عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۱
از تهیدستی است در مغز چنار این پیچ و تاب
چشم ظاهربین ز بی دردی کند جوهر حساب
می شود چون نافه مویش در جوانی ها سفید
هر که خون خویش را سازد چو آهو مشک ناب
راحت بی رنج در ماتم سرای خاک نیست
خنده گل گریه های تلخ دارد چون گلاب
در بلندی با فرودستان تواضع پیشه کن
تا چو ماه نو ترا گردون کند از زر رکاب
می کشد از عشق، حیف خود دل بی تاب ما
می کند خون در دل آتش به گردیدن کباب
نیست از باد مخالف فرق تا باد مراد
شد تنک دریانوردی را که دل همچون حباب
عشق در دلهای روشن بی قراری می کند
پرتو خورشید در آیینه دارد اضطراب
کوته است از حرف خاموشان زبان اعتراض
ایمن از تیغ است هر خونی که گردد مشک ناب
دل منه بر عمر مستعجل که اسب تند را
نیست مانع از دویدن پا فشردن در رکاب
می دود در جستجوی آب، دایم هر طرف
گر چه از آب است صائب پرده چشم حباب
چشم ظاهربین ز بی دردی کند جوهر حساب
می شود چون نافه مویش در جوانی ها سفید
هر که خون خویش را سازد چو آهو مشک ناب
راحت بی رنج در ماتم سرای خاک نیست
خنده گل گریه های تلخ دارد چون گلاب
در بلندی با فرودستان تواضع پیشه کن
تا چو ماه نو ترا گردون کند از زر رکاب
می کشد از عشق، حیف خود دل بی تاب ما
می کند خون در دل آتش به گردیدن کباب
نیست از باد مخالف فرق تا باد مراد
شد تنک دریانوردی را که دل همچون حباب
عشق در دلهای روشن بی قراری می کند
پرتو خورشید در آیینه دارد اضطراب
کوته است از حرف خاموشان زبان اعتراض
ایمن از تیغ است هر خونی که گردد مشک ناب
دل منه بر عمر مستعجل که اسب تند را
نیست مانع از دویدن پا فشردن در رکاب
می دود در جستجوی آب، دایم هر طرف
گر چه از آب است صائب پرده چشم حباب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۳
صبح روشن شد، بده ساقی می چون آفتاب
تا به روی دولت بیدار برخیزم ز خواب
هر که در میخانه بردارد ز روی صدق دست
از بیاض گردن مینا شود مالک رقاب
ماهیان از بی زبانی بحر بر سر می کشند
گفتگو داروی بیهوشی است در بزم شراب
عذر بیداد رخ او را خط از عشاق خواست
راه خود را پاک سازد خون چو گردد مشک ناب
از خط شبرنگ گفتم شرم او کمتر شود
پرده دیگر ز خط افزود بر شرم و حجاب
در زمان خط، مدار چشم او بر مردمی است
گردن عامل بود باریک در پای حساب
از نگاه گرم، چون مویی که بر آتش نهند
می شود افزون میان نازکش را پیچ و تاب
فیض گردون بلنداختر بود ز اقبال عشق
تاج بخشی می کند از همت دریا حباب
کیمیای دانه احسان، زمین قابل است
گوهر شهوار گردد در صدف اشک سحاب
مردم بی برگ را اسباب عیش آماده است
بستر خار است، در هر جا که سنگین گشت خواب
ایمنی جستم ز ویرانی، ندانستم که چرخ
گنج خواهد خواست جای باج ازین ملک خراب
در بلندی ناله صائب ندارد کوتهی
کوه تمکین تو می سازد صدا را بی جواب
تا به روی دولت بیدار برخیزم ز خواب
هر که در میخانه بردارد ز روی صدق دست
از بیاض گردن مینا شود مالک رقاب
ماهیان از بی زبانی بحر بر سر می کشند
گفتگو داروی بیهوشی است در بزم شراب
عذر بیداد رخ او را خط از عشاق خواست
راه خود را پاک سازد خون چو گردد مشک ناب
از خط شبرنگ گفتم شرم او کمتر شود
پرده دیگر ز خط افزود بر شرم و حجاب
در زمان خط، مدار چشم او بر مردمی است
گردن عامل بود باریک در پای حساب
از نگاه گرم، چون مویی که بر آتش نهند
می شود افزون میان نازکش را پیچ و تاب
فیض گردون بلنداختر بود ز اقبال عشق
تاج بخشی می کند از همت دریا حباب
کیمیای دانه احسان، زمین قابل است
گوهر شهوار گردد در صدف اشک سحاب
مردم بی برگ را اسباب عیش آماده است
بستر خار است، در هر جا که سنگین گشت خواب
ایمنی جستم ز ویرانی، ندانستم که چرخ
گنج خواهد خواست جای باج ازین ملک خراب
در بلندی ناله صائب ندارد کوتهی
کوه تمکین تو می سازد صدا را بی جواب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۶
گر چه با هر موجه ای دام دگر می دارد آب
از ته دل وصل دریا در نظر می دارد آب
زود گردد لطف حق، افتادگان را دستگیر
چون به پستی رو گذارد بال و پر می دارد آب
کشتیش را خشکی دریا نمی بندد به خشک
از قناعت هر که در دل چون گهر می دارد آب
بی وصول از گرد هستی پاک گشتن مشکل است
تا به دریا بر جبین گرد سفر می دارد آب
از کمین دشمن هموار، خود را پاس دار
تیغ ها از موج در زیر سپر می دارد آب
نیست عیش خاکساران را به شاهان نسبتی
در سفال تازه رو لطف دگر می دارد آب
حکم روشن گوهران جاری است بر دل های سخت
در رگ سنگ و دل آهن گذر می دارد آب
سینه صاف مرا هر داغ سودا عینکی است
عالمی از هر حبابی در نظر می دارد آب
داغدار از رنگ نبود دامن بی رنگیش
گر چه در هر برگ گل، رنگ دگر می دارد آب
تشنه چشمی لازم حرص خسیس افتاده است
موج این دریا طمع از نیشتر می دارد آب
ما به یاد خون دل گاهی شرابی می خوریم
تشنه تیغ است هر زخمی که برمی دارد آب
سخت رویان را زبان لاف می باشد دراز
شورش سیلاب در کوه و کمر می دارد آب
روزی خونین دلان از غیب صائب می رسد
لعل اگر در سنگ باشد، در جگر می دارد آب
از ته دل وصل دریا در نظر می دارد آب
زود گردد لطف حق، افتادگان را دستگیر
چون به پستی رو گذارد بال و پر می دارد آب
کشتیش را خشکی دریا نمی بندد به خشک
از قناعت هر که در دل چون گهر می دارد آب
بی وصول از گرد هستی پاک گشتن مشکل است
تا به دریا بر جبین گرد سفر می دارد آب
از کمین دشمن هموار، خود را پاس دار
تیغ ها از موج در زیر سپر می دارد آب
نیست عیش خاکساران را به شاهان نسبتی
در سفال تازه رو لطف دگر می دارد آب
حکم روشن گوهران جاری است بر دل های سخت
در رگ سنگ و دل آهن گذر می دارد آب
سینه صاف مرا هر داغ سودا عینکی است
عالمی از هر حبابی در نظر می دارد آب
داغدار از رنگ نبود دامن بی رنگیش
گر چه در هر برگ گل، رنگ دگر می دارد آب
تشنه چشمی لازم حرص خسیس افتاده است
موج این دریا طمع از نیشتر می دارد آب
ما به یاد خون دل گاهی شرابی می خوریم
تشنه تیغ است هر زخمی که برمی دارد آب
سخت رویان را زبان لاف می باشد دراز
شورش سیلاب در کوه و کمر می دارد آب
روزی خونین دلان از غیب صائب می رسد
لعل اگر در سنگ باشد، در جگر می دارد آب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۷
