی و یا من
گر تو دل شاخ شاخ داری
باری قدمی فراخ داری
با زاغ و زغن چنانکه دانی
شرح غم خویش میتوانی
بیچاره من حصار بسته
در زاویهٔ عدم نشسته
کنجی و غمی به سینه چون کوه
زندانی تنگنای اندوه
گر دم زنم از درونهٔ تنگ
ترسم که خورم ز بام و در سنگ
چشمم به ستاره راز گوید
جانم غم رفته باز گوید
یاد تو چنان برد ز من هوش
کز هستی خود کنم فراموش
ناگاه که از خود آیدم یاد
باشم به هلاک خویشتن شاد
گر کرد زمانه بی وفایی
باری تو مکن که آشنایی
خونابهٔ دیده آب من ریخت
دل هم سر خود گرفت و بگریخت
گفتی که صبور باش و مخروش
این قصه، نمیکند دلم گوش
ای دوست، ز دوست دور بودن،
وانگاه، به دل، صبور بودن؟؟
چون من به هلاک جان سپردم
دور از تو ز دوری تو مردم
هر چند ز بخت خود به جانم
هر جور که بینم از تو دانم
دامن که ز کهنگی بخندد
تهمت به زبان خار بندد
عشقت ز دلم که سر به خون برد
آزار فلک همه برون برد
ما نطع حیات در نوشتیم
تو دیر بزی که ما گذشتیم
بنیاد صبوریم بر افتاد
باز این دل خسته درد نو کرد
خود را به وبال من گرو کرد
بازم هوسی گرفت دامن
کز عقل نشان نماند با من
باز این شب تیرهٔ جگر سوز
بر بست بروی من در روز
دودی که ز شوق در بر افتاد
از سینه گذشت و در سر افتاد
گویند که تا کی از در و بام
گه نامه دهی و گاه پیغام
آلوده شدی بهر دهانی
افسانه شدی بهر زبانی
بی درد که فارغست و خندان،
کی داند حال دردمندان؟!
غافل که همیشه بیخبر زیست،
او را چه خبر که بیدلی چیست؟!
با هر که غمی دهم برون من
داند غم من ولی نه چون من
گیرم که بود به پرده جایم
و ز حجرهٔ غم برون نیایم
این خانه شکاف، ناله زار
پوشیده کجا شود به دیوار
اکنون چه کنم حجاب آزرم
کافتاد ز چهره برقع شرم
در مجلس عشق جام خوردن
وانگه غم ننگ و نام خوردن
دست من و آستین یارم
گر خلق کنند سنگسارم
کاغذ چو شود نشانهٔ تیر
جز خوردن زخم چیست تدبیر
دف هر طرفی که رو بتابد
از لطمه کجا خلاص یابد؟!
عاشق که به زیر تیغ شد خم
از زخم زبان کجا خورد غم؟!
زین پس من و یار مهربانم
گر تیغ کشند و گر زبانم
گر کشته شوم به تیغ پولاد
باری برهم زدست بیداد
مرغی که بماند از پریدن
راحت بودش گلو بریدن
ای دوست که بی منی و با من
آتش زده یا تویی و یا من
گر تو دل شاخ شاخ داری
باری قدمی فراخ داری
با زاغ و زغن چنانکه دانی
شرح غم خویش میتوانی
بیچاره من حصار بسته
در زاویهٔ عدم نشسته
کنجی و غمی به سینه چون کوه
زندانی تنگنای اندوه
گر دم زنم از درونهٔ تنگ
ترسم که خورم ز بام و در سنگ
چشمم به ستاره راز گوید
جانم غم رفته باز گوید
یاد تو چنان برد ز من هوش
کز هستی خود کنم فراموش
ناگاه که از خود آیدم یاد
باشم به هلاک خویشتن شاد
گر کرد زمانه بی وفایی
باری تو مکن که آشنایی
خونابهٔ دیده آب من ریخت
دل هم سر خود گرفت و بگریخت
گفتی که صبور باش و مخروش
این قصه، نمیکند دلم گوش
ای دوست، ز دوست دور بودن،
وانگاه، به دل، صبور بودن؟؟
چون من به هلاک جان سپردم
دور از تو ز دوری تو مردم
هر چند ز بخت خود به جانم
هر جور که بینم از تو دانم
دامن که ز کهنگی بخندد
تهمت به زبان خار بندد
عشقت ز دلم که سر به خون برد
آزار فلک همه برون برد
ما نطع حیات در نوشتیم
تو دیر بزی که ما گذشتیم
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۲۵ - حاضر شدن مجنون غایب، در غیبت لیلی، و به حضور خیال، از خیال به حضور باز آمدن، و سرود حسرت گفتن، و دست بر دست زدن
گوینده چنین فگند بنیاد
کان لحظه کزان غریب ناشاد
معشوق عزیز، روی بنهفت
آن کشته به خواب بی خودی خفت
از زندگیش نبود اساسی
تا از شب تیره رفت پاسی
چون باز آمد رمیده را هوش
افتاد، درونه، باز در جوش
آن سایهٔ آفتاب گشته
رو شسته به خون آب گشته
میکند، به صد شکنجه، جانی
میزد، به هزار غم فغانی
نی مرده نه زنده بود تا روز
چون نم زده مشعلی گهٔ سوز
چون، مرغ سحر، شد ارغنوان ساز
از موذن کو، برآمد آواز
آن خانه فروش کیسه پرداز
آمد قدری به خویشتن باز
افتان خیزان ز جای برخاست
بگشاد دو دیده در چپ و راست
زان زخم که در جگر رسیدش
خون از ره دیده میدویدش
لختی چو ز بیدلی فغان کرد
آهنگ نشید عاشقان کرد
از ناوک سینه سنگ میسفت
وین زمزمهٔ فراق میگفت:
کان لحظه کزان غریب ناشاد
معشوق عزیز، روی بنهفت
آن کشته به خواب بی خودی خفت
از زندگیش نبود اساسی
تا از شب تیره رفت پاسی
چون باز آمد رمیده را هوش
افتاد، درونه، باز در جوش
آن سایهٔ آفتاب گشته
رو شسته به خون آب گشته
