عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۸
نیست چشمی کز فروغ روی او پر آب نیست
بخل در سرچشمه خورشید عالمتاب نیست
لعل سیرابش مگر بر تشنگان رحمی کند
ورنه در چاه زنخدان آنقدرها آب نیست
زهد بی کیفیت این زاهدان خشک را
هیچ برهانی به از خمیازه محراب نیست
تنگ چشمی عام باشد در جهان آب و گل
بحر هم بی کاسه دریوزه گرداب نیست
سینه گرمی طمع داریم از احسان عشق
دیده ما بر سمور و قاقم و سنجاب نیست
می کنم کسب هوا در عین طوفان چون حباب
خانه بر دوشان مشرب را غم سیلاب نیست
مهر خاموشی حصاری شد ز کج بحثان مرا
ماهی لب بسته را اندیشه از قلاب نیست
چشم ما را مرگ نتواند ز روی عشق بست
دیده قربانیان را سیری از قصاب نیست
از دل بیتاب در یک جا نمی گیرم قرار
اضطراب گوهر غلطان کم از سیماب نیست
شمع کافوری نمی خواهد فروغ صبحدم
باید بیضای ساقی حاجت مهتاب نیست
از خموشی در گره داریم صد باغ و بهار
کوزه لب بسته ما بی شراب ناب نیست
همت ما نیست کوته، گر بود منزل دراز
راه اگر خوابیده باشد، پای ما در خواب نیست
از خس و خار غرض گر پاک باشد سینه ها
هیچ باغ دلگشا چون دیدن احباب نیست
تشنه خورشید را غافل نسازد رنگ و بو
شبنم بیتاب را در دامن گل خواب نیست
گر ترا آیینه انصاف باشد بی غبار
فیض چاک سینه ما کمتر از محراب نیست
از قماش پیرهن یوسف شناسان فارغند
پاک چشمان را نظر بر عالم اسباب نیست
با تن آسانی سخن صائب نمی آید به دست
صید معنی را کمندی به ز پیچ و تاب نیست
بخل در سرچشمه خورشید عالمتاب نیست
لعل سیرابش مگر بر تشنگان رحمی کند
ورنه در چاه زنخدان آنقدرها آب نیست
زهد بی کیفیت این زاهدان خشک را
هیچ برهانی به از خمیازه محراب نیست
تنگ چشمی عام باشد در جهان آب و گل
بحر هم بی کاسه دریوزه گرداب نیست
سینه گرمی طمع داریم از احسان عشق
دیده ما بر سمور و قاقم و سنجاب نیست
می کنم کسب هوا در عین طوفان چون حباب
خانه بر دوشان مشرب را غم سیلاب نیست
مهر خاموشی حصاری شد ز کج بحثان مرا
ماهی لب بسته را اندیشه از قلاب نیست
چشم ما را مرگ نتواند ز روی عشق بست
دیده قربانیان را سیری از قصاب نیست
از دل بیتاب در یک جا نمی گیرم قرار
اضطراب گوهر غلطان کم از سیماب نیست
شمع کافوری نمی خواهد فروغ صبحدم
باید بیضای ساقی حاجت مهتاب نیست
از خموشی در گره داریم صد باغ و بهار
کوزه لب بسته ما بی شراب ناب نیست
همت ما نیست کوته، گر بود منزل دراز
راه اگر خوابیده باشد، پای ما در خواب نیست
از خس و خار غرض گر پاک باشد سینه ها
هیچ باغ دلگشا چون دیدن احباب نیست
تشنه خورشید را غافل نسازد رنگ و بو
شبنم بیتاب را در دامن گل خواب نیست
گر ترا آیینه انصاف باشد بی غبار
فیض چاک سینه ما کمتر از محراب نیست
از قماش پیرهن یوسف شناسان فارغند
پاک چشمان را نظر بر عالم اسباب نیست
با تن آسانی سخن صائب نمی آید به دست
صید معنی را کمندی به ز پیچ و تاب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۹
در حقیقت پرتو منت کم از سیلاب نیست
کلبه تاریک ما را حاجت مهتاب نیست
تهمت آسودگی بر دیده عاشق خطاست
خانه ای کز خود برآرد آب، جای خواب نیست
آب عیش خویش را نتوان به گردش صاف کرد
هیچ جا خاشاک بیش از دیده گرداب نیست
داغ حرمان لازم تن پروری افتاده است
جای این اخگر به جز خاکستر سنجاب نیست
کیمیا ساز وجود خاکساران است فقر
نافه را در پوست خونی غیر مشک ناب نیست
در گلستانی که زاغان نغمه پردازی کنند
گوش گل را گوشواری بهتر از سیماب نیست
از خیال یار محرومند غفلت پیشگان
ساغر این می به غیر از دیده بیخواب نیست
مرگ را نتوان به رشوت از سر خود دور کرد
این نهنگ جانستان را چشم بر اسباب نیست
در دیار ما که مذهب پرده دار مشرب است
گوشه رندی ندارد هر که در محراب نیست
تشنه چشمان را ز نعمت سیر کردن مشکل است
دشت اگر دریا شود ریگ روان سیراب نیست
سر برآورده است صائب دانه امید را
در چنین عهدی که در چشم مروت آب نیست
کلبه تاریک ما را حاجت مهتاب نیست
تهمت آسودگی بر دیده عاشق خطاست
خانه ای کز خود برآرد آب، جای خواب نیست
آب عیش خویش را نتوان به گردش صاف کرد
هیچ جا خاشاک بیش از دیده گرداب نیست
داغ حرمان لازم تن پروری افتاده است
جای این اخگر به جز خاکستر سنجاب نیست
کیمیا ساز وجود خاکساران است فقر
نافه را در پوست خونی غیر مشک ناب نیست
در گلستانی که زاغان نغمه پردازی کنند
گوش گل را گوشواری بهتر از سیماب نیست
از خیال یار محرومند غفلت پیشگان
ساغر این می به غیر از دیده بیخواب نیست
مرگ را نتوان به رشوت از سر خود دور کرد
این نهنگ جانستان را چشم بر اسباب نیست
در دیار ما که مذهب پرده دار مشرب است
گوشه رندی ندارد هر که در محراب نیست
تشنه چشمان را ز نعمت سیر کردن مشکل است
دشت اگر دریا شود ریگ روان سیراب نیست
سر برآورده است صائب دانه امید را
در چنین عهدی که در چشم مروت آب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۰
سنگ راهی شوق را چون جسم سنگین خواب نیست
راه پیما را براقی چون دل بیتاب نیست
از عزیزیهای غربت دل نمی گیرد قرار
