عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : وصلت نامه
وصلت نامه از مقالات شیخ بهلول در رموز توحید
انبیا را داد سر ذوق عشق
اولا را داد درد ذوق عشق
انبیا را داد سر لامکان
اولیا را داد شور عاشقان
انبیا را داد هردم رفعتی
اولیا را داد هر دم خلعتی
انبیا را داد هر دم صد عطا
اولیا را داد صد صدق و صفا
انبیاء و اولیاء را حق بدان
این سخن را از یقین مطلق بدان
من رآنی گفت آخر مصطفی
چند باشی درحجاب ای بی‌وفا
لی مع الله گفت آخر مصطفی
لیک معنی را ندانند این خسان
از رموز سر حق آگه نهٔ
سخت معذوری که مرد ره نهٔ
مصطفی آمد در این ره پیشوا
پیشوای انبیاء و اولیا
مصطفی آمد در این ره سرفراز
موج می‌زد در دلش دریای راز
مصطفی آمد در این ره بانشان
هر زمان زین راه داده صد نشان
مصطفی آمد در این ره بحر کل
قطره‌ها از بحر او خوردند مل
مصطفی آمد در این ره نور پاک
جملهٔ ظلمات را کرده هلاک
مصطفی آمد یقین او فخر جان
تاجدار و پادشاه جاودان
مصطفی آمد در این ره پیر راه
دامن او گیر تا گردی تو شاه
مصطفی آمد در این ره رهنما
طالبان راه را اوجان فزا
مصطفی آمد در این ره راز دان
دیدهٔ معنی در این ره باز دان
مصطفی آمد در این ره بحر نور
هر دو عالم یافته از وی حضور
مصطفی آمد در این ره عقل کل
عقل کلی زو همی کرده نزول
مصطفی آمد در این ره پاکباز
سالکان را اندرین ره کارساز
مصطفی آمد در این ره سرحق
از دو عالم برده در معنی سبق
مصطفی آمد در این ره با وصال
واصلان رفته ز راهش بر کمال
مصطفی آمد در این ره شاهدین
قطب عالم رحمة للعالمین
مصطفی آمد در این ره حال را
از برای عام گفته قال را
مصطفی آمد در این ره مرد عشق
این کسی داند که دارد درد عشق
مصطفی آمد در این ره شهریار
حکم او بر هر دو عالم پایدار
مصطفی آمد در این ره ذات حق
این کسی داند که دید آیات حق
مصطفی را حق بدان و حق ببین
تا شوی تو پیر راه و مرد دین
مصطفی را حق ببین و حق بدان
تا شوی از هر دو عالم با نشان
مصطفی حق بود و حق بدمصطفی
بشنو این معنی حق با صفا
مصطفی را نور حق میدان یقین
تا رسی در قرب رب العالمین
مصطفی و مرتضی هر دو یکی است
در ابوبکر و عمر خود کی شکی است
سر احمد بود عثمان در جهان
دوست احمد بود اندر دو جهان
جمله در توحید حق یکتا بدند
نه چو تو در کثرت ولالابدند
عطار نیشابوری : وصلت نامه
الحکایت الوصال فی شرح البلال
بشنو این رمز از بلال با وفا
خواجهٔ ما و غلام مصطفی(ص)
اوفتاده بود آن دُر ثمین
در میان آن جهودان لعین
مرد دین بودو طلبکار آمده
عشق احمد را خریدار آمده
روز و شب در دین حق بیدار بود
واقف سرّ بود و مرد کار بود
روز بهر آن جهودان کار کرد
شب همه شب خدمت جبار کرد
آن جهودان لعین گمره شدند
از طریق عشق او آگه شدند
چندتن زان گمرهان جمع آمدند
بر بلال پاک دین ناحق زدند
تا بگردانند ز دین مصطفی
ترک دارند این طریق با صفا
تو چرا در راه دین او روی
هم زجان تو مؤذن احمد شوی
دین او را تو چرا کردی قبول
گشته‌ای از راه ما تو بوالفضول
گفت او راه حقست ومهتر است
راهتان باطل به پیشش ابتر است
بعد از آن او را ببستند آن سگان
چوبها بر وی زدند از قهر آن
پس بلال از شوق او گفتی احد
قادر و فرد و خداوند و صمد
گر هزاران پاره گردد جسم من
بیشکی دانم ترا بی‌ما و من
ما و من برگیر و بگذار از دوئی
تا در این ره مرد صاحب سر شوی
چون بلال باصفا بگذر ز خود
تا رهی از ننگ ونام و نیک و بد
تا دم آخر به یکتائی رسی
در کمال ذات یکتائی رسی
چون تو یکتا گشتهٔ ای محترم
بگذری از کفر و از اسلام هم
چون تو یکتا باشی ای مرد یقین
هم ز دنیا بگذری و هم ز دین
چون تو یکتا باشی ای مرد خدا
پس بقا باشد ترا بعد از فنا
چون تو یکتا باشی ای مرد فقیر
بر همه عالم شوی سلطان و میر
چون تو یکتا باشی اندر لامکان
ساقیت باشند هر دم قدسیان
چون تو یکتا باشی اندر بحر نور
وصل یابی و شوی اندر حضور
چون تو یکتا باشی اندر بحر جان
جان نماید خویشتن را در زمان
چون تو یکتا باشی اندر سرّ جان
سرّ دل را یابی هم از سر جان
چون تو یکتا باشی اندر سرّ دل
سرّ دل را یابی هم از سر دل
چون تو یکتا باشی اندر معرفت
معرفت آید ترا هر دم صفت
چون تو یکتا باشی هر دم راه را
مات سازی هر زمان صد شاه را
چون که تو یکتا شدی در درد عشق
بیشکی گردی تو آن دم مرد عشق
چون تو یکتا گشتی کل یکتا بدان
سر معنی کرده‌ام با تو بیان
چون جهان جمله ز یک پیدا شده است
عقلها جمله ز یک گویا شده است
انبیا جمله ز یک گفتند باز
از یکی گشتند ایشان سرفراز
شرع و ترتیب از یکی شد آشکار
بشنو این معنی تو یکدم گوش دار
آسمانها از یکی گردان شده
ماه و خورشید از یکی تابان شده
از یکی شد این نجوم بیشمار
از یکی شد هفت و نه پنج و چهار
از یکی شد این جهان پرگفتگو
از یکی شد عالمی در جستجو
از یکی شد کوه پیدا در جهان
از برای ساکنی این جهان
از یکی پیدا شده اشجارها
این جهان را فیض داده بارها
از یکی پیدا شده باد و هوا
این جهان را داده هر دم صدصفا
از یکی پیدا شده آب روان
این جهان را سبز کرده رایگان
از یکی پیدا شده خیل و حشم
اشتر و اسب و خر وگاو و غنم
از یکی پیدا شده در و گهر
سنگ و یاقوت و ز لعل معتبر
از یکی پیدا شده وحش و طیور
هر یکی را صد عطا و صد سرور
از یکی پیدا شده صد نازنین
هر یکی را در لباس خوش ببین
از یکی پیدا شده صد ماهروی
سروقدی تنگ چشمی مشک موی
از یکی پیدا شده صد دلفریب
کرده بر عشاق هر دم صد عتیب
از یکی پیدا شده صد گل عذار
ابروان چون حاجبی چشم خمار
از یکی پیدا شده صد نامدار
عاشقان را کرده هر دم جان نزار
از یکی پیدا شده صد خوشه‌چین
چشمها بادام و لبها شکرین
از یکی پیدا شده صدماهوش
دستشان درگردن هر یک چه خوش
از یکی پیدا شده صد مه لقا
عاشقان را گشته هر دم از جفا
از یکی پیدا شده هر دو جهان
از یکی شد آشکار اونهان
از یکی پیدا شده این عقل وجان
سر این معنی بدانند عارفان
از یکی آمد علوم انبیا
از یکی گشته حضور اولیا
از یکی آمد خلیل وذوفنون
در ره حق تاجدار و رهنمون
از یکی آمد نبوت در جهان
از یکی آمد ولایت در عیان
از یکی احمد شده سالار و شاه
عقلها را بر گرفته او ز راه
از یکی موسی شده صاحبقران
دم نیاورده ز بیم لن تران
از یکی عیسی شده بر آسمان
ترک کرده او مکان خاکدان
از یکی بین هرچه بینی سر بسر
چه بدو چه نیک چه خشک و چه تر
این همه تفسیر از بهر یکی است
مرد معنی را در اینجا کی شکی است
این یکی خود از یکی آمد مدام
تو یکی اندر یکی بین والسلام
خود یکی اندر یکی یکی بود
اندر این معنی کجا شکی بود
این یکی اندر یکی توحید دان
بر دل و جان این سخن تحقیق دان
خود یک اندر یک بدان ای بیخبر
تا شوی درمعرفت صاحب نظر
این یک اندر یک تو عشق روح دان
این رموز از جملگی مفتوح دان
این یک اندر یک خدا باشد خدا
بشنو این معنی پاک با صفا
ذات حق را در صفات حق ببین
بگذر از کفر و رها کن کیش و دین
پس جمالش در جلالش بازبین
شک بسوزان و گذر کن از یقین
پس نهان اندر عیان میدان مدام
چون عیان اندر نهان میدان مدام
هم عیان و هم نهان هردو بهم
هم درون و هم برون لطف و کرم
هم زمین و هم سما و هم فلک
هم بروج و هم نجوم و هم ملک
هم نبی و هم علی و هم ولی
دو مبین تاتو نباشی احولی
چون یکی آمد یکی شد کل یکی
حق ببین معنی کجا باشد شکی
خود یکی آمد یکی می‌بین همه
عقل احول گشته اندر دمدمه
دمبدم در هر مکانی رخ نمود
چون مکانش نیست هر جائی که بود
این سخن از ترجمانی دیگر است
عارفان را خود نشانی دیگر است
این سخن از لامکان آورده‌ام
سر مخفی رایگان آورده‌ام
این سخن از عقل و از جان برتر است
این کسی داند که عالی گوهر است
این سخن از عرش اعلی آمده است
از رموز حق تعالی آمده است
این سخن از بهر مشتاق آمده است
از برای جان مشتاق آمده است
این سخن از بحر معنی آمده است
نه بدعوی نه بفتوی آمده است
این سخن از سر وحدت آمده است
نز ره تقلید وکثرت آمده است
این سخن از غایت درد آمده است
در طریق عاشقی فرد آمده است
این سخن از سر پنهان آمده است
صدهزاران گوهر جان آمده است
این سخن برهان معنی آمده است
از طریق عشق مولی آمده است
این سخن از عشق جانان آمده است
لاجرم از عقل پنهان آمده است
این سخن عارف بداند بیشکی
زان بداند این رموز حق یکی
گر ترا درد است درمان هم بود
گر ترا عشقست جانان هم بود