دست و پا گم می کند موج سبک لنگر در آب
خویشتن را می کند گردآوری گوهر در آب
عاشق حیران همان در وصل گرم جستجوست
ماهیان از شوق آب آرند بیرون پر در آب
زنگ کلفت از دل من باده نتوانست برد
کی رود گرد یتیمی از رخ گوهر در آب
از سخنور حرف نتوانند دمسردان کشید
عطر خود را می کند گردآوری عنبر در آب
رعشه من بیشتر گردید از رطل گران
بادبان کشتی من می شود لنگر در آب
می توان دل را مصفا کرد با تردامنی
گر کند آیینه را بی زنگ، روشنگر در آب
چون حباب آن کس که ترک سر به آسانی کند
می کند ادراک هر دم عالم دیگر در آب
عالم بالا شود درماندگان را رهنما
برندارد از کواکب چشم خود رهبر در آب
معنی نازک نماید جلوه در دلهای صاف
می توان دیدن هلال عید را بهتر در آب
سوز دل را گریه نتواند بر آتش آب زد
این شرر چون دیده ماهی بود انور در آب
در غریبی می شود دلهای سنگین دیده ور
نیست ممکن چشم بینش وا کند گوهر در آب
کامیاب از باده نتوان شد به جام تنگ ظرف
می شود سیراب هر کس می گذارد سر در آب
ترک جود اضطراری کن کز اهل جود نیست
گر ز بیم غرق ریزد مال، سوداگر در آب
دیده تر می برد از روی خوبان فیض بیش
می کند خورشید تابان جلوه دیگر در آب
تا نگرید دیده عاشق نمی گیرد قرار
هست ماهی را مهیا بالش و بستر در آب
از گرانسنگی صدف آسوده از طوفان بود
کف ز بی مغزی بود دایم سبک لنگر در آب
یکقلم حل شد مرا هر عقده مشکل که بود
تا ز فیض ساده لوحی ریختم دفتر در آب
می کند دلهای روشن را می احمر سیاه
دست می شوید ز جان، افتاد چون اخگر در آب
گر شود زیر و زبر از سیل صائب خانه اش
بی بصیرت همچنان گیرد گل دیگر در آب
خویشتن را می کند گردآوری گوهر در آب
عاشق حیران همان در وصل گرم جستجوست
ماهیان از شوق آب آرند بیرون پر در آب
زنگ کلفت از دل من باده نتوانست برد
کی رود گرد یتیمی از رخ گوهر در آب
از سخنور حرف نتوانند دمسردان کشید
عطر خود را می کند گردآوری عنبر در آب
رعشه من بیشتر گردید از رطل گران
بادبان کشتی من می شود لنگر در آب
می توان دل را مصفا کرد با تردامنی
گر کند آیینه را بی زنگ، روشنگر در آب
چون حباب آن کس که ترک سر به آسانی کند
می کند ادراک هر دم عالم دیگر در آب
عالم بالا شود درماندگان را رهنما
برندارد از کواکب چشم خود رهبر در آب
معنی نازک نماید جلوه در دلهای صاف
می توان دیدن هلال عید را بهتر در آب
سوز دل را گریه نتواند بر آتش آب زد
این شرر چون دیده ماهی بود انور در آب
در غریبی می شود دلهای سنگین دیده ور
نیست ممکن چشم بینش وا کند گوهر در آب
کامیاب از باده نتوان شد به جام تنگ ظرف
می شود سیراب هر کس می گذارد سر در آب
ترک جود اضطراری کن کز اهل جود نیست
گر ز بیم غرق ریزد مال، سوداگر در آب
دیده تر می برد از روی خوبان فیض بیش
می کند خورشید تابان جلوه دیگر در آب
تا نگرید دیده عاشق نمی گیرد قرار
هست ماهی را مهیا بالش و بستر در آب
از گرانسنگی صدف آسوده از طوفان بود
کف ز بی مغزی بود دایم سبک لنگر در آب
یکقلم حل شد مرا هر عقده مشکل که بود
تا ز فیض ساده لوحی ریختم دفتر در آب
می کند دلهای روشن را می احمر سیاه
دست می شوید ز جان، افتاد چون اخگر در آب
گر شود زیر و زبر از سیل صائب خانه اش
بی بصیرت همچنان گیرد گل دیگر در آب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۸
سوز عاشق کم نگردد از فرو رفتن در آب
این شرر چون دیده ماهی بود روشن در آب
نیست امید رهایی زین سپهر آبگون
حلقه دام است اگر پیدا شود روزن در آب
چون حباب از سر دهد سامان کلاه خویش را
هرکه را باشد هوای محو گردیدن در آب
بر کف دریا بود موج خطر باد مراد
بر سبکباران بود آسان سفر کردن در آب
از شتاب عمر بی شیرازه شد اجزای جسم
چون تواند جمع کردن خویش را روغن در آب؟
در تجرد رشته واری بند دست و پا شود
بر شناور کوه آهن می شود، سوزن در آب
از ملامت می پرستان ترک مستی کی کنند؟
نیست طوفان ماهیان را مانع از خفتن در آب
تلخی مرگ است شکر، مور شهد افتاده را
نیست ماهی را حیاتی بهتر از مردن در آب
کوته اندیشی است پیش پای طوفان همچو موج
هر نفس بر خود بساط تازه ای چیدن در آب
نیست پروای علایق واصلان عشق را
خار نتواند گرفتن موج را دامن در آب
کی شود با یکدگر مژگان عاشق آشنا؟
نیست نبض موج را امکان آسودن در آب
چهره مه داغدار از منت خورشید شد
چون صدف از گوهر خود خانه کن روشن در آب
در سر مستی ز لب مهر خموشی برمدار
می دهد بر باد جان را دم برآوردن در آب
کوشش جان برنیاید با گرانی های جسم
آب در آهن گران سیرست، چون آهن در آب
مردی از دریا گلیم خود برون آوردن است
ورنه آسان است چون اطفال افتادن در آب
صائب از بار گرانجانی سبک کن خویش را
تا توانی همچو کف سجاده افکندن در آب
این شرر چون دیده ماهی بود روشن در آب
نیست امید رهایی زین سپهر آبگون
حلقه دام است اگر پیدا شود روزن در آب
چون حباب از سر دهد سامان کلاه خویش را
هرکه را باشد هوای محو گردیدن در آب
بر کف دریا بود موج خطر باد مراد
بر سبکباران بود آسان سفر کردن در آب
از شتاب عمر بی شیرازه شد اجزای جسم
چون تواند جمع کردن خویش را روغن در آب؟
در تجرد رشته واری بند دست و پا شود
بر شناور کوه آهن می شود، سوزن در آب
از ملامت می پرستان ترک مستی کی کنند؟
نیست طوفان ماهیان را مانع از خفتن در آب
تلخی مرگ است شکر، مور شهد افتاده را
نیست ماهی را حیاتی بهتر از مردن در آب
کوته اندیشی است پیش پای طوفان همچو موج
هر نفس بر خود بساط تازه ای چیدن در آب
نیست پروای علایق واصلان عشق را
خار نتواند گرفتن موج را دامن در آب
کی شود با یکدگر مژگان عاشق آشنا؟
نیست نبض موج را امکان آسودن در آب
چهره مه داغدار از منت خورشید شد
چون صدف از گوهر خود خانه کن روشن در آب
در سر مستی ز لب مهر خموشی برمدار
می دهد بر باد جان را دم برآوردن در آب
کوشش جان برنیاید با گرانی های جسم
آب در آهن گران سیرست، چون آهن در آب
مردی از دریا گلیم خود برون آوردن است
ورنه آسان است چون اطفال افتادن در آب
صائب از بار گرانجانی سبک کن خویش را
تا توانی همچو کف سجاده افکندن در آب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۹
موج را هر چند آماده است بال و پر ز آب
بی نسیم خوش عنان بیرون نیارد سر ز آب
زنگ غفلت از دل من باده نتوانست برد