آب در صلب گهر بی رعشه سیماب نیست
برگ از آزادگی بیرون نیارد سرو را
بر دل عارف گران جمعیت اسباب نیست
مشکل است از عالم آب آمدن آسان برون
موج این دریا به گیرایی کم از قلاب نیست
از خودآرایان، دل روشن طمع کردن خطاست
اخگر دل زنده در خاکستر سنجاب نیست
بخت روشنگر شود ز آیینه تاریک سبز
بحر را بر دل غبار از ظلمت سیلاب نیست
پرده پوش پای خواب آلود، طرف دامن است
زاهد دلمرده را جایی به از محراب نیست
آشنایانند یکسر پرده بیگانگی
فیض در جمعیت احباب چون اسباب نیست
می کشد موج می از دل ریشه غم را برون
این نهنگ جان ستان را غیر ازین قلاب نیست
از دل روشن شود نزدیک، منزلهای دور
شبروان را بال پروازی به از مهتاب نیست
پشت ما گرم است از خورشید عالمتاب عشق
دیده ما بر سمور و قاقم و سنجاب نیست
خواب مخمل پرده چشم غلط بینان شده است
ورنه در نی بوریا را غیر شکر خواب نیست
آه صائب کز لب میگون آن بیدادگر
عشقبازان را به جز خمیازه فتح الباب نیست
راه پیما را براقی چون دل بیتاب نیست
از عزیزیهای غربت دل نمی گیرد قرار
آب در صلب گهر بی رعشه سیماب نیست
برگ از آزادگی بیرون نیارد سرو را
بر دل عارف گران جمعیت اسباب نیست
مشکل است از عالم آب آمدن آسان برون
موج این دریا به گیرایی کم از قلاب نیست
از خودآرایان، دل روشن طمع کردن خطاست
اخگر دل زنده در خاکستر سنجاب نیست
بخت روشنگر شود ز آیینه تاریک سبز
بحر را بر دل غبار از ظلمت سیلاب نیست
پرده پوش پای خواب آلود، طرف دامن است
زاهد دلمرده را جایی به از محراب نیست
آشنایانند یکسر پرده بیگانگی
فیض در جمعیت احباب چون اسباب نیست
می کشد موج می از دل ریشه غم را برون
این نهنگ جان ستان را غیر ازین قلاب نیست
از دل روشن شود نزدیک، منزلهای دور
شبروان را بال پروازی به از مهتاب نیست
پشت ما گرم است از خورشید عالمتاب عشق
دیده ما بر سمور و قاقم و سنجاب نیست
خواب مخمل پرده چشم غلط بینان شده است
ورنه در نی بوریا را غیر شکر خواب نیست
آه صائب کز لب میگون آن بیدادگر
عشقبازان را به جز خمیازه فتح الباب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۱
عالم اسباب غیر از پرده های خواب نیست
دیده بیدار دل بر عالم اسباب نیست
می کند خورشید هم دریوزه آب از دیده ها
نه همین در دیده بی شرم انجم آب نیست
سیر و دور ما به سیر و دور گردون بسته است
اختیاری موج را در حلقه گرداب نیست
لرزد از ظالم فزون مظلوم در زیر فلک
گرگ را چون گوسفند اندیشه از قصاب نیست
چون به منزل پشت پا در رهنوردی می زند؟
جذبه دریا اگر خضر ره سیلاب نیست
تا مباد از قیمت نازل به خاکش افکنند
گوهر ما در صدف بی رعشه سیماب نیست
در جهان ساده لوحی نقش نامحرم بود
در حریم کعبه طاق ابروی محراب نیست
جوهر تیغ است داغ پیچ و تاب آن کمر
این قدر در موی آتش دیده پیچ و تاب نیست
همچو غواصان به جای بی نفس کن جستجو
گر چه در این نه صدف آن گوهر نایاب نیست
هوشیارانند صائب مصرف این سیم قلب
در حریم میکشان رسم تکلف باب نیست
دیده بیدار دل بر عالم اسباب نیست
می کند خورشید هم دریوزه آب از دیده ها
نه همین در دیده بی شرم انجم آب نیست
سیر و دور ما به سیر و دور گردون بسته است
اختیاری موج را در حلقه گرداب نیست
لرزد از ظالم فزون مظلوم در زیر فلک
گرگ را چون گوسفند اندیشه از قصاب نیست
چون به منزل پشت پا در رهنوردی می زند؟
جذبه دریا اگر خضر ره سیلاب نیست
تا مباد از قیمت نازل به خاکش افکنند
گوهر ما در صدف بی رعشه سیماب نیست
در جهان ساده لوحی نقش نامحرم بود
در حریم کعبه طاق ابروی محراب نیست
جوهر تیغ است داغ پیچ و تاب آن کمر
این قدر در موی آتش دیده پیچ و تاب نیست
همچو غواصان به جای بی نفس کن جستجو
گر چه در این نه صدف آن گوهر نایاب نیست
هوشیارانند صائب مصرف این سیم قلب
در حریم میکشان رسم تکلف باب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۴
لاله ای جز داغ در صحرای امکان نیست نیست
سنبل این باغ جز خواب پریشان نیست نیست
دانه خود را به آب رو چو گوهر تازه دار
کز مروت نم به چشم ابر احسان نیست نیست
مزرع امید را در عهد این بی حاصلان
جز تریهای فلک امید باران نیست نیست
پا به دامن کش که در درگاه این بی حاصلان
مد احسانی به غیر از چوب دربان نیست نیست
از گذشت دامن شب بیکسان عشق را
دستگیری غیر صبح پاکدامان نیست نیست
این جواب آن که فرموده است عبدالله عشق
جان من معشوق بودن سهل و آسان نیست نیست
سنبل این باغ جز خواب پریشان نیست نیست
دانه خود را به آب رو چو گوهر تازه دار
کز مروت نم به چشم ابر احسان نیست نیست
مزرع امید را در عهد این بی حاصلان
جز تریهای فلک امید باران نیست نیست
پا به دامن کش که در درگاه این بی حاصلان
مد احسانی به غیر از چوب دربان نیست نیست
از گذشت دامن شب بیکسان عشق را
دستگیری غیر صبح پاکدامان نیست نیست
این جواب آن که فرموده است عبدالله عشق
جان من معشوق بودن سهل و آسان نیست نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۷
نیست تا پاک از غرضها در سخاوت سود نیست
