عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۶ - جنگ کردن پسر راون با هنونت و کشته شدن او به دست هنونت
اجازت داد پور خرد خود را
که رو بنمای دست برد خود را
نود لک نره دیوان همرهش داد
که بر بندند ره بر زادهٔ باد
خروشان حلقه حلقه صف شکن پیل
به کوه آموخته جوشانیِ نیل
به پشت پیل چتر لعل و بیرق
کُله سایان به فرق چرخ ازرق
چو شیران نعره می زد طبل جنگی
درخش تیغ خندان تر ز زنگی
چو میمون دید فوج بیکران را
ز جا برکند و زد کوه گران را
به زیر کوه لشکر ج مله شد پخش
به تنها ماند پور راون و رخش
به جنگ پور راون شد دلاور
به هر ناکس چون نرسنگ جگر در
دو شیر شرزه با هم پنجه بر زد
دو پیل ژنده سر بر یک دگر زد
ز شستش تیر باران سوی میمون
چو بارد حادثات از اوج گردون
عقاب تیر زاغان کمان را
صلا در داده و بنهاد خوان را
ازین سو هم هزار اندر هزاران
به کوه آهنین نرسنگ باران
به مردی دیو همچون رستم زال
گهی ژوپین همزد گاه کوپال
به خوردی پور راون چون بزرگان
مصاف سخت کرده با هنومان
دو رویین تن ۳ ز بس میدان نوردی
در آن پرخاش داده داد مردی
به کوشش آن دلیرانی دران جنگ
چو حربه کند گشت و ریزه شد سنگ
ز تیر و سنگ گشته دستشان سست
به کشتی هر دو تن کردند پا چست
ته و بالا شده هر یک به کشتی
چو اندر خشک و تر گردون و کشتی
دو پله شد ترازوی ظفر را
مهیا گشته هر زیر و زبر را
فلک سنجید غم با شادمانی
نگون شد پلۀ غم از گرانی
هنون غالب شد و مغلوب دشمن
سرش برکند و دور انداخت از تن
چو آگه گشت دیو از قتل فرزند
به خون قاتل از جان شد کم ر بند
به کینه شد بلای آتش افشان
به دم چون اژدهای آتش افشان
ز میمون شد دل سنگین او خون
سراپا داغ داغش زخم میمون
مهین فرزند کش بود اندرجت نام
طلب فرمود و کرد اعزاز و اکرام
ستود و گفت کای پور گرامی
که اندر کردت اقرار غلامی
خبرداری که در میدان میمون
برادر کشته افتاده است در خون
گشاید گرچه از شفقت پدر را
فرستادن چنین جایی پسر را
ولیکن از برای امتحانت
فرستم بهر دفع دشمنانت
نکو دانی که باشد ننگ راون
که بشتابد به جنگ سفله دشمن
به خون ذره گر خور تیغ بندد
جهان بر ریش او چون صبح خندد
برو نیروی خود را کار فرمای
بر افکن نخل عمر دشمن از پای
که رو بنمای دست برد خود را
نود لک نره دیوان همرهش داد
که بر بندند ره بر زادهٔ باد
خروشان حلقه حلقه صف شکن پیل
به کوه آموخته جوشانیِ نیل
به پشت پیل چتر لعل و بیرق
کُله سایان به فرق چرخ ازرق
چو شیران نعره می زد طبل جنگی
درخش تیغ خندان تر ز زنگی
چو میمون دید فوج بیکران را
ز جا برکند و زد کوه گران را
به زیر کوه لشکر ج مله شد پخش
به تنها ماند پور راون و رخش
به جنگ پور راون شد دلاور
به هر ناکس چون نرسنگ جگر در
دو شیر شرزه با هم پنجه بر زد
دو پیل ژنده سر بر یک دگر زد
ز شستش تیر باران سوی میمون
چو بارد حادثات از اوج گردون
عقاب تیر زاغان کمان را
صلا در داده و بنهاد خوان را
ازین سو هم هزار اندر هزاران
به کوه آهنین نرسنگ باران
به مردی دیو همچون رستم زال
گهی ژوپین همزد گاه کوپال
به خوردی پور راون چون بزرگان
مصاف سخت کرده با هنومان
دو رویین تن ۳ ز بس میدان نوردی
در آن پرخاش داده داد مردی
به کوشش آن دلیرانی دران جنگ
چو حربه کند گشت و ریزه شد سنگ
ز تیر و سنگ گشته دستشان سست
به کشتی هر دو تن کردند پا چست
ته و بالا شده هر یک به کشتی
چو اندر خشک و تر گردون و کشتی
دو پله شد ترازوی ظفر را
مهیا گشته هر زیر و زبر را
فلک سنجید غم با شادمانی
نگون شد پلۀ غم از گرانی
هنون غالب شد و مغلوب دشمن
سرش برکند و دور انداخت از تن
چو آگه گشت دیو از قتل فرزند
به خون قاتل از جان شد کم ر بند
به کینه شد بلای آتش افشان
به دم چون اژدهای آتش افشان
ز میمون شد دل سنگین او خون
سراپا داغ داغش زخم میمون
مهین فرزند کش بود اندرجت نام
طلب فرمود و کرد اعزاز و اکرام
ستود و گفت کای پور گرامی
که اندر کردت اقرار غلامی
خبرداری که در میدان میمون
برادر کشته افتاده است در خون
گشاید گرچه از شفقت پدر را
فرستادن چنین جایی پسر را
ولیکن از برای امتحانت
فرستم بهر دفع دشمنانت
نکو دانی که باشد ننگ راون
که بشتابد به جنگ سفله دشمن
به خون ذره گر خور تیغ بندد
جهان بر ریش او چون صبح خندد
برو نیروی خود را کار فرمای
بر افکن نخل عمر دشمن از پای
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۸ - انداختن اندرجت کمند را که برمها داده بود
کمندی داشت اندرجت عدو گیر
که چون حق نمک گشتی گلوگیر
دهان مار بود آن حلقه پر درد
که باد از وی نیارستی گذر کرد
چو زلف ماهرویان یکجهان دام
محبت برده گیرایی ازو وام
خیالش گر به چشم اندر گذشتی
نگه را، دیده زندانخانه گشتی
به یاد او شدی اندیشه درهم
بماندی مبتلای تنگی دم
به وصف بستنش گویم سخن چند
گره شد رشتۀ حرف از زبان بند
بیفکند آن کمندی مار پیکر
که میمون را گذر بندد به چنبر
به پرکاری جست و خیز میمون
رها گشته ز زهر مار افسون
نیاورده سر از مردی دران بند
برون جسته چو طفل از حلقۀ بند
ازان رو گردنش عفریت خونخوار
نکوهش کرد بر بخشنده بسیار
چو پشه گشته برمها از پی آن
نهانی گفت در گوش هنومان
کمند دشمنت بخشیدهٔ ماست
کنون ما از تو این داریم درخواست
دمی از بهر ما تن ده به زندان
عدو را بر دعای ما مخندان
سر اندر بند دشمن بایدت داد
که گر صد بند باشد هستی آزاد
برهمن شو بنه گردن به زنّ ار
تب مرگت ببندم از همان تار
شود بند کمندم بر ت و فی الحال
دوال دفع چشم زخم اطفال
چو از زلف بتان زو یابی آرام
نماند صید تو پیوسته در دام
منم ضامن خلاصت را ز هر چیز
که بگشایی کمند و قلعه را نیز
چو از برمها شنید این ماجرا را
به چشم انگشت بنهاده رضا را
ضرورت شد تن اندر بند دادن
که آسان بود بندش برگشادن
چو اندرجت برو بار دگر تاخت
کمندی مار پیچان بازش انداخت
خود اندر بند سرداد آن نکو نام
چو اندر طرهٔ سیتا دل رام
به بستن داد خود را آن ظفرور
مشعبد چون نهد خود سر به چنبر
چو در هنگامه افسون خوان به دعوی
گلوی خویش را در پیچد افعی
هنون ممنون برما ز ان گلوبند
شده هنگام رقص و خلق خرسند
نمود از چرب دستی دیو ملعون
به ضرب چوب ضرب رقص میمون
به گردن در فکنده رشته دشوار
گلو پیچیده دستار گنه کار
همی بردش کشان از کوی و برزن
دوان تا پیشگاه تخت راون
که چون حق نمک گشتی گلوگیر
دهان مار بود آن حلقه پر درد
که باد از وی نیارستی گذر کرد
چو زلف ماهرویان یکجهان دام
محبت برده گیرایی ازو وام
خیالش گر به چشم اندر گذشتی
نگه را، دیده زندانخانه گشتی
به یاد او شدی اندیشه درهم
بماندی مبتلای تنگی دم
به وصف بستنش گویم سخن چند
گره شد رشتۀ حرف از زبان بند
بیفکند آن کمندی مار پیکر
که میمون را گذر بندد به چنبر
به پرکاری جست و خیز میمون
رها گشته ز زهر مار افسون
نیاورده سر از مردی دران بند
برون جسته چو طفل از حلقۀ بند
ازان رو گردنش عفریت خونخوار
نکوهش کرد بر بخشنده بسیار
چو پشه گشته برمها از پی آن
نهانی گفت در گوش هنومان
کمند دشمنت بخشیدهٔ ماست
کنون ما از تو این داریم درخواست
دمی از بهر ما تن ده به زندان
عدو را بر دعای ما مخندان
سر اندر بند دشمن بایدت داد
که گر صد بند باشد هستی آزاد
برهمن شو بنه گردن به زنّ ار
تب مرگت ببندم از همان تار
شود بند کمندم بر ت و فی الحال
دوال دفع چشم زخم اطفال
چو از زلف بتان زو یابی آرام
نماند صید تو پیوسته در دام
منم ضامن خلاصت را ز هر چیز
که بگشایی کمند و قلعه را نیز
چو از برمها شنید این ماجرا را
به چشم انگشت بنهاده رضا را
ضرورت شد تن اندر بند دادن
که آسان بود بندش برگشادن
چو اندرجت برو بار دگر تاخت
کمندی مار پیچان بازش انداخت
خود اندر بند سرداد آن نکو نام
چو اندر طرهٔ سیتا دل رام
به بستن داد خود را آن ظفرور
مشعبد چون نهد خود سر به چنبر
چو در هنگامه افسون خوان به دعوی
گلوی خویش را در پیچد افعی
هنون ممنون برما ز ان گلوبند
شده هنگام رقص و خلق خرسند
نمود از چرب دستی دیو ملعون
به ضرب چوب ضرب رقص میمون
به گردن در فکنده رشته دشوار
گلو پیچیده دستار گنه کار
همی بردش کشان از کوی و برزن
دوان تا پیشگاه تخت راون
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۱ - فرستادن راون سک و سارن دیوان را به جاسوسی لشکر رام و حقیقت شنیدن لشکر رام را از آن جاسوس و قلعه بندی کردن راون
چو راون، روز کاخ ماه برتافت
ز نزدیکی دشمن آگهی یافت
برآن شد تا به جاسوسان پرفن
خبر گیرد ز لشکرگاه دشمن
شود آگاه ز استعداد لشکر
کند در خورد آن فکر سراسر
بداند تا کیان جنگاورانند
کیان وزرای دانش پرورانند
که چون دانسته شد احوال هر یک
کند فکر مناسب حال هر یک
بیندیشد به دل از هوشمندی
که جنگ صف نکو یا قلعه بندی
وگر معقولش آید جنگ صف نیز
به اندیشه کند تدبیر هر چیز
حریف هر یکی از خرس و میمون
فرستد اهرمن زادان هم ایدون
دگر از بهر جنگ رام و لچمن
فرستم اندرجت یا خود روم من
نه کس را کرده از راز دل آگاه
به صد تأکید از خاصانِ درگاه
سک و سارن به جاسوسی فرستاد
که گیرند از سپاه رام تعداد
به دم آن هر دو دیو سخت نیرو
شده بر شکل میمونان جادو
شتابیدند سوی لشکر رام
بدیدند آن سپاه آهن آشام
طلایه بود در لشکر ببیکن
چو آگه شد ز حال آن دو پر فن
گرفت و قصد کشتن کردشان را
و لیکن رام مانع آمد آن را
سپاه خویش را خود عرض بنمود
امان داد و به رخصت حکم فرمود
رها گشتند جاسوسان از آن بند
به شکر رام جانشان گشت خرسند
از آن عرض سپه حیران بماندند
ز بس دهشت به جان بی جان بماندند
به لنکا پیش راون رفته ره باز
تمامی ماجرا گفتند ز آغاز
ز حال لشکر دیوان محتال
خبر دادند با تفصیل اجمال
هم از خرسان و میمونان سردار
ز زور هر یکی راندند گفتار
که از میمون گردان پیل پیش است
چه گویم وصف او ز اندیشه بیش است
به تن چرخ است نیل آن غیرت پیل
به هر مویی نهنگ موجۀ نیل
ز وصف سیت بل لال است خامه
پل دریا بس از وی کارنامه
چو گویم کیسری ناید بیانش
ظفر خندان به رنگ زعفرانش
به رنگ سرخ، شکلِ گوی میمون
تو گویی کوه خورده غوطه در خون
ز خرسان بیم راج و بیم درشن
ز میمونان سگند و گنده ماون
بجز راون حریف خود نخوانند
شکست قلعه ننگ خویش دانند
فکنده نعرهٔ این زورمندان
ز تیر آسمان چنگال و دندان
چو ایراپت گریزد از ستاون
حریف جنگ او خود نیست راون
بود سالار خرسان دومرو نام
عدیل اژدهای دوزخ آ شام
ز هر دانا دل ی کز غایت هوش
به مرگ دشمنان هم شد سیه پوش
به میدان شجاعت شیر چنگ است
به مردی یادگار خرس رنگ است
چو ابر تیره کز تن برق دندان
بدان دندان به مرگ خصم خندان
سیه شیریست روز جنگ جامون
ز رنگش داده هول صد شبیخون
چو شام هجر جانکاه غنیم است
اجل را هم ز سهمش دل دو نیم است
هنون آن آتش دوزخ عیار ا ست
که لنکا سوختن زو یک شرار است
سپهدار انگد است آن نوجوان شیر
که در باری زند هفت آسمان زیر
ور از سگریو پرسی پادشاه است
چو کل بر جز، خدیو این سپاه است
ز هر یک آن سپهداران لشکر
جداگانه نموده وصف یکسر
پس آنگه لب به وصف رام بگشاد
ز تیغ و خنجرش یک یک نشان داد
که دیدم رام شیر افکن خداوند
به مهر و کین چو خور بی شبه و مانند
زبان در وصف او نتوان گشودن
که مستغنی است خورشد از ستودن
برادر بازوی او هست لچمن
چنانکه بود بازویت ببیکن
چو اقبال ازل رو سوی او کرد
خدا بازوی تو بازوی او کرد
به تو این هر سه را کین از حد افزون
زبان تیغشان لب تشنۀ خون
ز جاسوسان حدیث رام و لچمن
مشرَح کرد جا در گوش راون
ز بس وصف سپاه رام بشنید
از آن هیبت به جنگ صف نکوشید
دلش گریان و لب در زهر خندی
به لنکا کرد حکم قلعه بندی
چنین سفت است دانش پرور هند
گهر از سر گذشت کشور هند
که چون آمد به لنکا لشکر رام
ز اهل قلعه رفته خواب و آرام
به الهام خرد این شد معین
که انگد را فرستد نزد راون
کزان میدان برد گوی سخن را
پیام جم رساند اهرمن را
به صلح و جنگ آمیزد بیان را
نصیحت نامه ای سازد زبان را
بگوید هر سخن کان گفته باید
به گفتار و به کردار آزماید
نهان از درج دانش گوهر چند
به گوش آوازه بخشید آن خداوند
پس از تعلیم دانش رخصتش داد
روان شد انگد فرخنده بنیاد
همین تا پیشگاه تخت راون
ستاده گفت با آن سخت دشمن
که اینک می رسم از خدمت رام
که گویم از زبانش با تو پیغام
قریبش خواست راون دیو غدار
که ای فرزند پال شیر کردار
چو می آیی به کام رام خرسند
که دختر به بود از چون تو فرزند
برو ای نا خلف می باش خاموش
که چون خون پدر کردی فراموش
بدین بی غیرتی ای تیره اقبال
چه پندارم که چون زاییدی از بال
تو ای نادان اگر فرزند اویی
ز خصم بال، خون خویش جویی
کشد بار زمین را کفچۀ مار
چنان ماری به دستش بود یک تار
به روزش آسمان صد ره حسد برد
دریغا کان چنان کس لاولد مرد
در استعداد جنگت نیست با رام
ز من امداد خواه امروز ناکام
که نصف ملک و مال و لشکر خویش
دهم سازم ترا بر وی ظفر کیش
به حیله خواست از وی خواستن خون
کشف را زهره خود ک ی داد میمون
حوابش داد انگد راست با دیو
که آخر شد دل دانا بدین ریو
مکن کج نغمه دیگر ساز کن راست
کزینسان بس نوا در رودهٔ ماست
چه جویم خون آن ناپاک خو را
که تیغ رام کرده پاک او را
نه کشتش رام بلک از پاک جانی
رهاندش از عذاب دو جهانی
تو هم اکنون زمن بشنو سخن را
مده بر باد اقبال کهن را
پری سیتا روان کن همرهم زود
که تا گردد دل را م از تو خوشنود
جهانسوز آتش رام است در تاب
ترا در دست هم نفط است و هم آب
ز صلحش آب می زن تا توانی
وگر خود نفط می ریزی تو دانی
ز حرف تلخ او راون برآشفت
به دیوان ستم کردار خود گفت
که این گستاخ رو را خون بریزند
در آویزند تا جانش ستیزند
مه عمرش به غره بندی سلخ
که با شاهان سخن گوید چنین تلخ
درو آویختند آن بد نژادان
که گیرندش چو زر ممسک نهادان
یکی دستش گرفت و دیگری پای
همی خندید انگد؛ پای بر جای
که دیوا زین زبون گیری چه حاصل
ترا با رام بس کاریست مشکل
ز دستت آنچه می آید به من کن
و لیکن فکر جان خویشتن کن
ندارم هیچ پروایی ز بندت
که آسانست مخلص از کمندت
سخن گر نیست باور از زبانم
ببین تا خویش را چون می رهانم
همین گفتا چو برق از جای برجست
به بالای رواق قصر بنشست
دران جستن همه گیرندگان را
بسان برق گشت و برد جان را
به ایوان بر شد و کار دگر کرد
نگارین قصر او زیر و زبر کرد
وزانجا کرد سوی راون آهنگ
به سرعت جست تا با او کند جنگ
به جستن زد لگد بر فرق راون
چو بل کرده به زیر پای پاون
مرصع تاج شاهی از سر او
گرفت و رفت خندان از بر او
به حدی مضطرب شد دیو غدار
که از دستش نیامد ذره ای کار
فتاده زان لگد مدهوش از تخت
ز فرقش تاج رفت و از برش بخت
خجل برخاست از جا اهرمن زاد
پی دفع خجالت زان بر افتاد
بگفتا هم در قلعه گشایند
به رام امروز جنگ صف نمایند
ولی از روی انگد منفعل بود
چه جای کس که از هم خود خجل بود
به شادی انگد شایسته بنیاد
به پیش پای رام آن تاج بنهاد
نمونه دادگویی افسرش را
که چون تاج آورم هر ده سرش را
چو رام آن تاج زرین را نظر کرد
سرش را دست احسان تاج زر کرد
به کارش آفرینها داد بسیار
که جای آفرین بود آنچنان کار
سران در پای او سرها نهادند
بدان مردانگی انصاف دادند
به وصفش نقد جانها بر فشاندند
ز دست و بازویش حیران بماندند
پس آن گه رام افسر راون زر
گرفت و داد در دست برادر
که چون دادیم ملک راون و تخت
ببیکن را سزد این افسر و بخت
چو فرمان عنایت یافت لچمن
نهاده تاج بر فرق ببیکن
سران یکسر مبارکباد گفتند
گهرهای ثنای رام سفتند
چو شاه چین به زخم خنجر تیز
فکنده در سپاه زنگ خونریز
به میدان ظفر گشته به خون مست
هزاران تیغ خون آلوده در دست
مگر خور خواست بهر رام امداد
که از هر سو کشیده تیغ پولاد
زده صف لشکر راون به میدان
که وهم از عرض آن می گشت حیران
ز افزونیِ طول و عرض لشکر
چو مهر شش جهت مانده به ششدر
ز بس افکند بوق و کوس زلزال
همی ترقید گور رستم زال
ز بوق از بس که گشتی مغز در جوش
به زیر خاک مرده پنبه در گوش
قیامت را شده پیدا علامت
که زرین نای زد، صورِ قیامت
به تیر رعد و ابر تیره شد گرد
چو برق تیغ کین باران خون کرد
غریوان کوس دیوان تا به صد میل
خمار انگیخته از مستی پیل
سپاه رام میمونان از آن کوس
به آوازه نخورده طبل افسوس
خروشان نعره زن هر سو دلیران
که باشد نعره کوس فوج شیران
به نعره کوس شیری کوفتندی
به دم چون شیر میدان ر وفتندی
نفس در سینه شد محبوس از گرد
علاج لرزهٔ مفلوج می کرد
ز نعل مرکب اندر ساحت دشت
درم بر پشت ماهی سک ه می گشت
هوا از گرد زانسان شد که سیماب
بر آتش گستراندی بستر خواب
ز گرد تیره خور پوشید چادر
هلال نعل شب را گشت مادر
چنان شد بر هوا گرد سیاهی
که گشته برج ماهی ریگ ماهی
ز بس کاندر هوا رفت ا ز زمین گرد
گل حکمت سپهر شیشه گون کرد