درگذر از زهد و علم و قال قیل
درد را بگزین و میکش بار فیل
درگذر از ذکر و فکر و معرفت
درد را بگزین و شو در تعزیت
درگذر از این جهان و آن جهان
چند باشی آشکارا و نهان
درگذر از خویشتن یکبارگی
تا رسی در عالم بیچارگی
بگذر از خود پاک و کلی شو فنا
تا شوی اندر فنا عین بقا
گر یکی بینی تو جان ره بین شوی
در دو بینی احولی کژ بین شوی
عطار نیشابوری : وصلت نامه
الحکایت الرموز داستان حکیم و مرد احول
بود استاد حکیمی پاکباز
دائماً با حق تعالی گفته راز
در همه عالم ورا همتا نبود
همچو او در علم یک دانا نبود
رازها با حق تعالی گفته است
سرها از راز حق دانسته است
روز و شب در راه او با درد بود
بی وکیلی و جفت فرد فرد بود
هیچکس از راز او آگه نگشت
هیچکس با درد او همره نگشت
آن حکیمی که جهان معمور ازوست
آن حکیمی که دو عالم نور از اوست
ای بسا کس را که او آگاه کرد
ای بسا کس را که شاهنشاه کرد
همچو او دیگر حکیمی خود نبود
جمله عالم را از او حکمت گشود
صدهزاران حکمت حق یافته
هر زمان نوعی دگر دریافته
ای بسا کس را که از وی ره گشود
ای بسا کس را که راه حق نمود
ای بسا کس را که او آگاه کرد
ای بسا کس را که شاهنشاه کرد
ای بسا کس را که درد عشق داد
ای بسا کس را که راه صدق داد
ای بسا کس را که شاه و میر کرد
ای بسا کس را که قطب و پیر کرد
ای بسا کس را که جام فقر داد
ای بسا کس را که جانی در نهاد
از خدای خویش حکمت یافته
در سلوک خویش رفعت یافته
اوحکیم صادق و سر خداست
همچو او دیگر حکیمی خود کجا است
صدهزاران حکمت بی‌منتها
از خدایش یافته بحر صفا
هیچ کس از حال او آگه نشد
احولی با او مگر همخانه شد
اندر آن خانه یکی آیینه‌دان
هر دو عالم را از آن آیینه دان
بود آن آیینه در پیش حکیم
روی خود را دید او در وی مقیم
احولک گفت این حکیم پر خرد
هر زمان درآینه می بنگرد
حکمتش بیشک در این آیینه‌دان
لاجرم زیبا رخش ز آیینه دان
حکمت او من از این پیدا کنم
در جهان خود را چو او زیبا کنم
وانگهی در آینه کرد او نگاه
دید او دو صورت زشت سیاه
احولک در دید اندر آینه
زان بکثرت دید او معاینه
عطار نیشابوری : وصلت نامه
فی الوحدة و الکثرت
جهد کن کثرت نه بینی ای پسر
تا نگردی همچو احول کژ نظر
جهد کن کثرت نبینی ای سوار
تا نباشی همچو احول شرمسار
جهد کن کثرت نه بینی ای فقیر
تا نمانی همچو احول در سعیر
جهد کن کثرت نه بینی ای فتا
تا نمانی همچو احول در فنا
هر که دو بیند نشان غافلی است
زانکه او اندر مقام احولی است
دو مبین گر مرد راهی ای پسر
تا شوی در راه معنی معتبر
دو مبین و دو مدان و دو مجوی
چند از این قال و قیل وگفتگو
دو مبین ای مرد معنی درمیان
تا شود اسرار حق بر تو عیان
دو مبین ای پاکباز و پاک رو
یک دم از گفتار من آگاه شو
دو مبین خود را شناس و باز دان
تا شوی تو شاهباز لامکان
دو مبین ای مرد بگذر از شکی
تا رسی در عالم کم بوده گی
دو مبین ای مرد راه ذوالجلال
تا رسی در عالم وصل وصال
دو مبین در معرفت ای با وفا
تا رسی در عالم صدق و صفا
دو مبین در راه عشق راستان
تا شوی از هر دو عالم بی‌نشان
دو مبین در وحدت وحق را نگر
تا یکی بینی جهان را سر بسر
دو مبین و بگذر از هر نیک و بد
تا یکی بینی ازل را با ابد
دو مبین و بگذر از هر ننگ ونام
تا رسی در راه وحدت والسلام
احولک دو دید از راه اوفتاد
سرنگون سار اندر آن چاه اوفتاد
احولک در آینه چون بنگرید
روی خود دو دید آن نحس پلید
لاجرم از غافلی در ره فتاد
زانکه احول دید اندر چه فتاد
لاجرم بدبخت و سرگردان شده
هم ز احول دیدنش حیران شده
لاجرم در بند صورت مانده است
پای تا سر در کدورت مانده است
عطار نیشابوری : وصلت نامه
مطلب در تنبیه و ترغیب سالک
ای دل آخر یک دمی بیدار شو
یک زمان جویای وصل یار شو
ای دل آخر یک دمی بگذر ز جان
تا رسی اندر مقام لامکان
ای دل آخر یک دمی بگذر ز خود
تا رهی از ننگ و نام و نیک و بد
ای دل آخر بگذر از هر دو جهان
تا رسی در عالم عین و عیان
ای دل آخر بگذر از هر نیک و بد
حال در مانی ز عقل بی خرد
ای دل آخر بگذر از کون و مکان
چند بینی خویشتن رادر میان
ای دل آخر بگذر از حرص و هوس
تا نمانی اندر این ره باز پس
ای دل آخر بگذر ازکین و نفاق
تا نمانی در عذاب و در فراق
ای دل آخر بگذر از پندار و کین
تا رسی در قرب رب العالمین
ای دل آخر بگذر از جهل و گمان
تا ز نور عشق یابی صد نشان
ای دل آخر بگذر از سود و زیان
تا ز سودت برتر آید آن جهان
ای دل آخر بگذر از هستی و نیست
همچو برقی می‌رود در ره مایست
ای دل آخر بگذر از بخل و فساد
تا شوی در روز محشر شادشاد
ای دل آخر بگذر از بالا و پست
تا شوی در عشق جانان مست مست
ای دل آخر بگذر از خوف و رجا
تا نباشی در طریق ماجرا
ای دل آخر بگذر از قال و مقال
چند باشی در پی حال و محال
ای دل آخر بگذر از نقش و صور
چند باشی بت پرست ای بی‌خبر
ای دل آخر بگذر از راه گمان
چند باشی انرد این ره بدگمان
ای دل آخر بگذر از عقل فضول
چند باشی در پی رد و قبول
ای دل آخر بگذر از طامات خلق
چند باشی در پی حالات خلق
ای دل آخر بگذر از اسم و عمل
سر به باز و غوطه خور اندر وحل
ای دل آخر بگذر از راه ونشان
همچو مردان خدا شو بی‌نشان
ای دل آخر بگذر از لذاتها
تا بیابی لذتی بی‌منتها
ای دل آخر ترک کن گفتار را
تا بیابی عالم اسرار را
ای دل آخر ترک کن بیدار شو
آنگهی جویای وصل یار شو
ای دل آخر جان خود ایثار کن
پس برافکن پرده و دیدار کن
ای دل آخر خویشتن را کن فنا
تا بیابی در فنا عین بقا
ایدل آخر بگذر ای غیر خدا
احولی باشی چو بینی غیر را
غیر حق اندر جهان نبود پسر
بازشو اسرار بین صاحب نظر
غیر حق اندر دو عالم خود مبین
شک بسوزان و گذر کن در یقین
غیر حق اندر دو عالم نیست کس
در ره توحید این ارشاد بس
گر تو غیر حق ببینی در جهان
منکری باشی بسان کافران
گر تو غیر حق ببینی ای فقیر
هر زمان از جان بر آری صدنفیر
گر تو غیر حق ببینی ای فتا
در میان غیر گردی تو فنا
گر تو غیر حق ببینی ای جوان
میخ بر فرق تو باشد جاودان
گر تو غیر حق ببینی ای پسر
در قیامت حشر گردی کور و کر
گر تو غیر حق بینی در جهان
بازمانی از جمال جاودان
عطار نیشابوری : وصلت نامه
شرحی از حکایت سلطان محمود با شیخ لقمان سرخسی
بود سلطانی ورا محمود نام
هم بوقتش بود عالم بانظام
عادل بر حق بد آن سلطان دین
بت شکن در سومنات و هند و چین
عمر خود اندر غزا بگذاشته
کام خود را از غذا برداشته
سالها درجنگ کفار لعین
بود او کی خسرو روی زمین
این جهان آراسته از عدل و داد
آن فریدون زمان چون کیقباد
صدهزاران بت پرست غلمان شده
ملک توران هم از او ویران شده
بتکده از تیغ او زیر و زبر
چه به چین و چه به هند و چه بکر
غلغلی افتاده از وی در جهان
قیصران عصر را نبود چنان
شهرهای منکران کرده خراب
کافران را دل شده ازوی کباب
روز و شب در طاعت جبار بود
دشمن کیش و بت و زنار بود
دیرها کرده خراب اندر جهان
از برای دین احمد(ص) آن زمان
در طریق دین احمد فرد بود
صادق دین بود صاحب درد بود
دائماً در راه حق کوشیده بود
او شراب از دین حق نوشیده بود
صوفی صادق بر آن شاه جهان
صادق و عاشق بد آن فخر زمان
جان او پرگوهر توحید بود
از ره تحقیق بی‌تقلید بود
دائماً در ذکر و فکر و معرفت
حاصل او بود در دین این صفت
شرع احمد را به جان کرده قبول
راه شرع او گرفته از اصول
دائماً در عدل و در داد آمده
مؤمنان جمله از او شاد آمده
خلق عالم از سخای وی همی
بود خوشدل زان نبد یکدم غمی
دائماً جویان مردان خدا
دشمن نفس بد و کبر و هوا
شب شدی از خانه بیرون آمدی
در طلب چون مست و مجنون آمدی
یک شبی در علم دین تکرار کرد
عشق حق اندر دل او کار کرد
سر برهنه پا برهنه شد برون
نی برسمی هر زمان آن ذوفنون
ناگهی افتاد در ویرانهٔ
دید آنجا بیدلی دیوانهٔ
پس سلامش کرد و گفت ای پیر راه
حاجتی دارم بدرگاه اله
حاجت ما را بخواه ازکردگار
در تو می‌بینم که هستی مرد کار
پس زبان بگشاد پیر بی‌قرار
گفت ای محمود از حق شرم دار
ملک و مال و تخت خواهی در جهان
کی شوی تو از گروه صوفیان
با غلامان لطیف و تخت زر
کی شوی از راه معنی با خبر
با سپاه و لشکر و طبل و علم
کی رسی در خوان وصل ذوالکرم
باخواتین و ظریف و خان و مان
کی رسی در زمرهٔ صاحبدلان
با دواج و تاج و شمشیر و کمر
کی شوی در معرفت صاحب نظر