در تلاش نام، سیم و زر فشاندن جود نیست
خواب غفلت پرده چشم غلط بین می شود
ورنه در مهد زمین آسودگی موجود نیست
آه را از درد و داغ عشق باشد بال و پر
نگذرد از پشت لب آهی که دردآلود نیست
می کند آب و علف ضایع درین بستانسرا
هر که از گفتار و کردارش دلی خشنود نیست
سیل را از بحر بی پایان گذشتن مشکل است
سنگ راهی شوق را چون منزل مقصود نیست
بوی خون می آید از گلهای این بستانسرا
سرو این گلزار کم از تیغ زهرآلود نیست
تیغ معذورست در کوتاهی زلف ایاز
سرکشی با پادشاهان عاقبت محمود نیست
زهر را بر خود گوارا می کند نفس خسیس
جز زیان عام مردم، تاجران را سود نیست
دیده ناقص بصیرت از هنر افتد به عیب
چشم روزن را نصیب از شمع غیر از دود نیست
بوی تسلیم از گلستان رضا نشنیده است
کوته اندیشی که از وضع جهان خشنود نیست
هر چه پیش از مرگ می بخشی به سایل همت است
برگ را در برگریز از خود فشاندن جود نیست
صلح کن صائب به داغ عشق ازین عبرت سرا
در بساط آسمان گر اختر مسعود نیست
در تلاش نام، سیم و زر فشاندن جود نیست
خواب غفلت پرده چشم غلط بین می شود
ورنه در مهد زمین آسودگی موجود نیست
آه را از درد و داغ عشق باشد بال و پر
نگذرد از پشت لب آهی که دردآلود نیست
می کند آب و علف ضایع درین بستانسرا
هر که از گفتار و کردارش دلی خشنود نیست
سیل را از بحر بی پایان گذشتن مشکل است
سنگ راهی شوق را چون منزل مقصود نیست
بوی خون می آید از گلهای این بستانسرا
سرو این گلزار کم از تیغ زهرآلود نیست
تیغ معذورست در کوتاهی زلف ایاز
سرکشی با پادشاهان عاقبت محمود نیست
زهر را بر خود گوارا می کند نفس خسیس
جز زیان عام مردم، تاجران را سود نیست
دیده ناقص بصیرت از هنر افتد به عیب
چشم روزن را نصیب از شمع غیر از دود نیست
بوی تسلیم از گلستان رضا نشنیده است
کوته اندیشی که از وضع جهان خشنود نیست
هر چه پیش از مرگ می بخشی به سایل همت است
برگ را در برگریز از خود فشاندن جود نیست
صلح کن صائب به داغ عشق ازین عبرت سرا
در بساط آسمان گر اختر مسعود نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۰
پاره های دل گران بر دیده خونبار نیست
جای در چشم است آن کس را که بر دل بار نیست
غافلان اندیشه از سنگ ملامت می کنند
ورنه کبک مست را پروایی از کهسار نیست
پرده خواب است ظلمت روشنایی دیده را
چشم پوشیدن ز اوضاع جهان دشوار نیست
پیش ما کوتاه دستان کز هوس آزاده ایم
خار بی گل در صفا کم از گل بی خار نیست
سرمه سازد سنگ را برق نگاه احتیاط
پیش عاقل سنگلاخ دهر ناهموار نیست
غفلت ما بی شعوران را نمی باید سبب
پای خواب آلود را افسانه ای در کار نیست
سیم و زر چون آب شد، از بوته پاک آید برون
با خجالت جرم را حاجت به استغفار نیست
بیستون در پنجه فرهاد شد چون موم نرم
عاشقان را احتیاج زر دست افشار نیست
در ته پیراهن آیینه شکر می خورند
طوطیان را گر به ظاهر نسبت زنگار نیست
چون فلاخن هر که نگشاید بغل از شوق سنگ
پیش این کودک مزاجان قابل آزار نیست
بر سمندر شعله جانسوز آب زندگی است
عشق چون باشد، در آتش زندگی دشوار نیست
می گریزند از خیال یار وحشت پیشگان
بوی گل را در حریم بی دماغان بار نیست
غافلند از مرگ، مردم، ورنه در روی زمین
کیست کز تن آفتابش بر لب دیوار نیست؟
خورد عالم را و بندد بر شکم سنگ مزار
سیر چشمی در بساط خاک مردمخوار نیست
آنچه باید کم نمی گردد، که در ایام دی
نخل ها بی برگ گردد سایه چون در کار نیست
ذوق طفلی در نمی یابند تمکین پیشگان
هر کجا دیوانه ای در کوچه و بازار نیست
از دل مجروح صائب شور عالم را بپرس
بی نمک داند جهان را هر دلی کافگار نیست
جای در چشم است آن کس را که بر دل بار نیست
غافلان اندیشه از سنگ ملامت می کنند
ورنه کبک مست را پروایی از کهسار نیست
پرده خواب است ظلمت روشنایی دیده را
چشم پوشیدن ز اوضاع جهان دشوار نیست
پیش ما کوتاه دستان کز هوس آزاده ایم
خار بی گل در صفا کم از گل بی خار نیست
سرمه سازد سنگ را برق نگاه احتیاط
پیش عاقل سنگلاخ دهر ناهموار نیست
غفلت ما بی شعوران را نمی باید سبب
پای خواب آلود را افسانه ای در کار نیست
سیم و زر چون آب شد، از بوته پاک آید برون
با خجالت جرم را حاجت به استغفار نیست
بیستون در پنجه فرهاد شد چون موم نرم
عاشقان را احتیاج زر دست افشار نیست
در ته پیراهن آیینه شکر می خورند
طوطیان را گر به ظاهر نسبت زنگار نیست
چون فلاخن هر که نگشاید بغل از شوق سنگ
پیش این کودک مزاجان قابل آزار نیست
بر سمندر شعله جانسوز آب زندگی است
عشق چون باشد، در آتش زندگی دشوار نیست
می گریزند از خیال یار وحشت پیشگان
بوی گل را در حریم بی دماغان بار نیست
غافلند از مرگ، مردم، ورنه در روی زمین
کیست کز تن آفتابش بر لب دیوار نیست؟
خورد عالم را و بندد بر شکم سنگ مزار
سیر چشمی در بساط خاک مردمخوار نیست
آنچه باید کم نمی گردد، که در ایام دی
نخل ها بی برگ گردد سایه چون در کار نیست
ذوق طفلی در نمی یابند تمکین پیشگان
هر کجا دیوانه ای در کوچه و بازار نیست
از دل مجروح صائب شور عالم را بپرس