کی کبودی می رود از روی نیلوفر ز آب
می دهد در یک دم از کفران نعمت سر به باد
هر حبابی کز تهی مغزی برآرد سر ز آب
زیر تیغ از ساده لوحی دست و پایی می زنیم
بر نیارد ماهیان را گر چه بال و پر ز آب
نیست غیر از دل سیاهی حاصل تردامنی
چون تواند زنده بیرون آمدن اخگر ز آب؟
از عزیزی می کند از تاج شاهان پایتخت
هر که شد با قطره ای خرسند چون گوهر ز آب
دست چون بردارم از دامان این صحرا، که هست
جلوه موج سراب او گواراتر ز آب
از صراط المستقیم شرع پا بیرون منه
تا توان از پل گذشتن، نگذرد رهبر ز آب
هر سبکروحی که بر جسم گران دامن فشاند
گر ز دریا بگذرد، پایش نگردد تر ز آب
از حضور عالم آب آن که گردد تردماغ
تیغ اگر بارد به فرقش، برنیارد سر ز آب
بی سخن کش هم سخن می آید از دل بر زبان
گر به پای خویشتن آید برون گوهر ز آب
هر که در پایان عمر از جان طمع دارد سکون
چشم دارد در نشیب از سادگی لنگر ز آب
از می ریحانی خط شد لبش خونخوارتر
تشنه خون می شود شمشیر خوش جوهر ز آب
از شراب تلخ، ساکن شد دل پر غم مرا
گر چه گردد کشتی پر بار، بی لنگر ز آب
در سیه دل نیست اشک گرم را صائب اثر
می شود از جوشن افزون خامی عنبر ز آب
بی نسیم خوش عنان بیرون نیارد سر ز آب
زنگ غفلت از دل من باده نتوانست برد
کی کبودی می رود از روی نیلوفر ز آب
می دهد در یک دم از کفران نعمت سر به باد
هر حبابی کز تهی مغزی برآرد سر ز آب
زیر تیغ از ساده لوحی دست و پایی می زنیم
بر نیارد ماهیان را گر چه بال و پر ز آب
نیست غیر از دل سیاهی حاصل تردامنی
چون تواند زنده بیرون آمدن اخگر ز آب؟
از عزیزی می کند از تاج شاهان پایتخت
هر که شد با قطره ای خرسند چون گوهر ز آب
دست چون بردارم از دامان این صحرا، که هست
جلوه موج سراب او گواراتر ز آب
از صراط المستقیم شرع پا بیرون منه
تا توان از پل گذشتن، نگذرد رهبر ز آب
هر سبکروحی که بر جسم گران دامن فشاند
گر ز دریا بگذرد، پایش نگردد تر ز آب
از حضور عالم آب آن که گردد تردماغ
تیغ اگر بارد به فرقش، برنیارد سر ز آب
بی سخن کش هم سخن می آید از دل بر زبان
گر به پای خویشتن آید برون گوهر ز آب
هر که در پایان عمر از جان طمع دارد سکون
چشم دارد در نشیب از سادگی لنگر ز آب
از می ریحانی خط شد لبش خونخوارتر
تشنه خون می شود شمشیر خوش جوهر ز آب
از شراب تلخ، ساکن شد دل پر غم مرا
گر چه گردد کشتی پر بار، بی لنگر ز آب
در سیه دل نیست اشک گرم را صائب اثر
می شود از جوشن افزون خامی عنبر ز آب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۰
نیست بحر پاک گوهر را خصومت با حباب
از هوای خود خطر دارد درین دریا حباب
جز تعین نیست اینجا پرده بیگانگی
تا گذشت از سر، یکی گردید با دریا حباب
تا چو مجنون غوطه در دریای وحدت خورده ام
خیمه لیلی است در چشم من شیدا حباب
گوشه چشمی ز ساقی تنگ ظرفان را بس است
از نسیمی می گذارد سر به جای پا حباب
از نظر پوشیدنی با بحر شد هم پیرهن
تا چه گل چیند دگر از دیده بینا حباب
چیست دنیا تا ازو اهل بصیرت نگذرند؟
از سر بحر گهر خیزد به یک ایما حباب
آه سردی کشتی دل را به ساحل می برد
در گره دارد ز خود باد مراد اینجا حباب
جلوه اش صاحبدلان را می کند زیر و زبر
دارد این آب روان از پرده دلها حباب
بادپیمایی ندارد حاصلی جز نیستی
مهر تا برداشت از لب، گشت ناپیدا حباب
بسته چشمی لازم افتاده است بزم وصل را
از نظر بازی نگردد سیر در دریا حباب
همنشین خوب صائب کیمیای آدمی است
جلوه یاقوت دارد بر سر صهبا حباب
از هوای خود خطر دارد درین دریا حباب
جز تعین نیست اینجا پرده بیگانگی
تا گذشت از سر، یکی گردید با دریا حباب
تا چو مجنون غوطه در دریای وحدت خورده ام
خیمه لیلی است در چشم من شیدا حباب
گوشه چشمی ز ساقی تنگ ظرفان را بس است
از نسیمی می گذارد سر به جای پا حباب
از نظر پوشیدنی با بحر شد هم پیرهن
تا چه گل چیند دگر از دیده بینا حباب
چیست دنیا تا ازو اهل بصیرت نگذرند؟
از سر بحر گهر خیزد به یک ایما حباب
آه سردی کشتی دل را به ساحل می برد
در گره دارد ز خود باد مراد اینجا حباب
جلوه اش صاحبدلان را می کند زیر و زبر
دارد این آب روان از پرده دلها حباب
بادپیمایی ندارد حاصلی جز نیستی
مهر تا برداشت از لب، گشت ناپیدا حباب
بسته چشمی لازم افتاده است بزم وصل را
از نظر بازی نگردد سیر در دریا حباب
همنشین خوب صائب کیمیای آدمی است
جلوه یاقوت دارد بر سر صهبا حباب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۱
در محیط عشق باشد از سر پر خون حباب
باشد این دریای خون آشام را گلگون حباب
می نماید شوکت گردون به چشم تنگ عقل
ورنه در پیمانه عشق است نه گردون حباب
دوربینانی که از سر پیش دریا بگذرند
هر نفس گیرند از سر، زندگی را چون حباب
نیست پروای سر خود، باد دست عشق را
خنده بر طوفان زند از کاسه وارون حباب
در گشاد عقده گردون به خود چندین مپیچ
کاین سبکسر در گره چیزی ندارد چون حباب
غرقه دریای وحدت از دو بینی فارغ است
خیمه لیلی بود در دیده مجنون حباب
لاف حکمت در خرابات مغان از بی تهی است
می شود از خیرگی همچشم افلاطون حباب
نیست جیب و دامنی خالی ز فیض بحر عشق
پیش اهل دل بود پر گوهر مکنون حباب
رو نمی گرداند از شمشیر بی زنهار موج
بس که در نظاره دریا بود مفتون حساب
بگذر از سر، غوطه در دریای بی رنگی برآر
از تعین تا به کی در پرده باشی چون حباب
دل به هر رنگی که باشد، آسمان همرنگ اوست
دیده پر خون بود بر روی بحر خون، حباب
رزق ما از عالم هستی، نظر واکردنی است
روی دریا را نبیند یک نظر افزون حباب
در سر بی مغز، ما را نیست چیزی جز هوا
نامه سر بسته ما پوچ باشد چون حباب
رشته جانم ز پیچ و تاب دارد صد گره
تا ز تبخاله است گرد آن لب میگون حباب
نعمت الوان چه سازد با تهی چشمان حرص؟
سیری از می نیست چشم میکشان را چون حباب
می دهد گوهر عوض، دریا سر بی مغز را
گر نبازد سر درین سودا، بود مغبون حباب
از هوا بگذر که هم پیراهن دریا نشد
تا نکرد از سر هوای پوچ را بیرون حباب
تا کی از کسب هوا در بحر شورانگیز عشق
هر نفس خواهی درین پرده خود چون حباب
در ته پیراهن دریاست هر عیشی که هست
سر ز دریا می کند از سادگی بیرون حباب
هیچ رازی بحر را صائب ز من پوشیده نیست
کاسه زانوست جام جم مرا همچون حباب