با سرا و ملک و کشت و کار و بار
کی شوی در راه عرفان مردکار
با سلاح و اسب و با گنج و گهر
کی رسی در وصل حق ای بی‌بصر
با سواران دلیر و کر و فر
کی رسی در راه مردان ای پسر
باحکیمان و ندیمان جهان
کی رسی اندر طریق عاشقان
با مراد نفس خود خو کردهٔ
لاجرم در صد هزاران پردهٔ
صدهزاران پرده اندر پیش و پس
کی ترا بوئی رسد ای هیچکس
پرده‌ها را اول از خود دور کن
و آنگهی برخیز و ره پر نور کن
رو زِ نور عشق شمعی بر فروز
پرده‌ها با آتش دردت بسوز
چون بسوزی پرده‌ها را ای قباد
آن زمان گردی ز وصل مارشاد
چون ترا پیدا شود آن بحر نور
هر دو عالم در دلت گردد نفور
پادشاهی و بزرگی و جهان
مختصر گردد به پیشت آن زمان
این سپاه و کشور وملک وحشم
در نیابد پیش چشمت یک غنم
این غلامان ظریف و ماهروی
جمله را بینی خسیس و زشت روی
این سرا و باغ چون زندان شود
سود این عالم ترا خسران شود
این زر و املاک و گنج بیشمار
جملگی پیش تو گردد همچو مار
این کلاه و این قبا و این کمر
جمله در پیش تو گردد مختصر
این کنیزان را که می‌بینی به ناز
جمله در پیشت نماند چون پیاز
از هوای این جهان بیرون شوی
بر طریق عاشقان مجنون شوی
ترک گیری لذت دنیا به کل
پس برون آئی تو از پندار و ذل
در ره معشوق خود صادق شوی
آن زمان در عشق او لایق شوی
سر بسر تو درد گردی ای جوان
چون نماند غیر رستی از میان
محو گردی فانی مطلق شوی
وانگهی در عشق مستغرق شوی
چون نماند از وجود تو اثر
آن زمان از راه حق یابی خبر
چون ز خود فانی شوی باقی شوی
آن زمان عین خدا دانی شوی
وارهی از ننگ و نام خویشتن
بیشکی گردی تو آن دم بت شکن
بت چو بشکستی شود گنجت عیان
برخوری از گنج وصل جاودان
بت چو بشکستی حجاب از پیشرفت
عشق آمد راه دین و کیش رفت
بت چو بشکستی شوی مرد خدا
وارهی تو از طریق ماجرا
بت چو بشکستی برستی زینجهان
می‌خرامی در جهان جاودان
بت چو بشکستی ببر زین خاکدان
سیر می‌کن در فضای لامکان
بت چو بشکستی بمنزلگه رسی
هم بقرب حضرت الله رسی
بت شکستی همچو ابراهیم حق
چون ز همراهان خود گیری سبق
چونکه ابراهیم یکتا گشت و فرد
زان سبب بتها شکست آن نیک مرد
این جهان پرهوس بتخانه دان
همچو ابراهیم بشکن بت عیان
چون علی بت نیز در کعبه شکن
تا به‌بینی تو جهان ذوالمنن
کعبه را تو دل بدان ای با بصر
تا شوی از راه معنی با خبر
این خیال با هوس را بت بدان
بشکن این بتها و رو در لامکان
چونکه محمود این سخنهای بلند
بشنوید از وی برونشد مستمند
آتشی در جان او افتاد سخت
وارهید از ننگ و نام و تاج و تخت
گفت ای پیر شریف پیشوا
وی حبیب مصطفی و مرتضی
ای تو سلطان همه عالم یقین
وی تو برهان خدای عالمین
ای تو قطب اولیا و انبیاء
پیر عالم محرم خاص خدا
ای تو پیر سالکان در هر طریق
رهنمای مؤمنان در هر فریق
ای تو سلطان و همه عالم حشم
وی تو چوپان و همه عالم غنم
ای تو سر خیل بزرگان جهان
خلق عالم از وجودت بی‌نشان
ای جنید وقت و شبلی زمان
با یزید بر مزید خورده دان
ای تو پیر راهرو در معرفت
ذات تو برتر ز وصف است و صفت
ای تو مرد عشق وحدت آمده
از ره معنی بعزت آمده
ای تو مرد پاکباز با صفا
صادقان را رهنما و پیشوا
ای تو حکمت از خدا آموخته
حکمتی هر دو جهان را سوخته
ای تو توحید خدا کرده بیان
از ره توحید داده صدنشان
ای ترا علم لدنی داده حق
در علوم مصطفی خوانده سبق
ای تو فخر پیشوایان جهان
در تو گنجی بینهایت این زمان
ای توسالار سلوک عاشقان
وی تو غمخوار دل صاحب دلان
ای کمر بسته تو در ره مردوار
همچو منصور آمده در پای دار
ای چو ابراهیم ادهم کهنه‌پوش
همچو بصری بادهٔ حق کرده نوش
در ره حق وحدت کل یافته
عاشقان حق ز تو مل یافته
از خودی خود به کل فانی شده
در بقای حق به حق باقی شده
در مقام ترک و تجرید آمده
در رموز عین توحید آمده
بر سریر سلطنت سلطان شده
وانگهی در عالم عرفان شده
صوفیان طالبان با وفا
از تو یابند هر زمان صدق وصفا
هر دو عالم در وجودت قطرهٔ
عرش و کرسی پیش جودت ذرهٔ
هشت جنت سوخته از هیبتت
هفت دوزخ یخ شده از حیرتت
این جهان و آن جهان خواهان تو
امشبی من آمدم مهمان تو
اکرم الضیف است بر قول رسول
امشبی ما را بلطفت کن قبول
گفت اهلا مرحباً شاه آمدی
در ره عشاق همراه آمدی
بعد از آن سلطان بگفتش ای همام
از کجائی و مرا بر گوی نام
گفت لقمان سرخسی نام ما است
گنج وحدت در دل ویران ما است
گفت سلطان که مرا معلوم بود
که تو لقمانی باسم ای بحر جود
لیک ترسیدم ز وقتت پیر راه
زان نگفتم نام تو این جایگاه
حمدلله که بدیدم روی شیخ
آمدم ناخوانده من هم سوی شیخ
شیخ آنجا آمد و ما بیخبر
از قدوم شیخ بینا شد نظر
بعد از آنش گفت چون رای اوفتاد
شیخ اینجا آمد و گشتیم شاد
شیخ گفتش بود مردی بیقرار
بود در عشق خدای کامکار
از ره توحید برخوردار بود
صاحب سر بود و مرد کار بود
روز و شب در گریه و در آه بود
محرم حق بود و پیر راه بود
از طریق عشق در راه ادب
دائماً بود آن محقق در طلب
صوفی صادق بد آن مرد یقین
کامل ناطق بد آن دریای دین
عاشق صادق بد آن مرد خدا
واله و شیدا بد آن پیر صفا
ترک و تجرید بغایت داشت او
در ره معنی سعادت داشت او
در ره توحید حق پاک آمده
در ره تجرید چالاک آمده
بحر عرفان بود آن مرد خدا
سر یزدان بود و گنج بی‌بها
سر الا الله را دریافته
لی مع الله را به جان بشتافته
بود کنزاً گفت کنزاً هم به خود
محو گشته پیش او هر نیک و بد
لیس فی جبة روایت کرده او
هر زمان از بود خود در شستشو
کوس سبحانی زده هر دم روان
آن محیط بیکران گنج روان
او اناالحق آشکارا گفته بود
دُرّ این اسرار را او سفته بود
دی برفت از داردنیا آن فقیر
آن به معنی بس بزرگ و بی‌نظیر
آمدم من از سرخس اینجایگاه
از برای آن ولی و مرد راه
اندر اینجا بد ملازم او مدام
دائماً از وصل حق اوشاد کام
من دراینجا آمدم شوریده حال
دیدم او را رسته کل از قیل و قال
سر بحسرة بر نهاده رو بحق
دو ملک در پیش او بادو طبق
یک ملک ابریق از لؤلؤ پر آب
بود در دست دگر مشکو گلاب
و آندگر یک حله را میداد ساز
از برای آن حبیب پاکباز
چون بدان آبش بشستن آن ملک
هم در آن حله که آورد از فلک
بعد از آن روحانیان آسمان
جمع گشتند اندر آنجا آن زمان
پس مرا در پیش کردند از نیاز
تا که بگذاریم ما بروی نماز
بعد از آن صندوق سبزش آن زمان
در نهادند و ببردند آسمان
آن بزرگی که در آن صندوق رفت
هم بدان صندوق در عیوق رفت
ای برادر یک زمانی هوش دار
قصهٔ مردان حق را گوش دار
هر که او در کار حق برکار بود
لاجرم از عشق برخوردار بود
هرکه عمر خویش را ایثار کرد
هر دو عالم را فدای یار کرد
عطار نیشابوری : وصلت نامه
مطلب در صفت عشاق الهی
جملهٔ مردان زخود فانی شدند
در بقای حق بحق باقی شدند
نفس خود را در ریاضت داشتند
از خدای خود سعادت داشتند
یک زمان نه خواب کردند و نه خورد
بوده‌اند از خلقهم آزاد و فرد
ترک لذات جهان کردی به کل
این جهان را دیده اندر عین ذُل
از مراد نفس خود برخواستند
هر دوعالم را به کل درباختند
در ره توحید حق پاک آمدند
د رره تجرید چالاک آمدید
سالها بودند اندر انتظار
تا که واصل گشته‌اند با جان نثار
هم شدم در راه حذ بسیار گوی
زان ندیدم در جهان اسرار جوی
ای دریغا سر اسرار جهان
ما بگفتیم و ندانستند خسان
هر که در پندار نفس خویش ماند
کی تواند حرف این اسرار خواند
هر که او یک دم سزای نفس داد
صد در رحمت بروی خود گشاد
سالکان نه خواب کردند و نه خورد
در ره معنی شدند آزاد و فرد
رستمان در راه رفتند ای پسر
این خران در شیب کاهند خیره سر
در پی آب و علف در مانده‌اند
از هزاران گنج معنی مانده‌اند
چند گویم چون شما را درد نیست
در چنین راهی که دیدم مرد نیست
هیچکس را از رموزم شد خبر
باشد از چشم خسان پنهان مگر
خود نشان عارفان شد بی‌نشان
زین سبب پنهان شدند از چشمشان
تا تو هستی در وجود ای محترم
کی خبر یابی ز دریای عدم
محو شو از خویشتن کلی ببر
تا برآری از یکی دریا تو دُر
در عدم بحر قدم یابی عیان
از قدم بینی جمال جان عیان
این عدم دریا و دُر اندریم است
جهد کن تا دُر زنم آری بدست
والذین جاهدوا حق گفت از آن
تا که در کار آوری این جسم وجان
جسم را شبها بدار اندر قیام
تا از آن معنی شوی مرد تمام
تا بدارش دو رکوع و در سجود
کل تو فانی شو ز بحر این وجود
بعد از آن جان را بفکروذکردار
تا برآید دُر ز بحر بی‌کنار
چون دُر تو حاصل آمد از عدم
