عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۷۷
ای زبان شعله از زنهاریان خوی تو
شاخ گل لرزان ز رشک قامت دلجوی تو
پرتو روی تو شمع خلوت روشندلان
جوهر آیینه از زنجیریان موی تو
سایه خود را که دایم در رکابش می رود
خانه صیاد می داند رم آهوی تو
پنجه شمشاد را از شانه بیرون کرده است
بارها زور کمان حلقه گیسوی تو
عمرها شد تا ز چشم اعتبار افکنده است
قبله را چون طاق نسیان گوشه ابروی تو
گر چه نرگس برنمی دارد نظر از پیش پا
زیر پای خود نبیند نرگس جادوی تو
چون تماشایی نگردد از تماشای تو مست؟
باده گلرنگ می سازد عرق را روی تو
می کند زنجیر جوهرپاره چون دیوانگان
دید تا آیینه روی خویش را در روی تو
چون زنم مژگان به یکدیگر، که خون مرده را
از شکر خواب عدم بیدار سازد بوی تو
رنگ می بازد ز خوی آتشینت آفتاب
کیست صائب تا دلیر آید به طوف کوی تو؟
شاخ گل لرزان ز رشک قامت دلجوی تو
پرتو روی تو شمع خلوت روشندلان
جوهر آیینه از زنجیریان موی تو
سایه خود را که دایم در رکابش می رود
خانه صیاد می داند رم آهوی تو
پنجه شمشاد را از شانه بیرون کرده است
بارها زور کمان حلقه گیسوی تو
عمرها شد تا ز چشم اعتبار افکنده است
قبله را چون طاق نسیان گوشه ابروی تو
گر چه نرگس برنمی دارد نظر از پیش پا
زیر پای خود نبیند نرگس جادوی تو
چون تماشایی نگردد از تماشای تو مست؟
باده گلرنگ می سازد عرق را روی تو
می کند زنجیر جوهرپاره چون دیوانگان
دید تا آیینه روی خویش را در روی تو
چون زنم مژگان به یکدیگر، که خون مرده را
از شکر خواب عدم بیدار سازد بوی تو
رنگ می بازد ز خوی آتشینت آفتاب
کیست صائب تا دلیر آید به طوف کوی تو؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۷۸
برنمی آید کسی با خوی یک پهلوی تو
هست یک پهلوتر از خواب جوانان خوی تو
تیغ جوهردار با جوهر زبان بازی کند
بی اشارت نیست یک دم گوشه ابروی تو
تنگتر از خانه چشم است بر سیلاب اشک
دامن صحرای امکان بر رم آهوی تو
شبنمی گر هست وقت صبح گل را بر عذار
از حیا طوفان کند هر دم عرق بر روی تو
می کند در عطسه ای تسلیم جان را همچو صبح
در دماغ هر سبکروحی که پیچد بوی تو
از سرش افتاد کلاه عقل در اول نگاه
هر که اندازد نظر بر قامت دلجوی تو
حسن عالمسوز را بی پرده دیدن مشکل است
آب شد آیینه تا گردید رو بر روی تو
نیست حسن شوخ را از پیچ و تاب او نجات
دل چسان آید برون از حلقه های موی تو؟
مشت خاک من کی آید در نظر جایی که هست
آسمان از غنچه خسبان حریم کوی تو
می گذارد پنبه در گوش از نوای بلبلان
هر که صائب آشنا گردد به گفت وگوی تو
هست یک پهلوتر از خواب جوانان خوی تو
تیغ جوهردار با جوهر زبان بازی کند
بی اشارت نیست یک دم گوشه ابروی تو
تنگتر از خانه چشم است بر سیلاب اشک
دامن صحرای امکان بر رم آهوی تو
شبنمی گر هست وقت صبح گل را بر عذار
از حیا طوفان کند هر دم عرق بر روی تو
می کند در عطسه ای تسلیم جان را همچو صبح
در دماغ هر سبکروحی که پیچد بوی تو
از سرش افتاد کلاه عقل در اول نگاه
هر که اندازد نظر بر قامت دلجوی تو
حسن عالمسوز را بی پرده دیدن مشکل است
آب شد آیینه تا گردید رو بر روی تو
نیست حسن شوخ را از پیچ و تاب او نجات
دل چسان آید برون از حلقه های موی تو؟
مشت خاک من کی آید در نظر جایی که هست
آسمان از غنچه خسبان حریم کوی تو
می گذارد پنبه در گوش از نوای بلبلان
هر که صائب آشنا گردد به گفت وگوی تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۷۹
نافه چین را گریبان پاره سازد موی تو
بوی پیراهن گره بندد به دامن بوی تو
گر چه از رخسار گلگون نوبهار عالمی
می زند بر سینه سنگ آتش ز دست خوی تو
تا چها با خون گرم لاله حمرا کند
خار بن را نافه چین می کند آهوی تو
چشم حیرت وام می گیرد ز طوق قمریان
سرو در وقت خرام قامت دلجوی تو
تا نفس دارد نمی افتد به فکر بازگشت
هر که از خود می دود بیرون به جست و جوی تو
زیر دیوار خجالت معتکف گردیده است
قبله اسلام از شرم خم ابروی تو
نقش را بر آب در آتش بود نعل سفر
حیرتی دارم که چون استاد خط بر روی تو
گر به سهو از غنچه و گل بالش و بستر کنی
می شود نیلوفری از بوی گل پهلوی تو!
چون نگردد صائب از کیفیت حسنت خراب؟
می شود میگون لب ساغر ز گفت وگوی تو
بوی پیراهن گره بندد به دامن بوی تو
گر چه از رخسار گلگون نوبهار عالمی
می زند بر سینه سنگ آتش ز دست خوی تو
تا چها با خون گرم لاله حمرا کند
خار بن را نافه چین می کند آهوی تو
چشم حیرت وام می گیرد ز طوق قمریان
سرو در وقت خرام قامت دلجوی تو
تا نفس دارد نمی افتد به فکر بازگشت
هر که از خود می دود بیرون به جست و جوی تو
زیر دیوار خجالت معتکف گردیده است
قبله اسلام از شرم خم ابروی تو
نقش را بر آب در آتش بود نعل سفر
حیرتی دارم که چون استاد خط بر روی تو
گر به سهو از غنچه و گل بالش و بستر کنی
می شود نیلوفری از بوی گل پهلوی تو!