میکند، به صد شکنجه، جانی
میزد، به هزار غم فغانی
نی مرده نه زنده بود تا روز
چون نم زده مشعلی گهٔ سوز
چون، مرغ سحر، شد ارغنوان ساز
از موذن کو، برآمد آواز
آن خانه فروش کیسه پرداز
آمد قدری به خویشتن باز
افتان خیزان ز جای برخاست
بگشاد دو دیده در چپ و راست
زان زخم که در جگر رسیدش
خون از ره دیده میدویدش
لختی چو ز بیدلی فغان کرد
آهنگ نشید عاشقان کرد
از ناوک سینه سنگ میسفت
وین زمزمهٔ فراق میگفت:
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۲۷ - خرامش کردن سرو لیلی، با سرو قدان همسایه، سوی بوستان، و شناختن آزادهای آن نو بران را، و زبان سوسنی کشیدن، و غزلی جگر دوز، از یک اندازهای مجنون، به آواز نرم روان کردن، و بر دل لیلی زدن، و کاری آمدن، و باز جست کردن لیلی طیرگی بلبل خار نشین خود را، و آزمودن آن راوی تعطش لیلی را، سوی خونابهٔ مجنون و مرگ مجنون، به قبلهٔ کرم کردن، و سوخته شدن لیلی، و به گرمی در خانه باز آمدن، و به تب اجل گرفتار شدن
گویندهٔ این حدیث زیبا
زین گونه نگاشت روی دیبا:
کان زهرهٔ شب نشین بیخواب
چون در غم دوست ماند بیتاب
چون غم زدگان به درد میبود
با ناله و آه سرد میبود
هر گریه که کرد موج خون ریخت
هر دم که زد آتشی برون ریخت
با سایه ، غم دراز میگفت
در پیش خیال راز میگفت
هر چوب ز حجرهای دردش
زر چوبه شده زرنگ زردش
بی وسمه، کمان ابروانش
بی سرمه، دو نرگس روانش
خالی شده از جلا جمالش
معزول شده ز جلوه خالش
گشته خم طرهٔ چو شمشاد
از زخم زبان شانه آزاد
بی خویش ز گفت و گوی خویشان
وز طعنه چو زلف خود پریشان
غم، گر چه بگفت دردناکست
در سینه گره زنی هلاکست
دل دوختن غم ار چه خونست
لب دوختن آفت درونست
گردد چو تنور بسته سرگرم
پولاد درشت را کند نرم
دشنه، به جگر فرو توان خورد
سختست، فرود خوردن درد
مرده است که بی خروش باشد
نشتر خورد و خموش باشد
آن خم، که درون بود زلالش
بیرون گذرد نم از سفالش
آن کبک قفس چو آمدی تنگ
کردی به طواف وادی آهنگ
بر پشت جمازهٔ سبک خیز
از حجرهٔ غم برون شدی تیز
با چند پریوش بهشتی
راندی به سراب دشت کشتی
گفتی غمی از شکسته حالی
کردی به سخن درونه خالی
با سبزه ز دوست راز گفتی
با سرو غم دراز گفتی
شب چون سوی خانه باز گشتی
بازش غم دل دراز گشتی
چون شمع ز غم فسرده میبود
شب سوخته روز مرده میبود
روزی ز غم اندرون زبونی
تنگ آمد از انده درونی
از کنج سرای آتش اندود
سرگشته برون شتافت چون دود
خوبان که بدید هم نشینش
گشتند به همرهی قرینش
گه، بر رخ یاسمین خمیدند
گه، در ته شاخ گل چمیدند
هر سرخ گلی، شکوفه پرورد
لیلی، به میانه چون گل زرد
هر غنچه، گشاده لب به خنده
لیلی، چو بنفشه سر فگنده
هر لاله، به بوی، مشک گشته
لیلی، چو نهال خشک گشته
هر کبک، روان به ناز مایل
لیلی، چو تذرو نیمبسمل
لختی چو دران بساط گل روی
گشتند میان سبزه و جوی
از گرمی آفتاب سوزان
در سایه شدند نیم روزان
در انجمنی که رشک مه بود
یک سایه و آفتاب ده بود
شخصی ز موافقان مجنون
صافی گهری چو در مکنون
از سوز رفیق، سینه پر داغ
میگشت، به جلوه گاه آن باغ
بشناخت که آن بتان کدامند
هر یک به چه نسبت و چه نامند
در حلقهٔشان نمود میلی
شد در پی آزمون لیلی
کان باده که کرد قیس را مست
در لیلی، ازان سرایتی هست؟
در گلشن آن بهار خندان
برداشت نوای دردمندان
سوزان غزلی ز قیس دلکش
میگفت چو شملهای آتش
زان زمزمهٔ جراحت انگیز
میزد به جگر زبانهٔ تیز
خوبان که نوای او شنیدند
در پردهٔ جامه جان دریدند
زان نغمه شدند دور از آرام
چون آهوی هند و اشتر شام
معشوقه چو نام یار بشنید
وان نالهٔ جان گذار بشنید
شوریده ز جای خویش برخاست
سترادبش، ز پیش برخاست
در پیش غزل سرای، شد زود،
رخساره به پشت پای او سوز
گفت از سر گریه کای نکو خوی
بیگانه نمای آشنا روی
دانم که بدین دم نژندی
داری اثری ز دردمندی
زین نو غزلی که کردی آغاز
نو گشت مرا غم کهن باز
زان غم زده کاین ترانه رانی،
ما را خبری ده، ار توانی
کز دست دل ستم رسیده،
چونست میان آب دیده؟
منزل به کدام غار دارد؟
بستر ز کدام خار دارد؟
با کیست زر و ز تیره رازش؟
چون میگذرد شب درازش؟
دارد به دگر خیال میلی،
یا هم به خیال روی لیلی؟
بشنید چو آن سخن خردمند
بگشاد به آزمون دمی چند
گفت: ای ز وفا سرشته جانت
قاصر ز حدیث دل زبانت
آن یار که بهر اوست این گفت
دل ز اندهٔ او بباید رفت
کز تو شده بود دور و مهجور
دور از تو ز خویش نیز شد دور
دل را به تو داده بود، آزاد
جان نیز به بیدلی ترا داد!