سیه پرچم به روز اندر شب تار
ز زلفش هر سر مو شد ظفروار
ز بیرقها که از دیبا و خز بود
هوا رشک دکان رنگرز بود
افق را گونه گونه حیله بر دوش
به صد قوس قزح گشته هم آغوش
علم از پرچم گلگون مزین
شد آتشبار، گل وادی ایمن
نیستان علم سر شعله بسته
جدا شیری به هرنی بر نشسته
بر آمد لشکر دیوان پی جنگ
در آهن غرق سر تا پا ی ارژنگ
یلان آهن قبا چون آب در تیغ
مثال ابر آتشبار در میغ
به تن پوشیده آهن پیرهن وار
چو کینه در دل سخت ستمکار
ز بس چار آینه در بر کشیدند
چو عکس از آینه ز آهن دمیدند
به گاه جنگ گردد مسخ هر تن
جز آن دیوان که گردیدند آهن
زره پوشی بدانسان عادت افتاد
که چون ماهی به جوشن طفل می زاد
ز عکس دشمن از مرآت جوشن
نگشتی فرق خود ظاهر ز دشمن
ز کشتن سایه زانسان می رمیدی
که در آیینۀ جوشن خزیدی
به بر خفتان کشیده رام آزاد
چو الماسِ به سندان غرق پولاد
زده رویین تنان را تیغ بر ف رق
چو بر رویین فتد از آسمان برق
سران را سر به فرق نیزه شد تاج
یلان را تن ز رشق تیر آماج
سرافرازی به خون نخل سنان را
به کین عالمی بسته میان را
به ره رفتن شود از عطسه تاخیر ۲
چرا عطسه زده گشتی به خود تیر
ز بس راندن لب شمشیر اره
به ضرب گرز مغفر ذره ذره
به خود آهنین گرزگران جان
مثل خوش می شد از الماس و سندان
شراب کاسه سر نوش فرمود
چو مخموران و لیکن سرگردان بود
اگرچه بود عین آب دشنه
زبان بیرون برآورده چو تشنه
تفنگ مهره زن بر حلقۀ پیل
مفسر گشته از طیراً ابابیل
شنیده بانگ آن رعد بلا را
شده خون مهر در سر اژدها را
چه هندی تیغهای پاک گوهر
فراوان خانمانها کرده جو هر
هوا خورده دمادم غوطه در خون
صبا پوشید چون گل حلّ ۀ گلگون
خرد را دل پریشان گشت چون نور
همی پرید هوش از سرچو کافور
زبان تیغهای لنکوانی
ز بویحیی ۳ نمودی ترجمانی
زره بگریست خون از تیغ چندان
که در خنده نمود از مرگ دندان
برای گردی کزان میدان بپرید
دماغ از وی مزاج فرفیون دید
برای کینۀ دشمن به دشمن
همی شد کینه کش آهن به آهن
اجل مشتاق جانها بود از دیر
حجاب تن روان برداشت شمشیر
اجل حکاک شد بر گوهر جان
سنان آهن دلان را کرد طوفان
ز بس جای سنان در جان و دل شد
خدنگ غمزه چون خوبان خجل شد
شکسته بر سر گر دان لشکر
چو از ژاله حباب از گرز مغفر
ز بس هول اجل تیغ بلا روی
ز روی زخم رو می تافت چون موی
به خون یکدگر شد خلق تشنه
چکانده آب شان در حلق دش نه
چو مرشد گفت ناچخ صفدران را
که هر دم غوث کردی کافران را
ز آب تیغ هر دم رفته بیرون
چو آب از دام ماهی از مژه خون
بدنها گشته چون زنبور خانه
درو پیکان چو زنبوران به لانه
سیه پرچم گشاده سر به ماتم
فکنده خاک را بر گیسوان هم
دهان زخم تیغ و نیزه خورده
مشعبد را به دم شه مات کرده
ز باد کین به حدی لرزه افتاد
که می لرزید بر خود تیغ پولاد
ز زخم گاو سر گرز دلیران
سبک گشت از گرانی مغز شیران
چو خوشه گرز سرها پخش می کرد
چو خرمن تیغ تنها بخش می کرد
نیامد حصۀ نیمانیم در خور
ز شرکت باز مانده چار عنصر
ز شرم خنده های خونچکان تیغ
فرامش کرد خنده برق در میغ
دلیران دل به مرگ خود نهادند
چو پروانه به آتش در فتادند
فتاد اندیشه در گرداب وسواس
که طوفان موج شد دریای الماس
سنان در سینه تخم مرگ کارید
چو ابر تیغ خون باران ببارید
غریق موج خون شد شاه خاور
که هر سو از تن او بود خنجر
دران میدان همی لرزید چون بید
به عذر دختری بگریخت خورشید
به تنها نقب می زد تیغ و خنجر
متاع جان برون می برد ازان در
فسون آموخته دشنه ز گفتار
بدان افسون دلیران را جگر خوار
به فرمان کمان سخت تدبیر
به جاسوسی دویدی قاصد تیر
درون سینه ها گشتی نهانی
که گوید رازهای دل زبان ی
چو مرع نامه بر پران پی کار
خط فتح و اجل در بال و منقار
تفنگ از مهره طاعون وبا شد
ز هر تن سر بر آورد و فنا شد
روان اندر زره تیغ ظفریاب
چو عکس سوسن اندر چشمۀ آب
به زخمی دست و پا بیگانه می شد
به زخمی زندگی افسانه می شد
ز سهم ناوک هر ناوک انداز
شدی سیمرغ ماده چون غلیواز ۲
چنان بی نور مانده چشمۀ خور
که روزانه بر آمد موشک کور
علم شد تیغهای آسمان گون
به تیری رشک تیزاب فلاطون
روان دریای خون زآن قطره آبی
درو نیلوفر گردون حبابی
زره مظلوم گشته نیزه ظالم
سپر محکوم تیغ و تیر حاکم
خجالت داده خون سیل دمان را
که گرداند آسیای آسما ن را
در آب تیغ می شد غرق عالم
اگر چه بود آب از قطره ای کم
ز لف تیغ برق افکن سمندر
شده بریان تر از ماهی به آذر
قوی هولی که بر جان زان زمان است
که تا امروز هم در تن نهان است
زبس باران تیر و برق خنجر
خزیده سر چو باخه ۳ زیر اسپر
کمند مار پیچان شد گلو تاب
سران زو گشته شاگرد رسن تاب
چو اشتر مرغ گردان سپهدار
همی خوردند آهن گل شکر وار
چو خندان رو کریمان زر فشانان
جوانمردان همت سرفشانان
به لرزه کوه شد همخوی سیماب
زمین از زلزله لرزید چون آب
علاج زلزله در چشم بد خواه
سنان کنده برای دفع آن چاه
گریز از بس که شد در هر دل تنگ
سرِ کُشته دویدی پیش در جنگ
ز تف تیغ های آتشین تاب
شدی بی سعی آتش کشته سیماب
ز زهر آب جا م برق کردار
کشید آتش زبان از بهر زنهار
به کشتن آنچنان شد در غضب غرق
که می جنبید از خود تیغ چون برق
به گاه سرفکندن گفتی آهن
که اکنون گشت پیدا جوهر من
اگرچه سیم و زر را هست قسمت
ولی تیغ مرا با این چه نسبت
شدید البأس ازانم خواند یزدان
به پشت من قوی دل روی مردان
نه از زن سیرت و من شیر مردم
که سر با تاج زر پامال کردم
ز نزدیکی دشمن آگهی یافت
برآن شد تا به جاسوسان پرفن
خبر گیرد ز لشکرگاه دشمن
شود آگاه ز استعداد لشکر
کند در خورد آن فکر سراسر
بداند تا کیان جنگاورانند
کیان وزرای دانش پرورانند
که چون دانسته شد احوال هر یک
کند فکر مناسب حال هر یک
بیندیشد به دل از هوشمندی
که جنگ صف نکو یا قلعه بندی
وگر معقولش آید جنگ صف نیز
به اندیشه کند تدبیر هر چیز
حریف هر یکی از خرس و میمون
فرستد اهرمن زادان هم ایدون
دگر از بهر جنگ رام و لچمن
فرستم اندرجت یا خود روم من
نه کس را کرده از راز دل آگاه
به صد تأکید از خاصانِ درگاه
سک و سارن به جاسوسی فرستاد
که گیرند از سپاه رام تعداد
به دم آن هر دو دیو سخت نیرو
شده بر شکل میمونان جادو
شتابیدند سوی لشکر رام
بدیدند آن سپاه آهن آشام
طلایه بود در لشکر ببیکن
چو آگه شد ز حال آن دو پر فن
گرفت و قصد کشتن کردشان را
و لیکن رام مانع آمد آن را
سپاه خویش را خود عرض بنمود
امان داد و به رخصت حکم فرمود
رها گشتند جاسوسان از آن بند
به شکر رام جانشان گشت خرسند
از آن عرض سپه حیران بماندند
ز بس دهشت به جان بی جان بماندند
به لنکا پیش راون رفته ره باز
تمامی ماجرا گفتند ز آغاز
ز حال لشکر دیوان محتال
خبر دادند با تفصیل اجمال
هم از خرسان و میمونان سردار
ز زور هر یکی راندند گفتار
که از میمون گردان پیل پیش است
چه گویم وصف او ز اندیشه بیش است
به تن چرخ است نیل آن غیرت پیل
به هر مویی نهنگ موجۀ نیل
ز وصف سیت بل لال است خامه
پل دریا بس از وی کارنامه
چو گویم کیسری ناید بیانش
ظفر خندان به رنگ زعفرانش
به رنگ سرخ، شکلِ گوی میمون
تو گویی کوه خورده غوطه در خون
ز خرسان بیم راج و بیم درشن
ز میمونان سگند و گنده ماون
بجز راون حریف خود نخوانند
شکست قلعه ننگ خویش دانند
فکنده نعرهٔ این زورمندان
ز تیر آسمان چنگال و دندان
چو ایراپت گریزد از ستاون
حریف جنگ او خود نیست راون
بود سالار خرسان دومرو نام
عدیل اژدهای دوزخ آ شام
ز هر دانا دل ی کز غایت هوش
به مرگ دشمنان هم شد سیه پوش
به میدان شجاعت شیر چنگ است
به مردی یادگار خرس رنگ است
چو ابر تیره کز تن برق دندان
بدان دندان به مرگ خصم خندان
سیه شیریست روز جنگ جامون
ز رنگش داده هول صد شبیخون
چو شام هجر جانکاه غنیم است
اجل را هم ز سهمش دل دو نیم است
هنون آن آتش دوزخ عیار ا ست
که لنکا سوختن زو یک شرار است
سپهدار انگد است آن نوجوان شیر
که در باری زند هفت آسمان زیر
ور از سگریو پرسی پادشاه است
چو کل بر جز، خدیو این سپاه است
ز هر یک آن سپهداران لشکر
جداگانه نموده وصف یکسر
پس آنگه لب به وصف رام بگشاد
ز تیغ و خنجرش یک یک نشان داد
که دیدم رام شیر افکن خداوند
به مهر و کین چو خور بی شبه و مانند
زبان در وصف او نتوان گشودن
که مستغنی است خورشد از ستودن
برادر بازوی او هست لچمن
چنانکه بود بازویت ببیکن
چو اقبال ازل رو سوی او کرد
خدا بازوی تو بازوی او کرد
به تو این هر سه را کین از حد افزون
زبان تیغشان لب تشنۀ خون
ز جاسوسان حدیث رام و لچمن
مشرَح کرد جا در گوش راون
ز بس وصف سپاه رام بشنید
از آن هیبت به جنگ صف نکوشید
دلش گریان و لب در زهر خندی
به لنکا کرد حکم قلعه بندی
چنین سفت است دانش پرور هند
گهر از سر گذشت کشور هند
که چون آمد به لنکا لشکر رام
ز اهل قلعه رفته خواب و آرام
به الهام خرد این شد معین
که انگد را فرستد نزد راون
کزان میدان برد گوی سخن را
پیام جم رساند اهرمن را
به صلح و جنگ آمیزد بیان را
نصیحت نامه ای سازد زبان را
بگوید هر سخن کان گفته باید
به گفتار و به کردار آزماید
نهان از درج دانش گوهر چند
به گوش آوازه بخشید آن خداوند
پس از تعلیم دانش رخصتش داد
روان شد انگد فرخنده بنیاد
همین تا پیشگاه تخت راون
ستاده گفت با آن سخت دشمن
که اینک می رسم از خدمت رام
که گویم از زبانش با تو پیغام
قریبش خواست راون دیو غدار
که ای فرزند پال شیر کردار
چو می آیی به کام رام خرسند
که دختر به بود از چون تو فرزند
برو ای نا خلف می باش خاموش
که چون خون پدر کردی فراموش
بدین بی غیرتی ای تیره اقبال
چه پندارم که چون زاییدی از بال
تو ای نادان اگر فرزند اویی
ز خصم بال، خون خویش جویی
کشد بار زمین را کفچۀ مار
چنان ماری به دستش بود یک تار
به روزش آسمان صد ره حسد برد
دریغا کان چنان کس لاولد مرد
در استعداد جنگت نیست با رام
ز من امداد خواه امروز ناکام
که نصف ملک و مال و لشکر خویش
دهم سازم ترا بر وی ظفر کیش
به حیله خواست از وی خواستن خون
کشف را زهره خود ک ی داد میمون
حوابش داد انگد راست با دیو
که آخر شد دل دانا بدین ریو
مکن کج نغمه دیگر ساز کن راست
کزینسان بس نوا در رودهٔ ماست
چه جویم خون آن ناپاک خو را
که تیغ رام کرده پاک او را
نه کشتش رام بلک از پاک جانی
رهاندش از عذاب دو جهانی
تو هم اکنون زمن بشنو سخن را
مده بر باد اقبال کهن را
پری سیتا روان کن همرهم زود
که تا گردد دل را م از تو خوشنود
جهانسوز آتش رام است در تاب
ترا در دست هم نفط است و هم آب
ز صلحش آب می زن تا توانی
وگر خود نفط می ریزی تو دانی
ز حرف تلخ او راون برآشفت
به دیوان ستم کردار خود گفت
که این گستاخ رو را خون بریزند
در آویزند تا جانش ستیزند
مه عمرش به غره بندی سلخ
که با شاهان سخن گوید چنین تلخ
درو آویختند آن بد نژادان
که گیرندش چو زر ممسک نهادان
یکی دستش گرفت و دیگری پای
همی خندید انگد؛ پای بر جای
که دیوا زین زبون گیری چه حاصل
ترا با رام بس کاریست مشکل
ز دستت آنچه می آید به من کن
و لیکن فکر جان خویشتن کن
ندارم هیچ پروایی ز بندت
که آسانست مخلص از کمندت
سخن گر نیست باور از زبانم
ببین تا خویش را چون می رهانم
همین گفتا چو برق از جای برجست
به بالای رواق قصر بنشست
دران جستن همه گیرندگان را
بسان برق گشت و برد جان را
به ایوان بر شد و کار دگر کرد
نگارین قصر او زیر و زبر کرد
وزانجا کرد سوی راون آهنگ
به سرعت جست تا با او کند جنگ
به جستن زد لگد بر فرق راون
چو بل کرده به زیر پای پاون
مرصع تاج شاهی از سر او
گرفت و رفت خندان از بر او
به حدی مضطرب شد دیو غدار
که از دستش نیامد ذره ای کار
فتاده زان لگد مدهوش از تخت
ز فرقش تاج رفت و از برش بخت
خجل برخاست از جا اهرمن زاد
پی دفع خجالت زان بر افتاد
بگفتا هم در قلعه گشایند
به رام امروز جنگ صف نمایند
ولی از روی انگد منفعل بود
چه جای کس که از هم خود خجل بود
به شادی انگد شایسته بنیاد
به پیش پای رام آن تاج بنهاد
نمونه دادگویی افسرش را
که چون تاج آورم هر ده سرش را
چو رام آن تاج زرین را نظر کرد
سرش را دست احسان تاج زر کرد
به کارش آفرینها داد بسیار
که جای آفرین بود آنچنان کار
سران در پای او سرها نهادند
بدان مردانگی انصاف دادند
به وصفش نقد جانها بر فشاندند
ز دست و بازویش حیران بماندند
پس آن گه رام افسر راون زر
گرفت و داد در دست برادر
که چون دادیم ملک راون و تخت
ببیکن را سزد این افسر و بخت
چو فرمان عنایت یافت لچمن
نهاده تاج بر فرق ببیکن
سران یکسر مبارکباد گفتند
گهرهای ثنای رام سفتند
چو شاه چین به زخم خنجر تیز
فکنده در سپاه زنگ خونریز
به میدان ظفر گشته به خون مست
هزاران تیغ خون آلوده در دست
مگر خور خواست بهر رام امداد
که از هر سو کشیده تیغ پولاد
زده صف لشکر راون به میدان
که وهم از عرض آن می گشت حیران
ز افزونیِ طول و عرض لشکر
چو مهر شش جهت مانده به ششدر
ز بس افکند بوق و کوس زلزال
همی ترقید گور رستم زال
ز بوق از بس که گشتی مغز در جوش
به زیر خاک مرده پنبه در گوش
قیامت را شده پیدا علامت
که زرین نای زد، صورِ قیامت
به تیر رعد و ابر تیره شد گرد
چو برق تیغ کین باران خون کرد
غریوان کوس دیوان تا به صد میل
خمار انگیخته از مستی پیل
سپاه رام میمونان از آن کوس
به آوازه نخورده طبل افسوس
خروشان نعره زن هر سو دلیران
که باشد نعره کوس فوج شیران
به نعره کوس شیری کوفتندی
به دم چون شیر میدان ر وفتندی
نفس در سینه شد محبوس از گرد
علاج لرزهٔ مفلوج می کرد
ز نعل مرکب اندر ساحت دشت
درم بر پشت ماهی سک ه می گشت
هوا از گرد زانسان شد که سیماب
بر آتش گستراندی بستر خواب
ز گرد تیره خور پوشید چادر
هلال نعل شب را گشت مادر
چنان شد بر هوا گرد سیاهی
که گشته برج ماهی ریگ ماهی
ز بس کاندر هوا رفت ا ز زمین گرد
گل حکمت سپهر شیشه گون کرد
سیه پرچم به روز اندر شب تار
ز زلفش هر سر مو شد ظفروار
ز بیرقها که از دیبا و خز بود
هوا رشک دکان رنگرز بود
افق را گونه گونه حیله بر دوش
به صد قوس قزح گشته هم آغوش
علم از پرچم گلگون مزین
شد آتشبار، گل وادی ایمن
نیستان علم سر شعله بسته
جدا شیری به هرنی بر نشسته
بر آمد لشکر دیوان پی جنگ
در آهن غرق سر تا پا ی ارژنگ
یلان آهن قبا چون آب در تیغ
مثال ابر آتشبار در میغ
به تن پوشیده آهن پیرهن وار
چو کینه در دل سخت ستمکار
ز بس چار آینه در بر کشیدند
چو عکس از آینه ز آهن دمیدند
به گاه جنگ گردد مسخ هر تن
جز آن دیوان که گردیدند آهن
زره پوشی بدانسان عادت افتاد
که چون ماهی به جوشن طفل می زاد
ز عکس دشمن از مرآت جوشن
نگشتی فرق خود ظاهر ز دشمن
ز کشتن سایه زانسان می رمیدی
که در آیینۀ جوشن خزیدی
به بر خفتان کشیده رام آزاد
چو الماسِ به سندان غرق پولاد
زده رویین تنان را تیغ بر ف رق
چو بر رویین فتد از آسمان برق
سران را سر به فرق نیزه شد تاج
یلان را تن ز رشق تیر آماج
سرافرازی به خون نخل سنان را
به کین عالمی بسته میان را
به ره رفتن شود از عطسه تاخیر ۲
چرا عطسه زده گشتی به خود تیر
ز بس راندن لب شمشیر اره
به ضرب گرز مغفر ذره ذره
به خود آهنین گرزگران جان
مثل خوش می شد از الماس و سندان
شراب کاسه سر نوش فرمود
چو مخموران و لیکن سرگردان بود
اگرچه بود عین آب دشنه
زبان بیرون برآورده چو تشنه
تفنگ مهره زن بر حلقۀ پیل
مفسر گشته از طیراً ابابیل
شنیده بانگ آن رعد بلا را
شده خون مهر در سر اژدها را
چه هندی تیغهای پاک گوهر
فراوان خانمانها کرده جو هر
هوا خورده دمادم غوطه در خون
صبا پوشید چون گل حلّ ۀ گلگون
خرد را دل پریشان گشت چون نور
همی پرید هوش از سرچو کافور
زبان تیغهای لنکوانی
ز بویحیی ۳ نمودی ترجمانی
زره بگریست خون از تیغ چندان
که در خنده نمود از مرگ دندان
برای گردی کزان میدان بپرید
دماغ از وی مزاج فرفیون دید
برای کینۀ دشمن به دشمن
همی شد کینه کش آهن به آهن
اجل مشتاق جانها بود از دیر
حجاب تن روان برداشت شمشیر
اجل حکاک شد بر گوهر جان
سنان آهن دلان را کرد طوفان
ز بس جای سنان در جان و دل شد
خدنگ غمزه چون خوبان خجل شد
شکسته بر سر گر دان لشکر
چو از ژاله حباب از گرز مغفر
ز بس هول اجل تیغ بلا روی
ز روی زخم رو می تافت چون موی
به خون یکدگر شد خلق تشنه
چکانده آب شان در حلق دش نه
چو مرشد گفت ناچخ صفدران را
که هر دم غوث کردی کافران را
ز آب تیغ هر دم رفته بیرون
چو آب از دام ماهی از مژه خون
بدنها گشته چون زنبور خانه
درو پیکان چو زنبوران به لانه
سیه پرچم گشاده سر به ماتم
فکنده خاک را بر گیسوان هم
دهان زخم تیغ و نیزه خورده
مشعبد را به دم شه مات کرده
ز باد کین به حدی لرزه افتاد
که می لرزید بر خود تیغ پولاد
ز زخم گاو سر گرز دلیران
سبک گشت از گرانی مغز شیران
چو خوشه گرز سرها پخش می کرد
چو خرمن تیغ تنها بخش می کرد