چون نگردد صائب از کیفیت حسنت خراب؟
می شود میگون لب ساغر ز گفت وگوی تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۸۱
نیست همدوشی به نخل قامت او، شان سرو
مصرع حسن دوبالا نیست در دیوان سرو
خون گل از بس که جوش غیرت از رشک تو زد
می چکد چون شمع آتش از سر مژگان سرو
دوستی با تازه رویان عمر می سازد دراز
صد نهال غنچه پیشانی بلاگردان سرو!
حرز آزادی بلاگردان چندین آفت است
نیست تاراج خزان را دست بر دامان سرو
گر چه طوق بندگی عمری است دارم بر گلو
برگ سبزی نیستم شرمنده احسان سرو
صائب آن شمشاد قد هرگه به بستان می رود
می شود صد طوق گردن بیشتر نقصان سرو
مصرع حسن دوبالا نیست در دیوان سرو
خون گل از بس که جوش غیرت از رشک تو زد
می چکد چون شمع آتش از سر مژگان سرو
دوستی با تازه رویان عمر می سازد دراز
صد نهال غنچه پیشانی بلاگردان سرو!
حرز آزادی بلاگردان چندین آفت است
نیست تاراج خزان را دست بر دامان سرو
گر چه طوق بندگی عمری است دارم بر گلو
برگ سبزی نیستم شرمنده احسان سرو
صائب آن شمشاد قد هرگه به بستان می رود
می شود صد طوق گردن بیشتر نقصان سرو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹۵
نگردد بی صفا از خط لب گوهرنثار او
که می شوید سیاهی را عقیق آبدار او
سهی سروی که چشم من سفید از انتظارش شد
ز تمکین برنمی خیزد غبار از رهگذار او
شود چون ناف آهو مشک خون در حلقه چشمش
به خاطر بگذراند هر که زلف مشکبار او
کجا خودداری از پروانه بی تاب می آید؟
در آن محفل که با مجمر به رقص آید شرار او
می ممزوج را از صرف بهتر می توان خوردن
زیاد از چشم باشد فیض لعل آبدار او
دو عالم گر شود زیر و زبر از جا نمی خیزد
سپندی را که بر آتش نشاند انتظار او
تمام عمر باشد روزنش از روز دگر خوشتر
شبی چون زلف هر کس سرگذارد در کنار او
حلالش باد هر آبی که می نوشد درین گلشن
چو تا آن کس که گردد آب می در جویبار او
به جای اشک، آب زندگی در دیده اش گردد
دل هر کس که چون صائب شود آیینه دار او
که می شوید سیاهی را عقیق آبدار او
سهی سروی که چشم من سفید از انتظارش شد
ز تمکین برنمی خیزد غبار از رهگذار او
شود چون ناف آهو مشک خون در حلقه چشمش
به خاطر بگذراند هر که زلف مشکبار او
کجا خودداری از پروانه بی تاب می آید؟
در آن محفل که با مجمر به رقص آید شرار او
می ممزوج را از صرف بهتر می توان خوردن
زیاد از چشم باشد فیض لعل آبدار او
دو عالم گر شود زیر و زبر از جا نمی خیزد
سپندی را که بر آتش نشاند انتظار او
تمام عمر باشد روزنش از روز دگر خوشتر
شبی چون زلف هر کس سرگذارد در کنار او
حلالش باد هر آبی که می نوشد درین گلشن
چو تا آن کس که گردد آب می در جویبار او
به جای اشک، آب زندگی در دیده اش گردد
دل هر کس که چون صائب شود آیینه دار او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹۶
جنون گنجی است گوهرخیز، زنجیر اژدهای او
تهیدستی نبیند هر که شد در گنج پای او
ز قحط دل چه خواهد کرد خط جانفزای او
که دل در سینه ها نگذاشت خال دلربای او
ز دست کوته عشاق کاری برنمی آید
مگر بالیدن از هم بگسلد بند قبای او
لب چون شکرش از گرمی شیر آب می گردد
مگر از شیره جانها کند مادر غذای او
گذارد ازترازو در فلاخن ماه کنعان را
عزیز مصر اگر بیند جمال جانفزای او
چرا از پرده بیرون آید آن غارتگر جانها؟
که چشمی نیست در عالم سزاوار لقای او
نیم آگاه از زلف رسایش، اینقدر دانم
که از دلها ترازو گشت مژگان رسای او
چو داغ تازه از زیر سیاهی برنمی آید
زلال زندگی از شرم لعل جانفزای او
مگر بر بی زبانی های من رحمی کند، ورنه
تمنا را زبان در کام می سوزد حیای او
چسان در بر کشم چون پیرهن آن سرو سیمین را؟
که رنگم می پرد از دیدن رنگ قبای او
ز کار دل گره، چون اشک از مژگان، فرو ریزد
چو آید در تبسم غنچه مشکل گشای او
طبلکار تو دارد اضطرابی در جهانگردی
که پنداری زمین را می کشند از زیر پای تو
تلاش قرب فقر از هر جگرداری نمی آید
که نقش پنجه شیرست نقش بوریای او
سبکسیری که از داغ جنون سرگرمیی دارد
چراغان می شود دامان دشت از نقش پای او
مرا آیینه رویی چون سکندر تشنه لب دارد
که عمر جاودان تاری است از زلف رسای او
مگر ذوق خودآرایی نقابش را براندازد
وگرنه عاشق مسکین چه دارد رونمای او؟
نمی دانم عیار لطف و قهرش را، همین دانم
که چون تیر قضا در دل نشیند هر ادای او
نمی دانم کجا آن شاخ گل را دیده ام صائب
که خونم را به جوش آورد رنگ آشنای او
تهیدستی نبیند هر که شد در گنج پای او
ز قحط دل چه خواهد کرد خط جانفزای او
که دل در سینه ها نگذاشت خال دلربای او
ز دست کوته عشاق کاری برنمی آید
مگر بالیدن از هم بگسلد بند قبای او
لب چون شکرش از گرمی شیر آب می گردد