تازیست، نظر به سوی تو داشت
چون مرد، هم آرزوی تو داشت
زان ره که گذشت، بی جمالت
همره نشدش، مگر خیالت
چون با تونبود دوش با دوش
با خاک سیاه شد هم آغوش
آن را که برامد از غمت هوش
هان، تا نکنی ز دل فراموش!
لیلی چو شنید این سخن را
بر خاک فگند سرو بن را
میزد سر و دست پای در خاک
چون مرغ بریده سر بتا پاک
خوبان دگر که حال دیدند
از هر طرفی فرا دویدند
شوریده ز جاش بر گرفتند
فریاد و نفیر در گرفتند
بی خویشتنش به خانه بردند
زان گونه، به مادرش سپردند
شد پیرزن جگر دریده
زان تیره نفس، نفس بریده
افتاد برو چو خس برآبی
یا بر سر آتشی کبابی
بتوان ز جگر برید پیوند
دیدن نتوان خراش فرزند
زین گونه نگاشت روی دیبا:
کان زهرهٔ شب نشین بیخواب
چون در غم دوست ماند بیتاب
چون غم زدگان به درد میبود
با ناله و آه سرد میبود
هر گریه که کرد موج خون ریخت
هر دم که زد آتشی برون ریخت
با سایه ، غم دراز میگفت
در پیش خیال راز میگفت
هر چوب ز حجرهای دردش
زر چوبه شده زرنگ زردش
بی وسمه، کمان ابروانش
بی سرمه، دو نرگس روانش
خالی شده از جلا جمالش
معزول شده ز جلوه خالش
گشته خم طرهٔ چو شمشاد
از زخم زبان شانه آزاد
بی خویش ز گفت و گوی خویشان
وز طعنه چو زلف خود پریشان
غم، گر چه بگفت دردناکست
در سینه گره زنی هلاکست
دل دوختن غم ار چه خونست
لب دوختن آفت درونست
گردد چو تنور بسته سرگرم
پولاد درشت را کند نرم
دشنه، به جگر فرو توان خورد
سختست، فرود خوردن درد
مرده است که بی خروش باشد
نشتر خورد و خموش باشد
آن خم، که درون بود زلالش
بیرون گذرد نم از سفالش
آن کبک قفس چو آمدی تنگ
کردی به طواف وادی آهنگ
بر پشت جمازهٔ سبک خیز
از حجرهٔ غم برون شدی تیز
با چند پریوش بهشتی
راندی به سراب دشت کشتی
گفتی غمی از شکسته حالی
کردی به سخن درونه خالی
با سبزه ز دوست راز گفتی
با سرو غم دراز گفتی
شب چون سوی خانه باز گشتی
بازش غم دل دراز گشتی
چون شمع ز غم فسرده میبود
شب سوخته روز مرده میبود
روزی ز غم اندرون زبونی
تنگ آمد از انده درونی
از کنج سرای آتش اندود
سرگشته برون شتافت چون دود
خوبان که بدید هم نشینش
گشتند به همرهی قرینش
گه، بر رخ یاسمین خمیدند
گه، در ته شاخ گل چمیدند
هر سرخ گلی، شکوفه پرورد
لیلی، به میانه چون گل زرد
هر غنچه، گشاده لب به خنده
لیلی، چو بنفشه سر فگنده
هر لاله، به بوی، مشک گشته
لیلی، چو نهال خشک گشته
هر کبک، روان به ناز مایل
لیلی، چو تذرو نیمبسمل
لختی چو دران بساط گل روی
گشتند میان سبزه و جوی
از گرمی آفتاب سوزان
در سایه شدند نیم روزان
در انجمنی که رشک مه بود
یک سایه و آفتاب ده بود
شخصی ز موافقان مجنون
صافی گهری چو در مکنون
از سوز رفیق، سینه پر داغ
میگشت، به جلوه گاه آن باغ
بشناخت که آن بتان کدامند
هر یک به چه نسبت و چه نامند
در حلقهٔشان نمود میلی
شد در پی آزمون لیلی
کان باده که کرد قیس را مست
در لیلی، ازان سرایتی هست؟
در گلشن آن بهار خندان
برداشت نوای دردمندان
سوزان غزلی ز قیس دلکش
میگفت چو شملهای آتش
زان زمزمهٔ جراحت انگیز
میزد به جگر زبانهٔ تیز
خوبان که نوای او شنیدند
در پردهٔ جامه جان دریدند
زان نغمه شدند دور از آرام
چون آهوی هند و اشتر شام
معشوقه چو نام یار بشنید
وان نالهٔ جان گذار بشنید
شوریده ز جای خویش برخاست
سترادبش، ز پیش برخاست
در پیش غزل سرای، شد زود،
رخساره به پشت پای او سوز
گفت از سر گریه کای نکو خوی
بیگانه نمای آشنا روی
دانم که بدین دم نژندی
داری اثری ز دردمندی
زین نو غزلی که کردی آغاز
نو گشت مرا غم کهن باز
زان غم زده کاین ترانه رانی،
ما را خبری ده، ار توانی
کز دست دل ستم رسیده،
چونست میان آب دیده؟
منزل به کدام غار دارد؟
بستر ز کدام خار دارد؟
با کیست زر و ز تیره رازش؟
چون میگذرد شب درازش؟
دارد به دگر خیال میلی،
یا هم به خیال روی لیلی؟
بشنید چو آن سخن خردمند
بگشاد به آزمون دمی چند
گفت: ای ز وفا سرشته جانت
قاصر ز حدیث دل زبانت
آن یار که بهر اوست این گفت
دل ز اندهٔ او بباید رفت
کز تو شده بود دور و مهجور
دور از تو ز خویش نیز شد دور
دل را به تو داده بود، آزاد
جان نیز به بیدلی ترا داد!