نیامد حصۀ نیمانیم در خور
ز شرکت باز مانده چار عنصر
ز شرم خنده های خونچکان تیغ
فرامش کرد خنده برق در میغ
دلیران دل به مرگ خود نهادند
چو پروانه به آتش در فتادند
فتاد اندیشه در گرداب وسواس
که طوفان موج شد دریای الماس
سنان در سینه تخم مرگ کارید
چو ابر تیغ خون باران ببارید
غریق موج خون شد شاه خاور
که هر سو از تن او بود خنجر
دران میدان همی لرزید چون بید
به عذر دختری بگریخت خورشید
به تنها نقب می زد تیغ و خنجر
متاع جان برون می برد ازان در
فسون آموخته دشنه ز گفتار
بدان افسون دلیران را جگر خوار
به فرمان کمان سخت تدبیر
به جاسوسی دویدی قاصد تیر
درون سینه ها گشتی نهانی
که گوید رازهای دل زبان ی
چو مرع نامه بر پران پی کار
خط فتح و اجل در بال و منقار
تفنگ از مهره طاعون وبا شد
ز هر تن سر بر آورد و فنا شد
روان اندر زره تیغ ظفریاب
چو عکس سوسن اندر چشمۀ آب
به زخمی دست و پا بیگانه می شد
به زخمی زندگی افسانه می شد
ز سهم ناوک هر ناوک انداز
شدی سیمرغ ماده چون غلیواز ۲
چنان بی نور مانده چشمۀ خور
که روزانه بر آمد موشک کور
علم شد تیغهای آسمان گون
به تیری رشک تیزاب فلاطون
روان دریای خون زآن قطره آبی
درو نیلوفر گردون حبابی
زره مظلوم گشته نیزه ظالم
سپر محکوم تیغ و تیر حاکم
خجالت داده خون سیل دمان را
که گرداند آسیای آسما ن را
در آب تیغ می شد غرق عالم
اگر چه بود آب از قطره ای کم
ز لف تیغ برق افکن سمندر
شده بریان تر از ماهی به آذر
قوی هولی که بر جان زان زمان است
که تا امروز هم در تن نهان است
زبس باران تیر و برق خنجر
خزیده سر چو باخه ۳ زیر اسپر
کمند مار پیچان شد گلو تاب
سران زو گشته شاگرد رسن تاب
چو اشتر مرغ گردان سپهدار
همی خوردند آهن گل شکر وار
چو خندان رو کریمان زر فشانان
جوانمردان همت سرفشانان
به لرزه کوه شد همخوی سیماب
زمین از زلزله لرزید چون آب
علاج زلزله در چشم بد خواه
سنان کنده برای دفع آن چاه
گریز از بس که شد در هر دل تنگ
سرِ کُشته دویدی پیش در جنگ
ز تف تیغ های آتشین تاب
شدی بی سعی آتش کشته سیماب
ز زهر آب جا م برق کردار
کشید آتش زبان از بهر زنهار
به کشتن آنچنان شد در غضب غرق
که می جنبید از خود تیغ چون برق
به گاه سرفکندن گفتی آهن
که اکنون گشت پیدا جوهر من
اگرچه سیم و زر را هست قسمت
ولی تیغ مرا با این چه نسبت
شدید البأس ازانم خواند یزدان
به پشت من قوی دل روی مردان
نه از زن سیرت و من شیر مردم
که سر با تاج زر پامال کردم
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۸ - تسلّی دادن هنونت سپاه بیدل را
چو رام از تیر جادو گشت مجروح
به خاک افتاد همچون جسم بی روح
سپاه از بیم گشته دل به دو نیم
که جان بر تن نخستین داد تقدیم
به بالینش ستاده شاه میمون
همی گفتی فشاندی از مژه خون
به یاران گف ت هم جا نیست اندوه
که باشد جشن مردان مرگ انبوه
ولیکن پردلان آهن آشام
شده یکسر پریشان چون دلارام
به حدی رفته از گردان تهور
که خون می شد دل از سهم تصور
ز سهم تیر جادو با دل ریش
پراکندند همچون روزی خویش
دلاسا داده گفتی شاه میمون
که شد از بیم تان بدخواه دلخون
دل خود را دمی بر جای دارید
لوای سعی را بر پای دارید
چو مردان جان ببازید از پی نام
مسوزانید دل از خستن رام
که آخر رام هم خواهد شفا یافت
چه شد از بخت گر روزی جفا یافت
به روز بدکنون سویش نبین ید
به چشم اولین، رویش ببینید
بسی زین گونه گفت آن صاحب هوش
نکرده لیک حرف او کسی گوش
ندیده باز پس از گفته اش کس
هوا خواهش ببیکن بوده و بس
چو نشیند از زبان او کسی پند
بر ابروی کهن چین نو افکند
که هر جا هر که خواهد گو برو زود
که ناخوشنودم از شخصی نه خشنود
به خاک افتاد همچون جسم بی روح
سپاه از بیم گشته دل به دو نیم
که جان بر تن نخستین داد تقدیم
به بالینش ستاده شاه میمون
همی گفتی فشاندی از مژه خون
به یاران گف ت هم جا نیست اندوه
که باشد جشن مردان مرگ انبوه
ولیکن پردلان آهن آشام
شده یکسر پریشان چون دلارام
به حدی رفته از گردان تهور
که خون می شد دل از سهم تصور
ز سهم تیر جادو با دل ریش
پراکندند همچون روزی خویش
دلاسا داده گفتی شاه میمون
که شد از بیم تان بدخواه دلخون
دل خود را دمی بر جای دارید
لوای سعی را بر پای دارید
چو مردان جان ببازید از پی نام
مسوزانید دل از خستن رام
که آخر رام هم خواهد شفا یافت
چه شد از بخت گر روزی جفا یافت
به روز بدکنون سویش نبین ید
به چشم اولین، رویش ببینید
بسی زین گونه گفت آن صاحب هوش
نکرده لیک حرف او کسی گوش
ندیده باز پس از گفته اش کس
هوا خواهش ببیکن بوده و بس
چو نشیند از زبان او کسی پند
بر ابروی کهن چین نو افکند
که هر جا هر که خواهد گو برو زود
که ناخوشنودم از شخصی نه خشنود
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۹ - هراسان نشدن ببیکن و رضای رخصت دادن سپاه را
به رفتن ها خوش و ناخوش رضا داد
رضایش بی رضایی ها همی داد
شما هر یک به رفتن پر بر آرید
ولی هنونت را با من گذارید
که من تنها بسم از بهر راون
چه جای آنکه هنونت است با من
به انگد گفت کای پور دلاور
تو رام خسته را همراه خود بر
علاج زخم رام ناتوان کن
به کارش آنچه بتوان کرد آن کن
من اینک می رسم از فتح لنکا
دهم جان در پی ش از وصل سیتا
که رام ار مرده باشد زن ده گردد
چو سیتا را دهان پرخنده گردد
شدند از شرم شاه همت اندیش
سپه ثابت قدم بر مردن خویش
چو لختی باز آمد رام مدهوش
برادر را فتاده دید و خاموش
نه خود لچمن بدانسان بود خسته
که شد بازوی بخت او شکسته
به سوی شاه میمون بانگ برزد
که خون بگریستم از طالع بد
تو در کارم نکردی هیچ تقصیر
ولی حکم قضا را نیست تغییر
سپهدارانت بس نابود گشتند
هواخواهانت خون آلود گشتند
همین باشد طریق مردی و داد
برین عهد و وفا صد آفرین باد
ولی چون شمع بختم بود بیتاب
همه سعی تو ضایع شد درین باب
من از طالع ندیدم روی بهبود
تو هم هر جا که می خواهی برو زود
مکن ضایع تو جان را در پی من
که من گشتم به کام بخت د شمن
فرو ناید به افسون زهر کشته
مده خود را به کشتن بهر کشته
من و لچمن درین میدان فتادیم
به روز بد، به مردن دل نهادیم
خدا داند نصیب ما چه باشد
درین خستن طبیب ما که باشد
به ناگه نارد جنی برآمد
تو گویی صبح اقبالش بر آمد
اعادت را به پیش رام بنشست
که چونی ای جوان شیر زبردست
شدی دلخسته افگار و جگرخون
مشو غمگین ز زهر مار افسون
دهد درد ترا سیمرغ دارو
خلاصت سازد از ماران جادو
ز نارد گفت و گو چون باد بشنفت
به دم در گوش سیمرغ آن سخن گفت
چو بشنید این حکایت شاه مرغان
چو هدهد شد پی کار سلیمان
ز عزلت گاه قاف آمد به پرواز
پرش با با د طوفان گشت انباز
قیامت خواست از باد پر او
هلاک عادیان از صرصر او
به دیوان از غبار وحشت انگیخت
به فرق خاکساران خاک غم بیخت
ز بیمش خود به خود رفتند بیرون
ز سوراخ جراحت مار افسون
فروغ ماهش از عقرب بر آمد
تو گویی آفتاب از شب برآمد
سپه یکسر بسان لچمن و رام
خلاص از مار جادو یافت آرام
چو آن محنت بدل گشته به راحت
ز پیش رام شد سیمرغ رخصت
از آن شادی خبر شد نزد راون
که از جادو رها شد رام و لچمن
به اندرجت دگر ره گفت راون
نکردی هیچ فکر دفع دشمن
که ای ناکرده کار این چیست سستی؟
نکشته خصم، فارغ دل نشستی
ز مار نیم کشته یابی آزار
بریده سر نگوید باز گفتار
به دعوی باز اندرجت روان شد
که سازم کار این بار ، ار نه آن شد
به سوی معبد موعود بشتافت
ببیکن لیک از حالش خبر یافت
هنومان را ز حالش کرد آگاه
که دارد اندرجت عزم فسونگاه
به زودی فکر آن کن ورنه این بار
جهان بر هم زند زان جادوی مار
بباید بست بر جادو سر راه
که گردد چاره اش را دست کوتاه
که گر یابد مجال س حر خواندن
نخواهد هیچ کس را زنده ماندن
هنومان با سپاه بیکران جست
ره معبد به دیو ذوفنون بست
چو راه رفتن خود دید ب سته
ز اندیشه درونش گشت خسته
هنومان را فریب تازه تر داد
کزو آن ششدر بربسته بگشاد
به جادوی طلسمی حور سیتا
دل آن شیر هیجا برده از جا
لباس و زیور سیتا بپوشاند
از آن پس تیغ خون افشان برو راند
به تیغ تیز کرد آن را دو پاره
که می خست از نظرگاهش نظاره
که این بود آن پریروی گل اندام
کزان شد دشمنی در راون و رام
زنی بوده هلاک یک جهان کرد
سر تیغم جهان را زو تهی کرد
سر این فتنه زان ببریدم از تن
چه کم گردد جهان از مرگ یک زن
کنون صلح است ما را در میانه
که رفت آن جنگ جستن را بهانه
هنون حیرت زده ماند از فریبش
نه در سر هوش و نی در دل شکیبش
دوان زآنجا سوی رام آمده باز
که گوید آنچه دید از بخت ناساز
بدان حیله فسونگر فرصتی یافت
سوی معبد به کار سحر بشتافت
رضایش بی رضایی ها همی داد
شما هر یک به رفتن پر بر آرید
ولی هنونت را با من گذارید
که من تنها بسم از بهر راون
چه جای آنکه هنونت است با من
به انگد گفت کای پور دلاور
تو رام خسته را همراه خود بر
علاج زخم رام ناتوان کن
به کارش آنچه بتوان کرد آن کن
من اینک می رسم از فتح لنکا
دهم جان در پی ش از وصل سیتا
که رام ار مرده باشد زن ده گردد
چو سیتا را دهان پرخنده گردد
شدند از شرم شاه همت اندیش
سپه ثابت قدم بر مردن خویش
چو لختی باز آمد رام مدهوش
برادر را فتاده دید و خاموش
نه خود لچمن بدانسان بود خسته
که شد بازوی بخت او شکسته
به سوی شاه میمون بانگ برزد
که خون بگریستم از طالع بد
تو در کارم نکردی هیچ تقصیر
ولی حکم قضا را نیست تغییر
سپهدارانت بس نابود گشتند
هواخواهانت خون آلود گشتند
همین باشد طریق مردی و داد
برین عهد و وفا صد آفرین باد
ولی چون شمع بختم بود بیتاب
همه سعی تو ضایع شد درین باب
من از طالع ندیدم روی بهبود
تو هم هر جا که می خواهی برو زود
مکن ضایع تو جان را در پی من
که من گشتم به کام بخت د شمن
فرو ناید به افسون زهر کشته
مده خود را به کشتن بهر کشته
من و لچمن درین میدان فتادیم
به روز بد، به مردن دل نهادیم
خدا داند نصیب ما چه باشد
درین خستن طبیب ما که باشد
به ناگه نارد جنی برآمد
تو گویی صبح اقبالش بر آمد
اعادت را به پیش رام بنشست
که چونی ای جوان شیر زبردست
شدی دلخسته افگار و جگرخون
مشو غمگین ز زهر مار افسون
دهد درد ترا سیمرغ دارو
خلاصت سازد از ماران جادو
ز نارد گفت و گو چون باد بشنفت
به دم در گوش سیمرغ آن سخن گفت
چو بشنید این حکایت شاه مرغان
چو هدهد شد پی کار سلیمان
ز عزلت گاه قاف آمد به پرواز
پرش با با د طوفان گشت انباز
قیامت خواست از باد پر او
هلاک عادیان از صرصر او
به دیوان از غبار وحشت انگیخت
به فرق خاکساران خاک غم بیخت
ز بیمش خود به خود رفتند بیرون
ز سوراخ جراحت مار افسون
فروغ ماهش از عقرب بر آمد
تو گویی آفتاب از شب برآمد
سپه یکسر بسان لچمن و رام
خلاص از مار جادو یافت آرام
چو آن محنت بدل گشته به راحت
ز پیش رام شد سیمرغ رخصت
از آن شادی خبر شد نزد راون
که از جادو رها شد رام و لچمن
به اندرجت دگر ره گفت راون
نکردی هیچ فکر دفع دشمن
که ای ناکرده کار این چیست سستی؟
نکشته خصم، فارغ دل نشستی
ز مار نیم کشته یابی آزار
بریده سر نگوید باز گفتار
به دعوی باز اندرجت روان شد
که سازم کار این بار ، ار نه آن شد
به سوی معبد موعود بشتافت
ببیکن لیک از حالش خبر یافت
هنومان را ز حالش کرد آگاه
که دارد اندرجت عزم فسونگاه
به زودی فکر آن کن ورنه این بار
جهان بر هم زند زان جادوی مار
بباید بست بر جادو سر راه
که گردد چاره اش را دست کوتاه
که گر یابد مجال س حر خواندن
نخواهد هیچ کس را زنده ماندن
هنومان با سپاه بیکران جست
ره معبد به دیو ذوفنون بست
چو راه رفتن خود دید ب سته
ز اندیشه درونش گشت خسته
هنومان را فریب تازه تر داد
کزو آن ششدر بربسته بگشاد
به جادوی طلسمی حور سیتا
دل آن شیر هیجا برده از جا
لباس و زیور سیتا بپوشاند
از آن پس تیغ خون افشان برو راند
به تیغ تیز کرد آن را دو پاره
که می خست از نظرگاهش نظاره
که این بود آن پریروی گل اندام
کزان شد دشمنی در راون و رام
زنی بوده هلاک یک جهان کرد
سر تیغم جهان را زو تهی کرد
سر این فتنه زان ببریدم از تن
چه کم گردد جهان از مرگ یک زن
کنون صلح است ما را در میانه
که رفت آن جنگ جستن را بهانه
هنون حیرت زده ماند از فریبش
نه در سر هوش و نی در دل شکیبش
دوان زآنجا سوی رام آمده باز
که گوید آنچه دید از بخت ناساز
بدان حیله فسونگر فرصتی یافت
سوی معبد به کار سحر بشتافت
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۳ - جنگ رام با راون و بیهوش شدن راون به زخم تیر رام و گریزاندن بهلبان رت راون در قلعۀ لنکا
برادر را به میدان چون زبون دید
چو آتش کسوت آهن بپوشید
سلیمان درع داوودی به بر کرد
چو افسر مغفر همت به سر کرد
ندیده دیدهای زین ماجرا سخت
سلیمان بر زمین و دیو بر تخت
حریف یکدگر شد رام و راون
بجنبید از دو سو پولاد و آهن
به مرگ راون آمد آن زمان فال
که با عیسی مقابل گشت دجال
چو بگرفته کمان بر دست از دوش
ز شست او ظفر شد حلقه در گوش
خدنگ رام بر عفریت بی دین
تقدم جسته از زخم شیاطین
به سر در پیش رو افکنده ده سر
چو یاجوج از پس سد سکندر
به هر سو کرد رو آن صاحب اقبا ل
ظفر چون سایه می رفتی ز دنبال
ز دست برد او شد دیو بی پا
چو از ملسا زبان از نار ترسا
زبون شد اهرمن آخر ز جمشید
که شیر برف نارد تاب خورشید
نیارد ظلمت شب پیش خور تاب
ناستد رو به روی شعله سیماب
کجا با فربهی پهلو زد آماس
یخ دی کی تواند سفتن الماس
چو شد مدهوش راون رت بهلبان
گریزانده سوی لنکا ز میدان
گریزان شد بسان سایه از نور
چو درد سر ز می از طبع مخمور
چو دشمن شد گریزان رام آزاد
تعاقب کرد لختی باز استاد
ولی چون دید نیکو پیش و پس را
ندید از نامداران هیچ کس را
به گردش از سپهداران لشکر
ببیکن بود و هنونت ظفر ور
یقین دانست کایشان کشته گشتند
به خون آغشته بر هم پشته گشتند
به زاری باز پرسید از ببیکن
که گویی کشته شد امروز لچمن
ازین غم خون من در دل زند جوش
که چونست آن جوان؛ شیر ظفر کوش
به پالیدن در آمد کشتگان را
که بردارد تن هر خسته جان را
به خون پیمانه های عمر لبریز
اجل میخوار و ساقی خنجر تیز
برادر را به میدان یافت خسته
چو عهد ماهرویان دل شکسته
بجز نام ی نمانده در حیاتش
وجود بر عدم کرده بر آتش
پی تدبیر او درماند برجای
که بی لچمن چه باشد حال من وای
همی گفت از کمال مهربانی
که ما را بر سر آمد زندگانی
اگرچه بعد فتح شهر لنکا
شود آب حیاتم وصل سیتا
نخواهم زبست هرگز بی برادر
که بود او مر مرا با جان برابر
فدایم کرد جان نازنین را
نیارم تاب مرگ این چنین را
زدوده آه و افغان جگر سوز
شب آمد بر سر رامِ سیه روز
به گوشش گفت جامون و ببیکن
که چندین غم مخور از زخم لچمن
نه هر دردی دوایی دارد آخر؟
نه هر رنجی شفایی دارد آ خر؟
خردمندی، مشو دیوانه چون مست
مکن ماتم که جان اندر تنش هست
چو مردان در علاج او همی کوش
چو زن تا کی به گریه گم کنی هوش
دل دانا که در عقل سفت ه است
ز یک دم صد هزار امید گفت هاست
پی زخمش سراپا دل فگارم
به خاطر آنچه آید عرض دارم
علاج غیر ازین نبود که حالی
رود هنونت در کوه شمالی
گیاهایی که د ارد طبع تریاک
به آب زندگانی رسته زان خاک
بود جانداروی خسته بدنها
برآرد خود به خود پیکان ز تنها
اگر پیش از طلوع نور خورشید
بیارد آن گیاها ن هست امید
که زهر زخم را تریاک گردد
وگرنه خسته مشت خاک گردد
نشان آن گیاها ن هست مشهور
که در شب شمع سان باشند پر نور
چو آتش کسوت آهن بپوشید
سلیمان درع داوودی به بر کرد
چو افسر مغفر همت به سر کرد
ندیده دیدهای زین ماجرا سخت
سلیمان بر زمین و دیو بر تخت
حریف یکدگر شد رام و راون
بجنبید از دو سو پولاد و آهن
به مرگ راون آمد آن زمان فال
که با عیسی مقابل گشت دجال
چو بگرفته کمان بر دست از دوش
ز شست او ظفر شد حلقه در گوش
خدنگ رام بر عفریت بی دین
تقدم جسته از زخم شیاطین
به سر در پیش رو افکنده ده سر
چو یاجوج از پس سد سکندر
به هر سو کرد رو آن صاحب اقبا ل
ظفر چون سایه می رفتی ز دنبال
ز دست برد او شد دیو بی پا
چو از ملسا زبان از نار ترسا
زبون شد اهرمن آخر ز جمشید
که شیر برف نارد تاب خورشید
نیارد ظلمت شب پیش خور تاب
ناستد رو به روی شعله سیماب
کجا با فربهی پهلو زد آماس
یخ دی کی تواند سفتن الماس
چو شد مدهوش راون رت بهلبان
گریزانده سوی لنکا ز میدان
گریزان شد بسان سایه از نور
چو درد سر ز می از طبع مخمور
چو دشمن شد گریزان رام آزاد
تعاقب کرد لختی باز استاد
ولی چون دید نیکو پیش و پس را
ندید از نامداران هیچ کس را
به گردش از سپهداران لشکر
ببیکن بود و هنونت ظفر ور
یقین دانست کایشان کشته گشتند
به خون آغشته بر هم پشته گشتند
به زاری باز پرسید از ببیکن
که گویی کشته شد امروز لچمن
ازین غم خون من در دل زند جوش
که چونست آن جوان؛ شیر ظفر کوش