بی نمک داند جهان را هر دلی کافگار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۵
کوه غم بر خاطر آزادمردان بار نیست
سایه ابر سبکرو بر گلستان بار نیست
مرهم دلسوزی ارباب عقلم می کشد
ورنه بر دیوانه من سنگ طفلان بار نیست
داغ دارد گریه در شبهای وصل او مرا
ابر اگر در وقت خود بارد، به دهقان بار نیست
از بهای خویش افتادن بود بر دل گران
ورنه بر یوسف نژادان چاه و زندان بار نیست
ناله زنجیر باشد مطرب فیلان مست
بر دل افلاک فریاد اسیران بار نیست
آبروی رشته از بسیاری گوهر بود
خوشه های دل بر آن زلف پریشان بار نیست
شمع در راه نسیم صبحدم جان می دهد
بوی پیراهن به چشم پیر کنعان بار نیست
می شود از ابر بی نم تازه داغ تشنگان
پای خون آلود بر خار مغیلان بار نیست
از سبکروحان نگیرد عالم امکان غبار
گردباد برق جولان بر بیابان بار نیست
شوکت اسکندری بارست بر صافی دلان
ورنه خضر نیک پی بر آب حیوان بار نیست
هست محرومی ز سنگ کودکان بر دل گران
ورنه بر من بی بری چون سرو چندان بار نیست
نیست صائب جز تماشا بهره ما از جهان
شبنم پا در رکاب ما به بستان بار نیست
سایه ابر سبکرو بر گلستان بار نیست
مرهم دلسوزی ارباب عقلم می کشد
ورنه بر دیوانه من سنگ طفلان بار نیست
داغ دارد گریه در شبهای وصل او مرا
ابر اگر در وقت خود بارد، به دهقان بار نیست
از بهای خویش افتادن بود بر دل گران
ورنه بر یوسف نژادان چاه و زندان بار نیست
ناله زنجیر باشد مطرب فیلان مست
بر دل افلاک فریاد اسیران بار نیست
آبروی رشته از بسیاری گوهر بود
خوشه های دل بر آن زلف پریشان بار نیست
شمع در راه نسیم صبحدم جان می دهد
بوی پیراهن به چشم پیر کنعان بار نیست
می شود از ابر بی نم تازه داغ تشنگان
پای خون آلود بر خار مغیلان بار نیست
از سبکروحان نگیرد عالم امکان غبار
گردباد برق جولان بر بیابان بار نیست
شوکت اسکندری بارست بر صافی دلان
ورنه خضر نیک پی بر آب حیوان بار نیست
هست محرومی ز سنگ کودکان بر دل گران
ورنه بر من بی بری چون سرو چندان بار نیست
نیست صائب جز تماشا بهره ما از جهان
شبنم پا در رکاب ما به بستان بار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۶
کوچه گرد بیخودی را خانمان در کار نیست
شاهباز لامکان را آشیان در کار نیست
بست بر من ریزش پیر مغان راه سئوال
در میان بحر ماهی را زبان در کار نیست
بی دلیل و رهنما سیلاب واصل شد به بحر
جذبه ای گر هست ازان سو، کاروان در کار نیست
عندلیب از بوی گل در بیضه مستی می کند
چون غذا افتاد روحانی، دهان در کار نیست
دور باشی نیست حاجت روی شرم آلود را
باغ چون دربسته باشد باغبان در کار نیست
عارفان پیش از اجل ترک علایق کرده اند
دل چو شد سرد از جهان باد خزان در کار نیست
از هوسناکان سراغ کوی جانان را مپرس
جنبش تیر هوایی را نشان در کار نیست
جوش گل باشد سبک جولانتر از سیل بهار
مرغ زیرک را درین باغ آشیان در کار نیست
می برد کف را سبکباری ز دریا بر کنار
کشتی بی لنگران را بادبان در کار نیست
سنگ را پاسنگ حاجت نیست چون باشد تمام
چشم ما را پرده خواب گران در کار نیست
تا نمی گردد صفیر خامه صائب بلند
هایهویی در میان بلبلان در کار نیست
شاهباز لامکان را آشیان در کار نیست
بست بر من ریزش پیر مغان راه سئوال
در میان بحر ماهی را زبان در کار نیست
بی دلیل و رهنما سیلاب واصل شد به بحر
جذبه ای گر هست ازان سو، کاروان در کار نیست
عندلیب از بوی گل در بیضه مستی می کند
چون غذا افتاد روحانی، دهان در کار نیست
دور باشی نیست حاجت روی شرم آلود را
باغ چون دربسته باشد باغبان در کار نیست
عارفان پیش از اجل ترک علایق کرده اند
دل چو شد سرد از جهان باد خزان در کار نیست
از هوسناکان سراغ کوی جانان را مپرس
جنبش تیر هوایی را نشان در کار نیست
جوش گل باشد سبک جولانتر از سیل بهار
مرغ زیرک را درین باغ آشیان در کار نیست
می برد کف را سبکباری ز دریا بر کنار
کشتی بی لنگران را بادبان در کار نیست
سنگ را پاسنگ حاجت نیست چون باشد تمام
چشم ما را پرده خواب گران در کار نیست
تا نمی گردد صفیر خامه صائب بلند
هایهویی در میان بلبلان در کار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۷
کوچه گرد بیخودی را خانمان در کار نیست
شاهباز لامکان را آشیان در کار نیست
باده بیرنگ از ظرف بلورین فارغ است
سرو سیمین را لباس پرنیان در کار نیست
فارغند از عقل دور اندیش، مستان خراب
خانه بی بام و در را پاسبان در کار نیست
درنمی آید به ظرف گفتگو اسرار عشق
هر چه وجدانی است آن را ترجمان در کار نیست
حسن را در هر لباسی می شناسند اهل دید
این قدر روپوش ای جان جهان در کار نیست
کاهلان همدرس می جویند از افسردگی
داستان عشق را همداستان در کار نیست
یک نگاه گرم می سوزد سراپای مرا
این قدر استادگی ای خوش عنان در کار نیست
عقل بیجا در عنان اهل دل آویخته است
گله آهوی وحشی را شبان در کار نیست
در میان دعوی و معنی بود خون در میان
هر کجا معنی بود تیغ زبان در کار نیست
از خریداران نیفزاید قماش ماه مصر
حسن گل را هایهوی بلبلان در کار نیست