تازیست، نظر به سوی تو داشت
چون مرد، هم آرزوی تو داشت
زان ره که گذشت، بی جمالت
همره نشدش، مگر خیالت
چون با تونبود دوش با دوش
با خاک سیاه شد هم آغوش
آن را که برامد از غمت هوش
هان، تا نکنی ز دل فراموش!
لیلی چو شنید این سخن را
بر خاک فگند سرو بن را
میزد سر و دست پای در خاک
چون مرغ بریده سر بتا پاک
خوبان دگر که حال دیدند
از هر طرفی فرا دویدند
شوریده ز جاش بر گرفتند
فریاد و نفیر در گرفتند
بی خویشتنش به خانه بردند
زان گونه، به مادرش سپردند
شد پیرزن جگر دریده
زان تیره نفس، نفس بریده
افتاد برو چو خس برآبی
یا بر سر آتشی کبابی
بتوان ز جگر برید پیوند
دیدن نتوان خراش فرزند
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۲۸ - صفت برگ ریز، و دوا دو باد خزان، واز آسیب صدمات حوادث، سر نهادن سرو لیلی در خاک، و بی بالش ماندن
آمد چو خزان به غارت باغ
بنشست به جای بلبلان زاغ
هر غنچه که جلوهکرد گستاخ
در ریختن آمد از سر شاخ
ریزان گل و لاله، شست در شست
مالنده چنار، دست در دست
گیسوی بنفشه خاک بوسان
چون زلف خمیدهٔ عروسان
ناگه به چنین شکوفه ریزی
افتاد گلی به رستخیزی
لیلی، که بهار عالمی بود
زو چشمهٔ زندگی نمی بود
آتش زده گشت نوبهارش
وز آب برفت چشمه سارش
آن ریش کهن که در جگر داشت
جان برد، که سوی جان گذر داشت
آن دل که شدش به عشق پامال
جان نیز روان شدش به دنبال
آمیخت به سرو نوجوانش
بیماری چشم ناتوانش
شعله ز تنش چنان برآمد
کش دود ز استخوان برامد
پهلو به کنار بستر آورد
سر پوش اجل به سر در آورد
گشتش تن گوهرین سفالین
وز بستر رنج، ساخت بالین
گشتش خوی تب روان به تعجیل
هم وسمه زر و بشست و هم نیل
گیسو ز شکنج ناز ماندش
نرگس ز کرشمه بازماندش
شد تیره جمال صبح تابش
وافتاد به زردی آفتابش
تب لرزه بسوخت روی چون باغ
تب خاله نهاد بر لبش داغ
هم رنج تن و هم اندهٔ یار
یک جان بدو زخم گه گرفتار
در تلوسهٔ چنان جگر سوز
میدید عقوبتی دو سه روز
چون شد گهٔ آنکه مرغ دمساز
از بند قفس، شود به پرواز
زان نکته که زد به جانش آذر
بگشاد جریده پیش مادر
کای درد من اندهٔ نهانت
واندیشهٔ من خراش جانت
زین غم که برای من کشیدی،
آزرده شدی و رنج دیدی
ناچار، چو خونم از تن تست
بار دل من به گردن تست
رنجی که نهند بر نهادم
لابد تو کشی، که از تو زادم
تیمار مرا که پی فشردی
زحمت ز قیاس بیش بردی
وقتست کنون که خیزم از پیش
زایل کنم از تو زحمت خویش
عذرت به کدام رای خواهم؟
مزدت مگر از خدای خواهم
چشمت پس ازین نمیمبیناد
بعد از غم من غمی مبیناد
بردار ز بستر هلاکم
وز آب دو دیده شوی پاکم
خون ریز به روی مشک بویم
تا غازهٔ تر بود به رویم
گل زن به جبین ز روی خویشم
کافور فشان و موی خویشم
چون از پی مرقدم، نهانی
پوشی به لباس آن جهانی
از دامن چاک یار دلسوز
یک پاره بیار و بر کفن دوز
تا با خود از ان مصاحب پاک
پیوند وفا برم ته خاک
چون نوبت آن شود که از تخت
لیلی به جنازه برنهد رخت
کم کن قدری رقیب ما را
و آواز ده آن غریب ما را
کاید چو شهان درین عروسی
لب ساز کند به فرق بوسی
در جلوهٔ من کند نظاره
وز سینه براورد حراره
از رخ به زمین شود زر افشان
وز گریهٔ تلخ شکر افشان
رنگین کند از جگر قبا را
خونین کند از نفس هوا را
مطرب شود از ترانهٔ سوز
قاری شود از نفیر دل دوز
در گریه، روان کند درودی
وز ناله، برآورد سرودی
او نغمهٔ غم زند به نامم
من رقصکنان برون خرامم
آید قدری چو مهربانان
تا حجرهٔ خوابگاه جانان
وانگه به وفا، چنانکه داند
هم خوابه شود اگر تواند
در زندگی، ار نبود کاری
در خاک، بهم بویم، باری
گو آنچه که گفتی، از یقین است،
بشتاب، که وقت آن همین است
اینک رخ اگر جمال خواهی
وینک من اگر وصال خواهی
شوری، زد و کالبد برانگیز
تن با تن و جان به جان، برآمیز
رنج دو جراحت اندکی کن
خون دو شهید را یکی کن
گر چز دم سرد مردم ای دوست
خون سرد نشد هنوز در پوست
با گرمی خونم آر در بر
پیوند، به خون گرم بهتر
ور دل نشود که بر من آیی
چون جان، به دریچهٔ تن آیی
گیری کم دوست چون گرانان
جان، دوسترت بود ز جانان
از مردمی تو بر نگردم
زان روی که بی وفاست مردم
هر کس پی زندگان گزیند
کس روی گذشتگان نبیند
با آن که کنند ناله و شور
نتوان پس مرده رفت در گور
باین همه، به منزل خویش
خالی نکنم ز تو، گل خویش
چون خاک شود، وجود پاکم
بر باد دهد، زمانه خاکم
با باد صبا غبار گردم
پیراهن کوی یار گردم
گویند که گرد باد در دشت
جا نیست ز تن رمیده در گشت
من نیز به جان دهم گشادی
گردم به سرت چو گرد بادی
لیکن تو نه آن کسی که بی دوست
هم خانهٔ جان شوی، به یک پوست
عمریست که جان تو به غم بود
در جستن همرهٔ عدم بود
بشتاب که سوی آن خرابی
همراه دگر، چو من، نیابی
همره چه بود که جان چون نوش
هم خوابه و همدم و هم آغوش
این راه دراز گاه و بیگاه
ز افسانهٔ غم کنیم کوتاه
چندان ز تو انتظار بردم
کاندر ره انتظار مردم
و امروز که گشت جان سبک پای
من مرده و انتظار برجای
دوری منمای بیش از اینم
کاز کتم عدم، رهٔ تو بینم
منشین که بساط در نوشتم
تو زود بیا که من گذشتم!