به پالیدن در آمد کشتگان را
که بردارد تن هر خسته جان را
به خون پیمانه های عمر لبریز
اجل میخوار و ساقی خنجر تیز
برادر را به میدان یافت خسته
چو عهد ماهرویان دل شکسته
بجز نام ی نمانده در حیاتش
وجود بر عدم کرده بر آتش
پی تدبیر او درماند برجای
که بی لچمن چه باشد حال من وای
همی گفت از کمال مهربانی
که ما را بر سر آمد زندگانی
اگرچه بعد فتح شهر لنکا
شود آب حیاتم وصل سیتا
نخواهم زبست هرگز بی برادر
که بود او مر مرا با جان برابر
فدایم کرد جان نازنین را
نیارم تاب مرگ این چنین را
زدوده آه و افغان جگر سوز
شب آمد بر سر رامِ سیه روز
به گوشش گفت جامون و ببیکن
که چندین غم مخور از زخم لچمن
نه هر دردی دوایی دارد آخر؟
نه هر رنجی شفایی دارد آ خر؟
خردمندی، مشو دیوانه چون مست
مکن ماتم که جان اندر تنش هست
چو مردان در علاج او همی کوش
چو زن تا کی به گریه گم کنی هوش
دل دانا که در عقل سفت ه است
ز یک دم صد هزار امید گفت هاست
پی زخمش سراپا دل فگارم
به خاطر آنچه آید عرض دارم
علاج غیر ازین نبود که حالی
رود هنونت در کوه شمالی
گیاهایی که د ارد طبع تریاک
به آب زندگانی رسته زان خاک
بود جانداروی خسته بدنها
برآرد خود به خود پیکان ز تنها
اگر پیش از طلوع نور خورشید
بیارد آن گیاها ن هست امید
که زهر زخم را تریاک گردد
وگرنه خسته مشت خاک گردد
نشان آن گیاها ن هست مشهور
که در شب شمع سان باشند پر نور
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱۰ - اخراج کردن رام سیتا را و رها کردن لچمن او را در بیابان
به سیتا گفت لچمن با دل تنگ
ببا با من به معبد بر لب گنگ
که هر کس غسل سازد اندر آبش
نجات آخرت بخشد ثوابش
کنون باید ره معبد سپردن
برای گنج شاید رنج بردن
سواره رت شده سیتای بیدل
ز روبه بازی بد خواه غافل
دوان اسبان رت را راند لچمن
بیابانگیر گشت از کوه و برزن
صنم شد تشنه در عین بیابان
به لچمن کرد ظاهر راز پنهان
زبس لب تشنگی گشت آن پری روی
چو مستسقی دمادم تشنگی گوی
ز چشم تنگدل لب خشک تر شد
چو حوض خشک خاک اندر جگر شد
برآورده زبان ط عنه بسیار
برون آمد زبان تشنه ناچار
که از بی آبیم جان بر لب آمد
یقین روز حیاتم را شب آمد
به لچمن گفت کو رام جگر تاب
که می آوردی از رنجم به چشم آب
ترا پروای سوز سینه ام نیست
غم لب تشنۀ دیرینه ام نیست
چو لچمن دید کان لب تشته درماند
ز رت زیر درختی برده بنشاند
برای آب خود چون مار بشتافت
به سی فرسنگ زانجا چشمه ای یافت
دوان کوزه ز آبش کرد لبریز
عنان داده سمند عزم را تیز
چو باز آورد لچمن کوزه آب
به زیر سایه مه را دید در خواب
به سرعت کوزه را بر شاخ بربست
به خوابش ماند او را، خود بدر جست
چکید از کوزه بر وی قطره آب
نگار تشنه لب برجست از خواب
ببا با من به معبد بر لب گنگ
که هر کس غسل سازد اندر آبش
نجات آخرت بخشد ثوابش
کنون باید ره معبد سپردن
برای گنج شاید رنج بردن
سواره رت شده سیتای بیدل
ز روبه بازی بد خواه غافل
دوان اسبان رت را راند لچمن
بیابانگیر گشت از کوه و برزن
صنم شد تشنه در عین بیابان
به لچمن کرد ظاهر راز پنهان
زبس لب تشنگی گشت آن پری روی
چو مستسقی دمادم تشنگی گوی
ز چشم تنگدل لب خشک تر شد
چو حوض خشک خاک اندر جگر شد
برآورده زبان ط عنه بسیار
برون آمد زبان تشنه ناچار
که از بی آبیم جان بر لب آمد
یقین روز حیاتم را شب آمد
به لچمن گفت کو رام جگر تاب
که می آوردی از رنجم به چشم آب
ترا پروای سوز سینه ام نیست
غم لب تشنۀ دیرینه ام نیست
چو لچمن دید کان لب تشته درماند
ز رت زیر درختی برده بنشاند
برای آب خود چون مار بشتافت
به سی فرسنگ زانجا چشمه ای یافت
دوان کوزه ز آبش کرد لبریز
عنان داده سمند عزم را تیز
چو باز آورد لچمن کوزه آب
به زیر سایه مه را دید در خواب
به سرعت کوزه را بر شاخ بربست
به خوابش ماند او را، خود بدر جست
چکید از کوزه بر وی قطره آب
نگار تشنه لب برجست از خواب
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱۲ - زاییدن سیتا پسر در خانۀ بالمیک زاهد
یکی زاهد در آنجا داشت ماوا
در آن قاف قناعت کرد عنقا
به حق مشغول مرد عزلت آهنگ
چو صندل سود پیشانی به هر سنگ
وجود پاکش از طاعت سرشته
عبادت قوت او همچون فرشته
رباضت بود کارش صبح تا شام
خجسته بالمیک زاهدش نام
صنم ناگاه نالان از سوی دشت
سراسیمه به طرف کوه بگذشت
ز آهش ناله کرده ک وهساران
اثر دارد فغان سوگواران
صنم را دید نالان زاهد کوه
به زیر کوه بر دل کوه اندوه
سخن پرسید زان حور غم اندیش
صنم برخواند محنت نامۀ خویش
ز شرح درد آن درماند درماند
به شفقت دختر خود خواند برخواند
تسلّی داده، جا در معبدش داد
به ذکر و طاعت حق کردش ارشاد
پری را دل ز عشق رام برکند
به ذکر و طاعت حق گشت خرسند
چو زاهد معتکف بود اندران دشت
چنین تا بر سرش نه ماه بگذشت
پسر زایید ماه حور عصمت
چو زاهد نیکنامی از مروت
صنم را دل به غربت زان پسر شاد
نیاوردی ز شادی وطن یاد
شدش مه دایه چون ابر بهاران
به کشت خویش کردی شیر باران
بهشتی باغ بود آن تازه گلزار
درو بایست جوی شیر ناچار
بجر پرور دنش کاری نکردی
نگهبان گشتی از هر گرم و سردی
سحر چون خاستی از بستر خواب
برای غسل کردن بر لب آب
به سرما طفل را با خود نبردی
به گهواره بدان عابد سپردی
در آن قاف قناعت کرد عنقا
به حق مشغول مرد عزلت آهنگ
چو صندل سود پیشانی به هر سنگ
وجود پاکش از طاعت سرشته
عبادت قوت او همچون فرشته
رباضت بود کارش صبح تا شام
خجسته بالمیک زاهدش نام
صنم ناگاه نالان از سوی دشت
سراسیمه به طرف کوه بگذشت
ز آهش ناله کرده ک وهساران
اثر دارد فغان سوگواران
صنم را دید نالان زاهد کوه
به زیر کوه بر دل کوه اندوه
سخن پرسید زان حور غم اندیش
صنم برخواند محنت نامۀ خویش
ز شرح درد آن درماند درماند
به شفقت دختر خود خواند برخواند
تسلّی داده، جا در معبدش داد
به ذکر و طاعت حق کردش ارشاد
پری را دل ز عشق رام برکند
به ذکر و طاعت حق گشت خرسند
چو زاهد معتکف بود اندران دشت
چنین تا بر سرش نه ماه بگذشت
پسر زایید ماه حور عصمت
چو زاهد نیکنامی از مروت
صنم را دل به غربت زان پسر شاد
نیاوردی ز شادی وطن یاد
شدش مه دایه چون ابر بهاران
به کشت خویش کردی شیر باران
بهشتی باغ بود آن تازه گلزار
درو بایست جوی شیر ناچار
بجر پرور دنش کاری نکردی
نگهبان گشتی از هر گرم و سردی
سحر چون خاستی از بستر خواب
برای غسل کردن بر لب آب
به سرما طفل را با خود نبردی
به گهواره بدان عابد سپردی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱۳ - پیدایش کش از کاه پشته به دعای عابد
سحرگاهی خلاف عادت آن ماه
پسر را نیز با خود برد همراه
نگشت آگه ز بردن مرد ساده
نظر بر حفظ گهواره نهاده
ز کودک یافته گهواره خالی
گریبان کرد زاهد پاره حالی
ز آزار دل فرزند خوانده
به حیرت غرق بر جا خشک مانده
ز تیر آه آن بیدل بترسید
چو بید از بند مرگ او بلرزید
گزید انگشت حی رانی به دندان
اثر دارد فغان دردمندان
به جای کودک اندر گاهواره
فراهم بست یکجا کاه پاره
به سجده سود گریان جبهه بر خاک
نیایش کرد پیش ا یزد پاک
که جان بخشا کریما کردگارا
به قدرت آدمی ساز این گیا را
ز سوز دل دعایش را اثر شد
خسِ چون مرغ عیسی جانور شد
قبول افتاد عجز پیر جانکاه
که طفل نازنین شد پاره کاه
چو دیده چشم زاهد روی مقصود
به شکر حق جبین بر خاک ره سود
ز بعد غسل چون سیتای بیدل
خود و فرزند باز آمد به منزل
به خانه جانب گهواره بشتافت
دران گهواره فرزند دگر یافت
از آن حیرت به خود گفت آن دل افروز
که چشمم گشت گویی حول امروز
به چشم آشفت کین جرم آمد از تو
که یک فرزند را بنماییم دو
صنم حیران ز قدرتهای یزدان
به زاهد باز گفت آن راز پنهان
جوابش داد پیر راست گفتار
که بر قادر نباشد هیچ دشوار
که از کاه آفریدست آدمی زاد
به عبرت بین یکی این سرو آزاد
مر این را نیز تو فرزند برخوان
از آن شفقت برین می کن دو چندان
شگفتی ماند زان خاطر صنم را
به سجده رفت شکرانه کرم را
نهاده نام آن لو، نام این کُش
صنم را خاطر دیدارشان خوش
به چهره آن دو طفل برگزیده
شبیه یکدکر همچون دو دیده
به چشم زاهد آن طفلان دلبند
عزیز جان چو فرزندان فرزند
به پیش زاهد آن طفلان جوان شد
به گرد قطب رمز فرقدان شد
به شفقت پروریدی آن یگانه
که خوش می آمد از طفلان ترانه
دو تا طوب ی نهال راحت انگیز
به آب زندگانی گشته نوخیز
دو نورس شاخسار ارجمندی
به بخت آموختند از قد بلندی
چو گشت از آب چشم سیرشان سیر
شدند از شیر شیرین نوجوان شیر
پی اوج آن دو ماه انجم افروز
ره یکساله طی کردند یک روز
به مهد اندر خطاب شان علف شد
خلف بد قطره زان در صدف شد
به کسب رشد می کردند بازی
به شاگردی همت سرفرازی
ز طفلی قد برنایی کشیدند
به سرحد جوانی در رسیدند
به زاهد هر دو بگرفتند الفت
که بردی از دل شان رنج و کلفت
پدر خواندندی ش هر دو برادر
چو طفلان دایه را دانند مادر
درایشان صحبت زاهد اثر کرد
به طاعت میل خاطر بیشتر کرد
دل هر یک بجز طاعت نمی خواست
شکی نبودکه صحبت را اثرهاست
پسر را نیز با خود برد همراه
نگشت آگه ز بردن مرد ساده
نظر بر حفظ گهواره نهاده
ز کودک یافته گهواره خالی
گریبان کرد زاهد پاره حالی
ز آزار دل فرزند خوانده
به حیرت غرق بر جا خشک مانده
ز تیر آه آن بیدل بترسید
چو بید از بند مرگ او بلرزید
گزید انگشت حی رانی به دندان
اثر دارد فغان دردمندان
به جای کودک اندر گاهواره
فراهم بست یکجا کاه پاره
به سجده سود گریان جبهه بر خاک
نیایش کرد پیش ا یزد پاک
که جان بخشا کریما کردگارا
به قدرت آدمی ساز این گیا را
ز سوز دل دعایش را اثر شد
خسِ چون مرغ عیسی جانور شد
قبول افتاد عجز پیر جانکاه
که طفل نازنین شد پاره کاه
چو دیده چشم زاهد روی مقصود
به شکر حق جبین بر خاک ره سود
ز بعد غسل چون سیتای بیدل
خود و فرزند باز آمد به منزل
به خانه جانب گهواره بشتافت
دران گهواره فرزند دگر یافت
از آن حیرت به خود گفت آن دل افروز
که چشمم گشت گویی حول امروز
به چشم آشفت کین جرم آمد از تو
که یک فرزند را بنماییم دو
صنم حیران ز قدرتهای یزدان
به زاهد باز گفت آن راز پنهان
جوابش داد پیر راست گفتار
که بر قادر نباشد هیچ دشوار
که از کاه آفریدست آدمی زاد
به عبرت بین یکی این سرو آزاد
مر این را نیز تو فرزند برخوان
از آن شفقت برین می کن دو چندان
شگفتی ماند زان خاطر صنم را
به سجده رفت شکرانه کرم را
نهاده نام آن لو، نام این کُش
صنم را خاطر دیدارشان خوش
به چهره آن دو طفل برگزیده
شبیه یکدکر همچون دو دیده
به چشم زاهد آن طفلان دلبند
عزیز جان چو فرزندان فرزند
به پیش زاهد آن طفلان جوان شد
به گرد قطب رمز فرقدان شد
به شفقت پروریدی آن یگانه
که خوش می آمد از طفلان ترانه
دو تا طوب ی نهال راحت انگیز
به آب زندگانی گشته نوخیز
دو نورس شاخسار ارجمندی
به بخت آموختند از قد بلندی
چو گشت از آب چشم سیرشان سیر
شدند از شیر شیرین نوجوان شیر
پی اوج آن دو ماه انجم افروز
ره یکساله طی کردند یک روز
به مهد اندر خطاب شان علف شد
خلف بد قطره زان در صدف شد
به کسب رشد می کردند بازی
به شاگردی همت سرفرازی
ز طفلی قد برنایی کشیدند
به سرحد جوانی در رسیدند
به زاهد هر دو بگرفتند الفت
که بردی از دل شان رنج و کلفت
پدر خواندندی ش هر دو برادر
چو طفلان دایه را دانند مادر
درایشان صحبت زاهد اثر کرد
به طاعت میل خاطر بیشتر کرد
دل هر یک بجز طاعت نمی خواست
شکی نبودکه صحبت را اثرهاست
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۲ - شکر کردن موسی خدا را که دعاش قبول گشت و خضر را علیه السلام دریافت
بر زمین سر نهاد و شکر خدا
کرد از جان و دل بصدق و صفا
زان ملاقات شد قوی شادان
رفت پیش خضر سجود کنان
دست بوس خضر چو کرد بگفت
حمد او گاه فاش و گاه نهفت
بعد از آن خضر مر ورا بنواخت
با وی از لطف یک ن فس پرداخت
گفت چونی ز رنجهای سفر
گفت چون بهر تست نیست ضرر
رنج بهر تو است گنج و گهر
زهر از دست تست به ز شکر
چون ز موسی چنین ارادت دید
وان چنان لفظ های خوب شنید
پس زبان را بلطف و مهر گشود
دل او را چو آینه بزدود
آنچه میجست از خدای ودود
در سخن جمله را ب وی بنمود
صد چنان شد که بد ز صحبت او
دل بسته اش روانه گشت چو جو
چو چه باشد که شد یکی دریا
در صدف گشت در ّ بی همتا
در چی و بحر چی چه گفتم من
آنچه او شد مجو ز راه سخن
چون رسید از خضر بموسی این
پس بگفتش بلطف آن ره بین
هله بر خیز سوی امت شو
بی توقف بشهر خویش برو
خلق گمراه را براه آور
همه را رو سوی اله آور
برهان جمله را ز نار جحیم
که و مه را رسان بصدر نعیم
تا عوض از حق ت ثواب رسد
اجر بیحد و بیحساب رسد
گفت موسی بوی که ای سلطان
زین چنین حضرتی مرا تو مران
روی خوبت ندیده بودم من
بشهانت گزیده بودم من
شب ز شوقت دم ی نمیخفتم
درد دل را بکس نمی گفتم
ناچشیده میت خراب بدم
مست بی جام و بی شراب بدم
بوی نان خوش مرا بنان آورد
خورد نان سوی ملک جان آورد
در تمنات می سپردم جان
بعد این وصل چون کشم هجران
چونکه افتاد بر رخت نظرم
عمر بی تو بسر چگونه برم
بخدائی که اوست مطلوبت
که شدم عاشق رخ خوبت
نکنم دور از این جناب رفیع
مبر این شیر را ز طفل رضیع
کرد از جان و دل بصدق و صفا
زان ملاقات شد قوی شادان
رفت پیش خضر سجود کنان
دست بوس خضر چو کرد بگفت
حمد او گاه فاش و گاه نهفت
بعد از آن خضر مر ورا بنواخت
با وی از لطف یک ن فس پرداخت
گفت چونی ز رنجهای سفر
گفت چون بهر تست نیست ضرر
رنج بهر تو است گنج و گهر
زهر از دست تست به ز شکر
چون ز موسی چنین ارادت دید
وان چنان لفظ های خوب شنید
پس زبان را بلطف و مهر گشود
دل او را چو آینه بزدود
آنچه میجست از خدای ودود
در سخن جمله را ب وی بنمود
صد چنان شد که بد ز صحبت او
دل بسته اش روانه گشت چو جو
چو چه باشد که شد یکی دریا
در صدف گشت در ّ بی همتا
در چی و بحر چی چه گفتم من
آنچه او شد مجو ز راه سخن
چون رسید از خضر بموسی این
پس بگفتش بلطف آن ره بین
هله بر خیز سوی امت شو
بی توقف بشهر خویش برو
خلق گمراه را براه آور
همه را رو سوی اله آور
برهان جمله را ز نار جحیم
که و مه را رسان بصدر نعیم
تا عوض از حق ت ثواب رسد
اجر بیحد و بیحساب رسد
گفت موسی بوی که ای سلطان
زین چنین حضرتی مرا تو مران
روی خوبت ندیده بودم من
بشهانت گزیده بودم من
شب ز شوقت دم ی نمیخفتم
درد دل را بکس نمی گفتم
ناچشیده میت خراب بدم
مست بی جام و بی شراب بدم
بوی نان خوش مرا بنان آورد
خورد نان سوی ملک جان آورد
در تمنات می سپردم جان
بعد این وصل چون کشم هجران
چونکه افتاد بر رخت نظرم
عمر بی تو بسر چگونه برم
بخدائی که اوست مطلوبت
که شدم عاشق رخ خوبت
نکنم دور از این جناب رفیع
مبر این شیر را ز طفل رضیع
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۳ - جواب خضر موسی را علیه السلام که چون ملاقات من مقدور تو شد اکنون باز گرد و پیش امت خود رو که خیرا لزیارة لحظة
گفت ای موسی کلیم بدان
که بمن کرد همرهمی نتوان
که زنم نعل باژگونه بسی
نکته ام را نکرد فهم کسی
صحبتم مشکل و قوی صعب است
آب دریا م تا حد کعب است
پای همراهیم کجا داری
چون تو بی من رهی جدا داری
گفت باشد که حق دهد یاری
بخشدم عقل و فهم و هشیاری
از چنین خواب غفلت تاری
رسدم از خدای بیداری
چون ورا دید راغب و صادق
مست او شد و واله و عاشق
کردش از دل قبول در صحبت
که بود بس حمول در صحبت
نرمد از هر آنچه رو ب ی ند
نیک و بد را همه نکو بیند
کفرهای ورا شمارد دین
نشود از جفای او غمگین
زهر را از کفش چو شهد خورد
سنگ او را بجای لعل خرد
چون بهم در سفر رفیق شدند
همدگر را ز جان شفیق شدند
چند روزی بهم همیرفتند
در جان را بگفت میسفتند
هر طرف چون بسی بگردیدند
بر لب بحر کشتئی دیدند
که نبد در جهان چنین کشتی
خلق را بود بستر وپشتی
همچو شهری فراخ بود و بزرگ
بادبانی بر او بلند و سترگ
ناگهان خضر سوی کشتی رفت
تبری در کفش بصورت زفت
زد بر آن بادبان و کشتی او
از پی خدمت آن گزیدۀ هو
در شکست آن درست کشتی را
تا کند دفع ظلم و زشتی را
شد معطل ز کار آن کشتی
ماند بی رخت و بار آن کشتی
گفت با وی کلیم این چون است
این ز عقل و ز شرع بیرون است
مؤمنان را بد این پناه حصین
از چه رو کردیش خراب چنین
هیچ این را روا ندارد حق
اندر این کار بر تو گیرد دق
گفت او را نگفتمت پیشین
که ترا صبر نبود و تمکین
من نگفتم ترا از او ّ ل کار
که نداری تو پای من هشدار
کار من بد نما ولی نیکوست
همچو آن زشت رو که نیکو خوست
من بر آتش اگرچه ب نشینم
هر دم از وی گل و سمن چینم
من ز مرده برون کنم زنده
کنم از عین گریه صد خنده
آرم ابلیس را ز عرش بفرق
برم ادریس را ز فرش بعرش
گفت ای شاه من خطا کردم
این ز نسیان نه از رضا کردم
گذران از من این یکی کرت