مگر از شیره جانها کند مادر غذای او
گذارد ازترازو در فلاخن ماه کنعان را
عزیز مصر اگر بیند جمال جانفزای او
چرا از پرده بیرون آید آن غارتگر جانها؟
که چشمی نیست در عالم سزاوار لقای او
نیم آگاه از زلف رسایش، اینقدر دانم
که از دلها ترازو گشت مژگان رسای او
چو داغ تازه از زیر سیاهی برنمی آید
زلال زندگی از شرم لعل جانفزای او
مگر بر بی زبانی های من رحمی کند، ورنه
تمنا را زبان در کام می سوزد حیای او
چسان در بر کشم چون پیرهن آن سرو سیمین را؟
که رنگم می پرد از دیدن رنگ قبای او
ز کار دل گره، چون اشک از مژگان، فرو ریزد
چو آید در تبسم غنچه مشکل گشای او
طبلکار تو دارد اضطرابی در جهانگردی
که پنداری زمین را می کشند از زیر پای تو
تلاش قرب فقر از هر جگرداری نمی آید
که نقش پنجه شیرست نقش بوریای او
سبکسیری که از داغ جنون سرگرمیی دارد
چراغان می شود دامان دشت از نقش پای او
مرا آیینه رویی چون سکندر تشنه لب دارد
که عمر جاودان تاری است از زلف رسای او
مگر ذوق خودآرایی نقابش را براندازد
وگرنه عاشق مسکین چه دارد رونمای او؟
نمی دانم عیار لطف و قهرش را، همین دانم
که چون تیر قضا در دل نشیند هر ادای او
نمی دانم کجا آن شاخ گل را دیده ام صائب
که خونم را به جوش آورد رنگ آشنای او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹۷
چه خوش باشد که گردد دیده روشن از عذار تو
جواهر سرمه بینش شود خط غبار تو
تو مشغول شکار باز و شاهینی، چه می دانی
که ما را چشم و دل چون می پرداز انتظار تو
غزالان حرم را داغ دارد از سرافرازی
بلند اقبال نخجیری که می گردد شکار تو
خروش عاشقان گر کوه را از جای بردارد
عجب دارم صدا برگردد از کوه وقار تو
روان گردد به صحرا رود نیل از زهره شیران
فتد گر بر نیستان برق تیغ شعله بار تو
نشد پامال موری از تو ای سرو سبک جولان
شود نقش قدم دست دعا در رهگذار تو
کهن سقف فلک نزدیک بود از یکدگر ریزد
ستون آسمان ها گشت عدل پایدار تو
زلیخا گر جوان شد در زمان ماه کنعانی
گرفت از سر جوانی آسمان در روزگار تو
نگردد غنچه بال و پر ز دلسوزی ملایک را
که نننشیند غباری از عوارض بر عذار تو
شود خاک مراد اهل عالم طاق ابرویش
به روی هر که بنشیند غبار رهگذار تو
سکندر برد در خاک آرزوی آب حیوان را
سراسر می رود آب خضر در جویبار تو
به این پاکی ندارد گوهری در نه صدف گردون
که غیرت می برد بر هم نهان و آشکار تو
ز حزم دوربین گشتی دعای جوشن عالم
که هر جا باشی، از دست دعا باشد حصار تو
جواهر سرمه بینش شود خط غبار تو
تو مشغول شکار باز و شاهینی، چه می دانی
که ما را چشم و دل چون می پرداز انتظار تو
غزالان حرم را داغ دارد از سرافرازی
بلند اقبال نخجیری که می گردد شکار تو
خروش عاشقان گر کوه را از جای بردارد
عجب دارم صدا برگردد از کوه وقار تو
روان گردد به صحرا رود نیل از زهره شیران
فتد گر بر نیستان برق تیغ شعله بار تو
نشد پامال موری از تو ای سرو سبک جولان
شود نقش قدم دست دعا در رهگذار تو
کهن سقف فلک نزدیک بود از یکدگر ریزد
ستون آسمان ها گشت عدل پایدار تو
زلیخا گر جوان شد در زمان ماه کنعانی
گرفت از سر جوانی آسمان در روزگار تو
نگردد غنچه بال و پر ز دلسوزی ملایک را
که نننشیند غباری از عوارض بر عذار تو
شود خاک مراد اهل عالم طاق ابرویش
به روی هر که بنشیند غبار رهگذار تو
سکندر برد در خاک آرزوی آب حیوان را
سراسر می رود آب خضر در جویبار تو
به این پاکی ندارد گوهری در نه صدف گردون
که غیرت می برد بر هم نهان و آشکار تو
ز حزم دوربین گشتی دعای جوشن عالم
که هر جا باشی، از دست دعا باشد حصار تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹۸
چه باشد حاصل مرغ چمن ای گلعذار از تو؟
که از گل می خورد صد کاسه خون هردم بهار از تو
مکرر بر سر بالین شبنم آفتاب آمد
نشد روشن شود یک بار چشم اشکبار از تو
مرا شرمنده کردی از دل امیدوار خود
مبادا هیچ کافر در جهان امیدوار از تو!
شد از سنگینی بیماریم دل نرم دشمن را
به پنهان دیدنی هرگز نگشتم شرمسار از تو
به تلخی می توانی شکرستان کرد عالم را
که دارد آرزوی بوس و امید کنار از تو؟
به جامی دستگیری کن خمارآلوده خود را
چرا ای ابر رحمت بر دلی ماند غبار از تو؟
مرا خود نیست یارای سؤال، آخر چه می گویی
اگر پرسد گناه من کسی روز شمار از تو
به قسمت راضیم ای سنگدل دیگر چه می خواهی؟
خمار بی شراب از من، شراب بی خمار از تو
نمی شد زخمی تیغ تغافل اینقدر صائب
اگر می بود ممکن قطع امید ای نگار از تو
که از گل می خورد صد کاسه خون هردم بهار از تو
مکرر بر سر بالین شبنم آفتاب آمد
نشد روشن شود یک بار چشم اشکبار از تو
مرا شرمنده کردی از دل امیدوار خود
مبادا هیچ کافر در جهان امیدوار از تو!