گرد رخسارش نفس بیهوده می سوزد عرق
چهره شرمین او را دیده بان در کار نیست
خط راه اهل غیرت چین ابرویی بس است
این قدر بیمهری ای نامهربان در کار نیست
دیده بیدار را افسانه می آید به کار
غفلت سرشار را رطل گران در کار نیست
صحبت عالم به یک ساعت مکرر می شود
گر جهان این است عمر جاودان در کار نیست
ما سبکروحان مدارا با رفیقان می کنیم
ورنه بوی پیرهن را کاروان در کار نیست
سیل گو هموار سازد کعبه و بتخانه را
این ره نزدیک را سنگ نشان در کار نیست
شاهباز لامکان را آشیان در کار نیست
باده بیرنگ از ظرف بلورین فارغ است
سرو سیمین را لباس پرنیان در کار نیست
فارغند از عقل دور اندیش، مستان خراب
خانه بی بام و در را پاسبان در کار نیست
درنمی آید به ظرف گفتگو اسرار عشق
هر چه وجدانی است آن را ترجمان در کار نیست
حسن را در هر لباسی می شناسند اهل دید
این قدر روپوش ای جان جهان در کار نیست
کاهلان همدرس می جویند از افسردگی
داستان عشق را همداستان در کار نیست
یک نگاه گرم می سوزد سراپای مرا
این قدر استادگی ای خوش عنان در کار نیست
عقل بیجا در عنان اهل دل آویخته است
گله آهوی وحشی را شبان در کار نیست
در میان دعوی و معنی بود خون در میان
هر کجا معنی بود تیغ زبان در کار نیست
از خریداران نیفزاید قماش ماه مصر
حسن گل را هایهوی بلبلان در کار نیست
گرد رخسارش نفس بیهوده می سوزد عرق
چهره شرمین او را دیده بان در کار نیست
خط راه اهل غیرت چین ابرویی بس است
این قدر بیمهری ای نامهربان در کار نیست
دیده بیدار را افسانه می آید به کار
غفلت سرشار را رطل گران در کار نیست
صحبت عالم به یک ساعت مکرر می شود
گر جهان این است عمر جاودان در کار نیست
ما سبکروحان مدارا با رفیقان می کنیم
ورنه بوی پیرهن را کاروان در کار نیست
سیل گو هموار سازد کعبه و بتخانه را
این ره نزدیک را سنگ نشان در کار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۸
حسن عالمسوز او را ساغری در کار نیست
چهره خورشید را روشنگری در کار نیست
آتش از خود می دهد بیرون سپند شوخ ما
این سبکسیر فنا را مجمری در کار نیست
قطره آبی به هم پیچد بساط خواب را
در شکست اهل غفلت لشکری در کار نیست
هیچ نقشی نیست کز آیینه رو پنهان کند
دل چو روشن شد کتاب و دفتری در کار نیست
مطرب ما چون خم می سینه پر جوش ماست
محفل عشاق را خنیاگری در کار نیست
هر چه باید، آدمی با خویشتن آورده است
خواب چون افتاد سنگین، بستری در کار نیست
با زبان گندمین، روزی طلب کردن خطاست
طوطی شیرین سخن را شکری در کار نیست
گر دهانش در نظر ناید، حدیث او بس است
باده روحانیان را ساغری در کار نیست
کهربایی حاصل ما را به غارت می برد
خرمن بی مغز ما را صرصری در کار نیست
سیل بی رهبر به دریا می رساند خویش را
شوق در هر دل که باشد رهبری در کار نیست
می ربایندت چو شبنم شوخی گلها ز هم
سیر این گلزار را بال و پری در کار نیست
کوه طاقت صائب از دل گو گرانی را ببر
این محیط بیکران را لنگری در کار نیست
چهره خورشید را روشنگری در کار نیست
آتش از خود می دهد بیرون سپند شوخ ما
این سبکسیر فنا را مجمری در کار نیست
قطره آبی به هم پیچد بساط خواب را
در شکست اهل غفلت لشکری در کار نیست
هیچ نقشی نیست کز آیینه رو پنهان کند
دل چو روشن شد کتاب و دفتری در کار نیست
مطرب ما چون خم می سینه پر جوش ماست
محفل عشاق را خنیاگری در کار نیست
هر چه باید، آدمی با خویشتن آورده است
خواب چون افتاد سنگین، بستری در کار نیست
با زبان گندمین، روزی طلب کردن خطاست
طوطی شیرین سخن را شکری در کار نیست
گر دهانش در نظر ناید، حدیث او بس است
باده روحانیان را ساغری در کار نیست
کهربایی حاصل ما را به غارت می برد
خرمن بی مغز ما را صرصری در کار نیست
سیل بی رهبر به دریا می رساند خویش را
شوق در هر دل که باشد رهبری در کار نیست
می ربایندت چو شبنم شوخی گلها ز هم
سیر این گلزار را بال و پری در کار نیست
کوه طاقت صائب از دل گو گرانی را ببر
این محیط بیکران را لنگری در کار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۰
شسته ام از چشمه مه رو به آبم کار نیست
شیر مست ماهتابم با شرابم کار نیست
ماهتاب از شمع کافوری ندارد کوتهی
با چراغ خیره چشم آفتابم کار نیست
کرده ام تر از گل شب بوی بیداری دماغ
با نسیم غفلت ریحان خوابم کار نیست
مستم اما در پی آزار کم ظرفان نیم
موج بی پروایم اما با حبابم کار نیست
بارها بند قبای صبح را واکرده ام
با چنین دستی به دامان نقابم کار نیست
آسمان گو کشتی انصاف بر خشکی ببند
ماهی ریگ روانم من، به آبم کار نیست
نسبت من با خطا دورست از فهمیدگی
صائبم صائب به جز فکر صوابم کار نیست
شیر مست ماهتابم با شرابم کار نیست
ماهتاب از شمع کافوری ندارد کوتهی
با چراغ خیره چشم آفتابم کار نیست
کرده ام تر از گل شب بوی بیداری دماغ
با نسیم غفلت ریحان خوابم کار نیست
مستم اما در پی آزار کم ظرفان نیم
موج بی پروایم اما با حبابم کار نیست
بارها بند قبای صبح را واکرده ام
با چنین دستی به دامان نقابم کار نیست