عفو فرما ز لطف این زل ّ ت
گفت میدان کزین نخواهی گشت
خاک خاک است اگر باب آ غ شت
لیک این حال بر تو پوشیده است
سرت از بند من بگردیده است
هم شود آخرت یقین پید ا
کانچه گفتم نبود سهو و خطا
اینت گفتم خداست شاهد حال
هرکه گژ گیردش بود او ضال
چون ش نید از خضر کلیم این را
پیش آورد آن زمان لین را
کرد زاری و گفت بهر خدا
لابه ام را پذیر و بخش خطا
گر کنم بار دیگر این حرکت
مشنو از من بهانه یا حجت
که بمن کرد همرهمی نتوان
که زنم نعل باژگونه بسی
نکته ام را نکرد فهم کسی
صحبتم مشکل و قوی صعب است
آب دریا م تا حد کعب است
پای همراهیم کجا داری
چون تو بی من رهی جدا داری
گفت باشد که حق دهد یاری
بخشدم عقل و فهم و هشیاری
از چنین خواب غفلت تاری
رسدم از خدای بیداری
چون ورا دید راغب و صادق
مست او شد و واله و عاشق
کردش از دل قبول در صحبت
که بود بس حمول در صحبت
نرمد از هر آنچه رو ب ی ند
نیک و بد را همه نکو بیند
کفرهای ورا شمارد دین
نشود از جفای او غمگین
زهر را از کفش چو شهد خورد
سنگ او را بجای لعل خرد
چون بهم در سفر رفیق شدند
همدگر را ز جان شفیق شدند
چند روزی بهم همیرفتند
در جان را بگفت میسفتند
هر طرف چون بسی بگردیدند
بر لب بحر کشتئی دیدند
که نبد در جهان چنین کشتی
خلق را بود بستر وپشتی
همچو شهری فراخ بود و بزرگ
بادبانی بر او بلند و سترگ
ناگهان خضر سوی کشتی رفت
تبری در کفش بصورت زفت
زد بر آن بادبان و کشتی او
از پی خدمت آن گزیدۀ هو
در شکست آن درست کشتی را
تا کند دفع ظلم و زشتی را
شد معطل ز کار آن کشتی
ماند بی رخت و بار آن کشتی
گفت با وی کلیم این چون است
این ز عقل و ز شرع بیرون است
مؤمنان را بد این پناه حصین
از چه رو کردیش خراب چنین
هیچ این را روا ندارد حق
اندر این کار بر تو گیرد دق
گفت او را نگفتمت پیشین
که ترا صبر نبود و تمکین
من نگفتم ترا از او ّ ل کار
که نداری تو پای من هشدار
کار من بد نما ولی نیکوست
همچو آن زشت رو که نیکو خوست
من بر آتش اگرچه ب نشینم
هر دم از وی گل و سمن چینم
من ز مرده برون کنم زنده
کنم از عین گریه صد خنده
آرم ابلیس را ز عرش بفرق
برم ادریس را ز فرش بعرش
گفت ای شاه من خطا کردم
این ز نسیان نه از رضا کردم
گذران از من این یکی کرت
عفو فرما ز لطف این زل ّ ت
گفت میدان کزین نخواهی گشت
خاک خاک است اگر باب آ غ شت
لیک این حال بر تو پوشیده است
سرت از بند من بگردیده است
هم شود آخرت یقین پید ا
کانچه گفتم نبود سهو و خطا
اینت گفتم خداست شاهد حال
هرکه گژ گیردش بود او ضال
چون ش نید از خضر کلیم این را
پیش آورد آن زمان لین را
کرد زاری و گفت بهر خدا
لابه ام را پذیر و بخش خطا
گر کنم بار دیگر این حرکت
مشنو از من بهانه یا حجت
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴ - باز استغفار کردن موسی علیه السلام و قبول کردن توبۀ او را خضر علیه السلام
باز با همدگر رفیق شدند
باز از جان و دل شفیق شدند
تا رسیدند در جزیره بحر
بر عمارت بزرگ همچون شهر
اندر آن جای یک پسر دیدند
روی او خوب چون قمر دیدند
خیره ماندند هر دو در رخ او
در حدیث و سؤال و پاسخ او
خواند او را خضر بسوئی برد
از پس کوه پیش جوئی برد
زیر بنهاد و حلق او ببرید
مرغ جان پسر ز تن بپرید
چون کلیم این بدید گفتش های
بازگو چیست این برای خدای
طفل معصوم را بکشتی زار
کی روا دارد این بگو زنهار
گفت من هی بگفتمت ز آغاز
که نخواهی تو فهم کرد این راز
زانکه در ظاهری فرو مانده
گرچه حقت کلیم خود خوانده
هرچه بینی ز من تو تا صد سال
کرد خواهی بر آن ز عجز سؤال
گفت عفوم کن این دوم بار است
بحق حق که با تو او یار است
کرد زاری بپیش او موسی
که ببخش این گناه را تاسه
چونکه سنت سه بار آمده است
تا ب س ه در شمار نامده است
گر کنم باز اینچنین جرمی
نبود جز فراق تو غرمی
بعد از آن عذر را مجال مده
هجر بگزین دگر وصال مده
گفت میگفتمت نمیشنوی
زانکه در شرع را سخی و قوی
بر تو ظاهر چو غالبست از آن
این لجاجت چنین قویست بدان
گر بدی مر ترا بمعنی راه
گفت من کی بدی بر تو تباه
پس ز اول که گفتمت که برو
همره من مشو ز من بشنو
پیروی آن بدی نه این که بمن
می روی هر طرف بظاهر تن
پیروی آن بدست در معنی
غیر این گمرهی است هم دعوی
باز از جان و دل شفیق شدند
تا رسیدند در جزیره بحر
بر عمارت بزرگ همچون شهر
اندر آن جای یک پسر دیدند
روی او خوب چون قمر دیدند
خیره ماندند هر دو در رخ او
در حدیث و سؤال و پاسخ او
خواند او را خضر بسوئی برد
از پس کوه پیش جوئی برد
زیر بنهاد و حلق او ببرید
مرغ جان پسر ز تن بپرید
چون کلیم این بدید گفتش های
بازگو چیست این برای خدای
طفل معصوم را بکشتی زار
کی روا دارد این بگو زنهار
گفت من هی بگفتمت ز آغاز
که نخواهی تو فهم کرد این راز
زانکه در ظاهری فرو مانده
گرچه حقت کلیم خود خوانده
هرچه بینی ز من تو تا صد سال
کرد خواهی بر آن ز عجز سؤال
گفت عفوم کن این دوم بار است
بحق حق که با تو او یار است
کرد زاری بپیش او موسی
که ببخش این گناه را تاسه
چونکه سنت سه بار آمده است
تا ب س ه در شمار نامده است
گر کنم باز اینچنین جرمی
نبود جز فراق تو غرمی
بعد از آن عذر را مجال مده
هجر بگزین دگر وصال مده
گفت میگفتمت نمیشنوی
زانکه در شرع را سخی و قوی
بر تو ظاهر چو غالبست از آن
این لجاجت چنین قویست بدان
گر بدی مر ترا بمعنی راه
گفت من کی بدی بر تو تباه
پس ز اول که گفتمت که برو
همره من مشو ز من بشنو
پیروی آن بدی نه این که بمن
می روی هر طرف بظاهر تن
پیروی آن بدست در معنی
غیر این گمرهی است هم دعوی
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶ - استشهاد آوردن حکایت سلطان محمود که امیرانش از حسد میگفتند که چرا پیش سلطان ایاز از ما مقرب تر باشد و دریافتن سلطان ضمیر ایشان و بشکستن گوهر شب افروزشان امتحان کردن و ناشکستن ایشان گوهر را و تحسین کردن پادشاه و عاقبت بدست ایاز رسیدن و شکستن ایاز آن گوهر شب افروز را
همچنین بود قصۀ محمود
با ایاز گزیدۀ مسعود
باژگون نعل ها نگر بجهان
شاه اندر لباس بنده نهان
بنده بر تخت شسته همچو شهان
شاه هم چون غلام بسته میان
نی غلط گفتم این نبود نکو
که یک اند آن دو شه م بین شان دو
بگذر از جسم و بنگر اندر جان
همچو در صد وجود یک ایمان
بنده بر تخت پر ز صورت شاه
پس دو را یک ببین گذر ز کلاه
نام او بنده است و معنی شاه
گذر از ابر نام و بین رخ ماه
دارد این سرهای بیحد و عد
در دل و جان خود بجو ز احد
شاه محمود ایاز را چون جان
داشتی دوست آشکار و نهان
شب ز عشقش دمی نخفتی او
جز حدیثش سخن نگفتی او
گفته تا هم وزیر و جمله کبار
از چه از ما ایاز شد مختار
پیش شه به ز ماست یک مویش
ای عجب شه چه دید در رویش
شاه چون فهم کرد راز همه
کرد بر چنگ عشق ساز همه
خواند ایاز و وزیر را بسزا
جمله ارکان دولت خود را
چون همه نزد شاه جمع شدند
از امیر و وزیر و هرکه بدند
گوهر شب فروز پیش آورد
نوش بنمودشان و نیش آورد
شاه فرمود با وزیر که گیر
این گهر را که نیست هیچ نظیر
بشکنش خرد و پس برون انداز
دل خود را ز مهر در پرداز
گفت با شه وزیر کای سلطان
گرچه من چون تنم تو همچون جان
گرچه تو حاکمی و من محکوم
حکم تو آتش است و من چون موم
کی روا دارم اینکه گوهر را
شکنم گر بود خرد سر را
در جهان گر بدی چنین گوهر
سهل بودی بجستمی دیگر
دادمی زر خریدمی از جان
کردمی من فدای شاه جهان
کرد شاه آفرینش اندر حال
گفت از تست منتظر احوال
مهربانی و عاقل و خوش رای
خلق خلقت بود جهان آرای
هر امیری که بد بحضرت او
از که و از مه و بد و نیکو
هر یکی را بخواند و داد گهر
گفت این را تو بشکنش زوتر
گفت همچون وزیر شمع صدور
از شکستن شدند جمله نفور
همه را کرد شاه بس تحسین
هر یکی را نهاد صد تمکین
همه خوشدل شدند و شاد شدند
همه سرمست ا ر قباد شدند
شاه فرمود ایاز را پیش آ
چون تو کافر نئی سوی کیش آ
این گهر را بگیر و بشکن زود
بی توقف ز دست شاه ربود
زد بر آن گوهر او یکی سنگی
تا نماندش ز گوهری رنگی
کرد چون سرمه خرد آن در را
همچو سنگ آسیا جو و بر را
بعد از آنش چو گرد داد بباد
پیش شه بندگانه سر بنهاد
شاه گفتش بگوی حکمت این
چون شکستی بسنگ در ثمین
گفت او زانکه امر شه شکنم
بر در آن به بود که سنگ زنم
خود در امر شه است و آن سنگ است
بهر روپوش بروی آن رنگ است
تا از آن رنگ گوهرش دانند
بر سرش زر ز جهل افشانند
لیک آنکس که در امر شناخت
بهر آن صد هزار گوهر باخت
هرچه زاد از جهاان فنایش دان
گرچه باشد زر و در و مرجان
گونه گون جامه از بد و زیبا
همچو برد و بطانه و دیبا
همچنین هم طعامهای جهان
لون لون از برنج و از بریان
سرخ و زرد و سپید اندر خوان
ترش و شیرین بنزد هر مهمان
رسته از خاک دان تو این همه را
گشته مطلوب خلق چون رمه را
هرچه از خاک زاد خاکش بین
گر ترا هست بوی ز اهل یقین
گذر از رنگ و بوی و نقش و نشان
چون تو جانی برو سوی جانان
سوی بی سوی تازه چون مردان
جود کن خویش چون جوانمردان
مکن از بوی و رنگ ره را گم
کان بود عاریت چو می در خم
روشنی از خوراست نه از خانه
در تنت جان بود ز جانانه
زادۀ خاک اگر نه خاک بود
عاقبت از چه روی خاک شود
نیک و بد جمله اندر آخر کار
خاک گردند همچو اول بار
بیضۀ جوز را چو رنگ بود
طفل نادان پیش ز جهل دود
دهد افزون بها خرد آن را
کی پذیرد بگو خرد آن را
انکسی را که شد خرد پیشش
رنگ و بی رنگ یک بود پیشش
همچنین رنگهای خاک دژم
میفریبند خلق را هر دم
پس یقین دان که جمله خاک بدند
گرچه در رنگ ها نهفته شدند
خاک و باد است قوت نفس چو مار
کمترک خور از آن مخور بسیار
تا که مار چو مور اژدرها
نشود عاقبت از این دو هلا
پیش از آنکه شود چو کوه کلان
بکش او را بخنجر ایمان
زانکه چون نفس سرکشت از نان
جاه را میشود ز جان جویان
نان بود خاک و باد باشد جاه
جاه چاه است دور شو از چاه
زین دو شد سرکش و عدو فرعون
چون نبودش ز حق عنایت و عون
قوت مار است خاک و باد بدان
تو همان قوت میخوری بجهان
چونکه نان و خورش شود افزون
طلب جاه سر کند ز درون
سروری را طلب کنی از جان
بهر میری شوی غلام شهان
دان حقیقت غذای نفس اینست
نخورد زین دو آنکه حق بین است
غیر این لقمه خور گر انسانی
میل کم کن بقوت حیوانی
حکمت و علم اگر شود خور تو
نبود غیر عشق در خور تو
زان خورشها شوی ز سلک ملک
چون ملک بر روی ببام فلک
از چنان قوت قوتی زاید
که بدان روح تا ابد ب ا ی د
بی سلاحی مصافها شکنی
دشمنان را ز بیخ و بن بکنی
هرچه خواهی ترا شود مقدور
دائماً بی غمی روی مسرور
در ره عشق بی قدم پوئی
یار را در درون خود جوئی
خود نبینی برون خود چیزی
از تر و خشک و نیک و بد چیزی
همه باشی تو و دگر نبود
تا نمیری ز خود چنین نشود
چون شود در تو نیست وصف بشر
ذات تو بگذرد ز خیر و ز شر
زانکه این هر دو وصف اضداداند
سر زده از جهان اعدادند
ضد و ند و عدد بود اینجا
این دو را نیست در یکی گنجا
زانکه اعداد جمله لا گردند
چون در آخر سوی خدا گردند
زود گو لا اله الا اللّه
تا ز وحدت شوی تمام آگاه
چونکه از لا کنی تولا تو
شوی آگه ز سر الا تو
زانکه لا پرده است حق الا
پرده بر دار تا شوی اعلا
خورش و ج اه خاک و باد بود
مار نفس اژدها از این دو شود
چون از این دو همیخوری شب و روز
کی شوی همچو مقبلان پیروز
هم همین مار عاقبت کشدت
همچو کفار در س ق ر کشدت
همچو لقمان غذا ز حکمت خور
تا شوی عین نور همچون خور
چشمۀ نور لایزال شوی
معدن علم ذوالجلال شوی
علم و حکمت غذای املاک است
سفره و خوان آن بر افلاک است
گرد آن خاک پاک بی پایان
عاشقان اند نشسته جاویدان
پیششان بیشمار نقل وشراب
ساز و آواز و نای و چنگ و رباب
در چنان جنتی که هست در او
حوریان شکر لب و مه رو
چار جوی است اندر او چو روان
شهد و شیر و شراب و آب روان
زان نوا برگ و بر شده رقصان
گشته پر بار از آن هوا اغصان
طرب و ذوق و عشرتش باقی است
عاشقان را در آن خدا ساقی است
هرکه در خاک پاک را طلبید
اینچنین عیش را همیشه سزید
جنت و حور اجر او آمد
که ز جان رام امر هو آمد
هرکه در خویش دیدساقی را
یافت او نقد ملک باقی را
هر که او جان پاک در تن خاک
یافت رست از زیان و نقص و هلاک
در زمین دژم ز خاک رهید
بر فلک رفت و آن قمر را دید
کم خور از خاک تا نگردی خاک
ساز همچون فرشته قوت از پاک
تا شود نفس دون مطیع خرد
روح را از بلا و رنج خرد
چونکه غالب شود خرد بر تن
فرش و عرشت نماید اندر تن
بی حجابی جمال جان بینی
سر بنهفته را عیان بینی
وارهی زین جهان چون زندان
پا نهی در بهشت جاویدان
همچو عیسی روی فراز فلک
زیر پای تو سر نهند ملک
اولیا را که عاقل اند بدان
نفریبد نقوش کون و مکان
همه را آنچنانکه هست بعلم
دیده اند از بلند و پست بعلم
نبودشان نظر بظاهر کار
چون از ایشان نهان نشد اسرار
دیده در رنج گنجها مدفون
یافته در کمی نهفته فزون
شرح این راز بشنو از قرآن
آنچه مکروه تست خیرش دان
وانچه باشد بنزد تو محبوب
هست آن شر محض نامطلوب
پیش بینا بود بد و زیبا
همچو خورشید آسمان پیدا
شبه را از گهر شناسد او
کی بود یک برش بد و نیکو
علم حق را چو مظهر اند ایشان
پیششان رو که رهبر اند ایشان
بر تر اند از سما و عرش علا
همه هستند پر ز نور خدا
ببرندت ورای هفت فلک
تا شوی رشک جن و انس و ملک
هم فلک هم ملک شوند غلام
چونکه ایشان نهند آن سو گام
همه زان گام کامها یابند
چون مه و مهر و بی فلک تابند
پیش گفتارشان گهر چه بود
پیش رخسارشان قمر چه بود
آن جهان عکس نور ایشان است
گرچه بی جسم آن جهان جان است
آن جهان قدیم پاینده
کین جهان از وی است زاینده
عقل جزوی کجا رسد سوی آن
چونکه عقل کل است سرگردان
وصف مردان اگر کنم صد سال
بود از کانشان کم از مثقال
دامن شیخ را مهل از دست
تا شوی عالی و نمانی پست
تا برد او ترا ورای سپهر
تا زمهرش شوی چو چشمۀ مهر
امر او را مده بگوهرها
امر او را چو نیست هیچ بها
بشکن از بهر امر او چو ایاز
گوهر هستیت بسنگ نیاز
با ایاز گزیدۀ مسعود
باژگون نعل ها نگر بجهان
شاه اندر لباس بنده نهان
بنده بر تخت شسته همچو شهان
شاه هم چون غلام بسته میان
نی غلط گفتم این نبود نکو
که یک اند آن دو شه م بین شان دو
بگذر از جسم و بنگر اندر جان
همچو در صد وجود یک ایمان
بنده بر تخت پر ز صورت شاه
پس دو را یک ببین گذر ز کلاه
نام او بنده است و معنی شاه
گذر از ابر نام و بین رخ ماه
دارد این سرهای بیحد و عد
در دل و جان خود بجو ز احد
شاه محمود ایاز را چون جان
داشتی دوست آشکار و نهان
شب ز عشقش دمی نخفتی او
جز حدیثش سخن نگفتی او
گفته تا هم وزیر و جمله کبار
از چه از ما ایاز شد مختار
پیش شه به ز ماست یک مویش
ای عجب شه چه دید در رویش
شاه چون فهم کرد راز همه
کرد بر چنگ عشق ساز همه
خواند ایاز و وزیر را بسزا
جمله ارکان دولت خود را
چون همه نزد شاه جمع شدند
از امیر و وزیر و هرکه بدند
گوهر شب فروز پیش آورد
نوش بنمودشان و نیش آورد
شاه فرمود با وزیر که گیر
این گهر را که نیست هیچ نظیر
بشکنش خرد و پس برون انداز
دل خود را ز مهر در پرداز
گفت با شه وزیر کای سلطان
گرچه من چون تنم تو همچون جان
گرچه تو حاکمی و من محکوم
حکم تو آتش است و من چون موم
کی روا دارم اینکه گوهر را
شکنم گر بود خرد سر را
در جهان گر بدی چنین گوهر
سهل بودی بجستمی دیگر
دادمی زر خریدمی از جان
کردمی من فدای شاه جهان
کرد شاه آفرینش اندر حال
گفت از تست منتظر احوال
مهربانی و عاقل و خوش رای
خلق خلقت بود جهان آرای
هر امیری که بد بحضرت او
از که و از مه و بد و نیکو
هر یکی را بخواند و داد گهر
گفت این را تو بشکنش زوتر
گفت همچون وزیر شمع صدور
از شکستن شدند جمله نفور
همه را کرد شاه بس تحسین
هر یکی را نهاد صد تمکین
همه خوشدل شدند و شاد شدند
همه سرمست ا ر قباد شدند
شاه فرمود ایاز را پیش آ
چون تو کافر نئی سوی کیش آ
این گهر را بگیر و بشکن زود
بی توقف ز دست شاه ربود
زد بر آن گوهر او یکی سنگی
تا نماندش ز گوهری رنگی
کرد چون سرمه خرد آن در را
همچو سنگ آسیا جو و بر را
بعد از آنش چو گرد داد بباد
پیش شه بندگانه سر بنهاد
شاه گفتش بگوی حکمت این
چون شکستی بسنگ در ثمین
گفت او زانکه امر شه شکنم
بر در آن به بود که سنگ زنم
خود در امر شه است و آن سنگ است
بهر روپوش بروی آن رنگ است
تا از آن رنگ گوهرش دانند
بر سرش زر ز جهل افشانند
لیک آنکس که در امر شناخت
بهر آن صد هزار گوهر باخت
هرچه زاد از جهاان فنایش دان
گرچه باشد زر و در و مرجان
گونه گون جامه از بد و زیبا
همچو برد و بطانه و دیبا
همچنین هم طعامهای جهان
لون لون از برنج و از بریان
سرخ و زرد و سپید اندر خوان
ترش و شیرین بنزد هر مهمان
رسته از خاک دان تو این همه را
گشته مطلوب خلق چون رمه را
هرچه از خاک زاد خاکش بین
گر ترا هست بوی ز اهل یقین