شد از سنگینی بیماریم دل نرم دشمن را
به پنهان دیدنی هرگز نگشتم شرمسار از تو
به تلخی می توانی شکرستان کرد عالم را
که دارد آرزوی بوس و امید کنار از تو؟
به جامی دستگیری کن خمارآلوده خود را
چرا ای ابر رحمت بر دلی ماند غبار از تو؟
مرا خود نیست یارای سؤال، آخر چه می گویی
اگر پرسد گناه من کسی روز شمار از تو
به قسمت راضیم ای سنگدل دیگر چه می خواهی؟
خمار بی شراب از من، شراب بی خمار از تو
نمی شد زخمی تیغ تغافل اینقدر صائب
اگر می بود ممکن قطع امید ای نگار از تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹۹
بهار آفرینش را نگاری نیست غیر از تو
نگار این گلستان را بهاری نیست غیر از تو
بهاری هست در هر سال مرغان گلستان را
مرا در چار موسم نوبهاری نیست غیر از تو
به ظاهر گرچه هر موجی عنان سیر خود دارد
به دست کس عنان اختیاری نیست غیر از تو
به خود مشغول کن از آفرینش چشم حیران را
که این فتراک را لایق شکاری نیست غیر از تو
به فانوس حمایت شمع ما را پرده داری کن
که این نور پریشان را حصاری نیست غیر از تو
زمین گیر فنا مگذار گرد هستی ما را
به شکر این که در میدان سواری نیست غیر از تو
مکن ما ناقصان را یارب از سنگ محک رسوا
که این نه بوته را کامل عیاری نیست غیر از تو
چرا چون خار در دامان موجی هر دم آویزم؟
چو بحر آفرینش را کناری نیست غیر از تو
بگردان روی دل از هر چه غیر توست در عالم
که این آیینه را آیینه داری نیست غیر از تو
نگه دار از هواهای مخالف جان نالان را
که این بیمار را بیمارداری نیست غیر از تو
مرو زنهار ای پیکان یار از سینه ام بیرون
که از دل عاشقان را یادگاری نیست غیر از تو
به رحمت سبز گردان دانه امید صائب را
که این بی برگ را باغ و بهاری نیست غیر از تو
نگار این گلستان را بهاری نیست غیر از تو
بهاری هست در هر سال مرغان گلستان را
مرا در چار موسم نوبهاری نیست غیر از تو
به ظاهر گرچه هر موجی عنان سیر خود دارد
به دست کس عنان اختیاری نیست غیر از تو
به خود مشغول کن از آفرینش چشم حیران را
که این فتراک را لایق شکاری نیست غیر از تو
به فانوس حمایت شمع ما را پرده داری کن
که این نور پریشان را حصاری نیست غیر از تو
زمین گیر فنا مگذار گرد هستی ما را
به شکر این که در میدان سواری نیست غیر از تو
مکن ما ناقصان را یارب از سنگ محک رسوا
که این نه بوته را کامل عیاری نیست غیر از تو
چرا چون خار در دامان موجی هر دم آویزم؟
چو بحر آفرینش را کناری نیست غیر از تو
بگردان روی دل از هر چه غیر توست در عالم
که این آیینه را آیینه داری نیست غیر از تو
نگه دار از هواهای مخالف جان نالان را
که این بیمار را بیمارداری نیست غیر از تو
مرو زنهار ای پیکان یار از سینه ام بیرون
که از دل عاشقان را یادگاری نیست غیر از تو
به رحمت سبز گردان دانه امید صائب را
که این بی برگ را باغ و بهاری نیست غیر از تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰۰
زهی گردون کف بی مغزی از دریای عاشق تو
دو عالم یک گریبان چاک از سودای عشق تو
ز شرم ناکسی چون اشک می غلطد به خاک و خون
سر خورشید عالمتاب زیر پای عشق تو
درین راه به دل نزدیک، گمراهی نمی باشد
که جای سبزه خیزد خضر از صحرای عشق تو
ز کوتاهی خجالت می کشد با آن رسایی ها
قبای اطلس افلاک بر بالای عشق تو
ز خورشید قیامت آب در چشمش نمی گردد
دهد هر کس که چشمی آب از سیمای عشق تو
شود هر پاره اش مهپاره ای دریانوردان را
هر آن کشتی که گردد غرقه دریای عشق تو
چو خورشید قیامت گرم می سازد جهانی را
سر هر کس که گرددگرم از صهبای عشق تو
به دل دارد چو عمر جاودان زخم نمایانی
درین هنگامه خضر از تیغ استغنای عشق تو
چه باشد دل، که کرد از شوخی این سقف معلق را
مشبک همچو مجمر شعله رعنای عشق تو
نمی گیرد به خود خاکسترش شیرازه محشر
به هر خرمن که افتد برق بی پروای عشق تو
به اسرار حقیقت چون لب منصور شد گویا
لب جام از می منصوری مینای عشق تو
فروغ مهر تابان ذره را در وجد می آرد
وگرنه کیست صائب تا شود جویای عشق تو
دو عالم یک گریبان چاک از سودای عشق تو
ز شرم ناکسی چون اشک می غلطد به خاک و خون
سر خورشید عالمتاب زیر پای عشق تو
درین راه به دل نزدیک، گمراهی نمی باشد
که جای سبزه خیزد خضر از صحرای عشق تو
ز کوتاهی خجالت می کشد با آن رسایی ها
قبای اطلس افلاک بر بالای عشق تو
ز خورشید قیامت آب در چشمش نمی گردد
دهد هر کس که چشمی آب از سیمای عشق تو
شود هر پاره اش مهپاره ای دریانوردان را
هر آن کشتی که گردد غرقه دریای عشق تو
چو خورشید قیامت گرم می سازد جهانی را
سر هر کس که گرددگرم از صهبای عشق تو
به دل دارد چو عمر جاودان زخم نمایانی
درین هنگامه خضر از تیغ استغنای عشق تو
چه باشد دل، که کرد از شوخی این سقف معلق را
مشبک همچو مجمر شعله رعنای عشق تو
نمی گیرد به خود خاکسترش شیرازه محشر
به هر خرمن که افتد برق بی پروای عشق تو
به اسرار حقیقت چون لب منصور شد گویا
لب جام از می منصوری مینای عشق تو
فروغ مهر تابان ذره را در وجد می آرد
وگرنه کیست صائب تا شود جویای عشق تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰۱
ندارد اختیار در گشودن باغبان تو
که در را می گشاید جوش گل در گلستان تو
ز ابروی تو دارد هر سر مو شوخی مژگان
پر سیمرغ بخشد تیر بی پر را کمان تو
ز منعم کاسه همسایه خالی برنمی گردد
قدح لبریز برگردد ز لعل می چکان تو
جهد از طوق قمری سرو چون تیر از کمان بیرون
به هر گلشن که گردد جلوه گر سرو روان تو
سخن چندان که خود را چون الف باریک می سازد
به دشواری برون آید از تنگ دهان تو
نمی دارد به زودی رشته همتاب دست از هم
رگ جان را گسستن نیست از موی میان تو
ازان از دیدن خورشید در چشم آب می گردد
که مالیده است روی زرد خود بر آستان تو
به بی برگان چنان ای شاخ گل مستانه می خندی
که در خواب بهاران است پنداری خزان تو
نمی گردد زبان جرأت من، ورنه می گفتم
که جای بوسه پر خالی است در کنج دهان تو!