وآن زمان آتش زنی ددبیش وکم
این در اینجا عشقدان ای بیخبر
بیشکی آتش زند در خشک و تر
چونکه عشق آمد پدید ای مرد کار
نه همی دیار ماند و نه دیار
نه سلوک ونه اصول و نه فروع
نه ره تقوی نه زهد ونه ورع
نه زمان و نه مکان و نه عروج
نه سما ونه نجوم و نه بروج
نه بیان و نه گمان و نه یقین
نه بد ونه نیک ونه کفر و نه دین
نه ره تقلید ونه قال و مقال
کل بود توحید در معنی حال
نه ره طامات نه زرق و فریب
نه بلند و پست و نه بالا نه شیب
نه ره سالوس و دلق و نام وننگ
نه سر کبر و نه خشنود و نه جنگ
نه ره پندار و کبر و معصیت
نه ره طامات وذکر ومعرفت
نه قبول خلق نه رد کسان
محو گشته این جهان و آن جهان
آتش عشقش ز جان افروخته
هر زمانی صد جهانی سوخته
هر که آتش در درون مافکند
راز ما را از درون بیرون فکند
عشق ما را خود از این تن برکشید
حاصل ما خود ز تن عشقش کشید
عشق سر حق بما پیدا نمود
کار ما را عشق زیبا برگشود
عشق ما را برد اندر لامکان
عشق ما را راه داد از بحر جان
عشق ما را از خودی بیزار کرد
آتش اندر خرقه و زنار کرد
عشق جانان در دل ما کار کرد
جان ما شایستهٔ دیدار کرد
عشق آمد سالکان حیران شدند
در سلوک خویش سرگردان شدند
عشق آمد ذاکران در ماندند
از حدیث ذکر خود واماندند
عشق آمد ذاکران بیخودشدند
از تفکر هر زمان بیخود شدند
عشق آمد عارفان محو آمدند
وز ره عشاق در صحو آمدند
عشق آمد کرد دکانها خراب
ای بسا کس را که دلها شد کباب
عشق آمد نام وننگ ما بسوخت
خرقهٔ ناموس و رنگ ما بسوخت
عشق آمد ذکر این آیات کرد
شه رخی زد این جهان را مات کرد
عشق آمد با هزاران های و هوی
های را برگیر آنگه باش هوی
عشق آمد گفت الله شد عیان
می‌کند عشق این سخنها را بیان
عشق چون راز اناالحق وا نمود
از زبانش سودها پیدا نمود
چند گویم هر چه بینی درجهان
سر بسر آن را تو سر عشقدان
عشق چون مشاطهٔ عشاق بود
صد هزاران دل از او پر داغ بود
عطار نیشابوری : وصلت نامه
الحکایات و الرموز و پرسیدن سالکی رمز عشق را از عارفی بهلول نام
بود در بغداد مردی با خبر
زینجهان وزانجهان رفته بدر
از هوای نفس خود وارسته بود
او کمر در عشق یزدان بسته بود
چار تکبیری زده بر کائنات
وارهیده ازحیات و از ممات
شش جهت را او بدر انداخته
پنج و شش را در ره حق باخته
او شراب وصل حق نوشیده بود
سر اسرار نهان پوشیده بود
عاشقی بود او بغایت معتبر
از وجود خود شده کلی بدر
والهی مجنون بدو مردانه بود
گه به گورستان و گه ویرانه بود
نام او بهلول بود آن مرد درد
بود از عشق خدا آزاد و فرد
سالکی آمد به پیش آن فقیر
گفت ای در عشق حق گشته منیر
رمزکی از عشق با ما بازگوی
در زمعنی برگشا و راز گوی
جوهر عشق ازتو گر پیدا شود
هر دو عالم در دلت یکتا شود
گفت ای سالک بگویم با تو راست
جوهر عشق از همه دنیا جداست
پیش تو نه شک بماند نه یقین
بگذری از کفر و از اسلام و دین
آن زمان تو عشق را لایق شوی
عشق حق را واقف و سابق شوی
گر ترا از عشق خود باشد خبر
مرتدی باشی در این ره بی‌بصر
آنچنان خواهم که کلی گم شوی
گر ز نسل آدمی مردم شوی
همچنان باید بسوزی بیخبر
ذرهٔ در تو نماند خیر و شر
این سخن را از سر دردی شنو
تا نمانی در قیامت در گرو
این سخن از جان ودل میکن قبول
تا شود فردا شفیع تو رسول
این سخن ازعالم تحقیق دان
نه ز فال خواجه و تقلید دان
این سخن راه سلوک است و یقین
تا شود علم الیقین عین الیقین
این سخن از حال آمد ای جوان
نه ز قال و قیل آمد این بیان
این سخن از بهر مردان خداست
نه برای نفس و کوران هواست
این نه شرع است و نه آیات ای پسر
این همه الهام از دل شد خبر
عطار نیشابوری : وصلت نامه
المقالة برهان المحققین شیخ لقمان قدس سره
شیخ لقمان از زمان بایزید
بود باقی تا بدور بوسعید
عمر او صد بود و هفتاد و سه سال
دائماً در قرب بود و در وصال
بوسعید پاک زو بخشش بیافت
بود خود را در ره او چست یافت
یک نظر کردش ورا قطب جهان
هر دو عالم را بدو داد آن زمان
شیخ لقمان بود در راه خدا
عارفان و عاشقان را پیشوا
بایزید آن دم به پیشش رفت زود
دید لقمان را برفته در سجود
ساعتی بنشست آنجا بر زمین
تا که فارغ شد ز سجده آن امین
چونکه لقمان سر برآورد از سجود
گفت او با قادر حی ودود
من بغیر تو نبینم در جهان
قادر و پروردگار دو جهان
عطار نیشابوری : وصلت نامه
المقالة سراج وهاج شیخ منصور حلاج قدس سره و شرح شهادت آن بزرگوار
بود منصور ای عجب شوریده حال
در ره تحقیق او را صد کمال
حال او حال عجب بود ای پسر
نی چو حال این خسان بی‌خبر
از رموز سر حق ره برده بود
نی چو ما و تو رهی گم کرده بود
از شراب وصل حق نوشیده بود
دائماً از شوق حق جوشیده بود
راه توحید حقیقی رفته بود
لاجرم از جسم کلی مرده بود
او یقین خویش حاصل کرده بود
در یقینش خویش واصل کرده بود
راه در گنج معانی برده بود
نه که همچون ما و تو در پرده بود
عاشق صادق بد آن بحر صفا
عارف فارغ بد آن کان وفا
در علوم دین وقوفی داشت او
هیچ علمی را فرو نگذاشت او
عالمان از علم اودرمانده بود
عارفان از عشق او وامانده بود
سالکان بودند شیران کریم
جمله پیچیدند سر اندر گلیم
عاشقان از عشق او حیران شدند
هر دم از نوع دگر بریان شدند
صادقان از صدق او خون جگر
سالها خوردند کس را نه خبر
زاهدان از زهد او رسوا شدند
هم ز حال زهد او شیدا شدند
حال او حال عجب بود ای فقیر
بد به معنی و به صورت بی‌نظیر
بود پنجه سال او اسرار پوش
ناگهان از وی برآمد صد خروش
گفت انا الحق سرخود پیدا بکرد
جمله بغدادش پر از غوغا بکرد
اهل تقلید آن زمان برخواستند
از برای خویش فتوا خواستند
سیصد وهفتاد کس تقلیدیان
جمله بر کاغذ نوشتند آن زمان
وین زمان حلاج کافر گشته است
از طریق دین ما برگشته است
تا بگردد او از این کفر عیان
ورنه خونش را بریزیم این زمان
جملهٔ بغداد پرغوغا شده
او بگفت خویش در سودا شده
بعد از آن نزد خلیفه آمدند
کام خود را از خلیفه بستدند
وانموده حالت منصور را
صاحب سر آن شه سیفور را
چون خلیفه واقف اسرار شد
در دل او صدهزاران خار شد
زانکه دایم او محب او بدی
کام خود از گفتهٔ او بستدی
صد کتاب از گفتهٔ اوخوانده بود
سر مخفی زوبجان بخریده بود
خود از این سرش عوام قلبتان
منع نتوانست کردن آن زمان
پس بفرمود او که در زندان برند
بو که باز آید از این آن مستمند
من همی دانم که او مرد خداست
فارغ از کفر ونفاق و از هواست
بعد از آن منصور در زندان نشست
بد در آن زندان قومی پای بست
چارصد تن بد در آن زندان ببند
خود در آنجا رفت شیخ هوشمند
شب درآمد گفت ای زندانیان
اندر این زندان چرائید این زمان
جمله واگفتند حال یکدگر
کز چه افتادیم ما در این خطر
بعد از آن منصور گفت ای مردمان
جمله را آزاد کردم این زمان
آن کسان گفتند ما در بند سخت
کی توانیم رفت زینجا نیکبخت
شیخ آندم دست را افشاند زود
جملگی را بندها افتاد زود
بعد از آن گفتند درها بسته‌اند
ما در اینجا خوار و زار و مستمند
چون رویم ای پیشوای سالکان
زانکه در بسته است ماهم هالکان
پس اشارت کرد آن مرد صفا
رخنه‌ها شد اندر آن دیوارها
چارصد رخنه بشد آندم پدید
هر یکی از رخنهٔ بیرون دوید
چونکه زندانبان بدید آن حال و کار
پیشش آمد آنگهی بگریست زار
دست و پای شیخ را او بوسه داد
وانگهی سر در کف پایش نهاد
گفت ای شیخ بزرگ خورده دان
خیز و رو تو نیز همچون دیگران
گفت من آگه شدم از سر کار
من نخواهم رفت جز در پای دار
تا که جمله سالکان آگه شوند
از طریق عشق حق رهبر شوند
بعد از آنش گفت برخیز و برو
تا که یک دم با خود آیم از گرو
چونکه زندانبان برفت آن مرد دین
در مناجات آمد آن مرد یقین
عطار نیشابوری : وصلت نامه
در مناجات کردن شیخ منصور قدس سره در زندان
گفت ای دانندهٔ کون ومکان
غیر تو کس نیست در هر دو جهان
گفت ای دارندهٔ عرش مجید
عرش و کرسی هم ز تو گشته پدید
گفت ای دارندهٔ لوح و قلم
این جهان وآن جهان از تو علم
گفت ای پیدا و پنهان آمده
خلق عالم از تو حیران آمده
گفت ای آرام جان عاشقان
هم توئی درمان درد بی‌دلان
گفت ای هر دم به لونی آمده
عاشقان از تو شده در دمدمه
ای وصالت آتشی در ما زده
هرچه غیرتست کلی لازده
ای وصالت عاشقان در یافته
جان خود را در وصالت باخته
ای وصالت عارفان بشناخته
جان خود را در وصالت باخته
ای وصالت صادق و حاذق شده
از طریق صدق خود لایق شده