باشد این دریای خون آشام را گلگون حباب
می نماید شوکت گردون به چشم تنگ عقل
ورنه در پیمانه عشق است نه گردون حباب
دوربینانی که از سر پیش دریا بگذرند
هر نفس گیرند از سر، زندگی را چون حباب
نیست پروای سر خود، باد دست عشق را
خنده بر طوفان زند از کاسه وارون حباب
در گشاد عقده گردون به خود چندین مپیچ
کاین سبکسر در گره چیزی ندارد چون حباب
غرقه دریای وحدت از دو بینی فارغ است
خیمه لیلی بود در دیده مجنون حباب
لاف حکمت در خرابات مغان از بی تهی است
می شود از خیرگی همچشم افلاطون حباب
نیست جیب و دامنی خالی ز فیض بحر عشق
پیش اهل دل بود پر گوهر مکنون حباب
رو نمی گرداند از شمشیر بی زنهار موج
بس که در نظاره دریا بود مفتون حساب
بگذر از سر، غوطه در دریای بی رنگی برآر
از تعین تا به کی در پرده باشی چون حباب
دل به هر رنگی که باشد، آسمان همرنگ اوست
دیده پر خون بود بر روی بحر خون، حباب
رزق ما از عالم هستی، نظر واکردنی است
روی دریا را نبیند یک نظر افزون حباب
در سر بی مغز، ما را نیست چیزی جز هوا
نامه سر بسته ما پوچ باشد چون حباب
رشته جانم ز پیچ و تاب دارد صد گره
تا ز تبخاله است گرد آن لب میگون حباب
نعمت الوان چه سازد با تهی چشمان حرص؟
سیری از می نیست چشم میکشان را چون حباب
می دهد گوهر عوض، دریا سر بی مغز را
گر نبازد سر درین سودا، بود مغبون حباب
از هوا بگذر که هم پیراهن دریا نشد
تا نکرد از سر هوای پوچ را بیرون حباب
تا کی از کسب هوا در بحر شورانگیز عشق
هر نفس خواهی درین پرده خود چون حباب
در ته پیراهن دریاست هر عیشی که هست
سر ز دریا می کند از سادگی بیرون حباب
هیچ رازی بحر را صائب ز من پوشیده نیست
کاسه زانوست جام جم مرا همچون حباب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۲
گر به ظاهر بادپیماییم ما همچون حباب
از هواداران دریاییم ما همچون حباب
گر چه هیچ و پوچ می دانند ما را غافلان
در حقیقت عین دریاییم ما همچون حباب
از شمار موجه این بحر غافل نیستیم
پای تا سر چشم بیناییم ما همچون حباب
سیر و دور ما به جزر و مد دریا بسته است
گاه پنهان، گاه پیداییم ما همچون حباب
گشته ایم از جستجوی بحر سر تا پای چشم
گر چه در آغوش دریاییم ما همچون حباب
دیدن دزدیده یادی از خیانت می دهد
از نظربازان رسواییم ما همچون حباب
قلزمی را کز لطافت درنمی آید به چشم
با هزاران چشم جویاییم ما همچون حباب
در تماشاگاه دریا رشک بر خود می بریم
پرده چشم تماشاییم ما همچون حباب
نیست عقل مصلحت بین در سر بی مغز ما
مرکز پرگار سوداییم ما همچون حباب
پیش دریا می کنیم از جهل اظهار حیات
یک نفس هر چند برپاییم ما همچون حباب
نیست ما را در جهان آب و گل ویرانه ای
خانه بردوشان دریاییم ما همچون حباب
غیر را در خلوت دربسته ما بار نیست
در میان جمع تنهاییم ما همچون حباب
از گرانی بار بر دریا چو لنگر نیستیم
از سبکروحی سبکپاییم ما همچون حباب
رزق ما از بحر پر گوهر بود دست تهی
تا به حرف پوچ گویاییم ما همچون حباب
گر چه از سردرهوایانیم پیش ناقصان
پرده دار بحر یکتاییم ما همچون حباب
لاف یکتایی ز ما روشن ضمیران دور نیست
زاده آن بحر یکتاییم ما همچون حباب
هیچ رازی بحر را صائب ز ما پوشیده نیست
از صفا آیینه سیماییم ما همچون حباب
از هواداران دریاییم ما همچون حباب
گر چه هیچ و پوچ می دانند ما را غافلان
در حقیقت عین دریاییم ما همچون حباب
از شمار موجه این بحر غافل نیستیم
پای تا سر چشم بیناییم ما همچون حباب
سیر و دور ما به جزر و مد دریا بسته است
گاه پنهان، گاه پیداییم ما همچون حباب
گشته ایم از جستجوی بحر سر تا پای چشم
گر چه در آغوش دریاییم ما همچون حباب
دیدن دزدیده یادی از خیانت می دهد
از نظربازان رسواییم ما همچون حباب
قلزمی را کز لطافت درنمی آید به چشم
با هزاران چشم جویاییم ما همچون حباب
در تماشاگاه دریا رشک بر خود می بریم
پرده چشم تماشاییم ما همچون حباب
نیست عقل مصلحت بین در سر بی مغز ما
مرکز پرگار سوداییم ما همچون حباب
پیش دریا می کنیم از جهل اظهار حیات
یک نفس هر چند برپاییم ما همچون حباب
نیست ما را در جهان آب و گل ویرانه ای
خانه بردوشان دریاییم ما همچون حباب
غیر را در خلوت دربسته ما بار نیست
در میان جمع تنهاییم ما همچون حباب
از گرانی بار بر دریا چو لنگر نیستیم
از سبکروحی سبکپاییم ما همچون حباب
رزق ما از بحر پر گوهر بود دست تهی
تا به حرف پوچ گویاییم ما همچون حباب
گر چه از سردرهوایانیم پیش ناقصان
پرده دار بحر یکتاییم ما همچون حباب
لاف یکتایی ز ما روشن ضمیران دور نیست
زاده آن بحر یکتاییم ما همچون حباب
هیچ رازی بحر را صائب ز ما پوشیده نیست
از صفا آیینه سیماییم ما همچون حباب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۶
از شفق هر چند شوید چهره در خون آفتاب
زردرویی می کشد زان روی گلگون آفتاب
پیش آن رخسار آتشناک اندازد سپر
گر چه می ساید سر از نخوت به گردون آفتاب
تا به روی آتشین یار کردم نسبتش
از زمین تا آسمان گردید ممنون آفتاب!
می دهد رنگی و رنگی می ستاند هر زمان
بس که باشد منفعل زان روی گلگون آفتاب
با تو چون گردد برابر چون ندارد در بساط
چشم مست و خال مشکین، لعل میگون آفتاب
خط طراوت زان گل رخسار نتوانست برد
شسته رو آید ز زیر ابر بیرون آفتاب
چون ز مشرق با دو صد شمشیر می آید برون؟
نیست از سنگین دلی گر تشنه خون آفتاب
حسن عالمگیر، عالم را کند همرنگ خود
جلوه لیلی کند در چشم مجنون آفتاب
هر که از روشندلان گردد درین عبرت سرا
قرص خود تر سازد از خون شفق چون آفتاب
معنی رنگین به آسانی نمی آید به دست
در تلاش مطلعی زد غوطه در خون آفتاب
ساده لوحان را نصیب افزون بود از نور فیض
بیش می تابد ز شهر و کو، به هامون آفتاب
صیقلی از نور حکمت گشت لوح سینه اش
تا ز گردون خم نشین شد چون فلاطون آفتاب
جان روشن را نمی سازد غبارآلود، جسم
آید از زیر زمین بی رنگ بیرون آفتاب
در عوض چون ماه نو قرص تمامش می دهم
هر که می بخشد لب نانی به من چون آفتاب
هر که صائب با سرافرازی تواضع پیشه ساخت
آورد زیر نگین آفاق را چون آفتاب
زردرویی می کشد زان روی گلگون آفتاب
پیش آن رخسار آتشناک اندازد سپر
گر چه می ساید سر از نخوت به گردون آفتاب
تا به روی آتشین یار کردم نسبتش
از زمین تا آسمان گردید ممنون آفتاب!