تو جولان می کنی از سرکشی در اوج استغنا
کجا افتد به دست کوته صائب عنان تو؟
که در را می گشاید جوش گل در گلستان تو
ز ابروی تو دارد هر سر مو شوخی مژگان
پر سیمرغ بخشد تیر بی پر را کمان تو
ز منعم کاسه همسایه خالی برنمی گردد
قدح لبریز برگردد ز لعل می چکان تو
جهد از طوق قمری سرو چون تیر از کمان بیرون
به هر گلشن که گردد جلوه گر سرو روان تو
سخن چندان که خود را چون الف باریک می سازد
به دشواری برون آید از تنگ دهان تو
نمی دارد به زودی رشته همتاب دست از هم
رگ جان را گسستن نیست از موی میان تو
ازان از دیدن خورشید در چشم آب می گردد
که مالیده است روی زرد خود بر آستان تو
به بی برگان چنان ای شاخ گل مستانه می خندی
که در خواب بهاران است پنداری خزان تو
نمی گردد زبان جرأت من، ورنه می گفتم
که جای بوسه پر خالی است در کنج دهان تو!
تو جولان می کنی از سرکشی در اوج استغنا
کجا افتد به دست کوته صائب عنان تو؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰۲
من آن بخت از کجا دارم که پیچیم بر میان تو
بگردم چون خط شبرنگ بر گرد دهان تو
من و اندیشه بر گرد سرگشتن، معاذالله
که شادی مرگ می گردم چو بوسم آستان تو
خیال موشکافان سربرون ناورد از جایی
مگر خط آورد بیرون سر از راز دهان تو
متاع یوسفی کز دیدنش شد چشم ها روشن
به گرد بی نیازی می رود در کاروان تو
سری دارد به ره گم کردگان وادی حیرت
نمی آید عبث بیرون ز کنج لب زبان تو
زلال خضر از گرد کسادی خاک می لیسد
که سیر از آب حیوان کرد عالم را دهان تو
به زیر بال بلبل می شود گل از حیا پنهان
در آن گلشن که باشد چهره چون ارغوان تو
پریشان گرد زلفم، گوشه گیری نیست کار من
وگرنه هیچ کنجی نست چون کنج دهان تو
شکوه حسن عالمسوز ازین افزون نمی باشد
که در خواب بهاران است دایم پاسبان تو
مگر خود ساقی خود بوده ای ای شاخ گل امشب؟
که آتش می زند در خار مژگان ارغوان تو
ز آغوش لحد چون گل بغل واکرده می خیزد
به خاک هر که مایل می شود سرو روان تو
مرا همچون شکار جرگه دایم در میان دارد
بناگوش و خط و خال و رخ و زلف و دهان تو
نفس در سینه باد صبا مستانه می رقصد
همانا غنچه ای واکرده است از بوستان تو
نباشد جای حیرت گر نقاب از چهره نشناسم
که دارد یک فروغ آیینه و آیینه دان تو
مگر در خلوت آیینه تنها یافتی خود را؟
که از نقش حیا ساده است مهر بوسه دان تو
ترا بس در میان سروقدان این سرافرازی
که باشد همچو صائب بلبلی در بوستان تو
بگردم چون خط شبرنگ بر گرد دهان تو
من و اندیشه بر گرد سرگشتن، معاذالله
که شادی مرگ می گردم چو بوسم آستان تو
خیال موشکافان سربرون ناورد از جایی
مگر خط آورد بیرون سر از راز دهان تو
متاع یوسفی کز دیدنش شد چشم ها روشن
به گرد بی نیازی می رود در کاروان تو
سری دارد به ره گم کردگان وادی حیرت
نمی آید عبث بیرون ز کنج لب زبان تو
زلال خضر از گرد کسادی خاک می لیسد
که سیر از آب حیوان کرد عالم را دهان تو
به زیر بال بلبل می شود گل از حیا پنهان
در آن گلشن که باشد چهره چون ارغوان تو
پریشان گرد زلفم، گوشه گیری نیست کار من
وگرنه هیچ کنجی نست چون کنج دهان تو
شکوه حسن عالمسوز ازین افزون نمی باشد
که در خواب بهاران است دایم پاسبان تو
مگر خود ساقی خود بوده ای ای شاخ گل امشب؟
که آتش می زند در خار مژگان ارغوان تو
ز آغوش لحد چون گل بغل واکرده می خیزد
به خاک هر که مایل می شود سرو روان تو
مرا همچون شکار جرگه دایم در میان دارد
بناگوش و خط و خال و رخ و زلف و دهان تو
نفس در سینه باد صبا مستانه می رقصد
همانا غنچه ای واکرده است از بوستان تو
نباشد جای حیرت گر نقاب از چهره نشناسم
که دارد یک فروغ آیینه و آیینه دان تو
مگر در خلوت آیینه تنها یافتی خود را؟
که از نقش حیا ساده است مهر بوسه دان تو
ترا بس در میان سروقدان این سرافرازی
که باشد همچو صائب بلبلی در بوستان تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰۳
خط شبرنگ با لعل لب جانان زند پهلو
زهی ظلمت که با سرچشمه حیوان زند پهلو