ای وصالت طالبان در جستجوی
اندر این ره آمده درگفتگوی
ای وصالت سالکان در ره دوان
جمله در راهند از ره بی‌نشان
ای وصالت زاهدان در زهد خویش
هر زمان تقریر زهد آرند پیش
ای وصالت عالمان در های و هوی
در ره تقلید بشکافند موی
ای وصالت انبیا را نقد حال
ذات ایشان ماورای قیل وقال
ای وصالت آسمان و هم زمین
هست در تسبیح رب العالمین
ای وصالت شمس را دریافته
نور او بر جمله عالم تافته
ای وصالت ماه را خالی زده
گاه بدر و گه هلالی بر زده
ای وصالت کوکبان حیران شده
اندر این ره جمله در سیران شده
ای وصالت باد وآتش را بهم
داده وصلت از ره لطف و کرم
ای وصالت کرده آب و خاک را
دامگاهی جان و روح پاک را
ای وصالت بحر را بگداخته
هر زمان دردی دگر پرداخته
ای وصالت کوه را در گلزده
صدهزاران عقبها در دل زده
ای وصالت در درخت و گل شده
صدهزاران میوها از دل شده
ای وصالت سر دریای قدم
صدهزاران درشد از کان عدم
ای وصالت آشکارا و نهان
ای وصالت از عیانی در بیان
ای وصالت نیستی و نیستان
ای وصالت هست گشته در جهان
ای وصالت از جهان بیرون شده
ای وصالت عالمی همچون شده
از وصالت این جهان و آن جهان
ای وصالت حاصل صاحب دلان
ای وصالت هم عیان و هم نهان
ای وصالت روشنائی جهان
ای وصالت هردو عالم سوخته
جان ما در جسم ما بر دوخته
ای وصالت غمگسار مفلسان
ای وصالت دستگیر بی‌کسان
ای وصالت رهنمای سالکان
ای وصالت درگشای طالبان
ای وصالت شور مشتاقان شده
ای وصالت وصل عشاقان شده
ای وصالت صدق صدیق آمده
ای وصالت عین تحقیق آمده
ای وصالت ترک و تجرید آمده
ای وصالت گنج توحید آمده
ای وصالت اولین و آخرین
ای وصالت ظاهرین و باطنین
ای وصالت وصل من دریافته
لاجرم از عشق جان را باخته
ای وصالت کرده در زندان مرا
ای وصالت گم شده هجران مرا
ای وصالت کرده بر من آشکار
می‌برد فردا مرادر پای دار
عطار نیشابوری : وصلت نامه
ادامه
جملهٔ مردان ز خود فانی شدند
در بقای حق به حق باقی شدند
گرتو مرد راه عشقی راه رو
همچو مردان از دل آگاه رو
جملهٔ مردان ز خود بیرون شدند
در ره عشاق غرق خون شدند
جسم و جان و تن همه در باختند
تا کمال راه حق بشناختند
هستی خود را زره برداشتند
نیستی را اندرین ره داشتند
مال و ملک و آب و جاه این جهان
جمله را انداخته پیش خسان
زهد را و علم و قیل و قال را
وسوسه بوده همه این حال را
صورت خود را به کل کردن خراب
این جهان در پیش ایشان چون سراب
دیده را از غیر حق بردوختند
غیر حق را اندر این ره سوختند
عطار نیشابوری : وصلت نامه
مطلب در اسرار توحید و رموز عشق
ای برادر غیر حق خود نیست کس
اهل معنی را همین یک حرف بس
گر تو غیر حق به بینی درجهان
بر تو روشن گردد اسرار نهان
گر تو اندر راه یک بینی شوی
از وجود خویشتن فانی شوی
آن رزمان ز اسرار حق یا بی‌خبر
خودشوی از جسم وجان کلی بدر
عقل از این گفتن چه سودا می‌کند
عشق هر دم خانه یغما می‌کند
پیراین راهت یقین تو عشق دان
تا رسی اندر مقام لامکان
عقل را بگذار در راه ای پسر
تا نمانی اندر این ره کور و کر
عقل شیطان را براه آوردنست
زان سبب در راه او سر تافتن است
عقل و شیطان گفت ما زادیم بهم
عقل و شیطان فکر روحانی بهم
حق تعالی گفت ای ملعون راه
از طریق عشق بیرونی ز راه
آدم معنی ندیدی ای لعین
روح پاکست رحمة للعالمین
او من است و من ویم ای بی‌خبر
لاجرم نادیده گشتی کور و کر
گر ترا دیده بدی در راه ما
آدم ما را بدیدی همچو ما
چون ندیدی آدم ما را یقین
نام تو کردند ابلیس لعین
ای برادر در کمال خویش باش
در ره توحید حق بی‌کیش باش
بگذر از کیش ونفاق وکفر و دین
تا رسی در قرب رب العالمین
این نه راه تست ای طفل نژند
راه شیرانست و مرد هوشمند
زاد این ره نیستی می‌دان یقین
شک بسوزان و ببر از کفر و دین
خودپرستان اندر این ره گمرهند
از طریق نیستی آگه نیند
نفس ایشان رد راه عشق شد
عارفان را راه پیش از عشق شد
عقل را بگزین ونفسک را بسوز
نفس تاریکت بگردد همچو روز
نفس را بت دان و بت را برشکن
تا رسی در بارگاه ذوالمنن
نفس را اینجا حجاب راه دان
این سخن را از دل آگاه دان
هر که اندر بند نفس خویش ماند
از ره حق همچو کافر کیش ماند
این نه تقلید است نه راه هوا
راه تحقیقست و راه مصطفی
راه احمد بود توحید ای پسر
از ره توحید حق شد باخبر
در ره توحید جان ایثار کرد
دیده با دیدار حق دیدار کرد
د رجلال حق جمال حق بدید
در صفاتش ذات خود را حق بدید
اندر این ره کاملی باید شگرف
تا کند غواصی این بحر ژرف
صدهزاران طالب اینجا سرنهاد
تا که یک کس اندر این ره پا نهاد
صدهزاران خلق حیران مانده‌اند
اندر این ره زار و گریان مانده‌اند
صدهزاران عارفان درگفتگو
اندر این ره لوح دل در شستشو
عاشقانه آتشی زن در دو کون
تا رهی از نقشهای لون لون
نقشها را جمله در آتش بسوز
بعد از آن شمع وصالت برفروز
چون نماند نقشها اندر میان
آن زمان نقاش را بینی عیان
بازگویم سر اسرار نهان
ای برادر نقش را نقاش دان
چون ترا باشد کمال دین حق
خویش را هرگز نبینی جز بحق
چون ترا معلوم گردد آن عیان
غیر حق هرگز نبینی در میان
هرچه بینی آن تو باشی بیشکی
چه صداست و چه هزار و چه یکی
جمله اجزای تواند ای بی‌خبر
ذات کلی این جهان را سر بسر
عرش و فرش و لوح و کرسی و قلم
از توشان شد علم در عالم عَلَم
نور تو از هر دو عالم برتر است
این جهان و آن جهان را برتر است
گر شود چشمت بنور خویش باز
قدسیان پایت ببوسند از نیاز
جوهر تو جملهٔ کروبیان
چون بدیدند سجده کردند آن زمان
جهد کن تا جوهرت آید به چنگ
تا رهی از گیر ودار و صلح و جنگ
جوهر جان در هوس گم کرده‌ای
با هوای نفس خود خو کرده‌ای
داده‌ای بر باد عمر جاودان
یک زمان آگه نه‌ای از سرّ جان
گر شوی آگه ز جان خویشتن
ترک گیری این حدیث ما و من
جمله را یک رنگ بین مرد خدا
تا نبینی غیر او راتو جدا
دو مبین ذاتش تو ای مرد ولی
تا نباشی در مقام احولی
گر تو راه عشق را مایل شوی
یک ره و یک قبله و یک دل شوی
ننگری از هیچ سوای مرد کار
دائماً از عشق باشی بی‌قرار
عشق جانان جوهر جان آمده است
زان سبب از خلق پنهان آمده است
هست پیدا لیک پنهان از شما
کی شود خفاش را تاب ضیاء
این جهان و آن جهان با هم ببین
بگذر از راه گمان می‌بین یقین
عشق باعشاق بین آمیخته
روح اندر خاک دان آویخته
چندگویم ای پسر در من نگر
تا ببینی خویش را در خود مگر
گفت پیغمبر که ما اخوان شدیم
همدگر را آینه از جان شدیم
جسم واحد خواند ما را آن زمان
انبیا و اولیا را این زمان
وانمود او سر اسرار عدم
آوریده درمعنی از قدم
سر حق را وانمود از لطف حق
آورید از بحر معنی این سبق
راه را بنموده آن بحر صفا
تا شود عارف به حق خیرالورا
عارفان زین معرفت دریافتند
سالکان مرکب در این ره تاختند
طالبان در جستجوی او بدند
عالمان در گفتگوی او شدند
زاهدان یک شمه از او یافتند
سالها با سوختن در ساختند
عاشقان دیدند روی او عیان
دست‌ها شستند در ساعت ز جان
راه بر علم محمد(ص) آمد است
اسم او محمود و احمد آمد است
راه از وی جو اگر تو رهروی
تا نمانی در بلای کجروی
گر به فقرت نیست فخری چون رسول
هست راهت کفر و دینت بی‌اصول
گر ز دنیا ور ز عقبی نگذری
در ره احمد تو هم کور و کری
راه راه اوست هم دنیا ودین
سر حقست رحمة للعالمین
هر که از راه محمد راه یافت
سر حق را از دل آگاه یافت
احمدآنجا بد احد ای مرد کار
سر حق را با تو کردم آشکار
میم را بر دار احمد شد احد
فهم کن تحقیق الله الصمد
هست این اسرار از جای دگر
سر این را کی شناسد کور و کر
کور را خود از رخ زیبا چه سود
گرچه داند لذت آواز عود
کور و کر از راه عقبی مانده‌اند
روز و شب در بند دنیا مانده‌اند
راه بینا عین توحید آمد است
منزلش تجرید و تفرید آمد است
بگذر از هستی خود یکبارگی
تا زوصلش برخوری یکبارگی
خودپرستی راه شیطان آمد است
بت شکستن راه یزدان آمد است
بت شکن در راه حق ای مرد کار
تا نباشی در قیامت شرمسار
گر ز خود نتوانی این بت را شکست
کی بیاری راه وصلت را به دست
عطار نیشابوری : وصلت نامه
المکاتب و الرموز در رفتن سلطان محمود به سومنات و فتح کردن او
پادشاهی پاکباز و سر فراز
در حقیقت بد ورا سوز و گداز
نام او محمود بود ای با بصر
از ره دین خدا بد با خبر
دائماً در جنگ کفار لعین
بود آن کیخسرو روی زمین
بود یک بت خانه اندر سومنات
یک بتی بد اندر آنجا نام لات