می دهد رنگی و رنگی می ستاند هر زمان
بس که باشد منفعل زان روی گلگون آفتاب
با تو چون گردد برابر چون ندارد در بساط
چشم مست و خال مشکین، لعل میگون آفتاب
خط طراوت زان گل رخسار نتوانست برد
شسته رو آید ز زیر ابر بیرون آفتاب
چون ز مشرق با دو صد شمشیر می آید برون؟
نیست از سنگین دلی گر تشنه خون آفتاب
حسن عالمگیر، عالم را کند همرنگ خود
جلوه لیلی کند در چشم مجنون آفتاب
هر که از روشندلان گردد درین عبرت سرا
قرص خود تر سازد از خون شفق چون آفتاب
معنی رنگین به آسانی نمی آید به دست
در تلاش مطلعی زد غوطه در خون آفتاب
ساده لوحان را نصیب افزون بود از نور فیض
بیش می تابد ز شهر و کو، به هامون آفتاب
صیقلی از نور حکمت گشت لوح سینه اش
تا ز گردون خم نشین شد چون فلاطون آفتاب
جان روشن را نمی سازد غبارآلود، جسم
آید از زیر زمین بی رنگ بیرون آفتاب
در عوض چون ماه نو قرص تمامش می دهم
هر که می بخشد لب نانی به من چون آفتاب
هر که صائب با سرافرازی تواضع پیشه ساخت
آورد زیر نگین آفاق را چون آفتاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۱
کی سفیدی می تواند شد به چشم ما نقاب؟
کف چه باشد تا شود بر چهره دریا نقاب
دیده خورشید نتوان بست با دستار صبح
چون تواند شد حجاب دیده بینا نقاب؟
برق را فانوس نتواند حصاری ساختن
بر دل روشن نپوشد جامه دیبا نقاب
روی خاک از دیده امید، نرگس زار شد
تا کجا بگشاید از رخ یار بی پروا نقاب
شرمگینان از رخ مستور می یابند جان
جلوه صبح قیامت می کند اینجا نقاب
حسن شرم آلود نتواند حریف ما شدن
می پرد چون نامه محشر ز آه ما نقاب
معنی رنگین به نازکدل رساند خویش را
باده گلگون ندارد بهتر از مینا نقاب
آتش هموار می خواهد کباب اهل دل
زینهار از روی عالمسوز خود مگشا نقاب
شد فلک درمانده از تسخیر نور آفتاب
حسن او را چون سپرداری کند تنها نقاب؟
صیقل آیینه حسن است چشم پاک ما
می کند پنهان رخ او را ز ما بیجا نقاب
در حریم کبریا، بی پردگان را بار نیست
بر رخ طاعت فکن از دامن شبها نقاب
معنی بی لفظ را ادراک کردن مشکل است
چهره نازک همان بهتر که باشد با نقاب
ما به یک دیدن ازان رخسار صائب قانعیم
سخت می ترسیم بی رویی کند با ما نقاب
کف چه باشد تا شود بر چهره دریا نقاب
دیده خورشید نتوان بست با دستار صبح
چون تواند شد حجاب دیده بینا نقاب؟
برق را فانوس نتواند حصاری ساختن
بر دل روشن نپوشد جامه دیبا نقاب
روی خاک از دیده امید، نرگس زار شد
تا کجا بگشاید از رخ یار بی پروا نقاب
شرمگینان از رخ مستور می یابند جان
جلوه صبح قیامت می کند اینجا نقاب
حسن شرم آلود نتواند حریف ما شدن
می پرد چون نامه محشر ز آه ما نقاب
معنی رنگین به نازکدل رساند خویش را
باده گلگون ندارد بهتر از مینا نقاب
آتش هموار می خواهد کباب اهل دل
زینهار از روی عالمسوز خود مگشا نقاب
شد فلک درمانده از تسخیر نور آفتاب
حسن او را چون سپرداری کند تنها نقاب؟
صیقل آیینه حسن است چشم پاک ما
می کند پنهان رخ او را ز ما بیجا نقاب
در حریم کبریا، بی پردگان را بار نیست
بر رخ طاعت فکن از دامن شبها نقاب
معنی بی لفظ را ادراک کردن مشکل است
چهره نازک همان بهتر که باشد با نقاب
ما به یک دیدن ازان رخسار صائب قانعیم
سخت می ترسیم بی رویی کند با ما نقاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۲
چشم عاشق خاک کوی دلستان بیند به خواب
هر چه هر کس در نظر دارد، همان بیند به خواب
گل که در بیداری دولت غم بلبل نخورد
ناله مستانه اش را در خزان بیند به خواب
هر کسی را صبح امیدی است در دلهای شب
تشنه آب و خواجه زر، سگ استخوان بیند به خواب
دل ز یاد زلف زد بر کوچه دیوانگی
مست گردد فیل چون هندوستان بیند به خواب
جان چنان وحشت نکرد از تن که رو واپس کند
گرد یوسف را دگر این کاروان بیند به خواب
از دل بیدار، عارف می کند سیر بهشت
زاهد کوتاه بین باغ جنان بیند به خواب
نیست سیرابی ز خون خلق، ظالم را به مرگ
هر که خسبد تشنه لب، آب روان بیند به خواب
در خیال خویشتن هر دور گردی واصل است
ذره با خورشید خود را همعنان بیند به خواب
بلبلی کز فکر گلشن غنچه سازد خویش را
در قفس خود را همان در گلستان بیند به خواب
نیست ممکن جان روشن را ز حق غافل شدن
قطره روشن محیط بیکران بیند به خواب
نعمت دنیای دون خواب و خیالی بیش نیست
نیست ممکن سیر گردد هر که نان بیند به خواب
عشق جای عقل شد فرمانروای کاینات
بعد ازین آسودگی را آسمان بیند به خواب!
هر چه هر کس در نظر دارد، همان بیند به خواب
گل که در بیداری دولت غم بلبل نخورد
ناله مستانه اش را در خزان بیند به خواب
هر کسی را صبح امیدی است در دلهای شب
تشنه آب و خواجه زر، سگ استخوان بیند به خواب
دل ز یاد زلف زد بر کوچه دیوانگی
مست گردد فیل چون هندوستان بیند به خواب
جان چنان وحشت نکرد از تن که رو واپس کند
گرد یوسف را دگر این کاروان بیند به خواب
از دل بیدار، عارف می کند سیر بهشت
زاهد کوتاه بین باغ جنان بیند به خواب
نیست سیرابی ز خون خلق، ظالم را به مرگ
هر که خسبد تشنه لب، آب روان بیند به خواب
در خیال خویشتن هر دور گردی واصل است
ذره با خورشید خود را همعنان بیند به خواب
بلبلی کز فکر گلشن غنچه سازد خویش را
در قفس خود را همان در گلستان بیند به خواب
نیست ممکن جان روشن را ز حق غافل شدن
قطره روشن محیط بیکران بیند به خواب
نعمت دنیای دون خواب و خیالی بیش نیست
نیست ممکن سیر گردد هر که نان بیند به خواب
عشق جای عقل شد فرمانروای کاینات
بعد ازین آسودگی را آسمان بیند به خواب!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۹
خانه از خویش تهی کن که ز نظاره آب
پرده چشم حباب است همان چشم حباب
راه خوابیده رسانید به منزل خود را
بخت ما نیست که بیدار نگردد از خواب
رهرو عشق نگردد ز ملامت در هم
شود از سنگ فزون جوهر آیینه آب
دل بی تاب من آرام ندارد، ورنه
می کشد در دل شب ها نفسی موج سراب
مانع عمر سبکسیر نگردد پیری
سیل را سایه پل باز ندارد ز شتاب
دل بپرداز ز جمعیت دنیا زنهار
که صدف می شود از آب گهر خانه خراب
خطر از خصم ندارد جگر جوهردار
تیغ از آتش سوزنده برآید سیراب
چه کند خون جهان با جگر تشنه عشق؟
نکند شبنم گل ریگ روان را سیراب
از صفای دل ما مستی خوبان افزود
حسن را آینه صاف بود عالم آب
گردش از جلوه مستانه نمی آساید
هر که را سیل خرام تو کند خانه خراب
مستی حسن ز خون ریختن ما افزود
باده لعلی آتش بود از اشک کباب
منت سیل برآورد ز بنیادم گرد
ای خوش آن خانه که از خویش برون آرد آب
برق را خار به اصلاح نیارد صائب
حسن مغرور، ز خط پا نگذارد به حساب
پرده چشم حباب است همان چشم حباب
راه خوابیده رسانید به منزل خود را
بخت ما نیست که بیدار نگردد از خواب
رهرو عشق نگردد ز ملامت در هم
شود از سنگ فزون جوهر آیینه آب
دل بی تاب من آرام ندارد، ورنه
می کشد در دل شب ها نفسی موج سراب
مانع عمر سبکسیر نگردد پیری
سیل را سایه پل باز ندارد ز شتاب
دل بپرداز ز جمعیت دنیا زنهار
که صدف می شود از آب گهر خانه خراب
خطر از خصم ندارد جگر جوهردار
تیغ از آتش سوزنده برآید سیراب