گفت این سخن و ز حال در گشت
وز حالت خویش بیخبر گشت
جانش که میان موج خون رفت
مجنون گویان زتن برون رفت!
بنشست به جای بلبلان زاغ
هر غنچه که جلوهکرد گستاخ
در ریختن آمد از سر شاخ
ریزان گل و لاله، شست در شست
مالنده چنار، دست در دست
گیسوی بنفشه خاک بوسان
چون زلف خمیدهٔ عروسان
ناگه به چنین شکوفه ریزی
افتاد گلی به رستخیزی
لیلی، که بهار عالمی بود
زو چشمهٔ زندگی نمی بود
آتش زده گشت نوبهارش
وز آب برفت چشمه سارش
آن ریش کهن که در جگر داشت
جان برد، که سوی جان گذر داشت
آن دل که شدش به عشق پامال
جان نیز روان شدش به دنبال
آمیخت به سرو نوجوانش
بیماری چشم ناتوانش
شعله ز تنش چنان برآمد
کش دود ز استخوان برامد
پهلو به کنار بستر آورد
سر پوش اجل به سر در آورد
گشتش تن گوهرین سفالین
وز بستر رنج، ساخت بالین
گشتش خوی تب روان به تعجیل
هم وسمه زر و بشست و هم نیل
گیسو ز شکنج ناز ماندش
نرگس ز کرشمه بازماندش
شد تیره جمال صبح تابش
وافتاد به زردی آفتابش
تب لرزه بسوخت روی چون باغ
تب خاله نهاد بر لبش داغ
هم رنج تن و هم اندهٔ یار
یک جان بدو زخم گه گرفتار
در تلوسهٔ چنان جگر سوز
میدید عقوبتی دو سه روز
چون شد گهٔ آنکه مرغ دمساز
از بند قفس، شود به پرواز
زان نکته که زد به جانش آذر
بگشاد جریده پیش مادر
کای درد من اندهٔ نهانت
واندیشهٔ من خراش جانت
زین غم که برای من کشیدی،
آزرده شدی و رنج دیدی
ناچار، چو خونم از تن تست
بار دل من به گردن تست
رنجی که نهند بر نهادم
لابد تو کشی، که از تو زادم
تیمار مرا که پی فشردی
زحمت ز قیاس بیش بردی
وقتست کنون که خیزم از پیش
زایل کنم از تو زحمت خویش
عذرت به کدام رای خواهم؟
مزدت مگر از خدای خواهم
چشمت پس ازین نمیمبیناد
بعد از غم من غمی مبیناد
بردار ز بستر هلاکم
وز آب دو دیده شوی پاکم
خون ریز به روی مشک بویم
تا غازهٔ تر بود به رویم
گل زن به جبین ز روی خویشم
کافور فشان و موی خویشم
چون از پی مرقدم، نهانی
پوشی به لباس آن جهانی
از دامن چاک یار دلسوز
یک پاره بیار و بر کفن دوز
تا با خود از ان مصاحب پاک
پیوند وفا برم ته خاک
چون نوبت آن شود که از تخت
لیلی به جنازه برنهد رخت
کم کن قدری رقیب ما را
و آواز ده آن غریب ما را
کاید چو شهان درین عروسی
لب ساز کند به فرق بوسی
در جلوهٔ من کند نظاره
وز سینه براورد حراره
از رخ به زمین شود زر افشان
وز گریهٔ تلخ شکر افشان
رنگین کند از جگر قبا را
خونین کند از نفس هوا را
مطرب شود از ترانهٔ سوز
قاری شود از نفیر دل دوز
در گریه، روان کند درودی
وز ناله، برآورد سرودی
او نغمهٔ غم زند به نامم
من رقصکنان برون خرامم
آید قدری چو مهربانان
تا حجرهٔ خوابگاه جانان
وانگه به وفا، چنانکه داند
هم خوابه شود اگر تواند
در زندگی، ار نبود کاری
در خاک، بهم بویم، باری
گو آنچه که گفتی، از یقین است،
بشتاب، که وقت آن همین است
اینک رخ اگر جمال خواهی
وینک من اگر وصال خواهی
شوری، زد و کالبد برانگیز
تن با تن و جان به جان، برآمیز
رنج دو جراحت اندکی کن
خون دو شهید را یکی کن
گر چز دم سرد مردم ای دوست
خون سرد نشد هنوز در پوست
با گرمی خونم آر در بر
پیوند، به خون گرم بهتر
ور دل نشود که بر من آیی
چون جان، به دریچهٔ تن آیی
گیری کم دوست چون گرانان
جان، دوسترت بود ز جانان
از مردمی تو بر نگردم
زان روی که بی وفاست مردم
هر کس پی زندگان گزیند
کس روی گذشتگان نبیند
با آن که کنند ناله و شور
نتوان پس مرده رفت در گور
باین همه، به منزل خویش
خالی نکنم ز تو، گل خویش
چون خاک شود، وجود پاکم
بر باد دهد، زمانه خاکم
با باد صبا غبار گردم
پیراهن کوی یار گردم
گویند که گرد باد در دشت
جا نیست ز تن رمیده در گشت
من نیز به جان دهم گشادی
گردم به سرت چو گرد بادی
لیکن تو نه آن کسی که بی دوست
هم خانهٔ جان شوی، به یک پوست
عمریست که جان تو به غم بود
در جستن همرهٔ عدم بود
بشتاب که سوی آن خرابی
همراه دگر، چو من، نیابی
همره چه بود که جان چون نوش
هم خوابه و همدم و هم آغوش
این راه دراز گاه و بیگاه
ز افسانهٔ غم کنیم کوتاه
چندان ز تو انتظار بردم
کاندر ره انتظار مردم
و امروز که گشت جان سبک پای
من مرده و انتظار برجای
دوری منمای بیش از اینم
کاز کتم عدم، رهٔ تو بینم
منشین که بساط در نوشتم
تو زود بیا که من گذشتم!