ز رعنایی قدش نازک نهالان را خجل دارد
که مصرع چون بلند افتاد با دیوان زند پهلو
مشو چون ابر غافل در بهار از گوهرافشانی
که با دریای رحمت دیده گریان زند پهلو
ز خودکامی به خون خوردن سرآمد روزگار من
که دل ناساز چون افتاد با پیکان زند پهلو
به چشم این راه را سرکن اگر بیناییی داری
که خار این بیابان بر صف مژگان زند پهلو
مروت مانع از نومیدی خصم است عارف را
وگرنه کشتیی دارم که بر طوفان زند پهلو
به تنهایی علم بر قلب لشکر می زند خود را
نهال قامت جانان به سروستان زند پهلو
به عشق آهنین بازو طرف شد عقل ازین غافل
که گردد توتیا چون شیشه با سندان زند پهلو
مگردان روی از تیغ قضا چون بیدلان صائب
که دل سی پاره چون گردید بر قرآن زند پهلو
زهی ظلمت که با سرچشمه حیوان زند پهلو
ز رعنایی قدش نازک نهالان را خجل دارد
که مصرع چون بلند افتاد با دیوان زند پهلو
مشو چون ابر غافل در بهار از گوهرافشانی
که با دریای رحمت دیده گریان زند پهلو
ز خودکامی به خون خوردن سرآمد روزگار من
که دل ناساز چون افتاد با پیکان زند پهلو
به چشم این راه را سرکن اگر بیناییی داری
که خار این بیابان بر صف مژگان زند پهلو
مروت مانع از نومیدی خصم است عارف را
وگرنه کشتیی دارم که بر طوفان زند پهلو
به تنهایی علم بر قلب لشکر می زند خود را
نهال قامت جانان به سروستان زند پهلو
به عشق آهنین بازو طرف شد عقل ازین غافل
که گردد توتیا چون شیشه با سندان زند پهلو
مگردان روی از تیغ قضا چون بیدلان صائب
که دل سی پاره چون گردید بر قرآن زند پهلو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰۴
زمین از اشک پرشورم به طوفان می زند پهلو
ز آب گوهره ساحل به عمان می زند پهلو
ندارد کوتهی در دلربایی زلف ازان عارض
که مصرع چون بلند افتد به دیوان می زند پهلو
ز فکر کاکل او خاطر آشفته ای دارم
که هر مویم به صد خواب پریشان می زند پهلو
ز خون کشتگان پروا ندارد تیغ بی باکش
که موج شوخ بر دریای عمان می زند پهلو
غزال وحشی من چشم خواب آلوده ای دارد
که از شوخی رگ خوابش به مژگان می زند پهلو
تو از بی جوهری بر نیم جان خویش می لرزی
وگرنه تیغ او بر آب حیوان می زند پهلو
دل سرگشته عشاق چه باشد پیش چوگانش
خم زلفی که بر خورشید تابان می زند پهلو
نمی گیرد به ظاهر گر چه دست من سر زلفش
ز دل پهلو ندزدیدن به احسان می زند پهلو
مده دامان عشق از کف سر شهرت اگر داری
که داغ عشق بر خورشید تابان می زند پهلو
ز چشم بد خدا خاک قناعت را نگه دارد!
که خون آنجا به نعمت های الوان می زند پهلو
ز اقبال قناعت مور من زیر نگین دارد
کف خاکی که بر ملک سلیمان می زند پهلو
چه خواهد بود صائب نوشخند آن لب شیرین
که حرف تلخ او بر شکرستان می زند پهلو
ز آب گوهره ساحل به عمان می زند پهلو
ندارد کوتهی در دلربایی زلف ازان عارض
که مصرع چون بلند افتد به دیوان می زند پهلو
ز فکر کاکل او خاطر آشفته ای دارم
که هر مویم به صد خواب پریشان می زند پهلو
ز خون کشتگان پروا ندارد تیغ بی باکش
که موج شوخ بر دریای عمان می زند پهلو
غزال وحشی من چشم خواب آلوده ای دارد
که از شوخی رگ خوابش به مژگان می زند پهلو
تو از بی جوهری بر نیم جان خویش می لرزی
وگرنه تیغ او بر آب حیوان می زند پهلو
دل سرگشته عشاق چه باشد پیش چوگانش
خم زلفی که بر خورشید تابان می زند پهلو
نمی گیرد به ظاهر گر چه دست من سر زلفش
ز دل پهلو ندزدیدن به احسان می زند پهلو
مده دامان عشق از کف سر شهرت اگر داری
که داغ عشق بر خورشید تابان می زند پهلو
ز چشم بد خدا خاک قناعت را نگه دارد!
که خون آنجا به نعمت های الوان می زند پهلو
ز اقبال قناعت مور من زیر نگین دارد
کف خاکی که بر ملک سلیمان می زند پهلو
چه خواهد بود صائب نوشخند آن لب شیرین
که حرف تلخ او بر شکرستان می زند پهلو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰۵
هر که چون شبنم گل پاک بود گوهر او
چمن آرا کند از دامن گل بستر او
چشم بد دور ز مژگان سبکدست تو باد!