آسمان گو کشتی انصاف بر خشکی ببند
ماهی ریگ روانم من، به آبم کار نیست
نسبت من با خطا دورست از فهمیدگی
صائبم صائب به جز فکر صوابم کار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۲
کوری خود گر نبینند اهل دنیا دور نیست
هیچ کوری در مقام و مسکن خود کور نیست
رزق نور و نار را اینجا ز هم نتوان شناخت
موم و شهد از هم جدا در خانه زنبور نیست
جان نورانی نپردازد به جسم تیره روز
پیش پای خویش دیدن شمع را مقدور نیست
دست تا از توست، دست از دانه افشانی مدار
رخنه ملک سلیمان جز دهان مور نیست
ما تلاش قرب عشق از ساده لوحی می کنیم
ورنه سنگ این فلاخن غیر کوه طور نیست
از حجاب ظلمت آسان است بیرون آمدن
سالکان را سد راهی چون حجاب نور نیست
در کمان، آتش به زیر پای دارد تیر راست
عاشقان را آرمیدن در لحد مقدور نیست
ما به حسن معنی از صورت قناعت کرده ایم
بوشناسان را قماش پیرهن منظور نیست
خاکساری را ز ما نتوان به ملک چین گرفت
این سفال خام، کم از کاسه فغفور نیست
عاشقان را عشق آتشدست می بخشد حیات
شمعهای کشته را حاجت به نفخ صور نیست
در میان ننهند صائب راز را با اهل قال
غیر مهر خامشی این گنج را گنجور نیست
گر چه آن بیدرد صائب یاد ما هرگز نکرد
از سخن سنجان کسی را رتبه مشهور نیست
هیچ کوری در مقام و مسکن خود کور نیست
رزق نور و نار را اینجا ز هم نتوان شناخت
موم و شهد از هم جدا در خانه زنبور نیست
جان نورانی نپردازد به جسم تیره روز
پیش پای خویش دیدن شمع را مقدور نیست
دست تا از توست، دست از دانه افشانی مدار
رخنه ملک سلیمان جز دهان مور نیست
ما تلاش قرب عشق از ساده لوحی می کنیم
ورنه سنگ این فلاخن غیر کوه طور نیست
از حجاب ظلمت آسان است بیرون آمدن
سالکان را سد راهی چون حجاب نور نیست
در کمان، آتش به زیر پای دارد تیر راست
عاشقان را آرمیدن در لحد مقدور نیست
ما به حسن معنی از صورت قناعت کرده ایم
بوشناسان را قماش پیرهن منظور نیست
خاکساری را ز ما نتوان به ملک چین گرفت
این سفال خام، کم از کاسه فغفور نیست
عاشقان را عشق آتشدست می بخشد حیات
شمعهای کشته را حاجت به نفخ صور نیست
در میان ننهند صائب راز را با اهل قال
غیر مهر خامشی این گنج را گنجور نیست
گر چه آن بیدرد صائب یاد ما هرگز نکرد
از سخن سنجان کسی را رتبه مشهور نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۶
حسن را جز چشم حیران، دست دامنگیر نیست
عکس را پای سفر ز آیینه تصویر نیست
نشأه می آدمی را تازه رو دارد مدام
گر کند عمر طبیعی دختر رز، پیر نیست
نیست شبها غیر داغ عشق، دلسوزی مرا
بر سر مجنون چراغی غیر چشم شیر نیست
بر گرانجانان دم تیغ است چون پشت کمان
بر سبکروحان نگاه کج کم از شمشیر نیست
جز گرفتاری ندارد حاصلی این دامگاه
دانه ای اینجا به غیر از دانه زنجیر نیست
دور می سازد گرانخوابی ره نزدیک را
بهر قطع راه، مقراضی به از شبگیر نیست
نیست چون ریگ روان از آب سیری حرص را
آدمی را نعمتی بهتر ز چشم سیر نیست
اختلافی نیست در گفتار ما دیوانگان
بیش از یک ناله در صد حلقه زنجیر نیست
در دل پاکان ندارد ره نسیم انقلاب
آب را در صلب گوهر بیمی از تغییر نیست
ما به اشک شادی از دل دعوی خون شسته ایم
خاک ما افتادگان را دست دامنگیر نیست
در کهنسالی شود حرص خسیسان بیشتر
تا نگردد خشک، دست خار دامنگیر نیست
رحم خوبان از ستم صائب بود خونخوارتر
ورنه آه و ناله عشاق بی تأثیر نیست
عکس را پای سفر ز آیینه تصویر نیست
نشأه می آدمی را تازه رو دارد مدام
گر کند عمر طبیعی دختر رز، پیر نیست
نیست شبها غیر داغ عشق، دلسوزی مرا
بر سر مجنون چراغی غیر چشم شیر نیست
بر گرانجانان دم تیغ است چون پشت کمان
بر سبکروحان نگاه کج کم از شمشیر نیست
جز گرفتاری ندارد حاصلی این دامگاه
دانه ای اینجا به غیر از دانه زنجیر نیست
دور می سازد گرانخوابی ره نزدیک را
بهر قطع راه، مقراضی به از شبگیر نیست
نیست چون ریگ روان از آب سیری حرص را
آدمی را نعمتی بهتر ز چشم سیر نیست
اختلافی نیست در گفتار ما دیوانگان
بیش از یک ناله در صد حلقه زنجیر نیست
در دل پاکان ندارد ره نسیم انقلاب
آب را در صلب گوهر بیمی از تغییر نیست
ما به اشک شادی از دل دعوی خون شسته ایم
خاک ما افتادگان را دست دامنگیر نیست
در کهنسالی شود حرص خسیسان بیشتر
تا نگردد خشک، دست خار دامنگیر نیست
رحم خوبان از ستم صائب بود خونخوارتر
ورنه آه و ناله عشاق بی تأثیر نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۰
هیچ باری از سبو بر دوش اهل هوش نیست
هر که از دل بار بردار گران بر دوش نیست
زاهدان قالب تهی از جلوه او می کنند
در زمان قامتش محراب بی آغوش نیست
چشم نرگس گوشه بیماریی دارد، ولی
خوش نگاه و دلفریب و شوخ و بازیگوش نیست
بی نصیبان در کنار وصل هجران می کشند
موج را از بحر جز خاشاک در آغوش نیست
آفت زهد ریایی بیشتر نیست ز فسق
می توان کردن حذر از چاه تا خس پوش نیست
آرزومندی و بیتابی، هم آغوش همند
باده های خام را آسودگی از جوش نیست
در نگیرد صحبت آیینه و زنگی به هم
پیش دلهای سیه اظهار عقل از هوش نیست