گذر از رنگ و بوی و نقش و نشان
چون تو جانی برو سوی جانان
سوی بی سوی تازه چون مردان
جود کن خویش چون جوانمردان
مکن از بوی و رنگ ره را گم
کان بود عاریت چو می در خم
روشنی از خوراست نه از خانه
در تنت جان بود ز جانانه
زادۀ خاک اگر نه خاک بود
عاقبت از چه روی خاک شود
نیک و بد جمله اندر آخر کار
خاک گردند همچو اول بار
بیضۀ جوز را چو رنگ بود
طفل نادان پیش ز جهل دود
دهد افزون بها خرد آن را
کی پذیرد بگو خرد آن را
انکسی را که شد خرد پیشش
رنگ و بی رنگ یک بود پیشش
همچنین رنگهای خاک دژم
میفریبند خلق را هر دم
پس یقین دان که جمله خاک بدند
گرچه در رنگ ها نهفته شدند
خاک و باد است قوت نفس چو مار
کمترک خور از آن مخور بسیار
تا که مار چو مور اژدرها
نشود عاقبت از این دو هلا
پیش از آنکه شود چو کوه کلان
بکش او را بخنجر ایمان
زانکه چون نفس سرکشت از نان
جاه را میشود ز جان جویان
نان بود خاک و باد باشد جاه
جاه چاه است دور شو از چاه
زین دو شد سرکش و عدو فرعون
چون نبودش ز حق عنایت و عون
قوت مار است خاک و باد بدان
تو همان قوت میخوری بجهان
چونکه نان و خورش شود افزون
طلب جاه سر کند ز درون
سروری را طلب کنی از جان
بهر میری شوی غلام شهان
دان حقیقت غذای نفس اینست
نخورد زین دو آنکه حق بین است
غیر این لقمه خور گر انسانی
میل کم کن بقوت حیوانی
حکمت و علم اگر شود خور تو
نبود غیر عشق در خور تو
زان خورشها شوی ز سلک ملک
چون ملک بر روی ببام فلک
از چنان قوت قوتی زاید
که بدان روح تا ابد ب ا ی د
بی سلاحی مصافها شکنی
دشمنان را ز بیخ و بن بکنی
هرچه خواهی ترا شود مقدور
دائماً بی غمی روی مسرور
در ره عشق بی قدم پوئی
یار را در درون خود جوئی
خود نبینی برون خود چیزی
از تر و خشک و نیک و بد چیزی
همه باشی تو و دگر نبود
تا نمیری ز خود چنین نشود
چون شود در تو نیست وصف بشر
ذات تو بگذرد ز خیر و ز شر
زانکه این هر دو وصف اضداداند
سر زده از جهان اعدادند
ضد و ند و عدد بود اینجا
این دو را نیست در یکی گنجا
زانکه اعداد جمله لا گردند
چون در آخر سوی خدا گردند
زود گو لا اله الا اللّه
تا ز وحدت شوی تمام آگاه
چونکه از لا کنی تولا تو
شوی آگه ز سر الا تو
زانکه لا پرده است حق الا
پرده بر دار تا شوی اعلا
خورش و ج اه خاک و باد بود
مار نفس اژدها از این دو شود
چون از این دو همیخوری شب و روز
کی شوی همچو مقبلان پیروز
هم همین مار عاقبت کشدت
همچو کفار در س ق ر کشدت
همچو لقمان غذا ز حکمت خور
تا شوی عین نور همچون خور
چشمۀ نور لایزال شوی
معدن علم ذوالجلال شوی
علم و حکمت غذای املاک است
سفره و خوان آن بر افلاک است
گرد آن خاک پاک بی پایان
عاشقان اند نشسته جاویدان
پیششان بیشمار نقل وشراب
ساز و آواز و نای و چنگ و رباب
در چنان جنتی که هست در او
حوریان شکر لب و مه رو
چار جوی است اندر او چو روان
شهد و شیر و شراب و آب روان
زان نوا برگ و بر شده رقصان
گشته پر بار از آن هوا اغصان
طرب و ذوق و عشرتش باقی است
عاشقان را در آن خدا ساقی است
هرکه در خاک پاک را طلبید
اینچنین عیش را همیشه سزید
جنت و حور اجر او آمد
که ز جان رام امر هو آمد
هرکه در خویش دیدساقی را
یافت او نقد ملک باقی را
هر که او جان پاک در تن خاک
یافت رست از زیان و نقص و هلاک
در زمین دژم ز خاک رهید
بر فلک رفت و آن قمر را دید
کم خور از خاک تا نگردی خاک
ساز همچون فرشته قوت از پاک
تا شود نفس دون مطیع خرد
روح را از بلا و رنج خرد
چونکه غالب شود خرد بر تن
فرش و عرشت نماید اندر تن
بی حجابی جمال جان بینی
سر بنهفته را عیان بینی
وارهی زین جهان چون زندان
پا نهی در بهشت جاویدان
همچو عیسی روی فراز فلک
زیر پای تو سر نهند ملک
اولیا را که عاقل اند بدان
نفریبد نقوش کون و مکان
همه را آنچنانکه هست بعلم
دیده اند از بلند و پست بعلم
نبودشان نظر بظاهر کار
چون از ایشان نهان نشد اسرار
دیده در رنج گنجها مدفون
یافته در کمی نهفته فزون
شرح این راز بشنو از قرآن
آنچه مکروه تست خیرش دان
وانچه باشد بنزد تو محبوب
هست آن شر محض نامطلوب
پیش بینا بود بد و زیبا
همچو خورشید آسمان پیدا
شبه را از گهر شناسد او
کی بود یک برش بد و نیکو
علم حق را چو مظهر اند ایشان
پیششان رو که رهبر اند ایشان
بر تر اند از سما و عرش علا
همه هستند پر ز نور خدا
ببرندت ورای هفت فلک
تا شوی رشک جن و انس و ملک
هم فلک هم ملک شوند غلام
چونکه ایشان نهند آن سو گام
همه زان گام کامها یابند
چون مه و مهر و بی فلک تابند
پیش گفتارشان گهر چه بود
پیش رخسارشان قمر چه بود
آن جهان عکس نور ایشان است
گرچه بی جسم آن جهان جان است
آن جهان قدیم پاینده
کین جهان از وی است زاینده
عقل جزوی کجا رسد سوی آن
چونکه عقل کل است سرگردان
وصف مردان اگر کنم صد سال
بود از کانشان کم از مثقال
دامن شیخ را مهل از دست
تا شوی عالی و نمانی پست
تا برد او ترا ورای سپهر
تا زمهرش شوی چو چشمۀ مهر
امر او را مده بگوهرها
امر او را چو نیست هیچ بها
بشکن از بهر امر او چو ایاز
گوهر هستیت بسنگ نیاز
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۵ - دربیان آنکه چون خدا خواهد که قومی را هلاک کند خصمان را در نظر ایشان خوار و بیمقدار و اندک نماید اگرچه بسیار و بیشمار باشند و یقللکم فی اعینهم لیقضی الله امراً کان مفعولا
آن شنیدی که قوم بد طالع
بر سر بام مسجد جامع
در یکی قلعه ای نشسته بدند
گرچه آن قلعه بود سخت بلند
گرد قلعه ز هر طرف تاتار
آن گره را گرفته بد بحصار
بر سر بام نیز قوم از بیم
راست کردند منجنیق عظیم
میکشیدند سنگ بر تاتار
باز میگشت سنگشان هر بار
بر سر خانه شان همی افتاد
جمله را میفکند از بنیاد
پس یکی گفتشان ز اهل خرد
با چنین جنگ سر کسی نبرد
باژگون سنگ برشماست روان
یک نرفته از آن سوی خصمان
طالع خصمتان قوی است بسعد
بانگ از چه همیزنید چو رعد
چون خدایار آن گروه شده است
کمترین کاهشان چو کوه شده است
نشنیدی که مرغک بابیل
ک شت با سنگ خرد خود صد پیل
سنگک کوچکی ز منقارش
کمتر از فندقیست مقدارش
چون زدی بر سر چنان لشکر
کشته گشتی امیر و هم چاکر
ای خنک آنکه حق بود یارش
گرم باشد همیشه بازارش
اندک از حق بنفع بسیار است
پیش آن ذره خور قوی خوار است
یک تنه هر رسول بر عالم
زود شد پادشاه در عالم
هر یکی بر هزار غالب شد
چون خدا را بصدق طالب شد
همه عالم زبون او گشته
هرکه از او سر کشید شد کشته
تا بدانی عنایت است بکار
نه دلیری و لشکر بسیار
راست گفت آن صحابی سرور
بروایت ز قول پیغمبر
هر که برد از عنایت حق بو
گربه و شیر یک بود براو
یک درم نزد او و یک دینار
هم یکی باشد ای پسر هشدار
حق چو در یک درم نهد برکت
از زر آن بیشتر دهد برکت
ور از آن زر ستاند او برکت
نکند کار یک درم بصفت
گربه را برتو حق چو بگمارد
کندت پاره زنده نگذارد
ور نخواهد ز شیر برتو گزند
نگزد گر ب ب ندیش بکمند
چون خدا گ ر به را دهد نصرت
غالب آید ز شیر در قدرت
نی ز یک پشه کشته شد نمرود
هیچ لشکر نکرد او را سود
صد هزاران خدا چنین بنمود
گمرهان را بجز عمی نفزود
بر سر بام مسجد جامع
در یکی قلعه ای نشسته بدند
گرچه آن قلعه بود سخت بلند
گرد قلعه ز هر طرف تاتار
آن گره را گرفته بد بحصار
بر سر بام نیز قوم از بیم
راست کردند منجنیق عظیم
میکشیدند سنگ بر تاتار
باز میگشت سنگشان هر بار
بر سر خانه شان همی افتاد
جمله را میفکند از بنیاد
پس یکی گفتشان ز اهل خرد
با چنین جنگ سر کسی نبرد
باژگون سنگ برشماست روان
یک نرفته از آن سوی خصمان
طالع خصمتان قوی است بسعد
بانگ از چه همیزنید چو رعد
چون خدایار آن گروه شده است
کمترین کاهشان چو کوه شده است
نشنیدی که مرغک بابیل
ک شت با سنگ خرد خود صد پیل
سنگک کوچکی ز منقارش
کمتر از فندقیست مقدارش
چون زدی بر سر چنان لشکر
کشته گشتی امیر و هم چاکر
ای خنک آنکه حق بود یارش
گرم باشد همیشه بازارش
اندک از حق بنفع بسیار است
پیش آن ذره خور قوی خوار است
یک تنه هر رسول بر عالم
زود شد پادشاه در عالم
هر یکی بر هزار غالب شد
چون خدا را بصدق طالب شد
همه عالم زبون او گشته
هرکه از او سر کشید شد کشته
تا بدانی عنایت است بکار
نه دلیری و لشکر بسیار
راست گفت آن صحابی سرور
بروایت ز قول پیغمبر
هر که برد از عنایت حق بو
گربه و شیر یک بود براو
یک درم نزد او و یک دینار
هم یکی باشد ای پسر هشدار
حق چو در یک درم نهد برکت
از زر آن بیشتر دهد برکت
ور از آن زر ستاند او برکت
نکند کار یک درم بصفت
گربه را برتو حق چو بگمارد
کندت پاره زنده نگذارد
ور نخواهد ز شیر برتو گزند
نگزد گر ب ب ندیش بکمند
چون خدا گ ر به را دهد نصرت
غالب آید ز شیر در قدرت
نی ز یک پشه کشته شد نمرود
هیچ لشکر نکرد او را سود
صد هزاران خدا چنین بنمود
گمرهان را بجز عمی نفزود
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۶ - رجوع کردن بقصه شمس الدین عظم الله ذکره
باز کردیم از این حدیث دراز
قصۀ شمس دین کنیم آغاز
چون غلوشان بر او ز حد بگذشت
دشمنیشان ز حد و عد بگذشت
شمس تبریز رفت سوی دمشق
تا شود پر دمشق و شام ز عشق
و ارهید از چنین خسان مرید
جان خود را ز مکرشان بخرید
پس خدا را گزارد شکر از جان
که رهید از گروه ی ایمان
چون حزین شد ز هجر مولانا
گشت معرض ز جمله آن دانا
دوستی را از آن نفر ببرید
مرغ مهرش ز لانه شان بپرید
چونکه آن رایشان نیامد راست
عکس شد آنچه هر یکی میخواست
گفته بودند اگر رود زینجا
ماند آن شاه ما بما تنها
همچو اول از او عطا ببریم
بی لب و کام قندهاش خوریم
بار دیگر ز پندهای خوشش
بجهیم از جهان و پنج و ششش
زین قفس باز همچو مرغ پریم
پرده ها را بعون او بدریم
نشد این وان قدر که بود نماند
زانچه دل یافت تار و پود نماند
همه گویان بتوبه گفته که وای
عفومان کن از این گناه خدای
قدر او از عمی ندانستیم
که بد آن پیشوا ندانستیم
طفل ره بوده ایم خرده مگیر
یارب انداز در دل آن پیر
که کند جرمهای ما را او
عفو کلی کزین شدیم دو تو
قد ما بود الف کنون دال است
ناله و گریه مان بر این دال است
ساعة لایراکم عینی
دمع عینی یفور کالعین
انا جسم و انتم روحی
خذیدی فی البحار یا نوحی
لامنی للکئیب غیرکم
کم یقاسی الفؤاد ضیرکم
صدکم قاتلی بلا سیف
کیف احنی انا بلاکیف
شجر العشق لامکان له
ثمر العشق لااوان له
یغ ت دی بثمره الارواح
لامساء لاکله و صباح
غیر حب الحبیب عندی شین
حیرتی فی هواه نعم الزین
وصلنا غیر قابل للبین
صدق قولی منزه عن مین
پارسی گو که جمله دریابند
گرچه زین غافلند و در خواب اند
آن گروهی که بودشان غفلت
کرده بودند از سفه جرات
پیش شیخ آمدند لابه کنان
که ببخشا مکن دگر هجران
توبه ها میکنیم رحمت کن
گرد گر این کنیم نقمت کن
توبۀ ما بکن ز لطف قبول
گرچه کردیم جرمها ز فضول
بارها گفته اینچنین بفغان
ماهها زین نسق بروز و شبان
شیخشان چونکه دیدازیشان این
راهشان داد و رفت از او آن کین
قصۀ شمس دین کنیم آغاز
چون غلوشان بر او ز حد بگذشت
دشمنیشان ز حد و عد بگذشت
شمس تبریز رفت سوی دمشق
تا شود پر دمشق و شام ز عشق
و ارهید از چنین خسان مرید
جان خود را ز مکرشان بخرید
پس خدا را گزارد شکر از جان
که رهید از گروه ی ایمان
چون حزین شد ز هجر مولانا
گشت معرض ز جمله آن دانا
دوستی را از آن نفر ببرید
مرغ مهرش ز لانه شان بپرید
چونکه آن رایشان نیامد راست
عکس شد آنچه هر یکی میخواست
گفته بودند اگر رود زینجا
ماند آن شاه ما بما تنها
همچو اول از او عطا ببریم
بی لب و کام قندهاش خوریم
بار دیگر ز پندهای خوشش
بجهیم از جهان و پنج و ششش
زین قفس باز همچو مرغ پریم
پرده ها را بعون او بدریم
نشد این وان قدر که بود نماند
زانچه دل یافت تار و پود نماند
همه گویان بتوبه گفته که وای
عفومان کن از این گناه خدای
قدر او از عمی ندانستیم
که بد آن پیشوا ندانستیم
طفل ره بوده ایم خرده مگیر
یارب انداز در دل آن پیر
که کند جرمهای ما را او
عفو کلی کزین شدیم دو تو
قد ما بود الف کنون دال است
ناله و گریه مان بر این دال است
ساعة لایراکم عینی
دمع عینی یفور کالعین
انا جسم و انتم روحی
خذیدی فی البحار یا نوحی
لامنی للکئیب غیرکم
کم یقاسی الفؤاد ضیرکم
صدکم قاتلی بلا سیف
کیف احنی انا بلاکیف
شجر العشق لامکان له
ثمر العشق لااوان له
یغ ت دی بثمره الارواح
لامساء لاکله و صباح
غیر حب الحبیب عندی شین
حیرتی فی هواه نعم الزین
وصلنا غیر قابل للبین
صدق قولی منزه عن مین
پارسی گو که جمله دریابند
گرچه زین غافلند و در خواب اند
آن گروهی که بودشان غفلت
کرده بودند از سفه جرات
پیش شیخ آمدند لابه کنان
که ببخشا مکن دگر هجران
توبه ها میکنیم رحمت کن
گرد گر این کنیم نقمت کن
توبۀ ما بکن ز لطف قبول
گرچه کردیم جرمها ز فضول
بارها گفته اینچنین بفغان
ماهها زین نسق بروز و شبان
شیخشان چونکه دیدازیشان این
راهشان داد و رفت از او آن کین
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۸ - در بیان آنکه هر که خدا را دانست از مرگ نترسد چون دید که بعد از مرگ حیاتی باقی دارد خوشتر و لذیذتر از حیات دنیا و در تفسیر این آیه لاقطعن ایدیکم و ارجلکم من خلاف و لاصلبنکم اجمعین
زان سبب در زمان خود فرعون
که نبودش ز حق تعالی عون
ساحران را چو دید از سر عشق
رو بموسی نهاده با صد صدق
گفت بی آنکه من دهم فرمان
از چه رو با وی آورید ایمان
من شما را بتیغ پاره کنم
همچو قصاب بر قناره کنم
دست و پاتان جدا کنم از تن
ذره ذره کنم شما را من
همه گفتند مرگ تن سهل است
حق چو شد یار ترک تن سهل است
ترسد از مرگ آنکه فاسق بد
طاعت حق نکرد و خائن شد
دزد و قلاب ترسد از شحنه
هر دم از ترس پرسد از شحنه
آنکه از شحنه میخورد ادرار
هست او را ز شحنه منصب و کار
کی هراسد ورا ز جان جوید
تا که با وی ز سر دل گوید
پیش ما هست گوهر ایمان
بهتر از جسم و جان و هر دو جهان
تن در آخر بما نخواهد ماند
خاک خواهند بر سرش افشاند
پیشتر پستر آن قدر نبود
رنج تن همچو رنج جان نشود
جان و ایمان بحق بود قایم
تا خدا هست باشد آن دایم
نفس فانی است هم فنا گردد
چون ز لارست باز لا گردد
زو رهیدن یقین ز بخت بود
هر که زو جست سوی عرش رود
عیش این علام دو سه روزه
بود از بحر عشق یک کوزه
آب این کوزه را در آن یم ریز
تا شوی تازه چون شه تبریز
تلخ مرد آن کسی که شیرین زیست
هرکه خندان گذشت بس که گریست
تلخها چون شود ترا شیرین
هم تو خسرو شوی و هم شیرین
تلخ و شیرین بوند چون گل و خار
گل بود یار و خار باشد مار
بر تو چونکه خار گل گردد
جزو جانت قرین کل گردد
رنجها چون شود ترا راحت
باشدت یار دائماً راحت
چون رسد راحتی شوی شادان
ور رسد رنج هم نگردی زان
نوش و نیش است در جهان چوترا
هردو یکسان شدت نماند عنا
که نبودش ز حق تعالی عون
ساحران را چو دید از سر عشق
رو بموسی نهاده با صد صدق
گفت بی آنکه من دهم فرمان
از چه رو با وی آورید ایمان
من شما را بتیغ پاره کنم
همچو قصاب بر قناره کنم
دست و پاتان جدا کنم از تن
ذره ذره کنم شما را من
همه گفتند مرگ تن سهل است
حق چو شد یار ترک تن سهل است
ترسد از مرگ آنکه فاسق بد
طاعت حق نکرد و خائن شد
دزد و قلاب ترسد از شحنه
هر دم از ترس پرسد از شحنه
آنکه از شحنه میخورد ادرار
هست او را ز شحنه منصب و کار
کی هراسد ورا ز جان جوید
تا که با وی ز سر دل گوید
پیش ما هست گوهر ایمان
بهتر از جسم و جان و هر دو جهان
تن در آخر بما نخواهد ماند
خاک خواهند بر سرش افشاند
پیشتر پستر آن قدر نبود
رنج تن همچو رنج جان نشود
جان و ایمان بحق بود قایم
تا خدا هست باشد آن دایم
نفس فانی است هم فنا گردد
چون ز لارست باز لا گردد
زو رهیدن یقین ز بخت بود
هر که زو جست سوی عرش رود
عیش این علام دو سه روزه
بود از بحر عشق یک کوزه
آب این کوزه را در آن یم ریز
تا شوی تازه چون شه تبریز
تلخ مرد آن کسی که شیرین زیست
هرکه خندان گذشت بس که گریست
تلخها چون شود ترا شیرین
هم تو خسرو شوی و هم شیرین
تلخ و شیرین بوند چون گل و خار
گل بود یار و خار باشد مار
بر تو چونکه خار گل گردد
جزو جانت قرین کل گردد
رنجها چون شود ترا راحت
باشدت یار دائماً راحت
چون رسد راحتی شوی شادان
ور رسد رنج هم نگردی زان
نوش و نیش است در جهان چوترا
هردو یکسان شدت نماند عنا
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۵ - در بیان آنکه هر سخن اگرچه مضحکه است و بیحاصل چون آنرا ولی خدا فرماید گفتن جد محض شود و آن سخن بیفائده پر فایده گردد و در تقریر آنکه خدای تعالی با پیغمبر فرمود که امت تو از همه امتها بهتر اند و عنایت در حق ایشان از هرچه بیشتر است از آنکه پیشنیان را بسبب انکارشان هلاک کردم بعضی را بطوفان بعضی را بباد و بعضی را بخسف تا امت تو این همه را بشنوند و ادب گیرند و آنچنان انکار نیارند امت مرحومه از این وجه اند.