که به خون دو جهان سرخ نشتر او
هر که را برق نگاه تو کند خاکستر
آتش طور توان یافت ز خاکستر او
لب تیغی که لب زخمی ازو تر نشود
ریشه سبزه زنگار شود جوهر او
عشق پرشور تو دریای گرامی گهری است
که سیه بختی عشاق بود عنبر او
سر خورشید ازان در خم نه چوگان است
که رساند رخ زردی به غبار در او
چرخ اگر عود مرا سوخت، به خود نقصان کرد
سرد شد گرمی هنگامه نه مجمر او
هر که در موسم گل باده گلگون نخورد
می شود چون زر گل، قسمت آتش زر او
عمر شیرازه گلهای چمن ده روزست
خرم آن گل که پریشان نشود دفتر او
نیست مخصوص دل آشفته دماغی صائب
غنچه ای نیست پریشان نشود دفتر او
چمن آرا کند از دامن گل بستر او
چشم بد دور ز مژگان سبکدست تو باد!
که به خون دو جهان سرخ نشتر او
هر که را برق نگاه تو کند خاکستر
آتش طور توان یافت ز خاکستر او
لب تیغی که لب زخمی ازو تر نشود
ریشه سبزه زنگار شود جوهر او
عشق پرشور تو دریای گرامی گهری است
که سیه بختی عشاق بود عنبر او
سر خورشید ازان در خم نه چوگان است
که رساند رخ زردی به غبار در او
چرخ اگر عود مرا سوخت، به خود نقصان کرد
سرد شد گرمی هنگامه نه مجمر او
هر که در موسم گل باده گلگون نخورد
می شود چون زر گل، قسمت آتش زر او
عمر شیرازه گلهای چمن ده روزست
خرم آن گل که پریشان نشود دفتر او
نیست مخصوص دل آشفته دماغی صائب
غنچه ای نیست پریشان نشود دفتر او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰۶
برخوری زان لب میگون که ز اندیشه او
مست شد عالم و مهرست همان شیشه او
بیستون خانه زنبور شود از فرهاد
کند اگر از دل شیرین نشود تیشه او
از فلک چشم مدارید درستی زنهار
که فتاده است ز طاق دل ما شیشه او
هر که را فکر سر زلف تو بر هم پیچید
شد پریخانه چین خلوت اندیشه او
رخنه در بیضه فولاد کند چون جوهر
دانه ء خال تو کز دام بود ریشه او
دل هر کس هدف ناوک بیداد تو شد
برق بیرون نتواند رود از بیشه او
مرو از راه به دلجویی خالش صائب
که جگرخواری عشاق بود پیشه او
مست شد عالم و مهرست همان شیشه او
بیستون خانه زنبور شود از فرهاد
کند اگر از دل شیرین نشود تیشه او
از فلک چشم مدارید درستی زنهار
که فتاده است ز طاق دل ما شیشه او
هر که را فکر سر زلف تو بر هم پیچید
شد پریخانه چین خلوت اندیشه او
رخنه در بیضه فولاد کند چون جوهر
دانه ء خال تو کز دام بود ریشه او
دل هر کس هدف ناوک بیداد تو شد
برق بیرون نتواند رود از بیشه او
مرو از راه به دلجویی خالش صائب
که جگرخواری عشاق بود پیشه او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰۸
نه خط است این که دمید از لب جان پرور تو
که به دل بردن ما بست کمر شکر تو
دل دو نیم است ز لعل لب جان پرور تو
بازمانده است دهان صدف از گوهر تو
می چکد بس که می از لعل می آلود ترا
تهی از باده به خوردن نشود ساغر تو
پرده شرم ازان چهره نوخط بردار
چند باشد چو زره زیر قبا جوهر تو؟
عمر جاوید به نظارگیان می بخشد
هر که چون زلف شبی روز کند در بر تو
می پرد چشم جهان در طلبش چون مه عید
تا که را چشم فتد بر کمر لاغر تو
تا به دامان قیامت گل ازو می ریزد
دست هر کس که شبی ماند به زیر سر تو
گردن سنگ شود نرم ز پروانه عزل
سخت تر شد ز خط سبز دل کافر تو
راه چون خانه دربسته در او نتوان یافت
گر چه چون آینه بازست به عالم در تو
لب زخم من و اظهار شکایت، هیهات
که گشوده است بغل در هوس خنجر تو
این غزل آن غزل خواجه سنایی است که گفت
خنده گریند همی سوختگان در بر تو
که به دل بردن ما بست کمر شکر تو
دل دو نیم است ز لعل لب جان پرور تو
بازمانده است دهان صدف از گوهر تو
می چکد بس که می از لعل می آلود ترا
تهی از باده به خوردن نشود ساغر تو
پرده شرم ازان چهره نوخط بردار
چند باشد چو زره زیر قبا جوهر تو؟
عمر جاوید به نظارگیان می بخشد
هر که چون زلف شبی روز کند در بر تو
می پرد چشم جهان در طلبش چون مه عید
تا که را چشم فتد بر کمر لاغر تو
تا به دامان قیامت گل ازو می ریزد
دست هر کس که شبی ماند به زیر سر تو
گردن سنگ شود نرم ز پروانه عزل
سخت تر شد ز خط سبز دل کافر تو
راه چون خانه دربسته در او نتوان یافت
گر چه چون آینه بازست به عالم در تو
لب زخم من و اظهار شکایت، هیهات
که گشوده است بغل در هوس خنجر تو
این غزل آن غزل خواجه سنایی است که گفت
خنده گریند همی سوختگان در بر تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰۹
چشم را خیره کند پرتو زیبایی تو
من و از دور تماشای تماشایی تو
در ریاضی که تو باشی، به نظر می آید
سرو چون سبزه خوابیده ز رعنایی تو
سایه نبود ز لطافت قد رعنای ترا
نیست یک سرو درین باغ به یکتایی تو
هرگز از شرم در آیینه ندیدی خود را
یوسفی نیست درین مصر به تنهایی تو