گفت این سخن و ز حال در گشت
وز حالت خویش بیخبر گشت
جانش که میان موج خون رفت
مجنون گویان زتن برون رفت!
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۳۰ - این مویهای بیجان، به گیسوی منور مادر مغفورهٔ خویش، که تاب الشیب نوری داشت، راست افتاد، و بدین نالهای سوزان، نفس حسن را خاکستر کرده شد و گوهر پاک برادر حسام الدین را، که در میان خاک، خورد مور چه گشت، روشن گردانیده آمد، تعمده الله به غفرانه
ماتم کده شد جهان نهان نیست
ماتم زده کیست کاز جهان نیست
زان جمله یکی منم درین سوز
از روزی خویشتن بدین روز
کامسال، دو نور از اخترم رفت
هم مادر و هم برادرم رفت
یک هفته، ز بخت تفتهٔ من
گم شد دو مهٔ دو هفتهٔ من
هجرم، ز دو سو، کشید کینه
دهرم، بدو دهره، خست سینه
چون مادر من، کجایی آخر؟
روی از چه نمینمایی آخر؟
خندان ز دل زمین برون آی
بر گریهٔ زار من به بخشای
راندی به بهشت کشتی خویش
رو تافتی از بهشتی خویش
زان بی ادبی که بیش کردم
اینک ز فراق زخم خوردم
تا خانه بود ز دولت آباد
قدرش نشناسد، آدمیزاد
نام تو پناه که لب تو در سخن بود
پند تو صلاح کار من بود
امروز همم، به مهر و پیوند
خاموشی تو، همی دهد پند
لیکن سخن تو، گر بود هوش،
از هوش توان شنید، نه ز گوش
دانم که تو در بهشت جاوید
رخشنده تری ز ماه و خورشید
چونست بر تو همسر من
فرزند تو و برادر من
«قتلغ» که مرا ز حق تبارک
بودست چو نام خود «مبارک»
در معرکه، اژدها نظیری
در مستی باده، شیر گیری
آیین غزا تمام کرده
دولت، لقبش حسام کرده
در حمله، درست چون پدر شیر
نی همچو من شکسته شمشیر
روح تو، که با دور از آذر
باشد چو رفیق روح مادر
شاید که باتفاق فرخ
آرید به رحمت خدا رخ
گوئید بهر سکون و سیری
ایمان مرا دعای خیری
تا چون به سوی شما کنیم راه
مؤمن چو شما روم الی الله
یارب که به رحمت گنه شوی
از گرد گنه، بشویشان روی
آمرزش خویش یارشان کن
بخشایش خود نثارشان کن
ماتم زده کیست کاز جهان نیست
زان جمله یکی منم درین سوز
از روزی خویشتن بدین روز
کامسال، دو نور از اخترم رفت
هم مادر و هم برادرم رفت
یک هفته، ز بخت تفتهٔ من
گم شد دو مهٔ دو هفتهٔ من
هجرم، ز دو سو، کشید کینه
دهرم، بدو دهره، خست سینه
چون مادر من، کجایی آخر؟
روی از چه نمینمایی آخر؟
خندان ز دل زمین برون آی
بر گریهٔ زار من به بخشای
راندی به بهشت کشتی خویش
رو تافتی از بهشتی خویش
زان بی ادبی که بیش کردم
اینک ز فراق زخم خوردم
تا خانه بود ز دولت آباد
قدرش نشناسد، آدمیزاد
نام تو پناه که لب تو در سخن بود
پند تو صلاح کار من بود
امروز همم، به مهر و پیوند
خاموشی تو، همی دهد پند
لیکن سخن تو، گر بود هوش،
از هوش توان شنید، نه ز گوش
دانم که تو در بهشت جاوید
رخشنده تری ز ماه و خورشید
چونست بر تو همسر من
فرزند تو و برادر من
«قتلغ» که مرا ز حق تبارک
بودست چو نام خود «مبارک»
در معرکه، اژدها نظیری
در مستی باده، شیر گیری
آیین غزا تمام کرده
دولت، لقبش حسام کرده
در حمله، درست چون پدر شیر
نی همچو من شکسته شمشیر
روح تو، که با دور از آذر
باشد چو رفیق روح مادر
شاید که باتفاق فرخ
آرید به رحمت خدا رخ
گوئید بهر سکون و سیری
ایمان مرا دعای خیری
تا چون به سوی شما کنیم راه
مؤمن چو شما روم الی الله
یارب که به رحمت گنه شوی
از گرد گنه، بشویشان روی
آمرزش خویش یارشان کن
بخشایش خود نثارشان کن
امیرخسرو دهلوی : آیینه سکندری
بخش ۱ - ساقی نامه
سرم خاک مستان فرخنده پی
که شویند نقش خرد را به می
فروشم چو من مست باشم خراب
جهان خرد را به جام شراب
چو فتنه است فرهنگ فرزانگی
خوشا وقت مستی و دیوانگی
هر آبی کز اندازه بیرون خوری
نیاری که یک شربه افزون خوری
وگر شربت زندگانی بود
هم از خوردن پر گرانی بود
بجز می که بر بوی بیهوشیش
نی سیر چندان که مینوشیش
بیا ساقی اندر قدح پی به پی
به عاشق نوازی فرو ریز می
می کوبه عشق آشنایی دهد
ز تشویش خویشم رهایی دهد
بیا مطرب آن پردههای حکیم
کزو گشت پوسیده عقل سلیم
نوازش چنان کن که جان نژند
شود رسته زین عقل ناسودمند
بیا ساقیا درده آن خون خام
که شد قرة العین مستانش نام
چنان گوش من پر کن از بانگ نوش
که بیرون رود پند دانا ز گوش
بیا مطرب آن جرهٔ طفل وش
چو طفلان به بر گیر و بنواز خوش
نوایی که تعلیم کرد از نخست
بزن چوب تا بازگوید درست
بیا ساقی آن جام شادی فزای
که بنیاد غم را در آرد ز پای
به من ده که راحت به جانم دهد
ز خونابهٔ دهر امانم دهد