آن شنیدی اگرچه مضحکه است
مضحکه ز اهل دل بجد پیوست
دو نفر را گرفته بد تاتار
تا از ایشان برد زر بسیار
زان دو یک را ببست تا بکشد
تا از آن دیگر او سخن بکشد
ترسد از تیغ و گنج بنماید
در گنج او ز کنج بگشاید
گفت بسته چرا همی کشیم
سو بسو خشمگین چه میکشیم
گفت تا زین بترسد آن دیگر
بنماید بمن دفینۀ زر
گفت خود عکس کن بکش او را
تا بترسم هلم من این خو را
سیم و زر هرچه هست بنمایم
در بلندی و پست بنمایم
چونکه تاتار این سخن بشنید
خوشش آمد بقهقهه خندید
کرد آزادشان از آن زحمت
هر دو بردند زان سخن رحمت
زین سبب گفت حق به پیغمبر
امت تو میان امت در
هست مخصوص از نوازشها
رسته از محنت و گدازشها
یک عنایت که آخر آمده اند
زان مطیع اوامر آمده اند
قوم پیشین سیاستم دیدند
امت تو از آن بترسیدند
جمله را گشت آن بلا عبرت
در عبادت شدند بی فترت
از چنان جرمها حذر کردند
همدگر را از آن خبر کردند
آنچه بر قوم نوح و امت هود
رفت قوم تو جمله را بشنود
زامت تو کس آن گناه نکرد
آن چنان جرم بی پناه نکرد
زانجهت گشت نامشان مرحوم
نشوند از لقای من مرحوم
همچنین هم بدان که این یاران
که کنون بگرویده اند از جان
هستشان از خدا عنایت ها
همه را شد چنین کفایتها
که نکردند هیچگونه گناه
جمله گشتند رام مرد آله
هر کسی کو شود مرید اکنون
مرتبه اش زین سبب بود افزون
بشنود او حکایت همه را
آن جفاهای قوم چون رمه را
که از آن فتنه ها چه برخوردند
نیک پنداشتند و بد کردند
هر کسی را از آن چه گشت بدید
هر کسی در درون چه نقصان دید
از چنان جرمها بپرهیزد
جنس آن گردها نینگیزد
لیک این هم تو نیز نیک بدان
که تمامت نبوده اند چنان
یک گره زان بدند خاص و امین
رسته از شک و گشته عین یقین
در ره شیخ با ادب بودند
طالب و عاشقان رب بودند
پاک از کین و از حسد بودند
فارغ از مال و از جسد بودند
جو لقای خدای در دلشان
سر بسر بود ناخوش و هذیان
غم دینشان چنان بده که دمی
نبدیشان فراغتی بغمی
اشگ ریزان بدند و دل بریان
بهر دیدار حق ز جان گریان
شیخ را جملگان مطیع بدند
نز زبان بل ز جان مطیع بدند
نی در آغاز و نی در آخر کار
سر زد اندر درونشان انکار
نی بقول و بفعل یک ز ایشان
کرده چیزی که آن خلد در جان
آن کسی را که شیخ خوش دیدی
صدق ایشان از او نگردیدی
لاجرم هر یکی در آخر کار
گشت اندر جهان جان مختار
بود از ایشان یکی صلاح الدین
در خلافت ز جمله شد تعیین
هم حسام الحق آن ولی خدا
بعد از او شیخ گشت در دو سرا
باقیان هم بزرگوار شدند
همه در عشق کامگار شدند
وانکه بودند مجرم و م حرو م
عاقبت هم شدند از او مرحوم
دستشان را گرفت شیخ ودود
جرمشان را ز جود خود بخشود
هرکه از جان ودل برو چفسید
آخر کار با مراد رسید
جزمگر نادری که سخت مصر
بود و روزی نشد بصدق مقر
مضحکه ز اهل دل بجد پیوست
دو نفر را گرفته بد تاتار
تا از ایشان برد زر بسیار
زان دو یک را ببست تا بکشد
تا از آن دیگر او سخن بکشد
ترسد از تیغ و گنج بنماید
در گنج او ز کنج بگشاید
گفت بسته چرا همی کشیم
سو بسو خشمگین چه میکشیم
گفت تا زین بترسد آن دیگر
بنماید بمن دفینۀ زر
گفت خود عکس کن بکش او را
تا بترسم هلم من این خو را
سیم و زر هرچه هست بنمایم
در بلندی و پست بنمایم
چونکه تاتار این سخن بشنید
خوشش آمد بقهقهه خندید
کرد آزادشان از آن زحمت
هر دو بردند زان سخن رحمت
زین سبب گفت حق به پیغمبر
امت تو میان امت در
هست مخصوص از نوازشها
رسته از محنت و گدازشها
یک عنایت که آخر آمده اند
زان مطیع اوامر آمده اند
قوم پیشین سیاستم دیدند
امت تو از آن بترسیدند
جمله را گشت آن بلا عبرت
در عبادت شدند بی فترت
از چنان جرمها حذر کردند
همدگر را از آن خبر کردند
آنچه بر قوم نوح و امت هود
رفت قوم تو جمله را بشنود
زامت تو کس آن گناه نکرد
آن چنان جرم بی پناه نکرد
زانجهت گشت نامشان مرحوم
نشوند از لقای من مرحوم
همچنین هم بدان که این یاران
که کنون بگرویده اند از جان
هستشان از خدا عنایت ها
همه را شد چنین کفایتها
که نکردند هیچگونه گناه
جمله گشتند رام مرد آله
هر کسی کو شود مرید اکنون
مرتبه اش زین سبب بود افزون
بشنود او حکایت همه را
آن جفاهای قوم چون رمه را
که از آن فتنه ها چه برخوردند
نیک پنداشتند و بد کردند
هر کسی را از آن چه گشت بدید
هر کسی در درون چه نقصان دید
از چنان جرمها بپرهیزد
جنس آن گردها نینگیزد
لیک این هم تو نیز نیک بدان
که تمامت نبوده اند چنان
یک گره زان بدند خاص و امین
رسته از شک و گشته عین یقین
در ره شیخ با ادب بودند
طالب و عاشقان رب بودند
پاک از کین و از حسد بودند
فارغ از مال و از جسد بودند
جو لقای خدای در دلشان
سر بسر بود ناخوش و هذیان
غم دینشان چنان بده که دمی
نبدیشان فراغتی بغمی
اشگ ریزان بدند و دل بریان
بهر دیدار حق ز جان گریان
شیخ را جملگان مطیع بدند
نز زبان بل ز جان مطیع بدند
نی در آغاز و نی در آخر کار
سر زد اندر درونشان انکار
نی بقول و بفعل یک ز ایشان
کرده چیزی که آن خلد در جان
آن کسی را که شیخ خوش دیدی
صدق ایشان از او نگردیدی
لاجرم هر یکی در آخر کار
گشت اندر جهان جان مختار
بود از ایشان یکی صلاح الدین
در خلافت ز جمله شد تعیین
هم حسام الحق آن ولی خدا
بعد از او شیخ گشت در دو سرا
باقیان هم بزرگوار شدند
همه در عشق کامگار شدند
وانکه بودند مجرم و م حرو م
عاقبت هم شدند از او مرحوم
دستشان را گرفت شیخ ودود
جرمشان را ز جود خود بخشود
هرکه از جان ودل برو چفسید
آخر کار با مراد رسید
جزمگر نادری که سخت مصر
بود و روزی نشد بصدق مقر
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۴ - مثل آوردن حکایت مرد خفته را که دهانش باز مانده بود ماری در دهانش رفت سواری عاقل آن را بدید، گفت اگر این مرد را از حال آگاه کنم از ترس زهرهاش بدرد به از این نیست که بالزام و زخم چوب او را از این میوههای کوه درخورد دهم و زیر و بالایش بسیار بدوانم باشد که قی کند و مار با آن قی از شکم او بدر آید، همچنان کرد. اولیاء نیز اگر از زشتی نفس بخلق خبر دهند زهرهشان بدرد و از اطاعت و کوشش بمانند لیکن ایشان را بطریق بر عملی دارند که عاقبت از نفس برهند
خفتۀ را شنو که در صحرا
باز بودش دهان بسوی هوا
رفت اندر دهان او یک مار
خفته از خواب خود نشد بیدار
شهسواری ز دور آن را دید
چه کند چاره اش بیندیشید
گفت اگر آگهش کنم از حال
زهرۀ او بدرد اندر حال
برنیاید ز دست او کاری
اوفتد بیخبر چو دیواری
هوش و فهمش رود شود لاشی
بل نماند اثر ز هسی وی
آن به آید کز او کنم پنهان
تا شود مار از او جدا آسان
رای آن دید کش بضرب و شکوه
بخوراند بسی ز میوۀ کوه
بدواند چهار سوی او را
هم خوراند ز آب جوی او را
تا از آن حالتش بیاید قی
مار باقی برون شود ازوی
گرز را بر کشید و سویش تاخت
خفته را سو بسو بگرز انداخت
خفته بیدار گشت گفت ای وای
همچو گویم چه میبری از جای
زخمها میزنی بپشت و برم
گشت پر زخم از تو پا و سرم
من چه کردم ترا چه کین است این
نی چو تو مؤمنم چه دین است این
سخت بیرحمتی چه مردی تو
بی گنه خون من بخوردی تو
نیک دوری ز شفقت و ایمان
هست جانت ولی نداری جان
همچو گرگ درنده ای ملعون
نکنی فرق از عزیز و ز دون
گفت او را سوار هر زه ملا
آنچه میگویمت بگیر هلا
بخور این میوه های که را زود
هم از آلو و سیب و از امرود
میزدش گرزها که پرخور ازین
گر بود ترش و گر بود شیرین
می نهشتش که آید او بقرار
چون خورانید میوۀ بسیار
بعد از آن میزدش که زود برو
زیر و بالا مثال پیک بدو
هیچ نگذاشتش که آساید
از چنان بیخودی بخود آید
میزدش گرز بی محابا او
گاه بر پشت و گاه بر پهلو
چونکه بیحد دوید آن طالب
شد ز ناگاه قی بر او غالب
مار با میوه های خورده از او
بدر آمد روانه شد هر سو
مار را چون بدید آن غافل
جهل از او رفت شد قوی عاقل
روی کرد او بدان سوار و بگفت
شکر حق را که با تو گشتم جفت
ورنه گر تو نمیبدی این مار
خواست کردن مرا هلاک و فکار
تو خدائی مجب و یا که رسول
که بعلیا ببردیم ز سفول
پدر و مادرم نکرد این را
تو نمودی بمن ره دین را
هست دنیای دون برم فانی
داد آن هر دو بود حیوانی
مار نفس است در درون شما
شیخ آن را اگر کند پیدا
زهرتان درد از مهابت آن
نیست گردید از صلابت آن
شرح زشتی نفس اگر بزبان
آورد در شما نماند جان
سرو پا گم کنید از هیبت
عقل و روح از شما کند غیبت
نتوانید هیچ راه برید
نتوانید سوی چرخ پرید
جهت مصلحت کند پنهان
شیخ آن را وناورد بزبان
تا نگردید کل ز خود نومید
تا چو مه پر شوید از آن خورشید
نفستان را کشد بحکمت او
تا رهید از چنین عظیم عدو
نفس ناراست شیخ نور خدا
میرد از نور نار ای جویا
باز بودش دهان بسوی هوا
رفت اندر دهان او یک مار
خفته از خواب خود نشد بیدار
شهسواری ز دور آن را دید
چه کند چاره اش بیندیشید
گفت اگر آگهش کنم از حال
زهرۀ او بدرد اندر حال
برنیاید ز دست او کاری
اوفتد بیخبر چو دیواری
هوش و فهمش رود شود لاشی
بل نماند اثر ز هسی وی
آن به آید کز او کنم پنهان
تا شود مار از او جدا آسان
رای آن دید کش بضرب و شکوه
بخوراند بسی ز میوۀ کوه
بدواند چهار سوی او را
هم خوراند ز آب جوی او را
تا از آن حالتش بیاید قی
مار باقی برون شود ازوی
گرز را بر کشید و سویش تاخت
خفته را سو بسو بگرز انداخت
خفته بیدار گشت گفت ای وای
همچو گویم چه میبری از جای
زخمها میزنی بپشت و برم
گشت پر زخم از تو پا و سرم
من چه کردم ترا چه کین است این
نی چو تو مؤمنم چه دین است این
سخت بیرحمتی چه مردی تو
بی گنه خون من بخوردی تو
نیک دوری ز شفقت و ایمان
هست جانت ولی نداری جان
همچو گرگ درنده ای ملعون
نکنی فرق از عزیز و ز دون
گفت او را سوار هر زه ملا
آنچه میگویمت بگیر هلا
بخور این میوه های که را زود
هم از آلو و سیب و از امرود
میزدش گرزها که پرخور ازین
گر بود ترش و گر بود شیرین
می نهشتش که آید او بقرار
چون خورانید میوۀ بسیار
بعد از آن میزدش که زود برو
زیر و بالا مثال پیک بدو
هیچ نگذاشتش که آساید
از چنان بیخودی بخود آید
میزدش گرز بی محابا او
گاه بر پشت و گاه بر پهلو
چونکه بیحد دوید آن طالب
شد ز ناگاه قی بر او غالب
مار با میوه های خورده از او
بدر آمد روانه شد هر سو
مار را چون بدید آن غافل
جهل از او رفت شد قوی عاقل
روی کرد او بدان سوار و بگفت
شکر حق را که با تو گشتم جفت
ورنه گر تو نمیبدی این مار
خواست کردن مرا هلاک و فکار
تو خدائی مجب و یا که رسول
که بعلیا ببردیم ز سفول
پدر و مادرم نکرد این را
تو نمودی بمن ره دین را
هست دنیای دون برم فانی
داد آن هر دو بود حیوانی
مار نفس است در درون شما
شیخ آن را اگر کند پیدا
زهرتان درد از مهابت آن
نیست گردید از صلابت آن
شرح زشتی نفس اگر بزبان
آورد در شما نماند جان
سرو پا گم کنید از هیبت
عقل و روح از شما کند غیبت
نتوانید هیچ راه برید
نتوانید سوی چرخ پرید
جهت مصلحت کند پنهان
شیخ آن را وناورد بزبان
تا نگردید کل ز خود نومید
تا چو مه پر شوید از آن خورشید
نفستان را کشد بحکمت او
تا رهید از چنین عظیم عدو
نفس ناراست شیخ نور خدا
میرد از نور نار ای جویا
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶۶ - استشهاد آوردن حکایت ابراهیم ادهم رحمة اللّه علیه جهت تاکید پند و موعظه بر این معنی
یک شبی خفته بود ابراهیم
بر سر تخت خودب ناز و نعیم
ناگه از بام بانگ و نعره شنید
شقشق پ ا بگوش شاه رسید
بانگ زد گفت های بر سر بام
چه کسانید در چنین هنگام
پاسبانید یا که دزدانید
کیست اندر سرا نمی دانید
تو مدان خود فرشتگان بودند
کادمی وار خویش بنمودند
شاهشان گفت هی چه میجوئید
بر سر بام من چه میپوئید
همه گفتند در تکاپوئیم
شتر یاوه کرده می جوئیم
شه چو بشنید آن سخن خندید
گفت کای ابلهان خام پلید
بر سر بام کس شتر جوید
هیچ عاقل چنین سخن گوید
همه گفتند این عجایب تر
که بر تخت شاهی و کر و فر
شدۀ طالب وصال اله
نشنیده است کس طلب در جاه
کس نبرده است با حجاب هوا
بوی از کردگار بی همتا
کس نخورده است نعمتی زنعیم
در تک نار و شعله های جحیم
چون حجاب است ملکت دنیا
کی نماید در او ترا عقبی
در بن چاه باغ می جوئی
راست بشنو که کژ همیپوئی
در چنین نار نور جوئی تو
در صف دیو حور جوئی تو
این تمنا کژ است از این بگذر
سوی جان رو برون شو از پیکر
تا رسی اندر آنچه میجوئی
تا در آن روضه همچو گل روئی
خود همان بود این سخن چو شنید
کرد ترک شهی و فقر گزید
گشت در حال ناپدید از خلق
کرد زربفت را بدل با دلق
کوه وص حرا گرفت چون شیدا
مست و بیخویش گشت از آن ص هبا
گرچه از چشم خلق بد مستور
شد چو سیمرغ در جهان مشهور
عوض ملک چند روزه ورا
داد حقش شهی هر دو سرا
برهید از جهان مرگ و فنا
زندگی یافت در سرای بقا
عوض قلب زر نقد ستد
در چنین سود هر کسی نفتد
عوض ملک و تخت دار و غرور
ملک باقی شدش ز حق مقدور
رست از شاهی دروغ مجاز
پادشاه حقیقتی شد باز
خود شه راستین کنون است او
که چو مجنون در این جنون است او
عقل او را عقیله بود و عقال
نگشود آن عقال را چو ر جال
رفت از خاطرش غم دنیا
گشت دلشاد و خرم از عقبی
گرد عالم چو چرخ میگردید
هر دمی صد جهان نو می دید
روز و شب در طواف بد هر سو
بعد ده سال آن شه حق خو
ناگهان بر کنار بحر آمد
شست تا لحظه ای بیارامد
دلق خود را گرفته بد میدوخت
همچو آتش ز عشق میافروخت
اتفاقا یکی امیر رسید
از غلامان شاه و آن را دید
گفت بهرچه آخر ای سلطان
ترک کردی شهی شدی اینسان
اطلس و نخ ز تن برون کردی
رو بدین دلق کهنه آوردی
آنچنان تخت و بخت و ملکت را
وانچنان سروری و دولت را
می نگوئی چرا رها کردی
هر طرف چون گدا همی گردی
شاه در حال سوزن خود را
بی توقف فکند در دریا
بانگ کرد و بماهیان فرمود
بدر آرید سوزنم را زود
در زمان صد هزار ماهی ز آب
سر برآورد ز امر او بشتاب
هر یکی سوزنی ز زر بدهان