از نگاهی که به دنبال کند مشک شود
خون به هر دل که کند آهوی صحرایی تو
بر سر منصب پروانه چه خونها می شد
شمع می داشت اگر انجمن آرایی تو
سر بسر زهره جبینان جهان چون انجم
محو در قلزم نورند ز پیدایی تو
طوطیی را که به شیرین سخنی مشهورست
غوطه در زهر دهد غیرت گویایی تو
می کند خال لب چشمه کوثر رضوان
گر به فردوس رود عاشق سودایی تو
مو به مو چون مژه احوال مرا می دانی
نشود خواب گران پرده بینایی تو
صائب از شرم ندیدی رخ او را هرگز
یک نظر باز ندیدم به شکیبایی تو
من و از دور تماشای تماشایی تو
در ریاضی که تو باشی، به نظر می آید
سرو چون سبزه خوابیده ز رعنایی تو
سایه نبود ز لطافت قد رعنای ترا
نیست یک سرو درین باغ به یکتایی تو
هرگز از شرم در آیینه ندیدی خود را
یوسفی نیست درین مصر به تنهایی تو
از نگاهی که به دنبال کند مشک شود
خون به هر دل که کند آهوی صحرایی تو
بر سر منصب پروانه چه خونها می شد
شمع می داشت اگر انجمن آرایی تو
سر بسر زهره جبینان جهان چون انجم
محو در قلزم نورند ز پیدایی تو
طوطیی را که به شیرین سخنی مشهورست
غوطه در زهر دهد غیرت گویایی تو
می کند خال لب چشمه کوثر رضوان
گر به فردوس رود عاشق سودایی تو
مو به مو چون مژه احوال مرا می دانی
نشود خواب گران پرده بینایی تو
صائب از شرم ندیدی رخ او را هرگز
یک نظر باز ندیدم به شکیبایی تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱۴
بیا که سوخت مرا هجر بی مروت تو
کباب کرد مرا درد و داغ فرقت تو
ازین زیاده توقف مکن که نزدیک است
که جان من سفری گردد از اقامت تو
هر آنچه میرود از دیده گر ز دل برود
چرا زیاده ز دوری شود محبت تو؟
زم صحبت تو من از عمر کامیاب شدم
کنم چگونه فراموش، حق صحبت تو؟
رسیده بود به لب جان هجردیده من
گرفت دامن جان را امید رجعت تو
چو گریه باده گره در گلوی شیشه شده است
ز بس که هست گلوگیر درد فرقت تو
ز حرف سرد ملامتگران نیندیشد
سری که گرم شد از باده محبت تو
درازتر ز شب هجر، نامه ای باید
که خامه شرح دهد شوق بی نهایت تو
من آن زمان چو قلم سر ز سجده بردارم
که طی چو نامه شود روزگار فرقت تو
چو گوی در خم چوگان حادثات افتد
سری که دور شود از رکاب دولت تو
ز حکم تیغ قضا سر نمی توان پیچید
وگرنه کیست جدایی کند ز حضرت تو
زبان ز عهده تقریر برنمی آید
اگر خموش بود صائب از شکایت تو
کباب کرد مرا درد و داغ فرقت تو
ازین زیاده توقف مکن که نزدیک است
که جان من سفری گردد از اقامت تو
هر آنچه میرود از دیده گر ز دل برود
چرا زیاده ز دوری شود محبت تو؟
زم صحبت تو من از عمر کامیاب شدم
کنم چگونه فراموش، حق صحبت تو؟
رسیده بود به لب جان هجردیده من
گرفت دامن جان را امید رجعت تو
چو گریه باده گره در گلوی شیشه شده است
ز بس که هست گلوگیر درد فرقت تو
ز حرف سرد ملامتگران نیندیشد
سری که گرم شد از باده محبت تو
درازتر ز شب هجر، نامه ای باید
که خامه شرح دهد شوق بی نهایت تو
من آن زمان چو قلم سر ز سجده بردارم
که طی چو نامه شود روزگار فرقت تو
چو گوی در خم چوگان حادثات افتد
سری که دور شود از رکاب دولت تو
ز حکم تیغ قضا سر نمی توان پیچید
وگرنه کیست جدایی کند ز حضرت تو
زبان ز عهده تقریر برنمی آید
اگر خموش بود صائب از شکایت تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱۶
ز کعبه سنگ به دل می زند خلیل از تو
الف به سینه کشد بال جبرئیل از تو
چه آرزوی شهادت کنم، که سوخته است
به داغ یأس جگرگوشه خلیل از تو
کیم من و چه بود قدر صید لاغر من؟
که خون خضر و مسیحا بود سبیل از تو
مگر به خویش دلالت کنی مرا، ورنه
شده است خشک چو سنگ نشان دلیل از تو
به درگه تو بزرگی نمی رسد به کسی
که سنگسار ابابیل گشت فیل از تو
چرا کلیم تو از شور بحر اندیشد؟
که شاهراه نجات است رود نیل از تو
برات سینه گرم مرا به داغ نویس
بهشت و کوثر و تسنیم و سلسبیل از تو
چو برگهای خزان دیده می تپد بر خاک
زبان عقل و پر و بال جبرئیل از تو
ترحم است بر آن ساده دل که چون صائب
کند ز حال قناعت به قال و قیل از تو
الف به سینه کشد بال جبرئیل از تو
چه آرزوی شهادت کنم، که سوخته است
به داغ یأس جگرگوشه خلیل از تو
کیم من و چه بود قدر صید لاغر من؟
که خون خضر و مسیحا بود سبیل از تو
مگر به خویش دلالت کنی مرا، ورنه
شده است خشک چو سنگ نشان دلیل از تو
به درگه تو بزرگی نمی رسد به کسی
که سنگسار ابابیل گشت فیل از تو
چرا کلیم تو از شور بحر اندیشد؟
که شاهراه نجات است رود نیل از تو
برات سینه گرم مرا به داغ نویس
بهشت و کوثر و تسنیم و سلسبیل از تو
چو برگهای خزان دیده می تپد بر خاک
زبان عقل و پر و بال جبرئیل از تو
ترحم است بر آن ساده دل که چون صائب
کند ز حال قناعت به قال و قیل از تو