صدهزاران گبر آن را خواستار
می‌پرستیدند آن بت آشکار
شاه چون آگاه شد از کارشان
از خیال فاسد گمراهشان
لشگری را جمع کرد آن شهریار
بود آن لشگر شمارش صدهزار
بود اندر لشگرش مردان مرد
همچو سام و همچو رستم در نبرد
شیر مردان خدا در راه دین
دائماً در جنگ کفار لعین
جمله آن ساز و سلاح آراستند
در غزا از جان خود برخواستند
شه سپاه خویش را بیرون کشید
دامن خیل فلک درخون کشید
شه حکیمان و ندیمان را بخواند
مشورت کردند ز انجا گه براند
شاه و لشگر جمله رفتند آن زمان
غلغلی افتاد زیشان در جهان
بانگ بردابردبر خواست آن زمان
چتر شه را برکشیده در میان
چشم عالم آن چنان لشگر ندید
در همه عالم چنان زیور ندید
بود هفتصد پیل سربر کستوان
برگزیده از برای دشمنان
این چنین می‌رفت آن شاه جهان
تا رسید اندر بلاد مشرکان
مشرکان را شد خبر کآمد سپاه
شاه محمود است سرورزان سپاه
قلعه را کردند درها استوار
اندر آن قلعه بد از مردم هزار
بر فراز قلعه آندم آمدند
دل پر آتش دیده پر نم آمدند
چترها را بر کشیدند آن زمان
هم از آنجا سنگها کرده روان
لشگر محمود بر گرد حصار
بود ایستاده مبارز صدهزار
مشرکان چون سنگها انداختند
لشگر محمود از جا خواستند
قلعهٔ بد سخت و پر از کافران
عاجز آمد لشگر شاه جهان
شش مه آزاد آنجا جنگ بود
که ندانستند آن قلعه گشود
شاه را می‌شد از آنحالت ملال
گفت ای حی قدیم ذوالجلال
قادر پروردگار بی‌نظیر
کارم افتاده است دست من بگیر
سر به سجده داشت آن شه در دعا
در تضرع راز گفت آن باصفا
دید مردی را به چهره غرق نور
گرد بر گردش نهاده خیل خود
بود خشتی بر کف آن پیشوا
زد به برج قلعه آن دم خشت را
قلعه بر هم ریخت آن ساعت چو ریگ
گفت ای محمود کارت گشت نیک
لشگری چون او عیان دیده به چشم
کاندر آمد از هوا خشتی به چشم
زد به قلعه قلعه را ویران بکرد
کار دشوار آن زمان آسان بکرد
غلغلی افتاد آن دم در سپاه
شاه از غلغل بجست از جایگاه
پس ایاز خاص گفت ای شهریار
شاد بنشین این زمان در کار و بار
حق تعالی داد نصرت ای قباد
از هوا خشتی بیامد همچو باد
زد به برج قلعه و قلعه شکست
هم کنون می‌باید آن بت را شکست
شاه گفتا خشت را آور کنون
تا ببینم روی آن خشت فنون
رفت و جست آورد پیش شهریار
بررخ آن خشت خطی چون نگار
بد نوشته نام قطب اولیآء
شیخ لقمان معدن صدق و صفا
شاه فرمود آن زمان ای رستمان
بت بیارید و بسوزید این زمان
بت بسوزانید و جان کافران
جمله را ویران کنید ای پردلان
همچنان کردند آن مردان دین
آتش اندر بت زدند مردان ز کین
نفس را چون بت بسوز ای مرد کار
تا ببینی سر حق را آشکار
هر دلی کان خانهٔ شیطان بود
شهر کفر است آن نه شهر جان بود
شهر شیطان را بکن کلی خراب
شهر ما جانست و دیگرها خلاب
بت شکست آن پیر و شرع نبی
لاجرم نامش شده شاه ولی
بت توئی هر دم به حبّ آن صور
تا بیابی بهره از بحر صور
جملهٔ مردان شفیع تو شوند
در طریقت هم رفیع تو شوند
شد شفیع شاه شیخ نامدار
عاقبت محمود شد آن شهریار
شاه چون دید آن کرامات قوی
رفت زانجا پیش شاه معنوی
با بزرگان و حریفان و ندیم
می‌شد اندر راه پیش آن حکیم
چون زده فرسخ بر شیخ آمدند
اسبهاشان جملگی مانده شدند
جهد کردند و بسی سودش نبود
بودنی چون بود بهبودش نبود
پس حسن را گفت آن دم شهریار
رو پیاده پیش شیخ نامدار
چون رسی آنجا به عزت باش تو
در ره عزت به حرمت باش تو
چون حسن در راه شد آن دم روان
تا رسید آنجا که بد قطب زمان
چون بدید از دور روی شیخ را
در تضرع آمد و اندر دعا
گفت ای شیخ جهان ای راهبر
آمده محمود پیشت در نگر
تا به‌بیند روی شیخ نامدار
از محبان تو است آن شهریار
اسبهاشان اندر این ره مانده است
هم زده فرسنگ یک دم رانده است
شاه را یاری بده ای پاکباز
تا ببیند نور روی شاه باز
شیخ گفتش این زمان ای مرد کار
شاه را با عاشقان حق چه کار
شاه را با عارفان راه حق
کی بود وصلت بگو ای مرد حق
اهل دنیا را کجا باشد خبر
هم ز حال سالکان باخبر
عام را با طالبان دل کباب
کی بود وصلت در این دیر خراب
آنکه دایم در پی جاهست و برگ
کی خبر دارد ز حال برگ و مرگ
آنکه دارد هر زمان با عزّ و ناز
کی نشان دارد ز سوز و از نیاز
با کنیزان خُطائی و سرا
کی رسد در راه مردان خدا
با غلامان ظریف و ماه روی
کی بیابد اندر این ره رنگ و بوی
با کلاه و با قبا و با کمر
کی شود از حال ما او را خبر
پادشاهی جهان و تخت زر
هست ظلمت کی ببیند نور خور
با سپاه و لشگر و طبل و علم
کی تواند غوطه خورد اندر عدم
با حکیمان و ندیمان ظریف
کی رسد در راه مردان شریف
با سواران دلیر این جهان
کی رسد در زمره صاحب دلان
با سر او باغ و بستان و غلام
کی رسد در راه این مردان تمام
با بزرگی جهان و طمطراق
کی خبر یابد ز درد و از فراق
در هوای طبع خود وامانده است
لاجرم از راه معنی مانده است
آنکه او را باشدش صد رنگ و بو
اندرین ره کی بود جویان او
چون بگفت این نکته‌ها شه شد خموش
خود ز هیبت رفت او آنجا ز هوش
شیخ چون دیدش که بی‌طاقت شده
بس ضعیف افتاده و بی‌خود شده
رحم کرد آن ساعت آن شیخ کبار
بازش آورد از ضعیفی ونزار
بار دیگر چون به حال آمد حسن
گفت ای خاص خدای ذوالمنن
لطف کن تا شاه آید این زمان
تا ببیند روی قطب و عارفان
شیخ را رحم آمد و پا برکشید
شاه با لشگر ز راه آمد پدید
پس حسن رفت و بگفت ای شهریار
هست لقمان قطب عالم هوش دار
یک زمانی مرده شو در پیش او
با ادب می‌باش اندر پیش او
بو که زین بحر خطر بیرون رویم
یا تمامت غرق بحر خون شویم
هستئی دارد بغایت سهمناک
صدهزاران جان شود در دم هلاک
پیش چشمش هشت جنت مرده است
هفت دوزخ همچو یخ افسرده است
این جهان و آنجهان یک قطره‌شان
پیش چشمش ای شه گردنکشان
همتی دارد بغایت با کمال
هست محو اندر جمال ذوالجلال
من چو دیدم روی آن مرد خدا
هوش از من رفت و افتادم ز پا
من نماندم آن زمان و گم شدم
همچنان یک قطره در قلزم شدم
بعد از آنم شیخ چون آگاه کرد
با خودم آورد و ره کوتاه کرد
پس بفرمود آن زمان شاه جهان
کل فرود آئید از اسب این زمان
خیمه و خرگاه را در هم کشید
قبه و چتر و علم را برکشید
پس ایاز خاص و سلطان وحسن
هر سه رفتند پیش شاه انجمن
چون رسیدند پیش شاه راهبر
در قدم افتاده گشتند بی‌خبر
شیخ ایشان را بهوش آورد باز
دید آندم روی شیخ پاکباز
پس زبان بگشاد محمود آن زمان
گفت ای خاص خدا قطب جهان
خشت از معنی زدی بر سومنات
قلعه و بتخانه را کردی خراب
در سرخسی و به معنی در جهان
هرکجا خواهند بینندت عیان
بر امیدی آمدم از راه دور
تا شود ما را ز دیدارت حضور
رای آن دارم که پیشت بنده‌ام
روز و شب در خدمتت افکنده‌ام
بگذریم از پادشاهی جهان
اختیار ما بخواری جهان
بر میان بندیم پیش تو کمر
خدمتی از جان کنم با فرق سر
خانقاهی سازم اینجا با صفا
سفرها گردان کنم پیش شما
گفت لقمانش که ای محمود شاه
لشگر اسلام را هستی پناه
حق تعالی شاهیت داد و خبر
خوار مگذار این سپه را ای پسر
در ره دین خدا مردانه باش
طالب درد دل دیوانه باش
دل بدست آور که دل شد آینه
تا به‌بینی خویشتن معاینه
چون کمال خویشتن حاصل کنی
حاصل خود هم ز دل حاصل کنی
در وصال خویشتن آ ای قباد
وارهی از خسروی و از جهاد
آن زمان خواه شاه باش و خواه فقیر
از همه عالم تو باشی بی‌نظیر
بعد از آنش گفت بنشین ای قباد
رفت شاه و روی بر دستش نهاد
گفت بنگر تا چه می‌بینی کنون
چون نظر کرد شاه بر دستش فنون
دید شه محمود قومی بی‌شمار
جمله در خدمت ستاده مرد وار
در میان جمع مردی همچو نور
جمله را ارشاد کردی از حضور
شاه آن را دید از خود رفته بود
باز شیخ او را بخود آورد زود
گفت ای محمود پنجاه و دوصد
از وفات ما رود اندر عدد
این چنین قومی که دیدی در رسند
راه حق را هم بجان و دل روند
جمله اندر خدمت مردان بوند
روز و شب در طاعت یزدان بوند
شیخ ایشان باشد آن پیر صفا
حق تعالی داده او را صد عطا
نام او باشد محمد (ص) ای امیر
او به معنی و به صورت بی‌نظیر
عطار نیشابوری : وصلت نامه
مقاله ارشاد کردن شیخ مریدان را
بعد لقمان شیخ محمد شد پدید
آن در اسرار معنی را کلید
مرشدی بود او بغایت با کمال
دائماً در قرب بودی و جمال
سر الاالله بجان بشناخته
مرکب معنی در این ره تاخته
من رآنی را به جان بگرفته بود
سر احمد را به جانان گفته بود
در اناالحق بوددائم آن همام
عاشقان و عارفان را بد امام
سر سبحانی عیان می‌کرد او