داشت آورد پیش شاه که هان
روی بامیر کرد پس سلطان
گفت کاین شاهی است به یا آن
میر در حال سر نهاد بشاه
گفت ای خاص خاص خاص اله
گرچه الفاظ بی ادب راندم
لیک اکنون ز شرم درماندم
از کرم عذر بنده را بپذیر
که نبودم ز سر کار خبیر
پس نشاید گرفت بر مردان
که از ایشان بود فلک گردان
گر بود صدق همره جانت
ور تو خواهی که بالد ایمانت
با ادب باش پیش مرد خدا
همچنانکه بنزد شاه گدا
مکن از خود قیاس ایشان را
منگر خوار عشق کیشان را
پیش ایشان بیفت تا خیزی
بعد از آن از لبان شکر ریزی
روز خود میرو شو از ایشان میر
اللّه اللّه در این مکن تاخیر
تا نمیراندت اجل ناخواه
نرسی بعد از آن بوصل آله
کار خود پیشتر ز مرگ بکن
ور نه بیخت اجل کند ازبن
جسم را بسته اند سخت بجان
نتوان کردنش جدا آسان
سخت چفسیده اند هر دو بهم
همچو دو کاغذ از سریش ای عم
اندک اندک ز همدگرشان تو
بگشا و مگیر آسان تو
ور بتدریج تو جدا نکنی
درد خود را کنون دوا نکنی
ملک الموت چون هجوم آرد
بر تو عضوی درست نگذارد
چون کند جسم را جدا از جان
هستی توش ود قوی ویران
جان ودل همچو تن خراب شود
علف دوزخ و عذاب شود
مهل در عم ر بهر آنت داد
تا که جان را ز تن کنی آزاد
همه قرآن بیان این حال است
اولیا را همه همین قال است
یک بیک چارۀ جدائی آن
بنمودند با تو فاش و عیان
گر بگیری تو آن اوامر را
بیشکی جان شود ز جسم جدا
رو چو باحق کنی بری از غیر
آن طرف باشدت بمعنی سیر
اندک اندک بحق کنی خو تو
بنهی رو ز سو به بیسو تو
انس از عالم فنا ببری
غیر حق را چو موی سرستری
از عبادت شود ترا آرام
رسد از طاعتت هزاران کام
خلق تو عکس خلق خلق شود
عمر تو با خدای صرف رود
جز رضای خدا نجوئی تو
جز بسوی خدا نپوئی تو
خلق از ذکر حق ملول شوند
در خور و خواب و در ذبول شوند
چون سخنهای این جهان شنوند
برهند از ذبول و زنده شوند
عکس ایشان بنزد طالب حق
هست ذکر جهان عظیم خلق
ننگش آید ز گفتگوی جهان
متنفر بود از آن و جهان
چون سخنهای آن جهان شنود
گوش بگشاید وزجان شنود
ماهیان را حیات از دریاست
خاکیان را ز خاک نشو و نماست
قبلۀ ماهیان بود دریا
کعبۀ خاکیان که و صحرا
ضد همدیگرند روز وشبان
هرچه این خواهد او نخواهد آن
اهل دنیا روند سوی جحیم
اهل عقبی سوی سرای نعیم
اهل حق هم شوند ملحق حق
زانکه بودند آن حق ز سبق
هر یکی را مقام لایق اوست
هر یکی را جزا مطابق خوست
در خور هر عمل جزا آید
کی بر اهل جفا وفا آید
رحمت آید بسوی مرحومان
لعنت آید بسوی مرجومان
سوی ظالم کجا رود رحمت
چونکه او هست در خور محنت
هرچه کاری برش همان دروی
هرچه گوئوجواب آن شنوی
بر سر تخت خودب ناز و نعیم
ناگه از بام بانگ و نعره شنید
شقشق پ ا بگوش شاه رسید
بانگ زد گفت های بر سر بام
چه کسانید در چنین هنگام
پاسبانید یا که دزدانید
کیست اندر سرا نمی دانید
تو مدان خود فرشتگان بودند
کادمی وار خویش بنمودند
شاهشان گفت هی چه میجوئید
بر سر بام من چه میپوئید
همه گفتند در تکاپوئیم
شتر یاوه کرده می جوئیم
شه چو بشنید آن سخن خندید
گفت کای ابلهان خام پلید
بر سر بام کس شتر جوید
هیچ عاقل چنین سخن گوید
همه گفتند این عجایب تر
که بر تخت شاهی و کر و فر
شدۀ طالب وصال اله
نشنیده است کس طلب در جاه
کس نبرده است با حجاب هوا
بوی از کردگار بی همتا
کس نخورده است نعمتی زنعیم
در تک نار و شعله های جحیم
چون حجاب است ملکت دنیا
کی نماید در او ترا عقبی
در بن چاه باغ می جوئی
راست بشنو که کژ همیپوئی
در چنین نار نور جوئی تو
در صف دیو حور جوئی تو
این تمنا کژ است از این بگذر
سوی جان رو برون شو از پیکر
تا رسی اندر آنچه میجوئی
تا در آن روضه همچو گل روئی
خود همان بود این سخن چو شنید
کرد ترک شهی و فقر گزید
گشت در حال ناپدید از خلق
کرد زربفت را بدل با دلق
کوه وص حرا گرفت چون شیدا
مست و بیخویش گشت از آن ص هبا
گرچه از چشم خلق بد مستور
شد چو سیمرغ در جهان مشهور
عوض ملک چند روزه ورا
داد حقش شهی هر دو سرا
برهید از جهان مرگ و فنا
زندگی یافت در سرای بقا
عوض قلب زر نقد ستد
در چنین سود هر کسی نفتد
عوض ملک و تخت دار و غرور
ملک باقی شدش ز حق مقدور
رست از شاهی دروغ مجاز
پادشاه حقیقتی شد باز
خود شه راستین کنون است او
که چو مجنون در این جنون است او
عقل او را عقیله بود و عقال
نگشود آن عقال را چو ر جال
رفت از خاطرش غم دنیا
گشت دلشاد و خرم از عقبی
گرد عالم چو چرخ میگردید
هر دمی صد جهان نو می دید
روز و شب در طواف بد هر سو
بعد ده سال آن شه حق خو
ناگهان بر کنار بحر آمد
شست تا لحظه ای بیارامد
دلق خود را گرفته بد میدوخت
همچو آتش ز عشق میافروخت
اتفاقا یکی امیر رسید
از غلامان شاه و آن را دید
گفت بهرچه آخر ای سلطان
ترک کردی شهی شدی اینسان
اطلس و نخ ز تن برون کردی
رو بدین دلق کهنه آوردی
آنچنان تخت و بخت و ملکت را
وانچنان سروری و دولت را
می نگوئی چرا رها کردی
هر طرف چون گدا همی گردی
شاه در حال سوزن خود را
بی توقف فکند در دریا
بانگ کرد و بماهیان فرمود
بدر آرید سوزنم را زود
در زمان صد هزار ماهی ز آب
سر برآورد ز امر او بشتاب
هر یکی سوزنی ز زر بدهان
داشت آورد پیش شاه که هان
روی بامیر کرد پس سلطان
گفت کاین شاهی است به یا آن
میر در حال سر نهاد بشاه
گفت ای خاص خاص خاص اله
گرچه الفاظ بی ادب راندم
لیک اکنون ز شرم درماندم
از کرم عذر بنده را بپذیر
که نبودم ز سر کار خبیر
پس نشاید گرفت بر مردان
که از ایشان بود فلک گردان
گر بود صدق همره جانت
ور تو خواهی که بالد ایمانت
با ادب باش پیش مرد خدا
همچنانکه بنزد شاه گدا
مکن از خود قیاس ایشان را
منگر خوار عشق کیشان را
پیش ایشان بیفت تا خیزی
بعد از آن از لبان شکر ریزی
روز خود میرو شو از ایشان میر
اللّه اللّه در این مکن تاخیر
تا نمیراندت اجل ناخواه
نرسی بعد از آن بوصل آله
کار خود پیشتر ز مرگ بکن
ور نه بیخت اجل کند ازبن
جسم را بسته اند سخت بجان
نتوان کردنش جدا آسان
سخت چفسیده اند هر دو بهم
همچو دو کاغذ از سریش ای عم
اندک اندک ز همدگرشان تو
بگشا و مگیر آسان تو
ور بتدریج تو جدا نکنی
درد خود را کنون دوا نکنی
ملک الموت چون هجوم آرد
بر تو عضوی درست نگذارد
چون کند جسم را جدا از جان
هستی توش ود قوی ویران
جان ودل همچو تن خراب شود
علف دوزخ و عذاب شود
مهل در عم ر بهر آنت داد
تا که جان را ز تن کنی آزاد
همه قرآن بیان این حال است
اولیا را همه همین قال است
یک بیک چارۀ جدائی آن
بنمودند با تو فاش و عیان
گر بگیری تو آن اوامر را
بیشکی جان شود ز جسم جدا
رو چو باحق کنی بری از غیر
آن طرف باشدت بمعنی سیر
اندک اندک بحق کنی خو تو
بنهی رو ز سو به بیسو تو
انس از عالم فنا ببری
غیر حق را چو موی سرستری
از عبادت شود ترا آرام
رسد از طاعتت هزاران کام
خلق تو عکس خلق خلق شود
عمر تو با خدای صرف رود
جز رضای خدا نجوئی تو
جز بسوی خدا نپوئی تو
خلق از ذکر حق ملول شوند
در خور و خواب و در ذبول شوند
چون سخنهای این جهان شنوند
برهند از ذبول و زنده شوند
عکس ایشان بنزد طالب حق
هست ذکر جهان عظیم خلق
ننگش آید ز گفتگوی جهان
متنفر بود از آن و جهان
چون سخنهای آن جهان شنود
گوش بگشاید وزجان شنود
ماهیان را حیات از دریاست
خاکیان را ز خاک نشو و نماست
قبلۀ ماهیان بود دریا
کعبۀ خاکیان که و صحرا
ضد همدیگرند روز وشبان
هرچه این خواهد او نخواهد آن
اهل دنیا روند سوی جحیم
اهل عقبی سوی سرای نعیم
اهل حق هم شوند ملحق حق
زانکه بودند آن حق ز سبق
هر یکی را مقام لایق اوست
هر یکی را جزا مطابق خوست
در خور هر عمل جزا آید
کی بر اهل جفا وفا آید
رحمت آید بسوی مرحومان
لعنت آید بسوی مرجومان
سوی ظالم کجا رود رحمت
چونکه او هست در خور محنت
هرچه کاری برش همان دروی
هرچه گوئوجواب آن شنوی
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
خواب دیدن آژید هاک و تعبیر آن
چو شب شد به خوابید در قصر خویش
دلی شادمان داشت از عصر خویش
چنان دید در خواب آن شهریار
که از دوش او سر بر آورده مار
دو مار سیه بر شد از دوش او
سر خویش را کرده در گوش او
بگفتند : گوچیسث کبر و غرور
چرا گشته ای از خداوند دور
خدا داد بر تو چنین اقندار
هم او خواست تا تو شوی تاجدار
تو مغرور بر خویشتن گشته ای
ندانی ز یک کودک آشفته ای
ندانی که باشد شکست تو هم
که دستی است بالای دست تو هم
سراسیمه از خواب بیدار شد
پریشان و افسرده و زار شد
دو چشمش به بستر ز هم باز کرد
سخن گفتن خویش آ غاز کرد
بگفتا مغان را خوانید زود
که گویند تعبیر خوابم چی بود؟
مغان بوسه داند روی زمین
بگفتند کای شاه با آفرین
چه بودت که آشفته گشتی چنین
نباشد کسی را بتو خشم و کین
چو از مارو از خواب دوشینه گفت
همان راز بیرون کشید از نهفت
بگفتند شاها ترا خواب دوش
خبر میدهد از هزاران خروش
گزندت رسد از جهان کهن
نگوئیم دیگر از این ره سخن
بود دشمنت دشمن خانگی
بتازد بتو او بفرزانگی
نباشد وی از خیل همسایگان
ستاند ز تو کشورت رایگان
چو بشنید پشثش بلرزید شاه
ندانست خود کیستش کینه خواه
یکی دختری داشت چون نو بهار
ببالا چو سرو و برخ چون نگار
ورا نام بد ماندانای نکو
وزو بود در شهر بس گفتگو
بدو بد گمان گشت آژید هاک
هم از دختر خویش شد بیمناک
بگفتا کنم دور ، گر دخترم
نیاید گزندی از او در برم
اگر چند از نوجوانان ماد
زمردان نام آور و نیکزاد
ز جان و ز دل خواستارش بدند
بجان خواستار وفایش شدند
ولیکن از آن خواب آژید هاک
چنان بود آشفته و بیمناک
که از دخت و از دادن او بشوی
بیک باره بر ست او گفتگوی
چو در پارس کامبو زیابود امیر
نجیب و جوانمرد و پاک و دلیر
بیاورد کامبوزیا را بماد
بدو دختر خویشتن را بداد
چو او را نجیب و ملایم بدید
گمان بدی زو نبودش پدید
بداداش و را دخت چون ماه را
که آسوده سازد دل شاه را
برفت او زماد و بهمراه برد
سوی پارس او دخترشاه برد
دگرباره آن شاه خوابی بدید
کز آن بیش آمد شگفتی پدید
چنان دید کز اشکم دخترش
یکی تاک سرزد بگردون سرش
بگسترد بر آسیا شاخ و برگ
نه بادی بر او کارگر نه تگرگ
هر اسان و لرزنده بیدار شد
مغان را شتابان طلبکار شد
بگفتا که خوابی بدیدم گران
وزان خواب گردیده ام سرگران
ز تاک و ز دختر همه باز گفت
همه راز دل بر کشید از نهفت
بتعبیر گفتند او را مغان
ز خشم و ز بیمش ستایش کنان
که آید یکی کودک از دخترت
که شاید بد آید از آن بر سرت
چنان دان که دخت توزاید پسر
که گیتی مسخر کند سر بسر
بترسید از بختش آژید هاک
شد از دختر خویشتن بیمناک
رسولی فرستاد بر دخترش
که از پارس آرد ورا در برش
چو دخت شه آمد بنزد پدر
ببوسید روی زمین را بسر
بگفتا پدر جمله فرمان تو راست
که امر تو آسایش جان ماست
بفرمود کای دختر خوب رو
برم باش واز شوهر خودمگو
بپاسخ چنین گفت دختر بشاه
که ای خسرو عادل نیکخواه
توشاهی و من کمترین بنده ام
بفرمان ورأیت سر افکنده ام
دلی شادمان داشت از عصر خویش
چنان دید در خواب آن شهریار
که از دوش او سر بر آورده مار
دو مار سیه بر شد از دوش او
سر خویش را کرده در گوش او
بگفتند : گوچیسث کبر و غرور
چرا گشته ای از خداوند دور
خدا داد بر تو چنین اقندار
هم او خواست تا تو شوی تاجدار
تو مغرور بر خویشتن گشته ای
ندانی ز یک کودک آشفته ای
ندانی که باشد شکست تو هم
که دستی است بالای دست تو هم
سراسیمه از خواب بیدار شد
پریشان و افسرده و زار شد
دو چشمش به بستر ز هم باز کرد
سخن گفتن خویش آ غاز کرد
بگفتا مغان را خوانید زود
که گویند تعبیر خوابم چی بود؟
مغان بوسه داند روی زمین
بگفتند کای شاه با آفرین
چه بودت که آشفته گشتی چنین
نباشد کسی را بتو خشم و کین
چو از مارو از خواب دوشینه گفت
همان راز بیرون کشید از نهفت
بگفتند شاها ترا خواب دوش
خبر میدهد از هزاران خروش
گزندت رسد از جهان کهن
نگوئیم دیگر از این ره سخن
بود دشمنت دشمن خانگی
بتازد بتو او بفرزانگی
نباشد وی از خیل همسایگان
ستاند ز تو کشورت رایگان
چو بشنید پشثش بلرزید شاه
ندانست خود کیستش کینه خواه
یکی دختری داشت چون نو بهار
ببالا چو سرو و برخ چون نگار
ورا نام بد ماندانای نکو
وزو بود در شهر بس گفتگو
بدو بد گمان گشت آژید هاک
هم از دختر خویش شد بیمناک
بگفتا کنم دور ، گر دخترم
نیاید گزندی از او در برم
اگر چند از نوجوانان ماد
زمردان نام آور و نیکزاد
ز جان و ز دل خواستارش بدند
بجان خواستار وفایش شدند
ولیکن از آن خواب آژید هاک
چنان بود آشفته و بیمناک
که از دخت و از دادن او بشوی
بیک باره بر ست او گفتگوی
چو در پارس کامبو زیابود امیر
نجیب و جوانمرد و پاک و دلیر
بیاورد کامبوزیا را بماد
بدو دختر خویشتن را بداد
چو او را نجیب و ملایم بدید
گمان بدی زو نبودش پدید
بداداش و را دخت چون ماه را
که آسوده سازد دل شاه را
برفت او زماد و بهمراه برد
سوی پارس او دخترشاه برد
دگرباره آن شاه خوابی بدید
کز آن بیش آمد شگفتی پدید
چنان دید کز اشکم دخترش
یکی تاک سرزد بگردون سرش
بگسترد بر آسیا شاخ و برگ
نه بادی بر او کارگر نه تگرگ
هر اسان و لرزنده بیدار شد
مغان را شتابان طلبکار شد
بگفتا که خوابی بدیدم گران
وزان خواب گردیده ام سرگران
ز تاک و ز دختر همه باز گفت
همه راز دل بر کشید از نهفت
بتعبیر گفتند او را مغان
ز خشم و ز بیمش ستایش کنان
که آید یکی کودک از دخترت
که شاید بد آید از آن بر سرت
چنان دان که دخت توزاید پسر
که گیتی مسخر کند سر بسر
بترسید از بختش آژید هاک
شد از دختر خویشتن بیمناک
رسولی فرستاد بر دخترش
که از پارس آرد ورا در برش
چو دخت شه آمد بنزد پدر
ببوسید روی زمین را بسر
بگفتا پدر جمله فرمان تو راست
که امر تو آسایش جان ماست
بفرمود کای دختر خوب رو
برم باش واز شوهر خودمگو
بپاسخ چنین گفت دختر بشاه
که ای خسرو عادل نیکخواه
توشاهی و من کمترین بنده ام
بفرمان ورأیت سر افکنده ام