چه کند خون جهان با جگر تشنه عشق؟
نکند شبنم گل ریگ روان را سیراب
از صفای دل ما مستی خوبان افزود
حسن را آینه صاف بود عالم آب
گردش از جلوه مستانه نمی آساید
هر که را سیل خرام تو کند خانه خراب
مستی حسن ز خون ریختن ما افزود
باده لعلی آتش بود از اشک کباب
منت سیل برآورد ز بنیادم گرد
ای خوش آن خانه که از خویش برون آرد آب
برق را خار به اصلاح نیارد صائب
حسن مغرور، ز خط پا نگذارد به حساب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۲
نه حبابم که شود زود ز جان سیر در آب
جوهرم، ریشه من هست ز شمشیر در آب
تیغ بیداد تو هم سیر ز خون می گردد
می شود ماهی لب تشنه اگر سیر در آب
در مذاق من سودازده، از سوختگی
سخن سرد کند کار طباشیر در آب
شربت وصل علاج دل بی تاب نکرد
ماهیان را نکشد موج به زنجیر در آب
پا ز سر کن که به دامن گهر آرد بیرون
رفت هر کس که چو غواص سرازیر در آب
داروی بیهشی باده کشان پر گویی است
نشود ماهی خاموش نفس گیر در آب
در می ناب اگر غوطه زند زاهد خشک
نشود تازه و تر چون گل تصویر در آب
وصل دریا نشود باعث آرامش موج
نرود پیچ و خم از جوهر شمشیر در آب
بی زبانی سپر تیر حوادث نشود
ماهی از خار بود ترکش پر تیر در آب
نشود تشنگی حرص کم از آب گهر
این نهنگی است که هرگز نشود سیر در آب
چون شد از مهلت ایام روان تیره مرا؟
نیست استادن اگر باعث تغییر در آب
رشته سبحه ز تردامنیم شد زنار
مو شود مار، توقف چو کند دیر در آب
دست خود را چو صدف کاسه دریوزه نکرد
خشک شد پنجه مرجان به چه تقصیر در آب
چه خیال است در آن زلف دل آسوده شود؟
تا بود شانه آن زلف گرهگیر در آب
نظر بی جگران است ز دریا به کنار
خار و خس را نتوان بست به زنجیر در آب
نتوان راست نفس با دل پر خون کردن
که گران سیر بود بال و پر تیر در آب
غوطه در می زدن از باده مرا سیر نکرد
ماهی از آب محال است شود سیر در آب
آه را نیست اثر در دل آن سرو روان
می کند پیچ و خم موج چه تأثیر در آب
گر شود واصل بحر اشک غبارآلودم
ریشه موج شود زود زمین گیر در آب
بارها دیده ام از موج، سرانجام حباب
چه دل خویش کنم جمع به تدبیر در آب؟
از غم پای به گل رفته سرو آزادست
کشتی هر که نگشته است زمین گیر در آب
حیف و صد حیف که از کوتهی باد مراد
شد چو کف، کشتی اندیشه ما پیر در آب
بودم از دور به نظاره خشکی قانع
گریه شمع مرا راند به تزویر در آب
عمر را باز ندارد ز روانی افسوس
می کند پیچ و خم موج چه تأثیر در آب
می زند آب بر آتش، نفس گرم مرا
می کند ناصح بی درد طباشیر در آب
لنگر جسم، روان را ز سفر مانع نیست
نقش قایم نکند پای به تدبیر در آب
چند در بحر پرآشوب جهان همچو حباب
نقد انفاس کنی صرف به تعمیر در آب؟
حجت ناطق واصل شدگان خاموشی است
نتوان کرد نفس راست به تدبیر در آب
بر سبک مغز، خموشی است گران در مستی
که نفس را نتوان داشت به زنجیر در آب
نفس بیهده بر خاطر روشن بارست
می کند باد به جز موج چه تصویر در آب؟
سیری از خون نبود سخت دلان را صائب
نرود تشنه لبی از دم شمشیر در آب
جوهرم، ریشه من هست ز شمشیر در آب
تیغ بیداد تو هم سیر ز خون می گردد
می شود ماهی لب تشنه اگر سیر در آب
در مذاق من سودازده، از سوختگی
سخن سرد کند کار طباشیر در آب
شربت وصل علاج دل بی تاب نکرد
ماهیان را نکشد موج به زنجیر در آب
پا ز سر کن که به دامن گهر آرد بیرون
رفت هر کس که چو غواص سرازیر در آب
داروی بیهشی باده کشان پر گویی است
نشود ماهی خاموش نفس گیر در آب
در می ناب اگر غوطه زند زاهد خشک
نشود تازه و تر چون گل تصویر در آب
وصل دریا نشود باعث آرامش موج
نرود پیچ و خم از جوهر شمشیر در آب
بی زبانی سپر تیر حوادث نشود
ماهی از خار بود ترکش پر تیر در آب
نشود تشنگی حرص کم از آب گهر
این نهنگی است که هرگز نشود سیر در آب
چون شد از مهلت ایام روان تیره مرا؟
نیست استادن اگر باعث تغییر در آب
رشته سبحه ز تردامنیم شد زنار
مو شود مار، توقف چو کند دیر در آب
دست خود را چو صدف کاسه دریوزه نکرد
خشک شد پنجه مرجان به چه تقصیر در آب
چه خیال است در آن زلف دل آسوده شود؟
تا بود شانه آن زلف گرهگیر در آب
نظر بی جگران است ز دریا به کنار
خار و خس را نتوان بست به زنجیر در آب
نتوان راست نفس با دل پر خون کردن
که گران سیر بود بال و پر تیر در آب
غوطه در می زدن از باده مرا سیر نکرد
ماهی از آب محال است شود سیر در آب
آه را نیست اثر در دل آن سرو روان
می کند پیچ و خم موج چه تأثیر در آب
گر شود واصل بحر اشک غبارآلودم
ریشه موج شود زود زمین گیر در آب
بارها دیده ام از موج، سرانجام حباب
چه دل خویش کنم جمع به تدبیر در آب؟
از غم پای به گل رفته سرو آزادست
کشتی هر که نگشته است زمین گیر در آب
حیف و صد حیف که از کوتهی باد مراد
شد چو کف، کشتی اندیشه ما پیر در آب
بودم از دور به نظاره خشکی قانع
گریه شمع مرا راند به تزویر در آب
عمر را باز ندارد ز روانی افسوس
می کند پیچ و خم موج چه تأثیر در آب
می زند آب بر آتش، نفس گرم مرا
می کند ناصح بی درد طباشیر در آب
لنگر جسم، روان را ز سفر مانع نیست
نقش قایم نکند پای به تدبیر در آب
چند در بحر پرآشوب جهان همچو حباب
نقد انفاس کنی صرف به تعمیر در آب؟
حجت ناطق واصل شدگان خاموشی است
نتوان کرد نفس راست به تدبیر در آب
بر سبک مغز، خموشی است گران در مستی
که نفس را نتوان داشت به زنجیر در آب
نفس بیهده بر خاطر روشن بارست
می کند باد به جز موج چه تصویر در آب؟
سیری از خون نبود سخت دلان را صائب
نرود تشنه لبی از دم شمشیر در آب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۰
ز خط رحیم نشد حسن یار با احباب
به چشم آینه از توتیا نیامد آب
ز خط عذار تو سر حلقه نکویان شد
شود ز حلقه خط گر چه حسن پا به رکاب
چه آفتی تو که شمشیر آبدار بود
نظر به جلوه مستانه تو موج سراب
به آبداری لعل تو چشم بد مرساد!
که از نظاره او تشنه می شود سیراب
دل از نظاره روی تو جمع چون گردد؟
کتان رفو نپذیرد ز پرتو مهتاب
حجاب جلوه خورشید نیست پرده صبح
فروغ روی ترا چون کند نهفته نقاب؟
شود ز چین جبین بیش دلربایی حسن
چنان که از رگ تلخی است خوشگوار شراب
ز شعله بال سمندر ورق نگرداند
چگونه روی ترا می برآورد ز حجاب؟
به آه از جگر داغدار قانع شو
که دلپذیرترست از کباب، بوی کباب
خوش باش که از راه پوچ گویی ها
به نیم چشم زدن سر به باد داد حباب
مدان ز غصه مسلم گشاده رویان را
که هست صد گره از سبحه در دل محراب
عمارت تن خاکی به گرد خواهد رفت
چنین که قافله عمر می رود به شتاب
ملایمت سپر تندی حریفان است
کدو شکسته نگردد به زور باده ناب
شد از نماز فزون غفلت دل زاهد
چنان که جنبش گهواره است باعث خواب
ز هفت پرده نگردد نگاه زندانی
حجاب دیده وران نیست عالم اسباب
شتاب عمر ز قد دو تا زیاده شود
که هست طاق کهن تازیانه سیلاب
شود ز باده مرا سیر چشم و دل صائب
اگر به شبنم گل ریگ می شود سیراب
به چشم آینه از توتیا نیامد آب
ز خط عذار تو سر حلقه نکویان شد
شود ز حلقه خط گر چه حسن پا به رکاب
چه آفتی تو که شمشیر آبدار بود
نظر به جلوه مستانه تو موج سراب
به آبداری لعل تو چشم بد مرساد!