جسمها را همچو جان می‌کرد او
سالکان را ره نمود آن پیشوا
طالبان را جان نمود آن رهنما
عارفان جمله از او کامل شدند
عاشقان از صحبتش واصل شدند
زاهدان را ره نمود از مرگ و برگ
اختیار خویش کرده ترک ترک
جسم خود را در ریاضت سوخته
دیدهٔ نفس بهیمی دوخته
غیر حق در پیش او فانی شده
دائماً در عین حق بینی شده
در حقیقت سر پنهان یافته
در شریعت راه ارکان داشته
در ره تحقیق بد مردان مرد
بود او صاحب دلی بسیار درد
بس کرامات و مقامات قوی
داشت آن مرد خدای معنوی
بس ریاضت‌های مشکل کرده بود
تا کمال خویش حاصل کرده بود
روز و شب در خدمت کردار بود
زان سبب از عشق برخوردار بود
یک زمان غافل نبود آن پاکباز
دائماً در قرب بود و در نیاز
واصل حق بود آن مرد خدا
عاشق صافی بد آن بحر صفا
در ره معنی ریاضت برده بود
گوی از مردان مردان برده بود
سالها در راه حق بد پیشوا
آن ولی سر حق کان وفا
صدهزاران خلق را در ره نمود
صد هزاران درد دل را برگشود
مرشدی بود او به وقت خویشتن
مثل او مرشد نبد در انجمن
بی‌عدد بودش مریدان در جهان
با کرامات و مقامات عیان
چارصد مرد مرید معتبر
بود اندر خدمت ان راهبر
هر یکی در راه دین مردانه‌ای
در طریق عاشقی فرزانه‌ای
در ریاضت نفسها را سوخته
دیده اغیار بر هم دوخته
جمله یکتا گشته اندر بحرجان
سیر کرده در فضای لامکان
از خودی خود بکل ببریده‌اند
شربت معنی به جان نوشیده‌اند
در شریعت موی می بشکافتند
در طریقت سر دین بشناختند
در طریقت جان خود بگداختند
سالها با سوختن در ساختند
بود پیری درمیانشان با حجب
می نیاسود از ریاضت روز و شب
شیخ را پیوسته با او کار بود
زانکه پیش شیخ او سردار بود
بود نام او ابوبکر آن فقیر
هم به معنی و به صورت بی‌نظیر
یک شبی در پیش شیخ آمد به راز
گفت ای شیخ جهان پاکباز
من در این ره سالها رفتم بدرد
خود ندیدم اندر این ره هیچ گرد
هر زمان این راه بی‌پایان تراست
هر زمان این درد بی‌درمان تراست
عقل من زین راه دیوانه شده است
از خودی خویش بیگانه شده است
هر دمم حیرت فرو گیرد بتر
کرده‌ام گم اندر این ره پا و سر
من ندانم تا در این ره چون روم
هر نفس از عشق غرق خون روم
چند منزل باشد این ره را بگو
کی رسم در کام خود این نیکخو
گفت ما را پنج منزل در ره است
چار بگذشتی و پنجم در گهست
منزل اول بود کون وفساد
ای بسا کس کاندر این ره سر نهاد
پس دوم منزل بود خوف و رجا
شد بسی جانها در این منزل فدا
سیمین از جان گذر کن ای فقیر
چون گذشتی رستی از نار و سعیر
چارمین باشد انیس و یا جلیس
اندر این منزل بود روح نفیس
منزل پنجم جمال ذوالجلال
اندر این منزل بود عین کمال
چون فرود آئی تو در کون و فساد
صدهزاران خلق بینی کیقباد
هر یکی حکمی دگر کرده ز خود
هر یکی را بینشی در نیک وبد
هر یکی راهی گرفته اختیار
روز و شب با همدگرشان کار و بار
این همی گوید که ره راه من است
و آن همی گوید که چه جای منست
این همی گوید که رهبر آمدم
وان همی گوید که مهتر آمدم
این همی گوید که اندر راه ما
هر که ناید نیست او مرد خدا
اندر این منزل بسی درمانده‌اند
هر یکی در کار خود وامانده‌اند
باز بعضی قال کرده بحثشان
از ره تقلید کاذب صد نشان
باز بعضی حکمت نوساخته
از ره حکمت سخن پرداخته
باز بعضی در نجوم و در بروج
غافلند و فارغ از سیر و عروج
باز بعضی در طبیعت مانده‌اند
همچو کوران در ودیعت مانده‌اند
باز بعضی در تناسخ مانده‌اند
در خیال نفس خود درمانده‌اند
باز بعضی کور دهری همچو خر
از ره توحید و معنی بی‌خبر
باز بعضی ملحد راه آمدند
از ره حق کور و گمراه آمدند
باز بعضی زرق و سالوس آمدند
روز و شب در بند ناموس آمدند
باز بعضی در پی ناموس وننگ
بازمانده درگل و در خار و سنگ
باز بعضی در پی پندار خویش
روز و شب درمانده‌اندر کار خویش
باز بعضی مکر و تلبیس آمدند
اندر این ره همچو ابلیس آمدند
باز بعضی در نفاق و کین شده
در ره حق مرتد و بی‌دین شده
باز بعضی در پی جاه آمده
در ره عشاق گمراه آمده
باز بعضی در غرور این جهان
همچو خر کوشیده اندر خاکدان
باز بعضی در خیالات و هوس
برنجاست جمع گشته چون مگس
باز بعضی در تکبر مانده‌اند
همچو خرسی در تکدر مانده‌اند
باز بعضی را بخیلی ره زده
صد نحوست بردلش اندر زده
باز بعضی گمره و کافر شده
از ره توحید حق خاسر شده
باز بعضی فاسق و پیچ آمده
در ره مردان حق هیچ آمده
باز بعضی در تنعم مانده‌اند
تختهٔ لهو طرب برخوانده‌اند
باز بعضی در عمارات جهان
عمر خود بر باد داده رایگان
باز بعضی با غلامان ظریف
بوده درخمارخانه با حریف
باز بعضی از خیالات گزاف
خوش بخفته فارغ ازحج و طواف
باز بعضی پادشاه ملک دار
بازمانده هم ز لطف کردگار
باز بعضی چاکرند و لشگری
در ره حق بازمانده از خری
باز بعضی فاسقان ره شده
بی‌خبر از راه حق گمره شده
باز بعضی عامهٔ مسکین شده
اندر این ره جاهل و غمگین شده
باز بعضی عقلشان شد پای بند
بی‌خبر از عاشقان دردمند
باز بعضی عاشق دُرّ و گهر
از ره حق بازمانده کور و کر
باز بعضی عاشق باغ و سرا
بیخبر از بارگاه کبریا
باز بعضی عاشق ملک و جهان
کی کند پرواز اندر لامکان
باز بعضی در علوم و در بیان
فضل خود را گفته از لذت عیان
باز بعضی درتذکر مانده‌اند
روز و شب غرق تفکر مانده‌اند
باز بعضی در رکوع ودر سجود
راه می‌جویند در دریای جود
باز بعضی واله و حیران شده
اندر این دریای بی‌پایان شده
باز بعضی صوفیان با حضور
راه حق رفتند بی‌کبر و غرور
باز بعضی صادقان در ره شده
در طریق عشق خود آگه شده
باز بعضی زاهدان از ترک خود
گفته و فارغ شده از نیک و بد
باز بعضی عاشقان سوخته
جبهٔ وصل حقیقی دوخته
صدهزاران ره در این منزل بود
هر رهی را صد چنان حاصل بود
این نه کارتست مردانه درآی
عقل بر هم سوز و دیوانه درآی
بگذر از کون ومکان ای مرد دین
تا رسی در قرب رب العالمین
چند مانی اندر این کون و فساد
عمر خود ضایع کنی در ترهات
همچو مردان بگذر از کون و فساد
بنده باشد پیش تو صد کیقباد
آتشی زن همچو مردان در دو کون
تا بسوزد رنگهای لون لون
چون نماند رنگها یک دل شوی
آن زمان زین راه در حاصل شوی
عطار نیشابوری : وصلت نامه
الحکایت المفاتیح القلوب
یک صحابه بود در عهد رسول
درد و سوزی داشت آن صاحب قبول
دائماً با درد بود آن مرد کار
درد دین را کرده بود او اختیار
دائماً در راه حق گریان بدی
هم ز درد دین چنین بریان بدی
روز و شب بنشسته بود آن مستمند
دائماً اندوهگین و دردمند
گاه او را درد پا گه درد سر
گاه درد سینه و گاهی کمر
او به ظاهر دائماً با درد بود
پا و سر اعضای او پر درد بود
درد معنی در دل او کار کرد
جان و دل در راه حق ایثار کرد
درد دین را بود او مردانه‌ای
هم ز درد دین خود فرزانه‌ای
آشکارا بود درد آن ولی
بود محبوب رسول هاشمی
بود بادرد آن ولی پاک دین
نام او گفتند بودردا ازین
درد را بگزین که در راه خدا
درد آمد راهبر بر مصطفی(ص)
همچو بودردا بکن درد اختیار
تا شوی در راه معنی بختیار
همچو سلمان باش و در ایمان بکوش
می‌نیوش و سر این اسرار پوش
بگذر از غیر خدا وفرد باش
در ره توحید حق با درد باش
راه مردان درد آمد ای پسر
درد را بگزین و بگذر از حشر
بگذر از کون و فساد و راه رو
در حریم حضرت الله شو
چون حذر کردی ز کون و راه پیش
بعد از آن خوف و رجا آید به پیش
یک زمان با وصل باشی ای فقیر
یک زمان در هجر باشی و زحیر
گاه سلطان گه رعیت آمدی
گه بکام و گه بحیرت آمدی
گاه باقی گاه فانی آمدی
گه نهانی گه عیانی آمدی
گاه طالب گاه مطلوب آمدی
گاه شاه و گاه دربان آمدی
گاه صوفی گاه صادق آمدی
گاه عابد و گاه فاسق آمدی
گاه عالم گاه عامل آمدی
گاه عاقل گاه جاهل آمدی
گاه از ترس خدا بگداختی
گه ز شادی مرکبی می‌تاختی
اندر این ره خار باخرما بود
اندر این ره عشق با غوغا بود
اندر این ره نیش با نوش آمده است
اندر این ره عقل با هوش آمده است
اندر این ره وصل با هجران بود
اندر این ره درد با درمان بود
اندر این ره خوف باشد با رجا
اندر این ره امن باشد با بلاء
گر در این منزل بمانی ای فقیر
گاه شادی را ببینی گه زحیر
بگذر از خوف و رجا ای مرد کار
تا نمانی مبتلا پایان کار
گر بخواهی کار تو پایان رسد
کار را از جان بکن درمان رسد
عطار نیشابوری : وصلت نامه
حکایت ملاقات کردن حضرت عیسی با یحیی علیه السلام
در خبر دیدم که یحیی دائماً
بود درخوف خدا او قائماً