بیا مطرب آن بربط خوش نوا
که بی مغزیش مغز را شد دوا
بزن تا که برباید از مغز هوش
به دل جان نو ریزد از راه گوش
بیا ساقی آن بادهٔ تلخ فام
که شیرینی عیش ریزد به کام
بده تا به شیرینی آرم به کار
که تلخی بسی دیدم از روزگار
بیا مطربا برکش آواز تر
دماغ مرا تر کن از ساز تر
روان کن که خشک است رود رباب
از آن دست چون ابر باران آب
بیا ساقی آن شربت خوش گوار
کزو بزم گردد چو خرم بهار
بده تا چو در تن درآرد توان
گل زرد من زو شود ارغوان
بیا مطرب اسباب می کن تمام
بدان ارغنون ساز طنبور نام
که گر چون عروسانش در بر نهی
می پر دهد از کدوی تهی
بیا ساقی آن بادهٔ چون عقیق
که هم کوثرش نام شد هم رحیق
فرو ریز تا چون بکشتی شود
خراباتی از وی بهشتی شود
بیا مطرب آن چاشنی بخش روح
که هم صبح ازو خوش شود هم صبوح
فرو گوی و مجلس پر آوازه کن
دل و جان می خوارگان تازه کن
به جام طرب زنده کن جان پاک
که محتاج جرعه است مرده به خاک
بیا ساقی آن گنج دان نشاط
که اندیشه را درنوردد بساط
بده تا نشاط سخن نو کنیم
و زو مجلس آرای خسرو کنیم
بیا مطربا ساز کن چنگ را
به نالش درآر آن پر آهنگ را
زهی گیر کز ذوق آواز وی
حریفان نگردند محتاج می
بیا ساقی آن بادهٔ خوش گوار
که تا اندوه و غم نهم بر کنار
بیا ساقیا ارمغانی شراب
که محراب زرتشتیان شد ز باب
بده تا به مستی کنم خواب خوش
کشم آتش غم بدان آب خوش
بیا مطرب آن چفته کز یک فغان
کند زاهدان را به کوی مغان
چنان زن که آتش زند سینه را
ز سر نو کند داغ دیرینه را
بیا ساقی آن سلسبیل حیات
که شوید همه تیرگیها ز ذات
بده تا چو منزل به خاکم کشد
ز آلایش خاک پاکم کشد
بیا مطرب آن علم باریک را
که روشن کند جان تاریک را
فرو گوی زانگونه سوزان و تر
که دستار عالم رباید زسر
بیا ساقی آن کیمیای وجود
که بی همتان را در آرد به جود
به من ده که تا شادمانی کنم
ز گنج سخن درفشانی کنم
بیا مطربا مو به مو باز جوی
ز موی کمانچه نوایی چو موی
که تا چون به مستان رسد ساز او
گوارا شود می ز آواز او
بیا ساقی آن جام دریا درون
کزو گوهر مردم آید برون
بده تا نشاطی برون آردم
برو سنگ و گوهر برون آردم
بیا مطرب آن مایهٔ دل خوشی
که صوفی کند زو ملامت کشی
بگو تا دمی خرقه بازی کنم
به می دلق خود را نمازی کنم
بیا ساقی آن بادهٔ بیخمار
فرو شوی زین جان خاکی غبار
که چون گم شود جان غمناک من
نریزد کسی جرعه بر خاک من
بیا مطرب آواز بر کش بلند
برون بر غم از سینههای نژند
ز سر نو کن آیین عشاق را
به غلغل در آرا این کهن طاق را
بیا ساقی آن ساغر گرم خیز
یکی جرعه بر خاک خسرو بریز
بیا ساقی آن می که کام من است
به من ده که در خورد جام من است
مرا با حریفان من نوش باد
حریفان بد را فراموش باد
بیا مطربا ساز کن پرده را
بسوز این دل عشق پرورده را
رسید از بتان جان خسرو به کام
به یک زخمه کن کار او را تمام
که شویند نقش خرد را به می
فروشم چو من مست باشم خراب
جهان خرد را به جام شراب
چو فتنه است فرهنگ فرزانگی
خوشا وقت مستی و دیوانگی
هر آبی کز اندازه بیرون خوری
نیاری که یک شربه افزون خوری
وگر شربت زندگانی بود
هم از خوردن پر گرانی بود
بجز می که بر بوی بیهوشیش
نی سیر چندان که مینوشیش
بیا ساقی اندر قدح پی به پی
به عاشق نوازی فرو ریز می
می کوبه عشق آشنایی دهد
ز تشویش خویشم رهایی دهد
بیا مطرب آن پردههای حکیم
کزو گشت پوسیده عقل سلیم
نوازش چنان کن که جان نژند
شود رسته زین عقل ناسودمند
بیا ساقیا درده آن خون خام
که شد قرة العین مستانش نام
چنان گوش من پر کن از بانگ نوش
که بیرون رود پند دانا ز گوش
بیا مطرب آن جرهٔ طفل وش
چو طفلان به بر گیر و بنواز خوش
نوایی که تعلیم کرد از نخست
بزن چوب تا بازگوید درست
بیا ساقی آن جام شادی فزای
که بنیاد غم را در آرد ز پای
به من ده که راحت به جانم دهد
ز خونابهٔ دهر امانم دهد
بیا مطرب آن بربط خوش نوا
که بی مغزیش مغز را شد دوا
بزن تا که برباید از مغز هوش
به دل جان نو ریزد از راه گوش
بیا ساقی آن بادهٔ تلخ فام
که شیرینی عیش ریزد به کام
بده تا به شیرینی آرم به کار
که تلخی بسی دیدم از روزگار
بیا مطربا برکش آواز تر
دماغ مرا تر کن از ساز تر
روان کن که خشک است رود رباب
از آن دست چون ابر باران آب
بیا ساقی آن شربت خوش گوار
کزو بزم گردد چو خرم بهار
بده تا چو در تن درآرد توان
گل زرد من زو شود ارغوان
بیا مطرب اسباب می کن تمام
بدان ارغنون ساز طنبور نام
که گر چون عروسانش در بر نهی