که از نظاره او تشنه می شود سیراب
دل از نظاره روی تو جمع چون گردد؟
کتان رفو نپذیرد ز پرتو مهتاب
حجاب جلوه خورشید نیست پرده صبح
فروغ روی ترا چون کند نهفته نقاب؟
شود ز چین جبین بیش دلربایی حسن
چنان که از رگ تلخی است خوشگوار شراب
ز شعله بال سمندر ورق نگرداند
چگونه روی ترا می برآورد ز حجاب؟
به آه از جگر داغدار قانع شو
که دلپذیرترست از کباب، بوی کباب
خوش باش که از راه پوچ گویی ها
به نیم چشم زدن سر به باد داد حباب
مدان ز غصه مسلم گشاده رویان را
که هست صد گره از سبحه در دل محراب
عمارت تن خاکی به گرد خواهد رفت
چنین که قافله عمر می رود به شتاب
ملایمت سپر تندی حریفان است
کدو شکسته نگردد به زور باده ناب
شد از نماز فزون غفلت دل زاهد
چنان که جنبش گهواره است باعث خواب
ز هفت پرده نگردد نگاه زندانی
حجاب دیده وران نیست عالم اسباب
شتاب عمر ز قد دو تا زیاده شود
که هست طاق کهن تازیانه سیلاب
شود ز باده مرا سیر چشم و دل صائب
اگر به شبنم گل ریگ می شود سیراب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۲
سبکسری که اسیر هواست همچو حباب
میان بحر ز دریا جداست همچو حباب
لطافت است نقاب محیط بیرنگی
وگرنه آینه ام خوش جلاست همچو حباب
هزار بار اگر بشکند، درست شود
سبوی هر که ز آب بقاست همچو حباب
درین محیط که هر موج مد احسانی است
تلاش باختن سر، بجاست همچو حباب
میان بحر ز موج سراب تشنه ترم
ز آب، در گره من هواست همچو حباب
ز روی بحر دهد چشم آب، دیده وری
که در فشاندن سرخوش اداست همچو حباب
ز قرب بحر چه لذت برد نظربازی
که چشم بسته شرم و حیاست همچو حباب
نمی خلد به دلی ناله شکایت من
شکست شیشه من بی صداست همچو حباب
گشوده شد ز هوای محیط، عقده من
خوشا سری که در او این هواست همچو حباب
سبکسری که زند پیش بحر، لاف وجود
اگر به باد دهد سر، بجاست همچو حباب
به روی دست سر خویش را چرا ننهم؟
مرا که آب بقا زیر پاست همچو حباب
مرا تعین ناقص ز بحر دارد دور
بقای من به نسیم فناست همچو حباب
به اشک و آه، دل دردمند من تازه است
صفای خانه ز آب و هواست همچو حباب
هزار بار گر افتم، ز جای برخیزم
به بحر، کشتی من آشناست همچو حباب
فتاده است سر و کار من به دریایی
که نه سپهر در او بی بقاست همچو حباب
به یک شکست ز دریا نظر نمی پوشم
مرا به چشم خود امیدهاست همچو حباب
به آشنایی دریا مبند دل زنهار
که عقد الفت او بی وفاست همچو حباب
ز باد نخوت اگر پر شود ز بی مغزی است
سری که در خم تیغ فناست همچو حباب
چگونه قطره من عاجز هوا نشود؟
که بحر را ز هوا عقده هاست همچو حباب
ز آه بر دل پر خون من غباری نیست
هوای خانه من دلگشاست همچو حباب
درین محیط که صد سر به تره ای است ز موج
نفس دلیر کشیدن خطاست همچو حباب
به غیر قطع نفس نیست ساحلی ما را
هوا به کشتی ما ناخداست همچو حباب
همیشه بر سر بی مغز خویش می لرزد
عنان هر که به دست هواست همچو حباب
نمی کنم چو صدف دست پیش ابر دراز
که گوهرم دل بی مدعاست همچو حباب
اگر چه بر دل دریاست بار، عقده من
خوشم که عقده ام آسان گشاست همچو حباب
خراب کوی مغانم که آب تلخش را
هزار عاشق سر در هواست همچو حباب
چو مومیایی من در شکست خود بسته است
گر از شکست نترسم، رواست همچو حباب
ازان ز راز دل بحر نیستی آگاه
که چشم شوخ، ترا بر قفاست همچو حباب
همان ز ساده دلی بر حیات می لرزم
اگر چه بحر مرا خونبهاست همچو حباب
چو بی مثال فتاده است آن محیط لطیف
چه سود ازین که تنم رونماست همچو حباب؟
تلاش گوشه نشینی ز پوچ مغزی هاست
که خلوت تو همان پر هواست همچو حباب
به من تلاطم دریا چه می تواند کرد؟
مرا شکستگی، آب بقاست همچو حباب
قرار نیست ز درد طلب مرا صائب
ز بحر اگر چه مرا متکاست همچو حباب
میان بحر ز دریا جداست همچو حباب
لطافت است نقاب محیط بیرنگی
وگرنه آینه ام خوش جلاست همچو حباب
هزار بار اگر بشکند، درست شود
سبوی هر که ز آب بقاست همچو حباب
درین محیط که هر موج مد احسانی است
تلاش باختن سر، بجاست همچو حباب
میان بحر ز موج سراب تشنه ترم
ز آب، در گره من هواست همچو حباب
ز روی بحر دهد چشم آب، دیده وری
که در فشاندن سرخوش اداست همچو حباب
ز قرب بحر چه لذت برد نظربازی
که چشم بسته شرم و حیاست همچو حباب
نمی خلد به دلی ناله شکایت من
شکست شیشه من بی صداست همچو حباب
گشوده شد ز هوای محیط، عقده من
خوشا سری که در او این هواست همچو حباب
سبکسری که زند پیش بحر، لاف وجود
اگر به باد دهد سر، بجاست همچو حباب
به روی دست سر خویش را چرا ننهم؟
مرا که آب بقا زیر پاست همچو حباب
مرا تعین ناقص ز بحر دارد دور
بقای من به نسیم فناست همچو حباب
به اشک و آه، دل دردمند من تازه است
صفای خانه ز آب و هواست همچو حباب
هزار بار گر افتم، ز جای برخیزم
به بحر، کشتی من آشناست همچو حباب
فتاده است سر و کار من به دریایی
که نه سپهر در او بی بقاست همچو حباب
به یک شکست ز دریا نظر نمی پوشم
مرا به چشم خود امیدهاست همچو حباب
به آشنایی دریا مبند دل زنهار
که عقد الفت او بی وفاست همچو حباب
ز باد نخوت اگر پر شود ز بی مغزی است
سری که در خم تیغ فناست همچو حباب
چگونه قطره من عاجز هوا نشود؟
که بحر را ز هوا عقده هاست همچو حباب
ز آه بر دل پر خون من غباری نیست
هوای خانه من دلگشاست همچو حباب
درین محیط که صد سر به تره ای است ز موج
نفس دلیر کشیدن خطاست همچو حباب
به غیر قطع نفس نیست ساحلی ما را
هوا به کشتی ما ناخداست همچو حباب
همیشه بر سر بی مغز خویش می لرزد
عنان هر که به دست هواست همچو حباب
نمی کنم چو صدف دست پیش ابر دراز
که گوهرم دل بی مدعاست همچو حباب
اگر چه بر دل دریاست بار، عقده من
خوشم که عقده ام آسان گشاست همچو حباب
خراب کوی مغانم که آب تلخش را
هزار عاشق سر در هواست همچو حباب
چو مومیایی من در شکست خود بسته است
گر از شکست نترسم، رواست همچو حباب
ازان ز راز دل بحر نیستی آگاه
که چشم شوخ، ترا بر قفاست همچو حباب
همان ز ساده دلی بر حیات می لرزم
اگر چه بحر مرا خونبهاست همچو حباب
چو بی مثال فتاده است آن محیط لطیف
چه سود ازین که تنم رونماست همچو حباب؟
تلاش گوشه نشینی ز پوچ مغزی هاست
که خلوت تو همان پر هواست همچو حباب