روز و شب در گریه و زاری بد او
دائماً در ساز هشیاری بد او
از میانخلق بیرون رفته بود
بر سر که پارهٔ بنشسته بود
دائماً در خوف بودی آن امام
بر سر کوهش بدی دائم مقام
ناگهی عیسی رسید آنجا ز راه
دید یحیی را میان سوز و آه
آه می‌کرد و بزاری می‌گریست
هر زمان از خوف حق چون مرده زیست
گفت عیسی رحمت حق را ببین
چند گرئی ای نبی راه بین
گفت یحیی که تو قهرش را نگر
چند باشی ایمن ای صاحب نظر
عیسیش گفتا که رحمت سابق است
حق تعالی گفت این خود واقف است
گفت یحیی گر بیاید جبرئیل
این زمان گوید مرا از این دلیل
نه رجادانم نه خوف از این نشان
بگذر از خوف و نگردر بی‌نشان
عطار نیشابوری : وصلت نامه
حکایت قطب الاولیاء سلطان بایزید قدس سره
سائلی بنشست پیش بایزید
گفت از لطف خدای برمزید
در ره حق دائماً مردانه‌ای
در میان عارفان فرزانه‌ای
راه حق راتو به جان کوشیده‌ای
دائماً از شوق حق جوشیده‌ای
تو شراب سر حق نوشیده‌ای
سر اسرار خدا پوشیده‌ای
سر سبحانی ز تو شد آشکار
در میان عاشقان نامدار
جان و تن را در طلب بگداختی
تا کمال معرفت در یافتی
هر دو عالم را در این ره باختی
مرکب معنی در این ره تاختی
در وجود خویشتن فانی شدی
در بقای حق بحق باقی شدی
دیدهٔ نفس بهیمی دوختی
این جهان و آن جهان را سوختی
سر تو از فکر جمله برتر است
فکر تو از عرش اعلی برتر است
مظهر تحقیق و تجرید آمدی
لاجرم در عین توحید آمدی
غیر حق را اندر این ره سوختی
چشم خود بینی در این ره دوختی
طالبان و سالکان در راه تو
جمله همچون چاکرند شاه تو
عاشقان در راه تو حیران شدند
عارفان از درد تو بیجان شدند
زاهدان از زهد تو وامانده‌اند
عالمان از علم تو درمانده‌اند
پیر ما در ره توئی این دم یقین
نام تو کردند سلطان عارفین
مشکلی افتاده اندر ره مرا
مشکل ما را بکن حالی روا
اندر این ره می‌روم با پا و سر
هر زمان پیش آیدم لونی دگر
گاه نورانی و گه ظلمانیم
گاه روحانی و گه نفسانیم
گاه در علویم و گه در اسفلی
گاه در عقلیم و گه در غافلی
گاه طالب گاه مطلوب آمدم
گه محب و گاه محبوب آمدم
گاه عاشق گاه صادق آمدم
گه منافق گاه فاسق آمدم
گه محقق گه موحد آمدم
گاه زاهد گه مقلد آمدم
هر زمان لون دگر می‌دیده‌ام
اندر این ره راه را نادیده‌ام
گفت سلطانش چو انس حق رسد
این خیالات از سرت بیرون کند
چونکه انس حق ترا حاصل شود
راه حق در پیش تو واصل شود
اندر این ره جسم تو یکتا شود
طالب و مطلوب هم یکجا شود
علو را در سفل بینی ای پسر
بشنو این اسرار شو صاحب نظر
نور در ظلمت ببینی آشکار
فهم کن اسرار ای مرد کبار
عشق و عاشق هر دو را محبوب دان
سالک و طالب همه مطلوب دان
یافتن اینجا بود نایافتن
گم شدن اینجا بود پیدا شدن
هست را میدان در این ره غافلی
خیز ونادان شو اگر تو عاقلی
بعد از آن بینی انیس با جلیس
اندر این منزل شوی روح نفیس
دائماً بنشسته باشی با خدا
فارغ ازکبر و نفاق و از هوا
روح اندر خلوت جانان بود
در حریم وصل با جانان بود
یک زمان غایب نباشی از خدا
دائماً از نور حق گیری ضیاء
سر این اسرار را حاصل کنی
جان و دل در معرفت کامل کنی
در جلیس این جسم تو چون جان شود
در حریم حضرت جانان شود
در جلیسی با خدا و مصطفی
هم انیست می‌شود دایم صفا
عطار نیشابوری : وصلت نامه
حکایت درویش مسافر
بود درویشی مسافر ای غلام
سال و مه اندر سفر بودی مدام
بارها در راه مکه رفته بود
بس ریاضتهای مشکل کرده بود
عرصهٔ عالم همه گردیده بود
خاک مردان را زیارت کرده بود
عمر خود را در سفر بگذاشته
بهرهٔ خود از سفر نایافته
دائماً می‌کرد در عالم طواف
رفته بود آن مرد تا دامان قاف
آبله می‌کرد هر دم پای او
یک دمی ننشسته بر یکجای او
همچنین می‌رفت اندر ره مدام
تا رسید اندر خراسان والسلام
در خراسان بود مردی نامدار
شیخ عالم بوسعید آن مرد کار
در کرامات و مقامات عیان
بود آن مرد خدای خورده دان
در شریعت پیشوای عالمان
در طریقت رهنمای صوفیان
در حقیقت واصل برحق بد او
دائماً در شرع مستغرق بد او
نام او مشهور بود اندر جهان
سالکان را مرشدی بود از عیان
آن مسافر آمد از ره پیش شیخ
آبله بر پا فتاده همچو میخ
شیخ گفتش ای جوان خوبروی
آبله گر بر دلت باشد بگوی
در جلیس آ همچو مردان ای فقیر
تا ز اسرار نهان گردی خبیر
در جلیس آ ای فقیر نور بین
صد هزاران عالم پرنور بین
در جلیس آ و ببین جان جهان
سر سبحانی شود هر دم عیان
در جلیس آ و نشین با دادگر
شاد بنشین و مرو تو در بدر
در جلیس آ و جمال حق ببین
در جلیس آ و جلال حق ببین
در جلیس آ و خدا را یاد گیر
در جلیس آ و خدا را یاد گیر
عطار نیشابوری : وصلت نامه
الحکایت الرموز و تتمه‌ای از حالات شیخ لقمان و آمدن شیخی از بخارا بدیدن او
شیخ لقمان بود در عین وصال
محو گشته در جمال ذوالجلال
ازوجود خویشتن فانی شده
در بقای حق بحق باقی شده
از خودی بگذشته آن مرد خدا
دائماً در وصل بود آن باصفا
از سلوک و از طلب بگذشته بود
با جمال اندر طلب پیوسته بود
هم به ذکر و فکر تقوی سوخته
جنبهٔ وصل حقیقی دوخته
قیل وقال علم و تقلید و بیان
ترک کرده آمده اندر عیان
محو بود اندر جمال آن پاکباز
زان نکردی گاه و بیگاهی نماز
هست خدمت با وجود ای مردکار
چون وجودت محو شد رستی ز کار
شیخ رفت و ازوجود خودبرست
در حریم حضرت سبحان نشست
آنکه باشد دائماً اندر جمال
کی بود در فکر و ذکر و قیل وقال
آنکه با سلطان نشیند در وصال
گر به خدمت رونهد باشد وبال
شیخ دائم محو بود اندر جمال
غیر حق در پیش او گشتی زوال
در بخارا بود شیخی پاکباز
گفت لقمان چون نمی‌آرد نماز
من روم او را بفرمایم نماز
بندگی باشد در این ره با نیاز
در زمان برخواست اندر ره فتاد
بود با او چل مرید پاک زاد
دست جنبانید پیر رهنمون
خیل شیران آمد از بیشه برون
هر یکی بر شیر نر گشته سوار
تازیانه ساختند آنگه ز مار
همچنان در راه شد آن ذوفنون
شیخ را اعلام دادند از درون
شیخ بر کوهی نشست آن دم روان
رفت آن کوهش چو اسب تکدوان
آن فقیر آن شیخ را دیده ز دور
از قدم تا فرق گشته غرق نور
بر نشسته کوه را شهباز شاد
می برفت آن کوه در ره همچو باد
با مریدان گفت پیر این دم ز شیر
هین فرود آئید پیش این دلیر
جمله‌شان از شیر افتاده به زیر
از پی تعظیم آن شیخ کبیر
چون رسیدند آن زمان با یکدگر
در قدوم او نهاده جمله سر
اندر آن صحرا یکی چه یافتند
بر سر آن چاه منزل ساختند
اندر آمد آن زمان وقت نماز
پیر و اصحابش شدند اندر نیاز
بعد از آن آن پیر گفت ای پاکباز
چه سبب نگذاردی این جا نماز
گفت لقمان چون صباح آید فراز
با تو بگذارم در این موضع نماز
پیر و اصحابش ز هیبت سوختند
دیدهٔ عقل آن زمان بردوختند
جمله آندم از خودی بیرون شدند
در مقام بیخودی مجنون شدند
سر نهادند آن همه رفتند خواب
چون شدند از خواب حاجت شد به آب
پیرو اصحابش چو قصد چاه کرد
تا که آب آرند از چه بهر خود
دلو را در چه فکنده کاروان
دلوشان در چاه نرسید آن زمان
پر نشد از آب در دلو ای عجب
در تعجب ماند آن قوم از تعب
آمد آن دم پیش شیخ انصاف داد
روی خود بر پای لقمانش نهاد
شیخ اندر چه فکند آب دهان
آب بیرون آمد از چه شد روان
پیر و اصحابش وضو چون ساختند
غسل کردند و به خود پرداختند
بعد از آن گفتند تو اولی‌تری
در حقیقت غالب و والاتری
رفت لقمان بعد از آن اندر نماز
گفت تکبیر و نشست آن شاهباز
پیر و اصحابش بگفتند ای همام
تو بکردی این نماز اینجا تمام
شیخ دست از خرقه بیرون آورید
از سر هر موی او خون می‌چکید
چونکه آن حالت بدیدند آن نفر
از حدیث عشق گشتند با خبر
آن زمان گفتند لقمان واصل است
هردمی عین وصالش حاصل است
هر که او واصل شود تکلیف نیست
در میان وصل حق تصریف نیست
هر که باشد در جمال ای نامدار
او به غیر حق ندارد کار و بار
هر که جان شد جسم را با او چکار
یافت معنی اسم را با و چه کار
هر که واصل شد برست از ننگ ونام
وانکه عارف شد بجست از زرق ودام
هرکه را آمد جمال با جلال
محو شد از خویش در عین وصال
هرکه واصل شد برست از ترهات
شه رخی زد این جهان را کرد مات
هر که او واصل برست از نام وننگ
شیشهٔ سالوس بشکست او به سنگ
هرکه واصل شد برست از خاکدان
هست با محبوب خود در لامکان
هرکه او واصل ز پنج و چار رفت
گنج وحدت یافت برخوردار رفت
هر که واصل شد جمال حق بدید
در جمال حق جلال حق بدید
هر که واصل شد عددها را بسوخت
هر دو عالم را به یک ارزن فروخت