چرخ از خجلت زمین را پرده پوشی می کند
ورنه این خوان تهی را حاجت سرپوش نیست
در بهاران بلبلان را تا چه خون در دل کند
سینه گرمی که در فصل خزان بی جوش نیست
از برای خودنمایی ناقصان جان می دهند
طفل را آرامگاهی چون کنار و دوش نیست
چشم و ابرو موشکافان را نمی آرد به دام
رهزن اهل نظر جز خط بازیگوش نیست
از تواضع می کند با سرو همدوشی قدش
ورنه سرو بوستان با قامتش همدوش نیست
کی شنیدن می تواند رتبه دیدن گرفت؟
چشم اگر بینا بود حاجت به فال گوش نیست
نیست صائب در حریم گلستان از فیض عشق
چهره ای کز ناله گرم تو شبنم پوش نیست
هر که از دل بار بردار گران بر دوش نیست
زاهدان قالب تهی از جلوه او می کنند
در زمان قامتش محراب بی آغوش نیست
چشم نرگس گوشه بیماریی دارد، ولی
خوش نگاه و دلفریب و شوخ و بازیگوش نیست
بی نصیبان در کنار وصل هجران می کشند
موج را از بحر جز خاشاک در آغوش نیست
آفت زهد ریایی بیشتر نیست ز فسق
می توان کردن حذر از چاه تا خس پوش نیست
آرزومندی و بیتابی، هم آغوش همند
باده های خام را آسودگی از جوش نیست
در نگیرد صحبت آیینه و زنگی به هم
پیش دلهای سیه اظهار عقل از هوش نیست
چرخ از خجلت زمین را پرده پوشی می کند
ورنه این خوان تهی را حاجت سرپوش نیست
در بهاران بلبلان را تا چه خون در دل کند
سینه گرمی که در فصل خزان بی جوش نیست
از برای خودنمایی ناقصان جان می دهند
طفل را آرامگاهی چون کنار و دوش نیست
چشم و ابرو موشکافان را نمی آرد به دام
رهزن اهل نظر جز خط بازیگوش نیست
از تواضع می کند با سرو همدوشی قدش
ورنه سرو بوستان با قامتش همدوش نیست
کی شنیدن می تواند رتبه دیدن گرفت؟
چشم اگر بینا بود حاجت به فال گوش نیست
نیست صائب در حریم گلستان از فیض عشق
چهره ای کز ناله گرم تو شبنم پوش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۱
آرزو بسیار و آهم در دل درویش نیست
دشت پر نخجیر و یک ناوک مرا در کیش نیست
خانه اهل تعلق شاهراه حادثه است
دزد هرگز در کمین کلبه درویش نیست
سایه از ویرانه ما می کند پهلو تهی
خانه ما از هجوم جغد پر تشویش نیست
تیر روی ترکش محشر بود مژگان او
فتنه را دلدوزتر زین ناوکی در کیش نیست
ای سکندر تا به کی حسرت خوری بر حال خضر؟
عمر جاویدان او یک آب خوردن بیش نیست!
مبحث عشق است ای زاهد خموشی پیشه کن
عرض علم موشکافیها به عرض ریش نیست!
تا ازان تنگ شکر صائب جدا افتاده ام
سایه مژگان به چشم کمتر از صد نیش نیست
دشت پر نخجیر و یک ناوک مرا در کیش نیست
خانه اهل تعلق شاهراه حادثه است
دزد هرگز در کمین کلبه درویش نیست
سایه از ویرانه ما می کند پهلو تهی
خانه ما از هجوم جغد پر تشویش نیست
تیر روی ترکش محشر بود مژگان او
فتنه را دلدوزتر زین ناوکی در کیش نیست
ای سکندر تا به کی حسرت خوری بر حال خضر؟
عمر جاویدان او یک آب خوردن بیش نیست!
مبحث عشق است ای زاهد خموشی پیشه کن
عرض علم موشکافیها به عرض ریش نیست!
تا ازان تنگ شکر صائب جدا افتاده ام
سایه مژگان به چشم کمتر از صد نیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۲
حاصل دنیای فانی جز غم و تشویش نیست
مد عمر جاودانش آه حسرت بیش نیست
پشه تا بر دیده من خواب شیرین تلخ کرد
گشت معلومم که نوش این جهان بی نیش نیست
تخم حاجتمندی دنیا به قدر آرزوست
هر که را در دل نباشد آرزو درویش نیست
کوشش بی جذبه نتواند به مقصد راه برد
ورنه در راه طلب از من کسی در پیش نیست
زان ز حرف راست لب بستم که غیر از آه سرد
در بساط سینه صبح صداقت کیش نیست
دیگران را گر به حال خویش می آرد خودی
بیخودان را لشکر بیگانه ای جز خویش نیست
شعر خود صائب مخوان بر مردم کوتاه بین
دیر می یابد سخن را هر که دوراندیش نیست
مد عمر جاودانش آه حسرت بیش نیست
پشه تا بر دیده من خواب شیرین تلخ کرد
گشت معلومم که نوش این جهان بی نیش نیست
تخم حاجتمندی دنیا به قدر آرزوست
هر که را در دل نباشد آرزو درویش نیست
کوشش بی جذبه نتواند به مقصد راه برد
ورنه در راه طلب از من کسی در پیش نیست
زان ز حرف راست لب بستم که غیر از آه سرد
در بساط سینه صبح صداقت کیش نیست
دیگران را گر به حال خویش می آرد خودی
بیخودان را لشکر بیگانه ای جز خویش نیست
شعر خود صائب مخوان بر مردم کوتاه بین
دیر می یابد سخن را هر که دوراندیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۴
صحبت تردامنان با حسن یک دم بیش نیست
یک دو ساعت در گلستان عمر شبنم بیش نیست
گریه در دنبال خنده بیجای من
یک نفس خوشحالی دلهای بی غم بیش نیست
دعوی بیجا زبان تیغ می سازد دراز
مرغ بی هنگام را آوازه یک دم بیش نیست
زود از دنیا سبکروحان گرانی می برند
یک دو ساعت بار روح الله به مریم بیش نیست
چون خموشی را به صد رغبت نگیرد از هوا؟
رزق شمع از روشنی اشک دمادم بیش نیست
می شود روشن گهر را دل سیاه از اعتبار
از حکومت رو سیاهی رزق خاتم بیش نیست
آرزوی بوس و امید کنار از سادگی است
حاصل از خورشیدرویان چشم پر نم بیش نیست
چرخ کم فرصت به روشن گوهران باشد بخیل
خنده صبح جهان افروز یک دم بیش نیست