می پر دهد از کدوی تهی
بیا ساقی آن بادهٔ چون عقیق
که هم کوثرش نام شد هم رحیق
فرو ریز تا چون بکشتی شود
خراباتی از وی بهشتی شود
بیا مطرب آن چاشنی بخش روح
که هم صبح ازو خوش شود هم صبوح
فرو گوی و مجلس پر آوازه کن
دل و جان می خوارگان تازه کن
به جام طرب زنده کن جان پاک
که محتاج جرعه است مرده به خاک
بیا ساقی آن گنج دان نشاط
که اندیشه را درنوردد بساط
بده تا نشاط سخن نو کنیم
و زو مجلس آرای خسرو کنیم
بیا مطربا ساز کن چنگ را
به نالش درآر آن پر آهنگ را
زهی گیر کز ذوق آواز وی
حریفان نگردند محتاج می
بیا ساقی آن بادهٔ خوش گوار
که تا اندوه و غم نهم بر کنار
بیا ساقیا ارمغانی شراب
که محراب زرتشتیان شد ز باب
بده تا به مستی کنم خواب خوش
کشم آتش غم بدان آب خوش
بیا مطرب آن چفته کز یک فغان
کند زاهدان را به کوی مغان
چنان زن که آتش زند سینه را
ز سر نو کند داغ دیرینه را
بیا ساقی آن سلسبیل حیات
که شوید همه تیرگیها ز ذات
بده تا چو منزل به خاکم کشد
ز آلایش خاک پاکم کشد
بیا مطرب آن علم باریک را
که روشن کند جان تاریک را
فرو گوی زانگونه سوزان و تر
که دستار عالم رباید زسر
بیا ساقی آن کیمیای وجود
که بی همتان را در آرد به جود
به من ده که تا شادمانی کنم
ز گنج سخن درفشانی کنم
بیا مطربا مو به مو باز جوی
ز موی کمانچه نوایی چو موی
که تا چون به مستان رسد ساز او
گوارا شود می ز آواز او
بیا ساقی آن جام دریا درون
کزو گوهر مردم آید برون
بده تا نشاطی برون آردم
برو سنگ و گوهر برون آردم
بیا مطرب آن مایهٔ دل خوشی
که صوفی کند زو ملامت کشی
بگو تا دمی خرقه بازی کنم
به می دلق خود را نمازی کنم
بیا ساقی آن بادهٔ بیخمار
فرو شوی زین جان خاکی غبار
که چون گم شود جان غمناک من
نریزد کسی جرعه بر خاک من
بیا مطرب آواز بر کش بلند
برون بر غم از سینههای نژند
ز سر نو کن آیین عشاق را
به غلغل در آرا این کهن طاق را
بیا ساقی آن ساغر گرم خیز
یکی جرعه بر خاک خسرو بریز
بیا ساقی آن می که کام من است
به من ده که در خورد جام من است
مرا با حریفان من نوش باد
حریفان بد را فراموش باد
بیا مطربا ساز کن پرده را
بسوز این دل عشق پرورده را
رسید از بتان جان خسرو به کام
به یک زخمه کن کار او را تمام
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۰
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۲
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳
بشکفت گل در بوستان آن غنچهٔ خندان کجا؟
شد وقت عیش دوستان آن لاله و ریحان کجا؟
هر بار کو در خنده شد چون من هزارش بنده شد
صد مرده زان لب زنده شد درد مرا درمان کجا؟
گویند ترک غم بگو تدبیر سامانی بجو
درمانده را تدبیر کو دیوانه را سامان کجا؟
از بخت روزی باطرب خضر آب خورد و شست لب
جویان سکندر در طلب تا چشمهٔ حیوان کجا؟
میگفت با من هر زمان گر جان دهی با من امان
من می برم فرمان به جان آن یار بی فرمان کجا؟
گفتم تویی اندر تنم ما هست جان روشنم
گفتی که آری آن منم اگر آن تویی پس جان کجا؟
گفتی صبوری پیش کن مسکینی از حد بیش کن
زینم از آن خویش کن من کردم این و آن کجا؟
پیدا گرت بعد از مهی درکوی ما باشد رهی
از نوک مژگان گه گهی آن پرسش پنهان کجا؟
زین پیش با تو هر زمان میبودمی از همدمان
خسرو نه هست آخر همان ؟ آن عهد و آن پیمان کجا؟
شد وقت عیش دوستان آن لاله و ریحان کجا؟
هر بار کو در خنده شد چون من هزارش بنده شد
صد مرده زان لب زنده شد درد مرا درمان کجا؟
گویند ترک غم بگو تدبیر سامانی بجو
درمانده را تدبیر کو دیوانه را سامان کجا؟
از بخت روزی باطرب خضر آب خورد و شست لب
جویان سکندر در طلب تا چشمهٔ حیوان کجا؟
میگفت با من هر زمان گر جان دهی با من امان
من می برم فرمان به جان آن یار بی فرمان کجا؟
گفتم تویی اندر تنم ما هست جان روشنم
گفتی که آری آن منم اگر آن تویی پس جان کجا؟
گفتی صبوری پیش کن مسکینی از حد بیش کن
زینم از آن خویش کن من کردم این و آن کجا؟
پیدا گرت بعد از مهی درکوی ما باشد رهی
از نوک مژگان گه گهی آن پرسش پنهان کجا؟
زین پیش با تو هر زمان میبودمی از همدمان
خسرو نه هست آخر همان ؟ آن عهد و آن پیمان کجا؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۷
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۱
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۲
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۳