به من تلاطم دریا چه می تواند کرد؟
مرا شکستگی، آب بقاست همچو حباب
قرار نیست ز درد طلب مرا صائب
ز بحر اگر چه مرا متکاست همچو حباب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۴
بهشت بر مژه تصویر می کند مهتاب
پیاله را قدح شیر می کند مهتاب
پیاله نوش و میندیش از حرارت می
که در شراب، طباشیر می کند مهتاب
نمی خرد به فروغی کتان توبه ما
درین معامله تقصیر می کند مهتاب
فروغ صحبت روشندلان غنیمت دان
پیاله گیر که شبگیر می کند مهتاب
در آن کسی که ننوشد پیاله ای، صائب
به حیرتم که چه تأثیر می کند مهتاب؟
پیاله را قدح شیر می کند مهتاب
پیاله نوش و میندیش از حرارت می
که در شراب، طباشیر می کند مهتاب
نمی خرد به فروغی کتان توبه ما
درین معامله تقصیر می کند مهتاب
فروغ صحبت روشندلان غنیمت دان
پیاله گیر که شبگیر می کند مهتاب
در آن کسی که ننوشد پیاله ای، صائب
به حیرتم که چه تأثیر می کند مهتاب؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۹
غضب ستیزه گر و عقل قهرمان در خواب
شتر گسسته مهارست و ساربان در خواب
گذشت عمر چو آب روان و ما غافل
بنای خانه بر آب است و پاسبان در خواب
چگونه چشم تو در خواب حرف می گوید؟
ز شوق حرف زنم با تو آنچنان در خواب
اگر نه قوت سحرست، چشم یار چرا
کشیده دارد ز ابروی خود کمان در خواب؟
سواد شعر تو صائب جلای چشم دهد
ندیده است چنین سرمه اصفهان در خواب
شتر گسسته مهارست و ساربان در خواب
گذشت عمر چو آب روان و ما غافل
بنای خانه بر آب است و پاسبان در خواب
چگونه چشم تو در خواب حرف می گوید؟
ز شوق حرف زنم با تو آنچنان در خواب
اگر نه قوت سحرست، چشم یار چرا
کشیده دارد ز ابروی خود کمان در خواب؟
سواد شعر تو صائب جلای چشم دهد
ندیده است چنین سرمه اصفهان در خواب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۳
از اشک بلبل است رگ تلخی گلاب
نادان کند حواله ز غفلت به آفتاب
از روی آتشین تو دل آب می شود
از روی آفتاب شود چشم اگر پر آب
نتوان به هیچ وجه عنانش نگاه داشت
حسنی که شد ز حلقه خط پای در رکاب
از نازکی به موی میانش نمی رسد
هر چند زلف بیش کند مشق پیچ و تاب
در ابر از آفتاب توان فیض بیش برد
ما می بریم لذت دیدار از نقاب
از موجه سراب شود بیش تشنگی
پروانه را خنک نشود دل ز ماهتاب
اشک ندامت است سیه کار را فزون
در تیرگی زیاده بود ریزش سحاب
موی سفید ریشه طول امل بود
در شوره زار بیش بود موجه سراب
آرام نیست آبله پایان شوق را
مانع نگردد از حرکت آب را حباب
همت عطای خویش نگیرد ز سایلان
یاقوت و لعل رنگ نبازد ز آفتاب
در رد سایلند بزرگان زبان دراز
باشد دلیر کوه گرانسنگ در جواب
گر نیست نشأه سخن افزون ز می، چرا
مستی شود زیاده ز گفتار در شراب؟
در روی آفتاب توان بی حجاب دید
نتوان دلیر روی ترا دید از حجاب
بی مهری سپهر سیه دل به نیکوان
روشن شد از گرفتگی ماه و آفتاب
کامل عیار نیست به میزان دوستی
هر کس که هم خمار نگردد به هم شراب
مویش به روزگار جوانی شود سفید
چون نافه خون خویش کند هر که مشک ناب
این روی شرمناک که من دیده ام ز یار
صائب ز خط عجب که برون آید از حجاب
نادان کند حواله ز غفلت به آفتاب
از روی آتشین تو دل آب می شود
از روی آفتاب شود چشم اگر پر آب
نتوان به هیچ وجه عنانش نگاه داشت
حسنی که شد ز حلقه خط پای در رکاب
از نازکی به موی میانش نمی رسد
هر چند زلف بیش کند مشق پیچ و تاب
در ابر از آفتاب توان فیض بیش برد
ما می بریم لذت دیدار از نقاب
از موجه سراب شود بیش تشنگی
پروانه را خنک نشود دل ز ماهتاب
اشک ندامت است سیه کار را فزون
در تیرگی زیاده بود ریزش سحاب
موی سفید ریشه طول امل بود
در شوره زار بیش بود موجه سراب
آرام نیست آبله پایان شوق را
مانع نگردد از حرکت آب را حباب
همت عطای خویش نگیرد ز سایلان
یاقوت و لعل رنگ نبازد ز آفتاب
در رد سایلند بزرگان زبان دراز
باشد دلیر کوه گرانسنگ در جواب
گر نیست نشأه سخن افزون ز می، چرا
مستی شود زیاده ز گفتار در شراب؟
در روی آفتاب توان بی حجاب دید
نتوان دلیر روی ترا دید از حجاب
بی مهری سپهر سیه دل به نیکوان
روشن شد از گرفتگی ماه و آفتاب
کامل عیار نیست به میزان دوستی
هر کس که هم خمار نگردد به هم شراب
مویش به روزگار جوانی شود سفید
چون نافه خون خویش کند هر که مشک ناب
این روی شرمناک که من دیده ام ز یار
صائب ز خط عجب که برون آید از حجاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۴
ای خوشه چین سنبل زلف تو مشک ناب
شبنم گدای گلشن حسن تو آفتاب
در محفل تو ناله فرامش کند سپند
در آتش تو گریه شادی کند کباب
از وصل گشت گریه من جانگدازتر
از آفتاب، تلخ شود بیشتر گلاب
دیوانه قلمرو صحرای وحشتیم
ما را سواد شهر بود آیه عذاب
بر دیده های پاک، روان است حکم عشق
هر شبنمی که هست، بود خرج آفتاب
پیوسته از هوای خود آزار می کشم
در خانه است دشمن من فرش چون حباب
دست از طمع بشوی که از شومی طمع
در حق خود دعای گدا نیست مستجاب
از عیب می فتد به هنر چشم ها پاک
از بحر تلخ، آب گهر می برد سحاب
شد غفلتم ز عمر سبکسیر بیشتر
سنگین نمود خواب مرا این صدای آب
شاهی که بر رعیت خود می کند ستم
مستی بود که می کند از ران خود کباب
زان دم که دید گوشه ابروی یار را
شد ماه عید ناخنه چشم آفتاب
صائب مکن توقع آسایش از جهان
دلهای آب کرده بود موج این سراب
شبنم گدای گلشن حسن تو آفتاب
در محفل تو ناله فرامش کند سپند
در آتش تو گریه شادی کند کباب
از وصل گشت گریه من جانگدازتر
از آفتاب، تلخ شود بیشتر گلاب
دیوانه قلمرو صحرای وحشتیم
ما را سواد شهر بود آیه عذاب
بر دیده های پاک، روان است حکم عشق
هر شبنمی که هست، بود خرج آفتاب
پیوسته از هوای خود آزار می کشم
در خانه است دشمن من فرش چون حباب
دست از طمع بشوی که از شومی طمع
در حق خود دعای گدا نیست مستجاب
از عیب می فتد به هنر چشم ها پاک
از بحر تلخ، آب گهر می برد سحاب
شد غفلتم ز عمر سبکسیر بیشتر
سنگین نمود خواب مرا این صدای آب
شاهی که بر رعیت خود می کند ستم
مستی بود که می کند از ران خود کباب
زان دم که دید گوشه ابروی یار را
شد ماه عید ناخنه چشم آفتاب
صائب مکن توقع آسایش از جهان
دلهای آب کرده بود موج این سراب