عیش شیرین نیست صائب رزق نزدیکان حق
آب تلخی در بساط چاه زمزم بیش نیست
یک دو ساعت در گلستان عمر شبنم بیش نیست
گریه در دنبال خنده بیجای من
یک نفس خوشحالی دلهای بی غم بیش نیست
دعوی بیجا زبان تیغ می سازد دراز
مرغ بی هنگام را آوازه یک دم بیش نیست
زود از دنیا سبکروحان گرانی می برند
یک دو ساعت بار روح الله به مریم بیش نیست
چون خموشی را به صد رغبت نگیرد از هوا؟
رزق شمع از روشنی اشک دمادم بیش نیست
می شود روشن گهر را دل سیاه از اعتبار
از حکومت رو سیاهی رزق خاتم بیش نیست
آرزوی بوس و امید کنار از سادگی است
حاصل از خورشیدرویان چشم پر نم بیش نیست
چرخ کم فرصت به روشن گوهران باشد بخیل
خنده صبح جهان افروز یک دم بیش نیست
عیش شیرین نیست صائب رزق نزدیکان حق
آب تلخی در بساط چاه زمزم بیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۵
روزگار زندگی نقش بر آبی بیش نیست
موج را قسمت ز دریا پیچ و تابی بیش نیست
گر چه شد تنگ شکر ز احسان او هر چشم مور
روزی ما زان لب شیرین جوابی بیش نیست
آنچه از خون جگر در شیشه دارد آسمان
پیش ما دریاکشان جام شرابی بیش نیست
شادی عالم، نظر با محنت بسیار او
خنده برقی نمایان از سحابی بیش نیست
گر چه تنگی می کند بر دستگاه بحر، خاک
چشم خواب آلود ما را مشت آبی بیش نیست
همت ما دست اگر از آستین بیرون کند
پرده ها آسمان طرف نقابی بیش نیست
پیش چشم هر که از غفلت نیاورده است آب
جلوه خشک جهان موج سرابی بیش نیست
باد نخوت در کلاه سرفرازان جهان
چون هوا یک لحظه افزون در حبابی بیش نیست
نیست از طوفان خطر کشتی به ساحل برده را
از جهان ما را توقع انقلابی بیش نیست
جلوه برقی است صائب روزگار خوشدلی
امتداد زندگی مد شهابی بیش نیست
موج را قسمت ز دریا پیچ و تابی بیش نیست
گر چه شد تنگ شکر ز احسان او هر چشم مور
روزی ما زان لب شیرین جوابی بیش نیست
آنچه از خون جگر در شیشه دارد آسمان
پیش ما دریاکشان جام شرابی بیش نیست
شادی عالم، نظر با محنت بسیار او
خنده برقی نمایان از سحابی بیش نیست
گر چه تنگی می کند بر دستگاه بحر، خاک
چشم خواب آلود ما را مشت آبی بیش نیست
همت ما دست اگر از آستین بیرون کند
پرده ها آسمان طرف نقابی بیش نیست
پیش چشم هر که از غفلت نیاورده است آب
جلوه خشک جهان موج سرابی بیش نیست
باد نخوت در کلاه سرفرازان جهان
چون هوا یک لحظه افزون در حبابی بیش نیست
نیست از طوفان خطر کشتی به ساحل برده را
از جهان ما را توقع انقلابی بیش نیست
جلوه برقی است صائب روزگار خوشدلی
امتداد زندگی مد شهابی بیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۶
آسمان در چشم ما دود و بخاری بیش نیست
سر به سر روی زمین مشت غباری بیش نیست
پشت و روی باغ دنیا را مکرر دیده ایم
چون گل رعنا خزان و نوبهاری بیش نیست
در بساط خاکیان چون گردباد از دور چرخ
جان گردآلوده ای و خارخاری بیش نیست
از صف مردان جگرداری نمی آید برون
ورنه گردون کودک دامن سواری بیش نیست
خصمی مردم به یکدیگر برای خرده ای است
جنگ سنگ و آهن از بهر شراری بیش نیست
زاهدان خشک خرسندند از گوهر به کف
خاروخس را مطلب از دریا، کناری بیش نیست
گوشه گیران را امید صید دارد گوشه گیر
مطلب دام از زمین گیری شکاری بیش نیست
گر چه صحرای قیامت بیکنار افتاده است
داستان شوق ما را رقعه واری بیش نیست
ز آتشی کز عشق او در سینه سوزان ماست
آسمان و انجمش دود و شراری بیش نیست
گوشه چشمی ز شیرین چشم دارد کوهکن
مزد ما از کارفرما ذوق کاری بیش نیست
قسمت ممسک ز جمع مال باشد پیچ و تاب
آنچه می ماند به جا زین گنج، ماری بیش نیست
پیش مردانی کز این ماتم سرا دل کنده اند
خاک گوری، چرخ نیلی سوکواری بیش نیست
بیقراریهای من چون پا گذارد در رکاب
شعله جواله طفل نی سواری بیش نیست
نیست صائب بوسه و پیغام در طالع مرا
قسمت من زان لب میگون خماری بیش نیست
سر به سر روی زمین مشت غباری بیش نیست
پشت و روی باغ دنیا را مکرر دیده ایم
چون گل رعنا خزان و نوبهاری بیش نیست
در بساط خاکیان چون گردباد از دور چرخ
جان گردآلوده ای و خارخاری بیش نیست
از صف مردان جگرداری نمی آید برون
ورنه گردون کودک دامن سواری بیش نیست
خصمی مردم به یکدیگر برای خرده ای است
جنگ سنگ و آهن از بهر شراری بیش نیست
زاهدان خشک خرسندند از گوهر به کف
خاروخس را مطلب از دریا، کناری بیش نیست
گوشه گیران را امید صید دارد گوشه گیر
مطلب دام از زمین گیری شکاری بیش نیست
گر چه صحرای قیامت بیکنار افتاده است
داستان شوق ما را رقعه واری بیش نیست
ز آتشی کز عشق او در سینه سوزان ماست
آسمان و انجمش دود و شراری بیش نیست
گوشه چشمی ز شیرین چشم دارد کوهکن
مزد ما از کارفرما ذوق کاری بیش نیست
قسمت ممسک ز جمع مال باشد پیچ و تاب
آنچه می ماند به جا زین گنج، ماری بیش نیست
پیش مردانی کز این ماتم سرا دل کنده اند
خاک گوری، چرخ نیلی سوکواری بیش نیست
بیقراریهای من چون پا گذارد در رکاب
شعله جواله طفل نی سواری بیش نیست
نیست صائب بوسه و پیغام در طالع مرا
قسمت من زان لب میگون خماری بیش نیست